کامل شده رمان قهرمانان دنیا | سید محمد موسوی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

sm.mousavi70

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/07/19
ارسالی ها
204
امتیاز واکنش
7,118
امتیاز
516
سن
32
محل سکونت
اهواز
دانا رو به جمعیت صحبت‌های خود را ادامه داد:
- برای شروع، یه سوال می‌پرسم؛ کسی از زمان و مکان دقیق اینجا اطلاعاتی داره؟
سوفیا: چه سوال احمقانه‌ای! خب معلومه، ما توی شرکت World Media هستیم، تو ایالت فلوریدای ایالات متحده.
پدرینا: و ساعت هفت اومدیم اینجا، که اگه بگیم مثلاً یه ساعت خوابیده باشیم، با احتساب زمان بیداری تا الان، فکر کنم ساعت حدوداً هشت و نیم یا شاید هم نُه باشه.
دانا: و از تمام این اطلاعات مطمئنی؟
فیلیپو: اُه خدای من! باز هم شروع کرد!
سارا: ولی حق با داناست.
فیلیپو درحالی‌که کلافه شده بود گفت:
- و حالا قصد دارن این بازی رو دونفره ادامه بدن.
دانا: نه‌خیر، من قصد دارم این بازی رو ده‌نفره ادامه بدم؛ البته برای این مرحله. اما درمورد مکان و زمان.
دانا به‌سمت دیوار رفت و دستی به دیوار روبه‌روی مانیتور کشید. سپس گفت:
- اینجا نه پنجره‌ای داره، نه دری که باز بشه، نه ساعتی و نه هیچ‌چیز مفید دیگه‌ای که بشه اطلاعاتی درمورد بیرون از اینجا ازش استخراج کرد.
آدام: یعنی تو درمورد مکان و زمان اینجا شک داری؟
دانا: بذار اول درمورد زمان صحبت کنیم. همه‌ی ما حدود ساعت هفت اینجا حاضر بودیم؛ بعضی‌ها هم کمی زودتر. بعد به‌طور نامعلومی همه‌ی ما خوابیدیم و بیدار شدیم. کسی نمی‌دونه چقدر خوابیدیم؛ شاید چند دقیقه، شاید چند ساعت و شاید هم...
سارا: چند روز.
دانا رویش را به‌سمت سارا چرخاند و گفت:
- خوش‌حالم کسی دیگه هم غیر از من به این مسئله و مشکوک بودنش آگاهه.
دستان و سرش را به نشانه احترام تکان داد. سارا لبخندی زد. حالا نوبت جاستین بود که بحث را ادامه دهد:
- یعنی منظورتون اینه که شاید مدت زیادی ما رو به خواب بـرده باشن؟ یعنی ممکن امروز شنبه 23 جولای نباشه؟
دانا: ممکنه.
پدرینا: فقط نگو که امسال سال 2032 نیست و ما چند سال بعد بیدار شدیم!
دانا: نه، بعید می‌دونم دیگه انقدر خوابیده باشیم. هنوز ته‌ریش هم درنیاوردم!
و آرام خندید. فیلیپو اما کمی گیج شده بود.
- اما... اما چطور ممکنه؟
دانا: نمی‌دونم؛ شاید گاز خواب‌آوری، تزریق ماده‌ای، چیزی. ولی حتماً راهی بوده که به‌هر‌حال ما خوابیدیم. کسی چیزی از چند ثانیه قبل از خواب یادش میاد؟
پدرینا: نه، من که چیزی یادم نمیاد.
اسکار: من فکر می‌کنم صدای مهیبی رو شنیدم. شاید هم نشنیدم، مطمئن نیستم.
جاستین: من هم یه صدایی شنیدم؛ ولی نمی‌دونم صدای چی بود.
دانا: صدای انفجار گاز خواب‌آور فوری یا همچین چیزی؟
توماس: گاز خواب‌آور فوری؟
دانا: بله، اختراع جدید ایالات متحده. فکر می‌کردم حداقل شهروندای این کشور درموردش اطلاعاتی داشته باشن.
سارا: هرکسی نمی‌دونه؛ چون اطلاعات محرمانه بودن.
سوفیا: پس شما دوتا از کجا می‌دونید؟ نکنه جاسوسید؟!
دانا از شنیدن این جمله خنده‌اش گرفت و با همان خنده گفت:
- جالب بود... جاسوس...
سارا: نیاز نیست جاسوس بوده باشیم، به‌هرحال من که متخصص مغزواعصاب هستم، دسترسی به اطلاعاتی که به مغز مربوط میشه واسه‌م آسونه.
سوفیا: و مرد مثلاً دانا چی؟ لابد اون فوق‌تخصص مغزواعصابه!
دانا: نه‌خیر، تخصص من چیز دیگه‌ایه که از بحثِ الان ما خارجه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • sm.mousavi70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/19
    ارسالی ها
    204
    امتیاز واکنش
    7,118
    امتیاز
    516
    سن
    32
    محل سکونت
    اهواز
    سپس دانا ادامه داد:
    - بحث بعدی ما درمورد مکانه.
    جاستین: که ما توی ساختمون اصلی شرکت World Media نیستیم؟
    سارا: یا حداقل توی اون اتاقی که اومدیم، نیستیم.
    فیلیپو درحالی‌که اتاق را با نگاهی برانداز می‌کرد، گفت:
    - چطور ممکنه؟ این اتاق همون اتاقیه که توش اومدیم.
    دانا: شبیه اتاقیه که اومدیم. فکر کنم همون اول هم گفتم که تفاوت‌هایی توی این اتاق هست.
    پدرینا: شاید وقتی خواب بودیم این تغییرات رو ایجاد کردن.
    دانا: ممکنه.
    سوفیا: خب حالا که چی؟ چه فرقی می‌کنه ما کجاییم؟ مهم اینه که این مسابقه لعنتی تموم بشه.
    جاستین: عجله نکن. این اطلاعات مهمن، خیلی! من هم حسی دارم که بهم میگه اینجا همون جایی نیست که اومدم.
    اسکار: خب شاید ما رو منتقل کردن به مکانی که قرار بود مسابقه توش برگزار بشه. مکانی غیر از ساختمون مرکزی شرکت.
    دانا: مثلاً کجا؟
    اسکار با بی‌تفاوتی سرش را تکان داد و گفت:
    - هرکجا.
    دانا: پس چرا ما رو بیهوش کردن؟ اون هم این‌طوری؟ به نظرتون این کار، مکان مسابقه رو مشکوک نمی‌کنه؟
    توماس: چرا، ولی چه فرقی می‌کنه؟
    دانا: فرق می‌کنه. اگه...
    سوفیا که ظاهراً حوصله این بحث‌ها را نداشت، غُر زد:
    - به‌خاطر خدا بس کن دیگه! زودتر تکلیف اون اهرم کوفتی رو مشخص کن بریم!
    سارا: سوفیا راست میگه دانا. فعلاً وقتش نیست.
    دانا: باشه، تسلیم.
    دستانش را به نشانه تسلیم بالا برد و سوفیا نفس راحتی کشید. در همین هنگام صدای هشدار از مانیتور پخش شد:
    - پانزده دقیقه تا اتمام مرحله‌ی اول.
    فیلیپو: خب خب خب، وقت داره تموم میشه. آقای دانا!
    جاستین: راه غیرداوطلبانه؟
    فیلیپو: ایده دانا بود.
    دانا درحالی‌که همه به او خیره شده بودند آرام گفت:
    - قانون بقای اصلح.
    توماس: چی؟!
    دانا: اونی که از همه ضعیف‌تره، حذف میشه؛ به همین سادگی.
    جاستین: و کی از همه ضعیف‌تره؟
    دانا: معلومه، ایشون...
    با انگشت اشاره دست راستش به همان دختر سیاه‌پوش اشاره کرد. با این کار، چشمان سیاه و درشت دختر سیاه‌پوش از حدقه درآمد.
    - من؟! و... ولی چرا؟!
    دانا: به هفت دلیل؛ یک تو از همه ساکت‌تری و چیزی از خودت بروز نمیدی و توی بحث‌ها شرکت نمی‌کنی و این یعنی تو از لحاظ علمی حتماً ضعیفی، دو ما نه اسمی از تو می‌دونیم، نه لقبی، نه شغلی، نه چیزی و این یعنی مرموز بودن بیش از حد، سه تو بودی که اون اهرم رو دفعه اول کشیدی، پس منطقیه خودت هم دوباره این کار رو انجام بدی، چهار تو از لحاظ جسمی و جثه از همه ضعیف‌تر و کوچیک‌تری و این یعنی حذف از طریق قانون بقای اصلح، پنج دوست ندارم بحث نژادپرستانه کنم؛ ولی ناچارم بگم که تو سیاه‌پوستی و در اقلیت و این چیزی نیست که قهرمان دنیا بهش نیاز داشته باشه، شش تو یه زنی و می‌دونی که جنس مؤنث از جنس مذکر ضعیف‌تره و هفت تو مجبوری که این کار رو انجام بدی؛ چون اگه انجام ندی، باز هم محکوم به شکستی.
    سارا که از توجیهات دانا متعجب و عصبانی شده بود با لحن تندی گفت:
    - این بحثای احمقانه دیگه چیه؟! کی گفته نژاد سیاه و زن بودن نقطه ضعفه؟! واقعاً برات متاسفم!
    آدام: من هم از اینکه به یه خانم این‌طوری توهین بشه ناراضیم.
    سوفیا: من هم حالم از این مزخرفات به هم می‌خوره؛ ولی...
    جاستین: ولی؟
    دانا: ولی اگه قراره کسی که حذف میشه، کسی غیر از سوفیا باشه، اون به این چیزا راضیه. درست نمیگم؟!
    نگاه سوفیا با نگاه دانا تلاقی کرد. بدون ردوبدل کردن کلمات، منظورشان را رسانده بودند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    sm.mousavi70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/19
    ارسالی ها
    204
    امتیاز واکنش
    7,118
    امتیاز
    516
    سن
    32
    محل سکونت
    اهواز
    پدرینا: این نامردیه! من قبول ندارم.
    توماس: پس خودت اون اهرم لعنتی رو بکش!
    پدرینا: من؟! ولی... ولی...
    پدرینا نمی‌دانست چه جوابی باید بدهد. آیا واقعاً جرئت این را داشت تا اهرم را بکشد؟ پس از سکوت او، دانا گفت:
    - پس باید به تصمیم جمع احترام بذاری.
    به‌جای پدرینا، سارا با تندی جواب داد:
    - جمع؟ به یاد ندارم جمع این تصمیم رو گرفته باشه.
    دانا: پس همین الان این کار رو می‌کنیم. اونایی که...
    صدایی زنانه حرف دانا را قطع کرد.
    - نیاز به رأی‌گیری نیست. من این اهرم رو می‌کشم.
    همه نگاه‌ها به‌سمت آن صدا چرخید. صدا، صدای همان دختر سیاه‌پوست بود که حالا کنار اهرم ایستاده و دست راستش را روی اهرم گذاشته بود.
    سارا: و... ولی...
    دختر سیاه‌پوست: نگران نباش سارا. مشکلی واسه من پیش نمیاد. تو مراقب خودت باش.
    دانا: معلومه که مشکلی پیش نمیاد. تو حذف میشی و مثل یه دختر خوب برمی‌گردی و میری خونه و ما هم این مسابقه رو ادامه می‌دیم.
    جو حاکم، جو دوگانه‌ای بود. بعضی‌ها از موقعیت پیش‌آمده خوششان آمده بود؛ چون باعث صعود آن‌ها به مرحله بعد می‌شد. برخی دیگر ناراضی بودند؛ چون حکم ناجوانمردانه‌ای صادر شده بود و برخی دیگر، هم از این مسئله ناراضی بودند و هم راضی. به‌هرحال کسی دوست نداشت این‌گونه از مسابقه حذف شود. صدای مسئول روابط‌عمومی دوباره طنین‌انداز شد:
    - سه دقیقه تا اتمام مرحله‌ی اول.
    دختر سیاه‌پوست سرش را زمین انداخت و گفت:
    - به‌خاطر تو...
    اهرم را کشید. با کشیده شدن اهرم، سه سوراخ مربعی در سقف، بالای آن اهرم ایجاد شد و سه چیز یا دقیق‌تر بگویم، سه گرگ از سقف به پایین پریدند. یکی از گرگ‌ها دقیقا‍ً روی سر دختر سیاه‌پوست فرود آمد و دو گرگ دیگر در سمت چپ و راست او فرود آمدند. در همین لحظه صدای جیغِ زنان و فریاد مردان بلند شد. همه از ترس به عقب گریختند. گرگ‌ها بلافاصله به آن دختر حمله کرده و مشغول دریدن بدن دختر سیاه‌پوست شدند؛ کسی که حالا در بین آن گرگ‌ها مشغول جیغ زدن بود و برای فرار از دست آن‌ها دست‌وپا می‌زد، که البته بی‌فایده بود.
    در همین لحظه، صدای مسئول روابط‌عمومی از مانیتور پخش شد:
    - مرحله اول به اتمام رسید. شرکت‌کننده شماره نُه، خانم جاسمین علوی[1] از مسابقه حذف شد. درهای منتهی به اتاق بعد برای یک دقیقه باز می‌شوند. باقی شرکت‌کنندگان از در سمت راست این مانتیور خارج شده و به اتاق مربوط به مرحله بعد بروند. تمام.
    کسی پای رفتن نداشت. همه مشغول دیدن آن صحنه‌ی هولناک بودند و آن‌قدر شوکه شده بودند که نمی‌توانستند از جایشان تکان بخورند.
    - زود باشید از اینجا بریم، وگرنه ما هم می‌میریم!
    این صدای جاستین بود که همه را به خود آورد. آن‌ها اگرچه واقعاً نمی‌دانستند چه‌کار باید بکنند؛ اما انگار دستی غیبی آن‌ها را به‌سمت در خروجی می‌بُرد و این شد که یکی پس از دیگری از اتاق خارج شدند.
    از در که گذشتند، وارد راهرویی نسبتاً تنگ و تماماً سفید شدند که عرض آن به اندازه‌ی تقریباً دو نفر بود و در سقف آن با فواصل مشخص، دستگاه‌هایی برای تهویه هوا قرار داشت. در انتهای راهرو به یک در دیگر رسیدند که باز بود. از در گذشتند و به‌سرعت وارد اتاق بعدی شدند. همه وارد اتاق شدند؛ به‌جز سارا، که هنوز در راهرو ایستاده و به اتاق قبلی خیره شده بود. جاستین که می‌دانست درِ اتاق تا چند ثانیه دیگر بسته شده و هرکس که در اتاق بعدی نبود حذف می‌شود، به‌سرعت دست سارا را گرفت و وارد اتاق کرد. نگاهش که به سارا خورد، در چشمانش غم عجیبی را دید. مثل اینکه دیدن صحنه‌ای به این دل‌خراشی برایش غیرقابل‌هضم بود. البته شاید همه همین حس را داشتند.
    چند ثانیه بعد درِ اتاق بسته شد و نُه نفر باقی‌مانده با حیرت به همدیگر نگاه می‌کردند. مرحله دوم تا ده دقیقه دیگر آغاز می‌شد.
    ***
    [1] Jasmine Alauoi
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    sm.mousavi70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/19
    ارسالی ها
    204
    امتیاز واکنش
    7,118
    امتیاز
    516
    سن
    32
    محل سکونت
    اهواز
    ***
    مرحله دوم: مکعب

    ترس و حیرت فضای اتاقی را که قرار بود تا ده دقیقه دیگر مرحله‌‌ی دوم در آن برگزار شود پر کرده بود. هیچ‌کس آنچه را که دیده بود باور نمی‌کرد؛ مرگ یکی از شرکت‌کنندگان.
    اکثراً روی زمین ولو شده بودند. سوفیا کنار دیوار بالا آورده بود. طبیعی هم بود؛ دیدن چنین مرگی، آن هم در اوج ناباوری باید چنین واکنشی را در سوفیا ایجاد می‌کرد. دانا اما طبق معمول مشغول وارسی اتاق بود. ظاهرش طوری بود که انگارنه‌انگار چند دقیقه قبل در اتاقی که در آن بودند، زنی جوان به‌طرزی وحشیانه توسط گرگ‌ها دریده شده بود. این بی‌خیالی دانا، توماس را به خشم آورد.
    - چرا انقدر بی‌خیالی دانا؟! مثل اینکه عین خیالت هم نیست یه نفر اون‌طور مُرده. اون هم به‌خاطر کاری که تو کردی.
    - کاری که ما(!) کردیم.
    دانا رویش را برگرداند تا رودررو با توماس این قضیه را به او توضیح دهد.
    - یادت نره که شما هم موقعی که من نظرم رو دادم از من حمایت کردید.
    توماس از جوابی که شنیده بود متحیر شده بود. تقریباً هم راست می‌گفت. حداقل توماس مخالفتی با این قضیه نداشت.
    توماس که از این پاسخ دانا جا خورده بود، سعی کرد توجیهی بیاورد.
    - من فکر نمی‌کردم قراره کسی کشته بشه.
    دانا: مگه من فکر می‌کردم؟!
    آدام: پس چرا قبل از اینکه عمل کنی به همه‌ی عواقبش فکر نکردی؟
    دانا: چون وقت نبود.
    سوفیا که حالا حالش کمی بهتر شده بود، آرام و زیر لب گفت:
    - چرا؟ قرار نبود این‌طوری بشه! مرگ؟!
    دانا: حالا هم ظاهراً وقت نیست و باید مرحله‌ی دوم رو شروع کنیم.
    صدایی از مانیتور بلند شد.
    - دستورالعمل مرحله دوم: در این مرحله به هرکدام از شرکت‌کنندگان یک معکب روبیک داده می‌شود که هرکس باید آن را به‌تنهایی و بدون کمک دیگری حل کند. هر شرکت‌کننده روی صندلی خود نشسته و از زمان شروع شصت دقیقه تا پایان مرحله، حق صحبت کردن درمورد حل مکعب روبیک را ندارد. تمام.
    شرکت‌کنندگان به صندلی‌هایی که دورتادور اتاق چیده شده بودند، نگاه کردند. همان صندلی‌‎ها بودند، در همان اتاق سفید دایره‌ای، با همان مانیتور بزرگ. تنها تفاوت‌ها، تعداد صندلی‌ها بود که یکی کم شده بود و حالا با فاصله بیشتری از هم به صورت دایره‌وار و پشت به هم چیده شده بودند، اهرمی که دیگر وجود نداشت و سقفی بود که دیگر آن سه سوراخ مکعبی را نداشت.
    - خب حالا باید بشینیم سر صندلیا و مکعب روبیک رو حل کنیم؟
    اگرچه درک این مرحله سخت نبود؛ اما پدرینا عادت داشت مسائل را برای خودش ساده کند تا راحت‌تر بتواند آن‌ها را بفهمد.
    فیلیپو: آره ظاهراً.
    جاستین: خب پس بشینیم زودتر حلش کنیم تا وقت تموم نشده.
    توماس: عجله‌ای هم نیست، وقت زیاده. بهتره قبلش راجع به یه سری مسائل صحبت کنیم.
    سارا: آره، هنوز هم پنج دقیقه تا شروع شصت دقیقه مونده.
    پدرینا: ولی بهتر نیست این پنج دقیقه رو هم صرف حل کردن مکعب کنیم؟
    آدام: آره، پدرینا راست میگه. بهتره فعلاً مکعب‌ها رو حل کنیم. طی حل کردن مکعب‌ها صحبت می‌کنیم. مطمئنا صحبت ما درمورد چیزی غیر از مکعب روبیک خلاف قانون حساب نمیشه.
    آدام: واقعاً انتظار دارن بعد از اون اتفاق الان بشینیم و مکعب روبیک حل کنیم؟!
    فیلیپو: چاره دیگه‌ای نیست رفیق.
    مسئول روابط‌عمومی: شصت دقیقه تا اتمام مرحله دوم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    sm.mousavi70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/19
    ارسالی ها
    204
    امتیاز واکنش
    7,118
    امتیاز
    516
    سن
    32
    محل سکونت
    اهواز
    سوفیا: خب دیگه بشینیم سر صندلیا.
    سارا: حالت خوبه سوفیا؟
    سوفیا: نه خیلی، ولی مجبورم این مکعب #@& رو حل کنم.
    هرکسی به ‌سمت یک صندلی رفت و مکعب روبیکی را که روی آن بود برداشت و نشست. تمام مکعب‌های روبیک استاندارد بودند؛ شش وجه و در هر وجه نُه کاشی. تمام وجه‌ها هم درهم ریخته شده بود؛ اگرچه آن‌قدر به هم ریخته نبودند که حل آن‌ها مشکل باشد و کمی دقت و آشنایی با مکعب روبیک نیاز بود تا بتوان آن را حل کرد. حالا همه مشغول حل کردن مکعب روبیک شده بودند.
    ***
    تقریباً پنج دقیقه بعد، توماس به نشانه‌ی خوش‌حالی مکعب روبیک حل شده‌ی خود را بالا برد و فریاد زد:
    - هورا! اول! دیدید که گفتم وقت زیادی نمی‌خواد.
    فیلیپو: هاهاها! حالا زیاد نمی‌خواد مثل بچه‌ها خوش‌حالی کنی مرد گنده!
    این حرف فیلیپو، خوش‌حالی توماس را خیلی زود فرو نشاند.
    توماس: راست میگی، خیلی هم خوش‌حالی نداره. مخصوصاً واسه ما فضانوردا. این چیزا کار هر روز منه واسه تقویت ذهنم؛ آخه ما...
    سوفیا: خب دیگه خفه شو و بذار ما تمرکز کنیم، باشه؟!
    حالا نوبت سوفیا بود که حال او را بدتر کند! توماس ترجیح داد سکوت کند تا توسط بقیه هم سرکوفت نشنود!
    چند دقیقه‌ای به سکوت گذشت، تا اینکه نفر دوم هم اعلام حل مکعب روبیک کرد.
    - من هم حل کردم.
    توماس: خیلی هم عالی! خب سارا بیا باهم حرف بزنیم. مُردم از این سکوت!
    سارا: بین من و تو، دانا نشسته. بذار تموم کنه، بعد حرف می‌زنیم‌. نمی‌خوام تمرکزش به هم بخوره.
    دانا: مشکلی نیست خانم دکتر، می‌تونید باهم صحبت کنید. من می‌تونم ذهنم رو هم‌زمان روی مسائل مختلف متمرکز کنم.
    سارا: خیلی هم عالی.
    بعد رو به توماس گفت:
    - خب توماس، راجع به چی صحبت کنیم؟ فقط آروم که تمرکز بقیه به هم نخوره. همه که مالتی فانکشنال نیستن!
    توماس: اُکی.
    بعد آن دو با صدایی آرام مشغول صحبت شدند.
    - می‌دونی سارا، داشتم درمورد حرفای دانا فکر می‌کردم. درمورد اینکه مکان ما همون مکان سابق نیست.
    - خب؟
    - ببین، راستش اینجا شبیه جاییه که بخوان فضانوردا رو تمرین بدن.
    - چه تمرینی؟
    - فضانوردا باید بتونن چند روز تو محیطی که نه شب مشخصه توش نه روز، تنها یا کنار یکی-دو نفر دیگه زندگی کنن.
    - و تو میگی اینجا همون‌جاست؟
    - شبیه به اون‌جاست. حداقل از لحاظ عملکردی، نه ظاهری.
    - شاید. توماس، تو چیزی راجع به زمین‌شناسی به نام میشل سیفر[1] می‌دونی؟
    - همون که چند بار خودش رو تو غار حبس کرد تا اطلاعی از زمان نداشته باشه؟
    - آره و نتیجه این شد که فهمیدن آدم می‌تونه علی‌رغم نبودِ ساعت و عدم آگاهی از روز و شب، درکی از زمان داشته باشه.
    - ساعت درون؟
    - دقیقاً، البته بعید می‌دونم این مسابقه برای این منظور باشه.
    - آره، ولی فکر می‌کنم شاید...
    حرف توماس را دانا قطع کرد و گفت:
    - ببخشید حرفتون رو قطع می‌کنم؛ ولی کار مکعب روبیک من هم تموم شد. حالا می‌تونیم بحث رو سه نفره ادامه بدیم.
    توماس: متوجه حرفای ما شدی؟
    دانا: گفتم که می‌تونم در آنِ واحد چندتا کار رو انجام بدم! خب توماس، فکر می‌کنی ما الان کجا هستیم؟
    توماس: نمی‌دونم، فقط داشتم درمورد شباهت اینجا می‌گفتم.
    دانا: ولی مطمئناً ما قرار نیست به ماه بریم.
    سارا: شاید همین الان هم اونجا باشیم.
    توماس: غیرممکنه؛ من ماه رو از دور حس می‌کنم.
    دانا: و الان حسش می‌کنی؟
    توماس: قطعاً نه.
    سارا به اطراف نگاهی انداخت و گفت:
    - اینجا هیچ راهی وجود نداره که بفهمی بیرون چه خبره.
    توماس: ولی جاذبه سطح ماه حدوداً یک‌ششم سطح زمینه و این یعنی اگه اینجا ماه بود، ما الان می‌تونستیم از زمین بلند بشیم و دستمون رو به سقف بزنیم.
    دانا: شاید اینجا یه سوله تقویت جاذبه باشه.
    توماس: یعنی میگی ما الان جایی تو ناسا[2] هستیم؟!
    دانا: شاید هم جایی مربوط به ناسا.
    توماس: اصلاً نمی‌تونم باور کنم. حتماً اکسیژن اینجا هم تزریقیه و داره از جایی تأمین میشه.
    دانا: شاید.
    سارا: همون‌طور که گفتم، راهی برای دونستن این موضوع نیست. فعلاً باید صبر کرد.
    دوباره سکوت فضا را پُر کرد.
    ***
    [1] Michel Siffre
    [2] NASA (National Aeronautics and Space Administration) اداره کل ملی فضانوردی و هوا
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    sm.mousavi70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/19
    ارسالی ها
    204
    امتیاز واکنش
    7,118
    امتیاز
    516
    سن
    32
    محل سکونت
    اهواز
    - پانزده دقیقه تا اتمام مرحله دوم.
    صدای مسئول روابط‌عمومی که هنوز هویتش برای شرکت‌کنندگان نامشخص بود، جمع را به زمان باقی‌مانده متوجه ساخت. حالا به‌جز اسکار، آدام و پدرینا، بقیه افراد مکعب روبیکشان را حل کرده بودند. سپس تمام آن‌ها به‌جز فیلیپو که بین آدام و اسکار نشسته بود و نمی‌خواست تمرکزشان را به هم بزند، طوری که صدایشان خیلی بلند نباشد مشغول صحبت شدند.
    سارا: به نظرتون چرا مکعب روبیک رو انتخاب کردن؟ دلیلش چی می‌تونسته باشه؟
    پس از چند ثانیه، توماس در پاسخ به این سوال سارا گفت:
    - شاید چون حل کردنش جالبه.
    دانا: فکر نکنم آدمایی که قاتل بقیه باشن به فکر چیزای جالب باشن. اونا فقط کشتن آدما واسه‌شون جالبه.
    سارا: فکر کنم به‌خاطر درجه سختیش بوده باشه؛ آخه این مرحله دومه و حتماً مراحل سخت‌تر رو بعداً گذاشتن.
    دانا: حالا که بحث موضوعات جالب شد، بذارید درمورد یه چیز جالب صحبت کنم. بعضیا معتقدن این مکعب، مکعب روبیک رو میگم، جادوییه، چون از هفت رنگ تشکیل شده و خب هفت هم بین اکثر عقاید مختلف یه عدد جادویی یا حتی مقدسه.
    توماس: ولی این مکعب که فقط شیش رنگ داره؛ سفید، قرمز، آبی، نارنجی، سبز و زرد.
    دانا: و سیاه که رنگ خود مکعبه، میشه رنگ هفتم.
    سارا: و واسه همین بهش مکعب جادویی هم میگن.
    دانا با حرکت سر این گفته سارا را تأیید کرد.
    فیلیپو: نظر شما چیه خانم‌دکتر؟ شما پزشکا که فقط با مسائل علمی سروکار دارید، نظرتون راجع به عدد هفت چیه؟
    سارا: هفت... هفت... از هوشیاری کامل تا فقدان کامل هوشیاری یا همون کُما و در بعضی مواقع مرگ، هفت مرحله هست؛ یعنی بین مرگ و زندگی نرمال فقط هفت مرحله هست. شاید این همون هفت جادوییِ ما متخصصین مغزواعصاب باشه.
    جاستین: مرگ و کُما هردوتاشون یه مرحله هوشیاری حساب میشن؟
    سارا: خب ما نمی‌دونیم وقتی آدم به کُما میره دقیقاً چه اتفاقی واسه‌ش میفته. فقط می‌دونیم روح آدم برخلاف مرگ به‌طور کامل از جسم جدا نمیشه و می‌تونه به اون برگرده؛ ولی از لحاظ هوشیاری و نه از لحاظ زنده بودن، هردو در یک مرحله قرار دارن.
    فیلیپو: و نتیجه تحقیقات متخصصین در این مورد چی بوده؟
    سارا: خب هنوز تحقیقات ادامه داره؛ اما راه‌حل قطعی واسه نجات بیماران از کُما پیدا نشده.
    دانا: مرگ، جزء اون دسته از مسائلیه که بعید می‌دونم انسان بتونه هرگز حلش کنه. مرگ...
    بعد درحالی‌که سرش را پایین انداخته بود سکوت کرد. در همین حین صدای اسکار بلند شد:
    - تمام! من هم تموم کردم.
    حالا دیگر فقط آدام و پدرینا مانده بودند. کسی نمی‌دانست وضعیت آن دو در چه حال است؛ چون هم پشتشان به یکدیگر بود و هم اینکه نباید باهم درمورد مکعب روبیک همدیگر صحبت می‌کردند.
    توماس: پدرینا! آدام! اوضاع شما دو نفر چطوره؟
    پدرینا که با حالت عجیبی به مکعب روبیک نگاه می‌کرد، با اوقات تلخی گفت:
    - این مزخرفات چیه دادن دست ما! انگار بچه‌ایم! راستش کمی مشکله؛ ولی از پسش برمیام.
    آدام: تو این سن حل کردن این پازلا مشکله؛ ولی امیدوارم بتونم حلش کنم.
    فیلیپو دستی به موهای سرش کشید و خطاب به آدام گفت:
    - هنوز از من پیرتر نشدی آدام! بجنب مرد!
    آدام درحالی‌که درگیر حل کردن مکعب بود، لبخند محوی زد. سپس آن دو نفر با جدیت بیشتری نسبت به قبل حل مکعب روبیک را ادامه دادند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    sm.mousavi70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/19
    ارسالی ها
    204
    امتیاز واکنش
    7,118
    امتیاز
    516
    سن
    32
    محل سکونت
    اهواز
    جاستین: یه سوال واسه‌م پیش اومد. الان فکر کنم ده دقیقه دیگه مونده باشه و این یعنی اونا باید تو این مدت مکعب رو حل کنن و اگه حل نکنن دوتاشون...
    دلش نیامد جمله‌اش را تمام کند؛ زیرا باید می‌گفت که هردوی آن‌ها خواهند مُرد و این برایش تلخ بود.
    دانا: دوتاشون حذف میشن و لازم به ذکر نیست که تو این مسابقه منظور از حذف چیه.
    سارا: اما فکر کنم جاستین می‌خواست سوال دیگه‌ای بپرسه.
    جاستین به چشمان آبی سارا خیره شد و فهمیده بود که او توانسته سوال نگفته‌اش را بفهمد. اسکار به سارا نگاه کرد و مثل کودکی که منتظر گرفتن جایزه‌اش باشد، گفت:
    - اون سوال چیه؟!
    سارا نگاهش را از جاستین برگرداند و رو به اسکار گفت:
    - که اگه دوتاشون مکعب رو حل کنن چی میشه.
    اسکار کمی فکر کرد و بعد مثل اینکه متوجه موضوع شده باشد، حالت چهره‌اش کمی عوض شد.
    فیلیپو: هاهاها! باز هم انتخاب غیرداوطلبانه! کارِت سخت شد آقای دانا!
    دانا با بی‌تفاوتی سری تکان داد و گفت:
    - این دفعه به من ربطی نداره.
    حل کردن مکعب توسط هردوی آن‌ها برای افراد باقی‌مانده خوشایند بود؛ اما این به معنی تکرار دشواری‌های مرحله اول در انتخاب یک نفر به صورت غیرداوطلبانه بود و حل نکردن هردوی آن‌ها یعنی حذف شدن هردو، که اگرچه با توجه به تجربه مرحله اول ناخوشایند بود؛ ولی همچنین به معنی صعود دو مرحله پشت‌سرهم نیز بود. شاید بهترین حالت، حل کردن مکعب توسط یکی و حل نکردن آن توسط دیگری بود.
    توماس: زود باشید دیگه! وقتی نمونده.
    جاستین: حواسشون رو پرت نکن توماس. بذار تمرکز کنن. نباید اجازه بدیم حرف زدن ما مانع برنده شدن کسی توی این مرحله و به‌طور کلی مسابقه بشه.
    برای مدت کوتاهی سکوت در آن محیط خفقان‌کننده حاکم شد. همه منتظر نتیجه بودند، تا اینکه صدای یکی از آن دو نفر به نشانه‌ی پیروزی بلند شد:
    - تمومش کردم!
    این صدا، صدایی زنانه بود و این به این معنی بود که آدام هنوز موفق به حل مکعب روبیک نشده بود. توماس برای اینکه به آدام روحیه بدهد گفت:
    - زود باش آدام! هنوز...
    صدای پخش‌شده از مانیتور حرف توماس را قطع کرد‌
    - مرحله دوم به پایان رسید. شرکت‌کننده شماره هشت، آقای آدام رایز از مسابقه حذف شد. درهای منتهی به اتاق بعد برای یک دقیقه باز می‌شوند. باقی شرکت‌کنندگان از در سمت راست این مانتیور خارج شده و به اتاق مربوط به مرحله بعد بروند. تمام.
    جاستین: ولی هنوز وقت مونده!
    دانا: وقت مهم نیست. آخرین نفر، یعنی فرد بازنده.
    آدام: صبر کنید! تموم شد! فقط سه-‌چهارتا حرکت، اون‌وقت...
    بیب... بیب... بیب...
    آدام: ا... این دیگه صدای چیه؟!
    فیلیپو: چی شده؟!
    دانا: فکر کنم دیگه بتونیم از جامون بلند شیم.
    همه باهم بلند شدند و به صندلی آدام نگاه کردند. او روی صندلی پشت به آن‌ها نشسته بود و مکعب حل نشده روبیک هم در دستش. صدای بیب بیب از درون مکعب روبیک آدام می‌آمد.
    دانا: آدام مواظب باش!
    آدام: چی؟!
    بوم!
    پس از بلند شدن صدای مهیبی، مکعب روبیکِ آدام در دستان او منفجر شد و آتش حاصل از انفجار، صورت او را به‌کلی سوزاند. او و صندلی‌اش به عقب، روی زمین، در وسط اتاق پرت شدند. همه هاج‌وواج به‌ صورت سوخته و نابودشده‌ی آدام نگاه می‌کردند. صحنه‌ی دل‌خراشی بود. سوفیا نتوانست تحمل کند و رویش را به‌سرعت برگرداند. سارا و توماس با وحشت یکی-دوقدم به عقب رفتند.
    فیلیپو: نه! آدام!
    جاستین: بدوید! در الان بسته میشه! وقت نداریم!
    فیلیپو: ولی آدام...
    جاستین: کاری نمیشه کرد. باید زودتر از اینجا خارج بشیم.
    دوباره جمعیت با فریاد جاستین، سراسیمه به‌سمت در خروجی اتاق دویدند تا قبل از بسته شدن در به اتاق بعدی و در نتیجه مرحله بعدی مسابقه برسند و از این اتاق خلاص شوند. همه افراد که وارد اتاق شدند، در منتهی به اتاق قبلی بسته شد. حالا دوباره همه را اتفاق مرحله قبلی حیرت‌زده کرده بود. از حالا ده دقیقه تا شروع مرحله سوم مانده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    sm.mousavi70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/19
    ارسالی ها
    204
    امتیاز واکنش
    7,118
    امتیاز
    516
    سن
    32
    محل سکونت
    اهواز
    ***
    مرحله سوم: اکسیژن یا دی‌اکسیدکربن

    شاید هیچ‌کس نمی‌دانست بعد از گذر از هر مرحله باید خوش‌حالی کند یا ناراحت باشد. در وضعیت سختی قرار داشتند. بدتر از همه‌ی این‌ها این بود که خطر مرگ هرلحظه در کمینشان بود. شاید بازنده مرحله‌ی بعدی خودشان بودند. هیچ‌کس نمی‌دانست چه‌چیزی انتظارشان را می‌کشید.
    ده دقیقه تا شروع مرحله بعد فرصتی مناسب بود تا هشت نفر باقی‌مانده باهم صحبت کنند.
    پدرینا: این چه وضعشه؟! این که نشد مسابقه!
    توماس: صورت آدام رو دیدید؟! اوه خدای من!
    اسکار: قهرمانی که بخواد از روی جنازه نُه نفر دیگه رد بشه، دیگه اسمش قهرمان دنیا نیست.
    دانا: مشکل از ما نیست، مشکل از طراحای این مسابقه‌ست. نمی‌دونم هدفشون از این‌همه کشت‌و‌کشتار چیه.
    فیلیپو: به نظرتون پلیس، اینترپل یا هرجای کوفتیِ دیگه‌ای درمورد جزئیات دقیق این برنامه چیزی می‌دونن؟
    جاستین: بعید می‌دونم وگرنه هیچ‌کس راضی به انجام این کار نمی‌شد. ما وقتی قرار بود سرباز بشیم، واسه اینکه عادت کنیم به کُشتن و دیدن آدمایی که می‌میرن، ما رو توی محیط شبیه‌سازی شده می‌ذاشتن. هیچ‌وقت قبل از جنگ تو محیط واقعی آدم نکشتیم.
    توماس درحالی‌که به در سمت اتاق قبلی نگاه می‌کرد گفت:
    - حل اون مکعب کار سختی نبود. نمی‌دونم چرا آدام، اون پروفسور، نتونست حلش کنه.
    دانا: می‌دونستی خیلی از رتبه‌های برتر دانشگاه‌ها توی انجام کارای روزمره، مثل ظرف شستن و اتو کردن لباسا ناتوانن؟ حل مکعب روبیک که جای خود داره.
    سوفیا: قرار نبود این‌طوری بشه. حتماً مشکلی پیش اومده. شاید... شاید...
    سارا: شاید چی سوفیا؟
    سوفیا: نمی‌دونم؛ ولی حس می‌کنم این مسابقه به دست کسانی غیر از افراد شرکت World Media باشه.
    دانا: چرا این فکر رو می‌کنی؟ چیزی می‌دونی که ما ازش بی‌خبریم؟
    سوفیا: ها؟! نه! فقط داشتم فکر می‌کردم که اون شرکت تا حالا کار مشابه این انجام نداده.
    جاستین: واسه هر چیزی یه اولین باری هست.
    سوفیا: ولی...
    - دستورالعمل مرحله سوم...
    صدای مسئول روابط‌عمومی صحبت سوفیا را قطع کرد.
    - در این مرحله، شما باید با وضعیت بد تنفسی سر کنید. پانزده دقیقه پس از شروع شصت دقیقه زمان این مرحله، ذخیره اکسیژن این اتاق کاهش یافته...
    - خفه شو لعنتیِ &@# بی‌همه‌چیز!
    توماس درحالی‌که کنترل خود را از دست داده بود، به‌سمت مانیتور و درواقع به‌سمت مسئول روابط‌عمومی فریاد می‌کشید؛ اما دانا با اشاره دست به او فهماند که ساکت شود تا بتوانند ادامه حرف‌های مسئول روابط‌عمومی را بشنوند.
    - ... دی‌اکسیدکربن اضافه خواهد شد. تمام.
    سارا: بی‌هوایی.
    اسکار: و بدتر از اون دی‌اکسیدکربن.
    سوفیا: قبل از اینکه دی‌اکسیدکربن کارمون رو بسازه، از نبود اکسیژن می‌میریم.
    اسکار: اتفاقاً برعکسه. غلظت بیشتر دی‌اکسیدکربن زودتر از غلظت کم اکسیژن آدم رو از پا درمیاره. دی‌اکسیدکربن در حالت عادی 0/۳ درصد از هوا رو تشکیل میده؛ ولی اگه این مقدار به حدود ۱ درصد برسه کشنده میشه.
    فیلیپو: اطلاعات خوبی درمورد شیمی داری. تخصصت چیه اسکار؟
    اسکار: من مهندس شیمی هستم. البته کارم تو این زمینه در سطح بین‌المللی معروفه. اسم شرکت OxiMakers رو شنیدی؟
    فیلیپو: نه، متاسفانه کارم به مواد شیمیایی کشیده نشده!
    جاستین: سازندگان جدیدترین تکنولوژی تزریق اکسیژن برای سربازان در میدان جنگ؛ OxiInject، که می‌تونه اکسیژن مورد نیاز برای حدود ۳۰ دقیقه رو تامین کنه.
    اسکار: از این محصول استفاده کردی جاستین؟
    جاستین: نه ولی همیشه تو جنگ با خودم داشتم، واسه مواقع ضروری.
    سارا: و الان ضروری‌ترین موقعیته که متأسفانه همراهت نیست!
    جاستین سری به نشانه تأسف تکان داد و لبخندی به نشانه‌ی بدشانسی زد. سپس سرش را بالا گرفت و اتاق را با نگاهش کاوید. ظاهراً به‌طور غریزی دنبال راهی برای فرار یا شاید تأمین اکسیژن بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    sm.mousavi70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/19
    ارسالی ها
    204
    امتیاز واکنش
    7,118
    امتیاز
    516
    سن
    32
    محل سکونت
    اهواز
    فیلیپو: اکسیژن یا دی‌اکسیدکربن، مسئله این است! هاهاها!
    پدرینا: اتفاقاً مسئله هیچ‌کدوم نیست، مسئله اینه که نباید بذاریم کسی از نبود اکسیژن بمیره.
    دانا: و اون‌وقت چی میشه؟
    پدرینا: یعنی چی چی میشه؟! من که دیگه نمی‌تونم دیدن مرگ یه نفر دیگه رو تحمل کنم.
    دانا: پس می‌خوای دیدن مرگ همه رو تحمل کنی؟
    پدرینا: منظورت چیه؟!
    دانا درحالی‌که لبخند عجیبی روی لبش داشت گفت:
    - یا یه نفر یا همه؛ این قانون این مسابقه است.
    توماس در‌حالی‌که سرش را پایین انداخته بود گفت:
    - لعنت به این مسابقه! کاش به حرف دوستم گوش می‌کردم و نمیومدم.
    فیلیپو: خانم کلارک، ساعت درونتون میگه ساعت چنده؟!
    سارا: ساعت درونم رو خاموش کردم. از تیک‌تاکش خسته شده بودم.
    صدای مسئول روابط‌عمومی دوباره شنیده شد:
    - شصت دقیقه تا اتمام مرحله سوم.
    سارا: از الان تا شروع فرایند فقط پونزده دقیقه مونده.
    دانا رویش را به‌سمت جاستین برگرداند و گفت:
    - جاستین، تو واسه شرایط این‌طوری راه حلی نداری؟
    جاستین کمی فکر کرد و گفت:
    - چهار قانونِ «سه» برای بقا؛ زنده ماندن بدون هوا برای سه دقیقه، در محیط سخت برای سه ساعت، بدون آب برای 3 روز و بدون غذا برای 3 هفته. این تنها چیزیه که به‌جز اون آمپول تزریقی به ذهنم رسید.
    دانا: که تو این لحظه خیلی به درد ما نمی‌خوره!
    سارا رو به جمع گفت:
    - تا حالا انسانی که از نبودِ اکسیژن مُرده رو دیدید؟
    سوفیا: نه خوشبختانه!
    سارا: خیلی صحنه‌ی ناخوشایندیه. امیدوارم اگه قراره کسی از کمبود اکسیژن بمیره، قبل از اون طور دیگه‌ای مرگ رو تجربه کنه.
    اسکار: گفتم که، قبل از اتمام اکسیژن هوا، اشباع هوا از دی‌اکسیدکربن ما رو می‌کُشه.
    سوفیا: ببینم اسکار، چند دقیقه طول می‌کِشه تا دی‌اکسیدکربن کار خودش رو بکنه؟
    اسکار: به محیط این اتاق، مقدار کاهش اکسیژن، تزریق دی‌اکسیدکربن، ظرفیت تنفسی فرد و خیلی شرایط دیگه بستگی داره.
    دانا: ولی چیزی که واضحه اینه که طوری تنظیم شده که تو کمتر از ۴۵ دقیقه حداقل یه نفر بمیره.
    با این جمله دانا، سکوت بر جمع حکم‌فرما شد.
    ***
    سکوت جمع را، صدای مسئول روابط‌عمومی شکست:
    - آغاز کاهش ذخیره اکسیژن اتاق و تزریق دی‌اکسیدکربن.
    فیلیپو: خب دیگه شروع شد.
    سوفیا: حرف نزن! ساکت باشی اکسیژن دیرتر تموم میشه.
    اسکار: قبل از اینکه...
    سوفیا: &#@! فهمیدیم، بس کن دیگه!
    ظاهراً سوفیا خیلی نگران اکسیژن هوا بود و البته منطقی هم بود، چرا که فعالیت بیشتر، مساوی بود با مصرف اکسیژن بیشتر. اما طبق گفته‌های اسکار، دی‌اکسیدکربن زودتر از اکسیژن کار خودش را می‌کرد.
    به دنبال شروع مرحله، سکوت در فضا طغیان کرد. کسی جرئت حرف زدن نداشت. حتی صدای نفس‌ها هم به‌زور شنیده می‌شد. شاید سعی داشتند با آرام‌تر نفس کشیدن، اکسیژن کمتری مصرف کنند. همه به دیوار خالی اتاقی که حتی صندلی‌ای برای نشستن نداشت و نزدیک به در ورودی و دیوار مانیتور بود، تکیه دادند و ساکت ماندند.
    پس از چند دقیقه، بالاخره یک نفر از سکوت خسته شد و آن را شکست.
    - من حرف می‌زنم، کسی هم نخواست جواب نده.
    این صدای پدرینا بود. سوفیا اگرچه از حرف زدن در این موقعیت خوشش نمی‌آمد؛ اما چیزی نگفت. نمی‌خواست انرژی خود را هدر بدهد.
    پدرینا: من یه ورزشکار حرفه‌ایم و ورزش‌های ایروبیک زیادی انجام دادم؛ واسه همین نگران کمبود اکسیژن و این حرفا نیستم. خواستم بگم نمی‌دونم از اینجا جون سالم به در می‌بریم یا نه؛ ولی امیدوارم اگه زنده موندیم، همدیگه رو فراموش نکنیم.
    جاستین: حالا چی شد یهویی این بحث به ذهنت خطور کرد؟
    پدرینا: نمی‌دونم، شاید...
    سوفیا: خفه شو دختره‌ی &#@ نفهم! اگه کسی یه کلمه دیگه حرف بزنه، خودم با همین دستام خفه‌ش می‌کنم!
    فیلیپو: آروم باش دختر! الان وقت دعوا نیست. نگران هم نباش، اونی که از همه پیرتره، زودتر از بین میره. تو که جوونی و حالا‌حالاها نفس داری.
    این حرف فیلیپو، سوفیا را کمی قانع کرد. شاید هم ته دلش خوش‌حال شد که فیلیپو زودتر از او خواهد مُرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    sm.mousavi70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/19
    ارسالی ها
    204
    امتیاز واکنش
    7,118
    امتیاز
    516
    سن
    32
    محل سکونت
    اهواز
    دوباره سکوت جمع را فراگرفت. تا زمانی که صدای مسئول روابط‌عمومی پخش شد:
    - پانزده دقیقه تا اتمام مرحله دوم.
    این یعنی سی دقیقه از شروع فرایند کاهش اکسیژن و افزایش دی‌اکسیدکربن گذشته بود. به‌جز پدرینا و جاستین، نفس‌کشیدن بقیه با سختی همراه شده بود. سوفیا هنوز استرس داشت و حالا عرق سرورویش را گرفته بود، دستانش می‌لرزیدند. سارا که وضع عمومی‌اش خوب بود؛ ولی برای دل‌گرمی‌دادن به سوفیا، دست او را به‌آرامی گرفت. سوفیا لبخند مضطربانه‌ای زد و سعی کرد خودش را آرام نشان دهد که البته تلاشش بی‌فایده بود؛ نشانه‌های اضطراب در چهره‌اش موج می‌زد. حال‌وروز فیلیپو هم دست کمی از سوفیا نداشت، اگرچه حال بد فیلیپو از سن بالای او ناشی می‌شد و نه استرس.
    - بچه‌ها، فکر کنم حال اسکار خوب نباشه.
    صدای پدرینا توجه جمع را به او جلب کرد. اسکار بیهوش رو زمین افتاده بود. از حرکات قفسه سـ*ـینه‌اش می‌شد فهمید که هنوز زنده است، اگرچه نبضش که سارا آن را گرفته بود آرام می‌زد.
    سارا: فکر کنم به‌خاطر این ماسک روی صورتش، نفس‌کشیدن واسه‌ش سخت شده.
    سوفیا: خب دیگه... فکر کنم تموم شد... رفتیم مرحله بعدی...
    جاستین: عجله نکن، هنوز نمرده. اون فقط...
    سوفیا: ولی به‌زودی می‌میره و ما... ما از این جهنم... می‌ریم بیرون.
    سارا: آروم باش سوفیا... آروم باش!
    سوفیا: چطور... تو این موقعیت... آروم باشم؟... من... من...
    قبل از اینکه جمله‌اش را تمام کند، او هم بیهوش روی زمین افتاد.
    پدرینا: سارا، برو به سوفیا برس. من حواسم به اسکار هست.
    سارا به‌سمت سوفیا رفت. دیگر کمبود اکسیژن داشت خودش را نشان می‌داد.
    فیلیپو: فکر نمی‌کردم... هنوز نفس داشته باشم... ها!
    سارا: حال سوفیا خوب نیست. نبضش رو نمی‌تونم خوب لمس کنم. خیس عرق شده.
    جاستین: بقیه حالشون چطوره؟
    فیلیپو و دانا با تکان دادن سر و توماس با نشانه لایک سلامتی خودشان را اعلام کردند. البته مشخص بود که حال هیچ‌کدامشان خیلی خوب نبود، چرا که خیس عرق شده بودند و بی‌حال گوشه‌ای از اتاق نشسته بودند.
    سارا: سوفیا، سوفیا، صدام رو می‌شنوی؟
    پدرینا: اسکار؟ حالت خوبه؟
    جاستین: وقت زیادی نمونده. تحمل...
    - مرحله سوم به اتمام رسید.
    صدای مسئول روابط‌عمومی بود که از بلندگوها پخش شد:
    - شرکت‌کننده شماره یک، خانم سوفیا استوکس[1] از مسابقه حذف شد. درهای منتهی به اتاق بعد برای یک دقیقه باز می‌شوند. باقی شرکت‌کنندگان از در سمت راست این مانتیور خارج شده و به اتاق مربوط به مرحله بعد بروند. تمام.
    با شنیدن این اعلامیه، همه متوجه قضیه شده بودند.
    سارا: سوفیا؟! نبضش نمی‌زنه.
    جاستین: معلومه که نمی‌زنه، اون مُرده، نشنیدی؟
    سارا: ولی...
    در همین حین سوراخ کوچکی در سقف، بالای سر سوفیا ایجاد شد و چنگک فلزی طویلی با سرعت پایین آمد و سوفیا را از شکمش در چنگ خود گرفت و آرام بالا برد. سارا همچنان همان جا نشسته و حیرت‌زده مشغول تماشای آن صحنه بود.
    جاستین: سارا بدو! وقت نداریم.
    پدرینا: توماس! بیا کمک کن اسکار رو ببریم بیرون.
    توماس با اشاره سر به‌سمت پدرینا رفت.
    دانا: فیلیپو... دستت رو بده کمکت کنم.
    فیلیپو: نه... خودم می‌تونم... ممنون.
    دانا و فیلیپو هم به‌سمت در خروجی حرکت کردند. جاستین به‌سمت سارا دوید و دستش را گرفت. همه به‌سمت اتاق خروجی می‌رفتند، که ناگهان صدایی از سقف توجهشان را به خود جلب کرد؛ تیغه‌های چنگک به هم فشرده شده بودند و جسد بی‌جان سوفیا را از وسط به دو نیم کرده بودند. بدن نصف شده سارا، همراه با خون زیاد از سقف به زمین افتاد. سارا جیغ بلندی زد و از شدت ترس خودش را به جاستین چسباند. حالا دیگر کسی جرئت ماندن نداشت.
    پدرینا: اوه خدای من! سوفیا!
    همه بدون معطلی راه خودشان را به‌سمت اتاق بعدی طی کردند. شاید دیگر این مرگ‌ها، آن تازگی اولش را نداشت! این سومین مرگ بی‌رحمانه‌ای بود که آن‌ها در فاصله حدود سه ساعت شاهد آن بودند. این اتفاقات برای هیچ‌کس قابل هضم نبود.
    حالا همه وارد اتاق بعد شده بودند. درهای اتاق قبلی بسته شد و سکوتی خون‌بار اتاق را در اختیار خود گرفت.
    ***
    [1] Sophia Stocks
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا