کامل شده رمان کوتاه همزاد چهار نفر | SSARKA کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

SSARKA

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/12/12
ارسالی ها
91
امتیاز واکنش
370
امتیاز
196
سن
23
نام رمان: همزاد چهارنفر
نویسنده: آرمان کریمی کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: اجتماعی
ویراستار: ZrYan
خلاصه: چهار دوست قدیمی که هرکدام نامه‌هایی جداگانه از شخصی ناشناس دریافت می‌کنند؛ نامه‌هایی که تنها یک جمله‌ی کوتاه در آن‌ها به رشته‌ی تحریر درآمده است. نویسنده‌ی این نامه کسی نیست جز خودشان!

449040707_35961.jpg
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • SSARKA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    91
    امتیاز واکنش
    370
    امتیاز
    196
    سن
    23
    بعدازظهر یک روز پاییزی بود و من قدم‌زنان، در حال عبور از خیابانی بودم. آن سال، سرمای عجیبی بر شهر رخنه کرده بود؛ گویی می‌خواست هلاکت و نابودی ما را جشن بگیرد. به‌طوری‌که بخاری‌ها از شرم، رنگ باخته و شعله‌هایشان دیگر گرمی و سرزندگی همیشگی را نداشتند. همه مطمئن بودند که زمستان بسیار طاقت‌فرسایی در پیش داریم و این مسئله مرا نگران می‌کرد.
    آن روز هم طبق معمول در حال بازگشت از سرکار به خانه بودم. من «آ» هستم، با پالتویی مشکی و کیفی پر از اسناد و مدارک کاری. صورت سرخ و بینی یخ‌زده‌ام نشان‌دهنده‌ی سرمای شدید آن روز بود. درست به یاد نمی‌آورم که یکشنبه بود یا دوشنبه؛ ولی از این مطمئن هستم که روز کاری بسیار سختی را پشت سر گذاشته بودم.
    با وزیدن نسیم ملایمی، سردی هوا دوچندان شد. دیگر می‌توانستم صدای لرزش تک‌تک استخوان‌هایم را بشنوم. دندان‌هایم روی یکدیگر چفت نمی‌شدند و به‌سختی سرم را بالا گرفته بودم.‌ انگشتان دست راستم به‌خاطر حمل کیف، تقریباً یخ زده بودند و من مجبور بودم مدام کیف را بین دو دستم پاس‌کاری کنم؛ زیرا پالتوام گرمای آرامش‌بخشی را به انگشتانم می‌داد.
    خداخدا می‌کردم که هرچه زودتر به خانه برسم و از شرّ سرمای موحش آن روز رهایی یابم. محال است منتظر باشی و قدم در مسیر پر‌پیچ‌و‌خمی بگذاری و حس نرسیدن به مقصد در وجودت خودنمایی نکند. من هم تقریباً رسیدن به خانه و فرار از دست سرما را ناممکن می‌دیدم. صدای خش‌خش برگ‌های زرد متمایل به نارنجی‌رنگ درختان، هنگامی که بر رویشان قدم می‌نهادم، حس بسیار لـذت‌بخش و دقایق خاصی را برایم پدید می‌آورد. با وجود سرمای فراوان و وحشت از سرماخوردن، خنده‌ای بر لبانم جاری شد؛ همچون کوهی که از هم شکافته شده و چشمه‌ای زلال و پاک از درونش جاری شود. موهای یخ‌زده‌ام، صورت سرخم، سنگینی کیف، ناهمواری مسیر، تردد ماشین‌هایی که روی تک‌تک اعصابم راه می‌رفتند و ... را از یاد بردم. حس عجیبی بود؛ حسی که پرواز پرندگان را برایم به ارمغان می‌آورد. حسی که تمامی خاطرات شاد گذشته را همچون فیلم بر روی نوار کاسِت مغزم می‌نهاد. این همان چیزی است که همه‌ی ما آن را داریم؛ ولی تنها در مواقع سختی و گرفتاری است که بودنش را حس می‌کنیم. آن حس، چیزی نیست جز خوشبختی. و من آن را آن روز، زیر سرمای طاقت‌فرسای پاییز حس و به داشتن چنین دارایی گران‌‌بهایی افتخار می‌کردم.
    گذر زمان را حس نکردم و در یک‌آن خود را مقابل در خانه یافتم. با ورود من به خانه، همسرم با مهربانی به استقبالم آمد؛ کاری همیشگی که گمان کنم عادتش شده بود. اینکه چنین عادت‌هایی داشته باشیم بسیار خوب است؛ ولی عاداتی را که شما را به سوی تنهایی سوق دهد، نمی‌توان با خوب و بد به کار برد؛ زیرا چنین عادتی نه خوب است و نه بد، بلکه فاجعه‌ایست تکان‌دهنده. خلاصه اینکه همسرم به استقبالم آمد و من نیز فوراً خود را به کنار بخاری رساندم؛ مکانی گرم‌و‌نرم که هر سرمازده‌ای آرزوی آن را دارد.
    هنوز مدت زیادی از لـ*ـذت کنار بخاری نگذشته بود که با نامه‌ای در دستان همسرم روبه‌رو شدم. با درازشدن دستان همسرم به سمت من، نامه را گرفتم و آن را باز کردم. نامه چنین بود:
    «فرستنده:
    گیرنده: آ
    خود در عجبم که من توام یا تو منی!
    فرداشب رستوران «ج» میز شماره ی ۱۷ ساعت ۹ شب.»
    با خواندن این نامه‌ی مرموز ناخودآگاه لرزشی به جانم افتاد. نامه از کیست؟ چرا قسمت فرستنده‌ی آن خالی مانده است؟ منظور فرستنده‌ی این نامه از جمله‌اش چیست؟
     
    آخرین ویرایش:

    SSARKA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    91
    امتیاز واکنش
    370
    امتیاز
    196
    سن
    23
    با مطرح‌شدن این سؤالات در مغزم و نیافتن هیچ جوابی، به همسرم پناه بردم تا شاید او مرا راهنمایی کند.
    - این رو کی فرستاده؟
    - نمی‌دونم. امروز صبح وقتی می‌خواستم برم بیرون، گذاشته بودنش لای در.
    - مطمئنی برای من فرستادنش؟
    - مگه نامه رو نخوندی؟! قسمت گیرنده‌ش نوشته «آ».
    با ردوبدل‌شدن این جملات بین من و همسرم، ناخودآگاه حس کنجکاوی عمیقی در من ایجاد شد. باید تصمیم خود را می گرفتم که فرداشب به آن رستوران بروم یا نه.
    - خب ... فرداشب معلوم میشه.
    - مگه می‌خوای بری؟
    - نرم؟!
    - ببین ممکنه خطرناک باشه. مگه روزنامه‌ها رو نمی‌خونی؟
    - حالا این قضیه چه ربطی به روزنامه‌ها داره؟ یه شخص محترمی از من دعوت کرده فرداشب برم رستوران باهاش شام بخورم و حتماً حرف بزنم. همین.
    -همین؟
    - آره خب.
    - تو اصلاً این آدم رو می‌شناسی که میگی محترمه و فقط می‌خواد باهات شام بخوره؟
    - نه.
    همسرم چهره‌ی حق‌به‌جانبی به خود گرفت و در چشمانم خیره شد. هر‌وقت این کار را می‌کرد، مخالفت با او برایم سخت می‌شد.
    - خب مسئله دقیقاً همینه؛ تو این آقا یا خانم رو اصلاً نمی‌شناسی.
    اما حس کنجکاوی‌ام توانست بر نگاه‌های او غلبه پیدا کند.
    - فرداشب باهاش آشنا میشم.
    - همین؟!
    - آره، همین.
    لحنم چنان قاطعانه بود که طعم شکست را زیر زبان همسرم پدید آورد. با حالتی دل‌خورانه به آشپزخانه رفت و مرا با سؤالات بی‌شمارم تنها گذاشت. سؤالاتی که مثل زالو در حال مکیدن قطره‌قطره‌ی جانم و صدالبته برایم مرموزانه بودند. سؤالاتی که جوابش را می‌توانستم فرداشب بیابم.
    آن شب با افکار ضد‌و‌نقیض بسیاری به خواب رفتم؛ افکاری که مرا یک لحظه هم رها نمی‌کردند. چه خواب‌هایی که آن شب ندیدم. خواب‌هایی که یکی از دیگری دلهره‌آورتر و هراس‌انگیزتر بودند؛ اما آن‌ها نیز نتوانستند نظر مرا عوض کنند. نظری که هرلحظه بیش از پیش بر آن پافشاری می‌کردم و اصرار می‌ورزیدم. مطمئن نیستم که شما هم چنین انتخابی می‌کردید؛ ولی مطمئنم حس کنجکاوی شما هم به نهایت خودش می‌رسید. از این بابت اطمینان صد‌در‌صد دارم.
    آن روز هنگامی که از خواب بلند شدم، مات‌و‌مبهوت اطرافم بودم. آن‌قدر خواب های جورواجور دیده بودم که تشخیص واقعیت یا خواب‌بودنِ بیداربودنم برایم سخت شود. به قول همسرم من آن روز فقط بلند شدم، نه بیدار. به‌هر‌حال با هر زحمتی که شده، صبحانه خوردم و لباس پوشیدم و به سمت محل کارم حرکت کردم. طبق معمول هوا سرد بود. دیگر سردبودن هوا برایم عادی شده بود و از آن تعجب نمی‌کردم. آرام‌آرام به سمت ایستگاه اتوبوس حرکت کردم. هنوز مردم خیابان‌ها را احاطه نکرده بودند؛ تنها تعداد بسیار کمی از مردم در حال عبور بودند. ایستگاه اتوبوس قدری از خانه دور بود و می‌بایست مسیر را پیاده می‌رفتم. تنها بودم و این مزیتی بود که هرروز خداوند به من اعطا می‌کرد. نه اینکه بگویم از تنهایی خوشم می‌آید، نه؛ بلکه یک زمان‌هایی است که فقط تنهایی می‌تواند انسان را به آرامش برساند. من صبح‌ها را ترجیح می‌دهم. هم ورزش می‌کنم و هم فکر می‌کنم. هم بدنم را سالم نگه می‌دارم و هم ذهن و مغزم را.
    مسیر پر‌پیچ‌وخمی را پشت سر گذاشتم، از پله‌های بسیاری پایین آمدم و مسیر مستقیم را در پیش گرفتم. هم‌زمان با پیاده‌روی، به نامه‌ی مرموز دیشب فکر کردم. نامه‌ای که نگذاشت دیشب سرم را راحت روی بالشت بگذارم. در همین افکار بودم که خود را روبه‌روی ایستگاه اتوبوس دیدم. ایستگاهی کهنه به همراه مردی با سر‌و‌وضعی تقریباً فلاکت‌بار و فقیرانه. دستانش را درون جیب‌های کاپشنش گذاشته بود و همچون میخی که به دیوار بچسبد، انگار به زمین چسبیده بود. همان‌طور صاف و راست منتظر اتوبوس ایستاده بود و تکان نمی‌خورد. با دیدنش تعجب کردم و با خود گفتم: «سردش نیست؟» من که پالتو پوشیده بودم و مدام حرکت می‌کردم، نزدیک بود یخ بزنم، او که بدون حرکت صاف ایستاده است. به‌هر‌حال آدم در زندگی‌اش چیزهای حیرت‌انگیزی می‌بیند. دوباره می‌خواستم سوار بر قایق مغزم، سواحل بی‌شماری را بگردم؛ اما با ترمزکردن اتوبوس جلوی ایستگاه، من نیز همچون توپ فوتبال، از افکارم شوت شده و بیرون پریدم.
     
    آخرین ویرایش:

    SSARKA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    91
    امتیاز واکنش
    370
    امتیاز
    196
    سن
    23
    در اتوبوس هم صندلی‌های خالی نشان‌دهنده‌ی جمعیت کمی از افرادی بود که هر‌یک در حال رفتن به سرکار یا مدرسه و ... بودند. راننده‌ی اتوبوس مردی نسبتاً چاق، با سری کاملاً طاس بود که هر‌از‌گاهی در فلاسکش را باز می‌کرد و برای خودش چای می‌ریخت. با هربار گازدادن و سرعت را زیادکردن، لیوان چای را سر می‌کشید و باز هم دستش را به سمت فلاسک دراز می‌کرد. نمی‌دانم با نوشیدن این همه چای، چگونه سرزنده و هوشیار به رانندگی ادامه می‌داد. گویی چای مایع انرژی‌زایی بود که اگر از نوشیدن آن دست می‌کشید، دیگر نمی‌توانست رانندگی کند. برایم جالب بود که با هربار سرکشیدن لیوان، مشتی قند به دهان می‌انداخت. انگار نافش را با قند بریده بودند. این همه قند قطعاً برایش مشکل به وجود می‌آورد. مطمئنم او این را بهتر از هرکس دیگری می دانست؛ ولی ما انسان‌ها ضرر را به آگاهی ترجیح می‌دهیم. ضرری که شیرینی‌اش را هرروز زیر زبان حس می‌کنیم؛ اما انتهای نافرجام و تلخی در انتظار ماست.
    سپس نگاه تیزبینم را از راننده گرفتم و آن را به تماشای خیابان وادار کردم. درختان دیگر لباس‌های گرم‌و‌نرمشان را از تن بیرون آورده و به حمام می‌رفتند. حمامی که در فصل زمستان آن‌ها را روسفید می‌کرد. مغازه‌ها هنوز هم باز نشده بودند، تنها کرکره‌ی فروشگاه زنجیره‌ای بزرگی نیمه‌باز بود. در این میان نوجوانی را دیدم که کیف مدرسه‌ای بزرگی را حمل می‌کرد. کاپشن بزرگش و کلاه مخملی‌اش نشان‌دهنده‌ی این بود که از سرماخوردن در این فصل می‌ترسد. حق هم داشت؛ من نیز از سرماخوردن در چنین فصلی هراس داشتم. او آرام‌آرام و با کمال آرامش یقیناً به سمت مدرسه‌اش حرکت می‌کرد.
    تماشای خیابان‌ها لـذت‌بخش است؛ اما چشمان آدمی را خسته می‌کند. به ساعتم نگریستم. با اینکه این‌بار موفق شدم خودم را به اتوبوس برسانم؛ اما باز هم با تأخیر به سرکار می‌رسیدم. دیگر چشمانم طاقت نداشتند که باز بمانند. آرام‌آرام آن‌ها را بستم؛ اما هوشیار بودم؛ زیرا گوش‌هایم بیدار بودند. با گوش‌ها می‌شود شنید، با آن‌ها هم می‌توان دید. دیدن با گوش بسیار بهتر از چشم است؛ ولی دیدنی که با شنیدن همراه نباشد. دیدنی که خود آن را ببینیم، نه اینکه دیگران آن را به خوردمان بدهند. و این ارزشمند است. در حالتی که چشمانم بسته بودند، سعی کردم با گوش‌هایم محیط اطرافم را تحت‌کنترل خود درآورم. صدای اتوبوس بر هر صدای دیگری غلبه داشت. به گمانم اتوبوس به سمت چپ پیچید و پس از حدود سی‌ثانیه ایستاد. اولش فکر کردم به ایستگاهی رسیده است؛ ولی وقتی درهای اتوبوس باز نشد، یقین پیدا کردم که به چهارراه رسیده‌ایم و چراغ قرمز است. وقتی چشمانم را باز کردم، درست‌بودن دیده‌ی گوش‌هایم را با چشم خودم دیدم. اگر بخواهم راستش را بگویم، از حس لامسه هم استفاده کردم؛ حسی که بسیار کارآمد است.
    با رسیدن اتوبوس به آن‌طرف چهارراه، پیاده شدم. می‌بایست مسیری حدود ده‌دقیقه‌ای را بپیمایم تا به سرکار برسم. هوا اکنون با پدیدارگشتن خورشید قدری گرم شده بود و کم‌کم به تعداد مردمی که در خیابان‌ها بودند، افزوده می‌شد. تردد بی‌شمار اتومبیل‌ها هم نشان‌دهنده‌ی این بود که روز واقعی شروع شده است.
     
    آخرین ویرایش:

    SSARKA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    91
    امتیاز واکنش
    370
    امتیاز
    196
    سن
    23
    مسیر نسبتاً طولانی را طی کردم و به شرکت رسیدم. باز هم دیر کرده بودم و به‌خاطر آن جریمه شدم. آن روز اصلاً حال‌و‌حوصله‌ی کارکردن را نداشتم و به هر بهانه‌ای می‌خواستم خودم را از شرّ کارکردن رها کنم. ولی در یک شرکت با کارمندان و کارفرماهای بسیار، مگر می‌شود کسی را قانع کرد که حوصله‌ی کار‌کردن را ندارم؟ پس با هر زحمتی که شده، خود را درگیر پرونده‌ها و کاغذبازی‌های همیشگی کردم. با اعداد و ارقام بسیاری ور رفتم. مهرهای زیادی را همچون سیلی به صورت کاغذها زدم. تلفن‌های بی‌شمار و طی‌کردن مسیر اتاق‌های زیادی که هربارش انگار هزارسال طول می‌کشید و ... . آن‌قدر سرگرم کار شده بودم که متوجه گذر زمان نشدم. با چرخش عقربه‌های ساعت و نشان‌دادن ساعت یک بعدازظهر، سراغ کیفم رفتم تا ظرف ناهار را بیرون آورده و گرم کنم و بخورم؛ اما آن روز اصلاً یادم رفته بود آن را همراه خودم بیاورم. پس سریعاً از شرکت خارج شدم و در یک ساندویچی مشغول خوردن ساندویچ شدم.‌ حدود پنج‌دقیقه‌ای می شد که در ساندویچی مشغول خوردن ساندویچ بودم. ناگهان زنگ تلفن همراهم به صدا درآمد و شماره‌ی ناشناسی روی آن سبز شد. با جواب‌دادن آن، تنها یک جمله شنیدم: «امشب توی رستوران منتظرتم.»
    با قطع‌شدن تلفن، سرجایم خشکم زد. به‌کل قضیه رستوران را فراموش کرده بودم. گویی شخصی که پشت تلفن بود، از این قضیه خبردار بود و می‌خواست آن را یادآوری کند. صدای عجیبی داشت؛ ولی مکالمه‌ی طولانی‌ای شکل نگرفت تا بتوانم صدایش را تشخیص دهم. به‌نظرم صدایش آشنا آمد. صدای یکی از اقوام بود. نه، صدای ... یک‌آن از جا پریدم. سریع پول ساندویچ را حساب کردم و از ساندویچی بیرون آمدم. بله، آن صدا برایم آشنا بود؛ خیلی هم آشنا بود. من هر ‌روز با آن صدا زندگی می‌کنم. در واقع... در واقع... آن صدای خودم بود!
    اصلاً نمی‌توانستم مسئله را تجزیه‌وتحلیل کنم. یعنی چه؟ من به خودم نامه نوشته‌ام؟ من به خودم زنگ زده‌ام؟ این امکان ندارد. چنین چیزی غیرممکن است. مگر می‌شود کسی برای خودش نامه بنویسد، زنگ بزند و خودش را به رستوران دعوت کند. نفس عمیقی کشیدم. بدون هیچ‌گونه‌ درنگی به‌سمت شرکت حرکت کردم. دیگر درخت‌ها را نمی‌دیدم. عبور ماشین‌ها و سروصدای آن‌ها مرا آزار نمی‌داد. تنها یک رنگ برایم مجسم شده بود، سفید ... سفید مطلق.
     

    SSARKA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    91
    امتیاز واکنش
    370
    امتیاز
    196
    سن
    23
    دیگر یادم نمی‌آید چگونه کارم را تمام کردم؛ تنها به یاد دارم مثل همیشه خسته از کار و افکار منفی به خانه برگشتم. وقت زیادی داشتم تا با همسرم درباره اتفاقی که در ساندویچی با آن روبه‌رو شدم، حرف بزنم. ولی این کار را نکردم؛ چون می‌ترسیدم که نکند او نظر مرا عوض کند.
    تیک‌تاک، تیک‌تاک، تیک‌تاک، تیک‌تاک... صدای ساعت تک‌تک سلول‌های مغزم را آزار می‌داد. دیگر تحمل انتظار‌کشیدن را نداشتم. برای اینکه بتوانم اندکی از دست این افکار منفی رهایی یابم، کتابی برداشتم و شروع به خواندن آن کردم. کتابی که از خواندن آن حتی یک کلمه هم نفهمیدم. این‌جور مواقع اندکی استراحت می‌توانست افکار منفی‌ام را درون سطل زباله جای دهد؛ پس به اتاقم رفتم تا به استراحت بپردازم. استراحتی که نمی‌توان آن را استراحت نامید؛ زیرا مرا پریشان‌تر و خسته‌تر از قبل کرد. هنوز چندساعتی به وقت ملاقات در رستوران مانده بود و من مثل مار به خودم می پیچیدم. انگار همسرم هم از بی‌قراری من خبردار بود؛ زیرا عادتش این بود که در این مواقع آرام باشد. او خوب می‌دانست که من تنها با آرامش می‌توانم افکارم را جمع‌و‌جور کنم؛ ولی رفتارش مثل همیشه نبود. طوری آرام و ساکت بود که انگار چیزهایی می‌دانست که من نمی‌دانم. ولی چرا باید او چیزی بداند و به من نگوید. این فقط یک فکر بیهوده بود؛ فکری که تنها نتیجه‌اش اذیت‌شدن خودم بود. پس سعی کردم این افکار را به ذهنم راه ندهم؛ ولی مگر می شد. هزار‌و‌یک فکر جورواجور به سراغم آمد. افکاری که مرا تقریباً دیگر دیوانه کرده بودند؛ اما خون‌سردی خود را حفظ کردم. با خود گفتم: «فکر کن می‌خوای امتحان بدی، چیزی نیست.» با گفتن چنین جمله‌ای به خودم، توانستم اندکی آرام شوم. بار دیگر به ساعت نگاه کردم. ساعت هشت شب بود و می‌بایست حاضر می‌شدم. خسته‌تر از آن بودم که به رستوران بروم؛ ولی کنجکاوتر از آن بودم که به رستوران نروم. بین رفتن و نرفتن، رفتن را انتخاب کردم. جالب آنجا بود که همسرم اصلاً مخالفتی از خود نشان نداد.
     
    آخرین ویرایش:

    SSARKA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    91
    امتیاز واکنش
    370
    امتیاز
    196
    سن
    23
    سریع حاضر شدم. به‌خاطر اینکه هوا بسیار سرد بود، پالتوی مشکی‌ پوشیدم. قبل از اینکه از خانه خارج شوم، حرکات همسرم را برانداز کردم. نه، چیز غیرعادی‌ای وجود ندارد. پس از خداحافظی از او، از خانه خارج شدم و به دامان خیابان‌ها و کوچه‌های سرد و جوی‌های یخ‌زده بازگشتم. با اینکه هوا بسیار سرد بود؛ اما می‌شد چند ستاره را دید. حتی می‌شد سیاره مشتری را که در ظلمت شب به رنگ ارغوانی درآمده بود، خیلی واضح دید. سیاره‌ای که درخشش خیره‌کننده‌اش هر جنبنده‌ای را محو تماشای خود می‌ساخت. از آن فرصت استفاده کردم و لبخندی بر لبانم جاری ساختم. آن لحظه بود که طعم آرامش را برای باری دیگر چشیدم؛ آرامشی که از آسایش برتر است. جمله‌ای که چندروز پیش از راننده تاکسی‌ای که مربی یوگا بود شنیدم و به یاد سپردم. قدم‌زنان و بدون هیچ عجله‌ای به سمت رستوران حرکت می‌کردم. ستاره‌ها به من چشمک می‌زدند و من توانستم نیمی از ماه را که در حال لبخندزدن به من بود، ببینم. دیگر آن حس بدی که یک روزی می شد خواب‌و‌خوراک را از من گرفته بود، در من نمایان نشد. دیگر به شنیدن صدای خودم پشت تلفن فکر نکردم. دیگر ذهنم در اعماق اقیانوس های وحشتناک غواصی نمی‌کرد. و من از این بابت خوش‌حال بودم.
    هنوز زیاد از خانه دور نشده بودم که صدای ناله‌های یک حیوان که به گمانم سگ بود، از درون خرابه‌ای توجهم را جلب کرد. حس کنجکاوی مرا وادار کرد تا به آنجا بروم. سریع خود را به خرابه رساندم. صحنه ی رقت‌انگیزی بود. سگی ماده که به گمانم تازه توله‌هایش را به دنیا آورده بود، داشت جان می‌داد. بدن لاغر و تکیده‌اش نشان‌دهنده‌ی این بود که غذا نخورده بود. صحنه آن‌قدر رقت‌بار بود که نتوانستم از آن‌ها دل بکنم. باید یک کاری می‌کردم؛ وگرنه با مرگ سگ ماده، توله‌هایش نیز جان می‌دادند. این مرا وادار کرد تا به اطراف سرک بکشم و مغازه‌ای پیدا کرده و کمی گوشت بخرم؛ ولی انگار تمامی مغازه‌ها و فروشگاه‌ها دست در دست هم داده و همگی با هم تعطیل کرده بودند.
     

    SSARKA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    91
    امتیاز واکنش
    370
    امتیاز
    196
    سن
    23
    برایم قابل‌باور نبود که همین‌جور بگذارم سگ بیچاره جان بدهد. چگونه می‌توانستم او را نجات دهم؟ یک‌آن فکری به ذهنم آمد. اول به آن توجه نکردم؛ ولی وقتی صدای عوعو سگ بیچاره ضعیف و ضعیف‌تر شد، درنگ نکردم و چاقو را از جیبم بیرون آوردم. به کنجی رفتم و پالتو و سپس پیراهنم را درآوردم. سپس قطعه‌ای از پیراهن را بریدم و در دهانم گذاشتم. همین‌که چاقو با قسمتی از شکمم برخورد کرد، چنان دردی در آن به وجود آمد که یک لحظه از کارم پشیمان شدم؛ ولی کم نیاوردم. بالاخره قطعه‌ای از وجود خودم را بریدم. با قسمتی از پیراهنم جای زخم را بستم و سپس لباس‌هایم را پوشیدم. عجیب بود؛ در آن لحظه اصلاً حس سرما به من دست نداد. به سمت خرابه حرکت کردم. درد داشتم؛ ولی نه درد ذهن. دردی داشتم که بالاخره خوب می‌شد. با رسیدن به خرابه، گوشت وجودم را جلوی سگ انداختم. سگ بیچاره با میـ*ـل شروع به خوردن آن کرد. وقتی آن را خورد، ایستاد و اندکی به من زل زد و سپس سرش را رو به آسمان گرفت و زوزه‌ی بلندی کشید. نمی‌دانم چه اتفاقی افتاد که نیرویی عجیب مرا وادار کرد خرابه را ترک کنم.
    با ترک‌کردن خرابه، دوباره به مسیرم ادامه دادم. درد بسیاری را تحمل می‌کردم؛ ولی از اینکه موجودی را از مرگ نجات داده‌ام، خوش‌حال بودم. خوش‌حال بودم و همین برایم کافی بود.
    به رستوران نزدیک شده بودم. دیگر از درد شکمم خبری نبود. آرام راه می‌رفتم. دستانم را در جیب پالتویم گذاشته بودم و در خیالات غرق شده و آن‌سوی پرچین‌های عمرم را ورق می‌زدم. ناخودآگاه به یاد داستانی افتادم که در ایام نوجوانی سعی داشتم آن را چاپ کنم. داستانی که زیاد چنگی به دل نمی‌زد و هرکاری کردم چاپ نشد. داستانی که نامش را مرگ و زندگی گذاشته بودم. همین داستانی که می‌خواهم برایتان تعریف کنم:
     

    SSARKA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    91
    امتیاز واکنش
    370
    امتیاز
    196
    سن
    23
    «در شبی زمستانی، شبی که ابرهای خروشانش چون سوارکارانی برافروخته و ارغوانی‌شکل بر سر آسمان بیکران فریاد می‌زدند و می‌غریدند، پیرمرد با دستانی که دور نوزاد حـ*ـلقه شده بود و با پشتی نسبتاً خمیده، مسیرش را در دل این سرزمین ادامه می‌داد. هفت‌روز و هشت‌شب، ساعت‌ها پیاده‌روی و فرار. فرار از دست قاتلی خون‌خوار، پشتش را اندکی راست کرد؛ اما نتوانست از خمیدگی آن بکاهد. قدم هایش ناتوان شده بود. چه کسی باور می کرد؟ یک پیرمرد هفت‌روز و هشت‌شب بدون حتی اندک وقفه‌ای پیاده‌روی کرده بود. به‌راستی چه چیزی او را مجاب می‌کرد این مسیر را ادامه دهد. غرش ابرها رخسارش را غرق عرق کرده بود. با دستان ناتوانش که چروکیده و سرخ بودند، عرق پیشانی‌اش را پاک کرد. مسیر بدون هدفش را پیش گرفت. همیشه می‌گفت از مسیری که بی‌هدف باشد متنفر است؛ اما اکنون خود در مسیر بی‌هدفی غوطه‌ور است. اما نوزاد، خفته و آرمیده بود. آرامشی در دل این نوزاد نهفته بود که پیرمرد را به ترس می‌انداخت؛ ترس و هراس از کشته‌شدنش. پیرمرد خاطره‌ای را به یاد آورد.
    «در درون خانه‌ای کاهگلی استادش در حال جان‌دادن است. استاد آن‌قدر پیر شده که چشمانش دیگر بینا نباشند. به آرامی در خانه را گشود.
    - سلام استاد.
    - آه، سلام. کی هستی؟
    - منم استاد. شاگردت رو فراموش کردی؟
    - نه پسرم.
    استاد دیگر سخنی نگفت. چه بگوید؟ اینکه در حال مرگ است؟ شاید از مرگ می‌ترسید. نه، استاد آن‌قدر دنیادیده و بزرگ بود که از مرگ هراسی نداشته باشد. استاد خودش زمانی از موبدان به نام ایران بود. شاید می‌خواست با آرامش چشمانش را از دنیای دیده‌ها، ببندد. این برای بار اول بود که شاگرد دلش می‌خواست با استادش سخن بگوید. از مردم، از شاهنشاه، از ... و ... اما حیف که وقت بسیار تنگ بود. دلش دیگر طاقت این همه سکوت را نداشت. بالاخره سکوت را هرچند برای زمانی کوتاه، ولی شکست.
    - استاد، چند روزیه یه سؤال ذهن من رو مشغول کرده. اگه اجازه بدید ازتون بپرسم.
    - بپرس پسرم.
    - چه چیزی از سکه‌ی طلا باارزش‌تره؟
    استاد در همان حالتی که دراز کشیده بود، به سختی دستش را به ریش‌های بلند و چون برف سپیدش کشید؛ خصلتی که همیشه در هنگام پاسخگویی به سؤالات از آن بهره می برد. ریش سپیدش را اندکی لمس کرد و سپس جواب داد:
    - توی زندگی تنها یک چیز ارزشمنده: موقعیت.
    - نمی‌فهمم منظورتون رو.
    - می‌فهمی؛ عجله نکن.
    درحالی‌که چشم‌هایش تقریباً خمـار شده بود، با صدایی نزدیک به نجوا تکرار کرد: «می‌فهمی.»
    سپس استاد در‌حالی‌که به کنج دیوار خیره شده بود، گفت:
    - برو به موبد گودرز بگو...»
     

    SSARKA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    91
    امتیاز واکنش
    370
    امتیاز
    196
    سن
    23
    پیرمرد در‌حالی‌که صدای خش‌خش برگ‌هایی را که بر آن‌ها گام می نهاد می‌شنید، لبخندی بر روی لبانش نشست. گنج واقعی استاد بود. می‌دانست که در جواب دیگران چه پاسخی بدهد. خوش‌حال بود؛ چون هنوز به سن استاد نرسیده، معنی حقیقی ارزش را درک کرده بود. گام‌هایش را استوار کرد. اکنون آن‌ها در میان درختان بودند. باران بند آمده بود؛ ولی یک حسی به او می‌گفت که این آرامش قبل از طوفان است. به‌هر‌حال اندکی آسوده‌شدن و آرامش می‌توانست حالش را دگرگون کند. کنار درخت بزرگی ایستاد. کودک را محکم در آغـ*ـوش گرفت و همان‌جا نشست. به درخت تکیه داد و به خاموشی شب گوش سپرد. نه، شب خاموش نبود. هیچ‌وقت خاموش نبود و خاموش نمی‌شود. این گوش‌ها هستند که صدای شب را نمی‌شنوند. پس با خیالی راحت پلک‌هایش را روی هم نهاد؛ اما سریع هوشیار شد. طوفان! نباید زیاد لفتش می‌داد. پناهگاه مهم‌تر بود. از دور صدای شیهه‌ی چند اسب به گوش می‌رسید. پیرمرد به خود لرزید. نکند پیدایشان کرده‌اند؟ حالا باید چه خاکی بر سر خود بریزد؟ تنها یک راه مانده و آن درخت است. شاید پیر شده باشد؛ ولی خرفت نشده. نه، این راهش نیست. با نزدیک شدن سوارها، عقلش ‌را از دست داد. با پارچه‌ای نوزاد را بر شکمش بست و با تمام توان شروع به بالارفتن از درخت کرد. سخت بود؛ ولی شدنی. با هزار بدبختی بالاخره توانست درخت را مغلوب کند. ساکت و آرام، سوارها دیگر به کنار درخت رسیده بودند. هیچک‌دام را نمی‌شناخت. پنج‌نفر بودند. آنکه از همه چاق‌تر بود، با بی‌حوصلگی و عصبانیت بسیار به بقیه دستور می‌داد. یکی که کلاه‌خود کثیفی بر سر داشت، مدام فحش می داد و ناسزا می‌گفت. خداخدا می‌کرد که در این نزدیکی اتراق نکنند. با ترس‌و‌لرز بسیار، اما آرام به آن‌ها چشم می دوخت. دعاهایش مستجاب شد. با سرعت زیادی از آنجا دور شدند. نفس راحتی کشید؛ اما طوفان که هنوز به خواب نرفته. آن‌قدر خسته شده بود که به هیچ‌چیز فکر نکند. گرسنه بود، کودک هم همین‌طور؛ ولی زنده بودند. این برایش عجیب بود. این‌دفعه دیگر نتوانست در مقابل خواب مقاومت کند.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا