کامل شده رمان تقاص آبی چشمهایش (جلد اول) | زهرا سلیمانی کاربر انجمن نگاه دانلود

روند رمان از نظر شما چگونه است ؟

  • عالی

    رای: 2 66.7%
  • متوسط

    رای: 1 33.3%
  • بد

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    3
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Zhrw._.sl

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/09/09
ارسالی ها
254
امتیاز واکنش
3,306
امتیاز
451
سن
22
محل سکونت
Shrz
#پارت_سی و نهم

عاطفه ایستاده و مات بـرده به آرمین نگاهی انداخت و در حالیکه با دست سـ*ـینه اش را فشار می داد ، زیر لب من من کنان نالید :
- ت ... تو اینجا چی کار می کنی ؟!
آرمین از واکنش عاطفه خنده اش گرفت و جواب داد :
- ببخشید ، آخه اینقدر توی عالم خودت غرق شده بودی که دلم نیومد زودتر از اینها صدات کنم !
سپس چشمکی زد و ادامه داد :
- در اصل از شعر خوندنت خوشم اومد . میخواستم ببینم وقتی توی حال و هوای خودتی چطوری می شی !
کم کم اخمی غلیظ جایگزین ترس در چهره عاطفه شد . سرش را بدون اینکه چیزی بگوید برگرداند و خونسرد به راهش ادامه داد . آرمین با ابروهای بالا رفته تنها نگاهش کرد . اما همین که فاصله عاطفه از او زیاد شد ، به خود آمد و به حالت دو نزدیکش شد .
عاطفه با دیدن دوباره آرمین ، پوفی کرد و زیر لب با خود زمزمه کرد :
- سمج بی خاصیت !
آرمین که حرف عاطفه را شنیده بود ، لبانش را جمع کرد و در حالی که دستانش را درون جیب های شلوارش کرده بود ، معصومانه خطاب به عاطفه پرسید :
- با کی بودی ؟!
عاطفه به طرف آرمین سر چرخاند و بی رحمانه و تاکیدانه گفت :
- با تو !
هردو روبروی هم ایستاده و خیره در چشم یکدیگر شده بودند . با این تفاوت که آرمین با خنده و عاطفه با عصبانیت نگاه می کرد .
عاطفه وقتی چهره خندان آرمین را دید ، از لای دندان های به هم چسبیده اش و از زور حرص ، غرشی کرد و سپس با قدمهایی بلند سعی کرد از او دور شود .
آرمین لبخند دندان نمایی زد و تا عاطفه خواست قدمی بردارد ، بازویش را در دست گرفت . عاطفه ابتدا نگاهش را به دست آرمین که پیچیده به دور بازویش بود دوخت ؛ آنگاه کم کم نگاهش را بالاتر آورد و دوباره غرق در چشمان پر شیطنت آرمین شد .
آرمین ابرویی بالا انداخت و در حالیکه او را به خود نزدیک می کرد زیر لب گفت :
- سمج که هستم ؛ اما دلت میاد بهم بگی بی خاصیت ؟!
عاطفه نفس هایش کشدار و فکش منقبض شد . هر لحظه دلش می خواست تا انگشتانش را درون موهای آرمین فرو کند و او را کشان کشان تا در خانه مهری ببرد .
آرمین وقتی عاطفه را اینقدر حرصی و عصبانی دید ، چشمانش کم کم رنگ غم به خود گرفت و با دلخوری خیره در چشمان دریایی عاطفه گفت :
- می شه بگی دلیل این رفتارات چیه ؟! به خدا دارم دیوونه میشم وقتی میبینم تو یه خونه زندگی می کنیم اما باهام مثل غریبه ها رفتار می کنی !
عاطفه به زور بازویش را از محاصره دست آرمین بیرون کشید و بعد از اینکه به فاصله یک قدم عقب رفت ، پوزخندی زد و جواب داد :
- یعنی واقعا نمی دونی دلیل این رفتارام چیه ، یا خودت رو زدی به نفهمی ؟!
آرمین شانه ای بالا انداخت و با چهره ای گرفته زیر لب گفت :
- خب حدس می زنم به خاطر اینکه توی بیمارستان نتونستم موقع مرخصیت باشم . درسته ؟!
عاطفه خنده ای عصبی کرد و دست به سـ*ـینه خیره در چشمان سیاه آرمین زمزمه کرد :
- نه بابا ، عجب هوشی داری تو !
آنگاه در ادامه حرف هایش ، نگاهش سرد شد و بدون اینکه حسی در چهره اش مشهود باشد ، گفت :
- این فقط یکی از دلایل قهر من با توئه !
آرمین قدمی به عاطفه نزدیک شد و بی صبر سرش را تکان داد و گفت :
- خب ، بگو . دلیل بعدیت چیه ؟!
عاطفه سرش را به طرفین تکان داد و با بغض نالید :
- تو که از دختر بودن بچه ات فرار کردی و رفتی پیش عمه جونت . چرا بدون اینکه بهم بگی و نظرمو بخوای بدونی ، برای بچه ام پرستار استخدام کردی ؟!
آرمین در بین حرف های عاطفه پرید و تند و تند گفت :
- کی گفته من از دختر بودن بچه ام فرار کردم ؟! منکه گفته بودم برام فرقی نداره بچه چی باشه . موضوع پرستار بچه هم ...
عاطفه چشمانش را به روی هم فشرد و بی توجه به حرف های آرمین شروع به حرف زدن کرد :
- وقتی بیتا اومد پشت در خونه و گفت که تو استخدامش کردی برای کمک به من ، خیلی از دستت کفری شدم . آخه ناسلامتی من زنتم ! بدون اینکه بهم خبر بدی ، رفتی و برای خودت کلفت استخدام کردی ؟!
لبخندی زهر آلود گوشه لب آرمین نشست . سپس از خلوتی پارک استفاده کرد و به طرز غافلگیرانه ای ، دست عاطفه را گرفت و در آغـ*ـوش خود پرت کرد . عاطفه که از رفتار ناگهانی آرمین شوکه شده بود ، عکس العملی از خود نشان نداد و دستانش در دو طرف بدنش آویزان شده بود .
آرمین با چشمانی بسته ، عاطفه را به خود فشرد و زیر لب زمزمه وار گفت :
- آخه چرا به خاطر این حرفا باهام جوری قهر می کنی که باید به دست و پات بیفتم تا راضی بشی و آشتی کنی ؟!
عاطفه ناگهان به خود آمد و تمام قدرتش را درون دست هایش ریخت . کف دستانش را به روی سـ*ـینه آرمین گذاشت و او را با شتاب از خود جدا کرد .
آرمین با چشمان گرد شده و با دهانی باز ، تنها نظاره گر خشونت عاطفه بود . عاطفه در حالی که تند و تند نفس می کشید ، اخمی غلیظ بر پیشانی نشاند و خطاب به آرمین گفت :
- کی گفته حرفام الکیه ؟ وقتی وسط بیمارستان من رو تنها می زاری و از تهدید عمه ات میترسی ، توقع داری هر دفعه تو چشمات با عشق نگاه کنم و بگم "خیلی کار خوبی کردی عشقم ، دیگه مهری خانم تو رو از ارث محروم نمیکنه ! "وقتی بدون اجازه من پرستار استخدام میکنی ...
دیگر نتوانست تحمل کند و همانطور که سرش را تکان می داد ، با کلافگی ادامه داد :
- تو رو خدا بگو اگر جای من بودی چی کار می کردی ؟ هان ؟!
آنگاه آهسته ، قدم به قدم عقب رفت و همانطور که بغضش در حال ترکیدن بود ، لبانش را گاز گرفت و خیره در چشمان غمگین آرمین نالید :
- جای من نیستی که درک کنی . هیچوقت من رو درک نکردی !
سپس با حالت دو از آرمین فاصله گرفت و او را با هزار فکر و خیال تنها گذاشت .

***

زهره سینی چای را روی میز گذاشت . نگاهی به چهره بی حوصله عاطفه و آرمین انداخت و با لبخند خطاب به هردوی آنان گفت :
- خیلی خوش اومدین . واقعا غافلگیرم کردین !
از آن طرف یوسف نگاهی به اتاق خوابشان انداخت و در حالیکه لبانش را جمع کرده بود ، پایش را روی پای دیگرش انداخت و خیره به ریحانه غرق خواب ، گفت :
- دلم تنگ این خوشگل خانوم شده بود که تا اومد اینجا انگار قرص خواب بهش دادن . تکون هم نمی خوره !
عاطفه با این حرف یوسف لبخندی زد و چیزی نگفت .
دقایقی به بحث های معمولی پشت سر گذاشته شد ، که آرمین از زهره خواست با او همراه شود . زهره با تعجب از جا بلند شد و به دنبال آرمین به حیاط رفت .
نگاه عاطفه روی هردوی آنان بود که ناگهان با صدای آرام یوسف به خود آمد و سراپا گوش شد :
- با وجود اینکه منم مثل شما کنجکاو شدم چه حرفی بینشون داره رد و بدل میشه ، اما این تنهایی برای ما هم خوب شد !
عاطفه به طرف یوسف چرخید و با تعجب گفت :
- چطور ؟!
یوسف سرش را پایین انداخت . کمی با فنجان چایش بازی کرد تا اینکه پس از لحظاتی با من من شروع به حرف زدن کرد :
- راستش می خواستم درباره موضوعی باهاتون حرف بزنم !
عاطفه کنجکاوتر از پیش به جلو خم شد و یک تای ابرویش را بالا انداخت . سرش را تکان داد و گفت :
- خب ، درباره چی می خواستین حرف بزنین ؟!
یوسف دیگر طاقت نیاورد و نگاهش را از فرش زیر پایش گرفت و به چشمان عاطفه دوخت . عاطفه تنها او را نگاه میکرد و هر لحظه منتظر بود تا ببیند چه می خواهد بگوید .
یوسف نگاهش رنگ غم به خود گرفت و زیر لب زمزمه کرد :
- درباره خودم و زهره !
عاطفه سرش را به نشانه ادامه دادن تکان داد و چیزی نگفت . یوسف آب دهانش را پر سروصدا به پایین فرستاد و ادامه داد :
- چند وقتیه می خواستم بهتون چیزی رو بگم . اما هردفعه به خاطر یه سری دلایل نمی شد حرف دلمو بهتون بگم !
عاطفه با لبخند چشمانش را به نشانه آرامش خیال به روی هم گذاشت و گفت :
- نگران نباش آقا یوسف . راحت حرفت رو بزن !
یوسف شانه ای بالا انداخت و با کلافگی گفت :
- زهره ، اون زهره ای نیست که شما می بینین !
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Zhrw._.sl

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/09
    ارسالی ها
    254
    امتیاز واکنش
    3,306
    امتیاز
    451
    سن
    22
    محل سکونت
    Shrz
    #پارت_چهل ام
    عاطفه سردرگم ابرویی بالا انداخت و گفت :
    - منظورت چیه ؟ یعنی چی این زهره اون زهره نیست ؟!
    یوسف نگاهش را به نقطه ای نامعلوم دوخت و ادامه داد :
    - یعنی رفتاراش اون چیزی نیست که در ظاهر بهتون نشون میده !
    سپس نگاهش را به چشمان عاطفه دوخت و با اخم اضافه کرد :
    - دو شب پیش ، نصفه شب با سرو صدای زهره از خواب بیدار شدم . داشت کابوس می دید و زیر لب هذیون می گفت . آروم تکونش دادم ، اما همونطور که از ترس به خودش می پیچید به هذیون گفتنش ادامه داد !
    عاطفه بین حرف یوسف پرید و با نگرانی پرسید :
    - چی می گفت ؟!
    یوسف آهی از اعماق قلبش بیرون فرستاد و با چشمانی که در آن حلقه اشک به خوبی دیده می شد جواب داد :
    - می گفت ، عارف تنهام نزار !
    عاطفه با شنیدن همین یک جمله ، کافی بود تا چشمانش را از روی ناراحتی و کلافگی به روی هم گذارد و سکوت کند .
    یوسف لبان خشکش را با زبانش خیس کرد و با نگرانی و ناراحتی خطاب به عاطفه گفت :
    - زهره هنوز که هنوزه فکر برادر شما راحتش نمی زاره . به قدری که بعد از این همه مدت هنوز داره خوابش رو می بینه . من دیوونه وار عاشقشم و دوست دارم تمام فکر و ذکرش من باشم ! شما اصلا جای من ؛ اگر آرمین اسم یه زن رو توی خواب صدا بزنه ، چه حالی پیدا می کنین ؟! شما هم مسلما قلبتون میشکنه و حس می کنین عشقتون یک طرفه ست !
    یوسف به این جای حرفش که رسید ، به تبعیت از عاطفه ، رو به جلو خم شد و ملتمسانه گفت :
    - عاطفه خانم خواهش میکنم ! لطفا با زهره حرف بزن و ازش بخواه دیگه به عارف فکر نکنه . از شدت عشقشون نسبت به همدیگه با خبرم ؛ اما معذرت میخوام که اینو میگم ، الآن برادر شما زیر خروارها خاک خوابیده و دیگه زنده نیست تا حق درگیر کردن ذهن زن منو داشته باشه . لطفا با زهره حرف بزنین و اونو به زندگی برگردونین ، خواهش میکنم !
    عاطفه با کلافگی نفسش را پر صدا بیرون فرستاد . سرش را به طرفین تکان داد و خیره به نقطه ای نامعلوم با تته پته گفت :
    - م ... من واقعا باورم نمیشه !
    آنگاه با ابروهای بالا رفته نگاهش را به چشمان یوسف دوخت و ادامه داد :
    - هیچوقت فکر نمیکردم زهره تا این حد پیش بره ! آخه اون ...
    دیگر نتوانست ادامه دهد و از روی حرص و ناراحتی ، صورتش را با دستهایش پوشاند و سکوت کرد .
    در همان لحظه ، زهره و آرمین با لبخند به عاطفه و یوسف ملحق شدند . یوسف با لبخندی بی جان به زهره چشم دوخت و با جمع کردن خودش ، جا برای نشستن زهره باز کرد . زهره هم چیزی نگفت و در کنار یوسف نشست و به عاطفه و آرمین میوه و شیرینی تعارف کرد .
    حدود نیم ساعتی که گذشت ، زهره با اشاره چشم و ابروی آرمین ، با لبخندی دندان نما از جا بلند شد . تعدادی از ظرف های حاوی پوست میوه را از روی میز برداشت و از عاطفه خواهش کرد تا بقیه ظرف هارا کمکش به آشپزخانه بیاورد .
    عاطفه سرش را به نشانه تایید تکان داد و به دنبال زهره راهی آشپزخانه شد و در همین حین ، نگاهش با نگاه محزون یوسف تلاقی کرد .
    زهره و عاطفه ظرف هارا درون سینک گذاشتند که زهره به عاطفه رو کرد و گفت :
    - دستت درد نکنه !
    عاطفه با لبخندی محو چشمانش را به روی هم گذاشت و در جواب گفت :
    - خواهش می کنم . زحمت کشیدی !
    هر دو تا لحظاتی به همدیگر زل زدند و منتظر بودند تا با گفتن جمله ای ، سر صحبت را باز کنند .
    عاطفه زودتر از زهره شروع به حرف زدن کرد و با نگاهی زیر چشمی به سمت یوسف ، از طریق پنجره کوچک آشپزخانه ، دهان باز کرد و گفت :
    - آقا یوسف خیلی دوست داره . قدرشو بدون ! مرد خیلی نجیب و چشم و دل پاکیه !
    زهره یک تای ابرویش را بالا انداخت و به یوسف نگاه کرد . یوسف در حال خنده و حرف زدن با آرمین بود و اصلا حواسش به سنگینی نگاه آنها نبود .
    زهره پس از لحظاتی نگاهش را از یوسف گرفت و خطاب به عاطفه گفت :
    - راستش ، به نظر من آقا آرمین هم خیلی تو رو دوست داره و عاشقته . حتی یادم میاد بیمارستان موقع بی هوشیت ، یه لحظه از بالای سرت تکون نخورد . اگر یک روز قبل از مرخص شدنت اون مرد غریبه نمیومد دنبالش حتما خودش تو رو میاورد خونه و نمی ذاشت ماهم بهت دست بزنیم !
    عاطفه پوزخند صدا داری زد و بر روی صندلی درون آشپزخانه نشست . زهره هم به تبعیت از او ، روی یکی دیگر از صندلی ها نشست و منتظر به عاطفه نگاه کرد .
    عاطفه چشمانش را به روی وسایل آشپزخانه گرداند و در همان حال خطاب به زهره گفت :
    - از این موضوع بگذریم ، راستش بعضی موقع ها حس میکنم آقا یوسف تو رو بیشتر از عارف دوست داره !
    سپس اخمی محو کرد و خیره در چشمان زهره اضافه کرد :
    - دیگه به عارف فکر نمی کنی که ؟!
    زهره ابتدا از سوال عاطفه جا خورد . اما بعد از گذشت چند ثانیه ، سرش را به نشانه نه بالا انداخت و با لبخندی مصنوعی جواب داد :
    - نه ، دیگه یوسف رو دارم . خیلی وقته خاطرات گذشته هارو گذاشتم کنار !
    عاطفه ، آهان کشداری گفت و بدون اینکه چشمانش را از روی زهره بگیرد ، تکیه اش را به صندلی داد .
    زهره در حالی که با انگشتان دستش بازی میکرد ، زیر چشمی به عاطفه نگاهی انداخت و وقتی نگاه خیره و مشکوک او را به روی خود دید ، از روی کلافگی پوفی کرد و خطاب به عاطفه گفت :
    - چیه ، چرا اینجوری نگام می کنی ؟ یعنی فکر می کنی دارم بهت دروغ میگم ؟!
    عاطفه شانه ای بالا انداخت و با خونسردی جواب داد :
    - فکر نمی کنم . مطمئنم !
    زهره چشمانش را با حرص در کاسه چرخاند و همانطور که سعی میکرد خونسرد باشد ، زیر لب گفت :
    - یعنی تو الآن داری ادای بازپرسارو در میاری ؟ منتظری که به چی اعتراف کنم ؟!
    عاطفه نفس عمیقی کشید و با لبخندی محو گوشه لبش جواب داد :
    - به حقیقت !
    زهره با چشمانی که از آنها غم میبارید ، نگاهش را به چهره خونسرد عاطفه دوخت و آرام گفت :
    - چه حقیقتی ؟ اینکه بگم بعضی اوقات یهو خوابش رو می بینم ، راضیت می کنه ؟!
    عاطفه با محبت دستانش را از هم باز کرد و زهره را در آغـ*ـوش خود جا داد . زهره در حالی که سر بر شانه عاطفه گذاشته بود ، به اشک هایش اجازه سرریز شدن داد تا خودش را خالی کند .
    عاطفه هم با عشق و محبتی که از زهره در سـ*ـینه داشت ، دستانش را نوازشگرانه به پشت زهره کشید و نجوا کنان در گوشش گفت :
    - قربونت برم ، اینقدر خودتو زجر نده ! به خدا عارفم اون دنیا با دیدن اشکات زجر میکشه . به جای اینکارا یه کم به فکر یوسف باش . به خدا اونم دل داره ! وقتی میبینه حواس تو بهش نیست ، دلش میشکنه . اون الآن میخواد همه فکر و ذکرت پیشش باشه . دوست نداره جز خودش ، عشق کس دیگه ای رو تو چشات ببینه !
    زهره که به هق هق افتاده بود ، سرش را از روی شانه عاطفه برداشت و با بغض نالید :
    - می دونم ! من در حق یوسف خیلی بدی میکنم ؛ اما به خدا دست خودم نیست ! یهو یه چیزی میبینم که ناخودآگاه منو به گذشته ها میکشونه . نمیدونم دیگه چی کار کنم تا بتونم جبران این همه صبر و دوست داشتن یوسف رو بدم !
    عاطفه لبخند دندان نمایی زد و همانطور که دستانش را در دو طرف صورت زهره گذاشته بود ، با شادی خیره در چشمانش گفت :
    - این که خیلی راحته ! برای جبران فقط باید براش خانومی بکنی ، همونطور که یوسف نگات میکنه نگاش کنی ، همونطور که دلش میخواد رفتار کنی . همین !
    زهره خنده ی آرامی کرد . دستانش را به روی دستان عاطفه گذاشت و در مقابل گفت :
    - تو هم باید بهم یه قول بدی !
    عاطفه یک تای ابرویش را بالا انداخت و با کنجکاوی گفت :
    - چه قولی ؟!
    زهره لبخندی پهن بر لبانش نشاند و در جواب گفت :
    - باید بهم قول بدی تا با آرمین آشتی کنی !
    عاطفه با حرف زهره به شدت جا خورد . اخمی کرد و با من من گفت :
    - ت ... تو از کجا فهمیدی من و آرمین باهم قهریم ؟!
    آن گاه پس از مکث کوتاهی ، آهان کشداری گفت و چشمانش را ریز کرد . روبه جلو خم شد و صورتش را روبروی صورت زهره گرفت و گفت :
    - وقتی با آرمین رفتین توی حیاط ، به خاطر همین بود . آرمین ازت خواست تا باهام حرف بزنی !
    زهره ، در جواب اخمی ساختگی بر پیشانی نشاند و دست به سـ*ـینه گفت :
    - و آقا یوسف هم از این تنهای استفاده برد و از من پیش تو شکایت کرد تا با من حرف بزنی !
    عاطفه سرش را به طرفین تکان داد و با خنده زیر لب گفت :
    - ای کلک . از کجا فهمیدی ؟!
    زهره ، مغرورانه شانه ای بالا انداخت و جواب داد :
    - حدس زدنش زیاد سخت نبود . آخه تو برای دومین بار داشتی از یوسف تعریف میکردی . هر دو بار هم برای راضی کردن دل من بود ! یکی موقعی که از تو خواسته بود تا با من در مورد خواستگاریش حرف بزنی ؛ یکی هم حالا !
    هر دو تا لحظاتی خیره در چشم یکدیگر شدند و ناگهان باهم زدند زیر خنده . زهره در میان خنده هایش ، دستان عاطفه را گرفت و گفت :
    - نگفتی حالا ، قول میدی ؟ باور کن اونم کمی از یوسف نداره . داره عذاب میکشه !
    عاطفه کم کم خنده اش قطع شد و در آخر تنها لبخندی محو به روی لبانش باقی ماند . تا دقایقی در فکر بود که با تکان های زهره به خود آمد . زهره به حالت لجوجانه ای گفت :
    - ببین من قول دادم تا با یوسف رفتارم رو درست کنم . تو هم باید قول بدی دیگه ! لطفا نزار جلوی آرمین ضایع بشم ! بزار هردو برنده از این آشپزخونه بیرون بریم .
    عاطفه نفسش را پر صدا بیرون فرستاد و به اجبار سرش را به نشانه تایید تکان داد . زهره با شادی بار دیگر عاطفه را به آغـ*ـوش کشید و در آخر ، هر دو با خنده از آشپزخانه بیرون رفتند .
    بیرون آشپزخانه ، آرمین و یوسف انتظار آنها را می کشیدند و وقتی زهره و عاطفه وارد جمع دو نفره شان شدند ، منتظر نتیجه گفت و گو ، خیره نگاهشان کردند .
    عاطفه زودتر از زهره به حرف آمد و با لبخند صورت زهره را بوسید و از او به خاطر پذیرایی تشکر کرد . سپس رو به آرمین کرد و خیره در چشمان مبهوتش زیر لب گفت :
    - بریم عزیزم ؟ ساعت 11:30 ، الآن خوابشون میاد !
    آرمین تا لحظاتی با دهان باز تنها به صورت خندان عاطفه نگاه کرد . تا اینکه با صدای عاطفه به خود آمد و با لبخند از جا بلند شد . دستان عاطفه را در دست گرفت و با عشق در چشمانش زل زد و زمزمه وار گفت :
    - بریم قربونت برم !
    یوسف هم وقتی حال و روز شاد آنها را دید ، زیر لب به زهره نگاهی انداخت . زهره برای بدرقه آنان همراهشان تا دم در رفت . ناگهان به طرف یوسف سر چرخاند و خیره در چشمانش لبخندی زد و گفت :
    - یوسف جان می شه ریحانه رو از اتاق بیاری ؟!
    یوسف وقتی رفتار زهره را با خودش دید ، با شادی به سمت اتاق پر کشید و ریحانه را از روی تخت برداشت و پس از بـ..وسـ..ـه ای بر گونه اش ، او را به دست عاطفه داد و پس از خداحافظی دیگر ، در به آرامی بسته شد .

    ***



    همچنان صفحه نقد چیزی نگفتیناBoredsmiley
    یعنی اینقدر رمانم بی عیبه ؟ :NewNegah (1):
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     
    آخرین ویرایش:

    Zhrw._.sl

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/09
    ارسالی ها
    254
    امتیاز واکنش
    3,306
    امتیاز
    451
    سن
    22
    محل سکونت
    Shrz
    #پارت_چهل و یکم

    عاطفه به محض رسیدن به خانه ، نفسش را پر صدا بیرون فرستاد و به سمت اتاق بچه ، راهش را کج کرد . آرمین هم به دنبال او وارد خانه شد و با نگاهی گذرا به ساعت مچی اش ، دست به جیب ، با قدمهایی بلند به آشپزخانه رفت تا کمی آب بخورد .
    از آن طرف عاطفه ، به اتاق خواب مشترکشان رفت و از نبود آرمین استفاده برد و لباسش را با لباس خوابی مشکی رنگ تعویض کرد . موهایش را آزادانه به روی شانه هایش ریخت و پس از مرطوب کردن دست و صورتش ، به سمت تخت قدم برداشت که در همان لحظه در باز و آرمین با چهره ای خسته وارد اتاق شد . نگاهشان ناخودآگاه در هم گره خورد و تا لحظاتی بی حرکت به همدیگر زل زدند .
    عاطفه زودتر از آرمین نگاهش را گرفت و بی توجه به او ، در زیر نگاه سنگینش ، رو تختی را کنار زد . موهایش را با حرکت سرش ، به یک طرف صورتش انداخت و همینکه دستانش را به روی تخت گذاشت ، به شدت به عقب برگشت و به سـ*ـینه محکم آرمین برخورد کرد . آرمین با یک حرکت ، او را به سمت خودش برگرداند و دوباره غرق در چشمان آبی اش شد .
    عاطفه هم در سکوت ، نگاهش را بین تمام اجزای صورت آرمین چرخاند و در آخر به روی چشمان مشکی اش ثابت نگه داشت .
    آرمین دستانش را به آرامی بالا آورد و نوازشگرانه به روی گونه عاطفه کشید . با اینکار ، چشمان عاطفه ناخودآگاه به روی هم رفت و حرکات قفسه سـ*ـینه اش نامنظم شد .
    انگشتان آرمین کم کم از روی گونه عاطفه به پایین کشیده شد و شانه ی برهنه اش را لمس کرد . عاطفه به آرامی چشمانش را از هم باز کرد و نفس گرمش را از فاصله بین دندان هایش ، به صورت آرمین پاشید .
    آرمین در حالی که دو انگشتش را به روی شانه ی عاطفه حرکت میداد ، پوزخندی گوشه لبش نشست و زیر لب خطاب به عاطفه ، خیره در چشمانش گفت :
    - این که با رفتارای من ناراحت نمیشی و خودتو کنار نمی کشی ، یعنی دیگه باهام آشتی کردی ؟!
    عاطفه نگاهش را از چشمان آرمین گرفت و در حالیکه خودش را کنترل میکرد تا دوباره نگاهش به چشمان آرمین نیفتد ، خیره به سـ*ـینه آرمین ، لبخندی محو زد و جواب داد :
    - آشتی که نه ! به خاطر قولی که به زهره دادم ، سعی میکنم رفتارم بهترشه !
    سپس سرش را به طرفین تکان داد و با دلخوری اضافه کرد :
    - کاری که تو و خونوادت با من کردین ، دیگه فکر آشتی کردن رو از یادم برد !
    آرمین دستانش را به دور کمر عاطفه حلقه کرد و او را به آغـ*ـوش کشید . سرش را بین موهای شکلاتی رنگش فرو برد و با چشمانی بسته ، از ته دل نفس عمیقی کشید و فشار دستانش را به دور کمر عاطفه بیشتر کرد . آنگاه چانه اش را به سر عاطفه تکیه داد و همانطور که او را به همراه خودش تکان میداد نجوا کنان گفت :
    - حق داری عزیز دلم ، منم بودم خیلی ناراحت میشدم . اما لطفا به من یه فرصت دوباره بده ! آخه من که به خاطر کارای عمه نباید تنبیه بشم . زورم بهش نمیرسه ، لطفا یکم منم درک کن !
    عاطفه هم سرش را به روی شانه آرمین گذاشت و دستانش را به دور گردنش پیچید و با لحن لوسی گفت :
    - آخه مگه جز این چاره دیگه ای هم دارم ؟ مجبورم ببخشمت . به خاطر خودم نباشه ، به خاطر بچمون !
    ناگهان آرمین به طرز غافلگیرانه ای ، عاطفه را از روی زمین بلند کرد و یک دور چرخاند . عاطفه با بهت تنها نگاهش کرد و پس از پیاده شدن از روی دستان آرمین ، اخمی محو بر پیشانی نشاند و گفت :
    - دیوونه شدی؟ آخه این چکاری بود کردی ؟!
    آرمین ذوق زده ، گونه های عاطفه را گرفت و همانطور که میکشید گفت :
    - ای من قربون اون دل مهربونتون بشم !
    عاطفه با حرص دست آرمین را پس زد و گفت :
    - منظورت از "دل مهربونتون" کی و کیه ؟!
    آرمین سرش را دقیقا روبروی صورت عاطفه نگه داشت و جواب داد :
    - تو و دختر خوشگل بابا دیگه !
    و ناغافل بـ..وسـ..ـه ای مهمانش کرد. عاطفه لحظاتی مبهوت او را نگاه کرد و در آخر ، با گونه های گلگون رنگ ، سرش را پایین انداخت و در حالی که لبخندی گوشه لبش نشسته بود ، آرام به روی تخت دراز کشید .
    آرمین هم از خجالت عاطفه خنده اش گرفت و همانطور که دکمه لباسش را باز میکرد ، پشتش را به عاطفه کرد . از درون آینه ، نگاهش با نگاه عاطفه تلاقی کرد و با خنده ی آرامی خطاب به عاطفه گفت :
    - خجالتت بی مورده ! خودتو آماده کن چون میخوام تا صبح تو بغلم نگهت دارم و هی بوست کنم و باهات حرف بزنم . تلافی این چند روز دوری رو حسابی در میارم !
    و با خنده ی بلندتری ، خیره در چشمان گرد شده عاطفه ، لباسش را از تنش بیرون آورد.

    ***

    "سه سال بعد"
    - عاطفه جون من دیگه برم ، کاری نداری ؟!
    عاطفه پوفی کرد و دست از پاک کردن شیشه ها کشید . به طرف بیتا برگشت و با لبخندی بی جان جواب داد :
    - برو عزیزم . خسته نباشی ، خیلی زحمت کشیدی !
    بیتا عاطفه را در آغـ*ـوش کشید و در همان حال گفت :
    - خواهش می کنم . وظیفمه !
    ناگهان ریحانه با جیغ و گریه از اتاقش بیرون آمد و همانطور که به سمت بیتا می دوید داد زد :
    - نه خاله بیتا نرو . پیشم بمون !
    و همینکه نزدیک بیتا شد ، خودش را محکم به پایش چسباند و با لب های برچیده ادامه داد :
    - تو بری ، حوصلم سر میره !
    بیتا خنده ی آرامی کرد و او را از روی زمین بلند کرد . بـ..وسـ..ـه ی محکمی به روی گونه اش زد و با لبخند خیره در چشمان درشت و آبی رنگ ریحانه گفت :
    - خاله فدای اون لبای سرخ کج و کوله ات ! دیگه دیر وقته . باید برم عزیز دلم !
    ریحانه لجبازانه دستانش را به دور گردن بیتا پیچید و با جیغ فریاد زد :
    - نمی خوام ، نرو. باید باهام تا صبح بازی کنی !
    عاطفه که تماشاگر این صحنه بود ، لبخند دندان نمایی زد و نوازشگرانه به روی کمر ریحانه دست کشید . در همان حال خطاب به ریحانه با محبت گفت :
    - عزیز دل مامان ، خاله رو اذیت نکن . میدونی که هرچی اصرار کنی نمیمونه ! پس بی خودی زحمت نکش . بیا بغلم ، فردا خاله بیتا دوباره میاد !
    ریحانه سر از شانه بیتا برداشت و با اخم خیره به مادرش گفت :
    - بهم دروغ نمیگی ؟ خاله بیتا فردا هم میاد ؟!
    عاطفه گونه ی ریحانه را کشید و جواب داد :
    - آره قربونت برم . دم عیده و کارها زیاد ، خاله حتما میاد کمکم !
    ریحانه ، دو دل نگاهی به بیتا و نگاهی به مادرش انداخت ؛ در آخر از حالت لج بیرون آمد و پس از بـ..وسـ..ـه آرامی به روی گونه بیتا گفت :
    - فردا میایا !
    بیتا چشمانش را به نشانه آرامش خیال به روی هم گذاشت و ریحانه از آغـ*ـوش بیتادل کند .
    در همان لحظه ، در باز و جثه آرمین در پشت در نمایان شد . ریحانه تا پدرش را دید ، با شادی به طرفش دوید و از همان فاصله او را صدا زد . آرمین به محض دیدن ریحانه ، به روی زانوانش نشست و دستانش را برای گرفتن ریحانه باز کرد .
    ریحانه محکم خودش را در آغـ*ـوش ارمین انداخت و از روی دلتنگی ، سفت گردنش را چسبید و گفت :
    - دلم برات تنگ شده بود بابایی !
    ارمین با خنده گونه ی ریحانه را بوسید و خیره به چهره شادش گفت :
    - دختر شیرین زبون بابا چطوره ؟!
    ریحانه خندید و چیزی نگفت . ارمین متوجه نگاه سنگینی به روی خود شد . سرش را به طرف عاطفه و بیتا چرخاند و با دیدن بیتا ، لبخندش کم کم محو شد و جایش را به اخمی وحشتناک داد . بیتا هم با دیدن اخم آرمین ، لبخند از روی لبانش پر کشید و با ناراحتی سرش را پایین انداخت .
    آرمین نفس عمیقی کشید و سعی کرد به خود مسلط باشد . انگاه نگاهش را از بیتا گرفت و غرق در چشمان دلتنگ عاطفه شد .
    با دیدن عاطفه ، دوباره لبخند به روی لبانش برگشت و خطاب به عاطفه گفت :
    - سلام بر بانوی خوشگل خودم . این سه روز بدون من چطور بود ؟!
    عاطفه پوفی کرد و خودش را بی حال نشان داد . انگاه با همان وضعیت ، به طرف آرمین قدم برداشت و در همان حال زیر لب جواب داد :
    - از جهنم هم بدتر بود !
    به محض رسیدن به آرمین ، خودش را به آغوشش انداخت و ادامه داد :
    - خوش اومدی عزیزم . سفر چطور بود ؟!
    آرمین نفسش را پر صدا بیرون فرستاد و پس از بـ..وسـ..ـه ای بر روی موهای عاطفه ، با چشمان بسته جواب داد :
    - عالی بود . البته اگر شماها همراهم بودین ، عالی تر می شد !
     
    آخرین ویرایش:

    Zhrw._.sl

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/09
    ارسالی ها
    254
    امتیاز واکنش
    3,306
    امتیاز
    451
    سن
    22
    محل سکونت
    Shrz
    #پارت_چهل و دوم

    بیتا خیره به جمع شاد و خانوادگی آرمین ، ناخودآگاه دستش را به روی سـ*ـینه اش گذاشت و فشار داد . بغضی را که در گلویش در حال جمع شدن بود ، به پایین فرستاد و با کشیدن چند نفس عمیق ، سعی کرد حالش را طبیعی نشان دهد .
    آنگاه لبخندی مصنوعی بر لب زد و به آرمین نزدیک شد . آرمین با چهره ای بی روح نگاهش کرد و چیزی نگفت ؛ اما بیتا به محض ایستادن روبروی آرمین ، خیره در چشمان خونسرد سیاه رنگش ، با صدایی آرام گفت :
    - تو این مدت حسابی جای خالیتون توی خونه بهمون دهن کجی می کرد ! خوش اومدین .
    هردو تا لحظاتی خیره در چشم یکدیگر شده بودند تا اینکه آرمین به آرامی نگاهش را از چشمان بیتا گرفت و با پوزخندی محو گوشه لبش ، خیره به ساعت ، خطاب به بیتا گفت :
    - اگر دیر بجنبی ، دیگه تاکسی این موقع شب گیرت نمیاد !
    آنگاه دوباره نگاهش را به چشمان غمگین بیتا دوخت و آرام تر از قبل ادامه داد :
    - بهتره بری !
    عاطفه با ابروهای بالا رفته ، نیشگون آرامی از بازوی آرمین گرفت که صدایش را درآورد . نگاهش را به چشمان معترض عاطفه دوخت و زیر لب پرسید :
    - چیه ؟ چرا همچین می کنی ؟!
    عاطفه لبانش را به گوش آرمین چسباند و به همان آرامی جواب داد :
    - این سوالیه که باید من از تو بپرسم ! این چه طرز برخورد با بیتاست ؟!
    آرمین چشمانش را با آرامش به روی هم گذاشت و با لبخندی کنج لبش با عشق گفت :
    - با این حرکت لبات روی گوشم ، بد داری تحریکم می کنی بوست کنما !
    این حرف آرمین بی جواب نماند و عاطفه پایش را محکم به روی پای آرمین گذاشت .
    بیتا سرش را پایین انداخت و تند و تند خطاب به هردوی انان گفت :
    - من دیگه برم ، دیگه مزاحمتون نمیشم . تا همین الانشم نباید میموندم ، ببخشید !
    و قدم به سمت بیرون برداشت که بازویش در دستان عاطفه اسیر شد . با تعجب سرش را به طرف عاطفه چرخاند و گفت :
    - چ ... چیزی شده عاطفه خانوم ؟!
    عاطفه لبخندی زد و پس از نگاهی زیر چشمی به سمت آرمین ، جواب داد :
    - نمی خواد با تاکسی بری . صبر کن آرمین می رسونتت !
    آرمین سریع عکس العمل نشان داد و با چشمهای گرد شده خیره به عاطفه داد زد :
    - چی ؟!
    عاطفه سرش را به طرف آرمین چرخاند و یک تای ابرویش را بالا انداخت . آنگاه دست به سـ*ـینه جواب داد :
    - بله ، امشب تو بیتا رو میرسونی خونه !
    با این حرف عاطفه ، لبخندی محو گوشه لب بیتا نشست و منتظر به آرمین زل زد . آرمین پوفی کرد و باز بهانه گرفت :
    - عاطفه به خدا خستم . بیتا خودش با تاکسی میره دیگه !
    عاطفه ، لجوجانه سرش را به نشانه نه بالا انداخت و با حرکت چشم از آرمین خواست تا بیتا را به خانه برساند .
    آرمین اخمی کرد و بدون اینکه به بیتا نگاهی بیندازد ، از خانه بیرون رفت و بیتا با لبخندی دندان نما ، پس از خداحافظی دیگری از عاطفه ، با دو به دنبال آرمین از ساختمان خارج شد .

    ***

    آرمین ، در سکوت به روبرو خیره شده بود و رانندگی میکرد . بیتا هم بر روی صندلی جلو جا گرفته و هر از گاه زیر چشمی به آرمین نگاه میکرد .
    کمی از راه را که طی کردند ، بیتا گلویش را صاف کرد و با لبخند به نیمرخ جدی آرمین زل زد و در همان حال گفت :
    - سفر چطور بود ، خوش گذشت ؟!
    آرمین بدون اینکه به طرف بیتا برگردد و نگاهش کند ، همانطور که خیره به روبه رویش بود به آرامی جواب داد :
    - بد نبود !
    بیتا که با لحن سرد آرمین توی ذوقش خورده بود ، ناخودآگاه بدون اینکه چشم از آرمین بگیرد نالید :
    - این لحن جدی و خشکت به خاطر اینه که حرف دلمو قبل از سفرت بهت گفتم ؟!
    اینبار آرمین طاقت نیاورد و نگاهی زودگذز به بیتا انداخت . پوزخندی صدادار زد و زمزمه وار گفت :
    - حرفات در حدی نیست که من رو ناراحت کنه !
    بیتا که اشک در چشمانش حلقه زده بود ، نگاهش را به مناظر پشت شیشه دوخت و با بغض گفت :
    - مگه من گناهی مرتکب شدم ؟ مگه حرف دل زدن جرمه ؟! کجای کتاب عشق و عاشقی گفته که ...
    ناگهان با فریاد پر از خشم آرمین حرفش نصفه ماند و با چشم هایی از حدقه درآمده ، نگاهش کرد :
    - بسه دیگه ، خفه شو ! هرچی من هیچی نمیگم ، پررو تر میشه . ده خجالتی هم تو کارش نیست !
    اینبار سرش را به طرف بیتا چرخاند و خیره در چشمانش ، تاکیدانه ادامه داد :
    - آره ، کارت جرمه ! چون با این حرفا داری من رو ، زنم رو ، بچم رو هممون رو زجر میدی ! آخه تو با چه رویی به شوهر زنی که تو رو مثل خواهر خودش دوست داره ، ابراز علاقه میکنی ؟! میدونی اگه عاطفه این رو بفهمه چه حالی میشه ؟! حتی پشیمون می شه که چرا راهت داده تو خونه !
    بیتا در حالی که دستانش را جلوی دهانش گرفته بود ، به اشک هایش اجازه ریزش داد . سرش را به طرفین تکان داد و زیر لب زمزمه وار گفت :
    - من فقط دوست دارم آرمین ، قصد ندارم کسی رو اذیت یا ناراحت کنم !
    آرمین با فک منقبض شده ، پوزخند دیگری زد و بلافاصله جواب داد :
    - تو با همین حرفا و رفتارات هم داری زجرم میدی ! من کسی نیستم ؟!
    بیتا اشک چشمانش را گرفت و تنها زیر لب نالید :
    - این حرف رو نزن . تو همه چیز منی !
    آرمین کلافه به فرمان ماشین مشتی کوبید و از لای دندان های به هم چسبیده اش غرید :
    - ده می گم خفه شو ، بسه !
    بیتا دیگر چیزی نگفت . تنها سرش را به شیشه چسباند و بی صدا اشک ریخت .
    آرمین هم کلافه انگشتانش را درون موهایش فرو کرد و پایش را بیشتر به روی پدال گاز فشار داد تا هرچه زودتر بیتا را به مقصد برساند .

    ***

    - مامان مامان ، لباسم رو نگاه !
    عاطفه به طرف ریحانه برگشت و با لبخند به روی زانوانش نشست . موهای آشفته اش را با دست صاف و گوشه ای از تورش را که بالا رفته بود ، مرتب کرد . نگاه آخرش را به ریحانه انداخت و کم کم لبخند رضایت بر روی لبانش پدید آمد . بـ..وسـ..ـه ای محکم به روی گونه ریحانه زد و خیره در چشمان پر انرژی اش گفت :
    - مثل عروسک شدی عزیز دلم !
    سپس با دست به میزی که روی آن سفره هفت سین پهن شده بود ، اشاره کرد و ادامه داد :
    - حالا بدو برو اونجا بشین تا منم آماده شم و بیام !
    ریحانه با حرف مادرش ذوق زده در حالیکه تور ابی رنگش به زور تا روی زانویش میرسید ، به طرف میز دوید و روی مبل جا گرفت .
    از آن طرف عاطفه ، مانتویی بلند و آبی رنگ به تن کرد و آرایشی ملیح اما چشم گیری را به روی صورتش نشاند . روسری مشکی رنگی به سر کرد و کمی از موهایش را به روی پیشانی اش ریخت . عطری خوشبو به خود زد و در آخر نگاهی از سرتاپا به خود انداخت . لبخندی از سر رضایت زد و شیک و زیبا از اتاق بیرون آمد .
    آرمین هم کت و شلواری مشکی رنگ به تن کرده و کراواتی آبی رنگ به دور گردنش بسته و منتظر کنار میز ایستاده بود . با دیدن عاطفه ، چشمانش درخشید . از نگاه کردن به او سیر نمیشد . آنقدر خیره خیره به عاطفه نگاه کرد ، تا جایی که عاطفه از خجالت سرش را پایین انداخت و آرام در کنار ریحانه جا گرفت .
    آرمین لبخندی از سر شادی زد و در کنار عاطفه نشست . دست عاطفه را در دست گرفت . با اینکار ، سر عاطفه به طرفش چرخید و محو نگاه شاد و سرزنده آرمین شد .
    آرمین نفس عمیقی کشید و خیره در چشمان زلال عاطفه ، بدون اینکه پلک بزند ، طوریکه تنها عاطفه بشنود گفت :
    - خیلی خوشگل شدی خانومم . تلافی سال قبل که پیشتون نبودم رو در آوردی !
    آنگاه سرش را جلو آورد و بـ..وسـ..ـه ای نرم به روی پیشانی عاطفه زد . ریحانه خیره در تلویزیون و فارغ از دنیای واقعی بود . آرمین و عاطفه هم بی صبرانه منتظر تحویل سال نو بودند و در حالیکه عاشقانه دست همدیگر را می فشردند ، زیر لب دعایی را زمزمه کردند .
     
    آخرین ویرایش:

    Zhrw._.sl

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/09
    ارسالی ها
    254
    امتیاز واکنش
    3,306
    امتیاز
    451
    سن
    22
    محل سکونت
    Shrz
    #پارت_چهل و سوم

    ده دقیقه مانده به تحویل سال ، صدای زنگ در ، تعجب همه را برانگیخت . آرمین ابرویی بالا انداخت و پرسشگرانه به عاطفه نگاه کرد . عاطفه هم به نشانه ندانستن ، شانه ای بالا انداخت و برای باز کردن در از جا بلند شد . پشت در که رسید ، با صدای آرامی گفت :
    - کیه ؟!
    از ان طرف در ، صدای بیتا به گوشش خورد که باعث شد بلافاصله دستگیره در را پایین بکشد و بیتا را با خوشحالی به داخل دعوت کند . بیتا با سر و وضعی جدید و شیک ، وارد خانه شد و از همان فاصله چشمانش را به چشمان متعجب ارمین دوخت . پوزخندی گوشه لبش نشست و با ناز و ادا ، به سمت جایی که آرمین و ریحانه نشسته بودند قدم برداشت .
    آرمین سریع چشمانش را با حرص از بیتا گرفت و خودش را به بی خیالی زد . بیتا تا به انها نزدیک شد ، ریحانه چشمانش را از تلویزیون برداشت و با دیدن بیتا ، با شادی خودش را در آغوشش پرت کرد . بیتا لبخندی زد و زیر نگاه سنگین آرمین خطاب به ریحانه گفت :
    - سلام عزیز دل خاله . چه خوشگل شدی !
    ریحانه لبخند دندان نمایی زد و با انگشت به آرمین اشاره کرد و گفت :
    - بابا برام این لباس رو خریده !
    بیتا با ناز پلکی زد و خیره به چهره سرخ شده آرمین زیر لب گفت :
    - اِه ، خوش به حال تو که اینقدر بابات بهت توجه می کنه !
    و پشت حرفش ، پوزخند صداداری زد . عاطفه که در این میان ، از چیزی با خبر نیود ، با دست به مبل کناری اش اشاره کرد و خطاب به بیتا گفت :
    - بیا اینجا عزیزم . چه خوب شد لحظه سال تحویل پیشمون اومدی !
    بیتا لبخند مصنوعی به جواب حرف عاطفه زد و آرام در جایی که عاطفه اشاره کرده بود نشست .
    آرمین با هر حرکت پر از عشـ*ـوه و خنده های بلند بیتا ، نفسش کشدار تر از قبل و تحملش سخت تر شده بود ؛ تا جایی که دیگر طاقت نیاورد و با عصبانیت از جا بلند و به دنبال خودش ، دست عاطفه را کشید و وارد آشپزخانه شد .
    عاطفه پس از ورود به آشپزخانه ، بلافاصله با تعجب دستش را از دست آرمین بیرون اورد و بهش توپید :
    - چته ؟ این چه کاریه ؟!
    آرمین ، عصبی به گردنش دست کشید و با حفظ تن صدایش ، غرغرکنان جواب داد :
    - عاطفه این رو میندازی بیرون یا خودم دست به کار بشم ؟!
    عاطفه آرمین را به آرامش دعوت کرد و با ابروهای بالا رفته نالید :
    - چرا ، مگه چیکار کرده بدبخت ؟! خطایی ازش سرزده ؟ چرا یه مدته هرجا میبینیش دلت میخواد خفه اش کنی ؟!
    آرمین ناگهان یک قدم به عاطفه نزدیک تر شد و لجبازانه گفت :
    - چون ازش خوشم نمیاد ! چون دوست ندارم اونو تو این خونه نزدیک تو ببینم ، چون احساس خوبی از اول نسبت بهش نداشتم . وقتی اینجاست هر لحظه فکر میکنم الآنه که بلایی سر تو و ریحانه بیاره ؛ مخصوصا ریحانه که بهش وابستگی داره !
    عاطفه مات و مبهوت تنها به آرمین زل زده بود که تند و بی وقفه از وجود بیتا در خانه حرف می زد . نمی فهمید چرا آرمین پیش خودش چنین فکرهایی می کند و همین سوال را هم پرسید :
    - اینا چیه که می گی ؟! چرا بیتا باید قصد جون من و ریحانه رو داشته باشه ؟ من نمی فهمم !
    آرمین چشمانش را از روی کلافگی بست و نفس عمیقی کشید . دستانش را بالا آورد و شانه های ظریف عاطفه را گرفت . سرش را دقیقا روبروی صورت عاطفه نگه داشت و خیره در چشمانش زمزمه وار گفت :
    - چون بوی پول به دماغش خورده ! من میترسم عاطفه ؛ لطفا به خاطر من بهش بگو که از این خونه بره و دیگه پشت سرشم نگاه نکنه !
    عاطفه ناباور سرش را به طرفین تکان داد . دستان آرمین را از روی شانه هایش پس زد و در همان حال زیر لب گفت :
    - همیشه بدبینی . تو که زیاد خونه نیستی تا ببینی چقدر این دختر در حق من و ریحانه محبت خرج میده !
    آرمین پوزخند صدا داری زد و باز خیره در چشمان عاطفه نالید :
    - آخه چقدر تو ساده ای ! این دختر هدفش همینه ، میخواد از طریق هممون به پول برسه !
    عاطفه از آرمین فاصله گرفت و دست به سـ*ـینه با اخم پرسید :
    - تو از کجا اینقدر اطلاعات درباره بیتا و هدفش داری ؟
    سپس چشمانش را ریز کرد و مشکوک ادامه داد :
    - چقدر میشناسیش ؟!
    آرمین در جواب عاطفه پوفی کرد و تنها خیره به نقطه ای نامعلوم زیر لب گفت :
    - مهم نیست ! فقط اینو بدون که با موندن بیشترش تو این خونه ، زندگیمون متلاشی میشه . حالا خود دانی !
    انگاه بدون اینکه به عاطفه فرصتی برای حرف زدن بدهد ، از آشپزخانه خارج شد و عاطفه را با ذهنی پر از ترس و تشویش تنها گذاشت .
    از آن طرف ، بیتا خودش را مشغول بازی با ریحانه نشان میداد ؛ اما از طرفی تمام حرف های بین آرمین و عاطفه را در ذهنش ضبط کرد .
    با خارج شدن آرمین از آشپزخانه ، نگاهشان در یک لحظه با هم تلاقی کرد که ارمین زودتر از او با نفرت نگاهش را گرفت و کنار مبل عاطفه نشست . عاطفه هم پس از چند ثانیه از آشپزخانه بیرون آمد و در کنار آرمین به روی مبل نشست و با ذهنی درگیر در رابـ ـطه با بیتا ، نگاهش را به تلویزیون دوخت تا متوجه زمان دقیق تحویل سال شود .
    حدود ده ثانیه بعد ، توپ سال تحویل به صدا در آمد و سال 1372 اغاز شد . آرمین با خوشحالی روی عاطفه را بوسید و تراولی به ارزش 50000 تومان به عاطفه عیدی داد . ریحانه هم با خوشحالی در آغـ*ـوش پدر و مادرش پرید و صورت هر دو را بوسید .
    بیتا هم با لبخندی مصنوعی عید را به آنان تبریک گفت و ریحانه را به روی پاهایش نشاند .
    چند دقیقه بعد ، عاطفه با لبخند به آرمین رو کرد و پاکت به دست خطاب به آرمین گفت :
    - خب ، منم می خوام بهت عیدی بدم . عیدی من از مال تو بهتره !
    آرمین کنجکاوانه به عاطفه نگاه کرد و منتظر شد تا عیدی مخصوص عاطفه را ببیند . ناگهان عاطفه ، در زیر نگاه خیره و سنگین بیتا ، پاکتی را روبروی آرمین گرفت و زیر لب گفت :
    - عیدت مبارک عشقم . امیدوارم از کادوی من خوشت بیاد !
    آرمین ، یک تای ابرویش را بالا داد و پاکت را از دست عاطفه گرفت . سر پاکت را با خونسردی باز کرد و تکه کاغذی را که درونش خودنمایی میکرد ، بیرون آورد . کاغذ را از هم باز کرد ؛ اما با دیدن خط های انگلیسی ، چشمانش را گرد کرد و با خنده گفت :
    - این چیه ، برگه آزمایشه ؟!
    عاطفه لبخند دندان نمایی زد و به نشانه تایید سر تکان داد . آنگاه وقتی نگاه گیج آرمین را به روی کاغذ دید ، پوفی کرد و پر هیجان گفت :
    - این کاغذ تایید میکنه که من حاملم . عیدی تو ، خبر حاملگی منه !
    آرمین ابتدا در شوک بود ؛ ناگهان با فریاد شادی از جا بلند شد و عاطفه را به همراه خود بلند کرد . دستانش را به دور کمرش پیچید و سخت او را به خود فشرد .
    بیتا اما بی حرکت ، تنها با دهانی باز آنها را تماشا میکرد . حتی یک ذره امیدی هم که برای به دست آوردن دل آرمین داشت ، با شنیدن این خبر از بین رفت . پلکانش لرزید . نفسش بالا نمی آمد . بغضی در حال جمع شدن در گلویش بود که با کشیدن چند نفس عمیق ، از ریزش اشک هایش جلوگیری کرد .
    در یک لحظه نگاه شاد عاطفه ، به بیتا افتاد و با دیدن حال بدش ، سریع آرمین را کنار زد و با قدمهایی بلند به بیتا نزدیک شد . روبه رویش ایستاد و خیره به چهره رنگ پریده اش تند و تند گفت :
    - بیتا عزیزم چی شد ، حالت خوبه ؟
    بیتا با چشمانی بسته ، سرش را به نشانه تایید تکان داد و بلافاصله از جا بلند شد . عاطفه نگران به سرتاپای او نگاهی انداخت و گفت :
    - چرا بلند شدی ؟ کجا می خوای بری با این حالت ؟!
    بیتا ، لبخندی مصنوعی به روی چهره نگران عاطفه زد و دستش را به نشانه آرامش خیال بالا آورد . نگاهی گذرا اما عمیق به سمت آرمین انداخت که پوزخندی گوشه لبش نشسته بود و او را تماشا میکرد .
    دستش را نوازشگرانه به روی موهای ریحانه کشید و بعد از بوسیدن روی عاطفه ، با خداحافظی زیر لبی ، سریع به سمت در قدم برداشت و با فشاری به دستگیره در ، در را باز کرد و پس از بیرون رفتن ، پشت سرش بست .
    عاطفه ، گیج و مبهوت از رفتن بیتا ، به طرف آرمین چرخید و زیر لب پرسید :
    - چش شد یهو ؟ اینکه حالش خوب بود !
    آرمین پوزخندی دیگر زد و شانه هایش را بی خیال بالا انداخت . عاطفه سرش را به طرفین تکان داد و پوفی کرد . آرمین برای عوض کردن جو موجود خطاب به عاطفه با لبخند گفت :
    - راستی ، خانم خوشگل من چند ماهشه ؟
    عاطفه که دوباره به یاد بارداری اش افتاده بود ، با ذوق کف دستانش را به هم کوبید و خیره به چهره خندان آرمین جواب داد :
    - وای آرمین ، باورم نمیشه که سه ماهم باشه !
    آرمین لبخندش عمیقتر شد و ناباور زیر لب تکرار کرد :
    - خدای من واقعا سه ماهته ؟!
    عاطفه با شادی چشمانش را به نشانه تایید باز و بسته کرد و دوباره در آغـ*ـوش آرمین گم شد.

    ***


    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    :aiddddddwan_light_blum:
     
    آخرین ویرایش:

    Zhrw._.sl

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/09
    ارسالی ها
    254
    امتیاز واکنش
    3,306
    امتیاز
    451
    سن
    22
    محل سکونت
    Shrz
    #پارت_چهل و چهارم

    - عزیز دلم ، مبارک باشه دخترم . ایشالله قدمش خیر باشه !
    سپس فنجان چایی را که عاطفه جلویش گرفته بود ، از توی سینی برداشت . عاطفه بعد از تعارف به شهلا ، سینی چای را روبروی آرمیتا گرفت و زیر لب گفت :
    - بفرمایید !
    حسام ، زودتر از مادر خود دهان باز کرد و تند و تند گفت :
    - منم می خوام ، منم می خوام . چایی می خوام !
    آرمیتا در حالیکه فنجان چای را بر می داشت ، با حرص حسام را که به زانویش فشار می آورد ، از خود جدا کرد و با کلافگی گفت :
    - برو اونور بچه ، خستم کردی دیگه ! یه دقه مثل آدم بشین . چایی برات خوب نیست !
    حسام ، لجبازانه بی توجه به حرف مادرش تکرار کرد :
    - چایی می خوام ، چایی می خوام !
    عاطفه ، پس از نشستن بر روی مبل کنار مادر شوهرش ، با مهربانی به حسام نگاه کرد و خطاب به او گفت :
    - ریحانه بهت گفته که یه عروسک جدید باباش براش خریده ؟ نمی خوای ببینی ؟!
    حسام با شنیدن حرف عاطفه ، با کنجکاوی به طرف اتاق ریحانه دوید و در را با کلی ایستادن به روی نوک انگشتانش باز کرد و داخل شد .
    آرمیتا از سر راحتی نفسش را پر صدا بیرون فرستاد و خیره به عاطفه گفت :
    - خدا خیرت بده . دیگه روانیم کرده این بچه !
    عاطفه لبخندی زد و چیزی نگفت . شهلا وقتی سکوت عاطفه را دید ، دستش را آرام به روی پای عاطفه گذاشت و خیره به چهره اش پرسید :
    - چند ماهته عزیزم ؟!
    - سه ماه !
    شهلا سرش را به نشانه تایید تکان داد و آرام گفت :
    - به سلامتی !
    تا چند دقیقه ، به سکوت گذشت که صدای زنگ در ، توجه همه را به خود جلب کرد .
    عاطفه از جا برخاست و به قصد بازکردن در ، قدم برداشت . دستش را دراز و در را به آرامی باز کرد . با باز شدن در ، عاطفه با دیدن مهری در پشت در ، به شدت جا خورد و چشمانش از تعجب گرد شد .
    مهری وقتی تعجب و سردرگمی را در نگاه عاطفه دید ، خونسردانه لبخندی زد و گفت :
    - چرا اینقدر تعجب کردی ؟ انتظار نداشتی دیگه منو این اطراف ببینی ؟!

    ***

    - ریحانه خانوم گل چطوره ؟ بیا بغلم ببینم عزیز عمه !
    ریحانه که تا آن روز مهری را ندیده بود ، با ترس خودش را به عاطفه چسباند و نگاهش را از مهری گرفت .
    مهری از این حرکت ریحانه ، لجش گرفت و ابروانش در هم گره خورد . عاطفه پوزخندی زد و در حالیکه دستانش را به دور ریحانه حلقه کرده بود ، نگاهی به همگی انداخت و خطاب به جمع با طعنه گفت :
    - واقعا نمیدونم الان چی بگم . از تعجب زبونم بند اومده ! راه گم کردین یا چیزی اینجا جا گذاشتین ، اومدین ببرین ؟!
    نگاهی بین شهلا ، مهری و آرمیتا رد و بدل شد و چیزی نگفتند . عاطفه از سکوت حاکم شده بین آنها ، خنده اش گرفت و با همان خنده ادامه داد :
    - چرا چیزی نمیگین ؟ آهان ، چون حرفی برای گفتن ندارین ! آخه برام خیلی سواله چرا وقتی ریحانه به دنیا اومد هیچکدومتون نیومدید یه عیادت چند دقیقه ای از من و بچه ام بکنید ؟! چرا باید بعد از سه، چهار سال پیداتون شه ؟ چرا یهو من این همه مهم شدم که توی یه روز تصمیم گرفتین همتون باهم بیاین ؟! میشه لطفا اینا رو توضیح بدید ؟ آخه ذهن من چند ساله مدام این سوالا رو از خودش میپرسه ؛ اما جوابی براش پیدا نمیکردم . به جز ، دختر بودن ریحانه !
    شهلا با شنیدن جمله آخر عاطفه ، لبخندی مصنوعی به روی لب زد و با تته پته گفت :
    - چ ... چی داری میگی عاطفه جون . دختر بودن ریحانه ؟! چه حرفا میزنیا !
    مهری هم به شهلا پیوست و ادامه حرف های او را اینگونه داد :
    - شهلا راست میگه . حرفت خیلی بی ربط بود ! ما برای عیادت از خودت و بچه گلت الان اینجاییم !
    عاطفه خنده ای عصبی کرد و با ابروهای بالا رفته به مهری و شهلا اشاره ای کرد و گفت :
    - درست شنیدم ؟ شما بعد از سه، چهار سال اومدین از من و ریحانه عیادت کنین ؟! حرفی خنده دارتر این نشنیده بودم !
    و دوباره زد زیر خنده . آرمیتا ، شهلا و مهری در سکوت او را تماشا میکردند . مهری از خنده ی عاطفه کفرش در آمد و با حرص از لای دندان های به هم چسبیده اش غرید :
    - الان دقیقا بهم بگو کجای حرفم خنده دار بود که داری اینطور هرهر میخندی ؟!
    عاطفه که از خنده سرخ شده بود ، به زور جلوی خودش را گرفت و برای بند آمدن خنده اش ، چند نفس عمیق کشید . سپس سعی کرد چهره اش را جدی نشان دهد و در همان حال گفت :
    - دلیل خنده ی من مشخصه ! کدوم آدم عاقلی میره عیادت زنی که چند سال قبل زاییده ؟!
    مهری با شنیدن حرف عاطفه ، خنده ی آرامی کرد و در جواب گفت :
    - به نظر میاد اشتباه متوجه شدی عزیزم ! ما به خاطر سه سال پیش اینجا نیستیم . ما به خاطر این زمان اینجاییم !
    خنده از روی لبان عاطفه پر کشید و جایش را به اخمی غلیظ داد . لبانش را کمی کج کرد و گیج پرسید :
    - منظورتون رو از "به خاطر این زمان" متوجه نشدم ! مگه چی شده ؟!
    مهری پشت چشمی نازک کرد و خیره به نقطه ای نامعلوم جواب داد :
    - شنیدم که حامله ای ‌. اومدم احوال اون یکی بچه ات رو بپرسم . شنیدم حالتات هم نسبت به زمانی که سر ریحانه باردار بودی فرق میکنه !
    عاطفه مبهوت در جایش نیم خیز شد و زیر لب خیره به مهری پرسید :
    - نفهمیدم ! کی این حرفارو بهتون زده ؟!
    شهلا زودتر از مهری دهان باز کرد و جواب عاطفه را داد :
    - آرمین گفت ! اومده بود یه سر به مهری جون بزنه که من و بیتا هم اونجا بودیم و همگی حرفاشو شنیدیم . بچه ام چقدر با ذوق درباره تو و بچه تو راهیت بهمون می گفت !
    سپس کمی خودش را به عاطفه نزدیکتر کرد و اضافه کرد :
    - بچه که ایشالله پسره ، نه ؟!
    عاطفه نگاهی عمیق به روی همگی انداخت . سرش را به طرفین تکان داد و زیر لب نالید :
    - خودتون ، با زبون خودتون ، لو دادین !
    شهلا نگاهی زیر چشمی به مهری کرد . یک تای ابرویش را بالا انداخت و گنگ پرسید :
    - م ... منظورت چیه ؟!
    عاطفه ، دستانش را به دور ریحانه بیشتر حلقه کرد و خیره به نقطه ای نامعلوم ادامه داد :
    - آرمین فقط درباره حاملگی من حرف زده و کلامی درباره پسر بودن بچه نگفته !
    سپس نگاهش را به چهره بی روح مهری دوخت و ادامه داد :
    - نوبت سونوگرافی من برای دوماه دیگه ست . هنوز جنسیت بچه معلوم نیست ؛ پس بهتره از همین حالا دلتون رو صابون نزنید ! شما برای عیادت از من و بچه توی شکمم اینجا نیومدید ، بلکه اومدید تا مطمئن بشید که بچه پسره یا دختر !
    مهری و شهلا با چشمهایی گرد شده ، به عاطفه زل زده و سکوت اختیار کرده بودند ؛ اما آرمیتا با خونسردی تکیه اش را از مبل گرفت و به چهره مات بـرده مادرش و مهری نگاه کرد . شانه ای بالا انداخت و گفت :
    - چرا اینقدر انکار می کنین ؟! آخه هر آدم عاقلی اینو می فهمه دیگه !
    آنگاه نگاهش را از روی آنها گرفت و خیره به چشمان عاطفه ادامه داد :
    - آره عاطفه جون . ما برای فهمیدن جنسیت بچه و تغییر حالتات از زمان بارداری سر ریحانه اینجا اومدیم ! دلیل دیگه ای نداشت تا بعد از این همه مدت بیایم اینجا !
    عاطفه با شنیدن حرف آرمیتا ، پوزخندی عصبی زد و با صدایی که لرزشش به خوبی حس میشد نالید :
    - چه راحت حرف میزنین !
    سپس ابروانش از خشم و نفرت در هم رفت و بلند فریاد زد :
    - بلند شین از خونم گورتون رو گم کنین . اینجا جای آدمای دورویی مثل شما نیست !
    آنگاه خودش زودتر از بقیه از جا بلند شد و با اشاره به در ادامه داد :
    - دیگه نمی خوام ببینمتون . میرید و دیگه هم پشت سرتون رو نگاه نمی کنین !
    مهری با عصبانیت از جا بلند شد و با چهره ای سرخ شده نگاهی به سرتاپای عاطفه انداخت و با غضب گفت :
    - شعورم خوب چیزیه ! دختره ی ...
    دیگر به حرف هایش ادامه نداد و با دست به آرمیتا و شهلا اشاره ای کرد و گفت :
    - بلند شید. اینجا دیگه جای ما نیست !
    و خودش زود تر از بقیه به سمت در قدم برداشت . پشت سرش ، شهلا و آرمیتا از جا بلند شدند و بدون اینکه کلامی حرف بزنند ، از خانه خارج شدند و در را محکم به هم کوبیدند .
    با رفتن آنها ، عاطفه زانوانش سست شد و بر روی مبل نشست . چشمانش را به روی هم فشرد و چند بار پشت سر هم نفس عمیق کشید . دیگر کارها و رفتارهایشان روی اعصابش بود و حسابی کفرش را در آورده بود . از رفتارش نسبت به آنها راضی بود و کم کم لبخندی به روی لبانش نشست .
    ریحانه که با ترس به مادر خود خیره شده بود ، گوشه ای از لباس عاطفه را گرفت و زیر لب نامش را صدا زد . عاطفه که تازه متوجه وجود ریحانه شده بود ، چشمانش را از هم باز کرد و با دیدن نگاه معصومانه دخترش ، لبخندش عمیقتر شد .
    دستش را دراز کرد و ریحانه را به روی پایش نشاند . دستی به موهایش کشید و گفت :
    - گل دختر من چطوره ؟ چرا اینقدر ترسیدی ؟!
    ریحانه سرش را بر روی شانه مادرش گذاشت و آرام جواب داد :
    - دیگه اون خانم ترسناکه نمیاد اینجا ؟!
    عاطفه ابرویی بالا انداخت و با خنده پرسید :
    - خانم ترسناکه ؟ منظورت عمه مهریه ؟!
    ریحانه سرش را به نشانه مثبت تکان داد و منتظر جواب عاطفه شد . عاطفه او را سخت به خود فشرد و پس از بـ..وسـ..ـه ای به روی موهایش جواب داد :
    - نه عزیز دلم ، دیگه اینورا پیداشون نمیشه . نگران نباش !

    ***

     
    آخرین ویرایش:

    Zhrw._.sl

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/09
    ارسالی ها
    254
    امتیاز واکنش
    3,306
    امتیاز
    451
    سن
    22
    محل سکونت
    Shrz
    #پارت_چهل و پنجم

    دکتر نگاهی از سر محبت به عاطفه که بر روی تخت دراز کشیده بود انداخت و پس از جابه جا کردن عینک ظریفش ، خیره به چهره کنجکاو عاطفه با لبخند گفت :
    - مبارک باشه عزیزم ، دختره !
    عاطفه با شنیدن حرف دکتر ، چشمانش را با آرامش خیال به روی هم گذاشت و از ته دل خدا را شکر کرد . دکتر پشت میزش نشست و با حفظ لبخند خطاب به آرمین گفت :
    - ایشالله پا و قدم خیری داشته باشه . خوش به حالتون شده ؛چون دخترا همشون بابایین !از همه مهمتر اینه که یه بچه سالمه .
    آنگاه نگاهش را از آرمین گرفت و خطاب به عاطفه ادامه داد :
    - می تونی بلندشی عزیزم . کارم باهات تموم شد !
    عاطفه با کمک آرمین به زور از جا بلند شد و پس از شنیدن توصیه های لازم از خانم دکتر ، با خداحافظی کوتاهی از مطب بیرون آمدند .
    عاطفه به محض خروجشان از مطب ، نفس عمیقی کشید و خیره به جمعیت در سالن انتظار ، خطاب به آرمین گفت :
    - بیتا رو چیکارش کردی ؟ کار واسش پیدا شد ؟!
    آرمین با چهره ای جدی ، در حالیکه همراه با عاطفه گام برمی داشت ، خیره به روبرو جواب داد :
    - تو نگران اون نباش . کار براش جور شد !
    عاطفه با خوشحالی به نیمرخ آرمین زل زد و گفت :
    - واقعا ؟ کجا ؟!
    آرمین شانه ای بالا انداخت و خونسردانه جواب داد :
    - عمه مهری تا شنید دنبال کار برای یکی میگردم ، گفت اگر آدم خوبیه بیارش خونه من ! الان هم توی آشپزخونه کار میکنه . حقوقشم خوبه !
    عاطفه با شنیدن نام مهری ، لبخند کم کم از روی لبانش محو شد و جایش را به اخمی غلیظ به روی پیشانی اش داد . سپس ناراحت و عصبی خیره به روبه رویش شد و با حرص گفت :
    - جا قحطی بود اونجا ؟ عمه اتم شد صاحب کار ؟! به نظرت مهری صلاحیت چنین کاری رو داره که رییس بیتا باشه ؟!
    آرمین با کلافگی به طرف عاطفه چرخید و گفت :
    - می شه بس کنی ؟! همین حالا هم به خاطر رفتاری که با عمه و مامانم کردی حسابی از دستت شاکیم ؛ فقط دارم به خاطر وضعیتت مراعات حالت و می کنم !
    عاطفه از عصبانیت ، به دماغش چین داد و با فک منقبض ، در حالیکه سعی میکرد صدایش بالا نرود داد زد :
    - لطفا دیگه بحث اون روز رو نکن ! اولا تو اون موقع خونه نبودی تا ببینی چه چیزایی بهم میگن ؛ دوما جای من نیستی تا درک کنی !
    آرمین نفسش را پر صدا بیرون فرستاد و در سکوت سرش را به نشانه تاسف تکان داد .
    عاطفه کلافه تر از قبل ، نگاهی از سرتاپای آرمین انداخت و ادامه داد :
    - حالا تو چته ؟ از وقتی که از مطب اومدیم بیرون عوض شدی !
    آرمین پوفی کرد و خیره به روبه رو ، لبانش را کج کرد و جواب داد :
    - هیچی . فقط نگرانتم !
    عاطفه پوزخندی زد و دست به سـ*ـینه ، خیره به روبه رو زیر لب گفت :
    - نمی خواد تو نگران من باشی ، خودم می دونم چی کار کنم !

    ***

    - خانم ، آقا آرمین تشریف آوردن !
    بیتا که در حال شستن ظرف ها بود ، با شنیدن صدای پرستار مهری ، با شادی دستانش را عجولانه به زیر آب گرفت و در حالیکه تند و تند به لباسش میکشید تا خشک شود ، با قدم هایی بلند راهی سالن شد .
    آرمین با چهره ای سرد و خشک ، دست به جیب ، وارد سالن شد . مهری که بر روی صندلی گهواره ای خود نشسته بود ، بدون این که تکانی به خود بدهد ، منتظر شد تا آرمین به سمتش برود .
    آرمین با قدم هایی شمرده و بلند ، به مهری نزدیک شد و به محض رسیدن به او ، دستش را در دست گرفت و بـ..وسـ..ـه ای به رویش زد .
    لبخندی ملیح به روی لب های چروک افتاده مهری پدید آمد و نگاهش را به چهره آرمین دوخت . با دست به مبل روبه رویش اشاره ای کرد و زیر لب خطاب به آرمین گفت :
    - بشین !
    آرمین در سکوت به روی مبل نشست و خیره به چهره کنجکاو مهری شد . لبخندی بی جان زد و نالید :
    - با گلوی خشک که نمی شه حرف زد !
    مهری زنگی از روی میز کنار دستش برداشت و با تکانی کوچک ، پرستارش به سمتش آمد و بعد از خم و راست کردن کمرش گفت :
    - بله خانم جان ، امری داشتین ؟
    مهری پشت چشمی نازک کرد و جواب داد :
    _ برای آرمین یک لیوان شربت بیار !
    پرستار ، دوباره کمرش را خم کرد و در جواب گفت :
    - الساعه خانم !
    و راهی آشپزخانه شد . بیتا پشت ستونی ایستاده و کمی از سرش را بیرون آورده بود و دزدکی آرمین را نگاه میکرد . خیلی وقت بود که دعا میکرد تا آرمین پا به اینجا بگذارد و در حد چند ثانیه به تماشایش بنشیند .
    بیتا وقتی خاله اش را دید که به سمت آشپزخانه میرود ، در بین راه بازویش را گرفت و خیره به چهره متعجبش ، مشتاقانه گفت :
    - بزار من ببرم !
    انگاه با دو وارد آشپزخانه شد و لیوان شربتی خوش رنگ که در یخچال بود ، درون سینی گذاشت و پس از دست کشیدن به روی لباسش و مرتب کردن خودش ، سینی به دست راهی سالن شد .
    آرمین که حواسش به بیتا نبود ، تا سینی روبه رویش گرفته شد ، بدون اینکه به صاحب دست نگاهی بیندازد ، لیوان شربت را برداشت و در حالی که شربت را مزه مزه میکرد ، نگاهش با چشمان خندان بیتا در هم گره خورد و باعث شد تا شربت در گلویش بپرد و به سرفه بیفتد .
    بیتا هراسان ، سینی را به روی میز گذاشت و با دست چند بار به کمر آرمین کوبید . وقتی سرفه ی آرمین بند آمد ، بیتا با نگرانی خیره به چهره سرخ شده اش پرسید :
    - چی شد ؟ حالتون خوبه ؟!
    آرمین با بالا آوردن دستش ، تایید کرد که حالش خوب است . از آن طرف مهری ، با ترس و خشم خطاب به بیتا داد زد :
    - بیا برو اونور دختره چشم سفید ! لازم نکرده حال آقا رو بپرسی . برو به تمیز کاریت برس !
    بیتا مظلومانه ، نگاهی دیگر به آرمین انداخت و به اجبار ، با قدم هایی آهسته و بی جان ، از سالن خارج شد . احسان که در تمام این مدت در گوشه ای از سالن ایستاده و به بیتا نگاه میکرد ، به دنبال بیتا راهی آشپزخانه شد .
    مهری کمی دیگر به آرمین زل زد و در آخر بی صبر نالید :
    - خب ، چی شد ؟ نگفت بچه دختره یا پسر ؟!
    آرمین کمی دیگر از شربت روی میز را خورد و با لبخندی تلخ گوشه لبش ، سرش را به طرفین تکان داد و خیره به چشمان مهری جواب داد :
    - بچه ، دختره !
    مهری ابتدا متوجه حرف آرمین نشد . اما کم کم چشمانش گرد و گرد تر شد . در آخر با عصبانیت و بهت به روی صندلی اش نیم خیز شد و نالید :
    - بچه دختره ؟ دختر ؟!
    با علامت سر آرمین به نشانه تایید ، چشمانش را از روی حرص و کلافگی به روی هم گذاشت و در حالی که سرش را با دستانش پوشانده بود ، خطاب به آرمین زیر لب گفت :
    - وای آرمین ، چه زنی نصیبت شد ! یه زن دختر زای بی ادب و بی شعور ؛ واقعا به درد لای جرز میخوره !
    آرمین با شنیدن حرف مهری ف سریع عکس العمل نشان داد و با چهره ای گرفته گفت :
    - این چه حرفیه عمه ؟! من زنمو دوست دارم ‌. بودن در کنارش برام خوشبختیه . اصلا دختر زا بودنش برام مهم نیست !
    ناگهان مهری ، چشمانش را از هم باز کرد و با اخمی غلیظ جواب داد :
    - دیوونه شدی ؟ خری یا خودتو زدی به خریت ؟! زن دختر زا برای خونواده ما ، مایه ننگ و خواریه !
    آرمین خونسرد از جا بلند شد و با چهره ای بی روح ، خطاب به مهری گفت :
    - دیگه این رسم مسخره و زن پسر زا برای من و نسل بعدی این خانواده تموم شد ! نگران نباشین ، خودتونم عادت میکنین .
    آنگاه بدون اینکه مهلتی برای حرف زدن به مهری بدهد ، رویش را برگرداند و با غیظ سالن را ترک کرد .

    ***
     
    آخرین ویرایش:

    Zhrw._.sl

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/09
    ارسالی ها
    254
    امتیاز واکنش
    3,306
    امتیاز
    451
    سن
    22
    محل سکونت
    Shrz
    #پارت_چهل و ششم

    _- مامان ، بابا کجاست ؟!
    عاطفه که مشغول شستن ظرف ها بود ، با لبخند به طرف ریحانه سر چرخاند و جواب داد :
    - گفت یه سر میره بیرون و میاد !
    صدای زنگ تلفن ، باعث شد تا ریحانه بیشتر از این کنجکاوی نکند و با دو به سمت تلفن پر کشید . نزدیک تلفن که شد ، بلافاصله دست دراز کرد و با صدای شاد و پر هیجانش درون تلفن داد زد :
    - الو ، سلام !
    زهره که از صدای ریحانه خنده اش گرفته بود ، با صدایی آرام جواب داد :
    - سلام شیطون خاله . خوبی ؟!
    ریحانه تا صدای زهره را شنید ، از خوشحالی بالا پرید و با ذوق گفت :
    - سلام خاله جون . مریم خوبه ؟!
    زهره با حرف ریحانه ، نگاهی به سمت دختر یک ساله اش انداخت و در جواب ریحانه گفت :
    - اونم خوبه . خوابه !
    ریحانه با هرچه توان که داشت ، بـ..وسـ..ـه ای محکم به تلفن کرد و در ادامه گفت :
    - اینم از طرف من به مریم . دلم براش تنگ شده . کی میای خاله ؟!
    زهره با مهربانی جواب داد :
    - خاله قربون اون دلت بره ! من و مریم از خدامونه بیایم تهران . کار عمو یوسف اجازه نمیده عزیز دلم !
    پشت سر ریحانه ، عاطفه با دستانی خیس که با کشیدن به پیشبندش ، سعی داشت تا از خیسی اش بکاهد ، دست دراز کرد و تلفن را از ریحانه گرفت . آنگاه از سر دلتنگی تلفن را به گوشش چسباند و خطاب به زهره گفت :
    - الو ، زهره ؟ بی معرفت ، رفتی شیراز و دیگه بی خیالمون شدی ، نمی گی اینجا دلمون برات تنگ میشه ؟!
    زهره هم در جواب گفت :
    - به خدا منم می خوام بیام ؛ اما زندگی کارمندی این سختی رو هم داره دیگه ! هر موقع خواستیم نمی تونیم بیایم تهران .
    عاطفه پوفی کرد و با زهر خندی ادامه داد :
    - می دونم ، بی خیال . عشق خاله چطوره ؟!
    زهره باز هم تکرار کرد :
    - اونم خوبه . امروز اینقدر این ور و اون ور دویید تا از خستگی خوابش برد !
    عاطفه کمی دیگر قربان صدقه مریم رفت و پس از چند کلمه ای حرف ، ناگهان زهره گفت :
    - راستی عاطفه ، چند روز پیش آرمیتا سفره دلشو برام پهن کرد . مثل این که خیلی از دست احسان شاکیه !
    عاطفه سراپا گوش ، به روی مبل نشست و با اخمی محو به روی پیشانی ، سری تکان داد و گفت :
    - خب ؟!
    زهره هم مشتاق ادامه داد :
    - بدبخت می گفت که احسان اصلا درست باهاش رفتار نمی کنه . بیشتر شبا با بدن سیاه و کبود شده می خوابه !
    عاطفه با چشمان گرد شده درون تلفن نالید :
    - دروغ گفته بابا ، احسان اصلا دست به زن نداشت !
    زهره پشت چشمی نازک کرد و در جواب عاطفه پر حرص گفت :
    - اون موقعی که تو میگی مال زمانیه که اولا تو پیشش بودی ؛ بعدشم مال 4_5 سال پیش بوده و تا الان چه معلوم ، شاید خیلی تغییر کرده !
    عاطفه دیگر سکوت کرد و اجازه داد تا زهره ادامه حرف هایش را بزند . زهره ادامه داد :
    - داشتم می گفتم ، نمیدونی چه حالی داشت که این حرفارو بهم میزد . کل صورتش خیس اشک شده بود . باورت می شه حتی دلیل تغییر رفتارش با تو رو هم بهم گفت ؟!
    عاطفه ، با کنجکاوی تلفن را بیشتر به گوشش چسباند و آرام پرسید :
    - چی ؟!
    زهره پوفی کرد و با خونسردی گفت :
    - مثل این که بعد رفتن تو و آرمین به لندن ، رفتار آقا احسان هم عوض میشه . پرخاشگری میکنه و بی حوصله میشه ! آرمیتا شک میکنه و هی از احسان میپرسه که "چته ، چرا یه مدته رفتارات باهام عوض شده ؟!" اون آقا هم توی اوج عصبانیت اسم جنابعالی رو بیاره و از همون موقع آتیش نفرت تو دل آرمیتا نسبت به تو روشن شده !
    عاطفه چشمانش را به روی هم گذاشت و با ناراحتی زیر لب نالید :
    - ای وای !
    زهره آهی عمیق از سـ*ـینه بیرون فرستاد و در همان حال گفت :
    - آرمیتا هم کم زجر نکشیده . اما این طور که پیداست آقا احسان حالا حالاها نمیخواد بیخیال تو بشه . عاطفه ، خیلی نگرانتم . می ترسم بلایی سرت بیاره !
    عاطفه با صورتی مغموم و پر کلافه ، خیره به نقطه ای نامعلوم جواب داد :
    - منم می ترسم . مشخصه که جدایی من و احسان تاثیر زیادی توی رفتار احسان گذاشته . رفتاراش غیر قابل پیش بینیه ! یک روز معمولی نگاهم می کنه ، یه روز با غیظ ! اصلا دیگه اون احسان مهربون و با احساس سابق نیست .
    از آن طرف خط ، صدای گریه مریم بلند شد که زهره تند و تند خطاب به عاطفه گفت :
    - عاطفه جون مریم بیدار شده . من دیگه باید قطع کنم ،کاری نداری ؟!
    عاطفه نفسش را پر صدا بیرون فرستاد و در جواب گفت :
    - نه دیگه ، برو به سلامت . سلام برسون !
    - تو هم همینطور . از طرف من روی ماه ریحانه رو هم ببوس !
    - حتما خدافظ .
    - خداحافظ !
    همینکه عاطفه تلفن را به روی هم گذاشت ، دوباره صدایش بلند شد . عاطفه با فکر اینکه زهره دوباره پشت خط باشد ، تلفن را برداشت و گفت :
    - الو ، جانم ؟!
    صدایی از آن طرف خط به گوشش نخورد . تنها صداهای نفس شخصی در تلفن شنیده می شد .
    عاطفه یک تای ابرویش را بالا انداخت و این بار با تردید ادامه داد :
    - الو زهره ؟!
    باز هم شخص پشت تلفن جوابش را نداد . عاطفه وقتی صدای نفس های پشت خط را نا آشنا دید ، زیر لب زمزمه کرد :
    - مزاحم از خدا بی خبر !
    و تلفن را از گوشش دور کرد که قطع کند ؛ ناگهان صدای آشنایی از آن طرف خط به گوشش خورد که باعث شد مو به تنش سیخ شود :
    - خیلی وقت بود که بهم نگفته بودی جانم !
    عاطفه تنها زیر لب با چهره ای مات بـرده نالید :
    - احسان !
    احسان وقتی نامش را از زبان عاطفه شنید ، با آرامش چشمانش را به روی هم گذاشت و در تلفن زمزمه کرد :
    - نمی دونی چه حسی بهم دست میده وقتی اسمم رو از زبونت می شنوم !
    عاطفه به سختی آب دهانش را قورت داد و با لب هایی لرزان و پلک های پریده پرسید :
    - چرا زنگ زدی ؟ چی از جونم می خوای ؟! خجالت نمی کشی ؟ تو که زن و زندگی داری چرا دست از سرم بر نمی داری ! چرا اینقدر شکنجه ام می دی ؟!
    احسان وقتی صدای بغض آلود عاطفه را شنید ، پر حرص درون تلفن گفت :
    - اگر می خوای دست از سرت بردارم ، بیا به آدرسی که بهت میگم ! تنها بیا ، البته اگر هنوز به اندازه سر سوزنی برات ارزش داشته باشم !
    عاطفه نفس عمیقی کشید و برای کاهش لرزش بدنش ، چشمانش را به روی هم گذاشت . در همان حال خطاب به احسان زیر لب گفت :
    - بگو !
    احسان سریع آدرس را به عاطفه گفت و پس از گفتن خداحافظی زیر لب ، تلفن را قطع کرد . عاطفه ، بعد از قطع تلفن در همان حال بدون پلک زدن ، به نقطه ای خیره شده و سکوت کرده بود . ریحانه که در تمام مدت عروسک بغـ*ـل ، مادرش را نگاه میکرد ، مظلومانه خیره به صورت خشک شده مادرش پرسید :
    - کی بود مامان ؟!
    عاطفه که تازه متوجه وجود ریحانه در کنارش شده بود ، با لبخندی بی جان ، سرش را به طرفین تکان داد و گفت :
    - مهم نیست . آماده شو می خوام ببرمت پارک !
    ریحانه با شنیدن نام پارک ، ذوق زده در حالیکه در پوست خود نمی گنجید به طرف اتاقش دوید . عاطفه هم از جا بلند شد تا برای یک ساعت دیگر که با احسان قرار داشت حاضر شود .

    ***
     
    آخرین ویرایش:

    Zhrw._.sl

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/09
    ارسالی ها
    254
    امتیاز واکنش
    3,306
    امتیاز
    451
    سن
    22
    محل سکونت
    Shrz
    #پارت_چهل و هفتم

    عاطفه حاضر و آماده ، جلوی آینه ایستاده بود که کلید در قفل چرخید و آرمین با صورتی به هم ریخته وارد خانه شد .
    عاطفه ابرویی بالا انداخت و در حالیکه به آرمین نزدیک میشد گفت :
    - سلام ، خوبی ؟!
    آرمین نیم نگاهی به سمت عاطفه انداخت و در حالیکه دکمه پیراهنش را با خستگی باز میکرد ، جواب داد :
    - نپرس ، نپرس ! پروژه ام شکست خورد . حالا موندم با کلی بدهی !
    عاطفه با حرف آرمین چشمانش گرد شد . دستش ناخودآگاه به روی دهانش آمد و "هی" بلندی کشید . آرمین انگار تازه متوجه سر و وضع عاطفه شده بود که یک تای ابرویش را بالا انداخت و با پوزخندی تلخ پرسید :
    - کجا داشتی میرفتی ؟ شیک و پیک کردی !
    عاطفه به اتاق ریحانه اشاره ای کرد و جواب داد :
    - می خواستم ریحانه رو ببرم پارک !
    آرمین اوهومی گفت و تن خسته اش را به روی مبل رها کرد . خمیازه ای بلند و طولانی کشید و به سه شماره نکشیده خوابش برد .
    ریحانه تا از اتاقش بیرون آمد ، آرمین را دید و با لحن بچه گانه اش خیره به مادرش گفت :
    - مامان ، بابا چرا اینجا خوابیده ؟!
    عاطفه در را باز کرد و همانطور که ریحانه را به بیرون هل می داد جواب داد :
    - بابا خسته اس . تو بدو برو پایین من پشت سرت میام !
    ریحانه به قدم هایش سرعت بخشید و با دو از پله ها پایین رفت . عاطفه به مدت چند ثانیه به چهره غرق در خواب آرمین زل زد و در آخر در را به آرامی پشت سر خود بست .

    ***

    نفسش را پر صدا بیرون فرستاد و برای چندمین بار به صفحه ساعتش خیره شد . حدود یک ساعت از ساعت قرارشان گذشته بود و هنوز از احسان خبری نبود .
    ریحانه با چند تن کودک هم سن و سال خود ، فارغ از این دنیا ، با همدیگر بازی میکردند . عاطفه هم روبروی محوطه بازی ، روی نیمکتی سبز رنگ به انتظار احسان نشسته بود و بی حوصله پا روی پا انداخته و بازی آنها را تماشا میکرد .
    حدود پنج دقیقه بعد ، سرو کله احسان پیدا شد . احسان با دسته گلی کوچک و شیک ، لبخند زنان به عاطفه نزدیک شد و در فاصله چند قدمی عاطفه دهان باز کرد و گفت :
    - معذرت می خوام . اینقدر سرگرم بودم که زمان از دستم رفت . آخه تا میخواستم بهترین گل رو با بهترین بو پیدا کنم یکم دیر شد !
    عاطفه دستش را جلو آورد و به ساعتش اشاره ای کرد و پر حرص گفت :
    - دقیقا یک ساعت و پنج دقیقه علافمون کردی ! لازم بود تا حتما این دسته گل رو بخری ؟!
    احسان به لبخندش عمق بیشتری بخشید . دسته گل را روبروی عاطفه که دست به سـ*ـینه و طلبکار ایستاده بود گرفت و به آرامی جواب داد :
    - اگر لازم نبود که اینهمه نمی دوییدم تا پیداش کنم . برای یه خانم متشخص مثل شما لازم بود که این دسته گل رو بیارم ؛ تازه این در مقابل کاری که با من کردی چیزی نیست !
    عاطفه پوزخندی زد و یک تای ابرویش را بالا انداخت . دقیقا روبروی آرمین ایستاد و گفت :
    - مگه من چی کار کردم ؟!
    احسان با ابروهای بالا رفته ، لبش را گاز گرفت . کمی کمرش را خم کرد و در همان حال جواب داد :
    - نفرمایید . همین که منت گذاشتی و دعوتم رو برای قرار قبول کردی ، خودش خیلیه !
    عاطفه پوزخندی دیگر زد و تنها سرش را به نشانه تاسف تکان داد . پشت چشمی نازک کرد و با نفرت خطاب به احسان گفت :
    - فکر اضافی نکن ! من فقط برای این قبول کردم بیام که سایه نحست از سر زندگیم کم شه !
    احسان خنده ی آرامی کرد و جواب داد :
    - همین هم خیلی خوبه !
    سپس به دور و برش نگاهی انداخت و با صورتی جمع شده اضافه کرد :
    - بهتر نیست بریم قهوه خونه ؟ اینجا یه جوریه !
    عاطفه سرش را به نشانه "نه" بالا انداخت . به ریحانه که در حال بازی بود اشاره ای کرد و گفت :
    - نمی تونم ریحانه رو اینجا ولش کنم و با تو بیام عشق و حال !
    احسان با دیدن ریحانه ، پوفی کرد و کلافه خیره به عاطفه گفت :
    - مگه نگفتم تنها بیا ؟!
    عاطفه اخمی کرد و در جواب احسان گفت :
    - اونوقت ریحانه رو می سپردم دست کی ؟ شهلا یا اون مهری نفهم ؟!
    سپس دست به سـ*ـینه و ادامه داد :
    - شایدم باید میبردمش پیش آرمیتا و بهش میگفتم "ریحانه رو چند دقیقه ای نگهدار ، با شوهرت قرار دارم !"
    و پشت حرفش شروع به خندیدن کرد .
    احسان چشمانش را به روی هم گذاشت و هوا را محکم به ریه هایش فرستاد . سپس نفسش را پر صدا بیرون فرستاد و ناچار به روی نیمکت سبز رنگ نشست .
    عاطفه هم به تبعیت از او با فاصله به روی نیمکت نشست و خیره به روبه رو شد .
    دقایقی گذشت و وقتی احسان از عاطفه صدایی نشنید ، سرش را به طرف عاطفه چرخاند و خیره به نیمرخش آرام گفت :
    - ساکتی ! چرا حرف نمیزنی ؟!
    عاطفه پا روی پا انداخت و با نگاهی زیر چشمی و زود گذر به سمت احسان ، گلویش را صاف کرد و گفت :
    - این تویی که باید حرف بزنی و من گوش کنم . چی کارم داشتی ؟!
    احسان خیره و عمیق همینطور به نیمرخ عاطفه نگاه کرد . در آخر آهی عمیق از سـ*ـینه بیرون فرستاد و زیر لب شعری را زمزمه کرد :
    - باز من ماندم و خلوتی سرد
    خاطراتی ز گذشته ای دور
    یاد عشقی که با حسرت و درد
    رفت و خاموش شد در دل گور
    روی ویرانه های امیدم
    دست افسونگری شمعی افروخت
    مرده ای چشم پر آتشش را
    از دل گور بر چشم من دوخت
    ناله کردم که ای وای این اوست
    در دلم از نگاهش هراسی
    خنده ای بر لبانش گذر کرد
    کای هوسران مرا می شناسی
    قلبم از فرط اندوه لرزید
    وای بر من که دیوانه بودم
    وای بر من که من کشتم او را
    وه که با او چه بیگانه بودم

    ( فروغ فرخزاد – رویا )

    احسان به این جای شعر که رسید ، سرش را پایین انداخت و قبل از این که قطره اشکی از چشمش سرازیر شود ، با دست او را مهار کرد .
    عاطفه چیزی نگفت . در ظاهر به تماشای بازی ریحانه نشسته بود ؛ اما در اصل تمام رفتار های احسان را زیر نظر داشت .
    احسان به رهگذرها نگاهی انداخت و با لبخندی تلخ خطاب به عاطفه گفت :
    - اینارو می بینم اینجوری دست همدیگه رو گرفتن و عاشقونه قدم می زنن ، حسودیم میشه !
    عاطفه شانه ای بالا انداخت و با خونسردی جواب داد :
    - چرا حسودیت بشه؟ یه روز آرمیتا رو بیار پارک و همینجوری دستشو بگیر و قدم بزن !
    احسان به حرف عاطفه پوزخندی صدا دار زد و گفت :
    - آخه تو توی نگاه من نسبت به آرمیتا عشق می بینی که بخوام باهاش عاشقونه قدم بزنم ؟!
    عاطفه در یک لحظه سر چرخاند و به طور اتفاقی نگاهش با چشمان احسان در هم گره خورد . تا لحظاتی خیره در چشم یکدیگر بودند که عاطفه با حس داغی روی گونه هایش ، بند نگاهشان را پاره کرد و نگاهش را به طرف دیگری دوخت ؛ اما احسان همانطور خیره خیره نگاهش کرد و زمزمه وار گفت :
    - توی نگاه من فقط یه عشق هست ...
    سپس خودش را به عاطفه نزدیکتر کرد و آرامتر از قبل ادامه داد :
    - اون هم عشق به تو !
    نفس در سـ*ـینه عاطفه حبس شد . جرات نداشت تا سر بچرخاند و به چشم های احسان نگاه کند . بند کیفش در لابه لای انگشتانش ، به سختی فشرده شد . انگار داشت تمام حرصش را به روی بند کیفش خالی میکرد .
    احسان نگاهی از سر تا پای عاطفه انداخت و بدون اینکه ترسی در صدایش باشد ، کلام آخر را گفت :
    - از آرمین جدا شو و با من ازدواج کن !
    عاطفه از فرط تعجب و وحشت ، خشکش زد . آرام سرش را به طرف احسان چرخاند و خیره در چشمانش شد . میخواست تا صداقت و جدیت را در چشمهایش ببیند .
    احسان اما بی خیال و فارغ از هر ترسی ، کمرش را صاف کرد و خود هم خیره در چشمان عاطفه شد .
    عاطفه با ناباوری سرش را به طرفین تکان داد و زیر لب نالید :
    - بی شرف عوضی !
    آن گاه نفس هایش کشیده تر شد و دوباره تکرار کرد :
    - بی شرف عوضی !
    این بار صدایش بلند تر شد و با جیغ داد زد :
    - بی شرف عوضی !
    چند تن از رهگذران که از کنار آنها می گذشتند ، با صدای عاطفه توجهشان جلب شد و به بحث بین آن دو نگاه کردند .
    عاطفه به سختی از جا بلند شد . تمام تن و بدنش از فرط خشم می لرزید . سعی کرد قدمی بردارد که پایش لقچید و به زمین افتاد . احسان سریع دست به دور بازویش پیچید و تند و تند گفت :
    - کجا با این حالت ، خوبی ؟
    عاطفه به جای جواب به احسان ، با تمام توان دستانش را پس زد و او را از خود جدا کرد . سپس با صدایی دو رگه داد زد :
    - با اون دستای کثیفت بهم دست نزن !
    مردی به آنها نزدیک شد . کف دو دستش را به روی سـ*ـینه احسان گذاشت و در حالیکه او را به عقب هل می داد ، با عصبانیت فریاد کشید :
    - برو گمشو ! مگه خودت خواهر مادر نداری که مزاحم ناموس مردم میشی ؟!
    احسان اخمی غلیظ بر پیشانی نشاند و با خشم جواب داد :
    - دستت رو بکش ! اصلا تو کی ایشونی که برام غیرت بازی در میاری ؟!
    مرد دیگری به کمک آن مرد غریبه آمد و به پشتیبانی از او خطاب به احسان گفت :
    - آره ، برو گورتو گم کن و مزاحم خانم نشو !
    عاطفه با ترس و لرز ، کیفش را در آغـ*ـوش گرفته و به بحث بین انها نگاه میکرد . نفسش به زور از سـ*ـینه خارج میشد . به سـ*ـینه اش چنگ انداخت و محکم به رویش فشار اورد .
    احسان نگاهی به عاطفه انداخت و داد زد :
    - عاطی بهشون بگو که مزاحم نیستم . بگو که داشتم فقط باهات حرف میزدم !
    در همان لحظه مشتی به روی صورتش فرود آمد و باعث شد که احسان پخش زمین شود .
    عاطفه چشمانش را به روی هم گذاشت و پشتش را به احسان کرد . قدمی سست و لرزان برداشت که با صدای احسان ، دوباره در جای خود ایستاد :
    - باشه . حالا که داری منو اینطوری ول میکنی و میری ، منم دلیل هر روز اومدن آرمین به خونه عمه مهری رو نمیگم ! میدونم که نمیدونستی آرمین با وجود نفرتت نسبت به مهری ، بازم میره اونجا !
    عاطفه حس کرد همه چیز در دور و برش به کندی حرکت می کند . حس کرد همه چیز در چرخش است و آخرین چیزی که به خاطرش ماند صدای خودش بود :
    - چی ؟!

    ***

     
    آخرین ویرایش:

    Zhrw._.sl

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/09
    ارسالی ها
    254
    امتیاز واکنش
    3,306
    امتیاز
    451
    سن
    22
    محل سکونت
    Shrz
    #پارت_چهل و هشتم

    عاطفه با نفس هایی کشدار و پر از خشم ، از پله ها بالا امد . با دستانی لرزان ، کلید را در قفل چرخاند و در را با یک حرکت باز کرد .
    تا در باز شد ، چهره جدی و عصبی آرمین ، پشت در نمایان شد . ریحانه که از چهره پدرش ترسیده بود ، پشت مادرش قایم شد و زیر چشمی آرمین را نگاه کرد .
    آرمین دست به بغـ*ـل ، پس از لحظاتی با چشمانی ریز و مشکوک خطاب به چهره اخموی عاطفه پرسید :
    - تا حالا کدوم گوری بودی ، هان ؟! فکر کردی من احمقم ، نمی فهمم قرار داشتی ؟!
    عاطفه ابتدا از حرف آرمین جا خورد ؛ سپس به خود آمد و دستش را در هوا تکان داد و پرخاشگرانه داد زد :
    - برو بابا ، تو من رو احمق فرض کردی و هرروز خونه عمه جونتی ! مگه اونجا حلوا خیرات میکنن هرروز هرروز میری خونه این زنیکه اسکلتی ؟! تو که میدونی چقدر ازش کینه به دل دارم ! مگه بهت نگفتم رفت و آمد با این زن ممنوعه ؟!
    آرمین قدمی به سمت عاطفه برداشت و بلند تر از او داد زد :
    - درست صحبت کن ! تو کی باشی که به من امر کنی چی کار کنم چی کار نکنم ؟! من خودم برای خودم تصمیم می گیرم ! عممه دلم میخواد هرروز بهش سر بزنم . تو رو سننه ؟!
    سپس پوزخندی صدا دار زد و خیره در چشمان پر از خشم عاطفه ادامه داد :
    - اصلا هرچی که باشه ، بهتر از اینه که با نامزد و عشق سابقم دور از چشم همسرم قرار بزارم !
    عاطفه با حرف آرمین شوکه شده ، قدمی به عقب برداشت و با چشمهایی گرد شده نالید :
    - کی اینارو بهت گفته ؟ کی اومده بهت این چرندیات رو گفته ؟!
    آرمین دستش را به کمرش زد و دور سر خود چرخی زد و زیر لب زمزمه کرد :
    - چرندیات ، آره ؟! چرندیات !
    آنگاه با قدمی بلند ، هرچه فاصله بین خودش و عاطفه بود را کم کرد و در صورت عاطفه فریاد زد :
    - مهم نیست . چرندیات اینی هست که تو میگی ! تو هر مشکلی هم که با عمه ام داشته باشی ، به خودت مربوطه نه من ! من همیشه با عمه ام خوب بودم و هستم ؛ چون معتقدم که هرچی باشه هیچوقت سعی نمیکنه زندگی منو بهم بریزه . این تویی که داری دو دستی زندگیمون رو خراب میکنی !
    عاطفه که از عصبانیت و ناراحتی سرخ شده بود ، چشم هایش را به روی هم گذاشت و با هرچه در توان داشت جیغ زد :
    - دیگه نمی تونم یک دقیقه تو این خونه بمونم !
    و پشت حرفش ، دست ریحانه را محکم در دستش گرفت و با قدمهایی بلند راهی اتاقش شد . چمدانش را از توی کمد برداشت و هر چقدر جا داشت ، درونش لباس و بقیه لوازمش را ریخت .
    آن گاه به اتاق ریحانه رفت و پس از برداشتن چند دست لباس برای او ، چمدان به دست از اتاق خارج شد .
    در زیر نگاه خیره آرمین ، جلوی آینه ایستاد و با خونسردی روسری اش را درون آینه درست کرد .
    آرمین نفس عمیقی کشید و دست به جیب گفت :
    - آره ، از حقیقت فرار کن ! مگه جایی برای خودت نگه داشتی ؟ عادت داری همه رو از چشم خودت بندازی !
    عاطفه زیر چشمی به آرمین نگاهی کرد و جواب داد :
    - خدا داده جا ! هرجا برم بهتر از موندن توی خونه ای هست که تو زیر سقفش زندگی می کنی !
    سپس دست ریحانه را دوباره در دست گرفت و زیر لب خطاب به ریحانه گفت :
    - بریم مامان جان !
    و در را محکم پشت سرش بست.

    ***

    زهره با خستگی ، کمرش را صاف کرد و از درون حمام یوسف را صدا زد :
    - یوسف ؟ یوسف کجایی ؟!
    یوسف در حال خواندن روزنامه بود و به همراهش فنجانی چای مینوشید . با شنیدن صدای زهره از جا بلند شد و راه حمام را پیش گرفت . به درگاه حمام تکیه کرد و خیره به زهره جواب داد :
    - جانم ؟!
    زهره که در حمام در حال شستن رخت بود ، دستان کفی اش را بالا آورد و با کنار زدن مویش ، ردی از کف را روی پیشانی اش به جا گذاشت . سرش را بالا گرفت و معصومانه با چهره ای در هم و صدایی خسته گفت :
    - تو رو خدا کمتر سرت رو تو روزنامه کن . برو یه سر به مریم بزن ببین داره چیکار میکنه . یکم وضعیت منم درک کن ، تو هم تو این خونه یه وظایفی داری ! همش که نباید بشینی یه گوشه و روزنامه بخونی !
    یوسف سرش را به نشانه تایید حرف های زهره تکان داد و گفت :
    - بعله ، حق با شماست ! من دارم کوتاهی می کنم . الآن یه سر به این موش کوچولو می زنم . امر دیگه ای نداری ؟ اصلا می خوای بیام کمکت رخت بشورم ؟!
    زهره چشم غره ای به یوسف رفت که صدای خنده اش را در آورد . یوسف از زهره جدا شد و به درون اتاق مریم سرک کشید . مریم معصومانه در میان اسباب بازی هایش به خوابی عمیق فرو رفته بود . یوسف با دیدن این صحنه ، لبخندی زد و وارد اتاق شد . مریم را به آرامی در آغـ*ـوش گرفت و به روی تخت کوچکش خواباند .
    در همان لحظه ، صدای زنگ در توجهش را جلب کرد . با قدم هایی بلند از اتاق خارج شد . از جلوی در حمام که داشت عبور میکرد ، به زهره که با دستان کفی اش از جا بلند شده بود اشاره ای کرد و به دنبالش گفت :
    - بشین . این وظیفه منه !
    و پشتش خنده آرامی کرد که حرص زهره را در آورد . یوسف به پشت در که رسید ، آرام گفت :
    - کیه ؟!
    با شنیدن صدای شخص آشنایی ، ابرویی بالا انداخت و بلافاصله دستگیره در را چرخاند و باز کرد .
    با شگفتی عاطفه و ریحانه را پشت در دید که تنها ایستاده بودند . یوسف با ابروهای بالا رفته و تعجب زده ، در حالیکه نگاهش بین عاطفه و ریحانه در رفت و برگشت بود ، گفت :
    - سلام ، چه بی خبر ! غافلگیرمون کردی . امیدوارم اتفاقی نیفتاده باشه !
    عاطفه به زور لبخندی مصنوعی زد و جواب داد :
    - نه ، چه اتفاقی ؟! دلمون براتون تنگ شده بود ،گفتیم یه سر بهتون بزنیم !
    سپس به داخل خانه چشم انداخت و اضافه کرد :
    - مزاحم که نیستیم ؟!
    یوسف به خود آمد و در حالیکه خود را از جلوی در کنار میکشید جواب داد :
    - نه ، نه اصلا ! بفرمایید .
    عاطفه دست ریحانه را در دستش فشرد و با قدم هایی آرام ، وارد خانه شد .
    زهره که هنوز از آمدن عاطفه به شیراز خبری نداشت ، باز از توی حمام یوسف را صدا زد و پرسید :
    - پشت در کی بود ؟!
    عاطفه با دست به یوسف اشاره ای کرد که چیزی نگوید . آنگاه خود بی سروصدا به طرف حمام رفت و همانطور که در درگاه حمام ایستاده بود ، جواب زهره را داد :
    - غریبه نیست . بستگی داره که هنوز تو ذهنت ازش یاد میکنی یا نه !
    دستان زهره که در حال چنگ زدن به لباس ها بود ، از حرکت ایستاد و با چشم هایی از حدقه بیرون آمده نالید :
    - عاطفه ؟!
    سریع به پشت سرش نگاه کرد و با دیدن عاطفه که دست به سـ*ـینه به درگاه تکیه داده بود ، لبخندی از سر بهت و خوشحالی زد و به طرز غافلگیرانه ای ، با همان دست های کفی ، خودش را در آغـ*ـوش عاطفه پرت کرد . عاطفه بی توجه به دست های کف آلود زهره ، او را سخت به خود فشرد و از سر دلتنگی گفت :
    - چقدر دلم برای بغـ*ـل کردنت تنگ شده بود !
    زهره هم او را بیشتر به خود فشرد و به تبعیت از عاطفه ، در گوشش آرام زمزمه کرد :
    - منم همینطور !
    پس از لحظاتی ، به آرامی از هم جدا شدند . زهره تازه چشمش به ریحانه افتاد که گوشه ای ایستاده و نگاهش میکرد .
    با شادی دستانش را از هم باز کرد و خطاب به ریحانه گفت :
    - بدو بیا بغـ*ـل خاله ببینم وروجک !
    ریحانه با حرف زهره خنده ای کرد و با دو به آغوشش پرید . زهره بـ..وسـ..ـه ای محکم به روی گونه اش زد و خیره در چشمانش گفت :
    - دلم برات یه ذره شده بود عشق خاله !
    سپس همانطور که ریحانه را در آغـ*ـوش گرفته بود ، به عاطفه رو کرد و گفت :
    - برو بشین . منم کارم تموم شد میام !
    عاطفه در جواب ، سرش را به نشانه مثبت تکان داد و ریحانه را از زهره گرفت.

    ***

     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا