- عضویت
- 2021/07/25
- ارسالی ها
- 199
- امتیاز واکنش
- 889
- امتیاز
- 296
قرار بود واسه شام باقلا قاتق درست کنن، طلا با ذوق و شوق پیشبند بسته بود و تو آشپزخونه دور دایی رسول میچرخید، قابلمه رو که آب کرد و گذاشت رو گاز هنوز روغن و نمک اضافه نکرده بود که دایی به دو خودش رو رسوند و گفت:
- وایسا ببینم.
طلا دست به کمر عقب کشید و دایی چشم چهارتا کرد:
- چهخبره دختر انقدر آب بستی بهش، مگه آشِ.
طلا از پشت اون سرک کشید تو قابلمه و گفت:
- درست ریختم دیگه دایی!
دایی رسول با تعجب قابلمه پرآب برنج رو خم کرد تو سینک و گفت:
- این یه بند انگشته؟!
طلا چیزی نگفت و دایی با مهارت تمام قد یه بند انگشت روی برنج آب نوه داشت و بعد با زدن نمکو خیلی جزئی روغن شعله گازش رو ملایم کرد، طلا با لبخندی شیرین به حرکات دست اون نگاه کرد و بعد گفت:
- من هیچوقت پلوی دمی رو یاد نمیگیرم، این نکته اصلی یه بند انگشت آب رو که مرز دون شدن و شفته شدن برنجِ من هیچوقت یاد نمیگیرم.
دایی در قابلمه رو گذاشت، یه کوچولو با دست زد به پهلوی اونو و گفت:
- واسه خاطر اینه که همش پلو آبکش ریختی تو شکمت، از مامانت تعجب میکنم که تمام خواص برنج خوب رو با آبکش کردن برنج از بین میبره.
طلا لب و دهن غنچه کرد و گفت:
- خب چون من و بابایی تهدیگ دوست داریم.
دایی یکی دیگه هم زد تو شکم اونو و با خنده گفت:
- شکموها.
یهربع بعد هنوز دایی سر باقلا قاتقش بود که گوشی طلا زنگ خورد، خم شد و از روی میز تلویزیون گوشی رو برداشت، با دیدن اسم مامان جان لبخند پرشوقی نشوند رو لباش و گفت:
- سلام به مامان خوشگلم... آره خوبیم عزیزم... خیلی خوب... وای مامان نمیدونی امروز چقدر به ما خوش گذشت، عالی بود... رفتیم بازار و کلی خرید کردیم... فکر کنم اندازه کل حساب بانکیام پول خرج کرده باشم... آره دایی هم خوبه... داره شام درست میکنه... دستپختش معرکه است مامان... واقعاً جای همتون خالیه... چی؟... کی زنگ زده بود؟... مهران؟ دوباره؟...
دایی نیمنگاهی به صورت برافروخته اون انداخت و طلا دوباره ادامه داد:
- آره... آره به خودمم زنگ زد از قصد جواب ندادم... ولش کن مامان... گفتم چیزی نیست... باشه... باشه شما هم سلام برسونید، از طرف منم عمه رو ببوسید و بهش بگید دلم خیلی براش تنگ شده... قربونت برم... باشه... باشه چشم... خداحافظ.
هنوز از صفحه تماس گوشی خارج نشده بود که دایی گفت:
- مهران کیه؟
طلا لب گزید و گفت:
- خواستگار قبلیام.
- چی ازت میخواد؟
طلا پوزخند زد:
- یهدلِ عاشق.
دایی با تعجب ابروهای پرپشتش رو بالا انداخت و گفت:
- اما تو...
-خیلی وقته جوابم رو بهش دادم، اونم رفته و دیگه اینجا نیست اما...
- پس چرا دوباره اومده سراغت؟
طلا ولو شد یه گوشه دیوار و تکیه اش رو محکم کرد به پشتی طرحدار، بعد هم گفت:
- چون فکر میکنه بعد از شاهرخ ممکنه من دوباره حواسم بره پیشش.
دایی با شیطنت و کفگیر به دست اومد تو درگاهی آشپزخونه و گفت:
- یعنی نمیره؟
طلا برگشت سمت دایی و جور عجیبی بهش نگاه کرد بعد هم گفت:
- معلومه که نه.
دایی نفس عمیقی کشید و برگشت سر غذاش و طلا با نیم نگاهی به قامت کشیده اون که قطعاً خودش هم قد بلند و کشیدگی اندامش رو از اون به ارث بـرده بود پاها رو جمع کرد تو سـ*ـینه و دستها رو قلابوار دور زانوها انداخت، خیره شد به محقر وسایل خونه دایی که تو اتاقک چوبیِ قشنگش جا شده بود، یه کمد چوبی خیلی قدیمی که توش لباساش بود، یه قفسه آهنی کوچیک پر از کتابهای دوست داشتنیاش، چند دست رختخواب که خیلی ماهرانه تو یه گنجه دیواری جمع شده و روش ملحفه گلدار آبیرنگ کشیده شده بود، یه قالیچه دستبافت قدیمی که پهن شده رو کف چوبی زمین بود و یه تلویزیون و ویدئو جمع و جور بیهیچ وایفای و ماهواره و وسلیه الکترونیکی جدیدی، در و دیوار پر بود از قاب عکس های کوچیک و بزرگ خودش و لیلا و یه تابلو فرش کوچیک از خانه خدا که میگفت کار دست خود لیلاست.
دایی سالها با این اندک وسایل بدون هیچ عشقی، بدون هیچ راه دررویی به بیرون، میون آدمهای دیگه زندگی کرده بود، مرد عجیبی بود، تو روزگاری که آدمها هزار رنگ بودن دایی جزء اون دسته آدمهای جذاب یکرنگ بود و طلا خوشحال بود از داشتنش. ده دقیقه بعد رویاها و خیالات با جمله دایی درهم ریخت:
- طلا خانم سفره رو بنداز ببین دایی چی چاده برات.
***
نهال هنوزم باور نمیکرد که اون زیرزمین فکسنی و مستقل رو از دست داده باشن، وقتی به دور و برش نگاه میکرد دلش از ادامه زندگی میگرفت، اینجا جایی بود که از این به بعد باید تمام شب و روزها رو توش سر میکرد، همین اتاق 30 متری که تا قبل از این تو خونه آقای شفیعیان اتاق شخصیاش بود.
نیمی از وسایل هنوز از کارتن خارج نشده بود، چون جایی براشون نبود، نمیدونست چطوری باید این اتاق رو بچینه، حسابی کسل شده بود و داشت حرص میخورد، اصلا لب به شکایت باز نمیکرد اما همهچیز رو میریخت تو خودش و این بدجور عذابش میداد؛ خونهای که برای زندگیشون انتخاب شده بود یه خونه خیلی بزرگ بود، از اون خونههای بافت قدیمی با یه حوض مستطیل بزرگ وسط حیاطش، از اون خونهها که یه عالمه اتاق داشت تو در تو با ایوون یکدست، از اون خونهها که دوتا زیرزمین از دوطرف ساختمون ها داشت و دستشویی اش گوشهترین قسمت حیاط بود، از اون خونهها که به درختهای میوهاش خوب رسیدگی نشده بود و اکثرشون خشک و بیبار بودن، از اون خونههای پرهیاهو از صدای آدمها و بچهها، از اون خونهها که زندگی توش یهجور دیگه جریان داشت.
خونه اونا خونه چندتا خانواده دیگه هم بود، اون دستشویی و حموم، مشترک با همه اون خانوادهها بود، اون آشپزخونه گوشه حیاط که یه اجاق بزرگ داشت و یه یخچال کوچیک و چند دست کابینت آهنی زنگ زده برای همه خانومهای اون خونه بود، اون خونه خونه بزرگی بود اما سهم امید و نهال فقط 30 متر اتاق مستقل از اون خونه بود.
صبحها زندگی خیلی زود جریان پیدا میکرد، با هیاهوی بچهها برای رفتن به مدرسه و با هیاهوی آدمهای مختلف سر اتفاقات سرسری افتاده، صدای زنها همیشه میاومد، در حال آشپزی، سبزی پاک کردن، غر زدن به همدیگه، صدای مردها هم گاهی بود، عربدههای آدم مفنگیها، فحش و بد و بیراههای بحث با صاحبخونه و مردهایی که گـهگاه سر بچههاشون غرغر میکردن.
بوی این زندگی هم یهجور دیگه جریان داشت، بوی سیگار، تریاک، بوی سیرابی، بوی پیاز و سبزی سرخ کرده، بوی چاه فاضلاب بالا زده، بوی تن مونده از خستگی مردها و زنهایی که از نبود آب نمیتونستن حمام برن و بوی دود کارخونهای که مدام میپیچید تو حیاط و در کنار هوا جسم آدم های اون خونه رو هم نابود میکرد.
نهال میترسید، میترسید حتی برای یه لحظه کوتاه از اتاقشون خارج بشه، امید وقتی صبح میرفت نهال دوید به طرفش و گفت:
- امید من میترسم.
امید خندید و گفت:
- از چی میترسی؟
نهال از پوزخند اون خجالت زده شد و دیگه چیزی نگفت و امید هم بی هیچ حرفی رفت سرکارش و حالا تا اومدنش خیلی مونده بود؛ وقتی یکی آروم زد به شیشه در اتاقشون از فکر و خیال پرید بیرون و گفت:
- بله؟
- وایسا ببینم.
طلا دست به کمر عقب کشید و دایی چشم چهارتا کرد:
- چهخبره دختر انقدر آب بستی بهش، مگه آشِ.
طلا از پشت اون سرک کشید تو قابلمه و گفت:
- درست ریختم دیگه دایی!
دایی رسول با تعجب قابلمه پرآب برنج رو خم کرد تو سینک و گفت:
- این یه بند انگشته؟!
طلا چیزی نگفت و دایی با مهارت تمام قد یه بند انگشت روی برنج آب نوه داشت و بعد با زدن نمکو خیلی جزئی روغن شعله گازش رو ملایم کرد، طلا با لبخندی شیرین به حرکات دست اون نگاه کرد و بعد گفت:
- من هیچوقت پلوی دمی رو یاد نمیگیرم، این نکته اصلی یه بند انگشت آب رو که مرز دون شدن و شفته شدن برنجِ من هیچوقت یاد نمیگیرم.
دایی در قابلمه رو گذاشت، یه کوچولو با دست زد به پهلوی اونو و گفت:
- واسه خاطر اینه که همش پلو آبکش ریختی تو شکمت، از مامانت تعجب میکنم که تمام خواص برنج خوب رو با آبکش کردن برنج از بین میبره.
طلا لب و دهن غنچه کرد و گفت:
- خب چون من و بابایی تهدیگ دوست داریم.
دایی یکی دیگه هم زد تو شکم اونو و با خنده گفت:
- شکموها.
یهربع بعد هنوز دایی سر باقلا قاتقش بود که گوشی طلا زنگ خورد، خم شد و از روی میز تلویزیون گوشی رو برداشت، با دیدن اسم مامان جان لبخند پرشوقی نشوند رو لباش و گفت:
- سلام به مامان خوشگلم... آره خوبیم عزیزم... خیلی خوب... وای مامان نمیدونی امروز چقدر به ما خوش گذشت، عالی بود... رفتیم بازار و کلی خرید کردیم... فکر کنم اندازه کل حساب بانکیام پول خرج کرده باشم... آره دایی هم خوبه... داره شام درست میکنه... دستپختش معرکه است مامان... واقعاً جای همتون خالیه... چی؟... کی زنگ زده بود؟... مهران؟ دوباره؟...
دایی نیمنگاهی به صورت برافروخته اون انداخت و طلا دوباره ادامه داد:
- آره... آره به خودمم زنگ زد از قصد جواب ندادم... ولش کن مامان... گفتم چیزی نیست... باشه... باشه شما هم سلام برسونید، از طرف منم عمه رو ببوسید و بهش بگید دلم خیلی براش تنگ شده... قربونت برم... باشه... باشه چشم... خداحافظ.
هنوز از صفحه تماس گوشی خارج نشده بود که دایی گفت:
- مهران کیه؟
طلا لب گزید و گفت:
- خواستگار قبلیام.
- چی ازت میخواد؟
طلا پوزخند زد:
- یهدلِ عاشق.
دایی با تعجب ابروهای پرپشتش رو بالا انداخت و گفت:
- اما تو...
-خیلی وقته جوابم رو بهش دادم، اونم رفته و دیگه اینجا نیست اما...
- پس چرا دوباره اومده سراغت؟
طلا ولو شد یه گوشه دیوار و تکیه اش رو محکم کرد به پشتی طرحدار، بعد هم گفت:
- چون فکر میکنه بعد از شاهرخ ممکنه من دوباره حواسم بره پیشش.
دایی با شیطنت و کفگیر به دست اومد تو درگاهی آشپزخونه و گفت:
- یعنی نمیره؟
طلا برگشت سمت دایی و جور عجیبی بهش نگاه کرد بعد هم گفت:
- معلومه که نه.
دایی نفس عمیقی کشید و برگشت سر غذاش و طلا با نیم نگاهی به قامت کشیده اون که قطعاً خودش هم قد بلند و کشیدگی اندامش رو از اون به ارث بـرده بود پاها رو جمع کرد تو سـ*ـینه و دستها رو قلابوار دور زانوها انداخت، خیره شد به محقر وسایل خونه دایی که تو اتاقک چوبیِ قشنگش جا شده بود، یه کمد چوبی خیلی قدیمی که توش لباساش بود، یه قفسه آهنی کوچیک پر از کتابهای دوست داشتنیاش، چند دست رختخواب که خیلی ماهرانه تو یه گنجه دیواری جمع شده و روش ملحفه گلدار آبیرنگ کشیده شده بود، یه قالیچه دستبافت قدیمی که پهن شده رو کف چوبی زمین بود و یه تلویزیون و ویدئو جمع و جور بیهیچ وایفای و ماهواره و وسلیه الکترونیکی جدیدی، در و دیوار پر بود از قاب عکس های کوچیک و بزرگ خودش و لیلا و یه تابلو فرش کوچیک از خانه خدا که میگفت کار دست خود لیلاست.
دایی سالها با این اندک وسایل بدون هیچ عشقی، بدون هیچ راه دررویی به بیرون، میون آدمهای دیگه زندگی کرده بود، مرد عجیبی بود، تو روزگاری که آدمها هزار رنگ بودن دایی جزء اون دسته آدمهای جذاب یکرنگ بود و طلا خوشحال بود از داشتنش. ده دقیقه بعد رویاها و خیالات با جمله دایی درهم ریخت:
- طلا خانم سفره رو بنداز ببین دایی چی چاده برات.
***
نهال هنوزم باور نمیکرد که اون زیرزمین فکسنی و مستقل رو از دست داده باشن، وقتی به دور و برش نگاه میکرد دلش از ادامه زندگی میگرفت، اینجا جایی بود که از این به بعد باید تمام شب و روزها رو توش سر میکرد، همین اتاق 30 متری که تا قبل از این تو خونه آقای شفیعیان اتاق شخصیاش بود.
نیمی از وسایل هنوز از کارتن خارج نشده بود، چون جایی براشون نبود، نمیدونست چطوری باید این اتاق رو بچینه، حسابی کسل شده بود و داشت حرص میخورد، اصلا لب به شکایت باز نمیکرد اما همهچیز رو میریخت تو خودش و این بدجور عذابش میداد؛ خونهای که برای زندگیشون انتخاب شده بود یه خونه خیلی بزرگ بود، از اون خونههای بافت قدیمی با یه حوض مستطیل بزرگ وسط حیاطش، از اون خونهها که یه عالمه اتاق داشت تو در تو با ایوون یکدست، از اون خونهها که دوتا زیرزمین از دوطرف ساختمون ها داشت و دستشویی اش گوشهترین قسمت حیاط بود، از اون خونهها که به درختهای میوهاش خوب رسیدگی نشده بود و اکثرشون خشک و بیبار بودن، از اون خونههای پرهیاهو از صدای آدمها و بچهها، از اون خونهها که زندگی توش یهجور دیگه جریان داشت.
خونه اونا خونه چندتا خانواده دیگه هم بود، اون دستشویی و حموم، مشترک با همه اون خانوادهها بود، اون آشپزخونه گوشه حیاط که یه اجاق بزرگ داشت و یه یخچال کوچیک و چند دست کابینت آهنی زنگ زده برای همه خانومهای اون خونه بود، اون خونه خونه بزرگی بود اما سهم امید و نهال فقط 30 متر اتاق مستقل از اون خونه بود.
صبحها زندگی خیلی زود جریان پیدا میکرد، با هیاهوی بچهها برای رفتن به مدرسه و با هیاهوی آدمهای مختلف سر اتفاقات سرسری افتاده، صدای زنها همیشه میاومد، در حال آشپزی، سبزی پاک کردن، غر زدن به همدیگه، صدای مردها هم گاهی بود، عربدههای آدم مفنگیها، فحش و بد و بیراههای بحث با صاحبخونه و مردهایی که گـهگاه سر بچههاشون غرغر میکردن.
بوی این زندگی هم یهجور دیگه جریان داشت، بوی سیگار، تریاک، بوی سیرابی، بوی پیاز و سبزی سرخ کرده، بوی چاه فاضلاب بالا زده، بوی تن مونده از خستگی مردها و زنهایی که از نبود آب نمیتونستن حمام برن و بوی دود کارخونهای که مدام میپیچید تو حیاط و در کنار هوا جسم آدم های اون خونه رو هم نابود میکرد.
نهال میترسید، میترسید حتی برای یه لحظه کوتاه از اتاقشون خارج بشه، امید وقتی صبح میرفت نهال دوید به طرفش و گفت:
- امید من میترسم.
امید خندید و گفت:
- از چی میترسی؟
نهال از پوزخند اون خجالت زده شد و دیگه چیزی نگفت و امید هم بی هیچ حرفی رفت سرکارش و حالا تا اومدنش خیلی مونده بود؛ وقتی یکی آروم زد به شیشه در اتاقشون از فکر و خیال پرید بیرون و گفت:
- بله؟
دانلود رمان و کتاب های جدید