به سمت صندلیش که هنوز کنار میز ناهار خوری بود رفتم و به سمت اتاق حرکتش دادم...
در اتاق رو باز کردم و صندل رو داخل بردم...صندلی رو کنار تخت گذاشتم و پشت گردن و زیر زانوش رو گرفتم و روی صندلی نشوندمش...در کمال تعجبم با لبخند اجازه داد کارم رو انجام بدم..حالا اگه قبلا بود..کلی چشم و غرنه و داد و فریاد راه مینداخت...
اجازه دادم اول اون از اتاق خارج بشه...
باربد گفت:
-ساعت خواب بهار خانوم..مهمون دعوت می کنی خودت میگیری می خوابی؟!!؟
بهار خمیازه ایی کشید و گفت:
-شرمنده داداش خان...خوابم میومد....حالا صنم.....امیر کجاست؟!!؟
صنم با ترس و هول نگاهی به من انداخت..هل کرده بود و نمی دونست چی باید جواب بهار رو بده...منم هول کرده بودم..سریع گفتم:
-عزیزم چند ماهی رفته سفر...
سرش رو تکون داد و به سمت سرویس رفت..
هر سه همزمان نفسامون رو عمیق بیرون فرستادیم...صنم زیر لب گفت:
-به خیر گذشت...
رو به باربد گفتم:
-باربد برو یه سر خونتون...بابات اماده کن..یهو بهار زنگ میزنه...نمی خوام برخورد بدی باهاش بشه....باشه داداش...
سرش رو تکون داد و به صنم بره اماده شه با هم برن...
بهار وقتی باربد رو اماده رفتن دید با شکایت گفت:
-اا..داداش کجا...
باربد سر بهار رو تو اغوشش گرقت و گفت:
-عزیزم..میام باز..مامان زنگ زده گفت برم پیش بابا کارم داره...
سرش رو بیرون اورد و با لبای غنچه گفت:
-باشه داداش اما با مامان بابا هم بگو فردا همه دعوتین خونه ما..باشه؟؟!
برگشت سمت من و گفت:
-ارشا اجازه هست؟!!؟
خندیدم و گفتم:
-هر تور خودت سلاح می دونی.شوما خانوم خونه ایی....فقط خسته نمی شی؟!!
خندیدو و گفت:
-نه بابا.خستگی کجا بود...پس.....فردا یادتون نرده با مامان و بابا بیاید.....
باربد فقط شونه هاش ور بالا انداخت..
بعد از خداحافظی باربد صنمم یه جوری پیچوند و رفت بالا...
***
گوشی رو روی گوشم گذاشتم گذاشتم..
-چی شد باربد!؟!
باربد-سلام ارشا..خوبی..ممنون..منمم خوبم...مامان و بابا و صنمم...
اگه به این باشه همینجوری میخواد تختته گار بره:
-اه خفه شو دیگه....بنال ببنم چی شده...نگرانم!
خندید و با سر خوشی گفت:
-توقع داری بابا دختر دوستم چی کارکنه....معلومه هنوز جمله اول از دهنم بیرون نیومده با کلی ناز و ادا گفت چون همین یه دختر رو دارم و الانم معلوم شده سرگرده......می بخشمش...
چشمام رو بستم از ته دل گفتم:
-وایی خدایا هزار مرتبه شکرت...مرسی..
در اتاق رو باز کردم و صندل رو داخل بردم...صندلی رو کنار تخت گذاشتم و پشت گردن و زیر زانوش رو گرفتم و روی صندلی نشوندمش...در کمال تعجبم با لبخند اجازه داد کارم رو انجام بدم..حالا اگه قبلا بود..کلی چشم و غرنه و داد و فریاد راه مینداخت...
اجازه دادم اول اون از اتاق خارج بشه...
باربد گفت:
-ساعت خواب بهار خانوم..مهمون دعوت می کنی خودت میگیری می خوابی؟!!؟
بهار خمیازه ایی کشید و گفت:
-شرمنده داداش خان...خوابم میومد....حالا صنم.....امیر کجاست؟!!؟
صنم با ترس و هول نگاهی به من انداخت..هل کرده بود و نمی دونست چی باید جواب بهار رو بده...منم هول کرده بودم..سریع گفتم:
-عزیزم چند ماهی رفته سفر...
سرش رو تکون داد و به سمت سرویس رفت..
هر سه همزمان نفسامون رو عمیق بیرون فرستادیم...صنم زیر لب گفت:
-به خیر گذشت...
رو به باربد گفتم:
-باربد برو یه سر خونتون...بابات اماده کن..یهو بهار زنگ میزنه...نمی خوام برخورد بدی باهاش بشه....باشه داداش...
سرش رو تکون داد و به صنم بره اماده شه با هم برن...
بهار وقتی باربد رو اماده رفتن دید با شکایت گفت:
-اا..داداش کجا...
باربد سر بهار رو تو اغوشش گرقت و گفت:
-عزیزم..میام باز..مامان زنگ زده گفت برم پیش بابا کارم داره...
سرش رو بیرون اورد و با لبای غنچه گفت:
-باشه داداش اما با مامان بابا هم بگو فردا همه دعوتین خونه ما..باشه؟؟!
برگشت سمت من و گفت:
-ارشا اجازه هست؟!!؟
خندیدم و گفتم:
-هر تور خودت سلاح می دونی.شوما خانوم خونه ایی....فقط خسته نمی شی؟!!
خندیدو و گفت:
-نه بابا.خستگی کجا بود...پس.....فردا یادتون نرده با مامان و بابا بیاید.....
باربد فقط شونه هاش ور بالا انداخت..
بعد از خداحافظی باربد صنمم یه جوری پیچوند و رفت بالا...
***
گوشی رو روی گوشم گذاشتم گذاشتم..
-چی شد باربد!؟!
باربد-سلام ارشا..خوبی..ممنون..منمم خوبم...مامان و بابا و صنمم...
اگه به این باشه همینجوری میخواد تختته گار بره:
-اه خفه شو دیگه....بنال ببنم چی شده...نگرانم!
خندید و با سر خوشی گفت:
-توقع داری بابا دختر دوستم چی کارکنه....معلومه هنوز جمله اول از دهنم بیرون نیومده با کلی ناز و ادا گفت چون همین یه دختر رو دارم و الانم معلوم شده سرگرده......می بخشمش...
چشمام رو بستم از ته دل گفتم:
-وایی خدایا هزار مرتبه شکرت...مرسی..