کامل شده رمان تاوان شکستنم |T_Tزهرا سادات^_~ کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون درباره قلمم و رمان....ممنون می شم حتما جوابم رو بدین!!!!×

  • هی بد نی

    رای: 0 0.0%
  • مسخره

    رای: 0 0.0%
  • لوس و افنضاح

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    18
وضعیت
موضوع بسته شده است.

T_Tزهرا سادات^_~

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/09/27
ارسالی ها
1,464
امتیاز واکنش
8,575
امتیاز
596
محل سکونت
تو خونمون تو شیراز
همون..همون چادر کلاه دار..همونی که واسه رفتن به ملاقات امیر و ارش خریدم وبعد از اون همیشه من رو با این چادر و پوشش همه جا می دیدن...
حتی تو مهمونی ها...با این تفاوت که اون طرح دار بود و این یکی ساده...
مغنه مخصوص و مشکی رنگش رو بیرون کشیدم و سرم کردم...سافش رو هم همینطور..دستکش چرمم رو هم با ژست خودم دستم کردم....
اینطوری راحت تر کارام رو می تونستم کارام رو انجام بدم..با این دسکش....در اخر چادر رو روی سرم انداختم و زیپش رو بالا کشیدم..همون لحظه در اتاق زده شد و ارشا پشت سرش باربد و صنم وارد اتاق شدن...
باربد مات...ارشا معمولی تا حدی نگران...اما صنم...متعجب و ترسیده زیر لب وابته بهت زده زمزمه کرد:
-بهار...نه....
به حرفش پوزخند زدم...صنم می دونست این چادر سر من بره...من عوض می شم..میشم سنگ..میشه یه مرد که حرف زور تو کتش نمیره و حتی شده میمیره..
این مال این چادر نبود...این خصلت من بود که با این چادر نشون داده شده...
رو به صنم با خنده مسخره ایی گفتم:
-بعد از چند وقت سرش کردم صنم!؟یادته!
خودم جواب خودم رو دادم:
-هه...سه سال...خییلیه نه؟
پوزخندی روی لبای بی روحم جا خوش کرد...بی توجه به اون سه تا به سمت گوشه اتاق رفتم و فرش رو بالا زدم...
چاقو ضامن دارم رو باز کردم...به وسیله اون کاشی رو در اوردم وکلت کوچیک و مخصوص خودم و اون دوران رو در اوردم....و البته اون یکی چاقو ضامن دارم..اون خیلی از این یکی تیز تر و برنده تره....
تو یکی از جیب های مخفی مانتون گذاشتمشون..
برگشتم سمت اون سه تا که خشک شده بودن گفتم:
-حالا کاری داشتین اومدین اینجا!؟
هیچ کدوم حرفیی نزدن...ارشا شروع کرد:
-خواستیم بیایم منصرفت کنیم...اما...
به ریخت و قیافه و لباس هام اشاره زد و ادامه داد:
-ایطوری که پیداست تصمیمت عوض نمیشه...
پوفی کرد...دستش رو تو موهاش کشید و گفت:
-مراقب خودت باش و گوشیت رو در دسترس بزار...
نگام رو دور تا دور اتاق چرخوندم...روی ارشا نگهش داشتم...سردیش رو حس میکردم..
وقتی نگام رو دید زیر لب غرید:
-دفعه اخرت باشه اینطوری من رو نگاه می کنی اا...
شونه بالا انداختم از بینشون رد شدم..چند دقیقه بعد تو ماشین نشسته بودم و داشتم به اولین مقصدم نزدیک میشدم...
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    دم غروبه و الان بهترین زمان و وقت واسه امار گرفتنه..
    بی حوصله از سکوت نفرت انگیزماشین دستم رو جلو بردم وپخش رو روشن کردم...
    ***
    بارکد از یاس:
    بکوب پاهاتو محکم روی زمینو باز بکوب
    اینجا تازه اول مسیرو روی پات بمون
    انتهای این مبارزه برد با ماست بجنب
    وقت نیست پاشو بگو من ادامه میدم
    محکم روی زمین باز بکوب
    اوله مسیره روی پات بمون
    انتهای این مبارزه برد با ماست بجنب
    وقت نیست پاشو بگو من ادامه میدم

    وقتشه واسه ی فردا ماکت بچینم
    میرم جلو جای اینکه ساکت بشینم
    ادامه میدم تا وقتی حرف هست
    آتشفشانو نمیشه با برف بست
    له شدم وقتی باید غنچه میدادم
    توی اوج دردا اوج بیدادم
    تا الانم به دردادم فرجه میدادم
    ببین من یه پا برج میلادم
    ادامه میدم مرزارو میشکنم
    اینو میگم به اونا که حرفامو میشنون
    یه عرق با دوام یه عشق ناتمام
    بستگی داره به قیمتو به نرخ آدما
    ماجرا اینه که اونی که نداره بایکوته ناکت اوته
    مرگ و زندگیت پای خودت
    وقتی که نداری ارزشی نداره کالبدت
    تو بدون این روزا هر آدمی یه بارکده
    من خوردم زمینو همه نظاره گر
    نگاه شادشون به دردم اضافه کرد
    همونا که داشتن توی عقده میمردن
    اونا که سر سفره ی ما لقمه میخوردن
    تا اینو فهمیدن ما زمین خوردیم
    تماشا میکردنو تخمه میخوردن
    منم جواب دادم با یه آه بلند
    اونا نشستنو منم تو راه قلّم هه هه
    اونایی که منو به حال خودم رهام کردن تو دردام ناله کنم
    فعلا مهم هدفه ولی
    وقتش میرسه که زندگینامشونو پاره کنم



    بکوب پاهاتو محکم روی زمینو باز بکوب
    اینجا تازه اول مسیرو روی پات بمون
    انتهای این مبارزه برد با ماست بجنب
    وقت نیست پاشو بگو من ادامه میدم



    محکم روی زمین باز بکوب


    اوله مسیره روی پات بمون
    انتهای این مبارزه برد با ماست بجنب
    وقت نیست پاشو بگو من ادامه میدم
    اونکه پای خونواده جنگید
    خاطرات مثل کوله بار سنگین رو دوشمه
    هنوزم عذ
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    بم میده ولی
    به زندگی بازم جوابم اینه هی
    زندگی چیکار کردی با من ت
    و اینو بهم بگو تو نامردی یا من
    اینم بدون این تویی که تهش باختی

    من ادامه میدم هنوز منو نشناختی
    هر کی ضربه زد من بخشیدم بی شک


    هر چی زخمی تر وحشی تر میشم
    اونا خواستن من برمو برنگردم د
    یگه منی که برنده ی هر نبردم
    منی که تو ظلمت صبر نکردم دیگه


    واسه رسیدن شانس صبر نکردم
    با صفر یه کاری کردم مطمئنم
    خیلیا با صد تا صد نکرد
    من ادامه میدم..
    من ادامه می دم..
    مــــــــن ادامــــــه مـــــــی دم......
    ***
    اهنگ بارکد..از یاس
    ***
    اره همینه..من ادامه میدم....هیچ کس هوز من رو نشناخته..من خودم رو تو اون 10 سال ثابت کردم و الانم دوباره ثابت می کنم...من بهارخانم......
    نشونتون می دم...
    دنده رو عوض کردم و زیر لب زمزمه کردم:
    -ارش منتظر باش..بهار 10 سال پیش باهمون نیرو و قدرت داره میاد...بهارخان...
    صدای موتور ماشین لبخدی رو پشت حرفم رو ل*ب*هام نشوند...
    سر خیابون اون کافه خونه پارک کردم و با قدم های محکم..نگاهی سرد و جدی به سمت اون کافه خونه رفتم..
    شهروز بهم گفته بود ممکنه از ارش اینجاها خبر بتونم بگیرم....اما خب..خودم می دونستم باید از کجا شروع کنم و تا کجا پیش برم و چی کار انجام بدم.
    در رو با فشاری نسبتا کم باز کردم...هنوزم هم دکوری در همون حد نحس و نفرین شده بود...همون کافه ایی که اولین بار ارش در حال زر زر الکی و امیر رو در حال اقتدار دیدم...
    به سمت پیشخون یا همون جایی که صاحب قهوه خونه میشینه سفارش ها و پول ها رو تحویل میگره..هنوز هم اسی کله خر بود...
    جلو رفتم و با صدایی جدی گفتم:
    -توقع داشتم با داغون شدن اون تشکیلات این اشغالدونی هم درش تخته شه...
    سرش رو از روی حساب کتاباش با ترس و تردید بلند کرد...البته با چشمایی که از تعجب سه تا شده بود...
    با تته پته گفت:
    -بهار....خان.....بهار.....خان...
     
    آخرین ویرایش:

    T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    مشتم رو روی پیشخون کاشتم و گفتم:
    -یادت رفته از من من بدم میاد...
    جلو رفتم با لحنی ترسناک تو صورت ترسیده اش گفتم:
    -نکنه سرت به تنت زیادی کرده که داری رو عصاب من جفتک میپرونی!؟
    مثل غرقی از جاش پرید و با چاپوسی گفت:
    -ما غللط کنیم بهار خان...
    بلند داد زد:
    -پسر..پسر....بیا راهنماییشون کن جای همیشگی...
    بلند گفتم:
    -زمانی که این نقط ها جواب می داد گذشت..الان دارم تهدید می کنم...
    دویباره جلو رفتم و ترسناک گفتم:
    -اگه می خوایی خودِ نفلت نفله نشی و این خراب شده سالم بمونه خبر می خوام..باید کاری که میخوام رو انجام بدی....
    ترسون گفت:
    -شما امر بفرمایید ما رو چشم می زاریم.....
    دور و برم رو زیر چشمی پاییدم...
    به اون سمت پیشخون رفتم و بعد از اون...اسی رو کنار زدم وبه سمت دفتر مخفیش که افرادی محدود من جمله من و اون شاگردش یاسر خبر داشتیم...
    وارد شدم و پشت میز خودش نشستم..تو جمع این ل*ا*ش *ی ها...تواضع هیچ معنی نداره باید مغرور و سگ باشی تا مثل سگ ازت بترسن...این قانونه...هه
    جلو اومد و روی یکی از صندلی ها نشست که فریاد زدم:
    -من اجازه دادم تو بشینی!؟
    به ثانیه نکشید از جاش پرید و سر به زیر ور به روم ایستاد....شروع کردم به حرف زدن:
    -ارش....یادته که....همون نفله که با برادر دوقولشون اینجا رو غرغ کرده بودن....بعدم زیر ابی رفت..
    جواب داد:
    اسی-بله یادمه...
    -بازم زیر ابی رفته...دیگه خون جلو چشمام رو گرفته..خواستم خودم برم دنبالش اما وقتی یادم امد همچین سگای پاسبونی دور ورم میپلکن چرا به خودم زحمت بدم...
    با ترس گفت:
    -من باید چی کار کنم!؟
    بلند شدم و دستام رو ستون بلندم خودم رو به جلو کشیدم و گفتم:
    -پیداش کن....
    اسی-اما...
    بلند گفتم:
    -دِ نشد..تو کار بهارخان اما اگر معنی نداره...ولی اگه میخوایی اما بیاری بگو همین الان سرت بزارم روی همین میز....یادته که...
    با ترس سر تکون داد...خوب می دونستم یاد چه خاطره ایی افتاد...این مثل بقیه فکر می کرد خبری....با داداشش که یکی خر تر و احمق تر از این بود با من در اوفتادن...با هماهنگی ستاد..داداش رو بازداشت کردیم...یه سرش رو ساختن...برام..واقعیی حقیقی...سرش رو براش گذاشتم رو همین میز....فرداشم تو روزنامه زدن جسدی پیدا شده بدون سر....اینم کار بچه های ستاد بود....از اون موقع همه مثل سگ ازم می ترسیدن....البته از هرکس زهر چشم خودش رو گرفتم و همش هم به همین شکلا....تا حدودی...
     
    آخرین ویرایش:

    T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    رفتم جلو..با احن خشکی گفتم:
    -فقط دو روز...فقطدو روز..وای به حال بعد از دو روز خبری بهم نرسه...روزگارت سیاه....افتاد.... پشتم رو بهش کردم و که گفت:
    -چطوری بهت خبر بدم!؟
    بدون اینکه برگردم گفتم:
    -خوم بهت خبر می دم...
    لحظه اخر برگشتم و گفتم:
    -اسی..فقط وای به حالت زیر ابی بری...روزگارت خودت و این اشغالدونی رو سیاه می کنم..افتاد..
    با ترس سرش رو تکون داد...
    وارد خود کافه شدم...به یاسر یه اشاره زدم...از کافه بیرون زدم...
    سوار ماشین شدم و منتظر ایستادم تا بیاد..چند دقیقه بعد سوار شد و گفت:
    -سلام بهار خان...
    برگشت سمتش و گفتم:
    -علیک..خودت می دونی چی کار کنی دیگه!؟
    یاسر-اره می دونم..اما این دفعه بدون مزد کار نمی کنم.
    ضرب گرفتم رو فرمون و گفتم:
    -از این اشغال دونی نجاتت میدم..میفرستمت مدرسه..هم خودت رو هم ابجین و ننه و بابات رو درمون می کنم...
    با خوشحالی گفت:
    -چطوری پیدات کنم!؟
    -شب میزنگم...
    بی حرف یه فعلا گفت و از ماشین پیاده شد...گوشیم رو در اوردم و به ارشا زنگ زدم..سر سه سوت جواب داد:
    -بله بهار!؟
    بی مقدمه گفتم:
    -تمام شماره های گوشی ثبت شده به اسم یاسر بابازاده رو برام در بیار..تا دوسه ساعت دیگه..اوکی!؟
    ارشا-اوکی...
    بی حرف دیگه قطع کردم...
    از سومین پاتوق سابق ارش بیرون زدم..سوار ماشین شدم...گوشیم زنگ خورد..ارشا بود:
    -چی شد ارشا!؟
    ارشا-برات در اوردم...اخرین شماره اش که به ثبت رسوند رو برات اس می کنم...همین هم تمام تماس هاش انجام میشه..
    -مرسی..کاراتون به کجا رسید!؟
    کلافه گفت:
    -هر سه تامون مشغولیم اما فایده نداره..درسته مدرک پیدا میشه اما خیلی جزئی و بیفایده اس...ته تهش با اینا فقط یه حبس چند ساله بهش بخوری...
    غریدم:
    -امیر رو یادت رفته...
    ارشا-نه یادم نرفته اما..
    بین حرفش پریدم و گفتم:
    -خیلی خب...خودم جورش میکنم..
     
    آخرین ویرایش:

    T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    ارشا-اوکی..خوبه..
    با تردید گفتم:
    -ارشه..اووووووووم...ممکنه شب دیر بیام..نگران نشو....
    مکث کرد...طولانی و زیاد...در اخر گفت:
    -مراقب خودت باش فقط..
    سریع قطع کرد..از همین جلمه انرژی زیاد پیدا کردم..
    ***
    تا 3 و چهار نصب شب به همه جا سر زدم و با تهدید به همه سپردم..
    به یاسر هم زنگ زدم و خواستم خبرای بقیه رو هم برام بیاره...اونم با کمال میل قبول کرد...انگار همون قول کافی بود تا احترامم صد برابر پیشش...
    حدودا..نزدیکای 5 بود که رسیدم خونه..نمیخواسمت بچه ها رو نگران کنم اما خب صنم از قدیم به این کارام عادت داشت و خدا کنه این عادت از سرش نیوفتاده باشه....فقط داشتم از گرسنگی میمیردم...نماز صبح و مغرب عشام رو هم تو یکی از مسجد های همون نزدیکی خوندم...
    کلید انداختم و اروم وارد خونه شدم...دلم نمیخواست کسی ره بیدار یا زابه راه کنم...
    چراغ ها همه خاموش بود....اما کم کم خورشید داشت خودش رو نشون می داد...فکر کنم بهش می گن سپیده دم...
    راهم رو به سمت اشپزخونه کچ کردم و در قابلمه رو باز کردم....ماکارونی...
    احتمالا ارشا به صنم گفته دیر میام و صنمم...
    در یخچال رو باز کردم....ایول درست حدس زدم...
    صنمم مثل ان موقع ها..ده سال پیش...توی اون ماموریت....که شبا دیر وقت میومدم خونه..چه خودم تنها چه با امیر...برامون غذایی که اون روز درست کرده بود رو لای نون میپیچید و میذاشت تو یخچال و الان هم همون کار رو کرده..
    فکر نکنم کسی بتونه حس کنه...درک کنه...طعم بی نظیر ماکارونی هایی خوش طعم صنم رو لای نون...لـ*ـذت بخش ترینه...
    چادر و مغنه و همه چیز میزایی که اویزون خودم کرده بودم رو در واردم..دکمه های جلوی مانتو رو هم باز کردم و روی مبل گذاشتم..کنارش نشستم و با اشتها شروع کردم به خوردن...
    نور چراغ روشن اشپزخونه کمی از سالن رو تا حدی روشن میکرد و دیگه نیازی به لامپ ها دیگه نبود..
    با اشتها به سراق لقمه بعدی رفتم که در اتاق ارشا باز شد و پشت سر اون هیکل مردونه اش تو چهار چوب و بعد از اون رو به روی من دقیقا داخل نور نمایان شد...
    اما من بیخال همچنان داشتم لقمه هام رو با اشتها می خوردم...
    خسته از خیره شدن و نشون ندادن عکس و العملی از طرف من کنارم جا گرفت و پوفی کرد...
    کلافه گفت
    -فکر نمی کردم راست گفته باشی و نیای...
    فقط شونه بالا انداختم....
    ارشا-اه...حالا موفق بودی از مغرب تاحالا...
    بعد از کلی گفتم:
    -سلام...صبح تو هم بخیر...
     
    آخرین ویرایش:

    T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    زیر لب بی توجه به کنایه ام جوابم رو داد...دوباره منتظر جواب من موند...انتهای نون رو تو دهنم گذاستم و با لـ*ـذت جویدم..در همون حال گفتم:
    -فقط وفقط به خاطر این ساندویچ ها مخصوص صنم برگشتم..وگرنه می رفتم سراق کار بعدیم و تا ظهر این دور و ورا پیدام نمیشد...
    با تعجب نگام کرد..گفتم:
    -در مورد سوال دومت هم اره تا یه مقدار کار ها رو پیش بردم..اصلا تو واسه چی بیداری!؟
    بعد از این حرف از جام بلند شدم و دکمه هام رو بستم...گفت:
    -بیدار شدم نماز بخونم...
    فقط سر تکون دادم...کمی خودم رو بو کردم دیدم نه خیلی بو گرفته مانتوِ...سریع به سمت اتاقم پریدم...اروم جوری که صنم بیدار نشه یه مانتو بیرون کشیدم و کیفم رو هم برداشتم...
    کیف و مانتو رو روی مبل گذاشتم...به سمت سرویس رفتم....ابی به دست و صورتم زدم وضو گرفتم و خارج شدم...
    بی خیال نگاه سنگین و زل زده ی ارشا ویر مانتوم رو تنم کردم...
    وسایلم ور چپوندم تو کیفم...ساق و چادر و دستکشم رو دستم کردم..که گفت:
    -دوباره میخوایی بری!؟
    همزمان که از روی اپن کارت مارت های خودم رو جدا میکردم گفتم:
    -..اره باید برم..کار دارم..اما تا ظهر با کلی مدرک و نتیجه عالی بر می گردم..
    چادرم رو روی سرم تنظیم کردم..کیفم رو برداشتم و روی شونه ام انداختم و رو به ارشا گفتم:
    -خب..من دیگه برم...مراقب خودتون باش.
    سر تکون داد و گفت:
    -نمی گم مراقب خودت باش چون گوش نمی دی..این رو مطمئنم...حداقل سالم برگرد خونه...
    لبخند کم جونی زدم و از خونه خارج شدم...روندم به سمت امارت...
    امارت ما...من و امیر و صنم و یه زمانی ارش...خارج از شهر شیراز بود...حدودا نزدیک ها دشت ارژن....تو یه فرعی...
    45 دقیقه تو جاده و راه بودم...به اون فرعی رسیدم..ساعت حدودا 7 صبح بود...
    گوشیم رو بیرون کشیدم...خوبه...سپهبد الان باید بیدار باشه...شماره سپهبد رو گرفم..بعد از چند ثانیه صداش تو گوشی پیچید:
    س-بفرمایید؟
    من-سپهبد؟!
    خندید و گفت:
    س-به بهار خانوم..کله سحر...کله پاچه می خوایی زنگ زدی به منه پیر مرد...
    لبخندی زدم و با ملایمت گفتم:
    من-نفرمایید قربان...شما هنوز اول چلچلیتونه...
    دوباره خندید و گفت:
    س-خیلی خب...خیلی خب دختر..کارت رو بگو چند دقیقه دیگه جلسه دارم...
    دستم روی روی فرمون فشار دادم و همونطور ک اطراف ور از نظر میگذروندم گفتم:
    من-معذرت میخوام اگه بد موقع مزاحم شدم...میخواستم یه سر برم عمارت دشت ارژن...خواستم اجازه بگیرم..
     
    آخرین ویرایش:

    T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    سپهبد-اهان..الان وصل می کنم منشی..امار رو از اون بگیر...منم دیگه باید برم...خدانگه دار دخترم...کاری داشتی بازم زنگ بزن..
    با لحنی متشکر گفتم:
    -ممنون سپهبد...
    چند ثانیه بعد منشی تلفن رو جواب داد:
    -سلام قربان..
    جدی گفتم:
    -سلام..
    منشی-امرتون رو بفرمایید جناب سرگرد..
    من-عمارت دشت ارژن هنوز زیر نظر ستاده!
    منشی-چند لحظه صبر کنید.
    چند دقیقه سکوت کرد....گفت:
    -بله قربان..هنوز زیر نظر ستاده...گروهی برای انجام عملیات در اون عمارت مستقر شده ان...
    چشمام ور خمـار کردم و گفتم:
    -چند وقته!؟
    منشی-به مدت2 روزه که در عمارت مستقر شدن..عملیات تا ماه دیگه ادامه داره...
    دستم رو بردم سمت سویچ گفتم:
    -خیلی خب...من یه سر باید برم عمارت...
    منشی-بله قربان مشکلی نداره...فرمانده عملیات جناب سرهنگ امیدوار هستند.
    ماشین رو روشن کردم..گفتم:
    من-ممنون..خدانگه دار...
    منشی-خدا نگه دارتون قربان..
    گوشی رو پرت کردم روی داشبورد...
    راه افتادم...یه ربع بعد جلوو در عمارت روی ترمز زدم..کیفم رو برداشتم..عمراه باگوشیم... از ماشین پیاده شدم..به سمت عمارت رفتم و زنگ ایفون رو به صدا در اوردم..چند ثاینه بعد صدای مردی بلند شد:
    -بفرماییید..
    -چند لحظه تشریف بیارید دم در...
    مرد-امرتون خانوم؟!
    -گفتم که چند لحظه تشیف بیارین دم در...
    صدای برخورد محکم گوشی ایفون با بدنه اش حتی ب بیرون هم سرایت کرد..
    چند ثانیه بعد صدای قدم های شخصی رو تو باغ عمارت شنیدم..اوف تا این برسه به در نیم سعت طول میکشه و طول کشید...
    چند دقیقه گذشت در عمارت باز شد و بدون تعارف وارد عمارت شدم...روبه پسری که در رو باز کرد و داشت با تعجب نگام میکرد گفتم:
    -به سرهنگ امیدوار بگو باید باهاشون صحبت کنم..
    بدون حرف فقط مثل منگ ها سرش رو تکون داد و گوشیش رو بیرون کشید...به کسی تماس گرفت و گفت به سرهنگ خبر بده بیاد بیرون کارش دارم...
     
    آخرین ویرایش:

    T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    اما من بی توجه به اون داشتم باغ رو بررسی میکرردم...قدم قدم اروم اروم جلو می رفتم تا رسیدم وسط های باغ...در عمارت کاملا در دیدم بود...
    دو قدم اروم دیگه جلو رفتم..بد بخت پسره پشت سرم هر دنبالم میومد...ولی خوب بلد بود وظیفه اش رو انجام بده..
    در عمارت باز شد و سه تا پسر همراه هم از عمارت خارج شدن...چند ثانیه...فقط برای چند ثانیه خودم رو جای اون پسره که جلو راه می رفت و امیر و صنم و دوتا کناری که همراهش کمی عقب تر قدم برمیداشتن....چشمام رو با غم بستم به خودم توپیدم:
    -بهار خودت رو جمع کن...الان وقتش نیست...
    چشمام رو باز کردم و سعی کردم تمام سردی وجودم رو توی نگاهم بریزم...
    کمی به قدم ها سرعت دادم..رو به روشون قرار گرفتم...جدی گفتم:
    -سرهنگ امیدوار!؟
    جدی تر از من گفت:
    -بله!؟وشما من رو از کجا میشناسین!؟
    احترام گذاشتم و پا کوبیدم...در همون حال گفتم:
    -سرگرد اریامنش هستم..از ستاد..()...
    ازاد گفت..تا من ازاد ایستادم اون سه تای دیگه...یعنی اون دوتایی که پشت سرش بودن و اون یکی که در روز باز کرد احترام گذاشت...یه ازاد گفتم و اونا هم صاف ایستادن...
    از داخل کیفم مجوز و کارتم رو بیرون اوردم...رو به امید وار گفتم:
    -کارت...
    کارتم رو به سمتش گرفتم...کمی کارت رو بررسی کرد و گفت:
    -درسته..امرتون...
    مجوز رو هم بهش دادم و گفتم:
    -مجوز مامور ویژه....سپهبد..ستاد اصلی...
    مجوز رو هم گرفت و چک کرد و گفت:
    -خیلی خب....امرتون که تا اینجا اومدین...
    کارت و مجوز رو داخل کیفم گذاشتم و اطراف رو از نظر گزروندم..
    -بهتر نیست داخل صحبت کنیم...
    سرش رو تکون داد و عقب گرد کرد و به سمت عمارت قدم برداشت...اون سه تای دیگه منتظر ایستادن...محکم قدم جلو گذاشتم و پشت سر امبدوار وارد عمات شدم اون سه تا هم پشت سر من....
    بی شعور شعور نداره اول خانما...والا!
    تا قدم اول رو داخل عمارت گذاشتم سر جا میخکوب شدم...
    مبهوت زل زدم به اطراف..هیچ تغییر نکرده بود...همون..همون دکوراسیونی که اخرین بار با کمک امیر و صنم انتخاب کردیم...
    با صدای پشت سرم به خودم اومد:
    -جناب سرگرد مشکلی پیش اومد!؟
    زیر لب یه نه اروم گفتم و پشت سرش که به اتاق کار رفت...وارد اتاق شدم...اونجا هم هنوز همونطور بود و هیچ تغییری نکرده بود.
    روی مبل رسمی گوشه اتاق نشست و به من هم تعارف کرد بشینم...رو به روش قرار گرفتم و نشستم...اون سه تای دیگه هم رو به روم کنار امیدوار نشستن...
    به حرف اومد:
    -خب..جناب سرگرد اریامنش....امرتون رو بفرمایید...
    وقتش بود ازش کمک بخوام...شروع کردم بع گفتن:
    -حدودا 12 سال پیش برای یه عملیات به عنوان نفوذی وارد بزرگ ترین باند کشور شدم..این عملیات به مدت 10 سال طول کشید...خلاصه...این عمارت 10 سال دست من بوده...من الان..
    بین حرفم پرید و گفت:
    -میشه حرفتون رو کوتاه کنید...نکته اومدین دنبال عمارتتون...
    با این حرفش اون سه تای دیگه قهقه اشون به هوا رفت که با اخم به اون سه تا چشم غرنه رفتم که در جا خفه شدن و خودشون رو جمع و جور کردن..با حرص غریدم:
    -جناب سرهنگ احترام خودتون رو حفظ کنید...
    با پوزخند روش رو برگدوند سمت دیگه..محکم گفتم:
    -نه خیر دنبال عمارتم نیومدم...با اینکه این حق رو دارم...وقتی شما که فرمانده این عملیات هستید خبرندارین دقیقا ریز همین مبلی که شما نشستید شنود کار گذاشته شده و پشت اون قاب....دوربین...من چی باید بگم..
    جا خورد...با بهت و تعجب ایستاد و من رو نگاه کرد..اون سه تا رو نگم دیگه بهتره...از جام بلند شدم.
    به سمت قاب پشت سرش رفتم...بایه نیشخند دوربین کوچیک رو از لای قالی قاب بیرون کشیدم و روی میز وسط گذاشتم...شنود زیر مبل رو بیرون کشیدم و اون روی میز گذاشتم..
    هر 4تاشون مبهوت داشتن من و میز و شنود ها رو نگاه میکردن...
    با همون نیشخند که الان شده بود پوزخند ادامه دادم:
    -داشتم میگفتم..تو اون ده سال من تمام مدرک ها رو داخل این عمارت مخفی کردم..اونایی رو که نیاز داشتم رو همون موقع برداشتم..اما هنوز یه مقدارشون توی این عمارت فراموش شده که الان..برای این ماموریت جدیدم بهشون نیاز داشتم..

     
    آخرین ویرایش:

    T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    نفس عمیقی کشیدم و بدون توجه به این چنتا اسگول گفتم:
    -واما خواسته من از شما...فقط تا ظهر..عمارت رو دست من بدین..خالی از سکنه...
    دیدم این همینطوری زل زده به من....اون سه تا هم که بدتر از اون..با صدای نسبتا بلندی گفتم:
    -جناب سرهنگ....
    با صدام هر چهارتاشون از جا پریدن....کلافه رو به امیدوار گفتم:
    -جناب امیدوار..متوجه من هستید!؟
    دوباره برگشت به حالت جدی و خشن خودش و گفت:
    -بله سرگرد متوجه هستم...اما فکر نمی کنید این یکم خودخواهی باشه و به عملیات ما صدمه بزنه...
    احمق...پرووو.....بی شعورررر..فکر کرده خودم نمی فهمم...اه....حیف..حیف که مافوقمی..اما...منم مافوق اون هستم..
    اخمام رو کشیدم تو هم و با سردی و جدیت خاص خودم گفتم:
    -جناب سرهنگ...فراموش نکنید که من مافوق شما به حساب میاد...
    پوزخندش عمیق تر شد و بد روی مخم داشت راه میرفت...من اخر می زنم و فک این رو میارم پایین حالا ببین...پرووووووو...احمق...
    با همون پوزخد احمقانه اش گفت:
    -اوه..عذر می خوام سرگرد....از روی سرگردیتون مافوق من حساب می شین...
    روی سرگرد خیلی تاکید داشت...حالا نشونت می دم...جناب سرهنگـــــــــــ....پسره احمق...
    مجوزم رو دوباره از داخل کیفم بیرون اوردم و جلوش گرفتم و گفتم:
    -مثل اینکه شما درست این مجوز رو مطالعه نکردی سرهنگ امیدوار....طبق این حکم و مجوز دستورات و خواسته های من برابر با سپهبد هست...و در ضمن..فکر کنم بدون این یه این معنیه که من مافوق شما حساب میشم..
    اون سه تای دیگه که کلا خودشون رو تو مبل گم کرده بودن و از ترس رنگشون پریده بود...حقتونه...
    برگه رو دوباره داخل کیفم گذاشتم و گفتم:
    -ببنید سرهنگ اگه به خودخواهی باشه سر سه سوت راحت می تونم بدون توجه به شما این جا رو خالی کنم.....میبیندید که...
    به اون سه تا که ترسیده بودن و اشاره کردم...ادامه دادم:
    -اما من برای شما و اینکه فرمانده این افراد و این عملیات ها هستید احترام قائل هستم و هرگز دلم نمیخواد نه برای شما و افرادتون نه برای عملیاتتون مشکلی پیش بیاد..همین..
    فقط متعجب زل زده بود به من و اون سه تا...همون لحظه گوشیم زنگ خورد...
    از جام بلند شدم و جواب دادم..سپهبد بود:
    من-سلام قربان.خسته نباشید..
    س-سلام دخترم...ممنون....چه خبر!؟
    من-سلامتی قربان...
    سپهبد-منظورم اینکه تونستی کارت رو پیش ببری!؟
    عصبی تو گوشی غریدم:
    من-اهان..خیر قربان..تا همین الان در گیر متقاعد کردن سرهنگ بودم..اما هنوز جواب نداده...
    قهقه سپهبد بلند شد....با خنده گفت:
    -حالا کی هست این سرهنگی که تو رو انقدر عصبی کرده...
    در عرض چند ثانیه حرص و عصبیانیم فرو کش کرد و اروم خندیدم...اخه لحنش به شدت شیرین و پدران و البته دلنشین بود..چیزی که خیلی وقته ازش محرومم...
    سپهبد-هی بهار..کجای؟!
    به خودم اومدم و سریع گفتم:
    -عذر می خوام قربان...سرهنگ امیدوار...
    سپهبد-چی!؟میلاد........گوشی رو بزار رو ایفون تا حساب این سرتق رو برسم...
    ممانعت کردم:
    -نه قربان..نیازی نیست..خودم می تونم ایشون رو متقاع....
    پرید بین حرفم و محکم گفت:
    -سرگرد...گفتم تلفن رو بزار رو اسپیکر....
     
    آخرین ویرایش:

    T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    جوری گفت که یعنی اگه یه کلمه دیگه حرف بزنی بازداشتی..حقا که سپهبده...به ناجار گفتم:
    -بله قربان...
    برگشتم روی مبل خودم نشستم و بی توجه به اون چهارتا بهت زده و تا حدی ترسیده گوشی رو گذاشتم رو اسپیکر و گفتم:
    -قربان..صدا رو پخشه...
    صداش تو اتاق پیچید:
    -میلاد؟!
    سرهنگ یا همون میلاد سریع گفت:
    -سلام قربان...وقتتون بخیر...
    اما سپهبد جدی گفت:
    -سلام..ببینم باید بنیامین و امیر علی و حسین هم تو اتاق باشن درسته!؟
    یکی از اون یه با تته پته گفت:
    -بله قربان ما سه تا هم اونجاییم....
    با گاز گرفتن لبم جلو خودم رو گرفتم..معلومه بد بخت بد ترسیده...به جای اینجا گفت اونجا....سپهبد گفت:
    -سرهنگ امیدوار...سرگرد امینی....سرگرد حسینی....سروان پورمند....هر چهارتای شما..تا عصر به جناب سرگرد اریامنش کمک ها لازم رو می کنید...متوجه شدید...
    اون سه تا هم زمان گفتن:
    -بله قربان...
    اما میلاد اعتراض کنان گفت:
    -قربان..عملیات ما در مرحله حساسیه...
    سپهبد تهدید کنون گفت:
    -سرهنگ..اگه از جریمه و بازداشت و توبیخ نمی ترسی...رو خواسته خود پا فشاری کن....تو اصلا متوجه هستی...داری چی کار میکنی...این ماموریتی که سرگرد اریامنش داخل هستن خیلی حیاتی تر و مهم تر از لجبازی شماست سرهنگ...در ضمن..
    لحن صداش ملایم تر شد:
    -تو نمی خوایی به زن رفیقت کمک کنی میلاد!؟
    میلاد با بهت گفت:
    -قربان...
    سپهبد گفت:
    -از خود بهار بپرس....خیلی خب...هرکاری ازتون میخواد انجام بدین...انقدرم این دختر من رو اذیت نکن....یا علی..
    تماس رو قطع کرد...تماس قطع شد اما هنوز لبخند عمیق من روی لبام بود..
    میلاد مبهوت سرش رو بلند کرد و گفت:
    -تو با شهاب اریامنش چه نسبتی داری!؟
    شونهه ام رو بالا انداختم و گفتم:
    -پسر عموم....و شوهرم...
    از جام بلند شدم و رو به اون سه تا گفتم:
    -خیلی خب...میشه لطف کنید خودتون رو معرفی کیند تا بریم سرکارامون تا الانم خیلی وقتم رو الکی تلف کردم...
    جمله اخرم رو با حرص و طعنه رو به میلاد گفتم...
    اون سه تا از جا پریدن...سه تا جوون..هم قد هم هیکل و کاملا ورزیده...اولیشون..چشم ابی..پوست سفید..ته ریش مشکی...مو هاش بور....باعث تعجبه اما جالبه...
    دومیشون...چشم عسلی..پوست تا حدی سبزه...ریش کمی قهوه ایی هم رنگ موهای پلندش که به زیبایی رو پیشنیش افتاده بود..
    و اما سومیشون..همون که در رو باز کرد...صورت کاملا سفید...نه ته ریش نه ریش..مو مشکی..ابرو پهن و مردونه..چشم سبز....
    چشم ابی احترام گذاشت و گفت:
    -سرگرد تمام بنیامین امینی هستم قربان...
    ازاد دادم و دومیشون همون چشم عسلیه احترام گذاشت و گفت:
    -سرگرد دوم امیر علی حسینی هستم قربان...
    و اما اخرینشون...چشم سبزه:
    -سروان تمام حسین پورمند هستم قربان...
    به حسین هم ازاد دادم...
    زل زدم به میلاد و بررسیش کردم...مو مشکی..بلند که بالا داده شده بود...ابرو کلفت و مردونه اما مرتب...بینی محکم و مردونه....و اما چشماش...قهوه ایی ساده بود..اما خاص..خاص بود واسه من چون چشمای شهاب هم واسم خاص بود...ناچور چشماش من رو یاد شهاب مینداخت..
    اه..بهار خفه شو...بس کن دیگه...12 سال گذشته تو هنوز با دیدن چشمای هم رنگش قلبت میلرزه!؟بس کن..کافیه...
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا