کامل شده رمان از تجریش تا راه آهن | افسون امینیان نویسنده انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

افسون امینیان

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/02/07
ارسالی ها
421
امتیاز واکنش
40,647
امتیاز
816
محل سکونت
تهران
گلی آن شب از مهمانی و حضور شیرین عمه الی که بعد از مدتها دیدارشان تازه می شد ، هیچ نفهمید و مثل مترسکی که یک لبخند بر روی لبش گذاشته باشند از مهمانان پذیرایی کرد. البته چنان گیج و ویج بود که دست به هر کاری می زد یک خرابکاری اساسی بر جای می گذاشت . حتی کیک سیبی که در پختنش تبحر خاصی داشت را سوزاند و بوی سوختگی اش تا دو تا کوچه آن طرف تر هم پیچید .
اتفاقی که اگر در مواقع عادی می افتاد، مامان فروغ به اندازه یک تریلر هجده چرخ غرو‌لند می کرد و بابت حرام شدن مواد و کثیف شدن فر شماطتش می کرد امااین بار چنان کیفش کوک بود که از ته دل و غلیظ گفت:
« فدای سرت ، برای دسر ژله توت فرنگی درست می کنم .»
اگر موقعیتی غیر از این بود از خوشحالی مامان فروغ دلش غنج می رفت و یک دل سیر کیف می کرد اما حالا دلشوره ها تمام آسایش اش را به مسلخ بـرده بود و یک به یک سر می برید.
دل نگرانی هایی که تمام و کمال به دفتر خاطراتش و عکس عمل احتمالی حسین و خانواده اش منتهی می شد .پشیمان از این که عجولانه حرفی زده بود به لبه ی میز آشپزخانه تکه داد و در حالی که گوشه ی بلوزش رامیان انگشتانش می پیچید و آن را تاب می دادبا سری افکنده و قدری شرمنده، گفت:
« مامان می شه،فعلا حرفی به کسی نزنی تا خودم بهتون بگم؟ فکر می کنم یه کم عجله کردم و گفتم نظرم مثبته.راستش دلم نمی خواد تا در این موردمطمئن نشدم حتی بابا و بنفشه هم چیزی از این موضوع بدونن.»
خوشی از دل مامان فروغ پر کشید و رفت و درحالی که بادمجان ها را داغ ماهیتابه زیر و رو می کرد به سمت گلی برگشت و شل و وارفته ،پرسید:
« مگه نگفتی نظرت مثبته !؟خانواده ی به این خوبی، آخه برای چی دست دست می کنی دختر!؟ زمستون به ماه دومش رسید.»
هیچ جوابی نداشت تا بگوید. جز سری افکنده و پلک هایی که کاشی های مربع شکل و قدیمی آشپزخانه را متر می کرد .لحظه های سنگینی که با حضور امیر علی به پایان رسید وسبب شد تا او مثل فرفره از آشپزخانه فرار کند.
گلی آن شب از شدت عذاب وجدان و این که راز دار خوبی نبوده از البرز هم فرار کرد و تلفن اش را بی جواب گذاشت و بعد هم از بیخ و بن موبایلش را خاموش و در تمام طول شب هیاهوی ذهنش را پشت همان لبخند مترسکی پنهان کرد . ولی عمه الی که حواسش خیلی جمع بود قبل از شام همانطور که چایی را داخل نعلبکی اش هورت می کشید تا قند گوشه ی لپش خیس شود ،گفت:
« مریم گلی، امشب سرو ساکتی!؟ این چند وقت که من کاشان بودم، چرا همچون چروکیده و لاغر شدی و پای چشمات هم گود افتاده قوربت برم .!؟»
حق با عمه الی بود.ترقوه های کتفش چنان بیرون زده بود که موقع حمام رفتن آب داخل آن جمع می شد . برای این سوال هم جوابی نداشت و به ناچار لبخند زد . لبخندی که مصنوعی بودن از سر و‌روی آن می بارید.« خوبم عمه الی ...»
جوابی که برای عمه الی قانع کننده نبود ولی حرفی نزد و در حالی که یک قند دیگر گوشه ی لپش می گذاشت با همان چشمان باریک شده به سمت فروغ خانوم برگشت.
،« خبرش رو دارم. می دونم که هنوز با آبجی فلورت آشتی نکردی!دم غروب بچه ام، البرز زنگ زد و یه کم با هم اختلاط کردیم.دلم براش یه ذره شده، بهش گفتم بیا خونه خاله فروغ ببینمت ، گفت که امشب مسافره و قراره بره دوبی و یه هفته دیگه بر می گرده.»
گلی دلش از شدت حسادت به تاپ تاپ افتاد و افکار منفی در سرش به صف شدند. لابدسحر هم همراهش می رود و کرور کرور نازه غمزه دلبرانه خرجش می کند. پس آن همه دل نگرانی ها بابت سایه ی سیاه نادر و رگ غیرتی که ورم کرده بود کجا رفت!؟ شاید هم تماس گرفته بود تا بگوید: وقتی من و سحر در حال خوش گذرانی هستیم تو هم مواظب خودت باش تا نادر بر سرت هوار نشود. افکار منفی چهار نعل در ذهنش می تاخت و او زیر پای موج منفی آن در حال له شدن بود آنچنان که حتی صدای مامان فروغش را نمی شنید .
« والا عمه الی چی بگم!؟ ' اینقدر قهرمون طولانی شده که اصلا یادم رفته بابت چی با هم قهر کردیم.فلور رو که می شناسید خدا نکنه کینه به دل بگیره، تا دودمان اون آدم رو به باد نده راحت نمی شه. توفیری هم نمی کنه اون آدم خواهرش باشه یا غریبه .نمی دونم خبر دارید یا نه؟ می خواد برای البرز زن بگیره، ولی دریغ از این که یه کلمه به من حرف بزنه و من خبرش رو باید توی تلگرام ببینم و از دهن همسایه ها بشنوم! »
عمه الی هورت دیگری کشید و ته مانده چایی اش را هم خورد.
«با البرز امروز حرف زدم خبر اون رو هم دارم.»
به چهره مطمئن عمه الی خیره شد و در خطوط خونای آن جز صداقت هیچ ندید. پر از نا امیدی آخرین دیوار های امیدش هم فرو ریخت.
محمود خان پر پرتقالش را غرق نمک کرد و آن را داخل دهانش چپاند و همانطور که ملچ و ملوچ می کرد پشت بند جمله ی عمه الی ،گفت:
« من هم می دونستم. ایرج یه چیز هایی گفته بود. دختردوست آیداست و از بچه پولداری تجریش نشین، از اون لاکچری ها. ایرج می گفت بابای دختر علاوه بر شرکت دوتا نمایشگاه ماشین هم داره . حالا چقدر حرفش راست باشه رو نمی دونم. ولی انگاری قراره مدیریت یکیش رو بده ایرج . ایرج گفت تا موضوع رسمی نشده فعلا به کسی حرفی نزنم.»
سپس نگاهش به سمت گلی برگشت و با آب و تاب ادامه داد:
« ایشالله تو خونه ی ما هم به زودی عروسی می شه...»
عروس عمه الی آمین بلندی گفت و آقا داوود ان شاالله ی زیر لب اما عمه نگاه کنجکاوش به سمت گلی بر گشت که با چهره ای درهم وسری افکنده با ناخن هایش بازی می کرد.
فروغ خانوم با رویی ترش شده و سگرمه هایی درهم پشت چشمی برای همسرش باریک کرد، سپس دست به زانو برخاست .
« دستت درد نکنه محمود خان، حالا من غریبه شدم. من رو بگو هر چی میشه تند و تیز می گذارم کف دستت. خوب مزد دستم رو دادی.»
فروغ خانوم این را گفت و درحالی که به سمت آشپزخانه می رفت با اوقاتی تلخ ادامه داد:
« گلی زنگ بزن به بنفشه ببین چرا هنوز نیومدن!؟ شام یخ کرد.»
به دستان یخ کرده اش نگاه کرد. دلش یک خلوت دنج و یک دل سیر گریه می خواست. باید امشب برای عشقی که ازسالها کنج دلش پنهان کرده فاتحه ای می خواند.

***
روزگارتون پر از آرامش


 
  • پیشنهادات
  • افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    گلی مترسک وار تا انتهای شب خود را کشاندو بعد از رفتن مهمان ها تا خود صبح گوشه ی تختش چمباتمه زد وبی آن که از اشکی از چشمانش فرو بریزد از قاب پنجره به بارانی که خود راتق تق کنان به دل شیشه می کوبیده عاقبت بی صدا سر می خوردواز لبه ی هره فرو می ریخت نگاه کرد.گویی شب میان باران راهش را گم کرده بود که خواب همچون آهویی گریز پا از چشمانش فراری شده بود و سرش مملو از اگرهایی بود که پس و پشت هر کدام داستانی خوابیده بود.
    اگر های دلهره آوری که تمامی به راز البرز واکنش های او منتهی می شد.
    پلک هایش را بست و به صدای باران گوش سپرد. اما صدای شماطت گر ذهنش خاموش نشد!
    سالها راز البرز و عشق عمیقی که به او داشت را کنج دل و دفتر خاطراتش پنهان کرده بود و حالا به مسخره ترین حالت ممکن دفتر خاطراتش به دست خانواده ی عاشق سـ*ـینه چاکش افتاده بود!لبخند تلخی روی لبش نشست و سرانجام میان چه کنم های بی سرانجامش ،ساعت هفت صبح با طلوع خورشید ی که پس ابرهای بارانی پنهان شده بود به سختی بر خاست و به جای خاموش کردن صداهای ذهنش، تلفن همراهش را از بیخ و بن خاموش کرد و آن را داخل کشوی میز تحریرش گذاشت.
    موهایش را هم شانه نکرد و بی حوصله آن را مثل یک کلاف در هم گلوله کرد و پشت سرش جای داد و برای برای پوشیدن لباس هم وسواس را کنار گذاشت و پالتوی مشکی اش را از روی جا لباسی آهنی آویخته به در اتاقش برداشت و شال طوسی رنگی که قدری هم چروک شده بود را روی سرش انداخت .
    گلی زمانی که همه ی اهل خانه خواب بودند ، یاداشت کوتاهی که چاشنی اش دروغ قابل باوری بود ، نوشت آن را به در یخچال چسباند: « سلام من رفتم گلفروشی، باتری موبایلم مشکل پیدا کرده و خاموشش کردم.»
    سپس پاورچین پاورچین از خانه بیرون آمد وزیر بارانی که گهگاهی نم نم می بارید، تاخود گلفروشی اش لخ لخ کنان پیاده رفت و باز هم به همان اگرهای دلهره آور وکه ممکن بود رخ دهد و هر کدام بر ای خودش کابوسی بود فکر کرد .
    وقتی به گلفروشی رسید، بی درنگ نگاهش بر روی کرکرهای مغازه ی بستنی فروشی حسین نشست و قفل هایی که هر دو سو دو دستی دامن آن را محکم گرفته بودند!
    پلک هایش را بست و نفس عمیقی کشید . آنچنان عمیق که تمام حجم سـ*ـینه اش پر از هوای سرد و بوی نم باران شد . بعد از تاملی کوتاه پلک هایش را باز کرد در کمال حیرت و ناباوری شهرزاد خواهر حسین را پیش رویش دید.
    نگاهش مات ماند. ثابت و بی حرکت.چیزی در گلویش گره خورد و زبانش هم قفل شد. تمام طول شب میان کابوس هایش نگاه شماطتت بار حسین و حاج خانوم را تصور می کرد و حالا با دیدن ابرو های شهرزاد و نگاهی که از خنجر تیز تر بود، تمام معادلات ذهنی اش بر هم خورده بود.
    درون متلاطم پر جوش و خروش را ماهرانه پشت لبخند تزیینی اش مخفی کرد ، گفت:
    《سلام شهرزاد خانوم. صبحتون به خیر 》
    لبخند گلی شهرزاد را عصبی کرد بی حرف و کلام یک قدم پیش تر آمد و سـ*ـینه به سـ*ـینه گلی ایستاد و در حالی که تای ابروی قهوه ای رنگش را بالا برد بود ، گفت:
    《 لابد با همین خنده های مسخره ات دل داداش صاف و ساده و بیچاره ی من رو بردی. 》
    شهرزاد این را گفت و بلافاصله انگشت اشاره اش را مثل پیکان بالا برد و متوالی به سـ*ـینه ی گلی کوبید.
    《 ولی کور خوندی ! من نمی گذارم دختری که دلش پیش پسر خاله اش جا مونده و راه و بیراه باهاش میره بیرون و توی بغلش غش و ضعف می کنه و از اون بد تر ، پسر خاله محترم تمام مثبت هیجده های اون رو توی حموم دیده، زن داداش بشه !؟ خدا بهمون رحم کرد که لابه لای مجله های آشپزی دفتر خاطراتت هم اومد.》
    گلی از شرم حس کرد خون به صورتش دویده شد. شهرزاد پا به حریم خصوصی اش گذاشته بود وحالا ناعادلانه قضاوتش می کرد و کار زشت خودش را نشانه ی رحم خدا می دانست. درست بود که عاشق بود اما همیشه مرزها را رعایت می کرد و ماجرای حمام و زمین خوردنش هم خیلی تصادفی بود و هیچ دخلی به او نداشت! ابروهایش را در هم کشید و به سختی آب دهانش را قورت داد:
    《شهرزاد جان ، دفتر خاطرات مثل حریم خونه حرمت داره، شما اجازه نداشتی پا به حریم خصوصی من بگذاری و تصور می کردم بدون اینکه بهش دست بزنید برش می گردونید! 》
    شهرزاد با کف دست محکم به سـ*ـینه ی او کوبید آنچنان که یک قدم پس رفت و نفس اش یک لحظه جا ماند.
    《وقتی پای زندگی داداش من در میون باشه ، اجازه ی هر کاری رو دارم. خوب گوش کن ببین چی میگم. همین امروز جلو پلاست رو جمع می کنی و از گلفروشی میری هر گورستونی که دوست داری. هر جایی غیر اینجا. وگرنه رازباغ گردو و این که عاشق پسر خاله ات هستی رو به گوش خانواده ات می رسونم. با شاید بدتر از اون دفتر خاطرات رو با اسم و مشخصات مثل به داستان دنباله دار توی شبکه های اجتماعی می گذارم. نظرت چیه...!؟》
    یک باره نفس اش بند آمد. میان اگر هایی که از دیشب تا به حال در ذهنش به صف ایستاده بودند، این آبرو ریزی وجود نداشت.ناباور از این همه وقاحت ، لبهایش را سخت بر هم فشرد و کلمه ی جان را از کنار اسم شهرزاد برداشت.
    《 شهرزاد، خواهش می کنم . این کار شما اصلا صحیح نیست.دفتر خاطراتم رو پس بده. 》
    شهرزاد در حالی که به اطراف نگاه می کرد یک قدم پیش تر آمد و با چشمانی براق شده به گلی خیره شد.
    《 دختره لجن، برام درست و غلط تعیین نکن. داداشم برای کاری سه روز رفته شهرستان و شاگردش هم مرخصی گرفته . خیلی بی سر و صدا توی این سه روز جلو پلاست رو جمع کن برو رد کارت ، وگرنه آبرو برات نمی گذارم. باور نمی‌کنی فقط کافیه امتحان کنی.》
    گلی فرو ریخت. آرام و بی صدا. مثل برگ درختی که پاییزی به جانش افتاده باشد.

    شهرزاد لغز خوانی هایش تمام شد و بی آن که خدا
    حافظی کند روی پاشنه ی پا چرخید و با گامهایی بلند به سمت خیابان رفت ، سوار ماشین پراید سفیدرنگی شد و میان حجم ترافیک صبحگاهی خیابان محو شد.
    گلی پلک هایش را بست سرش را رو به آسمانی که دیگر نمی بارید گرفت و زیر لب با خود زمزمه کرد:
    《 خدایا حواست به من هست....؟》

    ***
    آرزو می کنم از ته قلبم خدا حواسش به شما و آرزو هایتان باشد. روز خوش
     
    آخرین ویرایش:

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    البرز میدان تجریش

    باران همچنان می بارید، شر شر و بی وقفه، انگار که آسمان هم مثل دل او انباشته از ابرهای خاکستری و دلگیر بود و با او همنوایی می کرد.
    از قاب پنجره به شهر باران خورده ی زمستانی خیره شد که زیر نبض خواب آلودگی، صبح را آغاز کرده بود.
    دلش می خواست فارغ از باید ها و نباید ها ،پرستویی می شد و به دل گلی کوچ می کرد، آن وقت لانه ای می ساخت و تا ابد آن جا می ماند. چه بیهوده سالها از او فرار کرده بود !فرار کرد تا شرم و خجالتش را از گلی پنهان کند. با او بد قلقی کرد، به حسابش نیاورد و نادیده اش گرفت و غیر منصفانه بلایی که سرش آمده بود را به گردن او آویخت ،تا بلکه دلش یاد بگیرد به او دل نبندد. اما حالا بعد از گذشت چندماه حضورش در تهران وزنده شدن خاطرات گذشته، فهمیده بود که فرار از کسی که بنده نفسهایش است بیهوده ترین کار دنیاست.
    حالا دلش می خواست بعد از سالها انکار، مردانه سـ*ـینه سپر می کرد و داد می زد یا ایها الناس گلی را به قدر نفس هایم یا که نه، حتی بیشتر از آن دوست دارم.
    لبهایش را برهم فشرد و کلافه از تماسهای مکرر بی حاصل که متصل به هم می گفت : « دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد...» تصمیم گرفت برای گلی پیام صوتی بگذارد تا وقتی موبایلش را روشن کرد آن را بشنود اما با ورود سحر تمام جملات عاشقانه ای که در سرش صف بسته بودند زیر تق تق چکمه های او پخش و پلا شد. چشم از پنجره ی رو به شهر برداشت وروی پاشنه ی پا به سمت او چرخید و با لبخندی نرم به سمت میزش برگشت .
    « سلام صبح به خیر....»
    سحرپر از حس خوب خواستن روبروی البرز ایستاد و در حالی که دستانش را به میز تکه داده بود ،با لوندی قدری سرش را کج کرد ، گفت:
    « سلام آقای مهندس تهرانی عزیز صبح شما به خیر ... حواست هست امروز روز شلوغی داری، دو تا جلسه سخت و شب هم که به سلامتی مسافری.》
    البرزسر برداشت و به هارمونی موهای بلوند سحر با پلیور قرمز رنگش خیره شد که سرکش و بی پروا از شال مشکی رنگش بیرون آمده بود. منظره ی اغوا کننده که هوش از سر هر مردی می برد ، اما نه برای او که دلش شش دونگ در گرو دل گلی بند بود. سری تکان داد و آهسته گفت:
    《 حواسم هست. نگران نباش. نه برای جلسه های امروز نه برای قرارداد با شرکای عرب. قول میدم دست خالی از دوبی برنگردم.》
    سحر قدری به سمتش خم شد و چشمانش را خمـار کرد:
    《 وقتی شاه شطرنج تو باشی. نگران هیچی نیستم. ولی ای کاش موافقت می کردی و باهم این سفر رو می رفتیم. 》
    تعریف دلنشبنی بود. اما باز هم اغوا نشد و زیرکانه جواب داد:
    《 خانوم مهندس ، اختیار دار این شرکت، شما هستی و البته لطف کردی خواسته ی من رو رد نکردی و اجازه دادی که این سفر رو تنها برم .من هم قول میدم با دست پر برگردم ومدام باهم در تماس باشیم. 》
    سحر در گیر چهره ی جذاب البرز و لفظ قلم حرف زدن او همانند دختر مدرسه ای نوجوان قلبش تاپ تاپ افتاد . بی درنگ به احساسش غلبه کرد، چشم از البرز برداشت و دو گام از میر فاصله گرفت. سپس ماهرانه موضع بحث را عوض کرد.
    《 البرز جان، کاشکی حداقل به جای نادر مهندس شیرزاد رومی فرستادی قشم، تو که بری اینجا خیلی دست تنها میشم.》
    اسم نادر که می آمد تمام رگهای گردنش هماهنگ با هم متورم می شدند! جزیزه قشم که چیزی نبود دلش می خواست می توانست نادر را به فضای لایتناهی پرتاب کند تا دستش به مریم گلی نرم و نازکش نرسد!سری تکان داد و بعد از تاملی کوتاه با انگشت شصت گوشه ی ابرو یش را خاراند.
    《 یه چند تا کار نیمه تموم بود که می بایست انجام می شد. زن شیرزاد پا به ماهه و نمی تونم راه دور بفرستمش و بهترین گزینه مظفری بود.》

    سحر قدری این پا و آن پا شد و میان تردید هایش ،دوباره به سمت البرز برگشت و این بار میز را دور زد وکنار البرز ایستاد و به میز کار تکیه زد سپس و سرش را به سمت البرز خم کرد وبا انگشت اشاره اش کوتاه ونرم صورت او را لمس کردو آهسته ،گفت:
    «من توی انتخاب آدمها هیچ وقت اشتباه نمی کنم. خوشحالم که کارهای بخش بازرگانی رو به تو سپردم. خوشحالم که حواست به هوه چی هست. خوش به حال من که با تو آشنا شدم. »
    صورتش را قدری پس کشید تا تماسش با انگشت نرم و عطر آگین سحر قطع شود.سپس در حالی که به چشمان سحر خیره شده بود/ کمرجمله های سحر را شکست ، گفت:
    « من هم خوشحالم که تونستم به یک دوست کمک کنم . یادت که نرفته تو به یه نفر احتیاج داشتی تا توی کارهای شرکت کمکت کنه ، من هم به حقوقی که از پدرت می گیرم نیاز دارم. یه معامله ی کاملا منصفانه.»
    سحر ناگهان فرو ریخت آرام و بی صدا، حقیقت عریانی که اصلا مایل به شنیدن آن نبود ، اما مغرور تر از آن بود که عشق را گدایی کند می بایست باز هم صبوری می کرد،سری جنباند، کوتاه و آرام .

    سپس مغرورانه چانه اش را بالا داد و در حالی که به سمت پنجره می رفت ، گفت:
    «آقای مهندس دقیقا همینه که میگی، ولی یادت باشه همونطور که زمین گرده و مدام فصلها و روزها تغییر می کنه، آدمها و شرایطشون هم تغییر می کنن. شاید یک روز غیر از این شد. »
    البرز دهان باز کرد تا بگوید : « این محال ترین اتفاق ممکن است . » اما مجالی پیدا نکرد و در اتاقش با تقه ی کوتاهی باز شد آیدا و فلور خانوم با یک لبخند گل وگشاد وارد اتاق کار البرز شدند ودر حالی که منشی اعتراض کنان از پشت سرشان می آمدو پشت سر هم می گفت:
    « خانومها بدون هماهنگی کجا تشریف می برید مگه من اینجا بوقم...!؟»


    ***
    تا روزی دیگر روز خوش
     

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    فلور خانوم مردمک هایش را در حدقه تاب داد وبی پروا گفت:
    « چه جلافتا....! نمی دونستم برای اومدن به اتاق پسرم باید با شما هماهنگ باشم!؟»
    نگاه مستاصل منشی بین سحر که خنده های نخودی اش را لقمه لقمه قورت می داد و البرز که اخم هایش درهم بود ، می چرخید و عاقبت پیش دستی کرد رو به البرز شد و گفت:
    « آقای مهندس شما خودتون فرمودید به غیر از خانوم‌مهندس تفرشی کسی بدون هماهنگی وارد نشه به جان بچه ام من فقط چند دقیقه رفتم توی آبدارخونه تا لیوانم رو بشورم .»
    البرز عصبانیت غلیظش را با نفس عمیقی رقیق تر کرد سپس در حالی که خودکار را میان انگشتانش می فشرد از روی صندلی اش برخاست :
    « خانوم کیانی مشکلی نیست تشریف ببرید.»
    سپس درحالی که نیم نگاهش به رفتن کیانی بود و نگاه دیگرش به آیدا و‌فلور خانوم رو به مادرش شد و محترمانه گفت:
    « سلام فلور جون ، خوش اومدی ، هم خانوم کیانی بینوا را غافل گیر کردی هم من رو ...!همه چی که خوبه ...!؟»
    فلورخانوم تابی پر از غرور به مانتو اش داد، مانتوی مشکی که به شکل اغراق آمیزی یقه و سر آستین هایش مروارید دوزی شده بودوحاشیه های آن مثل ستاره های شب مس درخشید. فلور خانوم سلام را حذف کرد بی تعارف بر روی مبل نشست:
    « دیشب که خونه ی عمه الی رفتی و شب هم همون جا اتراق کردی، انگار نه انگار که یه مادر چشم به راه داری! امشب هم که به سلامتی مسافر هستی و میری دوبی، پیش خودم گفتم امروز با آیدا بیام و با هم وقت بگذرونیم.والا به خدا پوسیدیم توی اون یه وجب خونه! »
    بی ملاحظی مادرش کلافه اش کرد ه بود ، پریشان حال انگشتانش را میان موهایش فرو برد و آن را به عقب هول داد ودر حالی که خنده ی تمسخر آمیز چسبیده به لب سحربه طرز غریبی آزارش می داد، گفت:
    « فلور جون، وقت مناسبی رو انتخاب نکردی ! من امروز سرم خیلی شلوغه و تا شب درگیرم، بعد هم باید برم فرودگاه... لطفا برگردید خونه. »
    آیدا با دیدن برخورد سرد و اخم آلود البرز حساب کار دستش آمد و تند و تیز به میام جمله های البرز دوید.
    « داداش به خدا من به فلور جون گفتم اول با داداش هماهنگ کنیم بعد بریم ولی به جون خودت قسمم داد حرفی نزنم تا غافلگیر بشی.»
    بیزار بود از این غافلگیری های حساب نشده که مثل سنگ و قلاب آبرویش را نشانه می گرفت. در لحظه تصمیم گرفت تا آنها رامحترمانه به خانه باز گرداند اما سحر پیش دستی کرد و درحالی که سعی داشت خنده هایش را کنترل کند با قرقنبیله ای دلبرانه، رو به البرز ، گفت:
    « البرز جون من یه پیشنهاد بهتر دارم. فلور جون و‌آیدا امروز افتخار دادن و‌مهمون شرکت شدن ، من فلور جون و‌آیدارو با یکی از خانومهای شرکت می فرستم مرکز خرید پلاتینیوم تا حسابی از خجالتشون در بیایم وهر چی دوست دارن به حساب شرکت بخرن و ناهار رو هم همون جا بخورن و تا بعد از ظهر حسابی خوش بگذرون ، بعد هم به اتفاق هم میریم فرودگاه و تو رو راهی می کنیم.لطفا نه نیار چون می دونی فلورجون و‌آیدا رو چقدر دوست دارم و محاله کوتاه بیام.»
    حس می کرد لای منگه در حال فشرده شدن است ،از این بزل و بخشش های بی دلیل سحر هم بیزار بود . می توانست یه نه قاطع بگوید وماجرا را ختم له خیر کند اما نتوانست از نگاه مشتاق آیدا و فلور جون راحت بگذرد،به ناچارسری به علامت موافقت جنباند، سپس از جیب کتش کارت بانکی اش را بیرون آورد و آن را روی میز گذاشت و رو به فلور خانوم گفت:
    «با کارت من خرید کنید، رمزش تاریخ تولدم ، بهتون خوش بگذره...»
    آیدا و فلور خانوم خوشحال و بشکن زنان راهی مرکز خرید لاکچری تجریش شدند و البرز هم درحالی که تمام فکرش پیش گلی جا مانده بود همراه سحر راهی اتاق کنفرانس شد.

    ***
    حسین ، میدان راه آهن

    برای۰۰ سه روز به سفر رفت و برای یک عمر زندگی اش کن فیکون شده بود .در زندگی سی و چند سال اش این سنگین ترین جواب منفی بود که تا به حال شنیده بود . گلی صبح ازشماره ای ناشناسی که بعدا متوجه شد شماره باجه تلفن عمومی است،با او تماس گرفت وآرام و محترمانه گفت که فعلا شرایط ازدواج را ندارد و بابت معطل کردنش در این چند ماه از او عذر خواهی کرد. همین و دیگر هیچ .
    حتی یک دلیل هم نیاورد و در جواب این که چرا گلفروشی را تعطیل کرده توضیحی نداد و او
    شوک زده با زبانی که مثل سیمان سنگین شده بود. فقط به نقطه ای نامعلوم خیره ماند بود ،تا زمانی که صدای خداحافظی گلی چون پتک برسرش کوبیده شد و او را به عمق چاه پرتاب کرد.
    آه عمیقی کشید تا بلکه آتش درونش را خاموش کند تلاش مذبوحانه ای که بی نتیجه ماند.
    با آمدن آخرین مشتریها در دقایق پایانی یک روز کاری که زن و مرد جوانی بودند آنها را به شاگرد مغازه اش «رحیم » سپرد وبه کنجی دنج مغازه پناه برد وبه تماشای برفی نشست که از شب گذشته تمام شهر را از شمال تا جنوب یکسره سپید پوش کرده بود.حسین، دل سرگردانش را به دانه های برف سرگردان سپرد و به تلاشی فکر کرد که تمام روز در گیر آن بودتا بلکه با گلی صلحت کند.
    مادر گلی،خشک و رسمی گفت: « حسین آقا جواب دخترم منفیه و الان هم خونه نیست. برای این چند ماه سرگردونی حلالمون کن از جانب مااز حاج خانوم هم حلالیت به طلب و بهشون سلام برسون.»
    چشمهایش را بست مشتی آهسته بر میز کوبید و زیر لب نجوا کنان گفت:
    « حاج خانوم، چه وقت سفر و گشت و‌گذاره! ای کاش با من بر گشته بودی و به دادم می رسیدی، مثل خر توی گل گیر کردم.»
    « سلام...»
    با شنیدن صدایی مردانه ،سر برداشت و از آن سوی میز «فتاح» شوهر شهرزاد را با یک لبخند مصنوعی چسبیده به لبش دید، تعجب سبب شد تا ابروهایش یک پله بالاتر بنشیند وبلافاصله به احتر امش برخاست، گفت:
    « سلام خوش اومدی از این طرفها...!؟ بیا بنشین بگم رحیم برات یه نوشیدنی گرم بیاره، چایی می خوری یا قهوه؟»
    فتاح صندلی را پیش کشید وصدای قیژ قیژ پایه های آن سوت و کور مغازه را برهم زد و سپس در حالی که آستین هاب کاپیشن اش را قدری بالاتر می کشاند، گفت:
    « چیزی نمی خورم، بیا بنشین کارت دارم. »
    بی دلیل قلبش به تالاپ و تلوپ افتاد. تپشی بی وقفه که دمی آرام نداشت.
    « چیزی شده؟ شبنم خوبه ! سر شب با هم صحبت کردیم و بهش گفتم من امشب دیر میرم‌خونه و امشب رو‌خونه ی شما بمونه...»
    فتاح سری بالا انداخت :
    « هول نکن،شبنم خونه ی ماست. اومدم، از دست گل شهرزاد و شبنم برات بگم که من هم تازه چند ساعت متوجه شدم.»
    حسین صندلی را پیش کشید و درست روبرویش نشست و درحالی که به سمتش خم شده بود ،گفت:
    « فتاح ،طاقتم طاق شد. جان مادرت بگوچی شده؟»
    فتاح لبهای نازکش رابر روی هم فشرد و به صندلی تکه داد و تمام آنچه را که شبنم با گریه تعریف کرده بود از ابتدا تا انتها برای حسین تعریف کرد ازخواندن دفتر خاطرات گلی گرفته تا راز پنهان آن و لحظه های خصوصی اش و و عاقبت از تهدید های شهرزاد گفت و اینکه بهتر است گلی بارو بندیلش راجمع کند و پی کارش برود. جمله های فتاح هرچه پیش تر می رفت مثل خنجر قلبش را می شکافت و زخمی عمیق و کاری بر جای می گذاشت.
    دلش می خواست زمین دهان باز کند و او را در دم ببلعد تا از زیر بار شرمندگی نجات پیدا کند. فتاح چشم از دستهای گره شده ی حسین برداشت و برای دلدار ی دادن او دستش را حمایت گر بر روی دست حسین گذاشت ، گفت:
    « داداش، می دونم کار دخترها اشتباه بود . شبنم جرات نکرد مستقیم به خودت بگه .شهرزاد رو شبنم رو به وقتش گوش مالی بده . ولی این حقت بودکه بدونی ، حالا تصمیم باخودته، می تونی با دختری که از بچگی پسرخاله اش رو دوست داشته ازدواج کنی و با این موضوع کنار بیای؟》
    خشم لایه به لایه زیر پوستش دویده شد و مثل شیری غران ، مشت گره شده اش را آهسته بر روی میز کوبید و باسگرمه هایی درهم ، و دندان هایی که از شدت خشم بر هم فشرده می شد ، گفت:
    «گفتی دخترها چه غلطی کردند؟ به چه حقی دفتر خاطرات گلی رو خوندن و بعد هم تهدیدش کردند.!؟ برای چی توی زندگی خصوصی من دخالت می کنن؟ من از همون اول همه چی رو می دونستم. گلی بهم گفته بود یکی دیگر رو دوست داره. . ولی من اصرار کردم و تا پایان زمستون ازش فرصت گرفتم تا نظرش رو عوض کنم . داشتم ذره ذره بهش نزدیک می شدم و دلش رو به دست می آوردم که دختر ها این دست گل رو به آب دادن! معلوم نیست چی به اون وختر بیچاره گفتن که گلفروشی رو هم تخلیه کرده!؟》
    حسین انگشت اشاره اش را مثل پیکان به سمت فتاح نشانه رفت.
    《فتاح به هر دوشون بگو تا حاج خانوم از سفر برنگشته دور و بر من پیداشون نشه ، چون قیمه قیمه شون می کنم. 》
    فتاح آشفته از آتشی که بر پا شده بود به سمتش کمر خم کرد تا گفتگوهایش دو نفره باشد.
    《 داداش ، این ها رو نگفتم که آتشی بشی. فقط می خواستم حواست باشه که دورو برت چه خبره...》
    فتاح حرف می زد و حسین جز باز و بسته شدن دهان او هیچ چیز نه می دید و نه می شنید.
    گلی شاه ماهی بود که از دستش سر خورده بودو برای به دست آوردنش ، می بایست دل به امواج طوفانی دریا می سپرد و باری دیگر با دست خالی راهی می شد.
    ***
    تا هفته بعد خدانگهدار
     
    آخرین ویرایش:

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    گلی میدان راه آهن

    بیدار شد و نمی دانست از تلنگر آفتاب خواب آلود زمستانی بیدار شده است یا صدای پچ پچ های گنگی که آوایی همچون پیس پیس داشت.
    به پهلو چرخید و به سختی پلک های غرق خوابش را نیم خفته باز کردو به محض این که تار دیدش از بین رفت، عمه الی ، مامان فروغ وبابا محمودش را با چهره ای محزون دید چهار زانوبه صف کنار رختخوابش نشستند وفرت و فرت اشکهایشان را پاک می کنند. گویی بالای سر میتی نشسته باشند و فقط منتظرند تا انگشت اشاره شان را بر روی آن بگذارند و فاتحه ای بخوانند!
    لبهای خشک و قاچ قاچ اش را بر روی هم کشید و با صدایی که خس خس می کرد ، آهسته گفت:
    « سلام...»
    فروغ خانوم با پر چادری که بر روی شانه هایش سوار شده بود اشکهایش را پاک کرد و درحالی که صدایش می لرزید، گفت:
    « خدایا شکرت، بچه ام چشم هاش رو باز کرد...»
    عمه الی قدری خم شد و دست کشیده و استخوانی اش رابر روی پیشانی گلی گذاشت و بعد از تاملی کوتاه دستش را نوازش وار بر روی گونه های او سر داد، گفت:
    « محمود چشمت روشن .بلا از سر بچم رفع شد .دیگه تب هم نداره ، خدا خواهی بود رختخوابش رو توی اتاق خودم پهن کردم. دیشب با صدای ناله اش بیدار شدم و دیدم که توی تب داره می سوزه .»
    فروغ خانوم آب راه افتاده ی بینی اش را با دستمال مچاله ی میان مستش پاک کرد ودرحالی که چشم از گلی بر نمی داشت ، گفت:
    « عمه الی بچه ام رنگ به رو نداره بهتره به یه دکتر ویزیتش کنه.»
    عمه الی با انگشت اشاره گوشه ی لبش را پاک کرد و سری بالا انداخت.
    « لازم نیست. دیشب تا صبح پاشویه اش کردم و حالا هم که تبش قطع شده. »
    به یک باره تمام خاطرات سه روز گذشته مثل آواری به ذهنش سرازیر شد. چه کنم چه کنم هایی که دمی رهایش نمی کرد . شهرزاد را با ابروهای خنجر مانند و زبان شمشیری اش به یاد آورد و وحشت بر ملا شدن راز البرز که سالها گوشه ی دلش پنهان مانده بود.
    عاقبت به یاد تخلیه گل فروشی اش افتاد ،حراج گلها وگلدان هایش به یک سایت گلفروشی که مثل کندن تکه ای از وجودش دردناک بود.

    به سختی برخاست و درون رختخواب نشست و موهای ژولیده و درهمش را با دست جمع کرد و بر روی شانه ی چپش گذاشت و تی شرت کج و معوج اش را هم قدری مرتب کرد .
    آقا محمود خم شد و پدرانه دست گلی را میان دستانش گرفت و درحالی که دست زبرش را نوازش وار بر روی پوست نرم و لطیف او سر می داد ،گفت:
    « بابا جان، بهتری ...!؟ دیروز صبح وقتی می رفتی سرکار حالت خوب بود ! چی شد ناغافلی ...!!»»
    راز هایش گفتنی نبود. بی درنگ بغض ،شد اشک و میان چشمانش نشست و با لبخندی که سبب شد اشکهایش به روی گونه هایش سر بخورد ،گفت:
    « خوبم بابا، فکر کنم یه کم سرماخوردم.»
    « بابا جان گیجم !؟ جان فروغ قسمت میدم ،من رو از این گیجی دربیار . چرا یه دفعه چوب حراج زدی به گلهایی که به جونت وصل بود،!؟ این همه جز جز کردی تا گلفروشی رو باز کنی، حالا که کارت افتاده رو غلتک ،بی خبر از ما گلهات رو فروختی و بعد هم اومدی خونه ی عمه الی !؟ عمه الی صبح زنگ زد و گفت که دیشب تا صبح توی تب می سوختی. اتفاقی افتاده ؟ نکنه خدایی ناکرده این خواستگارت «حسین آقا » اذیتت کرده!؟ حرفی زده ، غلط اضافی کرده ؟ چرا جواب رد بهش دادی !؟ مامانت می گفت که همچون ازش بدت نمیاد و نظرت مثبته ..!؟»
    فروغ خانوم که طرفدار سرسخت حسین بود چشم غره ای جانانه خرج آقا محمود کرد .
    « چه جلافتا... ! به اون بنده خدا چی کار داری؟ دیروز وقتی زنگ زد صداش از شدت ناراحتی می لرزید. حیف شد داماد خوبی رو از دست دادم.»
    گلی 'زیر سوالات پدرش که هیچ جوابی برای آن ها نداشت و دلخوری مادرش که داماد محبوبش را از دست داده بود، درحال له شدن بود .چاره ای نداشت باید دروغ می گفت..سری بالا انداخت و نچی زیر لب گفت.
    « نه به خدا، اون بنده خدا چند روزه رفته سفر و ازش خبر ندارم ،تب کردم چون سرما خوردم. گلفروشی رو هم بستم چون دلم نمی خواد با آدمی که دل بسته ام شده و جواب رد بهش دادم هر روز چشم تو چشم بشم.حسین آقا مرد خوبی و هر دختری رو می تونه خوشبخت کنه ولی من به عنوان همسر نمی تونم نگاهش کنم.»
    آب دهانش را به سختی فرو داد و بعد از تاملی کوتاه بحثی که اصلا دلخواهش نبود را عوض کرد.
    « بابا، از قرارداداجاره مغازه هم یک ماه بیشتر نمونده، پس مشکلی پیش نمیاد . لطفا با صاحب مغازه هم تماس بگیرید و بگید که مغازه رو تخلیه کردم و پول پیش رو پس بگیرید.توی این روزهایی که دستتون تنگه بیشتر به دردتون می خوره.»
    فروغ خانوم گوشه پتوی خاکستری گلی را قدری مرتب کرد و در حالی که سر تکان می داد،گفت:
    « خدا می دونه توی سر شما جوون ها چی می گذره.؟ نه به او تک و تقلات برای باز کردن گل فروشی نه به این بستن ناغافلیت ! فقط این رو می دونم که لگد به بخت خودت زدی ، محاله از حسین آقا بهتر پیدا کنی با اون خانواده اش که مثل جواهر بودند.»
    شهرزاد با آن خط و نشان های طاق و جفتش پیش چشمش آمد. ! شهرزاد جواهر بود اما یقینا از نوع تقلبی اش .پوزخند تلخی زد و نگاهش به سمت عمه الی برگشت که موشکافانه نگاهش می کرد و عاقبت با نفس خسته ای دستی به زانو گرفت و با کمک عصایش برخاست .
    « خب دیگه وقت عیادت تموم شد.خبرتون کردم تا جویای حالش باشید، نه اینکه زیر رگبار نصیحت له لوردش کنید!؟ گلی یه چند وقت پیش من می مونه تا یه کم لوسش کنم، هر وقت صلاح دیدم می فرستمش بیاد خونه. »
    عمه الی در آستانه ی در اتاق ایستاد و رو به آقا محمود و فروغ خانوم که دل از گلی نمی کندند ، باتشر ،گفت:
    « ابه داوود گفتم برای صبحانه بره دو تا سنگک دو آتشه بگیره ، پنیر لیقوان و کره محلی هم دارم. دست بجنبونید تا نون از دهن نیافتاده...»
    البرز حق داشت عاشق عمه الی باشد. این پیرزن کم حرف پر از تجربه با وجود سواد اندکش درک عمیقی داشت. گلی بعد از رفتن پدر و مادرش دوباره به زیر پتوی نرم و گرمش خزید و از پنجره خورشید را دید که مثل او تنبلی پیشه کرده و به زیرابرها ی خاکستری خزید و پنهان شد.
    گلی پنجره چشمانش را بست و به خواب فرو رفت و ندید که برف باری دیگر آرام و‌بی صدا تلو تلو خوران از آسمان فرود می آید.

    ***

    دعا می کنم. روزگارتون رو به پنجره ی خوشبختی همیشه باز بمونه.

    ***
     

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    خواب تسکین موقت تمام غصه هاست و دوست داشت تا ابد می خوابید.مدام و بی وقفه.... اما باز هم با صدای گنگی که آوایی همچون پیس پیس داشت، بی میل و رغبت آهسته آهسته پلکهای سنگینش را باز کرد، و ثانیه ای بعد تار و محو عروس عمه الی را دید که به سمت صورتش خم شده و آهسته می گوید:
    《 گلی، گلی جانم، بیدار شو...》
    گلویش می سوخت ودهانش مثل زهر مار تلخ تلخ بودو عاقبت باصدایی که خس خس می کرد ، گیج و گنگ جواب داد:
    《 چی می خوای...!؟》
    عروس عمه الی ساده و بی ریا کف دستانش را به روی گلی باز کرد و گفت :
    《 زیبای خفته ،والا من چیزی نمی خوام . ولی اونی که توی این برف یک ساعت دم در خونه ایستاده، حتما یه چیزی می خواد...!》
    عروس عمه الی این را گفت و با هیجان دست به زانو برخاست ، تابی به دامن پر نقش و نگارش دادو به کنار پنجره رفت، سپس پر پرده را پس زدو در حالی که به کوچه سرک می کشید ، گفت:
    《 هلاکم برای این قصه های عشق و عاشقی ! طفلکی زیر این برف داره شبیه آدم برفی میشه ! یه آدم برفی سبیلو...!》
    جز حسین آقا هیچ عاشق دل خسته و سبیلو سراغ ندلشت.آرنجش را ستون کرد و نیم خیز شد موهای پریشانش به یک سمت قل خورد و خودش را به ندانستن زد:
    《 فهیمه جون، از کی حرف می زنی!؟》
    عروس عمه الی پر از شیطنت قری به ابروهای پهن اش داد با لحنی کش دار،گفت:
    《 همونی که اسمش حسین ، همونی که یه ساعت دم در ایستاده و میگه تا با گلی خانوم، حرف نزنم از این جا نمی رم. همونی که یه دسته گل رز قرمز دستش و مجنون باید براش لنگ بندازه...》
    گلی همانطور که به عروس عمه الی تماشا می کرد،گام به گام با جمله های او حسبن در ذهنش شکل می گرفت . می توانست او را تصور کند در حالی که برف بر روی سبیل های مشکی پشت لبش سوار شده .
    لبخند بی رمقی زد . این توجه خاص و یونیک ،حس خوبی زیر پوستش دواند، مثل ایستادن زیر آبشار در یک روز گرم تابستانی ... حس زیبایی که چندان دوامی نداشت و خیلی زود مثل رایحه ی گلهای بهاری پر زد و رفت . با حسین آقایی که همیشه خدا بوی وانیل می داد هیچ آینده ای نداشت.
    فهیمه تابی به دامن پر چینش داد ، روی پاشنه ی پا چرخید و به سمت گلی رفت و در حالی که بالای سر او ایستاده بود،دستانش را در هوا تاب داد :
    《 گلی، جون من پاشو برو باهاش حرف بزن.قلبم از شدت هیجان داره تاپ تاپ می کنه. راستش من تا حالا به عمرم یه عاشق واقعی رو ندیده بودم .یکی که با یه دسته گل رز قرمز زیر برف برای لیلی بی وفاش یه لنگه پا واسته،کاشکی کوچه مون این قدر تنگ و ترش نبود و ماشین ازش رد می شد اینجوری حداقل توی ماشبن منتظرت می شد. حیف شد جواب رد بهش دادی.》
    فهیمه جملاتش را قطع کرد و آه عمیقی از ته دل کشید، آنچنان که شانه هایش بالا و پایین شد و ادامه داد:
    《 مادر شوهرم با داود رفته میدون تره بار، ولی خیال راحت ، زنگ زدم و ازش کسب تکلیف کردم، گفت گلی رو بیدار کن تا خودش جوابش رو بده.》
    روی نگاه کردن به چشمان نجیب حسین را نداشت. پتو را پس زدو لرز به جانش افتاد. با کمک عروس عمه الی پالتو اش را به تن کردو شال بافت و ضخیم عمه ای را هم روی سرش انداخت . نگران صورت پف آلود و بی رنگ و بی حالش هم نبود، قرار بود برود و تمام پل ها راپشت سرش خراب کند. آنچنان که راه برگشتی نباشد.
    ***

    برف با دانه های درشت بی امان می بارید و حیاط کوچک عمه الی را یکسره سفید پوش کرده بود و مثل یک پرده ی تور متحرک حایلی شد بود بین گلی و حسین که با یک گام فاصله روبروی هم ایستاده بودند.
    حسین در حالی که نگاهش بر روی صورت بی حس و حال گلی می چرخید، با یک لبخند محزون سلام او را جواب داد سپس گلهای رز قرمزی را که برف بر روی گلبرگ هایش نشسته بود به سمت او گرفت ، آنگاه سمت سر خم کرد و آهسته ،گفت:
    《 چه خطایی از من سر زده که با یک نه حکم اعدام رو صادر کردی !》
    دلش می خواست مثل دانه های سرگردان برفی که بر روی دستش می نشست و اندکی بعد به قطره آبی تبدیل می گردید، آب می شد و به زمین فرو می رفت ، سر برداشت و از پس پرده ی توری برف پلک هایش با نگاه حسین تلاقی کرد. چشمان سرخی که خبر از بی خوابی شبانه اش می داد.
    سرش پر از کلمات بود و هیچ مدیریتی بر روی افکار درهم وبرهمش نداشت . با تشکری زیر لب دسته گل را از او گرفت وبا پر دست، نرم و لطیف برف نشسته بر روی گلبرگ ها را پاک کرد و با بغضی که در حال خفه کردن نفس هایش بود ، به چسمان مات حسین نگاه کرد و چانه بالا داد ،گفت:
    《قرارمون همین بود یادتون که نرفته. روزی که اومدی خواستگاری بهت گفتم که دلم جای دیگه بنده و گفتی که به هر دومون فرصت بده شاید نظرت عوض شد. ولی نظرم عوض نشد.》
    حسین بی پروا جمله های گلی را قطع کرد.
    《 گلی با من این کار رو نکن . همه چیز که خوب پیش می رفت . غلط اضافی که شهرزاد کرده هیچ دخلی به من نداره و اصلا برام مهم نیست که توی اون دفتر خاطرات چی نوشتی. برای مت خودت مهم هستی و صداقتی که داری.》
    گلی کف دستش رابالا برد و یک نقطه پایان جمله های ناتمام او گذاشت.
    《 بیا خودمون رو گول نزنیم. شاید الآن برات مهم نباشه، اما همیشه گوشه دل و ذهنت این مطلب باقی می مونه که توی اون دفتر خاطرات چی بوده که شهرزاد جوش آورده و لشکر کشی کرده و همیشه زیر سایه ی این شک و تردید زندگی می کنی. 》
    گلی اندکی مکث کرد تا جملاتش را بیابد .
    《 حالا که همه چی بین مون تموم شده بگذار از زبون خودم بشنوی که توی دفتر خاطراتم که مونس تنهایی هام بود چی نوشتم. توی اون دفتر خاطرات از عشق یک طرفه ام گفتم . علاقه ای که توی بچگی دوست داشتن ساده بود و وقتی بزرگ شدم تبدیل به عشق شد.
    از اتفاقی که توی بچگی شاهدش بودم و مثل یه راز کنج دلم پنهونش کردم . کپی دفتر خاطراتم توی گوشی شهرزاد هست می تونی بخونی و از جزییاتش باخبر بشی وببینی که هیچ وقت تظاهر به چیزی که نبودم نکردم. حالا هم برو. این عشق یک طرفه رو رها کن . من طعم تلخ و گس عشق یک طرفه رو چشیدم و می دونم هیچی تهش نیست جز این که از درون ویرون بشی. 》
    حسین به دست و پا افتاده مثل قایق شکسته ای که به دام امواج دریا افتاده باشد.
    《 گلی ویرونم. ویرون ترم نکن.هر شرطی که بگذاری. هر چی تو بخوای.》
    قدمی پس رفت تا چشمان پر آبش را پنهان کند.
    《حسین آقا برو و فراموش کن که روزگاری گلی خانومی توی زندگیت بوده. 》
    گلی این را گفت و روی پاشنه ی پا چرخید و با گامهایی بلند به سرعت سمت ایوان خانه به راه افتاد و می دانست که هر چند عشقی به او نداشت اما محال بود این گربه ی سبیلو با آن چشمان نجیب را فراموش کند.
    و برف همچنان می بارید.

    ***
    روزگارتون پر از معجزه
     
    آخرین ویرایش:

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    گلی بعد از ناهار روی زمین دراز کشید و یک ورق از دفتر نقاشی که متعلق به نوه ی عمه الی بود جدا کرد و روی آن نوشت :
    در زندگی بیست و چند ساله ام،دلم نمی خواهد چند چیز را اصلا به یاد بیاورم و یکی آنها چشمان ملتمس ونجیب حسین است. چشمان غم زده ای که بعد از گذشتن سه روز معلق در آسمان خیالم هرزگاهی پیش چشمم تلو تلو خوران ظاهر می شودو وجدانم را نیشگون دردناکی می گیرد. عاشقش نبودم. اما میان خواستگار های که تا به حال داشته ام ، بهترین بود و به لطف خواهرش شهرزاد او را هم پس زدم. می خواستم به حسین بله بگویم تا دندان لق عشق بی سرانجام البرز را برای همیشه بکنم . اما نشد.

    نمی دانی میان افکار درهم تنیده ی مغزم البرز و سحر چه جولانی می دهند! دروغ چرا..؟ از خدا که پنهان نیست از تو هم پنهان نباشد، حریف حسادت هایم نمی شوم وگاهی از شدت حسادت تا مرز خفگی هم پیش می روم. آن وقت است که شیطان را لعنت می کنم و جرعه آبی می نوشم .

    گلی پلکهایش را برهم فشرد و باز هم به شیطان لعنت فرستاد اما لیوان آبی کنار دستش نبود تا جرعه ای بنوشد. نگاهی به نوشته هایش انداخت .لبهایش را به درون مکیدو وسواس گونه کاغذ را میان دستانش مچاله کرد و کاغذ گوله شده را درون کیفش جای داد .
    سپس با نفس سنگینی دست به زانو برخاست و ا
    ز سر بی حوصگلی آخرین مجله آشپزی ویژه زمستان که پر بود از دستور طبخ آش های مختلف را به با نوک پا به گوشه ای پرتاب کرد ، به سمت پنجره رفت تا بی حوصلگی هایش را با کوچه تقسیم کند و همانطور که پشت پنجره اتاق کوچک عمه الی ایستاده و به کوپه برف دود گرفته که از برف سنگین سه روز پیش، کنج دیوار به جا مانده بود را تماشا می کرد با صدای کرکر خنده هایی آشنا پر پرده را رها و همین که روی پاشنه ی پا چرخید یک جفت چشم را دید که خندان نگاهش می کند.با دیدن فهیمه ،لبخند زد و پرسید؟
    «چیزی شده...!؟»
    فهیمه باز هم نخودی خندید و یک دستش را بالا آوردو قرقره نخ سفید رنگ و موچین میان دستش را تابی داد و گفت:
    《 ماموریت دارم خوشگلت کنم . بعد هم بفرستمت حموم تا برای امشب که تولدته ترگل و ورگل بشی. عذر و بهونه پذیرفتنی نیست و کلا اهل کوتاه اومدن هم نیستم. 》
    حدس این که چه کسی اورا مامور این کار کرده است ،چندان سخت نبود. عمه الی حواسش خوب جمع بود.لبخند هنوز گوشه ی لبش بود که فهیمه با دو گام خود را به او رساند و دستش را کمی انحنا داد و کنار دهانش گذاشت و آهسته تر ادامه داد :
    « والا قرار شده تو چیزی نفهمی و سورپرایزت کنیم. ولی دلم طاقت نیاورد، گفتم بهت بگم بلکه از این حالت غم انگیزی در بیایی. حواسم بهت بود ناهار درست و حسابی هم نخوردی. »
    فهیمه گامی پس رفت و ملتمس ،گفت:
    « مرگ من ، نشنیده بگیری ها ، قرارشده امشب محمود خان کباب بگیره . من هم برنج و بار بگذارم و فروغ خانوم هم کیک خونگی بپزه و همراه بنفشه و سیامک بیان اینجا. خلاصه برنامه داریم یه تولد خودمونی برات ردیف کنیم .هر چند که به پای تولدآیدا نمی رسه. ولی تلاشمون رو می کنیم.»
    دلش می خواست از جمله ی آخر فهیمه بی تفاوت رد شود اما کنجکاوی طاقتش را طاق کرد و کوتاه پرسید:
    « مگه تولدآیدا چه جوریه....!؟»
    فهیمه که منتظر همین جمله سوالی بود ،دستانش را با آب و تاب در هوا چرخاند.
    « من که عضو گروه تلگرامی شما نیستم ، ولی از موبایل داوود عکس ها رو دیدم. انگاری قراره تولد آیدا رو توی یه هتل پنج ستاره بگیرن. از قشنگی هتل هر چی بگم کم گفتم! یه لابی داره که حظ می کنی. لباس آیدا رو که دیگه نگم،یه پیرهن سبز براق. تن خورش هم خوب بود. اون دختره که فلور خانوم برای البرز تیکه گرفته هم توی عکس بود.آخ کاشکی باتری موبایلت خراب نشده بود ، تا عکس ها یی رو که آیدا امشب می گذاره باهم تماشا می کردیم.»
    فهیمه تابی به چشمانش داد و قری هم به گردنش ، بعد از تاملی کوتاه ،گفت:
    «خدا شانس بده. این جوری که پیداست دختره خیلی پولداره ، خوشگل هم که هست، بریز به پاشش هم که خوبه. فلور خانوم خوب عروسی برای البرزخان پیدا کرده. »
    فهیمه نفس عمیقی میان جملاتش کشید و با چشمانی زیر شده ، ادامه داد:
    « میگم گلی، البرز خان بالاخره نون و نمک این خونه رو خورده و مرد خوش قلب و خوبیه ، به نظرت اگه بهش بگم دست داوود من رو هم توی شرکتشون بند می کنه؟ دلم نمی خواهد داوود دیگه با اون وانت لکنتی بار مردم جا به جا کنه. دلم می خواهد یه آب باریکه باشه که دست و دلم آخر ماه نلرزه!؟»
    پلک هایش را بر هم فشرد و بغض گیر کرده در گلویش راقورت داد تا راه گلویش باز شود . می بایست به دلش یاد می داد که با این واقعیت کنار بیایید. البرز هیچ گاه سهم او نبوده. لبهایش را تر کرد و با لبخندی بی فروغ،گفت:
    « هر چی خدا بخواد خیره . ولی قبل از این که حرفی بزنی با عمه الی مشورت کن. البرز عمه الی رو خیلی دوست داره و محاله دست رد به سـ*ـینه اش بزنه. »
    فهیمه که گویی فقط منتاظر این تایید بود، از خوشحالی روی پاشنه ی پا چرخید و دامنش چون نیلوفر آبی باز شد و به پرواز در آمد. سپس در حالی که بشکن زنان به سمت گلی می رفت ، گفت:
    « نگران سر و صورتت هم نباش. یه بند انگشت آرایشگری بلدم.»
    هر چند دل و دماغ نداشت ، اما خودش را به دست فهیمه سپرد که ادعای آرایشگریش فقط به انداره ی یک بند انگشت بود.
    ***
    فهیمه ادعا می کرد که یک بندانگشت آرایشگری بلد است .اما حتی نیم بند انگشت هم بلد نبود و پشت لبش چنان می سوخت که انگار زغال داغ پشت لبش گذاشته بودند و حتی بعد از حمام هم التیام نیافت.
    ابرو هایش را هم لنگه به لنگه بر داشته بود و دست آخر با هر هر وکرکر خنده در حالی که اشک از چشمانش سرازیر شده بود ، گفت:
    « شاید مهارتم توی آرایشگری اندازه یک بنده انگشت باشه، ولی دستم سبز ،،سبک و خیره ، ان شا الله اتفاقات خوب برات می افته...»
    دلش نیامد برای چهار تا موی کم و زیاد ابروهایش دل فهیمه ی ساده دل را بشکند.خندید و آمینی زیر لب گفت وبعد از حمام موهایش را خشک کرد و زیر رگبار غرولند عمه الی و فهیمه آن را لوله کرده و با کلیپسی پشت سرش جای داد.
    شلوار جین ساده ای پوشید و تیشرت ساده ی لیمویی یقه هفتی به تن کرد وبه اصرار فهیمه چند تا عکس با او انداخت زیر نگاه خریدار عمه الی یک چای هم با او خورد .عمه الی در حالی که چایش را هورت کشان می نوشید ، گفت:
    « دست عروس درد نکنه، خوشگل شدی.امشب نا سلامتی تولدت و باید بر و رویی داشته باشی.»
    گلی روبروی عمه الی نشست ،چهار زانو زد و همانطور که نگاهش به قندان بود ،گفت:
    « ببخشید عمه الی. این چند روزه بی اون که پاپی ام بشی من برج زهرمار رو تحمل کردید. امشب هم که برام تولد گرفتید.با اجازتون امشب رفع زحمت می کنم وهمراه بابام اینا بر می گردم خونه.»
    عمه الی آخرین جرعه چای را هم سر کشید.
    « ازت هیچی نپرسیدم چون می دونم بر عکس بنفشه دختر عاقلی هستی.کار خوبی کردی سکوت کردی . مردم از سکوت کمترین داستان رو می سازند.»
    تعریف دلنشینی بود لبخند واقعی بر روی لبش نشست.
    « فهیمه و داوود رو فرستادم بساط تولد بخرن. تو هم پاشو اون موهای بینوات رو که لوله کردی و پشت سرت گذاشتی باز کن وگرنه فهیمه که از خرید بر گشت ،می فرستم سراغت .تا دستی هم به موهات بکشه.»
    تهدید ترسناکی بود. اما آن را جدی نگرفت وزیر لب چشمی گفت و بعد از رفتن عمه الی بی آن که موهایش را باز کند روی تک صندلی اتاق عمه الی که رو به پنجره بود ،نشست ودر حالی که افکارش جای دیگر پرسه می زد و در لحظه حضور نداشت ،بی هدف مجله آشپزی را برای بار چندم ورق زدو خودش را برای مقابله با فهیمه آماده کرد . محال بودموهای نازنین اش را به دست این آرایشگر بند انگشتی بسپارد.

    ***
    گلی نیم ساعت بعد به محض شنیدن صدای زنگ خانه و صدای پچ و اپچی که از طبقه ی اول می آمدبه تصور این که فهیمه و داوود از خرید برگشته باشند، خودش را به خواب زد وحتی وقتی در اتاق روی پاشنه چرخید و با قیژ قیژ باز شد ،چشمانش را باز نکردتا بلکه فهیمه دلش به رحم بیاد و پی کارش برود . اما همین که دستی از پشت سر موهایش را لمس کرد مثل فنر از جا پرید و در حالی که موهایش رااز پشت سر محکم گرفته بود ،گفت:
    « فهیمه، به خدا نمی گذارم دست به موهام بزنی...»
    البرز قدمی پس رفت ودر حالی که لبخند می زد، هر دو دستش را به حالت تسلیم بالا برد .
    « سلام مریم گلی...»


    ***




    تا هفته ی بعد خدا نگهدار
     
    آخرین ویرایش:

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    از تعجب خشک شد .بی حرکت و ثابت . درست مثل مجسمه های سنگی که وسط میدان های شهر می گذارند. حتی پلک هم نمی زد ، آن چنان که حس می کرد اگر پلک بزند تمام پیکرش درهم می شکند!
    البرز هم مات و مبهوت مانده بودو مردمک های خیره اش را نمی توانست از چهره ی رنگ پریده گلی بردارد که از فرط حیرت دهانش نیمه باز مانده بود! باا لبخند ی خسته ،که رمق چندانی نداشت ،گفت:
    « تولدت مبارک...»
    گلی پر ازتضاد، میان احساسات متفاوتش دست و پا می زد . درست مثل غریقی که برای نجات در پی ساحلی باشد. به یاد تحقیر های البرز افتاد. روزهایی که تعمدی او را نادیده می گرفت و او دندان روی جگر می گذاشت و دم بر نمی آورد.
    حالا برگشته بود و به او می گفت :«تولدت مبارک.» . از تصور این که سحر بیرون از خانه منتظر برگشتن او باشد، آتش به جانش افتاد. نگاهی به در بسته ی اتاق انداخت و با صدایی که می لرزید و هیچ تسلطی بر روی آن نداشت، آهسته ،گفت:
    «برای چی اومدی اینجا....!؟»
    خم ابروی گلی دلش را قلقلک داد.خندید، نرم و بی صدا ...
    « هلاک اون جواب سلام هایی هستم که هیچ وقت نصیب من نشده...»
    سپس سرش را کج کرد و با اخمی که صرفا جنبه تزیینی داشت ،ادامه داد:
    « باز هم که سلام یادت رفت!»
    گلی قدمی پیش تر آمد و صدایش را چند پرده پایین تر آورد.تا مبادا صدایش به بیرون از اتاق راه پیدا کند، اماچیزی از خشمش کم نشد.
    « ازت پرسیدم این جا چی کار داری!؟ توی سالهایی که گذشت، یادم نمیاد تولدم رو تبریک گفته باشی!»
    چشمانش را باریک کرد و چند چین ریز پای آن لم داد.
    « ببینم، مگه تو الآن نباید هتل باشی. ظاهرا عروس خاله فلور « سحر جون» رو میگم بر ای تولد آیدا سنگ تموم گذاشته؟»
    این حسادت های زیر پوستی گلی ته دلش را قرص کرد .پلک های خسته اش برای خواب له له می زد را قدری بر هم فشرد .. تامل کوتاهی کردو با نگاهی غمبار گفت:
    « اگر با دیگرانش بود میلی ، چرا کوزه ام بشکست لیلی .هنوز همون گلی حسود خودمی ....! »
    گلی از این که دست دلش را این قدر زود رو کرده بود ،بر آشفت درست مثل کوهی که زلزله به جانش افتاده باشد،بی درنگ قدمی پیش تر آمد ودر یک قدمی البرز ایستاد وتمام حرصش را میان دستش جمع کرد و به شکل مشت به سـ*ـینه ی البرز کوبید.
    « چی از جونم می خوای. اره حسودم. به تو چه ربطی داره!؟ چرا دست از سرم بر نمی داری؟ »
    البرز محو گلی بود . بی آن که پلک بزند محو چشمان پر آبی که حلقه اشک در آن می لرزید و سکوت کرد تا گلی لبریز از حرفهای نگفته اش شود.گلی وقتی سکوت ممتد او را دید دیگر تاب نیاورد و مشت دوم را محکم تر زد ، چنان که شانه های الیرز تکان خورد اما قدمی پس نرفت.
    « چرا چیزی نمی گی؟چرا این نفرین تو تمومی نداره؟ »
    گلی با پشت دست اولین قطره های اشکی که از چشمانش چکید را پاک کرد و قدمی به عقب رفت و عصبی با جملاتی بریده بریده ،گفت:
    « البرز به خدا من توی ماجرای باغ گردو هیچ تقصیری نداشتم، جز این که دست بند مامان فروغ رو بی اجازه بر داشتم وگم کردم . من پا به پای تو درد کشیدم و تو ندیدی و با نادیده گرفتن من درد روی دردم هوار کردی . ولی بازم گله نکردم تا تو سبک بشی.»
    میان بارانی که متصل از چشمان ابریش می بارید، نفس عمیقی کش تا سنگینی سـ*ـینه اش کم شود وبا صدای پر بغض، ادامه داد:
    « البرز بلایی که سر تو اومد، شد نفرین و به گردن روزگارم وصل شد و هنوز هم دارم تاوانش رو پس میدم. با خودم گفتم به درک که البرزی که یه روز برای تو سـ*ـینه سپر می کرد،حالا شده دشمن سرسختت و چشم دیدنت رو نداره، با خودم گفتم گلی البرز سهم تونیست و برو پی زندگی خودت وبگذار یه جا این نفرین تموم بشه . ولی به خدا تموم نشد و دفتر خاطراتم افتاد دست خواهر حسین و تهدیدم کرد که راز پسر خاله ات رو توی نت پخش می کنم .ببین هنوزهم دارم تقاص پس میدم. »
    البرز قدمی پیش تر آمد. حالا چشمان او هم لبریز از اشک بودو با صدایی بم ، زیر لب نجوا کرد:
    « عزیز دلم...»
    گلی پر ازالتهاب از حرفهای نگفته ، دیگر تاب نیاورد ، بر روی پاشنه پا چرخید تا چشمان پر آب البرز را نبیند سپس پشت به او رو به پنجره ایستاد و با صدایی که مثل موج رادیو خش خش می کرد ، گفت:
    « البرز هیچی نگو . فقط برو و فراموش کن ،روزگاری مریم گلی بود که براش سـ*ـینه سپر می کردی . بیا خودمون رو گول نزنیم.تا سایه ی اون روز نحس و نادر بین ماست این نفرین برای همیشه باقی می مونه. »
    البرز بیقرار از این پس زدن ها ی گلی ،پیشتر آمد و درست پشت سر گلی ایستاد آنچنان که اگر دست به دور قوس کمر گلی می انداخت او را در آغـ*ـوش می گرفت . البرز موهای او بویید و عمیق و ممتد وپر از عطر گلی شد. سپس به سمت گوش او سر خم کردو با صدایی پر خط و خش ،گفت:
    « اگه بگم هنوزم حاضرم برات سـ*ـینه سپر کنم . اگه بگم تمام این سالها دوست داشتم و هیچ دختری به چشمم نمی اومد، اگه بگم هنوز هم دوست دارم و نیمه ی گمشده ام هستی ، بازهم پسم می زنی؟ اگه بگم ، برای بابت حس های بدی که بهت دادم متاسفم و حاضرم دونه به دونه جبرانش کنم، باز هم از من رو بر می گردونی ؟ اگه بگم یه چند وقتی که میرم پیش روانپزشک و دارم با تضاد هام کنار میام ، بازهم بهم پشت می کنی ؟ گلی پس ام نزن . نفسم به نفس هات بنده و اگه تو بخوای با هم می تونیم این نفرین رو باطل کنیم ..!؟»
    گلی رو پنجره ایستاده بود و نور خورشید از لا به لای پرده ی تور بر روی اشکهایش می تابید. البرز می گفت و با هر جمله ی اوبغضی از چشمش کنده می شد .
    البرز وقتی شانه های گلی را دید که از شدت گریه تکان می خورد ،دست دور قوس کمر او انداخت و او را از پشت محکم و بی هیچ ملاحظه ای در آغـ*ـوش کشید واشکهایش را در تیشرت لیمویی گلی پنهان کرد .
    گلی هم تاب نیاورد و دستان مردانه ی البرز را میان دستانش گرفت و تمام تکه اش را به او داد.
    حالا معنی این جمله ی جبران خلیل جبران را می فهمید که می گفت: « و عمق عشق هیچ گاه شناخته نمی شود مگر در زمان فراق...»

    ***
    روزهایتان پر از آرامش و عشق
     
    آخرین ویرایش:

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    گومب گومب. این صدای قلبهای بی قرارشان بود که مثل ناقوس کلیسا منظم و پی در پی میان اشکهای بی صدایشان زیر گوش هر دو می پیچید.
    گلی روی ابرها بود ، سبک و رها و البرز آرامش بی بدیلی را تجربه می کرد. آرامشی که تمام این سالها در پی آن بود وهیچ گوشه ای آن را پیدا نمی کرد.
    آرام و نامحسوس ا شکهای بی صدایش را در تیشرت گلی پنهان کرد تا قامت ابهت مردانه اش خم نشود و بی آن که او را از خود جدا کند ، دستهای کوچک گلی را میان مشتهایش جا داد و نرم و نجوا گونه زیر گوشش، گفت:
    « برگرد تا نگاهت کنم.»
    دل گلی از خوشی دلش قل خورد و پایین افتاد. ای کاش خدا فقط چند دقیقه زمان را به خاطر دل او نگه می داشت تا مزه لحظه هایی را که می چشید ، زیر زبانش باقی می ماند. یا اینکه حداقل صداها و هیاهوی مغزش را که هر یک به سوالی ختم می شد و به تردید هایش دامن می زد را خاموش می کرد.
    همه چیز برایش عجیب و ناباور بود و حس می کرد هر آن یکی در اتاق رابا شتاب باز می کند و با خنده می گوید : « لطفا لبخند برنید شما مقابل دوربین مخفی قرار گرفتید.!»
    در جدال بی پایان میان عقل و دلش ،نفس عمیقی کشید و نفسی که شبیه یک آه بودوعلی رغم میلش ، نرم ومخملی از آغـ*ـوش البرز جدا شد و درست روبرویش ایستاد و در حالی اشک هنوزاز مژه هایش آویزان بودو گوشه ی پیراهنش را میان انگشتانش تاب می داد، با ابروهایی گره شده به چشمان البرز زل زد.،دلش می خواست تمام سوالات بی جوابش را مثل سوالات ورقه ی امتحانی پشت سر هم ردیف می کرد واز شر تردید هایش که با آن در جنگ بود،خلاص می شد. ذهنش مثل یک پازل شده بود که دهها قطعه آن گم شده بود ! قدمی پس رفت و حالتی تدافعی به خود گرفت:
    « چی تغییر کرده ؟ چرا باید باورت کنم ؟ وقتی خاله فلور عکس سحر را توی تلگرام می گذاره و زیرش می نویسه عروس آینده . چرا باید سحر ی که حساب ریال به ریالش رو داره این همه بریز بپاش بکنه ، جشن تولد آیدا رو توی هتلی که ستاره از سرو کولش بالا میره بگیره.»
    البرز بی خوابی سفر از پلک هایش آویزان بود و خستگی از صدایش ،گامی پیش تر آمد و بازهم فاصله شان به کوتاهی لمس پیراهن هایشان شد و به اخم های نشسته گلی نگاه کرد ،به چشمان مورب او و نم نشسته بر روی مژه هایش . آن گاه سر خم کرد و فاصله ی صورتشان یک نفس شد.
    « به یه مرد خسته که چهل و هشت ساعت نخوابیده و به خاطره تاخیر هواپیما هشت ساعت توی فرودگاه نشسته رحم کن. به اون مژه های خیست قسم ، که روحم خبر نداشت. من تازه همین یک ساعت پیش از دوبی برگشتم و از فرودگاه مستقیم اومدم اینجا و توی راه فلور جون زنگ زد و گفت که به اصرار سحر، امشب تولد آیدا را توی هتل گرفتن . خودشون می دونستن که من مخالفت می کنم برای همین حرفی به من نزدند و احتمالا از سحر رو هم خواستن که حرفی به من نزنه. دیگه برات نگم که چقدر عصبانی شدم و سر آیدا داد زدم. »
    البرز قدری از گلی فاصله گرفت تا تاثیر حرفهایش را از چشمان همیشه خوانای او بخواند و با لبخندی نرم سر انگشتش را آرام بر روی گونه ی گلی سر داد .
    « در مورد عکسهای تلگرام هم بهت حق میدم. مقصر خوم هستم که تلگرامم رو هیچ وقت چک نمی کنم . قبل از سفرم وقتی سیامک زنگ زد و تبریک گفت گیج شدم و فکر کردم سر به سرم می گذاره ! اماپشت بندش عمه هام زنگ زدند و با آب و تاب تبریک گفتن، دیگه مثل یه نارنجک دستی منفجر شدم . نرفتم خونه چون می دونستم درگیر یه جدال بی برنده می شم این وسط فقط حرمت ها قربانی میشه . برای همین مثل همیشه پناه آوردم به عمه الی وتا طلوع آفتاب با هم حرف زدیم. و آروم شدم.»
    البرز دلایلش را پشت به پشت می گفت و ناگهان عطر گلی همچون نسیمی گذرا زیر مشامش نشست و سبب شد تا جملاتش را گم کند! پر از تب و تاب خواستن سرش را قدری پس کشید تا مبادا از مرز ها عبور کند. سپس نفس عمیقی کشید تا احساس بر انگیخته شده اش را با اکسیژن قدری رقیق تر شود و در این حیص و بیص صدای سرفه های تصنعی عمه الی و باز شدن ناگهانی در اتاق باعث شد تا بی درنگ هر دو از هم فاصله بگیرند.
    عمه الی با نگاهی کنجکاو و لبخند ی نا محسوس ، کنج لبش لنگان لنگان داخل شد و گفت:
    « شازده پسر، این هم امانتی که گفتی حواسم بهش باشه تا از سفر برگردی. می خواستم برم دنبالش و بیارم پیش خودم که خودش پا پای خودش اومد . بقیه اش رو هم تلفنی برات تعریف کردم.»
    از تعجب گره های ابروهایش نه تنها باز شد بلکه یک پله هم بالا تر رفت و گنگ و ناباور نگاهش بین البرز وعمه الی
    می چرخید. یک قطعه از پازل ذهنش پیدا شده بود.
    عمه الی گفت:
    « شازده پسر ،قرار شد زود حرفهات رو بزنی ،الآن نیم ساعته که توی اتاق هستی . داوود و فهیمه تمام نخود سیاه شهر رو خریدند و بیشتر از این نمی تونم معطلشون کنم و دارن بر می گردند. فروغ و محمود هم توی راه هستند و خوبیت نداره تو و گلی رو توی اتاق تنها ببین .حرفها و قول قرار هاتون هم بمونه برای بعد.»

    با صدای آیفون خانه که صدایی شبیه قر قر تلفن های قدیمی را می داد ، عمه الی جمله هایش را قطع کرد ،و به البرز گفت:
    « اگه زودتر از این محرم دلت می شدم و می دونستم گلی رو می خوای ، نمی گذاشتم این قدر از هم دور بیافتید. حالا هم بیا برو مهمون خونه بشین تا منم برم در روباز کنم و بیام پیشت.»
    عمه الی وقتی رفت. البرز بی درنگ روبروی گلی که هنوز گیج و منگ چشمانش دو دو می زد ایستاد و با جملاتی شتاب زده ، گفت:
    « گلی فقط باورم کن و بهم فرصت بده تا همه چیز رو برات توضیح بدم . باور کن اگه دست خودم بود تولد امشب رو نمی رفتم ولی پای آبروی آیدا و فلور و پدرم در میونه. امشب رو می رم هتل ولی به وقتش آیدا رو گوشمالی میدم و حرف اول و آخرم رو هم به فلور جون وبابام میگم.فرداساعت سه بعد از ظهر سر کوچه ، روبروی مغازه اکبر آقا منتظرتم. »
    البرز این را گفت و سر خم کرد ، شانه ی گلی را از روی تیشرت بوسید و نرم و نجوا گونه کنار گوشش گفت :
    « تولد مبارک مریم گلی من.»
    سپس چست و چابک روی پاشنه ی پا چرخید از اتاق بیرون رفت و گلی ماند پر از حس های متفاوتش و گیجی دلخواهی که تمامی نداشت. این بهترین تولد عمرمش بود.

    ***
    روزگارتون پر از بهترین ها...
     

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    گلی میدان راه آهن
    پیام کوتاه بود و گویا. « مریم گلی سر کوچه منتظرت هستم.» سالها منتظر این لحظه بود و در رویا آن را می دید ، ولی حالا نمی دانست چه مرکی به جانش افتاده که نه پای رفتن داشت و نه طاقت ماندن!
    حال عجیبی داشت. مثل وسوسه چشیدن خرمالوی نارس پاییزی که می دانی طعم گس این نوبرانه دهانت را به هم می دوزد، اما اغوای آن دست از روی دلت بر نمی دارد.
    گلی برای آرامش ذهن متلاطمش چند نفس عمیق کشید. اما آن هم چاره دردش نشد. به عقربه های ساعت مچی اش نگاه کرد که شتاب زده تر از او دقایق را طی می کردند و حالا به سه و پانزده دقیقه رسیده بودند.
    عاقبت میان تردید هایش که همچون طنابی به دور گردن در حال خفه کردن تصمیم اش بود، تسلیم شد و عزمش را جزم کرد تا به ملاقاتی که البرز برایش تدراک دیده بود برود ، البته با حفظ غرور دخترانه اش آنچنان که نه خود را خیلی مشتاق نشان دهد و نه خیلی عاشق...گویی قرار است همبازی دوران کودکی اش را ملاقات کند و ساعتی را با او به گپ و گفتگو بگذراند همین و دیگر هیچ.
    چشمانش رابست و لبهایش را بر روی هم سابید و دیروز را به یاد آورد. البرز عادی تر از همیشه با داوود دست داد و با فهیمه احوال پرسی کرد و بی آن که حتی یک بار نگاهش به سمت او کج شود یک ریع ساعت نشست وپیش از آمدن مامان فروغ و بابا محمود ، میان تعارف های آقا داوود،گفت که تازه از سفر برگشته و فقط برای دیدن عمه الی آمده و‌باید زود برود وتنها سهمش از حضور اوخداحافظی شتاب زدن و نگاهی گذرا بود.
    پلکهایش را باز کرد و سرش را به سمت بالا گرفت و از پنجره اتاقش به تکه آسمانی که سهم او بود نگاه کرد و نجوا گونه با خود گفت، « خدایا راهها رو برام هموار کن.» سپس خودش را از حجم آه انباشته شده درون سـ*ـینه اش نجات داد و آن گاه پالتوی مشکی ساده اش را که هیچ طرح و دوخت خاص و شگفت انگیزی نداشت را به تن کرد ، موهایش را هم از پشت سر گلوله وار جمع کردو شالی را هم که شب گذشته بنفشه به مناسب تولدش هدیه گرفته بود و مثل یک باغچه پر از گل های بهاری بود را روی سرش انداخت. البته از بخش دلبری کردن هم غافل نشد و یک خط چشم باریک و دلبرانه هم پشت پلکش نشاندو برای این که خیلی تالبو نشود از رژلب فاکتور گرفت.
    نیم نگاهی به شیشه خالی عطر روی میزش انداخت و پشت یک آه غلیظ زیر لب با خود گفت:« ای کاش به جای شال ،تیشرت و گل سر یه عطر کادو می گرفتم.» سپس با لب و لوچه ی آویزان از آخرین قطره های عطر چند پیس بر روی شالش زد و روبروی آینه گرد آویخته به دیوار به تماشای خود ایستاد.
    همه چیز برای یک قرار عاشقانه جور بود. حالا می بایست تا روشن شدن تکلیفش با البرز ، یک دورغ قابل قبول پیدا می کرد و در جیب های باور مامان فروغش جا می داد. در این گیر و دار در اتاق با شتاب باز شد و مامان فروغ و پشت بندش امیرعلی داخل شدند.
    امیر علی با دیدن گلی و شالی که هدیه بنفشه بود، جستی زد و با توپ زیر بغلش به سمت او آمد و با چشمان گردش معصومانه، گفت :
    « آبجی چه خوشگل شدی! کجا می خوای بری؟ گل سری که برات کادو گرفتم به موهات زدی؟»
    معذب زیر نگاه های باریک شده مامان فروغ که در آستانه در ایستاد و به چهار چوب آن تکه زده بود و فقط منتظر یک توضیح قابل قبول بود ، قدری این پا و‌آن پا شد و دستی به سر بی موی امیر علی کشید.
    « چرا قربونت برو خیلی خوشگله و دوستش دارم، اصلا همیشه دلم می خواست یه گل سر پر نگین داشته باشم.»
    چشمان امیر علی از خوشی براق شد و لبخندش دندان های درشتش را نمایان کرد و در حالی که با آب و تاب دستش را در هوا تاب می داد گفت:
    « پس موهات رو به باف و از شال بنداز بیرون این جوری همه گل سری رو که من برات خریدم رو می بینن.»
    فروغ خانوم دیگر تاب نیاورد و با لحنی نه چندان گرم و صمیمی به میان جمله های امیر علی آمد و رو به گلی پرسید:
    « اوغور به خیر ساعت سه کجا میری! اومدم بگم حالا که خونه هستی یکم ریاضی با امیر علی کار کن.»
    تاپ تاپ قلبش را که از استرس نشات می گرفت را با قورت دادن آب دادنش قدری تسکین داد و با صدای لرزانش لمبر خورد در گوش هایش پیچید.
    « مامان تو‌رو خدا مثل این کارآگاهها سوال نکن. گلفروشی رو تعطیل کردم ، زندگیم که تعطیل نشده !میرم شهر کتاب چند تا کتاب بخرم . زود بر می گردم و کمک امیر علی هم می کنم.موبایلم رو که فعلاراست و ریس کردم و قول میدم همش در دسترس باشم. »
    فروغ خانوم دخترش را خوب می شناخت وهنوز ناباور بود این را از مردمک های فراری گلی می خواند .
    « چه جلافتا...! شهر کتاب و این همه چسان فیسان، لابد کتابهاش خیلی مهم هستن!؟»
    ط نز ظریف مامان فروغ سبب شد تا لبهایش به تبسمی کج و کوله ای کج شود. مقصر خودش بود که هیچ گاه آرایش نمی کردو حالا یک خط چشم ساده در جایگاه چسان فیسان نشسته بود. با اخمی ساختگی معترض شد.
    « مامان فقط یه خط چشم ساده اس ها....»
    فروغ خانوم کوتاه نیامد.
    « پس این بچه هم با خودت ببر چند تا کتاب کمک درسی براش بگیر.»
    آه از نهادش بر آمد . اگر امیر علی را با خود می برد تمام نخود و لوبیای شهر از قرار ملاقاتش با البرز خبر دار می شدند.
    به .چشمان مشتاق امیر علی نگاه کرد که فقط منتظر اعلام موافقت او بود. با لحنی که دلخوری از آن می بارید آهسته ،گفت :
    « مامان ، بادیگارد نیاز ندارم میرم و زود بر می گردم و کتاب هم برای امیر علی می خرم.»
    فروغ خانوم انگشتانش را به نشانه ی هشدار به سمت او گرفت .
    « تا قبل از ساعت پنج خونه هستی. حواست باشه ، حوصله سین جین بابات رو ندارم ها . »
    گلی دیگر معطل نکرد و حرف مامان فروغ را در هوا قاپید . چشمی زیر لب گفت ، سر امیر علی را بوسید و جلدی از خانه خارج شد.
    ***
    گلی به محض دیدن البرز در آن سوی خیابان به روزهای دور پرتاب شد . همان روزهایی که پر از کودکی هایشان بود.
    به تابستان های داغی که شب هایش بر روی پشت بام قطار وار رختخواب پهن می کردند و هر و‌کر کنان با توپ و تشر بزرگ تر ها به خواب می رفتند و زمستان هایش را با لبوی خوش آب و رنگ و قصه های عمه الی گرم می شدند و با آمدن اولین برف آدم برفی کج و کوله ای می ساختند و به آن افتخار می کردند.
    گلی با هر قدمش خاطرات کودکی اش را دوره می کرد و بغض نفس گیرش را به سختی می بلعید تا مبادا به شکل قطره اشکی در چشمانش ظاهر شود.پسرک لاغر مردنی سالهای دور حالا مرد بلند قامت و جذابی شده بود که تمام نگاهها را خواسته یا ناخواسته به خود جلب می کرد.
    گلی لبریز از خاطرات خوش کودکی از خیابان و انبوه ماشین هایی که هیچ فرصتی به عابر پیاده نمی دادند عبور کرد و وقتی به البرز رسید،
    نه خبری از گل بود و نه شکلات و به جای آن یک اخم غلیظ چهره اش را در هم کرده بود!
    تمام رویاهای عاشقانه گلی در دم نابود شد.سلامی نصف و نیمه زیر لب گفت و سوار اتومبیل البرز شد .

    ***
    لطفا تاخیرم را به پای بی توجهی نگذارید . قدری کسالت دارم.
    روزتون پر از معجزه.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا