گلی آن شب از مهمانی و حضور شیرین عمه الی که بعد از مدتها دیدارشان تازه می شد ، هیچ نفهمید و مثل مترسکی که یک لبخند بر روی لبش گذاشته باشند از مهمانان پذیرایی کرد. البته چنان گیج و ویج بود که دست به هر کاری می زد یک خرابکاری اساسی بر جای می گذاشت . حتی کیک سیبی که در پختنش تبحر خاصی داشت را سوزاند و بوی سوختگی اش تا دو تا کوچه آن طرف تر هم پیچید .
اتفاقی که اگر در مواقع عادی می افتاد، مامان فروغ به اندازه یک تریلر هجده چرخ غرولند می کرد و بابت حرام شدن مواد و کثیف شدن فر شماطتش می کرد امااین بار چنان کیفش کوک بود که از ته دل و غلیظ گفت:
« فدای سرت ، برای دسر ژله توت فرنگی درست می کنم .»
اگر موقعیتی غیر از این بود از خوشحالی مامان فروغ دلش غنج می رفت و یک دل سیر کیف می کرد اما حالا دلشوره ها تمام آسایش اش را به مسلخ بـرده بود و یک به یک سر می برید.
دل نگرانی هایی که تمام و کمال به دفتر خاطراتش و عکس عمل احتمالی حسین و خانواده اش منتهی می شد .پشیمان از این که عجولانه حرفی زده بود به لبه ی میز آشپزخانه تکه داد و در حالی که گوشه ی بلوزش رامیان انگشتانش می پیچید و آن را تاب می دادبا سری افکنده و قدری شرمنده، گفت:
« مامان می شه،فعلا حرفی به کسی نزنی تا خودم بهتون بگم؟ فکر می کنم یه کم عجله کردم و گفتم نظرم مثبته.راستش دلم نمی خواد تا در این موردمطمئن نشدم حتی بابا و بنفشه هم چیزی از این موضوع بدونن.»
خوشی از دل مامان فروغ پر کشید و رفت و درحالی که بادمجان ها را داغ ماهیتابه زیر و رو می کرد به سمت گلی برگشت و شل و وارفته ،پرسید:
« مگه نگفتی نظرت مثبته !؟خانواده ی به این خوبی، آخه برای چی دست دست می کنی دختر!؟ زمستون به ماه دومش رسید.»
هیچ جوابی نداشت تا بگوید. جز سری افکنده و پلک هایی که کاشی های مربع شکل و قدیمی آشپزخانه را متر می کرد .لحظه های سنگینی که با حضور امیر علی به پایان رسید وسبب شد تا او مثل فرفره از آشپزخانه فرار کند.
گلی آن شب از شدت عذاب وجدان و این که راز دار خوبی نبوده از البرز هم فرار کرد و تلفن اش را بی جواب گذاشت و بعد هم از بیخ و بن موبایلش را خاموش و در تمام طول شب هیاهوی ذهنش را پشت همان لبخند مترسکی پنهان کرد . ولی عمه الی که حواسش خیلی جمع بود قبل از شام همانطور که چایی را داخل نعلبکی اش هورت می کشید تا قند گوشه ی لپش خیس شود ،گفت:
« مریم گلی، امشب سرو ساکتی!؟ این چند وقت که من کاشان بودم، چرا همچون چروکیده و لاغر شدی و پای چشمات هم گود افتاده قوربت برم .!؟»
حق با عمه الی بود.ترقوه های کتفش چنان بیرون زده بود که موقع حمام رفتن آب داخل آن جمع می شد . برای این سوال هم جوابی نداشت و به ناچار لبخند زد . لبخندی که مصنوعی بودن از سر وروی آن می بارید.« خوبم عمه الی ...»
جوابی که برای عمه الی قانع کننده نبود ولی حرفی نزد و در حالی که یک قند دیگر گوشه ی لپش می گذاشت با همان چشمان باریک شده به سمت فروغ خانوم برگشت.
،« خبرش رو دارم. می دونم که هنوز با آبجی فلورت آشتی نکردی!دم غروب بچه ام، البرز زنگ زد و یه کم با هم اختلاط کردیم.دلم براش یه ذره شده، بهش گفتم بیا خونه خاله فروغ ببینمت ، گفت که امشب مسافره و قراره بره دوبی و یه هفته دیگه بر می گرده.»
گلی دلش از شدت حسادت به تاپ تاپ افتاد و افکار منفی در سرش به صف شدند. لابدسحر هم همراهش می رود و کرور کرور نازه غمزه دلبرانه خرجش می کند. پس آن همه دل نگرانی ها بابت سایه ی سیاه نادر و رگ غیرتی که ورم کرده بود کجا رفت!؟ شاید هم تماس گرفته بود تا بگوید: وقتی من و سحر در حال خوش گذرانی هستیم تو هم مواظب خودت باش تا نادر بر سرت هوار نشود. افکار منفی چهار نعل در ذهنش می تاخت و او زیر پای موج منفی آن در حال له شدن بود آنچنان که حتی صدای مامان فروغش را نمی شنید .
« والا عمه الی چی بگم!؟ ' اینقدر قهرمون طولانی شده که اصلا یادم رفته بابت چی با هم قهر کردیم.فلور رو که می شناسید خدا نکنه کینه به دل بگیره، تا دودمان اون آدم رو به باد نده راحت نمی شه. توفیری هم نمی کنه اون آدم خواهرش باشه یا غریبه .نمی دونم خبر دارید یا نه؟ می خواد برای البرز زن بگیره، ولی دریغ از این که یه کلمه به من حرف بزنه و من خبرش رو باید توی تلگرام ببینم و از دهن همسایه ها بشنوم! »
عمه الی هورت دیگری کشید و ته مانده چایی اش را هم خورد.
«با البرز امروز حرف زدم خبر اون رو هم دارم.»
به چهره مطمئن عمه الی خیره شد و در خطوط خونای آن جز صداقت هیچ ندید. پر از نا امیدی آخرین دیوار های امیدش هم فرو ریخت.
محمود خان پر پرتقالش را غرق نمک کرد و آن را داخل دهانش چپاند و همانطور که ملچ و ملوچ می کرد پشت بند جمله ی عمه الی ،گفت:
« من هم می دونستم. ایرج یه چیز هایی گفته بود. دختردوست آیداست و از بچه پولداری تجریش نشین، از اون لاکچری ها. ایرج می گفت بابای دختر علاوه بر شرکت دوتا نمایشگاه ماشین هم داره . حالا چقدر حرفش راست باشه رو نمی دونم. ولی انگاری قراره مدیریت یکیش رو بده ایرج . ایرج گفت تا موضوع رسمی نشده فعلا به کسی حرفی نزنم.»
سپس نگاهش به سمت گلی برگشت و با آب و تاب ادامه داد:
« ایشالله تو خونه ی ما هم به زودی عروسی می شه...»
عروس عمه الی آمین بلندی گفت و آقا داوود ان شاالله ی زیر لب اما عمه نگاه کنجکاوش به سمت گلی بر گشت که با چهره ای درهم وسری افکنده با ناخن هایش بازی می کرد.
فروغ خانوم با رویی ترش شده و سگرمه هایی درهم پشت چشمی برای همسرش باریک کرد، سپس دست به زانو برخاست .
« دستت درد نکنه محمود خان، حالا من غریبه شدم. من رو بگو هر چی میشه تند و تیز می گذارم کف دستت. خوب مزد دستم رو دادی.»
فروغ خانوم این را گفت و درحالی که به سمت آشپزخانه می رفت با اوقاتی تلخ ادامه داد:
« گلی زنگ بزن به بنفشه ببین چرا هنوز نیومدن!؟ شام یخ کرد.»
به دستان یخ کرده اش نگاه کرد. دلش یک خلوت دنج و یک دل سیر گریه می خواست. باید امشب برای عشقی که ازسالها کنج دلش پنهان کرده فاتحه ای می خواند.
***
روزگارتون پر از آرامش
اتفاقی که اگر در مواقع عادی می افتاد، مامان فروغ به اندازه یک تریلر هجده چرخ غرولند می کرد و بابت حرام شدن مواد و کثیف شدن فر شماطتش می کرد امااین بار چنان کیفش کوک بود که از ته دل و غلیظ گفت:
« فدای سرت ، برای دسر ژله توت فرنگی درست می کنم .»
اگر موقعیتی غیر از این بود از خوشحالی مامان فروغ دلش غنج می رفت و یک دل سیر کیف می کرد اما حالا دلشوره ها تمام آسایش اش را به مسلخ بـرده بود و یک به یک سر می برید.
دل نگرانی هایی که تمام و کمال به دفتر خاطراتش و عکس عمل احتمالی حسین و خانواده اش منتهی می شد .پشیمان از این که عجولانه حرفی زده بود به لبه ی میز آشپزخانه تکه داد و در حالی که گوشه ی بلوزش رامیان انگشتانش می پیچید و آن را تاب می دادبا سری افکنده و قدری شرمنده، گفت:
« مامان می شه،فعلا حرفی به کسی نزنی تا خودم بهتون بگم؟ فکر می کنم یه کم عجله کردم و گفتم نظرم مثبته.راستش دلم نمی خواد تا در این موردمطمئن نشدم حتی بابا و بنفشه هم چیزی از این موضوع بدونن.»
خوشی از دل مامان فروغ پر کشید و رفت و درحالی که بادمجان ها را داغ ماهیتابه زیر و رو می کرد به سمت گلی برگشت و شل و وارفته ،پرسید:
« مگه نگفتی نظرت مثبته !؟خانواده ی به این خوبی، آخه برای چی دست دست می کنی دختر!؟ زمستون به ماه دومش رسید.»
هیچ جوابی نداشت تا بگوید. جز سری افکنده و پلک هایی که کاشی های مربع شکل و قدیمی آشپزخانه را متر می کرد .لحظه های سنگینی که با حضور امیر علی به پایان رسید وسبب شد تا او مثل فرفره از آشپزخانه فرار کند.
گلی آن شب از شدت عذاب وجدان و این که راز دار خوبی نبوده از البرز هم فرار کرد و تلفن اش را بی جواب گذاشت و بعد هم از بیخ و بن موبایلش را خاموش و در تمام طول شب هیاهوی ذهنش را پشت همان لبخند مترسکی پنهان کرد . ولی عمه الی که حواسش خیلی جمع بود قبل از شام همانطور که چایی را داخل نعلبکی اش هورت می کشید تا قند گوشه ی لپش خیس شود ،گفت:
« مریم گلی، امشب سرو ساکتی!؟ این چند وقت که من کاشان بودم، چرا همچون چروکیده و لاغر شدی و پای چشمات هم گود افتاده قوربت برم .!؟»
حق با عمه الی بود.ترقوه های کتفش چنان بیرون زده بود که موقع حمام رفتن آب داخل آن جمع می شد . برای این سوال هم جوابی نداشت و به ناچار لبخند زد . لبخندی که مصنوعی بودن از سر وروی آن می بارید.« خوبم عمه الی ...»
جوابی که برای عمه الی قانع کننده نبود ولی حرفی نزد و در حالی که یک قند دیگر گوشه ی لپش می گذاشت با همان چشمان باریک شده به سمت فروغ خانوم برگشت.
،« خبرش رو دارم. می دونم که هنوز با آبجی فلورت آشتی نکردی!دم غروب بچه ام، البرز زنگ زد و یه کم با هم اختلاط کردیم.دلم براش یه ذره شده، بهش گفتم بیا خونه خاله فروغ ببینمت ، گفت که امشب مسافره و قراره بره دوبی و یه هفته دیگه بر می گرده.»
گلی دلش از شدت حسادت به تاپ تاپ افتاد و افکار منفی در سرش به صف شدند. لابدسحر هم همراهش می رود و کرور کرور نازه غمزه دلبرانه خرجش می کند. پس آن همه دل نگرانی ها بابت سایه ی سیاه نادر و رگ غیرتی که ورم کرده بود کجا رفت!؟ شاید هم تماس گرفته بود تا بگوید: وقتی من و سحر در حال خوش گذرانی هستیم تو هم مواظب خودت باش تا نادر بر سرت هوار نشود. افکار منفی چهار نعل در ذهنش می تاخت و او زیر پای موج منفی آن در حال له شدن بود آنچنان که حتی صدای مامان فروغش را نمی شنید .
« والا عمه الی چی بگم!؟ ' اینقدر قهرمون طولانی شده که اصلا یادم رفته بابت چی با هم قهر کردیم.فلور رو که می شناسید خدا نکنه کینه به دل بگیره، تا دودمان اون آدم رو به باد نده راحت نمی شه. توفیری هم نمی کنه اون آدم خواهرش باشه یا غریبه .نمی دونم خبر دارید یا نه؟ می خواد برای البرز زن بگیره، ولی دریغ از این که یه کلمه به من حرف بزنه و من خبرش رو باید توی تلگرام ببینم و از دهن همسایه ها بشنوم! »
عمه الی هورت دیگری کشید و ته مانده چایی اش را هم خورد.
«با البرز امروز حرف زدم خبر اون رو هم دارم.»
به چهره مطمئن عمه الی خیره شد و در خطوط خونای آن جز صداقت هیچ ندید. پر از نا امیدی آخرین دیوار های امیدش هم فرو ریخت.
محمود خان پر پرتقالش را غرق نمک کرد و آن را داخل دهانش چپاند و همانطور که ملچ و ملوچ می کرد پشت بند جمله ی عمه الی ،گفت:
« من هم می دونستم. ایرج یه چیز هایی گفته بود. دختردوست آیداست و از بچه پولداری تجریش نشین، از اون لاکچری ها. ایرج می گفت بابای دختر علاوه بر شرکت دوتا نمایشگاه ماشین هم داره . حالا چقدر حرفش راست باشه رو نمی دونم. ولی انگاری قراره مدیریت یکیش رو بده ایرج . ایرج گفت تا موضوع رسمی نشده فعلا به کسی حرفی نزنم.»
سپس نگاهش به سمت گلی برگشت و با آب و تاب ادامه داد:
« ایشالله تو خونه ی ما هم به زودی عروسی می شه...»
عروس عمه الی آمین بلندی گفت و آقا داوود ان شاالله ی زیر لب اما عمه نگاه کنجکاوش به سمت گلی بر گشت که با چهره ای درهم وسری افکنده با ناخن هایش بازی می کرد.
فروغ خانوم با رویی ترش شده و سگرمه هایی درهم پشت چشمی برای همسرش باریک کرد، سپس دست به زانو برخاست .
« دستت درد نکنه محمود خان، حالا من غریبه شدم. من رو بگو هر چی میشه تند و تیز می گذارم کف دستت. خوب مزد دستم رو دادی.»
فروغ خانوم این را گفت و درحالی که به سمت آشپزخانه می رفت با اوقاتی تلخ ادامه داد:
« گلی زنگ بزن به بنفشه ببین چرا هنوز نیومدن!؟ شام یخ کرد.»
به دستان یخ کرده اش نگاه کرد. دلش یک خلوت دنج و یک دل سیر گریه می خواست. باید امشب برای عشقی که ازسالها کنج دلش پنهان کرده فاتحه ای می خواند.
***
روزگارتون پر از آرامش