دستم ور بین دوتا دستش گرفت و برد زیر چونه اش..بو سه از روی دستم کاشت و چشماش رو بست..بعد از چند ثانیه باز کرد..برقی که وت میدیدم ور دلم نمیخواست درک کنم..نمیخواست...
-بهار..شرمنده ام..حق داری نبخشیم.حق داری من بی شعور نفهم رو نبخشی که حتی در حدس چندتا عکس و حرف و زرای مفت یه ادم مریض احمق...بهت تهمت زدم...
کلافه با دستم سعی کردم سر باربد رو بلند کنم...با اون یکی دستم موهای کار شقیقه اش ور ناز کردم و گفتم:
-همین ککه الان داداشم کنارمه برای هر چیزی با ارزش تره...
دهن باز کرد که حرفی بزنه شاکی دستم رو از زیر چونه اش کشیدم که سرش با ظرب افتاد روی تخت...بی توجه به حالتش با حالت تهدید گفتم:
-باربد یه بار دیگ این حرفا رو..این حس نگاهت رو بکشی وسط...تو وجودت حس کنم با همون کلت میام میکشمت...
همون لحظه ارشا با تقه ایی به در وارد شد و متوجه حرفم شد..با خنده شونه باربد رو گرفت و رو به من گفت:
-انقدر این برادر خانم عزیز ما رو تهدید نکن...
پشت چشمم روناخوداگاه نازک کردم و نگام رو از هر دوتاشون گرفتم که باعث خنده و البته لبخند کوچیک من شد...
***
تقه ایی به در اتاق خورد...کتاب رو روی پاهای بی حس و دراز شده ام گذاشتم و گفتم:
-بفرمایید...
در با ضرب باز شد و به دیوار برخورد کرد...ارشا با چهره ایی خشمگین همراه با کاغذی مچاله شده در دستاش وارد اتاق شد...در رو با ضرب پشت سرش بست...
پتو رو روی پاهام مرتب کردم..حداقل دیگه جلو ارشا معذب نبود..چون اون بعضی از کار ها..که نه..بیشتر کار هام ور انجام میداد.....معذب بودن بعد از این چیز واقعا مسخره اس...البته به نظر خودم...اما خب...
خونسرد عینکم رو از روی چشمام برداشتم و روی کتاب گذاشتم و گفتم:
-ارشا..این چه رفتاری!؟در خونه خودته فقط داری به خودت ضرر می زنی...
با خشم غرید و کاغذ رو توی صورتم پرت کرد و گفت:
-بهتره این رو بخونی..بعد سود و ضرر من رو حساب کنی....
کاغذ رو از توی پاکت بیرون کشیدم...اووووم...دادگاه خانواده...خب....نیازی به خوندن نداره..می دونم چیه!
بی خیال کاغذ رو دوباره تو پاکت گذاشتم و گفتم:
-خب که چی!؟این بزرگ ترین ارزوی توِ....چرا انقدر عصبانی هستی!؟
نا اورم دور خودش چرخید و گفت:
-عصبانی...تو الان داری از من میپری چرا عصبی ام!؟این درخواست از طرف تو و وکیل جدیدته....
عصبی گفتم:
-انقدر هوار هوار نکن ارشا..این خواسته خودت هم بوده..من این درخواست رو دادم تا کارت اسون تر بشه...چند روز دیگه هم میریم داداگاه و کار های لازمه رو انجام میدیم...باشه!؟
کاغذ رو بین دستاش پاره کرد و گفت:
-نه..من این کار رو نمی کنم..تو اون روز...قبل ازا ین اتفاقا اعتراف کردی...اعتراف کردی که من رو دوست داری...چرا داری این کارا رو می کنی؟!چرا داری با خودت لج میکنی بهار؟!
سعی کردم خونسردیم رو حفظ کنم:
-من با خودم لج نمی کنم...من دارم تو رو به خواستت می رسونم....
-بهار..شرمنده ام..حق داری نبخشیم.حق داری من بی شعور نفهم رو نبخشی که حتی در حدس چندتا عکس و حرف و زرای مفت یه ادم مریض احمق...بهت تهمت زدم...
کلافه با دستم سعی کردم سر باربد رو بلند کنم...با اون یکی دستم موهای کار شقیقه اش ور ناز کردم و گفتم:
-همین ککه الان داداشم کنارمه برای هر چیزی با ارزش تره...
دهن باز کرد که حرفی بزنه شاکی دستم رو از زیر چونه اش کشیدم که سرش با ظرب افتاد روی تخت...بی توجه به حالتش با حالت تهدید گفتم:
-باربد یه بار دیگ این حرفا رو..این حس نگاهت رو بکشی وسط...تو وجودت حس کنم با همون کلت میام میکشمت...
همون لحظه ارشا با تقه ایی به در وارد شد و متوجه حرفم شد..با خنده شونه باربد رو گرفت و رو به من گفت:
-انقدر این برادر خانم عزیز ما رو تهدید نکن...
پشت چشمم روناخوداگاه نازک کردم و نگام رو از هر دوتاشون گرفتم که باعث خنده و البته لبخند کوچیک من شد...
***
تقه ایی به در اتاق خورد...کتاب رو روی پاهای بی حس و دراز شده ام گذاشتم و گفتم:
-بفرمایید...
در با ضرب باز شد و به دیوار برخورد کرد...ارشا با چهره ایی خشمگین همراه با کاغذی مچاله شده در دستاش وارد اتاق شد...در رو با ضرب پشت سرش بست...
پتو رو روی پاهام مرتب کردم..حداقل دیگه جلو ارشا معذب نبود..چون اون بعضی از کار ها..که نه..بیشتر کار هام ور انجام میداد.....معذب بودن بعد از این چیز واقعا مسخره اس...البته به نظر خودم...اما خب...
خونسرد عینکم رو از روی چشمام برداشتم و روی کتاب گذاشتم و گفتم:
-ارشا..این چه رفتاری!؟در خونه خودته فقط داری به خودت ضرر می زنی...
با خشم غرید و کاغذ رو توی صورتم پرت کرد و گفت:
-بهتره این رو بخونی..بعد سود و ضرر من رو حساب کنی....
کاغذ رو از توی پاکت بیرون کشیدم...اووووم...دادگاه خانواده...خب....نیازی به خوندن نداره..می دونم چیه!
بی خیال کاغذ رو دوباره تو پاکت گذاشتم و گفتم:
-خب که چی!؟این بزرگ ترین ارزوی توِ....چرا انقدر عصبانی هستی!؟
نا اورم دور خودش چرخید و گفت:
-عصبانی...تو الان داری از من میپری چرا عصبی ام!؟این درخواست از طرف تو و وکیل جدیدته....
عصبی گفتم:
-انقدر هوار هوار نکن ارشا..این خواسته خودت هم بوده..من این درخواست رو دادم تا کارت اسون تر بشه...چند روز دیگه هم میریم داداگاه و کار های لازمه رو انجام میدیم...باشه!؟
کاغذ رو بین دستاش پاره کرد و گفت:
-نه..من این کار رو نمی کنم..تو اون روز...قبل ازا ین اتفاقا اعتراف کردی...اعتراف کردی که من رو دوست داری...چرا داری این کارا رو می کنی؟!چرا داری با خودت لج میکنی بهار؟!
سعی کردم خونسردیم رو حفظ کنم:
-من با خودم لج نمی کنم...من دارم تو رو به خواستت می رسونم....