کامل شده رمان تاوان شکستنم |T_Tزهرا سادات^_~ کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون درباره قلمم و رمان....ممنون می شم حتما جوابم رو بدین!!!!×

  • هی بد نی

    رای: 0 0.0%
  • مسخره

    رای: 0 0.0%
  • لوس و افنضاح

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    18
وضعیت
موضوع بسته شده است.

T_Tزهرا سادات^_~

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/09/27
ارسالی ها
1,464
امتیاز واکنش
8,575
امتیاز
596
محل سکونت
تو خونمون تو شیراز
دستم ور بین دوتا دستش گرفت و برد زیر چونه اش..بو سه از روی دستم کاشت و چشماش رو بست..بعد از چند ثانیه باز کرد..برقی که وت میدیدم ور دلم نمیخواست درک کنم..نمیخواست...
-بهار..شرمنده ام..حق داری نبخشیم.حق داری من بی شعور نفهم رو نبخشی که حتی در حدس چندتا عکس و حرف و زرای مفت یه ادم مریض احمق...بهت تهمت زدم...
کلافه با دستم سعی کردم سر باربد رو بلند کنم...با اون یکی دستم موهای کار شقیقه اش ور ناز کردم و گفتم:
-همین ککه الان داداشم کنارمه برای هر چیزی با ارزش تره...
دهن باز کرد که حرفی بزنه شاکی دستم رو از زیر چونه اش کشیدم که سرش با ظرب افتاد روی تخت...بی توجه به حالتش با حالت تهدید گفتم:
-باربد یه بار دیگ این حرفا رو..این حس نگاهت رو بکشی وسط...تو وجودت حس کنم با همون کلت میام میکشمت...
همون لحظه ارشا با تقه ایی به در وارد شد و متوجه حرفم شد..با خنده شونه باربد رو گرفت و رو به من گفت:
-انقدر این برادر خانم عزیز ما رو تهدید نکن...
پشت چشمم روناخوداگاه نازک کردم و نگام رو از هر دوتاشون گرفتم که باعث خنده و البته لبخند کوچیک من شد...
***
تقه ایی به در اتاق خورد...کتاب رو روی پاهای بی حس و دراز شده ام گذاشتم و گفتم:
-بفرمایید...
در با ضرب باز شد و به دیوار برخورد کرد...ارشا با چهره ایی خشمگین همراه با کاغذی مچاله شده در دستاش وارد اتاق شد...در رو با ضرب پشت سرش بست...
پتو رو روی پاهام مرتب کردم..حداقل دیگه جلو ارشا معذب نبود..چون اون بعضی از کار ها..که نه..بیشتر کار هام ور انجام میداد.....معذب بودن بعد از این چیز واقعا مسخره اس...البته به نظر خودم...اما خب...
خونسرد عینکم رو از روی چشمام برداشتم و روی کتاب گذاشتم و گفتم:
-ارشا..این چه رفتاری!؟در خونه خودته فقط داری به خودت ضرر می زنی...
با خشم غرید و کاغذ رو توی صورتم پرت کرد و گفت:
-بهتره این رو بخونی..بعد سود و ضرر من رو حساب کنی....
کاغذ رو از توی پاکت بیرون کشیدم...اووووم...دادگاه خانواده...خب....نیازی به خوندن نداره..می دونم چیه!
بی خیال کاغذ رو دوباره تو پاکت گذاشتم و گفتم:
-خب که چی!؟این بزرگ ترین ارزوی توِ....چرا انقدر عصبانی هستی!؟
نا اورم دور خودش چرخید و گفت:
-عصبانی...تو الان داری از من میپری چرا عصبی ام!؟این درخواست از طرف تو و وکیل جدیدته....
عصبی گفتم:
-انقدر هوار هوار نکن ارشا..این خواسته خودت هم بوده..من این درخواست رو دادم تا کارت اسون تر بشه...چند روز دیگه هم میریم داداگاه و کار های لازمه رو انجام میدیم...باشه!؟
کاغذ رو بین دستاش پاره کرد و گفت:
-نه..من این کار رو نمی کنم..تو اون روز...قبل ازا ین اتفاقا اعتراف کردی...اعتراف کردی که من رو دوست داری...چرا داری این کارا رو می کنی؟!چرا داری با خودت لج میکنی بهار؟!
سعی کردم خونسردیم رو حفظ کنم:
-من با خودم لج نمی کنم...من دارم تو رو به خواستت می رسونم....
 
  • پیشنهادات
  • T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    فریادش شیشه ها رو لرزوند:
    -نه..این خواسته من نیست..اگه خواسته من بود...زود تر از اینا از این خونه بیرونت می کردم..اگه این نامه و اون درخواست تو خوسته من بود اون روز...قبل اون اتفاق مسخره تلاش برای اعتراف نداشتم...
    بی توجه به قسمت دوم حرفش گفتم:
    -خب نیازی به بیرون کردن نیست....خودم دارم این کار رو انجام میدم..
    محکم دستش رو بین موهاش کشیدو االبته کمی کشید و با اشفتگی گفت:
    -چرا نمی فهمی بهار..من این رو نمی خوام...اصلا تو چراخودت ور جدی هب وان راه به قسمت دوم حرفم توجه نمی کنی؟!
    فقط تونستم در مقابل پوزخند بزنم....
    جلو اومد...کنار تخت زانو زد...فقط باری چند ثانیه زل زدم تو چشماش...از حس چشماش معلوم بود قرار دوباره اون حرفا رو بشنوم...
    -بهار..برای بار هزارم....تو این چند وقت...بهار..به خدا دوست دارم..می پرستمت...انقدر نه خودت رو نه من رو اذیت نکن...
    منم مثل همیشه با تفاوت اینکه دیگه عصبی نشدم شونه بالا انداختم و گفتم:
    -دیگه برام مهم نیست..
    والبته با بیرحمی..خوب می دونستم داهر چه بلایی سر احساسش میاوردم...اما..
    از جاش بلند شد در حالی که از خشم میلرزید..نامه دادگاه رو پاره کرد و گفت:
    -پس باید این ارزو رو به گور ببری که به این اسونی ها اجازه بدم از این خونه پات ور بیرون بزاری...بهار...
    از اتاق زد بیرون..
    داره ازارم میده..داره اذیتم میکنه...داره شکنجه ام میکنه....من دیگه نمیخوام..نمیخوام تو این خونه..با ارشا زیر یه سقف باشم..
    کاشکی هیچ وقت اعتراف نمی کرد..هیچوفت...اره..من..بهاری که تا دیروز پر پر می زدم واسه یه نگاه مهربون ارشا الان دارم ارزون می کنم کاش هیچ..وقت..هیچ وقت اعتراف نمی کرد...هیچ وقت...من این رو نمیخوام...
    نمیخوام ارشا با من بمونه..من این رو نمی خوام...نمیخوام...
    بعد از مرخصیم از بیمارستان اینکه کاملا متوجه شدم وضعیت پام چطوره از وکیلم که یکی از کاراموز های رضا بود خواستم بره داداگاه و درخواست طلاق بده......
    ***
    با بهت تو چشمام نگاهی ناداخت و گفت:
    -بهار...داری چی کار می کنی؟!
    خشک زل زدم تو چشماش و گفتم:
    -ممنون زحمت کشیدی این چند وقته تر و خشکم کردی اما دیگه نیازی ندارم...
    دستام رو بالا اوردم و تکون دادم:
    -دستام نیروی کافی ور اره واسه انجام کارهای شخصیم..دیگه نیازی ندارم...
    به سمت در خروجی رفتم که جلو صندلی رو گرفت و گفت:
    -حالا کجا داری میری با این حالت..فکر می کنی تنهایی می تونی از پس خودت بر بیای..با این پا!؟
    از این چند کلمه اخر متنفر بودم..با این پا!؟نه!
    -نه..اما با کمک راننده ام خیلی راحت این مشکل حل خواهد شد..اقای شفیعی..
    متوجه طعنه ام که تو صدا کردن اسمش بود شد..اخماش رو بیشتر کشید تو هم...اما...
    دیگه کافی بود..دیگه کافی بود..باید تمومش می کردم..چه به خواست ارشا چه به اجبار..باید تمومش میکردم....

     

    T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    حس کردم صدای قلبش رو که شکست..صدای غرورش...اما...لازم بود...
    دوبار صندلیم ور به حرکت در اوردم...تو دلم ناله کردم:
    -به خدا...ارشا..برای خودمم اسون نیست..به خدا نیست اما...باید این اتفاق بیوفته نباید تو فدای من بشی..نمیخوام...تو....حی....حیفی....
    ***
    با کمکم راننده روی صندلی عقب جا گرفتم...خانم سپاسی که راننده ام بود...وکیلم برام پیداش کرده بود و قابل اعتماد...پشت فرمون سمندی که تازه نیاز(وکیل جدیدش)بارم خریده نشست و به سمت مسیری که من خواستم حرکت کرد....
    دیروز با یکی از شرکت ها که برام میل فریستاده بودن صحبت کردم..وقتی متوجه شدن منم می خوام بدونم هنوز هم من رو میخوان..با شوقی غیر قابل وصف گفتن فردا حتما بیام واسه قرار داد...
    ***
    -خب..خانم اریامنش..شرکت ما واقعا از همکار با شما خوشحاله...خیلی زیاد خانم...
    لبخندی زدم و گفتم:
    -ممنون جناب مهندس...
    -از فردا ما می تونین کارتون رو شرو کنید...
    -متشکر جناب مهندس...خدانگه دار..
    از دفتر بیرون زدم...در حالی که صندلی ور به سمت اسانسور هدایت می کردم به سپاسی زنگ زدم و گفتم جلو اسانسور منتظرم باشه...
    ***
    در خونه روباز کردم...وارد خونه شدم...
    بی حس صندلی رو به سمت سالن هدایت کردم که با دیدن ارشا که روی مبل نشسته کلافه پوفی کردم...
    با دیدن من با لبخند از جا بلند شد..اما من بی توجه به سمت اتاقم رفتم و پشت سرم در رو فقل کردم...
    بعد از تعویض سختی به اسم لباس از اتاق بیرون زدم..
    با کمی فاصله نصبی رو به روی ارشا صندلی رو متوفق کردم وبا طلب کاری نگاهش کردم...
    با لحن جدی گفتم:
    -تو دقیقا چرا الان خونه ایی!؟
    شونه بالا انداخت و بی خیال گفت:
    -خب معلومه....
    بین حرف پریدم و گفتم:
    -اگه می خوایی بگی می خوام از تو مراقبت کنم..چه یم دونم میخوام پیش تو باشم...ارشاویر بهتر تمومش کنی..من این رو نمیخوام.جدی تر ادامه دادم:
    -اگه قرار من زن این خونه باشم تو هم مردی کن و برو سر کار..برو و مثل همیش شب بیا...بالاخره زندگی کردن با زن معلول خرج داره..باید بتونی خرجش رو در بیاری...
    با خشم غرید:
    -تمومش کن بهار...
    اما من گفتم:
    -نه ارشاویر...تازه شروع شده...خودت خواسی پس باید تحمل کنی...
    ***
    خوبه...اشپزی حداقل برام سخت نیست...صندلیم بلنده...و البته اضافه کنم که کمی هم کابینت های ما کوتاهِ..که این واقعا برای حال من خوبه...البته عالیه...
    سه ماه از اون اتفاقات میگذره...دیگه همه عادت کردیم...من به این چرخ و پاهای ناتوانم...ارشاویر به لجبازی های من و البته بی نیازیم به کمک هاش..بعد از اون روز دیگه مثل همیشه میره سرکار...یعنی میره بیمارستان و مطب...جدیدا متوجه این موضوع شدم..
    با هاش خشک رفتار می کنم تا زده شه اما اون مهربونی و ملایمت جوابم ورمیده..این واقعا شرمنده ام می کنه...اما چیزی که باعث تعجبمه اون وقتی انقدر تلاش برای نگه داشتن من داره چرا ارومم نمی کنه!؟بیخیال...
    روزا میره سر کار..صنم رو مجبور میکنه کم تربا باربد باشه و بیشر وقتش ور با من بگذرونهه..خودش رفته یه جایگزین بدتر گذاشته واسه خودش..والا...

     

    T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    اما خب کم کم عادت کردم به این وضع..به بودن صنم....به بودن باربد..به مهربونی ها بی دریغ ارشا...و به نامهربونیو خشکی خودم...
    باربد بعد از اون اتفاقات باربد با مامان صحبت کرد واسه ازدواج با صنم..البته ابراز احساساتشون رو نگم بهتره.....صنم با گل باربد رو میزد که تو هرچی تونستی به من گفتی توقع عشق و علاقه هم داری...خلاصه باربد تونست صنم رو تسلیم کنه اونم بعد از مدتی به صنم ابراز علاقه کرد....وایی..وقتی بابا متوجه این موضوع شد...دقیقا شده بود مثل شورش چنگ جهانی دوم....داغون بودا...بالاخره مامان تونست راضیش کنه....والبته با پا در میونی سپهبد کمی اروم گرفت..اما همچنان موضع خودش رو حفظ کرده....اما..خب.....صنم و باربد هم به هم محرم شدن....
    غذا ها رو گذاشتم رو گاز که صدای ایفون بلند شد.....از همونجا داد زدم:
    -صنم جان...میشه در رو بزنی!؟!
    اونم مثل من داد زد:
    -الان ابجی..
    چند ثانیه گذشت....بلند گفتم:
    -صنم کی بود؟!!؟
    حرفم هنوز تموم نشده بود که صدای جیغش بالا رفت...بار ترس ویلچرم رو به حرکت در اوردم وخودم رو به سالن رسوندم...
    -صنم...صنم چی شد؟!؟!
    نشسته بود زیر ایفون و گریه می کردو البته هر از گاهی هم جی میکشید...با ترس گفتم:
    -صنم سکته ام دادی..چی شده؟!؟!
    با هق هق گفت:
    -بهار....بهار....باربد...بهار باربد...
    جلو رفتم و دستای لرزونم رو به سمتش بردم و سعی کردم دستش رو بگیرم....
    من-باربد چی!؟!؟باربد چی صنم؟!؟!
    همون لحظه در خونه به صدا در اومد...صندلیم رو به عقب هل داد عقب و دوید و در خونه رو باز کرد....منم پشت سرش رفتم ببینم چی شده و کیه!؟!
    -وای خاک برسم..
    این جمله رو من با دیدن باربد گفتم....باربد خونی و مالی با صورتی کبود و خونی پشت در ایستاده بود...رو به صنم گفتم:
    -صنم...صنم کمکش کن بیاد داخل..داره از هوش میره...بدو..
    با گریه فقط سر تکون داد و رفت بازو ی باربد رو گرفت..واینستادم ورفتم داخل و گوشی خونه رو برداشتم و شماره ارشا رو گرفتم...صنم کمک کرد باربد روی کاناپه دراز بکشه....ارشاویر جواب داد:
    -بله بهار جان؟!!؟
    بی توجه به قولی که به خودم دادم باهاش سرد باشم با خواهش گفتم:
    من-ارشا ارشا کجایی؟!!
    نگران پرسید:
    ارشا-چی شده بهار؟!!؟
    -کجایی؟؟!
    ارشا-فروشگاهم...نزدیک خونه...چی شده بهار جون به لبم کردی...
    اومدم دهن باز کنم که صنم جیغ زد...رو بهش گفتم:
    -چته صنم؟!؟
    دیگه گریه نمی کرد...زنگ صورتش سفید شده بود با تته پته گفت:
    -بهار...بازوووششش......ب...ه...اا...زززززوووووو..
    -اه...
    صندلیم رو تکون دادم و روبه ارشاویر گفتم:
    -ارشاویر....باربد اومد خونه.....صورتش خونی و کبوده...و....
    -هین...
    از دیدن زخم نسبتا عمیقی که روی بازوی باربد بود هینی بلندی گفتم که ارشا گفت:
    -چی شد بهار...
    من-ارشا...ارشا...چاقو خورده....خون داره ازش میره..خیلی زیاد هم هست...رنگ به صورت نداره...چی کار کنم؟!!؟
    -خیلی خوب..خیلی خوب بهار اروم باش...با پنبه و اب خون ها رو پاک کن و زخم و تمیز کن تا من بیام..الان خودم رو می رسونم...
    تند گفتم:
    -باشه باشه..فقط زود باش...زود باش ارشا داداشم...

     

    T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    تلفن رو قطع کردم..اومدم به صنم بگم پاشه بره جعبه کمک های اولیه رو بیاره تا زخم هاش رو تمیز کنیم که دیدم با گریه دست باربد رو گرفته بود و اروم داشت باهاش حرف می زد...والبته باربد هم اروم جوابش رو می داد...
    لبخندی به عشقشون زدم...خودم دست به کار شدم..با سختی و مشقت زیاد جعبه کمک ها رو از تو حموم اوردم و با اب رفتم بالا سر باربد...
    زیاد با اینطور چیزا سر و کله زدم اون ده سال..اما خب...خیلی گذشته و من دیگه اون بهار قوی قبل نیستم..من..بیخیال...
    صنم رو کنار زدم و شروع کردم به تمیز کردن زخماش...زخم بازوش همچنان داشت خون می داد و قطع هم نمی شد...
    انقدر فشار دادم و انقدر اه و اوخ و ناله هاش رو شنیدم که بالاخره خونش قطع شد..البته بگم که صنم رفت چندبار اب رو عوض کرد....تازه کلی هم فحشم داد که چرا داری درد براش ایجاد میکنی...
    فکر میکنه واسه خودم اسون بود...
    بالاخره یکم اوخ و اخ و ناله های باربد کم تر شد..همون لحظه ارشا کلید انداخت وارد خونه شد..رو به من گفت:
    -بهار صنم رو اروم کن...حالا ببینم چی کار کرده این خانم ما....
    لبخند زدم از تعریف غیر مستقیمش....هر چقدرم سرد باشم..بازم..قلبم دارم و این ابراز علاقه های یهوییش شیرینه برام.....با کلی زور و ضرب صنم رو فرستادم اتاق و به زور مجبورش کردم کمی استراحت کنه و خودمم رفتم کمک ارشاویر...
    ***
    -مرسی بهار خیلی کمک کردی...
    لبخندی زدم همونطوری که کمی اب به باربد نیمه بیهوش می دادم گفتم:
    -نه بابا...تو زحمت کشیدی..داداشمه..یه داداش که دیگه بیشتر ندارم....وظیفه ام بود...
    از باربد دور شدم و مقداری خودم رو به اپن نزدیک کردم..لیوان رو روی اپن گذاشتم و گفتم:
    -باربد داداش حالت خوبه!!؟؟
    کمی سرحال تر شده بود....هوشیاری نصفی داشت....فقط سرش رو تکون داد...
    به سمت اشپزخونه رفتم تا ادامه کارام رو انجام بدم...اینا هم که ناهار می خواستن....غذام فکر کنم اماده باشه...
    نیم ساعت بعد صدای خنده اروم صنم و باربد تا توی اشپزخونه هم اومد و لبخندی ارومی رو روی لب های خشکم نشوند...
    بیرون رفتم و رو به صنم که جفت باربد نشسته بود گفتم:
    -خوبی صنم!؟!می خوای اب قند برات بیارم!؟!
    خندید و سرش ر وری اون یکی بازو باربد گذاشت و گفت:
    -نه بابا بهار...هیچی نیست یکم فقط ترسیدم..
    باربد هم زیر لب قربون صدقه صنم می رفت....زیر لب رو به باربد گفتم:
    -خاک تو سر زن ذلیلت...
    صنم به شوخی سمتم براق شد و گفت:
    -ااا..از الان خواهر شووور بازی....
    باربد بعد از کمی خندیدن گفت:
    -اوه راستی بهار....
    -جانم داداشی!؟
    باربد-اون سالی که مامان سکته کرد..من فکر کنم تو بیمارستان و البته تو اتاق مامان صنم رو دیدم..درسته!؟
    سرم رو تکون دادم و گفتم:
    -اره..درسته..من صنم رو فرستاده بودم..

     
    آخرین ویرایش:

    T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    ((تو بدترین موقعیت بودم....خیلی بد...وقتی بد تر شد که خبر سکته قلبی مامان هم به گوشم رسید..دیگه واقعا داشتم کم میاوردم که یهو...))
    خندیدم و با لبخندی که یاد اور تلاش های امیر بود ادامه دادم:
    ((نمی دونم اون پسره دیوونه..امیر از کجا تونست اون وسایل رو گیر بیاره....لنز هوشمند....وگوشی...
    برای من عالی بود..اما خودم..خودم میومد دستگیر میشدم..پس مجبوری صنم رو فرستادم...))
    صنم سرش رو تکون داد شروع کرد به گفتن:
    ((اره...بهار واقعا تو بد موقعیتی بود و همش زیر سر اون ارش بی چشم.....))
    -بین حرفش پریدم و گفتم:
    -اِ...صنم...پشت سر مرده حرف نزن....
    -خیلی خب بابا..
    ادامه داد:
    ((اره....موقیتی بدی بود...واقعا بد....خبر سکته سوگند جون رو که شنید..برای اولین بار تو اون چندسال حس کردم بغض گلوش رو گرفت....این خیلی ازارم می داد...تا وقتی که امیر اون چیزا رو اورد...یه گوشی و لنز هوشمند..
    یه روز که واقعا سر بهار شلوغ بود...امیر روش کار با اون وسایل رو یادم داد...قرار شد من به صورت پرستار وارد بیمارستان و اتاق سوگند جون بشم....امیرم بهار رو بیاره...))
    از اینجا من ادامه دادم:
    ((انقدر عصابم خورد بود که....فقط منتظر بودم یکی بگه بالا چشمت ابرو..روزگارش رو سیاه می کردم...خلاصه متوجه شدم امیر و صنم یه کارایی دارن میکنن...
    از حوصلشون رو نداشتم واقعا....خلاصه تا ظهر سرم به کار خودم گرم بود که امیر سر و کله اش پیدا شد..خلاصه هر چی بهش اخم کردم تو پیدم..نفهمید...همش پیش خودم می گفتم اینا نمی فهمن من چه حسی دارم...خلاصه به زور بردم تو یکی از اتاقا...))
    صنم همونطوری که میوه میخورد و دهن باربد هم میذاشت ادامه داد:
    ((با کلی ترس و لرزش خودم رو رسوندم به اتاق سوگند جون..خلاصه..اول که وارد اتاق شدم فکرکردن من واقعا پرستارم....جلو رفتم و اروم رو بهش گفتم:
    -خانم..خانم...من از طرف بهار اومدم....
    حالا بماند چقدر تو راه بهار بد و بیراه بار من و امیر کرد...
    سوگند جونم که انگار فکر چنین چیزی رو نمی کرد..اما نمی دونم چرا..نمی دونم از کجا...همون دقیقه اول حرفم رو باور کرد...منم گوشی رو گذاشتم تو گوشش...
    با لبخندی واقعا مادرانه زد و شروع کرد به صحبت کردن با بهار...زل زده بود چشمام و انگار واقعا بهار رو میدید..))
    تک خندی از به یاد اوردی هیجان اون روز روی لبم نخش بست...گفتم:
    ((وقتی متوجه شدم امیر و صد البته صنم..به خاطر من چنین ریسکی کردن هر دوتاشون رو تهدید کردم..البته همونطوری که صنمم گفت کلی فحش و بد و بیراه بارشون کردم..
    تا صنم وارد اتاق مامان شد..انگار خود صنمم حالم رو درک کرده بود..زل زده بود به مامان..من که بعد از چند سال دوری موقعیت پیدا کرده بودم..تا صنم گوشی ور به مامان داد گفتم:
    -مامانی...
    مامانم از اون ور با بهت گفت:
    -بهارم تویی؟!
    خلاصه چند دقیقه کاملا زل زده بودیم به هم و با هم حرف میزدیم که یهو....))
    صنم یه لیوان اب سر کشید....ادامه داد:
    ((وای خدا...چشمتون روز بد نبیته...نچ نچ نج...
    یهو در اتاق با ضرب باز شد....وایی خدا..واقعا یادم نمیاد از ترس چی کارکردم...فقط یادمه گوشی رو از سوگند جون گرفتم و با لب ازش عذرخواستم.....
    برگشتم پشت سرم رو نگاه کردم..باربد بود..از صدا ها و قربون صدقه های بهار می شنیدم چقدر ذوق کرده من بدبخت اونجا داشتم سکته می کردم...خانم داشت ذوق می کرد...
    خلاصه با کلی زور و بدبختی از دست باربد جیم زدم و بدون عوض کردن لباسام خودم رو به ماشین رسوندم و الفرار....))
    خندیدم و به سمت اشپزخونه رفتم...برنجم رو توی دیس کشیدم که صدای اهنگ موبایلم بلند شد...بلند داد زدم:
    -صنم گوشیم رو جواب بده لدفا..

     

    T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    اونم داد زد:
    -باشه..
    خب...اینم از بار دوم که امروز به صنم گفتم چیزی رو جواب بده...خدا به خیر کنه این یکی رو حتما خبر مرگ من رو می خوان بهش بدن...خخخ...والــــــــــا!!
    بهارخانوم خل شدی رفتیااا....
    خندیدم و دیس برنج رو دست گرفتم...به سمت میز ناهار خوری داخل سالن رفتم....بین راه صدای نخراشیده و تا حدی اشنا به گوشم رسید:
    -بهار خان..دستور انجام شد...باربد تا چند دقیقه دیگه اش و لاش خدمتتونه...
    همه چی زود اتفاق افتاد..نفهمیدم کی بهت زده نگام رو روی صورت های متعجب ارشا و باربد چرخوندم..نفهمیدم کی بود که صنم هر چی از دهنش در اومد و بهم گفت...نفهمیدیدم کی دست صنم روی گونه من فرود اومد و نفهمیدم کی بود که دیس بزگ افتاد کف سالن.....
    یه بار دیگه دقیق تر بگم چی شد که بهار همراه با دونه های برنجی که کف سالن داغون شدن داغون شد..
    وارد سالن شدم..به سمت میز ناهار خوری رفتم که اون صدای نکره تو گوشم بخش شد....
    بهت زده همه رو از نظر گزروندم....صنم جلو اومد و با با گریه در حالی که از عصبانیت سرخ شده بود و میلرزید گفت:
    -خیلی پستی بهار...باربد برادرته.چطور تونستی پست فطرت؟!!؟!........
    بین حرف پریدم و گفتم:
    -صنم...صب...
    سیلیش روی گونه ام فرود اومد...هم زمان دیس برنج از دستم ول شد روی زمین....صورتم برای اولین بار در برابر سیلی شخصی به سمت چپ مایل شد....
    چشمام زوم کرده بود روی دونه ها برنج.....تصویری از تمام سیلی هایی که تو عمرم خوده بودم جلو شچمم اومد....1سارا مربی کاراته ام...2اوخم..3کریم...4بابا..5باربد....6ارشا....ولی چرا هیچ کدوم به قدری که سیلی صنم درد گرفت درد نداشت....
    بین تصویر هایی که به یاد میاوردم صدای فریاد باربد و ارشا رو شنیدم:
    باربد-خفه شو صنم...
    و فریاد ترسان ارشا:
    -یا ابولفضل.....
    *******
    *ارشاویر*
    اون مرتیکه چی داشت می گفت...حتی مهلت فکر کردن هم پیدا نکردم....صنم به سمت بهار یورش برد و هر چی از دهنش در اومد بهش گفت...در اخر بهار از خودش دفاع کرد که جوابش سیلی صنم بود....صحنه دردناکی بود..برای اولین بار دیدم صورت بهار در مقابل سیلی کم اورد.....
    چشماش روی برنج ها کف سالن خشک شد...همچنان صنم داشت چیز میز بار بهار می کرد...باربد زود تر به خودش اومد و فریاد زد:
    -خفه شو صنم...
    از صحنه ایی که مقابلم می دیدم فریاد زدم:
    -یا ابوالفضل..
    بهار صورتش سمت چپ مائل شده بود....همین طوری پشت سر هم چیزی زمزمه می کرد و پشت سرم هم هین می گفت..ترسناک و دردناک.....بود دیدن اون صحنه...
    صنمم دیگه ساکت شده بود و با ترس زل زده بود به بهاری که پشت سرهم هین هین می کرد و اسم و شماره هایی رو زمزمه می کرد....

     

    T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    بدون توجه به باربد که مبهوت به بهار و صنم بهت زده به سمت بهار رفتم..به سمت کسی که همه زندگیمه و بدون اون می تونم نفسم بکش...تازه فهمیدم چقدر پاکه...الان می دونستم چقدر دوسم داره که چند وقته باری ازادی و رهایی من داهر زندگی رو به کام خودش و من تلخ میکنه...
    تشنج کرد و از ویلچر پایین پرت شد.....باربد با دیدن این صحنه به سمت صنم که هنوز خشکش زده بود رفت و دتسش رو بالای سر صنم گرفت تا روی گونه هاش فرود بیاد....فریاد زدم:
    -باربد الان وقتش نیست.....بهار مهمه تره...بیا کمک...
    حیف حیفی رو به صنم گفت و به کمک من اومد....فریاد زدم سر صنم و اسم چنتا وسیله رو گفتم تا بره برام بیاره..
    اونم بدون فوت وقت رفت تا وسایل رو بیاره..
    با کمک باربد سعی داشتیم لرزش ها و چرخش عصبی سرش رو به سمت چپ مهار کنیم...عصبی فریاد زدم:
    -ن....نه..دیگه بسشه....دیگه...نه....بجمب صنم..
    ****
    زل زدم به بهاری که الان اروم و ساکت و سامت روی تخت افتاه بود....اروم و با ارامش..دیگه خبر از تشنج و اون تیک عصبی نبود...
    الان بیشتر از 17 ساعت که زیادی اروم و ساکته..
    -چرا به هوش نمیاد؟!؟!
    پوزخند زدم به صدای نگران صنم....
    بی حرف پشتم رو بهش کردم و بیرون زدم از اتاقی که زنم مثل یه گوشت افتاده روی تخت...صنم پشت سرم دوید و گفت:
    -ارشا...تقصیر من نبود...از اون حرفا عصبی شده بودم..
    برگشتم سمتش...از ترس یه قدم عقب پرید....غریدم:
    -د لامصب..چطور تونستی!؟!؟گیرم که اون حرفای چرت درست بود تو باید اینطوری میکردی!؟!مگه تو احمق خبر نداشتی که سکته مغزی کرده....خبر نداشتی که قلبش ضعیفه عصابش ضعیف تر و با یه تلنگر کوچیک تشنج میکنه...
    هیچ حرف دیگه تو مغزم نیومد وگرنه واقعا دریغ نمیکردم.......فقط سرم رو با تاسف تکون دادم و روی اولین مبل نشستم...باربد هم سرش رو بین دستاش گرفته بود و هیچ حرف و حرکتی نداشت...
    صنم با گریه خودش رو انداخت تو بغـ*ـل باربد...با چشم ابرو به باربد فهموندم که دیگه بسته و نمی خواد بیشتر از این تنبیه بشه..خودش به اندازه کافی ترسیده بود.....
    چند دققه گذشت...صنم کمی اروم شده بود و فقط فین فین میکرد و زیر لب از باربد معذرت خواهیی میکرد...
    -ارشا....هق هق...ارشاویر کجایی؟!!من میترسم....
    هر سه با تعجب و بهت به هم نگاه کردیم...
    این چنین جبغ و هق هق گریه ها واقعا از بهار بعید بود..حتی صنم هم از تعجب دیگه نه گریه می کرد نه هق هق فقط زل زده بود به در اتاق...
    هر سه هم زمان به خودمون اومدیم و به طرف در اتاق هجوم بردیم....
    روی تخت نشسته بود....تکیه داد بود که تاچ تخت....پاهاش دراز بود..البته که نمی تونست پاهاش رو تکون بده....با دستای لرزونش صورتش رو پوشونده بود و هق هق گریه می کرد...از شدت گریه شونه هاش میلرزید...
    باربد و صنم با ترس و تعجب زل زده بودن که بهاری که مثل همیشه نبود...اصلا شاید بهار نبود....زود تر از اون دوتا به خودم اومدم و روی تخت نشستم....دستای لرزون بهار رو از جلو چسماش برداشتم و تو دستام گرفتم...فشار دادم....

     

    T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    برای اولین بار تو تمام این 10. 12 سال که چشمای بهار ور انقدر اروم و مظلوم می دیدم....لباش رو غنچه کرده بود..وقتی مردمک چشماش رو من افتاد و روی من ثابت موند بودن فوت وقت خودش رو پرت کرد تو بغلم....سرش رو روی سـ*ـینه ام گذاشت و با هق هق گفت:
    -ارشا کجا بودی؟!؟!تر سیدم...ترسیدم که نیستی....دیگه نرو من می ترسم....
    متعجب و با چشمای گرد شده زل زدم به بهاری که واقعا هیچ شباهتی به بهار خودم نداشت...اما این بهارم دوست داشتنی بود....خواستنی بود...دستم رو دور کمرش حلقه کردم و به خودم فشارش دادم و همون طوری که روی موهاش رو میبوسیدم گفتم:
    -ببخشید بهار....معذرت می خوام دیگه تنها نمی ذارم تو گریه نکن...باشه خانمی...
    خندید و خودش رو از من جدا کرد...باحالت بامزه و کاملا بچه گونه ایی بینیش رو با استین بلوزش تمیز کرد...
    ناخود اگاه دلم ضعف رفت از این حرکتش و محکم تو اغوشم فشردمش و گفتم:
    -بهار خوبی؟!؟!حالت خوبه!؟!سردت نیست!؟!سر درد چی نداری!؟!
    فقط سرش رو تکون داد...با صدای بهت زده صنم تازه یادم اومد ایی بابا این دوتا هم تو اتاقن....
    صنم-بهار...عزیزم خوبی؟!!؟
    سرش رو بلند کرد....مردمک و چشمای لرزونش رو دوخت به صنم....جا خورد...صنم جا خورد از دیدن این چشمای معصوم و یه قدم عقب رفت...با تته پته گفت:
    -بهار.ب....به.......بها....بهار....خوبی!؟!؟
    بهار دوباره بینیش رو با استینش پاک کرد و مظلوم گفت:
    -خوبم ابجی صنم...
    صنم با ترس خنده کوتاهی کرد و گفت:
    -پس چرا اینطوری میکنی؟!؟!
    بهار زیبا خندید و گفت:
    -چطوری!؟!؟!
    دستش رو ستون بدنش کرد تا بلند شد اما هر چی تلاش کرد دید پاهاش تکون نمیخورده...
    تا ترس و چشمایی مملوع از اشک بود و با یه تلنگر میریخت نگام کرد و گفت:
    -ارشا.....ارشا...چرا.....(اولین قطره اشکش ریخت و هق هقش به هوا رفت)چرا پاهام تکون نمیخورده!؟!؟
    رو به صنم گفتم:
    -برو یه ارامیخش بیار....زود باش...زود...
    بهار رو تو اغوشم گرفتم..کمرش رو با دستم ناز کردم و با دست دیگه ام موهاش رو نوازش کردم....زیر گوشش گفتم:
    -بهار...اروم باش خانم خوشکل...اروم باش بهار...تو یه تصادف کوچیک تو قدرت حرکتت رو از دست دادی...الان کم کم با تمرین داری بهتر میشی...اروم باش...
    سرش رو از روی سـ*ـینه ام بلند کرد و با اون نگاه با اون نگام مظلومش که مملوه از اشک بود نگام کرد و با لبای غنچه شده گفت:
    -ارشا...ارشا هیچ وقت دیگه نمی تونم راه برم!؟!؟!
    خندیدم و محکم فشارش دادم و گفتم:
    -نه خانم لوس خوشکل....کی گفته تو دیگه خوب نمیشی!؟...یکم دیگه تمرین کنی خوب خوب میشی خانم خوشکل....
    همون لحظه صنم بایه قرص و یه لیوان اب وارد اتاق شد....خیلی اروم قرص و لیوان و اب رو از صنم گرفت و خورد و دوباره خودش رو تو بغلم پرت کرد....سرش ور روی سـ*ـینه ام گذاشت..ناخود اگاه موهاش رو نوازش کردم..نمی دونم چقدر گذشت که مبهوت چهره مظلومش تو خواب بودم که نفس های عمیقش من روبه خودم اورد...اروم روی تخت گذاشتم و پتو رو روش کشیدم..
    بدون سر و صدا از اتاق بیرون اومدم و در رو بستم....کنار باربد نشستم و پوفی کردم...

     
    آخرین ویرایش:

    T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز

    صنم-ارشاویر چرا اینطوری شده؟!!؟


    پنچول تو موهام کشیدم:
    -شوک عصبی....فکر کنم خاطراتی رو که ازارش می داده رو فراموش کرده..احتمالا مرگ امیر رو هم فراموش شده....خیلی چیزای دیگه....نمی دونم...اولین بار نیست...اولین بارش نیست اینطوری میشه اما این دفعه فرق داره....


    صنم بلند زد زیر گریه و گفت:
    -همش تقصیر منه...منه بی فکر احمق..خاک تو سرم...ببین چه بلایی سر خواهرم.......تنها کسم اوردم...وایی خدا....


    باربد سعی کرد اورمش کنه...رو به من گفت:
    -حالا خوابید!؟!


    فقط یه سر تکون دادن اکتفا کردم...


    نگام رو چرخوندم تا روی میز ناهار خوردی ثابت موند....بمیرم براش...میز ناهار رو واسه ما اماده کرده بود...اونم با این وضعش...


    ناخود اگاه گفتم:
    -شرمنده ام..واقعا تو روش شرمنده ام.....شرمنده ام...کاشکی هیچ وقت خوب نشه....خدا کنه هیچ وقت به یاد نیاره کخ چه بدی هاییی در حقش کردم...حتی از وقتی فهمیدیم بی گـ ـناه باز بهش بی توجهیم...بیین.....


    به میز اماده غذاکه تقریبا یه روزه اماده دست نخورده باقی مونده اشاهر کردم و ادامه دادم:


    -با اون وضع پاهاش بازم برامون غذا اماده کرد...میز رو چید بدون اینکه شکایتی بکنه....بدون هیچی...حتی گله....


    از جام بلند شدم و با حال خراب خودم رو به اتاق رسوندم...روی تخت نشستم و زل زدم به چهره غرق در خوابش....مظلوم..اروم....حاظرم قسم بخورم اولین باره که تو تموم عمرم می دیدم انقدر اروم و راحت خوابیده..انقدر مظلوم....


    با بالا پایین شدن تخت نگام رو از بهار گرفتم...باربد کنارم نشسته بود....غمگین و محزون زل زده بود به بهار کوچولو..کوچولو!؟!اره انقدر ناز و معصوم شده انگار نوزاد تازه متولد شده.....


    -ارشا...به اندازه کل دنیا و همه چی شرمنده ام تو روش...به خدا خدا شاهده حتی یه بارم تمام اون بد رفتاری ها و سیلی ها و حرفایی که بار خودش و امیر و صنم کردم رو به روم نیاور...حتی یه بار هم نگاهش گله نداشت...دلخور بود اما فراموش کرده بود..نمی دونم شاید هم اصلا فراموش نکرده بود اما به روم نمیاورد....خیلی در برابر ما خانمی کرد...خیلی...


    نگاش رو از بهار گرفت زل زد به من...مصمم و پر تحکم گفت:
    -همه چی رو عوض می کنم..میرم با بابا حرف می زنم...قانعش می کنم....همه چی مثل قبل باید بشه....باید...ارشا...کمکم می کنی؟!!؟


    لبخندی زدم به روش:


    -البته..چرا که نه!!


    از جام بلند شدم...همراه با باربد از اتاق بیرون زدم...بلند گفتم:
    -تو این خونه باید خیلی چیزا تغییر کنه...خیلی چیزا...کمک می خوام کی پایه اس؟!؟


    هر دو با لبخند به استقبال خواسته ام اومدن و شروع کردیم به تغیییر دکوراسیون..


    نیاز بودبه این تغییرات..وقتی بهار عوض شده باید استفاده کنم از حلاوت گواراش..باید...


    در عرض یک ساعت..لباس های بهار رو به بزرگ ترین اتاق یعنی اتاق خودم منتقل کردیم...باربد و صنم یه دست به دکوراسیون خونه کشیدن...


    صنم خودش رو روی مبل پرت کرد و با خنده گفت:
    -عالیی شدد...جای امیر خالی اگه الان کلی غر زده بود..


    لبخند غمگینش به یاد هممون اورد که دیگه اون امیر خون گرم و مهربون همراهمون نخواهد بود...


    بهار-ارشا..ارشا میشه یه لحظه بیای!؟


    هر سه از جا پریدیم....نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
    -الان میام خانم خوشکل...الان...

     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا