کامل شده رمان مرگ مزمن | آندرومدا کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

_sheida_

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/09/13
ارسالی ها
1,245
امتیاز واکنش
4,606
امتیاز
516
«بسم حق»
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
: مرگ مزمن
نویسنده: آندرومدا کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: تراژدی- اجتماعی- جنایی
بررسی و تایید توسط «moon shadow»

ویراستاران: @یاسمین. الف @lam.mim @ZrYan
خلاصه:
اپیزود اول: انتقام از «رفیق!» باروتِ خانه‌خراب‌کنِ خانه‌ی پُرعشقِ «سامان» و خانواده‌اش می‌شود. او سرِ یک بازی که هرگز «سه» نمی‌شود، زندگی‌اش را از دست می‌دهد و «مردگی» را بی «او» ادامه می‌دهد...
اپیزود دوم: «مُردگی» رنگ عوض می‌کند، سامان زندگی را از سر می‌گیرد...
اپیزود سوم: میانِ این آرامشِ مابینِ چند طوفان، دلیل تباهیِ قصه؛ همان رفیقِ روی زخمش نمک پاشیده چرا به داستان برمی‌گردد؟! مگر «سامان» چندبار قرار است «مُردگی» کند و باز از سَر، زنده شود؟

223431_mr_mzmn.png

سلام. دوستان خوبم... خیلی از دوستان انتقاد کردن از واژه «اپیزود» استفاده نکنم و به جاش «فصل» رو به کار ببرم؛ اما دوستان خوبم چنین چیزی ممکن نیست... به‌خاطر اینکه فصول منسجم و پشت سر هم هستند؛ اما این
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
از لحاظ فصلی انسجام ندارد. به‌طور مثال اپیزود دوم در دل اپیزود اول نگاشته می‌شود.


* و راجع به ژانر
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
... شاید توی دو اپیزود اول مسئله جنایی خاصی رخ نداده باشه که البته رخ داده! اما به هر ترتیب در اپیزود سوم این مسئله شدت می‌یابد و شاهد اتفاقاتی از این قبیل هستیم.

* راجع به مقدمه، مقدمه‌‌ی این
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
در پست اول این
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
هست (پیش از آغاز فصل نخست.)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • ^moon shadow^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/10
    ارسالی ها
    4,336
    امتیاز واکنش
    62,335
    امتیاز
    1,091
    محل سکونت
    تبــــ♡ـــریز
    wzko_photo_2017-12-20_15-22-41.jpg

    نویسنده ی گرامی، ضمن خوش آمد گویی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود .

    خواهشمند است قبل از آغار به کار نگارش، قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی ست؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما ( چگونگی داشتن جلد، به نقد گذاشتن رمـان، تگ گرفتن، ویرایش، پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمـان ) رفع خواهد شد. با این حال می توانید پرسش ها، درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود

     

    _sheida_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/13
    ارسالی ها
    1,245
    امتیاز واکنش
    4,606
    امتیاز
    516
    «بسم حق»

    «رمان مرگ مزمن، به قلمِ آندرومدا (Judy)
    آغازِ بازنویسیِ نهایی، نوزدهمِ تابستانِ ۱۳۹۵»
    مقدمه:
    نگاهِ یکی آتش زده بود به جانم، چشم‌هایش خیسِ اشک بودند و صورتش زخمِ کتک. لب‌هایش خشک بود؛ آب می‌خواست.
    صدای مهیبی گوشم را لرزاند. شبیه شلیک گلوله بود. یخ بودم! منگِ مـسـ*ـتِ خراب!
    صدای التماس‌های کسی قطع شده بود. سکوتش... سکوتش هم آتش زده بود به جانم.
    غوغا بود، آشوب و همهمه. صدای له‌شدنِ سنگ‌ریزه‌ها زیر پای کسی می‌آمد‌. لبخندِ کریهش، چشمانِ سردش و برقِ فلزِ درون دستش. صدای مردانه‌ای می‌آمد. یکی داشت هق می‌زد. داشت اسمم را عربده می‌کشید، نعره می‌زد. جسم آشنای بی‌رمق کسی جلوی پایم بود. جسم کوچکی آن طرف، پایینِ لاستیکِ ماشین خوابش بـرده بود.
    ***

    فصل اول: «لبه‌ی تیغ»
    روی زمین فرود می‌آیم. ساق پاهایم روی زمین سُر می‌خورند، کشیده می‌شوند، می‌لرزند و سُست می‌شوند. پیشانی داغ و خیس از عرقم روی قبرِ پوشیده با پارچه‌ی سیاه می‌نشیند. لب‌هایم عکسش، قبرش، چشمانش، گونه‌هایش، چانه‌اش و لب‌هایش را بـ..وسـ..ـه می‌زند. لب‌هایم اسمش را هم بـ..وسـ..ـه می‌زند. اسمی که با رنگ سفید روی تابلوی کوچک سیاه نقاشی شده: «فرشته‌ پورمُشیر»
    اسمی که این روزها همه‌جا هست؛ روی اعلامیه‌های کاغذی روی دیوار، روی پارچه‌ها و بنرهای مشکی‌رنگِ متصل به در و دیوار خانه‌‌مان!
    دستی روی کمرم می‌نشیند. رضا با دستی که داغ است و صدایی که لرزان، می‌خواهد دلداری‌ام دهد.
    مگر دلی مانده اصلاً که بخواهد «داری‌اش» دهد؟ اصلاً بعد از فرشته مگر برای سامان دل مانده؟
    - پاشو داداش! پاشو داداش این‌جوری نکن!
    چه‌جوری نکنم؟ سجده روی قبر فرشته را می‌گوید؟
    - پاشو سامان! بچه داره نگاهت می‌کنه!
    بچه، بچه‌ام!
    اشک روی صورتم می‌رقصد. حالا من به فرشته می‌گویم پاشو، پاشو فرشته! ببین بچه‌مان نگاهم می‌کند.
    صدای ضجه‌ی دیگری می‌آید. دست زِبرِ مادر روی پیراهن مشکی خاکی و کثیفم می‌لرزد:
    - پاشو گل پسرم! پاشو الهی قربونت برم!
    پسر شده بودم دیگر! به پسرهای زن و زندگی‌دار می‌گفتند مرد! یعنی من دیگر مرد نبودم؟
    فرشته رفته بود. زنی رفته بود و زندگی‌
    ام را با خودش بـرده بود.
    شانه‌هایم باز می لرزند. چشمانم از درد بی‌فرشتگی بسته می‌شوند. دستان قدرتمند رضا از شانه‌های لرزانم می‌گیرد و می‌نشانَدَم. صداهای مختلف درون گوشم وول می‌خورد:

    - تسلیت میگم. غم آخرتون باشه.
    کامران جوابشان را می‌دهد، از من قطع امید کرده‌اند.
    فرشته! می‌شنوی؟ می‌گویند غم آخرت باشد! من که غم‌هایم تازه شروع شده!
    هر که از راه می‌رسد، ضربه آرامی به شانه‌ام می زند و مثلاً
    تسلیت می‌گوید و من در سکوتی غم‌بار و تلخ به عکس زیبای تو روی قبر خیره می‌شوم.
    نمی‌دانم چند دقیقه، چند ساعت می‌گذرد که رضا بلندم می‌کند. دستانش دورِ بازویم حلقه است. شاید می‌ترسد پخشِ زمین شوم. به سمت دیگری هلم می‌دهد. انگار مراسم تشییع جنازه تمام شده. «تشییع جنازه‌ی فرشته»
    وجودم می‌لرزد. سرمای مُردادماه تا درونی‌ترین نقطه‌ی وجودم جولان می‌دهد.
    آخر تابستان و زمستان ندارد که، سرما و گرما نمی‌شناسد که؛ تو نباشی، چهارستون بدنم می‌لرزد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    _sheida_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/13
    ارسالی ها
    1,245
    امتیاز واکنش
    4,606
    امتیاز
    516
    عطر آشنایی زیر بینی‌ام می‌جنبد. صدای کامران را می‌شنوم:
    - آرام رو می‌برم پیش زیبا، با مهشاد می‌مونه سرگرم میشه. اینجا گـ ـناه داره، ترسیده.
    و من هنوز مسخِ رویِ فرشته‌ام. حتی چشم‌هایی که پسِ شیشه قابِ عکس بود هم نمی‌توانست جادویم نکند!
    کامران سکوتم را پایِ رضایتم می‌گذارد و می‌رود سمت آرامی که خیره
    خیره نگاهم می‌کند؛ درست همان‌طور که من به عکس فرشته، قبر فرشته، نگاه می‌کردم.
    چرا اشک را روی صورت کوچکش نمی‌بینم؟ چرا صدای گریه‌ای از او نمی‌شنوم؟ چرا؟
    کامران زیر گوشش چیزی می‌گوید، می‌بـ*ـوسَدَش و دستانش را می‌گیرد. کامران، آرامِ مرا می‌برد. آرامِ من، میانِ جمعیتِ در حالِ ترکِ دایره‌ی عزا، دست در دستِ کامران گم می‌شود.
    رضا رد نگاهم را می‌گیرد:
    - خلوت‌تر شد می‌ریم میاریمش.
    قدم‌های سست و بی‌رمقم را روی زمین می‌نشانم. برمی‌گردم و باز به قبر فرشته نگاه می‌کنم. اشک باز هم روی صورتم قل می‌خورد.
    مرد گریه نمی‌کند؟ می‌کند! خوب هم گریه می‌کند! رضا برم می‌گرداند:
    - بیا بریم داداشم.

    و مرا روی صندلی ماشینش می‌نشانَد.
    فرشته‌ام را میان قبرستان رها می‌کنم و می‌روم. می‌بینی فرشته؟ رفتنت آواره‌ام کرد. لعنت به رفتنت! رفتنِ تو... همه‌ی رفتن‌های دنیا!
    شقیقه‌ام را روی شیشه پنجره ماشین می‌گذارم و‌ چشم‌هایم را می‌بندم. چشم‌هایی که از فرط گریه می‌سوخت. چیزی را روی ران پایم حس می‌کنم و پشت بندش صدای رضا:
    - بخور این رو، چند روزه هیچی‌ نخوردی درست حسابی.

    بوی کباب میان مجرای بینی‌ام سُر می‌خورد. فرشته را همین چند دقیقه پیش دفن کرده‌اند، آن وقت من کباب بخورم؟ فرشته را دفن کرده‌اند!
    ***
    چشم‌های سُرخم روی در و دیوار خانه ثابت می‌ماند‌.
    «ما را در غم خود شریک بدانید...»، «تسلیت»،
    «جناب آقای شاهوردی عزیز، درگذشت همسرِ...»، «شادروان»، «انا لله و انا الیه راجعون»، «فرشته‌ پورمشیر»، «مرحومه مغفوره»، «مراسم سوم آن مرحومه...»، «مسجدِ امام صادق...»
    سرم زُق‌زُق می‌کند. زیر پایم خالی می‌شود. دستِ خاکی‌ام را روی کاپوتِ ماشین می‌گذارم؛ اما زانوهایم نمی‌توانند منِ بی‌فرشته را تحمل کنند و‌ روی آسفالت می‌اندازَنَم.
    صدای «یا حسین» گفتنِ رضا میانِ صدای قرآنِ عبدالباسط گنگ می‌شود.
    «برای فرشته قرآن می‌خوانند، عبدالباسط برایش قرآن می‌خواند!»
    زیر بازویم باز هم اسیر دستانش می‌شود.
    صدای صدا‌زدنش می آید:
    - میلاد! میلاد!
    چشم‌‌هایم را می‌بندم. ابروهایم سنگین شده‌اند.
    صدای نفس‌نفس می‌آید و پشت‌بندش دست دیگری که دور بازویم حلقه می‌شود. مثل بچه‌های نوپا تاتی‌تاتی راه می‌روم.
    «می‌بینی فرشته؟ رفتنت راه‌رفتن را هم از یادم برد!»
    به درِ ورودی خانه نزدیک و نزدیک‌تر می‌شویم. صدای ضجه‌ها را واضح می‌شنوم. صدای مویه‌های مادر.
    آرام‌آرام چشم‌هایم را باز می‌کنم و دست‌های اطرافم را پس می‌زنم. رضا جای من «یالله‌یالله» می‌کند. پایم را درون خانه می‌گذارم.
    «فرشته، نیستی! خانه‌ات، خانه‌مان پر‍ُ از دستمال و هسته خرماست. فرشته بیا و لب‌و‌لوچه‌ی کوچکت را بابتشان آویزان کن. فرشته بیا! هرجور دلت می‌خواهد... فقط بیا!»
    صدای ضجه‌ی مادر با دیدنم به فلک می‌رسد.
    صدای گریه‌ها شدیدتر می‌شوند. یعنی دیدنِ یک مرد مشکی‌پوشِ خاکیِ شکسته‌ی بی‌رمق آن‌قدر دردناک است؟ مردی که نه می‌تواند چشم باز کند، نه ببندد، نه ایستاده بماند، نه بمیرد و نه هیچ غلط دیگری کند.
    نگاهم روی میز وسط خانه میخ می‌شود. روبانِ مشکیِ اُریب، بَدجور حقیقتِ همیشه تلخ را به رُخ که نه، به تمامِ وجودم می‌کشاند!
    صدای رسای مردی می‌آید، کلامش بدجور تکه‌پاره‌ام می‌کند. خودم را...قلبم را:

    - برای شادی روح مرحومه مغفوره شادروان فرشته‌ پورمشیر فاتحه مع‌‌الصلوات...
    «مرحومه مغفوره! به فرشته‌ی من می‌گفتند مرحومه مغفوره؟»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    _sheida_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/13
    ارسالی ها
    1,245
    امتیاز واکنش
    4,606
    امتیاز
    516
    چشم‌هایم روی لب خندانش ثابت می‌ماند.
    «
    چشم‌هایم روی لب خندانِ مرحومه مغفوره ثابت می‌ماند!»
    «تویی که اون‌قدر قشنگ می‌خندی چرا خدا بُردت؟!»
    به سمت میز قدم برمی‌دارم.
    نگاهم از روی نگاهِ عسلی‌اش روی قاب عکس روی میز لحظه‌ای کنار نمی‌رود. قاب عکسش را در دستم می‌گیرم، دست دیگرم را رویش می‌کشم. آرام روی زمین می‌نشینم.
    صدای بلندترشده‌ی ضجه‌ها هم نمی‌تواند مرا از آن خلسه‌ی تلخ بیرون بیاورد. لب‌های لرزان و خشکیده‌ام روی صورتش فرود می‌آید:
    - تویی که اون‌قدر قشنگ می‌خندی چرا خدا بردت؟
    صدای کوبش ضربه‌های مادر می‌آید. دستش را به ران پایش می‌کوباند یا به صورتش؟
    - فرشته بچه‌م دیگه مامان نداره!
    مادر جیغ می‌زند.
    - فرشته، آرام ترسیده، حرف نمی‌زنه!
    مادر باز هم جیغ می‌زند:
    - خدا!
    «خدا!»

    رضا باز هم بازویم را می‌گیرد.
    به سمتش برمی‌گردم. اشک، روی لبخند‍ِ پر از حسرتم را می‌شویَد:
    - رضا، ببین چقدر خوشگله! رضا، ببین خنده‌ش رو!
    رضا عکس را از من می‌گیرد.
    - رضا ندیدی؟
    بلندم می‌کند، می‌کشانَدم.
    سارا طرف دیگرم را می‌گیرد. این‌ها مرا نمی‌فهمند، منِ بی‌فرشته را!
    وارد اتاق می‌شویم. مرا واردِ اتاق می‌کنند.
    رضا روی تخت درازم می‌کند و سارا هم با گریه رویم را پتوی تابستانه‌ای می‌کشد.
    «بچه شده‌ام؟
    مگر بچه‌ها هم بی‌فرشته می‌شوند؟»
    چشم‌هایم را می‌بندم. پلک‌هایم سنگین می‌شوند و دنیا سبک!
    فرشته جیغ می‌کشد. صدایم می‌کند:
    - سامان! سامان!
    میان تاریکی گم‌ می‌شوم. صدای گریه‌ی فرشته به گوشم‌ می‌خورد:
    - سامان!
    سرد است. دندان‌هایم به هم می‌خورد:
    - ک...کجای...کجایی؟
    جیغ دیگری‌ می‌زند:
    - پشت درخت کاج! سامان بیا!
    وحشت تا مغز استخوانم‌ می‌جنبد:
    - ت...تار...تاریکه!
    هق می‌زند:
    - بیا...می‌ترسم!
    می‌خواهم دلداری‌اش دهم، با همان صدای لرزان، با همان وحشتِ راه‌یافته میان تار و‌ پودم؛ اما صدایم میان جیغی که به آسمان می‌رسد میان حنجره‌ام قفل می‌شود، زندانی می‌شود، می‌ماند!
    جیغش را با فریادی در بیداری پاسخ می‌دهم.
    صدای نفس‌نفسم میان اتاق بازتاب می‌شود. در با صدای مهیبی باز می‌شود و‌ پشت‌بندش صدای فریاد مردانه آشنایی:
    - سامان!
    عرق را از روی‌ پیشانی‌ام پاک می‌کنم.
    «سامان! فرشته صدایم می‌زد. اسمم را جیغ می‌زد. کمک طلب می‌کرد، می‌ترسید! فرشته‌ی من می‌ترسید!»
    با شتاب بلند می‌شوم، هنوز هم همان لباس سراسر مشکی را به تن دارم.
    به سمت در می‌روم.
    رضا: آب می‌خوای؟ برات میارم.
    لب می‌زنم:
    - نه!

    - چی می‌خوای؟
    - فرشته.
    دستم را می‌گیرد:
    - بیا بشین. کجا میری؟
    - می‌ترسه!
    - چی میگی سامان؟
    دستم را از میان دستش بیرون می‌کشم، به سمت در خروجی خانه می‌دوم. دستگیره را می‌کشم:
    - می‌ترسه!
    رضا پیراهنم را از پشت می‌گیرد.
    چرا ولم‌ نمی‌کند؟
    چشمانش را میان تاریکی خانه گم می‌کنم؛ اما ثانیه‌ای بعد چراغ‌ها روشن می‌شود و مادر و سارا پدیدار می‌شوند. رضا شب را پیشم مانده بود؟
    دست‌های لرزانم، باز هم رضا را پس زند. فرشته داشت صدایم می‌زد. بغض می‌کنم:
    - می‌ترسه!
    مادر به سمتم می‌آید، چشم‌هایش سرخ سرخ سرخ است.
    رضا به حرف می‌آید، با مهربانی صدایم می‌زند:
    - سامان‌جان، بگو چی‌شده. خواب دیدی؟

    «چرا مثل بچه ها با من رفتار می‌کنند، من ۳۲ سالم است!»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    _sheida_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/13
    ارسالی ها
    1,245
    امتیاز واکنش
    4,606
    امتیاز
    516
    - می‌ترسه...
    - کی می‌ترسه؟! از چی می‌ترسه؟! ساراخانم براش آب میاری؟
    بغض می‌کنم:
    - فرشته از تاریکی می‌ترسه. داشت صدام می‌زد...
    برمی‌گردم، دستگیره را می‌کشم. رضای لعنتی باز هم پیراهنم را می‌گیرد. فریاد می‌زنم:
    - ولم کن!
    بغضم می‌شکند، هق می‌زنم:
    - می‌ترسه!
    بغض طولانی مادر با شنیدن صدای هق‌هقِ من؛ سامانش، تک پسرش، می‌شکند!
    صدای فرشته در سرم اکو می‌شود: «سامان بیا!»
    کفش‌هایم را با اضطراب و تند می‌پوشم، با همان گریه‌ی مزمن زمزمه می‌کنم:
    - دارم میام! میام عزیزم!
    صدایش باز توی گوشم اکو می‌شود. هول روی بینی‌ام دست می‌کشم:
    - بشمر سه اومدم.
    رضا شانه‌ام را می‌گیرد، ملتمس نگاهش می‌کنم. میان نگاه پرابهتش بغض بیداد می‌کند. به حال من بغض کرده؟ به حال رفیقش؟
    سارا با تنی لرزان از گریه آب را دستم می‌دهد:
    - بخور داداشی! بخور فدات شم!
    لیوان را پس می‌زنم؛ دست رضا را هم...
    از در بیرون می‌روم که مادر ضجه می‌زند:
    - رضا برو بچه‌م رفت!
    و هق‌هق ریز سارا:
    - آقارضا تو رو خدا!
    رضا، آشفته پشتم می‌آید، روی پله‌های حیاط می‌نشانَدَم.
    بی‌طاقت می‌شوم. اشک، روی صورت خیس از اشک و عرقم می‌رقصد:
    - رضا ولم کن! زنم داره اونجا می‌میره از ترس! تو رو به علی بذار برم!
    اشک رضا می‌چکد:
    - داداشم، عزیزم، چرا نمی‌فهمی؟ زنت مُرده! صبح داشتی سرِ قبرش زار می‌زدی!
    نمی‌شنوم، نمی‌خواهم بشنوم، نمی‌توانم بشنوم!
    - می‌ترسه. بذار برم!
    لحنش بوی بیچارگی می‌گیرد:
    - کجا بری آخه؟
    صدای جیغ فرشته میان تک‌تک سلول‌های مغزی و قلبی و جانی‌ام وول می‌خورد: «پشت
    درخت کاج! سامان بیا!»
    با شتاب بلند می‌شوم، در حیاط را باز می‌کنم. رضا تند‌تند پشت سرم می‌آید‌.
    «او هم به این‌که عقلی میان سر این سامانِ بی‌فرشته باقی نمانده ایمان آورده!»
    رضا دکمه سوییچ را می‌زند. به‌سرعت سوار ماشین می‌شوم.
    ***
    میان ظلمت شب بهشت زهرا به سراغ قبر فرشته میدوم.
    «قبر فرشته!»
    دیگر نه صدای جیغ فرشته را می‌شنوم نه صدای سامان‌گفتنش را!
    روی قبر را دست می‌کشم.
    - دیدی اومدم؟ دیدی گفتم میام؟
    بغض می‌کنم:
    - تو هم بیا دیگه! تو که این‌قدر نامرد نبودی!
    رضا دست روی شانه‌ام می‌گذارد:
    - دیدی هیچی نبود؟ دیدی خواب دیده بودی؟
    - اومدم پیشت که نترسی. می‌دونستم که از تنهایی توی تاریکی می‌ترسی، اومدم پیشت.
    شب اول قبر! شب اول بی‌فرشته‌بودنم!
    - می‌مونم پیشت امشب. نترسی ها! کنارتم.
    و روی زمینِ کنار قبر دراز می‌کشم و سرم را روی قبر می‌گذارم. بلند و سنگی‌ست؛ اما قبر فرشته است!
    رضا کلافه می‌شود:

    - پاشو سامان! پاشو دیوانه!
    چشم‌هایم را می‌بندم.
    رضا: پاشو مرد! با این کارهات می‌خوای یه عمر زندگی کنی؟ می‌خوای اون بچه رو هم وِیلون و سِیلون کنی؟
    اشک از کنارِ شقیقه‌ام روی زمین می‌چکد:
    - چه غلطی کنم من؟
    با شتاب بلند می‌شوم. باز هم زده‌ام به سیم آخر!
    با مشت روی قبر می‌کوبم. صدای ضجه‌ام میان سکوت مطلق قبرستان منعکس می‌شود:
    - فرشته من بدون تو چه غلطی کنم؟ من چه‌جوری بدون تو اون بچه رو بزرگ کنم؟
    صدای رضا میان گذشته‌ی پرغرورم به گوش می‌خورد: «
    سامان تو زن و بچه داری، به درد این کار نمی‌خوری.
    و من چشم‌هایم را در کاسه سر می‌چرخاندم از حرف‌های تکراری رضا.
    و او با پوزخند می‌گفت:
    - فکر می‌کردم تویی که این‌قدر ادعای عشق نسبت به خانمت و آرام داری، این پرونده رو نگیری.»
    به سمت رضا برگشتم، ضجه زدم:
    - رضا تقصیر من بود؟ رضا رفتن فرشته تقصیر من بود؟
    رضا با اشک دلداری‌ام داد؛ دلداری به دلی که دیگر نمانده بود.
    - نه داداشم، نه! مرگ دست خداست.
    - نیما کشتش! نیمای آشغال! نیمای عوضی!
    نعره زدم:
    - اون حروم‌زاده‌ی عوضی!
    ضجه زدم:
    - اون آشغال کشتش!
    صدای داد رضا میان نعره‌هایم گم می‌شد:
    - بسه سامان! بسه سامان!
    انگار او هم از یادآوری آن قتل‌گاه خونین فرشته بیزار بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    _sheida_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/13
    ارسالی ها
    1,245
    امتیاز واکنش
    4,606
    امتیاز
    516
    ***
    راوی: سوم شخص
    رضا، روی صفحه موبایل را تند تند لمس می‌کرد تا به اسم «kamran» برسد. با شتاب روی اسمش را لمس ‌کرد و با اضطراب منتظر پاسخش ماند. چند ثانیه بعد صدای خواب‌آلود و‌‌گیج کامران به گوشش رسید:
    - الو؟
    رضا با نفس‌نفس گفت:
    - کامران بیا این دیوونه شده! کامران بيا این رد داده!
    - چی میگی رضا نصف شبی؟!
    رضا وقتی صدای ضجه‌های سامان را شنید داد زد:
    - نپرس! نپرس بیا بهشت زهرا!
    کامران تازه جریان را فهمید:
    - اومدم اومدم، ده مین دیگه اونجام!
    رضا کلافه تلفن را قطع کرد و با غصه به سامان نگاه کرد. چه بر سر سرگرد سامان شاهوردی مغرور آمده بود؟ چه بر سر رفیقش آورده بودند؟
    نزدیکش شد. شانه‌های لرزان و بی‌پناه سامان، بدجور دلش را زیر و رو کرده بود.
    کامران زودتر از ده دقیقه رسید. دوان‌دوان و نفس‌نفس‌زنان کنارشان آمد. انگار دل‌رحم‌تر از رضا بود که با دیدن ضجه‌های بی‌وقفه‌ی سامان و صدایی که به تحلیل می‌رفت، بی‌درنگ و با بغض رفیقش را در آغـ*ـوش کشید. و سامانی که تازه آغوشی پیدا کرده بود برای به سوگ فرشته‌اش نشستن!

    - کامران! کامران دیدی بچه‌م بی‌مادر شد؟ کامران!
    کامران شقیقه‌ی داغ رفیق داغ‌دارش را با غصه بوسید:
    - پاشو داداش! پاشو!
    سامان با دست‌های لرزان عکس فرشته را جلوی صورت کامران گرفت:
    -آخه نگاش کن، نگاش کن فرشته‌ی من فقط ۲۹ سالش بود!
    کامران عکس را از دست‌های سامان گرفت و روی زمین گذاشت.
    رضا به حرف آمد:
    - سامان تو این‌جوری کنی اون خدا بیامرز برمی‌گرده؟
    سامان ضجه زد:
    - نگو خدا بیامرز!
    کامران و رضا باز هم بغض کردند؛ و باز...چه بر سر رفیق مغرور و خوشبختش آورده بودند؟!
    ***

    سامان
    سرم را به قبر کوباندم؛ یک‌بار، دو‌بار، سه‌بار‌‌‌.
    درد گرفت. صدای ضربه‌اش تا مغز استخوانم را هدف گرفت. درد گرفت؛ اما دردش از درد جدید قلب و روح و جسمم بیشتر نبود! بود؟
    صدای فریاد کامران و رضا هم نتوانست درد را از جسمم بِکَنَد و دور بیندازد.
    زبانم تلخ شد، دست و پایم بی‌حس شد، دنیای بی‌فرشته دور سرم چرخید و... آخ چه می‌شود اگر بمیرم! به خلأ می‌روم، چشمانِ به‌زور باز‌مانده‌ام سیاه می‌شود...
    ***
    «پرش زمانی»
    چشم‌هایش را بسته بود و با پا روی زمین ضرب گرفته بود. در هر صدم ثانیه کتانی‌های گران‌قیمتش یک سانت بالا می‌آمد و روی زمین کوبیده می‌شد. همان حرکت اعصاب‌خرد‌کن نفرت‌انگیز! هوف...
    چشم‌هایم را به عادت همیشگی‌ام توی کاسه چرخاندم؛
    عادتی که از نظر نیما اعصاب‌خردکن و نفرت‌انگیز بود و ما با هم اصلاً تفاهم نداشتیم!
    - الان من رو کشوندی اینجا بشینم کتونیات رو ببینم؟ خب دیدم.
    تازه به خودش می‌آید یا بهتر است بگویم تازه به «من» می‌آید.
    چشم‌هایش را باز می‌کند؛ چشم‌های سگی‌اش را. با لحنی که انتهایش را خنده‌‌ی عصبی ولی خوشحالش می‌لرزاند می‌گوید:
    - دارم دیوونه میشم!
    گوشه لبم کج می‌شود:
    - بودی خب...
    و گوشه لب او هم کج می‌شود؛ اما نه به‌خاطر حرف من.
    - نهصد هزار تن مواد!
    می‌دونی یعنی چی؟
    گنگ نگاهش می‌کنم. کاری جز سکوت انجام نمی‌دهم و منتظر ادامه‌ی شِر و وِرهایش می‌مانم. انگشت‌هایش را درون هم می‌پیچاند و پشت گردنش می‌اندازد، هیجان‌زده می‌گوید:
    - وای وای وای پسر! نهصد هزار تن شیشه، اوفَّه!
    عصبی نگاهش می‌کنم:
    - میشه بگی چه مرگته نیما؟
    با چشم‌های برق‌زده از شوق نگاهم می‌کند:
    - قاچاق نهصدهزارتُن شیشه از استانبول به ایران!
    باز هم چشمانم حول محور کاسه‌اش می‌چرخد. لابد باز هم مـسـ*ـت کرده‌!
    بی‌خیال من به حرفش ادامه می‌دهد:
    - بزرگ‌ترین قاچاق شیشه تو ایران! توسط باند معتمد!

    چراغ‌های کم‌سوی ذهنم کم‌کم روشن می‌شوند. مواد... شیشه... نهصدهزارتن... معتمد... نیما... پدرش... حرف‌های رضا...
    خودم را به متحیرشدن
    می‌زنم و همان خنده‌ی عصبی و خوشحال، انتهای لحن مرا هم دامن می‌زند:
    - چیزی زدی رفیق ؟
    با حفظ همان دیوانگی‌ا
    ش می‌خندد:
    - اتفاقاً این بار پاکِ پاکم داداش فرزاد!
    می‌خندم:
    - چرت و پرت نگی!
    او هم می‌خندد:
    - نه جون داداش! اتفاقاً ببین...
    به دور و بر نگاه موشکافانه‌ای می‌اندازد و با همان چشمان ریزشده کنارم می‌نشیند و بوی عطر گران‌قیمتِ نمی‌دانم چه‌اش تا مغز بینی‌ام بالا می‌رود.
    می‌خواهد دهان باز کند که لپم را باد می‌کنم:
    - خیر سرش میگه هیچی نزدم!
    بیخیالِ‌ هیس‌هیسِ قبلش غش‌غش می‌خندد و بینی‌اش را به تیشرت سبز فسفری‌اش نزدیک می‌کند:
    - بو به این خوبی، دلت هم بخواد!
    و جوابی برای دادن ندارم که بدهم. خنده از لبانش می‌رود و خیلی‌خیلی‌خیلی مضحکانه جدی می‌شود:

    - ببین فرزاد، الان وقتشه که من و تو خودمون رو نشون بدیم.
    و تمام زورش برای جدی‌بودن همان یک جمله است. نگفتم خیلی‌خیلی‌خیلی مضحکانه؟ لحنش رنگ و بوی بیچارگی و کمی هم توقع می‌گیرد:
    - بابا من سی‌سالمه! بابام به من مثل یه بچه هیجده-نوزده‌ساله نگاه می‌کنه!‌ من که این‌جوری نمی‌تونم واسه خودم کسی شم! دیگه تا کِی؟
    شانه‌ای بالا می‌اندازم:
    - خب لابد عرضه‌ش رو نداری.
    صدای قهقهه‌ای به سمت صدا بَرَم می‌گرداند و نیما را از جا می‌پراند و من با دیدن کفتار پیر نفرت و پوزخند تمام وجودم را مثل همان خنده‌ی عصبیِ تهش خوشحال دامن ‌می‌زند و من مثل همه این سال‌های «خودم نبودن» ابراز احترام و علاقه می‌کنم:
    - سلام.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    _sheida_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/13
    ارسالی ها
    1,245
    امتیاز واکنش
    4,606
    امتیاز
    516
    و مثلاً به احترامش بلند می‌شوم. سرش را با همان قهقهه‌ی انگار پایان‌ناپذیر تکان می‌دهد. دستش را آرام روی کمرم می‌زند و به نشستن کنارش دعوتم می‌کند. از دوست‌داشتنی‌بودن از جانب او خوشحالم؛ نه به‌خاطر ثروتش، نه به‌خاطر قدرتش، نه به‌خاطر هیچ‌چیز دیگرش؛ فقط به‌خاطر هدفم و... هدفمان.
    به مرد بی‌ریخت پشتش اشاره می‌کند:
    - دوتا همیشگی و یه دونه شربتِ...
    و از فهمیده‌بودنش راجع به خودم، راجع به این‌که لازم نیست یک حرفم را صدبار برایش توضیح دهم خوشحالم. از این که قرار نیست هر بار بپرسد اون...یا این!
    به من نگاهی کرد:‌
    - شربت چی می‌خوری؟
    - ترجیحاً پرتقال.
    و رو به مرد ادامه می‌دهد:
    - و یه شربت پرتقال بگو بیارن.
    و مرد ‌بی‌ریخت، البته بی‌ریخت مثل تمام زیردستانش با گفتن وردِ چرتِ طوطی‌وارِ‌ «بله قربان» گورش را گم می‌کند و حجم هوای اتاق می‌شود مِنهای حجم هیکل گنده‌اش.
    عارف با تک‌خندی رو به من و نیما می‌گوید:‌
    - خب بحث شیرینتون رو ادامه بدید! نکنه من اومدم، مزاحمتون شدم؟

    و یکی نبود که حالی‌اش کند که اصلاً از تو مزاحم‌تر در این دنیای هفت‌میلیاردنفری وجود ندارد؛ و یکی نبود که به من حالی کند که نباید با عارف معتمد در افتاد؛ همان کفتار پیر را می‌گویم!
    نیما با پوزخند گفت:
    - نه اتفاقاً ذکر خیرت بود.
    عارف تک‌خنده‌ی دیگری کرد و من به این فکر کردم که چقدر امروز خوش‌خنده شده. البته فکر کنم از تاثیرات همان نهصد‌هزارتن مواد بوده باشد!
    ضربه‌ای روی شانه‌های پسر مزخرفش زد:
    - پسرجان اون‌طور که فکر می‌کنی نیست. حق با فرزاده. تو هنوز به من ثابت نکردی یه این کاره‌ی واقعی هستی. تو همه‌چی رو به شوخی و مسخره‌بازی می‌گیری. اگه فقط یه‎کم، فقط یه‌کم جدیت داشته باشی و اون‌طور که من میگم باشی، مسلماً به اون که چه که می‌خوام و می‌خوای می‌رسی.
    نیما در چشم‌های عارف براق شد:
    - خب تو به من فرصت نمیدی! فرصت بده خودم رو نشون میدم.
    عارف هم نگاه حق‎‌به‌جانبی به او کرد و با همان لبخند واقعاً چرتش، صورتش را از صورت نیما دور کرد. ابرویی بالا داد و گفت:
    - اوم...مسلماً ازم نخواه که توی قاچاق بزرگ‌ترین محموله‌ی عمرم بهت فرصت بدم!
    و هوف عصبی نیما مصادف شد با رسیدن دو جام نوشید*نی و یک لیوان آب پرتقال.
    دیدن دو جام به آن رنگ عجیب غریب، اما جذاب و وسوسه‌انگیز قلقلکم داد تا برای یک بار هم که شده روی همه‌شان را کم کنم؛ اما این از خواص من، خواص سامان‌ شاهوردی بود که در اوج فساد باشی و غرقش نشوی!
    و بی‌خیال تمام درگیری‌های درونی‌ام کاملاً بی‌خیال و خونسرد لیوان بلند آب‌پرتقالم را برداشتم و مزه‌مزه کردم. نیما هم با اعصاب داغان تمام جام را بی‌وقفه سر کشید و با گفتن «میرم باشگاه» بیرون رفت. عارف هم بی‌خیال بحثش با نیما شد و سوت بلندی کشید:
    - او پسر مواظب خودت باش!
    و نمی‌دانست که نیما با این چیزها مـسـ*ـت نمی‌شود!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    _sheida_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/13
    ارسالی ها
    1,245
    امتیاز واکنش
    4,606
    امتیاز
    516
    پوزخندی زدم:‌
    - اون همیشه هوای خودش رو داره.

    حرفم را نگرفت یا شاید هم گرفت و خودش را به آن راه زد. موشکافانه به لیوان در دست من و خوردنم خیره شد. با همان چشم‌های ریزشده از دقت و کنجکاوی به صورتم نگاه کرد:
    - تو خیلی برام جالبی!
    می‌دانستم، خودش بارها بهم گفته بود؛ اصلاً برای نزدیک‌شدن به هدف باید از علایق کفتار پیر می‌شدم!
    ادامه داد:

    - این‌که این‌قدر خونسردی، این‌که این‌قدر درگیر کارهای مسخره نیستی، این‌که هیچ شباهتی به نیما نداری، این‌که کاری رو که بهت می‌سپرن جدی و تو لاک خودت انجام میدی و از کسی چیزی نمی‌خوای؛ همه‌وهمه دست‌به‌دست هم دادن تا توی نظرم یه آدم خاص بشی.
    با لـ*ـذت به تمام حرف‌هایش گوش می‌دهم؛ اما به‌روی خودم نمی‌آوردم؛ چراکه لـ*ـذت هر جمله را با قورت‎دادنش با آب پرتقال تمام می‌کردم. خودش گفته بود از خونسردی‌ام خوشش می‌آید.
    ***
    «پرش زمانی-حال»

    صدای زمزمه می‌آمد. کسی روی سـ*ـینه‌ام بود؛ روی سـ*ـینه‌ی خیسم. بوی الـ*کـل زیر بینی‌ام می‌زند. چشم‌هایم باز نمی‌شدند؛ هرچند اگر من می‌خواستم. به چشم‌هایم وزنه‌های پانصد‌کیلویی وصل کرده بودند؛ انگار که نمی‌توانستم ذره‌ای تکانش دهم. سرم صدبرابر وزن چشم‌هایم درد می‌کرد.
    دست کوچک و ظریفی روی گونه‌ام نشست، صدای آشنایی به گوشم خورد. باید بازشان کنم این لعنتی‌ها را، طفلکم منتظر چشم‌گشودنم است.

    وزنه‌ها را بلند می‌کنم. همان چشم‌های لعنتی را باز می‌کنم و اولین تصویری که می‌بینم چهره‌ی ترسان و گریانِ آرام است که همه‌چیز را به یادم می‌آورد، همه‌چیز را در صورتم می‌کوباند!
    با دیدن چشم‌های بازم، تمام ترس میان چهره‌اش دود می‌شود هوا؛ اما گریه‌اش شدیدتر می‌شود و با بی‌قراری گونه‌اش را به سـ*ـینه‌ام می‌مالد.

    دستم را بالا می‌آورم، با دیدن آنژیوکت چند ثانیه نگاهش می‌کنم و بعد پایین می‌اندازمش. دست چپم بالا می‌آید و روی سر آرام کشیده می‌شود. لب‌هایم را به سرش نزدیک ‌می‌کنم و بـ..وسـ..ـه‌ای روی سرش می‌نشانم. اشک از گوشه‌ی چشمم به سمت شقیقه‌ام راه می‌افتد و ازکناره‌های صورتم می‌چکد.
    «معرفی کرده بودم؟ آرام، دخترک بی‌مادرم است.»
    صدای قیژ بازشدن در آمد و کامران وارد اتاق بیمارستان شد و با دیدن آرامِ گریان و منِ اشک‌ریزان به سمتمان آمد. دست‌های گره‌شده‌ی آرام دور کمرم را بوسید و خواست از من دورش کند که دستم را بالا آوردم:
    - بذار باشه.
    کامران مستأصل عقب گرد کرد و من باز دستم را روی موهای آرام کشیدم.
    - خوبی بابایی؟

    سرش را از روی سـ*ـینه‌ام برداشت و با گریه تکان داد. بغض او گلویم را چنگ می‌زد. پیشانی‌اش را بوسیدم. چرا حرف نمی‌زد؟ سرش را روی سـ*ـینه‌ام نگه داشتم و روی تخت نشستم‌. صدایم گرفته و گوش‌خراش شده بود، شاید تاثیر ضجه‌هایم بود، فریادهایم...
    گفتم: سر پا خسته میشی قربونت برم، بیا بالا روی تخت بشین.
    کامران بازوی نحیفش را گرفت و بلندش کرد روی تخت. چشم‌های سرخ و صورت رنگ‌پریده‌اش داغانم کرد. روسری سرش نبود و موهای آشفته و شانه‌نکرده‌اش صورت خیسش را قاب گرفته بود. بر سر دختر ده‌ساله‌ی من چه آمده بود؟ مگر کامران نگفته بود می‌سپردش به زیبا؟ مگر نگفته بودند پیش من توی مراسم تشییع باشد می‌ترسد؟ الان که وضعش بدتر بود!
    «این‌که تازه روزهای اول بی‌مادریست!»

    موهای عـریـ*ـان و نامرتبش را بوسیدم. رضا، دومین نفری بود که وارد اتاق شد. سعی کرد به رویم لبخند بزند:
    - سلام. بهتری؟
    با این‌که سردرد جنون‌آوری داشتم گفتم:
    - آره.
    کنار تخت آمد. رو به آرام گفت:
    - عموجون برو پیش عمه سارا ناهار بخور.
    آرام نگاهم کرد، می‌دانستم نمی‌خواهد از کنارم برود که آن‌طور با بغض و خواهش نگاهم می‌کرد. برای هزارمین بار بوسیدمش:
    - برو دردت به جونم.

    با بغض روی گونه‌ی پر از ریشم را بوسید و با هدایت کامران بیرون رفت‌ رضا نفس آسوده‌ای کشید:
    - دو روز بیهوش بودی این بچه دق کرد!
    دو روز بیهوش بودم؛ دو روز است که فرشته رفته، دو روز است که آرام آواره‌ی دست‌های این و آن بوده؛مامان، سارا، رضا، زیبا، کامران...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    _sheida_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/13
    ارسالی ها
    1,245
    امتیاز واکنش
    4,606
    امتیاز
    516
    دو روز است که بی‌فرشته شده‌ام و آرام این‌طور بی‌قراری می‌کند! تنهایی چطور بزرگش کنم نامرد؟ این چیزها را می‌دانستی و رفتی؟
    ***
    در خانه با صدای مهیبی کوبیده شد؛ آن‌قدر مهیب که قاب عکس فرشته از دستم افتاد روی زمین و شیشه‌اش هزاران تکه شد!
    سارا با شتاب روسری‌اش را سفت کرد و به بیرون دوید. مادر، ترسیده چادر نمازش را کناری گذاشت و گفت:
    - واه! سر آورده؟!
    «یکی کنار گوشم ضجه زد سر فرشته را آور...
    وای یکی این را لال کند. یکی این لعنتی را خفه کند تا دهان هرزش را ببندد!»
    در با صدای کوبنده‌تری کوبیده شد. کسی پشت در فریاد می‌زد! سارا جیغ کشید و تا من خواستم بیرون بروم مُشتی روی صورتم فرود آمد. صدای خردشدن دندانم را شنیدم. گوشت گونه‌ام میان دو دندانم له شد. کسی دیوانه‌وار روی تنم مشت میزد.

    صدای جیغ آشنای مادر و سارا را شنیدم. سارا جیغ می‌زد:
    - آقا فرهاد نزن! آقا فرهاد کشتیش!
    فرهاد بود، برادر فرشته‌ام! آمده بود به‌خاطر مرگ خواهرش مرا بُکشد؟

    فریبا ضجه می‌زد. من زیر مشت و لگدهای فرهاد دم نمی‌زدم. حقم بود هرچقدر می‌خوردم!
    سارا و مادر سعی می‌کردند با ضجه و جیغ او را از من جدا کنند و منِ مسخ‌شده، شده بودم کیسه‌بوکس فرهاد.
    فریبا با گریه گفت:
    - داداش بسه! نزنش مُرد!
    بگذار بمیرم! نه،
    آرام چه می‌شود؟
    صورتم سر شده بود، کمتر درد مشت‌هایش را حس می‌کردم. کفش‌هایش که روی ستون فقراتم فرود آمد دلم ضعف رفت. پاشنه‌اش روی شکمم فرود آمد، چشم‌هایم را بستم و درد را خوردم. بگذار بزند، بگذار کمی بمیرم.
    صدای فریاد رضا و کامران میان جان‌دادن‌هایم پدیدار شد. دیگر نمی‌زد! فحش می‌داد؛ به من، به خواهرم، به مادرم، به آرام! به آرام هم فحش می‌داد! اگر آرام، بچه واقعیِ خود فرشته بود چه؟ آن وقت هم فحش می‌خورد؟ یا می‌بردش و می‌گفت نمی‌گذارم این یکی را هم با پلیس‌بازی‌هایت به کشتن بدی؟
    چشم‌های بسته و گوش‌هایی با قدرت شنوایی‌ای که حالا به تحلیل رفته بود، صحبت‌های رضا و کامران را با فرهاد می‌شنید.
    منتظر دست‌های کوچک آرام بودم؛ اما انگار کامران و رضا نیاورده بودنش و باز سپرده بودنَش به زیبا.
    خیسی و بوی بد خون را حس می‌کردم که گوشه‌گوشه‌ی صورتم وول می‌خورد.
    دست
    های فرهاد روی یقه‌ام فرود آمد و با قدرت چنگش زد، وحشیانه‌ بلندم کرد و با قدرت به دیوار کوباند. تمام وجودم را درد پر کرد، زانوهایم و سرم روی دیوار سفت کوبیده شد. فرهاد با مشت پشت کمرم زد. نفسم بند رفت.
    نعره زد:
    - آشغالِ بی‌پدر و مادر زدی خواهرم رو کشتی حالا به گ...خوردن افتادی که کی مونده که بکشیش؟
    بی‌پدر بودم، یتیم بودم؛ اما مادر داشتم، مادرجان مهربانم؛ همان که میان خیلی از بحران‌هایم هرگز مانع من و فرشته نشد.
    سارای بی‌رمق و بی‌جان هق زد:
    - ولش...کُن... کثافت جون توی بدنش نیست!
    «آقافرهاد بود! حالا شده بود کثافت؟»
    فرهاد ناگهانی ولم کرد. تنِ بی‌رمقم روی زمین کوبیده شد. کامران به سمتم دوید.
    از لای چشم‌هایم می‌دیدم که فرهاد وحشی به سمت سارا یورش برد، دیدم رضا چه‌جور میانشان دوید!
    مادر، بیهوش شده بود. کامران می‌خواست بیرونشان کند. رضا فرهاد را هل داد. فرهاد رو به من نعره زد:

    - بی‌ناموسِ لاغیرت به خاک سیاه می‌نشونمت! می‌کشمت آشغال بی‌همه‌چیز!
    صدایش میان مغزِ حالا متلاشیده‌شده‌ام چرخید. من لاغیرت بودم؟
    لگدی روی پهلوهایم نشست، چند ضربه را تحمل می‌کردم؟
    چشم‌هایم سیاهی رفت. طعم تلخی تا روی زبانم بالا آمد. دنیا تیره‌وتار شد، صداها گنگ شد. جیغ‌ها، ضجه‌ها، فریادها، همه‌چیز مبهم می‌شد. درد مشت و لگد‌ها را حس نمی‌کردم. دردِ بی‌فرشتگی تا استخوان‌هایم بالا آمد. چشم‌هایم را بستم. سعی می‌کردم دست‌های عزرائیل را ببینم؛ می‌خواستم به خودم تلقین کنم که الان است که فرشته و عزرائیل دست‌هایم را می‌گیرند...کسی مانع می‌شود، دست‌هایی دورمان می‌کند.
    «قسمت نمیشه انگار، دست تو رو بگیرم. برای آخرین بار برای تو بمیرم...»
    دارم می‌میرم! نامرد نباش فرشته، مرا هم با خودت ببر. دنیای بی‌تو پر از مشت و لگد و درد است؛ اگر فرهاد نزند، روزگار که می‌زند! فرشته مرا هم ببر!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا