کامل شده رمان باران ماه مرداد | کار گروهی کاربران انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

رَشنو

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/12
ارسالی ها
2,002
امتیاز واکنش
47,756
امتیاز
905
محل سکونت
مازندران:)
چه‌قدر سیاوش خوب بود.
از نگاه‌کردن و فکرکردن در موردش دست کشیدم و چاییم رو که درحال سردشدن بود نوشیدم.
-کوروش بیا اتاقم کارت دارم.
این مادربزرگ بود که بابا رو فرا می‌خوند تا به اتاقش بره، بابا چشمی گفت و پشت سر مادربزرگ داخل خونه رفت. زن‌دایی از سرجاش بلند شد و استکان‌ها رو جمع کرد و به آشپزخونه رفت، مامان هم پشت زن‌دایی رفت تا تو غیبت‌کردنشون وقفه‌ای نیفته. صدای گوشی دایی اون رو هم بلند کرد. نگاهی به اطراف انداختم تا روشی رو پیدا کنم که دیدم اونم نیست؛ تازه کنارم بود ها.
نفس کلافه‌ای کشیدم، عجب! توی چند لحظه همه رفتند، حتی روشی که همیشه همه‌جا بود و حالا من با سیاوش تنها شدم و این موقعیت خوبی بود تا در مورد مسابقه باهاش صحبت کنم؛ چه‌طور گفتنش هم مسئله‌ای بود برای خودش. پوفی گفتم و این‌بار نگاه سیاوش رو معطوف خودم کردم، اصلا نگم بهتره؛ به‌خاطر همین بااجازه‌ای گفتم و سمت خونه رفتم.
-چیز دیگه‌ای نمی‌خواستی بگی؟
به سمتش برگشتم و با تعجب نگاهش کردم، از کجا فهمید؟!
-چرا می‌خواستم بگم؛ ولی نظرم عوض شد، بعداً میگم.
-باشه هرجور مایلی.
با شنیدن صدای روشی که مدام صدام می‌کرد، پا تند کردم و به سمتش رفتم.
-آجی مامان‌بزرگ گفته بری اتاقش.
-باشه میرم، بابا هنوز اون‌جاست؟
-آره آجی.
لپ روشنک رو کشیدم و به سمت اتاق مادربزرگ رفتم؛ مادربزرگی که در نظرم مدتی بود که نقش پررنگ‌تری نسبت به قبل داشت.
در زدم و با بیا توی مادربزرگ داخل شدم، پدر لبخند اطمینان‌بخشی بهم زد و باعث نقش‌بستن لبخند روی لب‌هام شد. نگاهم رو از روی پدر گرفتم و به مادربزرگ خیره شدم.
-جانم مادربزرگ کاری باهام داشتین؟
-راشا بابات بهم درمورد مسابقه گفته، می‌خوای حتما بری؟!
-خب آره، دوست دارم برم.
-که این‌طور، پس جوابت به سیاوش منفیه؟
-نمی‌دونم، هنوز تصمیمی نگرفتم.
-کوروش تو چی میگی؟ نظرت درمورد سیاوش چیه؟
-از همه لحاظ پسر خوبیه؛ ولی خب من این تصمیم رو به عهده راشا گذاشتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • خــاتــون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    2,393
    امتیاز واکنش
    96,316
    امتیاز
    1,036
    مادربزرگ دوباره نگاهی بهم انداخت و به صندلی چوبی روبروش اشاره کرد.
    -بشین دخترجان. می‌دونم که جواب‎دادن زوده و صحبت یه عمر زندگیه؛ ولی بازم دارم بهت میگم سیاوش گزینه‌ی مناسبیه و این که خیلی دوست داره، این حرف رو جلوی بابات می‌زنم که فکر نکنی دروغی چیزی میگم؛ برای من پیرزن چه نفعی داره که دروغم بگم.
    -این چه حرفیه مادر...
    -رو حرف من نپر دختر. در هر حال من به عنوان بزرگ‌تر و وظیفه‌م بود بهت بگم. بازم فکرات رو بکن، تحقیقیت رو انجام بده؛ در مورد مسابقه باهاش صحبت کن و بعد تصمیمت رو بگیر. یکی دو روز نیست، یه عمره.
    به بابا نگاه کرد و منتظر تاییدش بود، بابا هم سری تکون داد و من رو با افکار درهم تنها گذاشتند. فکر کردم دو روز میام این‌جا استراحت؛ اما اوضاع بدتر شد.
    نفس حرصی‌ای کشیدم و به یاسی زنگ زدم، دلم یه هم صحبت می‌خواست.
    باز این آهنگ پیشواز مسخره.
    -سلام سرآشپز.
    -سلام یاسی. چه‌طوری؟
    -عالی! تو چی، کوکی؟
    -اصلا. فکر می‌کردم میام این جا فکرم باز میشه؛ ولی بدتر شد.
    -چه‌طور؟ چی شده؟
    مردمکم رو کلافه تو کاسه چشم‌هام چرخوندم.
    -سیاوش ازم خواستگاری کرد.
    هین بلندی کشید، حدس می‌زدم همین واکنش رو نشون میده.
    -دروغ؟!
    -جان تو.
    -جان سیاوش جونت، نفله.
    خنده‌ی سرخوشی سر دادم.
    - دیوونه، هنوز که جون نشده.
    چه‌قدر صحبت با یاسی بهم آرامش و شادی داد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رَشنو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/12
    ارسالی ها
    2,002
    امتیاز واکنش
    47,756
    امتیاز
    905
    محل سکونت
    مازندران:)
    از روی صندلی بلند شدم و به سمت پنجره‌ای که رو به حیاط بود رفتم، پرده‌ی کرم‌رنگ رو کنار زدم و پنجره رو باز کردم. نگاهی به حیاط بزرگ و پر از درخت مادربزرگ انداختم؛ لبخندی از این همه سرسبزی روی لب‌هام اومد. با فکری که از ذهنم عبور کرد جلوتر رفتم و سرم رو از پنجره بیرون انداختم تا تخت رو ببینم، سیاوش هنوز اون جا نشسته بود؛ چه خوب! بالاخره که باید در مورد مسابقه باهاش حرف بزنم، بهتر هم هست زمانی باشه که تنهاست. چند ساعت پیش هم اشتباه کردم چیزی نگفتم. با این فکر از اتاق خارج شدم و وارد سالن شدم.
    بابا و دایی روی کاناپه نشسته بودند و باهم حرف می‌زدند. به سمت در ورودی خونه که باز بود رفتم. با صدای مامان که می‌گفت:«کجا میری؟»
    به سمتش چرخیدم و نگاهم افتاد به روشنکی که بغـ*ـل مامان خواب بود، گفتم:
    - میرم حیاط. در ضمن مامان روشنک سنگینه کمرت درد میاد بذارش زمین.
    مامان سری تکون داد و به سمت اتاق روبرویی اتاق مادربزرگ رفت. چند وقتیه مامان روی من و کارهام نظارت داره و واقعا دلیلش رو نمی‌فهمم، اصلا متوجه‌ی این رفتارهای مامان نمیشم. پوفی کردم، بیشتر از این معطل نکردم و از در ورودی گذشتم و به سمت تخت یا در واقع سیاوش رفتم؛ با فاصله کنارش نشستم و گفتم:
    - راستش باید باهات درمورد موضوعی حرف بزنم، باید زودتر می‌گفتم؛ ولی نشد و این به جواب خواستگاری هم ربط داره.
    سیاوش نگاهی بهم انداخت و گفت:
    -خب بگو.
    و به روبرو خیره شد. نفس عمیق و بی‌صدایی کشیدم و گفتم:
    - من به یه مسابقه بین‌المللی آشپزی دعوت شدم و این که به احتمال زیاد میرم.
    نگاه پر از تعجبش رو روی خودم حس کردم؛ ولی سکوت کردم و بهش نگاه نکردم. بعد از مکث یه دقیقه‌ای گفت:
    -تو کدوم کشوره؟! بابات راضیه؟
    -تو ایتالیا هستش، بابا هم تقریباً راضیه؛ ولی با خواستگاری شما یه‌کم مردد شده.
    -که این‌طور. انگار تو هم خیلی دوست داری بری.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    خــاتــون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    2,393
    امتیاز واکنش
    96,316
    امتیاز
    1,036
    سرم رو تکون دادم و گفتم:
    -آره خیلی.
    سیاوش ادامه داد.
    -یه سوال می‌پرسم راستش رو بگو. اگه این مسابقه نبود تو جوابت به من مثبت بود؟
    چشم‌هام گرد شد و آروم گفتم:
    -فکر کنم مثبت بود.
    سیاوش لبخند ملیحی زد و باز سکوت کرد، انگار داشت فکر می‌کرد. بعد چند دقیقه گفت:
    -چندتا پیشنهاد دارم، باید با بابات صحبت کنم.
    بارون شروع به باریدن کرده بود، به ساعت نگاه کردم. سیاوش، مادربزرگ و بابا تو اتاق کناری جلسه سرّی گذاشته بودند؛ از طرز فکرم خنده‌م گرفت و همین حین بابا صدام زد که برم پیششون.
    با رفتن من، سیاوش و مادربزرگ ساکت شدند و منتظر به من که کنار بابا نشستم نگاه کردند. مادربزرگ به حرف اومد.
    -راشا جان بابات با رفتنت به مسابقه موافقت کرده؛ اما به شرط و شروطی که اونم به جواب سوالی که می‌خوام ازت بپرسم بستگی داره.
    -چه سوالی؟! چه شرطی؟!
    -جوابت به سیاوش چیه؟ مثبته یا منفی؟
    -مادربزرگ درسته سیاوش خان پسر داییمه و روش شناخت دارم؛ اما خودتون هم که گفتید صحبت یه عمر زندگیه و من نمی‌خوام انقدر زود تصمیم بگیرم. من نیاز به زمان دارم، به معاشرت بیشتر و نیاز به فکرکردن بیشتر.
    _حرفت کاملا منطقیه؛ ولی شرط رفتنت این هست که تنها به این مسابقه نری و سیاوش هم همراهیت کنه.
    متعجب به بابا نگاه کردم؛ امکان نداشت این تصمیم خودش باشه، مادربزرگ و سیاوش حتما تو این تصمیم دست داشتند. کمی حرصم گرفت، انگار همه‌چیز بهم تحمیل می‌شد. مادربزرگ این‌جوری نبود؛ ولی نمی‌دونم چرا این دو روز هیچ‌چیز روی روال نبود.
    -آخه چرا؟ بابا شما که می‌دونی من از خودم اختیار ندارم، شاید آقای خانیان موافقت نکنه. اگه موافق نیستید که من به این مسابقه برم باید همون اول می‌گفتید نه این که این همه شرط بذارید برام.
    بابا: دخترم چیزی نشده که، ما فقط پیشنهاد دادیم که سیاوش همراهت بیاد که تنها نباشی و ما هم خیالمون راحت‌تر باشه. نگران نباش این روی ازدواج و تصمیمت هیچ تاثیری نداره. این‌جوری هم تنها نیستی تو کشور غریب هم این که با سیاوش بیشتر آشنا میشی، هوم؟
    -نه این درسته که با سیاوش برم، نه من قبول می‌کنم.
    بابا اخمی کرد و گفت:
    -من همیشه صلاحت رو می‌خوام و خودت این رو خوب می‌دونی، درسته یا نه؟
    -درسته بابا.
    -پس چی میگی راشا، برای چی موافق نیستی؟
    -دلیل خیلی زیاده.
    -بگو ما می‌شنویم.
    -این که ما نامحرمیم و نمی...
    قبل از این که حرفم تموم شه بابا پرید وسط حرفم و گفت:
    -راشا تو چه فکری کردی؟ فکر می‌کنی من اجازه میدم که با سیاوش تو یه خونه باشین؟! سیاوش میره هتل.
    -مگه یکی دو روزه؟! مدت مسابقه زیاده، نمی‌تونه تو هتل بمونه. تازه اگه هم قراره تو هتل باشه پس بازم من تنهام و اومدنش فایده‌ای نداره؛ فکر نکنم با کلاس‌های آشپزی و مسابقه‌ها فرصتی هم برای آشنایی باشه.
    صورتم رو به سمت سیاوش کردم و ادامه دادم:
    - در ضمن می‌خوای با شرکتت چیکار کنی؟ نمی‌تونی همین‌طور رهاش کنی که..
    دوباره سمت بابا برگشتم و گفتم:
    -اومدن پسردایی کار بیخودیه، این‌جا هم می‌تونیم بیشتر آشنا بشیم. من نمی‌تونم از اعتماد آقای خانیان سوء‌استفاده کنم، ایشون بهم اعتماد کردن و من رو انتخاب کردن و حداقلش اینه که تمام تلاشم رو بکنم تا پیششون شرمنده نشم.
    مکث کوتاهی کردم و نگاهم رو روی صورت‌های متعجبشون انداختم و پوزخندی زدم. حتما همچین انتظاری ازم نداشتند. ببخشیدی گفتم و در اتاق رو باز کردم و محکم بستم که صدای مهیبی ایجاد شد، اهمیتی ندادم و به سمت حیاط رفتم.
    هه سیاوش با خودش چی فکر کرده بود؟! مثلا این پیشنهادش بود.
    پوفی کردم، در خونه رو باز کردم و دیدم که بارون بند اومده؛ نفس عمیقی کشیدم و شروع به قدم‌زدن کردم و به این فکر کردم که چه‌قدر سریع حرف‌هام رو گفتم و اجازه حرف‌زدن به کسی ندادم، شاید این‌طور حرف‌زدنم باعث شده باشه که متوجه بشن که به هیچ‌وجه دلم همراهیِ سیاوش رو نمی‌خواد. نمی‌دونم چی شد که اون‌جوری جوش آوردم؛ ولی حق داشتم، نمی‌دونم چرا بابا باید سیاوش رو همراه من بفرسته.
    کلافه نگاهی به اطراف انداختم و به پارک اون طرف خیابون رفتم، برای وقت‌گذروندن جای خوبی بود. روی تاب خیس نشستم و با پام تاب رو حرکت دادم. همون‌طور که مشغول تاب‌خوردن و دیدزدن اطرافم بودم گوشیم زنگ خورد.
    خانیان بود، یه تای ابروم از تعجب بالا رفت. فلش سبزرنگ رو لمس کردم.
    -الو؟
    -سلام راشاجان.
    -سلام آقای خانیان، حالتون خوبه؟
    -تشکر. راستش مزاحمت شدم بگم که پدر همین الان به من زنگ زدن و با اومدنتون موافقت کردن و این که گفتن احتمالا یه همراه دارید.
    نفسم گرفت، آخه چرا؟ دست خودم نبود؛ ولی اشک‌هام ناخودآگاه جاری شد.
    -گوش میدی دخترم؟
    -بله، بله.
    -تقریباً یکی دو ماه دیگه عازمیم، تا من کارهای پاسپورتت رو درست کنم. اون‌جا یه سری کلاس‌های آموزشی می‌ذارن و آخرش یه مسابقه می‌گیرن، هرکسی که نمره‌ی کمی از انتظار داورها بیاره حذف میشه و کسانی که نمره‌ی خوبی بیارن به مسابقه‌ی اصلی راه پیدا می‌کنن. راشاجان این مسابقه برای ما خیلی مهمه، می‌دونی که داریم روی تو و آشپزیت سرمایه گذاری می‌کنیم پس خواهش می‌کنم تو این دو ماه باقی‌مونده هر چه‌قدر می‌تونی تمرین و مطالعه کن.
    -بله متوجه‌ام. حتما آقای خانیان، حتما!
    -بسیار خب دخترم من دیگه مزاحمت نمیشم، روز خوش.
    خداحافظ آرومی گفتم و گوشی رو قطع کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رَشنو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/12
    ارسالی ها
    2,002
    امتیاز واکنش
    47,756
    امتیاز
    905
    محل سکونت
    مازندران:)
    پلک‌هام رو روی هم فشار دادم. یعنی با اون همه حرفی که زدم هنوز از پیشنهادشون منصرف نشدند؟! لعنتی‌ای گفتم که دوباره گوشیم زنگ خورد و این‌بار مامان بود. گلوم رو صاف کردم و فلش سبز رو کشیدم و تا خواستم بگم جانم مامان، صدای بابا رو شنیدم.
    -قطع نکن راشا. کجا رفتی؟! یه همراه داشتن که این همه ناز و قهر نداره.
    اخمی کردم و گفتم:
    -چه ناز و قهری؟! من نمی‌خوام سیاوش همراهم باشه، اون‌وقت شما به آقای خانیان میگی یه همراه داره.
    بعداز این که جمله‌م تموم شد، متوجه‌ی بالابودن تن صدام شدم و سکوت کردم.
    بابا راشایی گفت و از لحنش مشخص بود تعجب کرده. ببخشیدی هم نگفتم. با این که به نوعی گفتم قهر نیستم؛ ولی قهر بودم؛ مگه میشه دختری مثل من که هر بار هر چی می‌گفت پدرش قبول می‌کرد الان قهر نکنه. اشک‌هام باز در حال سرازیرشدن بودند؛ اما اجازه‌ی جاری‌شدن رو بهشون ندادم و با انگشت اشاره‌م روی مژه‌ها‌ی بلندم کشیدم.
    -راشا دختر گلم، بگو کجایی؟! بیام دنبالت با هم حرف بزنیم.
    آروم گفتم:
    -تو پارکم.
    بابا «الان میام»ی گفت و تماس رو قطع کرد.
    مطمئناً می‌دونست پارکی که گفتم کجاست، لبخند تلخی زدم و فکرم به گذشته‌ی دوری پرواز کرد؛ زمانی که من همسن و سال روشنک بودم و هر وقت که به خونه‌ی مادربزرگ می‌رفتیم بابا باید من رو به این پارک می‌آورد و یه بستنی با طعم شکلات برام می‌خرید. آهی کشیدم، سرم رو تکون دادم و به سمت دستشویی گوشه پارک رفتم تا آبی به صورتم بزنم.
    صورتم از بویی که توی دستشویی می‌اومد جمع شد. به سمت رو‌شویی که چند قدم باهام فاصله داشت رفتم، نگاه به آینه‌ای کردم که صورت دختر بغض‌کرده‌ایی که من باشم رو نشون می‌داد. آهی کشیدم و به چشم‌هام خیره شدم که به‌خاطر گریه دورش کمی قرمز و مردمک قهوه‌ای‌رنگش هم براق شده بود.
    شیر آب رو باز کردم، مشتی آب به صورتم زدم و موهای قهوه‌ای‌رنگم رو که حالا به صورتم چسبیده بود پشت گوشم گذاشتم‌. بیشتر از این نتونستم بوی بد دستشویی رو تحمل کنم و پا تند کردم به سمت بیرون که بابا رو جلوی در ورودی منتظر و شاید سرگردون دیدم. با قدم‌های آهسته به پیشش رفتم و بابا گفتنم همزمان شد با فرورفتن در آغوشش، بعد از چند لحظه من رو از آغوشش جدا کرد و تو صورتم کنکاشی کرد و گفت:
    -گریه کردی راشا؟!
    اهومی گفتم که بابا نچ‌نچی کرد، دستش رو پشتم گذاشت و من رو به سمت نیمکتی هدایت کرد و نشست؛ من هم نشستم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    خــاتــون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    2,393
    امتیاز واکنش
    96,316
    امتیاز
    1,036
    تو چشم‌های قهوه‌ایش نگاه کردم، رنگ چشم‌های خودم بود؛ اشک دوباره تو چشم‌هام جمع شد.
    -راشا جان عزیزم ما که بدت رو نمی‌خوایم، من می‌دونم دوست نداری با سیاوش بری؛ ولی...
    نفس کلافه‌ای کشید، نگاهش رو از چشم‌هام گرفت و به اطرافش نگاه کرد.
    بینیِ شکسته‌شده‌ش تو ذوق می‌زد، هر وقت ازش می‌پرسیدم چرا بینیت این‌جوری شده جوابی بهم نمی‌داد.
    سرم رو پایین انداختم و با ریشه‌های شال‌گردن بنفشم ور رفتم.
    -ولی نمی‌تونم اجازه بدم که تنها بری، می‌ترسم راشا. تو برای من خیلی عزیزی، اصراری به اومدن سیاوش باهات ندارم؛ چون کاملا حرف‌هات رو قبول دارم.
    لبخند عمیقی روی لب‌هاش نشست و دوباره به من نگاه کرد.
    -با این که پدرتم؛ ولی تو خیلی وقت‌ها من رو راهنمایی می‌کنی. اسم خودم رو گذاشتم پدر؛ ولی تصمیم‌های اشتباه دارم. من پشتتم راشا؛ ولی جواب سیاوش رو خودت باید بدی و این تصمیمیت رو زندگی آینده‌ت تأثیر داره. اگر یک درصد، فقط یک درصد ممکنه جواب مثبت به پیشنهاد سیاوش بدی پس بهتره بیشتر فکر کنی. باشه دِتِری؟
    خنده‌ی ریزی به دِتِر گفتنش کردم.
    -چشم بابا.
    -حالا پاشو بریم.
    پا شدم، دست‌هاش رو گرفتم و با تمام عشق تو چشم‌هاش زل زدم.
    -بابایی خیلی دوست دارم.
    به خونه برگشتیم، عصر بود و همه رو تراس نشسته بودند و تو هوای سرد چایی می‌خوردند. تو راه بابا یه جعبه شیرینی هم گرفته بود. سرم رو پایین انداختم و سلام کوتاهی دادم، کنار روشنک و مادربزرگ نشستم.
    مامان‌بزرگ: راشا مامان خوبی؟
    لهجه‌ی شیرینش به خنده‌م می‌انداخت؛ ولی قورتش دادم.
    -بله خوبم.
    -ببخش دخترجان، فکر کنم دخالت بی‌جا کردم.
    -این چه حرفیه مامان‌بزرگ!
    فنجون چایی رو که از سماور زغالیش ریخته بود کنارم گذاشت و فشار آرومی به دست‌هام داد. نفس آسوده‌ای کشیدم و چایم رو نوشیدم؛ ولی جواب سیاوش فکرم رو مشغول کرده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رَشنو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/12
    ارسالی ها
    2,002
    امتیاز واکنش
    47,756
    امتیاز
    905
    محل سکونت
    مازندران:)
    -خانم آماده شین بریم، خیلی وقته این‌جا هستیم مزاحم مادر شدیم.
    -چه مزاحمتی؟ بمونین.
    دایی به بابا نگاه کرد و گفت:
    -چه‌قدر زود، ما هستیم شما هم بمونین.
    -نه دیگه راشا باید به رستورانش برسه، من هم یه‌کم کار دارم.
    مادربزرگ سری تکون داد و با لبخند گفت:
    -هرجور راحت‌ترین.
    می‌دونستم بابا به‌خاطر من این کار رو می‌کنه تا این‌قدر سیاوش جلوم نباشه، به این خاطر ممنونش بودم. زودتر از مامان و روشنک از جام بلند شدم و نگاهی به بابا انداختم که لبخندی بهم زد و منم متقابلاً لبخند زدم و به اتاقی که وسایلم اون جا بود رفتم تا آماده بشم.
    دقایقی بعد صدای پر از بغض روشنک که به مامان می‌گفت نمی‌خوام بیام، وقتی هنوز وارد اتاق نشده بودن می‌اومد و مشخص بود که دلش نمی‌خواست بریم. بعد از چند لحظه در اتاق باز شد و مامان و روشنک وارد اتاق شدند، تقریباً مطمئن بودم الانه که روشنک چشم‌هاش رو شبیه گربه کنه و لب‌هاش رو غنچه و بهم بگه مامان و بابا رو راضی کن که نریم. این حرکاتش روی مامان اثر نداشت؛ ولی روی من خیلی خوب هم اثر می‌کرد؛ به‌خاطر همین سریع کیفم رو برداشتم و «من میرم»ی گفتم. در رو باز کردم و بیرون رفتم. بابا و دایی درحال صحبت بودند، من هم رفتم و پیش بابا ایستادم تا مامان و روشنک بیان. سنگینی نگاهی رو احساس کردم، سرم رو برگردوندم که با پوزخند معنادار سیاوش روبرو شدم. نگاهش می‌گفت دارم برات؛ ولی متوجه نمی‌شدم چرا؟! توجهی بهش نکردم و دوباره به سمت بابا برگشتم و باز فکرم رفت سمت دیدار و گفت‌و‌گو‌یی که باید با سیاوش می‌داشتم. پوفی کردم که همزمان شد با اومدن مامان و روشنک. بابا به مامان گفت من زودتر میرم تا ماشین رو بیارم، خداحافظ بلندی گفت و رفت. من و مامان هم از همه خداحافظی کردیم و به سمت ماشین راه افتادیم.
    تو ماشین حرف خاصی زده نشد و خیلی زود به خونه رسیدیم. خیلی خوابم می‌اومد؛ به‌خاطر همین سریع لباسم رو عوض کردم و خوابیدم.
    ***
    با تکون‌های روشنک و صداکردن‌هاش بالاخره از خواب بیدار شدم.
    -چیه روشنک؟
    -اَه، آجی چه‌قدر می‌خوابی؟! شامه، بابا گفته صدات کنم.
    با شنیدن این جمله روشنک روی تخت نشستم و گفتم:
    -شامه؟! وای من چه‌قدر خوابیدم.
    روشنک خنده‌ای کرد و رفت. از روی تخت بلند شدم. در اتاق رو که نیمه‌باز بود کامل باز کردم و به سمت دستشویی رفتم تا صورتم رو بشورم. بعد از شستن صورتم و بستن دوباره موهام راه آشپزخونه رو پیش گرفتم و همین‌که وارد آشپزخونه شدم، با چشم‌غره مامان خنده‌م گرفت؛ ولی سعی کردم صدام در نیاد. روبروی روشنک و کنار بابا نشستم که مامان شروع به حرف‌زدن کرد.
    -مگه خرسی این همه می‌خوابی؟ من نمی‌دونم به چه امیدی شوهرت بدم.
    آروم و مظلومانه گفتم:
    -خب خوابم می‌اومد.
    مامان خواست جوابم رو بده که بابا بحث شروع‌نشده رو با گفتن«اِ خانم با دخترم چیکار داری؟! بذار راحت باشه.» تموم کرد. مثل همیشه بابا وسط بحث من و مامان پرید و بحث رو تموم کرد. بشقاب من رو گرفت و برام برنج کشید و خورشت رو جلوی من گذاشت.
    مامان پوفی کرد، دست از نگاه‌کردن به من برداشت و مشغول غذاخوردنش شد. بعد از تموم‎شدن غذا بلند شدم ظرف‌ها رو جمع کردم و گذاشتم تو سینک که بابا به مامان گفت:
    -ببین چه دختر گلی دارم، داره ظرف می‌شوره.
    بعدش هم خنده‌ی کوتاهی کرد.
    مامان هم خنده‌ش گرفته بود؛ ولی گفت:
    -کوروش داری لوسش می‌کنی، من که هر روز دارم غذا درست می‌کنم و کارهای خونه رو انجام میدم ازم تعریف نمی‌کنی، حالا از راشا تعریف می‌کنی؟
    بابا حسودی گفت و لپ مامان رو بوسید، ادامه داد:
    -حالا خوبه خانم؟
    قبل از این که مامان حرفی بزنه که مطمئناً اعتراض بود، روشنک مظلومانه بابایی گفت که بابا زیر لب حرفی زد و خودش و مامان زدن زیر خنده. بابا از روی صندلی بلند شد و روشنک رو بغـ*ـل کرد، لپ‌های تپلش رو بوسید و از آشپزخونه خارج شد. بعد از چند لحظه صدای قهقهه‌ی روشنک لبخند رو به لب‌هام آورد. مامان هم از روی صندلیش بلند شد و به سمت سالن رفت، من هم بعد از تموم‌شدن کارم به سالن رفتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    خــاتــون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    2,393
    امتیاز واکنش
    96,316
    امتیاز
    1,036
    صبح سری به آشپزخونه زدم. همه‌چیز مرتب بود و هر روز بهتر از دیروز رستوران جا می‌افتاد و این من رو خوشحال می‌کرد.
    مهتا برگشته بود، کار‌های دانشگاهش تموم شده بود و فارغ از هر نوع دغدغه با علاقه به کارش ادامه می‌داد. یاسی هم همچنان در شرف آشنایی با آمین خان بود و حال و روزش عالی.
    به یاد روزهای اول و خاطرات اون آشپزخونه لبخند عمیقی زدم و مشغول کمک به بچه‌ها شدم. تو این دو روز واقعا دلم برای آشپزخونه و آشپزی تنگ شده بود، حالا مطمئنم که علاقه‌م به آشپزی رو با هیچ‌چیز تو دنیا عوض نمی‌کنم.
    خانیان برای پاسپورت بهم زنگ زده بود، یه سری مدارک می‌خواست و نوید این رو می‌داد که یکی دو ماه دیگه می‌ریم برای مسابقات؛ اما تموم خوشحالیم با فکرکردن به موضوع سیاوش به هم ریخت. باید هر چه زودتر تکلیفم رو مشخص می‌کردم. دست‌هام رو شستم و با روپوش سفیدم خشک کردم، به سمت رختکن رفتم. موبایلم رو درآوردم و روی اسم سیاوش ایست کردم. نفس عمیقی کشیدم، تماس رو وصل کردم. به چهارمین بوق نرسیده بود که صدای بم و مردونه‌ش به گوشم رسید.
    -به به دخترعمه!
    -س... لام.
    -سلام، چه‌طوری؟
    لحن صداش دلگیر بود و من این رو خوب متوجه شدم.
    -خوبم، تشکر. راستش مزاحم شدم بگم که می‌خوام باهات حرف بزنم، من تا یه ماه و نیم دیگه می‌خوام به اون مسابقه برم و خب با پیشنهاد تو کمی مرددم؛ اگه امکانش هست فردا عصر یه قراری بذاریم و هم رو ببینیم.
    -هوم، خیلی خوبه باشه فردا عصر تو کافه فنجون می‌بینمت.
    باشه‌ای گفتم و بعد از خداحافظی قطع کردم. باید حرف‌هام رو جمع می‌کردم. به آشپزخونه برگشتم، یاسی و مهتا دم گوش هم پچ‌پچ می‌کردندو ریزریز می‌خندیدند. تیکه‌ای هویچ سمتشون پرت کردم.
    -چتونه؟ هرهر کرکر راه انداختین.
    مهتا: موضوع خصوصیه.
    -که خصوصیه؟
    سرم رو به حالت قهر چرخوندم و خودم رو مشغول نشون دادم که صدای یاسی دراومد.
    یاسی: اوه چه قهریم می‌کنه حالا. موقع ناهار که شد بهت می‌گیم.
    -نمی‌خوام مسئله خصوصیه، مهتا ناراحت میشه.
    به هر دوشون نگاه کردم و یه دفعه پقی زدیم زیر خنده که حواس بقیه هم به ما جمع شد، خنده‌م رو خوردم و ادامه‌ی هویج‌ها رو خورد کردم.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    خــاتــون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    2,393
    امتیاز واکنش
    96,316
    امتیاز
    1,036
    دور هم تو سالن نشسته بودیم. مهران و کامران مشغول دادن سفارش‌ها بودند و ما منتظر بودیم تا بیان و ناهارمون رو بخوریم.
    -خب نگفتید، داشتید در مورد چی حرف می‌زدید؟
    یاسی: قضیه سیاوش رو برای مهتا گفتم.
    چشم‌غره‌ای به یاسی رفتم که صدای مهتا دراومد
    -اِ راشا خانم حالا من غریبه شدم؟ دستت درد نکنه.
    و صورتش رو به حالت قهر چرخوند.
    -غریبه چیه؟ من خودم بهت می‌گفتم؛ ولی این یاسی دهن‌لقی کرد.
    به یاسی نگاه کردم که با چشم‌های شیطون نگاهم می‌کرد. دندون قروچه‌ای کردم و رو ازش برگردوندم. مهتا خیلی زود ناراحت می‌شد و خیلی سخت می‌تونستی خوشحالش کنی، باید زمان می‌گذشت تا باهات مثل قبل عادی بشه.
    همین حین کامران و مهران هم اومدن و مشغول غذاخوردن شدیم.
    ***
    از صبح استرس دیدار با سیاوش حالم رو بد می‌‌کرد. کارهای رستوران هم برعکس همیشه سنگین شده بود، یاسی نیومده بود سرکار و مهتا هم سنگین جوابم رو می‌داد. تا کار‌های رستوران رو انجام بدم بعد ازظهر شد. به ساعت نگاه کردم که روی عقربه‌ی سه ایستاده بود. ضربان قلبم بالا رفته بود و از حرف‌هایی که می‌خواست زده بشه می‌ترسیدم. حس می‌کردم سیاوش اون سیاوش قبلی نیست؛ پسر چشم طوسی دوست‌داشتنی که منطقی با مسائل برخورد می‌کرد و مهربون بود.
    ساعت به تندی می‌گذشت. من هم کم‌کم آماده شدم، آشپزخونه رو یاسی سپردم و حرکت کردم. کافه فنجون زیاد دور نبود و با بیست دقیقه پیاده‌روی تو این هوای سرد بهش می‌رسیدم. تو راه حرف‌هام رو که دیشب جمع کرده بودم تا بزنم مرور کردم و هر بار یه چیزی از قلم می‌افتاد. کلافه شدم، نفس عمیقی کشیدم و به ساعت مچی نقره روی مچ دست چپم نگاه کردم؛ ساعت یک ربع به پنج بود. از دورنمای چوبی کافه رو دیدم، قدم‌هام رو تند‌تر کردم و بالاخره رسیدم. داخل که شدم، هوای گرم به صورت سرد و قرمزم برخورد کرد و حس خوشایندی تو اون همه اضطراب بهم دست داد. به اطراف نگاهی کردم و گوشه‌ی کافه دیدمش؛ اخم کرده بود و سرش توی گوشی مدل بالاش بود.
    دستی به شال زرشکیم که با مانتوی مشکی تضاد خوبی ایجاد کرده بود کشیدم و به سمتش قدم برداشتم. سلام آرومی گفتم که با دیدینم سریع بلند شد و همون‌طور که احوالپرسی می‌کرد صندلی رو برام بیرون کشید تا بشینم.
    بهش نگاه کردم، چشم‌هاش تیره‌تر شده بود. چشم‌هاش، بینی عقابیش و ته‌ریش کمی که داشت صورتش رو مردونه‌‌تر کرده بود.
    نفس عمیقی کشیدم که کافه‌من برای گرفتن سفارش‌ها اومد، هر دو شیرکاکائو داغ سفارش دادیم.
    نباید وقت رو تلف می کردمغ شروع کردم.
    -راستش مزاحمت شدم که تکلیفم رو راجع به خواستگاریت و مسابقه روشن کنم. ببین پسردایی، تو برای خوشبخت‎کردن یه دختر میشه گفت چیزی کم نداری؛ ولی اون مسابقه خیلی برای من مهمه و نمی‌تونم قبول کنم که همراهم بیای؛ چون این‌جوری به نفع هیچ‌کدوممون نیست. من دلایل خودم رو دارم و میگم که دلم هیچ این همراهی رو نمی‌خواد، انتخاب با توئه و اگه من رو می‌خوای باید با این شرایط کنار بیای.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    خــاتــون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    2,393
    امتیاز واکنش
    96,316
    امتیاز
    1,036
    بهش نگاه کردم، آروم بود. انتظار داشتم تند برخورد کنه؛ اما با حرفی که زد انگار سطل آب یخ رو روم خالی کردن.
    -که این‌طور.
    سرش رو آورد جلوتر و صداش رو آروم کرد.
    -من باهات به اون مسابقه میام و هیچ دوست ندارم که تو تنها بری و اگه قبول نکنی می‌تونم خیلی راحت رأی بابات و مادربزرگ رو بزنم. می‌دونی که! من تماماً تو رو برای خودم می‌خوام و تو این راهی که دارم پا می‌ذارم نمی‌خوام هیچ‎چیزی مانعم باشه، حتی اگه برای تو خیلی بیشتر از من ارزش داشته باشه.
    بعد از تموم‎شدن حرفش لبخند زد و رفت، از اون لبخند‌هایی که تا چند وقت پیش فکر می‌کردم جزو زیباترین لبخند‌هاست؛ ولی...
    حس انزجار تمام وجودم رو گرفت، متنفر نشدم؛ اما بی‎تفاوت شدم و حالا مطمئن بودم که اون سیاوش قبل نیست. می‌ترسیدم از تهدیدش، از این‌که عملیش کنه.
    سرم رو روی میز گذاشتم و به بخت بدم لعنتی فرستادم. یعنی باید به بابا می‌گفتم؟ نه خودم باید فکری بکنم. شروع کردم دنبال راه‌های مختلف گشتن. ساعت‌ها تو همون کافه نشستم و فکر کردم. با زنگ بابا که خبر از حالم می‌گرفت، پا شدم و به خونه برگشتم.
    ***
    شام از گلوم پایین نمی‌رفت و با غذام بازی می‌کردم، نگاه سنگین مامان و بابا رو روی خودم حس می‌کردم.
    -راشا بابا چیزی شده؟
    حواس‌پرت جوابش رو دادم
    -هان؟ نه، چی می‌خواد بشه؟
    شونه‌ای بالا انداخت و مشکوک بهم نگاه کرد.
    «ممنون مامان»ی گفتم و میز شام رو ترک کردم. روی تختم دراز کشیدم و همین‌که چشم‌هام داشتند از خستگی بسته می‌شدند، یه دفعه دوتا ایده به ذهنم رسید؛ یا باید راهی پیدا کنم که برای سیاوش مشکلی پیش بیاد و به سفر نرسه و یا دنبال یه آتو و یه لکه‌ی تیره تو زندگیش بگردم که بتونم همه‌چیز رو به هم بزنم.‌ احساس می‌کردم مورد دوم بهتره، تو مورد اول کاری از دستم ساخته نبود. همون‌طور که به ایده‌ی دومم فکر می‌کردم خوابم برد.
    ***
    صبح، اول به میدون تره‎بار رفتم و چیز‌های لازم برای رستوران رو تهیه کردم. بعد اون به بانک رفتم و چک‌های برنج رو پاس کردم. وانت سبزیجات زودتر از من به رستوران رسیده بود و مشغول خالی‌کردنش بودن.
    نایلون آلو قیسی رو از کامران گرفتم و به داخل رفتم. یاسی مشغول تمیزکردن میزها بود، تا من رو دید به سمتم اومد و بـ..وسـ..ـه‌ی محکمی روی گونه‌م زد.
    -عشق من چه‌طوره؟
    -برو برو، این زبون‌ها رو واسه آمین خان بریز.
    -نچ، دلم می‌خواد واسه تو بریزم.
    ایش غلیظی گفتم و به سمت انبار راه افتادم. تا آلوها رو تو دستم دید به سمتشون هجوم آورد؛ مشتی آلو برداشت و سریع مشغول خوردنشون شد.
    -ای کارد بخوره اون شکمت دختر!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا