پست نودو چهار
باران:پدرجون:خب دیگه..صداتم ک سرپدرت میبری بالا؟!
باران:نبردم...
بعدم راهمو کشیدم رفتم بالا..خریت پشت خریت...وایی چرا من انقدر خرم..وقتی رفتم توی اتاقم افتادم روی تختم فقط داشتم گریه میکردم...
شب باصدای درازخواب پریدم..دیدم بابا وبردیا ومامان مهتان
بابا:این لوس بازیا چیه؟
باران:کدوم؟
بابا:کدوم؟بــاران
باران:بابایی..من صدامو نبردم بالا!
بابا:الانکه بردی
بردیا:بس کن!
باران:ببخشید..
بابا:ببخشم؟به همین راحتی؟
باران:بابایی؟
بابا:ساکت...توی اتاقت میونی حق نداری پاتوبزاری بیرون
باران:چرااااا؟برای چی؟مگه چیکارکردم؟بـــابااییی:(
باورم نمیشد..هنوز گیج بودم...یه طرف صورتم میسوخت...بردیا زدتوگوشم...چطوری؟
تاحالا ناخن کوچیکش بهم نخوره..فقط اروم داشتم گریه میکردم
بردیا:ازکی تاحالا انقدر زبونت درازشده؟(داد)
مگه چی گفتم؟
بابا:بسه بردیا..بیرون!دفعه اخرتم هست افتاد؟
بردیا:بابا...
بابا:خودم اینجا وایستادم..لازم نکرده شمابزرگتر کنی...این اسمش بزرگتری نیست.بیرون همین حالا!
حالم بدبود..خیلی...خیلی امروز استرس داشتم.خیلی...
بعدازرفتن بردیا...مامان امد پیشم...حتی نمی تونستم پلکمو بازکنم....
مامان:بهادر..
بابا:چی شده؟
مامان:ب...بر..برو زنگ بزن دکترررررررررر(داد)
دیگه هیچی نفهمیدم...فقط تاریکی مطلق....