کامل شده رمان روح مردگی | Essence کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Essence

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2020/04/11
ارسالی ها
57
امتیاز واکنش
80
امتیاز
116
***
سیزده فروردینِ نود و شیش، جمعه بود. فردا باید برمی‌گشتم سرکار، و نسبتا خوشحال بودم. یکم، یادم نمی‌آد معنای واقعی خوشحالی زیادی رو، درک کرده باشم.
نشسته‌م به این دوتا نگاه می‌کنم، که کنار هم نشستن و مشخص نیست به چی می‌خندن. آروین و امیرکیان، از کی تا حالا انقدر باهم جور شده بودن؟ امیرکیان به زور سنش دو رقمی شده بود تازه.
وقتی آروین بهم نگاه کرد، درحالی که آرنجم رو به دسته مبل و شقیقه‌م رو به روی مشت دست راستم تکیه داده بودم، با سر کج بهش خیره موندم. لبخندش رو لب‌هاش ماسید و بعد یه مکث، بلند شد.
اومد سمتم و به زمین نگاه کردم. کنارم نشست و گفت:
- ببخش حوصله‌ت سر رفت.
- با یه بچه چقدر نشست و برخاست داری؟
خندید و گفت:
- بچه خوبیه.
- بچه‌س دیگه.
- هرچی... خوبیش اینه خاکیه.
تکیه شقیقه‌م رو از مشتم گرفتم، رو کردم به آروین و گفتم:
- ترجمه.
رو کرد بهم و گفت:
- خاکیه، خاکی نمی‌دونی چیه؟
- نه تو می‌دونی.
- منظورم اینه که سرد و دیر جوش نیست.
لب‌هام رو بالا بردم و با تمسخر، سرم رو برای تایید حرفش تکون دادم. بی تفاوت نگاهم کرد و گفت:
- تو خودتو خیلی می‌گیری.
- همرنگ جماعت شدن رو من نصب نشده؛ بعدشم قرار نبود منو با یه بچه مقایسه کنی.
- انقدر بچه بچه نکن، مقایسه‌تم نکردم حاجی.
- شب تولدت نمی‌خواد یقه بچسبی.
ابروهاش رو بالا برد و گفت:
- خوبه تو داری الکی بحث می کنی!
آروم خندیدم و گفتم:
- نمی‌دونم چمه.
- تو روالت همینه داش... اصلا چطوری؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- نرمال.
- اگه دلتنگ اون یارویی، نصفت می‌کنم.
مکثی کردم و پرسیدم:
- با چی؟
مکثی کرد و نگاهش رو بالا و پایین کشید، با جدیت. اصلا طرز نگاهش خدا بود.
خندیدم و گفتم:
- خب یه طوری بزن نصفم کن که دردم نیاد.
- چقدر تو پررویی... شب تولد من نمی‌خوام به اون فکر کنی.
- بچه‌ای آروین؟
پشت چشم نازک کرد و به پشتی مبل تکیه داد. سرم رو بهش نزدیک کردم و زمزمه وار گفتم:
- این حرفات از لجه.
- نه.
- حالا چند سالت می شه عمویی؟
- بیست و یک.
خندیدم و گفتم:
- خب خوبه.
وقتی چیزی نگفت و به زمین چشم دوخت، خیره به نیم رخش گفتم:
- آروین.
- بله.
این بله عادی نبود، از روی ادب هم نبود، این بله یعنی خفه شو یعنی بمیر.
گفتم:
- بله و درد، بله چیه؟
- بگم بنال؟
- بنالات از بله با ادبانه تره.
خندید و گفت:
- کلا هر چی آدمیزادیه، تو برعکسشی.
- گمشو عوضی، نمی‌خوام اصلا.
ازش فاصله گرفتم و دوباره شقیقه‌م رو به مشتم تکیه دادم. به کیان و اون یکی، چی بود اسمش، همون پسره که اون روز وقتی این یکی چلاق بود اوردش خونه، یادم رفت، حالا هر خری؛ نیم نگاهی انداختم و بعد نگاهم رو روی زمین کشیدم.
آروین سرش رو بهم نزدیک کرد، سمتم خم شد و گفت:
- چی می‌گی خر، چیو نمی‌خوای؟
- هیچی؛ همین الانم سیوت می‌کنم آقای چیز.
خندید و گفت:
- بابا پاشو خیارو بیار، نمکت هدر نره.
- خفه... .
- جنبه داری یه چیزی بهت بگم؟
نه اتفاقا شدیدا آدم بی جنبه‌ای بودم، ولی گفتم:
- بگو.
به مبل تکیه داد و گفت:
- می‌دونی چیه... .
- چیه.
- از وقتی که اون اتفاق برات افتاد، یه جوری حس کردم دیگه مثل قبل باهام صمیمی نیستی.
کمی فکر کردم؛ یادم نمی‌آد قبلا باهم چقدر صمیمی بودیم، فقط یادمه این دو سال رو ناخواسته به عنوان بهترین دوستم شناختمش.
سکوت کردم و ادامه داد:
- قبلا باهم راحت‌تر بودیم، وقتی تصادف کردی انگار منو یادت رفت.
- خب؟
- همین... اصلا قبلا اخلاقتم بهتر بود.
- چطور بودم.
مکثی کرد و باخنده گفت:
- انتقاد پذیرتر، با اعصاب تر... خلاصه که خیلی آروم بودی قبلا.
- حالا منظورت چیه، می‌خوای بگی آدم بدی شدم؟
- نه، فقط مثل قبل باهات راحت نیستم.
با جدیت رو کردم بهش. گفت:
- چیه.
- اصلا، واقعا انتظار نداشتم بگی باهام راحت نیستی... .
خندید و گفت:
- یکم، خیلی کم.
- من فکر می‌کردم از شدت راحتی باهام ناخودآگاه می‌تونی لش کنی، بعد الان می‌گی باهام راحت نیستی؟ یعنی تو با همه رفتارت انقدر صمیمیه... خاک تو سرت.
باز خندید که گفتم:
- دهنتو ببند.
باخنده گفت:
- نفهم، گفتم نسبت به قبل، نگفتم باهات کلا راحت نیستم.
- من هر چی از حرفت بفهمم می‌گم همون رو گفتی.
- تو غلط می‌کنی، بعدشم من رفتارم با همه صمیمی نیست.
- آره، بس که مغروری داری خفه می‌شی.
حق به جانب چشم ازش گرفتم. گفت:
- دیدی، می‌گم جنبه نداری... حالا ولش کن، دلت می‌خواد از این به بعد باهات راحت باشم؟
- من که تا حالا فکر می‌کردم هستی، ولی خب باش از الان.
- پس اگه رفتار غیر معقولی ازم دیدی، تعجب نکن.
- مثلا؟
باخنده آروم گفت:
- مثلا اگه از دستت عصبانی بشم، جوری می‌زنمت که تا قبل دیدن جاهای کبودیت، هیچوقت نفهمیده باشی اونجاهارو داری تو بدنت.
خندیدم و گفتم:
- عوضی... منم طوری می‌زنمت پزشک قانونی قبولت نکنه.
- باشه، بزن عوضی.
بحث رو خاتمه دادیم. توی تولدش، من بودم و خودش و کیان و بردیا، آناهیتا و ترلان و بعد از نیم ساعت هم، این یارو رسید... طناز. من همیشه همین بودم، نه زیاد پیگیر طناز، نه زیاد دور و برش. شاید من فقط باهاش بودم که باشم و اون رو نمی‌دونم؛ جدیدا هم حس می‌کردم دیگه بهش نیازی ندارم، با این وضع و بدبختی‌ای که سرم اومده، دیگه اون نیازه رو ندارم.
بعد از اون روز هم که نشست و کلی نقدم کرد، فهمیدم نمی‌تونم تحملش کنم. چیز خاصی هم نگفت، می‌دونستم چیز خاصی هم نگفته، ولی زیاد به یه چیز شاخ و برگ می‌دادم. فکر می‌کنم مشخصه خود درگیری مزمن دارم.
وقتی کیان اومد، کنارم نشست و با گوگولی خطاب کردنم حالم رو پرسید، ته زورم رو زدم به اعصابم مسلط باشم و لبخند بزنم. رو کردم بهش و گفتم:
- می‌گذرونم.
وقتی باخنده دست انداخت دور گردنم، از پسرخاله شدنش لبخندم محو شد. گفت:
- خب خدا رو شکر، گوگولی... چخبر؟
- انگار خبرا پیش توئه.
باز خندید و گفت:
- می‌خوام از خبرایی که پیش توئن بشنوم.
تا حالا کسی یا غریبه‌ای تا این حد باهام فاز آشنایی برنداشته بود. از رو هم نمی‌رفت، نمی‌دونستم گند بزنم بهش یا چیزی نگم و پایه شم. گفتم:
- خب خبرا از اونجا شروع می‌شه که باید به حرف بزرگترت گوش کنی، تمرین ریاضی بنویسی و از غریبه شکلات نگیری، بچه.
- از کی شکلات گرفتم؟
- می‌خوای از من بگیری انگار.
باخنده گفت:
- منظورتو نمی‌فهمم.
- یعنی نباید با غریبه بگردی، گوگولی.
- نکنه خودتو داری می‌گی غریبه؟ نه، من تو رو می‌بینم خونم می‌جوشه.
مکثی کردم و گفتم:
- می‌جوشه، چرا اونوقت؟
- نمی‌دونم.
- خب شاید کراش زدی.
- آره، تو خیلی کراشی.
باخنده گفتم:
- ولی اینجا نمی‌تونی رو پسر فاز برداری گوگولی، اعدام می‌شی.
- چرا گوگولی؟
- بیخیال، می‌شه بهم نگی گوگولی؟
قهقهه زد و پرسید:
- چرا گوگولی؟
- شاید منم یه لقب بهت بدم.
- باشه گوگولی.
 
  • پیشنهادات
  • Essence

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/04/11
    ارسالی ها
    57
    امتیاز واکنش
    80
    امتیاز
    116
    فحشی که می‌خواستم بهش بدم، توی دایره‌ی لغات نمی‌گنجید. زورکی و تابلو هرهری کردم و رو ازش گرفتم. گفت:
    - ناراحت نشی یه وقت.
    - نه مهم نیست.
    - خب پس، فعلا گوگولی.
    وقتی بلند شد و رفت، فکر کردم بهتره دست بندازم دایره‌ی لغات رو گشادتر کنم. وسط هال روی مبل‌های سلطنتی مخمل زرشکی نشسته بودیم. خونه‌ی بزرگی داشتن نسبتا، و یه سالن کنار در ورودی بود که توش اتاق‌ها و حموم و این جاها بود. لوستر مربعی و پُر شده از زنجیر بالای سرمون، روشن بود و نور سفید چراغ‌هاش به کریستال‌هاش درخشش می‌داد. به علاوه، زیر نور آبی ال ای دی نواری وسط و دور تا دور دیوارها، دیر متوجه این شدم که آناهیتا کنار آروین نشسته و بهم خیره‌س و وقتی بهش نگاه کردم، نگاهش رو دزدید. خیلی وقت بود ندیده بودمش، باهم زیاد جور نبودیم و کلا زیاد ازم دوری می‌کرد.
    بعد از شام بود که این کیک رو گذاشته بودن جلو آروین. صدای همهمه‌ی زیادی بود، با اینکه چند نفر بیشتر نبودیم. من باهاشون حرفی نمی‌زدم و به این فکر می‌کردم که توی این دو هفته چه اتفاقاتی برام نیوفتاد، نمی‌دونستم به کجا می‌رسم با این وضع.
    وقتی ترلان اومد و با حلق رفت تو گوشم، قیافه‌م رو درهم کردم و گفتم:
    - اوی، چته؟
    پچ پچ وار توی گوشم گفت:
    - می‌خوام سر آروین رو بکنی تو کیک.
    کمی فکر کردم و گفتم:
    - که چی.
    عصبی گفت:
    - بکن دیگه! حرفم نزن.
    چیزی نگفتم، پاشد از کنارم و رفت. من هم از جام پاشدم و کنار آروین روی کاناپه نشستم. وقتی دیدم خوشحاله منصرف شدم بکنمش تو کیک، ولی برای جنبه‌ی فان بد نبود.
    و خب، بعد از آرزو کردنش، سمت کیک خم شد. بیست و یک تا شمع طلایی و باریک رو، دور تا دور شکلاتِ خشک و طرح تاج با نقاط طلایی روی تیزی‌هاش، روی کیکِ با شکلات پوشیده شده، فوت کرد. کیکش کاملا به رنگ شکلات بود، بدنه‌ش حالت مخمل با طرح لوزی‌های متوسط و نقاط طلایی روی گوشه‌های لوزی ها. واقعا حیف بود کیکش رو خراب کنم.
    ناچار سمت کیک خم شدم، مجالی به آروین ندادم، در همون حالت با دست راستم سرش رو هول دادم سمت کیک. تاج شکست و آروین با صورت توش فرو رفت. همه داشتن با ناباوری می‌خندیدن. یکم سرش رو بین کیک‌ها تکون دادم و کلاه هودی آبیش رو گرفتم و به سمت خودم کشیدمش، صاف نشوندمش و بهش نگاه کردم. قیافه‌ش توصیف ناپذیر بود.
    خودم که غش غش خندیدم و منتظر واکنشش به مبل تکیه دادم. با دوتا دست صورتش رو پاک کرد. همه هم که می‌خندیدن جز خودش. رو کرد بهم و بیشتر خندیدم. گفتم:
    - اینم فقط واسه اینکه باهام راحت باشی.
    خوشم می‌اومد از اینکه باجنبه بود ولی تو لحظه تلافی می‌کرد. بدم نیومد وقتی دستش رو کرد تو کیک، یه قسمت بزرگ ازش رو جمع کرد و اوردش سمتم. من با چشم‌های گرد، آخرین لحظات تمیز بودن سر و صورتم رو حس کردم و اون، محکم کف دستش رو کوبوند توی صورتم و کیک رو پخش کرد، با لـ*ـذت گفت:
    - اینم فقط بخاطر اینکه خیلی باهات راحتم.
    خندیدم و با دوتا دستم سعی کردم صورتم رو پاک کنم.
    ***
    لباس‌هام رو که انداختم توی ماشین تا فردا روشنش کنم. صورتم رو هم تمیز شستم. خوب بود ترلان کیک اضافی خریده بود، وگرنه شب تولد بی کیک نمی‌شد. بی کادو هم نمی‌شد، من براش یه پیرهن چهارخونه ریز مشکی و سفید خریدم. زیاد تو فاز تیپ لش و گنگ نبود.
    لپ تاپم رو روی میز و اون همه برگه و کلاسور و خودکار، باز کردم و بعد کمی منتظر موندن برای بالا اومدن ویندوزش، رفتم سراغ واتساپ. روی کلیپِ سفارشی تولد که آروین برام فرستاد زدم تا دانلود شه. نگاه گذرایی به اطراف انداختم؛ اینجا اتاقی بود خالی از هر چیزی بجز یه میز کرم با طول و عرض یک در یک و یه صندلی پایه بلند. و یه پنجره، که باز بود و پرده‌ی روش به آرومی تکون می‌خورد. کاغذ دیواری‌ها مثل کاغذ دیواری‌های هال بودن.
    کلیپ دانلود شد، واتساپ رو بستم و رفتم توی دانلودها. روی کلیپ کلیک کردم و منتظر موندم. بعد گذر چند لحظه، تازه بجای اون فلش، دایره آبی شروع به چرخیدن کرد. ویندوز هنگ کرده بود.
    یکم بعد، صفحه سیاه شد و تأیید نصب یه اپ ناشناس بالا اومد. اسم عجیبی هم داشت. گفتم ویروسه و کنسل کردم؛ پس آنتی ویروس چیکار می‌کنه این وسط که ویروسه اومده اجازه بگیره نصب شه؛ ولی شاید، ویروس نبود. وقتی این رو با خودم گفتم که بعد کنسل، ارور با بوق هشدار بالا اومد. یه تومار متن انگلیسی بود، و یه گزینه اوکی که با آبی شدن خودش رو نشون می‌داد. حال نداشتم بخونم و اوکی رو زدم.
    باز رو کلیپ کلیک کردم، باز هنگ کرد. بعد با بوق هشدار، ارور بالا اومد. نمی‌دونم، انگار ارور نبود، وقتی کلمات آشنایی توی جمله دیدم:

    .Hi, I am happy to see you -
    چند بار پلک زدم و به صفحه دقت کردم. سرم رو جلوتر بردم و با دقت جمله رو دوباره خوندم. همون اول هم درست خونده بودم و جمله هیچ تغییری نمی‌کرد، تنها گزینه هم باز اوکی بود. سردرگم اوکی رو زدم، سریع ارور دوم بالا اومد:
    .I see you -
    اینکه چهارتا کلمه با این تجملات و ارور بالا بیاد، یکم زیادی برام جالب بود. بعد یه مکث طولانی، اوکی رو زدم و ارور سوم:
    .Now, I want to tell you why you are here again -
    حس می‌کردم آب سرد ریختن روی سرم، اون هم یهویی و بی مقدمه. عرق سردی روی کمرم نشسته بود دقیقا، و اوکی رو زدم و ارور چهارم:
    ?Do you want to chat with me -
    این بار دو گزینه اومد، آره و نه. بی معطلی زدم نه و یهو صدای بلندی ازش پخش شد که وحشت‌زده سرم رو بردم عقب و با دهن خشک به صفحه خیره شدم. وقتی دیدم همون کلیپ داره پخش می‌شه، چشم‌هام رو باز و بسته کردم. عصبی لپ تاپ رو بستم. این دیگه چه کوفتی بود، کی داره من رو سرکار می‌ذاره؟
    گوشیم رو از کنار لپ تاپ برداشتم و فکر کنم دستم انقدر بی حس بود که گوشیم افتاد روی زمین. اینکه نابود شه از هر چیزی برام بدتر بود. از روی صندلی بلند شدم، دادمش عقب و دو زانو نشستم رو زمین. خم شدم، گوشیم رو از زیر میز برداشتم و داشتم سرم رو بالا می‌اوردم که محکم کوبیدمش زیر میز و صدای ضربه و دادم پیچید تو اتاق.
    با بدبختی و قیافه درهم، خودم رو کشیدم بیرون و با دست چپ پشت سرم رو مالیدم. همون موقع، شاید بی دلیل اون کلاسور مشکی سنگین و خودکارهام و برگه ها، از روی میز پایین ریختن رو سرم. کشون کشون فقط خودم رو از میز دور کردم. اصلا نمی‌فهمیدم، این اتفاقات مسخره چی بود؟ مطمئنم یکی دستم انداخته و داره می‌خنده بهم.
    وقتی گیج بلند شدم، اومدم سمت پنجره. تکون خوردن چیزی کنارش توجهم رو جلب کرد، کنارش بالا و سمت چپ. یه چیز اندازه گودی کف دست، خاکی رنگ و با دست و پاهای باریک. دیگه جای این عنکبوت مزخرف اینجا نبود. فکر نمی‌کردم حالم از عنکبوت به هم بخوره، یا چندشم شه. دیگه نمی‌دونستم چه ری اکشنی نسبت به این بازی‌ها نشون بدم.
    اینکه تلاشی برای بیرون انداختنش کنم، از هیچی بهتر بود. پس از اتاق اومدم بیرون و دنبال دستمال کاغذی گشتم، هر چند وقتی پیدا کردم دیگه فکر نمی‌کردم اون عنکبوت سر جاش باشه. حتما راه افتاده اومده بیرون، رفته تو اتاقم و می‌خواد کنارم بخوابه. دیگه این بعید نبود. اصلا چرا انقدر چرت و پرت می‌بافتم؟
    با جعبه دستمال کاغذی اومدم توی اتاق. هنوز کنار پنجره بود و نمی‌دونستم خوشحال شم یا نه. راه افتادم سمت پنجره، دو سه تا هم دستمال کاغذی کشیدم بیرون. جعبه رو انداختم رو زمین و دستمال‌ها رو توی دست راستم جمع کردم.
    با تمرکز، دستم رو بردم سمت عنکبوته و سعی کردم بگیرمش. وقتی گرفتمش و تکون خوردنش لای انگشت‌هام رو حس کردم، حتما چهره‌م از متمرکزی به منقلبی تغییر حالت داد. وقتی داشتم دستم رو از پنجره بیرون می‌بردم تا عنکبوت رو ول کنم، نمی‌دونم چطور از لای انگشت‌هام اومد بیرون و با دست و پای ظریفش، شروع کرد به حرکت روی ساق دستم و بالا اومدن.
    و این من بودم اینجا که برخلاف آرامش هر جنبنده و نامتحرک این خونه، هول کف دست چپم رو می‌زدم روی عنکبوت، با اون جثه‌ی نه چندان کوچیکش. پشت آرنجم پخش شد، ازش ماده‌ای هم بیرون زده بود و دست و پای شکسته‌ش جدا شده بودن.
    حس کردم با تمنا و تقلا و ملتمسانه، لب‌هام رو روی هم فشار دادم و ابروهام رو از بدبختی بالا بردم. چرا باید با یه عنکبوت درگیر می‌شدم؟ حتی یادم نمی‌آد از نزدیک عنکبوت دیده باشم. ولی الان هم دیدم هم کُشتمش و هم بدن پخش شده‌ش رو دستمه.
    با دستمال کاغذی باقی مونده‌ش رو از روی دستم پاک کردم، به پنجره نزدیک شدم و سرم رو اوردم بیرون. سعی کردم با نفس عمیق، خودم رو آروم کنم. کوچه خالی از صدا و موجود بود. دستمال کاغذی رو پرت کردم تو کوچه، که سی متری پایین‌تر بود.
    وقتی متوجه سایه بلند و ثابت و سیاهی شدم، نگاهم رو روی شخصی متمرکز کردم که وسط کوچه ایستاده بود و نور چراغِ روی تیر برق، کج بهش می‌تابید و قد سایه‌ش رو، چند برابرِ قد واقعیش کرده بود. طرف کاملا بی حرکت بود و انگار، به من نگاه می‌کرد. چطور با اون همه فاصله، وایساده بود و زل زده بود به من؟ سر بی مویی هم داشت.
    یکم گذشت، گیجِ نگاهش بودم و نفهمیدم از کی ریتمیتیک دست راستش رو تکون می‌ده و بالا بـرده. آرنج خم، کف دست صاف، و حرکتی رو به جلو و عقب. داشت بهم اشاره می‌کرد بیا. وقتی دیدم مثل علاف‌های روانی، نصفه شبی وسط کوچه من رو توی پنجره شکار کرده و می‌گـه بیا، خودم رو زدم به بی تفاوتی و محکم در پنجره رو بستم.
    گوشیم رو از روی میز برداشتم و از اتاق زدم بیرون. دیگه هرکسی که بود، عوضی بودن رو در حقم تموم کرد، وقتی یهویی همه جا تاریک شد و من که وحشت‌زده بودم، نفهمیدم از ترس سکته رو زدم و مُردم، یا چیز دیگه‌ای شده.
    اصلا مزخرف بود، چرت بود، کی باور می کرد؟ کی باور می‌کرد کسی رو توی کوچه دیدم و اشاره کرده بیام؟ یا برای کی عجیب بود که لپ تاپم ارور بده و چرت و پرت بگه؟ یا گوشیم بیوفته زیر میز، بخوابم برش دارم کله‌م بکوبه زیر میز، بعد هر چی رو میزه بریزه رو سرم، بعد عنکبوته بیاد رو دستم... این‌ها عجیب بودن؟ نه، ولی برای من بود، چون از بعد اون اتفاقات، دیگه به همه چیز شک داشتم.
    وقتی چشم‌هام به تاریکی هال عادت کرد، و خودم رو حس کردم، یهو صدای فریاد کاملا عجیب و گوشخراشی اومد. نمی‌دونم از کجا، اون لحظه فقط خدا خدا کردم هر کسی هست به قصد من نیومده باشه. طبیعی بود، آره همه چیز طبیعی و عادی بود لعنتی. برق رفته بود، و صدای جیغ از راهپله می‌اومد، همه‌ش روی اعصابم بود.
    به خودم اومدم. چراغ قوه گوشیم رو با دست لرزان روشن کردم، بعد با زانوهای لرزان‌تر راه افتادم سمت در خونه. سرشار از هیجان منفی بودم و سعی داشتم خالیش کنم، در رو با شدت باز کردم و اومدم بیرون و به هم کوبیدمش. از پله‌ها اومدم پایین‌تر. وقتی نور چراغ قوه به دوتا چشم و یه دهن باز و صورت سفیدی تابید، یهو از ترس گوشیم رو پایین گرفتم. صدای طرف می‌اومد:
    - وای، وای خدا، خدا پام، ای وای! پام درد می‌کنه! ای وای پام شکسته ای خدا! وای... .
     

    Essence

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/04/11
    ارسالی ها
    57
    امتیاز واکنش
    80
    امتیاز
    116
    نور رو باز گرفتم سمت طرف. دختره روی زمین نشسته بود، شالِ روی سرش افتاده بود دور گردنش و با عقب و جلو کردن بالا تنه‌ش از درد، پای دراز شده‌ی چپش رو ماساژ می‌داد، اون هم دو دستی.
    بهش نزدیک شدم و کم کم صدای هول و ولای از خونه بیرون پریدن و دوییدنِ همسایه‌ها به سمت میدون معرکه، توی راهپله پیچید. یه آخوند هم اتفاقا توی ساختمونمون می‌نشست، صدای بسم الله بسم الله زنش می‌اومد. بعد خود آخونده هم یا الله یا الله می‌کرد.
    آخونده و زنش از پشت سر من اومدن، یه پسر تقریبا سی ساله هم از پایین دویید اومد بالا. راهپله هم کاملا تاریک بود و نور چراغ قوه گوشیم یکم روشنش کرده بود. بی هوا هم نوره رو انداخته بودم رو دختره.
    وقتی آخونده اومد کنارم و با تعجب گفت:
    - چخبره! چی شده!
    یهو برگشتم سمتش و نور چراغ قوه رو انداختم رو صورتش. با قیافه درهم دستش رو گذاشت رو چشم‌هاش و چسبید به نرده‌ی کنار پله ها. گوشیم رو بالا بردم تا نور مستقیم نخوره به صورتش، و گفتم:
    - نمی‌دونم، منم الان اومدم اینجا.
    با اخم به دختره نگاه کرد و گفت:
    - نصفه شبی چرا رعایت نمی‌کنین شما... .
    دختره موهاش پیدا بود و حاج آقا با خجالت انگار، چشم‌هاش رو بست و گفت:
    - لا اله الا الله.
    به دختره نگاه کردم که هنوز ناله می‌کرد. گوشیم رو گرفتم سمت دختره و اون پسره که کنارش نشسته بود؛ این یکی دیگه چی بود فازش. به حاج آقا نگاه کردم، یه پیرهنِ بلند با یقه‌ی بسته و همرنگ شلوار سفیدش پوشیده بود.
    حاج خانوم از کنارم رد شد و با نگاه دنبالش کردم، رفت سمت دختره و روسریش رو کشید روی سرش. حاج خانوم هم یه چادر سفید سرش بود. حاج آقا کنارم وایساد و خطاب به دختره گفت:
    - حالا چی شده، نصفه شبی اینجا چیکار می‌کنی شما.
    دختره حین ناله گفت:
    - وای، داشتم می‌رفتم پایین... یهویی خوردم زمین، آخ پام خیلی درد می‌کنه!
    حاج آقا پرسید:
    - برق چرا رفته؟
    خیره به پشت سر حاج خانوم که داشت دختره رو آروم می کرد، گفتم:
    - حتما فیوز پریده باز.
    حاج آقا نچ نچی کرد و گفت:
    - بخدا که انصاف نیست انقدر نسبت به آدمای تو این خونه بی تفاوتن... یه روز آب هست برق نیست، یه روز آسانسور سالمه بازم برق نیست.
    گفتم:
    - عه پس آسانسور رو تعمیر کردن.
    گفت:
    - آره شکر خدا، دیروز تعمیرش کردن؛ بخدا پاهامون، زانوهامون آب انداخت انقدر این همه پله رفتیم بالا! اومدیم پایین!
    حاج خانوم گفت:
    - وویی حاج آقا، این دختر انگار پاش خیلی درد می‌کنه، بلایی سرش نیومده باشه بنده خدا.
    اون پسره گفت:
    - مگه کور بودی خوردی زمین!
    دیدمش که داره با اخم به دختره نگاه می‌کنه. نمی‌دونم من تا حالا نفهمیده بودم که این دوتا هم رو می‌شناسن، یا پسره فازش فازِ دخترخاله گرفتن رو همه دخترهاس. کلا همه آدم‌های این آپارتمان با هم متفاوت و سرد بودن، تا حالا ندیده بودم ما چند نفر کنار هم باشیم.
    شاید هم رو می‌شناختن که دختره گفت:
    - تو کوری که نمی‌بینی! نمی‌فهمی برق رفته احمق؟! من داشتم می‌اومدم پیش تو که این جور شد!
    همه سکوت کردیم، حاج خانوم بلند شد و عقب اومد. دختره ناجور سوتی داد. یکم فکر کردم و نفهمیدم بخندم یا چیزی نگم.
    حاج آقا گفت:
    - شما نصفه شبی می‌رفتین کنار این آقا، که چی؟! چه نسبتی باهم دارین؟!
    پسره به صورت من نگاهی انداخت، به حاج آقا نگاه داد و با فاز پاچه خواری گفت:
    - هیچی بقرآن حاجی!
    حاج آقا داد زد:
    - دهنتو ببند! دهنتو بشور بعد اسم قرآن رو بیار!
    بازوی راستم رو به دیوار فشار دادم و متعجب به حاج آقا نگاه کردم که هاله کمرنگی از صورتش مشخص بود. دست راستش رو روی ریش‌هاش کشید و با تن صدای پایین‌تر و چشم‌های بسته، کلافه گفت:
    - لا اله الا الله... شما چطور دلتون میاد گـ ـناه کنین؟ براتون چه لذتی داره؟! از مردم خجالت نمی‌کشین، از خدا خجالت بکشین!
    مکثی کرد و ادامه داد:
    - حاج خانوم شما تشریف ببر خونه... توی ساختمونی که گـ ـناه باشه، گناهکار و لـ*ـذت نامشروع باشه، زِ*ن*ا باشه... بایدم این جور شه، باید این بلا بیاد سر شماها؛ قربون خدا برم که انقدر صبوره و هیچی نمی‌گـه، اگه هم بگه می‌خواد شماهارو سر عقل بیاره، که هیچی!
    از این حد رک بودنش خوشم اومد یه لحظه. سمت جلو حرکت کرد و گفت:
    - حاج خانوم برو بالا، منم می‌رم فیوز رو بندازم سرجاش... برو کنار.
    به دختره گفت بره کنار، دختره هم یکم خودش رو جمع کرد و حاج آقا با وسواس ازش رد شد. حاج خانوم رو دیدم که به پشت برگشت، و بین سی تا سی و پنج ساله بود.
    روسری و چادرش تمام سر و گردنش رو تا گردی صورت پوشونده بودن. درحالی که لبش رو گاز گرفته بود، راه افتاد سمت بالا، و به نرده کاملا نزدیک بود که یک و نیم متر فاصله داشتیم. با نگاهم دنبالش کردم و گوشیم رو دنبالش با دست بردم تا بتونه بره بالا. ناخواسته مهربون شده بودم.
    شنیدم دختره و پسره پچ پچ می کردن، دختره گفت:
    - اوف... رضا پام خیلی درد می‌کنه.
    پسره گفت:
    - خاک تو سرت احمق، دیدی چطور آبرومو بردی... .
    دختره عصبی گفت:
    - گور باباش! بذار بمیره!
    وقتی چراغ راهپله روشن شد، تکیه‌ی بازوم رو از دیوار گرفتم. چراغ قوه رو خاموش کردم و به اون دوتا نگاهی انداختم. چرا انقدر چپ نگاهم می‌کردن؟ گفتم:
    - چیه!
    پسره گفت:
    - بدو برو خونه‌تون، وایسادی به چی زل می‌زنی؟
    خندیدم و گفتم:
    - نبشی دادن این رفیقتو، سر بقیه خالی نکن.
    با قیافه‌ی درهم، انزجار و اشاره‌ی سر به بالا، گفت:
    - بشین سر جات بابا شاسی بلند!
    - بیا برو حست نیست ناموسا.
    - می‌ری یا بیام بزنم بریزی؟!
    - بِبُر فک نزن بابا اسکل، یه چیزی بهت می‌گم کف و خون بالا میاری.
    و حینی که داشتم از پله‌ها می‌اومدم بالا، دیگه به حرف‌هاش توجه نکردم. زابیل و تابیل چقدر هم فاز داشتن. وقتی رسیدم خونه و در رو بستم، بهش تکیه دادم و گفتم دیگه تمومه. یا شاید هم بعد از اینکه توی دستشویی داشتم مسواک می‌زدم و در رو که باز کردم، در خورد به مسواکم و مسواکم رفت تا ته حلقم، دیگه جریانات تموم شد.
    طبق روال، با بالش و پتوم وسط هال و چسبیده به پایین مبل، دراز کشیدم. ساعت سه و بیست دقیقه بود، و انقدر خوابم می‌اومد که دلم می‌خواست با سر برم تو دیوار و بیهوش شم تا افکار مزاحم، جلوی به خواب رفتنم رو نگیرن. چه شب طولانی‌ای بود، اندازه یه هفته برنامه برام چیده بودن.
    دیگه نمی‌دونم این توهم بود یا نه؛ نمی‌دونم هم چقدر گذشت، که صداهای آرومی به گوشم خورد. خیلی آروم بودن، ولی هوشیارم کردن. دقت کردم، بم و متفاوت از هم بودن، انگار دو تا صدا، دو تا شخص، مکالمه بین دو نفر. چشم‌هام رو باز کردم و خیره به پنجره، که روشنیِ چشم وقت رو به رخم می‌کشید، روی صدا تمرکز کردم:
    - ليس لديك الحق في إيذائه.
    نگاهم رو بین پنجره و دیوار گردوندم، صدایی متفاوت‌تر از قبلی شنیدم:
    - لا يزال على قيد الحياة، هل ترى؟
    چرا "ح" رو از ته حلق تلفظ می‌کردن؟ یعنی واقعا این سوال، مهم‌ترین سوالی بود که برام پیش اومد؟ یعنی فکر نکردم این‌ها کی هستن که دارن تو خونه‌ی من باهم پچ پج می‌کنن؟ فقط به این فکر کردم که چی رو چطور تلفظ می‌کنن؟ من احمق بودم؟
    ادامه می‌دادن:
    - لا تقترب منه!
    - يجب أن يعاقب!
    - إنه مريض، وليس مجرمًا!
    وحشت‌زده بلند شدم و نشستم. درحالی که گذرا و عجله‌ای به اطراف نگاه می‌کردم، بلند شدم و وایسادم. همه جا رو دید زدم، پشت مبل‌ها و پشت اپن و هیچکسی نبود. اما، وقتی داشتم می‌رفتم سمت اتاق خواب، تکون خوردن چیزی روی سقف توجهم رو جلب کرد. از کف تا سقف، سه متر فاصله بود و به آرومی سرم رو بالا گرفتم. گردنم برای بالا نبردن سرم تقلا می‌کرد.
    انگار یه بدن و دست و پای جمع شده و یه صورت و دو چشم دیدم. انگار، به سقف چسبیده بود و چهار دست و پا روش حرکت می‌کرد، و انگار که غافلگیرش کردم، ناگهانی بهم خیره شد. وقتی سرش رو کج کرد، انگار نیرویی بهم وارد شد و سریع عقب گرد کردم. دادم هم در نمی‌اومد تا وقتی که دستش رو به سمتم دراز کرد و صدایی بلاخره از گلوم بیرون اومد، ولی پام به چیزی گیر کرد و به پشت زمین خوردم، وقتی هم ضربه‌ای به پشت سرم وارد شد و درد رو با تمام وجود حس کردم، چشم‌هام سیاهی رفت و دیگه چیزی ندیدم.
     

    Essence

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/04/11
    ارسالی ها
    57
    امتیاز واکنش
    80
    امتیاز
    116
    ***
    صدای زنگ، مکرر توی گوشم می‌پیچید. چشم‌هام رو باز کردم و آروم بلند شدم. وقتی متوجه شدم صدای زنگ در میاد، بلند شدم و وایسادم. بدنم شدیدا کوفتگی داشت، دست راستم رو بردم پشت سرم و لمسش کردم. با لمس کردنش دردم اومد.
    سست رفتم سمت در، کلید رو توی قفل چرخوندم و آروم بازش کردم. وقتی بازش کردم، یکی از دو شخص پشت در، طلبکار بهم نگاه کرد و دست به سـ*ـینه اومد سمتم. گفتم:
    - عه سلام.
    گفت:
    - معلوم هست کدوم خراب شده‌ای... چرا گوشیتو جواب نمی‌دی؟
    - نمی‌دونم کجاس، ساعت چنده؟
    اومد تو و گفت:
    - سه و نیمه.
    چطور تونسته بودم تا الان بخوابم؟ گفتم:
    - عا... خب خوبه.
    آرشام لبخند زد و گفت:
    - کجایی خر.
    - تو لباسام.
    - از اومدنم خوشحال نشدی؟!
    - کجا بودی مگه؟
    متعجب گفت:
    - گم شو بابا اسکل، انگار نه انگار چند روزه منو ندیدی.
    - عا تویی داداش... اصفهان بودی؟
    خندید و گفت:
    - آره نفهم.
    بعد اومد سمتم که بغلم کنه، با حالت تدافعی گفتم:
    - نه نه من الان از خواب بیدار شدم، فعلا از شعاع دو سه متریم رد نشو.
    دست‌هاش رو به معنای چرا جلو کشید. گفتم:
    - حالا بیا برو تو.
    صدای آروین اومد:
    - رامی داشتیم می‌اومدیم این همسایه آخونده‌تو دیدیم.
    آرشام اومد تو، در رو بستم و باخنده گفتم:
    - دیشب یه وضعی پیش اومد... فقط باید بگم برات.
    آرشام گفت:
    - حالا مُرده بودی جواب نمی‌دادی؟ عزتی گفت از صبح سرکارم نیومدی.
    - آره دیشب عین خر مُردم.
    به در تکیه دادم و ناخودآگاه به قسمتی از سقف نگاه کردم که دیشب، شاید توهم اون موجود رو، روش زده بودم. بعد نگاهم رو تا مبل تک نفره کشیدم و یادم اومد دیشب با سر رفتم تو زمین. انگار پام به فرش گیر کرده بود. باشه این خیلی عادیه و یه دلیل منطقی بنظر می‌رسه. آره، کاش من توهمی و روانی باشم ولی اونها واقعی نباشن.
    آروین گفت:
    - چرا مثل خر مُردی.
    بهش نگاه کردم و گفتم:
    - از خستگی.
    گفت:
    - یادم نمی‌ره سر منو کردی تو کیک.
    - ترلان گفت بکنمت تو کیک.
    به پشتی مبل تکیه داد. به آرشام نگاه کردم که بهم خیره بود. وقتی توجهم رو جلب کرد گفت:
    - پس دیشب خوش گذشته.
    - آره داشت شمع فوت می‌کرد، با صورت کردمش تو کیک.
    خندید و گفت:
    - حالا چی شده نباس از شعاع دو کیلومتریت رد شد؟
    - دو متری... نمی‌دونم، حس می‌کنم خوش نیستم.
    آروین پرسید:
    - چرا؟
    - نمی‌دونم... تو موهاتو صاف کردی؟
    آرشام دستش رو برد لای موهاش گفت:
    - آره، ولی امروز دوباره مثل قبل شدن.
    هنوز حالت برق گرفتگی داشتن، ولی صاف‌تر بودن. گفتم:
    - به همین قیافه‌ت عادت کردیم.
    آرشام خندید و گفت:
    - فقط وقتایی که بیدار می‌شم از خواب بد می‌شن، من بیدار می‌شم باید اینا رو بخوابونم.
    خندیدم و آروین بعد یه مکث گفت:
    - خب خوبه تو فقط نیاز داری موهاتو بخوابونی.
    بلندتر و تو حال خودم خندیدم، فکر کنم کاملا ضایع که دوتاشون بهم نگاه کردن. آروین گفت:
    - تو فقط بخند.
    باخنده گفتم:
    - زهرخر بابا اسکل، یهویی شد.
    خندید و گفت:
    - حالا قضیه دیشب چیه.
    - کدوم قضیه.
    - همون که گفتی پیش اومده، فقط باید بگی برام.
    - عا... .
    پشتم به در لغزید و روی زمین نشستم. طبیعیه آدم وقتی از خواب شبونه بیدار می‌شه بخواد از ملت دور بمونه، و شاید بین من و اون‌ها چهار متری فاصله بود. گفتم:
    - دیشب فیوز پرید، بعد یه دختری هست نمی‌دونم کدوم واحده... داشته می‌رفته پیش یه پسری که واحد همکفه، می‌خوره زمین.
    باخنده ادامه دادم:
    - وسط راهپله جیغ می‌کشید پام درد می‌کنه، بعد همون آخونده اومد گفت کجا داشتی می‌رفتی نصفه شبی، دختره گفت داشتم می‌رفتم پیش اون پسره که پایینه.
    آروین خندید و گفت:
    - شت.
    کلا توی تعریف قضایای بامزه به صورت بامزه و مزه دار، استعدادی نداشتم. آروین گفت:
    - خب، بعدش؟
    - هیچی دیگه، آخونده یکم فحشش داد و اون پسره خیلی عصبی شده بود.
    آروین باخنده گفت:
    - ببین جلو آخوند جماعت چه گافی دادن.
    - ملی کردن، تازه پسره به منم می‌پرید.
    آرشام گفت:
    - حالا مگه اونا رو لک لکا از هوا جمع کردن آوردن.
    خندیدم و گفتم:
    - یعنی اوناهم... حضرت آدمو که دیگه نگو.
    آروین گفت:
    - دبیر دینی دوازدهمو دیگه اصلا نگو.
    آرشام گفت:
    - من دبیر دینیم زن بود... ذهنیتمو خراب نکنین.
    خندیدم و گفتم:
    - بذار بگم برات.
    آرشام خندید و بلند گفت:
    - نه نگو، ذهنمو درگیر نکن.
    - اصلا خون میارم تا امشب با این قضیه.
    آروین گفت:
    - راستی رامی... .
    بهش نگاه کردم و سرم رو به معنای چیه تکون دادم. ادامه داد:
    - جواب آقای پارسا رو ندادی؟
    - کدوم جواب؟
    - همونی که بهت گفت.
    مکثی کردم و گفتم:
    - نه.
    - خب بده دیگه زودتر.
    - آروین این کیه که پیداش کردی، خیلی عجیبه.
    خندید و چیزی نگفت. آرشام پرسید:
    - کیو پیدا کرده؟
    جواب دادم:
    - نمی‌شناسی.
    آروین گفت:
    - به هر حال زودتر تصمیمتو بگیر که بری.
    جواب دادم:
    - باید فکر کنم.
    آرشام گفت:
    - کجا بره اونوقت، من نبودم چی شده؟
    آروین گفت:
    - چیزی نشده، ولش کن.
    خطاب به آرشام گفتم:
    - از خودم بپرس.
    آرشام رو کرد بهم و گفت:
    - می‌شنوم.
    - با یکی آشنا شدم، و باید چند روزی پیشش بمونم.
    - با کی؟!
    به تعجبش خندیدم و گفتم:
    - نه از اون لحاظ خر، مَرده.
    خندید و گفت:
    - خب ای خاک بر اون سرت، اینکه بدتره!
    باز خندیدم و گفتم:
    - بنظرم هر دوتاش بده... نه، گم شو بابا اسکل، مغزتو اسید بزن.
    - خب درست بگو بفهمم، ببرمت گفتار درمانی؟
    - تو شنیدار درمانی لازمی، همه چیو چپ می‌فهمی.
    باخنده گفت:
    - اه زر بزن دیگه، جریان چیه؟
    - بابا طرف چیزه... گفتم که حالم زیاد خوب نیست، کلا چند روزه همینم.
    - خب؟
    - طرف گفت می‌تونه کمکم کنه و اینا.
    مکثی کرد و گفت:
    - یعنی هر کی بهت بگه بیا کمکت کنم، قبول می‌کنی؟
     

    Essence

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/04/11
    ارسالی ها
    57
    امتیاز واکنش
    80
    امتیاز
    116
    مکثی کردم و جواب دادم:
    - معلومه که نه، یه چیزایی ازش دیدم و حس می‌کنم قابل اطمینانه.
    - چی دیدی؟
    - یه سری حرفا و اینا... .
    چشم ازم گرفت، سرش رو تکون داد و مشکوک گفت:
    - کار دراکولاس... .
    خندیدم و باخنده گفتم:
    - چرت نگو.
    باخنده بهم نگاه کرد و گفت:
    - اصلا نفهمیدم چی می‌گی.
    مکثی کردم، چشم ازش گرفتم و با سردرگمی محسوس گفتم:
    - خودمم این روزا، هیچیو نمی‌فهمم... .
    آروین گفت:
    - رامین حافظه‌ش داره بر می‌گرده.
    آرشام متعجب پرسید:
    - جدی می‌گی؟
    آروین شاید با اشاره تأیید کرد و من به حرفش فکر کردم. حافظه‌ی من داره بر می‌گرده؟ من که از اون پرورشگاه و بقیه چیزهاش چیزی به یاد نمیارم، همه‌ش مربوط به یه نفر دیگه‌س. شاید خط رو خط شده اصلا، افکارم رو از ذهنم دور کردم و آرشام ازم پرسید:
    - اگه پیشش بری میزونت می‌کنه؟
    - شاید.
    - خب رضایت نامه والدین رو پاشو بیار، امضاء کنم برات.
    خندیدم و چیزی نگفتم. چند دقیقه ای به تصمیمم فکر کردم. این تصمیم، تصمیم تمام عقلی نبود، فقط از سر ناچار به سرم زده بود قبول کنم، پیش کسی باشم که درست نمی شناسمش. ولی بحث سر این بود که من چیزی برای از دست دادن نداشتم، من که جسم و ذهن و روانم به چوخ رفته بود، روحم رو هم می دادم. باید قبول می‌کردم اصلا... این قضایای دیشب طبیعی نبودن برام.
    آروین خطاب به آرشام گفت:
    - تو چی می‌گی این وسط زبون بسته، من مالک رامینم.
    آرشام رو کرد بهش و گفت:
    - مگه گوسفنده که مالکشی.
    گفتم:
    - گوسفند خودتی اسکل.
    آرشام خندید، بهم نگاه کرد و گفت:
    - نه آخه به چوپون دروغگو دیگه گوسفنداشونو نمی‌سپرن، اهل دهات، بعد این می‌خواد بقیه رو بقاپه.
    آروین درحالی که خنده‌ش رو کنترل می‌کرد، گفت:
    - اراده کنم بابات میاد خودت و داداشاتو می‌ده بهم، یه چیزیم می‌ذاره روتون.
    مکثی کردم و گفتم:
    - کاش می‌تونستید خودتونو از پشت چشمای من ببینید، تا بفهمید وسط چه جای بدی گیر افتادم، وسط دو تا خر.
    سرم رو بالا گرفتم و به در تکیه دادم. آروین گفت:
    - خب بسه بسه، نمی‌خواد یادم بیاری وسط خودت و این خر گیر افتادی.
    آرشام گفت:
    - گاو خودتی خر!
    اون بهش گفت خر، بعد این بهش می‌گـه گاو خودتی. دیوونه‌ن کلا.
    چشم‌هام رو بستم و گفتم:
    - بیخیال، با دوتاتون بودم؛ اما حس می‌کنم هر چقدر به هم بیشتر گند بزنید، صمیمیت بینتون بیشتره.
    دوتاشون مکث کردن و من که تاریکی می‌دیدم، از رو تن صداشون ری‌اکشنشون رو می‌فهمیدم.
    آروین گفت:
    - خفه شو خر! کدوم خری حاضر می‌شه با این صمیمی شه!
    آرشام گفت:
    - من که کلا از محدوده طویله و دهات این رد نمی‌شم.
    لبخندی زدم که در ادامه‌ی رو به گشادی رفتنش، بحثشون تموم شد. می‌دونستم با این هوش می‌تونم یه دنیا رو از آن خودم کنم اصلا، آرامش که سهله. اما نه شاید، وقتی آروین گفت:
    - حیف بچه‌ای وگرنه مجبورت می‌کردم مزدوج شی، تو کار من دیگه دخالت نکنی.
    آرشام با لـ*ـذت خندید و گفت:
    - نه نمی‌خوام... این طوری بهتره.
    چشم‌هام رو بستم و گوش دادم. آروین باخنده پرسید:
    - جدا نمی‌خوای یه بار امتحانش کنی؟
    آرشام جواب داد:
    - نه، فعلا از خودم خوشم میاد؛ آروین، یادته قبل‌تر چه اخلاقی داشتم؟
    آروین، بنظرم فکری کرد و جواب داد:
    - آره داداش، یه مغرور خز تخیلی بودی، مثل استایل کلی رامی.
    آرشام خندید و گفت:
    - عا دقیقا... ولی الان بهتر می‌تونم تحملت کنم.
    آروین گفت:
    - بنظر من که فقط واسه من قیافه می‌اومدی.
    آرشام گفت:
    - خب تو خودتم زیاد تو قیافه حل شده بودی برام داداشم.
    آروین گفت:
    - آره، قیافه تو قیافه... ولی از وقتی با رامی آشنات کردم خودمم بیشتر شناختمت، فکر نمی‌کردم آدمی باشی که بشه باهاش خندید.
    آرشام با خنده پرسید:
    - جدا باهام می‌خندی؟
    آروین جواب داد:
    - آره داداش، تو کلا راهم که می‌ری بهت می‌خندیم.
    آرشام خندید و گفت:
    - داش رامی بالا باش.
    مکثی کردم و با همون حالت، چشم‌های بسته و صورت رو به سقف، از آروین پرسیدم:
    - مگه آرشام قبلا چطور بود؟
    آروین جواب داد:
    - زیاد باهم خوب نبودیم، یه چیز سگ‌تر از الان بودیم باهم.
    گفتم:
    - آدما رو باید از خودشون بپرسی، برای همه و همه جا یکی نیست شخصیتشون.
    آرشام گفت:
    - ولی آدما به مرور زمان بد می‌شن.
    گفتم:
    - به مرور زمان بد و خوب نمی‌شن آدما، به مرور زمان فقط بیشتر می‌شناسیشون و خود واقعیشون رو نشون می‌دن.
    آروین با تمسخر و دهن کجی گفت:
    - اوف! چی گفتی بابا، هر چی کمر و مغز دارم رگ به رگ شد.
    جوابش رو دادم:
    - جهنم.
    آروین خندید و آرشام گفت:
    - از رامین خوشم میاد، با اینکه زیاد گند می‌زنه به هیکل آدم، ولی خوبه.
    درجوابش گفتم:
    - مسخره می‌کنه مسخره می‌شه.
     

    Essence

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/04/11
    ارسالی ها
    57
    امتیاز واکنش
    80
    امتیاز
    116
    آروین خطاب بهم گفت:
    - معلومه باز زده بالا کتاب خوندنت.
    - بذار اول به دنیا بیای، بعد نظر محوی بده.
    آروین مکثی کرد و گفت:
    - ببند بابا... حالا پاشو بریم تا عزتی منو به عزات ننشونده.
    - عزتی غلط می‌کنه.
    آرشام گفت:
    - رامین، تو که زندگیت شبیه فیلماس، چرا نمی‌گردی ننه باباتو پیدا کنی؟
    سرم رو پایین گرفتم، بهش نگاه کردم و گفتم:
    - به زندگی من گیر نده، بابامو از کجا پیدا کنم؟
    جواب داد:
    - خب چه می‌دونم، همین که می‌دونی فامیلت چیه خودش یکم کمکت می‌کنه.
    - فامیلم چیه؟
    آروین گفت:
    - تدین، اسکل.
    به آروین نگاه کردم و پرسیدم:
    - از کجا معلوم فامیل منه و اونجا برام نذاشتن؟
    آروین مکثی کرد و گفت:
    - اینم هست.
    آرشام گفت:
    - نه بابا واسه خودته، اونجا برات یه جعفری اصغری چیزی اسم و فامیل می‌کردن داداشم.
    خندیدم و بلند شد، گفت:
    - خب پس منم می‌رم.
    پرسیدم:
    - کجا؟
    گفت:
    - می‌خوام برم خونه، کار دارم.
    اومد سمتم. درحالی که سرم رو برای نگاه کردن بهش بالا گرفته بودم، گفتم:
    - بمون حالا!
    خندید و گفت:
    - کار واجب دارم، میام باز.
    ***
    - به به رامین خان، مشتاق دیدار! عیدت مبارک!
    زورکی لبخند زدم و گفتم:
    - همچنین.
    دستش رو دراز کرد سمتم و گفت:
    - امروز صبح مثل همیشه منتظرت بودم!
    - یه مشکلی برام پیش اومد.
    با اکراه دستش رو روی هوا گرفتم. محکم فشار داد و گفت:
    - چه مشکلی، مشکلی هست که بخاطرش نیای سرکار؟
    دندون‌هام رو روی هم فشار دادم و گفتم:
    - آره مشکل بدی بود، مهم اینه الان اینجام.
    دستم رو به زور کشیدم و گفتم:
    - انگار نمی‌دونی برای کار کردن به دستم احتیاج دارم عزتی.
    دستم رو پرت کرد سمتم و باخنده گفت:
    - من جای باباتم، باهام درست حرف بزن.
    دست راستم رو با دست چپم فشار دادم و گفتم:
    - ناموسا حالا که پسرم می‌خوای برام پدری کنی؟ دختر بودم که ددی می‌شدی، بیا برو انقدر گیر نده.
    - اینکه بابا نداری، دلیل نمی‌شه به هم سن و سالای بابای نداشته‌ت احترام بذاری.
    از رک بودن گذشته بود و مرز بیشعوری رو رد کرده بود، ولی باید بین من و اون یه فرقی باشه که جواب لازم رو نمی‌دم.
    گفتم:
    - من رو این چیزا حساسم ها، ضرری نیست اگه راجع بهش حرف نزنی باهام، خب؟
    - خب بیا برو بچه جون، اولجایتو گفته تو این فلش چندتا فایل هست که ادیت می‌خواد.
    فلش رو از جیبش دراورد و گرفت سمتم. من هم به کله‌ش با موهای کم و مشکی پر کلاغیِ رنگ شده‌ش، چشم‌های چروک دارش و صورت کشیده و ته ریشش، و نهایتا سر تا پاش و قد متوسطش نگاهی کردم و فلش رو گرفتم. ادامه داد:
    - گفت مثل دفعه قبل لایه‌ها رو جا نذاری یادت بره، دقت کن.
    - باش.
    - اگه بلد نیستی بیا... تو گوشی من بزن فیلماش بیاد بالا.
    آیفونش رو هی از تو جیبش درمی‌اورد و می‌کرد تو که بگه دارم؟ حتما باید روی پیشونیم تتو کنم به یه ورم؟
    خندیدم و گفتم:
    - تو حاجی چند ساله از اینا دستته، هربارشم از خودم پرسیدی چیشو چیکار کنی.
    قهقهه زد و گذاشتش تو جیبش. دلم می‌خواست وقتی می‌خنده، بزنم تو فرق سرش و با دندون‌هاش فکش رو قفل کنم. لامصب شوگر بودن چقدر آدم رو توی فاز می‌بره.
    گفت:
    - فقط چون تو هم مثلشو داری می‌دونم بلدی.
    - هنوزم می‌خوای حرف بزنی؟
    - بیا برو کارتو بکن، روی ادبتم کار کن.
    بی تفاوت از کنارش رد شدم. برنامه داشتم بلاخره یه روز بهش بفهمونم باید با من درست حرف بزنه. شاید بخاطر بی حواسیم بود که سر به سرم می‌ذاشت. شاید هم بخاطر خنگ بودنم، نمی‌دونم واقعا خنگ و گیج بنظر می‌رسیدم؟ چرا و چقدر؟ شاید فقط چون وانمود می‌کردم بیشتر مسائل برام مهم نیست، هرکس روی این اخلاقم یه اسمی می‌ذاشت.
    اما من هنوز هم سعی داشتم به پشت این میز نشستن و توی محیط کاری با عکس ملت ور رفتن، عادت کنم. شاید وقتی که آروین بود و باهام حرف می‌زد، راحت‌تر می‌تونستم با شرایط کنار بیام.
    - حالا نگفتی چرا حالت خوب نبود.
    خیره به مانیتور جواب دادم:
    - نمی‌دونم، صبح اون موقع که شما اومدین خوب نبودم.
    - صبح نبود اونموقع، سه و چهار بعد از ظهر بود.
    مکثی کردم و گفتم:
    - عا خب همون.
    - نگو که از دیشب تا سه بعد از ظهر تخت خوابیدی.
    - فکر کنم وقتی آفتاب طلوع کرد خوابم برد.
    - چرا؟
    شونه بالا انداختم. گفت:
    - کابوس دیدی لابد.
    - مشکل اینه نمی‌دونم کابوسه یا واقعیت.
    بهش که روی لبه‌ی میز نشسته بود، نگاه کردم و گفتم:
    - چطوره تو یه شب بیای پیشم، باهم شاهد اتفاقات باشیم.
    خندید و گفت:
    - لفظ قلم نیا.
    - خب یه شب میای پیشم، با چشمای کورت می‌بینی چی می‌شه.
    جدی گفت:
    - داداش، بنظر خودت خیلی زیاده روی نمی‌کنی؟
    باخنده گفتم:
    - خب تو از لفظ قلم خوشت نمی‌آد.
    - باشه یه شب میام پیشت.
    به مانیتور نگاه کردم و گفتم:
    - تو بیای هیچی نمی‌شه.
    - اینم حرفیه.
    - شاید اگه باشی مثل آدم خوابم ببره.
    - شاید.
    سکوت کردم. ابزار بِراش به تمرکز نیاز داشت، روی این عکسه که پشت بالاتنه‌ی پسره باید رنگ دیگه‌ای می‌شد. آروین گفت:
    - راستی.
    باز از کار دست کشیدم. ادامه داد:
    - راستی آقای پارسا.
     

    Essence

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/04/11
    ارسالی ها
    57
    امتیاز واکنش
    80
    امتیاز
    116
    با اخم ظریفی گفتم:
    - خب.
    - جوابشو بده.
    - نیاز دارم فکر کنم.
    - مگه تو مغز داری که فکر کنی، انقدر افه نیا.
    بهش نگاه کردم و گفتم:
    - بذار خودم تصمیم بگیرم، خب؟
    - بابا تو دیگه خیلی بی جنبه شدی، آدم می‌خواد کاری برات انجام بده برمی‌خوره بهت.
    - بستگی داره بهم بگی می‌خوای چیکار کنی یا نه.
    - اگه این ماجرا رو با آقای پارسا چیز کردم... .
    مکثی کردم و گفتم:
    - در میون گذاشتی.
    - آره، همون.
    مکثی کرد و ادامه داد:
    - فقط خواستم خوشحالت کنم.
    - انتظار داری خوشحال باشم؟
    خندید و گفت:
    - خل.
    - خفه.
    مثلا زیر لب گفتم:
    - خواسته خوشحالم کنه... .
    - آره!
    - بنظرت چطور خوشحال می‌شم؟!
    ابروهاش رو بالا برد و گفت:
    - چیه! دوباره می‌خوای شروع کنی!
    - مشکلی با خوشحال کردنات ندارم، ولی شرایط منو درک کن، شاید خوشم نیاد.
    - بس کن رامین، همیشه عادت داشتی یه مسئله رو بزرگ کنی.
    لب‌هام رو روی هم فشار دادم و گفتم:
    - اگه یه سوال ازت بپرسم، طبق معمول چرت و پرت تحویلم نمی‌دی؟
    - به نفعته لحنت در حد شخصیت خودت نباشه.
    - حرفتو نشنیده می‌گیرم.
    - حرفتو بزن.
    دستم رو از روی موس برداشتم و روی پام گذاشتم. نگاه گذرایی به اطراف انداختم؛ اتاق چهل متری با کف سفید و دیوارهای گچ شده و یه کمد دیواری با درِ راست کَندهش. کف زمین هم از چوب لباسی و کاور لباس پُر بود. این طرف هم که جلوی پنجره، این کامپیوتر مزخرف و میزش، جلوم هم آروینِ لبه‌ی میز، با هودی طوسی و پیرهن مشکی آستین کوتاهش، با چهارخونه‌های درشت سبز فسفری. خودم هم روی این صندلیِ بدون پشتی و چرخ دار، که امنیت نشستن و با کمر تو زمین نرفتن، نداشت.
    گفتم:
    - خواستم بپرسم... چطور پیداش کردی.
    بعد یه مکث طولانی سرش رو به معنای چی تکون داد. گفتم:
    - این آقای پارساتو می‌گم، از کجا اوردیش؟ قبلا می‌شناختیش؟
    - دوست بابامه.
    انگار باز هم دلیل منطقی برای شک کردن نبود. دوست باباشه، خب چرا باید بتونه بهم کمک کنه؟
    پرسیدم:
    - چرا می‌تونه بهم کمک کنه؟
    - کی!
    - پارسا.
    شاید عصبی خندید، سرش رو به سمت چپ برگردوند و گفت:
    - بس کن بابا رامی... سوالای بی ربطی می‌پرسی، چون یه جنگیره می‌تونه کمکت کنه.
    - وات د ف*، یه جنگیر؟
    - حتما هنوزم نفهمیدی چخبره!
    بهم نگاه کرد. مبهوت گفتم:
    - نه.
    - پس به مرور زمان می‌فهمی.
    - تو دیگه نگو مرور زمان مرور زمان... من نمی‌دونم چخبره.
    - می‌گم می‌فهمی.
    ابروهام رو بالا بردم و گفتم:
    - بگو بفهمم.
    - نه اینکه من بگم، من نمی‌گم ولی تو خودت می‌فهمی.
    - چی داری می‌گی!
    - نمی‌دونم.
    عصبی خندیدم، سرم رو پایین گرفتم و با دست‌های سـ*ـینه قلاب گفتم:
    - دلم می‌خواد خفه‌ت کنم.
    - شاید یه روز همین کارو کنی.
    سرم رو بالا گرفتم، بهش نگاه کردم و گفتم:
    - جدی!
    - از تو هیچی بعید نیست.
    - فکر می‌کنی چقدر دلم می‌خواد معنای حرفای تو و پارسا رو، معنی این زندگیو بفهمم؟
    - نمی‌دونم، چقدر؟
    سرم رو انداختم پایین و گفتم:
    - بیخیال.
    - امشب بیام پیشت؟
    - نه.
    ***
    - از چی واسه‌م تو قیافه‌ای؟
    - از اینکه انقدر بیشعوری.
    - چرا یه بیشعور رو می‌کشونی سر قرار؟
    - تو چرا میای؟
    بهش نگاه کردم که سمت آینه بود و جواب دادم:
    - نمی‌دونم.
    پشتش بهم بود، تکونی به سرش داد و به صفحه گوشیش خیره شد که تصویر منعکس شده‌ش تو آینه رو، دوربینِ گوشی بهش نشون می‌داد. جز دستشوییِ عکاسی، نشده بود جای دیگه‌ای قرار بذاریم. شاید کلافه از سمت چپش قدم زدم و اومد سمتم راستش که گفت:
    - دور من نچرخ عکسمو بد می‌کنی.
    - سه ساعته از چی داری عکس می‌گیری؟
    - اه برو خرابش نکن.
    خندیدم و بهش نزدیک شدم. صورتم رو بردم سمت سرش و به صفحه‌ی گوشیش نگاه کردم. گفت:
    - برو اون ور!
    گوشیش رو پایین برد و عصبی رو کرد بهم. بی تفاوت قدم زدم و سمت راستش وایسادم. به حالت قبلش برگشت و باز بهش نزدیک شدم. گوشیش رو گرفته بود جلوی صورتش و فقط چشم‌هاش توی آینه مشخص بود، با موهای زرد رنگ کرده و پخش روی شونه‌هاش و قسمتی از بالاتنه‌ش.
    لب‌هام رو به موهای روی گوشش چسبوندم و به نیم رخش نگاه کردم. جلوتر دوبار گونه‌ش رو بوسیدم و سرش رو به سمتم برگردوند. کوتاه روی لب‌هاش رو بوسیدم، کامل برگشت سمتم و من حتی نمی‌دونم از این کارهامون خوشم می‌اومد یا نه.
    یا از صداش، مثلا وقتی چند دقیقه بعد توی گوشم گفت:
    - خیلی بیشعوری که روزی یه بارم بهم زنگ نمی‌زنی.
    و من دست‌هام رو از روی کمرش پایین اوردم و گفتم:
    - این روزا حوصله خودمم ندارم.
    توی همون حالت انگشت‌های دست راستش رو به گردنم کشید و گفت:
    - دلم می‌خواد بفهمم چته.
    بازوهاش رو گرفتم و به عقب روندمش، گفتم:
    - خودمم می‌خوام بفهمم.
    با دهن باز بهم نگاه کرد. گفتم:
    - درمورد حالم ازم چیزی نپرس.
    - پس از کی بپرسم؟
    نفسم رو دادم بیرون و گفتم:
    - خدافظت.
    همیشه از همه چیز و همه کس فراری بودم و به سمت درهای خروجی هجوم می‌بردم. محمد هم همین رو می‌گفت، که تمام عمرم از دست همه فراری بودم. اون کی بود و درباره‌ی من چی می‌دونست؟ جواب این سوال برام مهم‌ترین چیز بود، اما راهی برای پیدا کردنش نداشتم و تنها وقتی از فکرش بیرون می‌اومدم که کسی باهام حرف بزنه، و مثلا از خونه‌م کاملا دور باشم و خونه کس دیگه‌ای باشم.
    - ببینم بچه‌م بیدار شده یا نه.
    مکثی کردم و پرسیدم:
    - کی وقت کردی بچه دار شی؟
    آرشام خندید و گفت:
    - بیکار بودم رفتم تو کارش.
    رفت سمت در اتاق که باهام سه متری فاصله داشت. وقتی رفت توی اتاق، نگاهی گذرا به خونه‌ی سوت و کورشون انداختم و توجهم که به سمت در جلب شد، نگاهم رو روش کشیدم. آرشام دست یه پسر بچه‌ی تقریبا یک ساله که به زور راه می‌رفت رو، گرفته بود. باهم اومدن و کنار در وایسادن. آرشام بازوی راستش رو به در لغزوند و روی دو پاش نشست، اون بچه هم یه قدم جلوتر اومد. آرشام دستش رو از دست بچه کشید بیرون، بچه سرش رو سمتش برگردوند.
    آرشام با چشم به من اشاره کرد و گفت:
    - برو به رامین بگو سلام.
    بچه برگشت و با دهن باز بهم نگاه کرد، درحالی که سرش رو بالا گرفته بود. من هم روی دو پام نشستم و با تمام زورم به بچه لبخند زدم. یه لباس سفید با آستین بلند سبز پوشیده بود و روی شکمش نوشته بود:

    .Kiss me
     

    Essence

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/04/11
    ارسالی ها
    57
    امتیاز واکنش
    80
    امتیاز
    116
    مثلا اشاره کردم بیاد سمتم. با قدم‌های بلند ولی سست اومد و نرسیده بهم با کف دو تا دست خورد زمین. برجستگی پوشکش از روی شلوارش مشخص بود. دست‌هاش رو گرفتم و به پشت کشیدمش سمت خودم. پوست سفید، صورت گرد و تپل، چشم‌های مشکی، ابروهای کمرنگ و موهای بوری داشت و پسر بود.
    پرسیدم:
    - اسم این بچه چی بود؟
    فقط یادمه از اون اسم‌هایی بود که نمی‌تونستی با شنیدنش جنسیت بچه رو بفهمی. آرشام جواب داد:
    - هایکا.
    و همچنین یادمه بابای بهزاد نام بچه، کُرد بود. بابای بچه شوهر خواهر آرشام بود. هایکا رو نشوندم رو پای راستم و گونه‌ی چپش رو با لب‌هام فشار دادم. سایلنت بود. فکر کنم بقیه با دیدنش ذوق‌زده می‌شدن ولی من حس خاصی نداشتم. به آرشام با هودی و شلوار مشکیش نگاه کردم گفتم:
    - چه اسمای عجیبی می‌ذارن رو بچه.
    خیره به هایکا در جوابم گفت:
    - منم جدیدا به اسمش عادت کردم.
    - کلا اسم ایرانی فقط محمد.
    بهم نگاه کرد و خندید که گفتم:
    - ممدش خوب می‌چرخه تو دهنم.
    - منو به این اسم صدا نکن.
    - چرا؟
    - از مسخره کردنات خوشم نمی‌آد اصلا.
    خندیدم و گفتم:
    - الکی حساسیت به خرج نده.
    با انگشت اشاره‌ی دست چپش به سرش اشاره کرد و گفت:
    - ممدای تو رو مغزم فحش تشخیص می‌ده.
    باز خندیدم و گفتم:
    - دیگه الکی چیل می‌کنی.
    - خوشت میاد منم روت اسم بذارم؟
    - به عمه زات می‌گی هیکل دلاری؟
    خندید و گفت:
    - اون لقبه.
    - خب لقب با اسم تو فرق می‌کنه، بلاخره محمده رو که داری.
    - داشته باشم.
    - مشکلی داری محمد صدات کنن؟
    سرش رو به معنای آره تکون داد. شونه‌هام رو به معنای چرا بالا بردم. گفت:
    - چون من بابام نیستم.
    - چه ربطی داره.
    - ربطش به سیم رابطشه.
    - تقصیر کیه که تو اندازه قدت اسم داری؟
    به اندازه‌ی قد بیشتر از هشتادش. باخنده سرش رو تکون داد و گفتم:
    - حالا اون سید پشت محمد، روی اسمته؟
    - یعنی چی.
    - یعنی روی اسمت می‌ذارنش، یا بخاطر یه چیز دیگه‌س.
    - خب چون سیدم می‌ذارنش پشت اسمم.
    خندیدم و گفتم:
    - بعضیا همین طوری سیدم نباشن می‌ذارن.
    - ولشون کن.
    متمرکز پرسیدم:
    - تو سیدی؟
    باخنده عصبی گفت:
    - آره!
    - یا توقع از سیدا زیاده؟
    - توقع از سیدا زیاده.
    - آره تو که سید بودی گلی به سر ما نزدی.
    خندید و گفت:
    - خب باید چیکار می‌کردم، من اصلا نمی‌دونم چی هست.
    - منم نمی‌دونم.
    - خاصه یکم.
    هایکا رو که صفحه ساعت دور مچم رو می‌کشید، فشار دادم و گفتم:
    - خیلی.
    - الان باید چیکار کنم سیدم؟
    - هیچی.
    - فامیلم رتبه شیشم فراوونی تو ایران رو داره.
    باخنده گفتم:
    - جدی!
    - آره، فقط کلمه اولش.
    - چه جالب.
    - هوم... راستی، دلم برات تنگ شده بود.
    خندیدم و خیره به نیم رخ هایکا گفتم:
    - منم خیلی برات.
    هایکا رو بلند کردم و برش گردوندم سمت خودم. گفتم:
    - چه بچه بی ریختی.
    آرشام باخنده گفت:
    - هوی بی ریخت خودتی.
    - نه چرت می‌گم، خوبه.
    ***
    شب برام غیر قابل تحمل بود. شاید شکست شغلی بد باشه، ولی کی تا حالا از شب شدن گریه‌ش گرفته. شاید بهتر بود پیشنهاد آروین رو قبول می‌کردم و می‌ذاشتم بیاد پیشم بمونه، چرا به بهونه‌ی شوخی نذاشتم بیاد؟ چرا وقتی مشغول کردن خودم به کد نویسی به طرز عجیبی بی فایده بود، ادامه می‌دادم و وانمود می‌کردم چیزی نشده؟
    جز صدای فرود اومدن انگشت‌هام روی کیبورد، صدایی نمی‌اومد. محیط نوشتن با تم دارکش و پیشنهاداتش بعد تایپ هر حرف لاتین و رنگی شدن متد، تقریبا می‌تونست توجهم رو جلب کنه. اینکه کد نویسی ویژوآل تمرکز زیادی بخواد، بهم کمک می‌کرد فقط کمی از ترسم رو از یاد ببرم. اما امشب هم مثل هر شب برام معمایی طرح شده بود و تا کی باید ادامه می‌دادم؟
    خط آخر کد رو نوشتم و بدون ارور محیط اجرایی رو باز کردم. وقتی بازش کردم، درحالی که هیچ اروری نبود، صدای بوق هشدار رو شنیدم. صفحه‌ی محیط کاملا سیاه بود و انگار از کدها خروجی نمی‌گرفت.
    به کیبورد نگاه کردم و اینتر رو زدم. یه جمله نوشته شد و به امید اینکه علت خراب شدن محیطه، خوندمش:

    .You die if you afraid -
    بی اختیار از شروع دوباره بازی سیستم، حرصم گرفت. دوباره اینتر زدم:
    .You die if you don't sleep -
    با اینتر سوم صفحه بسته شد. نفس‌هام بی اجازه‌ی خودم دست از آرامش و ریتم کشیده بودن. عصبی به صفحه خیره بودم، ولی وقتی صدایی از اتاق خوابم اومد، ابروهام از هم فاصله گرفتن و با فک منقبض آب دهنم رو قورت دادم. اما صدای عجیبی بنظرم نرسید، اون هم بعد از گذر لحظاتی.
    لپ تاپ رو خاموش کردم و بستمش. درحالی که با سستی و ناتوانی حرکت می‌کردم، از اتاق بیرون اومدم. من باید با ترسم رو به رو می‌شدم، باید باهاش مقابله می‌کردم، این‌ها همه‌شون یه توهمِ خفیفن، از پسش برمیام... این جملات انگیزشی رو با خودم مرور می‌کردم، درحالی که همه‌ی خلقت می‌دونست من نمی‌تونم از پس چیزی بربیام.
    در اتاق خوابِ تاریکم رو آروم هول دادم. نور باریکی از روی تختم به سقف می‌تابید. جای ترس نداشت، آروم بهش نزدیک شدم و صفحه‌ی گوشیم خاموش شد. لبه‌ی تختم نشستم، ملافه‌ی روش کاملا سرد بود. گوشیم رو برداشتم و جلوی صورتم گرفتمش، از طناز میس کال داشتم و ساعت ده دقیقه به یک بامداد بود.
    وقتی بلند شدم، اومدم سمت در و چراغ رو خاموش کردم، با اوضاع کنار اومدن برام راحت‌تر شد. اومدم و جلوی آینه‌ی کمدم وایسادم. دست راستم رو به صورتم کشیدم و بی اختیار چشم‌هام رو بستم. خمیازه از انرژیِ خستگیم نمی‌کاست، شاید بهتر بود به حرف اون محمد گوش می‌دادم و می‌خوابیدم. یاد محمد، یا محمدها افتادم. سه تا محمد، آرشام و پارسا و اولجایتو که محمد خدابنده بود و اولجایتو صداش می‌کردیم. اصلا مهندس بود و شاید می‌شد بگم دوستم حسابش می‌کنم. خنده‌م گرفت و دستم رو انداختم.
    چشم‌هام رو باز کردم و با لبخند به تصویر خودم توی آینه خیره شدم. اما، مطمئن بودم تمامِ مدت بی حرکت بودنم جلوی آینه رو، با لبخند نگذروندم. بعد چند لحظه اصلا بالا رفتگی ماهیچه‌های صورتم رو حس نمی‌کردم، از خستگی بی حس شده بودم؟ نه من مطمئن بودم لبخند نمی‌زدم. پس کی داشت لبخند می‌زد؟ اون لحظه دلم می‌خواست تمام عضلاتم فلج باشه ولی، تصویر خودم توی آینه بهم لبخند نزنه.
    دست راستم رو باز بالا اوردم و انگشت‌هام رو گذاشتم روی گونه‌ی راستم. برجستگی گونه‌م رو حس نمی‌کردم و لبخندِ تصویرم فقط داشت پهن‌تر می‌شد. نکته‌ش رو گرفتم، وقتی دستِ تصویرِ توی آینه، دستِ چپ نبود، دست راست بود. یعنی اگه شخصی مقابلم باشه و به تابعیت ازم دستی رو که سمت دستِ بالا رفته‌ی منه بالا ببره، باید دست چپش رو بالا ببره و دستِ تصویر، دست راست بود. یعنی دستش، مقابل شونه‌ی چپ من بود؛ یعنی تصویرِ توی آینه، انعکاس من و یه تصویر مُرده نبود.
     

    Essence

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/04/11
    ارسالی ها
    57
    امتیاز واکنش
    80
    امتیاز
    116
    از واکنش، انقدر سریع دستم رو پایین آوردم که نتونستم بیشتر به چپ و راست دقت کنم. فقط به خودم توی آینه خیره شدم. نفس نمی‌تونست سـ*ـینه‌ی جسم خشک شده‌م رو به جلو هول بده و حس خفگی داشتم. مبهوت به تصویر خیره بودم و تصویرهم، مات به من خیره. آره، توهم بود همین.
    وقتی من سر جام میخکوب بودم، تصویرم بود که بدون اجازه‌م، فاصله‌ش ازم رو کمتر کرد و قانون انعکاس تصویر توی آینه معمولی رو نقض. حتما تقصیر اون بود که با نیروی کششی نامرئی و قوی، بی اختیار با قدرت سمت آینه کشیده شدم و شدتِ ضربه‌ی دردناک آینه به پیشونیم، سببِ حس خورد شدن و پایین تر، به هم خوردن شدید دندون‌هام و لرزش فکم شد. صدای صدمه دیدن از تصویرم توی آینه، توی سرم پیچیده بود.
    وقتی گیج با تلو تلو از آینه دور شدم و به پشت برگشتم، نور شدید لامپ دور مغزم چرخید و چشم‌هام رو بستم. طاقت نیاوردم و با زانو و کف دو دست روی زمین اومدم. صورتم به سمت زمین بود و لب‌هام رو از درد سرم روی هم می‌فشردم. چیز سنگینی به پشت گردنم فشار وارد می‌کرد و آروم روی زمین دمر خوابیدم، طرف چپ صورتم رو روش گذاشتم و تقلای بی فایده‌ای برای دور کردن پلک‌هام از هم کردم. فقط می‌دونستم صورتم سمت کمده.
    از گیجی و درد سرم که کم شد، متوجه صداهای عجیبی شدم، انگار از واحد پایین می‌اومدن و گوشم که رو زمین بود، توی سرم پخش می‌شدن. صدای جیغ، انگار شیون و زاری و گریه‌ی شدید تعداد زیادی زنِ داغِ سنگین دیده‌ی کولی، و کل کشیدنشون از درد.
    وقتی دقت کردم روی اینکه از واحد پایین میان، از واحدِ خالی پایین این صداها میان، لبم رو گاز گرفتم. دلم نمی‌خواست بقیه‌ی افراد توی ساختمون هم از این قضایا خبردار شن. ولی، اگه اصوات و رویدادها واقعی بودن. اگه بودن و اگه نبودن که من به تنهایی داشتم از طرفشون مورد فشار قرار می‌گرفتم و هیچکس هم توی این وضعیت، من رو نمی‌فهمید. نفهمیده شدن و فهمیده نشدن از هر دردی برام بدتر بود.
    پاهام به سمت تختم بودن. مجال فکر کردن نبود، حس کردم مچ پای راستم بندِ چیزی شد، یه چیز گرم که فشارش می‌داد. پام رو از عکس العمل عصبی کشیدم و بخاطرش، مچ پای چپم هم همون حس رو گرفت. با دست‌هام بالاتنه‌م رو بلند کردم، سعی کردم چشم‌هام رو باز کنم و نشد. پاهام به سمت تخت کشیده شدن و با صورت، باز روی فرشِ نازک افتادم. بخاطر تشدید ضربه، دوباره سرم درد گرفت. چشم‌هام رو باز کردم و روی تصاویر اطرافم، خطوط ضخیمی به چشمم خورد که بهشون تاریِ دید می‌گفتن.
    اما بیخیال درد شدم وقتی حس کردم به طرز عجیبی دارم به زیر تخت کشیده می‌شم. دیگه سلول‌های عصبی روی درد سر، پافشاری نداشتن، به فرار از دردسر فکر می‌کردیم. باز هم چشم‌هام رو باز کردم و به درِ باز اتاق و هالِ تاریک نگاه کردم. یادمه به موجب شگفت‌زده شدن از قدرتش، فریاد می‌کشیدم، انگشت‌هام رو روی زمین می‌کشیدم و با تمام توانم سعی داشتم بر اون نیروی کشش عمیق غلبه کنم، و نمی‌شد. درد بدی توی انگشت‌هام حس می‌کردم.
    پاهام رو به زور به سمت خودم می‌کشیدم و این به قوزک پاهام فشار وارد می‌کرد. انگار که با نفس بریده ضجه می‌زدم، از درد و از چیزی که من رو زیر تخت می‌کشید. اما هیچکس نبود که کمکم کنه، و وقتی با تمام زورم بلند می‌شدم و پاهام رو می‌کشیدم و رو به جلو خیز برمی‌داشتم، فقط با صورت و آرنج روی زمین سرد و سفت می‌افتادم.
    وقتی به تخت نزدیک‌تَرم می‌کرد، انگار دستش هم به سمت کمرم راه پیدا می‌کرد و اول روی کمرم چنگ حس کردم و بعد، موهای بالای روی سرم رو کشید و سرم رو به عقب خم کرد و من با آخرین فریادهام، به آخرین سوسوی نورِ چراغِ اتاق نگاه می‌کردم و وقتی کم کم تاریکی نگاهم رو فرا گرفت، احساس مشت و لگد خوردن شدیدی بهم دست داد و زیر تخت، نمی‌تونستم از خودم دفاع کنم. حس بدی بود، خیلی حس بدی بود. ضربات شدیدی بهم وارد می‌شد و صدای از درد و وحشت شدیدا داد کشیدنم توی سرم می‌پیچید، زیر تخت وول می‌خوردم و دیوونه وار دنبال چیزی برای دیدن بودم، ولی جز هیچ، هیچی نبود.
    ***
    حس کوفتگی داشتم با انگیزه برای دور شدن از جایی که هستم، پارادوکس بودن و من درد داشتم. به زور آرنج، دمر خودم رو کشیدم به سمت جلو. حس می‌کردم زمین، قفسه‌ی سـ*ـینه‌م رو چنگ می‌زنه. وقتی از زیر تخت بیرون اومدم و نشستم، پاهام رو از درد سر و بدنم بغـ*ـل کردم.
    انگار چیز سنگینی گلوم رو فشار می‌داد. به دست‌هام و انگشت‌هام نگاه کردم. زیر ناخون‌هام از فشار زیاد به رنگ زرد دراومده بود و شدیدا درد می‌کرد. به این فکر کردم که نمی‌فهمم، باید تا قبل رو به قبله شدن با این وضع سر کنم؟ وضعم رو که می‌دیدم، جنون به سر رگ به رگ مغزم می‌زد و به سرم می‌زد همه چیز رو تموم کنم. از چی این به سرم می‌اومد؟ از هیچی احساس گـ ـناه می‌کردم، انقدر ناچیز بودم که بی دلیل آزار ببینم؟ تقاص چه گناهی رو پس می‌دادم، من هیچ چیزی از هیچی یادم نمی‌اومد.
    مسخره نبود حالم و توصیفاتش، واقعا خسته بودم و از درون حس بیچارگی می‌کردم. دقایقی که سرم رو روی زانوم گذاشته بودم و چشم‌هام بسته بودن، ازشون قطراتی بیرون می‌زد که تا لب‌هام جاری میشدن و مزه شورشون، افکار مغشوش ذهنم رو تحـریـ*ک به شورش می‌کردن.
    آب از سرم گذشته بود که دیگه بی سستی، بلند شدم و به سمت آینه رفتم. خودم رو توش نگاه کردم. این گوشه راستِ کبود پیشونی و چشم‌های گود رفته و چهره مات، مال من بود. چشم از آینه گرفتم و تی شرتم رو دراوردم. جاهایی که حس درد داشتم، روی بازو و قفسه‌ی سـ*ـینه‌م و پهلوهام، رد تازه‌ی کبودی بود.
    مزه‌ی تلخ قضیه برام جایی بود که باید تظاهر می‌کردم چیزی نشده. تظاهر می‌کردم یه روز عادیه و ساعت هفت صبح، از درد از خواب نپریدم و معمولی روی تختم بیدار شدم، شب خوبی داشتم و کامل خوابیدم. اما هیچ چیز نمی‌تونست منکر درد بی دلیل بدنم بشه. بی دلیل؟ نه، شاید دلیل داشت و دلیلِ دلیلش رو نمی‌دونستم. هیچی نمی‌دونستم و الان هم نمی‌دونم باید از چی بگم و چطور به وصف اون بدبختی بپردازم.
     

    Essence

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/04/11
    ارسالی ها
    57
    امتیاز واکنش
    80
    امتیاز
    116
    وقتی به زورِ موهام، کبودی پیشونیم رو قایم کردم و با زورِ درد بدنم، لباس‌هام رو پوشیدم، می‌دونستم چیزی نمی‌تونه فشار گلوم رو پنهان کنه و نمی‌تونم با تکون دادنش از شرش خلاص شم. وقتی که از در عکاسی تا اون اتاق همیشگی با اشاره‌ی سر جواب سلام بقیه رو می‌دادم و به تیکه‌ی عزتی توجهی نمی‌کردم، فکر نمی‌کردم صدام با گرفتگیش، همه‌ی گرفتگیم رو جار بزنه. وقتی هیچ چیزی نمی‌تونست از پسِ دمیدگیِ خاکستر مُرده‌ی امید توی همه‌ی وجودم، بربیاد.
    - آروین.
    از اشتیاقِ شنیدن حرف ازم با وجود نگرانیش، سرش رو به معنای چیه تکون داد و من سرم رو پایین انداختم. روی صندلی نشسته بودم و اون جلوم وایساده بود. انگشت‌هام رو خم کردم و به ناخون‌هام نگاهی انداختم. گفتم:
    - شماره‌ی پارسا رو بده.
    مکثی کرد و شاید انگار که خیالش از بابت چیزی راحت شده، گفت:
    - با گوشی من زنگ بزن.
    وقتی گوشیش رو گرفتم و صدای محمد رو شنیدم، برام جالبه که دلم خواست اون لحظه بزنم زیر گریه، واقعا دلم خواست چیزی که توی گلومه رو با فشار به بیرون هول بدم، هر طوری که شده. گفت:
    - سلام.
    آروم جوابش رو دادم و پرسید:
    - حالت چطوره؟
    چه دروغ مزخرفی گفتم و چیزی که حس کردم هستم، چیزی در حد بزرگترین دشمن خدا بود:
    - خوبم.
    - خب خوبه... منتظرت بودم.
    صداش گرفته بود. گفتم:
    - هیچ چاره‌ای جز قبول کردن پیشنهاد ندارم.
    سکوت کرد و ادامه دادم:
    - دیگه نمی‌تونم تحمل کنم.
    بعد یه مکث طولانی گفت:
    - باشه پسرم... .
    - دیگه باید چیکار کنم؟!
    تن صدام اوج گرفته بود. جلوی دیدم هم شیشه‌ی شکسته گرفته شد، چشم‌هام از بی خوابی می‌سوخت و تار می‌دیدم. گفت:
    - هیچی، امروز باید ببینمت.
    - خب؟
    - دیگه وقتشه برگردی پیشم.
    توجهی به حرفش نکردم، وقتشه برگردی پیشم. گفتم:
    - باشه.
    - می‌تونی وسایلت رو جمع کنی؟
    - باشه... .
    - خب پس می‌بینمت.
    - باشه.
    مکثی کرد و پرسید:
    - کاری نداری؟
    صدام متمایز از من بود و مظلوم گفت:
    - نه.
    - مواظب خودت باش.
    از گلوم، وحشیانه به جمجمه‌م فشار وارد می‌شد. گوشی رو قطع کردم و بلند شدم. دادمش به آروین و گفتم:
    - آروین برو بیرون.
    دستم رو به سـ*ـینه‌ش فشار دادم و پرسید:
    - چرا؟
    - هیچی نگو برو فقط.
    از در اتاق ردش کردم، در رو بستم و با ناتوانی بهش تکیه دادم. پشتم بهش لغزید و روی زمین نشستم. انگار این صدای محمد بود که واقعا باعث شد برای خالی کردن خودم اراده کنم، اون هم وقتی همونجا نشستم و با تمام توانم، دهنم رو روی ساق دستم فشار دادم و پشتش ضجه‌های زخم پی در پی. نمی‌دونستم داشتم چیکار می‌کردم، با این کار غریب بودم ولی یه حسی بهم می‌گفت به انجام دادنش نیاز دارم.
    ***
    - این اتاق رو برات آماده کردم.
    چشمم به کبوتر دو رنگی بود که توی قفس بود و قفسِ آویزون به سقف، نزدیک این اتاق بود. محمد گفت:
    - خب، می‌تونی بری تو.
    اومدم توی اتاقی که انگار قرار بود چند وقتی توش زندگی کنم، درحالی که سومین باری بود که این خونه رو می‌دیدم. کاغذ دیواری طوسی مات، تخت یه نفره زیر پنجره‌ی بزرگ ته اتاقِ بیست متری که روش ملحفه‌ی مشکی کشیده بود، عسلی و آباژور روش و صندلی چوبی کنار تخت، نزدیک‌های در یه کمد و همین. کف هم پارکت مشکی بود و کنار این درِ ام‌دی‌اف، یه پکیج دیواری هم بود. اتاقش چرا انقدر به فاز من می‌خورد؟ تیرگی و خلوتی.
    دست محمد پشت کمرم بود و به سمت تخت هدایتم کرد. من هم نشستم روی تخت، اون چمدون خودش رو که باهاش یه سری از وسایل من رو جمع کرده بود و برام اورده بود، گذاشت جلوی کمد و گفت:
    - خواستی می‌تونی اینا رو بذاری تو کمد.
    و به این فکر کردم که وقتی می‌دیدم داره وسایلم رو برام جمع می‌کنه، اصلا اعتراضی نداشتم. ادامه داد:
    - وقتی کیان اومد شام می‌خوریم... گرسنه‌ای؟
    سرم رو درحالی که به زمین خیره بودم، به معنای نه تکون دادم. از صبح چیزی نخورده بودم، ولی گرسنه نبودنم دروغ نبود. حرص و ضربه زیاد خورده بودم، واقعا برام بس بود.
    اون رفت و روی تخت، دراز کشیدم. خشکی کمرم به کنار، کبودی‌هایی که ندیده بودم و مطمئن بودم روی کمرم جا دارن، اذیتم می‌کردن. نفسم رو به زور دادم بیرون و به سقف خیره شدم. همه چیز به هم ریخته بود. الان، واقعا توی خونه‌ی کسی بودم که نسبت بهش، هنوز حس زیاد خوبی نداشتم.
    دقایق می‌گذشتن و اتاق تاریک می‌شد. اونقدر تاریک که باز و بسته بودن چشمم، تغییری به چیزی که می‌دیدم نمی‌داد. بخاطر پرده‌ی سیاهِ روی پنجره بود، یا من تار می‌دیدم.
    صدای تقه‌های مصلحتی مکرر به در، زبونم رو از بی اعصابی باز کرد:
    - بیا تو.
    صدای باز شدن در رو شنیدم. طرف اصلا حرف نمی‌زد. نوری که مستقیما به پشت پلکم تابید، قیافه‌م رو درهم کرد. صداش اومد:
    - چیکار می‌کنی؟
    - دراز کشیدم، چیکار می‌کنم؟
    بلند شدم و نشستم. سرم رو پایین گرفته بودم که گفت:
    - خوش اومدی.
    سرم رو بالا گرفتم و بهش نگاه کردم. بی هوا خندیدم و سرم رو به معنای باشه تکون دادم. گفت:
    - حالت چطوره، گوگولی.
    - مگه بهت نگفتم دیگه اینو نگو بهم؟
    - باشه، بیا شام بخوریم.
    نفسم رو دادم بیرون و گفتم:
    - میام الان.
    - اوکی.
    در رو ول کرد و رفت. جالبه، بی‌اختیار پریدم بهش و اون چیزی نگفت. بلند شدم و دیدم که از گرسنگی، واقعا دلم می‌خواد همه رو مثل تف یکی کنم. فاصله بین آروم بودن تا رد دادنم حین گرسنگی یه ثانیه و این‌ها بود.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا