چهقدر سیاوش خوب بود.
از نگاهکردن و فکرکردن در موردش دست کشیدم و چاییم رو که درحال سردشدن بود نوشیدم.
-کوروش بیا اتاقم کارت دارم.
این مادربزرگ بود که بابا رو فرا میخوند تا به اتاقش بره، بابا چشمی گفت و پشت سر مادربزرگ داخل خونه رفت. زندایی از سرجاش بلند شد و استکانها رو جمع کرد و به آشپزخونه رفت، مامان هم پشت زندایی رفت تا تو غیبتکردنشون وقفهای نیفته. صدای گوشی دایی اون رو هم بلند کرد. نگاهی به اطراف انداختم تا روشی رو پیدا کنم که دیدم اونم نیست؛ تازه کنارم بود ها.
نفس کلافهای کشیدم، عجب! توی چند لحظه همه رفتند، حتی روشی که همیشه همهجا بود و حالا من با سیاوش تنها شدم و این موقعیت خوبی بود تا در مورد مسابقه باهاش صحبت کنم؛ چهطور گفتنش هم مسئلهای بود برای خودش. پوفی گفتم و اینبار نگاه سیاوش رو معطوف خودم کردم، اصلا نگم بهتره؛ بهخاطر همین بااجازهای گفتم و سمت خونه رفتم.
-چیز دیگهای نمیخواستی بگی؟
به سمتش برگشتم و با تعجب نگاهش کردم، از کجا فهمید؟!
-چرا میخواستم بگم؛ ولی نظرم عوض شد، بعداً میگم.
-باشه هرجور مایلی.
با شنیدن صدای روشی که مدام صدام میکرد، پا تند کردم و به سمتش رفتم.
-آجی مامانبزرگ گفته بری اتاقش.
-باشه میرم، بابا هنوز اونجاست؟
-آره آجی.
لپ روشنک رو کشیدم و به سمت اتاق مادربزرگ رفتم؛ مادربزرگی که در نظرم مدتی بود که نقش پررنگتری نسبت به قبل داشت.
در زدم و با بیا توی مادربزرگ داخل شدم، پدر لبخند اطمینانبخشی بهم زد و باعث نقشبستن لبخند روی لبهام شد. نگاهم رو از روی پدر گرفتم و به مادربزرگ خیره شدم.
-جانم مادربزرگ کاری باهام داشتین؟
-راشا بابات بهم درمورد مسابقه گفته، میخوای حتما بری؟!
-خب آره، دوست دارم برم.
-که اینطور، پس جوابت به سیاوش منفیه؟
-نمیدونم، هنوز تصمیمی نگرفتم.
-کوروش تو چی میگی؟ نظرت درمورد سیاوش چیه؟
-از همه لحاظ پسر خوبیه؛ ولی خب من این تصمیم رو به عهده راشا گذاشتم.
از نگاهکردن و فکرکردن در موردش دست کشیدم و چاییم رو که درحال سردشدن بود نوشیدم.
-کوروش بیا اتاقم کارت دارم.
این مادربزرگ بود که بابا رو فرا میخوند تا به اتاقش بره، بابا چشمی گفت و پشت سر مادربزرگ داخل خونه رفت. زندایی از سرجاش بلند شد و استکانها رو جمع کرد و به آشپزخونه رفت، مامان هم پشت زندایی رفت تا تو غیبتکردنشون وقفهای نیفته. صدای گوشی دایی اون رو هم بلند کرد. نگاهی به اطراف انداختم تا روشی رو پیدا کنم که دیدم اونم نیست؛ تازه کنارم بود ها.
نفس کلافهای کشیدم، عجب! توی چند لحظه همه رفتند، حتی روشی که همیشه همهجا بود و حالا من با سیاوش تنها شدم و این موقعیت خوبی بود تا در مورد مسابقه باهاش صحبت کنم؛ چهطور گفتنش هم مسئلهای بود برای خودش. پوفی گفتم و اینبار نگاه سیاوش رو معطوف خودم کردم، اصلا نگم بهتره؛ بهخاطر همین بااجازهای گفتم و سمت خونه رفتم.
-چیز دیگهای نمیخواستی بگی؟
به سمتش برگشتم و با تعجب نگاهش کردم، از کجا فهمید؟!
-چرا میخواستم بگم؛ ولی نظرم عوض شد، بعداً میگم.
-باشه هرجور مایلی.
با شنیدن صدای روشی که مدام صدام میکرد، پا تند کردم و به سمتش رفتم.
-آجی مامانبزرگ گفته بری اتاقش.
-باشه میرم، بابا هنوز اونجاست؟
-آره آجی.
لپ روشنک رو کشیدم و به سمت اتاق مادربزرگ رفتم؛ مادربزرگی که در نظرم مدتی بود که نقش پررنگتری نسبت به قبل داشت.
در زدم و با بیا توی مادربزرگ داخل شدم، پدر لبخند اطمینانبخشی بهم زد و باعث نقشبستن لبخند روی لبهام شد. نگاهم رو از روی پدر گرفتم و به مادربزرگ خیره شدم.
-جانم مادربزرگ کاری باهام داشتین؟
-راشا بابات بهم درمورد مسابقه گفته، میخوای حتما بری؟!
-خب آره، دوست دارم برم.
-که اینطور، پس جوابت به سیاوش منفیه؟
-نمیدونم، هنوز تصمیمی نگرفتم.
-کوروش تو چی میگی؟ نظرت درمورد سیاوش چیه؟
-از همه لحاظ پسر خوبیه؛ ولی خب من این تصمیم رو به عهده راشا گذاشتم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: