#پارت_سی و نهم
عاطفه ایستاده و مات بـرده به آرمین نگاهی انداخت و در حالیکه با دست سـ*ـینه اش را فشار می داد ، زیر لب من من کنان نالید :
- ت ... تو اینجا چی کار می کنی ؟!
آرمین از واکنش عاطفه خنده اش گرفت و جواب داد :
- ببخشید ، آخه اینقدر توی عالم خودت غرق شده بودی که دلم نیومد زودتر از اینها صدات کنم !
سپس چشمکی زد و ادامه داد :
- در اصل از شعر خوندنت خوشم اومد . میخواستم ببینم وقتی توی حال و هوای خودتی چطوری می شی !
کم کم اخمی غلیظ جایگزین ترس در چهره عاطفه شد . سرش را بدون اینکه چیزی بگوید برگرداند و خونسرد به راهش ادامه داد . آرمین با ابروهای بالا رفته تنها نگاهش کرد . اما همین که فاصله عاطفه از او زیاد شد ، به خود آمد و به حالت دو نزدیکش شد .
عاطفه با دیدن دوباره آرمین ، پوفی کرد و زیر لب با خود زمزمه کرد :
- سمج بی خاصیت !
آرمین که حرف عاطفه را شنیده بود ، لبانش را جمع کرد و در حالی که دستانش را درون جیب های شلوارش کرده بود ، معصومانه خطاب به عاطفه پرسید :
- با کی بودی ؟!
عاطفه به طرف آرمین سر چرخاند و بی رحمانه و تاکیدانه گفت :
- با تو !
هردو روبروی هم ایستاده و خیره در چشم یکدیگر شده بودند . با این تفاوت که آرمین با خنده و عاطفه با عصبانیت نگاه می کرد .
عاطفه وقتی چهره خندان آرمین را دید ، از لای دندان های به هم چسبیده اش و از زور حرص ، غرشی کرد و سپس با قدمهایی بلند سعی کرد از او دور شود .
آرمین لبخند دندان نمایی زد و تا عاطفه خواست قدمی بردارد ، بازویش را در دست گرفت . عاطفه ابتدا نگاهش را به دست آرمین که پیچیده به دور بازویش بود دوخت ؛ آنگاه کم کم نگاهش را بالاتر آورد و دوباره غرق در چشمان پر شیطنت آرمین شد .
آرمین ابرویی بالا انداخت و در حالیکه او را به خود نزدیک می کرد زیر لب گفت :
- سمج که هستم ؛ اما دلت میاد بهم بگی بی خاصیت ؟!
عاطفه نفس هایش کشدار و فکش منقبض شد . هر لحظه دلش می خواست تا انگشتانش را درون موهای آرمین فرو کند و او را کشان کشان تا در خانه مهری ببرد .
آرمین وقتی عاطفه را اینقدر حرصی و عصبانی دید ، چشمانش کم کم رنگ غم به خود گرفت و با دلخوری خیره در چشمان دریایی عاطفه گفت :
- می شه بگی دلیل این رفتارات چیه ؟! به خدا دارم دیوونه میشم وقتی میبینم تو یه خونه زندگی می کنیم اما باهام مثل غریبه ها رفتار می کنی !
عاطفه به زور بازویش را از محاصره دست آرمین بیرون کشید و بعد از اینکه به فاصله یک قدم عقب رفت ، پوزخندی زد و جواب داد :
- یعنی واقعا نمی دونی دلیل این رفتارام چیه ، یا خودت رو زدی به نفهمی ؟!
آرمین شانه ای بالا انداخت و با چهره ای گرفته زیر لب گفت :
- خب حدس می زنم به خاطر اینکه توی بیمارستان نتونستم موقع مرخصیت باشم . درسته ؟!
عاطفه خنده ای عصبی کرد و دست به سـ*ـینه خیره در چشمان سیاه آرمین زمزمه کرد :
- نه بابا ، عجب هوشی داری تو !
آنگاه در ادامه حرف هایش ، نگاهش سرد شد و بدون اینکه حسی در چهره اش مشهود باشد ، گفت :
- این فقط یکی از دلایل قهر من با توئه !
آرمین قدمی به عاطفه نزدیک شد و بی صبر سرش را تکان داد و گفت :
- خب ، بگو . دلیل بعدیت چیه ؟!
عاطفه سرش را به طرفین تکان داد و با بغض نالید :
- تو که از دختر بودن بچه ات فرار کردی و رفتی پیش عمه جونت . چرا بدون اینکه بهم بگی و نظرمو بخوای بدونی ، برای بچه ام پرستار استخدام کردی ؟!
آرمین در بین حرف های عاطفه پرید و تند و تند گفت :
- کی گفته من از دختر بودن بچه ام فرار کردم ؟! منکه گفته بودم برام فرقی نداره بچه چی باشه . موضوع پرستار بچه هم ...
عاطفه چشمانش را به روی هم فشرد و بی توجه به حرف های آرمین شروع به حرف زدن کرد :
- وقتی بیتا اومد پشت در خونه و گفت که تو استخدامش کردی برای کمک به من ، خیلی از دستت کفری شدم . آخه ناسلامتی من زنتم ! بدون اینکه بهم خبر بدی ، رفتی و برای خودت کلفت استخدام کردی ؟!
لبخندی زهر آلود گوشه لب آرمین نشست . سپس از خلوتی پارک استفاده کرد و به طرز غافلگیرانه ای ، دست عاطفه را گرفت و در آغـ*ـوش خود پرت کرد . عاطفه که از رفتار ناگهانی آرمین شوکه شده بود ، عکس العملی از خود نشان نداد و دستانش در دو طرف بدنش آویزان شده بود .
آرمین با چشمانی بسته ، عاطفه را به خود فشرد و زیر لب زمزمه وار گفت :
- آخه چرا به خاطر این حرفا باهام جوری قهر می کنی که باید به دست و پات بیفتم تا راضی بشی و آشتی کنی ؟!
عاطفه ناگهان به خود آمد و تمام قدرتش را درون دست هایش ریخت . کف دستانش را به روی سـ*ـینه آرمین گذاشت و او را با شتاب از خود جدا کرد .
آرمین با چشمان گرد شده و با دهانی باز ، تنها نظاره گر خشونت عاطفه بود . عاطفه در حالی که تند و تند نفس می کشید ، اخمی غلیظ بر پیشانی نشاند و خطاب به آرمین گفت :
- کی گفته حرفام الکیه ؟ وقتی وسط بیمارستان من رو تنها می زاری و از تهدید عمه ات میترسی ، توقع داری هر دفعه تو چشمات با عشق نگاه کنم و بگم "خیلی کار خوبی کردی عشقم ، دیگه مهری خانم تو رو از ارث محروم نمیکنه ! "وقتی بدون اجازه من پرستار استخدام میکنی ...
دیگر نتوانست تحمل کند و همانطور که سرش را تکان می داد ، با کلافگی ادامه داد :
- تو رو خدا بگو اگر جای من بودی چی کار می کردی ؟ هان ؟!
آنگاه آهسته ، قدم به قدم عقب رفت و همانطور که بغضش در حال ترکیدن بود ، لبانش را گاز گرفت و خیره در چشمان غمگین آرمین نالید :
- جای من نیستی که درک کنی . هیچوقت من رو درک نکردی !
سپس با حالت دو از آرمین فاصله گرفت و او را با هزار فکر و خیال تنها گذاشت .
***
زهره سینی چای را روی میز گذاشت . نگاهی به چهره بی حوصله عاطفه و آرمین انداخت و با لبخند خطاب به هردوی آنان گفت :
- خیلی خوش اومدین . واقعا غافلگیرم کردین !
از آن طرف یوسف نگاهی به اتاق خوابشان انداخت و در حالیکه لبانش را جمع کرده بود ، پایش را روی پای دیگرش انداخت و خیره به ریحانه غرق خواب ، گفت :
- دلم تنگ این خوشگل خانوم شده بود که تا اومد اینجا انگار قرص خواب بهش دادن . تکون هم نمی خوره !
عاطفه با این حرف یوسف لبخندی زد و چیزی نگفت .
دقایقی به بحث های معمولی پشت سر گذاشته شد ، که آرمین از زهره خواست با او همراه شود . زهره با تعجب از جا بلند شد و به دنبال آرمین به حیاط رفت .
نگاه عاطفه روی هردوی آنان بود که ناگهان با صدای آرام یوسف به خود آمد و سراپا گوش شد :
- با وجود اینکه منم مثل شما کنجکاو شدم چه حرفی بینشون داره رد و بدل میشه ، اما این تنهایی برای ما هم خوب شد !
عاطفه به طرف یوسف چرخید و با تعجب گفت :
- چطور ؟!
یوسف سرش را پایین انداخت . کمی با فنجان چایش بازی کرد تا اینکه پس از لحظاتی با من من شروع به حرف زدن کرد :
- راستش می خواستم درباره موضوعی باهاتون حرف بزنم !
عاطفه کنجکاوتر از پیش به جلو خم شد و یک تای ابرویش را بالا انداخت . سرش را تکان داد و گفت :
- خب ، درباره چی می خواستین حرف بزنین ؟!
یوسف دیگر طاقت نیاورد و نگاهش را از فرش زیر پایش گرفت و به چشمان عاطفه دوخت . عاطفه تنها او را نگاه میکرد و هر لحظه منتظر بود تا ببیند چه می خواهد بگوید .
یوسف نگاهش رنگ غم به خود گرفت و زیر لب زمزمه کرد :
- درباره خودم و زهره !
عاطفه سرش را به نشانه ادامه دادن تکان داد و چیزی نگفت . یوسف آب دهانش را پر سروصدا به پایین فرستاد و ادامه داد :
- چند وقتیه می خواستم بهتون چیزی رو بگم . اما هردفعه به خاطر یه سری دلایل نمی شد حرف دلمو بهتون بگم !
عاطفه با لبخند چشمانش را به نشانه آرامش خیال به روی هم گذاشت و گفت :
- نگران نباش آقا یوسف . راحت حرفت رو بزن !
یوسف شانه ای بالا انداخت و با کلافگی گفت :
- زهره ، اون زهره ای نیست که شما می بینین !
عاطفه ایستاده و مات بـرده به آرمین نگاهی انداخت و در حالیکه با دست سـ*ـینه اش را فشار می داد ، زیر لب من من کنان نالید :
- ت ... تو اینجا چی کار می کنی ؟!
آرمین از واکنش عاطفه خنده اش گرفت و جواب داد :
- ببخشید ، آخه اینقدر توی عالم خودت غرق شده بودی که دلم نیومد زودتر از اینها صدات کنم !
سپس چشمکی زد و ادامه داد :
- در اصل از شعر خوندنت خوشم اومد . میخواستم ببینم وقتی توی حال و هوای خودتی چطوری می شی !
کم کم اخمی غلیظ جایگزین ترس در چهره عاطفه شد . سرش را بدون اینکه چیزی بگوید برگرداند و خونسرد به راهش ادامه داد . آرمین با ابروهای بالا رفته تنها نگاهش کرد . اما همین که فاصله عاطفه از او زیاد شد ، به خود آمد و به حالت دو نزدیکش شد .
عاطفه با دیدن دوباره آرمین ، پوفی کرد و زیر لب با خود زمزمه کرد :
- سمج بی خاصیت !
آرمین که حرف عاطفه را شنیده بود ، لبانش را جمع کرد و در حالی که دستانش را درون جیب های شلوارش کرده بود ، معصومانه خطاب به عاطفه پرسید :
- با کی بودی ؟!
عاطفه به طرف آرمین سر چرخاند و بی رحمانه و تاکیدانه گفت :
- با تو !
هردو روبروی هم ایستاده و خیره در چشم یکدیگر شده بودند . با این تفاوت که آرمین با خنده و عاطفه با عصبانیت نگاه می کرد .
عاطفه وقتی چهره خندان آرمین را دید ، از لای دندان های به هم چسبیده اش و از زور حرص ، غرشی کرد و سپس با قدمهایی بلند سعی کرد از او دور شود .
آرمین لبخند دندان نمایی زد و تا عاطفه خواست قدمی بردارد ، بازویش را در دست گرفت . عاطفه ابتدا نگاهش را به دست آرمین که پیچیده به دور بازویش بود دوخت ؛ آنگاه کم کم نگاهش را بالاتر آورد و دوباره غرق در چشمان پر شیطنت آرمین شد .
آرمین ابرویی بالا انداخت و در حالیکه او را به خود نزدیک می کرد زیر لب گفت :
- سمج که هستم ؛ اما دلت میاد بهم بگی بی خاصیت ؟!
عاطفه نفس هایش کشدار و فکش منقبض شد . هر لحظه دلش می خواست تا انگشتانش را درون موهای آرمین فرو کند و او را کشان کشان تا در خانه مهری ببرد .
آرمین وقتی عاطفه را اینقدر حرصی و عصبانی دید ، چشمانش کم کم رنگ غم به خود گرفت و با دلخوری خیره در چشمان دریایی عاطفه گفت :
- می شه بگی دلیل این رفتارات چیه ؟! به خدا دارم دیوونه میشم وقتی میبینم تو یه خونه زندگی می کنیم اما باهام مثل غریبه ها رفتار می کنی !
عاطفه به زور بازویش را از محاصره دست آرمین بیرون کشید و بعد از اینکه به فاصله یک قدم عقب رفت ، پوزخندی زد و جواب داد :
- یعنی واقعا نمی دونی دلیل این رفتارام چیه ، یا خودت رو زدی به نفهمی ؟!
آرمین شانه ای بالا انداخت و با چهره ای گرفته زیر لب گفت :
- خب حدس می زنم به خاطر اینکه توی بیمارستان نتونستم موقع مرخصیت باشم . درسته ؟!
عاطفه خنده ای عصبی کرد و دست به سـ*ـینه خیره در چشمان سیاه آرمین زمزمه کرد :
- نه بابا ، عجب هوشی داری تو !
آنگاه در ادامه حرف هایش ، نگاهش سرد شد و بدون اینکه حسی در چهره اش مشهود باشد ، گفت :
- این فقط یکی از دلایل قهر من با توئه !
آرمین قدمی به عاطفه نزدیک شد و بی صبر سرش را تکان داد و گفت :
- خب ، بگو . دلیل بعدیت چیه ؟!
عاطفه سرش را به طرفین تکان داد و با بغض نالید :
- تو که از دختر بودن بچه ات فرار کردی و رفتی پیش عمه جونت . چرا بدون اینکه بهم بگی و نظرمو بخوای بدونی ، برای بچه ام پرستار استخدام کردی ؟!
آرمین در بین حرف های عاطفه پرید و تند و تند گفت :
- کی گفته من از دختر بودن بچه ام فرار کردم ؟! منکه گفته بودم برام فرقی نداره بچه چی باشه . موضوع پرستار بچه هم ...
عاطفه چشمانش را به روی هم فشرد و بی توجه به حرف های آرمین شروع به حرف زدن کرد :
- وقتی بیتا اومد پشت در خونه و گفت که تو استخدامش کردی برای کمک به من ، خیلی از دستت کفری شدم . آخه ناسلامتی من زنتم ! بدون اینکه بهم خبر بدی ، رفتی و برای خودت کلفت استخدام کردی ؟!
لبخندی زهر آلود گوشه لب آرمین نشست . سپس از خلوتی پارک استفاده کرد و به طرز غافلگیرانه ای ، دست عاطفه را گرفت و در آغـ*ـوش خود پرت کرد . عاطفه که از رفتار ناگهانی آرمین شوکه شده بود ، عکس العملی از خود نشان نداد و دستانش در دو طرف بدنش آویزان شده بود .
آرمین با چشمانی بسته ، عاطفه را به خود فشرد و زیر لب زمزمه وار گفت :
- آخه چرا به خاطر این حرفا باهام جوری قهر می کنی که باید به دست و پات بیفتم تا راضی بشی و آشتی کنی ؟!
عاطفه ناگهان به خود آمد و تمام قدرتش را درون دست هایش ریخت . کف دستانش را به روی سـ*ـینه آرمین گذاشت و او را با شتاب از خود جدا کرد .
آرمین با چشمان گرد شده و با دهانی باز ، تنها نظاره گر خشونت عاطفه بود . عاطفه در حالی که تند و تند نفس می کشید ، اخمی غلیظ بر پیشانی نشاند و خطاب به آرمین گفت :
- کی گفته حرفام الکیه ؟ وقتی وسط بیمارستان من رو تنها می زاری و از تهدید عمه ات میترسی ، توقع داری هر دفعه تو چشمات با عشق نگاه کنم و بگم "خیلی کار خوبی کردی عشقم ، دیگه مهری خانم تو رو از ارث محروم نمیکنه ! "وقتی بدون اجازه من پرستار استخدام میکنی ...
دیگر نتوانست تحمل کند و همانطور که سرش را تکان می داد ، با کلافگی ادامه داد :
- تو رو خدا بگو اگر جای من بودی چی کار می کردی ؟ هان ؟!
آنگاه آهسته ، قدم به قدم عقب رفت و همانطور که بغضش در حال ترکیدن بود ، لبانش را گاز گرفت و خیره در چشمان غمگین آرمین نالید :
- جای من نیستی که درک کنی . هیچوقت من رو درک نکردی !
سپس با حالت دو از آرمین فاصله گرفت و او را با هزار فکر و خیال تنها گذاشت .
***
زهره سینی چای را روی میز گذاشت . نگاهی به چهره بی حوصله عاطفه و آرمین انداخت و با لبخند خطاب به هردوی آنان گفت :
- خیلی خوش اومدین . واقعا غافلگیرم کردین !
از آن طرف یوسف نگاهی به اتاق خوابشان انداخت و در حالیکه لبانش را جمع کرده بود ، پایش را روی پای دیگرش انداخت و خیره به ریحانه غرق خواب ، گفت :
- دلم تنگ این خوشگل خانوم شده بود که تا اومد اینجا انگار قرص خواب بهش دادن . تکون هم نمی خوره !
عاطفه با این حرف یوسف لبخندی زد و چیزی نگفت .
دقایقی به بحث های معمولی پشت سر گذاشته شد ، که آرمین از زهره خواست با او همراه شود . زهره با تعجب از جا بلند شد و به دنبال آرمین به حیاط رفت .
نگاه عاطفه روی هردوی آنان بود که ناگهان با صدای آرام یوسف به خود آمد و سراپا گوش شد :
- با وجود اینکه منم مثل شما کنجکاو شدم چه حرفی بینشون داره رد و بدل میشه ، اما این تنهایی برای ما هم خوب شد !
عاطفه به طرف یوسف چرخید و با تعجب گفت :
- چطور ؟!
یوسف سرش را پایین انداخت . کمی با فنجان چایش بازی کرد تا اینکه پس از لحظاتی با من من شروع به حرف زدن کرد :
- راستش می خواستم درباره موضوعی باهاتون حرف بزنم !
عاطفه کنجکاوتر از پیش به جلو خم شد و یک تای ابرویش را بالا انداخت . سرش را تکان داد و گفت :
- خب ، درباره چی می خواستین حرف بزنین ؟!
یوسف دیگر طاقت نیاورد و نگاهش را از فرش زیر پایش گرفت و به چشمان عاطفه دوخت . عاطفه تنها او را نگاه میکرد و هر لحظه منتظر بود تا ببیند چه می خواهد بگوید .
یوسف نگاهش رنگ غم به خود گرفت و زیر لب زمزمه کرد :
- درباره خودم و زهره !
عاطفه سرش را به نشانه ادامه دادن تکان داد و چیزی نگفت . یوسف آب دهانش را پر سروصدا به پایین فرستاد و ادامه داد :
- چند وقتیه می خواستم بهتون چیزی رو بگم . اما هردفعه به خاطر یه سری دلایل نمی شد حرف دلمو بهتون بگم !
عاطفه با لبخند چشمانش را به نشانه آرامش خیال به روی هم گذاشت و گفت :
- نگران نباش آقا یوسف . راحت حرفت رو بزن !
یوسف شانه ای بالا انداخت و با کلافگی گفت :
- زهره ، اون زهره ای نیست که شما می بینین !
آخرین ویرایش: