کامل شده رمان دختری از تبار عشق | آیســــو و مهدیس0095 کابر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Miss.aysoo

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/05/17
ارسالی ها
3,219
امتیاز واکنش
8,180
امتیاز
703
محل سکونت
سرزمیــن عجـایبO_o
سعی کردم حرفشو شنیده بگیرم.
-چیزی میخوری برات بیارم؟
ارتا دستی به پاهاش کشید و بلند شد-نه ممنون.باید برم.
با ناراحتی گفتم-ولی آخه کجا؟تو که نیم ساعتم نیست اومدی.
همون موقع گوشیش زنگ خورد.تماس و برقرار کرد و گفت-الو؟
.......
آرتا-سلام ستاره جان.خوبی؟
.....
آرتا-باشه باشه الان میام.
.....
نمیدونم چی گفت که ارتا بلند خندید و گفت-چشــم غر نزن اومدم دیگه.
گوشیشو قطع کرد از من خدافظی کرد و رفت.اما من تمام مدت حواسم پی اون دختری بود که بهش گفت ستاره جان.
یعنی کی میتونه باشه؟چه نسبتی باهاش داره که اینطوری صداش کرد؟!
حسی مثه خوره به جونم افتاده بود.شاید کنجکاو م یا شاید...حسادت میکنم....
با خودم فکر کردم"من به اینکه ارتا با دختری حرف بزنه حسادت میکنم؟"
چرا اصلا باید بخاطرش حسادت کنم؟مگه من...مگه من اونو دوست دارم؟
یه لحظه لرزی وجودمو گرفت.یاد ارمیا افتادم،حرفاش،خنده هاش،نگاهش...نه نه من نباید به ارتا فکر کنم.این خیانته.خــ ـیانـت به شوهرم.
از روی تخت بلند شدم.یادمه معلم دبیرستانم بهمون میگفت اگه دچار عشق و عاشقی شدین برین زیر اب یخ.اونوقت دیگه فکر عشق و عاشقی از سرتون میپره.
لباسام و ماده کردم و رفتم حموم.اب یخ و باز کردم.با ریزش اب به روی بدنم لرزیدم.اما حس خوبی داشت وایسادن زیر اب سرد...
میدونم که اخرش مریض میشم.
بعد از یه ربع دراومدم.حولمو تنم کردم و با همون حوله خوابیدم.
 
  • پیشنهادات
  • HAD!S

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/14
    ارسالی ها
    1,667
    امتیاز واکنش
    11,873
    امتیاز
    753
    محل سکونت
    شیراز
    باصدای انوشا چشمامو باز کردم
    انوشا- خواهری
    - جونم عزیزم
    انوشا- پاشو بیا بریم صبحونه بخوریم دیشب هم واسه شام خواب بودی دلم نیومد صدات کنم پاشو بیا یه چیزی بخور تا ضعف نکنی
    یه لبخند بهش زدم
    - باشه عزیزم تو برو منم میام
    انوشا رفت بیرون منم بلند شدم اول رفتم دستشویی بعد اومدم بیرون لباسامو عوض کردم موهامو یه شونه زدم دم اسبی بستمشون بالا یه برق لب هم زدم به لبام رفتم پایین تو اشپزخونه مامان و بابا و انوشا سر میز نشسته بودن
    - سلام بر اهل خونه
    مامان- سلام بر دختر ناز خونه
    بابا- سلام دخترک گلم بیا بشین
    رفتم کنار انوشا نشستم
    مامان- چی میخوری برات بزارم
    - مرسی مامان هرچی خاستم خودم میخورم
    مامان- بخور نوش جونت
    بابا- من دیگه میرم خدافظ
    همگی باهاش خدافظی کردیمو بابا رفت منم با ارامش صبحونمو خوردم
    - دستت درنکنه مامان
    مامان- نوش جونت
    - مامان شما برو بیرون به کارای دیگت برس انوشا توهم برو به هرکاری داری برس منم اشپزخوه رو تمیز میکنم
    مامان- اخه...
    - اخه نداره دیگه برین
    انوشا- پس من برم یکم درسامو مرور کنم
    - برو اجی ..مامان توهم برو
    مامان- باشه
    دوتاشونو کردم بیرون اول وسایل صبحونه رو جمع کردم ظرفاشو گذاشتم داخل ظرف شویی اب هم ریختم روشون با یه عالمه کف شستمشون
    بعد از ظرفا یه دستمال به اشپزخونه کشیدم
    - خب حالا میمونه ناهار ظهر ...چی درست کنم..اوووم....بزار ازشون کمک بگیرم
    رفتم داخل چهرچون در اشپزخونه ایستادم
    - مامان انوشا
    مامان و انوشا- جونم
    - به نظرتون ناهار چی درست کنم
    مامان- بیا بشین دخترم خودم درست میکنم
    -مامان شما دست پختمو قبول نداری؟
    مامان- چرا دخترم ..این چ حرفیه فقط میگم خسته میشی
    - نه نمیشم فقط شما بگین چی درست کنم
    انوشا- میگم چطوره ته چین درست کنی خیلی وقته نخوردیم
    - خوبه مامان؟
    مامان- اره دخترم درست کن
    - باشه پس من میرم واسه ناهار ته چین درست کنم
     

    Miss.aysoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/17
    ارسالی ها
    3,219
    امتیاز واکنش
    8,180
    امتیاز
    703
    محل سکونت
    سرزمیــن عجـایبO_o
    اون روز ته چین درست کردم که به گفته ی بابا بهترین ته چین عمرش بود.منم کلی خرذوق شدم.
    نشسته بودم تو اتاق و داشتم مجله میخوندم که در اتاق زده شد.
    بفرمایید
    صدای ارتا اومد-منم اروشا.
    بلند شدم و از کمدم شال مشکی در اوردم.سر کردم و گفتم-بفرماییـد.
    در باز شد و ارتا خندون اومد داخل.
    ارتا-سلام،چطوری؟
    -هــی بدک نیستم.
    ارتا رو صندلی کنار تخت نشست و گفت-خب اومدم با هم صحبت کنیم.
    ابرویی بالا انداختم و گفتم-درباره چی؟!
    ارتا کمی جا به جا شد و گفت-ببین اروشا الان یه سال و نیم که از مرگ ارمیای خدا بیامرز میگذره...
    زمزمه کردم-خدا بیامرزتش.
    ارتا ادامه داد-خداروشکر توهم با تلاشای خودت و کمک های کوچیک من حالت بهتر شده..
    مکث کرد و گفت-خب بهتره برم سر اصل مطلب،من مطب باز کردم...
    خوشحال شدم و گفتم-وای این عالیه.تبریک میگم.
    ارتا لبخندی زد و گفت-ممنونم.راستش من دیگه نمیتونم مثه قبلنا بهت سر بزنم و شاید دو هفته ای بار تونستم بیام پیشت،میدونی کار مطب و اینا سخته.
    سعی کردم لبخند بزنم-اره درک میکنم سخته.
    ارتا از سرجاش بلند شد و گفت-خب من دیگه برم.خدافظ.
    لبخند مصنوعیمو پررنگ تر کردم و گفتم-خدافظ.
    با صدای بسته شدن در بغضم ترکید.چقدر تنهام خدایا.
    اشکام و پاک کردم و از تخت پایین اومدم.از تو کمد یه مانتو قهوه ای با شال و شلوار مشکی برداشتم و پوشیدم.کیف پولمو با گوشیم برداشتم و اومدم بیرون.از پله ها که رفتم پایین مامان و انوشا رو دیدم که مشغول حرف زدن هستن.انوشا متوجه حضورم شد و گفت-کجا میری؟
    از توی جا کفشی کفش اسپرت سفیدمو برداشتم و همونطورکه میپوشیدم گفتم-دارم میرم سرخاک
    مامان-میخای انوشا رو بفرستم همراهت بیاد؟
    -نه مامان جان.انوشا هم کار و زندگی داره.همش درگیر من شده.خودم میرم خدافظ.
    مامان و انوشا-خدافظ.
     

    HAD!S

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/14
    ارسالی ها
    1,667
    امتیاز واکنش
    11,873
    امتیاز
    753
    محل سکونت
    شیراز
    ارمیا چرا تنهام گذاشتی؟ ها؟ حتما اونجارو بیشتر از من دوست اره؟ هییییییییع ارمیا دلم خیلی خیلی برات تنگ شده برا اون صورت خوشکلتو و اون صدای پر جذبت
    قبرشو با یه شیشه گلاب شستم گلایی رو هم که خریده بودم پر پر کردم ریختم رو قبرش
    هوا داشت دیگه رو به تاریکی میرفت که بلند شدم رفتم یه ماشین گرفتم رفتم سمت خونه
    ***
    تو اتاقم تک و تنها نشسته بودم به عکس ارمیا ذل زده بودم امروزم ارتا نیومد پیشم حالم خیلی بده
    در اتاق زده شد
    - بفرما
    مامان وارد شد
    مامان- خوبی دختر؟
    - اره مامان جان خوبم
    مامان - دخترم میخام راجب به یه موضوعی باهات حرف بزنم
    با کنجکاوی گفتم
    - بفرما من گوش میدم
    مامان- امروز یه نفر زنگ زد خونه

    خب این موضوع دقیقا به من چه؟
    - خب؟
    مامان- اجازه خاستن بیان برای خاستگاری
    با حرف مامانم اخمام رفت توهم ینی چی اخه؟ من خودم شوهر دارم
    - شما گفتی چی؟
    مامان- چیزی نگفتم گفتم اول از خودت بپرسم
    - خب من میگم نه
    مامان- اخه چرا دخترم ...نمیشه که اینجوری ا
    - مامان من خودم شوهر دارم اصلا هم به ارمیا خــ ـیانـت نمیکنم
    مامان- وا دخترم ارمیا دیگه رفته خدا بیامرزدش توهم باید فکر خودت باشی
    - مادر من ..من از وضع الانم بسیار راضی هسم شما باهم مشکل دارین؟ خب اشکال نداره میرم تو خونه خودم
    مامان- وای خاک برسرم اروشا این چه حرفیه که میزنی من منظورم این نبود
    - مادرجون هرچی که منظورتون بود بیخیالش نظر منو خواستین منم گفتم نه
    مامان- باشه هرجور راحتی
    مامان رفت بیرون منم سرجام تکون نخورد تا شب هم از اتاق بیرون نرفتم
     

    Miss.aysoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/17
    ارسالی ها
    3,219
    امتیاز واکنش
    8,180
    امتیاز
    703
    محل سکونت
    سرزمیــن عجـایبO_o
    کاربر ویژه
    انگشت اشاره اش رو به طرف کت دامن گلبهی گرفت و گفت-این چطوره؟
    کلافه گفتم-خوبه...!
    نگاهی بهش کرد و گفت-نه...خیلی خوب نیست.
    دیگه به ستوه اومده بودم.پامو کوبیدم زمین و گفتم-انوشا یا همینو بردار یا من همین الان میرم.
    تند گفت-خیله خب.بریم داخل پرو کنم.
    روی صندلی نشستم و فکر کردم.
    به عروسی مریم،رفتارای ارتا،به دیر دیر سر زدناش،و از همه مهم تر به خواستگاری سامان از انوشا فکر کردم.
    اون روز و هیچوقت یادم نمیره.انوشا چنان جیغی زد که صدتا کوچه اونور تر هم صداشو شنیدنوقرار شد وقتی درس انوشا تموم شد ازدواج کنن.الانم جشن نامزدیش بود و منو کشونده بود این پاساژ و اون پاساژ.
    صدای انوشا که داشت اسممو صدا میکرد بلند شد.
    بلند شدم و به طرفش رفتم.خیلی قشنگ شده بود.
    لبخندی زدم و انگشت سبابه و شصتمو به نشونه ی عالی رو هم گذاشتم.
    انوشا متقابلا لبخند زد و گفت-پس همین و برمیدارم.
    نفس راحتی کشیدم و گفتم-خداروشکر.
    انوشا چپ چپ نگاهم کرد و به طرف پیشخوان رفت.
    منتظرش نموندم و از فروشگاه بیرون رفتم.
    انوشا اومد بیرون و گفت-خب حالا بریم کفش بخریم.
    نالیدم-نــــه.
    انوشا-نعلبکی...نیم ساعت بیشتر طول نمیکشه.
    و همین نیم ساعت شد سه ساعت و نیم تمام!
    یه کفش گلبهی نقره ای هم گرفت و رفتیم خونه.با خستگی رو تخت افتادم و بیهوش شدم.
    *********
    از پله ها پایین اومدم و گفتم-مامان مامان مامان؟
    مامان از اتاقش اومدبیرون و گفت-چیه؟!
    -کفشای مشکی من کو؟
    مامان شونه ای بالا انداخت-من چ بدونم.
    کلافه پوفی کشیدم و از پله ها بالا رفتم.
     

    HAD!S

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/14
    ارسالی ها
    1,667
    امتیاز واکنش
    11,873
    امتیاز
    753
    محل سکونت
    شیراز
    بعد از کلی گشتن بالاخره موفق به پیدا کردن کفش ها شدم اونارو پوشیدم و یه نگاه کلی تو ایینه کردم لباسم خیلی بهم میومد یه ارایش خیلی ملیح هم رو صورتم انجام داده بودم انوشا خیلی اصرار کرد همراش برم ارایشگاه ولی اصلا حوصلشو نداشتم و قبول نکردم ناراحت شد ولی به زور از دلش دراوردم
    صدای داد مامان رو شنیدم
    - اروشا اروشا
    سریع از اتاق خاج شدم رفتم پیش مامان
    - جانم مامان؟
    مامان- اماده ای دخترم؟ الان مهمونا میان
    - اره مامان اماده ام
    مامان یه کت و دامن پسته ای پوشیده بود که خیلی خوشکل شده بود
    صدای بابارو از پشت سرم شنیدم
    بابا- دختر گلم چطوره؟
    برگشتم سمت بابا
    - خوبم بابا شما چطورین؟
    بابا- با داشتن شما دوتا دخترای گلممگه میشه بد باشم
    یه لبخند زدم به بابا ..باباهم یه کت و شلوار مشکی با پرهن پسته ای پوشیده بود نیگا نیگا مامان و بابا ست کرده بودن هییییییییییع ارمیا کجایی که منم الان باید باتو ست میکردم
     

    Miss.aysoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/17
    ارسالی ها
    3,219
    امتیاز واکنش
    8,180
    امتیاز
    703
    محل سکونت
    سرزمیــن عجـایبO_o
    با بابا و مامان سوار شدیم و به طرف باغ حرکت کردیم.وقتی رسیدیم هنوز مهمونا نیومده بودند.
    گوشه ای نشستم و به بچه های 5 6 ساله خیره شدم...
    کسی کنارم نشست..سرم و بالا اوردم و به ارتا نگاه کردم.
    ارتا-سلام.
    سلام زیر لبی گفتم.از دستش دلخور بودم.انگار متوجه شد که گفت-حق داری دلخور باشی،ولی واقعا سرم شلوغه اصلا وقت نمیکنم سرمو بخارونم.
    اروم گفتم-مهم نیست.
    برای اینکه بیشتر از باهاش هم صحبت نشم بلند شدمو به طرف فرید و فرنوش رفتم.
    دستی رو شونه ی فرنوش گذاشتم...متوجه شد وبرگشت به طرفم.با دیدنم لبخند بزرگی زد و گفت:
    -به به...ببین کی اینجاست.اروشا خانم گل،چطوری؟!
    -خوبم.مرسی.
    فرید هم نگاه سرسری بهم انداخت و با دست به صندلی کناریش اشاره کرد-سلام.بیا بشین...چرا ایستادی!
    لبخندی زدم و نشستم.
    فرنوش-خب چه خبرا؟!
    -سلامتی.بقیه کجان؟
    فرید به جای فرنوش گفت-خیر سرشون قرار بود زودتر از ما اینجا باشن.ماشینشون خراب شده.
    همون موقع سروکله ی بچه ها پیدا شد.
    لبخندی زدم و با سر بهشون اشاره کردم-ایناهاشون.اومدن.
    با حرف من سر فرنش و فرید برگشت.
     

    HAD!S

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/14
    ارسالی ها
    1,667
    امتیاز واکنش
    11,873
    امتیاز
    753
    محل سکونت
    شیراز
    بعد از خوش و بش کردن با بچه ها رفتم با مهمونای که جدید اومده بودن و هم سلام احوال پرسی کردم و که انوشا و سامان اومدن
    کلی سر و صدا بود همه در حال دست و جیغ بودن من که حوصله این کارارو نداشتم یه گوشه ایستادم بهشون نگاه کردم حضور کسی رو کنارم حس کردم برگشتم دیدم ارتاست
    ارتا- چرا تو نمیری جلو پیش بقیه ناسلامتی نامزدی خواهرته
    - حوصله ندارم
    ارتا- ینی چی حوصله نداری
    - ارتا جون من بیخیال شو یه امشبو
    دیگه چیزی نگفت منم منتظر شدم تا اروشا و سامان سرجاشون بشینن برم برای تبریک

    انوشا رو بغـ*ـل کردم
    - تبریک میگم خواهری
    انوشا- مرسی عزیزم ایشالا قسمت خودت
    با حرفش یهو ارتا اومد تو ذهنم سریع پسش زدم
    - سامان به توهم تبریک میگم
    سامان- مرسی خواهر زن
    از کنارشون گذشتم رفتم رو میز کنار بابا نشستم به انوشا خیره شدم خیلی خوشکل شده بود وقتی نگاهشون میکنم یادم به خودمو ارمیا میوفته
     

    Miss.aysoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/17
    ارسالی ها
    3,219
    امتیاز واکنش
    8,180
    امتیاز
    703
    محل سکونت
    سرزمیــن عجـایبO_o
    گوشه ی کافه نشسته بودم و تو این فکر بودم که ارتا میخواد چی بهم بگه...!
    دیشب یهو زنگ زده و گفته بود که فردا ساعت 5 توی کافه...میخواد من و ببینه.
    صدای زنگ در که خبر از اومدن مشتری میداد باعث شد سرم و بالا بیارم و به ارتا خیره بشم.
    با دیدن من لبخندی زد و به طرفم اومد.صندلی رو عقب کشید و نشست.
    ارتا-سلام.
    -سلام.
    ارتا اشاره ای به گارسون زد و گفت-خوبی؟!
    -هی بدک نیستم.

    ارتا سفارش میلک شیک داد و به من خیره شد.
    زیر نگاهش معذب شدم.اب دهنم رو قورت دادم و گفتم-نمیخوای بگی در مورد چی منو کشوندی اینجا؟!
    ارتا لبخندی زد و گفت-صبر کن میفهمی.

    بعدم جرعه ای از میلک شیکش رو خورد.منم که دیدم فعلا قصد حرف زدن نداره با ارامش ظاهری مشغول خوردن میلک شیکم شدم.
    بعد از اینکه میلک شیک تموم شد ارتا بالاخره لب باز کرد و گفت-خب...اول از همه میگم که زیاد اهل مقدمه چینی نیستم.یراست میرم سر اصل مطلب!

    نفس عمیقی کشید و ادامه داد-میخام ازدواج کنم!
    اول متوجه ی حرفش نشدم-میخوای چیکار کنی؟
    ارتا لبخند محوی زد و گفت-میخوام ازدواج کنم!
    از شنیدن دوباره ی این حرف تنم یخ بست.عرقی از پشت کمرم به پایین سر خورد.احساس میکردم هوای کافه متعادل نیست.گاهی سرد میشد و گاهی گرم.
    چشمای نمدارم و بستم و با لبخند در حالی که سعی میکردم صدام لرزان نباشه گفتم-مبــارک باشه...!

    ارتا-ممنون...خب نمیخوای بپرسی عروس کیه؟!
    در حالی که با نی توی لیوان بازی میکردم گفتم-نه،هرکی هست مطمينا دختر خوبیه که تو انتخابش کردی.
    ارتا لبخندی زد و گفت-اون که بله...صد البته،دختری به خوبی اون توی دنیـا وجود نداره.

    با شنیدن این حرفش دستام مشت شد.یه حسی مثه خوره به جونم افتاده بود.یه حسی مثل..."حسادت"
    ارتا از خصوصیات دختر مورد علاقه اش میگفت و من توی ذهنم درگیر جنگ با "حسادت " بودم.
    چرا ارتا باید برای من اینقدر مهم باشه که از شنیدن خبر ازدواجش اینطور منقلب بشم؟!اون دختر کی بود که ارتا داشت اینطوری ازش تعریف میکرد؟!
    ناخوداگاه ذهنم رفت سمت مکالمه ی ارتا با دختری به اسم "ستاره"
    ذهنم جرقه زد.خودش بود.ستاره نامی که باعث شده بود ارتا حتی با صحبت کردن درباره اش هم به وجـد بیاد.


    با صدای ارتا به خودم اومدم-اروشا...حواست هست؟
    -ا...اره.
    ارتا لبخندی زد و گفت-میدونم که حواست نبود.بهتره این بار خوب به حرفـم گوش بدی!
    سری تکون دادم و ارتا لب باز کرد-اولین بار که دیدمش سر کلاس کنکور بود.به اصرار دوستم و اینکه کار بسیار مهمی داشت من مجبور شدم کلاسشو برگزار کنم.با دیدن دختری که تو کلاس بود همون لحظه دلمو بهش باختم...دختر اروم و خجالتی بود.اون جلسه که تموم شد همه ی فکر و ذهنم پیش اون دختـر بود. تصمیم گرفتم بخاطر دیدن اون دختر هم که شده از کار و زندگیم بگذرم و به دوستم پیشنهاد بدم که برای این مدت من به جاش برم.اونم که از خداش بود قبول کرد.اونقدر ذهنم درگیر اون دختـر و کاراش بود که حواسم به دوستم که هر بار به یه بهانه ای به اموزشگاه میومد نبود.

    نفس عمیقی کشید و لبش و تر کرد.
    انگار میخواست حرفاشو هرچه سریع تر بگه ادامه داد-تا اینکه دوستم از علاقه اش به دختر مورد علاقم گفت.گفت که از همون لحظه ای که اونو دیده ازش خوشش اومده و به مراتب عاشقش شده...! اون میگفت و من از درون میسوختم از اینکه چرا زودتر حرفی از علاقه ام به اون دختر به زبون نیاوردم.

    لبخند تلخی زد و ادامه داد-ارمیا اومد خواستگاریت...وقتی خبر اینکه جوابت مثبت بوده بهم رسید داغون شدم.با خودم گفتم اروشا دیگه مال تو نیست.اون الان مال بهترین رفیقته.
    اون شب برای اولین و اخرین بار لب به اون نوشیدنی حرام زدم.خوردم تا نفهمم چی به سرم میاد ولی با هر جرعه میفهمیدم و بیشتر میسوختم.
    شب عروسیتون سعی کردم خودم و خوشحال ترین ادم جمع نشون بدم که خوشبختانه موفق شدم.هیچ کس نفهمید توی دل من چی میگذره.وقتی ارمیا تصادف کرد و رفت توی کما اولین فکری که به ذهنم رسید این بود"اروشا دیگه مال تو میشه"
    عصبانی از این فکر به خودم نهیب زدم و به هر نحوی به خودم یاداوری میکردم اون زن رفیقمه.
    ارمیا که مرد داغون تر شدم.دیگه به این فکر نمیکردم که تو ممکنه مال من بشی...غصه میخوردم برای تازه دامادی که رفیقم بود ولی الان زیر خروارها خاک خوابیده.
    از اونجایی که روانشناسی میخوندم نمیتونستم تو رو توی اون حالت و افسردگی ببینم.تصمیم گرفتم که بهت کمک کنم.این کمک کردن باعث شد که درخت عشقی که تو دلم داشتم دوباره ثمر بده.
    سیبک گلوش بالا و پایین شد.دستی توی موهاش کشید و گفت-اومدم اینجا که بگم دوستت دارم.بگم باهام ازدواج کن.میدونم تو هنوزم ارمیا رو دوست داری اما من بازم اصرار میکنم که باهام ازدواج کنی...چون میدونم دیگه مال خودم میشی.یه بار غفلت کردم و از دستت دادم ولی این بار این اشتباه و تکرار نمیکنم.

    دستشو توی جیب کتش برد و جعبه ای رو بیرون اورد.در جعبه رو باز کرد و جلوم گذاشت.
    دستای یخ زده ام و توی دستش گرفت و گفت-باهام ازدواج میکنی اروشا؟!
    من که توی شوک حرفاش بودم با این کارش بیشتر شوکه شدم.دستم و بیرون کشیدم و اشکامو پاک کرم.
    اب دهنمو به سختی قورت دادم و گفتم-من هنوز زن ارمیا هستم.اسمم تو شناسنامه ی ارمیاس.چطور تقاضا داری که باهات ازدواج کنم؟!
    ارتا با نگاه غم زده گفت-گوش کن اروشا....خواهش میکنم برو درباره ی این مسأله فکر کن.منطقی باش و از سر احساس تصمیم نگیر.قول میدی؟!
    دسته ی کیفم و فشردم و بلند شدم-قول میدم.خدافظ
     
    آخرین ویرایش:

    HAD!S

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/14
    ارسالی ها
    1,667
    امتیاز واکنش
    11,873
    امتیاز
    753
    محل سکونت
    شیراز
    با اخرین سرعتی که میتونستم داشته باشم از کافه زدم بیرون حرکاتم دست خودم نبود داشتم میدویدم به مردم تنه میزمو میرفتم به حرفاشونم ه بعضیاشون بهم فش میدادن هیچ توجه ای نمیکردم فقط میخاستم از اون مکان دور بشم اشکام مث باروون تند تند میرختن پایین
    دیگه توان نداشتم حتی توان برداشتن یه قدم...
    صدای یکی تو سرم پیچید
    - خانم خانم حالتون خوبه؟؟
    حالم؟ حالم خوبه؟ حالم خوبه
    سرمو به معنی مثبت تکون دادم
    - اره اره خوبم من خوبم
    دوباره بلند شدم همه توانمو ریختم تو جفت پاهامو شروع کردم به دویدن هق هقم بلند شده بود مردم به نگاه تاسفم باری بهم نگاه میکردن هیچ کدوم از این نگاها برام مهم نبود فقط میخاستم برسم خونه و برم تو اتاقم
    ***
    به خودم که اومدم دیدم جلو در خونه هسم ینی این همه را رو دویده بود؟ از نفس نفس هایی که میزدم معلوم بود که درسته ..این همه راه رو دویده بودم
    نمیخاستم زنگ بزنم کلید خونه رو به بدبختی از داخل کیفم پیدا کردم و در باز کردم رفتم داخل
    هیچ کسی تو سالن نبود این خیلی خوب بود البته واسه من !
    با تنی خسته راه افتادم سمت اتاقم واردش که شدم با همون لباسا خودمو انداختم رو تخت حتی حس اینکه بخام لامپ اتاق رو هم روشن کنم نداشتم
    فکرم رفت سمت ارتا و پیشنهادش نمیدونم چرا تا قبل از اینکه بفهمم اون دختر خودمم داشتم حسودی میکردم ولی بعدش....
    ولی ارمیا چی ؟ اون شوهرم بود ..ارمیا کجایی الان ؟ خودت بهم بگو خودت بگو چیکار کنم بخدا قدرت تصمیم گیری ندارم بخدا ندارم به پیر به پیغمبر ندارم ...زدم زیر گریه اینقدر گریه کردم که پلکام سنگین شد و افتاد روهم
    ******
    تصمیم خودم رو بعد از این همه کش و مکش گرفته بودم خیلی با خود و احساسم سر کله زدم تا تونستم به این نتیجه برسم که اخه تا کی تنهایی؟ ارمیا رفت روحشم شاد مطمئنم اگه به درخواست ارتا جواب مثبت بدم ارمیا خوشحال میشه دیگه تصمیم خودمو گرفته بودم باید یه زنگ به ارتا بزنم و یه قرار باهاش بزارم جوابمو بهش بگم
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا