کامل شده رمان باران می‌بارد | شقایق گلی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

SHahRAshOB

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/02/06
ارسالی ها
1,543
امتیاز واکنش
22,715
امتیاز
861
با لبخندی عجیب و مهربون نگاهم می‌کنه. چند گام جلوتر میاد. روی تخت می‌نشینه و سرش رو جلو میاره. یه‌کم خودم رو عقب می‌کشم که از نگاهش دور نمی‌مونه و می‌خنده.
- سلام داداش! صبحت به‌خیر!
ابرو‌هام بالا می‌پره. مشکوک نگاهش می‌کنم.
- چی شده مهربون شدی؟
- اومدم داداش عزیزم رو از خواب بیدار کنم، جرمه؟
سرم رو بالا می‌گیرم و از گوشه‌ی چشم نگاهش می‌کنم.
- بگو چی می‌خوای برادر مهربون؟
- والا چیزی نمی‌خوام. با داداش گلت نباید این‌جوری برخورد کنی. من فقط گفتم بیام با آرامش از خواب بیدارت کنم، همین!
- باشه ممنون! بیدار شدم. می‌تونی بری.
با دستم در رو نشون میدم. رد دستم رو دنبال می‌کنه و توی سکوت دو ثانیه‌ای بهم زل می‌زنه.
- داداشِ عزیزم! من می‌تونم یه چیزی بهت بگم؟
کمی چشم‌هام رو ریز می‌کنم و پا‌هام رو از تخت آویزون می‌کنم.
- بفرما!
- میشه امروز برام مرخصی رد کنی؟
سریع گردنم رو سمتش برمی‎‌گردونم و بی‌اراده، با صدایی محکم که تازه خشش از بین رفته، میگم:
- می‌دونستم سلام گرگ بی‌طمع نیست. مثل همه‌ی بچه‌ها باید بیای سر کار.
- اما...
- اما نداره. امروز اگه نیای شرکت، من می‌دونم و تو.
میاد حرف بزنه که سریع داخل دست‌شویی می‌پرم. دست و صورتم رو می‌شورم. لباسم رو عوض می‌کنم و بعد از برداشتن نقشه‌ها، به طبقه‌ی پایین میرم و بدون تأمل به‌سمت میز غذاخوری راه می‌افتم. سرِ جای خودم می‌شینم که کیانمهر به بابا نگاه می‌اندازه. بابا لبخندی می‌زنه و به محتویات بشقابش خیره میشه. چند دقیقه می‌گذره که رو به من، شروع به حرف‌زدن می‌کنه.
- کیاراد! خیلی خوش‌حالم که پسر مقرراتی و کاردانی چون تو دارم. از وقتی تو هستی، بار روی دوش من سبک‌تر شده. بعد از اومدن کیانمهر هم خیالم از هر جهت راحت شد. حالا بعد مدتی این پسر من از تو مرخصی خواسته، چرا ازش دریغ می‌کنی بابا؟
نگاهی به بابا می‌اندازم. چایی رو روی میز می‌ذارم و ناراضی به نگاهش چشم می‌دوزم. بابا بلند می‌خنده و دو دستش رو روی میز قرار میده.
- آفرین! الحق که لایق پستت هستی؛ اما بابا! بذار این بچه امروز شرکت نیاد. یه سری کار داره که باید انجام بده و این‌ سری من ازت می‌خوام براش مرخصی رد کنی. یه امروز رو از برادریت استفاده کن.
به نگاهش خیره میشم. همیشه خوب می‌دونه از چه دری وارد بشه. کلافه نگاهشون می‌کنم و پوف بلندی می‌کشم.
- باشه مرخصی میدم؛ ولی بدون حقوق!
خنده‌ی آروم بابا تبدیل به قهقهه میشه. نگاه راضی و پدرانه‌ش، حس قدرت بهم میده و کمرم رو صاف می‌کنه.
***
صدای قدم‌های محکمم توی سکوت صبحگاهی شرکت منعکس میشه. با اقتدار همیشگی به‌طرف اتاقم حرکت و در رو باز می کنم. کیفم رو روی صندلی پرت می‌کنم. امروز میلاد هم مرخصی گرفته و برای انجام کار‌های تولد سارا رفته. عشقشون خیلی زیباست. یه‌ جورایی میشه گفت توی این زمونه نابه. سارا رو خیلی وقته می‌شناسم، درست از روزی که برای استخدام پیشم اومد. دختر خوب و خونگرمی بود، در عین حال باوقار و خوش‌اخلاق. منشی شرکت ما شد و همکار میلاد. میلاد از همون ابتدا نسبت بهش مشتاق شده بود. مدت‌ها از این همکاری گذشت که قصه‌ی عشقشون نقل محافل شد.
***
به بارانا نگاه می‌کنم. سعی می‌کنه گام‌های زنونه‌ش رو با قدم‌های تند من همسان کنه و عجیب از این بازی لـ*ـذت می‌برم و قصد کم کردن سرعتم رو ندارم. سرش رو بالا میاره و نفس‌زنان نگاه نیم‌بندی بهم می‌اندازه. می‌خندم و در ورودی رو نشون میدم.
- بفرما باراناجان! لباست رو عوض کن بریم. بچه‌ها منتظرن!
تشکر می‌کنه و به اتاقم پناه می‌بره. راه رفته رو برمی‌گردم و خودم رو به باغ می‌رسونم. امروز تولد سارا، خانم میلاده. دیروز خودم بهشون کلید باغ رو دادم تا اینجا جشن بگیرن و من هم بارانا رو دعوت کردم تا یه‌کم روحیه‌ش عوض بشه. سر یکی از میز‌ها می‌شینم. نگاهم به لب‌های سرخ غنچه‌ایش می‌افته. صدای بلندی هم‌زمان سرمون رو برمی‌گردونه.
- سلام. خوش اومدید! خوبید باراناخانم؟ احوالتون چطوره؟
باهم احوال‌پرسی می‌کنیم. رو به میلاد سؤال می‌کنم:
- چطور می‌خواید سارا رو بیارید اینجا؟
- قرار شده خواهرم بره دنبالش به این بهانه که من با تو اومدم باغ و شما من رو برای شام نگه داشتید، زنگ بزنم به سارا. اون هم به خواهرم بگه و خواهرم هم اصرار کنه برسونتش.
- آفرین! فکر همه‌جاش رو هم کردین.
- دیگه داداش شرمنده! هم باغتون رو گرفتیم، هم ازت مایه گذاشتیم.
می‌خندم و دستم رو روی شونه‌ش می‌ذارم.
- دشمنت شرمنده!
لبخندی می‌زنه و ازمون دور میشه. میز‌های دایره‌مانند با روکش‌های سفید، برای نشستن مهمون‌ها انتخاب شده و با نظم خاصی روبه‌روی جایگاه تولد چیدن. فکرش رو نمی‌کردم تا این حد بخواد تدارک ببینه. مدتی نمی‌گذره که کیانمهر و ملیحه هم به جمعمون اضافه میشن. کیانمهر به‌سرعت خودش رو بهم می‌چسبونه و توی گوشم زمزمه می‌کنه:
- کیاچهر چرا نیومده؟
شونه‌ای بالا می‌اندازم و یه‌کم گوشم رو از دهنش دور می‌کنم.
- نمی‌دونم.
- من نگران اینم که گیج شده باشه. از بس آمار موارد خیرخواهیش زیاده، می‌ترسم توی انتخاب همراهش مونده باشه.
بی‌اراده می‌خندم و دستم رو روی میز می‌ذارم. باز هم دهنش رو به گوشم می‌چسبونه و ادامه میده:
-کاش زنگ می‌زد کمکش می‌کردم! این بچه چند وقتی ایران نبوده، دخترای ایرانی رو نمی‌شناسه. کاش پیشش بودم کمک می‌کردم داداشم رو گول نزنن!
- نترس! اون یه موجودیه فوق موجودیت تو. صدتای تو رو با هم حریفه!
- حالا چرا من رو؟
- اگه تو توی این راه بَبری، اون شیره!
به دخترای مجلس اشاره می‌زنه و کاردش رو توی شیرینی فرو می‌بره.
- فقط تو بینمون موش کوری و این‌همه زیبایی رو نمی‌بینی.
دستم رو بالا می‌برم بزنم که با زیرکی جاخالی میده و شیرینی از دستش می‌افته. چپ‌چپ نگاهش می‌کنم. چشمم به صورت سرخ از خنده‌های پنهونی بارانا و ملیحه میفته و از خیر ادامه بحث می‌گذرم. چند دقیقه بعد کیاچهر می‌رسه؛ اما تنها. کیانمهر به‌محض مطمئن شدن، با تعجب نگاهش می‌کنه.
- یعنی انتخاب این‌قدر سخت شد که قیدشون رو زدی؟
- نه دلبندم! تعداد بالا بود، دلم نیومد دلشون رو بشکنم.
چپ‌چپ نگاهشون می‌کنم. کلافه پوف بلندی از این‌همه بی‌خیالیشون می‌کشم و روم رو به‌طرف بارانا برمی‌گردنم.
- چه خبر؟ اوضاع شرکتتون چطوره؟ از محل کارت راضی‌ای؟
ذوق‌زده می‌خنده و تیکه‌ای از میوه رو به چنگال می‌کشه.
- آره، خیلی! هم همکارای خوبی دارم و هم محیط کاری شیرینی. این حس استقلال خیلی می‌چسبه کیاراد!
نا‌خواسته لب‌هام از این همه شور و اشتیاقش به خنده باز میشه.
- خدا رو شکر شرایطتت خوبه؛ ولی حواست باشه محیط کاری همیشه هم خوب نیست.
نگاهش به‌طرز عجیبی غمگین میشه و به فکر فرو میره. بعد از چند لحظه سرش رو بالا میاره. چیزی توی نگاهش درونم رو می‌لرزونه.
- کاش دنیا هیچ‌چیز بدی نداشت! کاش آدما جز خوبی به هم، کاری بلد نبودن!
لبخند عمیقی می‌زنم و حیرت‌زده از این تفاوت رفتاری غریبش، زمزمه می‌کنم:
- کاش این‌طور می‌شد!
نگاهش رو ازم می‌دزده و سرش رو پایین می‌اندازه.
- گاهی دلم برای بهراد خیلی تنگ میشه. مثل الان یه غم سنگینی به دلم می‌شینه. یاد خاطراتش میفتم و قلبم تیر می‌کشه. کاش می‌شد آروم سرم رو بذارم روی شونه‌هاش!
آه حسرت‌باری می‌کشه و بی‌خبر از گرگرفتن آتیش درونم، ادامه میده:
- دلم حضورش رو می‌خواد. این‌جور وقتا نمی‌دونم چرا وقتی تو هستی آروم می‌گیرم. به من حس حضور بهراد رو میدی.
لب‌هام رو محکم به هم فشار میدم و نفس نا‌محسوسی می‌کشم. چاقوم رو بی‌هدف و با استرسی که از درونم نشأت گرفته، بین پوست میوه‌ها فرو می‌برم.
- حالت رو درک می‌کنم. خوش‌حالم که بودنم یه فایده‌ای برای تو داره؛ ولی غمگین نشو بارانا! امشب شب شادیاست. آوردمت که بخندی و شاد بشی. سرت رو بالا بیار و بخند! دنیا گاهی خیلی با سرنوشت آدما شوخی می‌کنه. مخصوصاً با من که زیاد شوخی کرده!
خدا می‌دونه چی کشیدم تا بتونم این جمله‌ها رو ردیف و بیان کنم. زهرخند غمگین می‌زنه. غم جون‌گرفته‌ی ته نگاهش مثل یه فاجعه‌ست. وزنه میشه و روی قلبم سنگینی می‌کنه. چشم‌های قهوه‌ایش رو به صورتم می‌دوزه و زمزمه می‌کنه:
- ما می‌تونیم بیشتر از دنیا شوخی کنیم؟
- اون‌موقع دیگه اسمش شوخی نیست، بازیه!
- بازی کنیم؟
حالت غریب نگاهش، غم جون‌گرفته‌ی صداش که سعی می‌کنه همچنان محکم جلوه بده، حس بدی رو به وجودم ترزیق می‌کنه. مسخ‌شده و با ابرو‌هایی بالا رفته، لب می‌زنم:
- بازی کن؛ ولی مواظب باش! چرخ گردونه ممکنه باز هم بچرخه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • SHahRAshOB

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/06
    ارسالی ها
    1,543
    امتیاز واکنش
    22,715
    امتیاز
    861
    لبخند عجیبی می‌زنه که حس می‌کنم خفگی صد حرف پشتش پنهان شده. آروم سرش رو برمی‌گردونه. کیانمهر توی گوشم لب می‌زنه:
    - این حرفا چیه می‌زنید؟ اگه بازیه من پایه‌ی جنگیشم!
    برای لحظه‌ای نگاهم به چشم‌هاش گره می‌خوره. حس عجیبی دارم و می‌دونم کیانمهر هم حس کرده؛ وگرنه بین حرفمون نمی‌پرید و این جمله‌ی هشدارگونه رو زمزمه نمی‌کرد. با دیدن توجه جمع، با حرصی نمایشی جواب میدم:
    - گوش وایمیستی؟ من موندم تو چطوری هم با ملیحه حرف می‌زنی، هم حواست به ماست!
    - داداش مجبورم مواظبت باشم، مجبور! از تو خنگ‌تر و ساده‌تر مگه کسی هست؟!
    غیظ می‌کنم و نگاه چپی بهش می‌اندازم. آهسته لب می‌زنم:
    - لال بمیر!
    ***
    ماشین رو روشن می‌کنم و بعد از خداحافظی با همه، به‌طرف خونه‌ی بارانا می‌رونم. بی‌صدا کنارم می‌شینه. سرم رو به‌سمتش برمی‌گردونم.
    - امشب خوب بود؟ بهت خوش گذشت؟
    - مرسی! خیلی عالی بود.
    نمی‌دونم چرا احساس می‌کنم چند وقتیه دیگه بارانای همیشگی نیست. انگار از چیزی ناراحت شده یا مشکلی هست که آزارش میده. جلوی در خونه‌شون ترمز می‌زنم. زنگ در رو فشار میدم و منتظر می‌مونیم. چندثانیه‌ی بعد در باز میشه و با خداحافظی کوتاهی، بارانا رو به مادرش تحویل میدم. کیانمهر بعد از مهمونی خداحافظی کرد تا ملیحه رو برسونه. امشب از اون شب‌های آزادیه که بابا به‌خاطر اینکه ممکنه مهمونی طول بکشه، کاری به ما نداره. شرط می‌بندم کیانمهر حالاحالاها پیداش نمیشه. کیاچهر هم که از خدا خواسته بود! من هم که توسط خودشون تهدید شدم حق ندارم زود‌تر از برادرام برگردم. کنار آب‌میوه‌فروشی نگه می‌دارم و برای خودم آب‌زرشک می‌خرم. یادش به‌خیر! همراه کیاشا و بهراد و فرهاد، بعد از مدرسه کنار یه آب‌میوه‌فروشی می‌ایستادیم. کیاشا عاشق آب‌زرشک بود. آخ که زندگی برای من چقدر بالا و پایین داشت! بی‌اراده با دیدن آب‌زرشک، روحم به قدیم‌ها پر می‌کشه. به در ماشین تکیه می‌زنم و خیره، به محتویات لیوان توی دستم نگاه می‌کنم. یادش به‌خیر گاهی شب‌ها یواشکی از خونه بیرون می‌زدیم. عاشق کار‌های هیجانی بودیم و شب بیرون‌رفتن برامون حکم یه کار پنهانی جذاب داشت. آرامش شب زیبا بود. توی کوچه‌ها راه می‌رفتیم و به باغ‌های اطراف سرک می‌کشیدیم. اون زمان‌ها زیاد به روستا می‌رفتیم و شب می‌موندیم. کیاشا عاشق جنگل بود. من هم عاشق جنگل بودم. شب‌ها توی دل تاریکی به جنگل می‌زدیم. زهرخندی بی‌اراده روی لب‌هام می‌نشینه و دستم مشت میشه. ترس برامون مفهوم بی‌معنایی بود. توی همه‌ی این مدت، بابا فقط یه بار متوجه‌ی نبودن ما شد. بماند که چه برخورد سنگینی هم باهامون کرد. بی‌اراده مغزم شروع به مرور اون روز نحس می‌کنه و صحنه‌ها انگار که همین لحظه اتفاق افتاده باشن، از جلوی نگاهم عبور می‌کنن.
    «اون روز زنگ آخر بود. معلم نداشتیم. بچه‌ها همه رفته بودن. فقط ما مونده بودیم. محکم دستش رو به میز زد. چشم‌های قهوه‌ایش رو به نگاهم دوخت.
    - خیلی ترسویی!
    کلافه دست‌به‌سـ*ـینه نشستم و پام رو روی پای دیگه انداختم. یه‌کم سرم رو بالا گرفتم و با حس شبیه شدن به پدرم، لبخند رضایت‌باری روی لب‌هام نشست. سرم رو تکون دادم و شروع به حرف زدن کردم:
    - هرچیزی رو ما نباید امتحان کنیم! این هیچ ربطی به ترس نداره بهراد. ما اون‌موقع شب بریم اونجا که چی بشه؟
    - از اول بگو می‌ترسم. هنوز جوجه‌ای! می‌خوایم بریم اونجا ببینیم واقعاً چیزی که اون پسره می‌گفت راسته یا نه. نریم فکر می‌کنن ترسیدیم و جا زدیم.
    دست‌هام رو توی هم گره می‌زنم و با یه‌کم اخم نگاهش می‌کنم.
    - بر فرض هم که قرار بر رفتنمون شد. اون‌موقع شب چطور جیم بزنیم که بابا‌هامون نفهمن؟
    - این رو درستش می‌کنیم. تو بگو پایه‌ای یا نه؟
    - معلومه که نه. کارتون اصلاً درست نیست.
    می‌خنده و سمت تخته‌ی کلاس میره. گچ رو برمی‌داره و به‌سمت سرم نشونه می‌گیره. سریع جاخالی میدم که با لبخندی تمسخر‌آمیز زمزمه می‌کنه:
    - جوجه ماشینی!
    روش رو به‌سمت کیاشا برمی‌گردونه و ادامه میده:
    - چیه؟ تو هم ساکتی. نکنه عین جوجه‌تون می‌ترسی؟
    کیاشا یه‌کم سر جاش تکون می‌خوره. بعد از اینکه وضعیتش رو ثابت کرد، دستی روی برگه‌های جلوش می‌کشه و بی‌هدف ورق می زنه. غرق در فکره.
    - من نمی‌ترسم؛ ولی حرف کیاراد منطقی‌تره. بریم اونجا که چی بشه؟
    بهراد کلافه از جا بلند میشه. با پاش گچ روی زمین افتاده رو شوت می‌کنه.
    - بابا شما سوسولا چرا حالیتون نیست؟ مسئله حیثیته! همینمون مونده اون پسره‌ی دوهزاری واسه ما شاخ و شونه بکشه.
    کیاشا نگاهش رو به چشم‌های قهوه‌ای بهراد می‌دوزه. دستی توی هوا تکون میده.
    - بی‌خیال بهراد! نصفه‌شبی کی حال این کار‌ا رو داره آخه؟ حرف اونا چه اهمیتی داره؟
    - یعنی شما‌ها خودتون اصلاً دلتون نمی‌خواد اونجا رو ببینید؟ هیچ هیجاتی برای دیدنش ندارید؟ ما که بچه نیستیم. دیگه بزرگ شدیم. ناسلامتی پونزده‌ سالمونه. سیبیل من یکی که داره درمیاد، مرد شدم.
    کیاشا بی‌اراده دستی با صورت صاف و لطیفش می‌کشه. بعد از حس نکردن هیچ زمختی، ابرو‌هاش یه‌کم بالا می‌پره که فقط من می‌تونم بفهمم چی توی مغزش می‌گذره. رد نگاهم رو می‌زنه. به چشم‌هام نگاه می‌کنه. من هم بی‌اراده دستی به چونه‌م می‌کشم. معنی عکس‌العملم رو می‌فهمه که ناگهان دوتایی می‌زنیم زیر خنده. هر دو می‌دونیم توی این لحظه به تنها چیزی که فکر کردیم، سیبیلی بود که هنوز جوونه نزده و معلوم هم نیست کی وقتش برسه. بهراد متعجب نگاهمون می‌کنه.
    - چتونه روانیا؟!»
    از گذشته بیرون میام و جرعه‌ای از محتویات لیوانم رو می‌نوشم. گوشیم زنگ می‌زنه و من رو کاملاً به زمان حال می‌کشونه. دکمه‌ی اتصال رو می‌زنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SHahRAshOB

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/06
    ارسالی ها
    1,543
    امتیاز واکنش
    22,715
    امتیاز
    861
    - سلام کیاراد! کجایی؟
    - بیرون دیگه. امر فرموده بودید حق خونه رفتن ندارم.
    - پس الان هم نرو. می‌خوام بیام پیشت. آدرس رو پیامک کن.
    از ایستادن خسته میشم و توی ماشین می‌شینم. قفل در رو می‌زنم و سرم رو به پشتی صندلی تکیه میدم و برای لحظاتی چشم‌هام رو می‌بندم. تقه‌ای به پنجره می‌خوره که باعث میشه از جا بپرم. با دیدن صورت به شیشه چسبیده‌ی کیانمهر، در رو باز می‌کنم.
    - سلام بر برادر عزیز!
    بی‌حوصله لب‌هام رو تکون میدم.
    - این‌همه راه اومدی اینجا سلام کنی؟
    - عجول نباش!
    چشمش به لیوان بزرگ آب‌زرشک می‌افته. هنوز یک‌سومش باقی مونده. اشاره‌ای می‌زنه و میگه:
    - چه خوب به خودت می‌رسی. برای برادر گرامی نباید بخری؟ ای کارد بخوری الهی!
    با اخم یه‌کم سرم رو برمی‌گردونم و به نیم‌رخش نگاهش می‌کنم.
    - کارت چی بود؟
    - این‌جوری با من برخورد کنی، حسی که باید بگیرم از بین میره!
    صاف میشم و دست‌به‌سـ*ـینه می‌زنم. یه تای ابروم رو بالا میدم. طعنه‌وار زمزمه می‌کنم:
    - خب بفرمایید! من شیش دونگ حواسم به شماست.
    غمگین می‌خنده. خنده‌ای که حس می‌کنم واقعی نیست. فقط یه واکنش غیرارادی بود. گاهی غصه که زیاد میشه، از این خنده‌های بی‌اراده به آدم زیاد دست میده.
    - غمم یادم رفت. این چه طرز حرف زدنه؟
    آروم لب می‌زنم:
    - غم داشتی؟
    - نمی‌دونم!
    - نمی‌دونی؟
    - کیاراد! می‌خوام با ملیحه به هم بزنم.
    - به هم بزنی؟
    سؤالی و با سردرگمی نگاهش می‌کنم که جواب میده:
    - این رابـ*ـطه خیلی بی‌هدف شده. البته از طرف من نه، از طرف خودش. من از این وضعیت خسته شدم. نمی‌دونم واقعاً می‌خواد ازدواج بکنه یا نه.
    - زمان مشخصی بهت نداده؟
    کلافه دستش رو زیر چونه‌ش می‌ذاره و به ماشین‌های در حال تردد نگاه می‌کنه.
    - اگه زمان می‌گفت که من الان مشکلی نداشتم.
    - من جای تو یا ملیحه نیستم؛ اما فقط این رو می‌دونم که شما باید عاقلانه‌تر فکر کنید. با خودت خلوت کن ببین واقعاً چقدر ملیحه برات اهمیت داره. اصلاً حضورش توی زندگیت تأثیر خاصی می‌ذاره یا نه.
    نیم‌رخ غمگینش رو شکار می‌کنم. سرش رو برمی‌گردونه و میگه:
    - کیاراد! من حس می کنم ملیحه از چیزی می‌ترسه.
    - مثلاً از چی؟
    نفس عمیقی می‌کشه. لیوان من رو بالا می‌بره و محتویاتش رو سر می‌کشه. سرش رو پایین می‌اندازه و در حین بازی با لیوان، شروع به حرف‌زدن می‌کنه:
    - مدتیه وقتی حرف از ازدواج می‌زنم، دلخور و عصبی میشه. از یه‌ طرفی من توی رفتار‌اش عشق و علاقه رو می‌بینم؛ اما از طرفی بحث ازدواج که میاد وسط، نگران و مضطرب میشه. وقتایی هم که با جدیت در مورد ازدواج یا جدایی میگم، بغض می‌کنه.
    - بغض می‌کنه؟ یعنی تو میگی دلیل خاصی پشتشه، نه بی‌میلی؟
    با جدیت سرش رو به معنای تأیید تکون میده و دستش رو دور فرمون می‌پیچه.
    - آره؛ اما هر کاری می‌کنم بهم چیزی نمیگه. به قول خودت یا هنوز اون‌قدر با من احساس راحتی نمی‌کنه یا اینکه یه مشکلی این وسط هست که از بیان خود اون مشکل می‌ترسه.
    - پس اگه این‌طوره تو باید بیشتر تلاش کنی که یا از طریق خودش ماجرا رو بفهمی یا اینکه...
    صورت منتظر و نگاه خیره‌ی مردونه‌ش مات نگاهم میشه.
    - یا اینکه چی؟
    - تابه‌حال رفتی توی محله‌شون تحقیق یا پرس‌وجو کنی؟
    غرق فکر میشه و پشت دستش رو روی دهنش می‌ذاره.
    - نه نه من تابه‌حال این کار رو نکردم.
    - پس این‌ سری برو تحقیق. ببین خانواده‌ش کین، توی چه شرایطی بزرگ شده. شاید بتونی بفهمی ماجرا چیه!
    - فکر خوبیه.
    بعد از این گفتگو، کیانمهر پیاده میشه و با ماشین خودش دنبالم می‌رونه. باهم به خونه می‌رسیم. شب به‌خیر آرومی میگم و بی‌توجه به نگاه حیرونش که بهم دوخته، به‌طرف اتاقم میرم و در رو می‌بندم.
    ***
    - احمق! مگه نگفتم کار‎‌ا باید درست و بی‌نقص انجام بشه؟ چی‌کار کردی که مشکوک شدن؟
    تردید صداش بین لحن لطیف و خاصش گم میشه. آهسته و با آرامش لب می‌زنه:
    - کار‌ا داره اصولی و درست پیش میره. همون‌جوری که می‌خواستی.
    دستم رو به پیشونیم می‌کشم و یه‌کم گوشی رو از کنار گوشم فاصله میدم.
    - من بهت گفتم الان وقتش نیست!
    از همین پشت تلفن آه عمیقش رو حس می‌کنم.
    - چرا برای یه بار هم که شده به من اعتماد نمی‌کنی؟ چرا همه‌ش فکر می‌کنی این تویی که به‌تنهایی می‌تونی تموم مشکلات رو حل کنی؟ برای یه بار هم که شده به اطرافیانت اعتماد کن!
    نفسم رو پرحرص بیرون می‌فرستم و مقابل پنجره‌ی رو به خیابون اتاقم می‌ایستم.
    - الان وقت بی‌گدار به آب زدن نیست، می‌فهمی؟ کوچک‌ترین اشتباه یعنی تموم شدن کل زحماتی که این مدت کشیدیم. اونا از ما قوی‌ترن و این قابل انکار نیست. ما جایی برای اشتباه کردن نداریم.
    صدای قدم برداشتنش رو روی سرامیک‌هایی که زیر پاشنه‌های بلند کفشش له میشن، می‌شنوم.
    - کیاراد صبر داشته باش! ما به زمان احتیاج داریم.
    صبرم لبریز میشه. با شدت از جا بلند میشم و صندلی با صدای بدی به زمین می‌افته. به‌سختی صدایی رو که میره برای فریادشدن کنترل می‌کنم و زیر لب می‌غرم:
    - بس کن! بس کن! هر کی ندونه، تو که می‌دونی توی چه وضعیتی هستیم. فکر کردی تا کی می‌تونم اوضاع رو طبیعی نگه دارم تا کسی بویی نبره؟ کیانمهر و بابام از اون چیزی که تو فکر می‌کنی زیرک‌ترن. تا همین‌جاش هم پدرم دراومده تا از زیر دستشون در رفتیم. می‌دونی اگه قبل از اینکه ما کارمون رو تموم کنیم بفهمن، چی میشه؟ می‌فهمی چه فاجعه‌ای اتفاق میفته؟
    صدای هول‌زده و پراسترسش رو می‌شنوم و نگاهم رو به سرامیک‌های طرح چوب شرکت پدریم می‌دوزم.
    - تو رو خدا آروم باش کیاراد! به خدا صدات از اتاق بیرون میره، منشیت می‌شنوه. کار‌ا داره درست پیش میره. صبر کن!
    چشم‌هام رو با حرص می‌بندم و محکم روی هم فشار میدم. خوب می‌دونه این‌جور مواقع باید ساکت بمونه. جز صدای نفس‌هایی که یکی پر از خشم و حرصه و دیگری پر از امید و آرامش، صدای دیگه‌ای از پیچ‌و‌تاب سیم‌ها به گوش نمی‌رسه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SHahRAshOB

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/06
    ارسالی ها
    1,543
    امتیاز واکنش
    22,715
    امتیاز
    861
    ***
    با صدای کیاچهر برمی‌گردم و نگاهش می‌کنم. کت‌وشلوار خاکستری جدیدش بدجور به تنش نشسته و ابهت خاصی بهش داده. مردمک‌های سبزرنگش برق رضایت رو منتشر می‌کنه و مو‌های مشکیش رو به بالا شونه زده. یه‌کم کلافه‌ست و هنوز هم ذهنش درگیر کار‌های مراسمه.
    - جانم داداش؟
    سرش رو می‌خارونه و نگاهی به جمعیت داخل سالن می‌اندازه.
    - برو یه سر بزن ببین چیزی کم نباشه. مهمونا دیگه داره تعدادشون زیاد میشه. می‌ترسم حریف این جمعیت نباشن.
    باشه‌ای میگم و به‌طرف آشپرخونه میرم. امروز با کیاچهر و سانیا مشغول تدارک دیدن برای افتتاحیه مطب هستیم. خواهر سانیا هم از صبح همراهشه و کمک بزرگی برای انجام کار‌ها شده.
    - آقاکیاراد! خیلی خسته شدین. از صبح دارید زحمت می‌کشید.
    به‌طرفش برمی‌گردم. صورت گرم و صمیمیش پشت شال رنگارنگش قاب گرفته شده و چشم‌های میشی رنگش حس خوبی بهم میده و ناخودآگاه لبخند می‌زنم.
    - نه. این چه حرفیه؟! وظیفه‌م بود خانم‌دکتر!
    نزدیک‌تر میاد. مقابلم می‌ایسته و لبخند گرمش رو به صورتم می‌پاشه.
    - خانم‌دکتر نه، بگید سانیا. این‌طوری همه راحت‌تریم.
    شخصیت خوب و قابل احترامی داره. خیلی خونگرم و مهربونه و رابـ*ـطه‌ی صمیمی‌ای با کیاچهر دارن. جوری که حس می‌کنم مدت‌هاست همدیگه رو می‌شناسن. به سالن برمی‌گردم و نگاهی به جمعیت می‌اندازم. تقریباً همه‌ی کسانی که دعوت کرده بودیم و یه سری همکار‌انشون اومدن. با گام‌هایی کوتاه به‌سمتشون میرم و به‌گرمی با تازه‌وارد‌ها احوال‌پرسی می‌کنم. کیاچهر نزدیکم میشه و دهانش رو به گوشم می‌چسبونه.
    - بارانا رو تو دعوت کردی؟
    - آره. چطور مگه؟ عیبی داره؟
    ابروش رو یه‌کم بالا می‌فرسته و با تردید زمزمه می‌کنه:
    - خوبه؛ ولی بارانا...
    - بارانا چی؟
    نفس عمیقی می‌کشه و بی‌هوا دستش رو تکون میده.
    - هیچی. خوب شد دعوت کردی؛ ولی گفتم شاید بابا یه‌کم...
    بین حرفش می‌پرم و خوب می‌دونم می‌خواد چی بگه.
    - کیاچهر! من اصلاً دلیل این حرفاتون رو نمی‌فهمم. اومدنشون برای تو هم خیلی خوبه، کلی دوست و آشنا دارن و شاید وقت بیماریا یه‌سره پیش تو بیان. این‌جوری خیال من هم راحت‌تره.
    با نزدیک شدن بابا و کیانمهری که تقریباً دو ساعتی میشه خودشون رو به ما رسوندن، حرفمون قطع میشه. نگاه سؤالیم رو از روی شونه‌های کیاچهر می‌گیرم و به‌طرف کیانمهری برمی‌گردم که کت اسپرتش رو با دست صاف می‌کنه و رو به حضار می‌ایسته. نگاه‌های کشیده شده به‌سمتش رو حس می‌کنه و با صدایی بلند میگه:
    - خب، دوستان و آشنایان گرامی! سخت از دیدارتون مشعوفیم. همه‌ی شما خوب می‌دونید برادر عزیز من، همین دکتر کیاچهر، سال‌ها رفته فرنگستون درس طبابت خونده و الان شسته‌رُفته اومده واسه‌تون یه مطب شیک تأسیس کرده که ان‌شاءالله مریض بشید بیاید پیشش!
    با دیدن خنده‌ی جمع و حرکت سریع گردن بابا به‌سمت خودش، گلوش رو صاف می‌کنه و ادامه میده:
    - یعنی ببخشید! مریض نشید، فقط به دیدنش بیاید. این داداش من همون‌جور که ماشاءالله همه از جیک‌وپوک زندگی ما باخبرید و به اخبار بی‌.بی‌.سی محل متصل، توی فرنگستون تا تخصص جراحی داخلی ادامه داده و الان هم آماده‌ی تیغ دست گرفتنه؛ ولی یه وقتی داخلتون موردی پیدا کرد، بیاید بهش نشون بدید. حتماً نیازی نیست عملی باشید.
    دو دستش رو بالا میاره و تی‌شرت صورتی جذابش بیشتر جلوه می‌کنه.
    - دیگه قربون دستتون! ما فامیل و آشنا‌ هم نداریم، نقدی حساب می‌کنیم. حتی شما دوست عزیز!
    صدای خنده‌ی جمع بلند میشه و نگاه خشمگین بابا روی شونه‌های کیانمهر سنگینی می‌کنه. قدم‌های محکمی برمی‌داره. خودش رو به کیانمهر می‌رسونه. چند گام عقب رفتن کیانمهر، توی همهمه‌ی حضار گم میشه و صدای بابا که سعی می‌کنه با نهایت آرامش ادا بشه، توجه همه رو جلب می‌کنه:
    - خیلی خوش‌حالم تشریف آوردید! کیانمهر ما بچه‌ی شوخیه و به قصد مزاح با شما چند کلمه‌ای حرف زد. ان‌شاءالله که تن همه‌تون سالم باشه. هدف از این مراسم دور هم جمع شدن و سعادت دیدن دوباره‌ی شما بود.
    وسایل پذیرایی پخش میشه که خونواده‌ی سانیا هم می‌رسن. سانیا با سرعت به‌طرفشون میره و با ذوقی عجیب بغلشون می‌کنه که به‌نظر میاد از دل‌تنگی باشه. کیاچهر متوجه‌ی ورودشون میشه. چشم‌هاش برق می‌زنه و با خوش‌حالی خودش رو برای خوشامدگویی می‌رسونه. خیلی صمیمانه باهم برخورد می‌کنن و بعد از مدتی، به‌طرف حلقه‌ی خونوادگی ما میان. سلام‌علیک‌ها شروع میشه و بابا با پدر سانیا گرم می‌گیره. لبخند و ظاهر مادر سانیا که سعی می‌کنه خودش رو بیش از حد موجه نشون بده، توی چشم‌هام نقش می‌بنده و باعث به‌وجود اومدن لبخندی غیرارادی روی صورتم میشه. زن خوب و مهربونی به‌نظر می‌رسه. نگاهی به بابا و آرزو می‌اندازه و مو‌های رنگ‌شده‌ش رو زیر روسری فرو می‌بره.
    - ای کاش زودتر از اینا فرصت می‌شد با شما آشنا می‌شدیم؛ اما متأسفانه ما مدتی ایران نبودیم!
    بابا لبخند محکم همیشگیش رو به لب می‌نشونه.
    - بله همین‌طوره. ما هم از دیدن شما خوش‌حالیم. حتماً یه روز منزل ما تشریف بیارید.
    بحث بینشون گل می‌کنه و من یه مقدار ازشون فاصله می‌گیرم. نگاهم به‌طرف بارانا و مادرش کشیده میشه که گوشه‌ای از سالن به‌تنهایی نشستن. از لحظه‌ی ورودشون تا به حالا فرصت نکردم با‌هاشون گپ بزنم. به‌طرفشون پا تند می‌کنم و خوشامد میگم.
    - ممنون مادر! ان‌شاءالله کیاچهر همیشه موفق باشه و اتفاقات خوبی اینجا براش رقم بخوره.
    لبخندی می‌زنم. به‌طرف بارانای ساکت و عجیب این روز‌ها نگاه می‌کنم.
    - باراناخانم؟ شما چطوری؟
    - ممنون...
    هنوز جوابش کامل نشده که در ورودی باز میشه و شخص پشت در، با تأخیری چندثانیه‌ای، قدم به سالن می‌ذاره. اینکه...‌ این اینجا چی‌کار می‌کنه؟ من که دعوتش نکرده بودم. یعنی چی؟ نگاهش به صورت سراسر متعجبم که حالا فکر می‌کنم حس حیرتم رو به‌وضوح خونده، می‌افته و به‌طرفم حرکت می‌کنه. مقابلم می‌ایسته و دسته‌گل کوچیک توی دستش رو به‌طرفم می‌گیره.
    - سلام آقای مهندس عزیز! تبریک میگم!
    با تعجبی که سعی در پنهان کردنش دارم، جواب میدم:
    - لطف دارید!
    طاقت نمیارم و سریع ازش دور میشم. قدم‌هام رو به‌طرف کیاچهر ایستاده در کنار خانواده‌ی سانیا برمی‌دارم. گوشه‌ی کتش رو می‌گیرم و بی‌حواس یه‌کم به‌طرف خودم می‌کشم. از کشیده‌شدن لباسش برمی‌گرده.
    - کیاچهر! تو این پسره رو دعوت کردی؟
    ابرو‌هاش بالا می‌پره و با تعجب به دستم که هنوز مثل کودکی ترسیده گوشه‌ی کتش رو گرفته نگاه می‌کنه.
    - کدوم پسره؟
    - فرهاد!
    - نه من دعوتش نکردم. حالا چی شده مگه؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SHahRAshOB

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/06
    ارسالی ها
    1,543
    امتیاز واکنش
    22,715
    امتیاز
    861
    حوصله‌ی جواب‌دادن ندارم و بی‌اهمیت به حیرت چشم‌هاش دور میشم. فرهاد اینجا چی‌کار می‌کنه؟ اون از تابلوی نقاشی‌ای که کشیده بود، این هم از اومدنش. سرم درد می‌گیره. سریع یه قرص سردرد می‌خورم و سعی می‌کنم ذهنم رو از هجمه‌ی افکار متناقض، به سمت دیگه‌ای بکشونم. گوشه‌ای از سالن رو برای نشستن انتخاب می‌کنم. ذهنم پر از سؤالات بی‌جوابه. شاید هم من زیادی روی این اتفاق حساس شدم؛ اما... ماندانا کنارم می‌نشینه.
    - کیاراد! چرا اینجا تنها نشستی؟ قیافه‌ت پکره. چیزی شده؟
    - نه، چیزی نیست. یه‌کم سرم درد گرفته بود.
    - ای وای! نکنه داری مثل اون شب میشی؟ می‌خوای کیاچهر رو صدا بزنم؟
    - نه. اصلاً لازم نیست. قرص خوردم.
    لبخند نمکینی می‌زنه و با نازی مخصوص به خودش، نگاهش رو از جمعیت می‌گیره و سرش رو به‌سمتم برمی‌گردونه. انگشت‌های کشیده و ظریفش رو توی هم فرو می‌بره و روی زانوش می‌ذاره.
    - خانم‌دکتر چقدر شیرین و خوش‌چهره‌ست، مگه نه کیاراد؟
    می‌خندم و به‌آرومی پیشونیم رو ماساژ میدم.
    - آخه من باید به چهره‌ش دقت کنم؟
    پشت چشمی نازک می‌کنه و میگه:
    - نه که دقت نمی‌کنی!
    تک‌خنده‌ی بلندی می‌کنم و چشم‌های پرشیطنتش برق پیروزی می‌زنه. دستم رو از پیشونیم برمی‌دارم و با صدای خش‌گرفته از درد عصبی پیچیده‌ توی سرم، زمزمه می‌کنم:
    - بیشتر از صورتش، اخلاقش به چشمم اومد.
    - این‌طوری باشه عالیه، من که همه‌ش پیشش میام.
    چشمک ریزی می‌زنم که آروم و با ناز سری تکون میده.
    - مریض بشی بیای ماندانا؟
    - نه دیوونه. گاهی‌اوقات بیایم بهشون سر بزنیم.
    پام رو روی پای دیگه‌م می ذارم. یه‌کم جابه‌جا میشم.
    - یعنی بگم بیا مثلاً چهارتایی بیرون بریم، میای؟
    لبخند شیرینی می‌زنه و یه‌کم به‌طرف جلو متمایل میشه و نزدیک گوشم با ناز و حیایی که مختص خودشه، زمزمه می‌کنه:
    - معلومه! چرا که نه؟!
    بی‌اراده و خلع صلاح شده میگم:
    - عاشق این خنده‌هاتونم بانو!
    سرخ میشه و سرش رو با شرم دخترونه‌ای پایین می‌اندازه. یه‌کم دستپاچه از جا بلند میشه که این هول شدنش به شیطنت نگاهم قوت میده. چشم‌هام افسار می‌دره و سرتاپای جذاب آبی‌پوشش رو از نظر می‌گذرونه. به‌طرف بقیه‌ی بچه‌ها میره. راستی که چه معجزه‌وار این دختر تونست تا حد زیادی غوغای درونم رو خاموش کنه. آرامش عجیبم قدرت دوباره‌ای بهم میده و از جا بلند میشم. نگاهم به کیانمهری می‌افته که وسط جمع فامیل معرکه گرفته. بی‌حرف و آهسته پشت‌سرشون می‌ایستم. صدای شوخش توی گوشم زنگ می‌خوره.
    - زن‌داداش آینده‌م رو دیدید؟ داداش من زن نمی‌گیره، نمی‌گیره، وقتی می‌گیره خانم‌ترینش رو می‌گیره. یاد بگیرید! خودم هم باید یه کلاس آموزشی پیشش برم!
    ارسلان گوشیش رو توی جیب کتش می‌ذاره و رو به کیانمهر جواب میده:
    - تو که خداشی!
    صدای نچ‌نچ کیانمهر، حواس جمع رو معطوف به خودش می‌کنه.
    - فقط توی مخ زدن! داداشم کیس ازدواجی خوب پیدا می‌کنه.
    مهناز دسته‌ی کیفش رو مرتب می‌کنه و با صورتی که روی شینطت کیانمهر رو کم می‌کنه پرهیجان می‌پرسه:
    - مگه کِیس شما بده؟
    نگاه چپ کیانمهر، سنگینی شونه‌های شیطون مهناز میشه.
    - کیس من که بی‌نظیره! تازه خودش من رو پیدا کرده؛ وگرنه من که از این کار‌ا بلد نبودم.
    دختر‌ها نگاهی با هم ردوبدل می‌کنن و با صدا می‌خندن. بیشتر از این طاقت نمیارم. چند قدم به جلو برمی‌دارم و خیره به چشم‌های کیانمهر جواب میدم:
    - آدم برای برادرش حرف درمیاره؟
    - به خدا حرف نیست.‌ یه نگاه به چهره‌شون بنداز. عشق داره فوران می‌زنه. تو چرا نمی‌تونی ببینی دیگه از مرتاضی خودته، تجربه نداری!
    صدام رو یه‌کم صاف می‌کنم و دست‌های بی‌قرار این روز‌هام رو توی جیب‌های مأمن‌گونه‌م می‌ذارم.
    - هر صمیمیتی که عشق نیست.
    - من از این مردای قدیمیم. یا باید بینشون عشق باشه یا جرمه!
    - اگه عشق نبود؟
    مرموزانه می‌خنده و کتش رو صاف می‌کنه.
    - نوش جونشون!
    با صدای کیاچهر به آشپزخونه میرم و بعد از بررسی اوضاع برمی‌گردم. نگاهم به ساعت مچیم کشده میشه. دیگه کم‌کم وقت رفتن مهموناست.
    - آقای مهندس!
    با صدای ظریف دخترونه‌ای، برمی‌گردم و صورت قاب‌گرفته پشت شال بنفشش توجهم رو جلب می‌کنه.
    - من به آقای دکتر تبریک گفتم؛ ولی به شما هم تبریک میگم. ان‌شاءالله موفق باشن!
    بی‌قرار با دسته‌ی کیفش بازی می‌کنه و سرش رو پایین می‌اندازه. نگاهم رو از صورتش می‌گیرم و دستم رو به نشونه‌ی تعارف بالا میارم.
    - از آماده شدنتون پیداست ‌قصد رفتن دارید. زوده هنوز خانم! کجا تشریف می‌برید؟
    یه‌کم شالش رو جلو می‌کشه و حیاش به رخ چشم‌هام کشیده میشه.
    - دیرم شده. با اجازه‌تون من برم.
    - پس بذار کیانمهر رو صدا کنم برسونتت.
    یه‌کم هول میشه. به‌سرعت نگاه شرمیگنش رو بالا میاره و بی‌تمایل زمزمه می‌کنه:
    - نه نه من خودم میرم. الان هم سرشون شلوغه. با اجازه خداحافظ.
    بدون مکث به‌طرف در میره و متوجه‌ی نگاه‌های خیره و کلافه‌ی کیانمهر به خودش نمیشه که از میون جمعیت و پنهونی، سرتاپاش رو زیر نظر گرفته و اخم‌های صورتش نشون از شکایتیه که کنج نگاهش خونه کرده و این دختر ندیده. احتمالاً باز هم دعواشون شده و تنش‌هایی رو در پیش دارن. مراسم تموم میشه و بعد از رفتن مهمون‌ها، شروع به کمک می‌کنم. بابا همراه آرزو برگشت و کیانمهر وسط سالن روی تک‌صندلی نشسته و سرگرم گوشیشه. گاهی غری هم می‌زنه که «زودتر تمومش کنید، خوابم گرفته!» اون‌قدر با حرف‌هاش جمع رو می‌خندونه که کسی این تنبلیش رو‌ به روش نیاره. سانیا بشقاب‌های میوه رو یکی می‌کنه و با برداشتنشون، به‌طرف آشپزخونه راه می‌افته و هم‌زمان میگه:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SHahRAshOB

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/06
    ارسالی ها
    1,543
    امتیاز واکنش
    22,715
    امتیاز
    861
    -‌ دست همه‌تون درد نکنه. خیلی شب خوبی داشتیم!
    کیانمهر قبل از همه گاز محکمی به موزش می‌زنه، پاهاش رو به هم گره می‌کنه و با دهنی نیمه‌پر جواب میده:
    - خواهش می‌کنم! خدا خیرت بده خانم‌دکتر! شکم ما سیر شد!
    سانیا بلند می‌خنده و ظرف‌های میوی توی دستش تکون می‌خورن. کیاچهر نگاهی به این صحنه‌ها می‌اندازه و میگه:
    - این‌قدر که تو امشب خوردی، ظرفیت یه ماهت رو تکمیل کردی!
    کیانمهر بی‌تفاوت به حرف کیاچهر، سانیا رو مخاطب قرار میده و پرحرارت می‌پرسه:
    - بقیه‌ی خوراکیا رو می‌خواین ببرین خونه؟
    سریع سرم رو با خجالت بلند می‌کنم و جعبه‌ی توی دستم رو یه‌کم بالا‌تر می‌گیرم.
    - تو چی‌کار داری آخه؟
    - می‌خوام ببینم چقدرش به ما می‌رسه.
    قهقهه‌های سانیا بین نگاه اخطارگونه‌م گم میشه و کیانمهر همچنان به خوردن ادامه میده. کیاچهر لبخندی می‌زنه و سرش رو به دو طرف تکون میده.
    ***
    صدای نفس بلندش سکوت دونفره‌مون رو می‌شکنه. یه دستش رو روی فرمون می‌ذاره و با دست دیگه‌ش به مو‌های مشکی صافش چنگ می‌کشه.
    - آخیش! تموم شد. خسته شدیم.
    - خوب برگزار شد.
    نگاه کنجکاوم رو به صورت غرق در خوشی از برگزاری خوب افتتاحیه‌ی امشبش می‌اندازم و صداش می‌زنم:
    - کیاچهر؟
    صورتش رو یه‌کم به‌سمتم متمایل می‌کنه و با لبخندی وزن‌دار که نمیشه فهمید از روی خوش‌حالیه یا طعنه‌ای به روزگار می‌زنه، جواب میده:
    - می‌دونستم طاقت نمیاری!
    دستش رو روی فرمون محکم می‌کنه و در حین دور زدن ادامه میده:
    - فرانسه باهاش آشنا شدم. توی بیمارستانی که من رزیدنتش بودم، دوره‌ی انترنیش رو می‌گذروند. خواهر بزرگش فرانسه شوهر کرده بود و سانیا اونجا زندگی می‌کرد. چند مدتی همکار بودیم و اخلاق و رفتارش خیلی برام جالب بود. شغلش رو عاشقانه دوست داشت و همیشه با حوصله با مریضا رفتار می‌کرد. اوایل خیلی تو کار متخصصای دیگه فضولی می‌کرد و اگه اشتباهی رخ می‌داد، سریع جلوی مریض می‌گفت این کارتون درست نیست یا بد انجامش دادید.
    از یادآوری خاطره‌ها لبخند ساده‌ای روی لب‌هاش نقش می‌بنده و حال خوبی که توی عمق جونش ریشه دوونده، حکایت از آرامشی داره که اون زن بهش تزریق کرده.
    - هر چقدر بهش می‌گفتن جلو مریض نگو، بیا یه گوشه، گوش نمی‌داد؛ اما من باورش داشتم. این کار رو می‌کرد؛ چون نمی‌خواست در حق مریضی جفا بشه. این وسط من هم تونستم بیشتر با روحیاتش آشنا بشم. آخریا هم دو سال بیشتر موندم. دلیلش این بود که می‌خواستیم کارای سانیا تموم بشه بتونیم با هم برگردیم و برای مردم خودمون کار کنیم.
    حیرون و متعجب برمی‌گردم و خیره به نیم‌رخ متناسبش زمزمه می‌کنم:
    - اگه این‌طوره، پس زنت چی؟ مگه تو زن نداشتی؟
    آروم دست آزادش رو روی مو‌های کوتاهش می‌کشه.
    - من یه چیزی رو بهتون نگفتم!
    دستی که برای مرتب کردن کمربند ایمنی بلند کرده بودم، توی هوا خشک میشه.
    - چی؟
    - چهار ماه بعد از عروسی، از رزا جدا شدم.
    - چهار ماه؟
    نگاه کوتاهش رو اسیر چشم‌هام می‌کنه و با غمی که حس می‌کنم از یادآوری، گریبانش رو فشار میده میگه:
    - کیاراد! زنای اونجا فرهنگشون یه مقدار با ما متفاوته. من نمی‌تونم یه سری مسائل رو برات باز کنم؛ ولی بدون موندن ما در کنار هم جایز نبود. البته به انتخاب بد من هم ربط پیدا می‌کنه. اون‌ موقع اوایل جوونیم بود و من فقط با عشق تصمیم می‌گرفتم. تنهایی بهم فشار آورده بود. فکر می‌کردم اگه یه زن کنارم باشه، زندگی برام شیرین‌تر میشه. اشتباه فکر نمی‌کردم؛ اما آدم همراهش رو انتخاب نکرده بودم.
    بالاخره کمربند رو درست می‌کنم و سرجام تکیه میدم.
    - که این‌طور! پس تو فقط چهار ماه زن داشتی!
    - آره.
    برمی‌گردم و به نیم‌رخ جذابش خیره میشم.
    - می‌دونی نکته‌ی جالبش کجاست؟
    - کجا؟
    - اینکه ما فکر می‌کردیم حداقل یه سال زندگی کردین!
    راهنما می‌زنه و وارد کوچه میشه. از دور نگاهی به آخر کوچه می‌اندازم بلکه ردی از کیانمهری پیدا کنم که قرار شد بقیه‌ی اعضای خونواده رو برسونه. صدای کیاچهر حواسم رو جمع می‌کنه.
    - خب طبیعیه! تو و کیان سه سال آخری که این اتفاقات افتاد، فرانسه نیومدین.
    - چند بار هم فقط خودت اومدی که...
    حرفم رو از نگاهم می‌خونه و سرعتش نا‌خواسته کم میشه.
    - بابا می‌دونست.
    با تعجب نگاهش می‌کنم.
    - می‌دونست؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SHahRAshOB

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/06
    ارسالی ها
    1,543
    امتیاز واکنش
    22,715
    امتیاز
    861
    ***
    هنوز منتظرم کارشناس زنگ بزنه و خبر نتیجه‌ی بررسی‌هاش رو بهمون بده؛ ولی دریغ از یه خبر! خیلی دلم می‌خواد بدونم کی و با چه نیتی داره آتیش میشه و می‌خواد تیشه به ریشه‌ی همه‌ی تلاش‌هامون بزنه.
    قدم‌های محکمم سکوت سالن رو می‌شکنه و بی‌وقفه به‌سمت اتاقم میرم. به‌محض ورود، نگاهم به نقشه‌های تلنبار شده‌ی روی میز کشیده میشه و می‌دونم کار کیانمهره. امروز فقط چند دقیقه زودتر از من پا به شرکت گذاشته. به میز نزدیک میشم. چشمم به نوشته‌ی بزرگی می‌افته و نگاهم خط می‌بره. «نقشه‌های پروژه‌ی آقای زرگریه. سریع تأیید بزن.
    باید برن برای اجرا» عجب! زرگری که همچین پول درست و درمونی توی بساطش نیست، دیگه این‌همه عجله‌ش برای چیه؟ تا اون بتونه مقدمات رو فراهم بکنه و کلنگ کار زده بشه، کلی زمان می‌بره؛ ولی خب کار باید انجام بشه.
    آستین‌های پیراهن سفیدم رو بالا می‌زنم. گوشی رو برمی‌دارم و از منشی می‌خوام کیانمهر رو صدا بزنه. دقایقی بعد خودش رو به اتاق می‌رسونه و به‌محض دیدنش، شروع به حرف‌زدن می‌کنم.
    - کیان! باید شروع کنیم. امروز خودت با یه تیم از بچه‌ها برید برای دیدن زمین و اندازه‌گیری. آدرس رو برات پیامک می‌کنم.
    بین حرفم می‌پره و دو دستش رو روی میز می‌ذاره.
    - بسم‌الله! امون بده از در وارد بشم، بعد یه‌سره امر بفرما!
    دستم رو روی هوا تکون میدم و نفس عمیقی می‌کشم.
    - خب حالا که گفتم و تموم شد رفت. تو هم سریع برو به کارت برس.
    خنده‌ی مرموزانه‌ای می‌کنه و سرش رو جلو میاره. توی چشم‌هام پلک می‌زنه و زمزمه می‌کنه:
    - برادر خوبم! کار من تویی!
    یه‌کم عقب‌تر میرم و خودم رو به پشتی صندلی می‌چسبونم. نگاه موشکافانه‌ای به سرتاپای شیک و مردونه‌ش می‌اندازم و توی دل احسنتی به سلیقه‌ی خوبش می‌فرستم.
    - باز چی شده؟
    - می‌خوام بهت یه خبر خوب بدم.
    جلو‌تر میاد و با هیجان مقابلم می‌ایسته. برق شادی از چشم‌های سبز صداقت‌پیشه‌ش منعکس میشه و روحم رو قلقلک میده.
    - چه خبری؟
    - همین الان پیش میلاد بودم.
    مکث می‌کنه و با لبخندی موذی نگاهم می‌کنه. خوب می‌دونه منتظرم و الان وقت مکث کردن نیست؛ اما...
    - گفت تا حدود زیادی فهمیده این خرابکاریای حسابداری کار کی بوده.
    خودکار توی دستم رو روی میز پرتاب می‌کنم و با یه حرکت، درست مقابل صورتش می‌ایستم و خط نگاهمون توی مسیر مستقیمی قرار می‌گیره. یه‌کم عقب میره تا از حرارت نگاهم جون سالم بدر ببره.
    - جدی؟ کار کی بوده؟
    جلو‌تر میرم. دستش رو روی قفسه‌ی سـ*ـینه‌م می‌ذاره و به عقب هلم میده و چه ظالمانه می‌خندم از این رفتار معذب‌گونه‌ش. خوب می‌دونم بدش میاد کسی مقابلش، اون هم با فاصله‌ی کم بایسته و نگاهش کنه.
    - چند مدته بچه‌ها رو زیر نظر می‌گیره. توی این مدت متوجه میشه دفتر حسابا وقتی پیش این پسره سامان میره و برمی‌گرده، دچار اختلال میشن و رفتارای مشکوکی هم ازش دیده.
    قدم‌هایی رو که سعی داره با به کار گرفتنشون ازم دور بشه، می‌بینم و تو دل می‌خندم از این حریم کوچیک برادرم که با کم شدن فاصله معذب میشه و من چه بی‌رحمانه هربار به حریمش نفوذ می‌کنم.
    - میلاد مطمئنه کار این پسره‌ست؟
    - میگه تا حد زیادی مطمئنم؛ ولی یه چند روز دیگه‌ای باید منتظر بمونیم.
    پشت میزم می‌ایستم و نگاهم به منظره‌ی پشت شیشه کشیده میشه.
    - خیله‌خب. این عالیه! بگو بیشتر حواسش رو جمع کنه. سر بزنگاه بگیریدش. حتی شده با یه نقشه‌ی حساب‌شده بتونه گیرش بندازه، فوق‌العاده میشه.
    - یعنی میگی با نقشه‌ی قبلی گیرش بندازیم؟
    برخلاف سؤالش، چهره‌ش محکم و بدون تردیده و این یعنی فقط به تأییدم احتیاج داره.
    - چی بهتر از اینکه مجرم رو وقت ارتکاب جرم بگیری و با همون مدارک از شرش راحت بشی؟
    موذی می‌خنده و می‌دونم پشت این خنده فقط یه چیز پنهان شده.
    - چشم عشقم!
    حرص دادن من! اسمش رو میشه جبران گذاشت!
    ساعت‌ها تلاشم برای یه روز کاری به پایان می‎رسه و به‌طرف خونه حرکت می‌کنم. ترافیک باعث شده میلی‌متری برونم و نگاه بی‌صبرم به اطراف کشیده بشه. شلوغی و هیاهوی آدم‌ها فقط از پشت این شیشه‌ها قشنگه. وقتی با هر کدومشون حرف می‌زنی، متوجه میشی زندگی اون‌قدر‌ها هم که از پشت شیشه‌ها می‌بینی قشنگ نیست. شاید هم من بلد نیستم قشگنی‌هاش رو ببینم. چه کنم که زمونه با من بد تا کرد و فرصت دل خوش داشتن رو جوری ازم گرفت که خاطرات شیرین برام موهومات زودگذری شده که با یه تلنگر از هم گسسته میشه و روح بیچاره‌م باید تاوان این لحظه‌ها رو پس بده! ذهنم به اون روزها پر می‌زنه. همون روز‌هایی که جمعمون هنوز جمع بود و خنده‌های سرخوشانه‌مون نقل محافلمون شده بود. زمونه نخواست. روزگار نذاشت که این شادی‌ها تداوم پیدا کنه. بدنم از درون یخ کرده و باز هم صحنه‌ها جلوی چشم‌های بی‌طاقتم رژه میرن.
    «می‌ترسیدم. بدنم می‌لرزید. سکوت وهم‌آور اطرافم با صدای سرفه‌های گاه‌وبی‌گاهش می‌شکست و هر بار لرزی به جونم می‌انداخت. صداش کردم. برگشت و با ترسی که کنج نگاهش خونه داشت، قامت خم‌شده‌م رو زیر نظر گرفت؛ اما غرور لامصبش نذاشت کوتاه بیاد. کم نیاورد و به راهش ادامه داد. فریاد زدم:
    - بسه! بس کن دیگه!
    صدای نفس‌های خشمگینش غرورم رو به بازی گرفت. مقابلم ایستاد و خشمگینانه غرید:
    - خجالت بکش! تو فقط یه موجود بیچاره‌ای!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SHahRAshOB

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/06
    ارسالی ها
    1,543
    امتیاز واکنش
    22,715
    امتیاز
    861
    دماغم یخ بسته بود و دست‌هام قرمز شده بود. راه افتادم و صدای قدم‌های کم‌جونش‌پشت سرم به گوش می‌رسید. نیم‌نگاهی بهش انداختم. رد نگاهم رو خونده بود و از درونم خبر داشت؛ ولی چه بی‌رحمانه، بی‌اهمیت و درست زمانی که چشم تو چشم داشتیم، از کنارم رد شد و ندید وجودم یخ بسته. ندید التماس نگاهم به قامتشون سنگینی می‌کنه و دل‌شوره‌ای عمیق به جونم ریشه زده و از درون داره نابودم می‌کنه.» صدای بوق کرکننده و ممتدی به گوشم می‌رسه. عصبی ردش رو می‌زنم و نگاهم به پیکان سفیدی می‌افته که راننده‌ی سیبیل کلفتش با خشم تکرار می‌کنه:
    - برو دیگه مردک! راه رو بند‌ آوردی، به چی فکر می‌کنی بدبخت؟!
    چه بی‌رحمانه به زمان حال کشیده شدم و یادم آوردن وسط اتوبان ایستادم و ماشین‌های پشت‌سر گاهی با حرص و گاهی با فحش از کنار من غرق در خاطره عبور می‌کنن و اصوات نامفهومی از زیر لب‌هاشون نثار روح خسته‌ی من میشه. فرمون می‌گیرم و گاز ماشین رو فشار میدم.

    ***
    عمارت غرق در سکوته و من تن خسته‌م رو به‌طرف اتاقم می‌کشونم. روی تختم دراز می‌کشم؛ اما خوابم نمی‌بره. نفس عمیقی می‌کشم و از جا بلند میشم. به‌طرف ایوون حرکت و در شیشه‌ای رو جلوی نگاه مجنونم باز می‌کنم. عطر خوش شکوفه‌ها با خنکی هوا همراه شده. امشب کیانمهر خیلی دیر کرد. بعد از من رسید و وقتی هم که اومد، ناراحت بود. به پنجره‌ی اتاقش نگاه می‌کنم. نور ضعیفی روشنه. پس حتماً بیداره. از ایوون مشترکمون به‌سمت اتاقش میرم و در می‌زنم. مدتی صبر می‌کنم؛ اما صدایی نمی‌شنوم. محکم‌تر به درب شیشه‌ای می‌کوبم و از صداش، سکوت شبونه‌ی عمارت می‌شکنه. پرده کنار میره و چهره‌ی عصبیش پشت شیشه حک میشه. اشاره می‌زنم در رو باز کن؛ اما نتیجه‌ش چشم‌های عصبی و نگاه بی‌حوصله‌ش میشه. جلوی چشم‌هاش لگد محکمی به شیشه می‌زنم. در رو باز می‌کنه و می‌غره:
    - ای بمیری! نصفه‌شبی اومدی در اتاق من جفتک میندازی؟
    چهره‌ی غمگینش نشون میده حدسم درست از آب دراومده و امشب یه چیزی شده.
    - چته؟ چرا رو فرم نیستی؟
    برو بابایی نثارم می‌کنه. جلوی چشم‌هام در رو محکم می‌بنده و به غار تنهایی خودش فرو میره. این‌جور مواقع تا یه مدتی نمیشه سربه‌سرش گذاشت و این یعنی واقعاً اتفاقی افتاده.
    ***
    برگه‌ها رو توی زونکن‌های مخصوصشون می‌چینم و به‌سمت در اتاقم حرکت می‌کنم که به‌شدت باز میشه و با دیوار برخورد می‌کنه. حیرون و مات به رو‌به‌روم خیره میشم و چهره‌ی خشمگین و افسارگسیخته‌ش، مقابل نگاه سردرگمم قرار می‌گیره.
    نگاه عصبیم مات نگاهش میشه و مشت گره‌شده‌م مقابل چشم‌های خیره‌ش، خط‌ونشون بی‌صدای بینمون رو رقم می‌زنه.
    منشی سریع پشت‌سرش داخل میشه و نفس‌زنان و با استرسی که حرف‌هاش رو منقطع کرده، میگه:
    - ببخشید آقای مهردادیان! نتونستم جلوشون رو بگیرم...
    دستم رو به نشونه‌ی سکوت بالا میارم و جلوی چشم‌های ترسیده‌ش می‌غرم:
    - برو بیرون!
    منشی با دستپاچگی گوشه‌ی مانتوش رو به چنگ می‌کشه و معذب از نگاه ما، بیرون میره و در رو می‌بنده.
    صبرش لبریز میشه. فاصله‌ی بینمون رو با قدم‌هایی بلند برمی‌داره و به‌سمتم حمله‌ور میشه. با دو دستش یقه‌م رو می‌گیره و باشدت به دیوار پشت سرم می‌کوبه.
    - این چه وضع کار کردنه؟ چرا با جون مردم بازی می‌کنید؟ شرم ندارید شما‌ها؟ پول‌پرستی تا کجا مردک بی‌وجود؟! خدا بهم رحم کرد مهندس ناظر پروژه رفیقم بود و سریع متوجه شد. تابه‌حال سر چند نفر دیگه این بلا رو آوردی بی‌همه‌چیز؟ گل می‌گیرم در اون شرکتی که با جون زن و بچه‌ی مردم بازی کنه! بی‌صفت! زن و بچه‌ی خودت هم باشن حاضری زیر این سقفی که ساختی ببریشون؟ واسه خاطر یکی‌-دو قرون بیشتر این‌طوری بی‌خیال جون مردم می‌شید؟
    مات و خشمگین از صفت‌هایی که نثارم کرده، فریاد می‌زنم. دست‌هاش رو به عقب هل میدم و انگشت اشاره‌م رو اخطارگونه جلوی چشم‌های سرخش تکون میدم.
    - بفهم حرف دهنت رو که اگه به این توهین کردنات ادامه بدی برای تک‌تک کلماتی که گفتی، کارت رو به دادگاه می‌کشونم! چی شده آقای معماری؟ این حرفا چیه می‌زنی؟ هان؟ کدوم ساختمون؟ کدوم زن و بچه؟ چه قصوری از شرکت ما سر زده؟
    عصبی قهقهه می‌زنه و با قدم‌های محکم، دوباره به‌سمتم حمله‌ور میشه. دست مشت شده‌ش رو روی هوا می‌گیرم و دوباره به عقب هلش میدم. صدای دادش گوش‌هام رو آزار میده.
    - یعنی می‌خواید بگید شما نمی‌دونید؟ آفرین! مرحبا نامرد! راه گریز خوبیه! همه‌تون که به اینجا‌ها می‌رسید، یهو از همه‌چیز بی‌خبر می‌شید. لعنت به شرف نداشته‌تون!
    چشم‌های به خون نشسته‌م رو آماج نگاه پرنفرتش می‌کنم و داد می‌کشم:
    - گفتم درست حرف بزن مردک! اینجا محیط کاریه، نه سرگردنه که صدات رو روی سرت انداختی و هرچی از دهنت درمیاد، نثارمون می‌کنی! اگه کاری باهات ندارم به‌خاطر حرمت این شرکت و بچه‌هاشه، نه زبون بی‌چفت‌و‌بست شما.
    پوزخند عصبی‌ای می‌زنه و فریادگونه و با تمسخر زمزمه می‌کنه:
    - لطف کردین جناب! عجب رویی دارید شما بی‌شرفا! گند می‌زنید به مال و جون مردم، پررو هم هستید.
    خطر رو احساس می‌کنم. نکنه همون چیزی که ازش می‌ترسیدم اتفاق افتاده باشه؟ داره از خونه‌ای که در حال ساخته حرف می‌زنه و نکنه... کارم گیره اگه اون چیزی که فکر می‌کنم اتفاق افتاده باشه. نفس عمیقی می‌کشم و با آرامشی ساختگی، یقه‌م رو مرتب می‌کنم و جلوی چشم‌های متحیر و عصبیش، پشت صندلیم می‌نشیم و با نگاهی گرم و جدی میگم:
    - آقای معماری! من اصلاً متوجه منظورتون نمیشم که چی شده و چه اتفاقی افتاده. هر انسان عاقلی خوب می‌دونه هیچ کاری با داد و دعوا حل نمیشه و به انتها نمی‌رسه. ما با هم قرارداد کاری داریم که توی صلح نوشته شده و میشه با درایتی دوباره به نتیجه برسیم. خواهش می‌کنم اعصابتون رو کنترل کنید و بنشینید تا باهم مشکل رو حل کنیم.
    حیرت‌زده از این رفتار متفاوتم، چندثانیه‌ای نگاهم می‌کنه و بعد از اینکه به خودش میاد، به‌طرف میزم حرکت می‌کنه و نقشه‌ها رو تقریباً توی صورتم پرت می‌کنه.
    - واقعا ًخجالت‌آوره! شما شرم نمی‌کنید؟ خودتون نقشه‌ها رو ببینید. به خاطر چند ریال پول بیشتر میله‌گرد‌ا رو کمتر زدید؟‌ پایه‌های ساختمون محکم نیست آقا! فکر نکردید قراره زن و بچه‌های بی‌گـ*ـناه توی این آپارتمان ساکن بشن؟
    دو دستم رو به صورتم می‌کشم و بعد از نفسی تازه کردن، انگشت‌هام رو توی هم گره می‌زنم و نگاه محکمم رو به صورتش می‌دوزم.
    - یعنی چی؟ من واقعاً نمی‌دونم شما دارید از چی حرف می‌زنید. ما کی کم‌کاری کردیم؟ نقشه‌های ما همه درست و بی‌عیب و نقصه. امکان نداره بچه‌های ما همچین اشتباه واضحی کرده باشن.
    سردی پوزخندش شعله‌ای به جونم می‌کشه که اگه پای منافع شرکت درمیون نبود، همین وسط جوری می‌زدم که فکش از کار بیفته.
    - آره درسته؛ ولی ظاهراً توی باطن درست کار نمی‌کنید و نقشه‌ها هم از بن مایه‌شون ایراد فنی دارن!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SHahRAshOB

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/06
    ارسالی ها
    1,543
    امتیاز واکنش
    22,715
    امتیاز
    861
    دست‌هام رو روی میز می‌ذارم و با آرامش زمزمه می‌کنم:
    - این مهندس ناظری که گفتید کی هستن؟
    بی‌حوصله روی مبل می‌نشینه. دستی توی هوا تکون میده و می‌غره:
    - مهندس شفیعی! زنگ زدم داره میاد اینجا.
    از جا بلند میشم و با نگاهی مقتدارنه، چشم‌های خیره‌ش رو زیر سؤال می‌برم. جلوی این جماعت باید سرد و محکم باشی؛ وگرنه...
    - خیله‌خب! شما تشریف داشته باشید، من برم، الان برمی‌گردم.
    - آره. برید با بقیه دغل‌بازا جلسه بذارید.
    کنایه‌ش رو بی‌جواب می‌ذارم و در رو پشت سرم می‌بندم. از منشی سراغ کیانمهر رو می‌گیرم و وارد اتاق طراحی نقشه میشم. چشمش که به صورت عصبی و نفس‌های بریده‌بریده‌م می‌افته، همه‌چیز دستش میاد و بدون هیچ حرفی خودش رو به من می‌رسونه. در رو پشت‌سرش می‌بنده و با تردید زمزمه می‌کنه:
    - جونم داداش؟
    سعی می‌کنم خشمم رو کنترل کنم؛ اما در نهایت به غرشی مردونه دچار میشم و دندون‌هام رو با حرص روی هم می‌سابم:
    - این آقای معماری چی میگه؟
    ابرو‌هاش بالا می‌پره و با تعجب نگاهم می‌کنه.
    - آقای معماری؟
    - آره. توی اتاق من وایستاده داره دادوبیداد می‌کنه که میله‌گرد‌ا رو کم زدید و ستونا استقامت ندارن و اینا برای پول به جیب زدن.
    دهانش رو روی هم فشار میده و دستش رو زیر چونه‌ش می‌ذاره.
    - یعنی چی؟ نقشه‌ها مگه موردی پیدا کرده؟ همه‌چیز درسته که ما نقشه رو برای اجرا می‌فرستیم.
    بازوش رو به چنگ می‌گیرم و آروم به‌سمت گوشه‌ای از سالن که کمتر در معرض چشم‌های کنجکاو باشه، می‌کشونم.
    - همون‌لحظه نقشه‌ها رو بررسی کردم. به ظاهر سالمه؛ اما اون‌طوری که ادعا می‌کنه، توی کار به مشکل برخوردن و ستونا و میله‌گرد‌ا با تعدادی که توی نقشه خورده برابری نمی‌کنه.
    با حیرت زمزمه می‌کنه:
    - یعنی چی؟ مگه میشه؟ بچه‌ها از روی نقشه کار می‌کنن، نه روی هوا.
    - فقط تنها شانسی که آوردیم می‌دونی چیه؟
    نگاه منتظرش مهر تأییدی برای ادامه‌ی حرفم میشه.
    - خوشبختانه کار هنوز زیاد جلو نرفته که مهندس ناظر فهمیده.
    - مهندس ناظر این پروژه کی بود؟
    - مهندس شفیعی.
    دوباره عمیقاً به فکر فرو میره و با خودش کلمات نامفهومی رو زمزمه می‌کنه:
    - یعنی چی؟ ما که کارمون رو درست انجام دادیم. این‌جوری باشه یعنی گروه مهندسی که بالای سر پروژه فرستادیم دارن زیرآبی میرن؟
    جمله‌ی آخرش رو با صدای بلند‌تری زمزمه می‌کنه که رد نگاهم رو به خودش می‌گیره. شونه‌ای بالا می‌اندازم و سرم رو به تأسف تکون میدم.
    - نمی‌دونم. زنگ زده مهندس شفیعی تو راهه.
    - اومد با هم بریم سر پروژه.
    - بیاد اول ببینیم چی میگه.
    کتم رو می‌گیره و با جدیت به‌طرف خودش می‌کشه. نگاهم به دستش و کت آبی‌نفتی جدیدم می‌افته که توی مشت پرقدرتش اسیر شده.
    - هرچی بگن، من تا خودم نبینم امکان نداره باور کنم کیاراد! کار بچه‌های نقشه‌کشی من بی‌نقص بود.
    نگاه سردرگمی بین چشم‌های مرددمون ردوبدل میشه و باهم طی یه قرارداد نا‌نوشته‌ای به اتاقم برمی‌گردیم و به‌طرف مبل‌های دو سمت معماریان حرکت می‌کنیم. نیشخندش از چشممون دور نمی‌مونه و نفس پرحرصی می‌کشه:
    - واقعا ًخجالت‌آوره! ببین یه شرکت مهندسی با این عظمت و جایگاه، چه کار‌ایی رو که برای سود بیشتر انجام نمیده. عجب دوره و زمونه‌ای شده! دیگه به هیچ‌کس نمیشه اعتماد کرد؛ ولی شما نگفتید اگه خون از دماغ یه نفر بریزه باید جوابگو باشید؟ ‌اگه پایه‌های اون ساختمون بریزه چطور می‌خواید جواب مردم رو بدید؟ تابه‌حال حتماً مهندس ناظر‌ا رو با پول می‌خریدید که صداشون درنیومده. خدا رو شکر من رفیق خودم رو توی این پروژه وارد کردم؛ وگرنه چه کار‌ایی که شما نمی‌کردید!
    هم‌زمان نگاهم با نگاه کیانمهر تلاقی می‌کنه و با قاطعیت دستم رو کنار چونه‌م می‌ذارم و جواب میدم:
    - آقای معماری! بسه دیگه! هر چی ما هیچی نمی‌گیم و صبر کردیم واقعیت معلوم بشه، شما بدتر به ما توهین می‌کنید. شرکت ما سال‌هاست به‌ طور رسمی داره توی این عرصه فعالیت می‌کنه و تا به امروز هیچ ساختمون بی‌کیفیتی نساختیم. شما اولین نفری هستید که دارید اعتراض می‌کنید؛ اما حق ندارید زحمات سالیانه‌ی ما رو زیر سؤال ببرید. ما حتماً مورد شما رو بررسی می‌کنیم تا ببینیم ماجرا چیه؛ اما تا اعلام نتیجه شما دیگه حق هیچ‌گونه توهینی نسبت به ما رو ندارید.
    بلند و دیوانه‌وار می‌خنده و نگاه عصبی من و کیانمهر، رگه‌های قرمز چشم‌هامون رو به رخ می‌کشه. بی‎توجه به ما جواب میده:
    - دیگه کار به بررسی نمی‌کشه آقا! اومدم اینجا تا قرارداد رو در حضور پدرتون فسخ کنیم و خسارتم رو بگیرم.
    چند دقیقه بعد مهندس شفیعی می‌رسه و به اتفاق هم شروع به بررسی نقشه‌ها می‌کنیم. توی نقشه‌هایی که دست مهندس شفیعیه، تعداد میله‌گرد‌ها درسته؛ اما خودشون ادعا می‌کنن توی کار از این تعداد میله‌گرد استفاده نشده. ما حتما ًباید خودمون بررسی کنیم. به‌همین‌خاطر ازشون می‌خوام که با هم سر پروژه بریم.
    ***
    مدتی بعد، هر چهار نفر سر محل احداث پروژه می‌رسیم. من و کیانمهر گوشه‌ای خلوت رو پیدا و شروع به بررسی می‌کنیم. بعد از دقایقی کیانمهر نگاه کلافه و عصبیش رو به چشم‌هام می‌دوزه. دستش رو روی پیشونیش می‌کشه و با صدایی که به‌شدت سعی داره آروم باشه تا توجه بقیه رو جلب نکنه، زمزمه می‌کنه:
    - کیاراد! انگار واقعاً راست میگن!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SHahRAshOB

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/06
    ارسالی ها
    1,543
    امتیاز واکنش
    22,715
    امتیاز
    861
    نفس پرحرصی می‌کشم و در حال زیر و رو کردن نقشه‌ها، جواب میدم:
    - آره؛ اما چطور ممکنه؟
    - الان با این وضعیتی که از نقشه‌ها پیداست، یعنی مهندسین ما کارشون رو درست انجام ندادن.
    لب‌هام روی هم فشار میدم و با غیظ و اخم‌هایی که کنترلشون از دستم در رفته، میگم:
    - بیا بریم نقشه‌های تو دست بچه‌ها رو نگاه کنیم.
    دوتایی به‌طرف بچه‌ها می‌ریم و بعد از نگاه کردن به نقشه‌ها، با مورد عجیبی رو‌به‌رو می‌شیم. کیانمهر با تعجبی که تو چهره‎‌ش موج می‌زنه، سؤالی نگاهم می‌کنه. بی‌اراده شروع به سؤال‌جواب‌ کردن می‌کنم.
    - مگه میشه؟ اینجا تعداد میله‌گرد‌ا کمتره؛ ولی تو نقشه‌ای که دست مهندس شفیعیه...
    میون حرفم می‌پره و بازوم رو توی دست فشار میده.
    - این نقشه‌ها با نقشه‌های توی دست مهندس شفیعی متفاوته.
    با همون صلابت همیشگی زمزمه می‌کنم:
    - متفاوت به کنار، اینا جعلیه.
    سرش با سرعت به‌طرفم می‌چرخه.
    - از کجا معلوم جعلی باشه؟
    - ما تابه‌حال همچین چیزی از زیر دستمون درنرفته کیانمهر، رفته؟
    سؤالم فکرش رو مشغول می‌کنه. قدمی به عقب برمی‌داره و سعی می‌کنه توجیهی براش پیدا کنه؛ اما...
    - شاید دقت نکردیم یا شاید یکی داره توی کارمون موش می‌دوئونه؟
    کت خاک‌گرفته‌م رو با دست می‌تکونم. نگاه‌های کنجکاو معماریان و شفیعی روی شونه‌هامون سنگینی می‌کنه و توانایی نشون دادن واکنش عادی رو ازمون گرفته، محکم و بدون نشون دادن کوچک‌ترین ضعفی، فاصله‌م رو با کیانمهر کم می‌کنم و چهره‌ای خونسرد به خودم می‌گیرم.
    - هر جوری که اتفاق افتاده، فعلاً این ماییم که حتی نمی‌تونیم به بچه‌ها گیر بدیم. اونا طبق نقشه کار رو پیش بردن. این یعنی اونایی که پشت این ماجران، مستقیماً ما رو هدف گرفتن و می‌خوان به ما لطمه وارد کنن. هدف ماییم، امضای ما زیر این نقشه‌هاست.
    پریشون و سردرگم میشه. ابرویی براش بالا می‌اندازم و اشاره‌ای به وجود اون دو نفر می‌زنم. خودش رو جمع‌و‌جور می‌کنه و آهسته میگه:
    - حالا چی‌کار کنیم؟
    - نمی‌دونم. فعلاً که گیجم! جواب اینا رو چی بدیم؟
    نیم‌نگاه زیرچشمی بهشون می‌اندازه.
    - شکایت کنن بیچاره می‌شیم.
    - فعلاً رفتیم پیششون چیزی نگو. ما فقط باید طوری رفتار کنیم که نشون بده اشتباهی صورت گرفته. حتی شده با پرداخت خسارت و شروع دوباره‌ی کار باید جلوشون رو بگیریم.
    نا‌محسوس سرش رو با نگرانی تکون میده.
    - این آدمی که من دیدم آتیشش خیلی تنده.
    - چاره‌ای جز تحمل نداریم. باید به سازش برقصیم تا نرم بشه.
    دوتایی با ظاهری که به سختی عادی و لبخندزنان نگهش داشتیم، به‌طرف آقای معماری و شفیعی می‌ریم. با دیدنمون یه‌کم جابه‌جا میشن و صدای قدم‌های ما روی سنگلاخ‌ها می‌پیچه.
    - آقای معماری! ما ساختمونا و برجای بزرگی توی این شهر ساختیم؛ اما هیچ‌وقت با این مشکل رو‌به‌رو نشدیم؛ ولی از اونجایی که همه‌ی ما انسانیم و انسان هم می‌تونه اشتباه کنه، به‌ نظرم این یه اشتباه بزرگ بوده که ما واقعاً از شما معذرت می‌خوایم و همه خسارت شما رو جبران می‌کنیم. خود آقای شفیعی هم ما رو می‌شناسن و می‌دونن ما همچین کاری رو تحویل مردم نمی‌دیم.
    آقای شفیعی که تا این لحظه با نگاهی دقیق به هر سه‌ی ما خیره شده بود، سکوتش رو می‌شکنه.
    - من هم خیلی از این اتفاق متعجب شدم. از شما بعید بود مهندس!
    حمایت نهفته‌ی مهندس شفیعی، محکمم می‌کنه به اینکه هنوز امیدی مونده. به تلاشم ادامه میدم و سعی می‌کنم با صحبت کردن، موضوع رو همین‌جا قبل از شروع آبروریزی جمعش کنم.
    - ما امروز واقعاً شرمنده‌ی شما شدیم. تا به الان همچین موردی نداشتیم و نیاز به بررسی داریم. باید بدونیم این کار ناشی از سهل‌انگاری و قصور ما بوده یا اینکه شاید توسط کسانی دیگه انجام شده. به ما فرصت بررسی بدید. تا اون زمان هم این پروژه رو شخصاً بر عهده می‌گیریم.
    بی‌حوصله پاش رو روی سنگلاخ‌ها می‌کشه. سنگ کوچیکی رو با گوشه‌ی کفشش به‌سمت لاستیک ماشین پرت می‌کنه و از این حرکتش مشخصه هنوز عصبیه و آتیشش تنده.
    - وقتی شکایت کردیم، می‌فهمید دنیا دست کیه! اون زمان باید فکر اینجاش رو می‌کردید، نه حالا که کار تموم شده، تازه یادتون بیاد خودتون شخصاً باید سرکار می‌بودید.
    نفس عمیقی می‌کشم تا به خشمم مسلط بشم و حرفی نزنم که کار خراب بشه. دستم رو توی جیب شلوارم می‌ذارم و با آرامشی تأثیرگذار، جواب میدم:
    - آقا! من به شما گفتم. خودمون هم توی این اتفاق موندیم و قطعاً عمدی نبوده. بخواید شکایت کنید تا بیاد مقدمات کار بگذره و قاضی حکم صادر کنه و ما خسارت بدیم، زمان زیادی از دست میره و کارتون خیلی عقب میفته. اگه ادعای عمدی‌بودن این ماجرا رو هم نتونید ثابت کنید و مشخص بشه خطا یا توطئه بوده، قطعاً ما هم دعوی متقابل در جهت اعاده‌ی حیثیت مطرح می‌کنیم. به‌ نظر بنده که این کارتون عقلانی نیست. وقتی ما می‌تونیم خودمون مشکل رو حل کنیم، این‌همه سختی و بلاتکلیفی چرا؟ اجازه بدید، ما این سری تضمین می‌دیم کار رو براتون به نحو احسنت انجام بدیم. جوری که هم شما راضی باشید، هم ما. آقای معماری گره‌ای که با دست باز میشه رو با دندون باز نمی‌کنن!
    - پس اعتماد من به شما چی میشه؟
    خدا رو شکر این دفعه به‌خیر گذشت و با وساطتت آقای شفیعی، از یه شکایت و آبروریزی جون سالم به در بردیم؛ اما این خراب‌کاری‌ها کار چه کسی می‌تونه باشه؟ کی کمر به نابودی ما بسته؟ نقشه‌های جعلی از کجا به دست این بچه‌ها رسیده؟ یعنی اقدام بعدیشون چی می‌تونه باشه؟
    ***
    نگاهم از آینه‌ی ماشین، به تیله‌های زمردین چشم‌هام می‌افته و عصبی آینه رو پس می‌زنم که فقط یه‌کم به‌سمت ماندانا برمی‌گرده. چشم‌های متعجبش نیم‌رخم رو سنگین می‌کنه.
    - چرا تا خودت رو توی آینه دیدی، عصبی شدی؟ راستش چند وقتیه متوجه شدم هربار نگاهت به خودت میفته، عصبی میشی و فرار می‌کنی!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا