- عضویت
- 2017/02/06
- ارسالی ها
- 1,543
- امتیاز واکنش
- 22,715
- امتیاز
- 861
دستی بین موهای مشکی جوگندمیش میکشه. سرش رو با افسوسی که از نگاهش پیداست تکون میده. بیهدف دستش رو دور فنجون چایش میکشه. غرق خاطراتی شده که انگار دوستش نداره یا از بیانش...
- از هیچ کاری ابایی نداشت و خیالش بابت همهچیز راحت بود. میدونست من همیشه هستم تا خرابکاریاش رو جبران کنم و پدری که بیاندازه پول به پاش بریزه. یه آدم سرخوش و بیخیال افراطی شده بود. به هیچچیزی پایبندی نداشت. فقط ۲۲ سالش بود که یه روز اومد خونه. برای اولین بار بود میدیدم سردرگم و حیرونه. با ترس به اتاقش پناه برد. هرچی صداش میزدم جواب نمیداد. آخرش با هزار بدبختی راضی شد و در رو باز کرد؛ اما چه در باز کردنی! کاش هیچوقت اون روز دنبالش نرفته بودم!
دستی به پیشونیش میکشه و برای لحظاتی مکث میکنه. انگار از گفتن حرفهایی که میخواد بزنه چندان راضی نیست و خاطرات بدی رو توی ذهنش تداعی کرده. با کلافگی لیوان چایش رو بالا میبره. بابا گفت برادرش دو سال کوچیکتر بوده. جالبه که کیانمهر هم دو سال از من کوچیکتره؛ اما برعکس همایونه. تا جایی که یادم میاد آدم مسئولیتپذیری بارش آوردیم و همیشه خودش مسئول کارهاش بوده، نه من. من حمایتش میکردم؛ اما نه در حدی که خیالش راحت باشه و بتونه هرکاری دلش خواست انجام بده. کیاچهر هم که دیگه از اون طرف بوم افتاده بود و با ما کاری نداشت. بابا دستش رو از روی لیوان برمیداره. سرش رو صاف میکنه و غرق در خاطرات قدیمی، زمزمهوار ادامه میده:
- رفتم داخل اتاقش. رفتاراش ترسیده و هیستریک بود. شک نداشتم ایندفعه دیگه خرابکاری بدتری در پیش داریم. بعد از مدتی بالاخره زبون باز کرد و گفت بچهدار شده، اون هم از یه دختر غریبهی آشنا، دختری که باباش دشمن قدیمی بابامون بود. شوکه شده بودم و هزار افکار مختلف به ذهنم هجوم آورده بودن. پرسیدم «یعنی چی؟ درست بگو.» که زبونش باز شد و گفت مدتی با دختری دوست شده بوده. به کمک یه نفر بدون اینکه به کسی خبر بده دختره رو به عقد خودش درمیاره. میگفت دوستم گفته این کار مشکلی ایجاد نمیکنه و کسی هم باخبر نمیشه. دختره هم از بس عاشقش بوده قبول میکنه. مخصوصاً بهخاطر شرایطی که داشته و فکر میکرده اینطوری... گفت دختره چهار-پنجماهه بارداره و حالا برادرش فهمیده. میدونستم اگه بابا از این قضیه بویی ببره و خبرش جایی بپیچه، خودش رو که دار میزنه هیچ، آبرو حیثیت هم دیگه برامون نمیمونه. توی اون دوره این چیزا قبحش خیلی بیشتر از الان بود. دختر رو زنده نمیذاشتن و پسر رو تا میخورد میزدن. تصمیم گرفتم ببینم چطوری میشه قضیه رو بیسروصدا جمع کرد تا کسی بویی نبره. رفتم دنبال برادر دختره که آشنامون بود. اولش خیلی عصبی بود. ده بار بهم حمله کرد؛ اما هر بار دستاش رو محکم میگرفتم و میغریدم «این موضوع با داد تو و کتکخوردن من و اون دو نفر حل نمیشه. بیا فکرامون رو رو هم بذاریم و مشکل رو جوری حل کنیم که نه کسی از فامیل تو بویی ببرن و نه کسی از آشناهای خاندان ما.»
آه بلندی میکشه و بیهدف قاشق رو توی فنجون به گردش در میاره. درک میکنم. اصلا ًتکرار اون روزها براش خوشایند نیست.
- خوشبختانه یه نیمچه فهمی داشت و عقلش میرسید این چیزا با دعوا و درگیری فقط باعث آبروریزی بیشتر میشه. بالاخره قبول کرد و دونفری فکرمون رو روی هم گذاشتیم. آخرش قرار بر این شد که دختره رو قبل از اینکه کسی ببینتش بفرستیم برای مدتی با همین برادر و زنش برن شهر دیگه. خوشبختانه یا متأسفانه مادر و پدر دختر زنده نبودن تا بویی از این ماجرا ببرن و کارمون سخت بشه. فردای اون روز فرستادمشون رفتن. قرار شد بچه به دنیا بیاد؛ چون ما هیچکدوم توان کشتن اون بچه رو نداشتیم. از چهار ماه هم رد شده بود و بچه دیگه روح داشت. مدتها گذشت و بچه به دنیا اومد. با بابا صحبت کردیم که رضایت به ازدواج این دو نفر بده. بابا که از هیچی خبر نداشت؛ اما بهخاطر کینهی قدیمی که از پدر اون دختر داشت قبول نمیکرد. هرچی اصرار کردیم نشد و بابا رضایت نداد. حالا مونده بودیم باهاشون چیکار کنیم که داد برادر پری هم دراومد. میگفت باید بچهتون رو ببرید و طلاق خواهرم رو بگیرم. همایون هم علاقهی زیادی به پری نداشت که براش مهم باشه؛ اما مهر بچه به دلش افتاده بود، فقط بهخاطر داشتن اون میخواست با پری ازدواج کنه. اوضاع بدجور بهم ریخته بود، از طرفی فشارای برادر پری و التماسای مظلومانهی خودش، از طرفی هم قدرت مطلق بودن بابا و بیاختیاری ما دوتا. آخرش یه روز مجبور شدم تصمیم بگیرم که...
نفس عمیقی میکشه و بعد از خوردن جرعهای از چایی ادامه میده:
- دیدم اینجوری فایدهای نداره. بچه داره بزرگ میشه و فرصت حتی عروسی رسمی گرفتن هم از هر دوشون گرفته شده. تصمیم گرفتم اون بچه رو خودم بزرگ کنم و به کسی نگم چه اتفاقی افتاده. برادر پری بهشدت با این تصمیمم موافقت کرد. همایون هم دیده بود چارهای نداره و از طرفی عاشق بچهش بود، فهمید اینطوری براش بهتره و میتونه حداقل توی خاندان خودمون با احترام و خیال راحت نگهش داره، قبول کرد. فقط پری التماس میکرد بچهش رو ازش نگیریم؛ اما توی اون لحظه هرگز به التماسای اون اهمیت ندادم، فقط هدفم مهم بود و آبرو. التماسای پری چه اهمیتی داشت!
تپشهای قلبم نامنظم شده. نفسم بالا نمیاد. یعنی کدوم یکی از ما... نه نه... قاعدتاً من نباید بترسم؛ چون تا جایی که یادم میاد ما دوقلو بودیم. بابا خودش گفت خبر تولدمون رو از آلمان شنیده؛ پس چرا دلهره دارم؟ اصلاً اون بچه کجاست؟ چه بلایی به سرش اومده؟ شاید اصلاً زنده نیست و توی بچگی مرده. آره همین باید باشه؛ وگرنه جور دیگهای نمیتونه ممکن باشه. یعنی نباید باشه! با صدای بابا از فکر بیرون میام:
- ذرهای به گریههاش اهمیت ندادم. بچهی شیرخوارش رو از دامنش بیرون کشیدم و با خودم به عمارت آوردم. همیشه برای خودم قدرت و حرمتی داشتم و مادرت عاشقم بود. براش توضیح دادم و از اونجایی که قلب مهربونی داشت برای جلوگیری از آبروریزی و آوارهشدن بچه قبولش کرد و مهرش به دل مادرت افتاد. اونقدر دوستش داشت که بعد از مدتی من هم یادم رفت برادرزادهمه. اونقدر براش احترام قائل بود که من هم ناخواسته براش پدر شدم. وقتی شروع کرد به چهاردستوپا رفتن من و مادرت بودیم که هواش رو داشتیم، وقتی اولین قدماش رو برمیداشت ما عین سایه مواظبش بودیم و ذوق میکردیم. آخرش دیگه تبدیل شد به همهچیزمون. دیگه نمیتونستیم ازش دل بکنیم. وقتی برای اولین بار گفت «بابا» دیگه نتونستم ازش دل بکنم. بدجنس شده بودم. نذاشتم همایون بعدها که دوباره ازدواج هم کرد بتونه به دستش بیاره. هر بار که گفت تهدیدش کردم و گفتم برو. مادرت باردار شد، همایون با شنیدن این خبر باز هم سراغم اومد و من این بار با لحن بدتری بیرونش کردم و گفتم «نمی تونم ازش دل بکنم. دیگه برای ما پسرمون شد و حتی اسمش رو هم ما انتخاب کردیم. دیگه دیره همایون.» میدونم بد کاری کردم و تاوان سختی هم براش دادم؛ اما من هم نیتم بد نبود، بهش وابسته شده بودیم. توی این دنیا هیچچیز برام باارزشتر از آرامش مادرت نبود. اگه کیاچهر رو ازش میگرفتم به هم میریخت. راستش چند بار که وجدانم خیلی بهم فشار میآورد، حرفش رو پیش کشیدم؛ اما مادرت بیتاب میشد. حتی همایون سعی کرد بچهش رو بهزور ببره؛ اما با دیدن وابستگی شدیدی که کیاچهر به ما داشت و همینطور شناسنامهای که من به نام خودمون گرفته بودم و... نتونست کاری از پیش ببره. آخرش هم ما هیچوقت اون بچه رو برنگردوندیم و همایون هم هیچوقت من رو نبخشید.
- از هیچ کاری ابایی نداشت و خیالش بابت همهچیز راحت بود. میدونست من همیشه هستم تا خرابکاریاش رو جبران کنم و پدری که بیاندازه پول به پاش بریزه. یه آدم سرخوش و بیخیال افراطی شده بود. به هیچچیزی پایبندی نداشت. فقط ۲۲ سالش بود که یه روز اومد خونه. برای اولین بار بود میدیدم سردرگم و حیرونه. با ترس به اتاقش پناه برد. هرچی صداش میزدم جواب نمیداد. آخرش با هزار بدبختی راضی شد و در رو باز کرد؛ اما چه در باز کردنی! کاش هیچوقت اون روز دنبالش نرفته بودم!
دستی به پیشونیش میکشه و برای لحظاتی مکث میکنه. انگار از گفتن حرفهایی که میخواد بزنه چندان راضی نیست و خاطرات بدی رو توی ذهنش تداعی کرده. با کلافگی لیوان چایش رو بالا میبره. بابا گفت برادرش دو سال کوچیکتر بوده. جالبه که کیانمهر هم دو سال از من کوچیکتره؛ اما برعکس همایونه. تا جایی که یادم میاد آدم مسئولیتپذیری بارش آوردیم و همیشه خودش مسئول کارهاش بوده، نه من. من حمایتش میکردم؛ اما نه در حدی که خیالش راحت باشه و بتونه هرکاری دلش خواست انجام بده. کیاچهر هم که دیگه از اون طرف بوم افتاده بود و با ما کاری نداشت. بابا دستش رو از روی لیوان برمیداره. سرش رو صاف میکنه و غرق در خاطرات قدیمی، زمزمهوار ادامه میده:
- رفتم داخل اتاقش. رفتاراش ترسیده و هیستریک بود. شک نداشتم ایندفعه دیگه خرابکاری بدتری در پیش داریم. بعد از مدتی بالاخره زبون باز کرد و گفت بچهدار شده، اون هم از یه دختر غریبهی آشنا، دختری که باباش دشمن قدیمی بابامون بود. شوکه شده بودم و هزار افکار مختلف به ذهنم هجوم آورده بودن. پرسیدم «یعنی چی؟ درست بگو.» که زبونش باز شد و گفت مدتی با دختری دوست شده بوده. به کمک یه نفر بدون اینکه به کسی خبر بده دختره رو به عقد خودش درمیاره. میگفت دوستم گفته این کار مشکلی ایجاد نمیکنه و کسی هم باخبر نمیشه. دختره هم از بس عاشقش بوده قبول میکنه. مخصوصاً بهخاطر شرایطی که داشته و فکر میکرده اینطوری... گفت دختره چهار-پنجماهه بارداره و حالا برادرش فهمیده. میدونستم اگه بابا از این قضیه بویی ببره و خبرش جایی بپیچه، خودش رو که دار میزنه هیچ، آبرو حیثیت هم دیگه برامون نمیمونه. توی اون دوره این چیزا قبحش خیلی بیشتر از الان بود. دختر رو زنده نمیذاشتن و پسر رو تا میخورد میزدن. تصمیم گرفتم ببینم چطوری میشه قضیه رو بیسروصدا جمع کرد تا کسی بویی نبره. رفتم دنبال برادر دختره که آشنامون بود. اولش خیلی عصبی بود. ده بار بهم حمله کرد؛ اما هر بار دستاش رو محکم میگرفتم و میغریدم «این موضوع با داد تو و کتکخوردن من و اون دو نفر حل نمیشه. بیا فکرامون رو رو هم بذاریم و مشکل رو جوری حل کنیم که نه کسی از فامیل تو بویی ببرن و نه کسی از آشناهای خاندان ما.»
آه بلندی میکشه و بیهدف قاشق رو توی فنجون به گردش در میاره. درک میکنم. اصلا ًتکرار اون روزها براش خوشایند نیست.
- خوشبختانه یه نیمچه فهمی داشت و عقلش میرسید این چیزا با دعوا و درگیری فقط باعث آبروریزی بیشتر میشه. بالاخره قبول کرد و دونفری فکرمون رو روی هم گذاشتیم. آخرش قرار بر این شد که دختره رو قبل از اینکه کسی ببینتش بفرستیم برای مدتی با همین برادر و زنش برن شهر دیگه. خوشبختانه یا متأسفانه مادر و پدر دختر زنده نبودن تا بویی از این ماجرا ببرن و کارمون سخت بشه. فردای اون روز فرستادمشون رفتن. قرار شد بچه به دنیا بیاد؛ چون ما هیچکدوم توان کشتن اون بچه رو نداشتیم. از چهار ماه هم رد شده بود و بچه دیگه روح داشت. مدتها گذشت و بچه به دنیا اومد. با بابا صحبت کردیم که رضایت به ازدواج این دو نفر بده. بابا که از هیچی خبر نداشت؛ اما بهخاطر کینهی قدیمی که از پدر اون دختر داشت قبول نمیکرد. هرچی اصرار کردیم نشد و بابا رضایت نداد. حالا مونده بودیم باهاشون چیکار کنیم که داد برادر پری هم دراومد. میگفت باید بچهتون رو ببرید و طلاق خواهرم رو بگیرم. همایون هم علاقهی زیادی به پری نداشت که براش مهم باشه؛ اما مهر بچه به دلش افتاده بود، فقط بهخاطر داشتن اون میخواست با پری ازدواج کنه. اوضاع بدجور بهم ریخته بود، از طرفی فشارای برادر پری و التماسای مظلومانهی خودش، از طرفی هم قدرت مطلق بودن بابا و بیاختیاری ما دوتا. آخرش یه روز مجبور شدم تصمیم بگیرم که...
نفس عمیقی میکشه و بعد از خوردن جرعهای از چایی ادامه میده:
- دیدم اینجوری فایدهای نداره. بچه داره بزرگ میشه و فرصت حتی عروسی رسمی گرفتن هم از هر دوشون گرفته شده. تصمیم گرفتم اون بچه رو خودم بزرگ کنم و به کسی نگم چه اتفاقی افتاده. برادر پری بهشدت با این تصمیمم موافقت کرد. همایون هم دیده بود چارهای نداره و از طرفی عاشق بچهش بود، فهمید اینطوری براش بهتره و میتونه حداقل توی خاندان خودمون با احترام و خیال راحت نگهش داره، قبول کرد. فقط پری التماس میکرد بچهش رو ازش نگیریم؛ اما توی اون لحظه هرگز به التماسای اون اهمیت ندادم، فقط هدفم مهم بود و آبرو. التماسای پری چه اهمیتی داشت!
تپشهای قلبم نامنظم شده. نفسم بالا نمیاد. یعنی کدوم یکی از ما... نه نه... قاعدتاً من نباید بترسم؛ چون تا جایی که یادم میاد ما دوقلو بودیم. بابا خودش گفت خبر تولدمون رو از آلمان شنیده؛ پس چرا دلهره دارم؟ اصلاً اون بچه کجاست؟ چه بلایی به سرش اومده؟ شاید اصلاً زنده نیست و توی بچگی مرده. آره همین باید باشه؛ وگرنه جور دیگهای نمیتونه ممکن باشه. یعنی نباید باشه! با صدای بابا از فکر بیرون میام:
- ذرهای به گریههاش اهمیت ندادم. بچهی شیرخوارش رو از دامنش بیرون کشیدم و با خودم به عمارت آوردم. همیشه برای خودم قدرت و حرمتی داشتم و مادرت عاشقم بود. براش توضیح دادم و از اونجایی که قلب مهربونی داشت برای جلوگیری از آبروریزی و آوارهشدن بچه قبولش کرد و مهرش به دل مادرت افتاد. اونقدر دوستش داشت که بعد از مدتی من هم یادم رفت برادرزادهمه. اونقدر براش احترام قائل بود که من هم ناخواسته براش پدر شدم. وقتی شروع کرد به چهاردستوپا رفتن من و مادرت بودیم که هواش رو داشتیم، وقتی اولین قدماش رو برمیداشت ما عین سایه مواظبش بودیم و ذوق میکردیم. آخرش دیگه تبدیل شد به همهچیزمون. دیگه نمیتونستیم ازش دل بکنیم. وقتی برای اولین بار گفت «بابا» دیگه نتونستم ازش دل بکنم. بدجنس شده بودم. نذاشتم همایون بعدها که دوباره ازدواج هم کرد بتونه به دستش بیاره. هر بار که گفت تهدیدش کردم و گفتم برو. مادرت باردار شد، همایون با شنیدن این خبر باز هم سراغم اومد و من این بار با لحن بدتری بیرونش کردم و گفتم «نمی تونم ازش دل بکنم. دیگه برای ما پسرمون شد و حتی اسمش رو هم ما انتخاب کردیم. دیگه دیره همایون.» میدونم بد کاری کردم و تاوان سختی هم براش دادم؛ اما من هم نیتم بد نبود، بهش وابسته شده بودیم. توی این دنیا هیچچیز برام باارزشتر از آرامش مادرت نبود. اگه کیاچهر رو ازش میگرفتم به هم میریخت. راستش چند بار که وجدانم خیلی بهم فشار میآورد، حرفش رو پیش کشیدم؛ اما مادرت بیتاب میشد. حتی همایون سعی کرد بچهش رو بهزور ببره؛ اما با دیدن وابستگی شدیدی که کیاچهر به ما داشت و همینطور شناسنامهای که من به نام خودمون گرفته بودم و... نتونست کاری از پیش ببره. آخرش هم ما هیچوقت اون بچه رو برنگردوندیم و همایون هم هیچوقت من رو نبخشید.
آخرین ویرایش توسط مدیر: