سرش رو پایین انداخت و گفت:
- هی! آره؛ اما الان کلی با اون مهتاب قبل فرق داره. اصلاً نمیشناسمش.
- درک میکنم. شرایط سختیه؛ ولی مهتاب واقعاً دوستتون داره و همهی این کارا از روی دوستداشتنشه.
- میدونم. منم بهخاطر همین دوست داشتنه که ترکش نمیکنم. با همه آزار و اذیتهاش، جاش توی قلبم یه چیز دیگهست.
لبخندی زدم. به بیرون نگاه کرد و گفت:
- پاشو بریم. بارون بند اومده.
بیمیل از رو تخته سنگ بلند شدم. دلم نمیخواست برم. پاهام یاریم نمیکردن. شاید دلکندن از این لحظه و حس خوب، برام سخت بود.
رامیار بیرون غار منتظرم بود. نگاه آخر رو به غار انداختم و پشت سرش به راه افتادم. مدتی راه رفتیم. همهجا گِلی و خاکآلود شده بود. بچهها رو از دور دیدم که زیر آلاچیقی نشسته بودن و به ما نگاه میکردن. صورت مهتاب واقعاً ترسناک بود. از عصبانیت سرخ شده بود.
نزدیکشون که شدیم، مینا سریع از جاش بلند شد و اومد بغلم کرد.
- خیلی معذرت میخوام مهربانو! واقعاً شرمندهت شدم.
دستی به پشتش کشیدم و گفتم:
- اشکالی نداره. آقای دکتر به موقع رسیدن.
رامیار عصبانی به آریا نگاه کرد و گفت:
- بار آخرم باشه یه چیزی رو بهت میسپارم آریا. اگه خدایی نکرده کمی دیرتر رسیده بودم الان مهربانویی وجود نداشت.
آریا شرمنده سرش رو پایین انداخت و گفت:
- شرمنده. واقعاً متأسفم داداش! دیگه تکرار نمیشه.
رامیار: خدا کنه.
مهتاب با حرص نگاهش کرد و گفت:
- حالا بفرما بشین، آقای سوپرمن!
همه متوجه تیکهانداختنش شدیم. رامیار ساکت گوشهای نشست و به ساندویچی که مرتضی دستش داده بود یه گاز زد.
مینا: همه لباسات گِلی شده مهربانو. بیا یه دست لباس اضافه با خودم آوردم، بدم عوضشون کن.
«باشه»ای گفتم و دنبالش راه افتادم.
بعد عوض کردن لباسام، رفتم پیششون و کنار سلنا نشستم. لبخندی بهم زد و با صدای زیباش گفت:
- خوبی مهربانو؟
- مرسی عزیزم، خوبم.
نگاههای بد مهتاب، اذیتم میکرد. مگه تقصیر منه که گم شدم؟
آریا خیلی ناراحت بهنظر میرسید. معلوم بود از حرفهای رامیار، ناراحت شده.
با صدای بلند گفتم:
- آقای آریا! چرا اینقدر ناراحتین؟ اگه بهخاطر اتفاق چند ساعت پیشه، اصلاً چیز مهمی نیست. لطفاً ناراحت نشین. آقای دکتر از رو عصبانیت اون حرفو زدن.
رامیار لبخندی زد و با دست چپش محکم رو پای آریا کوبید.
- برای همین ساکت شدی پسر؟ بیخیال، گذشت.
آریا خندید و شوخیکردناشون رو از سر گرفت.
بعد ناهار یه عکس دستهجمعی انداختیم و تصمیم به برگشت گرفتیم. موقع برگشتن، رامیار اجازه نداد تنها برگردم. با مهتاب حرف میزد؛ ولی حواسش پی من هم بود. واقعاً تا حالا کسی مثل رامیار، بهم توجه نکرده بود. یهو یاد شهاب افتادم. لبم رو گاز گرفتم. خیلی وقته که ازش خبر نداشتم؛ نه اون زنگ زده بود نه من.
گوشیم رو از جیب کتم درآوردم و شمارهش رو گرفتم. چندتا بوق خورد؛ ولی جوابدهندهای نبود. خواستم قطع کنم که صدای ناراحتش تو گوشم پیچید.
- بله؟
چقدر سرد.
- سلام داداشی.
رامیار با شنیدن صدام، برگشت و بهم نگاه کرد. دید که دارم با تلفن حرف میزنم.
- سلام مهربانو.
از سردی کلامش یخ زدم.
- شهاب؟ اتفاقی افتاده؟
- نه چیزی نیست.
- چرا اینجوری باهام حرف میزنی پس داداش؟
- حالم یهکم خوب نیست، ببخشید خواهری. خوبی؟
- چی شده شهاب؟ بهم بگو.
- گفتم که چیزی نیست.
- پس چرا اینقدر بیمعرفت شدین، تو و شیرین؟ حتی یه زنگ هم نمیزنین. اینجوریه دیگه؟ اومدم یه کشور دیگه، از یادتون رفتم.
بغض کردم و کم مونده بود گریهم بگیره. اصلاً انتظار اینجور حرفزدن از شهاب نداشتم.
بغض توی صدام رو حس کرد و با مهربونی گفت:
- الهی قربونت برم. مگه ما میتونم فراموشت کنیم؟ فقط یهکم حال روحیم بده. خواهری چه خبر از داداشت؟ پیدا نشد؟
نتونستم حرف بزنم. اشکام پشت سر هم گونههام رو خیس میکردن. شهاب اونقدر لوسم کرده بود که طاقت اینجوری حرفزدنش باهام رو نداشتم.
با گریه گفتم:
- بعداً بهت زنگ میزنم شهاب.
بدون گوشدادن به حرفش، گوشی رو قطع کردم و داخل جیبم انداختم.
حال راهرفتن نداشتم. روی زمین نشستم و زانوهام رو بغـ*ـل کردم. درسته شاید یهکم بزرگش کردم؛ ولی لحن حرفزدن شهاب و سردی کلامش، دلم رو بدجوری سوزوند.
رامیار به پشت سرش نگاه کرد و دید روی زمین نشستم. با نگرانی سمتم اومد و گفت:
- چی شده مهربانو؟
گریهم بیشتر شد. شونههام از شدت گریه، میلرزیدن.
مهتاب هم اومد و گفت:
- باز چی شده مهربانو؟ امروز کل روزمون رو زهرمار کردی. الانم دست برنمیداری؟
رامیار با خشم نگاهش کرد و اشاره کرد که ساکت بشه؛ اما مهتاب بدتر از قبل با لحن بدی گفت:
- یه دلسوز گیر آوردی، دم به دیقه خودتو به بیچارگی میزنی. چه خبرته دیگه؟
رامیار با صدای بلند گفت:
- مهتاب!
باحرفش خیلی عصبانیم کرد. با صورت خیس نگاهش کردم و گفتم:
- مهتاب خانم من به هیچ دلسوزی نیاز ندارم. خودم یاد گرفتم با بدبختیام بسوزم و بسازم. اگه الان منم مثل تو یه پدری داشتم که نازم رو بکشه و لیلی به لالام بذاره، اینجوری حقیر نمیشدم. لازم نیست منو تحمل کنی. میتونی بری. من به هیچکس نیاز ندارم.
بلند شدم و بهسرعت ازشون دور شدم. صدای رامیار میاومد که داشت مهتاب رو برای حرفاش، سرزنش میکرد. لعنت به تو مهربانو! لعنت بهت که هرجایی اضافه هستی. اون از شهابی که یه عمر داداش صداش زدی، اینم از دوستت. خدایا من چرا تو این دنیا اضافیام؟ چرا همه دلشون برام میسوزه؟ به خودت قسم خسته شدم از بس که با حقارت نگاهم کردن. خسته شدم از نگاهای ترحمانگیز. بعد مدتها فهمیدم یه داداش دارم. اونم نمیدونم کجاست. تا کی آخه؟ خدا تا کی میخوای امتحانم کنی؟ خسته شدم. خسته شدم!
دستم رو برای یه تاکسی تکون دادم و خودم رو روی صندلیهای عقب انداختم.
- هی! آره؛ اما الان کلی با اون مهتاب قبل فرق داره. اصلاً نمیشناسمش.
- درک میکنم. شرایط سختیه؛ ولی مهتاب واقعاً دوستتون داره و همهی این کارا از روی دوستداشتنشه.
- میدونم. منم بهخاطر همین دوست داشتنه که ترکش نمیکنم. با همه آزار و اذیتهاش، جاش توی قلبم یه چیز دیگهست.
لبخندی زدم. به بیرون نگاه کرد و گفت:
- پاشو بریم. بارون بند اومده.
بیمیل از رو تخته سنگ بلند شدم. دلم نمیخواست برم. پاهام یاریم نمیکردن. شاید دلکندن از این لحظه و حس خوب، برام سخت بود.
رامیار بیرون غار منتظرم بود. نگاه آخر رو به غار انداختم و پشت سرش به راه افتادم. مدتی راه رفتیم. همهجا گِلی و خاکآلود شده بود. بچهها رو از دور دیدم که زیر آلاچیقی نشسته بودن و به ما نگاه میکردن. صورت مهتاب واقعاً ترسناک بود. از عصبانیت سرخ شده بود.
نزدیکشون که شدیم، مینا سریع از جاش بلند شد و اومد بغلم کرد.
- خیلی معذرت میخوام مهربانو! واقعاً شرمندهت شدم.
دستی به پشتش کشیدم و گفتم:
- اشکالی نداره. آقای دکتر به موقع رسیدن.
رامیار عصبانی به آریا نگاه کرد و گفت:
- بار آخرم باشه یه چیزی رو بهت میسپارم آریا. اگه خدایی نکرده کمی دیرتر رسیده بودم الان مهربانویی وجود نداشت.
آریا شرمنده سرش رو پایین انداخت و گفت:
- شرمنده. واقعاً متأسفم داداش! دیگه تکرار نمیشه.
رامیار: خدا کنه.
مهتاب با حرص نگاهش کرد و گفت:
- حالا بفرما بشین، آقای سوپرمن!
همه متوجه تیکهانداختنش شدیم. رامیار ساکت گوشهای نشست و به ساندویچی که مرتضی دستش داده بود یه گاز زد.
مینا: همه لباسات گِلی شده مهربانو. بیا یه دست لباس اضافه با خودم آوردم، بدم عوضشون کن.
«باشه»ای گفتم و دنبالش راه افتادم.
بعد عوض کردن لباسام، رفتم پیششون و کنار سلنا نشستم. لبخندی بهم زد و با صدای زیباش گفت:
- خوبی مهربانو؟
- مرسی عزیزم، خوبم.
نگاههای بد مهتاب، اذیتم میکرد. مگه تقصیر منه که گم شدم؟
آریا خیلی ناراحت بهنظر میرسید. معلوم بود از حرفهای رامیار، ناراحت شده.
با صدای بلند گفتم:
- آقای آریا! چرا اینقدر ناراحتین؟ اگه بهخاطر اتفاق چند ساعت پیشه، اصلاً چیز مهمی نیست. لطفاً ناراحت نشین. آقای دکتر از رو عصبانیت اون حرفو زدن.
رامیار لبخندی زد و با دست چپش محکم رو پای آریا کوبید.
- برای همین ساکت شدی پسر؟ بیخیال، گذشت.
آریا خندید و شوخیکردناشون رو از سر گرفت.
بعد ناهار یه عکس دستهجمعی انداختیم و تصمیم به برگشت گرفتیم. موقع برگشتن، رامیار اجازه نداد تنها برگردم. با مهتاب حرف میزد؛ ولی حواسش پی من هم بود. واقعاً تا حالا کسی مثل رامیار، بهم توجه نکرده بود. یهو یاد شهاب افتادم. لبم رو گاز گرفتم. خیلی وقته که ازش خبر نداشتم؛ نه اون زنگ زده بود نه من.
گوشیم رو از جیب کتم درآوردم و شمارهش رو گرفتم. چندتا بوق خورد؛ ولی جوابدهندهای نبود. خواستم قطع کنم که صدای ناراحتش تو گوشم پیچید.
- بله؟
چقدر سرد.
- سلام داداشی.
رامیار با شنیدن صدام، برگشت و بهم نگاه کرد. دید که دارم با تلفن حرف میزنم.
- سلام مهربانو.
از سردی کلامش یخ زدم.
- شهاب؟ اتفاقی افتاده؟
- نه چیزی نیست.
- چرا اینجوری باهام حرف میزنی پس داداش؟
- حالم یهکم خوب نیست، ببخشید خواهری. خوبی؟
- چی شده شهاب؟ بهم بگو.
- گفتم که چیزی نیست.
- پس چرا اینقدر بیمعرفت شدین، تو و شیرین؟ حتی یه زنگ هم نمیزنین. اینجوریه دیگه؟ اومدم یه کشور دیگه، از یادتون رفتم.
بغض کردم و کم مونده بود گریهم بگیره. اصلاً انتظار اینجور حرفزدن از شهاب نداشتم.
بغض توی صدام رو حس کرد و با مهربونی گفت:
- الهی قربونت برم. مگه ما میتونم فراموشت کنیم؟ فقط یهکم حال روحیم بده. خواهری چه خبر از داداشت؟ پیدا نشد؟
نتونستم حرف بزنم. اشکام پشت سر هم گونههام رو خیس میکردن. شهاب اونقدر لوسم کرده بود که طاقت اینجوری حرفزدنش باهام رو نداشتم.
با گریه گفتم:
- بعداً بهت زنگ میزنم شهاب.
بدون گوشدادن به حرفش، گوشی رو قطع کردم و داخل جیبم انداختم.
حال راهرفتن نداشتم. روی زمین نشستم و زانوهام رو بغـ*ـل کردم. درسته شاید یهکم بزرگش کردم؛ ولی لحن حرفزدن شهاب و سردی کلامش، دلم رو بدجوری سوزوند.
رامیار به پشت سرش نگاه کرد و دید روی زمین نشستم. با نگرانی سمتم اومد و گفت:
- چی شده مهربانو؟
گریهم بیشتر شد. شونههام از شدت گریه، میلرزیدن.
مهتاب هم اومد و گفت:
- باز چی شده مهربانو؟ امروز کل روزمون رو زهرمار کردی. الانم دست برنمیداری؟
رامیار با خشم نگاهش کرد و اشاره کرد که ساکت بشه؛ اما مهتاب بدتر از قبل با لحن بدی گفت:
- یه دلسوز گیر آوردی، دم به دیقه خودتو به بیچارگی میزنی. چه خبرته دیگه؟
رامیار با صدای بلند گفت:
- مهتاب!
باحرفش خیلی عصبانیم کرد. با صورت خیس نگاهش کردم و گفتم:
- مهتاب خانم من به هیچ دلسوزی نیاز ندارم. خودم یاد گرفتم با بدبختیام بسوزم و بسازم. اگه الان منم مثل تو یه پدری داشتم که نازم رو بکشه و لیلی به لالام بذاره، اینجوری حقیر نمیشدم. لازم نیست منو تحمل کنی. میتونی بری. من به هیچکس نیاز ندارم.
بلند شدم و بهسرعت ازشون دور شدم. صدای رامیار میاومد که داشت مهتاب رو برای حرفاش، سرزنش میکرد. لعنت به تو مهربانو! لعنت بهت که هرجایی اضافه هستی. اون از شهابی که یه عمر داداش صداش زدی، اینم از دوستت. خدایا من چرا تو این دنیا اضافیام؟ چرا همه دلشون برام میسوزه؟ به خودت قسم خسته شدم از بس که با حقارت نگاهم کردن. خسته شدم از نگاهای ترحمانگیز. بعد مدتها فهمیدم یه داداش دارم. اونم نمیدونم کجاست. تا کی آخه؟ خدا تا کی میخوای امتحانم کنی؟ خسته شدم. خسته شدم!
دستم رو برای یه تاکسی تکون دادم و خودم رو روی صندلیهای عقب انداختم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: