- عضویت
- 2017/02/06
- ارسالی ها
- 1,543
- امتیاز واکنش
- 22,715
- امتیاز
- 861
با لبخندی عجیب و مهربون نگاهم میکنه. چند گام جلوتر میاد. روی تخت مینشینه و سرش رو جلو میاره. یهکم خودم رو عقب میکشم که از نگاهش دور نمیمونه و میخنده.
- سلام داداش! صبحت بهخیر!
ابروهام بالا میپره. مشکوک نگاهش میکنم.
- چی شده مهربون شدی؟
- اومدم داداش عزیزم رو از خواب بیدار کنم، جرمه؟
سرم رو بالا میگیرم و از گوشهی چشم نگاهش میکنم.
- بگو چی میخوای برادر مهربون؟
- والا چیزی نمیخوام. با داداش گلت نباید اینجوری برخورد کنی. من فقط گفتم بیام با آرامش از خواب بیدارت کنم، همین!
- باشه ممنون! بیدار شدم. میتونی بری.
با دستم در رو نشون میدم. رد دستم رو دنبال میکنه و توی سکوت دو ثانیهای بهم زل میزنه.
- داداشِ عزیزم! من میتونم یه چیزی بهت بگم؟
کمی چشمهام رو ریز میکنم و پاهام رو از تخت آویزون میکنم.
- بفرما!
- میشه امروز برام مرخصی رد کنی؟
سریع گردنم رو سمتش برمیگردونم و بیاراده، با صدایی محکم که تازه خشش از بین رفته، میگم:
- میدونستم سلام گرگ بیطمع نیست. مثل همهی بچهها باید بیای سر کار.
- اما...
- اما نداره. امروز اگه نیای شرکت، من میدونم و تو.
میاد حرف بزنه که سریع داخل دستشویی میپرم. دست و صورتم رو میشورم. لباسم رو عوض میکنم و بعد از برداشتن نقشهها، به طبقهی پایین میرم و بدون تأمل بهسمت میز غذاخوری راه میافتم. سرِ جای خودم میشینم که کیانمهر به بابا نگاه میاندازه. بابا لبخندی میزنه و به محتویات بشقابش خیره میشه. چند دقیقه میگذره که رو به من، شروع به حرفزدن میکنه.
- کیاراد! خیلی خوشحالم که پسر مقرراتی و کاردانی چون تو دارم. از وقتی تو هستی، بار روی دوش من سبکتر شده. بعد از اومدن کیانمهر هم خیالم از هر جهت راحت شد. حالا بعد مدتی این پسر من از تو مرخصی خواسته، چرا ازش دریغ میکنی بابا؟
نگاهی به بابا میاندازم. چایی رو روی میز میذارم و ناراضی به نگاهش چشم میدوزم. بابا بلند میخنده و دو دستش رو روی میز قرار میده.
- آفرین! الحق که لایق پستت هستی؛ اما بابا! بذار این بچه امروز شرکت نیاد. یه سری کار داره که باید انجام بده و این سری من ازت میخوام براش مرخصی رد کنی. یه امروز رو از برادریت استفاده کن.
به نگاهش خیره میشم. همیشه خوب میدونه از چه دری وارد بشه. کلافه نگاهشون میکنم و پوف بلندی میکشم.
- باشه مرخصی میدم؛ ولی بدون حقوق!
خندهی آروم بابا تبدیل به قهقهه میشه. نگاه راضی و پدرانهش، حس قدرت بهم میده و کمرم رو صاف میکنه.
***
صدای قدمهای محکمم توی سکوت صبحگاهی شرکت منعکس میشه. با اقتدار همیشگی بهطرف اتاقم حرکت و در رو باز می کنم. کیفم رو روی صندلی پرت میکنم. امروز میلاد هم مرخصی گرفته و برای انجام کارهای تولد سارا رفته. عشقشون خیلی زیباست. یه جورایی میشه گفت توی این زمونه نابه. سارا رو خیلی وقته میشناسم، درست از روزی که برای استخدام پیشم اومد. دختر خوب و خونگرمی بود، در عین حال باوقار و خوشاخلاق. منشی شرکت ما شد و همکار میلاد. میلاد از همون ابتدا نسبت بهش مشتاق شده بود. مدتها از این همکاری گذشت که قصهی عشقشون نقل محافل شد.
***
به بارانا نگاه میکنم. سعی میکنه گامهای زنونهش رو با قدمهای تند من همسان کنه و عجیب از این بازی لـ*ـذت میبرم و قصد کم کردن سرعتم رو ندارم. سرش رو بالا میاره و نفسزنان نگاه نیمبندی بهم میاندازه. میخندم و در ورودی رو نشون میدم.
- بفرما باراناجان! لباست رو عوض کن بریم. بچهها منتظرن!
تشکر میکنه و به اتاقم پناه میبره. راه رفته رو برمیگردم و خودم رو به باغ میرسونم. امروز تولد سارا، خانم میلاده. دیروز خودم بهشون کلید باغ رو دادم تا اینجا جشن بگیرن و من هم بارانا رو دعوت کردم تا یهکم روحیهش عوض بشه. سر یکی از میزها میشینم. نگاهم به لبهای سرخ غنچهایش میافته. صدای بلندی همزمان سرمون رو برمیگردونه.
- سلام. خوش اومدید! خوبید باراناخانم؟ احوالتون چطوره؟
باهم احوالپرسی میکنیم. رو به میلاد سؤال میکنم:
- چطور میخواید سارا رو بیارید اینجا؟
- قرار شده خواهرم بره دنبالش به این بهانه که من با تو اومدم باغ و شما من رو برای شام نگه داشتید، زنگ بزنم به سارا. اون هم به خواهرم بگه و خواهرم هم اصرار کنه برسونتش.
- آفرین! فکر همهجاش رو هم کردین.
- دیگه داداش شرمنده! هم باغتون رو گرفتیم، هم ازت مایه گذاشتیم.
میخندم و دستم رو روی شونهش میذارم.
- دشمنت شرمنده!
لبخندی میزنه و ازمون دور میشه. میزهای دایرهمانند با روکشهای سفید، برای نشستن مهمونها انتخاب شده و با نظم خاصی روبهروی جایگاه تولد چیدن. فکرش رو نمیکردم تا این حد بخواد تدارک ببینه. مدتی نمیگذره که کیانمهر و ملیحه هم به جمعمون اضافه میشن. کیانمهر بهسرعت خودش رو بهم میچسبونه و توی گوشم زمزمه میکنه:
- کیاچهر چرا نیومده؟
شونهای بالا میاندازم و یهکم گوشم رو از دهنش دور میکنم.
- نمیدونم.
- من نگران اینم که گیج شده باشه. از بس آمار موارد خیرخواهیش زیاده، میترسم توی انتخاب همراهش مونده باشه.
بیاراده میخندم و دستم رو روی میز میذارم. باز هم دهنش رو به گوشم میچسبونه و ادامه میده:
-کاش زنگ میزد کمکش میکردم! این بچه چند وقتی ایران نبوده، دخترای ایرانی رو نمیشناسه. کاش پیشش بودم کمک میکردم داداشم رو گول نزنن!
- نترس! اون یه موجودیه فوق موجودیت تو. صدتای تو رو با هم حریفه!
- حالا چرا من رو؟
- اگه تو توی این راه بَبری، اون شیره!
به دخترای مجلس اشاره میزنه و کاردش رو توی شیرینی فرو میبره.
- فقط تو بینمون موش کوری و اینهمه زیبایی رو نمیبینی.
دستم رو بالا میبرم بزنم که با زیرکی جاخالی میده و شیرینی از دستش میافته. چپچپ نگاهش میکنم. چشمم به صورت سرخ از خندههای پنهونی بارانا و ملیحه میفته و از خیر ادامه بحث میگذرم. چند دقیقه بعد کیاچهر میرسه؛ اما تنها. کیانمهر بهمحض مطمئن شدن، با تعجب نگاهش میکنه.
- یعنی انتخاب اینقدر سخت شد که قیدشون رو زدی؟
- نه دلبندم! تعداد بالا بود، دلم نیومد دلشون رو بشکنم.
چپچپ نگاهشون میکنم. کلافه پوف بلندی از اینهمه بیخیالیشون میکشم و روم رو بهطرف بارانا برمیگردنم.
- چه خبر؟ اوضاع شرکتتون چطوره؟ از محل کارت راضیای؟
ذوقزده میخنده و تیکهای از میوه رو به چنگال میکشه.
- آره، خیلی! هم همکارای خوبی دارم و هم محیط کاری شیرینی. این حس استقلال خیلی میچسبه کیاراد!
ناخواسته لبهام از این همه شور و اشتیاقش به خنده باز میشه.
- خدا رو شکر شرایطتت خوبه؛ ولی حواست باشه محیط کاری همیشه هم خوب نیست.
نگاهش بهطرز عجیبی غمگین میشه و به فکر فرو میره. بعد از چند لحظه سرش رو بالا میاره. چیزی توی نگاهش درونم رو میلرزونه.
- کاش دنیا هیچچیز بدی نداشت! کاش آدما جز خوبی به هم، کاری بلد نبودن!
لبخند عمیقی میزنم و حیرتزده از این تفاوت رفتاری غریبش، زمزمه میکنم:
- کاش اینطور میشد!
نگاهش رو ازم میدزده و سرش رو پایین میاندازه.
- گاهی دلم برای بهراد خیلی تنگ میشه. مثل الان یه غم سنگینی به دلم میشینه. یاد خاطراتش میفتم و قلبم تیر میکشه. کاش میشد آروم سرم رو بذارم روی شونههاش!
آه حسرتباری میکشه و بیخبر از گرگرفتن آتیش درونم، ادامه میده:
- دلم حضورش رو میخواد. اینجور وقتا نمیدونم چرا وقتی تو هستی آروم میگیرم. به من حس حضور بهراد رو میدی.
لبهام رو محکم به هم فشار میدم و نفس نامحسوسی میکشم. چاقوم رو بیهدف و با استرسی که از درونم نشأت گرفته، بین پوست میوهها فرو میبرم.
- حالت رو درک میکنم. خوشحالم که بودنم یه فایدهای برای تو داره؛ ولی غمگین نشو بارانا! امشب شب شادیاست. آوردمت که بخندی و شاد بشی. سرت رو بالا بیار و بخند! دنیا گاهی خیلی با سرنوشت آدما شوخی میکنه. مخصوصاً با من که زیاد شوخی کرده!
خدا میدونه چی کشیدم تا بتونم این جملهها رو ردیف و بیان کنم. زهرخند غمگین میزنه. غم جونگرفتهی ته نگاهش مثل یه فاجعهست. وزنه میشه و روی قلبم سنگینی میکنه. چشمهای قهوهایش رو به صورتم میدوزه و زمزمه میکنه:
- ما میتونیم بیشتر از دنیا شوخی کنیم؟
- اونموقع دیگه اسمش شوخی نیست، بازیه!
- بازی کنیم؟
حالت غریب نگاهش، غم جونگرفتهی صداش که سعی میکنه همچنان محکم جلوه بده، حس بدی رو به وجودم ترزیق میکنه. مسخشده و با ابروهایی بالا رفته، لب میزنم:
- بازی کن؛ ولی مواظب باش! چرخ گردونه ممکنه باز هم بچرخه!
- سلام داداش! صبحت بهخیر!
ابروهام بالا میپره. مشکوک نگاهش میکنم.
- چی شده مهربون شدی؟
- اومدم داداش عزیزم رو از خواب بیدار کنم، جرمه؟
سرم رو بالا میگیرم و از گوشهی چشم نگاهش میکنم.
- بگو چی میخوای برادر مهربون؟
- والا چیزی نمیخوام. با داداش گلت نباید اینجوری برخورد کنی. من فقط گفتم بیام با آرامش از خواب بیدارت کنم، همین!
- باشه ممنون! بیدار شدم. میتونی بری.
با دستم در رو نشون میدم. رد دستم رو دنبال میکنه و توی سکوت دو ثانیهای بهم زل میزنه.
- داداشِ عزیزم! من میتونم یه چیزی بهت بگم؟
کمی چشمهام رو ریز میکنم و پاهام رو از تخت آویزون میکنم.
- بفرما!
- میشه امروز برام مرخصی رد کنی؟
سریع گردنم رو سمتش برمیگردونم و بیاراده، با صدایی محکم که تازه خشش از بین رفته، میگم:
- میدونستم سلام گرگ بیطمع نیست. مثل همهی بچهها باید بیای سر کار.
- اما...
- اما نداره. امروز اگه نیای شرکت، من میدونم و تو.
میاد حرف بزنه که سریع داخل دستشویی میپرم. دست و صورتم رو میشورم. لباسم رو عوض میکنم و بعد از برداشتن نقشهها، به طبقهی پایین میرم و بدون تأمل بهسمت میز غذاخوری راه میافتم. سرِ جای خودم میشینم که کیانمهر به بابا نگاه میاندازه. بابا لبخندی میزنه و به محتویات بشقابش خیره میشه. چند دقیقه میگذره که رو به من، شروع به حرفزدن میکنه.
- کیاراد! خیلی خوشحالم که پسر مقرراتی و کاردانی چون تو دارم. از وقتی تو هستی، بار روی دوش من سبکتر شده. بعد از اومدن کیانمهر هم خیالم از هر جهت راحت شد. حالا بعد مدتی این پسر من از تو مرخصی خواسته، چرا ازش دریغ میکنی بابا؟
نگاهی به بابا میاندازم. چایی رو روی میز میذارم و ناراضی به نگاهش چشم میدوزم. بابا بلند میخنده و دو دستش رو روی میز قرار میده.
- آفرین! الحق که لایق پستت هستی؛ اما بابا! بذار این بچه امروز شرکت نیاد. یه سری کار داره که باید انجام بده و این سری من ازت میخوام براش مرخصی رد کنی. یه امروز رو از برادریت استفاده کن.
به نگاهش خیره میشم. همیشه خوب میدونه از چه دری وارد بشه. کلافه نگاهشون میکنم و پوف بلندی میکشم.
- باشه مرخصی میدم؛ ولی بدون حقوق!
خندهی آروم بابا تبدیل به قهقهه میشه. نگاه راضی و پدرانهش، حس قدرت بهم میده و کمرم رو صاف میکنه.
***
صدای قدمهای محکمم توی سکوت صبحگاهی شرکت منعکس میشه. با اقتدار همیشگی بهطرف اتاقم حرکت و در رو باز می کنم. کیفم رو روی صندلی پرت میکنم. امروز میلاد هم مرخصی گرفته و برای انجام کارهای تولد سارا رفته. عشقشون خیلی زیباست. یه جورایی میشه گفت توی این زمونه نابه. سارا رو خیلی وقته میشناسم، درست از روزی که برای استخدام پیشم اومد. دختر خوب و خونگرمی بود، در عین حال باوقار و خوشاخلاق. منشی شرکت ما شد و همکار میلاد. میلاد از همون ابتدا نسبت بهش مشتاق شده بود. مدتها از این همکاری گذشت که قصهی عشقشون نقل محافل شد.
***
به بارانا نگاه میکنم. سعی میکنه گامهای زنونهش رو با قدمهای تند من همسان کنه و عجیب از این بازی لـ*ـذت میبرم و قصد کم کردن سرعتم رو ندارم. سرش رو بالا میاره و نفسزنان نگاه نیمبندی بهم میاندازه. میخندم و در ورودی رو نشون میدم.
- بفرما باراناجان! لباست رو عوض کن بریم. بچهها منتظرن!
تشکر میکنه و به اتاقم پناه میبره. راه رفته رو برمیگردم و خودم رو به باغ میرسونم. امروز تولد سارا، خانم میلاده. دیروز خودم بهشون کلید باغ رو دادم تا اینجا جشن بگیرن و من هم بارانا رو دعوت کردم تا یهکم روحیهش عوض بشه. سر یکی از میزها میشینم. نگاهم به لبهای سرخ غنچهایش میافته. صدای بلندی همزمان سرمون رو برمیگردونه.
- سلام. خوش اومدید! خوبید باراناخانم؟ احوالتون چطوره؟
باهم احوالپرسی میکنیم. رو به میلاد سؤال میکنم:
- چطور میخواید سارا رو بیارید اینجا؟
- قرار شده خواهرم بره دنبالش به این بهانه که من با تو اومدم باغ و شما من رو برای شام نگه داشتید، زنگ بزنم به سارا. اون هم به خواهرم بگه و خواهرم هم اصرار کنه برسونتش.
- آفرین! فکر همهجاش رو هم کردین.
- دیگه داداش شرمنده! هم باغتون رو گرفتیم، هم ازت مایه گذاشتیم.
میخندم و دستم رو روی شونهش میذارم.
- دشمنت شرمنده!
لبخندی میزنه و ازمون دور میشه. میزهای دایرهمانند با روکشهای سفید، برای نشستن مهمونها انتخاب شده و با نظم خاصی روبهروی جایگاه تولد چیدن. فکرش رو نمیکردم تا این حد بخواد تدارک ببینه. مدتی نمیگذره که کیانمهر و ملیحه هم به جمعمون اضافه میشن. کیانمهر بهسرعت خودش رو بهم میچسبونه و توی گوشم زمزمه میکنه:
- کیاچهر چرا نیومده؟
شونهای بالا میاندازم و یهکم گوشم رو از دهنش دور میکنم.
- نمیدونم.
- من نگران اینم که گیج شده باشه. از بس آمار موارد خیرخواهیش زیاده، میترسم توی انتخاب همراهش مونده باشه.
بیاراده میخندم و دستم رو روی میز میذارم. باز هم دهنش رو به گوشم میچسبونه و ادامه میده:
-کاش زنگ میزد کمکش میکردم! این بچه چند وقتی ایران نبوده، دخترای ایرانی رو نمیشناسه. کاش پیشش بودم کمک میکردم داداشم رو گول نزنن!
- نترس! اون یه موجودیه فوق موجودیت تو. صدتای تو رو با هم حریفه!
- حالا چرا من رو؟
- اگه تو توی این راه بَبری، اون شیره!
به دخترای مجلس اشاره میزنه و کاردش رو توی شیرینی فرو میبره.
- فقط تو بینمون موش کوری و اینهمه زیبایی رو نمیبینی.
دستم رو بالا میبرم بزنم که با زیرکی جاخالی میده و شیرینی از دستش میافته. چپچپ نگاهش میکنم. چشمم به صورت سرخ از خندههای پنهونی بارانا و ملیحه میفته و از خیر ادامه بحث میگذرم. چند دقیقه بعد کیاچهر میرسه؛ اما تنها. کیانمهر بهمحض مطمئن شدن، با تعجب نگاهش میکنه.
- یعنی انتخاب اینقدر سخت شد که قیدشون رو زدی؟
- نه دلبندم! تعداد بالا بود، دلم نیومد دلشون رو بشکنم.
چپچپ نگاهشون میکنم. کلافه پوف بلندی از اینهمه بیخیالیشون میکشم و روم رو بهطرف بارانا برمیگردنم.
- چه خبر؟ اوضاع شرکتتون چطوره؟ از محل کارت راضیای؟
ذوقزده میخنده و تیکهای از میوه رو به چنگال میکشه.
- آره، خیلی! هم همکارای خوبی دارم و هم محیط کاری شیرینی. این حس استقلال خیلی میچسبه کیاراد!
ناخواسته لبهام از این همه شور و اشتیاقش به خنده باز میشه.
- خدا رو شکر شرایطتت خوبه؛ ولی حواست باشه محیط کاری همیشه هم خوب نیست.
نگاهش بهطرز عجیبی غمگین میشه و به فکر فرو میره. بعد از چند لحظه سرش رو بالا میاره. چیزی توی نگاهش درونم رو میلرزونه.
- کاش دنیا هیچچیز بدی نداشت! کاش آدما جز خوبی به هم، کاری بلد نبودن!
لبخند عمیقی میزنم و حیرتزده از این تفاوت رفتاری غریبش، زمزمه میکنم:
- کاش اینطور میشد!
نگاهش رو ازم میدزده و سرش رو پایین میاندازه.
- گاهی دلم برای بهراد خیلی تنگ میشه. مثل الان یه غم سنگینی به دلم میشینه. یاد خاطراتش میفتم و قلبم تیر میکشه. کاش میشد آروم سرم رو بذارم روی شونههاش!
آه حسرتباری میکشه و بیخبر از گرگرفتن آتیش درونم، ادامه میده:
- دلم حضورش رو میخواد. اینجور وقتا نمیدونم چرا وقتی تو هستی آروم میگیرم. به من حس حضور بهراد رو میدی.
لبهام رو محکم به هم فشار میدم و نفس نامحسوسی میکشم. چاقوم رو بیهدف و با استرسی که از درونم نشأت گرفته، بین پوست میوهها فرو میبرم.
- حالت رو درک میکنم. خوشحالم که بودنم یه فایدهای برای تو داره؛ ولی غمگین نشو بارانا! امشب شب شادیاست. آوردمت که بخندی و شاد بشی. سرت رو بالا بیار و بخند! دنیا گاهی خیلی با سرنوشت آدما شوخی میکنه. مخصوصاً با من که زیاد شوخی کرده!
خدا میدونه چی کشیدم تا بتونم این جملهها رو ردیف و بیان کنم. زهرخند غمگین میزنه. غم جونگرفتهی ته نگاهش مثل یه فاجعهست. وزنه میشه و روی قلبم سنگینی میکنه. چشمهای قهوهایش رو به صورتم میدوزه و زمزمه میکنه:
- ما میتونیم بیشتر از دنیا شوخی کنیم؟
- اونموقع دیگه اسمش شوخی نیست، بازیه!
- بازی کنیم؟
حالت غریب نگاهش، غم جونگرفتهی صداش که سعی میکنه همچنان محکم جلوه بده، حس بدی رو به وجودم ترزیق میکنه. مسخشده و با ابروهایی بالا رفته، لب میزنم:
- بازی کن؛ ولی مواظب باش! چرخ گردونه ممکنه باز هم بچرخه!
آخرین ویرایش توسط مدیر: