کامل شده رمان ماه شب تار من | mahla.mp کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Mahla.mp

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/04/10
ارسالی ها
445
امتیاز واکنش
7,603
امتیاز
584
محل سکونت
باغ گیلاس:)
سؤالی نگاهش کردم که خندید و گفت:
- آخر بهم دلیلش رو میگه.
- بعدش به من هم بگید.
بعد از حرفم، خنده‌ای ریز کردم. بـ..وسـ..ـه‌ای روی شقیقه‌م نشوند و با لبخندی گفت:
- ببخشید عزیزم که مزاحمت شدم.
- نه بابا رخساره‌خانوم مراحمید.
اخمی تصنعی کرد و گفت:
- باز به من گفتی خانوم؟ همون رخساره‌ی خالی کافیه.
- آخه بی‌احترامیه.
- من این چیزا سرم نمیشه. همینی که گفتم.
خنده‌ای کردم. پس اخلاق سورن به مامانش رفته. البته فقط اینکه حرف باید حرف خودش باشه، نه چیز دیگه.
- چشم.
- آفرین خانومی! کاری نداری؟
- نه.
- باشه گلم. شبت به‌خیر! خوب بخوابی!
- شما هم خوب بخوابید!
با لبخندی از در بیرون رفت. فکر می‌کردم چقدر این زن مغروره، با اینکه اصلاً این‌طور نبود.
همین‌که سرم به بالش رسید، خوابم برد.
***
با تکون‌های شدیدی از خواب پریدم. عصبی به اون شخص نگاه کردم که با دیدن دانیه، عصبی گفتم:
- چته اول صبحی؟
- بدو ده دقیقه به هفته. الان آقا صداش در میاد.
- چرا اون‌وقت؟ به من چه که ده دقیقه به هفته؟
با انداختن نگاهی عاقل‌اندرسفیهانه از جام پریدم و دودستی تو سرم کوبیدم. صدای نگرانش بلند شد:
- آیسان زود باش!
به‌سمت دست‌شویی دویدم و بعد از اینکه صورتم رو شستم، بیرون اومدم و به‌سمت کمد رفتم. دستم رو گرفت و مانعم شد.
- چته چرا همچین می‌کنی؟
- آقا که دیروز اون لباس رو تنت دیدن عصبی شدن و حرفشون رو عوض کردن و به من گفتن که بهت بگم دیگه اینا رو نپوشی.
پوفی از سرکلافگی کشیدم و محکم تو سرم کوبیدم که آخم بلند شد.
دانیه سعی کرد جلوی خنده‌ش رو بگیره.
- این آقاتون خوددرگیری داره‌ها. اول میگه بپوش، بعد میگه نپوش. مشکلی چیزی نداره؟
چیزی نگفت و به زدن لبخندی اکتفا کرد.
جلوی آینه ایستادم و موهام رو دم اسبی بستم. شالم رو روی سرم مرتب کردم و همراه با دانیه بیرون رفتم.
دانیه به ساعتش نگاه کرد و نفسی از سرآسودگی کشید و به‌سمت میز ناهارخوری راه افتادیم.
سورن بدون اینکه سرش رو بالا بیاره، شروع کرد:
- امروز خودم می‌برمت خرید و اینکه بهت اجازه میدم دو ساعتی از اتاقت بیای بیرون تا دیوونه نشی.
سر جام نشستم و سلامی بهش کردم و گفتم:
- بهت نمیاد به آدم لطف هم بکنی.
- من خیلی لطف می‌کنم، البته نه به هر کسی.
- من هم از خیلیا از این لطف‌کردنا می‌خوام؛ ولی نه از هر کسی.
بی‌تفاوت ادامه داد:
- خیله‌خب هرجور راحتی. انقدر بمون تو اون اتاق که بپوسی و بمیری بدبخت.
نگاهش کردم. سنگینی نگاهم رو متوجه شد و خیره نگاهم کرد.
سریع مسیر نگاهش رو عوض کرد و با اشاره به میز گفت:
- نمی‌خوای بخوری؟
چیزی نگفتم و مشغول خوردن شدم. رخساره هم از پله‌ها پایین اومد.
با دیدن ما دو تا اخمی کرد و گفت:
- به به تنهایی‌؟ یادتون باشه.
- ببخشید.
نگاهی مهربون بهم انداخت. سورن زیر لب با حرص گفت:
- نه به اون پدر بی‌شـ*ـرفت، نه به تو که به‌خاطر همچین چیزی معذرت‌خواهی می‌کنی.
انقدر آروم گفت که من هم به‌زور شنیدم و عصبی گفتم:
- بی‌شـ*ـرف تویی که یه دختر رو دزدیدی آوردی اینجا و به‌زور نگهش داشتی.
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
- شنیدی؟ ماشاءالله چه گوشایی!
ضربه‌ای به میز زد. سعی کردم خنده‌م رو کنترل کنم.
- آها من بی‌شـ*ـرفم؟ بدبخت من به‌خاطر خودت این‌کار رو کردم. می‌موندی با اون برغاله ازدواج می‌کردی خوب بود؟
- آره جان عمه‌ت! به‌خاطر خودم؟ گم شو من خر نیستم سرم رو شیره بمالی. خودتون دشمنی باهم دارید که من رو واسطه قرار دادید.
- درسته. دشمنیمون سر جاش؛ ولی خب...
- تو که نمی‌خوای سربه‌تنم باشه.
- هنوز هم نمی‌خوام.
دستم رو روی پام مشت کردم و با حرص گفتم:
- چرا من رو توی انباری نگه داشتی؟
- دوست داشتم. اختیارت با خودمه هر کاری هم دلم بخواد انجام میدم. حرفیه؟
نیشخندی زدم و گفتم:
- تو چی‌کاره‌می؟
با داد رخساره، هر دو خفه شدیم و سر جامون ساکت نشستیم.
سورن از جاش بلند شد و همون‌طور که به‌سمت اتاقش می‌رفت، سرد گفت:
- ساعت سه حاضر باش میام دنبالت.
چیزی نگفتم و بی‌تفاوت جرعه‌ای از چایم رو نوشیدم. رخساره گفت:
- آفرین دختر!
متعجب نگاهم رو به‌سمت رخساره که روبه‌روم نشسته بود، کشوندم و گفتم:
- چطور؟
- یه‌کم این پسر رو سرحالش آوردی.
پوزخندی زدم و گفتم:
- نه بابا سرحال چیه رخساره‌خانوم؟ اگه این‌طور باشه اون بدتر داره پیرم می‌کنه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Mahla.mp

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/10
    ارسالی ها
    445
    امتیاز واکنش
    7,603
    امتیاز
    584
    محل سکونت
    باغ گیلاس:)
    خنده‌ای کرد و گفت:
    - پسرم دلش خیلی نازک و مهربونه. نگاه به ظاهرش نکن.
    خب معلومه تو تعریف نکنی کی بکنه؟ ولی به زدن لبخندی تصنعی اکتفا کردم و مشغول نوشیدن بقیه‌ی چایم شدم.
    ***
    سورن
    با لبخندی محو، وارد اتاق شدم و در کمد دیواریم رو باز کردم. پیراهن سرمه‌ای با شلوار هم‌رنگش به تن کردم و کفش‌های مشکیم هم بیرون کشیدم و پام کردم.
    جلوی آینه ایستادم. موهام رو شونه‌ای زدم و به بالا حالت دادم.
    عطر تندم رو برداشتم و به گردن و مچم زدم. با برداشتن گوشی و سوئیچ ماشین از اتاق بیرون رفتم.
    درحالی‌که از پله‌ها پایین می‌رفتم و با گوشیم هم کار می‌کردم با کسی برخورد کردم.
    سرم رو عصبی بلند کردم و با دیدن آیسان، داد زدم:
    - کوری مگه؟
    با تخسی تو چشم‌هام زل زد و گفت:
    - اونی که کوره تویی نه بنده. تو سرت تو اون ماسماسکه و راه میری بعد انتظار داری ما رعایت تو رو بکنیم؟
    - دوست دارم سرم تو این باشه و به کسی هم ربطی نداره خانوم کوچولو؛ ولی چون اینجا خونه‌ی منه تو باید رعایت کنی فهمیدی؟
    - خونه‌ی تو باشه، به قول خودت به من ربطی نداره؛ ولی من با پای خودم نیومدم اینجا، تو هم فهمیدی؟
    کلافه از دست زبونش، تنه‌ای بهش زدم و رد شدم که اون هم نامردی نکرد و پاش رو جلو آورد. من هم ندیدم و پام گیر کرد و کمی به جلو پرت شدم؛ ولی تعادلم رو حفظ کردم. بدون اینکه برگردم و نگاهش کنم، سرد گفتم:
    - منتظر تلافی باش.
    - هیچ‌کاری نمی‌تونی بکنی.
    - می‌تونی تماشا کنی.
    - باشه تماشا کنیم.
    سری تکون دادم و از خونه خارج شدم.
    با لبخند، وارد شرکت شدم که تیام با دیدنم خشکش زد و گفت:
    - به به خبری شده‌؟ زن گرفتی؟ وای! تو هم رفتی قاتی مرغا لعنتی! اون‌وقت من نباید خبر داشته باشم نه؟ انقدر غریبه شدم؟ این‌همه بیا تر و خشکش کن تیام‌خانوم این هم جوابت. ببین چه می‌خنده معلوم نیست حالا اون بدبخت کی هست؟
    اخمی تصنعی کردم و محکم توی سرش زدم. ناله‌ای کرد و درحالی‌که سرش رو مالش می‌داد، گفت:
    - بیا این هم جوابت تیام‌خان.
    خنده‌ای کردم و گفتم:
    - اِ؟ تا الان که تیام‌خانوم بودی؟
    خنده‌ای بلند کرد و من تنها لبخندی ریز زدم.
    به‌سمت میزش رفت و گفت:
    - چیه جناب افشار کبکت مرغی می‌خونه؟
    با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
    - مرغی؟
    رو صندلی گردونش قری خورد و گفت:
    - اوهوم مردم میگن خروس، من خواستم متفاوت باشم.
    - خب متفاوت!
    - خب چیه؟
    بی‌حوصله دستی به پشت گردنم کشیدم و گفتم:
    - هیچی یه‌کم کل‌کل کردیم.
    - با کی؟
    - آیسان.
    چشم‌هاش رو گرد کرد و با تعجب گفت:
    - آیسان؟
    - آره همون پرستار خره.
    چند لحظه‌ای تو فکر رفت که سررسید جلوش رو برداشتم و توی سرش کوبیدم و گفتم:
    - خیلی خری!
    سررسید رو ازم گرفت و با حرص توی سرم زد که دادم هوا رفت و گفت:
    - خر اون عمه‌ته روانی! خب بنال اون خره کیه دقیقاً؟
    دهنم رو کج کردم و گفتم:
    - همون پرستاره که وقتی زخم معده‌م فوران کرد و رفتیم بیمارستان، معاینه‌م کرد...
    وسط حرفم با هیجان پرید و گفت:
    - آها اون چشم عسلیه. وای چه جیگری بود. خب خب بقیه‌ش؟
    چشم‌غره‌ای بهش رفتم و گفتم:
    - الان خونه‌مونه.
    ناگهان از جاش بلند شد. صندلیش کمی به عقب پرت شد و داد زد:
    - چی؟
    - همین که شنفتی.
    خواستم برم سمت اتاقم که از پشت میز بیرون اومد و بازوم رو گرفت.
    سؤالی نگاهش کردم که مشکوک گفت:
    - چی میگی پسر؟ چطوری؟
    - دختر پریزاده. دزدیدمش؛ ولی مثلِ اینکه اون هم بی‌میل نیست. چون بیچاره با اون پدری که داره معلومه نباید هم دوست داشته باشه خونه‌شون بره.
    چشم‌هاش گرد شده بود و خشک‌شده نگاهم می‌کرد. ضربه‌ای به شونه‌ش زدم و با خنده وارد اتاقم شدم.
    برگه‌ی جلوم رو برداشتم. با دیدن نام آیسان که ناخودآگاه به انگلیسی نوشته بودم، چشم‌هام گرد شد و بعد با عصبانیت روی میز پرتش کردم. دختره‌ی احمق!
    ***
    آیسان
    جلوی تلویزیون پا روی پا انداخته بودم و فکرم حسابی درگیر بود.
    با دیدن رخساره که از پله‌ها پایین می‌اومد، لبخندی رو لبم نشست.
    کت‌ودامن سرمه‌ای‌رنگی تنش بود که عجیب بهش می‌اومد.
    کنارم نشست و گفت:
    - دختر گلم چطوره؟
    خیره به نیم‌رخش که نگاهش به تلویزیون بود گفتم:
    - شما خوب باشید من هم خوبم.
    لبخندی محبت‌آمیز روی لبش نشست و بهم نگاه کرد. صورتم رو با دست‌هاش قاب کرد و بر فرقم، مهر محبتی نشوند و گفت:
    - مهربونم.
    - رخساره؟
    مهربون بهم نگاه کرد و نرم گفت:
    - جان دلم؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahla.mp

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/10
    ارسالی ها
    445
    امتیاز واکنش
    7,603
    امتیاز
    584
    محل سکونت
    باغ گیلاس:)
    لب‌ولوچه‌م رو آویزون کردم و جواب دادم:
    - چیزی از دشمنی سورن نفهمیدید؟
    - نه فعلاً.
    دستش رو زیر چونه‌م گذاشت و لب زد:
    - چشمات...
    دیگه چیزی نگفت و با نفسی عمیق، صاف سر جاش نشست. چشم‌هاش رو لحظه‌ای بست و من تنها با گیجی نگاهش می‌کردم.
    ***
    یه ساعت و نیمی دورتادور خونه رو می‌گشتم و صدای شخصی که کمی واسه‌م آشنا بود، به گوشم خورد.
    از راهرو گذشتم و به‌سمت نشیمن اصلی رفتم که با دیدن تیام، دهنم باز موند.
    نگاهش به من افتاد و با لحنی سرحال گفت:
    - به‌به! ببینید کی اینجاست؟ آیسان‌خانوم خوبید؟
    با لبخند ازش تشکر کردم؛ ولی اون هنوز خیره‌م بود و انگار قصد نداشت نگاه ازم برداره.
    با خجالت سری پایین انداختم. سورن سرفه‌ای کرد و گفت:
    - تیام برو بشین.
    بعد از حرفش به من هم اشاره‌ای کرد برم تو اتاقم؛ ولی من گفتم:
    - هنوز دو ساعتم کامل نشده.
    - تو فقط باید بگی چشم.
    ولی من دست‌به‌سـینه سر جام وایساده بودم و با لجبازی نگاهش می‌کردم که با دادش، دو متر پریدم بالا.
    - گم‌ شو گفتم. اینجا خونه‌ی منه و من هم تعیین می‌کنم چه غلطی کنی، اکی؟ حالا گورت رو گم کن.
    پوزخندی زدم. تیام با تعجب به من و سورن نگاه می‌کرد.
    برگشتم و از پله‌ها بالا رفتم. صدای کلافه‌ی سورن به گوشم می‌رسید.
    ***
    سورن
    - چی‌کار به بدبخت داری؟
    کلافه پا روی پا انداختم و گفتم:
    - آخه یه کلام رو باید صد بار واسه‌ش تکرار کنم. نمی‌فهمه که.
    شیدا با سینی که روش دوتا لیوان پایه‌بلند از شربت آلبالو بود، به‌سمتمون اومد و سینی رو جلوی تیام گرفت و بعد به‌سمت من.
    تیام یه‌نفس شربت رو سر کشید و روی میز گذاشت؛ ولی من نخورده توی دستم با اخم نگه داشته بودم.
    - ولی خیلی مظلومه، اذیتش نکن.
    - هه اذیت؟ تو اذیتای من رو ندیدی؛ وگرنه به این می‌گفتی نوازش.
    - آره خدایی! ولی خب همون یه ذره هم اذیتش نکن. گـ ـناه داره. اون که کاری نکرده و از چیزی هم خبر نداره.
    - درسته! پدرش هم بهم گفت اون از کاراش خبر نداره ولی...
    - ولی دوست داری اذیتش کنی.
    با تعجب نگاهش کردم که خندید و گفت:
    - با این نگاهت یعنی درست گفتم.
    - اذیتش نکردم. خودش ادامه میده. من فقط وقتی فهمیدم دختر پریزاده عصبی شدم؛ ولی بعد خودش هی کل‌کل کرد و کشش داد.
    - آها.
    - آره، تازه باید تلافی کاری رو که صبح باهام کرد سرش دربیارم.
    - زیر پایی؟
    سری تکون دادم که خنده‌ای بلند کرد و گفت:
    - ایول! خوبه! داره آدمت می‌کنه.
    - یکی باید خودت رو آدم کنه.
    چشمکی زد و با شیطونی گفت:
    - خب بفرستش پیشم تا آدمم کنه.
    دست‌هام رو از عصبانیت مشت کردم و از لای دندون‌هام غریدم:
    - تیام شوخی کافیه.
    - خیله‌خب بابا حالا نمیشه که تو باهاش دشمنی داری من هم...
    - مگه نمیگم تمومش کن؟ نمی‌فهمی؟
    تیام خنده‌ای کوتاه کرد و گفت:
    - خیله‌خب بابا غلط کردم.
    - فقط کافیه به گوشم برسه عاشقش شدی.
    با دلخوری نگاهم کرد و جدی گفت:
    - این حرف رو دیگه ازت نشنوم! من تا حالا هرچی گفتم شوخی بوده و به چشم خواهرم دیدمش. این رو بفهم، نفهم!
    فقط نگاهش کردم و اون دیگه چیزی نگفت.
    بعد از اینکه تیام رو بدرقه کردم، به‌سمت اتاق آیسان رفتم.
    وارد اتاقش شدم. مـسـ*ـت خواب بود.
    به‌طرف صندلی که جلوی میز آرایش بود، رفتم و روش نشستم. دورتادور اتاق رو از نظر گذروندم.
    با یاد سارن، دست‌هام مشت شد و از عصبانیت چشم‌هام رو بستم.
    با نفسی عمیق، لای پلکم رو فاصله دادم و به آیسان خیره شدم.
    اگه بهاره کارهای سارن رو می‌فهمید، چه حالی بهش دست می‌داد؟
    بیست دقیقه که نشستم و از بیدارشدن آیسان خبری نشد، به‌سمتش رفتم.
    نوک انگشتم رو آروم روی مچش کشیدم که دستش رو شدید تکون داد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahla.mp

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/10
    ارسالی ها
    445
    امتیاز واکنش
    7,603
    امتیاز
    584
    محل سکونت
    باغ گیلاس:)
    لبخند خبیثانه‌ای زدم و کارم رو تکرار کردم. ترسیده از جاش پرید و روی دستش زد و با دیدن من، کمی عقب رفت. با چشم‌هایی گشادشده درحالی‌که نفس‌نفس می‌زد، بهم خیره موند.
    تا لبخندی گوشه‌ی لبم نشست، دادش هوا رفت:
    - زهرمار! رو آب بخندی مرتیکه. سکته رو زدم. فکر کردم سوسکی چیزی رو دستمه.
    لبخندم گشادتر شد که ناباور بهم خیره موند.
    - چی شد جن دیدی؟
    - نه.
    ابرویی بالا انداختم.
    - پس چرا این‌طوری نگاهم می‌کنی؟
    نگاهش رو به‌سمت در کشید و هول‌شده گفت:
    - هیچی برو بیرون.
    شونه‌م رو با بی‌تفاوتی بالا انداختم و جواب دادم:
    - دوست ندارم.
    تیز نگاهم کرد.
    - برو گفتم.
    گوشه‌ی لبم بالا رفت و با شیطنت گفتم:
    - که چی‌کار کنی؟
    - نمیری؟
    - نچ.
    ناگهان از جاش پرید و به‌سمتم اومد. دویدم بیرون و در رو هم بستم و نگهش داشتم تا نتونه باز کنه. با جدیت داد زد:
    - بازش کن.
    - که توی روانی کاریم کنی؟
    صدای خنده‌ش می‌اومد و من هم از خنده‌ش، لبخندی رو لبم جا خوش کرد.
    رخساره از اتاقش بیرون اومد و با دیدنم گفت:
    - چیزی شده سورن؟‌
    سری به طرفین تکون دادم و چیزی نگفتم. گوشی رو به‌سمتم گرفت.
    پرسشگرانه نگاهش کردم و درحالی‌که گوشی رو در دست می‌گرفتم، پرسیدم:
    - کیه؟
    - بهاره.
    گوشی رو دم گوشم گذاشتم و با شنیدن صداش، دنیایی از آرامش تو وجودم تزریق شد. آروم گفتم:
    - بهاره؟ خوبی؟
    - سلام پسرم.
    - سلام.
    - خوبی فدات بشم؟
    - آره، تو خوبی؟
    - صدات رو که شنیدم بهتر هم شدم پسرکم عزیزدلم.
    چیزی نگفتم که صدای فین‌فینش بلند شد و این نشون می‌داد که داره گریه می‌کنه.
    اخمی کردم و دلخور صداش زدم:
    - بهاره؟
    با صدای بغض‌آلودش جوابم رو داد:
    - جان مامان؟
    - نبینم غمت رو.
    - با وجود تو کمتر هم شده.
    چیزی نگفتم و پرسید:
    - سارن کجاست؟ پیشته؟
    پوزخندی زدم و سرد گفتم:
    - نه.
    - آهان. خیلی‌ وقته باهاش حرف نزدم.
    نفسم رو کلافه فوت کردم و بی‌توجه به حرفش پرسیدم:
    - دیگه چه خبر؟
    - هیچ خبر. رخساره اذیت نشده‌؟
    - نمی‌دونم.
    - بس که این خواهر ما توداره.
    به نرده تکیه دادم و خیره به سقف گفتم:
    - کی بر‌می‌گردی ایران؟‌
    - وقت گل نی.
    - بهاره!
    خندید و گفت:
    - جان؟ تا یکی-دو هفته‌ی آینده ان‌شاءالله.
    ولوم صدام پایین اومد. صاف ایستادم و جواب دادم:
    - خوبه.
    - کاری نداری؟ من دیگه باید برم.
    از پله‌ها پایین رفتم و گفتم:
    - نه.
    - شرمنده پسرکم. مواظب خودت باش! خداحافظ.
    - تو هم همین‌طور.
    خداحافظی کردم و تماس رو قطع کردم. آیسان پایین اومد.
    - چرا از اتاقت بیرون اومدی؟
    - به قول خودت دوست دارم.
    دستم رو بالا گرفتم و کف دستم رو نشونش دادم.
    - تقلید ممنوع.
    - خودت هم از یکی دیگه تقلید کردی. تنهایی که کشفش نکردی.
    - به‌جای این حرف‌زدنا می‌رفتی حموم. بوی گند میدی.
    در حینی که از کنارم رد می‌شد، چشم‌غره‌ای رفت و با حرص گفت:
    - لباس از کجا بیارم‌؟ من رو که امروز نبردی بیرون.
    اشاره‌ای به خودش زدم و گفتم:
    - خب همینا که تنته بپوش.
    ناگهان برگشت و جلوم قد علم کرد و با چشم‌هایی ریزشده پرسید:
    - راستی چرا نمی‌ذاری اون لباسای تو کمد رو بپوشم؟
    ابرو بالا انداختم و سرم رو کمی خم کردم و گفتم:
    - باید جواب پس بدم؟
    - اصلاً به من چه!
    عقب‌گرد کرد و دلخور روی کاناپه جای گرفت.
    لبخندی محو زدم و جدی گفتم:
    - آفرین، همیشه این جمله رو با خودت تکرار کن که تو کارای دیگران فضولی نکنی و کسی بهت نگه به تو چه.
    دستش رو به حالت برو بابا تکون داد و مشغول تماشای تلویزیون شد.
    - می‌دونستی خیلی پررویی؟
    سری تکون داد و ادامه دادم:
    - می‌دونستی خیلی لجبازی؟
    باز هم تأیید کرد و گفتم:
    - می‌دونستی خیلی کله‌شقی؟
    باز جوابم شد تکون‌دادن سرش و گفتم:
    - می‌دونستی خیلی خری؟
    سرش رو باز هم تکون داد که بعدش از جاش پرید. دست‌هاش رو تندتند تکون داد و گفت:
    - نه نه! خودت خری.
    قهقهه‌ای زدم و گفتم:
    - وای عالی بود. خوبه که می‌دونی خیلی خری.
    اخمی کرد و سر جاش نشست.
    خیره نگاهش کردم که اون هم نگاه کرد و هر دو هم‌زمان منفجر شدیم. حالا بخند کی نخند.
    ***
    آیسان
    رخساره از پله‌ها با تعجب و خنده نگاهمون می‌کرد.
    با شرم، سرم رو زیر انداختم. رخساره روبه‌روی سورن نشست و پرسید:
    - سورن خبریه؟
    با تعجب به رخساره نگاه می‌کردم که با شیطنت چشم به سورن دوخته بود.
    سورن پوزخندی زد و گفت:
    - بعد از عمری خندیدیم، شما ناراحتی؟
    رخساره اخم کرد و گفت:
    - این چه حرفیه خاله؟ من از خدامه شاد باشی عزیزم.
    خاله؟ ‌یعنی مادرش نیست؟
    با تعجب نگاهشون می‌کردم که سورن با پوزخند بلند شد و گفت:
    - موضوع رو بد برداشت نکنید.
    بعد از حرفش، نگاهش رو به من دوخت و گفت:
    - بیرون میای؟
    - چرا؟
    چشم‌هاش رو گرد کرد و بازدمش رو عصبی بیرون فرستاد و گفت:
    - لباس بخری دیگه.
    - آها! نه نمیام، خودت بخر.
    سری تکون داد و درحالی‌که به‌سمت پله‌ها می‌رفت، گفت:
    - به فرزاد میگم جورش کنه.
    رخساره لبخند تلخی زد و صدای کوبیده‌شدن در اتاق سورن بلند شد.
    - رخساره‌خانوم؟
    با لبخند نگاهم کرد و گفت:
    - جانم؟
    - این پسر چش شد؟ دیوونه‌ست؟
    خندید و چیزی نگفت. ولی تو چشم‌هام خیره شد و زمزمه‌وار گفت:
    - چشمات...
    سؤالی نگاهش کردم که سریع از جاش بلند شد و به اتاقش رفت.
    وا! این دوتا چشون شده بود؟
    شونه‌ای بالا انداختم و بعد از گشتن تو کانال‌های تلویزیون که برنامه‌ی به‌دردبخوری نداشتن، از جام بلند شدم و به‌سمت اتاقم راه افتادم.
    با دیدن ضبط گوشه‌ی اتاق، لبخندی از شادی زدم و به‌طرفش رفتم.
    انقدر باهاش ور رفتم تا روشن شد و آهنگی پلی کردم و ولومش رو بالا بردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahla.mp

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/10
    ارسالی ها
    445
    امتیاز واکنش
    7,603
    امتیاز
    584
    محل سکونت
    باغ گیلاس:)
    «زدی دستی‌دستی، قفل قلبم رو شکستی
    حالا آروم‌آروم، توی دلم نشستی
    توی چشمات چی داری، که رو دلم اثر می‌ذاری
    بگو دوسم داری، دیگه باید به روت بیاری
    منو محو خودت کردی
    تو چه خونسردی
    از مرحله پرتی
    دیوونه‌م کردی
    زدی دستی‌دستی، قفل قلبم رو شکستی
    حالا آروم‌آروم، توی دلم نشستی
    توی چشمات چی داری، که رو دلم اثر می‌ذاری
    بگو دوسم داری، دیگه باید به روت بیاری»
    خیلی وقت بود آهنگ گوش نداده بودم و روحیه‌م حسابی تغییر کرد.
    کش موهام رو باز کرده بودم و تابشون می‌دادم. خواستم برگردم و با دیدن سورن که عصبی در چهارچوب در وایساده بود و من رو تماشا می‌کرد، خشک شدم و اون آهنگ هم واسه‌ی خودش می‌خوند.
    بهش همین‌طور خیره بودم. قدمی به‌سمتم برداشت که لرزی به تنم نشوند.
    قدمی دیگه‌ای به جلو برداشت و من قدمی به عقب.
    نگاهش خاص بود و آدم رو می‌ترسوند.
    چند قدم بلند و سریعی برداشت که نتونستم عکس‌العملی نشون بدم و فقط با ترس نگاهش کردم. با*زوم رو تو دست‌هاش گرفت و تو صورتم داد زد:
    - از من می‌ترسی؟
    از تن صداش ترسیدم و کمی تکون خوردم؛ ولی اون توجهی به حال من نداشت.
    به یقه‌ش خیره شدم و آروم گفتم:
    - میشه...
    - نه نمیشه.
    با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
    - من که حرفم رو نز...
    مهر سکوت رو به لـ*ـبم زد. چشم‌هام تا حد ممکن گرد شد؛ ولی اون با آرامش خاصی مشغول و چشم‌هاش رو بسته بود.
    انقدر شوکه شده بودم که نمی‌تونستم کاری کنم و با حیرت به سورن نگاه می‌کردم.
    دست‌هاش رو آروم از با*زوم پایین آورد و انگشت‌هاش رو توی انگشت‌هام قفل کرد. لـ*ـبش رو آروم پایین کشید و از رو چـ*ـونه‌م سر داد و بـ..وسـ..ـه‌ای رو گـ*ـردنم نشوند. همون‌طور زمزمه‌وار گفت:
    - این هم تنبیهت بود تا سروصدا راه نندازی کوچولو.
    تا باشه از این تنبیه‌ها!
    اِوا آیسان خجالت بکش!
    چشم‌هام رو بستم که دست‌هاش رو ازم جدا کرد و باعث شد بهش نگاه کنم؛ ولی اون بدون انداختن نگاهی به من از اتاق بیرون رفت و در رو بست.
    دستم رو به قلبم که محکم و دیوانه‌وار خودش رو به قفسه‌ی سـ*ـینه‌م می‌‌کوبید، گرفتم و نفسم رو فوت کردم تا از هیجانم کم بشه.
    دست و پام به‌شدت می‌لرزید و حالم رو بدتر می‌کرد.
    سورن، لعنتی چرا باهام این کار رو می‌کنی آخه؟
    می‌خوای دیوونه‌م کنی؟
    با یاد حرکت لـ*ـبش ، لبخندی زدم و دستی به لـ*ـبم کشیدم و با احساس چشم‌هام رو بستم.
    ***
    سورن
    تا از اتاق خارج شدم، مستقیم به اتاق خودم رفتم.
    روی تخت نشستم و زیر لب اسمش رو زمزمه کردم:
    - آیسان، همانند ماه.
    سورن حواست باشه تو از همه‌ی دخترها و زن‌ها به‌جز مادرت متنفری.
    لبم کج شد و از جوابی که خواستم به خودم بدم، منصرف شدم. لای مشتم رو باز کردم که گردن‌بندی ظریف از میون انگشت‌هام سرازیر شد. لبخندی محو روی لبم نشست.
    گردن‌بند آیسان بود و همون‌موقع که تو بغـ*ـلم بود، نامحسوس از گر*دنش بیرون کشیدم و نفهمید.
    با گردن‌بند کمی ور رفتم و داخل جیب شلوارم گذاشتم.
    چشیدن طـعـ*ـم لـ*ـب‌های آیسان نه‌تنها سیرابم نکرد؛ بلکه تشنه‌ترم هم کرد.
    ***
    آیسان
    حس می‌کردم تو گردنم یه چیزی کمه.
    به گردنم دستی کشیدم که متوجه نبود گردن‌بندم شد.
    قلبم لحظه‌ای ایستاد. نگاهی به دوروبرم انداختم.
    می‌دونستم رنگم کاملاً پریده.
    ناامید از پیدانشدن گردن‌بندم که مادرم وقتی بچه بودم واسه‌م خریده بود و تنها یادگاری بود که ازش داشتم، روی تختم نشستم.
    از جا بلند شدم و به‌سمت میز رفتم تا کشم رو بردارم و موهام رو ببندم. ولی اون هم نبود. ای بابا من که الان از این موهای پخش‌شده‌ی دورم دیوونه میشم.
    قشنگ یادمه که روی میز پرتش کردم؛ ولی لعنتی نیست.
    زیر لب، سورن رو نفرین کردم و توی کشوها دنبال چیزی می‌گشتم تا موهام رو باهاش ببندم.
    موهام رو دورِ دستم لوله کردم و همون‌طور دورِ دستم گرفتم و از اتاق بیرون اومدم. به‌سمت اتاق رخساره رفتم. حتماً کشی چیزی داره.
    خواستم ضربه‌ای به در بزنم که کسی دستم رو تو هوا گرفت.
    با دیدن انگشتر مشکیش، فهمیدم سورنه.
    نفسم رو بیرون دادم و برگشتم که کاملاً به در چسبیدم. سورن تنها یه میلی‌متر باهام فاصله داشت. نفسم بند اومد و بهش نگاه کردم. ترسم از این بود که باز بـ..وسـ..ـه‌ای ازم بگیره.
    چشم‌هاش تو چشم‌هام می‌چرخید. خواست چیزی بگه که منصرف شد و فقط خیره نگاهم کرد. یه‌دفعه در با شدت باز شد. از ترس جیغی زدم و چون ناگهانی بود، سورن هول شد و نتونست من رو بگیره و از پشت روی زمین افتادم. به‌خاطر اینکه سورن بهم چسبیده بود، اون هم روم افتاد و کاملاً زیر هیکلش پرس شدم.
    جیغم از درد بلند شد. نگاهم به سورن افتاد که با نگاهی شیطون بهم خیره شده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahla.mp

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/10
    ارسالی ها
    445
    امتیاز واکنش
    7,603
    امتیاز
    584
    محل سکونت
    باغ گیلاس:)
    اخمی کردم و بهش توپیدم:
    - چته؟ بلند شو ببینم. انگاری خوشت هم اومده.
    رخساره، هراسون به‌سمتمون اومد و رو به سورن گفت:
    - بلند شو بچه له شد.
    سورن با لبخندی که به‌زور دیده می‌شد، بلند شد و دستی به پیراهن سرمه‌ایش کشید.
    رخساره دستش رو به‌طرفم گرفت که با لبخندی از جام بلند شدم. ولی کمرم عجیب درد می‌کرد.
    خواستم قدمی بردارم که آخم بلند شد. دستم رو به کمرم گرفتم. سورن برگشت. کنجکاو نگاهم کرد و گفت:
    - چی شد؟
    چون از دستش خیلی عصبانی بودم گفتم:
    - کوری؟ نمی‌بینی چی به روزم آوردی؟
    اخمی کرد و گفت:
    - می‌خواستی به در تکیه ندی.
    چشم‌هام رو گشاد کردم. دستم رو مشت کردم و جلوی دهنم گرفتم و گفتم:
    - عجب پررویی! تو عین چسب بهم چسبیدی، بعد انتظار داشتی بیام جلوتر؟ اون هم تو بـغـ*ـلت؟
    پوزخندی زد و درحالی‌که تو لحنش شیطنت موج می‌زد، گفت:
    - آره مشکلش چیه؟ همه‌ی دخترا آرزوشونه؛ اون‌وقت موقعیتش واسه تو پیش اومده و استفاده نکردی. وقتی که میگن وقت طلاست و خوب ازش استفاده کن همینه؛ ولی تو قدر نمی‌دونی که.
    با این که خنده‌م گرفته بود، سعی کردم جدی باشم و گفتم:
    - کم حرف بزن. حاج‌آقا کافیه، از منبر بپر پایین.
    رخساره هم با خنده تماشاچی بود. به‌طرف اتاقم رفتم که صداش رو شنیدم.
    - خر!
    با تعجب برگشتم. انگشت اشاره‌م رو روی سـینه‌م گذاشتم و گفتم:
    - با من بودی؟
    - پ ن پ! جز تو اینجا کی هست؟ رخساره هست؛ ولی با اون که نیستم. حتماً با توام دیگه. عقلت رو به‌ کار بندازی قشنگ جواب رو پیدا می‌کنی.
    خونم به جوش اومد و داد زدم:
    - خر خودتی و جد و آبادت بی‌شعور.
    وارد اتاقم شدم و در رو با عصبانیت بستم؛ ولی صدای قهقهه‌ش رو که سرشار از لـ*ـذت بود می‌شنیدم. لبخندی رو لبم نشست و بلند زدم زیر خنده.
    وای! اصلاً اون‌طور که درباره‌ی سورن فکر می‌کردم، نیست. زمین تا آسمون با تخیلاتم فرق می‌کنه.
    تو تخیلم مردی خشن، عصبی، اخمالو و دیوونه بود؛ ولی در کل مردی مهربون بود و صدالبته شیطون. اما یه چیزش تو تخیلاتم با واقعیش مشترکه. اون هم مغرور دیوونه بود.
    خواستم به‌سمت تخت برم که در باز شد. کنجکاو برگشتم. هیکل سورن تو چارچوب در نمایان شد. دادم هوا رفت:
    - مگه اینجا طویله‌ست که سرت رو عین گاو انداختی پایین اومدی اینجا؟
    اخمی کرد. تنها پوزخندی زدم و گفتم:
    - چیه؟ بی‌اجازه وارد اتاقم میشی، بعد اخم هم می‌کنی؟ نکنه بدهکار هم شدیم؟
    - صد بار بهت گفتم این هم صدویکمین بار! اینجا خونه‌ی منه، نه تو که واسه‌م تعیین‌تکلیف کنی با چه آدابی وارد این اتاق بشم.
    - میشه انقدر این خونه‌ت رو به رخ من نکشی؟ باشه فهمیدم تو هم خونه داری، هم پول‌داری. حالا هم انقدر به روم نیار. وقتی که من اینجا ساکن هستم؛ یعنی این اتاق متعلق به منه. واسه‌م هم مهم نیست صاحبش کیه؛ ولی الان من اینجا ساکنم. اکی؟
    - چقدر حرف می‌زنی اَه! سرم رو بردی.
    پلاستیکی رو کنارم، روی تخت پرت کرد و خواست بره که گفتم:
    - ببین هر کاری داری همین الان بگو. بس که اون در رو بازوبسته کردی الاناست از جاش در بره.
    بدون توجه بیرون رفت. اخمی کردم و محتوای داخل پلاستیک رو نگاه کردم که چند دست لباس و شلوار و شال بود.
    بازرسیشون که کردم، کلافه روی تخت افتادم.
    ***
    سورن
    - پسر چته؟ تو که چشم دیدن زنـا و دخترا رو نداشتی؛ حالا میری به آیسان لبخند تحویل میدی و باهاش کل میندازی؟ معلوم هست با خودت چندچندی؟
    کلافه دستی به صورتم کشیدم و به رخساره که روی تخت با اخم نشسته بود، نگاه کردم.
    - نه من بهش لبخند زدم، نه چیزی. اگه لبخند زدم همچین چیز خاصی نبود.
    - من تو رو بزرگ کردم؛ اون‌وقت می‌خوای سرم رو شیره بمالی؟
    - هر جور دوست دارید برداشت کنید، من حرفم رو زدم.
    رخساره کمی به جلو مایل شد و شکاک پرسید:
    - این دختره کیه؟ چرا اینجا نگهش داشتی؟
    - بعداً می‌فهمید.
    - هوف سورن کلافه‌م کردی با این خودخواهیات. چرا اول باهاش جدی و خشن بودی؟
    - چون بعداً فهمیدم اون از کارای پدر‌جونش خبر نداره و بی‌گناهه.
    رخساره لبش کج شد و با تمسخر گفت:
    - عه! مگه تو هم این چیزا حالیته؟
    با اینکه عصبانی شده بودم؛ ولی سعی می‌کردم خونسرد باشم و گفتم:
    - رخساره داری حوصله‌م رو سر می‌بری. هی هیچی نمیگم، تو هم ادامه نده.
    چیزی نگفت و با پوزخند خیره‌م شد. از جام بلند شدم و بدون اینکه نگاهش کنم، عصبانی بیرون زدم.
    ***
    آیسان
    حوصله‌م حسابی سر رفته بود. به سالن رفتم. سورن و رخساره رو دیدم که با اخم‌هایی در هم، روبه‌روی تلویزیون نشستن.
    کنارشون نشستم. سورن متعجب نگاهم کرد و رخساره با لبخند.
    سلامی به رخساره کردم که با خوش‌رویی جوابم رو داد.
    سورن اخم‌هاش رو حسابی تو هم کرد و جدی گفت:
    - مگه الان وقتشه...
    می‌دونستم الان می‌خواد بگه چرا از اتاق بیرون اومدم. میون حرفش پریدم و گفتم:
    - نه؛ ولی خب دلم پوسید اونجا. تو اتاق چیزی هم که نداره سرم رو باهاش گرم کنم.
    رخساره سری به نشونه‌ی تأیید تکون داد و گفت:
    - راست میگه خب انقدر خودخواه نباش. اگه الان خودت رو بیست‌وچهارساعته تو اون اتاق حبس کنن، دووم میاری؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahla.mp

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/10
    ارسالی ها
    445
    امتیاز واکنش
    7,603
    امتیاز
    584
    محل سکونت
    باغ گیلاس:)
    - من که تنبیهش نکردم، فقط تو اتاق حبسش کردم. نکنه می‌خواید خیلی راحت تو این خونه بچرخه؟
    - تو خودت میگی این قضیه اصلاً به این دختر مربوط نمیشه.
    - نشه، دخترش که هست.
    رخساره خواست چیزی بگه که با داد سورن سکوت کرد:.
    - بسه دیگه! تا اینجاش هم که بهتون توضیح دادم زیادی بود، نه اینکه هرچی میشه دخالت کنید.
    رخساره اخم کرد و دیگه چیزی بینشون گفته نشد.
    با یاد گردن‌بندم، باز استرس تو جونم افتاد. آرنجم رو، روی دسته‌ی مبل گذاشتم و با انگشت‌هام شقیقه‌م رو فشردم که رخساره سرش رو به‌سمتم برگردوند. بهم خیره شد و نگران پرسید:
    - اِوا دختر چی شد؟
    با سؤال رخساره، سورن هم بهم نگاه کرد و لبخندی زدم که مطمئناً چیزی شبیه به پوزخند بود. گفتم:
    - هیچی.
    - بگو ببینم نمی‌خواد بپیچونی.
    نفسم رو بیرون دادم و گفتم:
    - هرچی دنبال گردن‌بندم می‌گردم نیست.
    - وا! مطمئنی وقتی اومدی اینجا گردنت بود؟
    نگاهم به سورن افتاد که شیطون نگاهم می‌کرد. با تعجب ابروهام رو بالا انداختم و با لبخندی کج، مجدد به تلویزیون خیره شدم.
    با صدای رخساره نگاهش کردم که چشم‌غره‌ای به سورن رفت و رو به من گفت:
    - میگم مطمئنی وقتی اومدی اینجا گردنت بود؟
    ناراحت با لب‌ولوچه‌ای آویزون جواب دادم:
    - آره.
    - اتاقت رو خوب گشتی؟
    - زیرورو کردم.
    چیزی نگفت. زن مسنی با دوتا فنجون روی سینی به‌سمتمون اومد. جلوی رخساره گرفت که رخساره با اخم گفت:
    - چرا دوتاست؟ مگه نمی‌بینی اینجا سه نفر نشستن؟ کوری یا شمارشت ضعیفه؟
    زن هم هول شده بود و نمی‌دونست چه جوابی بده. سعی کردم خنده‌م رو کنترل کنم و گفتم:
    - من نمی‌خورم.
    - چه بخوری یا نخوری، این وظیفه‌شه به تعداد بیاره. مگه داره پول مفتی می‌گیره؟!
    لبخندی زدم و سرم رو پایین انداختم. زیرچشمی نگاهی به سورن کردم که دقیق نگاهم می‌کرد.
    کاملاً سرم رو بالا آوردم. سرم رو به نشونه چیه تکون دادم که بازهم حالتش تغییر نکرد.
    پوفی از سرکلافگی کشیدم و با صدایی کنترل‌شده گفتم:
    - مشکلی پیش اومده آقای افشار؟
    توجه رخساره بهمون جلب شد و با اشاره‌ی رخساره، اون زن از سالن خارج شد.
    عصبی از حالت سورن بلند شدم که با صدای عصبی و جدیش خشکم زد.
    - بشین.
    به خودم که اومدم، خواستم باز حرکت کنم که با صدایی بلندتر غرید:
    - مگه با تو نیستم؟ بتمرگ سر جات.
    عقب‌عقب رفتم. به‌سمتش برگشتم و گفتم:
    - درست حرف بزن.
    - به تو ربطی نداره. بشین.
    با حرص نشستم و نفسم رو با خشم بیرون دادم.
    - بچه‌ها معلوم هست شما دوتا چتونه؟
    سرم رو بالا آوردم و رو به رخساره گفتم:
    - من کاری بهش ندارم. اینه که یه‌سره یا دستور میده یا داد می‌زنه یا پولش رو به رخم می‌کشه.
    رخساره با تعجب رو به سورن کرد و داد زد:
    - آره؟ یعنی‌ چی سورن؟ تو پولت رو به رخ این بیچاره می‌کشی؟ چرا بزرگ نمیشی تو؟ اگه بهاره این کارات رو بفهمه...
    - سؤالایی می‌کنه که بهش مربوط نیست.
    با این حرفش خونم به جوش اومد و داد زدم:
    - تو بروبر زل زدی تو صورتم اون‌وقت بهم مربوط نمیشه که بپرسم چرا بهم نگاه می‌کنی؟‌
    - به قول خودت اختیار نگاه آدم با خودشه.
    واقعاً دیگه نمی‌تونستم چیزی بگم و کاملاً به مبل تکیه دادم. نگاهش کردم که لبخندی از سر پیروزی زد و سرش رو به‌سمت تلویزیون برگردوند.
    - شماها یه بار نشده جنگ‌وجدال نداشته باشید.
    سورن نیم‌نگاهی به من که بهش خیره بودم، انداخت و هیچ‌کدوم چیزی نگفتیم. اون زنی که قبلاً قهوه آورده بود، باز اومد؛ ولی این‌دفعه با سه‌تا فنجون.
    اول جلوی رخساره گرفت که رخساره با اخم برداشت و بعد جلوی سورن و درنهایت جلوی من.
    ***
    سورن
    خودکار رو لای انگشت‌های شست و سبابم گرفته بودم و متفکر بهش نگاه می‌کردم. تیام هم حسابی تو فکر بود.
    - به نظرت مامانت میشناستش؟
    - نمی‌دونم.
    - هوف. اگه شناخت به‌ نظرت چی‌کار می‌کنه؟
    - نمی‌دونم.
    - به نظرت باهاش دشمنی می‌کنه یا دوستی؟
    خودکار رو روی زمین پرت کردم و عصبی و کلافه از سؤالاش داد زدم:
    - نمی‌دونم تیام، هیچی نمی‌دونم. بس کن.
    از ترس کمی خودش رو عقب کشید و گفت:
    - چته بابا؟ واکسنت رو نزدی؟
    - ببند اَه. انقدر هم روی این اعصاب نداشته‌م بپربپر نکن.
    - جـ*ـون! تو فقط عصبی شو!
    با چشم‌غره، رو ازش برگردوندم و به پنجره‌ی قدی اتاق که سمت راستم بود، نگاه کردم. با برخورد چیزی روی شیشه‌ی میز از جا پریدم و قهقهه‌ی تیام هوا رفت.
    اخمی کردم و غریدم:
    - زهرمار!
    نگاهی به میز انداختم. خودکارم رو پرت کرده بود.
    - یه‌دفعه میری تو فکر رفیق.
    پوزخندی زدم و گفتم:
    - مشغله‌ها زیاده.
    پا روی پا انداخت و متقابلاً پوزخندی زد و گفت:
    - من هم که زودباور.
    - جونِ کاناپه‌ای که روش نشستی.
    چشم‌هاش برقی زد.
    - جون کاناپه‌هاتون جا ندارن؟‌
    - هر طور دوست داری فکر کن.
    انگشت اشاره‌ش رو به‌سمتم گرفت و با لبخند گفت:
    - چشم. چون تو گفتیا.
    بی‌توجه به‌طرف پنجره رفتم و دست‌به‌سـینه روبه‌روش وایسادم و به آسمون نگاه کردم. چشم‌هام رو بستم که دو گوی عسلی‌رنگ رو پرده‌ی سیاهی نقش بست.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahla.mp

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/10
    ارسالی ها
    445
    امتیاز واکنش
    7,603
    امتیاز
    584
    محل سکونت
    باغ گیلاس:)
    تیام موهام رو به هم ریخت. چشم‌هام رو سریع باز کردم و تا به عقب برگشتم با پاشیدن چیزی روی صورتم، چشم‌هام وحشت‌زده بسته شد و نفسم تو سـینه حبس.
    دستم از خشم می‌لرزید. دیگه داشت دیوونه‌م می‌کرد.
    صدای خنده‌ی پر از لذتش که بلند شد، لای چشم‌هام رو آروم باز کردم.
    قهوه از نوک موهام سر می‌خورد و روی لباسم و سرامیک می‌ریخت. اصلاً وضعی بود.
    نگاهم رو از سرامیک برداشتم و به تیام که خندون نگاهم می‌کرد، دوختم. دندون‌هام رو روی هم ساییدم و سعی کردم لبخند بزنم.
    - وای فکر کردم الان میفتی به جونم.
    پوزخندی زدم و گفتم:
    - نه رفیق، به این بی‌عقلیات عادت کردم.
    همین‌طور که به‌سمت میزم می‌رفتم، دستمالی برداشتم و کمی صورتم رو تمیز کردم و توی سطل انداختم.
    قهوه‌م رو توی دستم گرفتم و به‌طرف کاناپه رفتم. با چشم اشاره کردم بشینه.
    مشکوک به من و فنجون توی دستم نگاه کرد. سرم رو به نشونه‌ی چیه تکون دادم.
    با احتیاط روبه‌روم نشست و پا روی پا انداخت.
    نگاهی به لباسش انداختم که تی‌شرتی سفیدرنگ با شلواری خاکستری تنش بود.
    جرعه‌ای از قهوه‌م خوردم و نگاهم رو به میز وسط دوختم. اشاره‌ای به یکی از مجله‌ها کردم و گفتم:
    - صفحه اولش رو بخون، خیلی جالبه.
    تیام سری تکون داد و خواست خم بشه و مجله رو برداره که قهوه رو روش پاشیدم.
    از حرکتم خشک شد. همون‌طور خم‌شده موند. من هم لبخندی کوچیک زدم.
    - مرتیکه بار آخرت باشه که با من از این غلطا می‌کنی.
    با خنده سرش رو بالا آورد و دستی به صورتش کشید. انگشت‌هاش رو تو دهنش کرد که ملچ‌مولوچش بلند شد. صدام در اومد:
    - اَه گم شو بیرون حالم رو به هم زدی.
    - خوش‌مزه‌ست امتحان کن.
    بعد از حرفش، بلند خندید. چشم‌غره‌ای همراه با لبخند بهش رفتم. دستمالی از رو میز برداشتم و به موهام و صورتم کشیدم و گفت:
    - پاشو بشور یا برو خونه دوش بگیر. با دستمال کشیدن درست نمیشه.
    با حرص، چشم‌غره‌ای بهش رفتم و گفتم:
    - مرض داری واسه آدم کار درست می‌کنی؟
    اشاره‌ای به خودش کرد و گفت:
    - نه اینکه بی‌جواب موندم.
    وسایلم رو جمع کردم و رو به تیام گفتم:
    - پاشو بریم پت.
    - بریم مت.
    اون هم از جاش بلند شد و بعد از جمع‌کردن وسایلش از شرکت خارج شدیم.
    جلوی شرکت که ایستادیم، ضربه‌ای رو شونه‌م زد و گفت:
    - مهندس خوب قهوه‌ای شدی.
    بعد از حرفش، بلند زد زیر خنده. هرکسی که از کنارمون رد می‌شد، چپ‌چپ نگاهمون می‌کرد و با دیدن سرووضعمون، سری از روی تأسف تکون می‌داد.
    به‌سمت ماشین هلش دادم و با حرص گفتم:
    - گم شو برو آبروم رو بردی.
    - اوه اوه! باشه ما که رفتیم. سلامی هم به اون پرنسس زیبای تو خونه‌تون برسون.
    سؤالی نگاهش کردم که شیطون نگاهم کرد و چشمکی زد. منظورش رو که فهمیدم با اخم گفتم:
    - کم حرف بزن. خداحافظ.
    خندید و بعد از خداحافظی، سوار شد و من هم سریع سوار ماشینم شدم و راه افتادم.
    وارد خونه که شدم، آیسان رو درحالِ پایین اومدن از پله‌ها دیدم.
    پیراهن دکمه‌دار سفیدرنگی همراه با شلواری دمپای سبز پوشیده و شالی به رنگ شلوارش سرش کرده بود. از لباس‌هایی که واسه‌ش خریده بودم، تنش بود.
    با دقت آنالیزش کردم. با لبخند سرش رو بالا آورد و نگاهمون تو هم قفل شد. بی‌حرکت ایستاد.
    خشک‌شده سر جام خیره‌ش بودم. کم‌کم لبخندش محو شد و نگاهی به سرتاپام انداخت.
    چشم‌های این دختر چی داشت که آدم رو جذب خودش می‌کرد و هر کاری می‌کردی نمی‌تونستی از چشم‌هاش چشم برداری؟
    با دادش به خودم اومدم و با اخم نگاهش کردم. با طعنه گفت:
    - تموم شد؟
    جا خوردم و با تعجب پرسیدم:
    - چی؟
    - دید زدنتون.
    خونسرد نگاه کردم و گفتم:
    - آره.
    - پررو!
    خواستم از کنارش رد شم که گفت:
    - چرا وضعت این‌طوریه؟
    برگشتم و با ابروهایی بالارفته گفتم:
    - دلیلش واسه‌ت مهمه؟
    - اصلاً.
    سری تکون دادم و با قدم‌هایی محکم به‌سمت اتاقم رفتم.
    ***
    آیسان
    با تعجب به وضع سورن نگاه می‌کردم. صداش کردم که نشنید. باز صداش کردم؛ ولی اون فقط خیره نگاهم می‌کرد.
    کلافه از نگاهش، دادم هوا رفت:
    - سورن؟
    خودش رو جمع‌و‌جور کرد و با اخم جذابش، سؤالی نگاهم کرد. با پوزخند گفتم:
    - تموم شد؟
    ابروهاش رو بالا انداخت و پرسید:
    - چی؟
    - دید زدنتون.
    - آره.
    - پررو.
    خواست رد بشه که کنجکاو پرسیدم:
    - چرا وضعت این‌طوریه؟
    - دلیلش واسه‌ت مهمه؟
    سری به طرفین تکون دادم و گفتم:
    - اصلاً.
    سری بالاوپایین کرد و با جدیت به اتاقش رفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahla.mp

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/10
    ارسالی ها
    445
    امتیاز واکنش
    7,603
    امتیاز
    584
    محل سکونت
    باغ گیلاس:)
    رخساره، جرعه‌ای از قهوه‌ش رو نوشید و از بالای فنجون نگاهی بهم کرد. سرم رو پایین انداختم. از برخورد چیزی روی میز که صدایی ایجاد کرد، فهمیدم فنجونش رو روی میز گذاشت.
    با صداش که جدی نامم رو صدا زد، بهش چشم دوختم که ادامه داد:
    - چیزی از بچگیت به یاد داری؟
    متعجب از سؤالش، ابروهام بالا پرید.
    خنده‌ای کرد و گفت:
    - تعجب نکن عزیزم همین‌طوری پرسیدم.
    لبخندی کم‌رنگ زدم و گفتم:
    - از چه دورانی؟
    - وقتی که بابات زن دوم گرفته بود.
    خنده‌ای کردم و با تمسخر گفتم:
    - آره. جیغ، داد، هوار.
    اخمی کرد و نگاهش رو به کف زمین دوخت. در همون حال گفت:
    - چهره‌ی اون زن رو یادته؟
    چشم‌هام رو بستم و هرچی فکر کردم، چیزی یادم نیومد.
    منظورش از این سؤال‌ها چی بود؟
    - نه، چیزی به یاد ندارم.
    سری تکون داد و کامل، تکیه‌ش رو به مبل داد.
    - چرا این سؤالا رو می‌پرسید؟
    لبخندی مصنوعی زد و گفت:
    - همین‌طوری گلم.
    با سؤالی که تو ذهنم جا خوش کرد، سریع به زبون آوردم:
    - شما از کجا می‌دونید پدرم زن دوم داشته؟
    - اِ آیسان؟ سورن با بابات آشنا بوده‌ها.
    خندیدم و گفتم:
    - آها. حواسم نبود.
    لبخند مهربونی زد و دیگه چیزی نگفتیم.
    ***
    سورن‌
    لباسم رو که عوض کردم، از تو جیب شلوارم چیزی بیرون اومد و روی زمین افتاد. برق می‌زد.
    با تعجب خم شدم و شی رو توی دستم گرفتم. با دیدن گردن‌بند آیسان، لبخندی کج رو لبم نشست و روی تخت دراز کشیدم.
    گردن‌بند رو بین انگشت‌هام گرفته بودم و به چپ‌ و راست تکونش می‌دادم.
    ***
    از شدت تشنگی، لای چشم‌هام رو باز کردم و روی تخت نشستم.
    حوصله نداشتم پایین برم. به‌خاطر همین از روی پاتختی پارچ آب رو برداشتم و توی لیوان ریختم.
    نیمی از آب رو بالا رفتم که از گرم بودنش، اخم‌هام تو هم رفت. مزه‌ی زهرمار می‌داد. کلافه، لیوان رو روی میز کوبیدم و روی تخت دراز کشیدم؛ ولی هر کاری می‌کردم، خوابم نمی‌برد.
    دستم رو دراز کردم و از روی پاتختی، گردن‌بند آیسان رو برداشتم و کمی بهش نگاه کردم.
    لبخند پیروزمندانه‌ای رو لبم نشست. از تخت پایین رفتم و وسایل نقاشی و طراحیم رو آماده کردم.
    پایه رو تنظیم کردم و قلموها رو توی دستم گرفتم.
    سعی می‌کردم چشم‌هاش رو توی ذهنم بیارم.
    یکی از چشم‌هاش کامل شده بود که خمیازه‌ای طولانی کشیدم. پایه رو همون‌طور ول کردم و از ترس اینکه خواب از سرم نپره به‌طرف تختم رفتم.
    قبل از اینکه سرم رو روی بالش بذارم، به ساعت نگاه کردم که پنج صبح رو نشون می‌داد.
    همین‌که سرم به بالش رسید به خواب رفتم.
    با صدای آلارم گوشیم، از خواب پریدم و با خواب‌آلودگی به دست‌شویی رفتم. آب رو توی دست‌هام جمع کردم و یه‌دفعه به صورتم پاشیدم تا خواب از سرم بپره. مسواکم رو هم که زدم، حوله رو از کشو بیرون آوردم و به صورت و دستم کشیدم و از دست‌شویی بیرون اومدم.
    نگاهم به پایه‌ افتاد که وسط اتاق بود.
    گوشه‌ی لبم بالا رفت. به‌طرفش رفتم تا جمعش کنم.
    بعد از جمع‌کردنش به‌سمت کمد لباس‌ها رفتم.
    پیراهنی خاکستری با شلواری سفید بیرون کشیدم و تنم کردم. کفش‌های ورنی مشکیم رو هم پام کردم.
    موهام رو هم سشوار کشیدم و به‌طرف بالا دادم.
    ادکلن تلخ و تندی رو به دستم گرفتم و بعد از بوکردنش به گردن و مچ دستم زدم. کمی روی کف دستم زدم و روی ته‌ریشم کشیدم.
    همین‌که از اتاق بیرون اومدم، آیسان هم از اتاقش خارج شد.
    سرتاپاش رو آنالیز کردم. شلواری سفید با بلوزی نباتی پوشیده بود. شالی به‌ رنگ بلوزش هم سرش انداخته بود.
    تا خواست برگرده، نگاهم رو برگردوندم که با دیدنم، هول شد و با دستپاچگی سلام کرد.
    - چرا هول کردی؟
    کمی خودش رو جمع‌وجور کرد و گفت:
    - خب یهو دیدمت.
    - آها.
    از پله‌ها پایین می‌رفتم و از صدای قدم‌هاش می‌فهمیدم که اون هم پشتم میاد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahla.mp

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/10
    ارسالی ها
    445
    امتیاز واکنش
    7,603
    امتیاز
    584
    محل سکونت
    باغ گیلاس:)
    ***
    آیسان
    از فرصت سوءاستفاده کردم و شروع به دیدن‌زدن تیپش کردم.
    پیراهن خاکستری با شلوار سفید. بابا خوش‌تیپ!
    بوی عطرش تا اینجا هم می‌اومد و بدجوری آدم رو مـسـ*ـتِ خودش می‌کرد. لعنتی!
    همون جای قبلیمون نشستیم. سورن جرعه‌ای از قهوه‌ش نوشید و پرسید:
    - گردن‌بندت رو پیدا کردی؟
    نگاهم رو بالا آوردم که با چهره‌ی خونسردش روبه‌رو شدم.
    - نه‌خیر، پیدا نکردم.
    سری تکون داد و گفت:
    - از اینکه این‌همه مدت تو خونه موندی کلافه نشدی؟
    - نه.
    - نمی‌خوای بری بیرون؟
    - نه.
    قیافه‌ش متعجب شد و گفت:
    - واقعاً؟ تنها دختری هستی که می‌بینم...
    میون حرفش پریدم و همون‌طور که لقمه‌ای واسه‌ی خودم می‌گرفتم، گفتم:
    - کلاً از بیرون‌رفتن خوشم نمیاد. خونه رو ترجیح میدم.
    ابرویی بالا انداخت و سری به نشونه‌ی فهمیدن تکون داد. بقیه‌ی صبحونه رو در سکوت خوردیم.
    خواست از سالن خارج بشه که من هم بلند شدم و مظلومانه صداش زدم.
    ایستاد و بعد از مکثی کوتاه به‌سمتم برگشت. سؤالی نگاهم کرد.
    نگاهم رو مظلوم کردم و ملتمس گفتم:
    - توروخدا بذار برم سرکارم! مطمئن باش کاری نمی‌کنم.
    کمی با چشم‌های ریزشده نگاهم کرد که سرم رو کج کردم و نگاهش کردم.
    اخمی کرد و خشک گفت:
    - باشه؛ ولی واسه‌ت بادیگارد می‌ذارم.
    اخم‌هام تو هم رفت؛ ولی با فکر اینکه بازهم گذاشته برم، به‌سختی قبول کردم و از خونه خارج شد.
    ***
    سورن
    گردن‌بند رو جلوی چشم‌هام تکون می‌دادم که در به‌شدت باز شد و تیام، با انرژی همیشگیش وارد شد و سلامی کرد.
    من هم هول‌شده، گردن‌بند رو لای پرونده‌ای گذاشتم؛ ولی این حرکت از چشم تیام دور نموند.
    مشکوک به‌سمت میزم اومد.
    من هم درحالی‌که استرس گرفته بودم، با بی‌خیالی نگاهش می‌کردم.
    - چی بود؟ هان؟
    - هیچی. توهم زدیا.
    درحالی‌که سعی می‌کرد پرونده رو از زیر آرنجم بیرون بکشه، گفت:
    - غلط کردی. دستت رو بردار تا نشون بدم کی توهم زده.
    - تیام ول کن وگرنه اخراجت می‌کنم.
    بدون اینکه دست از تلاشش برداره، گفت:
    - نگاه توروخدا به کجا رسیدی. می‌خوای عشقت رو اخراج کنی آره؟ جرأت داری این کار رو بکن تا نشونت بدم چشم سفید.
    اخمی کردم و داد زدم:
    - گم شو! اِ! به تو چه که چی بوده؟
    انگشت اشاره‌ش رو به‌سمتم گرفت و با هیجان گفت:
    - دیدی یه چیزی قایم کردی. پس من توهم نزدم.
    لحظه‌ای دستم رو برداشتم تا سررسید رو بردارم و تو سرش بزنم که از فرصت استفاده کرد و پرونده رو برداشت. وسط اتاق ایستاد که از لای پرونده، گردن‌بند افتاد.
    تیام، خشک‌شده به گردن‌بند نگاه کرد. با سرعت به‌سمت گردن‌بند رفتم و تا من رو دید، سریع خم شد و گردن‌بند رو برداشت.
    با شیطونی گفت:
    - ای بلا! این مالِ کیه هان؟
    به‌سمتش رفتم و سعی می‌کردم از دستش بگیرم.
    - تیام به خدا اگه آسیبی بهش برسونی خونت حلاله.
    تیام فقط خندید و گردن‌بند رو بالا گرفت. چون قدم ازش بلندتر بود دستم می‌رسید.
    تا دستم بهش خورد، گردن‌بند رو عقب برد و حالا من بدو اون بدو.
    سریع از اتاق بیرون زد و در رو بست تا عقب‌تر بیفتم.
    دستگیره رو عصبی پایین کشیدم و دنبال تیام گشتم که از پشت دیوار بیرون، سرش رو بیرون آورد و با خنده گفت:
    - اینجام سورن‌جون.
    به‌سمتش رفتم و پا به فرار گذاشت.
    - تیام به خدا می‌کشمت.
    - اگه تونستی بهم برسی.
    - خفه شو!
    بین راه یه‌دفعه با مش حسن برخورد کردم. نگاهی پر از تعجب به من و تیام انداخت و خواست چیزی بگه که معذرت‌خواهی کردم. درحالی‌که می دویدم، داد زدم:
    - تیام وایسا عـ*ـوضـ*ـی.
    - عـ*ـوضـ*ـی عمه‌ی آیسانه.
    نفس‌نفس می‌زدم و عصبی گفتم:
    - اگه جرئت داری وایسا.
    - مگه عقلم رو از دست دادم؟
    - آره خیلی وقته.
    قهقهه‌ای زد و گفت:
    - فکر کنم تو از دست دادی، نه من.
    گردن‌بند رو بالا گرفت. نشونم داد و گفت:
    - این هم سند.
    - وای تیام دارم از دستت دیوونه میشم. بده اون لامصب رو.
    پشت کاناپه‌های تو لابی وایساده بودیم و دورشون می‌چرخیدیم.
    یه‌دفعه از روی کاناپه پریدم و تا به خودش بیاد و فرار کنه از پشت یقه‌ش رو گرفتم. دست‌هاش رو آوردم عقب و داخل مشتش رو نگاه کردم؛ ولی هیچی نبود.
    دستم شل شد و ولش کردم.
    تیام با خنده برگشت و با دیدن من ابرویی بالا انداخت و گفت:
    - چت شد؟ به‌خاطر یه گردن‌بند؟
    سری به طرفین تکون دادم. تنه‌ای بهش زدم و از کنارش رد شدم.
    خیلی عصبی بودم.
    همراه با دادی بلند، لگدی به کاناپه زدم که کمی جابه‌جا شد. با خشم به‌طرف تیام که ناباورانه تماشام می‌کرد، چرخیدم و یقه‌ش رو با عصبانیت تو دستم گرفتم. توی صورتش غریدم:
    - کجا گذاشتیش؟ اگه گمش کرده باشی دیگه نه من نه تو تیام‌خان.
    تیام اخمی کرد و با پوزخند گفت:
    - اون فرد کیه که داری رفیق قدیمیت رو بهش می‌فروشی؟
    لحظه‌ای به چشم‌های مشکی نافذش نگاه کردم و با استحکام گفتم:
    - گفتم کجاست؟
    - گمش کردم.
    ناباورانه نگاهش کردم. وای خدا نه!
    دستم از روی یقه‌ش سر خورد و قدمی به عقب برداشتم.
    چنگی به موهام زدم.
    عصبی روم رو ازش برگردوندم. دکمه‌ی آسانسور رو عصبی فشردم و منتظر شدم تا برسه.
    تیام هم کنارم ایستاد.
    بهش محلی نذاشتم و با نوک کفشم روی زمین، ضرب گرفته بودم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا