رمان عطر بارون، بوی سیب | م. اسماعیلی

وضعیت
موضوع بسته شده است.

م. اسماعیلی

نویسنده آزمایشی
نویسنده انجمن
عضویت
2021/07/25
ارسالی ها
199
امتیاز واکنش
889
امتیاز
296
قرار بود واسه شام باقلا قاتق درست کنن، طلا با ذوق و شوق پیش‌بند بسته بود و تو آشپزخونه دور دایی رسول می‌چرخید، قابلمه رو که آب کرد و گذاشت رو گاز هنوز روغن و نمک اضافه نکرده بود که دایی به دو خودش رو رسوند و گفت:
- وایسا ببینم.
طلا دست به کمر عقب کشید و دایی چشم چهارتا کرد:
- چه‌خبره دختر انقدر آب بستی بهش، مگه آشِ.
طلا از پشت اون سرک کشید تو قابلمه و گفت:
- درست ریختم دیگه دایی!
دایی رسول با تعجب قابلمه پرآب برنج رو خم کرد تو سینک و گفت:
- این یه بند انگشته؟!
طلا چیزی نگفت و دایی با مهارت تمام قد یه بند انگشت روی برنج آب نوه داشت و بعد با زدن نمکو خیلی جزئی روغن شعله گازش رو ملایم کرد، طلا با لبخندی شیرین به حرکات دست اون نگاه کرد و بعد گفت:
- من هیچ‌وقت پلوی دمی رو یاد نمی‌گیرم، این نکته اصلی یه بند انگشت آب رو که مرز دون شدن و شفته شدن برنجِ من هیچ‌وقت یاد نمی‌گیرم.
دایی در قابلمه رو گذاشت، یه کوچولو با دست زد به پهلوی اونو و گفت:
- واسه خاطر اینه که همش پلو آبکش ریختی تو شکمت، از مامانت تعجب می‌کنم که تمام خواص برنج خوب رو با آبکش کردن برنج از بین می‌بره.
طلا لب و دهن غنچه کرد و گفت:
- خب چون من و بابایی ته‌دیگ دوست داریم.
دایی یکی دیگه هم زد تو شکم اونو و با خنده گفت:
- شکموها.
یه‌ربع بعد هنوز دایی سر باقلا قاتقش بود که گوشی طلا زنگ خورد، خم شد و از روی میز تلویزیون گوشی رو برداشت، با دیدن اسم مامان جان لبخند پرشوقی نشوند رو لباش و گفت:
- سلام به مامان خوشگلم... آره خوبیم عزیزم... خیلی خوب... وای مامان نمی‌دونی امروز چقدر به ما خوش گذشت، عالی بود... رفتیم بازار و کلی خرید کردیم... فکر کنم اندازه کل حساب بانکی‌ام پول خرج کرده باشم... آره دایی هم خوبه... داره شام درست می‌کنه... دستپختش معرکه است مامان... واقعاً جای همتون خالیه... چی؟... کی زنگ زده بود؟... مهران؟ دوباره؟...
دایی نیم‌نگاهی به صورت برافروخته اون انداخت و طلا دوباره ادامه داد:
- آره... آره به خودمم زنگ زد از قصد جواب ندادم... ولش کن مامان... گفتم چیزی نیست... باشه... باشه شما هم سلام برسونید، از طرف منم عمه رو ببوسید و بهش بگید دلم خیلی براش تنگ شده... قربونت برم... باشه... باشه چشم... خداحافظ.
هنوز از صفحه تماس گوشی خارج نشده بود که دایی گفت:
- مهران کیه؟
طلا لب گزید و گفت:
- خواستگار قبلی‌ام.
- چی ازت می‌خواد؟
طلا پوزخند زد:
- یه‌دلِ عاشق.
دایی با تعجب ابروهای پرپشتش رو بالا انداخت و گفت:
- اما تو...
-خیلی وقته جوابم رو بهش دادم، اونم رفته و دیگه این‌جا نیست اما...
- پس چرا دوباره اومده سراغت؟
طلا ولو شد یه گوشه دیوار و تکیه اش رو محکم کرد به پشتی طرحدار، بعد هم گفت:
- چون فکر می‌کنه بعد از شاهرخ ممکنه من دوباره حواسم بره پیشش.
دایی با شیطنت و کفگیر به دست اومد تو درگاهی آشپزخونه و گفت:
- یعنی نمیره؟
طلا برگشت سمت دایی و جور عجیبی بهش نگاه کرد بعد هم گفت:
- معلومه که نه.
دایی نفس عمیقی کشید و برگشت سر غذاش و طلا با نیم نگاهی به قامت کشیده اون که قطعاً خودش هم قد بلند و کشیدگی اندامش رو از اون به ارث بـرده بود پاها رو جمع کرد تو سـ*ـینه و دست‌ها رو قلاب‌وار دور زانوها انداخت، خیره شد به محقر وسایل خونه دایی که تو اتاقک چوبیِ قشنگش جا شده بود، یه کمد چوبی خیلی قدیمی که توش لباساش بود، یه قفسه آهنی کوچیک پر از کتاب‌های دوست داشتنی‌اش، چند دست رختخواب که خیلی ماهرانه تو یه گنجه دیواری جمع شده و روش ملحفه گلدار آبی‌رنگ کشیده شده بود، یه قالیچه دستبافت قدیمی که پهن شده رو کف چوبی زمین بود و یه تلویزیون و ویدئو جمع و جور بی‌هیچ وای‌فای و ماهواره و وسلیه الکترونیکی جدیدی، در و دیوار پر بود از قاب عکس های کوچیک و بزرگ خودش و لیلا و یه تابلو فرش کوچیک از خانه خدا که می‌گفت کار دست خود لیلاست.
دایی سالها با این اندک وسایل بدون هیچ عشقی، بدون هیچ راه دررویی به بیرون، میون آدم‌های دیگه زندگی کرده بود، مرد عجیبی بود، تو روزگاری که آدم‌ها هزار رنگ بودن دایی جزء اون دسته آدم‌های جذاب یک‌رنگ بود و طلا خوشحال بود از داشتنش. ده دقیقه بعد رویاها و خیالات با جمله دایی درهم ریخت:
- طلا خانم سفره رو بنداز ببین دایی چی چاده برات.
***
نهال هنوزم باور نمی‌کرد که اون زیرزمین فکسنی و مستقل رو از دست داده باشن، وقتی به دور و برش نگاه می‌کرد دلش از ادامه زندگی می‌گرفت، این‌جا جایی بود که از این به بعد باید تمام شب و روزها رو توش سر می‌کرد، همین اتاق 30 متری که تا قبل از این تو خونه آقای شفیعیان اتاق شخصی‌اش بود.
نیمی از وسایل هنوز از کارتن خارج نشده بود، چون جایی براشون نبود، نمی‌دونست چطوری باید این اتاق رو بچینه، حسابی کسل شده بود و داشت حرص می‌خورد، اصلا لب به شکایت باز نمی‌کرد اما همه‌چیز رو می‌ریخت تو خودش و این بدجور عذابش می‌داد؛ خونه‌ای که برای زندگیشون انتخاب شده بود یه خونه خیلی بزرگ بود، از اون خونه‌های بافت قدیمی با یه حوض مستطیل بزرگ وسط حیاطش، از اون خونه‌ها که یه عالمه اتاق داشت تو در تو با ایوون یکدست، از اون خونه‌ها که دوتا زیرزمین از دوطرف ساختمون ها داشت و دستشویی اش گوشه‌ترین قسمت حیاط بود، از اون خونه‌ها که به درخت‌های میوه‌اش خوب رسیدگی نشده بود و اکثرشون خشک و بی‌بار بودن، از اون خونه‌های پرهیاهو از صدای آدم‌ها و بچه‌ها، از اون خونه‌ها که زندگی توش یه‌جور دیگه جریان داشت.
خونه اونا خونه چندتا خانواده دیگه هم بود، اون دستشویی و حموم، مشترک با همه اون خانواده‌ها بود، اون آشپزخونه گوشه حیاط که یه اجاق بزرگ داشت و یه یخچال کوچیک و چند دست کابینت آهنی زنگ زده برای همه خانوم‌های اون خونه بود، اون خونه خونه بزرگی بود اما سهم امید و نهال فقط 30 متر اتاق مستقل از اون خونه بود.
صبح‌ها زندگی خیلی زود جریان پیدا می‌کرد، با هیاهوی بچه‌ها برای رفتن به مدرسه و با هیاهوی آدم‌های مختلف سر اتفاقات سرسری افتاده، صدای زن‌ها همیشه می‌اومد، در حال آشپزی، سبزی پاک کردن، غر زدن به همدیگه، صدای مردها هم گاهی بود، عربده‌های آدم مفنگی‌ها، فحش و بد و بیراه‌های بحث با صاحبخونه و مردهایی که گـه‌گاه سر بچه‌هاشون غرغر می‌کردن.
بوی این زندگی هم یه‌جور دیگه جریان داشت، بوی سیگار، تریاک، بوی سیرابی، بوی پیاز و سبزی سرخ کرده، بوی چاه فاضلاب بالا زده، بوی تن مونده از خستگی مردها و زن‌هایی که از نبود آب نمی‌تونستن حمام برن و بوی دود کارخونه‌ای که مدام می‌پیچید تو حیاط و در کنار هوا جسم آدم های اون خونه رو هم نابود می‌کرد.
نهال می‌ترسید، می‌ترسید حتی برای یه لحظه کوتاه از اتاقشون خارج بشه، امید وقتی صبح می‌رفت نهال دوید به طرفش و گفت:
- امید من می‌ترسم.
امید خندید و گفت:
- از چی می‌ترسی؟
نهال از پوزخند اون خجالت زده شد و دیگه چیزی نگفت و امید هم بی هیچ حرفی رفت سرکارش و حالا تا اومدنش خیلی مونده بود؛ وقتی یکی آروم زد به شیشه در اتاقشون از فکر و خیال پرید بیرون و گفت:
- بله؟
 
  • پیشنهادات
  • م. اسماعیلی

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2021/07/25
    ارسالی ها
    199
    امتیاز واکنش
    889
    امتیاز
    296
    صدای زن ترک‌زبان با غلیظ‌ترین لهجه به گوشش رسید:
    - نئجه‌ سن همساده ( حالت چطوره همسایه )
    نهال آب خشک گلوش رو به زور پایین داد و رفت سمت در، قفل زهواردررفته رو کشید و در با شتاب ناگهانی و بی‌هوا از هم باز شد، هیکل چاق و گوشتی زن صاحبخونه تمام درگاهی رو پر کرده بود، لب باز کرد و زودتر از اون گفت:
    - سلام، صبح بخیر.
    زن صاحبخونه لبخند بیروحی زد و باز با همون لهجه ادامه داد:
    - گله جه گیز خیر ( عاقبت شما بخیر)
    نهال که با گیجی به صورتش زل مونده بود زن کمی شونه‌هاش رو چپ و راست کرد و بعد گفت:
    - ترکی بیلیسن ( ترکی بلدی)
    نهال فقط تونست در جواب جملات اون سری تکون بده و بگه ترکی بلد نیستم.
    چند دقیقه ای طول کشید تا زن لهجه‌اش رو کمی صاف و صوف کرد و با فارسی دست و پا شکسته جملاتش رو به زبون آورد:
    - ببینم دخترجان، شوهرت خانه است؟
    نهال سری به تندی تکان داد و گفت:
    - نه، همسرم دیروقت میاد.
    زن پوزخند ریزی زد و پشت چشم نازک کرد، معلوم بود که از لحن حرف زدن پر از نزاکت نهال متعجب شده، یه آبروی نازک زرد کرده‌ش رو بالا انداخت و گفت:
    - کی میاد؟
    - تقریباً هفت و هشت شب... چطور؟!
    زن یهو جدیت خاصی پیدا کرد و روسری گل‌گلی‌اش رو عقب‌تر کشید و گفت:
    - من نمی‌دانم شوهرم با شوهرت حرف زده یا نه اما خوبه که بدونی قرارداد شما تا دوماه دیگه است، یعنی اول اردیبهشت سال جدید باید اتاقُ خالی کنید، آخه میدونی دخترجان، من یه‌دونه پسر دارم، سربازه، وقتی برگرده می‌خوام براش زن بسونم و بیارم تو این خونه، حالا هم که می‌بینی این اتاق رو بهتون دادیم واسه خاطر عباس آقاست و بس، واگرنه هم خود شما خوب می‌دونی هم ما که تو این وقت سال، تو سرمای زمستون هیچ جایی اتاق اجاره نمیدن، درمورد کرایه هم شوهرم با شوهرت صحبت کرده، فقط می‌مونه چندتا سفارش که اونم بلقیس، این همسایه دیوار به دیوارتون بهت میگه، راستی...
    یه‌نیم‌نگاه دزدکی به داخل اتاق انداخت و ادامه داد:
    - بچه مچه که نداری؟
    نهال با شنیدن اسم بچه ناخودآگاه دستش روی شکمش جمع شد و یاد جنین از دست رفته‌اش افتاد و زن صاحبخونه با چشم‌های درشت شده گفت:
    - حامله‌ای؟
    نهال به تندی گفت:
    - نه.
    زن دستش رو از درگاهی در برداشت و هیکل چاقش رو تکون داد و وقتی داشت به سمت حیاط بزرگ می‌رفت با صدایی که تقریباً خیلی از همسایه‌ها می‌شنیدن گفت:
    - این چندماه رو بی‌دردسر سر کن تا کلاهمون تو هم نره، بعد هم شما رو بخیر و ما رو به سلامت.
    نهال به دنبال رد قدم‌های اون سرک کشید تو حیاط و سوز سرد هوا رو به یکباره به‌تن کشید که صدایی بیخ گوشش گفت:
    - غرغر می‌کرد؟
    نهال ازجا پرید و سریع سر و گردنش رو چرخوند عقب، مقابلش یه‌زن درشت اندام سیاه‌چرده رو دید که با چشم‌های درشت و دندونهای سفید و مرواریدی شبیه بازیگر سیاه‌پوست‌های آمریکایی بود، چادر عربی به‌سر داشت و نهال با اولین جمله فهمید که اون جنوبیِ.
    - چی بهت می‌گفت؟
    نهال دستش رو حائل چهارچوب کرد و گفت:
    - هیچی... فقط، فقط داشت سفارش می‌کرد که دوماه مهلت قراردادمون رو از یاد نبریم.
    زن که خودش رو بلقیس معرفی کرد و نهال فهمید همسایه دیوار به دیوارش اونه گفت:
    - مال کجایی؟ بهت نمیاد مال ای طرفا باشی!
    نهال لبخند کوتاهی نشوند روی لب‌ها و گفت:
    - خب من... یعنی ما... من و امید مال این اطراف نیستیم.
    بلقیس بازم با خنده دندونهای صدفی‌اش رو به نمایش درآورد و گفت:
    - اینو که خودُم فهمیدُم، خب مایوم مال ایجا نیستُم، میگُم مال کدوم شهرستانی؟
     

    م. اسماعیلی

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2021/07/25
    ارسالی ها
    199
    امتیاز واکنش
    889
    امتیاز
    296
    نهال نفسش رو یهو بیرون داد و به این فکر کرد که مال کدوم شهر این کشور بزرگه، مال مشهده، مال اصفهان، مال تبریزه یا جنوب، هیچی نمی‌دونست، تو پرورشگاه هیچ‌وقت از اصالت صحبت نمی‌شد، اون‌جا هیچکس دنبال این نبود که ببینه مال کدوم شهره، اون‌جا همه دنبال یه خانواده بودن، یه مادر، یه پدر، یه جمع گرم و صمیمی و یه آغـ*ـوش پرمهر که بشه بهش تکیه کرد اما از وقتی رفت خونه آقای شفیعیان، از وقتی فرزند خونده اونا شد فهمید معنی اصالت رو، فهمید که آقای شفیعیان اصالت پدرش یزدیِ و مریم مامان هم اهل تهرانِ و می‌دید که گاهی سامان با شیطنت ادای لهجه یزدی رو در می‌آورد و می‌گفت من یه یزدی اصیلم.
    بلقیس که صداش زد به خودش اومد و معذرت‌خواهی کرد، سوال آخر اون بی‌جواب موند چون یه پسربچه درست به سیاهی خود بلقیس اومد پایین ایوون و درحالیکه سر به بالا گرفته و نفس‌نفس می‌زد رو به بلقیس گفت:
    - یوما... یوما نهار چیه؟
    بلقیس دست‌های کلفت و سیاهش رو محکم به روی سـ*ـینه زد و با خنده‌ای شیرین گفت:
    - قِلیه گذاشتم عمری ( قلیه گذاشتم عمر من )
    پسربچه با شوق و ذوق دوید و از دوپله بالا اومد و خودش رو انداخت تو بغـ*ـل بلقیس، نهال با شوق خاصی پسربچه سیاه‌سوخته رو نگریست و بعد گفت:
    - پسر شماست؟
    بلقیس که حسابی از این همسایه جدید خوشش اومده بود به سرعت گفت:
    - غلامِتانه.
    نهال دست کشید رو موهای فرفری بچه و بعد گفت:
    - آقاست.
    پسربچه چند دقیقه‌ای تو بغـ*ـل مادرش موند و بعد با اومدن بچه‌های دیگه دوید به سمت حیاط و به دقیقه نکشید که تو اون سرمای یخ‌شکن بازی فوتبالشون رو از سر گرفتن، سر و صداهاشون که اوج گرفت نهال دستی به بازوی بلقیس کشید و بعد گفت:
    - خانم صاحبخونه گفت از شما بپرسم که چه‌کارهایی رو باید رو اسلوب خاص خودش انجام بدم، میشه برام بگی اون قانون و مقررات چیه؟
    بلقیس سری به چپ و راست تکون داد و گفت:
    - اینم قر و فریِ که تازگیا واسه مستأجرهاش میاد.
    نهال با چشم‌های منتظر زل زد به لب‌های اونو و بلقیس دستش رو کشید به سمت حیاط و گفت:
    - چیِ خاصی نیست، می‌خواد بگه ای دستشویی همون یه‌دونه‌ایِ که او سر حیاطه، حمومم هس ولی خو شلوغه همیشه، اگه بخوا اذیت نشی باس بری بیرون، هنو از ای حموم عمومی نمره‌ها هس، البت مو میگُم نمره‌ها تِمیز تره، آخه تو عمومی‌ها ای سربازها میان و میرن، پر شپش و کثافته...
    خون تو تن نهال یخ بست، اولین شوک ناباور زندگیش.
    بلقیس دستش رو به سمت نیمچه آشپزخونه حیاط کشید و ادامه داد:
    - نوبتی باید بیای آشپزی کنی و ظرفتا بشوری، مثلاً نوبت تو همیشه دیگه بعد منه...
    لبش رو نزدیک گوش نهال برد و بعد گفت:
    - البت تو اتاقت هم میشه پخت و پز کنی، از این آلادین قدیمی‌ها دارُم، یکی میدُم بهت ولی خب غدقنه، بفهمه دخلمونو میاره، یواشکی باید انجام بدی، چون هیچوقت با ای وضع نمیشه غذا پخت.
    نهال در لحظه اجاق گاز و فر و هزاران هزار غذای خوشمزه و دلبرانه‌ای رو که قرار بود برای امید بپزه فراموش کرد و سرش رو پایین انداخت و بلقیس هم‌چنان ادامه داد:
    - یه‌طنابم می‌تونی از او درخت انگور ببندی تا ای دیوار که می‌خوره به دستشویی، اوجا هم رخت‌هات را پهن کنی، پول آب و برق هم سر کرایه‌ها اضافه می‌کنه، واسه تلفنُم باید پول بدی، عصرها آقا تقی شوهرش تو حیاط می‌شینه پای تلفن و هرکی بخواد می‌تونه بره و پول بده و تلفن کنه.
    نهال میون کلام اون گفت:
    - الان که دیگه همه موبایل دارن.
    بلقیس با حسرت خاصی به نهال و سر و لباسش که اصلا به آدم‌های بدبخت بیچاره نمی‌خورد نگاه کرد و بعد گفت:
    - ایجا هنو خیلی‌ها موبایل ندارن.
    نهال ناباور اما متعجب و بهت زده دست‌های یخش رو مشت کرد و بلقیس یهو به حرف افتاد و این‌بار دقیق‌تر خیره شد تو چشم‌های نهال و گفت:
    - راستی یه‌چی از همه مهمتر یادُم رفت بهت بگُم.
    - چی؟
    - تا قبل ساعت 10 همه باید تو اتاقاشان باشن، واگرنه هرکسی دیر کنه، ساعت 10 در قفل میشه و اون پشت در میمونه، کلیدُم که هیشکی نداره، طاهره خانم و آقا تقی هم اصلاً التماس سرشان نمیشه، خدا نشناس‌ها خیلی بی‌رحمن.
    نهال با چشم‌های به‌خون نشسته اش حیاط بزرگ رو دور زد، سه‌تا دختر با ژاکت‌های رنگی رنگی و دمپایی‌های گل‌و گشاد تو پاهاشون دست‌های سرخ از سرماشون رو درهم کرده بودن و میون درخت‌ها آلیسا آلیسا می‌کردن و پسربچه‌ها که پسر بلقیس هم میونشون بود داشتن با توپ دنبال هم می‌کردن، دختر جوانی راه می‌رفت و معلوم نبود کتاب داستان می‌خونه یا کتاب درسی که انقدر توش غرق شده، یه زن چادر به کمر هم استکان‌های چایش رو دم حوض می‌شست و دوسه‌نفر دور آقا تقی ایستاده بودن منتظر تلفن زدن، طاهره خانم هم سر یکی از مردها واسه دیر دادن کرایه‌اش غرغر می‌کرد و گاهی به ترکی فحش و بد و بیراه هم می‌گفت، نهال بی‌طاقت از وضعیت عجیبی که مشاهده می‌کرد سریع پلک‌هایش رو روی هم فشرد و نفسش رو حبس کرد؛ بلقیس دست سفید اونو گرفت تو دست‌های تیره و ضمخت خودش و گفت:
    - خوبی؟
    نهال پلک گشود و گفت:
    - خوبم.
    بلقیس یه‌نیم‌نگاه به سرتاپای اون انداخت و بعد با لحن خاصی گفت:
    - تو مال ای زندگی نیستی، از چشات، از تعجبت، از حال و هوات معلومه سرنوشت و تقدیر کشاندتت ایجا.
    نهال خیره شد تو صورت اون، این زن خیلی زود فهمیده بودش، دستش رو محکم فشرد و گفت:
    - کمک کن بتونم زندگی کنم، بتونم شبیه شما زندگی کنم، تقدیر خواسته که اینجور باشم.
    بلقیس بی‌هیچ حرفی یهو دست پشت کمر اون گذاشت و با یه جهش اونو به بغـ*ـل کشید، سرش رو به سـ*ـینه فشرد و گفت:
    - تونوم مثل خواهرُم، هواتو دارُم.
    قند تو دل نهال آب شد، خواهر... خواهر... اسمی که همیشه براش غریب بود اما کم‌کم آشنا می‌شد.
     

    م. اسماعیلی

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2021/07/25
    ارسالی ها
    199
    امتیاز واکنش
    889
    امتیاز
    296
    زمان دیر می‌گذشت، اتاق براش حکم سلولی رو داشت که برای فرار ازش حتی این حیاط و کوچه پس کوچه‌ها هم کم بود. سردرد گرفته‌بود، احساس می‌کرد فشارش از این‌حجم شوک شدگی در حال بالا و پایین شدنه، یه‌گوشه از اون اتاق فکسنی افتاد و از سرمای جانسوز که رخنه کرده بود به تن دیوار تو خودش مچاله شد.
    درست ساعت 8 شب بود که امید خسته و کوفته با تنی که حتی نا نداشت چپ و راستش کنه وارد حیاط بزرگ اون خونه شد، حیاطی که اول صبح شلوغ بود و حالاخلوت و بی‌صدا فقط پذیرای قدم‌های خسته اون بود، هنوز پا رو اولین پله ورودی ایوون نگذاشته بود که صدای آقا تقی صاحبخونه رو شنید:
    - امید خان... امید آقا پشرم، یه دقه بیا اینجا.
    امید با همون قدم‌های خسته عقب‌گرد کرد و مقابل آقا تقی ایستاد، سرش رو کج کرد و بعد یه سلام نصفه و نیمه گفت:
    - بفرمایید؟
    آقا تقی با دمپایی‌های پلاستیکی‌اش شلخ زد رو موزاییک‌های ترک خورده و جلو اومد، کمرش خم بود و یه جلیقه بافت خاکی رنگ جذب پوشیده بود رو پیراهن آبی‌اش که اصلا در کنار پیژاما و اون جوراب‌های پشمی‌اش ترکیب به‌جایی نبود، به امید که رسید موهای کم پشتش رو با کف دست صاف کرد و بعد در حالی‌که چشماش رو به‌زور باز نگه می‌داشت گفت:
    - خوبی امید آقا؟
    امید به سرتاپای آشفته‌اش خیره شد و ناخودآگاه یاد آتقی سریال آینه عبرت افتاد که انصافاً هم این آقا تقی از اون آتقی چیزی کم نداشت، کی می‌دونست! شایدهم یه الگو بود براش.
    امید دستی از روی خستگی به پشت گردن و شونه‌ها کشید و بعد گفت:
    - خوبم شکر خدا.
    آقا تقی کمی به اون نزدیکتر شد و تقریباً تو سـ*ـینه اون رفت و امید با تمام وجودش بوی تریاک رو به مشام کشید، پلک که به هم زد گفت:
    - ببین پشرم، اینجا واشه خودش یه قانون و مقرراتی داره، صبح زود عیال رو فرستادم تا بانو رو ملتفت کنه اما حالا میمونی شما که معلومه خودت یه‌پا قانون و مقررات دونی.
    امید تشکر کرد و گفت:
    - می‌شنوم.
    آقا تقی بینی رو از سرما یه‌ضرب بالا کشید و گفت:
    - واشه کرایه... که خب با خودت و عباش‌آقا کنار اومدیم، اما می‌مونه پول آب و برق و گاز که...
    امید پوزخند زد و زیرلبی گفت:
    - گاز؟!
    - آره خب... نیگا نکن الان قطعه، خب نشتی داره، خطرناکه، باس بیان درشتش کنن، تنبلی دیگه مال اداره گاژه.
    امید بی‌حوصله از این حرف‌ها که مطمئن بود بحث درباره اشون بی‌نتیجه است خیلی زود دست گذاشت رو شونه لاغر و نحیف آقا تقی و گفت:
    - من پول آب و برق و گاز رو روی کرایه با شما حساب می‌کنم خوبه؟
    برق خوشحالی چشم‌های خمـار و گود رفته آقا تقی رو روشن کرد و امید خواست با عذرخواهی بره تو اتاقش که آقا تقی آرنجش رو چسبید و گفت:
    - راشتی تلفنم هست پشرم، شبی نصفه شبی، کاری... چیزی پیش اومد در خدمتیم، حساب اونم...
    امید چشم گفت و تشکر کرد و کم‌کم رفت تو اتاقشون، هنوز از جمله آخر اون از باب تلفن تو خنده بود که به محض ورود به اتاق و حس کردن هوای سرد که فرق چندانی با بیرون نداشت متعجب زل زد به دور و برش و بعد زیرلبی گفت:
    - چرا انقدر اتاق سرده!
    شروع کرد به صدا زدن:
    - نهال... نهالم کجایی؟
    بعد از وارد شدن کامل به اتاق و یه چرخ کوتاه به چپ و راستش یهو چشماش به گوشه در ورودی، درست همونجایی که ایستاده بود خیره موند، هیکل ظریف نهال درهم پیچیده و مچاله تکیه به در آهنی بود، امید قالب تهی کرد و ناگهانی جلوی اون زانو زد، دست به شونه اش کشید و صداش زد:
    - نهالم؟
    نهال هیچ حرکتی نکرد، امید سر اونو از رو زانوش بلند کرد و دستاش رو گرفت، چشمهای نهال پلک خورد و با گیجی به اطرافش نگاه کرد، امید دست‌های یخ اونو تو دست گرفت و سرانگشت‌هاش رو بوسید بعد هم گفت:
    - چی شدی تو؟
    نهال بدن خشکش رو به تکون انداخت و گفت:
    - کی اومدی؟
    - تازه رسیدم، اتاق چرا انقدر سرده، چرا بخاری به برق نیست؟
    نهال تو دست‌های امید که حالا شونه‌ها رو محاصره کرده بود غلتید و بعد گفت:
    - روشن نمی‌شد، نمیدونم چش شده.
    امید به سرتاپای اون خیره شد و بعد گفت:
    - چیزی‌ات شده؟ خوب نیستی زیاد.
    - فکر کنم حالم بد شده بود، سردرد دارم، گیج و منگم.
    امید با حال زاری کنار اون افتاد و گفت:
    - دور چشمات بگردم نکن با خودت این‌جور، یه مدته، تحمل کن، می‌ریم از این‌جا، برات بهترین زندگی رو می‌سازم.
    نهال سر به شونه پالتوی یخ امید گذاشت و گفت:
    - من اعتراضی ندارم، راضی‌ام.
    امید دست برد تو موهای اون و صورتش رو جلو کشید بعد هم گفت:
    - من اعتراض دارم، من ناراضی‌ام... اما درستش می‌کنم، همه‌چی رو درست می‌کنم.
    سربه شونه هم گذاشتن تا به آرامشی که همیشه از هم می‌گرفتن برسن، نهال بی‌طاقت به اشک‌هاش فرصت ریختن داد و امید هم برای تسلی سـ*ـینه فراخ کرد برای تکیه کردن اون و چه زیبا بود این حجم از وابستگی که دونفر رو حلِ هم می‌کرد.
     

    م. اسماعیلی

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2021/07/25
    ارسالی ها
    199
    امتیاز واکنش
    889
    امتیاز
    296
    امید کز کرده بود زیر پتو، معلوم بود که بیداره اما تو خودش مچاله است و داره به‌هم می‌پیچه، حال و هواش چند روزی بود که به‌هم ریخته بود، درست از همون‌روزی که نهال گفت بیشتر وسایل خونه به دردمون نمی‌خوره، جا براش نداریم و بهتره که ردشون کنیم بره، اون‌روز تو خودش شکست اما دم نزد و نهال به اختیار خودش چوب حراج زد به جهیزیه ارزشمندش و تمام وسایل نو و آنتیکش رو که اکثراً مورد استفاده هم قرار نگرفته بود رو بار یه سمساری کرد و با مقدار ناچیزی پول برگشت به خونه، به قد کفایت وسیله برای زندگی محقرشون تو اون خونه کنار گذاشت و مابقی رو هم به قیمت خیلی پایین و حتی رایگان به همون هم خونه‌های دور و برش داد، چهره‌ همسایه ها دیدنی بود از دیدن وسایل نو و آنتیکی که اکثراً مارک‌های معروفی داشتن، نگاهشون از این‌همه تناقض دارا و نداری تو امید و نهال به‌ گیجی می‌زد اما به خودشون اجازه نمی‌دادن پرس‌و جویی بکنن، و حالا زندگی اونا تو همین اتاق 30 متری با یه تخته فرش و یه کمد کوچیک لباس و گاز رو میزی و یخچال کوچیک هتلی یه شکل و شمایل دیگه ای داشت، حالا از میز توالت و کمد سرتاسری دیواری پر از رگال های مانتو و کت و شلوارهای امید خبری نبود، حالا دیگه از گرما و سرمای به قاعده اتاق خواب با بخور اکالیپتوسی که تو زمستون هوا رو معتدل و عوض می‌کرد خبری نبود، حالا دیگه امید مرد روزهای سخت زندگی‌ای شده بود که باید از صبح خروسخون می‌رفت تو اون کارخونه کنسروسازی و کنار یه‌ عالمه کارگر دیگه فراموش می‌کرد که فوق‌لیسانس داره، مترجمِ و تا دیروز واسه خودش یه حسابدار خوش‌نام بوده، دوروی سکه‌ای که همه‌جا ازش نام بـرده می‌شد این‌جا رونمایی کرده و خودش رو نشون داده بود.
    نهال با یه‌نیم‌نگاه کوتاه به هیکل اون که زیر پتو کوچکتر از همیشه شده بود سر پایین انداخت و با کشیدن چادر رنگی به سر قدم گذاشت تو ایوون و در لحظه با بلقیس روبرو شد، روبروی پسرش روی پاها نشسته بود و سفارشش رو می‌کرد:
    - باز بقیه پولو چیپس و پفک نخری‌ها، داداشت که بیاد و بفهمه باهات دعوا می‌گیره، پسر بچه سیاه‌چرده که دوسه روز بعد از اولین دیدار نهال فهمید اسمش عابدِ به مادرش چشم بلند بالایی گفت‌ و سبد خرید رو قاپید و به ثانیه نکشید که قرقی‌وار از رو پله‌های ایوون پایین پرید و بعد هم تو شلوغی آدم‌های تو حیاط که هرکدوم به کاری مشغول بودن گم شد، نهال بهش سلام داد و بلقیس جاخورده لبخند پهنی نشوند رو لباش و گفت:
    - علیکم‌السلام.
    نهال شگفت‌زده از لهجه غلیظ و شیرین اون لبخندی زد و گفت:
    - چه شیرین، یه لحظه حس کردم وسط بازارهای بندری جنوبم، لهجه اتون رو دوست دارم.
    بلقیس که از لفظ قلم حرف زدن نهال حسابی ته دلش غنج می‌زد آروم دست کشید به پشت اون و گفت:
    - مایوم تو رو دوست می‌دارُم.
    نهال با تک لبخندی شیرین از اون تشکر کرد و زل زد تو حیاط ؛ صبح جمعه بود و زندگی خیلی پررنگ‌تر از روزهای دیگه جریان داشت، غوغا و سرو صدای بچه‌ها بیداد می‌کرد، طاهره خانم از صبح علی الطلوع ملحفه شسته بود و تمام طناب‌های همسایه‌ها رو قُرُق رخت‌هاش کرده بود و کسی جرات اعتراض کردن رو نداشت، فاطمه خانم مثل هرروز چند دست سیرابی گاو و گوسفندی ریخته بود تو گوشه‌ترین قسمت حیاط و تو سرمای یخ‌شکن پرز و کثافت از سیرابی‌ها می‌کند و تو آب تشتی که اکثراً ولرم بود اونا رو شستشو می‌داد، حتی سرما هم نمی‌تونست مانع هجوم مگس‌ها بشه و تقریباً کل حیاط پر شده بود از مگس و بوی سیرابی، دختر شهربانو خانم با اکراه بینی‌اش رو گرفته بود و به کتاب تو دستش خیره بود و بقیه هم دوبه دو یا مشغول حرف زدن بودن یا مشغول کارهای دیگه، نهال با خودش فکر کرد پشت در اتاقشون چقدر زندگی متفاوت بود، همین‌که می‌رفت تو اتاقشون و در رو می‌بست باز خودش بود و امید و دغدغه نبود خانواده هاشون اما این بیرون فقر و سختی و کار و دست تنگی بین آدم‌ها موج می‌زد، چیزی که شاید تا قبل از این آنقدر از نزدیک لمسش نکرده بودن.
    بلقیس که نگاه خیره اون رو به حیاط دید یواشی بازوش رو فشرد و گفت:
    - فردا آش نذر دارُم، اگه دوست داشتی نیتی چیزی کن و یه رشته بیار بریز توش، مادرُم میگه مراد آدمو زود میده.
    نهال سرچرخوند به طرفش و با خودش فکر کرد آخرین باری که پای دیگ یه نذری بود عاشورای سال گذشته بود که با مریم مامان رفت سر دیگ حلیم همسایه و از همون‌جا هم امید رو طلب کرد، بلقیس راست می‌گفت، معلوم نبود هم‌زدن این دیگ‌های نذری چه سری داشت که زود حاجت می‌داد، پارسالم تا کفگیر چوبی رو چرخوند تو حلیم و چشم‌ها رو بست و زیرلب گفت خدایا امید رو نصیب من کن حاجتش به یه هفته نرسید که روا شد و امید شد همه دار و ندارش و حالا...
    سری به علامت مثبت تکون داد و بعد برگشت تو اتاقش.
    فردای اون‌روز تقریباً وقتی مردها به سرکار رفتن و خونه خالی از سر و صدای بچه‌ها شد، طاهره خانم همراه خانوم‌های دیگه بساط آش نذری بلقیس رو آماده کردن، سبزی و نخود و لوبیا تو یه دیگ بزرگِ پرآب در حال جوشیدن بود و نهال با یه بسته رشته یه گوشه منتظر بود، منتظر بود تا نوبتش برسه و بره با هم‌زدن آش حاجت بطلبه، دختر شهربانو خانم که ملاقه بزرگ رو گرفت طاهره خانم با همون لهجه ترکی غلیظش گفت:
    - هم‌بزن، هم بزن بلکه یه بخت خوب سراغت بیاد.
    سولماز در حالی‌که ملاقه رو با تمام قدرت تو قابلمه می‌چرخوند گفت:
    - اول دانشگاه.
    مادرش خندید و زیرلبی گفت:
    - انشاالله.
    عاطفه‌خانمم آش رو هم زد و برای بچه‌دار شدن دخترش دعا کرد.
     

    م. اسماعیلی

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2021/07/25
    ارسالی ها
    199
    امتیاز واکنش
    889
    امتیاز
    296
    بچه‌ها که خونه نبودن حیاط عجیب سوت و کور بود، تنها صدایی که تو اون صبح سرد به گوش می‌رسید صدای گرم و مقدس صلوات بود که گوش‌ها رو نوازش می‌داد، آقا تقی تو خونه اش خواب بود و هرازگاهی با این سر و صداها با این سر و صداها نئون لحاف سنگینش می‌غلتید و زیرلبی می‌گفت:
    - زن‌های بیکار.
    تقریباً همه آش رو هم زده بودن که بلقیس یهو نگاهش به نهال افتاد، دید که یه گوشه ساکت‌تر از همه ایستاده، صداش زد:
    - نهال جان، بیا خانم، بیا اولین بسته رشته رو تو بریز.
    نهال به دور و برش خوب نگاه کرد، همه داشتن نگاش می‌کردن، رنگ به رنگ شد که عاطفه خانم هم صداش زد:
    - بیا دیگه.
    نهال خیز برداشت سمت دیگ در حال جوش، بوی سبزی و حبوبات در حال پخت پیچید تو بینی اش، وقتی باد زد و بخار روی دیگ رو به صورتش پاشید به خودش اومد و زیرلب گفت:
    - خدایا تو خودت بهتر از هر کسی می‌دونی که واسه خاطر چه لحظه‌هایی دارم کنار امید روزگار سر می‌کنم، تو که خوب می‌دونی آرزوی من چیه! پس این نذر کوچیک رو از من قبول کن، می‌خوام همین‌جا در پیشگاه خودت، جایی که مطمئنم توش هستی نذر کنم، نذر کنم که اگه زندگیمون رو غلطک بیفته و من و امید بتونیم باهم باشیم بدون مخالفت کسی، آش بدم؛ دلم می‌خواد همه سالم و سلامت باشن، دلم می‌خواد امید همیشه لبخند بزنه حتی تو تلخترین لحظه‌ها، دلم می‌خواد خانم و آقای شفیعیان و سامان عزیزم همیشه هرجا که هستن به زندگی خوبشون دل ببندن و سلامت باشن؛ من آدم بدی نیستم، اگر هم بخوام بد باشم نمی‌تونم، مادر امید مادر نداشته خودمه و سرهنگ هم همون پدر با جربزه‌ای که همیشه تصور می‌کردم، دلم می‌خواد اونا هم هرجا که هستن صحیح و سلامت باشن و به هر اون چیزی که دلشون می‌خواد برسن، برای خودم هیچ آرزویی ندارم چون آرزوی من آرزوی امیدِ، پس منو بی‌آرزو نکن.
    پلک‌های بسته‌اش رو آروم گشود و بعد رشته خرد شده رو ریخت تو دیگ آش، طاهره خانم بلند گفت صلوات و طنین صدای صلوات پخش شد تو حیاط. بلقیس با دست‌های ضمخت و مردانه‌ش ملاقه سنگین رو توی آش گردش داد و همسایه‌های دیگه هم جلو اومدن برای هم‌زدن و حاجت‌ یری، سولماز و عاطفه خانم بساط کشک و نعنا داغ رو حاضر کردن و نهال بغض کرد، خیلی آروم بسته خالی رشته رو یه گوشه گذاشت و رفت پشت یکی از درخت‌های انگور، همونجایی که شده بود تکیه‌گاه امن تنهایی‌اش قائم شد؛ دلش برای دیدن خانم و آقای شفیعیان پر می‌کشید، دلش سر به‌ سر گذاشتن‌های سامان رو می‌خواست، تیکه‌پرونی‌های شیرین الناز و لبخندهای گرم احترام و سرهنگ در عنفوان روزهای اول ازدواجشون، اما امان... امان از این روزگار که بنده پرورش میده برای ناز و ادا، دل پرورش میده برای کینه و به دست‌ها یاد میده تا سیلی بزنن، به صورت می‌آموزه که در مقابل سیلی فقط سرخ بشه، همین و بس. تا ظهر که بچه‌ها همراه چند نفر از مردها واسه نهار بیان منزل خونه از سر و صدا در امان بود، اما همین‌که اومدن و بوی آش رو استشمام کردن با همون لباس‌ها و با همون سر و وضع تو حیاط سرد نشستن و کاسه آش به بغـ*ـل از این نذری خوش‌رنگ و لعاب چشیدن.
    بلقیس یه کاسه گل سرخی پرآش و زیبا تزئین شده داد دست نهال و گفت:
    - اینُم سهم آقا شما، تا داغه ببر براش.
    نهال با تشکر کاسه آش رو گرفت و به سمت اتاقشون برگشت.
    اون‌شب امید لب به ظرف آش نزد، صبحانه هم نخورد و بی‌هدف راهی شد اما این‌بار نهال بی‌طاقت، زودتر از اون دوید جلوش و در نیمه‌باز رو محکم بست، امید تکیه کرد به دیوار پشت سرش و پلک‌های سنگین از بی‌خوابی شب گذشته‌اش رو گذاشت روی هم.
    - نمی‌ذارم بری.
    امیدسکوت کرده بود، نهال قالب تهی کرد و چسبید به در، لحنش بغض‌آلود بود:
    - امید تو چته این روزها؟ چرا ریختی به‌هم! چرا حرف نمی‌زنی؟ گـ ـناه من چیه؟! گـ ـناه منی که خواستم همراهت باشم چیه؟ تو قبلاً درد و دل‌هات رو بهم می‌گفتی، آرزوهاتو می‌گفتی، حالا چی‌شده که منو غریبه دونستی، سه‌روزه که یه کلمه هم حرف نزدی، اگه جیغ و داد نمی‌کردم که همون یه لقمه غذا رو هم نمی‌خوردی.
    با دست دوسه‌تا فیـلتـ*ـر سیگاری که تا نیمه سوخته بود رو پشت چوب‌لباسی، کوت شده کف موزائیک‌ها نشون داد و بعد گفت:
    - تو سیگار کشیدی، تو شدی یه امید دیگه، نمی‌شناسمت، دیگه نمی‌شناسمت، میخوای با اینکارها چی رو ثابت کنی؟ می‌خوای چی رو نشون بدی؟
    امید با خجالت از این‌که نهال متوجه فیـلتـ*ـر سیگارها شده پلک‌ها رو گشود و اونو کنار زد، حتی نخواست که باهاش چشم تو چشم بشه، اما نهال دستش رو جلوی در سد کرد و گفت:
    - اگه تو چشمام نگاه نکنی و باهام حرف نزنی نمی‌ذارم بری.
    امید با بی‌حوصلگی تمام سر و گردنش رو چرخی داد و دستش رو برای کنار زدن اون جلو آورد که نهال مقاومت کرد و با التماس بازوهای عضلانی اون رو فشرد:
    - من تو زندگیم تنهایی زیاد کشیدم، دربه دری و بی‌کسی رو حس کردم، نذار دوباره با نبودن‌های تو اینا رو حس کنم، امید تو همه امید منی برای روزهای بعد از این.
    امید نفس عمیقی کشید و آروم لب زد:
    - برو کنار نهال.
    - حرف بزن امید، داد بزن، یه کاری بکن تا آروم بشی، این‌جوری نریز تو خودت.
    - گفتم برو کنار.
    نهال مصرانه جلوی اون ایستاده و سعی می‌کرد مانع رفتنش بشه که امید گر گرفت و دیگه هیچی نفهمید، با ضربی ناگهانی چنگ زد تو پهلوی نهال و اونو پرت کرد یه گوشه بعد هم فریاد زد:
    - نمی‌خوام برام دلسوزی کنی، خسته ام، خسته ام از تو، از این خونه، از این زندگی...
    نهال پهلوش رو گرفت و نیم‌خیز شد که امید مثل یه شیر درنده بی‌یال و کوپال روش خیمه زد و در حالی‌که با دستاش دوطرف صورت ظریف نهال رو محکم می‌فشرد تو صورتش فریاد زد:
    - من دارم می‌بازم، خسته شدم، کم آوردم، به اینجام رسیده، بفهم حالمو.
    نهال اشک ریخت و امید با دیدن اشک‌های زلال اون جری‌تر شد:
    - نمی‌تونم با اون نره شیر پر ابهت مقابله به مثل کنم، این زندگی فقط داره منو له می‌کنه، کجای اونو تکون داده؟ حرف بزن.
    جمله آخرش با چنان فریادی هوار سر نهال شد که اون از ترس و فشار زیادی یهو شروع به لرز کرد، امید بی‌اهمیت به حال اون یهو رهاش کرد و برای فرار از جو متشنج خونه به دقیقه نکشید که اتاقشون رو ترک کرد.
     

    م. اسماعیلی

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2021/07/25
    ارسالی ها
    199
    امتیاز واکنش
    889
    امتیاز
    296
    درست دم‌دم‌های ظهر بود که سر و صدای عجیبی تو خونه پیچید، بیشتر به همهمه شبیه بود، با خودش فکر کرد حتما باز آقا تقی با چندتا از رفیق‌های هم پالکی‌ش دسته شده و داره میره بشینه پای بساط، دوباره صفحه گوشی‌اش رو باز کرد و خیره شد به عکس خانوادگیشون تو مسافرت شمال سالها پیش که همهمه‌ها اوج گرفت و این‌بار نهال متوجه سر و صداهایی شبیه به جرو بحث شد، گوشی هنوز رو همون عکس ثابت مونده بود که تنش‌ بالا گرفت و جیغ وهوار طنین انداخت تو سکوت اون خونه بزرگ، با تن و بدنی لرزان از جا کنده شد و هجوم برد به سمت در خروجی و از شیشه بالای در زل زد به بیرون، چیز زیادی معلوم نبود اما حس کرد که صدای دویدن‌های چند نفر رو تو ایوون می‌شنوه، نمی‌خواست بره بیرون اما اوج گرفتن لحظه‌ به لحظه سر و صداها تحـریـ*ک‌ کرد و بالاخره چادر به سر کرد و زد بیرون، قیل و قالی که راه افتاده بود.خیلی تشنج‌آورتر از تصوراتش بود؛ تقریباً همه همسایه‌ها بیرون بودن، وسط حیاط تو اون سرما غوغایی بود، آقا تقی فحش‌های ناموسی می‌داد و فاطمه‌خانم جیغ‌های بنفش می‌کشید، پسرش هم جلو اومده بود و می‌خواست به جون آقا تقی بیفته، بلقیس تو اون شلوغی دنبال عابد می‌گشت و زن‌های دیگه هم چادر به سر هرکدوم یه‌گوشه ایستاده بودن، نهال چند قدمی جلو رفت و دم نرده‌های زنگ‌زده روی ایوون ایستاد، داشت بی‌حرکت فقط اون معرکه رو نگاه می‌کرد، جر و بحث طولانی نمی‌شد تا فاطمه خانم رو می‌کشیدن عقب پسرش یقه آقا تقی رو می‌گرفت، اوضاع قمر در عقربی بود که حتی ثانیه‌ای هم عوض نمی‌شد، زمان زیادی نگذشته بود که دختر کوچیکه عاطفه خانم اومد تو حیاط و بلند داد زد:
    - شریف خان اومد.
    با اومدن شریف، فاطمه خانم شیر شد و گفت:
    - آهان... اومد، حالا باز ور ور کن، حالا باز نطق کن.
    طاهره خانم جیغ کشید:
    - خفه‌شو سلیطه، حرف دهنتُ بفهم.
    فاطمه خانم خیز برداشت سمت اون و گفت:
    - خودت حرف دهنتو بفهم زنیکه هرجایی.
    طاهره خانم جیغ بنفش کشید و آقا تقی با یه جهش فاطمه خانم رو هل داد عقب، این حرکت از دید شریف خان که تازه از راه رسیده بود پنهان نموند، چشماش چهارتا شد و با فریاد پرید سمت آقا تقی، یقه اش رو که گرفت به سه شماره کله گذاشت تو صورتش و صورت آقا تقی خیلی زود غرق خون شد، بینی‌اش رو که گرفت بلقیس و عاطفه خانم پریدن تو کوچه تا مردهای همسایه رو صدا بزنن، طولی نکشید که حیاط شد بازار معرکه‌گیرها، نهال مثل بید به خودش می‌لرزید، هنوز از تنش‌های شب قبل خودش خلاصی نیافته بود که باز همه چی دست به دست هم داد و حال و هوای روحی‌ش رو به هم زد، هرکی از راه می‌رسید خودشو وارد معرکه می‌کرد و چک و لگد پرت می‌کرد و پسر نوجوان شریف خان و فاطمه خانم بیشتر از همه این وسط جولان می‌داد؛ سولماز کتاب به دست یه گوشه ایستاده بود و با حرص ناخن می‌جوید، نهال پا تند کرد سمت اونو و آروم زیر بازوش رو گرفت، سولماز هم با ترس خودشو چسبوند به اونو و گفت:
    - می‌بینی وحشی‌ها رو؟
    نهال گوشه لب تبخال زده‌ش رو به دندون کشید و گفت:
    - چی‌شده؟ دعوا سر چیه؟
    سولماز با حالت چندش‌آلودی به سیرابی‌های پخش و پلای تو باغچه که تازه نهال متوجهشون شده بود اشاره کرد و گفت:
    - سر این کثافتها!
    نهال رد اشاره دست اونو گرفت و به سیرابی‌ها و مگس‌های خیمه زده روشون خیره شد، بوی اونا مثل هر روز تمام حیاط رو پر کرده بود اما چون دیگه مشامش تو این مدت پر شده بود زیاد بد به نظر نمی‌اومد، با چشمانی که نگرانی توش موج می‌زد دوباره دست سولماز رو فشرد و گفت:
    - چی‌شده مگه؟
    سولماز کتابش رو محکم رو قفسه سـ*ـینه اش فشرد و گفت:
    - هیچی بابا... طاهره خانم و آقا تقی گفتن دیگه سیرابی پاک کردن قدغنه که اون تخم دوروزه شروع به قدقد کرد.
    نهال که از لحن حرف زدن خاص سولماز که مطمئناً ریشه در معاشرت با آدم‌های این خونه داشت بیشتر متعجب شده بودلب گشود و گفت:
    - تخم دوروزه؟
    - علی رو میگم پسر شریف خان، برگشت تو صورت طاهره خانم گفت:
    - خرجی خونه امون رو تو میدی که سیرابی پاک کردن رو قدغن می‌کنی؟
    که آقا تقی داد زد سرش درست حرف بزن بچه، فاطمه خانم اومد جلو و جیغ زد یتیم گیر آوردی و...
    اوضاعی بود، نبودی که... یکی اون بگو دوتا اون جواب بده تا پریدن به هم، حالا هم که...
    صدای جیغ‌های بنفش فاطمه خانم و فریادهای گوشخراش مردها گفتگوی سولماز و نهال رو نیمه‌کاره گذاشت، جمعیت تو هم پیچیدن و سولماز همچین با شتاب دوپله رو پرید پایین که متوجه پرت شدن کتابش روی زمین نشد، نهال سر و گردن چرخوند و از بین ازدحام جمعیت دید که مردهای همسایه هیکل غرق به خون آقا تقی رو بیرون کشیدن و شریف خان با چاقوی تو دستش رو زانوهاش افتاد زمین، نهال لب گزید و عقب‌عقب رفت، آقا تقی رو خوابوندن کف حیاط و طاهره خانم کول باشما گویان کنار اون افتاد و دو دستی به فرق سرش کوبید، خون مثل فواره از شکم مردک مفنگی بیرون می‌زد و صدای جیغ‌های زنگ‌دار فاطمه خانم و ناله‌های طاهره سمفونی دردناکی رو ساخته بود، زن‌ها در تکاپوی آروم کردن طاهره خانم بودن و مردها هم مشغول خبر کردن کلانتری و آمبولانس بودن، شریف خان محکم تو سر خودش کوبید و کنار چاقوی خونی‌اش نشست و علی با نعره‌های بلندش همسایه ها رو از خونه بیرون می‌کرد:
    - برید خونه‌هاتون، فیلم سینمایی تموم شد، مگه کار و زندگی ندارید.
    طاهره خانم ناگهانی از جا پرید و دوید سمت علی، چنگ زد تو موهای آلاگارسونی کرده‌ش و جیغ زد:
    - همش زیر سر تو بود پدرسگ عوضی، می‌کشمت، هم خودتو هم اون بابای قاتلت رو، فقط دلم می‌خواد یه مو از سرش کم بشه، دودمان همه اتونو به باد میدم.
    فاطمه خانم جری شد و پرید سمت اونا، چنگ زد تو بازوی طاهره خانم و گفت:
    - پدرسگ جد و آباداته...
    طاهره خانم با حرصی تمام نشدنی چنگ محکمی تو روسری اون زد و در کسری از ثانیه موهای زرد کرده فاطمه خانم گره شد میون انگشتاش، زن‌ها پریدن جلو برای جدا کردن و مردهای همسایه که تک و توک در حال برگشتن به خونه هاشون بودن با این نزاع تازه انگار که ادامه سریال جنجالی‌شون رو بخوان از سر بگیرن دوباره چرخیدن و اومدن تو حیاط، 5 دقیقه بعد با اومدن آمبولانس و شنیده شدن صدای آژیر ماشین کلانتری شریف خان ترسان و لرزان رو پاهاش ایستاد و از همون دور به فاطمه خانم و چندتایی از زن‌های همسایه خطره شد، فاطمه خانم با چشم و ابرو اشاره فرار بهش می‌داد اما دوسه تا مأمور سبز پوش که ریختن تو حیاط و شریف خان رو دستبند زدن دیگه حتی فرصت تصمیم‌گیری هم پیش نیومد، فاطمه خانم زد تو سر خودش و ولو شد کف موزائیک‌ها و مأمورهای آمبولانس پیکر غرق به خون آقا تقی رو تو ماشین گذاشتن، طاهره خانم با گریه و زاری موهای پریشون رو جمع کرد زیر روسری و با همون چادر گل‌گلی سوار آمبولانس شد و همراه شوهر عاطفه خانم رفت بیمارستان، حیاط خیلی زود خلوت شد و سولماز که هنوزم ناخن می‌جوید با ترس و لرز دوید سمت اتاقشون، فاطمه خانم هنوز کف زمین نشسته بود و ضجه‌های سوزناک می‌زد و هر چقدر شهربانو خانم دلداریش می‌داد آروم نمی‌شد، به‌ناچار شیلنگ آب رو باز کرد و به بهانه شستن خون‌های روی موزائیک اونو از جا کند.
     

    م. اسماعیلی

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2021/07/25
    ارسالی ها
    199
    امتیاز واکنش
    889
    امتیاز
    296
    نهال جرأت نمی‌کرد قدم از قدم برداره، شاید اولین بارش بود که از نزدیک یه دعوا رو می‌دید، زیادی پاستوریزه نبود، خانواده شفیعیان اونو تو فضایی دور از همه تشنجات احتمالی بزرگ کرده بودن، قبل از اونم که تو پرورشگاه از این خبرها نبود، به راستی اگه برای اهالی اون محل و همسایه‌ها اینجور نزاع ها عادی بود اما برای نهال فیلم سینمایی تشنج‌آمیزی بود که نمی‌شد ازش گذشت، با ترس و لرز رفت تو اتاقشون و یه گوشه نشست و زانوهاش رو بغـ*ـل کرد، تصویر آقا تقی و شکم پاره اش، تصویر شریف خان با چاقوی خونی اش و گیس‌های پریشون طاهره و فاطمه خانم تو دست هم همه دست‌به‌دست هم داد و با فکر و خیالات آشفته خودش و امید تو شب گذشته بهش حمله دست داد، این اتفاق تو خلسه خواب و بیداری افتاد و تقریباً خودش می‌فهمید که چی داره میشه، حتی نمی‌تونست از جاش بلند بشه، احتیاج به دستشویی داشت اما سرگیجه و سردرد قاطی شده باهم بهش اجازه قدم از قدم برداشتن نمی‌داد، خیلی طول کشید تا به خودش بیاد و اونوقت که به خودش اومد دیگه نفهمید چی شد، اختیار ازش رفت و زیرش خیس شد و اون دست‌های لرزونش رو مشت کرد، به پیراهن خودش نگاه کرد و بعد منزجر و عصبی چنگ زد رو پاهاش، جیغ خفه‌ای کشید و سرش رو به دیوار پشت سر کوبید، اشک‌ها گونه بی‌رنگش رو خیس کرد و زیرلب گفت:
    - خدایا... خدایا...
    ***
    وقت اذان مغرب بود که فاطمه خانم پرده برزنتی جلوی در رو کنار زد، وارد حیاط شد و از همون‌جا در حالی‌که مشت به سـ*ـینه می‌کوبید جیغ زد:
    - الهی خیر نبینی شریف، ببین چه بلایی به سرم آوردی، امیدوارم که به زمین گرم بخوری، حالا اگه این پیرسگ مفنگی به هوش نیاد چی؟ چه خاکی به سرم بریزم با این صغیرهایی که برای من گذاشتی ، خدایا خودت باعث و بانی‌اش رو تقاص بده... ای خدا...
    سولماز لب و دهن کج کرد و گفت:
    -چقدر غربتیِ.
    مادرش نیشگونی از بازوش گرفت، سولماز اخم‌کنان دوباره گفت:
    - ندیدی ظهر چطوری جیغ می‌کشید؟ از اون بدتر طاهره خانومه، وای... وای... چکار می‌کرد.
    بلقیس از لحن حرف زدن اون خنده اش گرفت و سولماز یه نیم‌نگاه به اون و یه نیم‌نگاه به دختر عاطفه خانم انداخت و ادامه داد:
    - وقتی جیغ می‌کشید من نگران بودم یه‌وقت دندون مصنوعی‌هاش از دهنش درنیاد.
    این‌بار بلقیس صدادار خندید و نهال که از دقایقی قبل پشت در اتاقشون صداهای اونا رو می‌شنید به آرومی در رو گشود و شهربانو خانم که تکیه به در اونا داشت جا خورده پرید جلو و سر برگردوند عقب، نهال که سر بلند کرد و سلام داد، اول از همه بلقیس بازوش رو گرفت:
    - چقدر رنگ و روت پریده دخترجان.
    سولماز هم جلو اومد و گفت:
    - آخ طفلی خیلی ترسیده بود بلقیس خانم، از همون شروع دعوا رنگ و روش پریده بود.
    شهربانو خانم گفت:
    - برم یه شربت قندی چیزی برات بیارم؟
    نهال تشکر کرد و گفت:
    - نه خوبم.
    سولماز با شیطنت نیمچه لبخندی زد و گفت:
    - شرط می‌بندم اولین بارت بود یه همچین دعوایی می‌دیدی.
    نهال بیروح خندید و شهربانو خانم با اخم به سولماز اشاره کرد که بره تو خونه بنشینه و درسش رو بخونه.
    چند دقیقه‌ای زن‌ها توی حیاط موندن و از هر دری حرف زدن تا این‌که با تاریک شدن هوا همه دوباره برگشتن تو اتاق‌هاشون، اما نهال پر از نگرانی و دلهره به در حیاط خیره بود، از وقت نیومدن امید خیلی می‌گذشت، بغض گلوش رو می‌فشرد، تنگ و سخت. دلتنگ بود، دلتنگ همه اون کسایی که ازشون خیلی فاصله داشت، زمان گذشت و گذشت تا این‌که عقربه های ساعت کوکی رو طاقچه روی 11 شب درجا زد، نهال توی اتاق کوچکش راه می‌رفت و به خودش می‌پیچد، هی دست‌های یخ کرده‌ش رو روی هم می‌زد و زیرلبی می‌گفت کجایی امید!
    اضطراب و فشار با نگرانی از نیومدن امید همراه شده بود و به سر دردش شدت می‌بخشید، برای بار هزارم شماره اونو گرفت و صدای تلخ اپراتور که تکرار می‌کرد مشترک مورد نظر خاموش می‌باشد رو به گوش خرید، صدای زوزه باد رو از بیرون می‌شنید، سرما سخت‌تر شده بود و حتم داشت امشب حتماً برف می‌باره، ناخودآگاه به یادآورد که امید لباس زیادی به تن نکرده بود، نگرانی‌ش بیشتر شد و چسبید به کمد چوبی، چشماش رو برای لحظاتی کوتاه روی هم گذاشت و زیرلب گفت:
    - امید بیا... امید خواهش می‌کنم بیا... امید من تنهام... بیا.
    صدای زنگ در که اومد نهال حتی یه لحظه هم مکث نکرد شتابان در رو گشود و پرید تو ایوون ولی خیلی زود دست به موهاش کشید و یادش اومد چادر نداره، خیلی زود یه چیزی انداخت رو سرش و دوید تو حیاط، با دمپایی‌هاش سر و صدای عجیبی به راه انداخته بود، از جلوی خونه شریف خان که رد شد دید چراغشون روشن شد و علی اومد بیرون، نهال جلوتر دوید و گفت:
    - شما زحمت نکشید شوهر منه.
    پسر نوجوان عقب رفت و نهال خوشحال از اومدن امید در رو باز کرد؛ هیکل گوشتالود طاهره خانم در حالی‌که به زور کشیده می‌شد تو توسط دوتا خانم غریبه وارد حیاط شد و نهال دست انداخت زیر بازوی اون و کمکش کرد، بی اراده لب گشود و گفت:
    - خدا بد نده.
    طاهره خانم که انگار داغ دلش تازه شده بود با حرص قاطی لهجه ترکی‌ش گفت:
    - دیگه از این بدتر چیه، چیه دخترجان؟ شوهرم... تاج سرم داره تو اون درمونگاه خراب شده جون می‌کنه اونوقت تو تازه میگی بد نده!
    یهو رفت جلوی خونه شریف خان و هوار کرد:
    - بیا بیرون، بیا بیرون عفریته، بیا ببین چه به سرم آوردی، بیا گیس بریده، بیا روزگارم رو ببین... بیا، بیا...
    صدای جبغ‌هاش آنقدر بلند بود که آرامش مقطعی رو از اون خونه گرفت و باعث شد چراغ اتاق‌ها تک به تک روشن بشه، همسایه‌ها از اتاقاشون کله کشیدن بیرون.
     

    م. اسماعیلی

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2021/07/25
    ارسالی ها
    199
    امتیاز واکنش
    889
    امتیاز
    296
    طاهره خانم دوید وسط حیاط و جیغ کشید:
    - آی همسایه‌ها، کجایید؟ کجایید که به داد من برسید، شوهرم داره از دست میره، خونه و زندگیم رو هواست، به‌خاطر هیچ و پوچ زدنش، دلم داره میترکه، به دادم برسید، آی هوار... آی هوار.
    بلقیس که دل و جرأتش از زن‌های دیگه واسه نزدیک شدن به طاهره خانم بیشتر بود از پله‌ها دوید پایین و طاهره خانم رو آروم کرد، فاطمه خانم هم یه‌گوشه از در اتاقشون ایستاده بود و ریز‌ریز اشک می‌ریخت، مردها بی‌حوصله به اتاق‌هاشون پناه بردن و فاطمه خانم هم با حرف‌های عاطفه خانم به اتاقش برگشت، حیاط داشت خلوت می‌شد و نهال نمی‌خواست این تنهایی رو دوباره تجربه کنه، برای همینم دست به دامن بلقیس شد:
    - امید نیومده، نگرانشم.
    - تاحالا سابقه داشته انقدر دیر کنه؟
    نهال یه نیم‌نگاه به حیاط خلوت و تاریک انداخت و گفت:
    - اصلاً.
    بلقیس که با صدای پسراش داشت به داخل اتاقشون احضار می‌شد، دست به بازوهای نهال کشید و گفت:
    - میاد، حتماً کاری براش پیش اومده.
    خیلی زود با عذرخواهی داخل اتاقشون رفت و نهال باز تنها شد، چراغ دوتا از اتاق‌ها خاموش شد و طرف چپ حیاط کلاً تو تاریکی نشست.
    ***
    درست دم‌دم‌های ظهر بود که داوود اومده بود دنبالش، با تعجب نگاش کرد و گفت:
    - تو کجا این‌جا کجا؟!
    داوود مضطرب بود و نمی‌دونست که خبرش رو چطوری باید بده، برای همینم سرش رو پایین انداخت و با دندون افتاد به جون پوست خشکیده لبش؛ امید انگار یه چیزهایی فهمیده بود که جلو رفت و خودش بازوهای داوود رو تو دستاش گرفت، کمی تکونش داد و بعد گفت:
    - اتفاقی افتاده؟
    داوود که سرش رو بلند کرد امید فرو ریخت، این صورت برافروخته که مدام قرمز و سفید می‌شد از التهابات درونی اون سرچشمه می‌گرفت، امید این صمیمی‌ترین رفیق رو خوب بلد بود.
    امید بی‌طاقت شد:
    - حرف بزن داوود، چی‌شده؟
    داوود سری از روی تأسف تکان داد و گفت که وضع خونه‌شون حسابی ریخته به هم، گفت که الناز اومده پیشش و گفته برو هرجور هست امید رو پیدا کن و بیار، گفت پدرت سکته کرده و بیمارستانِ، گفت که یه هفته است رفته تو کما و به هوش نیومده .
    امید لرزید و با دست‌هایی که دنبال قلاب می‌گشت برای آویزون شدن بهش عقب عقب رفت و به ثانیه نکشید که اون تن سنگین بی‌هیچ حمایتی نقش زمین شد و داوود فقط تونست رو زانوش خم بشه و اونو تا کمر رو سـ*ـینه اش بکشه، عشق امید نسبت به پدرش وصف ناپذیر بود، داوود به کمک چندتا از کارگرهای دیگه زیر بازوش رو گرفت و بردنش تو اتاق استراحت، آب‌قند کارساز نبود، اصلاً نمی‌تونست تکون بخوره، باهاش که حرف می‌زدن حتی نمی‌تونست جوابی بده، دلش هوای دیدن پدرش رو کرده بود اما جرأت حتی قدم برداشتن رو هم نداشت، اون قسم خورده بود دیگه هیچ‌وقت برنگرده، قسم خورده بود بدون نهال قدم تو اون خونه نذاره اما این اتفاق...
    اون‌شب سردترین شب بود براش، هرچی داوود گفت بذار برسونمت گوش نکرد، تو خیابونهای سرد و یخی قدم‌های آهسته رو به جلو بر می‌داشت و به این فکر می‌کرد که چرا این‌جور شد، به خودش که اومد دید جلوی بیمارستانیِ که پدرش بستریه، قایم شده بود پشت یه درخت و می‌ترسید قدم جلو بذاره، اگه مادرش می‌دیدش... اگه اونو مقصر این اتفاق می‌دونست اون‌وقت...
    نتونست بره و دل تنگش رو با دیدن پدرش آروم کنه، نتونست برای مادرش حرف بزنه و دلداریش بده، نتونست همپای الناز اشک بریزه، کورمال کورمال همون‌طور که اومده بود برگشت و تو جاده‌هایی که خیس شده بود از بارون و برف قدم گذاشت، به‌کل نهال رو از یاد بـرده بود و تمام ذهنش پر شده بود از پدرش اما با این‌حال...
     

    م. اسماعیلی

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2021/07/25
    ارسالی ها
    199
    امتیاز واکنش
    889
    امتیاز
    296
    صبحِ خیلی زود بود که نهال با ترس از خوابی که دیده بود از جاش پرید، دور و برش رو نگاه کرد، تو تاریکی اتاق فقط تونست نور، نارنجی المنت‌های بخاری برقی رو خوب ببینه، خیلی زود نفسی فوت کرد بیرون و بلند شد رفت سر یخچال، شیشه آب رو یه ضرب بالا برد و حسابی گلو تازه کرد و وقتی شیشه رو پایین آورد اضطراب و نگرانی چنگ انداخت تو وجودش، عقربه‌های ساعت چهار و نیم صبح رو نشون می‌داد، هوا گرگ و میش بود و تا سر زدن سپیده خیلی مونده بود، پالتو و روسری‌اش رو از چوب لباسی برداشت و رفت دنبال امید، در اتاقش رو که باز کرد از تاریکی و سرما پیچید به خودش، وهم و خیالات ترسناکی در لحظه اول هجوم آورد به سمتش، تاریکی چتر خودش رو روی حیاط بزرگ پهن کرده بود و حتی سوسوی یه‌نور کوچیک هم از هیچ طرفی پیدا نبود، در رو به هم چفت کرد و قدم گذاشت تو حیاط، کجا باید می‌رفت؟ کجا باید دنبالش می‌گشت؟ امید مرد بی‌فکری نبود، مرد کینه‌ای نبود که بخاطر هیچ و پوچ قهر کنه و به فکر اون نباشه، اوهام و خیالاتی به ذهن نداشت اما در حقیقت نمی‌دونست چکار باید بکنه، خیلی زود عزمش رو جزم کرد و حیاط رو پشت سر گذاشت، درآهنی و بزرگ بر خلاف شب‌های پیش قفل نبود، چرا که آقا تقی‌ای نبود که بخواد پای قانون‌هاش بمونه، وقتی در رو بی‌سرو صدا گشود و سرکی توی کوچه کشید با پارس اولین سگ از جا پرید و دست رو قلبش گذاشت، همین‌که اومد در رو ببنده کنار در نگاهش روی یه جسم مچاله شده خیره موند، ترسید و عقب رفت و تو تاریکی دقیق‌تر شد، از پاها و مچ دست‌ها متوجه شد که یه آدمِ، به خیال معتادهای خیابونی یا کارتن خواب‌ها خواست به داخل حیاط برگرده که با دیدن اوور کرمی تو تن اون آدم آه از نهادش بر اومد، اون آدم مچاله شده تو سرمای کوچه امید بود.
    روی زانوهاش کنار اون خم شد و دست گذاشت رو شونه‌ش، اوورش خیس بود، دست کشید تو موهاش، ترکه‌ترکه و خیس از بارون، صداش زد:
    - امید، امیدم؟
    جوابی براش نیومد، بر ترس رخنه کرده تو وجودش غلبه کرد و پنجه‌های باریکش رو فرو کرد تو جعد مشکی موهای اون و سرش رو آروم‌آروم بالا آورد، تو تاریکی کوچه صورت استخوانی اونو پیدا کرد و انگشت کشید رو تنک‌های زبر و تیز ته‌ریش، انگشت کشید روی لباش، زیر چشماش، تمام اجزای صورتش رو لمس کرد و بعد بیقرار و ملتهب اون صورت رو به صورت خودش چسبوند، با هرم نفس‌هاش لاله گوش اونو گرم کرد و ناله زد:
    - امید نکن با خودت این‌جور، تورو خدا نکن.
    امید گونه سرد اما مخملی نهال رو لمس کرد و بعد هق زد، لب‌هاش رو تو گوش اون باز کرد و ناله زد:
    - نهال بابام... بابام... .
    دیگه نتونست چیزی بگه، انقدر خراب و داغون بود که اگه لب باز می‌کرد دردها به دقیقه نکشیده تمام تنش رو زخمی می‌کرد، هر دو تا مدت‌ها تو آغـ*ـوش هم زار زدن بی‌اینکه حال و هوای بدشون رو بفهمن، اون شب سرد و بارونی بهمن ماه خاطره تلخی شد از بی‌کسی برای ذهن‌های خالی اونا، خاطره‌ای که محال بود از یاد بره.
    از فردای اون شب امید شد یه‌آدم دیگه، کمتر حرف می‌زد، غذاش کم شده بود و اضطراب و فشارهای پایین همراه همیشگیش شد و بالاخره از پادرآوردش، سه‌چهار روزی سرکار نرفت و نهال نگران از این وضعیت اونو پیش پزشک برد اما جواب درستی نگرفت و مجبور شد با مشورت گرفتن از سامان یکی دوتا پزشک دیگه هم نشونش بده که بالاخره آخرین پزشک تیر خلاص رو به نگرانی‌های نهال زد و خیلی رک و صریح گفت که اضطراب ها و دلنگرانی‌ها مربوط به مشکلات روحی هست و اونو ارجاع داد به یکی از همکارهای روان‌پزشکش و اون‌جا بود که با یه کیسه قرص آرامبخش هردو راهی خونه شدن، نهال ناباورانه به قرص‌هایی که هرروز امید می‌خورد خیره بود و نمی‌خواست باور کنه که اون به این روز افتاده؛ موعد قرارداد امید با کارخونه تموم شده بود و رئیس قراردادی‌های خودش رو از بین کارگرها سوا کرده بود و امید برخلاف تصورش بین اونا نبود، حتی حمید رضا، اصغر و علی آقا یراقچی که سابقه قراردادش از همه اونا بالاتر بود هم انتخاب نشد، همه با عذرهای خواسته شده رفتن برای تسویه حساب و بعد هم به خونه‌هاشون برگشتن، امید بازهم سرشکسته شد، وقتی رسید خونه صدای آقا تقی رو می‌شنید:
    -الکی خونه تکونی راه نندازید، تا 6 ماه دیگه همتون باید خالی کنید، می‌خوام بفروشم، می‌خوام همه رو بفروشم.
    امید اون‌روز به خودش لرزید، این دومین اولتیماتوم بزرگ زندگی بود، چراکه قرارداد اون از همه نزدیکتر بود و جای هیچ اصرار و التماس نبود؛ شریف خان با شکایت آقا تقی سه هفته‌ای بود که تو زندان آب خنک می‌خورد، فاطمه خانم با بدبختی هرروز خروار خروار سبزی می‌گرفت و تا ساعت‌ها مشغول پاک کردن و شستن اونا بود و وقتی شب‌ می‌شد تا ساعت‌ها پای اجاق پلوپز می‌ایستاد و سبزی قرمه سرخ می‌کرد، بعضی روزها پیاز و مدتی هم بود که بادمجانم به سبد کارهای هرروزه‌ش اضافه شده بود، زن زرنگ و دست و پا گرمی بود که با چنگ و دندون زندگیش رو حفظ می‌کرد، نهال مثل اون رو تا به‌حال ندیده بود، بلقیس می‌گفت سبزی سرخ کرد و پیاز و مواد دیگه رو واسه یه مغازه که تو بالا‌شهره آماده می‌کنه و نهال خوب با این مغازه‌ها آشنا بود چراکه تا مدتی پیش خودش هم مثل مادرش و مادر امید از همین مغازه‌ها خرید می‌کرد و سرنوشت چقدر عجیب بود که اونو گردوند و گردوند تا درست روبروی کسی قرار بده که یکی از اون زحمتکش‌های تو اون مغازه‌ها بود.
    نه آقا تقی نه طاهره خانم هیچ‌کدوم دیگه به کارهاش گیر نمی‌دادن چون می‌دونستن با اولین تشر توپ فاطمه خانم میترکه و می‌ناله از اینکه بی‌سرپرست و چاره‌ای نداره و این‌جوری بود که روزگار سخت این زن هم این‌گونه می‌گذشت.
    زن‌های همسایه فرش انداخته بودن تو حیاط و به حساب خونه تکونی می‌کردن، دوتا پسرهای بلقیس با کاسه‌های استیل و روحی افتاده بودن به جون فرش‌ها و سولماز داشت روی قالی‌ها رو کف‌مال می‌کرد، قالی‌های مستعمل و اکثراً رنگ و رو رفته که به لعنت خدا نمی‌ارزید، عاطفه‌خانم که شیلنگ آب رو باز کرد جیغ طاهره خانم دراومد:
    - بسه دیگه اون شیرُ ببند، زن تو حالیت نیست اسراف حرومه.
    عاطفه خانم که زن فوق‌العاده مهربون و آرومی بود زیرلبی گفت:
    -من که تازه شیر رو باز کردم.
    طاهره خانم با توپ و تشر خیز برداشت سمت اون و شیلنگ رو با حرص از دستش گرفت، شیر آب رو بست و بعد گفت:
    - تازه باز کردی آره؟ آره جون خودت، فکر کردی من خرمُ و نمی‌فهمم، کور خوندی، از پشت پنجره دارم کارهای همتونو می‌بینم، آخه واسه کی خونه‌تکونی می‌کنید، شما گدا گشنه‌ها که کسی رو ندارید بیاد خونه‌تون، جمع کنید این بساط مسخره رو، بعد هم با لگدش تشت کف‌مالی جلوی سولماز رو پرت کرد وسط حیاط و کف‌ها پاشید به عابد و عماد پسرهای بلقیس و سولماز فقط تونست یه جیغ کوتاه بکشه، عاطفه خانم جاروش رو پرت کرد وسط فرش ها و رفت سمت اتاقشون و بلقیس افتاد به جون بحث کردن با طاهره خانم، تا نیم‌ساعت صدای جر و بحثشون می‌اومد تا این‌که بالاخره با وساطت بقیه همسایه‌ها آروم شدن، نهال فقط به شوق اولین عیدی که قرار بود با امید داشته باشه وسایل محقر اتاقش رو زیر و رو می‌کرد و گرد و غبار می‌برد از اونا، امید یه گوشه خونه افتاده بود و تا باهاش حرف نمیزدی حرف نمی‌زد، تو تنهایی خودش مثل یه شناگر ناشی غوطه‌ور بود و حاضر نمی‌شد دست کمک کسی رو بپذیره، حتی حاضر نشد کمک مالی داوود و الناز رو بپذیره، حاضر نشد خواهرش رو ببینه، به تلفن از راه دور امین پاسخ نداد و فقط سر به زیر انداخت تا از یاد ببره چه به روزش داره میاد.
    اسفند ماه بود و هوا یه روز بهاری یه روز زمستانه بود که امید دست نهال رو گرفت و بردش بیرون، پاتک زد به آخرین ذخیره‌های پس‌اندازشون و تا اون‌جایی که تونست برای نهال خرید کرد، یه پیراهن کرمی زیبای گیپوربا سرآستین‌ها و یقه توری که اونو مثل پریزادها زیبا کرد، یه لباس چهارخونه قرمز و مشکی برای خودش، دوتا کش صورتی و سبز فسفری برای بستن موهاش و یه لاک قرمز جیغ برای انگشت‌هاش، یه کیلو سیب سبز فرانسوی و یه دسته‌گل ارکیده که هرجا می‌رفتن عطر گل‌ها زودترخودنمایی می‌کرد، اون‌روز امید خاص شده بود، هم کارهاش هم خریدها و هم عشق‌ورزی‌های آخرش، زده بود به سیم آخر و نهال رو دلبرانه می‌خواست، براش مهم نبود که همسایه‌ها چه‌جور به خریدهاشون نگاه کردن، براش مهم نبود که مسـ*ـتانه سر درآغوش نهال از اون حیاط با هزاران چشم حدقه‌زده از پشت پنجره‌هاش گذر کرد و استغفرالله های بعضی‌ها رو شنید، براش هیچی مهم نبود که موزیک مورد علاقه خودش و نهال رو پلی کنه و از زیباترین زن زندگیش بخواد باهاش برقصه، هیچی براش مهم نبود و همین بود که از امید امروز یه امید دیگه ساخته بود.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا