- عضویت
- 2020/04/11
- ارسالی ها
- 57
- امتیاز واکنش
- 80
- امتیاز
- 116
***
سیزده فروردینِ نود و شیش، جمعه بود. فردا باید برمیگشتم سرکار، و نسبتا خوشحال بودم. یکم، یادم نمیآد معنای واقعی خوشحالی زیادی رو، درک کرده باشم.
نشستهم به این دوتا نگاه میکنم، که کنار هم نشستن و مشخص نیست به چی میخندن. آروین و امیرکیان، از کی تا حالا انقدر باهم جور شده بودن؟ امیرکیان به زور سنش دو رقمی شده بود تازه.
وقتی آروین بهم نگاه کرد، درحالی که آرنجم رو به دسته مبل و شقیقهم رو به روی مشت دست راستم تکیه داده بودم، با سر کج بهش خیره موندم. لبخندش رو لبهاش ماسید و بعد یه مکث، بلند شد.
اومد سمتم و به زمین نگاه کردم. کنارم نشست و گفت:
- ببخش حوصلهت سر رفت.
- با یه بچه چقدر نشست و برخاست داری؟
خندید و گفت:
- بچه خوبیه.
- بچهس دیگه.
- هرچی... خوبیش اینه خاکیه.
تکیه شقیقهم رو از مشتم گرفتم، رو کردم به آروین و گفتم:
- ترجمه.
رو کرد بهم و گفت:
- خاکیه، خاکی نمیدونی چیه؟
- نه تو میدونی.
- منظورم اینه که سرد و دیر جوش نیست.
لبهام رو بالا بردم و با تمسخر، سرم رو برای تایید حرفش تکون دادم. بی تفاوت نگاهم کرد و گفت:
- تو خودتو خیلی میگیری.
- همرنگ جماعت شدن رو من نصب نشده؛ بعدشم قرار نبود منو با یه بچه مقایسه کنی.
- انقدر بچه بچه نکن، مقایسهتم نکردم حاجی.
- شب تولدت نمیخواد یقه بچسبی.
ابروهاش رو بالا برد و گفت:
- خوبه تو داری الکی بحث می کنی!
آروم خندیدم و گفتم:
- نمیدونم چمه.
- تو روالت همینه داش... اصلا چطوری؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- نرمال.
- اگه دلتنگ اون یارویی، نصفت میکنم.
مکثی کردم و پرسیدم:
- با چی؟
مکثی کرد و نگاهش رو بالا و پایین کشید، با جدیت. اصلا طرز نگاهش خدا بود.
خندیدم و گفتم:
- خب یه طوری بزن نصفم کن که دردم نیاد.
- چقدر تو پررویی... شب تولد من نمیخوام به اون فکر کنی.
- بچهای آروین؟
پشت چشم نازک کرد و به پشتی مبل تکیه داد. سرم رو بهش نزدیک کردم و زمزمه وار گفتم:
- این حرفات از لجه.
- نه.
- حالا چند سالت می شه عمویی؟
- بیست و یک.
خندیدم و گفتم:
- خب خوبه.
وقتی چیزی نگفت و به زمین چشم دوخت، خیره به نیم رخش گفتم:
- آروین.
- بله.
این بله عادی نبود، از روی ادب هم نبود، این بله یعنی خفه شو یعنی بمیر.
گفتم:
- بله و درد، بله چیه؟
- بگم بنال؟
- بنالات از بله با ادبانه تره.
خندید و گفت:
- کلا هر چی آدمیزادیه، تو برعکسشی.
- گمشو عوضی، نمیخوام اصلا.
ازش فاصله گرفتم و دوباره شقیقهم رو به مشتم تکیه دادم. به کیان و اون یکی، چی بود اسمش، همون پسره که اون روز وقتی این یکی چلاق بود اوردش خونه، یادم رفت، حالا هر خری؛ نیم نگاهی انداختم و بعد نگاهم رو روی زمین کشیدم.
آروین سرش رو بهم نزدیک کرد، سمتم خم شد و گفت:
- چی میگی خر، چیو نمیخوای؟
- هیچی؛ همین الانم سیوت میکنم آقای چیز.
خندید و گفت:
- بابا پاشو خیارو بیار، نمکت هدر نره.
- خفه... .
- جنبه داری یه چیزی بهت بگم؟
نه اتفاقا شدیدا آدم بی جنبهای بودم، ولی گفتم:
- بگو.
به مبل تکیه داد و گفت:
- میدونی چیه... .
- چیه.
- از وقتی که اون اتفاق برات افتاد، یه جوری حس کردم دیگه مثل قبل باهام صمیمی نیستی.
کمی فکر کردم؛ یادم نمیآد قبلا باهم چقدر صمیمی بودیم، فقط یادمه این دو سال رو ناخواسته به عنوان بهترین دوستم شناختمش.
سکوت کردم و ادامه داد:
- قبلا باهم راحتتر بودیم، وقتی تصادف کردی انگار منو یادت رفت.
- خب؟
- همین... اصلا قبلا اخلاقتم بهتر بود.
- چطور بودم.
مکثی کرد و باخنده گفت:
- انتقاد پذیرتر، با اعصاب تر... خلاصه که خیلی آروم بودی قبلا.
- حالا منظورت چیه، میخوای بگی آدم بدی شدم؟
- نه، فقط مثل قبل باهات راحت نیستم.
با جدیت رو کردم بهش. گفت:
- چیه.
- اصلا، واقعا انتظار نداشتم بگی باهام راحت نیستی... .
خندید و گفت:
- یکم، خیلی کم.
- من فکر میکردم از شدت راحتی باهام ناخودآگاه میتونی لش کنی، بعد الان میگی باهام راحت نیستی؟ یعنی تو با همه رفتارت انقدر صمیمیه... خاک تو سرت.
باز خندید که گفتم:
- دهنتو ببند.
باخنده گفت:
- نفهم، گفتم نسبت به قبل، نگفتم باهات کلا راحت نیستم.
- من هر چی از حرفت بفهمم میگم همون رو گفتی.
- تو غلط میکنی، بعدشم من رفتارم با همه صمیمی نیست.
- آره، بس که مغروری داری خفه میشی.
حق به جانب چشم ازش گرفتم. گفت:
- دیدی، میگم جنبه نداری... حالا ولش کن، دلت میخواد از این به بعد باهات راحت باشم؟
- من که تا حالا فکر میکردم هستی، ولی خب باش از الان.
- پس اگه رفتار غیر معقولی ازم دیدی، تعجب نکن.
- مثلا؟
باخنده آروم گفت:
- مثلا اگه از دستت عصبانی بشم، جوری میزنمت که تا قبل دیدن جاهای کبودیت، هیچوقت نفهمیده باشی اونجاهارو داری تو بدنت.
خندیدم و گفتم:
- عوضی... منم طوری میزنمت پزشک قانونی قبولت نکنه.
- باشه، بزن عوضی.
بحث رو خاتمه دادیم. توی تولدش، من بودم و خودش و کیان و بردیا، آناهیتا و ترلان و بعد از نیم ساعت هم، این یارو رسید... طناز. من همیشه همین بودم، نه زیاد پیگیر طناز، نه زیاد دور و برش. شاید من فقط باهاش بودم که باشم و اون رو نمیدونم؛ جدیدا هم حس میکردم دیگه بهش نیازی ندارم، با این وضع و بدبختیای که سرم اومده، دیگه اون نیازه رو ندارم.
بعد از اون روز هم که نشست و کلی نقدم کرد، فهمیدم نمیتونم تحملش کنم. چیز خاصی هم نگفت، میدونستم چیز خاصی هم نگفته، ولی زیاد به یه چیز شاخ و برگ میدادم. فکر میکنم مشخصه خود درگیری مزمن دارم.
وقتی کیان اومد، کنارم نشست و با گوگولی خطاب کردنم حالم رو پرسید، ته زورم رو زدم به اعصابم مسلط باشم و لبخند بزنم. رو کردم بهش و گفتم:
- میگذرونم.
وقتی باخنده دست انداخت دور گردنم، از پسرخاله شدنش لبخندم محو شد. گفت:
- خب خدا رو شکر، گوگولی... چخبر؟
- انگار خبرا پیش توئه.
باز خندید و گفت:
- میخوام از خبرایی که پیش توئن بشنوم.
تا حالا کسی یا غریبهای تا این حد باهام فاز آشنایی برنداشته بود. از رو هم نمیرفت، نمیدونستم گند بزنم بهش یا چیزی نگم و پایه شم. گفتم:
- خب خبرا از اونجا شروع میشه که باید به حرف بزرگترت گوش کنی، تمرین ریاضی بنویسی و از غریبه شکلات نگیری، بچه.
- از کی شکلات گرفتم؟
- میخوای از من بگیری انگار.
باخنده گفت:
- منظورتو نمیفهمم.
- یعنی نباید با غریبه بگردی، گوگولی.
- نکنه خودتو داری میگی غریبه؟ نه، من تو رو میبینم خونم میجوشه.
مکثی کردم و گفتم:
- میجوشه، چرا اونوقت؟
- نمیدونم.
- خب شاید کراش زدی.
- آره، تو خیلی کراشی.
باخنده گفتم:
- ولی اینجا نمیتونی رو پسر فاز برداری گوگولی، اعدام میشی.
- چرا گوگولی؟
- بیخیال، میشه بهم نگی گوگولی؟
قهقهه زد و پرسید:
- چرا گوگولی؟
- شاید منم یه لقب بهت بدم.
- باشه گوگولی.
سیزده فروردینِ نود و شیش، جمعه بود. فردا باید برمیگشتم سرکار، و نسبتا خوشحال بودم. یکم، یادم نمیآد معنای واقعی خوشحالی زیادی رو، درک کرده باشم.
نشستهم به این دوتا نگاه میکنم، که کنار هم نشستن و مشخص نیست به چی میخندن. آروین و امیرکیان، از کی تا حالا انقدر باهم جور شده بودن؟ امیرکیان به زور سنش دو رقمی شده بود تازه.
وقتی آروین بهم نگاه کرد، درحالی که آرنجم رو به دسته مبل و شقیقهم رو به روی مشت دست راستم تکیه داده بودم، با سر کج بهش خیره موندم. لبخندش رو لبهاش ماسید و بعد یه مکث، بلند شد.
اومد سمتم و به زمین نگاه کردم. کنارم نشست و گفت:
- ببخش حوصلهت سر رفت.
- با یه بچه چقدر نشست و برخاست داری؟
خندید و گفت:
- بچه خوبیه.
- بچهس دیگه.
- هرچی... خوبیش اینه خاکیه.
تکیه شقیقهم رو از مشتم گرفتم، رو کردم به آروین و گفتم:
- ترجمه.
رو کرد بهم و گفت:
- خاکیه، خاکی نمیدونی چیه؟
- نه تو میدونی.
- منظورم اینه که سرد و دیر جوش نیست.
لبهام رو بالا بردم و با تمسخر، سرم رو برای تایید حرفش تکون دادم. بی تفاوت نگاهم کرد و گفت:
- تو خودتو خیلی میگیری.
- همرنگ جماعت شدن رو من نصب نشده؛ بعدشم قرار نبود منو با یه بچه مقایسه کنی.
- انقدر بچه بچه نکن، مقایسهتم نکردم حاجی.
- شب تولدت نمیخواد یقه بچسبی.
ابروهاش رو بالا برد و گفت:
- خوبه تو داری الکی بحث می کنی!
آروم خندیدم و گفتم:
- نمیدونم چمه.
- تو روالت همینه داش... اصلا چطوری؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- نرمال.
- اگه دلتنگ اون یارویی، نصفت میکنم.
مکثی کردم و پرسیدم:
- با چی؟
مکثی کرد و نگاهش رو بالا و پایین کشید، با جدیت. اصلا طرز نگاهش خدا بود.
خندیدم و گفتم:
- خب یه طوری بزن نصفم کن که دردم نیاد.
- چقدر تو پررویی... شب تولد من نمیخوام به اون فکر کنی.
- بچهای آروین؟
پشت چشم نازک کرد و به پشتی مبل تکیه داد. سرم رو بهش نزدیک کردم و زمزمه وار گفتم:
- این حرفات از لجه.
- نه.
- حالا چند سالت می شه عمویی؟
- بیست و یک.
خندیدم و گفتم:
- خب خوبه.
وقتی چیزی نگفت و به زمین چشم دوخت، خیره به نیم رخش گفتم:
- آروین.
- بله.
این بله عادی نبود، از روی ادب هم نبود، این بله یعنی خفه شو یعنی بمیر.
گفتم:
- بله و درد، بله چیه؟
- بگم بنال؟
- بنالات از بله با ادبانه تره.
خندید و گفت:
- کلا هر چی آدمیزادیه، تو برعکسشی.
- گمشو عوضی، نمیخوام اصلا.
ازش فاصله گرفتم و دوباره شقیقهم رو به مشتم تکیه دادم. به کیان و اون یکی، چی بود اسمش، همون پسره که اون روز وقتی این یکی چلاق بود اوردش خونه، یادم رفت، حالا هر خری؛ نیم نگاهی انداختم و بعد نگاهم رو روی زمین کشیدم.
آروین سرش رو بهم نزدیک کرد، سمتم خم شد و گفت:
- چی میگی خر، چیو نمیخوای؟
- هیچی؛ همین الانم سیوت میکنم آقای چیز.
خندید و گفت:
- بابا پاشو خیارو بیار، نمکت هدر نره.
- خفه... .
- جنبه داری یه چیزی بهت بگم؟
نه اتفاقا شدیدا آدم بی جنبهای بودم، ولی گفتم:
- بگو.
به مبل تکیه داد و گفت:
- میدونی چیه... .
- چیه.
- از وقتی که اون اتفاق برات افتاد، یه جوری حس کردم دیگه مثل قبل باهام صمیمی نیستی.
کمی فکر کردم؛ یادم نمیآد قبلا باهم چقدر صمیمی بودیم، فقط یادمه این دو سال رو ناخواسته به عنوان بهترین دوستم شناختمش.
سکوت کردم و ادامه داد:
- قبلا باهم راحتتر بودیم، وقتی تصادف کردی انگار منو یادت رفت.
- خب؟
- همین... اصلا قبلا اخلاقتم بهتر بود.
- چطور بودم.
مکثی کرد و باخنده گفت:
- انتقاد پذیرتر، با اعصاب تر... خلاصه که خیلی آروم بودی قبلا.
- حالا منظورت چیه، میخوای بگی آدم بدی شدم؟
- نه، فقط مثل قبل باهات راحت نیستم.
با جدیت رو کردم بهش. گفت:
- چیه.
- اصلا، واقعا انتظار نداشتم بگی باهام راحت نیستی... .
خندید و گفت:
- یکم، خیلی کم.
- من فکر میکردم از شدت راحتی باهام ناخودآگاه میتونی لش کنی، بعد الان میگی باهام راحت نیستی؟ یعنی تو با همه رفتارت انقدر صمیمیه... خاک تو سرت.
باز خندید که گفتم:
- دهنتو ببند.
باخنده گفت:
- نفهم، گفتم نسبت به قبل، نگفتم باهات کلا راحت نیستم.
- من هر چی از حرفت بفهمم میگم همون رو گفتی.
- تو غلط میکنی، بعدشم من رفتارم با همه صمیمی نیست.
- آره، بس که مغروری داری خفه میشی.
حق به جانب چشم ازش گرفتم. گفت:
- دیدی، میگم جنبه نداری... حالا ولش کن، دلت میخواد از این به بعد باهات راحت باشم؟
- من که تا حالا فکر میکردم هستی، ولی خب باش از الان.
- پس اگه رفتار غیر معقولی ازم دیدی، تعجب نکن.
- مثلا؟
باخنده آروم گفت:
- مثلا اگه از دستت عصبانی بشم، جوری میزنمت که تا قبل دیدن جاهای کبودیت، هیچوقت نفهمیده باشی اونجاهارو داری تو بدنت.
خندیدم و گفتم:
- عوضی... منم طوری میزنمت پزشک قانونی قبولت نکنه.
- باشه، بزن عوضی.
بحث رو خاتمه دادیم. توی تولدش، من بودم و خودش و کیان و بردیا، آناهیتا و ترلان و بعد از نیم ساعت هم، این یارو رسید... طناز. من همیشه همین بودم، نه زیاد پیگیر طناز، نه زیاد دور و برش. شاید من فقط باهاش بودم که باشم و اون رو نمیدونم؛ جدیدا هم حس میکردم دیگه بهش نیازی ندارم، با این وضع و بدبختیای که سرم اومده، دیگه اون نیازه رو ندارم.
بعد از اون روز هم که نشست و کلی نقدم کرد، فهمیدم نمیتونم تحملش کنم. چیز خاصی هم نگفت، میدونستم چیز خاصی هم نگفته، ولی زیاد به یه چیز شاخ و برگ میدادم. فکر میکنم مشخصه خود درگیری مزمن دارم.
وقتی کیان اومد، کنارم نشست و با گوگولی خطاب کردنم حالم رو پرسید، ته زورم رو زدم به اعصابم مسلط باشم و لبخند بزنم. رو کردم بهش و گفتم:
- میگذرونم.
وقتی باخنده دست انداخت دور گردنم، از پسرخاله شدنش لبخندم محو شد. گفت:
- خب خدا رو شکر، گوگولی... چخبر؟
- انگار خبرا پیش توئه.
باز خندید و گفت:
- میخوام از خبرایی که پیش توئن بشنوم.
تا حالا کسی یا غریبهای تا این حد باهام فاز آشنایی برنداشته بود. از رو هم نمیرفت، نمیدونستم گند بزنم بهش یا چیزی نگم و پایه شم. گفتم:
- خب خبرا از اونجا شروع میشه که باید به حرف بزرگترت گوش کنی، تمرین ریاضی بنویسی و از غریبه شکلات نگیری، بچه.
- از کی شکلات گرفتم؟
- میخوای از من بگیری انگار.
باخنده گفت:
- منظورتو نمیفهمم.
- یعنی نباید با غریبه بگردی، گوگولی.
- نکنه خودتو داری میگی غریبه؟ نه، من تو رو میبینم خونم میجوشه.
مکثی کردم و گفتم:
- میجوشه، چرا اونوقت؟
- نمیدونم.
- خب شاید کراش زدی.
- آره، تو خیلی کراشی.
باخنده گفتم:
- ولی اینجا نمیتونی رو پسر فاز برداری گوگولی، اعدام میشی.
- چرا گوگولی؟
- بیخیال، میشه بهم نگی گوگولی؟
قهقهه زد و پرسید:
- چرا گوگولی؟
- شاید منم یه لقب بهت بدم.
- باشه گوگولی.