کامل شده رمان بوی خاک باران خورده | پریسا اسدی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

پریسا اسدی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/05/11
ارسالی ها
467
امتیاز واکنش
20,191
امتیاز
673
محل سکونت
دیار تنهایی
سرش رو پایین انداخت و گفت:
- هی! آره؛ اما الان کلی با اون مهتاب قبل فرق داره. اصلاً نمی‌شناسمش.
- درک می‌کنم. شرایط سختیه؛ ولی مهتاب واقعاً دوستتون داره و همه‌ی این کارا از روی دوست‌داشتنشه.
- می‌دونم. منم به‌خاطر همین دوست داشتنه که ترکش نمی‌کنم. با همه آزار و اذیت‌هاش، جاش توی قلبم یه چیز دیگه‌ست.
لبخندی زدم. به بیرون نگاه کرد و گفت:
- پاشو بریم. بارون بند اومده.
بی‌میل از رو تخته سنگ بلند شدم. دلم نمی‌خواست برم. پاهام یاریم نمی‌کردن. شاید دل‌کندن از این لحظه و حس خوب، برام سخت بود.
رامیار بیرون غار منتظرم بود. نگاه آخر رو به غار انداختم و پشت سرش به راه افتادم. مدتی راه رفتیم. همه‌جا گِلی و خاک‌آلود شده بود. بچه‌ها رو از دور دیدم که زیر آلاچیقی نشسته بودن و به ما نگاه می‌کردن. صورت مهتاب واقعاً ترسناک بود. از عصبانیت سرخ شده بود.
نزدیکشون که شدیم، مینا سریع از جاش بلند شد و اومد بغلم کرد.
- خیلی معذرت می‌خوام مهربانو! واقعاً شرمنده‌ت شدم.
دستی به پشتش کشیدم و گفتم:
- اشکالی نداره. آقای دکتر به موقع رسیدن.
رامیار عصبانی به آریا نگاه کرد و گفت:
- بار آخرم باشه یه چیزی رو بهت می‌سپارم آریا. اگه خدایی نکرده کمی دیر‌تر رسیده بودم الان مهربانویی وجود نداشت.
آریا شرمنده سرش رو پایین انداخت و گفت:
- شرمنده. واقعاً متأسفم داداش! دیگه تکرار نمیشه.
رامیار: خدا کنه.
مهتاب با حرص نگاهش کرد و گفت:
- حالا بفرما بشین، آقای سوپرمن!
همه متوجه تیکه‌انداختنش شدیم. رامیار ساکت گوشه‌‌ای نشست و به ساندویچی که مرتضی دستش داده بود یه گاز زد.
مینا: همه لباسات گِلی شده مهربانو. بیا یه دست لباس اضافه با خودم آوردم، بدم عوضشون کن.
«باشه‌‌»ای گفتم و دنبالش راه افتادم.
بعد عوض کردن لباسام، رفتم پیششون و کنار سلنا نشستم. لبخندی بهم زد و با صدای زیباش گفت:
- خوبی مهربانو؟
- مرسی عزیزم، خوبم.
نگاه‌های بد مهتاب، اذیتم می‌کرد. مگه تقصیر منه که گم شدم؟
آریا خیلی ناراحت به‌نظر می‌رسید. معلوم بود از حرف‌های رامیار، ناراحت شده.
با صدای بلند گفتم:
- آقای آریا! چرا این‌قدر ناراحتین؟ اگه به‌خاطر اتفاق چند ساعت پیشه، اصلاً چیز مهمی نیست. لطفاً ناراحت نشین. آقای دکتر از رو عصبانیت اون حرفو زدن.
رامیار لبخندی زد و با دست چپش محکم رو پای آریا کوبید.
- برای همین ساکت شدی پسر؟ بی‌خیال، گذشت.
آریا خندید و شوخی‌کردناشون رو از سر گرفت.
بعد ناهار یه عکس دسته‌جمعی انداختیم و تصمیم به برگشت گرفتیم. موقع برگشتن، رامیار اجازه نداد تنها برگردم. با مهتاب حرف می‌زد؛ ولی حواسش پی من هم بود. واقعاً تا حالا کسی مثل رامیار، بهم توجه نکرده بود. یهو یاد شهاب افتادم. لبم رو گاز گرفتم. خیلی وقته که ازش خبر نداشتم؛ نه اون زنگ زده بود نه من.
گوشیم رو از جیب کتم درآوردم و شماره‌ش رو گرفتم. چندتا بوق خورد؛ ولی جواب‌دهنده‌‌ای نبود. خواستم قطع کنم که صدای ناراحتش تو گوشم پیچید.
- بله؟
چقدر سرد.
- سلام داداشی.
رامیار با شنیدن صدام، برگشت و بهم نگاه کرد. دید که دارم با تلفن حرف می‌زنم.
- سلام مهربانو.
از سردی کلامش یخ زدم.
- شهاب؟ اتفاقی افتاده؟
- نه چیزی نیست.
- چرا این‌جوری باهام حرف می‌زنی پس داداش؟
- حالم یه‌کم خوب نیست، ببخشید خواهری. خوبی؟
- چی شده شهاب؟ بهم بگو.
- گفتم که چیزی نیست.
- پس چرا این‌قدر بی‌معرفت شدین، تو و شیرین؟ حتی یه زنگ هم نمی‌زنین. این‌جوریه دیگه؟ اومدم یه کشور دیگه، از یادتون رفتم.
بغض کردم و کم مونده بود گریه‌‌م بگیره. اصلاً انتظار این‌جور حرف‌زدن از شهاب نداشتم.
بغض توی صدام رو حس کرد و با مهربونی گفت:
- الهی قربونت برم. مگه ما می‌تونم فراموشت کنیم؟ فقط یه‌کم حال روحیم بده. خواهری چه خبر از داداشت؟ پیدا نشد؟
نتونستم حرف بزنم. اشکام پشت سر هم گونه‌هام رو خیس می‌کردن. شهاب اون‌قدر لوسم کرده بود که طاقت این‌جوری حرف‌زدنش باهام رو نداشتم.
با گریه گفتم:
- بعداً بهت زنگ می‌زنم شهاب.
بدون گوش‌دادن به حرفش، گوشی رو قطع کردم و داخل جیبم انداختم.
حال راه‌رفتن نداشتم. روی زمین نشستم و زانوهام رو بغـ*ـل کردم. درسته شاید یه‌کم بزرگش کردم؛ ولی لحن حرف‌زدن شهاب و سردی کلامش، دلم رو بدجوری سوزوند.
رامیار به پشت سرش نگاه کرد و دید روی زمین نشستم. با نگرانی سمتم اومد و گفت:
- چی شده مهربانو؟
گریه‌‌م بیشتر شد. شونه‌هام از شدت گریه، می‌لرزیدن.
مهتاب هم اومد و گفت:
- باز چی شده مهربانو؟ امروز کل روزمون رو زهرمار کردی. الانم دست برنمی‌داری؟
رامیار با خشم نگاهش کرد و اشاره کرد که ساکت بشه؛ اما مهتاب بدتر از قبل با لحن بدی گفت:
- یه دلسوز گیر آوردی، دم به دیقه خودتو به بیچارگی می‌زنی. چه خبرته دیگه؟
رامیار با صدای بلند گفت:
- مهتاب!
باحرفش خیلی عصبانیم کرد. با صورت خیس نگاهش کردم و گفتم:
- مهتاب خانم من به هیچ دلسوزی نیاز ندارم. خودم یاد گرفتم با بدبختیام بسوزم و بسازم. اگه الان منم مثل تو یه پدری داشتم که نازم رو بکشه و لی‌لی به لالام بذاره، این‌جوری حقیر نمی‌شدم. لازم نیست منو تحمل کنی. می‌تونی بری. من به هیچ‌کس نیاز ندارم.
بلند شدم و به‌سرعت ازشون دور شدم. صدای رامیار می‌اومد که داشت مهتاب رو برای حرفاش، سرزنش می‌کرد. لعنت به تو مهربانو! لعنت بهت که هرجایی اضافه هستی. اون از شهابی که یه عمر داداش صداش زدی، اینم از دوستت. خدایا من چرا تو این دنیا اضافی‌‌ام؟ چرا همه دلشون برام می‌سوزه؟ به خودت قسم خسته شدم از بس که با حقارت نگاهم کردن. خسته شدم از نگاهای ترحم‌انگیز. بعد مدت‌ها فهمیدم یه داداش دارم. اونم نمی‌دونم کجاست. تا کی آخه؟ خدا تا کی می‌خوای امتحانم کنی؟ خسته شدم. خسته شدم!
دستم رو برای یه تاکسی تکون دادم و خودم رو روی صندلی‌های عقب انداختم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • پریسا اسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/11
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    20,191
    امتیاز
    673
    محل سکونت
    دیار تنهایی
    بعد گرفتن دوش، حالم کمی خوب شده بود.
    نگاهی به گوشیم انداختم. چند تماس بی‌پاسخ از شهاب داشتم.
    حتماً متوجه ناراحتیم شده. موهام رو خشک می‌کردم که بازم صدای گوشیم رو شنیدم. با دیدن اسم «شیرین» گوشی رو نزدیک گوشم کردم.
    - مهربانو؟
    - جانم؟
    - سلام خواهری خوبی؟
    - سلام. خواهری؟
    - قربونت برم می‌دونم ناراحتی؛ اما اگه بدونی چیا شده، بهمون حق میدی.
    حوله رو روی تخت انداختم.
    - خب. می‌شنوم. بگو ببینم چی شده؟
    - نمی‌دونم چه‌جوری بهت بگم، دوتا مشکل هست.
    - بدترینش رو بگو.
    - بابات اومده بود اینجا.
    - چی؟ اونجا برای چی؟
    تردید رو تو تک‌تک کلماتش می‌شد حس کرد.
    - ناراحت نشو؛ ولی دنبال تو می‌گشت. می‌خواست اسمت رو از شناسنامه‌ش خارج کنه.
    پاهام لرزید. گوشی رو به‌زور تو دستم سفت چسبیدم.
    - چی میگی شیرین؟
    - شهاب باهاش دعوا کرد؛ ولی بابات گفت که دلش نمی‌خواد تو یکی از وارث‌هاش باشی. جلوی همسایه‌ها کلی آبروریزی راه انداخت. شهاب از کوچه بیرونش کرد.
    - این چه پدریه شیرین؟ اسم این آدم رو هم میشه گذاشت پدر؟ آخه من با ارث و میراث اون چی‌کار دارم؟
    - به گمونم زنش پُرش کرده بود. اون زن بدترین دشمن توئه مهربانو! اونه که نمی‌ذاره بابات سمت تو بیاد، وگرنه د‌ل‌تنگی رو از تو چشماش، می‌شد حس کرد.
    - اگه یه بار دیگه اومد بهش بگین مهربانو میگه: «اگه یه روز هم به عمرم مونده باشه، اسم تورو از شناسنامه‌م برمی‌دارم؛ ولی مطمئن باش اونی که پشیمون میشه تو خواهی بود.»
    - خودتو ناراحت نکن عزیزم. همه‌چی حل میشه.
    - چی بگم والا. مشکل دوم چیه؟
    - شهاب...
    - شهاب چی شده؟
    - عاشق شده.
    ذوق‌زده شدم.
    - واقعاً؟ چه خوب.
    صدای گریه‌‌اش اومد.
    - چی شد شیرین؟
    - خوب که آره آبجی؛ اما داداشمون داغون شده. دختره به ما نمی‌خوره.
    - یعنی چی دختره به ما نمی‌خوره؟
    - یعنی از اون بالابالاهاست. جلوی همه غرور داداشمون رو لِه کرده. بهش گفته تو حتی لایق پاک‌کردن کفش منم نیستی!
    صدای گریه‌‌ش بیشتر شد.
    جوش آوردم. خون خونم رو می‌خورد.
    - غلط کرده دختره پاپتی! فکر کرده کیه که جرئت کرده با داداش من این‌جوری حرف بزنه. کاش اونجا بودم! آه! کاش!
    - شهاب بعد اون روز داغونه. اصلاً غذای درست‌وحسابی نمی‌خوره. لاغر شده مهربانو. داداشمون داره از دست میره. می‌دونی که غرورش از همه‌چی براش مهم‌تره. اون دختره با غرورش بازی کرد.
    گریه‌‌م گرفت.
    - الهی خواهرش بمیره براش. الان کجاست؟
    - معلوم نیست کی میاد کی میره، اصلاً باهامون حرف نمی‌زنه. منم از دوستش، سیامک، فهمیدم. حالا بازم جواب تو رو داده باید خدا رو شکر کرد. اون روز شنیدم که بهش زنگ زدی. بعد قطع‌کردنت، عصبانی شد و لیوان رو به دیوار کوبید. از ترسمون نمی‌تونیم بهش نزدیک بشیم. به بابا هم چیزی نمی‌گیم که باهم دعواشون نشه.
    - دلم خون شد شیرین! بمیرم براش. منم اون‌جوری باهاش حرف زدم. لعنت به من! بهش زنگ می‌زنم، هرجور که شده راضیش می‌کنم از خیر اون دختره بگذره. دختر برا داداش من زیاده. اون دختر خیلی بدشانسه که پسری مثل شهاب رو از دست داد.
    - خداکنه بگذره ازش. خیلی عاشقشه مهربانو. بازم ببین چی‌کار می‌تونی براش بکنی.
    - بسپرش به من عزیزم. به خاله هم سلام برسون. خداحافظ.
    گوشی رو قطع کردم و روی تخت انداختم.
    باید یه کاری برای داداشم بکنم.
    چندباری زنگ زدم؛ ولی گوشیش خاموش بود. لعنت به تو مهربانو که مثل بچه‌ها رفتار کردی!
    دلم خیلی گرفته بود. از پنجره به بیرون نگاه کردم. نور ماه همه‌جا رو روشن کرده بود. یاد حیاط پشتی افتادم. کتم رو برداشتم و سریع از واحد خارج شدم.
    روی نیمکت نشستم. خاطره‌ی اون روز قشنگ جلوی چشمم اومد. خنده‌های رامیار، شیطنت‌هاش. چقدر برام جذاب بود. دلم براش تنگ شد. به پنجره‌ی اتاقش نگاه کردم. چراغش خاموش بود. پس معلومه هنوز نیومده.
    با نوک کفشم برگ‌های ریخته‌شده روی زمین رو لِه کردم و صدای خِرچ‌خِرچ‌کردنش رو با لـ*ـذت گوش دادم.
    توی فکر بودم که صدای بازشدن در حیاط رو شنیدم. سرم رو بلند کردم و به رامیار لبخند به لب نگاه کردم.
    نزدیکم شد و کنارم روی نیمکت نشست.
    ناخودآگاه یه شعری رو تو ذهنم مرور کردم.
    «چقدر همه‌چیز زود تمام می‌شود.
    عطر تو... دست تو...
    پیراهنت...
    و نقش‌های برجسـ*ـته‌‌اش.
    چقدر یک چیز ابدیست
    تو
    اسم تو
    و این حس پنهانی بین من و تو.»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پریسا اسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/11
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    20,191
    امتیاز
    673
    محل سکونت
    دیار تنهایی
    ***
    رامیار
    نمی‌دونستم چی بگم. معلوم بود خیلی تو خودشه. از رفتار عصر مهتاب هم شرم‌زده بودم. بین حرف‌زدن و نزدن دودل بودم که خودش گفت:
    - آقای دکتر بابت عصر معذرت می‌خوام! رفتارم درست نبود.
    یه دختر این‌همه خوبی رو از کجا می‌تونه آورده باشه؟ دختری که اون‌همه زجر کشیده. زیر بار مشکلات زندگی کمرش خم شده. بازم بلده مهربون باشه. این دختر کناریم چی داره که این‌جوری من رو جذب خودش می‌کنه؟ چی داره که نمی‌تونم از ناراحتیش بگذرم؟

    - اونی که باید معذرت‌خواهی کنه، ماییم نه تو. خیلی شرمنده‌‌م بابت حرفای مهتاب.
    آه بلندی کشید.
    - شما تقصیری ندارین. اتفاقاً بیش‌ از حد به من خوبی کردین. تو زمونه‌‌ای که نمیشه از کسی حتی انتظار یه احوالپرسی رو هم داشت، شما برام رفیق شدین، هم‌درد شدین، مرهم شدین. روزای اولی که اومده بودم اینجا، فکر می‌کردم مهتاب برام بهترین دوست میشه؛ اما فکرم کاملاً اشتباه بود. درسته دختر مهربونیه؛ ولی حسادتش به همه خوبی‌هاش غلبه می‌کنه. وقتی عصبانیه حرف‌هایی که نباید رو می‌زنه.
    - می‌دونم این حرف رو بارها بهت گفتم؛ اما منم واقعاً از دستش خسته شدم. مرتضی می‌گفت پیش یه مشاور بریم تا مشکلمون رو حل کنه؛ اما بازم نمی‌دونم قبول می‌کنه یا برای اینم یه دعوایی راه میندازه.
    - اتفاقاً منم بهش گفتم، فکر نکنم مخالف باشه. بازم شما خودتون بهتر می‌دونین.
    آه عمیقی کشید.
    - چرا اینجا توی این سرما نشستی؟
    - دلم گرفته بود.
    - چی باعث شد امروز اون‌جوری گریه کنی؟
    دستاش رو بـ*ـغل کرد و با نوک کفشش برگ‌ها رو حرکت داد.
    - بهتون گفته بودم که یه داداش دارم به اسم شهاب.
    - خب؟
    - امروز یه‌کم از دستش ناراحت شدم؛ ولی بعدش فهمیدم که مشکل بزرگی براش پیش اومده.
    - آها! ان‌شاءالله مشکلشون حل میشه.
    - ممنون.
    توی فکر فرو رفت. انگار فقط جسمش کنارم نشسته بود و روحش جاهای دیگه سِیر می‌کرد.
    به دوردست خیره شده بود، حرف نمی‌زد.
    گفتم:
    - به چی فکر می‌کنی؟
    - به گذشته‌‌م.
    به اینکه هیچ جای برگشتی نیست. به پیرشدنم، به خیلی چیزها.
    و دستش رو میون موهای تیره‌‌ش فرو برد.
    راست می‌گفت. پیر شده بود. به چروک زیر چشمش نگاه کردم؛ به چشم‌های یه دختر ساده ولی سرشار از مهربونی.
    نگاهم به خال کوچیک روی گونه‌‌اش افتاد. چقدر زیبا بود.
    -
    آدم تا وقتی جوون هست و دل شاد، به آینده فکر می‌کنه؛ اما وقتی پیر شد و دل‌مرده، یاد گذشته می‌کنه، سکوت می‌کنه، خاطرات خفه‌‌ش می‌کنه و کم‌کم می‌میره. لطفاً دل‌مرده نباش!
    به صورتم نگاه کرد و گفت:
    - گاهی از خودم می‌پرسم هدف خدا از خلقت من چی بوده؟ یه بچه که زندگی مادرش رو خراب کرد. یه دختر که شد بار روی مشکلات مادرش. یه جوون که زیر فشار زندگی خم شد. از خودم می‌پرسم آیا میشه یه روز خورشید به زندگی منم طلوع کنه؟
    لحن صداش اون‌قدر مظلوم بود که دلم می‌خواست، دستاش رو بکشم و تو بغـ*ـلم بگیرمش. بهش بگم که درسته کار زیادی از دستم برنمیاد؛ اما تا پای جون، هرکاری می‌کنم تا اون خورشید تو زندگیت طلوع کنه.
    آهی کشیدم و گفتم:
    - امید داشته باش به درگاه خدا. مطمئن باش یه روزی می‌رسه که زندگی تو هم پر از نور و روشنایی میشه. یه حسی بهم میگه تو این نزدیکیا، داداشتم پیدا می‌کنی.
    زیر لبش گفت:
    - ان‌شاءالله.
    - پاشو برو خونه، هوا داره سردتر میشه. فکر هیچی هم نباش.
    لبخندی زد و با گفتن «شبتون به‌خیر.» از جاش بلند شد و رفت.
    لباس‌هام رو درآوردم و با یه تیشرت و گرمکن خونگی، عوض کردم. کنترل تلویزیون رو برداشتم و خودم رو روی مبل انداختم.
    مشغول دیدن یه سریال پلیسی بودم که گوشیم زنگ خورد. با دیدن شماره «پرستار خونه» سریع دکمه اتصال رو لمس کردم.
    با صدای مضطربش گفت:
    - آقای دکتر سریع بیاین اینجا. حال پدرتون اصلاً خوب نیست.
    دلشوره بدی افتاد به جونم. کتم رو از رو مبل برداشتم و سریع از خونه خارج شدم. با سرعت به طرف خونه پدریم روندم.
    ماشین رو پارک کردم و در رو با کلید باز کردم. خودم رو به اتاقش رسوندم.
    پرستار بالا سرش بود و صورت بابا به کبودی می‌زد. خِس‌خِس نفسش، پاهام رو لرزوند.
    تو بـغلم گرفتمش و همراه پرستار، به‌طرف بیمارستان حرکت کردم.
    توی راهرو دویدم و مینا رو دیدم. با ترس سمتم اومد و گفت:
    - چی شده آقای دکتر؟
    - سریع بهم بگو دکتر شیفت امشب کیه.
    - دکتر راد و دکتر کریمی.
    - بگو دکتر کریمی سریع بیاد اورژانس.
    «باشه‌‌»ای گفت و باعجله رفت تا دکتر کریمی رو پِیج کنه.
    بابا رو روی تخت خوابوندن و از اتاق زدم بیرون. نگاهی به سر‌و‌وضعم کردم. با همون گرمکن اومده بودم بیمارستان.
    روی صندلی نشستم و سرم رو بین دستام گرفتم.
    - اوف سامیار اوف… چی بگم من به توی مثلاً داداش؟ رفتی اون سر دنیا و یه خبر از پدر پیرت نمی‌گیری.
    با صدای افشین از فکر بیرون اومدم و بهش چشم دوختم.
    دستی رو شونه‌‌ام زد و گفت:
    - نگران نباش، حالش خوبه.
    ازش تشکری کردم و به دیوار کنار در تکیه دادم و نفس آسوده‌‌ای کشیدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پریسا اسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/11
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    20,191
    امتیاز
    673
    محل سکونت
    دیار تنهایی
    ***
    مهربانو
    میوه‌هایی که خریده بودم رو تو دستم جابه‌جا کردم و کلید انداختم در رو باز کردم. قهوه‌ساز رو روشن کردم. بافتم رو درآوردم و روی مبل انداختم.
    گوشیم رو از تو جیبم درآوردم و برای بار دهم، شماره‌ی شهاب رو گرفتم.
    - آخه کجایی تو پسر؟!
    - جانم. اینجام.
    با صداش یه متر پریدم هوا.
    - خوبی شهاب؟
    تک‌خنده‌‌ای کرد.
    - چرا این روزا همه اینو از من می‌پرسن؟
    - خب نگرانتن.
    - خیلی بیخوده. من یه آدم عاقل و بالغم و می‌تونم از پس خودم بربیام. بدم میاد از نگاه نگران اطرافیانم.
    - این چه حرفیه شهاب؟ همه دوست دارن که نگرانتن. هی پسر؟ خیلی عوض شدیا.
    - آه خواهری! عوضم کردن. هیچی نپرس که احساس می‌کنم پیر شدم.
    - می‌دونم. شیرین بهم گفت؛ ولی اصلاً از تو انتظار نداشتم. تو پسری نبودی که با این چیزا خودتو ببازی.
    - آبجی عاشق نشدی ببینی چی می‌کشم! خیلی درد داره اونی که با همه وجودت می‌خوایش، بیاد جلو همه دوستات خردت کنه و بگه: «تو لیاقت منو نداری.»
    صداش غمگین شد.
    - الهی خواهرت بمیره!
    - خدا نکنه. منم این‌جوری می‌سازم دیگه آبجی!
    - من نمی‌ذارم که این‌جوری سرخورده بمونی. ازت یه خواهشی دارم، اگه منو دوست داری باید قبولش کنی.
    - جانم تو امر کن.
    - می‌دونم که آخرای دانشگاهته و داری درست رو تموم می‌کنی. با سامان حرف می‌زنم بری شرکت مشغول بشی. برای خودت آقا مهندس بشی و همه دخترا حسرتتو بخورن. مطمئن باش روزی می‌رسه که همون دختر از کاری که کرده و حرفی که زده پشیمون میشه.
    مهربونی توی صداش رو بیشتر کرد.
    - قربونت برم. به خودم قول دادم به‌خاطر شماها هم که شده اونو بی‌خیال بشم. مرسی خواهری این لطفتو جبران می‌کنم. باهاش حرف زدی بهم خبر بده.
    - وای مرسی که قبول کردی! تصمیم خیلی خوبی گرفتی. درسته ازت دورم؛ ولی همیشه هواتو دارم و پشتت رو خالی نمی‌کنم.
    کمی دیگه حرف زدیم و گوشی رو قطع کردم.
    بعد خوردن ناهار، لباسم رو پوشیدم و راهی بیمارستان شدم.
    توی راهرو پرستارا جمع شده بودن و پچ‌پچ می‌کردن.
    طناز نگاهی بهم انداخت و با صدای بلند به بقیه گفت:
    - باریکلا! واقعاً راست گفتن که فلفل نبین چه ریزه بشکن ببین چه تیزه! بعضیا نیومده قاپ دکترا رو می‌زنن.
    با حرفی که زد جوش آوردم؛ خواستم برم سمتش که مینا دستم رو گرفت.
    - ولش کن، جوابش رو نده. مهتاب با این کار می‌خواد عصبانیت کنه که از اینجا بری.
    - چقدر آخه؟ صبر منم حدی داره! مگه من باهاش چی‌کار کردم؟ اون از رفتار چند روز پیشش اینم از کار الانش.
    دستم رو کشید و گفت:
    - بیا بریم باهات حرف دارم.
    «باشه‌‌»ای گفتم و دنبالش به راه افتادم.
    توی اتاق کسی نبود. مینا در رو بست و بهم اشاره کرد که روی صندلی بشینم.
    - ببین مهربانو! رامیار قبل تو اصلاً این‌جوری نبود. یه پرستار حق نداشت بهش حرف بی‌ربط بزنه چه برسه باهاش شوخی کنه. با اخمش به همه می‌فهموند که مهربونیاش و توجهش فقط مال مهتابه؛ اما بعد اومدن تو همه‌چی عوض شد. رامیاری که به هیچ‌کس محل نمی‌داد با تو مثل دوست رفتار کرد. مهربونی کرد، خیلی جاها پشتت دراومد و درمقابل حرف‌های مهتاب ازت دفاع کرد. این باعث تعجب همه‌مون شد و بیشتر از همه مهتاب از این حمایتش، حس حسادت پیدا کرد. فکر می‌کنه تو با مظلوم‌نمایی، دل رامیار رو به دست آوردی و می‌خوای ازش بگیریش. برای همین این‌جوری رفتار می‌کنه باهات.
    - اما من اصلاً همچین قصدی ندارم، بلکه مهتاب رو خیلی دوست داشتم. من هیچ‌وقت همچین جسارتی به خودم نمیدم که زندگی دوستم رو به هم بریزم. رامیار فقط جای سامان رو برام پر کرده، همین. چیز بیشتری وجود نداره. این مهتابه که درمورد من و نامزدش اشتباه برداشت می‌کنه. گیریم من چندماهه اومدم اینجا؛ اما نامزدش چی؟ اونو که بیشتر از من می‌شناسه، حتی به اونم اعتماد نداره؟
    - چی بگم والا؟! می‌دونم تو اون‌قدر خوبی که هیچ‌وقت از این کارا نمی‌کنی. منم هرچقدر بهش میگم تو گوشش نمیره که نمیره.
    - بی‌خیال! من اون‌قدر تو زندگیم مشکل دارم که دیگه وقتی برای سروکله‌زدن با مهتاب برام نمونده.
    کل ساعتی که شیفت بودم با سردرد گذشت. هم از دست کاراش عصبانی بودم هم به‌خاطر طرز فکرش خنده‌‌م می‌گرفت.
    پول راننده رو حساب کردم و از تاکسی پیاده شدم. بر اثر بارش زیاد بارون، چراغ جلوی ساختمون ترکیده بود و همه‌جا تاریک شده بود. کورمال‌کورمال در اصلی رو باز کردم و چراغ راهرو رو روشن کردم. به‌طرف آسانسور رفتم و دکمه‌‌ش رو فشار دادم و منتظر موندم.
    - سلام.
    با صدای رامیار برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم.
    - سلام آقای دکتر، خوب هستین؟
    - ممنون. تو خوبی؟
    - بد نیستم.
    در آسانسور رو باز کرد و با دستش به داخل اشاره کرد.
    دکمه طبقه واحدهامون رو زد و به دیواره آسانسور تکیه داد.
    چراغ آسانسور روشن خاموش شد و من رو با توقف‌کردنش ترسوند.
    هرچی دکمه رو زدم کار نکرد. رامیار دستم رو کشید و گفت:
    - نترس. حتماً به‌خاطر بارون تو سیستم برق مشکلی به وجود اومده.
    با صدایی پر از ترس گفتم:
    - تا کی باید اینجا منتظر بمونیم؟ اگه هوا نرسه و خفه بشیم چی؟
    خنده‌ی قشنگی کرد و گفت:
    - نگران نباش. الان به مهتاب زنگ می‌زنم، جلوی واحد منتظرمه.
    گوشیش رو بیرون آورد و با تأسف بهم نگاه کرد.
    - آنتن نداره.
    پاهام لرزید. خیلی می‌ترسیدم از اینکه یه روز تو آسانسور گیر کنم و خفه بشم.
    از حالت صورتم فهمید که تا سرحد مرگ ترسیدم. اومد کنارم و دستش رو روی شونه‌‌م انداخت و من رو تو بـ*ـغلش کشید.
    چقدر گرم بود. چقدر بوی امنیت و آرامش می‌داد. چرا نمی‌تونستم به خودم اعتراف کنم که چه حسی به این مرد دارم؟
    با صدای بم و مردونه‌ش گفت:
    - از هیچی نترس، من پیشتم.
    همین یه کلمه‌‌ش، کلی آرامش و حس خوب به وجودم داد. بوی عطرش مسـ*ـتم کرده بود. من این بو رو خیلی دوست داشتم. نفس‌های گرمش به صورتم می‌خورد و حس خوبم رو بیشتر می‌کرد. شاید یه اعتراف تلخ باشه؛ ولی من داشتم عاشق این مرد می‌شدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پریسا اسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/11
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    20,191
    امتیاز
    673
    محل سکونت
    دیار تنهایی
    حسی که بهش داشتم خیلی ناب بود.
    انگار رامیار از اون بعضی‌هایی بود که واقعاً حال آدم رو خوب می‌کرد. همون بعضی‌هایی که باهاشون حال آدم یه جوری میشه، یه جورِ خوب. از اون خوب‌هایی که شبیه خوردن آب یخ وسط گرمای تابستونه.
    یا شاید هم شبیه خوردن گوجه‌سبز با نمکه که به تلخی هم نمی‌زنه. شبیه قدم‌زدن زیر بارون. آدم خیالش یه جورِ خاص راحت میشه. راحت از اینکه خوبی این بعضیا هیچ‌وقت ته‌نشین نمیشه.
    این‌جور آدم‌ها شبیه فرش رنگ‌به‌رنگ نیستن.
    شبیه بارون می‌مونند؛
    همین‌قدر لطیف،
    همین‌قدر آروم،
    همون‌قدر دل‌نشین!
    - الان که دیگه نمی‌ترسی؟
    - نه. کنار شما از هیچی نمی‌ترسم.
    لبخندی زد و گفت:
    - حس خوبیه که یه نفر تو رو مثل حامی ببینه و در کنارت از هیچی نترسه. تا حالا تجربه‌‌ش نکرده بودم؛ ولی الان می‌بینم که خیلی خوبه.
    خواستم چیزی بگم که در آسانسور باز شد و با دیدن صورت مهتاب، سریع از رامیار جدا شدم.
    با دیدن ما توی اون حالت، خیلی عصبانی شده بود. از چشماش انگار خون چکه می‌کرد.
    رامیار کنارش رفت خواست بغـ*ـلش کنه که مهتاب به‌شدت پسش زد. نگهبان‌هایی که برای درست‌کردن آسانسور اومده بودن با تعجب نگاهشون کردن.
    قبول دارم که اگه منم جای مهتاب بودم همچین عکس‌العملی نشون می‌دادم. مهتاب به طرف من اومد و با
    چشمایی که نفرت و عصبانیت ازشون می‌بارید بهم خیره شد و گفت:
    - فکر نمی‌کردم این‌قدر پست باشی که به دوستت خــ ـیانـت کنی. بفرما از این به بعد میدون خالیه! هرچقدر دلت می‌خواد توش بتازون.
    همین رو گفت و به‌سرعت از پله‌ها پایین رفت. رامیار با ناراحتی نگاهی بهم انداخت و دنبالش دوید.
    کلافه، ناخنام رو کف دستم فرو بردم. اصلاً دلم نمی‌خواست همچین اتفاقی بیفته. این‌دفعه بهش حق می‌دادم که همچین حرفایی بزنه. تو صورتش دیدم که شکست و خرد شد؛ اما کاش اولش می‌پرسید و اون‌جوری نمی‌رفت. بیچاره رامیار، از وقتی وارد اون بیمارستان شدم یه روز خوش با مهتاب نداشته. دعواهای قبلشون جای خود، دعواهای حسادت مهتاب به‌خاطر من رو هم باید تحمل کنه.
    کاش می‌تونستم یه جای دیگه کار پیدا کنم و برم؛ اما کار رو پیدا کردم، خونه رو چی‌کار کنم؟ کجای این شهر یه خونه‌‌ای مثل اینجا پیدا میشه که همه لوازمش تکمیل باشه و اجاره‌‌ش هم کم باشه؟
    آه خسته‌‌ای کشیدم و روی مبل ولو شدم. کانالا رو زیر و رو کردم؛ اما حوصله‌ی فیلم دیدن هم نداشتم. بلند شدم و به‌طرف اتاق خواب رفتم و روی تخت دراز کشیدم.
    همه‌جور فکری تو سرم می‌اومد؛ اما لحظه‌ی بـ*ـغل کردن رامیار و حس آرامشی که تو بغـ*ـلش داشتم، یه لحظه رهام نمی‌کرد. درسته باعث ناراحتی مهتاب شد؛ اما اعتراف می‌کنم که برای من بهترین حس دنیا بود. من که یه زمانی حس کردم عاشق سامان شدم، کاملاً حسم اشتباه بود؛ بلکه من به سامان فقط به‌خاطر بودن و مهربونیاش، حس پیدا کرده بودم؛ اما حسی که نسبت به رامیار دارم خیلی قویه؛ ولی هیچ‌وقت به خودم جرئت این رو نمیدم که زندگیشون رو خراب کنم. آرزوی من براش فقط و فقط خوشبختی و آرامش خاطرشه، همین و بس.
    ***
    چند روزی از اون اتفاق توی آسانسور گذشته بود و من تو این مدت رامیار رو کمتر می‌دیدم. و وقت‌هایی که می‌دیدمش فقط تو بیمارستان بود؛ اما اون‌قدر عصبی و ناراحت بود که به خودم جرئت نمی‌دادم برم و ازش راجع‌به مهتاب بپرسم. مهتاب چند روزی بود که به بیمارستان نمی‌امد. به‌نظر می‌رسید این دفعه به‌طرز بدی باهم دعواشون شده و تنها مقصرش من بودم.
    کاش اون روز قلم پام می‌شکست و دیر‌تر به مجتمع می‌رسیدم یا از پله‌ها می‌رفتم و منتظر آسانسور نمی‌موندم؛ اما از اونجایی که من هرچی بخوام برعکسش میشه، اینم اون‌جوری شده بود. خیلی ناراحت بودم، دلم می‌خواست برم و با مهتاب حرف بزنم. بابت همه‌چی ازش معذرت‌خواهی کنم؛ اما با یادآوری چشمای پرنفرتش از رفتن پشیمون می‌شدم.
    توی فکرای جورواجور تو سرم غرق بودم که یکی محکم با دستش روی میز کوبید.
    نگاهم به طناز عصبانی افتاد.
    - هی دختر؟ فکر کردی کی هستی که از راه نرسیده، قاپ نامزد مهتاب رو می‌زنی؟
    - مراقب حرف‌زدنت باش طناز! فکرت راجع‌ به من کاملاً اشتباهه.
    - که اشتباهه آره؟ برای همین تو آسانسور رفته بودی تو بـ*ـغل رامیار و داشتی خودشیرینی می‌کردی؟ فکر کردی با هالو طرفی دختره...
    با سیلی که تو صورتش زدم، مات موند.
    دستای لرزونم رو سمتش گرفتم و گفتم:
    - حق نداری راجع‌ به من و شخصیتم این‌جور مزخرفاتی بگی. من از اونایی که شماها فکرشو می‌کنین نیستم.
    با عصبانیت سمتم حمله کرد و با دستش به صورتم چنگ انداخت.
    - نمی‌ذارم به‌خاطر تو، مهتاب زجر بکشه. درسته یه روزی منم رامیارو خواستم؛ اما بعد‌ها فهمیدم که فقط لایق مهتابه.
    دخترای دیگه به‌طرفمون اومدن و از هم جدامون کردن.
    جای ناخناش توی صورتم خیلی می‌سوخت.
    انگشت اشاره‌ش رو با تهدید به‌طرفم گرفت و گفت:
    - مطمئن باش اگه رامیار مال مهتاب نباشه، اجازه نمیدم مال تو هم بشه. اینو توی اون گوشات فرو کن، مهتاب هرچه زودتر باهاش آشتی می‌کنه و کاری می‌کنه رامیار محل سگ هم بهت نذاره!
    دخترا دستش رو کشیدن و دورش کردن. دستم رو روی صورتم گذاشتم. آخه تا کی ادامه داشت؟ تا کی باید با حرفاشون تحقیرم کنن. اون از بابام که می‌خواد اسمم رو از شناسنامه‌‌ش دربیاره، اینم از آدمای اطرافم. خسته شدم دیگه خدا! خسته شدم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پریسا اسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/11
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    20,191
    امتیاز
    673
    محل سکونت
    دیار تنهایی
    دستم رو روی نرده‌های پیاده‌رو می‌کشیدم و قدم می‌زدم. بین احساس و عقلم گیر کرده بودم. دلم می‌خواست داشته باشمش، از یه طرفم نامزد دوستم بود. الان که بی‌گناهم این همه حرف دنبالمه. اگه کوچیک‌ترین خطایی ازم سر بزنه، باید قید بیمارستان و مجتمع رو بزنم.
    دلم برای سامان تنگ شده بود و باور نمی‌کردم این‌جوری بی‌وفا باشه. حتی یه خبر کوچیک نگرفت که بعد رفتنش چی‌کار می‌کنم. روی نیمکت همیشگی نشستم و نگاهم رو به آسمون آبی دوختم. صاف و کمی ابری بود. خبری از بارون و سرمای شدید نبود. دلم می‌خواست بشینم و ساعت‌ها نگاهش کنم تا قلبم آروم بگیره؛ قلبی که هرلحظه بودن رامیار رو می‌خواست. شاید برای دوست‌داشتنش زود باشه؛ اما جاش رو تو دلم خیلی محکم کرده. آدمی که کمبود محبت داشته باشه، با کوچیک‌ترین مهربونی یه فرد، سریع وابسته‌ش میشه. دختر همیشه تو زندگیش نیاز به محبت پدر داره؛ اما من محبتی از بابا ندیدم، شایدم برای همینه که به مرد‌های اطرافم حس وابستگی پیدا می‌کنم. خسته شدم از گریه‌کردن‌های مکرر وقتی دردی ازم دوا نمی‌کنه. دلم برای داداشی که ندیدم تنگ شده. شاید اگه اون بود این‌قدر تنها نبودم، کسی جرئت نمی‌کرد پشت سرم حرف بزنه؛ همیشه حمایتم می‌کرد. یه قطره اشک چکید و رو گونه‌م نشست. با کف دستم محکم پاکش کردم.
    - لعنت به شما اشکای مزاحم! دست از سرم بردارین، من نمی‌خوام یه دختر ضعیف باشم.
    بلند شدم و راه مجتمع رو در پیش گرفتم.
    - آه دنیا جوونیمو ازم گرفتی. آرزو‌هامو جلو چشمم به خاکستر تبدیل کردی. چی می‌خوای از منی که هر گوشه زندگیش، دردی کهنه ساکنه.
    جلوی پنجره ایستاده بودم و به بیرون نگاه می‌کردم. ماشین‌هایی که با سرعت رد می‌شدن و عابر‌هایی که بعضی‌هاشون لبخند به لب داشتن و بعضی‌هاشون توی صورتشون هیچی دیده نمی‌شد. هرکدوم از آدم‌ها حکایت خودشون رو دارن. چقدر دلم برای خیابون‌های تهران تنگ شده. کاش می‌تونستم برگردم. با شهاب و شیرین چه روز‌های خوبی داشتیم. الان که ازشون دورم، حتی یادم هم نمی‌افتن.
    - کاش یه نفر هم منو دوست داشت. کاش یکی بود که هروقت دلت می‌گیره، هروقت ناراحتی، گوشی رو برداری و بگی بیا پیشم بهت نیاز دارم. به محبتت، به وجودت؛ اما من همچین آدمی رو تو زندگیم ندارم.
    با صدای در از فکر بیرون اومدم و به‌طرف در رفتم تا بازش کنم.
    با دیدن مینا، لبخند روی لبم نشست.
    - سلام عزیزم، از این طرفا!
    به داخل هُلم داد و گفت:
    - زیاد حرف نزن، برو لباس بپوش بیا.
    - کجا؟
    - بپوش تو ماشین بهت میگم.
    سریع حاضر شدم و به دنبالش از واحد خارج شدم.
    آریای خوش‌خنده تو ماشین منتظرمون بود و با دیدنم حال و احوالپرسی گرمی کرد.
    - مینا نمی‌خوای بگی چی شده؟
    - رامیار و مهتاب آشتی کردن. امشب هم می‌خوایم جشن آشتی‌کنون بگیریم.
    - آقا آریا ماشینو نگه‌دار من پیاده بشم.
    مینا با عصبانیت نگاهم کرد.
    - بچه‌بازی درنیار مهربانو! مهتاب خواسته تو این جشن باشی. حتماً می‌خواد بهت پز بده و دلتو به درد بیاره. می‌دونم خیلی سخته برات با چشم بد نگاهت می‌کنن؛ اما امشب باید خودتو، بی‌گناهیتو ثابت کنی. اگه نیای میگن حتماً از حسادتش نیومده و با این نیومدن هر حرفی که پشت سرت می‌زنن رو به حقیقت تبدیل می‌کنی.
    آریا: مینا راست میگه. منم با این حرف موافقم؛ اگه می‌خوای خودتو ثابت کنی و حرف‌های پشت سرتو جمع کنی، امشب بهترین موقعیته.
    راست می‌گفتن. درسته اگه برم و اونا رو با هم ببینم دلم به درد میاد و ناراحت میشم؛ اما باید به خودم بفهمونم که رامیار مال من نیست و هربار مجبورم کنار مهتاب ببینمش.
    ***
    همگی توی آلاچیق پارک نشسته بودن و صدای خنده‌هاشون تا دوردست‌ها می‌اومد. مهتاب تو بـ*ـغل رامیار لم داده بود و خودش رو برای رامیار لوس می‌کرد.
    به همه سلام دادم و گوشه‌ای کنار مینا نشستم. طناز هم اومده بود و با مهتاب به من نگاه می‌کردن. تمسخر رو می‌شد از چشم هردوتاشون حس کرد.
    خردکردن من چه لذتی براشون داشت.
    رامیار بهم نگاه کرد و گفت:
    - حالت چطوره مهربانو؟
    متوجه نگاه خشمگین مهتاب شدم.
    بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
    - خوبم آقای دکتر.
    مهتاب: رامیار بهشون بگو که چه‌جوری آشتی کردیم. بگو که هیچ‌وقت نمی‌تونی از من بگذری.
    هر کلمه‌ش
    برای من پر از نیش بود!
    رامیار: نیازی نیست بگم. همه می‌دونن خانم من لوسه و من هربار باید نازشو بکشم.
    همه با صدای بلند خندیدن و مهتاب از حرص سرخ شد. بغض سنگینی تو گلوم نشسته بود. چرا من همیشه عاشق آدم‌های اشتباهی میشم؟ آدم‌هایی که قلبشون مال یه نفر دیگه‌ست. تا آخرای شب مهتاب ناز کرد و رامیار نازش رو خرید و دل من سوخت. به خودم قول دادم از این عشق ممنوعه دست بردارم و با رامیار هم مثل بقیه آدم‌های اطرافم، رفتار کنم. شاید حس اون به من فقط حس ترحم باشه نه بیشتر!
    موقع رفتن به دست‌های گره‌خورده‌شون نگاه کردم و زیر لب شعری زمزمه کردم:
    - رفتم خیالت تخت محبوبم
    رفتم که شاید قسمت این باشد
    قلبی پر از «تو» روی دستم مرد
    رفتم که پایانم همین باشد
    رفتم ولی این بغض را یک شب
    روی غرورم زار خواهم زد
    مثل خودم این عشق را یک شب
    توی سکوتم دار خواهم زد.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پریسا اسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/11
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    20,191
    امتیاز
    673
    محل سکونت
    دیار تنهایی
    پرونده یکی از مریض‌ها رو برداشتم و رفتم تا بهش سری بزنم.
    یه پسر جوون بود و از بالکن افتاده بود توی سطل زباله و پای چپش کمی ضرب دیده بود.
    - سلام خانم پرستار.
    - سلام، حالتون چطوره؟
    - خوبم.
    - چه‌جوری این اتفاق افتاد؟
    خندید.
    - رفته بودم آنتن خونه دوست دخترمو وصل کنم که این‌جوری شد.
    - شانس آوردین که افتادین تو سطل زباله.
    بازم خندید.
    - عشق خیلی بیشتر از اینا ارزش داره. خانم پرستار نمی‌دونید که چقدر دوستش دارم.
    لبخندی زدم و با گفتن «کمی استراحت کنین.» از اتاق خارج شدم.
    دیگه هیچ‌کس تو بیمارستان باهام مثل قبل حرف نمی‌زد. طناز کار خودش رو کرده بود و همه رو ازم دور کرده بود.
    دلم برای دیدن رامیار و مهربونی‌هاش تنگ شده بود؛ اما اون هم از من دوری می‌کرد. شاید به‌خاطر مهتاب و حسادت‌هاش، نمی‌خواست نزدیکم بشه.
    وارد حیاط خلوت بیمارستان شدم و روی نیمکت نشستم. گوشیم رو از جیبم بیرون آوردم و شماره‌ی سامان رو گرفتم.
    بعد چند تا بوق، صدای مردونه‌ش گوشم رو پر کرد.
    - جانم؟
    - سلام سامان. خوبی؟
    - دارم خجالت می‌کشم. عرق شرم صورتمو پر کرد.
    - واسه چی؟
    - شرمنده‌تم که نتونستم بهت زنگ بزنم. به جان خودم از وقتی اومدم اون‌قدر سرم شلوغه که حتی نتونستم برم دیدن بابا.
    - می‌دونم. برای همین ناراحت نیستم. چه خبر؟ خوبی؟
    - خیلی گلی. خوبم خواهری تو چی؟ اوضاع چه‌جوری پیش میره؟
    - همه‌چی خوبه. سامان یه خواهشی ازت داشتم.
    - جانم، بفرما.
    - شهاب رو که می‌شناسی، میشه براش توی شرکت یه کاری جور کنی؟ رشته‌ش هم با شرکت شما هماهنگه.
    - فکر کردم می‌خوای چی بگی! باشه رو چشمم، بهش بگو فردا بهم یه سری بزنه، براش حل می‌کنم. امر دیگه باشه عزیزم؟
    - خیلی خوبی سامان. ممنونم.
    - قابلتو نداشت.
    - به کارت برس. به پدرجون هم سلام برسون. خداحافظ.
    - چشم. قربانت خداحافظ.
    خیلی خوشحال شدم. شب باید حتماً به شهاب زنگ بزنم و خبرش کنم.
    وارد بخش شدم و روی صندلی خودم نشستم.
    مهتاب، با عشـ*ـوه وارد سالن شد و نگاه بدی بهم انداخت و گفت:
    - رامیار تو اتاقشه؟
    - بله.
    در اتاق رو باز کرد و دیگه نبست تا من حرف‌هاشون رو بشنوم.
    مهتاب: سلام آقایی خودم.
    رامیار: سلام خانمم. بیا بشین.
    دستم رو روی قلبم گذاشتم؛ بدجوری تیر می‌کشید.

    مهتاب: دلم برات تنگ شد اومدم ببینمت.
    رامیار: الهی قربون دلت برم. خوب کاری کردی.
    مهتاب: کارت کی تموم میشه بریم بیرون؟
    رامیار: کمی کار دارم. تموم کنم بریم. درو چرا باز گذاشتی؟
    مهتاب: همین‌جوری.
    - مهتاب کی می‌خوای دست از این کارات برداری؟
    - مگه چی‌کار کردم؟
    - خسته نشدی از اذیت‌کردن اون دختر بیچاره؟ اون که هیچ گناهی نداره. همه زندگیش با سختی گذشته. به یه محبت کوچیک هم حسودیت میشه.
    - بس کن رامیار. حوصله این اراجیفو ندارم.
    - نمیشه دو کلوم باهات منطقی حرف زد.
    - میای بیرون بیا. نمیای خودم میرم.
    - صبر کن. مهتاب؟
    مهتاب از اتاق بیرون اومد و با خشم در رو بست. به‌طرف من اومد و با نفرت
    توی چشمام زل زد.
    - الان خوشحالی که باز به‌خاطر تو دعوامون شد؟
    - همیشه در مورد من اشتباه کردی مهتاب. یه روزی می‌رسه از این حرف‌هات، کارات، پشیمون میشی. من هیچ خیانتی در حق تو نکردم.
    - برای من ادای آدم مظلوما رو درنیار. اولش فکر میکردم بهترین دوستم میشی؛ ولی همه‌چی فرق کرد، شدی بدترین دشمنم. اگه خـ*ـیانت نکردی، تو بـ*ـغل رامیار توی آسانسور چی‌کار می‌کردی؟
    - اون کاملاً یه اتفاق بود. خودتم بودی از ترس نمی‌دونستی چی‌کار کنی. منم فکر می‌کردم اون‌قدر خوبی که میشه تو همه لحظاتم کنارم باشی؛ اما
    فکرم کاملاً اشتباه بود. تو فقط توی حسادتت غرق شدی. هیچی نمی‌فهمی.
    - یادت باشه یه روزی با دستای خودم از این بیمارستان بیرونت می‌کنم. باعث همه دعواهامون تویی.
    این رو گفت و به سرعت ازم دور شد. دیگه اعصاب خودم هم این‌همه درگیری رو نمی‌کشید. هرچقدر بگم کاری نکردم بازم با چوب خودشون می‌زننم.
    پرونده‌ها رو مرتب کردم و سرجاشون گذاشتم. چند ساعتی به تموم‌شدن ساعت کاریم مونده بود و بیکار بودم.
    از جام بلند شدم تا برم و برای خودم قهوه بخرم.
    وارد بخش آریا که شدم، صدای همهمه همه‌جا پیچید. جیغ دختر‌ها مساوی
    با مات بردن من شد.
    مهتاب روی برانکارد افتاده بود و صورتش خونی بود. پاهام لرزید. چه اتفاقی می‌تونست افتاده باشه؟ برانکارد از کنارم رد شد و همه با سرعت به‌طرف اتاق عمل رفتن.
    مینا گریه می‌کرد. اومد پیشم و گفت:
    - مهتاب تصادف کرده.
    صدای گریه‌ش بیشتر شد.
    مثل یه مجسمه ماتم بـرده بود و نمی‌تونستم از حالت شوک خارج بشم.
    مینا تکونم داد.
    - مهربانو؟ چته؟‌ به خودت بیا.
    پشت سر هم پلک زدم.
    - باورم نمیشه!
    مینا: خیلی بد باهات تا کرد. چوب حرفاشو خورد. آه مهتاب!
    - موقع رفتنش بهم گفت با دستای خودم از این بیمارستان بیرونت می‌کنم.
    اشک گوشه‌ی چشمش رو پاک کرد و گفت:
    - مهتاب رو حلال کن. رامیار اگه بفهمه دیوونه میشه. بیا بریم.
    دنبال مینا به راه افتادم و سمت اتاق عمل رفتیم.
    از دور رامیار رو دیدم که آریا زیر بازوش رو گرفته بود. داغوون بود و می‌شد از هر طرف صورتش این رو فهمید.
    جلوی اتاق عمل رسید. اولین قطره اشک از چشمش چکید و رو گونه‌ش نشست. چقدر عاشق مهتاب بود.
    دلم می‌خواست بشینم و زار بزنم. باعث عذاب مهتاب و ناراحتی رامیار، فقط من بودم. اگه پام رو تو این بیمارستان نمی‌ذاشتم، هیچ‌کدوم از این چیز‌ها پیش نمی‌اومد.
    دست رامیار روی در اتاق عمل نشست.
    - مهتابم؟ مبادا منو تنها بذاریا. غلط کردم، خانمم غلط کردم.
    مردونه تو آغـ*ـوش آریا گریه کرد.
    - من بدون اون چی‌کار کنم آریا؟‌ ناراحتش کردم با ناراحتی از من رفت. مقصر این حالش منم آریا، منِ لعنتی!
    آریا: آروم باش داداش. مهتاب دختر قوییه. خوب میشه. بیا بریم بیرون هوا بهت بخوره.
    - نه من هیچ‌جا نمیرم. همین‌جا می‌مونم تا مهتابم صحیح و سالم بیاد بیرون.
    دلم به درد اومده بود. بیچاره رامیار چقدر عذاب‌وجدان داشت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پریسا اسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/11
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    20,191
    امتیاز
    673
    محل سکونت
    دیار تنهایی
    ***
    رامیار
    جلوی اتاق عمل منتظر بهترینم بودم تا با خوب‌شدنش، به من زندگی دوباره ببخشه. قلبم به‌شدت تیر می‌کشید. کاش باهاش می‌رفتم. کاش سرش داد نمی‌زدم. لعنت به تو رامیار، به تویی که هر دفعه دل عزیز‌ترینت رو شکستی!
    روی زانو‌هام خم شدم و به دیوار تکیه کردم. آریا با چشم‌های نگران نگاهم کرد.
    - جانِ داداش، پاشو بریم هوا بهت بخوره.
    نای حرف‌زدن نداشتم. سرم رو به‌شدت تکون دادم و دستم رو از دستش بیرون کشیدم.
    - تا با چشمای خودم به‌هوش‌اومدنش رو نبینم از اینجا تکون نمی‌خورم.
    - لجبازی نکن رامیار، حالت اصلاً خوب نیست.
    جوابش رو ندادم. من بدون مهتاب چه‌جوری خوب باشم؟ اصلاً چه‌جوری نفس بکشم؟ مگه میشه عشقم توی این اتاق جون بده و من راحت بشینم؟
    کاش اینجا رو خلوت می‌کردن و می‌رفتن تا بشینم و زار بزنم. التماسش کنم که تنهام نذاره.
    در اتاق عمل باز شد و دکتر محتشم
    بیرون اومد.
    با ناراحتی نگاهم کرد و گفت:
    - پاشو رامیار، برو ببینش. نیمه‌هوشیاره‌. نمی‌ذاره عملش کنیم، میگه باید تو رو ببینه.
    با پا‌های لرزون بلند شدم و در اتاق رو هل دادم.
    همه‌ی پرستار‌هایی که بالا سرش بودن با دیدن من از اتاق بیرون رفتن. نگاهم به جسم نیمه‌جونش افتاد. روی تخت افتاده بود و صورت خوشگلش پر از زخم بود.
    - الهی رامیار قربونت بره و تو رو این‌جوری نبینه!
    ماسک رو از روی دهنش برداشت و با صدای ضعیفی گفت:
    - اومدی عشقم؟ بیا نزدیک‌تر.
    کنارش روی صندلی نشستم و دست‌های ضعیفش رو تو دستم گرفتم. ذره‌ذره وجودم با دیدنش، به درد اومده بود. چه‌جوری
    بدون تو توی این زندگی دووم بیارم؟
    - رامیار خوب بهم گوش کن، هی... هیچی نگو تا... حرفامو بزنم.
    - بزن قربونت برم، هرچی می‌خوای بگو.
    - خودتم می‌دونی که... خیلی دوست دارم، هیچ‌وقت اینو فراموش نکن... مهتاب بدون تو حتی نفس هم نمی‌تونه بکشه. می‌دونم خیلی اذیتت کردم... منو ببخش عشقم.
    قطره‌های مروارید اشکش، پشت هم گونه‌هاش رو خیس می‌کردن.
    دستش رو تو دستم فشار دادم و با بغض گفتم:
    - تو جونمم ازم بخوای هیچی نمیگم و دودستی تقدیمت می‌کنم. این چه حرفیه مهتاب؟‌ تو زندگی منی.
    صداش رو بغض پر کرد.
    - بعد من مواظب خودت باش...
    پشت هم سرفه کرد.
    - از این حرفا نزن عمرم، تو خوب میشی. مگه می‌تونی منو تنها بذاری!
    دستش رو به معنی ساکت‌شدنم بالا گرفت و ادامه داد:
    - در حق اون دختر خیلی بد کردم. بی‌گناهی رو تو چشماش دیدم و بازم بهش تهمت زدم. بهش بگو منو ببخشه رامیار... عشقم؟
    پابه‌پاش گریه می‌کردم.
    - جان دلم؟
    هق‌هق صداش اوج گرفت:
    - بغـ*ـلم کن.
    تن لرزونش رو تو آغـ*ـوش گرفتم و با اشک‌های چشمم، گونه‌هاش رو خیس کردم. می‌لرزید.
    - عشقم بذار عملت کنن. بذار خوب بشی.
    با صدایی که هر لحظه ضعیف‌تر می‌شد، گفت:
    - تنهام نذار... ازت خواهش می‌کنم! بذار نفس‌های آخرمو تو آغـ*ـوش تو بکشم.
    - نگو. مرگ رامیار از این حرفا نزن. من می‌میرما!
    تنش لرزید.
    با آخرین توانش گفت:
    - دوست... دارم... رامیار.
    دستش تو دستم بی‌حس شد. صدای نفس‌هاش نمی‌اومد.
    تکونش دادم.
    - مهتاب؟ عشقم؟‌ مهتابم حرف بزن نفسم. قربون اون چشمات برم، باز کن چشماتو. می‌خوام قشنگی چشماتو نگاه کنم. مهتابم؟‌
    صدای بوق ممتد دستگاه، گوشم رو پر کرد. چرا نفس نمی‌کشید؟
    - مهتاب پاشو. من بدون تو چی‌کار کنم؟ چه‌جوری نفس بکشم؟‌ باز کن چشماتو لعنتی!‌
    همه به
    اتاق اومدن. می‌خواستن عشقم رو ازم جدا کنن.
    - ولم کنین. مهتاب؟
    نمی‌ذاشتم ازم جداش کنن. من عشقم رو ول نمی‌کنم.
    «وقت رفتن از جدایی نوشته بودی!
    واسه این قلب شکسته‌ام تو مثل فرشته بودی.
    تو می‌گفتی عاشقیمون تا قیامت یادت نمیره.
    حالا این چشمای خیسم بدرقه راه اونی که میره!»
    آریا از بغـ*ـل مهتاب بیرونم کشید. همه توانم رو جمع کردم تا پسش بزنم؛ اما محکم دست‌هام رو گرفته بود.
    - ولم کن آریا. چشماتو باز کن مهتاب. دِ لعنتی من بدون تو چه‌جوری دووم بیارم! التماست می‌کنم برگرد. مهتاب؟
    بردنش. عزیز‌ترینم رو ازم جدا کردن. دنبالشون دویدم. صدای گریه، راهرو‌های بیمارستان رو پر کرده بود.
    از ته دل داد زدم:
    - خیلی بدی مهتاب! هیچ‌وقت نمی‌بخشمت که تنهام گذاشتی. برگرد لعنتی!‌
    دست‌هاش از تخت آویزون شده بودن حلـ*ـقه‌ی نامزدیمون تو دستش می‌درخشید.
    - خدایا چه‌جوری طاقت بیارم؟ جونمو بگیر. عشقم رو برگردون.
    آریا با گریه گفت:
    - نکن با خودت این کارو داداش.
    جنون گرفته بودم. می‌خواستم همه‌چی رو به آتیش بکشم. رگ‌های براومده‌ی پیشونیم رو حس می‌کردم. صورتم پر اشک بود.
    «کار از این حرفا گذشته، تو دیگه برنمی‌گردی!
    از همون لحظه بریدی که خداحافظی کردی.»
    - مهتاب؟ عشقم جان رامیار نرو.
    «تو بگو...تو بگو با چه امیدی، چشم به راه تو بمونم؟
    وقتی که از توی چشمات، ته قصه رو می‌خوندم.»
    مرتضی هم از راه رسید و حال زارم رو دید. بغـ*ـلش کردم و از ته دل گریه کردم.
    - داداش تو بهش بگو برگرده. شاید با من قهره و حرفمو گوش نمیده؛ اما تو رو همیشه مثل داداشش دوست داشت. تو بگو بیاد. قول میدم دیگه ناراحتش نکنم. اصلاً هرچی که اون می‌خواد، همون میشه. برمی‌گردم ایران. بگو بیاد فقط...
    تو بغـ*ـلش فشارم داد.
    - آروم باش داداش. هیچ‌کاری از دست تو برنمیاد. باور کن اون دیگه برنمی‌گرده.
    ازش جدا شدم. و با چشم‌های اشکی به همه نگاه کردم.
    - شماها بگین برگرده. شما رو که دوست داشت. دِ لعنتیا، یکیتون یه کاری بکنه!
    - مهتاب؟ مرگ رامیار نرو.
    روی زانو‌هام افتادم و با دست‌هام محکم سرم رو گرفتم. تو مرز انفجار بود. داشتم جون می‌دادم و نابود می‌شدم. من بدون عشقم چه‌جوری دووم بیارم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پریسا اسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/11
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    20,191
    امتیاز
    673
    محل سکونت
    دیار تنهایی
    ***
    مهربانو
    تا‌به‌حال شکستن مردی رو ندیده بودم؛ اما دیدم که رامیار جلوی چشم‌هام شکست. کمرش خم شد. یه آدم چقدر می‌تونه عاشق باشه؟ همه‌ی پرسنل بیمارستان ناراحت بودن و عده‌ای مثل من گریه می‌کردن. یاد روزی افتادم که برای اولین‌بار مهتاب رو دیدم. چقدر شاداب و خنده رو بود. اصلاً این مهتاب کجا و اون مهتاب کجا! از من برای رابـ*ـطه‌شون کمک می‌خواست. باهام درددل می‌کرد. نمی‌دونم چی شد که دوستیمون به هم خورد. صدای پردرد رامیار می‌اومد. مینا پیشم اومد و با گریه گفت:
    - به خانواده‌ش خبر دادن. میان برای خداحافظی، بعدش می‌ریم خاکسپاری. برو آماده شو.
    بغـ*ـلش کردم و هردو گریه کردیم.
    - باورم نمیشه مینا. چه‌جوری تونست این‌قدر زود بره! همه‌چی تقصیر منه.
    - هیچی تقصیر تو نیست مهربانو. همه‌ش تقصیر اون طنازه. به‌خاطر حسودیش همه‌ی این کارا رو کرد. هانیل بهم گفت. بعد برات تعریف می‌کنم.

    مهتاب، خیلی زود بود برای رفتنت. مطمئنم اگه یه بار درکم می‌کردی، دوستای خوبی برای هم می‌شدیم.
    جنازه رو تو حیاط بیمارستان گذاشته بودن. صدای جیغ یه خانمی اومد. معلوم بود مادر مهتابه. اون‌قدر پر درد گریه می‌کرد که همه رو باز به گریه انداخت. داداشش با گفتن: «خواهرم جوون‌مرگ شد.» دل همه رو به درد آورد. پدرش گوشه‌ای ایستاده بود و دستش رو روی صورتش گذاشته بود و گریه می‌کرد.
    مادرش جیغ کشید:
    - خدایا تنها دخترم پرپر شد. رامیار عشقت رفت.
    صدای هق‌هق مردونه‌ی رامیار، دل سنگ رو آب می‌کرد.
    - مهتابم! ببین همه اومدن، فقط تو نیستی. بی‌معرفت این بود قول و قرارامون. تو که وسط راه منو ول کردی. آرزوهامونو خاکستر کردی. بهم بگو بدون تو چه‌جوری نفس بکشم!
    محکم رو سیـ*ـنه‌ش زد:
    - قلبم تیر می‌کشه مهتاب. تو که طاقت دردکشیدن من رو نداشتی. آخه چه‌جوری تونستی؟
    دکتر‌ها دور رامیار رو گرفته بودن و سعی می‌کردن آرومش کنن؛ اما مهتاب رو ول نمی‌کرد. جوری بـ*ـغلش کرده بود که انگار می‌خواست همراهش بره.
    طناز با نفرت نگاهم می‌کرد. فکر می‌کردم مهتاب رو دوست داره؛ اما با حرف مینا فهمیدم که اون به‌خاطر حسادتش همه‌چی رو به هم ریخته. نفرت رو تو چشم‌هام ریختم و
    بهش زل زدم. از نگاهم تعجب کرد و سمت نگاهش رو عوض کرد.
    طناز،
    حساب تو رو هم یه روز می‌رسم. به‌خاطر جوون‌مرگ‌شدن مهتاب، تو هم تقاص پس میدی.
    جنازه رو از رو زمین بلند کردن. رامیار داد زد:
    - مهتابم می‌خواست برگرده ایران. اینجا خاکش نکنین. می‌خوام ببرمش تو وطنش خاک بشه.
    پیراهن رامیار پاره شده بود. از شدت دردی که تحمل می‌کرد، پیراهنش رو پاره کرده بود.
    رامیار با خانواده‌ی مهتاب رفت تا مهتاب رو برای خاکسپاری به ایران ببرن. مرتضی هم همراه رامیار رفت.
    بعد رفتنشون، همه‌جا تو سکوت فرو رفته بود. عده‌ای حرف می‌زدن و عده‌ای ناراحت گوشه‌ای نشسته بودن. بعضی‌ها هم به بیمار‌ها، رسیدگی می‌کردن. تحمل فضای بیمارستان خیلی برام سخت بود. کیفم رو برداشتم و از بیمارستان خارج شدم.
    صدای مهتاب، خنده‌هاش، حسادت‌هاش، یه لحظه از ذهنم بیرون نمی‌رفت. سرم تو مرز انفجار بود. مطمئن بودم که خیلی‌ها پشت سرم حرف می‌زنن و من رو باعث مرگ مهتاب می‌دونن.
    دستم رو به دیوار گرفتم و بهش تکیه دادم.
    -
    مهتاب کاش آخرین حرفامون با دعوا تموم نمی‌شد. کاش منو می‌بخشیدی. من با این عذاب‌وجدان چه‌جوری زندگی کنم؟درسته من هیچ خیانتی در حقت نکردم؛ اما تو خیلی چیزا، مقصر بودم. کاش اون‌همه به رامیار نزدیک نمی‌شدم تا دل دوستم به درد نیاد. من تو دلم عاشقش شدم مهتاب؛ اما به‌خاطر تو هیچ‌وقت به خودم اجازه نمی‌دادم که سمتش برم.
    با صدای بلند داد زدم:
    - کاش منو ببخشی مهتاب!
    مردم یه جوری نگاهم می‌کردن. شاید چون زبونم رو نمی‌فهمیدن، فکر می‌کردن دیوونه‌م؛ اما دلم از درد عذاب‌وجدان می‌سوخت.
    - اصلاً برگرد منو از بیمارستان بنداز بیرون به خدا دم نمی‌زنم. هیچی بهت نمیگم. فقط منو ببخش که باعث ناراحتیت شدم.
    صدای زنگ گوشیم باعث شد دست از دادزدن بردارم. شماره ناشناس بود.
    با صدایی که به زور از گلوم خارج می‌شد گفتم:
    - بله؟
    - سلام خانم سعادتی. بنده توکلی هستم، وکیل و دوست سامان‌جان.
    استرس گرفتم.
    - آهان ببخشید. سلام، خوب هستین؟‌
    - ممنون. ببخشید مصدع اوقات شریفتون میشم. من یه چیزی پیدا کردم راجع به برادرتون، البته چیز خیلی مهمی نیست؛ اما می‌تونه یه سرنخ باشه برای پیداکردنش.
    توی اوج ناراحتی، حسی از خوشحالی وجودم رو پر کرد.
    - چه سرنخی، میشه بیشتر توضیح بدین؟‌
    - پشت تلفن نمیشه. تشریف بیارین دفترم، عرض می‌کنم خدمتتون.
    تشکر کردم و گوشی رو قطع کردم.
    با عجله از رو زمین بلند شدم و دستم رو برای تاکسی تکون دادم.
    - خدایا شکرت که دارم به پیداکردن داداشم نزدیک میشم. داداشی صبر کن دارم میام.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پریسا اسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/11
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    20,191
    امتیاز
    673
    محل سکونت
    دیار تنهایی
    خودم رو به دفتر رسوندم و بعد دادن سلام، روی صندلی نشستم.
    مشتاق و منتظر به وکیل چشم دوختم.
    - چون داداشتون خیلی وقته گم شدن، برای همین هرنوع پرونده‌ی پزشکی و وفات رو که مربوط به اون خانواده باشه بررسی کردیم.
    - خب؟
    پرونده‌ای رو جلوم گذاشت.
    - خانم ندا فتاحی تقریباً پنج سال پیش فوت کردن؛ یعنی به اصطلاح زن‌داییتون.
    - زن‌داییم فوت کرده؟
    - بله متأسفانه. کلی دنبال اطلاعات راجع به اون خانواده گشتم، غیر پرونده فوت زن‌داییتون چیزی پیدا نکردم. براساس این پرونده داداشتون تو پاریس نیست؛ چون اینجا یه شهر دیگه رو نوشته و باید اونجا دنبال داداشتون بگردین.
    گیج شده بودم. چطور ممکنه؟ مامان که گفته بود به
    پاریس اومدن. پس از اینجا هم رفتن.
    - آقای وکیل اینکه خیلی سخت شد. من با کلی سختی اینجا خونه و کار پیدا کردم. چه‌جوری دوباره برم یه شهر دیگه؟ گیریم رفتم، اگه از اونجا هم رفته باشن یه شهر دیگه، من باید هی از این شهر به اون شهر برم دنبال خونه و کار بگردم؟‌ از یه طرف هم دانشگاهمه.
    متفکر کمی به پرونده‌ها نگاه کرد و گفت:
    - خب یه کاری می‌تونیم بکنیم.
    - چه کاری؟
    - من اونجا همکارای زیادی دارم. می‌تونم پرونده‌ی پیداکردن داداشتون رو به یکی از همکارام بسپرم. اونجا دنبالش بگردن و ما رو باخبر کنن. این‌جوری شما هم مجبور نیستین از این شهر به اون شهر برین.
    - وای خیلی ممنون. واقعاً فکر خوبیه. پس هرچی شد من رو در جریان بذارین.
    - خواهش می‌کنم. باشه حتماً.
    - موفق باشین. خداحافظ.
    از دفتر خارج شدم و نفس آسوده‌ای کشیدم.
    چه بد که زن‌داییم مرده! داییم خیلی بهش وابسته بوده. الان داغون شدن؛ ولی حقشونه! اون‌ها داداشم رو از مامانم دور کردن.
    در واحد رو باز کردم و کیفم رو روی مبل انداختم. خیلی خسته بودم. فردا صبح زود هم کلاس داشتم و بیمارستان شیفتی نداشتم.
    از گریه‌ی زیاد گلوم می‌سوخت. قرصی خوردم و روی تخت دراز کشیدم و خودم رو به آغـ*ـوش خواب سپردم.
    ***
    یه هفته‌ای گذشته بود و رامیار رو ندیده بودم. همه‌چیز تو بیمارستان به حالت عادی خودش برگشته بود و هرکسی مشغول کار خودش بود. جای خالی مهتاب خیلی وقت‌ها حس می‌شد و گاهی نقل زبون پرستار‌ها می‌شد.
    مینا کمی بهتر شده بود و به
    بیمارستان برگشته بود. مرتضی هم برگشته بود؛ اما خبری از رامیار نبود. به گفته‌ی مینا تو ایران مونده بود و تا چند روز دیگه برمی‌گشت. مرتضی برای آریا تعریف کرده بود و آریا هم اتفاقات رو به مینا گفته بود. گویا بعد رفتن به ایران، مادر مهتاب از شدت گریه بیهوش شده و چند روزی بیمارستان بستریش کردن. رامیار هم حال و اوضاع خوبی نداشته؛ اما به‌خاطر بیمارستان مجبور بود برگرده و به کارش ادامه بده. طناز کمتر دیده می‌شد و به بخش ما نمی‌اومد.
    نگاهم به در اتاق خالی رامیار افتاد. آخرین روزی که مهتاب با حرص ازش بیرون اومده بود و با عصبانیت من رو تهدید کرده بود. کاش می‌شد به اون روز برگشت و همه‌چیز رو عوض کرد! اما دریغ و صد دریغ، زمانی که گذشت دیگه برنمی‌گرده!
    مینا اومد و پرونده‌ی توی دستش رو روی میز گذاشت. به قهوه‌ی روی میز اشاره کرد و گفت:
    - می‌خوریش مهربانو؟‌
    - نه میل ندارم.
    سری تکون داد و فنجون قهوه رو برداشت و هورت کشید.
    روی صندلی نشست و گفت:
    - از این دختره متنفرم.
    با تعجب نگاهش کردم.
    - از کی؟!
    به آخر راهرو اشاره کرد؛ طناز رو می‌گفت.
    - من هم همین‌طور.
    فنجون رو روی میز گذاشت.
    - می‌دونی چیا به مهتاب خدابیامرز گفته؟
    - قرار بود تعریف کنی.
    - آره. هانیل گفت به من. می‌گفت از دست چرندیات طناز خسته شده و ازم خواست که مهتاب رو هوشیار کنم. درست روز قبل مرگ مهتاب بهم گفت که طناز با یاوه‌گوییاش و دروغ‌بافیاش مخ مهتاب رو کار گرفته. به مهتاب گفته بوده که تو خودت رو از قصد به مظلومی زدی تا دل رامیار به حالت بسوزه. گفته مهربانو خیلی عاشق رامیاره و می‌خواد ازت بگیردش. الکی گفته که من خودم شاهدم و فلان که وقتی رامیار میاد تو یه بلایی سر خودت میاری یا گریه می‌کنی تا دل رامیار برات بسوزه.
    از حرص پوست لبم رو می‌کندم. چطور تونسته با این حرف‌های چرت مغز مهتاب رو پر کنه؟
    - هانیل می‌گفت بیچاره مهتاب وقتی اینا رو شنیده اصلاً باور نکرده؛ اما این مار حیله‌گر هرکاری کرده تا مغزش رو علیه تو شست‌و‌شو بده.
    - یه آدم چقدر می‌تونه نفرت‌انگیز و پست باشه!
    - برای همین میگم ازش متنفرم. مهتاب هم با حرفای این عوضی دچار اشتباه شده. وگرنه مهتاب اصلاً همچین دختری نبود. آخرش هم دیدی که چی شد. هم مهتاب جوون‌مرگ شد، هم رابـ*ـطه‌ش با رامیار تموم شد، هم این مار خوش‌خط‌وخال تو رو جلو همه بدنام کرد.
    - خدایی که اون بالاست، هیچ ظلمی رو بی‌جواب نمی‌ذاره. اون هم به بد‌ترین شکل تقاصش رو پس میده.

    - آره مطمئنم. مهربانو به‌نظرت الان رامیار تو چه حالیه؟
    - داغون.
    - آره بیچاره. معلومه به‌خاطر دعوای آخرشون خیلی عذاب‌وجدان داره.
    - مینا، من هم عذاب‌وجدان دارم. مهتاب من رو نبخشید و رفت.
    دستی رو شونه‌م زد.
    - مهتاب دلش پاک‌تر از این حرفاست. باور کن همه‌ی عصبانیتاش و تهدید‌اش جلو روی تو بود. پشت سرت هیچی نمی‌گفت. حتی اگه یه نفر پیشش از تو حرف می‌زد با عصبانیت می‌گفت که تمومش کنین. عذاب‌وجدان نداشته باش. اون هم تو دلش باور کرده بود که گناهی نداری و همه‌ی اون چیزا یه اتفاق بوده.
    - کاش این‌جوری که تو میگی باشه! دلم به درد میاد وقتی یاد اون نگاه‌های ناراحتش میفتم. میگم کاش هیچ‌وقت پام رو تو این بیمارستان نمی‌ذاشتم.
    درحالی‌که بلند می‌شد گفت:
    - از این حرفا نزن. مهتاب جلو روی تو اون‌جوری عصبانی رفتار می‌کرد که اگه حتی یه اشتباهی هم ازت سر زده، خودت درستش کنی. من مطمئنم اون ازت ناراحت نبوده.
    این رو گفت و رفت. آه خسته‌ای کشیدم. چقدر اتفاق پشت هم افتاده بود. چی فکر می‌کردم و چی شده بود.
    از پنجره خیابون رو نگاه می‌کردم. تاکسی نگه داشت و مردی کیف به دست پیاده شد. از چیزی که دیدم، چشم‌هام چهارتا شد. رامیار قبل کجا و رامیار الان کجا؟
    به وضوح دیده می‌شد که چقدر داغونه. به معنا‌ی واقعی کمرش خم شده بود، ریش صورتش رو پر کرده بود؛ اما باز هم جذابیت خاص خودش رو داشت.
    نگاهی به دور و اطرافش انداخت و به‌طرف مجتمع حرکت کرد.
    نمی‌دونستم برم یا نه.
    از عکس‌العملش موقع دیدنم می‌ترسیدم. شاید اون هم من رو مقصر رفتن مهتاب بدونه و بهم با نفرت نگاه کنه. ولی دلم خیلی براش تنگ شده. نتونستم طاقت بیارم و دودلی رو کنار گذاشتم. شال پشمیم رو روی شونه‌م انداختم و در واحد رو باز کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا