کامل شده رمان تاوان شکستنم |T_Tزهرا سادات^_~ کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون درباره قلمم و رمان....ممنون می شم حتما جوابم رو بدین!!!!×

  • هی بد نی

    رای: 0 0.0%
  • مسخره

    رای: 0 0.0%
  • لوس و افنضاح

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    18
وضعیت
موضوع بسته شده است.

T_Tزهرا سادات^_~

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/09/27
ارسالی ها
1,464
امتیاز واکنش
8,575
امتیاز
596
محل سکونت
تو خونمون تو شیراز
به سمت صندلیش که هنوز کنار میز ناهار خوری بود رفتم و به سمت اتاق حرکتش دادم...
در اتاق رو باز کردم و صندل رو داخل بردم...صندلی رو کنار تخت گذاشتم و پشت گردن و زیر زانوش رو گرفتم و روی صندلی نشوندمش...در کمال تعجبم با لبخند اجازه داد کارم رو انجام بدم..حالا اگه قبلا بود..کلی چشم و غرنه و داد و فریاد راه مینداخت...
اجازه دادم اول اون از اتاق خارج بشه...
باربد گفت:
-ساعت خواب بهار خانوم..مهمون دعوت می کنی خودت میگیری می خوابی؟!!؟
بهار خمیازه ایی کشید و گفت:
-شرمنده داداش خان...خوابم میومد....حالا صنم.....امیر کجاست؟!!؟
صنم با ترس و هول نگاهی به من انداخت..هل کرده بود و نمی دونست چی باید جواب بهار رو بده...منم هول کرده بودم..سریع گفتم:
-عزیزم چند ماهی رفته سفر...
سرش رو تکون داد و به سمت سرویس رفت..
هر سه همزمان نفسامون رو عمیق بیرون فرستادیم...صنم زیر لب گفت:
-به خیر گذشت...
رو به باربد گفتم:
-باربد برو یه سر خونتون...بابات اماده کن..یهو بهار زنگ میزنه...نمی خوام برخورد بدی باهاش بشه....باشه داداش...
سرش رو تکون داد و به صنم بره اماده شه با هم برن...
بهار وقتی باربد رو اماده رفتن دید با شکایت گفت:
-اا..داداش کجا...
باربد سر بهار رو تو اغوشش گرقت و گفت:
-عزیزم..میام باز..مامان زنگ زده گفت برم پیش بابا کارم داره...
سرش رو بیرون اورد و با لبای غنچه گفت:
-باشه داداش اما با مامان بابا هم بگو فردا همه دعوتین خونه ما..باشه؟؟!
برگشت سمت من و گفت:
-ارشا اجازه هست؟!!؟
خندیدم و گفتم:
-هر تور خودت سلاح می دونی.شوما خانوم خونه ایی....فقط خسته نمی شی؟!!
خندیدو و گفت:
-نه بابا.خستگی کجا بود...پس.....فردا یادتون نرده با مامان و بابا بیاید.....
باربد فقط شونه هاش ور بالا انداخت..
بعد از خداحافظی باربد صنمم یه جوری پیچوند و رفت بالا...
***
گوشی رو روی گوشم گذاشتم گذاشتم..
-چی شد باربد!؟!
باربد-سلام ارشا..خوبی..ممنون..منمم خوبم...مامان و بابا و صنمم...
اگه به این باشه همینجوری میخواد تختته گار بره:
-اه خفه شو دیگه....بنال ببنم چی شده...نگرانم!
خندید و با سر خوشی گفت:
-توقع داری بابا دختر دوستم چی کارکنه....معلومه هنوز جمله اول از دهنم بیرون نیومده با کلی ناز و ادا گفت چون همین یه دختر رو دارم و الانم معلوم شده سرگرده......می بخشمش...
چشمام رو بستم از ته دل گفتم:
-وایی خدایا هزار مرتبه شکرت...مرسی..

 
  • پیشنهادات
  • T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    اونم خندید و گفت:
    -اره واقعا ممنون خدام...
    لحنش عوض شد و با شکاکی گفت:
    -میگم تو چرا یواش حرف می نزی؟!؟!کجایی این صدایی اب چیه؟!؟!تو دریایی؟!
    دستموم رو جلو دهنم به حالت قیف در اوردم مثل اینکه می خوام صدام بیشتر بره اروم گفتم:
    -هیچی بابا تو دشووییی ام....برای اولین بار تو عمرمه از ترس زنم اومدم تو دشووویی دار مبا تلفن حرف میزنم....
    چند ثانیه سکوت حکم فرما بود...فقط صدایی ابی که شر شر داشت می رفت سکوت اونجا رو میشکست....
    من-باربد...مردی اگه خدا بخواد از دستش راحت شدم...
    همین حرفم از دهنم بیرون اومد به گوش باربد رسید ترکید..منفجر شد...صدایی قهقه و خنده اش به خدا بلند بود که هر ان ترسیدم بیورن بره...سریع جلو گوشی رو گرفتم...
    باربد با صدایی که هنوزم اثرات خنده توش بود گفت:
    -وایی..خدا...ارشا...واقعا تو کمیابی...خداا...فکر کن الان به زیر دستات خبر بدم بگم سرهنگ شفیعی از زنش می ترسه..وایی خدا تو الان واقعا می ترسی بهار یاد تو و بگه گوشی رو بده من ببینم کیه!؟!!؟
    خندیدم و گفتم:
    -برو گمشو د ی و ث..حالا وایسا..تو هم زن میگیر...چند وقت دیگه عروسی؟!؟!!
    باربد-وایی خدا از دهنت بشنوه ولی این ور بهت بکم من اون موقع سلام ملام جواب نمی دم بخوایی تلافی کنیا....
    -برو بمیر....
    بین خنده و قهقه هاش گفت:
    -اوکی..بای...
    گوشی رو قطع کرد...
    با لبخندی عمیق گوشی رو از گوشم دور کردم و دست و صورتم رو شستم و با لبخندی عمیق تر از سرویس بیرون زدم...
    با لبخند زل زدم بهش که سعی داشت دیس برنج رو وسط میز بزاره..جلو رفتم و دیس ور ازش گرفتم...خودم اون جایی که مد نظر بود گذاشتم و گفتم:
    -د اخه خوشکل خانوم..چرا روی این میز می چینی؟!!؟خو خانومی تو میز اشپرخونه بزار....اصلا بزار ببینم(با لحن مشکوک و تهدید امیزی ادامه دادم)مگه قرار نبود شما بزاری من بیان بچینم میز رو؟!!؟!هان؟!!؟
    با چشمایی ستاره بارون و ناز خندید و گفت:
    -نه کی همچین قراری گذاشتیم؟!!؟
    قهقه زدم به حرفش...سر شار از مظلومیت و پاکی بود این حرف..چیز خاصی نبودا اما پاکی و مظلومیت رو بهم القا میکرد....
    خم شدم روش و از روی ویلچرش بلندش کردم و روی صندلی میز گذاشتمش...خودمم کنار نشستم و دستش و محکم فشار دادم و گفتم:
    -خو چه اشکالی داره؟!!همین الان قرار می ذاریم...
    لبخندی ارامیخش به چهره زیباش زدم و ادامه دادم:
    -خواهش می کنم میز نچین بزار خودم بیام...لدفا دیگه تو سالن هم نچین همون اشپز خونه بهتر و صمیمی تره...نه!؟!؟
    خندید..محو خنده اش شدم..تمام دندون های سفید و صدفیش رو به رخم کشید...واقعا باورم نمیشه..این همون بهار باشه...همون بهاری که تو روز شاید به روز یه بار لبخند سرد و خشکش رو ببینی که بهد از مرگ امیر همون هم دیگه دیده نمی شد...اما الان از ظهر تاحالا که به هوش اومده تمام وقت داره با اون لبای غچنه شده اش میخنده....این واقعا بی نظیر و زیباست...
    ***
    با عشق زل زدم به بهاری که از خوشحالی حتی نمی تونست حرف بزنه....شر شر داره اشک میریزه...وقتی عمو وحید بغلش کرد و پیشونیس رو بوسید..واقعا...زیبا بود...خیلی..حس کردم خوشحالی بهار رو...شادی و عشقش رو به پدرش...الحق که دخترا همشون بابایی ان...
    از موقعی بابا اینا اومدن نه عمو وحید گذاشتن بهار از کنارش جم بخوره نه مامان سوگند و صنم...
    ***
    -خانم دکتر واقعا امکان داره!؟

     

    T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    دکتر-اقای دکتر..البته که امکان داره..من تاحالا چندبار این کار رو امتحان کردم...
    نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
    -ممنون میشم پس اگه اجازه بدین منم داخل اتاق باشم..
    شونه بالا انداخت و وارد اتاقش شد منم پشت سرش وارد شدم...کتار صندلی مخصوص مطب نشسته بود رو صندلی خودش و گیج اطراف رو نگاه میکرد...تا دید من وارد اتاق شدم با لبخندی زیبا به سمتم اومد:
    -ارشا..واسه چی من رو اوردی اینجا!؟
    جلوی پاش نشستم و با لبخند گفتم:
    -عزیزم....خانم دکتر یه راه حل برای مشکل فراموشیت دارن....
    خوشحال لبخدی زد گفت:
    -خب باید چی کار کنم!؟
    صندلیش رو به سمت تخت حرکت دادم و کمکش کردم روی تخت دراز بکشه...
    دکتر رفت کنارش روی صندلی خودش نسشت و کمی با بهار صحبت کرد:
    -بهار جان..عزیزم...هر چیزی که میتونه ارومت کنه رو با خودت زمزمه کن و یا توی دستت بگیر..
    چشماش رو باز کرد و روبه من لبخند زد...نمی دونم چرا ناخوداگاه قدم جلو گذاشتم و دستش رو بین دستام گرفتم و فشار دادم..با لبخند چشماش رو بست و منتظر اماده صحبت های دکتر شد...
    ***
    دکتر جدی گفت:
    -هر چی دوست داری بگو بهار...هرچی که تو دلت مونده و وادارت کرده چنین کاری رو انجام بدی...بگو.
    خانم دکتر یه روانشناس کار کشته ان...مخصوصا تو علم هیپنوتیزم....به تمام همکارام این مشکل رو گفتم البته نگفتم زن خودمه ها..به کسی چه ربطی داره...والا..خلاصه این دکتر هم که متوجه این حادثه و این برخورد عجیب بهار شد با من تماس گرفت و راه حلی ارائه داد که همون هیپنوتیزم بود....ادعا می کرد که ناخود اگاه بهار این فراموشی رو به مغزش تحمیل کرده...بهار روی تخت خوابید بعد از اینکه دستم رو گرفت و دکتر کمی حرف زد چشماش رو بست و شروع کرد به جواب دادن به دکتر:
    -خیلی حرف دارم...خیلی..از کجا شروع کنم!؟
    دکتر-هر جا که دوست داری ما اینجاییم که به حرفای تو گوش بدیم بهار...
    بهار-دلم میخواد از اون روز شروع کنم....اون روزی که حس کردم وسیله بودم..حس کردم...حس کردم یه وسیله ام برای...
    ((دو ماه گذشت....فردا صیغمون باطل میشد...از ارشاویر شنیدم که مژده دستیگر شده...پس کارشون با من تموم شد...اما من.....یه حسایی نسبت بهش داشتم..چیزی که هیچ وقت تجربه نکردم....شاید شیرین...شاید زیبا...عاشق شدم..عاشق ارشاویر....ارشاویر شفیعی اما اون...
    فرداش...شب قبل خبر داد بود واسه تقدیر بریم ستاد...صبح 8 راه افتادیم...
    بدترین کاری رو که میتونن با احساسات یه دختر انجام بدن رو باهام انجام داد...دردناک بود..خیلی زیاد..در کمال بی رحمی..لوحی رو به دستم داد و خیلی خشک و جدی گفت:
    -خانم اوخم خوشحال شدم از همکاری باشما...تمام این کار ها و رفتار های اخیر واسه جلب نظر شما و طبیعی بودن عملیاتمون بود...
    دردناک بود...خیلی زیاد...اون حتی اسم واقعی من رو نمی دونست....بد خوردم کرد...بد...شکستم..برای چندمین بار..اهل التماس کردن نبودم..اهل گدایی محبت نبودم...و این هم نگاش بهم فهموند..این اون ارشاویری که من رو عاشق کرد نبود...نبود...
     

    T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    فکر کنم کارای اون روزم خیلی غیر عادی بود..خیلی زیاد...بی حد و اندازه...اما فقط سرم رو انداختم پایین..حتی کمر و شونه هام رو هم خم نکردم..
    رفتم سمت رضا و گفتم:
    -کی می تونم از اسم خودم استفاده کنم...
    ارشاویر هووز پشت سرم ایستاده بود و با تعجب نگام میکرد...غم انگیز بود..خیلی زیاد...رضا هم در کمال ادب و احترام گفت:
    -خانمم اریامنش...انشاالله از امروز...دیگه هیچ خطری نداره...
    سرم رو تکون داد...برگشتم سمت ارشاویر...مات و مبهوت ایستاده بود و زل زده بود به ما دوتا و داشت با تعجب نگامون میکرد...
    برگشتم سمتش...نگاهی نافذ و عمیق بهش انداختم..دلی نداشتم که بشکنه اما خرد شده بود...خورد...حس کردم غروری برام نمونده تا....
    در یه تصمیم انی رو به رضا گفتم:
    -می خوام سرهنگ رو ببینم...
    سرش رو تکون داد و همراهیم کرد به سمت اتاق سرهنگ...
    یادم نمیاد...واقعا یادم نمیاد چه حرفایی بینمون رد و بدل شد اما یادمه می خواستم واسه ترمیم غرورم خودم رو بکشم بالا...من می تونستم..حداقل به خودم ایمان داشتم..زیاد...
    من می تونستم با موفقعیت تو این ماموریت غرورم رو بالا بکشم..من بهارم...
    یه هفته...یه هفته...فقط یه هفته کنار خانواده ام موندم بدون اینکه بهشون چیزی بگم زدم بیرون....سرهنگ همون اول بهم ین هشدار ور داد که نمی تونم تمام طول عملیات با خانواده ام در ارتباط باشم....من با نفهمی تمام قبول کردم و قول دادم..این باعث شد تمام اون ده سال رو طرف خانواده ام نرم...تمام اون ده سال..
    واقعا احساس شکست میکردم..تو اون یه هفته حتی یه بارم لبخند نزدم....مامان و بابا و باربد فکرکردن از غم از دست دادنه شهابه و کاری به کارم نداشتن اما هیچ کس درد من رو نمی فهمید..هیچ کس...
    دوماه تمام...دو ماه تمام با بهترین استاد ها....هر کسی که فکر کنی هرکسی.....تمرین کردم...بهترین مبارز شدم در عرض دوماه...دوماه...یه نفری از پس همه بر میومدم..هر کسی که فکرکنی....ستاد یه عمارت بهم داد....باید میرفتم دنبال نیرو و کمک....از طرف ستاد امیر و صنم بهم معرفی شدن...
    کارم رو شروع کردم..از خورده کاری شروع کردم.تو تمام مهمونی ها بودم...شرکت داشتم..همه از همون اول ازم مثل سگ میترسیدن...
    هرکس می گفت بالا چشمت ابرو تحویل پلیس میدادمش و فرداش تو روزنامه خبر مرگ و پیدا شدن جسد اون فرد رو می نوشتن..همه دنبالم بودن...همه...طرفدار زیاد پیداکردم..همونی که واسه پیشبرد هدفم لازم بود...خیلی زود به دست اوردم....
    خیلی زود خودم رو بالا کشیدم..خیلی زود...انقدر خودم رو کشیدم بالا که مرحله اخر بودم..گروهشون شاخه شاخه بود...از یه نفر بعد اون یه نفر می شد دونفر و همین طور ادامه میدادن....
    رسیدم به نفر دوم..یعنی تا حدی معاونی که خواهانم بود...معاون ریس اصلی...خواهانم بود..تو یکی از مهمونی ها دیدتم...از همون روز جذبم شد و......
    دلم نمیخواد به یاد بیارم...یه روز دزدیم...بردم دبی....از خواست..ازم خواست به خواست خودم باهاش باشم...به خواست خودم....اما من..سر پیچی کردم...اون...اون...
    شش ماه تمام...شش ماه تمام تو عمارتش و دبی موندگار شدم...شبا...شبا مثل یه بـرده شکنجه میشدم برای شنیدن دستوراش و صیغه..روز ها بهترین معاون و مشاور بودم و خیلی راحت میتونستم مدارکم رو به دست بیارم..خیلی راحت....بهم زیاد اعتماد داشت..نمی دونم چرا...

     

    T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    می دونستم...صنم و امیر هرگز ازم دست نمیکشن و نکشیدن..تمام اون شش ماه دنبالم بودن...تمام اون شش ماه..ماه دوم متوجه ایم موضوع شدم و شروع کردم به جمع کردن اطلاعات و با کلی دردسر به دست امیر و صنم میرسوندم...شکنجه هایی که شبا باید تحمل میکردم خیلی ضیعفم میکرد..از طرفی زخمام درمان نمیشد و عفونت میکرد..این کارم رو سخت تر می کرد..
    بعد از اون شش ماه وقتی کریم رو تحویل پلیس دادیم...فردا تو روزنامه خبر پیدا کردن جسدش که به بدترین نحو کشته شده به دسته همه رسید و ریس اصلی طرفم کشیده شد...
    وقتی از دبی برگشتم دو هفته تو بیمارستان بستری بودم..به گفته دکتر حتی عفونت تو خون و زگ ها بدنمم نفوذ کرده بود..اما خیلی زود سرپا شدم...اما...
    خورد شدم...داغون بودم...خیلی زیاد..برای ترمیم زخم هام این کار رو کردم...اما بد تر شد...داغون تر شدم..و بد تر از اون وقتی بود که با تمام عشق و علاقه به سمت خوانواده ام کشیده شدم اما اونا..من رو بد کاره نامیدن و از خودشون روندنم..وقتی هم ارشاویر ازم خواستگاری کرد اونم به خواست سرتیپ پدرم ما رو کشید تو اتاق و رو به ارشاویر گفت:
    -اون بد کاره اس..معلوم نیست ده سال تمام چه غلطهای که نکرده چطوری می تونی تحمل کنی..
    درد داشت واسم..واسه منی که...منی که جونم رو واسه بابام میدادم..اما حرفی نزدم ب خاطر حرمت ها....بابا اسطوره زندگیم بودو هست و خواهد بود..حتی اگه تو کل دنیا هم این جمله رو فریاد می زد فقط دلم ور میشکوند...همین....همین...
    از شب عروسی هم دلم می خواد بگم..منی که همیشه از بچگی رویام بود با شوهر مورد علاقه ام..تو لباس سفید و پرنسس....دکلنه و دامن بلند و دنباله دار..پفی...دست تو دست هم حرکت کنیم...با عشق و علاقه بهم لبخند بزنیم...اون روز..حتی صنم و امیرم بهم لبخند نمی زدن چه برسه به ارشاویر...هیچ کدوم از ارزو هام براورده نشد..هرگز راضی نشدم...راضی نشدم لباس عروسی بخیریم...به جاش یه روز تنهایی رفتم و خودم نویی چادر که ازش منتفر بودم رو به رنگ سفید طرح دار خرید..به عنوان لباس عروسی..نمی دونم...شاید با خودم لج کردم..اما...
    ارایشگاهم نرفتم...فقط خودم تو اتاقم کمی صورتم رو مرتب کردم اون مبه خاطر فامیل و ابروی بابا...همین....
    برادرم..پدرم...و عشقم..ارشا...همشون باهام بد کردن...دلم رو شکوندن...خیلی اما نمی دونم من از چی ام...نمی دونم...اما هرگز..هرگز...هرگز....هرگز جاشون توی قلبم گرفته نشد...هرگز...پدرم هنوز هم پدرمه و اسطوره زندگیم...برادرم تمام ندگیمه و عشقم..هنوز که هنوزه...نفسمه...زدنگیمه و جونم به جونش وصله..))
    ***
    نه...نه..خدا من چی کار کردم..من از روی خشم و نفرتم این کار رو با بهارکردم اما هیچ وقت تا به امروز متوجه نشدم چه ضربه جبران نشدنی بهش وارد کردم...
    اون برای ترمیم زخماش اون کارهای روکرد اما اون..داغون تر شد و شکست...
    رو به دکتر گفتم:
    -می تونم بهاش صحبت کنم..
    لبخندی زد و گفت:
    -ولی در کمال صداقت..تمام حرفات رو باور و قبول میکنه..والبته جوابت رو هم میده...
    رو به بهار گفتم:
    -بهار..من واقعا متاسم..من کور شده بودم..مرگ شهاب...پسر خاله ایی که از برادرم که بهم نزدیک تر بود برام گرون بود...مغز غمگینم وادارم به این کار میکردم..حتی لحظه ایی هم فکر نمیکردم ممکنه تو عاشق من شده باشی و چه ضربه ایی بخوری..بهار..من بعد از اینکه تو رفتی..بعد از اون ده سال.مثل چی..مثل چی پشیمون شدم اما وقتی...وقتی ارش اومد و اون فیلم ها..عکس ها...و صدا ها رو به ما داد....من داغون شد..فکرکردم...فکر کردم....مغزم هنگ کرده بود و هرچی رو پردازش میکرد سریعا قبول و بازیابش میکردم .من.....فکر کردم..فکر کردم تو از اول میخواستی..از اول ....نمی دونم..اما به فکر انتقام بودم..هم مرگ شهاب و هم حرفایی که ازت شنیده بودم...

     

    T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    بهار در خواب.....جوابم رو داد:
    -میدونم...اما من هیچ وقت شکایت نکردم...زندگی من..زندگی من بهم یاد داده حسرت بخورم...شکست بخورم...بی محبتی ببینم و همیشه..هیچ وقت دم نزنم..هیچ وقت..تا بمیرم..همین...
    باهول جوابش رو دادم:
    -نه...بهار من متاسفم...من پشیمونم از این کارم..من واقعا پشیمونم..اگه باهام بمونی...اگه بشیی بهار قبل...قول میدم دیگه نذارم هیچ وقت حسرت بکشی..هیچ وقت...نمیزارم بهار..من هنوزم که هنوزه عاشقتم..بعد از ده سال..هنوز دوست دارم و دوست دارم خانم خونه ام باشی...
    نمی دونم یهو چی شد...نمی دونم...بهار یهو کمر رو صاف کرد و سرجاش نشست..دکتر با تعجب به عقب پرید...بهار چشماش رو باز کرد...با اخم بهم چشم غرنه رفت و دستش رو به صندلش گرفت و به سختی روش نشست...
    ***
    *بهار*
    روی تخت نشستم وبه سختی نشستم و دست انداختم و صندلیم رو جلو کشیدم..به زور روش نشستم..
    دکتر با ترس جلو اومد و گفت:
    -بهار جان عزیزم..بهار عزیزم تو االان خوابی..لدفا کار خواصی انجام نده ممکنه خطر داشته باشه..
    لبخند زدم و گفتم:
    -ممنونم دکتر....من کاملا بیدارم..بین درمان و حرفای که میزدم بیدار شدم..اما ادامه دادم...
    لبخندی زد و گفت:
    -خوشحالم....یه ان ترسیدم..
    لبخندی زدم و تشکر کردم...
    ***
    در خونه باز کرد و صندلی رو به سمت سالن هدایت کرد...

    برگشتم سمتش...رو بهش با جدیت گفتم:
    -فردا میریم واسه طلاق توافقی...
    با ناباوری نگاهم کرد و گفت:
    -بهار...
    دستم رو جلو بردم و گفتم:
    -بهت گفته زندگی من با حسرت..زندگیت رو برای بهتر شدن زندگی من به هم نزن...
    خشم جاش رو به ترحم داد:
    -این زندگی منه..خودم می تونم انتخاب کنم..بهار چرا دوباره داری تلاش می کنی که بهترین انتخاب رو داشته باشی..اما یه ابرم شده از روی احساس تصمیم بگیرو به قلب منم توجه کن...خواهش می کنم...من دوست...
    بین حرفش با خشم فریاد زدم:
    -ارشا بس کن..من نمیخوام..من ننمیتونم..تو داری به من ترحم میکنی..چرا قبل از این اتفاقا...چرا وقتی که امیر مرد..چرا وقتی ارش اعتراف کرد....چرا حتی وقتی سپهبد زنگ زد تو حرفی نزدی!؟هان؟!دقیقا از وقتی که به این صندلی گرفتار شدم مهربون شدی!؟
    بلند تر فریاد کشیدم:
    -عاشق شدی!؟
    با قیافه زاری جلو اومد و گفت:
    -بهار..چی کار کنم!؟چی کار کنم باور کنی!؟چی کار کنم باورم کنی!؟خودم رو عشقم!؟چی کار کنم!؟
    با خشم غریدم:
    -منم همین حرفا رو زدم..اما به پاکیم...اما به عشقم..به علاقه ام..یادته..13 سال پیش...همین روز...جلوم وایسادی و گفتی خانم اوخم ممنونم از همکاریتون..با یه لوح تقدیر مسخره...با چشمام تمام اون حرفا رو زدم...

     

    T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    صندلیم رو چرخوندم به یمت اتاقم و پشتم ور بهشون کردم و گفتم:
    -من الان دیگه عقده ایی شدم..کمبود پیدا کردم...طرفم نیا ارشاویر...نیا...که فقط ضربه میخوری...نیا...
    ارشا-چرا بهار..چرا پسم می زنی!؟
    با خشم غریدم:
    -من پست نمیزنم...من فقط خسته ام...خسته...
    جلو اومد...روبه رو نشست..سرش رو گذاشت روی زانو هام و گفت:
    -بهار..بهم اعتماد کن...خواهش می کنم...فقط یه بار برای بار اخر بهم اعمتاد کن...این فرصت اخر رو به هر دوی ما بده...
    سرم رو پایین انداختم و با خستگی گفتم:
    -ارشا..من خسته ام...داغونم..نمی تونم دیگه تحمل کن...نمی تونم..اصلا تو می تونی تحمل کنی!؟
    سرمن رو بلند کردم و زل زدم تو چشماش و گفتم:
    -می تونی تحمل کنی؟!این وضعیت من...من فلجم...سردم...گاهی خیلی بدون ظرافت می شم..هیچ احساس دخترونه دیگه ایی تو وجودم نیست...هیچی...
    لبخندی روی لبش نشست..دستم رو توی دستش گرفت و گفت:
    -نه..من با هیچ کدوم از اینا مشکلی ندارم...هیچ کدوم..تو خوب میشی...خوب خوب...سرد نیستی...اصلا...کلی احساسات دخترونه دارس..کلی...اما درون خودت میکشیش...من اونا رو زنده نگه می دارم و زنده می کنم..
    سرش رو جلو اورد و دستش رو لای موهام کشید و گفت:
    -من هنووز که هنووزه عاشقتم..با کمک هم پاهاتم خوب میشه....سردیت رو از بین میبرم...احساسات دخترونه ات رو زنده می کنم بهار..قول می دم...
    ناخود اگاه لبخندی وری لبم نشست..اما مهارش کردم و گفتم:
    -فقط تا وقتی که دکتر امید به خوب شدنم داشته باشه..فقط تا اون روز این زندگی ادامه خواهد داشت...فقط تا اون روز..
    با جلو اومدنش و بسته شدن راه دهنم حرفمم نصبه موند...
    ***
    ارشا از کنار میله ها خندون بالا پایین پرید و گفت:
    -افرین بهار...این عالیه..این معرکه اس..عالیه...یه قدم دیگه تمومه...
    یه قدم دیگه با پاهای لرزونم برداشتم که ارشا از خوشحالی فریاد زد:
    -تموم..اووووف..افرین بهار..
    جلو اومد و کمک کرد روی صندلیم بشینم...لبخندی ناخوداگاه از همراهیش روی لبم نخش بست..دستم رو روی لبش گذاشت و گفت:
    -ممنونم بهار..ممنون...
    بـ..وسـ..ـه ایی روی دستم نشوند...
    فردای اون روز که من دوباهر به یاد اوردم همه چی رو...رفتیم دکتر...دکت گفت امید هست اما تلاش لازمه...
    با راشا شروع کردیم..هم زندگی واقعیمون رو هم...هم....هم...تلاش واسه خوب شدن پاهای من..که کم کم هم تلاش ها و انرژی های زیادی که ارشا صرف می کرد نتیجه بخش بود و جوابمون ور به خوبی داد....
    ***
    -نمی خوام ارشا..نمیخوام بس کن..نیخوام...
    جلو اومد و دستش رو روی دستم که دوی میله های واکر بود گذاشت و گفت:
    -اخه چرا بهار...هنوز به من اعتماد نداری!؟
    کناررفتم و روی مبل نشستم..سرم رو بین دستام گرفتم و گفتم:
    -نه..بهت اعتماد دارم.به خودت به عشقت..به همه اما...

     

    T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    سلام دوستان..
    صبح جمعتون به خیر...
    امروز رمان تاوان شکستنم به پایان خواهد رسید...
    عصر سه یا چهار پست پایانی رو می زارم...
    می دونم شاید پایانش خیلی یهوو بود اما فکرک نم باری 600 صفحه کافی باشه و البته لازم این یهویی بودنه....
    سپاس گذارم ویژه از همراهی ویژه ترتون....ممنون

    ****
    کنارم نشست و سرم رو تو اغوش کشیدم وگفت:
    -اما چی همه زندگیم!؟چی!؟چرا!؟چرا داری از ارزو هات دست میکشی؟!
    -چون نمی خوام با ویلچر...یا واکر بیام تو مجلس عروسیم..نمیخوام...اصلا بعد از سه سال مردم چی میگن!؟
    کلافه از ممانعت های من چمگی تو موهاش کشید و به ناچار گفت:
    -خیلی خی..دخر لجباز...میریم لباس میخریم..فردا میریم خرید..بد از اون..اتلیه..نمیخوام اروز هیچی روی دل خودم و خانم خونه ام بمونه...
    به ناچار سرم رو تکون دادم و به زور خنده ام رو کنترل کردم..وقتی خنده جمع شده و البته ضایعم رو دید با اخم ساختگی جلو اومد و گفت:
    -حالا دیگه من رو سر کار میزاری خانم خوشکل!؟
    خنده نازی کردم..بیشتر جنبه دلبری داشت تا خنده....جلو اومد و روی دیستاش بلندم کرد و.........
    ***
    خودم رو پرت کردم روی صندلی و با ناله گفتم:
    -ارشا...جون مادر بی خیال..خسته شدم..کل وجودم رفته رو ویبره...
    با خنده جلو اومد و دستم رو گرفت و مجبورم کرد بلند شم و کنارش قدم بزنم در همین حال گقت:
    -وای بهار...تو دیگه بیخیال..چرا انقدر تنبل شدی!؟قبلا اینطوری نبودی....
    قدم قدم اون همراه شده بود به قدم قدم های لرزون و نا مطمئن من....لبام رو غنچه کردم و با لوسی تمام که همش تقصیر همین ارشاویر ورپرید اس گفتم:
    -نوموخام....
    مثل اینکه از این لحن مسخره ام دلش ضعف رفت چون...محکم بغلم کرد و فشارم داد و زیر لب قربون صدقه ام میرفت...
    وقتی من رو از خودش جدا کرد با خنده گفتم:
    -ببین چقدر لوسم کردی ارشا!
    سرخوش خندید و گفت:
    -چوری لوست کردم که فقط خودم بتونم تحملت کنم..
    خسته سرم رو گذاشتم روی شونه هاش و با لبخند گفتم:
    -حالا که به اندازه ایی لوسم کردی که خودمم نمی توننم خودم رو تحمل کنم....و این...
    لپم رو کشیدم و با خنده گفت:
    -بی خیال بهار..انقدر سخت نگیر.....بیا به ادامه تمرین برسیم...
    با حال زاری گفتم:
    -واییی.ارشا من بحث شروع می کنم تو بیخیال شی...دوباره ادامه میدی!؟
    خندید و وزن من رو انداخت روی خودش و گفت:
    -یکم دیگه تمرین...بعدش بریم فیلم ببینیم..باشه!؟
    با خنده سرم رو تکون داد و هماهیش کردم....گفتم:
    -اما این واقعا پیشرفت عالیه نه ارشا!؟
    با لبخند جوابم رو داد:
    -در مورد چی!؟
    به پام اشار کردم و گفتم:
    -در مورد پاهام..خیلی وقت نیست...همش 3ماه دارم تلاش می کنم و اگه کمک تو نبود..صد در صد هیچ وقت نمی تونستم...الان فقط لرزش دارم....و این فوقالعاده عالیه...

     

    T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    دستش رو دور کتفم حلقه کرد و گفت:
    -این عالیه و تمامش نتیجه تلاش های خودته عزیزم..
    بعد از نیم ساعت قدم زدن و راه رفتن بالاخره بیخال شد و گفت:
    -خب..فکر کنم کافیه باشه..بریم فیلم ببینیم!؟
    نفسم رو با حرص بیرون پرت کردم و گفتم:
    -من که یه ساعت دارم میگم کافیه...واکر رو بیار..
    از حرص خوردنم خندید و گفت:
    -باشه عزیزم...
    سرش رو جلو اورد و اروم گفت:
    -حرص نخور که میخورم...
    که البته با جیغ من ساکت شد...نتونست ادامه حرفاش رو بزنه...
    وایساده بود و دست به سـ*ـینه زل زده بود به منی که تکیه زده بودم به میز...گفتم:
    -همسر عزیزم من...میشه لطف کنی واکر رو بیاری...خسته ام عزیز دل...
    شونه بالا انداخت و دستش رو پشت کمر گذاشت و به سمت در هدایتم کرد و گفت:
    -دیگه نیازی به واکر نداری خانم سختگوش من....تموم شد....دیگه محتاج واکر و ویلچر و اون چیزای نفرین شده نداری...
    دلم غنچ رفت از اینکه دیگه نیازی به اون وسایل ندارم...لبخندی زدم و همراهیش کردم...به سمت در اتاق و بعد از اون سالن...
    روی مبل نشستم..ارشا به سمت میز تلویزیون رفت و در همون حال گفت:
    -خب..چی بزارم!؟
    بی هوا گفتم:
    -گرگ و میش...
    با خنده گفت:
    -بابا داغون کردی این پنچ تا سی دی رو بهار..
    شونه بالا انداختم و ب لبای غنچه شده گفتم:
    -خو دوس دارم...
    سرش رو تکون داد و گذاشت....دی وی دی اول رو گذاشت و بعد از تایید کردن قسمت اول کنارم نشست..البته قبل از اینکه کلی چیز میز و خوراکی گذاشت جلومون...
    ظرف پفک رو گذاشتم رو پاهاش....سرم رو روی شونه اش گذاشتم و همراه با دیدن فیلم پفک میخوردم و با نفس ها اروم و مهربون ارشا جون دوباره میگرفتم....
    خیلی وقت از اون زمانا میگذره...سخت گذشت...اما گاهی شیرین..گاهی غمگین..و گاهی زیادی زیبا و خوب بود...اما الان هم چی عالیه..دارم ارامش رو تجربه می کنم..به این باور رسیدم که تمام اون اتفاقا حکمت خدا بود...خواست خدا بوده و امتحان خدا..باید صبر کرد...
    اون شوک عصبی هدیه خدا....بود....باعث شده من کمی به خودم بیام..هم من هم ارشا....اون به خود جرئت اعتراف کردن رو داد..اما من به خاطر وضعیتم هم راضی نبودم کمکم کنه هم دلم نمیخواست کسی بهم ترحم کنه...غافل از اینکه این ترحم نیست..عشقه...
    بعد از اون.وقتی همه چی یادم اومد سعی کردم رفتارم بهتر باشه..اونم دریغ نکرد..تمام این چند وقت به غیر از وقت هایی که بد روی نروش راه میرفم اخم و عصبانیت ازش نمیدیدم...
    خیلی کمکم کرد..دیگه سر کار نرفتم..نیاز داشتم با خودم کنار بیام...درست من قبل از ایام اتفاقا تصمیم گرفتم کنار بکشم...اما وقتی رفتار..احساسات و اعترافای ارشا و البته گفتن اینکه خاطره هیچ کاره اس کمی ارومم کرد و باعث شد دیگه سعی کنم بهاش کنار بیام...
    حالا من دارم حرف مفت میزنمااا....از خدام بود...خخخخخخ

     
    آخرین ویرایش:

    T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    اولاش یکم ناز کردم...اما کم کم واقعا...به این نتیجه رسیدم با این محبت ها محتاجم کرد...محتاج خودش و وجودش...
    ارشا-داری به چی فکر میکنی خانم خوشکل من!؟
    به شوخی گفتم:
    -دارم به این فکر میکنم که چطوری یه اقای خوشکل و خوشتیپ من رو وابسته و عاشق خودش کرد...
    اخم بامزه ای کرد و گفت:
    -به به..چشمم روشن....این کیه!؟این یارو!
    پشت چشمم ور نازک کردم و با ناز گفتم:
    -ایشش دلتم بخواد اقامون رو....
    دستش رو روی شونه هام گذاشت و هولم داد به سمت اغوشش....مثل همیشه شیرینه..اونم دورانم واسم شیرین بود اما..
    پرید بین فکرکردنم و گفت:
    -الان داری به چی فکر می کنی خانمم!؟
    خندیدم و گفتم:
    -دارم فکر می کنم که چقدر خوشبختم...بچه هم بهمون اضافه بشه عالیه تره...نه!؟
    دستش رو گذاشت روی شکمم و با خنده و عشق گفت:
    -این کوچولو بعد از تو....مهم ترین موجود زندگیم و تو....
    -من چی!؟
    بـ..وسـ..ـه ایی روی شکمم زد و با عشق گفت:
    -تمام زندگیم....تو نباشی...نبودی این کوچولو هم نبود....
    با ولم پایینی زمزمه کردم:
    -ارشا؟!
    حزن صدام رو درک کرد..چون با لبخندی مهربون گفت:
    -جانم خانمم..چی ناراحتت کرده!؟
    دستم رو روی شکمم حرکت دادم و گفتم:
    -بچمون....من سنم خیلی بالا.....
    نذاشت ادامه بدم..سرش رو بین موهام کشید و گفت:
    -عزیزم..مهم دله..مهم ایمانه...مهم رزشی که واسه بچمون قائل خواهیم بود...سن مهم نیس...تو انقدر خوبی و مهربون که هیچ وقت بچمون متوجه این اختلاف سنی نمیشه..عزیز دلم...
    حرفش اب روی اتیش بود و لبخند رو به لبام هدیه کرد...
    خندیدم و دوباره سرم رو گذاشتم روی شونه اش....همون لحظه بود که ادوارد تو فیلم گفت:
    -پس شیر عاشق بره شد...
    بلا-چه بره احمقی......
    ادوار با اون لبخند های کجش ادامه داد:
    -چه شیر مرریضی!؟
    ارشا با لحنی اروم گفت:
    -چرا حس می کنم شیر ما دونفر نبودیم بهار؟!
    خندیدم و گفتم:
    -چون نبودیم...نه من شیربودم نه تو.....اما مشکلاتم مثل شیر اطرافم رو گرفته بود...فقط من که نه..اطراف هر دوتامون رو....سختی هایی که کشیده بودم..سختی هایی که تو کشیده بودی..همه و همه..من رو تبدیل به یه شیر فانی و بی پایه و اساس تبدیل کرده بود...اما..با وجود خیلی اتفاقا....همه اش حل شد....

     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا