کیفمو توی دستم جا به جا کردم و چشمام و اطراف پارک چرخوندم.ارتا رو دیدم که منتظر کنار درختی ایستاده بود و شاخه گل رز توی دستش رو توی دستش میچرخوند.
شاید اونم مثل من استرس داشت...
قدم هام و سریع تر برداشتم تا بهش برسم.متوجه ام که شد با لبخند نگاهی به صورتم انداخت.
ارتا-سلام.
سلام زیر لبی گفتم.ارتا دستشو پشت کمرش گذاشت و خم شد.گل و به سمتم گرفت و گفت-تقدیم به شما بانوی زیبا...!
لبخندی زدم و گل رو گرفتم_ممنون.
ارتا متقابلا لبخندی زد و گفت-این نیمکتا سردن...بیا بریم اون قسمت پارک که نیمکت ها چوبی هستن.
سری تکون دادم و کنارش حرکت کردم...روی نیمکت چوبی نشستم و چند دقیقه ای با گل ور رفتم.
ارتا که مشخص بود از این سکوت زیاد راضی نیست پوف کلافه ای کشید و گفت_تصمیمت رو گرفتی؟!
چشمام رو اروم روی هم گذاشتم و گفتم_اره.
_خب...میشنوم!
دستامو قلاب کردم و روی زانوم گذاشتم.
_پیشنهادتو قبول میکنم!
به صورت ارتا خیره شدم.حالا دیگه اثری از اون چهره ی کلافه و رنگ پریده نبود و جاش رو به چهره ی شاد و خوشحال داده بود.
ارتا دستم و گرفت و گفت_ینی واقعا قبول میکنی؟!
سعی کردم به طوری که ناراحت نشه دستمو از دستش بیرون بکشم که محکمتر گرفتش.
به سگرمه های درهمش نگاه کردم و گفتم_اره.قبول میکنم.
اخمشو باز کرد و گفت_پس پاشـو به مناسبت این روز خوب و قشنگ یه شام عالی مهمونت کنم!
لبخند محوی زدم و گفتم_نه...ممنون،باید برم خونه...!یکم خسته ام.
ارتا اخم مصنوعی کرد و گفت_نه و نمیشه و خسته ام نداریم دیگه.
دستم و فشار خفیفی داد و گفت-بیا بریم!
شاید اونم مثل من استرس داشت...
قدم هام و سریع تر برداشتم تا بهش برسم.متوجه ام که شد با لبخند نگاهی به صورتم انداخت.
ارتا-سلام.
سلام زیر لبی گفتم.ارتا دستشو پشت کمرش گذاشت و خم شد.گل و به سمتم گرفت و گفت-تقدیم به شما بانوی زیبا...!
لبخندی زدم و گل رو گرفتم_ممنون.
ارتا متقابلا لبخندی زد و گفت-این نیمکتا سردن...بیا بریم اون قسمت پارک که نیمکت ها چوبی هستن.
سری تکون دادم و کنارش حرکت کردم...روی نیمکت چوبی نشستم و چند دقیقه ای با گل ور رفتم.
ارتا که مشخص بود از این سکوت زیاد راضی نیست پوف کلافه ای کشید و گفت_تصمیمت رو گرفتی؟!
چشمام رو اروم روی هم گذاشتم و گفتم_اره.
_خب...میشنوم!
دستامو قلاب کردم و روی زانوم گذاشتم.
_پیشنهادتو قبول میکنم!
به صورت ارتا خیره شدم.حالا دیگه اثری از اون چهره ی کلافه و رنگ پریده نبود و جاش رو به چهره ی شاد و خوشحال داده بود.
ارتا دستم و گرفت و گفت_ینی واقعا قبول میکنی؟!
سعی کردم به طوری که ناراحت نشه دستمو از دستش بیرون بکشم که محکمتر گرفتش.
به سگرمه های درهمش نگاه کردم و گفتم_اره.قبول میکنم.
اخمشو باز کرد و گفت_پس پاشـو به مناسبت این روز خوب و قشنگ یه شام عالی مهمونت کنم!
لبخند محوی زدم و گفتم_نه...ممنون،باید برم خونه...!یکم خسته ام.
ارتا اخم مصنوعی کرد و گفت_نه و نمیشه و خسته ام نداریم دیگه.
دستم و فشار خفیفی داد و گفت-بیا بریم!