دانا رو به جمعیت صحبتهای خود را ادامه داد:
- برای شروع، یه سوال میپرسم؛ کسی از زمان و مکان دقیق اینجا اطلاعاتی داره؟
سوفیا: چه سوال احمقانهای! خب معلومه، ما توی شرکت World Media هستیم، تو ایالت فلوریدای ایالات متحده.
پدرینا: و ساعت هفت اومدیم اینجا، که اگه بگیم مثلاً یه ساعت خوابیده باشیم، با احتساب زمان بیداری تا الان، فکر کنم ساعت حدوداً هشت و نیم یا شاید هم نُه باشه.
دانا: و از تمام این اطلاعات مطمئنی؟
فیلیپو: اُه خدای من! باز هم شروع کرد!
سارا: ولی حق با داناست.
فیلیپو درحالیکه کلافه شده بود گفت:
- و حالا قصد دارن این بازی رو دونفره ادامه بدن.
دانا: نهخیر، من قصد دارم این بازی رو دهنفره ادامه بدم؛ البته برای این مرحله. اما درمورد مکان و زمان.
دانا بهسمت دیوار رفت و دستی به دیوار روبهروی مانیتور کشید. سپس گفت:
- اینجا نه پنجرهای داره، نه دری که باز بشه، نه ساعتی و نه هیچچیز مفید دیگهای که بشه اطلاعاتی درمورد بیرون از اینجا ازش استخراج کرد.
آدام: یعنی تو درمورد مکان و زمان اینجا شک داری؟
دانا: بذار اول درمورد زمان صحبت کنیم. همهی ما حدود ساعت هفت اینجا حاضر بودیم؛ بعضیها هم کمی زودتر. بعد بهطور نامعلومی همهی ما خوابیدیم و بیدار شدیم. کسی نمیدونه چقدر خوابیدیم؛ شاید چند دقیقه، شاید چند ساعت و شاید هم...
سارا: چند روز.
دانا رویش را بهسمت سارا چرخاند و گفت:
- خوشحالم کسی دیگه هم غیر از من به این مسئله و مشکوک بودنش آگاهه.
دستان و سرش را به نشانه احترام تکان داد. سارا لبخندی زد. حالا نوبت جاستین بود که بحث را ادامه دهد:
- یعنی منظورتون اینه که شاید مدت زیادی ما رو به خواب بـرده باشن؟ یعنی ممکن امروز شنبه 23 جولای نباشه؟
دانا: ممکنه.
پدرینا: فقط نگو که امسال سال 2032 نیست و ما چند سال بعد بیدار شدیم!
دانا: نه، بعید میدونم دیگه انقدر خوابیده باشیم. هنوز تهریش هم درنیاوردم!
و آرام خندید. فیلیپو اما کمی گیج شده بود.
- اما... اما چطور ممکنه؟
دانا: نمیدونم؛ شاید گاز خوابآوری، تزریق مادهای، چیزی. ولی حتماً راهی بوده که بههرحال ما خوابیدیم. کسی چیزی از چند ثانیه قبل از خواب یادش میاد؟
پدرینا: نه، من که چیزی یادم نمیاد.
اسکار: من فکر میکنم صدای مهیبی رو شنیدم. شاید هم نشنیدم، مطمئن نیستم.
جاستین: من هم یه صدایی شنیدم؛ ولی نمیدونم صدای چی بود.
دانا: صدای انفجار گاز خوابآور فوری یا همچین چیزی؟
توماس: گاز خوابآور فوری؟
دانا: بله، اختراع جدید ایالات متحده. فکر میکردم حداقل شهروندای این کشور درموردش اطلاعاتی داشته باشن.
سارا: هرکسی نمیدونه؛ چون اطلاعات محرمانه بودن.
سوفیا: پس شما دوتا از کجا میدونید؟ نکنه جاسوسید؟!
دانا از شنیدن این جمله خندهاش گرفت و با همان خنده گفت:
- جالب بود... جاسوس...
سارا: نیاز نیست جاسوس بوده باشیم، بههرحال من که متخصص مغزواعصاب هستم، دسترسی به اطلاعاتی که به مغز مربوط میشه واسهم آسونه.
سوفیا: و مرد مثلاً دانا چی؟ لابد اون فوقتخصص مغزواعصابه!
دانا: نهخیر، تخصص من چیز دیگهایه که از بحثِ الان ما خارجه.
- برای شروع، یه سوال میپرسم؛ کسی از زمان و مکان دقیق اینجا اطلاعاتی داره؟
سوفیا: چه سوال احمقانهای! خب معلومه، ما توی شرکت World Media هستیم، تو ایالت فلوریدای ایالات متحده.
پدرینا: و ساعت هفت اومدیم اینجا، که اگه بگیم مثلاً یه ساعت خوابیده باشیم، با احتساب زمان بیداری تا الان، فکر کنم ساعت حدوداً هشت و نیم یا شاید هم نُه باشه.
دانا: و از تمام این اطلاعات مطمئنی؟
فیلیپو: اُه خدای من! باز هم شروع کرد!
سارا: ولی حق با داناست.
فیلیپو درحالیکه کلافه شده بود گفت:
- و حالا قصد دارن این بازی رو دونفره ادامه بدن.
دانا: نهخیر، من قصد دارم این بازی رو دهنفره ادامه بدم؛ البته برای این مرحله. اما درمورد مکان و زمان.
دانا بهسمت دیوار رفت و دستی به دیوار روبهروی مانیتور کشید. سپس گفت:
- اینجا نه پنجرهای داره، نه دری که باز بشه، نه ساعتی و نه هیچچیز مفید دیگهای که بشه اطلاعاتی درمورد بیرون از اینجا ازش استخراج کرد.
آدام: یعنی تو درمورد مکان و زمان اینجا شک داری؟
دانا: بذار اول درمورد زمان صحبت کنیم. همهی ما حدود ساعت هفت اینجا حاضر بودیم؛ بعضیها هم کمی زودتر. بعد بهطور نامعلومی همهی ما خوابیدیم و بیدار شدیم. کسی نمیدونه چقدر خوابیدیم؛ شاید چند دقیقه، شاید چند ساعت و شاید هم...
سارا: چند روز.
دانا رویش را بهسمت سارا چرخاند و گفت:
- خوشحالم کسی دیگه هم غیر از من به این مسئله و مشکوک بودنش آگاهه.
دستان و سرش را به نشانه احترام تکان داد. سارا لبخندی زد. حالا نوبت جاستین بود که بحث را ادامه دهد:
- یعنی منظورتون اینه که شاید مدت زیادی ما رو به خواب بـرده باشن؟ یعنی ممکن امروز شنبه 23 جولای نباشه؟
دانا: ممکنه.
پدرینا: فقط نگو که امسال سال 2032 نیست و ما چند سال بعد بیدار شدیم!
دانا: نه، بعید میدونم دیگه انقدر خوابیده باشیم. هنوز تهریش هم درنیاوردم!
و آرام خندید. فیلیپو اما کمی گیج شده بود.
- اما... اما چطور ممکنه؟
دانا: نمیدونم؛ شاید گاز خوابآوری، تزریق مادهای، چیزی. ولی حتماً راهی بوده که بههرحال ما خوابیدیم. کسی چیزی از چند ثانیه قبل از خواب یادش میاد؟
پدرینا: نه، من که چیزی یادم نمیاد.
اسکار: من فکر میکنم صدای مهیبی رو شنیدم. شاید هم نشنیدم، مطمئن نیستم.
جاستین: من هم یه صدایی شنیدم؛ ولی نمیدونم صدای چی بود.
دانا: صدای انفجار گاز خوابآور فوری یا همچین چیزی؟
توماس: گاز خوابآور فوری؟
دانا: بله، اختراع جدید ایالات متحده. فکر میکردم حداقل شهروندای این کشور درموردش اطلاعاتی داشته باشن.
سارا: هرکسی نمیدونه؛ چون اطلاعات محرمانه بودن.
سوفیا: پس شما دوتا از کجا میدونید؟ نکنه جاسوسید؟!
دانا از شنیدن این جمله خندهاش گرفت و با همان خنده گفت:
- جالب بود... جاسوس...
سارا: نیاز نیست جاسوس بوده باشیم، بههرحال من که متخصص مغزواعصاب هستم، دسترسی به اطلاعاتی که به مغز مربوط میشه واسهم آسونه.
سوفیا: و مرد مثلاً دانا چی؟ لابد اون فوقتخصص مغزواعصابه!
دانا: نهخیر، تخصص من چیز دیگهایه که از بحثِ الان ما خارجه.
آخرین ویرایش توسط مدیر: