همون..همون چادر کلاه دار..همونی که واسه رفتن به ملاقات امیر و ارش خریدم وبعد از اون همیشه من رو با این چادر و پوشش همه جا می دیدن...
حتی تو مهمونی ها...با این تفاوت که اون طرح دار بود و این یکی ساده...
مغنه مخصوص و مشکی رنگش رو بیرون کشیدم و سرم کردم...سافش رو هم همینطور..دستکش چرمم رو هم با ژست خودم دستم کردم....
اینطوری راحت تر کارام رو می تونستم کارام رو انجام بدم..با این دسکش....در اخر چادر رو روی سرم انداختم و زیپش رو بالا کشیدم..همون لحظه در اتاق زده شد و ارشا پشت سرش باربد و صنم وارد اتاق شدن...
باربد مات...ارشا معمولی تا حدی نگران...اما صنم...متعجب و ترسیده زیر لب وابته بهت زده زمزمه کرد:
-بهار...نه....
به حرفش پوزخند زدم...صنم می دونست این چادر سر من بره...من عوض می شم..میشم سنگ..میشه یه مرد که حرف زور تو کتش نمیره و حتی شده میمیره..
این مال این چادر نبود...این خصلت من بود که با این چادر نشون داده شده...
رو به صنم با خنده مسخره ایی گفتم:
-بعد از چند وقت سرش کردم صنم!؟یادته!
خودم جواب خودم رو دادم:
-هه...سه سال...خییلیه نه؟
پوزخندی روی لبای بی روحم جا خوش کرد...بی توجه به اون سه تا به سمت گوشه اتاق رفتم و فرش رو بالا زدم...
چاقو ضامن دارم رو باز کردم...به وسیله اون کاشی رو در اوردم وکلت کوچیک و مخصوص خودم و اون دوران رو در اوردم....و البته اون یکی چاقو ضامن دارم..اون خیلی از این یکی تیز تر و برنده تره....
تو یکی از جیب های مخفی مانتون گذاشتمشون..
برگشتم سمت اون سه تا که خشک شده بودن گفتم:
-حالا کاری داشتین اومدین اینجا!؟
هیچ کدوم حرفیی نزدن...ارشا شروع کرد:
-خواستیم بیایم منصرفت کنیم...اما...
به ریخت و قیافه و لباس هام اشاره زد و ادامه داد:
-ایطوری که پیداست تصمیمت عوض نمیشه...
پوفی کرد...دستش رو تو موهاش کشید و گفت:
-مراقب خودت باش و گوشیت رو در دسترس بزار...
نگام رو دور تا دور اتاق چرخوندم...روی ارشا نگهش داشتم...سردیش رو حس میکردم..
وقتی نگام رو دید زیر لب غرید:
-دفعه اخرت باشه اینطوری من رو نگاه می کنی اا...
شونه بالا انداختم از بینشون رد شدم..چند دقیقه بعد تو ماشین نشسته بودم و داشتم به اولین مقصدم نزدیک میشدم...
حتی تو مهمونی ها...با این تفاوت که اون طرح دار بود و این یکی ساده...
مغنه مخصوص و مشکی رنگش رو بیرون کشیدم و سرم کردم...سافش رو هم همینطور..دستکش چرمم رو هم با ژست خودم دستم کردم....
اینطوری راحت تر کارام رو می تونستم کارام رو انجام بدم..با این دسکش....در اخر چادر رو روی سرم انداختم و زیپش رو بالا کشیدم..همون لحظه در اتاق زده شد و ارشا پشت سرش باربد و صنم وارد اتاق شدن...
باربد مات...ارشا معمولی تا حدی نگران...اما صنم...متعجب و ترسیده زیر لب وابته بهت زده زمزمه کرد:
-بهار...نه....
به حرفش پوزخند زدم...صنم می دونست این چادر سر من بره...من عوض می شم..میشم سنگ..میشه یه مرد که حرف زور تو کتش نمیره و حتی شده میمیره..
این مال این چادر نبود...این خصلت من بود که با این چادر نشون داده شده...
رو به صنم با خنده مسخره ایی گفتم:
-بعد از چند وقت سرش کردم صنم!؟یادته!
خودم جواب خودم رو دادم:
-هه...سه سال...خییلیه نه؟
پوزخندی روی لبای بی روحم جا خوش کرد...بی توجه به اون سه تا به سمت گوشه اتاق رفتم و فرش رو بالا زدم...
چاقو ضامن دارم رو باز کردم...به وسیله اون کاشی رو در اوردم وکلت کوچیک و مخصوص خودم و اون دوران رو در اوردم....و البته اون یکی چاقو ضامن دارم..اون خیلی از این یکی تیز تر و برنده تره....
تو یکی از جیب های مخفی مانتون گذاشتمشون..
برگشتم سمت اون سه تا که خشک شده بودن گفتم:
-حالا کاری داشتین اومدین اینجا!؟
هیچ کدوم حرفیی نزدن...ارشا شروع کرد:
-خواستیم بیایم منصرفت کنیم...اما...
به ریخت و قیافه و لباس هام اشاره زد و ادامه داد:
-ایطوری که پیداست تصمیمت عوض نمیشه...
پوفی کرد...دستش رو تو موهاش کشید و گفت:
-مراقب خودت باش و گوشیت رو در دسترس بزار...
نگام رو دور تا دور اتاق چرخوندم...روی ارشا نگهش داشتم...سردیش رو حس میکردم..
وقتی نگام رو دید زیر لب غرید:
-دفعه اخرت باشه اینطوری من رو نگاه می کنی اا...
شونه بالا انداختم از بینشون رد شدم..چند دقیقه بعد تو ماشین نشسته بودم و داشتم به اولین مقصدم نزدیک میشدم...
آخرین ویرایش: