سؤالی نگاهش کردم که خندید و گفت:
- آخر بهم دلیلش رو میگه.
- بعدش به من هم بگید.
بعد از حرفم، خندهای ریز کردم. بـ..وسـ..ـهای روی شقیقهم نشوند و با لبخندی گفت:
- ببخشید عزیزم که مزاحمت شدم.
- نه بابا رخسارهخانوم مراحمید.
اخمی تصنعی کرد و گفت:
- باز به من گفتی خانوم؟ همون رخسارهی خالی کافیه.
- آخه بیاحترامیه.
- من این چیزا سرم نمیشه. همینی که گفتم.
خندهای کردم. پس اخلاق سورن به مامانش رفته. البته فقط اینکه حرف باید حرف خودش باشه، نه چیز دیگه.
- چشم.
- آفرین خانومی! کاری نداری؟
- نه.
- باشه گلم. شبت بهخیر! خوب بخوابی!
- شما هم خوب بخوابید!
با لبخندی از در بیرون رفت. فکر میکردم چقدر این زن مغروره، با اینکه اصلاً اینطور نبود.
همینکه سرم به بالش رسید، خوابم برد.
***
با تکونهای شدیدی از خواب پریدم. عصبی به اون شخص نگاه کردم که با دیدن دانیه، عصبی گفتم:
- چته اول صبحی؟
- بدو ده دقیقه به هفته. الان آقا صداش در میاد.
- چرا اونوقت؟ به من چه که ده دقیقه به هفته؟
با انداختن نگاهی عاقلاندرسفیهانه از جام پریدم و دودستی تو سرم کوبیدم. صدای نگرانش بلند شد:
- آیسان زود باش!
بهسمت دستشویی دویدم و بعد از اینکه صورتم رو شستم، بیرون اومدم و بهسمت کمد رفتم. دستم رو گرفت و مانعم شد.
- چته چرا همچین میکنی؟
- آقا که دیروز اون لباس رو تنت دیدن عصبی شدن و حرفشون رو عوض کردن و به من گفتن که بهت بگم دیگه اینا رو نپوشی.
پوفی از سرکلافگی کشیدم و محکم تو سرم کوبیدم که آخم بلند شد.
دانیه سعی کرد جلوی خندهش رو بگیره.
- این آقاتون خوددرگیری دارهها. اول میگه بپوش، بعد میگه نپوش. مشکلی چیزی نداره؟
چیزی نگفت و به زدن لبخندی اکتفا کرد.
جلوی آینه ایستادم و موهام رو دم اسبی بستم. شالم رو روی سرم مرتب کردم و همراه با دانیه بیرون رفتم.
دانیه به ساعتش نگاه کرد و نفسی از سرآسودگی کشید و بهسمت میز ناهارخوری راه افتادیم.
سورن بدون اینکه سرش رو بالا بیاره، شروع کرد:
- امروز خودم میبرمت خرید و اینکه بهت اجازه میدم دو ساعتی از اتاقت بیای بیرون تا دیوونه نشی.
سر جام نشستم و سلامی بهش کردم و گفتم:
- بهت نمیاد به آدم لطف هم بکنی.
- من خیلی لطف میکنم، البته نه به هر کسی.
- من هم از خیلیا از این لطفکردنا میخوام؛ ولی نه از هر کسی.
بیتفاوت ادامه داد:
- خیلهخب هرجور راحتی. انقدر بمون تو اون اتاق که بپوسی و بمیری بدبخت.
نگاهش کردم. سنگینی نگاهم رو متوجه شد و خیره نگاهم کرد.
سریع مسیر نگاهش رو عوض کرد و با اشاره به میز گفت:
- نمیخوای بخوری؟
چیزی نگفتم و مشغول خوردن شدم. رخساره هم از پلهها پایین اومد.
با دیدن ما دو تا اخمی کرد و گفت:
- به به تنهایی؟ یادتون باشه.
- ببخشید.
نگاهی مهربون بهم انداخت. سورن زیر لب با حرص گفت:
- نه به اون پدر بیشـ*ـرفت، نه به تو که بهخاطر همچین چیزی معذرتخواهی میکنی.
انقدر آروم گفت که من هم بهزور شنیدم و عصبی گفتم:
- بیشـ*ـرف تویی که یه دختر رو دزدیدی آوردی اینجا و بهزور نگهش داشتی.
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
- شنیدی؟ ماشاءالله چه گوشایی!
ضربهای به میز زد. سعی کردم خندهم رو کنترل کنم.
- آها من بیشـ*ـرفم؟ بدبخت من بهخاطر خودت اینکار رو کردم. میموندی با اون برغاله ازدواج میکردی خوب بود؟
- آره جان عمهت! بهخاطر خودم؟ گم شو من خر نیستم سرم رو شیره بمالی. خودتون دشمنی باهم دارید که من رو واسطه قرار دادید.
- درسته. دشمنیمون سر جاش؛ ولی خب...
- تو که نمیخوای سربهتنم باشه.
- هنوز هم نمیخوام.
دستم رو روی پام مشت کردم و با حرص گفتم:
- چرا من رو توی انباری نگه داشتی؟
- دوست داشتم. اختیارت با خودمه هر کاری هم دلم بخواد انجام میدم. حرفیه؟
نیشخندی زدم و گفتم:
- تو چیکارهمی؟
با داد رخساره، هر دو خفه شدیم و سر جامون ساکت نشستیم.
سورن از جاش بلند شد و همونطور که بهسمت اتاقش میرفت، سرد گفت:
- ساعت سه حاضر باش میام دنبالت.
چیزی نگفتم و بیتفاوت جرعهای از چایم رو نوشیدم. رخساره گفت:
- آفرین دختر!
متعجب نگاهم رو بهسمت رخساره که روبهروم نشسته بود، کشوندم و گفتم:
- چطور؟
- یهکم این پسر رو سرحالش آوردی.
پوزخندی زدم و گفتم:
- نه بابا سرحال چیه رخسارهخانوم؟ اگه اینطور باشه اون بدتر داره پیرم میکنه.
- آخر بهم دلیلش رو میگه.
- بعدش به من هم بگید.
بعد از حرفم، خندهای ریز کردم. بـ..وسـ..ـهای روی شقیقهم نشوند و با لبخندی گفت:
- ببخشید عزیزم که مزاحمت شدم.
- نه بابا رخسارهخانوم مراحمید.
اخمی تصنعی کرد و گفت:
- باز به من گفتی خانوم؟ همون رخسارهی خالی کافیه.
- آخه بیاحترامیه.
- من این چیزا سرم نمیشه. همینی که گفتم.
خندهای کردم. پس اخلاق سورن به مامانش رفته. البته فقط اینکه حرف باید حرف خودش باشه، نه چیز دیگه.
- چشم.
- آفرین خانومی! کاری نداری؟
- نه.
- باشه گلم. شبت بهخیر! خوب بخوابی!
- شما هم خوب بخوابید!
با لبخندی از در بیرون رفت. فکر میکردم چقدر این زن مغروره، با اینکه اصلاً اینطور نبود.
همینکه سرم به بالش رسید، خوابم برد.
***
با تکونهای شدیدی از خواب پریدم. عصبی به اون شخص نگاه کردم که با دیدن دانیه، عصبی گفتم:
- چته اول صبحی؟
- بدو ده دقیقه به هفته. الان آقا صداش در میاد.
- چرا اونوقت؟ به من چه که ده دقیقه به هفته؟
با انداختن نگاهی عاقلاندرسفیهانه از جام پریدم و دودستی تو سرم کوبیدم. صدای نگرانش بلند شد:
- آیسان زود باش!
بهسمت دستشویی دویدم و بعد از اینکه صورتم رو شستم، بیرون اومدم و بهسمت کمد رفتم. دستم رو گرفت و مانعم شد.
- چته چرا همچین میکنی؟
- آقا که دیروز اون لباس رو تنت دیدن عصبی شدن و حرفشون رو عوض کردن و به من گفتن که بهت بگم دیگه اینا رو نپوشی.
پوفی از سرکلافگی کشیدم و محکم تو سرم کوبیدم که آخم بلند شد.
دانیه سعی کرد جلوی خندهش رو بگیره.
- این آقاتون خوددرگیری دارهها. اول میگه بپوش، بعد میگه نپوش. مشکلی چیزی نداره؟
چیزی نگفت و به زدن لبخندی اکتفا کرد.
جلوی آینه ایستادم و موهام رو دم اسبی بستم. شالم رو روی سرم مرتب کردم و همراه با دانیه بیرون رفتم.
دانیه به ساعتش نگاه کرد و نفسی از سرآسودگی کشید و بهسمت میز ناهارخوری راه افتادیم.
سورن بدون اینکه سرش رو بالا بیاره، شروع کرد:
- امروز خودم میبرمت خرید و اینکه بهت اجازه میدم دو ساعتی از اتاقت بیای بیرون تا دیوونه نشی.
سر جام نشستم و سلامی بهش کردم و گفتم:
- بهت نمیاد به آدم لطف هم بکنی.
- من خیلی لطف میکنم، البته نه به هر کسی.
- من هم از خیلیا از این لطفکردنا میخوام؛ ولی نه از هر کسی.
بیتفاوت ادامه داد:
- خیلهخب هرجور راحتی. انقدر بمون تو اون اتاق که بپوسی و بمیری بدبخت.
نگاهش کردم. سنگینی نگاهم رو متوجه شد و خیره نگاهم کرد.
سریع مسیر نگاهش رو عوض کرد و با اشاره به میز گفت:
- نمیخوای بخوری؟
چیزی نگفتم و مشغول خوردن شدم. رخساره هم از پلهها پایین اومد.
با دیدن ما دو تا اخمی کرد و گفت:
- به به تنهایی؟ یادتون باشه.
- ببخشید.
نگاهی مهربون بهم انداخت. سورن زیر لب با حرص گفت:
- نه به اون پدر بیشـ*ـرفت، نه به تو که بهخاطر همچین چیزی معذرتخواهی میکنی.
انقدر آروم گفت که من هم بهزور شنیدم و عصبی گفتم:
- بیشـ*ـرف تویی که یه دختر رو دزدیدی آوردی اینجا و بهزور نگهش داشتی.
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
- شنیدی؟ ماشاءالله چه گوشایی!
ضربهای به میز زد. سعی کردم خندهم رو کنترل کنم.
- آها من بیشـ*ـرفم؟ بدبخت من بهخاطر خودت اینکار رو کردم. میموندی با اون برغاله ازدواج میکردی خوب بود؟
- آره جان عمهت! بهخاطر خودم؟ گم شو من خر نیستم سرم رو شیره بمالی. خودتون دشمنی باهم دارید که من رو واسطه قرار دادید.
- درسته. دشمنیمون سر جاش؛ ولی خب...
- تو که نمیخوای سربهتنم باشه.
- هنوز هم نمیخوام.
دستم رو روی پام مشت کردم و با حرص گفتم:
- چرا من رو توی انباری نگه داشتی؟
- دوست داشتم. اختیارت با خودمه هر کاری هم دلم بخواد انجام میدم. حرفیه؟
نیشخندی زدم و گفتم:
- تو چیکارهمی؟
با داد رخساره، هر دو خفه شدیم و سر جامون ساکت نشستیم.
سورن از جاش بلند شد و همونطور که بهسمت اتاقش میرفت، سرد گفت:
- ساعت سه حاضر باش میام دنبالت.
چیزی نگفتم و بیتفاوت جرعهای از چایم رو نوشیدم. رخساره گفت:
- آفرین دختر!
متعجب نگاهم رو بهسمت رخساره که روبهروم نشسته بود، کشوندم و گفتم:
- چطور؟
- یهکم این پسر رو سرحالش آوردی.
پوزخندی زدم و گفتم:
- نه بابا سرحال چیه رخسارهخانوم؟ اگه اینطور باشه اون بدتر داره پیرم میکنه.
آخرین ویرایش توسط مدیر: