کامل شده رمان باران می‌بارد | شقایق گلی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

SHahRAshOB

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/02/06
ارسالی ها
1,543
امتیاز واکنش
22,715
امتیاز
861
دستی بین مو‌های مشکی جوگندمیش می‌کشه. سرش رو با افسوسی که از نگاهش پیداست تکون میده. بی‌هدف دستش رو دور فنجون چایش می‌کشه. غرق خاطراتی شده که انگار دوستش نداره یا از بیانش...
- از هیچ کاری ابایی نداشت و خیالش بابت همه‌چیز راحت بود. می‌دونست من همیشه هستم تا خرابکاریاش رو جبران کنم و پدری که بی‌اندازه پول به پاش بریزه. یه آدم سرخوش و بی‌خیال افراطی شده بود. به هیچ‌چیزی پایبندی نداشت. فقط ۲۲ سالش بود که یه روز اومد خونه. برای اولین بار بود می‌دیدم سردرگم و حیرونه. با ترس به اتاقش پناه برد. هرچی صداش می‌زدم جواب نمی‌داد. آخرش با هزار بدبختی راضی شد و در رو باز کرد؛ اما چه در باز کردنی! کاش هیچ‌وقت اون روز دنبالش نرفته بودم!
دستی به پیشونیش می‌کشه و برای لحظاتی مکث می‌کنه. انگار از گفتن حرف‌هایی که می‌خواد بزنه چندان راضی نیست و خاطرات بدی رو توی ذهنش تداعی کرده. با کلافگی لیوان چایش رو بالا می‌بره. بابا گفت برادرش دو سال کوچیک‌تر بوده. جالبه که کیانمهر هم دو سال از من کوچیک‌تره؛ اما برعکس همایونه. تا جایی که یادم میاد آدم مسئولیت‌پذیری بارش آوردیم و همیشه خودش مسئول کار‌هاش بوده، نه من. من حمایتش می‌کردم؛ اما نه در حدی که خیالش راحت باشه و بتونه هرکاری دلش خواست انجام بده. کیاچهر هم که دیگه از اون طرف بوم افتاده بود و با ما کاری نداشت. بابا دستش رو از روی لیوان برمی‌داره. سرش رو صاف می‌کنه و غرق در خاطرات قدیمی، زمزمه‌وار ادامه میده:
- رفتم داخل اتاقش. رفتاراش ترسیده و هیستریک بود. شک نداشتم این‌دفعه دیگه خرابکاری بدتری در پیش داریم. بعد از مدتی بالاخره زبون باز کرد و گفت بچه‌دار شده، اون هم از یه دختر غریبه‌ی آشنا، دختری که باباش دشمن قدیمی بابامون بود. شوکه شده بودم و هزار افکار مختلف به ذهنم هجوم آورده بودن. پرسیدم «یعنی چی؟ درست بگو.» که زبونش باز شد و گفت مدتی با دختری دوست شده بوده. به کمک یه نفر بدون اینکه به کسی خبر بده دختره رو به عقد خودش درمیاره. می‌گفت دوستم گفته این کار مشکلی ایجاد نمی‌کنه و کسی هم باخبر نمیشه. دختره هم از بس عاشقش بوده قبول می‌کنه. مخصوصاً به‌خاطر شرایطی که داشته و فکر می‌کرده این‌طوری...‌ گفت دختره چهار-پنج‌ماهه بارداره و حالا برادرش فهمیده. می‌دونستم اگه بابا از این قضیه بویی ببره و خبرش جایی بپیچه، خودش رو که دار می‌زنه هیچ، آبرو حیثیت هم دیگه برامون نمی‌مونه. توی اون دوره این چیزا قبحش خیلی بیشتر از الان بود. دختر رو زنده نمی‌ذاشتن و پسر رو تا می‌خورد می‌زدن. تصمیم گرفتم ببینم چطوری میشه قضیه رو بی‌سروصدا جمع کرد تا کسی بویی نبره. رفتم دنبال برادر دختره که آشنامون بود. اولش خیلی عصبی بود. ده بار بهم حمله کرد؛ اما هر بار دستاش رو محکم می‌گرفتم و می‌غریدم «این موضوع با داد تو و کتک‌خوردن من و اون دو نفر حل نمیشه. بیا فکرامون رو رو هم بذاریم و مشکل رو جوری حل کنیم که نه کسی از فامیل تو بویی ببرن و نه کسی از آشنا‌های خاندان ما.»
آه بلندی می‌کشه و بی‌هدف قاشق رو توی فنجون به گردش در میاره. درک می‌کنم. اصلا ًتکرار اون روز‌ها براش خوشایند نیست.
- خوشبختانه یه نیمچه فهمی داشت و عقلش می‌رسید این چیز‌ا با دعوا و درگیری فقط باعث آبروریزی بیشتر میشه. بالاخره قبول کرد و دونفری فکر‌مون رو روی هم گذاشتیم. آخرش قرار بر این شد که دختره رو قبل از اینکه کسی ببینتش بفرستیم برای مدتی با همین برادر و زنش برن شهر دیگه. خوشبختانه یا متأسفانه مادر و پدر دختر زنده نبودن تا بویی از این ماجرا ببرن و کارمون سخت بشه. فردای اون روز فرستادمشون رفتن. قرار شد بچه به دنیا بیاد؛ چون ما هیچ‌کدوم توان کشتن اون بچه رو نداشتیم. از چهار ماه هم رد شده بود و بچه دیگه روح داشت. مدت‌ها گذشت و بچه به دنیا اومد. با بابا صحبت کردیم که رضایت به ازدواج این دو نفر بده. بابا که از هیچی خبر نداشت؛ اما به‌خاطر کینه‌ی قدیمی که از پدر اون دختر داشت قبول نمی‌کرد. هرچی اصرار کردیم نشد و بابا رضایت نداد. حالا مونده بودیم باهاشون چیکار کنیم که داد برادر پری هم دراومد. می‌گفت باید بچه‌تون رو ببرید و طلاق خواهرم رو بگیرم. همایون هم علاقه‌ی زیادی به پری نداشت که براش مهم باشه؛ اما مهر بچه به دلش افتاده بود، فقط به‌خاطر داشتن اون می‌خواست با پری ازدواج کنه. اوضاع بدجور بهم ریخته بود، از طرفی فشار‌ای برادر پری و التماسای مظلومانه‌ی خودش، از طرفی هم قدرت مطلق‌ بودن بابا و بی‌اختیاری ما دوتا. آخرش یه روز مجبور شدم تصمیم بگیرم که...
نفس عمیقی می‌کشه و بعد از خوردن جرعه‌ای از چایی ادامه میده:
- دیدم این‌جوری فایده‌ای نداره. بچه داره بزرگ میشه و فرصت حتی عروسی رسمی گرفتن هم از هر دوشون گرفته شده. تصمیم گرفتم اون بچه رو خودم بزرگ کنم و به کسی نگم چه اتفاقی افتاده. برادر پری به‌شدت با این تصمیمم موافقت کرد. همایون هم دیده بود چاره‌ای نداره و از طرفی عاشق بچه‌ش بود، فهمید این‌طوری براش بهتره و می‌تونه حداقل توی خاندان خودمون با احترام و خیال راحت نگهش داره، قبول کرد. فقط پری التماس می‌کرد بچه‌ش رو ازش نگیریم؛ اما توی اون لحظه هرگز به التماسای اون اهمیت ندادم، فقط هدفم مهم بود و آبرو. التماسای پری چه اهمیتی داشت!
تپش‌های قلبم نا‌منظم شده. نفسم بالا نمیاد. یعنی کدوم یکی از ما...‌‌ نه نه...‌ قاعدتاً من نباید بترسم؛ چون تا جایی که یادم میاد ما دوقلو بودیم. بابا خودش گفت خبر تولدمون رو از آلمان شنیده؛ پس چرا دلهره دارم؟ اصلاً اون بچه کجاست؟ چه بلایی به سرش اومده؟ شاید اصلاً زنده نیست و توی بچگی مرده. آره همین باید باشه؛ وگرنه جور دیگه‌ای نمی‌تونه ممکن باشه. یعنی نباید باشه! با صدای بابا از فکر بیرون میام:
- ذره‌ای به گریه‌هاش اهمیت ندادم. بچه‌ی شیرخوارش رو از دامنش بیرون کشیدم و با خودم به عمارت آوردم. همیشه برای خودم قدرت و حرمتی داشتم و مادرت عاشقم بود. براش توضیح دادم و از اونجایی که قلب مهربونی داشت برای جلوگیری از آبروریزی و آواره‌شدن بچه قبولش کرد و مهرش به دل مادرت افتاد. اون‌قدر دوستش داشت که بعد از مدتی من هم یادم رفت برادرزاده‌مه. اون‌قدر براش احترام قائل بود که من هم نا‌خواسته براش پدر شدم. وقتی شروع کرد به چهاردست‌وپا رفتن من و مادرت بودیم که هواش رو داشتیم، وقتی اولین قدماش رو برمی‌داشت ما عین سایه مواظبش بودیم و ذوق می‌کردیم. آخرش دیگه تبدیل شد به همه‌چیزمون. دیگه نمی‌تونستیم ازش دل بکنیم. وقتی برای اولین بار گفت «بابا» دیگه نتونستم ازش دل بکنم. بدجنس شده بودم. نذاشتم همایون بعد‌ها که دوباره ازدواج هم کرد بتونه به دستش بیاره. هر بار که گفت تهدیدش کردم و گفتم برو. مادرت باردار شد، همایون با شنیدن این خبر باز هم سراغم اومد و من این بار با لحن بدتری بیرونش کردم و گفتم «نمی تونم ازش دل بکنم. دیگه برای ما پسرمون شد و حتی اسمش رو هم ما انتخاب کردیم. دیگه دیره همایون.» می‌دونم بد کاری کردم و تاوان سختی هم براش دادم؛ اما من هم نیتم بد نبود، بهش وابسته شده بودیم. توی این دنیا هیچ‌چیز برام باارزش‌تر از آرامش مادرت نبود. اگه کیاچهر رو ازش می‌گرفتم به هم می‌ریخت. راستش چند بار که وجدانم خیلی بهم فشار می‌آورد، حرفش رو پیش کشیدم؛ اما مادرت بی‌تاب می‌شد. حتی همایون سعی کرد بچه‌ش رو به‌زور ببره؛ اما با دیدن وابستگی شدیدی که کیاچهر به ما داشت و همین‌طور شناسنامه‌ای که من به نام خودمون گرفته بودم و...‌ نتونست کاری از پیش ببره. آخرش هم ما هیچ‌وقت اون بچه رو برنگردوندیم و همایون هم هیچ‌وقت من رو نبخشید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • SHahRAshOB

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/06
    ارسالی ها
    1,543
    امتیاز واکنش
    22,715
    امتیاز
    861
    «خدایا باورم نمیشه! یعنی کیاچهر برادرم نیست؟ یعنی تموم این سال‌ها اون فقط پسرعموم بوده؟ بابا چطور تونست یه همچین کاری بکنه؟ بابا، کوه گذشت و صبرم، بچه‌ای رو به باباش برنگردونده. خدای من چه خبره؟ باورم نمیشه. چرا این‌طوری شد؟ چرا الان داره بابا اینا رو بهم میگه؟ این حق ما نبود که زودتر بدونیم؟ یا حتی حق کیاچهر که بتونه زودتر بفهمه؟» سرم رو محکم با دو دست فشار میدم. تموم این سال‌ها کیاچهری رو برادر می‌دونستم که در اصل پسرعموم بوده. نمی‌فهمم، هیچی نمی‌فهمم. الان بعد اون مصیبتی که با ماندانا داشتم وقت این حرف‌ها نبود. ناگهان سرم رو بالا میارم و به چشم‌های بابا خیره میشم. کاش همه‌چیز دروغ باشه! کاش واقعیت نداشته باشه! بابای من نباید...
    - بابا؟
    عجز و التماس نگاهم رو می‌فهمه. سریع حرفم رو قطع می‌کنه و میگه:
    - نپرس پسرم. از کاری که کردم پشیمونم؛ اما چه فایده؟ دیگه برای هر افسوسی دیر شده.
    آه بلندی می‌کشه و سرش رو پایین می‌اندازه. شرم می‌کنه یا عذاب وجدان داره؟ نمی‌دونم؛ اما درست نیست. این ماجرا از اول پایه‌هاش سست بوده. بعد از چند ثانیه سکوت سختی که به هردومون گذشت، سرش رو بالا میاره و به چشم‌هام خیره میشه.
    - کیاچهر هیچی از ماجرا نمی‌دونه، مبادا حرفای امروز من رو برای کسی بازگو کنی. امروز تموم این حرفا رو با اینکه برای خودم بیانش خیلی سخت‌تر از اون چیزی که تو داری فکر می‌کنی بود؛ اما همه رو گفتم فقط به‌خاطر اینکه تو بدونی کجا ایستادی. خوب به حرفام گوش بده، چیزی می‌خوام بهت بگم که با شناختی که از تو دارم درکش برات آسون نیست. پسرکم می‌دونم عذاب می‌کشی، می‌دونم برخلاف ظاهر مقتدر و محکمی که به خود می‌گیری به‌شدت احساساتی و حساسی؛ اما...
    رنگ نگاهش عوض میشه. ناگهان تبدیل به آدمی جدی میشه، مقتدرانه به چشم‌هام خیره میشه و شمرده و تهدیدوار زمزمه می‌کنه:
    - حق نداری بعد شنیدن حرفای من به‌هم بریزی کیاراد، می‌فهمی؟! حق نداری به‌ هم بریزی! حق هم نداری جا بخوری یا کم بیاری! کوچک‌ترین واکنشی نشون بدی جلوی همه این آدما جوری می‌خوابونم توی گوشت که نتونی از جات بلند بشی.
    حیرتم دو برابر میشه‌. «کدوم حرف‌ها؟ منظورش چه واکنشه؟ خدایا باز چه اتفاقی افتاده؟ باز کجای زندگی من لنگ شده و لگد روزگار خورده که بابا با زور تهدید می‌خواد جلوی شکستنم رو بگیره؟ باز چی شده؟ خدایا امون بده. دِ روزگار لامصب یه جایی این دور سرنوشت رو نگه‌ دار! نمیشه که همیشه علیه من بچرخی. یه جا تمومش کن خدا!» صداش کنار گوشم زنگ می‌خوره و از بهت بیرونم میاره.
    - ههم این حرفا رو زدم تا بدونی اون بچه برادرزاده‌ی تو نیست و از همه مهم‌تر اینکه باید بدونی بچه از اول ضعیف بود و دکتر پیش‌بینی می‌کرد زنده نَمونه. به همین خاطر سانیا خونه‌نشین شد و در مطبش رو بست.
    اینا رو گفتم؛ چون باید می‌فهمیدی. دیگه نمی‌خوام مثل گذشته با نگفتن حقیقت بشینم و نابودشدن روحت رو تماشا کنم. قبلاً اشتباه کردم و حق دیگران رو به بچه‌م برتر دونستم و رازی رو برملا نکردم؛ اما دیگه اون اشتباه رو نمی‌کنم. گفتم که بدونی ماجرا چیه و تو مقصر این حادثه نبودی، تو گناهی نداشتی که یکی دیگه بی‌وجدان بود و اون نوشته رو روی دیوار نوشت و اون کیک رو فرستاد. تو مقصر نبودی که چشمای سانیا از ترس سیاهی رفت و سرش به ستون خورد و بچه از دست رفت. الان فقط باید دنبال باعث و بانیش بگردیم کیاراد.
    - دنبال کی بگردیم؟ چرا؟ چی شده بابا؟ داری چی میگی؟ نگو این بار هم من باعث شدم! نگو نحسی من باز هم دامن آدمی رو گرفته!
    چهره‌ی بابا برای لحظه‌ای عصبانی و برافروخته میشه و بی‌هوا می‌غره:
    - بس کن کیاراد، خودت رک جمع کن! از کی خرافاتی شدی و به این خزعبلات اعتقاد پیدا کردی؟ نحسی چیه پسر؟ کار دنیا روی این خرافات نمی‌چرخه.
    چیزی توی قلبم فرو می‌ریزه. یه جایی وسط قلبم خالی شده. نفسم گرفته و پشت دیوار بغضم اسیر شده. نا نداره بیرون بزنه. خود من هم دیگه نا ندارم نفس بکشم. «این‌ بار دیگه نه! خدایا باز داره چه اتفاقی میفته؟ این دیگه چه مصیبتی بود که روی تموم بدبختیام آوار شد؟» از خشم و نفرت دندون‌هام به هم سابیده میشه. لعنت به کسی که باعث این بلا شد! خودم نابودش می‌کنم و از روی زمین برش می‌دارم. با خشم مشتم رو به میز می‌کوبم و از جا بلند میشم. صندلی با صدای بدی از پشتم می‌افته و توجه اطرافیان جلب میشه، فریادی می‌زنم که چهار ستون تنم رو از درد می‌لرزونه:
    - باعث و بانیش رو زنده نمی‌ذارم. به خدا زنده نمی‌ذارم بابا. از حق خودم گذشتم؛ اما از حق کیاچهر و سانیا نه.
    با سرعت به‌طرف در رستوران حرکت می‌کنم. بابا اسمم رو فریاد می‌زنه؛ اما دیگه تحملی برای ایستادنم وجود نداره. سرعتم رو بیشتر می‌کنم و صدای قدم‌های تندی رو از پشت سرم می‌شنوم.
    - کیاراد، صبر کن.
    گوشم بدهکار نیست، طاقتم تموم شده. از الان به بعد دیگه لحظه‌ای آروم نمی‌گیرم تا این آدم بی‌بته رو پیدا کنم. همون بی‌شرافتی که جرئت رو‌به‌رو شدن با خود من رو نداره و به‌جاش از این روش‌های احمقانه و ظالمانه استفاده می‌کنه. به خداوندی خدا نابودش می‌کنم. دستی محکم بازوم رو به چنگ می‌گیره. از درد می‌ایستم تا صاحب این پنجه‌های قدرتمند رو ببینم. به‌محض اینکه سرم رو برمی‌گردونم، سیلی محکمی به صورتم می‌خوره و شوری خون رو توی دهنم حس می‌کنم. بهت‌زده دستم رو جای سیلی می‌ذارم. خون از لب پاره‌شده‌م فرو می‌ریزه. «چرا آخه؟ چرا زدی بابا؟ این دستا از چیزی که فکر می‌کردم قدرتمند‌تره! تا‌به‌حال طعمش رو نچشیده بودم.عجب قدرتی داری بابا! عجب ناز شصتی!» بغض توی گلوم چنگ می‌زنه. چشم‌های به خون نشسته‌ی بابا نگاهم رو دنبال می‌کنه. با عصبانیت بازوم رو می‌کشه و وادار به حرکتم می‌کنه. چند نفر از مردم که با صدای سیلی به ما خیره شدن با دیدن صورت عصبی بابا می‌ترسن و سریع روشون رو برمی‌گردونن. بابا در ماشین رو باز می‌کنه. قصد داره من رو سوار کنه؛ ولی این بار نه، حالا دیگه من هدف دارم و محاله کوتاه بیام. مچم رو به‌سختی از پنجه‌های محکم بابا بیرون می‌کشم. نگاهم می‌کنه،‌ با نفس‌های تند و بریده می‌غرم:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SHahRAshOB

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/06
    ارسالی ها
    1,543
    امتیاز واکنش
    22,715
    امتیاز
    861
    -‌ من با شما نمیام. حالا دیگه هدفم رو پیدا کردم. محاله کوتاه بیام. محاله بذارم قسر دربرن. بابا جلوم رو نگیر. من دیگه صبر نمی‌کنم.
    درحالی‌که سعی می‌کنه صداش از یه حدی بالا نره و توجه اطرافیان رو جلب نکنه، دندون‌هاش رو از خشم روی هم می‌سابه. تیز و سنگین نگاهم می‌کنه و زیر لب می‌غره:
    - پسره‌ی احمق، این‌همه باهات حرف زدم که این‌جوری جوابم رو بدی؟ که دستت رو بندازی توی جیبت و بگی می‌کُشمش تمام؟ مگه شهر هرته پسرجان؟ جای پیدا کردن یه راه‌حل منطقی این رفتار احساسی چیه از خودت نشون میدی؟
    به چشم‌هاش زل می‌زنم. جنگ چشم‌هامون تمومی نداره و این نگاه گستاخ منه که امروز قصد کوتاه اومدن نداره.
    - من دیگه ساکت نمی‌شینم.
    - با من میای خونه، اونجا باهم یه فکری براش می‌کنیم.
    گر می‌گیرم. جریان خون توی رگ‌هام مختل شده. بابا چرا به فکر من نیست؟ «بابا باید راحتم بذاری. باید...» نفس‌هام تند میشه. با صدای تحلیل‌رفته و خشک فریاد می‌کشم:
    - بچه‌ی کیاچهر مرده.
    سریع برمی‌گرده. چشم‌هاش رنگ خون می‌گیره. پلک‌هام رو محکم روی هم می‌بندم. صدای دادش توی گوشم زنگ می‌زنه:
    - به درک!
    مچ دستم رو رها می‌کنه. نگاهش رو ازم می‌گیره و به‌سمت ماشینش حرکت می‌کنه. صدای نفس‌های تندش رو از همین‌جا می‌شنوم. با لحنی عصبی و آهسته با خودش زمزمه می‌کنه:
    - لعنت به من! هرچی می‌کشم از حماقت خودم بود، از یه تصمیم...
    بدون اینکه به من نگاهی بندازه، مستقیم پشت فرمون ماشینش می‌شینه و به گاز ازم دور میشه. دستم رو توی جیبم می‌ذارم. قدم‌هام رو آهسته برمی‌دارم. «چرا یه بچه‌ی بی‌گـ ـناه این وسط قربانی شد؟ برای چی؟ اون آدم کیه که برای لحظه‌ای دست از سرم برنمی‌داره؟ چی از جونم می‌خواد که ذره‌ای رد یا اثری از خودش به جا نمی‌ذاره و فقط به همین تهدید‌ا بسنده کرده؟ آرامش قبل از طوفانه یا واقعاً توانایی مقابله نداره؟ شاید هم می‌خواد ذره‌ذره نابودم کنه! شاید هم یه جایی نشسته و به دست‌وپازدنم می‌خنده! تا‌به‌حال هیچ نشون و رد ازش پیدا نکردم.» صدای قدم‌هام توی سکوت پیاده‌رو می‌پیچه. از جلوی مغازه‌ها عبور می‌کنم و مثل گمشده‌ای فقط دور شهر می‌گردم. پاهام از درد زق‌زق می‌کنه و انگشت‌هام ملتهب شده؛ اما آرامش به وجودم برنمی‌گرده. این روز‌ها شدم شکل آدمی که بارش مصیبته که از زمین و زمان براش می‌باره. کسی که نمی‌دونه داره چی به سرش میاد و حتی الان کجای زندگیش ایستاده. تا میام تلاش کنم یه قسمت از زندگیم رو به راه بشه، به طور غیرمنتظره، قسمت دیگه‌ای به هم می‌ریزه.
    جلوی آینه‌ی غبارگرفته‌ی مغازه‌ای می‌ایستم. مغازه‌ی آینه‌فروشیه، همون شیء ترسناکی که از رو‌به‌رو شدن باهاش می‌ترسم؛ ولی امشب عجیب پر از خالی شدم. چهره‌م از پشت هزاران آینه‌ی اینجا و توی تاریکی بیشتر شبیه یه شبح به نظر می‌رسه که وسط زندگی ایستاده و قدم‌هاش سست شده؛ اما هنوز هم محکمه. سرم رو تکون میدم و به آینه‌های مختلف نگاه می‌کنم. سرم رو می‌چرخونم تا نبینم. یه ماشین اونجا پارک شده. «چقدر آشناست، این همون پرشیای مشکی نیست؟ همونی که چند بار قبلاً دیده بودمش؟» با دقّت بیشتر، اما بدون جلب توجه از آینه نگاهش می‌کنم. به نظر می‌رسه خودش باشه؛ اما اینجا چی‌کار می‌کنه؟ از اینجا چیز زیادی معلوم نیست؛ اما حسی بهم میگه راننده توی ماشینه و داره رفتار من رو کنترل می‌کنه. امیدوارم اشتباه کرده باشم؛ ولی اگه واقعاً دنبال منه چرا توی این چند وقت هیچ واکنشی نشون نمیده؟ همیشه فقط از دور منتظرم می‌مونه. ممکنه از طرف کسی دستور گرفته باشه؟ بدون جلب توجه به مسیرم ادامه میده. از گوشه‌ی چشم حواسم به پشت‌سرمه و دزدانه این سایه‌ی مجهولِ بااراده رو نگاه می‌کنم. یه‌کم که دور میشم، ماشین بی‌صدا به حرکت درمیاره. درسته دنبال خودمه. اشتباه نکردم. چراغ‌هاش رو خاموش کرده و به‌خاطر رنگ سیاهش دید کمتری داره. ممکنه بار‌ها همین‌طوری تعقیبم کرده باشه که با این رنگ ماشین و چراغ‌های خاموشش متوجه نشده باشم؟ شاید حتی بیشتر از تصور من!
    این چهارراه باید مناسب باشه. خط‌کشی هم داره. باید وقتی که حواسش نیست سریع وسط خیابون بپرم و از خط‌کشی خیابون رد بشم. شاید از اینجا بهترین جایی باشه که بتونم از این زاویه عکس‌العملش رو بسنجم. نفس عمیقی می‌کشم. اون هم به حرکت آرومش ادامه میده و متوقف نمیشه. پام رو روی خط‌کشی می‌ذارم. قدم‌هام رو تند می‌کنم. سریع به وسط‌های خیابون می‌رسم. ناگهان سرعت می‌گیره. فاصله‌ی بینمون کم میشه. صدای گاز ماشینش توی گوش می‌پیچه. فرصت عکس‌العملی ندارم. مات می‌ایستم و نگاهش می‌کنم. فرمون ماشین رو به‌طرف من گرفته. توی یه چشم به هم زدن جوری کنار پام ویراژ میده که روی زمین می‌افتم و برای لحظه‌ای چشم‌های سبزرنگ قرمزشده‌ش توی نگاهم قفل میشه. هنوز هم نبضم می‌زنه. به من نخورد؟ من سالمم؛ اما چرا این کار رو کرد؟ می‌تونست همین‌جا کار رو تموم کنه؛ اما... چشم‌هاش... نگاهش...
    خدایا این کیه؟ چشم‌هاش سبز بود. زمردین نگاهش رنگ نفرت داشت. مشت‌هام روی زمین سست میشه. توانم رو از دست میدم. با دو دستم سرم رو محکم می‌گیرم. خدایا اینجا چه خبره؟ ملتهب میشم. مردم با تعجب نگاهم می‌کنن. ماشینی به‌سختی جلوم متوقف میشه. دستش رو روی بوق گذاشته و با عصبانیت نگاه می‌کنه . فریاد می‌کشم و با قلبی که تیر می‌کشه، جسم سنگینم رو به جدول بلوار می‌رسونم. «خدایا این امکان نداره. اون اینجا چی‌کار می‌کنه؟ اون الان باید...‌ نه من اشتباه دیدم. حتماً اشتباه دیدم. حالم بده و حتماً توهم زدم. این ممکن نیست، من دارم دیوونه میشم، نه؟» می‌خندم و صدای بلند قهقهه‌م سکوت شب رو می‌شکنه. جز عبور گاه‌وبی‌گاه ماشین‌ها، صدای دیگه‌ای به گوش نمی‌رسه. از جا بلند میشم. دیوونه شدم رفت. فقط همینم کم مونده بود، آدم توهمی هم شدم. طرف هر کسی که بود خوب تونست من رو به هم بریزه. فقط قصدش رو نمی‌فهمم، اگه می‌خواست من رو بکشه باید همون‌لحظه می‌کشت؛ اما این کار رو نکرد. صورتش رو کامل نتونستم ببینم؛ اما چشم‌هاش...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SHahRAshOB

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/06
    ارسالی ها
    1,543
    امتیاز واکنش
    22,715
    امتیاز
    861
    ***
    - همون‌طور که خواسته بودی دنبالش گشتم.
    - خب؟
    چند قدم به‌طرفم برمی‌داره و نزدیک میز می‌ایسته. دستش رو زیر برگه‌ها می‌ذاره و به‌طرف من هلشون میده.
    - حدست درست بود. دقیقاً از روز مرگ محمد به این طرف تموم حسابا بدون دستکاری و درست سر جای خودشون قرار گرفته.
    - و نقشه‌ها هم درست و بی‌نقصه...
    صدای پدرام که دنباله‌ی حرف میلاد رو گرفت، توجه‌م رو به خودش جلب می‌کنه. دستم رو زیر چونه‌م می‌ذارم و مغزم شروع به حلاجی و پردازش ماجرا می‌کنه. چطور ممکنه این آدم‌هایی که تمام این مدت بدون هیچ عیب و نقصی کارشون رو انجام می‌دادن، درست بعد از مرگ محمد اعمالشون قطع بشه؟
    - من هم توی همین موندم. این وسط یه اتفاقی افتاده که خرابکاریای چندماهه‌ی این افراد ناگهان قطع شده.
    پدرام جمله‌ی میلاد رو تأیید می‌کنه و سرش رو تکون میده. پاهاش رو روی هم می‌ذاره و نگاهش رو بین من و میلاد می‌گردونه. به فکری که توی مغزم می‌چرخه اجازه‌ی بروز نمیدم؛ این امکان نداره! بحثمون بی‌نتیجه تموم میشه و میلاد و پدرام اتاق رو ترک می‌کنن. خودکار رو توی دستم می‌گیرم و امضایی به برگه‌ی قرارداد جدید می‌نشونم. مُهر رو برمی‌دارم و به استامپ می‌زنم...
    - مهندس می‌تونم بیام داخل؟
    با تعجّب به خانم معروفی نگاه می‌کنم. بدون هیچ در زدنی سرش رو مثل کودکان از لای در داخل آورده و با چشم‌هایی ترسیده نگاهم می‌کنه. حیرت توی وجودم رو کنار می‌ذارم. صاف میشم.
    - بفرمایید!
    قدم‌هایی آهسته و کم‌جون برمی‌داره. چند قدم جلو میاد و روی نزدیک‌ترین مبل می‌شینه. تابه‌حال در این حد چهره‌ش رو مضطرب و نگران ندیده بودم. ماجرا چیه؟ بهتره حرف نزنم تا بتونه با خودش کنار بیاد. بعد از چند دقیقه مکث با صدایی لرزون زمزمه می‌کنه:
    - شما دارید دنبال مقصر دستکاری توی نقشه‌ها و حسابداری می‌گردید؟
    ابروهام بالا می‌پره. خودکار رو روی میز پرت می‌کنم. نقشه‌ها رو کنار می‌زنم و خودم رو به جلو می‌کشم.
    - چطور؟
    - ناخودآگاه از بین حرف‌های پدرام و میلاد فهمیدم...
    روی صندلی لم میدم و نگاه مقتدرم رو به صورتش می‌دوزم.
    - خب؟
    دست‌هاش رو با اضطراب توی هم گره می‌زنه و با انگشت‌هاش بازی می‌کنه. بعد از مدتی سکوت بالاخره به صدا درمیاد.
    - راستش...‌ من یه چیزایی می‌دونم...
    می‌دونی؟ چی می‌دونی؟ خودم رو به جلو می‌کشونم. دو آرنجم رو به میز تکیه میدم و با چشم‌هایی تیز نگاهش می‌کنم.
    - چی می‌دونی؟ می‌شناسیش؟
    - گفتنش برام سخته...
    همچنان به مِن‌مِن‌کردنش ادامه میده و برای گفتن حرفش تردید داره. دست‌هام رو توی هم گره می‌زنم و روی میز می‌ذارم. نگاه ماتم رو روی صورتش ثابت می‌کنم.
    - بگو خانم.
    - بین یه دوراهی گیر کردم. آخه این حرفی که می‌خوام بزنم ممکنه یه اشتباه یا سوءتفاهم بوده باشه و با گفتنش کسی از نون خوردن بیفته.
    کلافه دستی بین موهام می‌کشم.
    - بگو راحت باش. اوّل با دقت بررسی می‌کنیم.
    پاش رو با استرس کنار پای دیگه‌ش جفت می‌کنه. دستش رو روش می‌ذاره، یه‌کم خودش رو به‌طرفم می‌کشه.
    - چند وقت پیش توی شرکت بودم متوجه‌ی رفتار عجیب خانم نیازی شدم. این مسئله باعث شد کنجکاو بشم و بیشتر رفتاراش رو زیر نظر بگیرم. از اونجایی که خیلی جاها همراهش بودم، متوجه شدم بعضی مواقع در راه رسیدن به محل اجرای پروژه، جای نقشه‌ها رو عوض می‌کنه. اوایلش برام مهم نبود؛ اما بعد که دیدم مشکلاتی ایجاد شده حس کردم یه جای کارشون ایراد داره. از اون زمان به بعد بیشتر تلاش کردم تا جزئیات رو متوجه بشم یا حتی بتونم یه مدرک جور کنم؛ اما هر سری با هوشمندی تموم مدارک رو از بین می‌بردن. بعد از مدتی متوجه شدم تنها نیستن و کسانی هم دارن کمکشون می‌کنن.
    سکوت می‌کنه تا تأثیر کلامش رو توی نگاهم بخونه. خبر نداره من خیلی وقته در حال بررسی ریزِ رفتار‌های کارمند‌هام. خونسرد و با بی‌تفاوتی که به ظاهرم نشوندم نگاهش می‌کنم.
    - چطور فکر کردید کمک دارن؟
    - ممکنه حرفایی که از اینجا به بعد می‌خوام بزنم اصلاً براتون خوشایند نباشه و حتی باورش نکنید؛ اما اگه نگم حس می‌کنم به این شرکت خــ ـیانـت کردم.
    هنوز آرامش نداره. لرزش رو توی کلامش حس می‌کنم، اما...
    - بگید خانم. این‌قدر حرف رو دور سرتون نگردونید.
    - خانم نیازی با برادر شما سَر و سِری داشتن. بارها دیدمشون که پنهانی باهم حرف می‌زدن و چند باری متوجه شدم بیرون از شرکت هم باهم قرار می‌ذارن.
    چه بی‌مقدمه و ناگهانی وارد شد. یعنی چی خانم نیازی با برادر من سَر و سِری داشته؟! با دستم چونه‌م رو می‌گیرم و با نگاهی سرد و تیز جواب میدم:
    - خب اینا چه ربطی به خرابکاریا داره؟
    - به‌خاطر اینکه چند بار دیدم نقشه باهم ردو
    بدل می‌کردن...
    - اینکه اصلاً چیز عجیبی نیست خانم.
    دستپاچه گوشه‌ی مانتوی سرمه‌ایش رو به چنگ می‌کشه و با تردید توی چشم‌هایی که به عمد بی‌تفاوت نشونش دادم خیره میشه. شک ندارم می‌خواد از نگاهم به جواب سوگؤال‌های ذهنیش برسه و بفهمه چه جوابی باید بده؛ اما کور خوندی معروفی!
    - وقتی عجیب به نظر می‌رسه که قرارشون توی یه کافه باشه و نقشه‌ای پنهونی جا‌به‌جا بشه.
    آه خدای من! باز هم ناگهانی ضربه رو زد. با چهره‌ای به خونسردی سابق، آستین پیراهن مشکیم رو بالا می‌زنم.
    - شما از کجا می‌دونید با هم کافه رفتن؟
    دستش رو روی دست دیگه‌ش می‌ذاره.
    - چون یه بار متوجه مکالمه‌ی مشکوک خانم نیازی شدم و به همین علت تعقیبش کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SHahRAshOB

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/06
    ارسالی ها
    1,543
    امتیاز واکنش
    22,715
    امتیاز
    861
    دستی به چونه‌م می‌کشم. باورش برام سخته! این زن داره برادرم، صمیمی‌ترین رفیقم رو محکوم می‌کنه؟ یعنی داره میگه نیازی با کیانمهر دستش توی یه کاسه بوده و قصد خــ ـیانـت به من رو داشتن؟ اما چرا؟ خــ ـیانـت دلیل نمی‌خواد؟ مگه میشه منبع همه‌ی رفاقت‌هام به من خــ ـیانـت کرده باشه؟ اصلاً با هم بیرون رفته باشن، چه دلیلی داره که بخواد به شرکتی که جزء مایملک خودشه لطمه وارد کنه؟
    - خانم شما می‌فهمید دارید چی می‌گید؟ برادر من برفرض هم با خانم نیازی بیرون رفته باشن و نقشه ردوبدل کنن، اینکه دلیل نمیشه.
    نگاه ملتمسش رو به من می‌دوزه. دست‌هاش رو کلافه روی پاهاش می‌ذاره و بعد از مرتب کردن مانتوش و مکثی برای تحلیل و مزه‌مزه‌کردن حرف‌هاش، جواب میده:
    - آقای مهندس من می‌دونستم شما باور نمی‌کنید. بهتون حق میدم. خبر دارم از اینکه چقدر باهم صمیمی هستین و بهش اعتماد کامل دارید؛ اما آدما همیشه بدترین ضربه‌ها رو از عزیز‌تریناشون می‌خورن. می‌دونید چرا؟ به‌خاطر اعتماد بی‌حدومرز ما نسبت به خودشونه. وقتی که بیش از حد به کسی اعتماد کنید نتیجه‌ش میشه اینکه هر کاری که دوست داشته باشن رو با خیال راحت انجام میدن. یه جورایی گرگ درونشون بیدار میشه و شکارش رو می‌بلعه.
    خشمی توی وجودم داره شعله می‌کشه. این حرف‌ها یه درصدش به کیانمهر نمی‌چسبه. این زن حق نداره به برادر من تهمت بزنه! با چه منطقی تونسته این‌طور گستاخانه به چشم‌هام زل بزنه و کیانمهر رو مقصر جلوه بده؟ با صدایی که از خشم فرو خورده دو رگه شدم می‌غرم:
    - حق ندارید به برادر من تهمت بزنید.
    سریع سرش رو بالا میاره و از جا بلند میشه. چند قدم به‌طرفم برمی‌داره. مقابل میزم می‌ایسته و دستش رو روش می‌ذاره. به‌طرفم خم میشه و با قاطعیت نگاهم می‌کنه. جون گرفته و دیگه مضطرب نیست. برق نگاهش روی شونه‌هام سنگینی می‌کنه. می‌خواد توضیحاتش رو کامل کنه، اما از این فاصله؟
    - کم توی تاریخ نداشتیم برادرایی که سر مسائلی احمقانه حرمت همدیگه رو شکستن و به هم خــ ـیانـت کردن. گاهی نفس و طمع آدمی از خیلی چیز‌ا پیشی می‌گیره. ثروت و منافع این شرکت هم اون‌قدر زیاده که آدم دلش بخواد به تنهایی صاحبش بشه و سعی کنه شما رو از دور خارج کنه. همین که بی‌کفایتی شما ثابت بشه و حتی شده از کادر مدیریت این شرکت خارج بشید هم نفع و منفعت زیادی داره. مثلاً اینکه می‌تونه خودش به‌جای شما تکیه بزنه و به هر طریقی که می‌تونست سود بیشتری داشته باشه، اینجا رو اداره کنه. کم نیستن شرکتایی که دارن سود‌ای کلان و میلیاردی از همین رهگذر به دست میارن؛ ولی شما هیچ‌وقت اجازه ندادید از این راهای نامشروع سودی به شرکت بیاد. شما خودتون کلاهتون رو قاضی کنید. تنها کسی که مسئول مستقیم نظارت به کار نقشه‌کش‌ها و مهندسینه برادر شماست. ایشون رأس مدیریت نقشه‌ها بودن و به‌راحتی می‌تونستن هر تغییری رو متوجه بشن. چی شد که موضوعات به این مهمی از دستشون دررفته؟ چی شد که نتونستن نقشه‌های زیر دستشون رو کنترل کنن؟ مگه حرفه‌ای بودنشون برای همه ثابت‌شده نیست؟ پس چطور اینجا کم آوردن و همچین اشتباهای مضحکی از دستشون دررفته؟ جواب بدید آقای مهندس! چطور برادرتون که مسئول اون نقشه‌ها بوده نتونسته همچین چیزی رو متوجه بشه؟
    خودم رو جلوی چشم‌های این غریبه محکم نشون میدم؛ اما درونم ولوله و آشوبه. دیگه الان‌ها به جایی رسیدم که اگه بگن عزیزترین فرد زندگیت هم بهت خــ ـیانـت کرده برام جای تعجب نداره؛ اما باورش برام مثل یه زخم کشنده می‌مونه. برادرم چطور ممکنه همچین کاری کرده باشه و بخواد من رو نابود کنه؟ نه امکان نداره! مگه میشه؟ دلیلی برای این رفتار وجود نداره. چرا کیانمهر باید توی فکر این باشه که من رو از بین ببره؟ اما بابا هم، بابا هم هیچ‌وقت گناهکار بودن همایون رو باور نکرد. آخرین بار هم حتی گفت «هیچ‌وقت باور نکردم که برادرم این کار رو کرده باشه» پر بیراهم نمیگه. نقشه‌ها جوری دستکاری می‌شدن که آسیبی به ماهیت اصلی شرکت نمی‌زدن؛ اما اعتبار و مخصوصاً پن رو زیر سؤال می‌بردن. دو دستم رو توی موهام فرو می‌برم و می‌کشم. دارم دیوونه میشم. این اواخر همه‌چیز کنترلش از دست خارج شده. سرم رو بالا میارم و با جای خالی خانم معروفی رو‌به‌رو میشم. این‌قدر درگیر خودم بودم که نفهمیدم کی رفت. «کیانمهر، برادرم! کیانمهر کلی هدف و انگیزه داشته و حرف‌های خانم معروفی منطقی به نظر می‌رسه؛ اما نه، برادرم گناهکار نیست و همه‌ش بهتونه. کیانمهرِ من رو چه به این خــ ـیانـت‌ها، هم بازی لحظات زندگیم رو چه به این حرف‌ها؟ کاش بودی کیانمهر و باهات حرف می‌زدم! تا امروز نفهمیده بودم چقدر حضورت برام فایده داشت و تسکین بود. برادرم حالا که نگاه می‌کنم من مرد باور کردن این حرفا نیستم. بذار باور نکنم حتی اگه حقیقت محضه. گاهی لازمه ضربه، پتک بشه و محکم رو سر آدم بکوبه تا بشه باورش کرد. تا زمانی که من رو نشکنی و خردم نکنی نمی‌خوام باور کنم.» هرچند در حین گفتن این کلمات مغزم آژیر می‌کشه و اصرار داره منطقی فکر کنه. بی‌رمق چنگی به کیفم می‌کشم و به‌طرف در خروجی حرکت می‌کنم. حوصله‌ی جواب دادن به خداحافظ‌های بقیه رو ندارم. دزدگیر ماشین رو می‌زنم و به گاز از شرکت بیرون می‌زنم. برادرم می‌تونه خائن باشه؟ یعنی این اتفاقات زیر سر اونه؟
    ***
    پام رو به سالن عمارت می‌ذارم. خبری از کسی نیست. سرم رو پایین می‌اندازم و به‌طرف پله‌ها حرکت می‌کنم. بی‌حواس پاهام رو روی سرامیک می‌کشم که کفش‌های مشکی و تمیزی مسیرم رو می‌بنده. از صدای تند نفس‌هاش سرم رو بالا میارم. شلوار مشکی‌رنگ، کمربند ورنی همرنگش، پیراهن و کت مشکی، نگاهم به چشم‌های پر از کینه و نفرتش می‌افته. چهارستون بدنم از این‌همه خشم و بیزاری نگاهش تیر می‌کشه. آخ! مشت محکمش توی صورتم فرود میاد. «این روز‌ا عجیب دست بزن پیدا کردی کیاچهر!» دستی به دهنم می‌کشم. رد خون روی مشتم می‌مونه. چرا زد؟ برای چی؟ نگاهش رنگ نفرت داره. نفرتی که نمی‌تونم ازش چشم بردارم. یه چیزی روی قلبم سنگینی می‌کنه. مشت محکمی که به چونه‌م نشست و خونی که می‌ریزه، درد نیست. حسی نسبت بهش ندارم. دیگه سر شدم؛ اما نگاه‌هاش، چشم‌های پرنفرتش، ایناست که زخم می‌زنه. اون‌قدر توش نفرته که وجودم رو می‌لرزونه. پره‌های بینیش با خشم بالا و پایین میره. صورتش قرمز شده و رگه‌های خون داخلش بیداد می کنه. به ثانیه نمی‌کشه که صدای پرقدرت و بلندش، پرده‌ی گوشم رو می‌دره:
    - عوضیِ قاتل. خیلی پررو و بی‌حیایی. چطوری می‌تونی نفس بکشی؟ هان؟ برو بمیر مزاحم! می‌دونی چه عشقی به اون بچه داشتیم؟ می‌دونی چه خوابایی که هر روز برای آینده‌ی سه‌نفره‌مون نمی‌دیدیم؟ همه رو تو نابود کردی. توی احمق که معلوم نیست چه غلطی کردی که این‌همه تشنه به خونتن. تا چند روز پیش برام عزیز بودی؛ اما الان فقط قاتل بچه‌می. نمی‌خوام دیگه ریخت و قیافه‌ت رو ببینم. دوروبر زنم پیدات نشه.
    رفت و نفسم بند اومد. رفت و زبونم نچرخید بگم من قاتل نیستم. رفت و نتونستم بگم من کاری نکردم. من هیچ عمدی نداشتم. «من که کاری نکردم کیاچهر! چرا این‌جوری میشه خدا؟ چرا هر مصیبتی و بدشانسی توی این دنیا‌ست روی سر من آوار میشه؟» عرق سرد و رعشه‌های بدنم از ترس نیست از درد نگاه نفرت‌انگیز برادرمه. شونه‌هام زیر بار این‌همه حقارت ترک برداشته. من کیم که هر دو برادرم دشمنم شدن؟ چی‌کار کردم که زنم اون‌طور تحقیرم کرد و رفت؟ «شاید اینا تاوانه! آره اینا تاوان توئه کیاشا، تاوان لرزش چشماته، تاوان ترس و تو بهراده. من دارم خرد میشم کیاشا. شاید اینا تاوانه مادرمونه! مادرمون هم از غم من دق کرد.»
    - آقا؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SHahRAshOB

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/06
    ارسالی ها
    1,543
    امتیاز واکنش
    22,715
    امتیاز
    861
    ***
    بی‌حوصله آفتابگیر رو جلوی چشم‌هام می‌ذارم تا جلوی دیدم گرفته نشه. به‌آرومی می‌رونم. از آینه نگاهی به عقب می‌اندازم. باز هم همراه همیشگی من در حال تعقیبمه. عجب! «این روزها تو تنها کسی شدی که همه جا همراهم بوده و من هنوز متحیر چشم‌های زمردینتم! بیا محافظ، هرکاری می‌خوای بکن. من امروز نه حس مقاومتی دارم و نه حس زنده بودن. مثل سایه‌ای محافظ، سایه‌ای که هر کاری کردم توی این مدت بفهمم کی بودی نشد و تو عین برق و باد از همه‌ی تله‌هایی که گذاشتم عبور کردی و هویتت هنوزم برام نامفهومه جز تیله‌های زمردین نگاهت.»
    جلوی در شرکت می‌ایستم. نگاهی به پشت‌سر می‌اندازم. باز هم غیب شد. سری تکون میدم و به‌طرف پارکینگ خالی از ماشین مدیرانمون گاز میدم. در رو باز می‌کنم. دوباره تکرار، دوباره سلام، سرم تنها توان پاسخ‌گفتن‌هامه. با سر جوابی میدم و مستقیم به اتاقم میرم. کتم رو پرت می‌کنم و نقشه‌ها رو برمی‌دارم. شاید بهترین چیز الان برای من سروکله زدن با همین‌ها باشه. چند ساعت بی‌وقفه کار می‌کنم. بررسی نقشه‌ها آرامشی به وجودم سرازیر کرده. راست میگن عشق به کار...
    - آقای مهندس؟
    از صدای لرزون و ورود ناگهانی منشی از جا می‌پرم و با چشم‌هایی بهت‌زده نگاهش می‌کنم. اون هم دست کمی از من نداره و شوکه به صورت حیرونم خیره شده. به خودم میام، با گیجی و یه‌کم خشونت می‌پرسم:
    - چی شده خانم، این چه وضع در باز کردنه؟
    نگاهش نگران میشه و با حرفم از فکر بیرون میاد، با گیجی سرش رو تکون میده. انگار هر دوی ما امروز دست کمی توی تجربه‌ی این حالت‌ها نداریم، منشی هم مثل من شده! بریده‌بریده و با صدای به‌شدت گرفته لب می‌زنه:
    - خبر بدی دارم.
    اخم‌هام به شدت توی هم فرو میره، دو دستم رو روی دسته‌های صندلی می‌ذارم و از جا بلند میشم. دیگه چه «بدی» توی این روز‌ها باقی مونده که من بیچاره ازش بی‌نصیب موندم؟ این‌دفعه قراره چی بشه؟ بی‌طاقت به صدای دو رگه و ترسون از شنیدن جواب، لب می‌زنم:
    - حرف بزن!
    - ملیحه یعنی خانم...
    میز رو دور می‌زنم و با نگرانی چند قدم به‌طرفش برمی‌دارم. بی‌اراده از قامت بلند و چهره‌ی عصبیم جا می‌خوره و به عقب میره.
    - ملیحه چی؟
    «بگو لامصب، طاقتم طاق شده! چه اشکالی داشا اگه این قدرت رو داشتم که فریاد بزنم؟ بابا من هم لبریزم، به خدا درد این روزام سنگین شده. یه‌کم من رو هم درک کنید. یه ذره حالم رو بفهمید.» ناگهان اشک‌هاش فرو می‌ریزه، با صدایی بیش از حد دورگه و ترسیده زمزمه می‌کنه:
    - زنگ زدم خونه‌شون ببینم برای چی نیومده...
    چند بار هق می‌زنه. دستش رو جلوی دهنش می‌گیره. گیجه و ترس از نگاهش می‌باره. دست‌هاش می‌لرزه و صداش عصبیه. استرسی گنگ به وجودم چنگ می‌زنه. جلوتر میرم که ادامه میده:
    - یه خانمی، گوشی رو برداشت...‌ گفت...‌ گفت دیشب فوت شدن.
    نه، چی داره میگه؟ امکان نداره. این چرندیات چیه؟! اصلاً کی فوت شده؟ با تعجب و حیرت چشم‌هام رو تیز می‌کنم.
    - امکان نداره! یعنی چی؟ چی داری میگی؟ عین آدم حرف بزن ببینم چی شده؟
    - از خونه‌شون صدای جیغ و گریه میومد. گفتم خانم حرف بزنید من همکارشم، فقط گفت...
    مات و ناباور نگاهم می‌کنه، انگار خودش هم نمی‌دونه چی شنیده و واقعیت داشت یا نه! هنوز گیج و سردرگمه. دستش رو بالا میاره.
    - گفت تسلیت میگم، از دنیا رفتن.
    نه، یعنی چی؟ بی‌اراده و عصبی می‌خندم. امکان نداره ملیحه فوت کرده باشه! اشتباه شده. دستش رو محکم روی دهنش می‌ذاره؛ اما موفق نمیشه خودش رو کنترل کنه. موهام رو چنگ می‌زنم و گیج به اطرافم نگاه می‌کنم. خدایا اگه واقعیت داشته باشه، اگه واقعاً مرده باشه، برادرم چی میشه؟ کیانمهر عاشقشه. الان توی این وضعیت... منشی با گریه نگاهم می‌کنه، از صمیمیت بینشون خبر داشتم، می‌دونم از هرکسی بیشتر برای این خانم سخته. سریع به‌طرف رخت‌آویز میرم و کتم رو چنگ می‌زنم. مقابلش می‌ایستم و زمزنه می‌کنم:
    - به کسی چیزی نگو تا من برم ببینم چه خبره.
    به‌سمت در میرم، دستم رو روی دستگیره می‌ذارم که صدای ترسیده و لرزونش متوقفم می‌کنه:
    - وای من می‌میرم تا شما برید و برگردید، تو رو خدا بذارید با شما بیام. خواهش می‌کنم!
    فرصت فکر کردن ندارم. تصمیمی آنی می‌گیرم و میگم:
    - باشه بیا؛ ولی الان جلوی بچه‌ها اشکات رو کنترل کن تا از شرکت خارج بشیم.
    دستپاچه اشک‌هاش رو با سر آستین‌هاش پاک می‌کنه. چند بار نفس عمیقی می‌کشه و جلو‌تر میاه.
    - من میرم کنار ماشینتون می‌ایستم.
    قبل از من به‌طرف در میره. دستم رو از روی دستگیره برمی‌دارم که با سرعت خارج میشه. بعد از خروجش به‌طرف اتاق بچه‌های نقشه‌کشی راه می‌افتم. از خانم معروفی می‌خوام امروز رو استثنائاً به کارهای منشی برسه. خانم جلالی مدام توی ماشین گریه می‌کنه. اعصابم داغونه.
    «برادر بیچاره‌م توی زندانه. وای که اگه حقیقت داشته باشه و بشنوه، چی به سرش میاد؟ می‌تونه تحمل کنه؟ وای خدا! گریه‌های این جلالی هم تمومی نداره. لعنتی روی اعصابم داره رژه میره. داد بزنم سرش تا خفه بشه؟ نه نمیشه، شخصیت داره، همکاره. دِ ساکت شو دیگه، دیوونه‌م کردی.» با حرص گاز ماشین رو بیشتر فشار میدم. ماشین به پرواز درمیاد و خانم جلالی با ترس به جاده نگاه می‌کنه. بی‌اهمیت به لایی‌کشیدن‌هام ادامه میدم؛ ولی تنها حسنش اینه که صدای گریه‌هاش از بین رفته، گرچه اشک‌هاش قطع نشده. «اگه واقعیت داشته باشه، چی بگم به برادری که اسیره؟ چی بگم وقتی که دستش به جایی بند نیست و دق می‌کنه توی اون زندان؟ چطور بگم که نشکنه؟ چطور بگم که دووم بیاره؟» وارد کوچه میشم. جمعیت زیادی به‌طرف خونه‌ی آخر در رفت‌وآمدن. با رد کردن پیچ اول متوجه جمعیت زیادی میشم که دقیقاً جلوی در خونه‌ی ملیحه حلقه زدن. دست‌هام به لرزه می‌افته. ملیحه همکار چندین ساله و پای ثابت اکثر مهمونی‌های ما بود،؛اما حالا...‌ باورم نمیشه، یعنی حقیقت داره؟ با گیجی ماشین رو گوشه‌ای رها می‌کنم. پاهام به معنای واقعی سست شده. ملیحه فقط یه همکار ساده نیست. بدن خانم جلالی جوری به رعشه می‌افته که از چند متری واضحه. پشت‌سرم حرکت می‌کنه. جمعیت رو کنار می‌زنم و قدم به داخل خونه می‌ذارم. از صدای جیغ‌های گوش‌خراش زن‌های داخل خونه نفسم بند میاد. باهم و ترسیده قدم به داخل خونه می‌ذاریم. زنی جلو میاد، خانم جلالی به‌سختی و با گریه زمزمه می‌کنه:
    - ما همکار ملیح‌جانیم...
    هنوز حرفش تموم نشده که زنی از اون سمت سالن توجهش به ما جلب میشه و جیغ می‌کشه:
    - ملیح، ملیح‌جان کجایی؟ ملیح مادر به قربونت بره! بیا ببین همکارات اومدن. بلند شو دخترم، بیا ازشون استقبال کن، بیا براشون شیرینی بذار. ملیح‌جان...
    چنان جیغی می‌کشه که بی‌حال میشه و صدای گریه‌ها به آسمون میره. دستم رو قلبم می‌ذارم نفسم بند میاد. «من این حسا رو قبلاً هم تجربه کردم. من این حالتا رو قبلاً هم دیدم. من این لحظه‌ها رو گذروندم، اون هم توی شرایط بدتری.» ذهنم دیوانه‌وار شروع به یادآوری می‌کنه. «ساکت باش، خفه شو! الان وقت یادآوری نیست.» زانوهام سست شده. «خدایا الان وقتش نیست! لعنت به زندگی و گذشته‌ی من!» اشک توی چشم‌هام جمع میشه. از ترس حرف درآوردن بغضم رو فرو می‌خورم و خودم رو کنترل می‌کنم. محکم می‌ایستم که مبادا خم بشم، مبادا بشکنم و نگاه کنجکاو این زن‌ها به خطا بره و فکرشون به جاهایی که نباید بره کشیده بشه. خانمی تعارف به نشستن می‌کنه. بی‌اراده پاهای کرخت‌شده‌م رو جمع می‌کنم و روی زمین می‌شینم. خانم جلالی هم به‌طرف مادر ملیحه میره و توی بغـ*ـل هم زجه می‌زنن.
    «خیلی سخته مجبور باشی وانمود کنی. مجبور باشی ادای آدمی رو دربیاری که هرگز نیستی. مَردم و باید جلوی این جمعیت مردونه بایستم. مَردم و باید بشم کوه محکمی که برادرم بهش تکیه کنه؛ اما چطور بگم من هم فرو ریختم؟ به کی بگم می‌ترسم؟ به کی بگم می‌ترسم از اینکه برادرم چیزی بفهمه؟ دووم نیاره، حیرون بشه. این جمعیت چه می‌دونن درونم چه درد و التهابی سنگینی می‌کنه. بیچاره کیانمهرم، بگم ملیحت... توی زندان اسیره، دستش به جایی بند نیست. اون از خدا بی‌خبرا چه می‌فهمن نیازی نیست حتماً زنت باشه تا بهت مرخصی بدن. همین که نفسات به جونش بند میشه و دلت می‌میره، همین که روزگارت سیاه میشه و نفست کم میاد یعنی عشق، دیگه شناسنامه نمی‌خواد! اثباتش مگه به چیزی به غیر از پیوند قلبا احتیاج داره؟»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SHahRAshOB

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/06
    ارسالی ها
    1,543
    امتیاز واکنش
    22,715
    امتیاز
    861
    ***
    هیاهوی آدم‌ها بین استرس گنگ وجودم احساس بدی ایجاد کرده که داره کم‌کم توانم رو می‌گیره. با صدای شخصی به داخل راهنمایی می‌شیم. حال بابا بهتر از من نیست. شونه‌هاش توی این چند روز و شنیدن این دو خبر پشت‌سرهم خم شده. مگه یه آدم چقدر توان داره که این‌همه دغدغه و استرس از پا درش نیاره؟ روی صندلی می‌شینیم. چشمم به وکلای پرونده می‌افته و دل‌شوره دارم. انگار حالم رو می‌فهمن که هر دو به عقب برمی‌گردن و با دیدن ما لبخند اطمینان‌دهنده‌ای می‌زنن. کاش مرد نبودم و مثل زنی رها می‌تونستم داد بزنم، فریاد بزنم و التماس کنم. چشم‌های دریده‌شون با نفرت نگاهمون می‌کنن و شونه‌های محکم پدر باعظمتم رو سنگین کردن. چه کنم که قدرت بروز ندارم و با عرق‌های سردی که تند‌تند از پیشونیم به پایین می‌ریزه، باید ظاهری خونسرد به خودم بگیرم. حس بدی دارم. چیزی به درونم الهام شده که ناقوس مرگ رو فریاد می‌زنه و من می‌ترسم از اینکه به واقعیت تبدیل بشه. در باز میشه. نگاه‌ها به یکباره به‌سمتش کشیده میشه و وجودم می‌لرزه از این‌همه حس‌های متفاوتی که رخت میشه و به تن برادرم می‌شینه. هنوز هم معصومه، حتی با وجود برق نقره‌ای دست‌بندی که مچ‌های قدرمندش رو به زنجیر کشیده. روی صندلی مخصوص می‌شینه. نگاه نگرانش رو به چشم‌هام می‌دوزه؛ اما روی صورتش لبخند نشسته. شاید اون هم به حقارت این دنیا و آدم‌هاش می‌خنده که به همین راحتی ادله‌شون رو جور می‌کنن و یکی رو گناهکار جلوه میدن. صدای قاضی ناقوس مرگمون شده و گوشم از شنیدن هجمه‌ی احتمالی جملاتش تیر می‌کشه. به کیانمهرم نگاه می‌کنه و با بی‌تفاوتی میگه:
    - به جایگاه بیاید و آخرین دفاعیه رو انجام بدید.
    سرباز دستش رو می‌کشه و کیانمهرم رو با خودش همراه می‌کنه. پَر شده و بی‌زحمت به جلو کشیده میشه. سر جای مجرمین می‌ایسته. تلاقی نگاهمون بیداد حرف‌های ناگفته‌ست، بغضی که داره خفه‌مون می‌کنه و نایی که دیگه توی وجودمون نیست.
    - آقای کیانمهر مهردادیان، فرزند هامون، لطفاً اگه دفاعیه‌ای دارید بیان کنید.
    نگاه ملتمسم رو به چشم‌هاش می‌دوزم. «فریاد بزن کیانمهر. بگو که قاتل نیستی، بگو دارن اشتباه می‌کنن. دادگاه معامله‌ی خونت رو به آتیش بکش از داغی حرفات.» اشک‌هاش یخ بسته و بین رگه‌های خونی چشم‌هاش اسیر شده. برادرم حرف نمی‌زنه؛ اما وجودش درد داره. می‌شناسمش، کیانمهر توی اوج مصیبت ناگهان ساکت میشه. «به خدا الان وقتش نیست توی خودت فرو بری. حرف بزن. بابا خم شده و شکسته، دل تو دل ما نیست. سکوتت یعنی قبول حکم. چرا حرفی نمی‌زنی برادرم؟ چرا سکوت تهوع‌آور این جلسه‌ی عذاب رو با فریاد بی‌گناهیت نمی‌شکنی؟ بگو برادرم، جون توی تنمون نمونده. به‌خاطر دل بابا بگو، ببین داره از غصه دق می‌کنه.» برخورد چشم‌هاش آرامشی زیر شعله‌های آتیش و درد رو به نمایش گذاشته و باور نمی‌کنم این سکوت مرگ‌آوری رو که جونمون رو به لب رسونده. حرفی نمی‌زنه. روند پرونده داره جلو میره. وکلا حرف می‌زنن و حرف؛ اما چیزی برای من قابل گوش دادن نیست. گوش بدم تا توانم رو از دست بدم؟ تا بشم بغض و توی خودم بشکنم و حرص بخورم؟
    صحبت‌هاشون بالاخره تموم میشه. سکوت محیط دادگاه رو توی دست گرفته. قاضی نگاه سنگینش رو به برادرم می‌دوزه.
    - طبق تحقیقات و ادله‌ی موجود و ارائه شده توسط دادستان، نامبرده جناب آقای کیانمهر مهردادیان، فرزند هامون، به جرم قتل عمدی آقایان، محمد گلستانی و اصغر قائمی به قصاص نفس محکوم می‌شود.

    «خدایا چی می‌شنوم؟ قصاص؟ به همین راحتی؟ به همین راحتی داری حکم رو می‌خونی؟ برادر من قاتل نیست.»
    - برادر من قاتل نیست. چرا نمی‌فهمید؟ همه‌ش دروغه، همش بهتونه.
    دستی به عقب می‌کشونتم و به‌زور روی صندلی نگهم می‌داره. طاقتم طاق شده. صدای وکیل توی گوشم می‌پیچه:
    - آروم باش. کار رو از این خراب‌تر نکن. بسپارش به ما. این هنوز رأی دادگاه بدویه. اعتراض می‌کنیم و رأی رو به دادگاه تجدید نظر می‌فرستیم. باز هم ادله و مدرک جمع می‌کنیم، فقط صبر داشته باش.
    «این رسمش نیست زمونه، رسمش نیست که برادرم رو این‌طوری...» چشم‌های یخ‌بسته و قلبی که تو سـ*ـینه‌م چنگ می‌اندازه رو به نگاه کیانمهرم می‌دوزم. حیرت پس نگاه قرمزش فریاد می‌زنه و بغض و سردرگمی، توی وجودش بیداد می‌کنه. از درون سقوط می‌کنم. برادرم ترسیده و چه مغرورانه بغض گلوش رو قورت میده و حرفی نمی‌زنه.
    صبر دادگاه تموم و امیدم ناامید میشه. نفس حبس‌شده‌م رو از پس درد قفسه‌ی سـ*ـینه‌م بیرون می‌فرستم و چشم‌های داغم رو می‌بندم، می‌بندم بلکه تأسف خوردن قاضی رو نبینم و قامت خم‌شده‌ی کوه استوارم جلوی چشم‌هام نشکنه. می‌لرزم، سقوط می‌کنم از شنیدن «ختم جلسه» از کل دادگاه فقط این جمله توی گوشم زنگ می‌زنه. چی شد که نگاهم به انتظار چشم‌هاش گره خورد و نتونستم کاری بکنم؟ حتی اعتراض وکلا هم جز چکش «نظم دادگاه رو رعایت کنید»ِ قاضی حاصلی برامون نداشت. «چی شد که حتی نتونستم و زبونم نچرخید بگم داداشم ملیحت هفت روزه که... مگه می‌تونم بگم؟» از دادگاه بیرون می‌زنم. تحمل این مکان برام سخت شده. پا به خیابون می‌ذارم. نمی‌دونم کجا؛ اما فقط باید برم. چشم‌هام رو به آسمون می‌دوزم و رگبار بارون خیسم می‌کنه. قدم‌های محکمم درد‌هام رو با خشم به زمین می‌کوبه و قلبم از بی‌گناهی برادرم می‌سوزه. «لعنتی بارون، لعنت به تو بارون که هر وقت باریدی جز مصیبت و بلا چیزی عایدم نشد. امروز هم به‌محض خروج از دادگاه جوری روی سرم آوار شدی که این بار مطمئن شدم آبستن اتفاقات بدتری هستی.» قلبم توی سـ*ـینه دیوانه‌وار شروع به کوبیدن کرده. نحسی بارون، حتی از من نحس‌تره!
    قدم‌هام رو بی‌هدف برمی‌دارم. پام با صدای جیغ لاستیکی سست میشه و تازه می‌فهمم وسط خیابون ایستادم. «من اینجا چی‌کار می‌کنم؟ یا خدا!» چشم‌هام رو چه کودکانه می‌بندم تا نبینم و بلکه درد به‌خاطر ندیدن، به بدنم نپیچه. ناگهان صدای برخورد دو جسم سخت توی گوشم زنگ می‌زنه. حس خلأ و بی‌وزنی دارم، انگار که... با شنیدن صدای مردم چشم‌هام رو باز می‌کنم. به بدنم نگاه می‌کنم. سالمه! پس اون صدا چی بود؟ چشم‌هام جلو رو می‌بینه. پژوی مشکی، جلوی ماشین غریبه‌ای رو که به‌سمتم می‌اومد گرفته.
    - آقا حالت خوبه؟ چیزیت که نشد؟ پسر حواست کجاست؟ آدم همین‌جوری میاد وسط خیابون؟ خدا خیرش بده راننده‌ی پژو رو، نجاتت داد. بنده خدا خودش رو سپر بلات کرد و با سرعت از بغـ*ـل به اون مزدا زد. اگه این‌طوری منحرفش نکرده بود از دست می‌رفتی جوون.
    پیرمرد همچنان حرف می‌زنه و من محو پژوی آشنای همیشگی، از جا بلند میشم. در راننده، به در شاگرد مزدا گیر کرده و اون آشنای غریبه هنوز داخلش نشسته و قصد پیاده شدن نداره یا اینکه اتفاقی براش افتاده. الان باید حالش رو بپرسم؟ با تردید جلو میرم. دستم رو به‌طرف دستگیره‌ش می‌برم. سایه‌ی حرکت سرش رو از شیشه‌های دودی می‌بینم. تلاش می‌کنم؛ ولی در باز نمیشه. سالمه؛ اما قفلش کرده. بیشتر تلاش می‌کنم. ناگهان گاز میده و دنده عقب می‌گیره. مردم با ترس دور ماشینش رو خالی می‌کنن و با یه حرکت تو اتوبان برعکس و دیوانه‌وار میره. نگاه ترسیده‌م دنبالش می‌کنه. سر اولین بریدگی به جاده‌ی جهت خودش برمی‌گرده و از جلوی نگاهم محو میشه.
    ***
    با یه تاکسی خودم رو به شرکت می‌رسونم و بعد از برداشتن وسایلم قصد برگشتن می‌کنم که چهره‌ی غمگین و اشک‌های هرروزه‌ی منشی توجهم رو جلب می‌کنه. چند گام به جلو برمی‌دارم.
    - می‌دونید آقای مهندس. سخته بعد از چندین سال رفاقت جای خالی دوستت رو ببینی. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم ملیحه چیزی رو ازم پنهون کنه. آخه چرا این‌طوری شد؟
    با دستمال بینیش رو پاک می‌کنه و خبر از دل‌شوره‌های خودم نداره. چه می‌فهمه غوغای درون من چیزی فراتر از این‌هاست. برادری که تو زندانه و به قصاص محکوم شده، خبر فوتی که هنوز جرئت گفتنش رو پیدا نکردم و توی این حال برادرم مگه میشه گفت؟ و هزار مصیبت دیگه...
    - بسه خانم. اشک و ناله برای محیط کاری نیست. وظایفتون رو انجام بدید.
    از خشم و حرص کلامم جا می‌خوره. خودش رو یه‌کم جابه‌جا و با استرس اشک‌هاش رو پاک می‌کنه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SHahRAshOB

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/06
    ارسالی ها
    1,543
    امتیاز واکنش
    22,715
    امتیاز
    861
    ***
    کمرش خم شده، اخم جز لاینفک صورتش رو تشکیل داده و دلم بین پیچ‌وتاب چروک‌های جدید صورتش می‌لرزه. این چند روزه بابا آب شد. سخته مرگ یه پسرت رو ببینی و پسر دیگه‌ت پای چوب دار باشه و تو این وسط کاری نتونی انجام بدی جز دیدن و سوختن. این چند روزه چشم‌هام رو زیاد محکم بستم بلکه بازش کنم و ببینم همه‌ش یه خواب بوده. کیانمهرم بی‌گناهه و کی بهتر از من و بابا می‌دونه؟ چطوری باید بین این جماعت کرکس‌صفتی که انتظار مرگ برادرم رو می‌کشن، ثابت کنم بی‌گناهه؟ درد کشیدن، داغ فرزند و برادر دیدن، درست؛ ولی به انتظار مرگ برادر من نشستن چه فایده‌ای براشون داره؟ چرا به دلمون آتیش می‌زنن؟ چشم‌هام رو از درد می‌بندم. وجودم می‌سوزه وقتی یادم میاد که برای گرفتن رضایت رفتیم و مادرش چی گفت. به خدا بابای من هم داغ‌دیده‌ست، من هم درد کشیدم. این مروت نیست که مادرش چادر سفید سر کنه و جلوی نگاه‌های منتظر و التماس‌گونه‌ی بابا، هلهله سر بـرده و بگه:
    - دارش می‌زنن و پای چوبه‌ی دار می‌رقصم. برید دف و ساز بیارید. چند وقت دیگه که حکم اجرا شد ما باید برقصیم و عروسی بگیریم.
    همه دیدن کمر بابا شکست. حرفش درد داشت، زور داشت. داد زدم برادرم قاتل نیست. فریاد زدم و کشیده‌ی پدرش، دومین سیلی عمرم شد. گفت:
    - دهنت رو ببند. سزای قتل قصاصه، حکم دادگاه و شریعته.
    اما نگفت اگه بی‌گناهی رو به دار بکشین، حکم دادگاه عدالت الهی چی میشه؟
    دست از بها دادن به افکار مه‌آلوده‌م برمی‌دارم و به‌طرف زندان حرکت می‌کنم. «چی می‌کشه کیانمهر؟ حالش وسط این روزها چطوره؟ زمان براش ثانیه‌ای می‌گذره یا نه؟ یعنی هنوز هم می‌تونه بخنده؟» سرباز کنار میره و جیرجیر در آهنی و بی‌روح زندان باز میشه. قدم‌های سستم رو محکم می‌کنم و با قدرت گام برمی‌دارم. وارد سالن زندان میشم و با مسئولی که توی این مدت بارها دیدمش رو‌به‌رو میشم. اون هم از بس من رو دیده می‌دونه دارم چی می‌کشم و هربار بعد از دیدنم سری به مفهوم ناچاری تکون میده و تأسف نگاهش بدرقه‌ی راهم میشه. مغرور و حریص به نگاهش لبخند می‌زنم، انگار می‌خوام همه‌ی دنیا بفهمن من قدرت و توانم از این حرف‌ها بیشتره. در اتاقکی کثیف و سلول‌مانند باز میشه. قدم به داخل اتاق می‌ذارم و چقدر سخته از صدای حرکت خودت بلرزی و متنفر باشی. مقابلش روی صندلی فلزی و داغون زندان می‌شینم. بغض نگاهش به سـ*ـینه‌ی پردرد این روزهام چنگ می‌کشه. با نگاهی سرد و آتشفشانی چشم‌هام رو به بازی گرفته. از حس‌های متضاد عجیبش جا می‌خورم. چی توی چشم‌هاشه که این‌طور سنگینی دو گوی سبزرنگش رو به دوش می‌کشم؟
    - چرا بهم نگفتی ملیحه خودکشی کرده؟
    سؤال ناگهانیش، رشته‌ی افکارم رو از هم می‌دره. بهت‌زده و گیج میشم. «نگاهت پر از حرفه؛ اما چی بگم؟ می‌دونستم یه روزی می‌رسه که در برابرت باید جواب پس بدم؛ اما چطور باید بهت می‌گفتم؟ دلم نمی‌اومد بیشتر از این اذیت بشی داداشم.» دست‌هاش رو روی میز می‌ذاره و موهاش رو به چنگ می‌کشه. خشم سرکوب‌شده‌ی این مدت اخیرش، عصیان می‌کنه و از لب‌های چفت‌شده‌ش فریادوار بیرون می‌ریزه:
    - چرا بهم نگفتی لعنتی؟ چرا نگفتی ملیحم رفته؟ تو که می‌دونستی همه‌ی زندگی منه، چرا نذاشتی برای آخرین بار ببینمش؟
    محکم مشت‌هاش رو به میز آهنی مقابلمون می‌زنه. دست‌هاش از زور خشم می‌لرزه. بدنم کرخت و سنگین شده و نای جواب‌دادن ندارم. سکوتم جری‌ترش می‌کنه. با شدت بلند میشه و صندلی از پشت می‌افته. به‌سمتم هجوم میاره و یقه‌م رو می‌گیره. اسیرشده بین مشت‌های گره‌کرده‌ش از جا بلند میشم. به دست مشت‌شده روی یقه‌م نگاهی می‌اندازم و آهسته زمزمه می‌کنم:
    - نتونستم، توانش رو نداشتم. پرسیدم؛ اما اجازه نمی‌دادن، ملیحه فامیل درجه یکت محسوب نمی‌شد. اگه می‌گفتم جز عذاب برات فایده‌ای نداشت.
    دست‌هاش شل میشه و پایین می‌افته. عجز نگاهش خیره‌ی خجالت چشم‌هام میشه. از اشک‌های جمع‌شده‌ی پشت پلک‌هاش قلبم گر می‌گیره.
    - نگفتم تا کنج یه زندان نپوسی.
    - می‌دونی کی بهم گفت؟
    سرم رو بلند می‌کنم و به انتظار بازشدن لب‌هاش می‌شینم.
    - خواهرش. اومده بود تا آخرین نامه‌ی ملیحه رو به دستم برسونه. می‌گفت...
    چشم‌هاش رو می‌بنده. درد داره. غم از دست دادن ملیحه، اون هم به این شکل براش خیلی سخته. شاید هم افسوس می‌خوره از اینکه زودتر به ملیحه نگفت فقط خودش براش اهمیت داره نه...
    - می‌گفت خودکشی کرده؛ چون فکر می‌کرده من فهمیدم و دیگه حاضر نیستم...
    بهت‌زده روی میز خم میشم و خودم رو به‌طرفش می‌کشونم. پلک نمی‌زنم و دست‌هاش برگه‌ی کاغذی رو از زیر لباسش بیرون می‌کشه. می‌گیرم و همین که قصد باز کردنش رو می‌کنم، میگه:
    - الان نخون. برو خونه بعداً. همه‌چیز رو توی این برگه توضیح داده.
    ***
    سنگ قبر رو با گلاب می شورم. از درون لبریزم و از بیرون محکم و پرغرور. نماد استقامت شدم این روزهایی که بار مشکلات روی سرم آوار شده و دیگه حتی منبع آرامشم هم تکیده و این بار خودم باید براش عصا باشم و دووم بیارم تا تکیه کنه. من باز هم دووم میارم. همچنان محکم و پر غرور.، باز هم به روی خودم نمیارم همچنان مقاوم و شکست ناپذیر، ولی از درونم چی بگم برات کیاشا؟ گلاب کم میاد. بلند میشم، آب میارم و روی سنگ قبرش می‌ریزم. عطر آب و گلاب مخلوط و با دود اسپندی از قبر همسایه آمیخته میشه. خانمی به‌طرفم میاد. اسپند رو سرمون می‌گردونه، روی لباس مشکیم مکث می‌کنه و با اندوهی آشکار زمزمه می‌کنه:
    - خدا رحمتشون کنه، پیداست جوون بودن و سنی نداشتن.
    - ما آدم‌ها هیچ‌وقت نمی‌فهمیم چه سرنوشتی در انتظارمونه و چه خوب که نمی‌دونیم.
    سرش رو به معنای تأیید تکون میده و فاتحه‌ای می‌فرسته. «کی فکرش رو می‌کرد روزی تو اینجا بخوابی و من مملو و دردآلوده از شنیدن فاتحه‌ی مردمی باشم که ذره‌ای خود تو براشون اهمیتی نداشت. کیاشا، اسمت روی این سنگ قبر زیادیه، هنوز هم باورکردنی نیست که تو اینجایی و من زنده‌م.» پوزخند عمیقی روی صورتم می‌شینه. دستی به سنگ قبر می‌کشم.
    - کیاشا باورت میشه؟ کیانمهر بی‌گـ ـناه توی صف قصاصه و منِ قاتلِ واقعی آزاد و رهام. هیچ‌کس نمی‌دونه کیاشا؛ اما تو خوب می‌دونی من چه کردم. اینا همه‌ش یه بازیه کیاشا. زندگی کلش بازیه، ما فقط مهره‌ایم. من همون مهره‌ایم که ناخواسته باعث کیش و مات شاه اصلی شدم و کیانمهر همون سرباز پیش‌مرگ.
    بلندبلند می‌خندم، نگاه زن و اطرافیانش حیرت‌زده به خنده‌های بی‌موقعم کشیده میشه و من چاره‌ای ندارم جز بیشتر خندیدن. «دنیا خنده داره کیاشا نه؟ همه‌چیز یه شوخیه. شاید ما هم یه شوخی‌ایم کیاشا! فکرش رو بکن! یه بی‌گـ ـناه رو به خاطر گـ ـناه نکرده و چهارتا مدرک ساختگی به اعدام کشوندن و من گناهکار رو کسی نمی‌شناسه. مسخره‌ست نه؟ همه چیز مسخره‌ست و کسی نمی‌دونه؛ ولی من می‌دونم کیاشا، این آدم‌هان که باور نکردن دنیا مسخره‌بازی‌ای بیش نیست. شاید هم هست، نمی‌دونم! حالم خرابه کیاشا، درست مثل اون روزام، درد شدم و هی می‌شکنم؛ اون هم روزی چند بار؛ ولی چه فایده که آدمی باز هم می‌تونه از جا بلند بشه. چینی نیست که بعد چند بار بندزدن دیگه قابل استفاده نباشه. آدمه و همچنان سر پا می‌مونه. کسی هم چیزی رو نمی‌فهمه. کیاشا دارم کم‌کم به این نتیجه می‌رسم حتی شکسته شدن صورت هم ربطی به درد‌ا نداره. همش از نوع ژنه. اگه نبود من الان باید توی سی سالگیم پیر می‌شدم کیاشا.»
    می‌خندم و اطرافیانم سری تکون میدن و دور میشن. پچ‌پچ‌هاشون توی گوشم زنگ می‌زنه:
    - بیچاره دیوونه شده!
    - حیف جوون به این رشیدی.
    -‌ بنده خدا رو نگاه کنید!
    اما فقط یه چیز توی نگاهم نشسته. تیله‌های زمردین یه نگاهی که دزدکی سرتاپام رو می‌پایید و تا متوجه نگاه خیره‌م شد، از جلوی چشم‌هام ناپدید شد. ماسک سیاه‌رنگی رو همیشه روی صورتش می‌ذاره. این رنگ ماسک پزشکی رو از کجا میاره؟ «کیاشا، حوصله‌ی تعقیب و گریز هم ندارم. هر کیه، دلم می‌خواد باشه. گاهی حس حضور یه نفر هم هر چقدر کم و گنگ، باز هم آرامش‌دهنده‌ست. کسی که حس کنی حواسش بهته.»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SHahRAshOB

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/06
    ارسالی ها
    1,543
    امتیاز واکنش
    22,715
    امتیاز
    861
    ***
    جرئت نزدیک شدن بهش رو ندارم. از درد و خشم جا گرفته توی نگاهش می‌ترسم. چند روزه از ترس دیدن نگاه افسرده‌ش، ملاقات نرفتم. از صبح تا شب خودم رو بین کار شرکت گم کردم تا ذره‌ای از خودم و روزگار ناسازگار این روزها، به یادم نمونه. دارم جوری به سرم شیره می‌مالم که هیچ‌کسی نتونه به واقعیت برم گردونه. گیج گیجم، ساعت‌ها برامون ثانیه‌ای می‌گذره و هر لحظه‌ش به قلبمون چنگ می‌زنه. حال بابا بهتر از من نیست. درد می‌کشم از کیاچهری که ردی ازش نیست، جوری که انگار از مادرزاده نشده بوده! به روی خودش نمیاره چه اتفاقی افتاده. نیست، توی این دقیقه‌هایی که جون می‌گیره ازمون تا بگذره. کینه‌ای بود و ما چه ساده گرفته بودیمش. نقشه‌ها رو نگاه می‌کنم. درست از زمانی که کیانمهر به قصاص کشیده شد، همه‌ی کارهای شرکت درست و سر جای خودش قرار گرفته. خانم معروفی می‌گفت کار کیانمهره. از جا بلند میشم، از کنار مبل‌های مقابل میزم عبور می‌کنم و به در می‌رسم. مستقیم به اتاق خانم نیازی میرم. در رو با شدت به دیوار می‌کوبم، تنهاست. شوکه از جا می‌پره و شال فیروزه‌ایش رو درست می‌کنه.
    - سلام آقای مهندس!
    به چشم‌هاش زل می‌زنم. رگه‌های قرمز نگاهم به پلک‌های ترسیده‌ش می‌چربه. قدم‌هام رو از قصد محکم برمی‌دارم و سـ*ـینه‌م رو صاف‌تر می‌کنم. جلوتر میرم. نگاه مات و متحیرش رو به چشم‌هام می‌اندازه و ناخودآگاه قدمی به عقب برمی‌دارم.
    - من همه‌چیز رو می‌دونم.
    صدای دورگه و خش‌دارم، مردمک چشم‌هاش رو می‌لرزونه. به دیوار پشت‌سرش می‌چسبه و به دهنم زل می‌زنه.
    - تو قاموس من خــ ـیانـت به اعتماد می‌دونی چه جزایی داره؟
    گیج و سؤالی نگاهم می‌کنه، از ترس پلک نمی‌زنه و استرس‌وار با پایین شالش بازی می‌کنه.
    - نابود می‌کنم. نابودش می‌کنم کسی رو که کمر به نابودی سال‌ها اعتبارم ببنده؛ حتی اگه برادرم باشه.
    سرش رو با ناباوری تکون میده؛ اما هنوز قدرت حرف زدن پیدا نکرده. ضربه‌م بدجور کاری و ناگهانی بود، گیج شده.
    - چی شده مهندس؟
    پوزخندی می‌زنم که یه طرف لبم کش میاد و ابروهاش رو درهم می‌کشه. بالاخره به خودش میاد. از جا تکون می‌خوره. با قدرت به چشم‌هام خیره میشه.
    - داری از چی حرف می‌زنی؟
    می‌خندم و با پا ضربه‌ای به سرامیک‌های کنار پاش می‌زنم. یه‌کم می‌لرزه.
    - دیگه برای انکار دیر شده، الان وقت جواب پس دادنه.
    سر خمیده‌ش رو صاف می‌کنه.
    - کدوم جواب؟ چرا نمیگی چی شده؟
    دستم رو کنار صورتش به دیوار تکیه میدم. لرزش نگاهش بیشتر میشه و از این فاصله‌ی کم، احساس خفگی به هردومون دست میده. شوخی که نیست، حریمه. وقتی از مرزش رد بشی حس امنیت از بین میره و من چه کیفی می‌کنم از این حریم از دست رفته‌ای که ترس به جونش می‌اندازه.
    - مگه نگفتم کارت رو تمیز انجام بده؟
    - ماجرا چیه؟
    با غیظ دندون‌هام رو به هم می‌سابم و می‌غرم:
    - دِ لعنتی همه فهمیدن. کجا بی‌گدار به آب زدی که گندش دراومده و اون معروفی احمق فهمیده؟
    دوهزاری دستش میاد و نفس راحتی می‌کشه. صاف میشه. چشم‌های قهوه‌ای رو به نگاهم می‌دوزه. دستش رو به شونه‌م می‌زنه و ازم فاصله می‌گیره. به‌طرف صندلی آبیش پا تند می‌کنه و با خیالی که راحت شده، می‌شینه و پاهاش رو روی هم می‌اندازه.
    - من همون کاری رو که خواستی انجام دادم.
    - به‌به!
    کلمه‌ی پر از کنایه‌م رو درک می‌کنه، از جا بلند میشه و به منی که یه دستم رو به شیشه زدم و در حال تماشای خیابونم نزدیک میشه. درست پشت‌سرم می‌ایسته و از انعکاس پنجره نگاهم می‌کنه.
    - کیاراد، به نظر من اوضاع داره روند درست خودش رو طی می‌کنه. اتفاقاً کارمون رو درست انجام دادیم که معروفی صداش در اومده.
    - الان وقتش نبود.
    صدای دورگه‌م نگاه خیره‌ش رو به چشم‌های قرمزم می‌خره و جواب میده:
    - الان وقتشه!
    نفس عمیقی می‌کشم و سرفه می‌کنم. نگاهش رنگ نگرانی می‌گیره.
    - خوبی عزیزم؟ احساس می‌کنم حال درونت خوب نیست کیارادجان. چیزی شده؟ می‌خوای باهام حرف بزنی؟ من رو لایق ندیدی؛ اما من همهجوره پشتتم...
    پوزخند جزو لاینفک صورتم شده این روزها، برمی‌گردم و به پنجره پشت می‌کنم.
    - خوب؟ توی حال من خوبی می‌بینی؟
    رنگ نگرانی به صورتش می‌دوئه و از حمایت زنونه‌ش سرخوش میشم.
    - نگران نباش کیاراد، همه‌چیز درست میشه. ما قدمامون رو درست برداشتیم. همین روزاست که تلاشامون نتیجه بده. نگران هیچی نباش. من همون کاری رو کردم که تو خواستی. هیچ کم‌کاری‌ای نشده.
    لبخند کم‌جونی به حرف‌هاش می‌زنم که می‌دونم از ته قلبش تراوش کرده.
    - برادرم!
    گرمی لبخندی می‌زنه که به قلب سردم جلا میده.
    - درست میشه، اونا رو هم راضی می‌کنیم.
    دستم رو به گردنم می‌کشم.
    - گاهی حس می‌کنم من دیر اقدام کردم. شاید اگه زودتر و درست از همون لحظه‌ای که فهمیدم، اهرم این بازی رو توی دست گرفته بودم، الان اوضاع این نمی‌شد.
    - یادت باشه، تو نباید بی‌گدار به آب می‌زدی. پس این احتیاطت شرط عقل بوده، نه اشتباه.
    کلافه نگاهش می‌کنم. ابروهای پرپشت خرماییش زیاد به دلم می‌شینه.
    - خسته شدم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SHahRAshOB

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/06
    ارسالی ها
    1,543
    امتیاز واکنش
    22,715
    امتیاز
    861
    منظورم رو می‌فهمه و با قاطعیت جواب میده:
    - الان وقتشه، تمومش کن. تا کی باید منتظر بمونیم؟ ما که همه رو شناسایی کردیم، فقط مونده مدرک.
    با تعجب سرم رو بلند می‌کنم و دستم رو توی جیب شلوارم می‌ذارم.
    - الان؟ ولی مدرک نیازی نیست. خودمون وارد عمل می‌شیم.
    نفس بلندی می‌کشه و دستی به پیشونیش می‌زنه. پشت می‌کنه و در حال قدم برداشتن میگه:
    - معلومه که الان وقتشه. بیا کار و یه‌سره کنیم. ما که همه‌ی عواقبش رو سنجیدیم، دیگه چیزی باقی نمونده.
    نگاه عاقل‌اندرسفیهم رو به چشم‌های درشت و خمارش می‌اندازم که عجیب با هوای ابری امروز هم‌خونی داره.
    - پس کیانمهر چی؟ ما هنوز به نتیجه‌ای نرسیدیم.
    جدّی و قاطع زمزمه می‌کنه:
    - پله‌پله! بذار قدم‌به‌قدم کارهاشون رو، رو کنیم.
    فکری توی ذهنم جرقه می‌زنه و شعله‌هاش زبونم رو باز می‌کنه:
    - چرا که نه! گاهی باید رو بازی کرد تا دل حریف بلرزه.
    با نیرویی دوباره قصد رفتن می‌کنم. دستم رو به دستگیره می‌برم که صداش متوقفم می‌کنه:
    - مواظب خودت باش.
    برمی‌گردم، استرسی گنگ توی نگاهش برق می‌زنه. یعنی باور کنم نگران من شده؟ لبخند دریغ‌کرده‌ی این روزهام رو به صورتش می‌ریزم.
    - نگین...
    می‌خورم حرفی رو که باید بگم، می‌فهمه حرفی رو که نگفتم. گونه‌هاش سرخ میشه و سرش رو پایین می‌اندازه. می‌ترسم از حس جون‌گرفته‌ای که جدیداً ته قلبم رو آروم کرده. می‌ترسم از حضوری که جدیداً منِ بی‌پناه رو آروم کرده.
    ***
    - بیا من منتظرم.
    با شنیدن چشم گفتنش، گوشی رو قطع می‌کنم و انگشت‌هام رو توی هم فرو می‌برم. این کوچه و درخت‌های بلندش من رو یاد...
    سرم رو بلند می‌کنم و به در نگاه می‌کنم. تقه‌ای به شیشه‌ی ماشین می‌خوره.
    - بفرمایید.
    در باز میشه و مانتوی سبز روشنش عجیب تو چشم می‌زنه. سلامی میده و همون‌جا می‌ایسته. از جا بلند میشم. به‌طرفش قدم برمی‌دارم. قد کوتاهش در مقابل قد من باعث میشه سرش رو بالا بیاره تا به صورتم نگاه کنه. خونسرد و در عین حال عصبی، چشم‌هام رو به نگاه بی‌شرمش می‌دوزم.
    - مدت‌ها بود که دنبال خرابکار‌ای شرکت می‌گشتم. به هزار‌ویک روش متوسل شدم. انواع کارا رو مثل چک کردن دوربین، تشخیص امضاها و...‌ انجام دادم، تا سر وقت و با مدارک کافی فرد رو گیر بندازم.
    به چشم‌هاش نگاه می‌کنم. رنگش تا حدی پریده. لحن جدی و قاطعم اثرش رو روی روانش گذاشته و این زن عجیب از من حساب می‌بره. با استرس انگشت‌هاش رو به هم فشار میده.
    - بشین. باهم برای گرفتنش باید بریم. تو باید شناساییش کنی.
    تردید می‌کنه و از جاش تکون نمی‌خوره. لرزش نامحسوس مردمک چشم‌هاش رو حس می‌کنم.
    - اما مهندس، من از کجا باید بشناسم؟
    لحنم رو آروم، اما قاطع می‌کنم. وقتش نیست تا بفهمه ترسش باید بریزه تا سوار بشه.
    - بشین، می‌خوام چندتا مدرک نشونت بدم، چیز مهمی نیست.
    از بیان محکم و چشم‌های برنده‌ای که نگاهش رو نشونه رفته، حساب می‌بره و سوار میشه. می‌دونم از نگاه و صلابتم بیشتر می‌ترسه تا اینکه خیالش راحت شده باشه. کمربند ایمنی رو محکم می‌کنم و پام رو روی گاز فشار میدم. ماشین با جیغی که لاستیک‌ها می‌کشن به پرواز درمیاد و بعد از دقایقی جلوی انباری شرکت می‌ایسته. ترس رو توی تک‌تک رفتار‌هاش حس می‌کنم و کیف می‌کنم از این‌همه حقارتی که سرتاپاش رو گرفته و چاره‌ای که دیگه نداره.
    نگهبان در رو باز می‌کنه. آروم ماشین رو به داخل می‌برم.
    - پیاده شو. همه‌چیز اینجاست.
    «بسم‌اللهِ» زیر لبش رو می‌شنوم و به روی خودم نمیارم. مقنعه‌ش رو مرتب می‌کنه و پیاده میشه. پشت‌سرم قدم برمی‌داره. محکم و استوار‌تر از همیشه به طرف انبار راه میفتم. در خاک گرفته‌ش رو باز می‌کنم. بوی رنگ جدیدی که به در خورده توی دماغم می‌پیچه. همون رنگ قرمزیه که گفته بودم بزنن. آفرین! کار نقاشش تمیز بوده! بی‌اعتنا به وجود و ترس توی نگاهش، جلو میرم. ناچاراً پشت‌سرم راه می‌افته. وسط‌های انبار خالی و غرق سکوت برمی‌گردم. چهره‌ش بیشتر از قبل ترس رو نشون میده.
    - بشین روی این صندلی تا من برم دفاتر رو برات بیارم.
    استرس مثل خون به نگاه حیرونش می‌ریزه و با وحشت نگاهم می‌کنه. گاهی ما آدم‌ها قبل از وقوع حادثه، حسش می‌کنیم. فهمیده امروز و این انبار مثل روز‌های قبل براش نخواهد بود. به‌طرف کمد آهنی گوشه‌ی اتاق راه می‌افتم و از نگاهش دور میشم. در رو پشت‌سرم می‌بندم و مدارکی رو که آماده‌ست توی دست می‌گیرم. در رو باز می‌کنم که چشم‌های ترسیده‌ش به دست‌هام خیره میشه. محکم و با رگه‌هایی قرمز که پشت سفیدی چشم‌هام جون گرفته، به‌طرفش قدم برمی‌دارم. انعکاس قدم‌هام لرز رو به دلش می‌اندازه و دستپاچه با بند کیفش بازی می‌کنه. نگاهی پرتحقیر به سرتاپاش می‌اندازم و آهسته دورش شروع به راه رفتن می‌کنم. لرزش دست‌هاش بیشتر میشه. مقابلش می‌ایستم. به خودش می‌لرزه. برگه‌ها رو بالا میارم و با یه حرکت توی صورتش پرت می‌کنم. رنگش می‌پره و با ترس از جا می‌پره.
    - بگیر، بخونشون.
    نی‌نی چشم‌هاش پر از ترسه و نفس‌های بنداومده‌ش خشمم رو بیشتر می‌کنه. از تضاد بین رفتار آرومم و خشم درونم بیشتر می‌ترسه. شاید بعد این‌همه سال همکاری فهمیده آرامش ظاهری من فقط یه طوفان خاموشه که دامن هر علف هرزی رو می‌گیره و...
    - مگه اینا کارای خودت نیست؟ کسی که کاری می‌کنه با دید باز انجامش میده؛ پس دیگه ترسی براش باقی نمی‌مونه! موقع انجامش دقیقاً به چی فکر می کردی؟ چطور شد که شروع کردی به زیرآبی رفتن؟ همه‌ی عواقبش رو سنجیده بودی؟
    پوزخند صداداری می‌زنم و شروع به قدم‌زدنی با هدف می‌کنم.
    - وقتی بذری می‌کاری، باید حواست باشه چی قراره درو کنی، نه؟ اون کارشناس قلابی هم از خودتون بود درسته؟ نقشه‌ها رو تو با کمک...
    قدمم رو محکم‌تر برمی‌دارم و سرم رو تکون میدم. انعکاس قدم‌هام سکوت انبار رو می‌شکنه.
    - پس می‌دونستی؟ خبر داشتی و الان هم منتظر نتیجه‌ای، هوم؟

    لحن تمسخر‌آمیزم ترس رو به چشم‌هاش می‌ریزه. خوب می‌دونه دیگه راه گریزی براش وجود نداره. کار رو بد خراب کرده.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا