کامل شده رمان تاوان عشق | Fateme_Rz کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Fateme_rz

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/07/19
ارسالی ها
53
امتیاز واکنش
440
امتیاز
186
سن
26
محل سکونت
مازندران
«به نام یگانه پروردگار هستی»
11430.png
نام :تاوان عشق
ویراستار: DENIRA
ژانر:عاشقانه، اجتماعی
***
مقدمه:
سوختنم را دیدی و خندیدی، خنده‌ات را دیدم و سوختم، خنده‌هایم را خواهی دید، دیدار ما به وقت سوختنت.
***
خلاصه:
آرسام پویان، بازیگر سینما، بعد از دوسال دوستی قراره به عشقش ساحل برسه؛ اما با اومدن علیرضا، پسر عموی ساحل، از فرانسه تقدیر چیز دیگه‌ای رو رقم می‌زنه، قرار نیست همه چی به خوبی تموم بشه. این تازه اول ماجراست.
پایان تلخ
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • tromprat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/19
    ارسالی ها
    489
    امتیاز واکنش
    22,078
    امتیاز
    717
    2haa3revwht5xayvzdtc.jpg


    نویسنده گرامی ضمن خوش آمد گویی، لطفاً قبل شروع به تایپ رمان خود ،قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!



    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    و برای پرسش سوالات و اشکالات به لینک زیر مراجعه فرمایید


    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    و برای آموزش نقد میتونید از لینک زیر کمک بگیرید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    موفق باشید
    تیم تالار کتاب
     

    Fateme_rz

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/19
    ارسالی ها
    53
    امتیاز واکنش
    440
    امتیاز
    186
    سن
    26
    محل سکونت
    مازندران
    از ماشین پیاده شدم و رو به آرشین گفتم:
    -رادوین پشت خطه.
    بدون اینکه منتظر حرفی از جانب نگار باشم تماس رو جواب دادم:
    -الو رادوین؟
    صدای داد و بیداد رادوین بلند شد:
    -ساحل کجایی؟بیا دیگه!
    باخنده جواب دادم:
    -اولا سلام آقای بداخلاق! دوما مودب باش لطفا، سوما خرید بودم آماده بشم میام.
    با کلافگی پوفی کرد:
    -هنوز آماده نشدی؟ زود باش دیگه، ببین می‌تونی برنامه امشب رو خراب کنی؟
    -خیلی خب بابا چه خبرته؟ نترس خراب نمیشه، زود میام
    رادوین:خیلی خب، منتظرم.
    تماس رو قطع کردم.
    -نگاری ساعت چنده؟
    به ساعتش نگاه کرد.
    -چهار و ده دقیقه! رادوین چی می‌گفت؟
    -می‌گفت زودتر بیاین.
    نگار: آره بریم زودتر آماده شیم، یهو دیدی آرسام زودتر اومد. اگه نباشی گند بالا میاد.
    -نمیاد!
    نگار:حالا لازمه این کار رو کنیم؟ به نظرم خیلی مسخره‌اس.
    پاکتای خرید رو از ماشین برداشتم و به دستش دادم.
    -یه کم استرس به آرسام که این همه نگرانی نداره، بعدشم کلی می‌خندیم، کیف میده!
    پوف بلندی کشید:
    -ولی من بازم میگم نقشه مسخره‌ایه، اصلا ربطی به تولدش نداره.
    در رو باز کردم.
    -ای بابا نگار این‌قدر ضد حال نباش دیگه!
    وارد سالن شدیم. نگار وسایل رو روی مبل انداخت، خودشم روش ولو شد. لاله جون به استقبالمون اومد.
    لاله:سلام، خوش اومدین.
    لبخندی به روش زدم:
    -سلام.ممنون، بی زحمت برامون یه شربت خنک بیار!
    لاله:چشم خانوم، حتما!
    پنج دقیقه بعد با دو لیوان آب پرتقال به طرفمون اومد. نگار یکیش رو برداشت.
    -آخ قربون دستت لاله خانوم، تلف شدم ازتشنگی!
    لاله:نوش جونتون.
    یکی برداشتم و سر کشیدم.
    -زود باش نگار، سریع‌تر آماده شو، باید بریم.
    سرش رو تکون داد از پله‌ها بالا رفت.
    نگار:پدر و مادرت کی برمی‌گردن؟
    -فردا.
    نگار:من میرم اتاق سپهر.
    -ریخت و پاشش نکنیا!
    چپ چپ نگاهم کرد:
    -مگه بچه‌ام؟
    شونه‌هام رو بالا انداختم.
    چپکی نگاهم کرد و روش رو اونور کرد. ای جان بهش برخورد!
    نگار:سپهر کی از امریکا میاد؟
    بی حواس گفتم:
    -هروقت درسش تموم شه دیگه. آخ دیر شد نگار!
    سریع تو اتاقم رفتم، وسایل رو روی تخت انداختم. مثل برق یه دوش ده دقیقه ای گرفتم. امشب تولد آرسامه؛ کسی که دوساله باهاشم، خانواده‌ها خبر دارند و قراره ازدواج کنیم. بیست و هشت سالشه و بازیگره. پسر واقعا محشریه و خیلی دوستم داره. امشبم قراره سورپرایزش کنیم. البته به قول راد اگه خراب کاری نکنم.
    موهای مشکی بلندم رو سشوار کشیدم و دورم ریختم. کرم پودر زدم تا پوستم روشن‌تر شه. دور چشمای طوسیم رو خط چشم کشیدم، این‌جوری درشت‌تر میشه. رژگونه و رژ قرمزم زدم. جین یخی و مانتو سفیدم رو پوشیدم، یه شال شیری هم سرم کردم و موهام رو فرق کج تو صورتم ریختم. گوشیم رو تو کیف دستی مشکیم انداختم. لباس و کفشم رو برداشتم و اتاق سپهر پیش نگار رفتم. یه لباس ماکسی به رنگ شیری پوشیده بود و موهاش رو هم دم اسبی بسته بود. پشتش به من بود و داشت گوشواره‌هاش رو تو گوشش می‌انداخت
    کفشاش رو که پاش کرد گفتم:
    -تموم شد؟
    دومتر از جاش پرید:
    -وای دیوونه زهر ترک شدم!
    نگاهی به سرتاپام کرد سوتی زد و گفت:
    -جوون عجب جیگری شدی!
    عشـ*ـوه اومدم:
    -من جیـ*ـگر بودم!
    خندید:
    -باز مرض خودشیفتگیت عود کرد؟
    خندیدم که دوباره گفت:
    -وایسادی می‌خندی؟بدو دیرشد!
    رفتیم پایین، کفش پاشنه پنج سانتی شیریم رو پوشیدم، سوار جنسیس کوپه قرمزم شدیم حرکت کردیم، تو راه کلی سر به سرهم گذاشتیم و خندیدیم. به خونه ویلایی مادربزرگ آرسام رسیدیم.آرسام و رادوین از نوجوانی کنار مادربزرگشون زندگی می‌کردن. رادوین خواننده بود؛ یه خواننده جذاب و تو دل برو با چشم ها و موهای قهوه ای تیره باهیکلی رو فرم. نگار همیشه می‌گفت:
    -اصلا نمی‌تونم به راد نگاه نکنم خداییش خیلی خوشگله.
    مادر آرسام و رادوین سیزده سالی میشد که فوت کرده بود، سه سال بعد از مرگ مادرشون پدرشون رو توث یه تصادف وحشتناک از دست دادن. از اون سال به بعد مادربزرگشون که زنی مهربون و خونگرمه سرپرستی آرسام و رادوین رو به عهده گرفت. همه مادرجون صداش می‌زنیم.
    واردسالن شدیم، همه چیز حاضر و اماده بود. آرشین اومد استقبالمون،یه لباس سبز دکلته دنباله دار با یه جلیقه سبز کوتاه روش پوشیده بود که با رنگ چشماش ست بود و موهاش رو فر دورش ریخته بود. من و نگارو بغـ*ـل کرد و بوسید.
    ارشین:چه ناز شدین! پس واس همین دیر کردین؟
    رو کرد سمت من:
    -ترسیدی آقات رو بدزدن که اینقدر به خودت رسیدی؟
    خندیدم .سر و کله ی رادوین پیدا شد، مثل همیشه شیطون و پر سرو صدا! واقعا خوانندگی با روحیش سازگاری داشت. کم پیش میومد غمگین باشه، همیشه تو بدترین شرایط می‌خندید. سه سال از آرسام کوچک‌تر بود. با یه لبخند بزرگ به سمتمون اومد، رادوین خواننده مورد علاقه نگار بود که وقتی می‌دیدش اختیارش رو از دست می‌داد. با شور و هیجان جیغ زد:
    -وای رادوین جونم!
    راد خندش گرفت:
    -سلام خدای جوگیرا!
    نگار خورد تو ذوقش:
    -اِ اذیت نکن دیگه!
    راد رو به من کرد:
    -خوبی زن داداش جونم؟
    با حرص گفتم:
    -بعله؛ به لطف نصیحت‌های اعصاب خردکن شما من خوبم.
    رادوین:اِ راستی تمرین کردی خراب نکنی؟
    چپ نگاش کردم.
    -بس کن دیگه! معلول ذهنیم بودم تا الان فهمیده بودم.
    متعجب گفت:
    -مگه نیستی؟
    کیفم رو بالا بردم بزنم تو سرش که تند تند گفت:
    -باشه باشه؛ فقط گند نزن تو استایلم!
    با حرص گفتم:
    -مرده شور استایلت رو ببرن!
    پقی زد زیر خنده. چپ نگاش کردم، گفت:
    -جون آرشین این‌جوری نگام نکن شب خواب می‌بینم.
    آرشین محکم به پشت رادوین زد:
    -باز تو از جون من مایه گذاشتی؟
    راد قیافش رو مظلوم کرد:
    -الانه که سرم رو از تنم جدا کنیا، اصلا من رفتم.
    با رفتنش خنده‌م گرفت:
    -دیوونه‌ست به جون آرشین!
    آرشین چپ نگام کرد:
    -به به چشمم روشن! توهم خوب از اون رادوین یاد گرفتی که از جونم مایه بذاری.
    خندیدم:
    -آخه اسمت همش سر زبونمه!
    آرشین:جونم که نیست، آخر جوون مرگم می‌کنین.
    - بیخیال آرشین جونی، به جون نگار دیگه نمیگم.
    نگار چپ نگاهم کرد.
    پوفی کشیدم:
    -بهتره بریم پیش بچه‌ها!
    دلناز، آوا، عسل و هلیا به همراه سورن، آرمین و پرهام گوشه‌ای از سالن مشغول بگو و بخند بودند. همون طور که به سمتشون می‌رفتم، از آرشین پرسیدم:
    -مادرجون کجاست؟
    آرشین رفت خونه‌ی عمه، قراره برن برای آریا خواستگاری.
    -آریا این‌جاست؟
    آرشین: آره؛ وقتی آوا اینجاست مگه میشه نیاد؟
    چشمم به آریا افتاد که به سمت آوا می‌رفت. آوا دستش رو دور بازوی آریا حلقه کرد و درگوشش چیزی گفت که باعث خنده‌ی آریا شد.
    با لبخند گفتم:
    -خیلی به هم میان، امیدوارم خوشبخت شن.
    آرشین:تو و پسر عموی گلمم خوشبخت می‌شین.
    نگار:عقده ای جان! همه فهمیدن آرسام پسرعموته، این‌قدر جار نزن.
    آرشین نیشگونی از بازوی نگار گرفت که دادش به هوا رفت.
    آرشین:به من میگی عقده ای؟
    نگار:مگه نیستی؟
    آرشین:باهات قهرم ایکبیری خانوم!
    -خجالت بکشین؛ بچه شدین مگه؟ بیست و دو سالتونه! این کارا یعنی چی؟
    نگار:خیلی خب، حالا مادربزرگ نشو برامون!
    روم رو برگردوندم، به سمت بچه ها رفتیم. باهمه سلام و احوالپرسی کردیم. آوا رو بغـ*ـل کردیم و به آریا تبریک گفتیم. مشغول صحبت بودیم که رادوین سر رسید.
    رادوین:ساحل بدو کم مونده پرواز بشینه، یه وقت دیر نکنیم دوساعت معطل شه!
    سرم رو تکون دادم. رادوین رو به بچه ها کرد:
    -نقشمون یادتون نره ها،یه وقت خراب کاری نکنین!
    نگار بی ذوق گفت:
    -من که هنوز میگم نقشه مسخره ایه!
    رادوین: شما نظر نده لطفا!
    نگار:خب راست میگم دیگه، واقعا بچه بازیه!
    ارشین به پهلوش زد.
    -اومدی نسازیا!
    نگار شونه‌هاش رو بالا انداخت.
    -اصلا به من چه!
    رادوین از پشت مانتوم رو کشید:
    -بیا بریم دیر شد.
    آرشین سریع دوتا ماسک آورد و دست راد داد:
    -اینارو هم تو بذار هم آرسام، اگه مردم بشناسنتون تا شب ول معطلین
    رادوین:ممنون، بیا بریم ساحل!
    به سمت فرودگاه راه افتادیم، راد همش تو راه نصیحت می‌کرد خراب نکنم، منم دنبال یه چیز سفت بودم سرم رو بکوبونم بهش از بس حرفاش روی مخ بود.
    رادوین:آرسام خودش بازیگره، یه وقت سوتی ندی! می‌فهمه سریع!
    پوف بلندی کشیدم:
    -ای بابا خنگ که نیستم، فهمیدم.
    ماشین رو یه گوشه پارک کرد خواست پیاده شه که ماسک رو طرفش گرفتم:
    -ماسکت!
    سریع رو صورتش گذاشت و ماسک آرسامم برداشت. فرودگاه تقریبا شلوغ بود و نیم ساعت طول کشید تا پرواز نشست. مسافرا تک تک خارج می‌شدند.
    رادوین همش اینور و اونور ر‌و نگاه می‌کرد:
    -ای بابا کجاست پس؟نمی‌بینمش! تو می‌بینیش؟
    سرم رو بال گرفتم:
    -نه منم نمی‌بینم.
    یه دفعه گفت:
    -اوناهاش اوناهاش دیدمش!
    همزمان با این حرفش صدای چند نفر از پشتمون اومد:
    -اون آرسام پویان نیست؟
    رادوین محکم زد تو پیشونیش به جاش من دردم گرفت.
    رادوین:وای شناختنش! تا آخرشب معطل نشیم خوبه.
    - با اون نیش بازش مگه میشه نشناسنش؟
    همون‌طور که جلو می‌رفت گفت:
    -اون که خبر نداره براش سورپرایز داریم، نباید دیر کنیم.
    سریع جمعیت رو کنار زدیم و به آرسام رسیدیم. تا خواست رادوین بغـ*ـل کنه راد سریع ماسک رو روی صورتش گذاشت. دستش رو کشید و به طرف ماشین برد.
    آرسام هاج و واج نگاهش می‌کرد.
    -چیزی شده؟
    رادوین با یه لبخند بزرگ محکم آرسام رو بغـ*ـل کرد:
    - آخ داداش دلم برات یه ذره شده بود!
    آرسام خندید و محکم بغلش کرد.
    یه دقیقه گذشت الکی سرفه کردم دیدم نه، متوجه من نیستن. پیراهن رادوین رو کشیدم و از آرسام جداش کردم.
    _بیا کنار منم آدمما!
    راد کنار رفت، آرسام جلو اومد و دستام رو گرفت، باشیفتگی نگاهم کرد:
    -سلام عزیزم؛ دلم برات تنگ شده بود!
    لبخند پرذوقی زدم:
    -دل منم تنگ شده بود. خیلی خوبه که الان جلومی.
    آرسام سرخوشانه خندید:
    -قربون دلت بشم.
    رادوین(خروس بی محل)دستامون رو جدا کرد:
    -خیلی خب حالا، این‌جا لاو نترکونید! الان گشت ارشاد می‌ریزه سرمون. بریم خونه، مادرجون چشم انتظاره!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fateme_rz

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/19
    ارسالی ها
    53
    امتیاز واکنش
    440
    امتیاز
    186
    سن
    26
    محل سکونت
    مازندران
    تا خواستیم سوار ماشین شیم گوشی راد زنگ خورد.
    راد:الو جانم؟
    -...
    راد:پیدا نکردی آدرس رو؟
    -...
    نگاهی به ما انداخت:
    -خیل خب، الان میام، همون جا بمون!
    گوشی رو قطع کرد:
    -داداش شرمنده یه کاری پیش اومد باید برم.
    ازپشت آرسام بااخم نگاش کردم، کجا می‌خواست بره؟ این همه نقشه کشیدیم، داشت خرابش می‌کرد.
    آرسام دستش رو روی بازوی رادوین گذاشت:
    -موردی نداره. برو، خونه می‌بینمت!
    آرسام پشت رل نشست. رادوین اومد کنارم:
    -اخم نکن حالا! من که زیاد نقشی تو نقشه نداشتم، تازه من نباشم بهتر می‌تونی اجرا کنی.
    دیدم آره خب راست میگه، سرم رو تکون دادم و سوار ماشین شدم. آرسام تا خواست حرف بزنه دستم رو سمت صورتش بردم و ماسک رو برداشتم.
    نفسش رو محکم به بیرون فوت کرد.
    -دیگه داشتم خفه می‌شدم.
    لبخند زدم و نگاهش کردم. ماشین رو حرکت داد:
    -آخ ساحل نمی‌دونی چه‌قدر خستم؛ ولی فیلم خوبی میشه! بازیگراش عالی بودند
    بالوندی خندیدم:
    -مگه میشه جناب پویان تو فیلمی بازی کنن و فیلم بد بشه؟
    خندید:
    -همیشه بهم انرژی میدی، این یه ماه تو فرانسه خیلی سخت گذشت، عادت کردم همیشه پیشم باشی!
    ایول حالا وقت اجرای نقشه‌اس! روم رو طرف پنجره کردم و آه بلندی کشیدم.
    متعجب گفت:
    -اتفاقی افتاده؟ چرا آه می‌کشی؟
    روم رو طرفش کردم و به نیم رخش خیره شدم .ایول خدای جذابیت!
    -خیلی دوستت دارم آرسام وَ...
    پرید وسط حرفم و باخنده گفت:
    -منم دوستت دارم عزیزم!
    لپم رو کشید:
    -اصلا مگه میشه تو رو دوست نداشت؟
    سرم رو پایین انداختم.
    -وَل....
    آرسام:ساحل امشب ضدحال شدیا! چرا این‌قدر گرفته ای؟
    -چو...
    آرسام: اومم بزار حدس بزنم.
    ای بابا مگه می‌ذاره حرف بزنم؟ هی جفت پا میاد وسط نطقم.
    از حرص خودم رو به پشت صندلی کوبیدم.
    آرسام:اِ ساحل چرا همچین می‌کنی؟
    -خب نمی‌ذاری حرف بزنم!
    آرسام:شرمند،شرمنده! حرف بزن، من گوش میدم.
    تا نپرید وسط حرفم سریع گفتم:
    -شاید نتونیم ازدواج کنیم.
    اخم کرد:
    -شوخی بامزه‌ای نبود!
    مصمم گفتم:
    -ولی من کاملا جدی‌ام.
    محکم روی ترمز زد! کم مونده بود با مخ برم توی شیشه، متعجب به سمتش برگشتم.
    اخم کرد:
    -شوخیت گرفته؟یعنی چی شاید نتونیم؟ اصلا می‌دونی امشب چه شبیه؟چرا می‌خوای ناراحتم کنی؟!
    نباید انتظار داشته باشم که تولدش یادش رفته باشه. معلومه که یادشه؛ ولی من خودم رو به اون راه زدم.
    -نه نمی‌دونم چه شبیه؛ فکرهم نمی‌کنم از این موضوع مهم‌تر باشه!
    با ناراحتی روش رو برگردوند:
    -آره دیگه؛ وقتی میگی نمی‌تونیم ازدواج کنیم معلومه که برات مهم نیست چه شبیه!
    می‌دونم ناراحتش کردم؛ ولی خب ما هم قصدمون همین بود دیگه! تو اوج ناراحتی سورپرایزش کنیم!
    -میشه حرکت کنی؟
    سرش رو تکون داد و حرکت کرد:
    -چرا؟ چرا نمی‌تونیم؟
    -بریم خونه حرف می‌زنیم.
    دستش رو به فرمون کوبوند.
    -می‌خوای دقم بدی؟
    اخم کردم و مثل خودش گفتم:
    -توهم می‌خوای به کشتنمون بدی؟
    پوف بلندی کشید:
    -خیلی خب تمومش کن!
    خدایا شکرت که تا این‌جا رو خراب نکردم. تمام طول راه رو آرسام با اخم رانندگی کرد، منم ساکت نشسته بودم و مگس می‌پروندم. به خونه که رسیدیم، سریع به آرشین اس زدم که آماده باشن، آرسام در رو با ریموت باز کرد، ماشین رو برد تو، سریع پیاده شدم و به عمارت نگاه کردم. همه برقا خاموش بود، به جز اتاق مادرجون.
    بازوم کشیده شد، برگشتم و به آرسام نگاه کردم. بازوم رو از دستش بیرون کشیدم. دست به سـ*ـینه ایستاد و با اخم نگاهم کرد. ای خدا اخه کی به این گفت بااخم جذاب میشه هی برام اخم می‌کنه؟
    ساکت نگاهش کردم که پوف بلندی کشید.
    آرسام:نمی‌خوای توضیح بدی؟
    هول کردم:
    -چ...چی رو؟
    ابروهاش رو بیشتر توی هم کشید.
    -ساحل اعصاب من رو خورد نکنا!
    ساکت نگاهش کردم، دستش رو پشت گردنش کشید.
    -تو ماشین درمورد چی حرف می‌زدیم؟ یعنی به این زودی یادت رفت؟
    -آ...آهان...نه...نه یادمه!
    آرسام:خب بگو گوش میدم!
    -اوم...چیزه...یعنی...
    بی طاقت گفت:
    -ساحل محض رضای خدا انقدر مِن مِن نکن!
    تند تند گفتم:
    -شریک بابام؛ یعنی نه پسرش...پسر شریک بابام...از...از من خوشش اومده اصرار داره باهاش ازدواج کنم.
    نفس محکمی از راحتی کشیدم؛ ولی احساس می‌کردم یه چیزی رو جا انداختم.
    بااخم نگام کرد:
    -همین؟ ازتو خوشش اومده، تو هم پشت پازدی به این دوسال؟ خیلیم راحت؛ اره؟
    سریع گفتم:
    -نه نه این‌طوری نیست!
    آرسام:پس چه‌طوریه؟چرا نگفتی با منی هان؟
    -گفتم...گفتم قراره ازدواج کنیم؛ ولی اون گفت اگه بامن ازدواج نکنی به پدرم میگم شراکتش رو با پدرت قطع کنه. این‌طوری هم اعتبار پدرت تو تجارت فرش از بین میره هم تا مرز ورشکستگی می‌رین.
    دستش رو به موهاش کشید.
    -پدرت بیدی نیست که با این بادا بلرزه!
    شیر شدم:
    -آرسام می‌فهمی؟ میگم اصلی ترین شریک بابامه؛ زیر سایه اون بابام به این‌جا رسید.
    آرسام:بابا همه عالم و آدم می‌دونن من و تو باهمیم؛ یعنی چی که گیر داده به تو؟ واقعا می‌خوای بیخیال این دوسال بشی؟
    سرم رو پایین انداختم.
    -مجبورم! نمی‌خوام پدرم ورشکست بشه.
    آرسام:ورشکست نمیشه؛ مگه بچه بازیه؟
    -فقط این رو می‌دونم اگه اون بخواد امکان هرچیزی وجود داره.
    ساکت موند و حرفی نزد. پشتش رو به من کرد، دستش رو پشت گردنش کشید و زیر لب گفت:
    -برقا چرا خاموشه؟
    از موقعیت استفاده کردم:
    -بریم تو، مادرجون منتظره.
    سرش رو تکون داد و راه افتاد. پشتم رو نگاه کردم، رادوین رو دیدم که دستش رو آورده بالا و علامت پیروزی رو نشون میده. منم دوتا دستم رو آوردم بالا و لایک نشون دادم. سریع پشت آرسام راه افتادم از پله ها رفت بالا و در رو باز کرد. سالن تو تاریکی محض فرو رفته بود. متعجب گفت:
    -کی برقا رو خاموش کرده؟چشم چشم رو نمی‌بینه. مادرجون کجاست؟
    - نمی‌دونم شاید تو اتاقش باشه، برق اتاقش روشن بود.
    آرسام:واقعا عجیبه!
    یه دفعه با اون کفشای لژ دارش محکم پام رو لگد کرد. انگار تموم وزنش رو گذاشته بود رو همون پاش، جیغم رفت هوا!
    تو تاریکی صدا اومد:
    -یا علی از تاریکی سوء استفاده کردند.
    یهو برقا روشن شد. آرسام با قیافه هنگ کرده و بچه‌ها با یه لبخند دندون‌نما نگاهش می‌کردند. منم اون پشت محکم تو سرم می‌زدم.
    برقا خاموش شد و دوباره تاریکی!
    یه ثانیه بعد دوباره چراغا همراه با تولدت مبارک بچه‌ها روشن شد.
    آرسام متعجب زیرلب گفت:
    -این‌جا چه خبره؟
    نگار به قیافه من که شبیه مصیبت‌زده‌ها بود نگاه کرد و زد زیر خنده، بلند گفت:
    -آرسام من بهشون گفتم که این نقشه که مثلا ساحل قراره با یکی دیگه ازدواج کنه اصلا ربطی به تولدت نداره ها؛ اما بقیه می‌گفتن می‌خوایم سورپرایزش کنیم.
    آرسام برگشت و نگاهم کرد، با انگشتام پیشونیم رو فشار دادم.
    رادوین تو سالن اومذ و چپکی به نگار نگاه کرد:
    -گند زدی دخترم دیگه ادامه نده!
    دست به سـ*ـینه ایستادم:
    -اگه خراب نمی‌کردن تعجب می‌کردم.
    رادوین:واقعا از پس یه کار کوچولو بر نیومدین؟
    پرهام:به ما چه داداش؟ساحل یهو جیغ کشید!
    -آرسام پام رو لگد کرد خب!
    رادوین:مرده شور فکر منحرفت رو ببرن پرهام. آرسام خبر نداشت، ساحل که خبر داشت ده پونزده تا چشم دارن نگاهشون می‌کنن.
    آرسام دستاش رو توی جیبش گذاشت.
    -میشه یکی به من بگه این‌جا چه خبره؟
    رادوین:داداش توهم آی کیوت تعطیله‌ها!
    آرسام چپ نگاش کرد که گفت:
    -بابا خواستیم سورپرایزت کنیم یه نقشه ریختیم که فکرت از تولدت منحرف شه. نقشه‌ایم بهتر از ازدواج ساحل با یکی دیگه پیدا نکردیم،به لطف بچه‌ها همه چیز خراب شد!
    آرسام خنده‌اش گرفت و به من نگاه کرد:
    -بیشتر از همه چیز دلم می‌خواست حرفات شوخی باشه!
    لبخند زدم. آرسام به سمت بچه ها رو کرد.
    -این نقشه‌تون من رو به خودم آورد.
    دستش رو گذاشت تو جیبش و یه جعبه مخمل سرمه ای درآورد.
    -فکر کنم دوسال کافی باشه برا شناخت!
    درش رو باز کرد، یه حلقه با نگینای ریز بود؛ خیلی ناز بود!
    دستم رو گرفت و حلقه رو تو انگشتم گذاشت:
    -از این به بعد شما نشون منین!
    با شگفتی نگاهش کردم که گفت:
    -کار‌هام رو درست کنم تا چند وقت دیگه میام خواستگاری، میشی خانوم خونم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fateme_rz

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/19
    ارسالی ها
    53
    امتیاز واکنش
    440
    امتیاز
    186
    سن
    26
    محل سکونت
    مازندران
    «پست سوم»
    همه دست زدن و جیغ کشیدن، خیلی احساساتی شدم. اشک توی چشمام جمع شده بود، آرسام دستم رو بالا اورد و پشتش رو بوسید، با قدردانی نگاهش کردم. آرشین رفت سمت سیستم صوتی و یه موزیک تتد گذاشت و همه ریختن وسط. چشمم به پسری افتاد که پشت رادوین وایستاده بود و بااخم به همه نگاه می‌کرد، تا دید نگاهش می‌کنم حالتش رو عوض کرد. نگار اومد جلو و بهش اشاره کرد:
    -رادوین ایشون رو معرفی نمی‌کنی؟
    راد کوبید به پیشونیش:
    -مگه حواس می‌ذارین برام؟ایشون مهرساد، هم دانشگاهیم تو فرانسه!
    آرسام جلو رفت.
    -مهرساد خودتی؟چقدر تغییر کردی پسر!
    همدیگه رو محکم بغـ*ـل کردن.
    مهرساد:تبریک میگم داداش؛ هم بخاطر تولدت هم نامزدیت!
    آرسام اون رو از خودش جدا کرد.
    -ممنون!
    رادوین:آرسام جونِ آرشین ببین چی شده این پسر! رو دست من بلند شده.
    بعد با پیروزی خندید:
    -آخیش آرشین نیست که بگه...
    حرفش تموم نشده بود که صدای آرشین اومد:
    -رادوین باز تو جون من رو قسم خوردی؟
    رادوین درمونده گفت:
    -انگار موش رو آتیش زدی درجا پیداش میشه!
    همه خندمون گرفت. آرسام دست من رو کشید برد وسط، بعداز پنج دقیقه یادم اومد لباسم رو عوض نکردم سریع ازش جدا شدم و رفتم طبقه دوم، فورا مانتو شلوارم رو با یه لباس سفید که تاکمر تنگ بود و از کمر تا زانو گشاد میشد عوض کردم، ارایشم رو تمدید کردم و رفتم پایین پیش بچه ها. هرکدوم مشغول کاری بودن. نگار به سمتم اومد.
    نگار:دوست رادوین عجب چیزیه ها، چشماش رو دیدی؟آدم رو جادو می‌کنه.
    -شما که تا چند لحظه پیش چشمات به جز رادوین کسی رو نمی‌دید
    خندید:
    -رادوین که تکه!
    نگاهش رو دور سالن چرخوند و رو یه نقطه ثابت نگه داشت:
    -تو برو بچسب به آرسام که آیدا خانوم از چنگت درش نیاره!
    رد نگاهش رو گرفتم آرسام رو یه مبل سه نفره نشسته بود. طرف راستش آرشین بود و طرف چپشم آیدا مثل کنه بهش چسبیده بود. بقیه بچه‌ها هم روی صندلی‌های جلوش نشسته بودن، آرسام یه چیز تعریف می‌کرد و اونا می‌خندیدن. تنها تشبیهی که می‌تونم از آیدا بکنم یه دختر تماما عمل با پوست برنزه، همین!
    چشمم خورد به رادوین که با سرش به آرسام و آیدا اشاره می‌کرد، با حرص رفتم طرفشون و خودم رو به زور بین آرسام و آیدا جا کردم.
    آیدا با حرص گفت:
    -وا ساحل جون چرا همچین می‌کنی؟خب برو یه جا دیگه بشین!
    ای جان همینم مونده این غربتی به من دستور بده. بیخیال گفتم:
    -من راحتم شما اگه ناراحتی می‌تونی بری یه جا دیگه.
    محکم بهش فشار دادم که با حرص نگاهم کرد و از جاش بلند شد، آرسام یه نگاه بهم کرد، لبخند زدم و دستش روگرفتم. به آیدا نگاه کردم، رفت سمت مهرساد وباهم رفتن وسط. وای خدا! این دختره چقدر تو کف پسره‌اس! تا اخر شب برنامه شادی و پای کوبی، شام، کیک و کادو داشتیم. اخر مهمونیم رادوین سورپرایزمون کرد و با مهرساد یه اهنگ شاد خوندن، اونجا بود که فهمیدیم مهرساد هم خواننده‌اس و قراره با رادوین اهنگ مشترک بدن بیرون..
    ***
    موهام رو دم اسبی بستم. نگاهم به نگار افتاد که دهنش رو مثل اسب ابی دو متر باز کرده بود و خُر خُر می‌کرد. این همه سر و صدا کردم انگار نه انگار! حتی یه تکونم به خودش نداد، فکر کنم زیر گوشش بمبم بترکونم بیدار نشه.
    بالشتم رو برداشتم و محکم کوبوندم تو سرش؛ مثل وحشت زده‌ها از خواب پرید. یه دقیقه تو همون حالت به جلو نگاه کرد. اوخی! فکر کنم داره لود میشه بچم. بااخم برگشت و نگاهم کرد.
    نگار:وحشی مگه مرض داری؟
    -هوشش چته؟ساعت دو ظهره. چقدر می‌خوابی؟
    دوباره روی تخت ولو شد.
    -خیرسرت مثل اینکه تا چهار صبح تولد عشق جنابالی بودیم انتظار نداری که هشت صبح بیدارشم؟
    شونه‌هام رو بالا انداختم.
    -بابا ساعت چهار باشگاه داری، شاگردات معطل میشن!‌
    چشماش رو بست:
    -یه روز نرقصن که نمی‌میرن.
    پوفی کشیدم:
    -نگار رو مخ نرو دیگه!
    دستش رو محکم کشیدم که تعادلش رو ازدست داد و محکم خورد به زمین.
    دستش رو روی کمرش گذاشت.
    -آخ کمرم، دستت بشکنه ساحل!
    -خب حالا! ناز نازی شده برای من!
    به زور بلندش کردم و فرستادمش حموم. با کلی غرغر زیر دوش رفت.یکی از تیشرت‌ها و شلوارام رو براش کنار گذاشتم.
    اومد بیرون و پوشیدشون. جلوی آینه نشست.
    نگار:موهام رو بباف!
    با سشوار خشکشون کردم و براش بافتم. رفت رو روی تخت نشست..
    نگار:ساحل؟
    لباسارو از رو زمین برداشتم و روی رگال گذاشتم.
    -هوم؟
    نگار:هنوز عاشقش نشدی؟
    رفتم و کنارش نشستم:
    -نمی‌دونم
    نگار:من که میگم شدی، دیشب تو نگاهت عشق رو دیدم. آرسام خیلی خوبه؛ مگه میشه عاشقش نشده باشی؟ دوساله که باهمینا! من که میگم شدی و داری بازی درمیاری.
    -چه بازی نگار؟مگه نمیگن وقتی عاشق یه نفر باشی با دیدنش قلبت تندتند می‌زنه ؟ مگه نمیگن قلبت پراز شادی میشه؟ مگه نمیگن وقتی پیششی زمان سریع می‌گذره؟هیچ‌کس رو جز اون نمی‌بینی!
    نگار:خب که چی؟
    آهی کشیدم:
    -هیچ‌وقت با دیدن آرسام قلبم تند نزد.
    نگار:ساحل چه ربطی داره؟مگه فقط به این چیزاست؟
    -مهم اینه که وقتی با آرسامم حس به خصوصی ندارم که بخوام بگم عاشقش شدم.
    اخم کرد:
    -اگه عاشقش نیستی چرا می‌ذاری بهت وابسته شه؟چرا می‌خوای باهاش ازدواج کنی؟
    -نگار من دوستش دارم، خیلیم دوستش دارم. آرسام یه مرد فوق العادس؛ولی...خب...عاشقش...نیستم....ولی...ولی می‌دونم اونقدر خوبه که عاشقم می‌کنه.
    چپکی نگام کرد:
    -هنوز که با این همه خوبی نتونسته عاشقت کنه؛ فقط امیدوارم آینده خوبی داشته باشین.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fateme_rz

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/19
    ارسالی ها
    53
    امتیاز واکنش
    440
    امتیاز
    186
    سن
    26
    محل سکونت
    مازندران
    پست چهارم»
    حرفی نزدم، بلند شد و دستم رو کشید و بلندم کرد.
    -بریم پایین که مردم از گرسنگی.
    روی راه پله ها بودیم که از سالن پایین صدا اومد.
    نگار:مهمون دارین؟
    -نه بابا مهمون چیه؟
    دستش رو کشیدم و سریع به پایین رفتیم. با دیدن بابا جیغ کشیدم و به طرفش رفتم .
    -بابا جونم!
    رفتم بغلش و محکم (ابراز احساسات ).
    بابا بلند بلند می‌خندید:
    -می‌بینم که از دوری ما لوس تر شدی!
    - اِ بابا!
    نگار جلو اومد.
    نگار:سلام عموجون، رسیدن به خیر!
    بابا بلند شد و به نگار دست داد:
    -سلام دختر گلم؛ ممنون. ساحلمون که اذیتت نکرد؟
    با حرص گفتم:
    -بابا مگه من بچم؟
    صدای مامان اومد:
    -نه والا کی گفته تو بچه ای؟
    نیشم باز شد.
    مامان:از بچه هم بچه تری!
    بعله طبق معمول مامان ذوقم رو از ریشه خشک کرد! اومد جلو؛ من و نگار رو باهم بغـ*ـل کرد و بوسید.
    رو کرد به من:
    -چطوری دختر خلم؟
    تا دهنم رو باز کردم رو کرد طرف نگار:
    -تو چطوری دختر گلم؟
    صرفا فقط می‌خواست بگه دخترم خله وگرنه اصلا قصد احوالپرسی نداشت. با نگار مشغول حرف زدن شد. من میگم این نگار رو بیشتر ازمن دوست داره شماها بگین نه!
    رفتم و کنار بابا نشستم.
    -بدون من بهتون خوش گذشت دیگه؟
    بابا:اره جون دلم تا دلت بخواد خوش گذروندیم!
    -احیانا من پرورشگاهی نیستم؟
    مامان به طبقه بالا رفت.
    -هوی نگار شبنم کجا رفت؟
    شونه‌هاش رو بالا انداخت. پنج دقیقه بعد مامان با دو باکس صورتی برگشت و دادشون به دست نگار. به باکس بزرگه اشاره کرد.
    مامان:این کادوی توئه عزیزم!
    کوچیکه رو نشون داد:
    -اینم برای مادر گلت!
    گل از گل نگار شکفت:
    -وای ممنونم شبنم جون. راضی به زحمت نبودم.
    مامان:این چه حرفیه دخترم؟ارزش تو و خانوادت برای ما بیشتر از ایناست.
    نگار:شما و عمو بهزاد همیشه به ما لطف دارین!
    رو کرد به بابا:
    -دست شماهم درد نکنه عمو جون.
    بابا:قابلت رو نداره دخترم!
    -مامان جونم برای من چی خریدی؟
    مامان:کم برات خرج می‌کنیم؟کادو هم می‌خوای؟
    لبم رو کج کردم،این شبنم تو حال گیری از من استاده! یکم پیش شبنم اینا موندیم و بعد از خوردن ناهار با نگار رفتیم بالا تا اماده شیم.
    نگار باکس خودش رو باز کرد. یه لباس دکلته نقره ای بود، خیلی شیک و قشنگ! پوشید و کلی جلوم پز داد. سریع آماده شدیم و پیش به سوی باشگاه! هم زمان با آرشین رسیدیم. از تو ماشین کادوش رو که مامان قبل از رفتن بهم داد رو دراوردم و جلوش گرفتم..
    آرشین:این چیه؟
    -کادوته؛ مادرم از کیش اورده.
    ذوق زده گفت:
    -وای فدای مادرت بشم!
    نگار:چشمات چه پف کرده.
    آرشین:اره پنج صبح خوابیدم هشت صبح بیدار شدم. مگه خوابم می‌گرفت حالا؟
    نگار به ساعتش نگاه کرد:
    -بریم دیرشد.
    سریع رفتیم و لباسامون رو عوض کردیم. نگار مربی هیپ هاپ بود و ماهم شاگرداش، بعد از دوساعت تمرین برگشتیم خونه. مامان و بابا جلو تلویزیون نشسته بودن. بابا غمگین بود و تو فکر. رفتم اتاقم و لباسام رو عوض کردم. در اتاق زده شد و مامان اومد تو اتاق.
    مانتوم رو توی کمد گذاشتم
    -به به مامان خانوم!از این طرفا؟!
    مامان:نیومدم که تورو ببینم.
    دستم رو اورد بالا و به حلقه‌ام خیره شد.
    -اومدم این رو ببینم. قضیش چیه؟ بالاخره دست به کار شد؟
    لبخند گشادی زدم که سی و دوتا دندونام رو نمایش می‌داد:
    -اوهوم کاراش رو تموم کنه میاد خواستگاری.
    مامان:خب خداروشکر،چه خبرتون بود آخه؟دوسال دوستی!
    -برای شناخت بود دیگه!
    مامان:الان شناختیش؟
    -اوهوم!
    مامان:والا تا اونجایی که من می‌دونم این مردارو نمیشه شناخت.
    -برای تو که خوبه! ماشاالله همه جا با آرسام پز دادی.
    مامان:خیلی خب حالا، باز من به تو رو دادم؟
    - اِ مامان؟
    مامان:یامان!
    طبق معمول لال شدم، با این مامان نمیشه کل کل کرد!
    مامان:باباتم حلقه‌ات رو دید؛ ولی به روش نیاورد.
    -نه پس؛ می‌خواستی به روش بیاره؟
    مامان:ساحل می‌زنمت پخش زمین شیا!
    در رو باز کرد و بیرون رفت و محکم در رو بهم کوبوند.
    اخه من چه گناهی کردم؟!
    لباسم رو مرتب کردم و پشت سر مامان پایین رفتم. باباهم چنان تو فکر بود و درهم؛ کنارش نشستم.
    صداش کردم:
    -بابا؟
    جواب نداد.
    دوباره صداش زدم:
    -بابایی؟
    انگار نه انگار.به مامان اشاره زدم که بابا چشه؟
    شونه‌هاش رو بالا انداخت و فنجون چایی رو گذاشت روی عسلی..
    مامان:بهزاد تو اینجا نشستی غصه می‌خوری مگه چیزی درست میشه؟
    بابا با صدای مامان به خودش اومد.
    بابا:مگه کاریم از دستم بر میاد؟
    گیج شدم. داشتن درمورد چی حرف می‌زدن؟
    -اتفاقی افتاده؟
    بابا با ناراحتی نگاهم کرد:
    -عموت ورشکست شد.
    دستم رو جلوی دهنم گرفتم:
    -چی؟عمو بهرام؟چطور ممکنه؟
    بابا:شریکش باعث شد. الان هم کل داراییش رو فروخت تا بدهیاش رو بده، لااقل به منم خبر نداد تا کمکش کنم.
    مامان:مثل خودته،غرورش نذاشت کمک بگیره!
    -الان چی میشه بابا؟
    بابا انگشتاش رو توی هم حلقه کرد:
    -قراره بیان ایران، پیشنهاد دادم با ما زندگی کنن؛ فقط...
    ادامه حرفش رو نزد و به مامان نگاه کرد.
    مامان:به خدا من با این قضیه مشکلی ندارم، اتفاقا از تنهایی در میام!
    بابا به من نگاه کرد، منتظر جوابم بود.
    -منم مشکلی ندارم.
    سرش رو تکون داد:
    -ممنون که درک می‌کنین! اگه بتونم بهرام رو هم وارد تجارت فرش می‌کنم.
    مامان:اره خوب میشه!
    لاله جون برای شام صدامون زد و همگی به سر میز رفتیم..
    همین که شروع کردیم به خوردن گوشی بابا زنگ خورد.
    بابا:جانم؟
    -...
    بابا:ممنون؛ اوضاع چطوره؟
    -....
    بابا:دیشب؟چرا خبر نداد؟
    -...
    بابا:بیاد؛ جاش روی سر ماست!
    -...
    بابا:اره بگو بیاد منتظرشیم. اصلا شماره‌اش رو بفرست خودم باهاش تماس می‌گیرم.
    -....
    بابا:اره الان بفرست؛ منتظرم..
    -....
    بابا:قربانت، خداحافظ!
    تا اومدم بپرسم کی بود صدای اس ام اس گوشی بابا بلند شد. سریع بازش کرد و شماره گرفت .من و مامان هم بیخیال غذا خوردن به دهنش زل زدیم.
    بابا:سلام پسرم،خوبی؟
    -...
    بابا:شکر؛ ماهم خوبیم. شنیدم اومدی ایران!.
    -....
    بابا:پسر یعنی تو نباید به من خبر بدی برگشتی؟واقعا ازت دلخور شدم!
    -...
    بابا:اُکی باشه کی میای؟
    -...
    بابا:همه چیز برات اماده‌اس بیا منتظرتیم.
    -...
    بابا:مواظب خودت باش خداحافظ!
    یه لقمه گذاشتم دهنم.
    مامان:کی بود؟
    بابا:علیرضا فردا میاد تا با ما زندگی کنه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fateme_rz

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/19
    ارسالی ها
    53
    امتیاز واکنش
    440
    امتیاز
    186
    سن
    26
    محل سکونت
    مازندران
    «پست پنجم»
    با حرف بابا لقمه گیر کرد تو گلوم و شروع کردم به سرفه کردن. مامان یه لیوان آب جلوم گذاشت.
    مامان: خودت رو خفه کردی؛ مثل آدم غذا بخور!
    آب رو خوردم، حالم بهتر شد. علیرضا پسر مغرور عمو بهرام؛ هیچ‌وقت از نزدیک ندیدمش. از وقتی دوسالش بود و من هنوز به دنیا نیومده بودم رفته بودن فرانسه، با اینکه تا حالا ندیده بودمش؛ اما حس خوبی بهش نداشتم، همیشه تو عکساش یه حالت مغروری داشت. اخرین عکسیم که ازش دیده بودم برای شونزده، هفده سالگیش بود.
    بابا:دوروزه اومده ایران، دیروز و امروز رو با دوستاش گذرونده.
    -حتما باید بیاد با ما زندگی کنه؟
    بابا اخم کرد.
    مامان:یعنی چی این حرفت ساحل؟
    -من اصلا از این پسره مغرورِ نچسب خوشم نمیاد!
    بابا:تو که اصلا ندیدیش دخترم، چطور میگی مغروره؟
    -مگه عکساش رو ندیدین؟ چطور با غرور عکس می‌گرفت؟
    بابا خندید.
    مامان:دختر خلم ژست عکساش این‌طوریه؛ تو که هروقت خواستیم بریم فرانسه بهونه آوردی و باهامون نیومدی ببینی چه پسر ماهیه! مگه یادت رفته اخرین سفرم چقدر ازش تعریف کردم؟
    -مگه میشه یادم بره؟ یه هفته مخم رو خوردی این‌قدر ازش تعریف کردی.
    چپ نگاهم کرد:
    -ساحل درست صحبت کن با مادرت!
    یه قاشق برداشت و گذاشت دهنش و باهمون دهن پر گفت:
    -نمی‌خوام این‌طوری رفتار کنی، آبرومون رو نبریا!
    حرصم دراومد! انگار داشت با یه بچه حرف میزد.
    -مامان جان شما لطفا با دهن پر حرف نزن!
    بااخم نگاهم کرد:
    -ساحل همچین می‌زنمت با دیوار یکی شی!
    رو کرد به سمت بابا:
    -بهزاد من نمی‌دونم تو تربیت این دختر چی کم گذاشتیم!
    بابا:اِهه بس کنین دیگه؛ مثل دوتا بچه دهن به دهن هم گذاشتن!
    غذام تموم شده بود. تشکر کردم، از جام بلند شدم و به اتاقم رفتم. گوشیم رو برداشتم. چند تا میس کال از آرسام داشتم، زنگ زدم و حرف زدیم. ساعت دو شب شده بود. نگاهم به سمت حلقه‌ام رفت؛ ناخودآگاه بوسیدمش .فکرم کشیده شد به دوسال پیش.
    ترم پنج کارشناسی بودم، نگار تازه با اهنگای رادوین اشنا شده بود، خودش رو خفه کرده بود ازبس اهنگاش رو گوش کرد. توی همون مدت یکی بهش خبر داد که دختر عموی رادوین تو این دانشگاه‌‌ست. نگار کم کم خودش رو بهش نزدیک کرد. اولش به خاطر رادوین بود؛ اما یه مدت که گذشت خیلی از آرشین خوشش اومد. مارو باهم آشنا کرد و دیگه همیشه همه جا باهم بودیم. آرشینم وقتی فهمید نگار چقدر رادوین رو دوست داره قول داد یه بار ببرتش پیشش.
    تولد مادرجون بود، آرشین من و نگار رو دعوت کرده بود. نگار قول داد که زودتر بره؛ اما من یه مقدار کار داشتم. قرار شد دیرتر برم. اومدم خونه و یکم رو تابلوی جدیدم کار کردم. نقاش بودم و به گفته خیلیا کارم فوق العاده بود. گوشیم زنگ خورد، نگار بود.
    نگار:کجایی ساحل؟ بیا دیگه!.
    -یکم دیگه میام. رادوین رو دیدی؟
    نگار:نه خونه نیست، آرسامم نیست ببینمش!
    -خورد تو برجکت!
    نگار:اوهوم خیلی،تو هم زودتر بیا.
    تماس رو قطع کردم، سریع دوش گرفتم و آماده شدم. نگار ادرس رو برام اس کرده بود، به سمت خونه مادرجون راه افتادم. آیفون رو زدم و آرشین جواب داد:
    -وای ساحل بیا بالا سرمون شلوغه!
    رفتم تو و در رو بستم، حیاطش تمام سنگ بود و گوشه هاشم کلی درخت بود. یه سگ گرگی بامزه گوشه حیاط خوابیده بود و خیلی بزرگ بود. منم که روانی سگ گرگی! به سمتش رفتم، خوابیده بود و خیال بیدار شدنم نداشت. یه سگ دیگه باید بیارن مواظب این باشه.
    جوگیر شدم و یکی محکم زدم تو سرش:
    -خاک تو سرت سگ نگهبان مگه می‌خوابه؟
    با ضربه دستم یهو چشماش رو باز کرد.ای خدا این چرا انقدر ترسناکه؟! یهو شروع کرد به پارس کردن. خیلی وحشتناک پارس می‌کرد. جیغ بنفشی کشیدم و دوتا پا داشتم دوتا دیگه هم قرض گرفتم و با اخرین توانم شروع کردم به دویدن. برگشتم پشتم رو نگاه کردم که با فاصله کمی از من دنبالم می‌کرد.جیغ بلند تری کشیدم و به پاهام سرعت دادم، اگه بگیرتم تیکه بزرگم گوشمه.
    نمی‌دونستم کجام، با یه حساب سر انگشتی فهمیدم پشت عمارتم. صدای پارس سگه با فاصله کمی ازم میومد.
    جیغ کشیدم:
    -آرشین کمک!
    چشمم به استخر افتاد و توش پریدم ، خوشبختانه شنا بلد بودم. به سگه نگاه کردم. با چشماش برام خط و نشون می‌کشید. زبونم رو واسش دراوردم.
    -ضایع شدی؟به من میگن ساحل نه برگ چغندر!
    صدای خنده‌ی مردونه‌ای از پشت سرم اومد. برگشتم و تا چشمام بهش خورد کُپ کردم. یعنی رسما بی ابرو شدم جلوش! آرسام بود. تصور کنین اولین برخوردتون با یه سوپراستار وقتی باشه که یه سگ دنبالتون کرده و تو استخر خیس خالی باشین. خودم رو زدم به کوچه علی چپ که مثلا من اصلا تو رو نمی‌شناسم.
    پررو پررو گفتم:
    -رو آب بخندی!
    لبخند زد:
    -خانوم کوچولو تو که انقدر ترسویی چرا سراغ سگ من رفتی؟
    حرصم گرفت، به هیکل به این بزرگی میگه خانوم کوچولو! به سمت نرده‌ها رفتم. دستش رو دراز کرد تا کمکم کنه، دستش رو پس زدم.
    -ممنون؛ هنوز چلاق نشدم خودم می‌تونم بیام بالا، فقط اون سگ رو ازم دور کن.
    دستش رو کشید و سمت سگش رفت. از استخر اومدم بیرون و به لباسام نگاه کردم. وایی شدم موش آب کشیده! آرسام نگاهم می‌کرد و می‌خندید. حناق بگیری چقدر می‌خندی! آرشین سر رسید:
    -وای ساحل این چه سر و وضعیه؟
    -اره بریم بهم لباس بده.
    به آرسام نگاه کرد:
    -بذار معرفیتون کنم.
    -فعلا فقط یه لباس بهم بده خواهشا!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fateme_rz

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/19
    ارسالی ها
    53
    امتیاز واکنش
    440
    امتیاز
    186
    سن
    26
    محل سکونت
    مازندران
    نگار از پشت پنجره اومد کنار و تا من رو دید زد زیر خنده.رفتیم داخل و اخم کردم.
    -کوفت؛ آبروم رفت!
    آرشین خندید:
    -بیا بهت لباس بدم. اصلا نمی‌دونم آرسام کی این سگ رو باز کرده.خودم مثل چی ازش می‌ترسم.
    -تقصیر خودمم بود، نباید اذیتش می‌کردم.
    تونیک مشکی با جین یخی داد تا بپوشم.
    آرشین:اصلا به روت نیاوردی که می‌شناسیش.
    خندیدم:
    -وای اره توهم لو نده ضایع بازیه!
    از اتاق اومدیم بیرون. آرسام تو سالن نشسته بود و تا من رو دید یه لبخند زد که چال گونه هاش معلوم شد. من برم محو شم تو گونه هاش!
    به روی خودم نیاوردم و اخم کردم:
    -خیلی خنده دارم که هر وقت من رو می‌بینی می‌خندی؟
    غش غش خندید:
    -دست خودم نیست به خدا! یاد وقتی میوفتم که پانچو دنبالت کرد، اصلا کارات آخر خنده بود!
    با طلبکاری گفتم:
    -پس جنابالی اونجا بودی! چرا کمکم نکردی؟
    آرسام:مرده بودم از خنده حواسم پرت شد.
    زیر لب گفتم:
    -ببین چه آدمایی گیرمون میاد.
    آرسام:شنیدم چی گفتی!
    با مسخرگی گفتم:
    -ایول تیزگوش!
    آرسام:دختر جالبی هستی!
    با اعتماد به نفس گفتم:
    -می‌دونم، من یه دونم واسه نمونم!
    با چشمای گرد نگاهم کرد و به سقف اشاره کرد:
    -بابا اعتماد به سقف!
    -چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است.معلومه که یه دونم!
    خنده کوتاهی کرد:
    -باشه بابا من تسلیم.
    دستش رو به طرفم دراز کرد.
    -من آرسامم.
    خودم رو زدم به اون راه انگار نه انگار که اسمش رو می‌دونم.
    دستش رو گرفتم.
    -ساحلم!
    آرسام:خوشبختم.
    روی مبل رو به روش نشستم. من موندم کجای این مغروره که آرشین همش میگه آرسام مغروره. اینکه جلوی من خودش رو ول داده هر هر می‌خنده. یه تیشرت مشکی جذب پوشیده بود با شلوار ورزشی. چشمای مشکیش بیشتر از همه چیش جلب توجه می‌کرد، مشکیِ براق! بقیه اجزای صورتشم رو فرم بود و پوستی سبزه داشت. کلا خیلی جذاب بود.پسره رو با نگاهم قورت دادم. دیدم بعله اونم داره آنالیزم می‌کنه.
    -دید زدنتون تموم شد؟
    آرسام:اگه برای شما شده پس برای منم شده!
    خواستم جوابش رو بدم که آرشین اومد تو.
    -شماها چرا بیکارین؟ لطفا دست به کار شینو یه گوشه کار رو بگیرین. ساحل جان شمام با من بیا!
    راه افتادم دنبالش.
    آرشین:با آرسام چیکار کردی که این‌قدر باهات می‌خنده؟
    متعجب گفتم:
    -من؟هیچ کار؛ راستی تو که گفتی این خیلی مغروره، به نظرمن اصلا مغرور نیست!
    آرشین:منم تعجب کردم. آرسام با هیچ دختری این‌جور گرم نمی‌گیره. فکر کنم مثل بقیه نچسبیدی بهش که تحویلت گرفت.
    -شاید‌!
    شروع به کار کردیم. چهارتایی سالن رو ردیف کردیم. کار که تموم شد آرسام به رادوین زنگ زد تا مادرجون رو بیاره. با مادرجون و رادوین اشنا شدیم. نگار که اصلا رو اسمونا بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fateme_rz

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/19
    ارسالی ها
    53
    امتیاز واکنش
    440
    امتیاز
    186
    سن
    26
    محل سکونت
    مازندران
    «پست ششم»
    مثل جن زده‌ها از خواب پریدم و روی تخت نشستم. منم خود درگیری دارم انگار! خواستم دوباره بخوابم که چشمم به ساعت خورد، یازده بود. بیخیال خواب شدم و رفتم حمام، تیشرت کلاه دار صورتی که عکس یه خرس گنده روش داشت و با شلوار ستش پوشیدم. موهام رو خشک کردم و خرگوشی بستم. صندل عروسکیم رو پام کردم، رسما شده بودم یه دختر سیزده چهارده ساله، ازسنم خجالت نمی‌کشم با این تیپم!
    در رو باز کردم که دیدم از اتاق مهمان صدای دوش آب میاد. شاید خیالاتی شدم. وا!صدا به این واضحی!
    یه دفعه صدای یه نر خر اومد که زیر دوش داشت اهنگ می‌خوند. داداشمون چه خوشه ها! صداش چه آشناست، فکری تو سرم جرقه زد:
    -داداشم سپهر!
    با فکر برگشتن سپهر ذوق مرگ شدم. خواستم در رو بازکنم که دستم رو دستگیره خشک شد. اوم اگه سپهر اومده باشه میره اتاق خودش حمام.
    شدیدا رفته بودم تو فکر. بیخیال بابا حس فضولی رو بچسب. دو دقیقه بعد من پشت در حمام بودم، صداش هنوز میومد. جونم حنجره! عجب صدایی داره،حتی زیر شر شرآبم آدم رو تو یه خلسه شیرین فرو می‌بره. هرچی به مخم فشار آوردم که این صدارو کجا شنیدم یادم نیومد. اونقدر محو صداش شده بودم که اصلا نفهمیدم کی شیر آب بسته شد. تا خواستم جیم شم در حمام باز شد. جیغ کشیدم و روم رو اون‌ور کردم.
    چند ثانیه همه اتاق رو سکوت گرفت.
    صداش با خنده اومد:
    -این خونه انقدر بی در و پیکر بود که من نمی‌دونستم؟
    باحرص گفتم:
    -حیف که نمی‌تونم روم رو طرفت کنم!
    زد زیر خنده:
    -ربدو شامبر تنمه راحت باش.
    روم رو طرفش کردم، از تعجب چشمام اندازه نعلبکی شده بود.
    با دهن باز و چشمای گشاد نگاش کردم:
    -تو...تو اینجا چیکار می‌کنی؟
    پوزخند زد:
    -اولا من باید ازت بپرسم تو اتاق من چیکار می‌کنی؟! دخترای ایران کلا همینن یا فقط تو استثنایی؟ دیگه به دختراهم نمیشه اعتماد کرد!
    هضم اینکه مهرساد اینجا چیکار می‌کرد برام سخت بود. حالام با این حرفاش داشت حرصیم می‌کرد.
    اخم کردم:
    -جواب من رو بده، تو اینجا چیکار می‌کنی؟
    موهای خیسش رو از جلو صورتش کنار داد.
    -عمو گفته می‌تونم تو این اتاق بمونم. محض اطلاع لطفا از این به بعد بدون اجازه وارد نشو. اومدیم و بنده لباس تنم نبود!
    دستم رو تو هوا تکون دادم:
    -ربط عموت رو با خونمون نفهمیدم!
    لباساش رو از کمد برداشت.
    -تو دیگه چه آی کیویی هستی؟!
    انگشت اشاره‌ام رو جلوش بردم.
    -حد خودت رو بدون!
    با انگشت اشاره‌اش انگشتم رو پایین آورد.
    -بابای شما عموی بنده‌اس!
    با گیجی نگاهش کردم. یاد حرف دیشب بابا افتادم
    «علیرضا فردا میاد با ما زندگی کنه»
    چشمام چهارتا شد؛ یعنی علیرضا و مهرساد یه نفرن؟
    جفت پا پرید وسط افکارم:
    -چرا چشمات رو هی گشاد می‌کنی؟می‌خوای من رو بترسونی؟
    بدون توجه به حرفش گفتم:
    -تو...علیرضا؟
    بشکن زد.
    -افرین باهوش خانوم!
    -پس مهرساد؟
    مهرساد:اسم دوممه!
    خیره نگاهش کردم. نمی‌خورد مثل عکساش مغرور باشه. چشماش مثل چشمای من طوسی بود. خداروشکر یه پدربزرگ چشم رنگی داشتیم چشماش رو به ارث ببریم. نگاهم رو که روی خودش دید با حالت معذبی گفت:
    مهرساد:میشه بری بیرون؟
    طلبکار نگاهش کردم. به خودش اشاره کرد:
    -ای بابا! می‌خوام لباس بپوشم.
    ایشی گفتم و پشتم رو بهش کردم تا برم بیرون.
    صدام کرد:
    -کوچولو چند سالته؟
    ابروهام رو توی هم کشیدم. پقی زد زیر خنده؛ روی آب بخندی!
    به لباسام اشاره کرد:
    -نسبت به سنت کوچیک‌تر نشونت میده کوچولو!
    حرصی نگاهش کردم. کتاب روی میز رو برداشتم و پرت کردم طرفش. صاف خورد توی فرق سرش! آخیش دلم خنک شد. با حرص پایین رفتم.
    لاله:صبح بخیر دخترم.
    پشت میز نشستم:
    -صبح توهم بخیر لاله جون؛ مامان کجاست؟
    لاله:با بیتا خانوم(مادر نگار)رفتن خرید.
    پس مهرساد رو دیده بود. مشغول خوردن صبحانه شدم .سرو کله شازده پیدا شد،دقیقا اومد رو به روی من پشت میز نشست.
    همون‌طور که لقمه می‌گرفت گفت:
    -اوم این صبحانه خوردن داره!
    صبحانه خوردنش دیدن داشت. همچین با لـ*ـذت می‌خورد انگار از قحطی برگشته. طوری می‌خورد که آدم دلش می‌خواست خود به خود نگاهش کنه.
    چایی رو برداشتم و همون‌طور که می‌خوردم پرسیدم:
    -عمو و زن عمو کی میان؟
    لقمه رو به زور قورت داد:
    -کارشون طول می‌کشه، شاید تا دو سه هفته دیگه بیان.
    -با رادوین خیلی صمیمی هستی؟
    مهرساد:مثل داداشمه!
    شیطونیم گل کرد:
    -راستی حال آیدا خانوم چطوره؟
    خیلی خونسرد چایی‌ رو سر کشید:
    -چرا از خودش نمی‌پرسی؟
    -خب تو دوست پسرشی! بهتر از خودش حالش رو می‌دونی.
    سرسنگین گفت:
    -من دوست پسرش نیستم.
    -دروغ نگو؛ اتفاقا خیلیم به هم میاین!
    ایش اصلا هم اون آیدای عفریته به مهرساد نمیاد! چپ چپ نگاهم کرد. بدون حرفی سرش رو انداخت پایین و مشغول لقمه گرفتن شد. حالا مگه ول کن بودم؟!
    با شیطنت گفتم:
    -والا اینجوری بهترم هست؛ دیگه به عشقم نمی‌چسبه و منم از دستش حرص نمی‌خورم.
    لقمه‌ای که داشت درست می‌کرد رو با عصبانیت پرت کرد توی بشقاب و با یه نگاه عصبی به سمت پله ها رفت.
    چیز بدی نگفتم که تااین حد جوش اورد! به بشقابش نگاه کردم،اخی غذاش کوفتش شد. رفتم بالا و از در نیمه باز اتاقش نگاش کردم. گیتارش رو گذاشت تو کیف مخصوصش و عینک آفتابی‌اش رو گذاشت روی سرش .لباسش رو با یه تیشرت مشکی تنگ که قشنگ عضله‌هاش رو نمایش می‌داد و با جین سرمه ای عوض کرده بود. اومد سمت در که خودم رو جمع و جور کردم. متعجب نگاهم کرد؛ اما خیلی زود رنگ نگاه‌اش به ناراحتی تغییر کرد. نگاه‌اش رو ازم گرفت و رفت سمت پله‌ها. چند قدم که رفت ایستاد و بالحن رنجیده ای گفت:
    -نگران نباش نمی‌ذارم آیدا بیاد سمت عشقت!
    عشقت رو با یه لحنی گفت. واقعا دلیل این همه ناراحتیش رو درک نمی‌کردم.
    -خیلی ناراحت شدی علی؟
    بی توجه به سوالم همون‌طور که می‌رفت سمت پله ها گفت:
    -با مهرساد راحت ترم،مهرساد صدام کن!
    خیلی سریع از جلوی چشمام رفت. شونه‌هام رو انداختم بالا و رفتم سمت اتاق کارم. تا غروب روی تابلو چهره مامان کار کردم تا بالاخره مادر محترمه رضایت دادن که تشریف بیارن منزل. تا اومد تو سالن پریدم طرفش و با تشر گفتم:
    -با بیتا جون می‌رین دور دور، نمی‌تونین من و نگارم ببرین؟
    چپ نگاهم کرد:
    -امر دیگه ای باشه ساحل خانوم؟! همینم مونده شما دوتا خرس گنده رو با خودمون ببریم. یه روز خواستیم مجردی بگردیم، همینم مونده مثل بچه های دو سه ساله همراه مادراتون راه بیفتین!
    بعله دیگه؛ گفتن نداره،رسما لال شدم!
    مانتو و شالش رو دراورد و روی مبل ولو شد.
    -وای چقدر خسته شدم!
    کنارش نشستم. یهو انگار چیزی یادش اومده باشه با حالت تهاجمی گفت:
    -ساحل علیرضا رو دیدی؟
    دستم رو روی قلبم گذاشتم.
    -آروم‌تر مادرمن! بعله دیدمش!
    مامان:اذیتش که نکردی؟
    حرصی شدم:
    -مامان مگه داری با یه بچه حرف می‌زنی؟
    شربتش رو سر کشید. خواست دهن باز کنه چیزی بگه که گفتم:
    -شما زحمت نکش، می‌خواستی بگی از بچه هم بچه تری دیگه!
    مامان:آ قربون دهنت، خودت که در جریانی!
    هوف بلندی گفتم.
    مامان:خیلی بد شد امروز تنهاش گذاشتم!.
    -بعله که بد شد،دور دورتون مهم‌تر بود یا مهمونتون؟
    مامان:تو نظر ندی نمیشه؟خودش که مشکلی نداشت...
    پریدم وسط حرفش:
    -راستی مامان مهرساد دوست آرسام و رادوینه!
    با گیجی پرسید:
    -مهرساد کیه؟
    تازه یادم اومد مامان اینا اسم دوم علیرضا رو نمی‌دونن.
    -اسم دومشه، گفت اینطوری صداش کنم؛ راحت‌تره!
    مامان:اهان؛ با آرسام و رادوین چطور اشنا شد؟
    -هم دانشگاهی رادوین تو فرانسه بود. دیشب تو جشنم بود.
    مامان:چه جالب!
    نگاهی بهم انداخت:
    -توهم خیر سرت درس خوندیا! آخه کارگردانیم رشته بود؟ الان بیکار نشستی ور دل من!
    -رشته من خیلیم خوبه!
    مامان:بعله دارم مشاهده می‌کنم.
    صدای در ورودی اومد. بعدش هم صدای بابا که اعلام حضور کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fateme_rz

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/19
    ارسالی ها
    53
    امتیاز واکنش
    440
    امتیاز
    186
    سن
    26
    محل سکونت
    مازندران
    «پست هفتم»
    آرسام:اِ اِ اِ دو دقیقه عینکم رو برداشتم، دختره جیغ جیغو همه رو خبر کرد. کم مونده بود کل اتوبوس بریزن رو سرم!
    یه قلپ از نوشابم رو خوردم:
    -تا تو باشی سوار اتوبوس نشی!
    درمونده گفت:
    -کف دستم رو که بو نکردم بفهمم ماشینم پنچر میشه.
    شونه‌هام رو بالا انداختم:
    -نگفتی مناسبت این ناهار چیه؟
    لبخند زد،آخ من قربون اون چال گونه‌هات برم!
    آرسام:با بچه ها قرار گذاشتیم بریم شمال.
    متعجب گفتم:
    -شمال چرا؟خبریه؟
    با آرامش غذاش رو می‌خورد:
    -رادوین مازندران کنسرت داره.
    با ذوق گفتم:
    -راست میگی؟
    آرسام:ببین چه ذوقی کرده، معلومه راست میگم!
    یاد یه چیز افتادم که ذوقم از ته خشک شد:
    -فکر نکنم بابام بذاره بیام.
    اخم کرد:
    -قرار نیست که بخوریمت، نگار و آرشینم هستن. اگه به من اعتماد نداره به اونا که داره!
    -بحث اعتماد که نیست.
    آرسام:پس بحث چیه؟ همین که میگی نمی‌ذاره بیای؛ یعنی به من اعتماد نداره.
    -وای آرسام بیخیال! من با مامان صحبت می‌کنم تا بابا رو راضی کنه.
    سرش رو تکون داد:
    -تموم سعیت رو بکن، بدون تو نمیشه رفت.
    لبخند زدم، ته دلم پراز ذوق و شادی شد.
    بعداز خوردن ناهار آرسام رو به خونه‌ش رسوندم و خودمم طرف خونمون رفتم. تو راه کلی حرفایی که قرار بود به مامان بگم رو تمرین کردم. راضی کردن مامان از راضی‌کردن بابا سخت‌تره؛ ولی خب نمیشه که مستقیم برم به بابا بگم اجازه بده با آرسام برم بیرون،یه شرم و حیایی چیزی!
    در رو باز کردم. طبق معمول مامان روی کاناپه لم داده بود و فیلم می‌دید. به طرفش رفتم و یه ماچ محکم از لپش کردم.
    -سلام بر بهترین مادر دنیا!
    نگاهش از تلویزیون جدا نمیشد:
    -سلام و زهرمار! باز کارت کجا گیره؟
    قیافم رو مظلوم کردم.
    -اِ مامان!
    مامان:یامان؛ قیافه‌ات رو برای من مظلوم نکن، من تویِ مارمولک رو خوب می‌شناسم.
    -مامان جان من موندم تو ادب شما!
    همچین چپ نگام کرد که فکر کنم خودم رو خیس کردم.
    تند تند گفتم:
    -بله بله چشم؛ هرچی شما بگین!
    یکم اروم شد.
    -کارت رو بگو.
    -اوم چیزه...
    مامان:چیزه؟
    -آ..آرسام..
    بی طاقت گفت:
    -ای بابا جون بکن دیگه!
    سریع گفتم:
    -رادوین شمال کنسرت داره. آرسام ازم خواسته باهاش برم؛ یعنی همه بچه ها هستن. نگار، آرشین و عسل...
    حرفم رو قطع کرد:
    -امکان نداره!
    نالیدم:
    -مامان توروخدا!
    مامان:امکان نداره بذارم با چند تا پسر غریبه بری شمال! نه تنها من حتی بیتاهم نمی‌ذاره نگار بیاد.
    -مامان آرسام و رادوین که غریبه نیستن.
    مامان:بقیه که هستن. هروقت مادرشدی نگرانیم رو درک می‌کنی!
    ناامیدانه نگاهش کردم که هم چنان به تلویزیون خیره بود. وقتی می‌گفت نه یعنی نه! گوشیم زنگ خورد و با دیدن شماره سپهر کل ناراحتیم رو فراموش کردم.
    با ذوق گفتم:
    -مامانی سپهره!
    نگاهی به گوشیم کرد و رفت تو فکر. سریع جواب دادم:
    -سلام داداشیم؛ خوبی؟
    سرخوشانه خندید:
    -سلام ساحلمون! من خوبم، توهم که از صدات معلومه خوبی.
    نگاهم به مامان افتاد که هم چنان خیره به گوشیم تو فکر بود:
    -مگه میشه صدای تورو بشنوم و بد باشم؟
    خندید:
    -قربونت برم.
    خودم رو لوس کردم:
    -داداشی کی میای؟
    صداش غمگین شد:
    -کارام ردیف نشد ساحل! دو سه ماه دیگه موندگارم.
    سرم سوت کشید:
    -چی؟ دو سه ماه دیگه؟ سپهر خیلی دلم برات تنگ شده.
    سپهر:شرمنده عزیزم. این دوماهم به اون دوسال اضافه کن.
    -چاره دیگه‌ای هم مگه دارم؟
    سپهر: ناراحت نباش دیگه خواهری.
    با بغض گفتم:
    -باشه داداشی.
    سپهر: ساحلی دارن صدام می‌کنن. باز دوباره تماس می‌گیرم. فعلا!
    -مواظب خودت باش.
    تماس رو قطع کردم. عجیب بود که مامان همچنان تو فکر بود.
    -حالش خوب بود؛ ولی گفت دو سه ماه دیگه میاد. شماهم به اون موضوع فکر کن.
    حرفی نزد. انگار تموم بدبختیای عالم توی دلم ریخته بود. رفتم طبقه دوم توی اتاقم.
    کیف و شالم رو پرت کردم رو کاناپه. با حرص دست بردم سمت دکمه های مانتوم که چشمم خورد به تختم. یکی پشت به من روش خوابیده بود.با تعجب نگاهش کردم. به هیکلش می‌خورد که مهرساد باشه. اخم کردم. پسره ی بی شعور تا دیروز برام فلسفه می‌چید که بدون اجازه من حق نداری بیای تو اتاقم حالا خودش عین گراز اومده تو اتاقم. شیطونه میگه همچین هولش بدم بیفته روی زمین.
    نشستم رو تخت و بازوش رو تکون دادم.
    -مهرساد پاشو برو تو اتاقت بخواب!
    یه سانتم تکون نخورد. عصبی شدم:
    -اصلا به چه حقی پا تو حریم شخصی من گذاشتی؟
    بدون اینکه برگرده دستم رو که حایل بدنم کرده بودم کشید و با صورت افتادم روی تخت. با دستاش سرم رو بغـ*ـل کرد و چسبوند به خودش و با یه لحن خاص صداش تو گوشم پیچید:
    -تا اونجایی که یادمه خواهر گلم از دست داداشش عصبی نمیشد.
    مسخ صداش شدم. سرم رو اوردم بالا و با دیدن سپهر جیغ کشیدم و محکم بغلش کردم.
    -وای داداشی کی برگشتی؟
    پیشونیم رو بوسید:
    -یه ساعت پیش عزیزم.
    بلندم کرد و یه خرده براندازم کرد:
    -چقدر بزرگ شدی ساحلی.
    گونـه‌اش رو بـ ـوسیـ ـدم:
    -دلم برات یه ذره شده بود، دیگه ازمون دور نباش.
    خندید:
    -اومدم که بمونم.
    دستم رو گرفت و بوسید که چشماش افتاد به حلقه‌ام،اخماش توی هم رفت.
    -ساحل نامزد که نکردی؟
    -نه داداشی مگه من بدون تو نامزد می‌کنم؟
    به حلقه‌ام اشاره کرد:
    -پس این؟
    -هدیه آرسامه!
    پوفی کشید:
    -پس بالاخره شازده دست به کار شد!
    -بعله دیگه؛ تا یه ماه دیگه میاد خواستگاری.
    سپهر:چرا زودتر نمیاد؟دوسال شد!
    موهام رو فرستادم پشت گوشم:
    -باید کاراش رو درست کنه.
    فکری به ذهنم رسید:
    -داداش رادوین شمال کنسرت داره میای بریم؟
    با انگشتش به نوک بینیم ضربه زد.
    -مامان نذاشت بری داری از من استفاده می‌کنی؟
    دستم رو جلوی دهنم گرفتم.
    -شنیدی؟
    سپهر:معلومه که شنیدم!
    -سپهر بیا دیگه! آرشین و نگار هم هستن، کلی خوش می‌گذره.
    سپهر:خیلی خب بذار فکر کنم ببینم چی میشه!
    دستام رو با ذوق به هم کوبیدم.
    -وای مرسی سپهر!
    سپهر:ای جان ذوقش رو نگاه! می‌دونی وقتی این‌جوری درمورد آرسام صحبت می‌کنی احساس سیب زمینی بودن بهم دست میده؟ وای ساحل اگه بابا می‌ذاشت همچین می‌زدمش دهنش صاف شه.
    قیافه‌ام رو کج و کوله کردم:
    -از شما بعیده، ناسلامتی دکتر مملکتی!
    سپهر:دکتر مملکت کتک کاری نمی‌کنه؟!
    شونه‌هام رو بالا انداختم.
    سپهر:دوستش داری؟
    -دوسش دارم!
    توی دلم گفتم :
    -ولی عاشقش نیستم.
    -آرسام خیلی خوبه؛ می‌تونه خوشبختم کنه.
    سپهر:خوشحالم که خوشحالی!
    «مهرساد»
    دستگیره رو محکم با دستام فشار دادم. داشتن درمورد آرسام حرف می‌زدن. با حرف آخرش حس ازبدنم رفت.
    «دوستش دارم»
    بس کنین لعنتیا! دارین داغونم می‌کنین. با سرعت از اون خونه لعنتی بیرون زدم. بی هدف تو خیابونا می‌گشتم. بارون تابستونی نم نم میزد. اینجا وطنمه؛ ولی من نمی‌شناسمش، نه مردمش رو نه فرهنگش رو نه اداب و رسومش رو! تنها چیزی که از کشورم بلدم زبانشه. هم چنان بی هدف می‌گشتم. برام مهم نبود که راه برگشت رو بلد نیستم. سرم به شدت درد می‌کرد. همون دردای همیشگی، میگرن! روز به روزم بدتر میشه.
    ساحل؛ دختری که از هفت سالگی با عکسا و فیلماش سر کردم. دختری که با دیدن اولین عکسش به طرز عجیبی بهش دل بستم و هنوز که هنوزه که بیست و پنج سالمه نتونستم عشقش رو از دلم بیرون کنم. روزی بیشتر از صدبار عکسا و فیلماش رو می‌دیدم و توی ذهنم باهاش زندگی می‌کردم .شاید مسخره باشه عاشق کسی بشی که حتی یه بارم از نزدیک ندیدیش. تمام سعیم رو کردم تا فراموشش کنم. با دخترای زیادی بودم؛ اما نشد و نتونستم. همه چیز از شیش ماه پیش شروع شد. وقتی رفتم آمریکا پیش سپهر. از عمو و زن عمو و در اخر درمورد ساحل پرسیدم.
    لبخند بزرگی رو لبش نشست و گوشی‌اش رو اورد. همونطور که دنبال چیزی می‌گشت گفت:
    -قربون خواهر گلم برم. فسقلی من این‌قدر بزرگ شده که در شرف عروس شدنه.
    سرم تیر کشید. ساحل...ساحل من...داشت عروس میشد؟
    متوجه حالم نشد . ‌گوشی‌اش رو به طرفم گرفت.
    -عکس خودش ونامزدشه. ببینشون؛ پسره یه ماه پیش اومد امریکا دیدنم. واقعا پسره معرکه ایه، من که خوشم اومد!
    گوشی رو گرفتم. به عشقی نگاه کردم که عمرم رو روش گذاشتم. پسره رو می‌شناختم برادر رادوین بود هر ماه میومد فرانسه دیدن راد.
    لبخند تلخی زدم:
    -امیدوارم خوشبخت شن!
    لبخندش پاک نمیشد:
    -اول که فهمیدم دلم می‌خواست فک مک پسره رو پایین بیارم؛ ولی حیف که دستم بهش نمی‌رسید. با تایید مامان و باباهم کلا دهنم بسته شد. وقتی که دیدمش خیلی ازش خوشم اومد. علاقشونم که دو طرفه‌اس!
    سرم درد گرفته بود. نمی‌خواستم‌ سپهر چیزی از عشقم به ساحل بفهمه. خیلی دیر شده بود، من دیر کرده بودم، عشقم رو از دست دادم. واقعا چرا لجبازی کردم نرفتم ایران تا ببینمش؟ چرا فکر می‌کردم می‌تونم فراموشش کنم؟چرا نرفتم‌که بگم چقدر می‌خوامش؟چقدر دیر کرده بودم.
    بی ارداه دستام رو بردم سمت شقیقه هام و ماساژشون دادم.
    دستام رو گرفت و با نگرانی گفت:
    -علی خوبی؟چت شد یهو؟
    بی توجه بلند شدم برم سمت اتاق خواب. جلوم رو گرفت و دستاش رو گذاشت روی بازوهام.
    سپهر:علی تو یه چیزیت هست به خدا! تاالان که خوب بودی!چت شد اخه؟
    حرفی نزدم. دستم رو کشید و برد رو کاناپه کنار خودش نشوند.
    -خب می‌شنوم.
    خیلی خونسرد بود
    -چیزی برای گفتن ندارم.
    سپهر:احیانا رو سرم شاخ می‌بینی؟
    با کلافگی دستم رو توی موهام کشیدم
    -من...من ساحل رو دوست دارم.
    سریع سرم رو اوردم بالا تا عکس العملش رو ببینم .کلافه بود و ساکت. منم گفتم، هرچی تو دلم بود رو اعتراف کردم، از عشقم به ساحل گفتم و اونم فقط گوش کرد.
    حرفام که تموم شد نفسش رو محکم داد بیرون، دستاش رو حلقه کرد توی هم.
    سپهر:ببین داداش! توهم خون منی، پسر عموی منی. کی بهتر از تو برای ساحل؟ اما باید چشمات رو روی حقیقت باز کنم. تو هنوز ساحل رو از نزدیک ندیدی، اخلاقاش رو نمی‌دونی، نمی‌شناسیش، شاید ساحل واقعی با ساحلی که تو ذهنت ساختیش زمین تا آسمون فرق داشته باشه؛ در ضمن دیر کردی علی! اگه دوسال پیش می‌رفتی سراغش شاید الان ساحل مال تو بود؛ اما...
    منتظر جوابم بود. حرفی نزدم که ادامه داد:
    -آرسام و ساحل عاشق همن، عشق واقعی اینه که بذاری معشوقت خوشبخت باش. مطمئن باش ساحل با آرسام خوشه. شرمنده داداش ولی توهم...توهم فراموشش کن!
    دلداری نبود، تیغ بود که فرو کرد توی قلبم!
    با صدایی که از ته چاه میومد گفتم:
    -من از ساحل هیچ خاطره مشترکی ندارم. هیچ وقت نشد از نزدیک ببینمش یا زیر بارون باهاش قدم بزنم، یا کنار دریا همدیگه رو خیس کنیم. من سر به سرش بذارم و اونم از دستم حرص بخورهو اینا چیزایین‌ که من هرشب تو ذهن و فکرم با ساحل تجربه کردم. من هیچی از ساحل ندارم می‌فهمی؟هیچی! فکر می‌کنی برای فراموش کردنش تلاش نکردم؟ به خدا تمام سعیم رو کردم؛ اما هیچ دختری جای اون و شیطنتای تو فیلماش، لبخنداش، صداش و موهاش رو برام پر نکرد.
    آروم‌تر گفتم:
    -من از عشقم جز چند تا عکس و فیلم و یادش چیز دیگه‌ای ندارم. اینارو هم می‌خوای ازم بگیری؟
    حرفی نمیزد و با ناراحتی نگاهم می‌کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا