کامل شده رمان دریای مرگ|darya و niazکاربران نگاه دانلود

نطر شما در مورد رمان درياى مرگ؟

  • عالى

    رای: 3 60.0%
  • خوب

    رای: 2 40.0%
  • افتضاح

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    5
وضعیت
موضوع بسته شده است.

darya shahidi

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/06/30
ارسالی ها
114
امتیاز واکنش
1,816
امتیاز
336
محل سکونت
كردستان
آیدین:دریا...خانومی...حس می کنم مضطربی مشکلی پیش اومده؟

سرد مثل همیشه جواب دادم:مشکل خاصی نیست... یه ذره بی حالم

آیدین با نگرانی:مریضی؟آره عشقم؟

از این همه سین جیم کردناش خسته شدم و عصبی گفتم:نه...نه...چیزیم نیست.

آیدین ناراحت شد و دیگه هیچی نگفت...منم یه جورایی پشیمون شدم چون توی این چند سال آیدین همه جوره هوای منو داشت و من این جوری جواب محبتاش رو می دادم...

آروم گفتم:خودمم نمی دونم چمه آیدین خیلی مضطربم ...ملتهب و ...خلاصه متاسفم

آیدین با بی تفاوتی گفت:من که دیگه سوالی نپرسیدم نمی خواد توضیح بدى بيخودى..

فهمیدم ناراحتیش بیشتر از چیزیه که فکر می کردم..نمی خواستم ازم ناراحت باشه اون به من خیلی خوبی کرده تو این سال ها تنها کسی که همیشه باهام بوده برای همین گفتم:آیدین دیگه خب معذرت می خوام.

هیچی نگفت منم با ناز گفتم:آیدین دلت میادٍیه دختر به این خوشکلی،نازی باهات حرف می زنه جوابشو ندی؟

آیدین دیگه نتونست مفاومت کنه و با لیخند گفت:دختر،توآخر منو می کشی.

به حرفش لبخندی زدم و هیچی نگفتم.

خدمتکار با یه سینی اومد جلومون یه گیلاس برداشتم و آهسته آهسته می خوردم ...

با قرار گرفتن دستی روی شونم سرمو به عقب برگردوندم...که بهبودی رو دیدم با لبخندی نگام کرد و دستشو به طرفم دراز کرد و گفت:افتخار یه دور رقـ*ـص با این خانمو خوشکلو دارم؟

با اینکه دوس نداشتم اما به اجبار قبول کردم ...آیدین خیلی عصبانی شده بود اما سعی می کرد به روی خودش نیاره.. دستمو توی دستش گذاشتم و رفتیم وسط و شروع به رقـ*ـص کردیم....یکم گذشت و هنوز می رقصیدیم که یدفعه شکمم تیر کشید خواستم بهش توجه نکنم اما هر کاری کردم نتونستم ادامه بدم،دردش غیر قابل تحمل بود برای همین به بهبودی گفتم که حالم خوب نیست و رفتم نشستم...
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • darya shahidi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/30
    ارسالی ها
    114
    امتیاز واکنش
    1,816
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    كردستان
    همین که نشستم آیدین با خشم گفت:خانوم بالاخره رضایت دادین دل از رقـ*ـص بکنین؟

    بی توجه به حرف آیدین گفتم:امروز چندمه؟

    آیدین:من چی میگم و تو چی میگی!

    -آیدین جوابمو بده

    آیدین:نوزدهم...برای چی میپرسی؟

    -هیچی همینجوری

    وقتش بود...اه الانم موقع این بود آخه...اصلاً یادم نبود..

    -آیدین من یه ذره حالم خوش نیست می رم بالا

    با این حرفم آیدین از حالت عصبی و بد خلقیش خارج شد و گفت:عزیزم مشکلی پیش اومده...حالت خوب نیس ؟

    -نه چیزه مهمی نیست یکم استراحت کنم خوب میشم

    و بدون حرف دیگه ای رفتم بالا...همیشه روزای اول نا خوش احوال بودم اما هیچوقت مثل الان نبودم...در یکی از اتاقا رو باز کردم و رفتم تو...رو تخت نشستم و خواستم دراز بکشم که در با شدت باز شد و چهره ی بهبودی تو در ظاهر شد...یکم نگاش کردم و گفتم:کاری داری؟

    بهبودی:نه.. عز..یزم اومدم.تو...رو ببینم

    -از حرف زدنش معلوم بود که مسته...یکم ترسیدم اما به روی خودم نیاوردم و گفتم:اما من نمی خوام تو رو ببینم..پس برو بیرون.

    بی توجه به حرف من اومد تو و درو بست...ترسیدم از آدم مـسـ*ـت بایدم ترسید...

    اومد جلو،منم از رو تخت بلند شدم و با خشم گفتم:بهبودی... با توام گفتم برو بیرون.

    بهبودی:نه.. چرا.. برم بیرون...عزیز..م..تا..تازه او..مدم.

    بهم نزدیک شد...رفتم عقب تا جای که به تخت چسپیدم...اونم اومد بهم چسپید،دیگه واقعاً ترسیده بودم اما همچنان به رو خودم نمی آوردم:بهبودی ...برو بیرون بد می بینیا!

    با این حرفم قهقهه ای مسـ*ـتانه سر داد و گفت:تهدید..می...کنی؟

    -آره تهدید میکنم و خودت می دونی که اگه من یه چیزی بگم حتماً عملیش می کنم،پس بهتره بری..

    یدفعه اومد طرفم و دستشو رو دهنم گذاشت و گفت:هیس..ساکت..هیچی...ن..نگو...می...میخوام امشبو...بر..ام رویایی..کنی..
     
    آخرین ویرایش:

    darya shahidi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/30
    ارسالی ها
    114
    امتیاز واکنش
    1,816
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    كردستان
    خیلی عصبانی شده بودم،می خواستم خفش کنم..دستامو گرفت و لباشو نزدیک گردنم آورد،تا حالت ممکن خودمو عقب می کشیدم...کاری جز این ازم بر نمی اومد،نمی تونستم پاهامو تکون بدم و شکمم خیلی درد می کرد..اگه حال و وضعم این نبود می تونستم از خودم دفاع کنم اما اینطوری....پس تنها راه چارم این بود که یکی بیاد کمکم کنه برای همین با فریاد و برای اینکه صدامو بشنون گفتم:عوضی کثافت...می کشمت.. ولم کن.

    خواستم دستامو آزاد کنم اما اون محکم تر گرفتتم...نمی دونستم چی کار کنم کسی هم صدامو نمی شنید...دستاشو نزدیک زیپ لباسم آورد تا بازش کنه...دیگه امیدی نداشتم و چشام پر از اشک شده بودن...احساس می کردم کارم تمومه..تو این راه داشتم دخترانگیمو هم از دست می دادم...همون وقع در با شدت باز شد یه مرد اومد تو،با دیدن اون وضعیت شکه شد و سرشو انداخت پایین و خواست بره بیرون ...نمی دونست که بهبودی به زور منو گرفته و می خواد بهم دست درازی کنه...همین که درو باز کرد که بره بیرون که فریاد زدم:کمک...عوضی...کثافت...ولم کن..

    اون مرد با این حرفم با تعجب نگام کرد..ولی زود به خودش اومد و رفت طرف بهبودی و با شدت ازم جداش کردو با عصبانیت گفت: عوضی آشغال داری چی کار می کنی؟

    چشاش برق آشنایی داشت و صداش هم که انگار آشنا ترین صدایی بود که تو عمرم شنیدم...من همونجا وایساده بودم و نمی دونستم چی کار کنم و اون مرد و بهبودی هم با همدیگه درگیر بودن...که یدفعه ماسک از صورت اون مرد جدا شد و من دیدمش....از تعجب سر جام خشک شدم..چند بار چشامو باز و بسته کردم ببینم درست میبینم یا نه...ولی متاسفانه همه چی عین واقعیت بود..اون اینجا چی کار می کرد... وای ....من باید می رفتم آره این بهترین کار بود..

    خوشبختانه ماسک هنوز روی صورتم بود و منو نمی دید...سریع رفتم سمت در..تو آخرین لحظه دوباره بهش نگاه کردم که برق یه چیزی توجهم رو جلب کرد...بهبودی یه چاقو دستش بود و می خواست که به امیر مهدی بزنه..اگه نمی رفتم حتماً کارش تموم بود،تمی تونستم ولش کنم ،بهترین کار این بود که برم اما نمی تونستم با اینکه می خواستم ازش انتقام بگیرم اما نمی دونم چرا نمی تونستم بی خیالش بشم...فکر کردن رو جایز ندونستم و رفتم سمت امیر مهدی و هر طورکه بود چاقو رو از دست بهبودی گرفتم،همون لحظه دستم به دست امیر مهدی خورد..نامحسوس دستش لرزید و عقب کشید...بهبودی خواست بلند شه که امیر مهدی خیلی ماهرانه یه ضربه به سرش زد و بیهوشش کرد.

    بهبودی رو زمین افتاده بود...من هنوز شکه بودم که امیر مهدی به حرف اومد:خانم حالتون خوبه؟

    با صدایی آروم گفتم:آر...آره خوبم.

    یکم بهم نگاه کرد،مشکوک شده بود انگار صدای منم برا اون آشنا بود اما هیچی نگفت...منم سریع رفتم پایین،خیلی ترسیده بودم باید سریع می رفتیم...رفتم سراغ آیدین و گفتم:زود باش ...باید بریم...زود.

    آیدین با نگرانی:چرا..اتفاقی افتاده؟

    -نه فقط باید بریم.

    با این حرفم آیدین از جاش بلند شد و باهم رفتیم سوار ماشین شدیم...بادیگارده هم عقب تر از ما حرکت کردند.

    ***

    روبروی پنجره ایستاده بودم و به ماجرا های دیشب فکر می کردم..به کار بهبودی...به حضور امیر مهدی تو مهمونی،به نجات من و....

    وقتی دیدمش فهمید که چقدر دلتنگش بودم،هنوزم نتونستم فراموشش کنم،خیلی وقت بود ندیده بودمش،چهره اش پخته تر شده بود.اما دیدنش باعث نمی شه که از نقشم صرف نظر کنم.

    اما چیزی که از دیشب ذهنمو مشغول کرده اینه که امیر تو اون مهمونی چی کار می کرد؟یعنی بازم برا جاسوسی یا اینکه دنباله منه؟چون اونطور که شنیدم شدیداً تلاش می کنه که منو پیدا کنه چون تقریباً پرونده ی"آربین"دست اونه.بیچاره نمی دونه کسی که دنبالشه تو یه قدمیش بود.
     
    آخرین ویرایش:

    darya shahidi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/30
    ارسالی ها
    114
    امتیاز واکنش
    1,816
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    كردستان
    با صدای در از فکر اومدم بیرون:بیا تو

    آیدین:صبح بخیر عزیزم

    -صبح تو هم بخیر

    آیدین:امروز کارخاصی نداری؟

    -نه؛ چطور مگه؟

    آیدین:می خوام ببرمت جایی

    -نه آیدین اصلاً حوصله ندارم

    آیدین:باید بیای..حالتم بهتر می شه

    -نه بزار یه روز دیگه

    آیدین:تا نیم ساعت دیگه آماده باشی!حرف دیگه ای هم نباشه

    وبدون حرف دیگه ای رفت بیرون...اَه از دست تو آیدین...امروز حوصله ی بیرون رفتن ندارم اما آیدین مگه حرف حالیش میشه...دیشب هم خیلی پرسید که چه اتفاقی افتاده اما من با وجود اصرار زیادش بهش نگفتم.

    رفتم سراغ کمدم ..به لباسام نگاهی انداختم...یه مانتوی آبی اسمانی با شلوار سفید و شال به رنگ مانتوم بیرون و گذاشتمشون روی تخت...موهامو که تا وسط پشتم بود سشوار کشیدم، لباسامو پوشیدمو موهام رو هم از زیر شال رها کرده بودم...یه آرایش عالی هم کردم و کیفمو برداشتمو از اتاق رفتم بیرون...آیدین منتظرم بود با دیدنم گفت:چه خوشکل شد عشقم

    -خوشکل بودم

    آیدین:بر منکرش لعنت

    به دنبال این حرف خنده ی کوتاهی کردم و رفتیم بیرون و سوار ماشین آیدین شدیم..نمی دونستم کجا می ریم...آیدین مثلاً می خواست سورپرایزم کنه.

    بعد از تقریباً سه ساعت ماشین وایساد و آیدین از ماشین پیاده شد و منم به تبعیت از اون پیاده شدم...یه جای خلوت وسرسبز بود..آیدین دستمو گرفته بود و منو دنباله خودش می کشید...هیچی نمی گفت...منم ساکت بودم،انگار هیچ کدوممون نمی خواستیم این سکوتو بشکنیم....انقدر تو فکر بودم که حواسم نبود آیدین وایساده..با صدای آیدین که اسمو صدا می کرد به خودم اومدم:هان!چیزی گفتی؟

    آیدین با لبخند:حواست کجاست؟

    -هیچی تو فکر بودم

    آیدین:چه فکری؟

    -خصوصی بود.

    آیدین با شیطنت گفت:حتماً تو فکر این بودى كه من چه خوش شانسم که پسر به این خوشکلی و خوش تیپی کنارمه و..

    نذاشتم حرفشو کامل بزنه و گفتم:اعتماد به سقفت آسمونو ترک می ندازه.

    آیدین:مگه اشتباه می گم؟

    -کاملاً

    و همون موقع متوجه اطرافم شدم و با چشمایی متعجب به اطراف نگاه می کردم....جای واقعاً خوب و قشنگی بود تا به حال همچین جایی نیومده بودم همه جا سرسبز بود و چون بهار بود درختا شکوفه داده بودن و یه دریاچه هم یکم دور تر از ما بود و صدای پرنده ها هم بهترین سمفوني بود که توعمرم شنیده بودم مثل تو فیلما بود واقعاً جای قشنگی بود...با شور و شوق گفتم:اینجا کجاست پسر..چرا تا حالا منو نیاوردی؟ایجا نمونه ای از بهشته!

    آیدین با لبخند جذابی گفت:از اینجا خوشت اومده؟

    -معلومه!کیه که از اینجا خوشش نیاد؟
     
    آخرین ویرایش:

    darya shahidi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/30
    ارسالی ها
    114
    امتیاز واکنش
    1,816
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    كردستان
    با خوشحالی دور خودم می چرخیدم...خیلی وقت بود همچین جایی نیومده بودم که آیدین دستمو گرفت و منو انداخت تو بغلش....هیچی نمی گفتم:شاید به این آغـ*ـوش احتیاج داشتم...بلاخره آیدین به حرف اومد و گفت:دریا..چرا این کارو با من کردی...چرا منو عاشق خودت کردی دختر...چه بلایی سرم اوردی که اگه یه روز نبینمت،دیوونه می شم؟هان!

    هیچی نمی گفتم...درکش می کردم،خودم چند سال پیش این احساسو داشتم...شاید الانم..یه عشق یه طرفه...به حرف اومدم و با خنده گفتم:من که هیچ بلایی سرت نیاوردم،تقصیر خودته که عاشقم شدی.

    آیدین:هرچی هم که تقصیر من بندازی..عاشق شدنم تقصیر توعه.

    نگاش می کردم..اونم نگام می کرد...چشاشو یه دور تو صورتم چرخوند و روی لبام تمرکز کرد، به لبام دست زد و خیلی ناگهانی......
    ....ناگهان امیر مهدی اومد تو فکرم و اولین ب*و*س*م...با این فکر خودمو عقب کشیدم...آیدین که این انتظارو نداشت،با تعجب نگام کرد و بعد از یکم با ناراحتی گفت:ناراحت شدی؟

    -آیدین دیگه در این مورد حرف نزن انگار که اصلاً اتفاق نیفتاده.

    آیدین:چرا حرف نزنم...تا کیِ،چرا نمی خوای بفهمی!من که می دونم تو کس دیگه اى رو دوس داری ولی نمی دونم کیه...اگه...اگه اونو می خوای پس بهم بگو..بگو تا برم اگر هم نمی خوایش،پس چرا منو پس می زنی؟

    هیچی نمی گفتم...در واقع حرفی برای گفتن نداشتم....آیدین بعد از یکم گفت:دِ یه چیزی بگو لامصب...چرا هیچی نمی گی..چرا؟

    -آیدین

    آیدین:جونم...عزیزم..بهم بگو..بگو اگه منو نمی خوای!چون من امروز اومدم تا همین جا ازت خواستگاری کنم.

    با این حرفش خیلی تعجب کردم..دیگه انتظار اینو داشتم و گفتم:چی؟

    آیدین:با من ازدواج می کنی دریا؟

    بهش نگاه کردم...آیدین پسر خوبی بود یعنی عالی..منم که دوست داشت اما مشکل اینجا بود که من دوستش نداشتم و نمى تونستم به چشم شوهر بهش نگاه کنم....نه نمی تونستم اما گفتم:آیدین من این چند وقت مثل یه دوست بهت فکر نمی کنم...اگه فهمیدم که می تونیم با هم زندگی خوبی داشته باشیم اون موقع...اون موقع..شاید قبول کنم.

    آیدین:اما...

    -لطفاً آیدین

    آیدین یه آه کشید و بعد از یکم گفت:باشه

    یه لبخند زدمو هیچی نگفتم...حالم زیاد خوب نبود، این حرفش اعصابمو بهم ریخت....اما به روش نمیاوردم که دلگیرم اون هیچ خطایی نداشت .....

    یکم دیگه نشستیم و بعدش برگشتیم به طرف خونه.

    ***​
     
    آخرین ویرایش:

    darya shahidi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/30
    ارسالی ها
    114
    امتیاز واکنش
    1,816
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    كردستان
    سلام دوستان عزیز اگه نظری دارید خوشحال می شم که تو صفحه ی نقد بهم بگید تا اشکالاتمو بر طرف کنم و پیشاپیش هم عید سعید فطر رو بهتون تبریک می گم



    به لباسام دست کشیدمو و دوباره به خودم تو آینه نگاه کردم...مانتوی بادمجونی سیر با شلوار سفید و کفش کالج سفید و کیف دستی چرم و شال بادمجونی..در اتاقو باز کردم و رفتم توی راهرو...از راهرو گذشتم و رفتم تو حیاط باغ...آیدین پشت فرمون فراریش شسته بود و منتظرم بود..در شاگردو باز کردم و نشستم داخل...آیدین لبخندی بهم زد و گفت:بریم؟



    بدون کوچکترین حسی گفتم:بریم


    بعد از نیم ساعت نزدیک یک رستوران شیک که تقریباً خارج از شهر بود توقف کرد..اومد درو برام باز کرد،منم آروم پیاده شدم دستشو آورد جلو که منم دستامو دور بازوش حلقه کردم..یه احساس عجیبی داشتم مثل حس خــ ـیانـت یا عذاب وجدان اما سعی داشتم خودم رو بی خیال نشون بدم...داخل شدیم و با هم به سمت پله ها ی مارپیچی که به طبقه بالا میرفت حرکت کردیم توی طبقه ی بالا هیچ کس نبود...معلوم بود آیدین همه میزهارو رزرو کرده...صندلی رو برام کشید که منم نشستمو لبخند كوچكى تحویلش دادم،آیدین خودش هم نشست و گفت:چی می خوری خانومی؟


    -قهوه تلخ با یه برش کیک نارگیلی


    آیدین:باشه گلم


    با دست به گارسون اشاره کرد خودشم همون ها رو سفارش داد


    آیدین:بیا اینجا


    و با سر به صدلی کنار خودش اشاره کرد..نرم بلند شدم و کنارش نشستم،دستم رو بین دستاش گرفت و گفت:آخ الهی من قربونت بشم....با شیطنت خندیدم که باز با مسخره بازی و ادا اطوار گفت:فدایی داری جیـ*ـگر


    بازم نرم خندیدم که دیدم با لـ*ـذت بهم خیره شده،خودمو جمع و جور کردم که گارسون سفارش ها رو آورد و شروع کردیم به خوردن...حس خوبی داشتم...یعنی واقعاً خوشحال بودم...اما هنوز هم مطمئن بودم به آیدین بجز یه دوست و همراه نمی تونم نظری داشته باشم....بعد از چند دقیقه تصمیم گرفتم ماجرای اون شب بهبودی رو برای آیدین تعریف کنم...پس شروع کردم به گفتن و لحظه به لحظه آیدین خشمگین تر می شد و رنگش به کبودی می زد...خودمم از شدت خشم لرزش نامحسوسی داشتم...


    یهو آیدین با داد گفت:می کشمت نریمان(بهبودی) می کشمت.
    و از جاش بلند شد که به سرعت بلند شدم و برای اینکه آروم شه با استرس زیادی گفتم:آیدین جان....عزیزم....آروم باش،گوش کن آیدینی...ببین گوش کن بعداً به حسابش می رسیم...منم بی خیالش نیستم...چون اون آشغال عوضی ضعیف کشی کرد....من مریض بودم و توانایی دفاع از خودم رو نداشتم و گرنه دخلش رو می آوردم...
     
    آخرین ویرایش:

    darya shahidi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/30
    ارسالی ها
    114
    امتیاز واکنش
    1,816
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    كردستان
    آیدین که آرومتر شده بود و نرم منو کشید تو بغلش و گفت:باشه عمرم هر جور تو بخوای،همین که تو ندا بدى سرخـوش شو واست میارم....

    لبخندی بهش زدم و بعد از مرتب کردن لباسامو برداشتن کیفم با هم رفتیم پایین....تصمیم گرفتیم پیاده از اونجا بریم سمت بازار....پنجه هامون تو هم قفل بود و با خنده تو پیاده رو ها حرکت می کردیم واقعاً بعد از روزها اولین روزی بود که شاد بودم...ساعت ها حرکت کردیم که وقتی سرم رو آوردم بالا دیدم روبروی پاساژ کاندیشیم(یه پاساژمن درآوردی) با سر و صدا و خنده رفتیم تو که یه آن سر جام خشک شدم...خدایا....خدایا....چرا...چرا...الان...دوست داشتم بشینم رو زمین و زار زار گریه کنم..حالم دست خودم نبود...فقط چشمای خاکستری امیر مهدی رو می دیدم که با بهت روی دستای قفل شده من و آیدین قفل شده بود ناخواسته و بی اختیار...دستم رو از دست آیدین بیرون آوردم که با خنده برگشت طرفم و گفت:چی شده جوجوی من بریم دیگه....فهمیدم که آیدین متوجه امیر مهدی که روبرومون بود و نگاه مات من به اون نشده ....سرم رو مثل آدمای خطا کار پایین گرفته بودم و بی دلیل حسی مثل خجالت داشتم...هه...منو خجالت...
    خنده داره،نگامو کنترل کردم و به خودم اومدم و با سردی و بی توجه به آیدین گفتم:به به آقای نیک اندیش....حالتون چطوره؟..شما کجا و اینجا کجا چه خوب چشممون به جمالتون روشن شد....

    تموم حرفام تیکه و کنایه بود....امیر مهدی هم خیلی خوب توجه شده بود و همین بیشتر تو بهت می بردش.آیدین با کنجکاوی گفت:عزیزم معرفی نمی کنی؟

    لبخند نازی تحویل آیدین دادم و با کرشمه و ناز گفتم:چرا...از آشنایان قدیمی هستن....آقای امیر مهدی نیک اندیش

    و رو به امیر مهدی به سردی گفتم:نامزدم آیدین کیهانی...

    امیر مهدی با تعجب و بهت دو چندان....مستقیم بهم زل زد و با پته پته گفت:چی...چی...دارین جدی می گین...

    با پوزخند تلخی گفتم:هه....مگه مجبورم بهتون دروغ بگم ..

    آیدین هم با ناباوری بهم زل زده بود....امیر مهدی نگاه عمیقی بهم انداخت نگاهش پر بود از پشیمونی و ناراحتی،واقعاً یه لحظه توی نگاهش رنگ آشنای غم رو دیدم...همون غمی که تو چشمای من بود و چه خیال خامی بود فکر کردن به اینکه امیر مهدی هم به من حس داره ...و به خاطر شنیدن خبرم این طوری بهم ریخته...خیال محاله که امیر مهدی از شنیدن خبر ازدواج دروغی من غمگینه...به خاطر روندن من پشیمونه....به خاطر شکستن قلب و احساس من ناراحته....برگشتم طرفش با ته مونده ی عشقی که تو وجودم غل می زد و می خواستم پنهانش کنم گفتم:دیگه ما بریم خداحافظ امیر آقا

    آیدین هم باهاش دست داد و خداحافظی کرد منم خداحافظی کردم و به این فکر کردم به زودی زود...خیلی زود تر از چیزی که امیر فکر می کنه دریا آربین رو می بینه و هویت اصلیش رو می شناسه...

    ***

    وارد اتاق شدم ...بهش نگاه کردم؛چشمام به تاریکی عادت کرده بود و می دیدمش...سرشو بلند کرد و نگام کرد...خوب منو نمی دید و نمی تونست تشخیص بده که کی هستم،رفتم نزدیکش...موهاشو گرفتم و سرشو بلند کردم...بهم نگاه کرد...بعد از مکثی تقریبا طولانی گفت: تو کی هستی؟
    یکم بهش نگاه کردم و گفتم تو چی فکر می کنی به نظرت من کیم؟
    امیر مهدی با تعجب: شما خانم هستین؟
    -خیلی عجیبه؟
    امیر مهدی: آره عجیبه...اما صداتون واسم آشناست
    قهقهه ای سر دادم و گفتم: پس باید خدا رو شکر کرد که صدام یادت مونده
    امیر مهدی با عصبانیت:تو کی هستی؛من کجا تو رو دیدم....چی از جونم می خوای؟
    -خیلی چیزا...خیلی
    بعد از گفتن این مکالمه ی کوتاه از اتاق بیرون اومدم و از پله ها بالا رفتم....آیدین طبقه ی بالا بود که با دیدنم گفت: خب چی شد؟
    -می خواستی چی بشه هیچی...
    و با تمسخر ادامه دادم :فقط یکم باهاش حرف زدم
    آیدین : بهش گفتی که کی هستی؟
    -نه
    آیدین: خب اونروز که دیدمش چرا بهم نگفتی که اونی که می خوای ازش انتقام بگیری همین ادم بود؟
    -لازم نمیدیدم
    و بدون حرف دیگه ای به اتاقم رفتم و در رو با تندی بستم.
     
    آخرین ویرایش:

    darya shahidi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/30
    ارسالی ها
    114
    امتیاز واکنش
    1,816
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    كردستان
    اعصابم نا آروم بود و وجودم در تلاطم وجود نفس

    هاش که توی محیط خونه پراكنده بود...سعى كردم

    آروم باشم...روى صندلى گهواره ايم نشستم و به

    اين فكر كردم كه چطور وجود خودمو از همه پنهون

    كردم...اسم واقعيم با اسمى كه توى شناسنامه

    قلابيم ذكر شده يكيه و همين شك برانگيزه...يعنى

    خيليا مى دونن كه اسم دختر آربين بزرگ

    درياس.....و همه مى دونن كه بعد از پدرش دريايى

    كه من باشم به قدرت رسيده...ولى پدرم هنگام تولدم

    جورى صحنه سازى كرده بود كه انگار دوتا دريا

    آربين وجود داره...يعنى يكى من و اون يكى يه دختر

    كاملا تخيلى...به همين دليل هيچ كس به من شك نمى

    كرد و فكر مى كردن من دختر سامان آربينم كه اونم

    يكى از نوچه هاى بابام بود..كه با فاميلى ما كارت ملى

    جعلى گرفت و به درخواست پدرم براى من

    شناسنامه صادر كرد...امير مهدى هم با اينكه پليس

    زبر و زرنگيه هيچ وقت نتونست به حقه ى ما پى

    ببره...الانم كه وقت اجراى نقشه هام رسيده چيزى

    كه اين چهار سال براش تلاش كردم...وقت

    انتقام...وقت برگردوندن گريه هاى شبانم،خيسى

    روى بالشم...همه چى با برنامه ريزى هام به خوبى

    انجام شد...خيلى هيجان داشتم ...خيلى زياد....

    به نقشه ى بى عيب و نقصم فكر مى كردم...قرار بود يكى از باديگاردهام توى مسير خونه ى امير مهدى تا ستاد آگاهى با ماشين امير مهدى به صورت كاملا عمدى اما در جلوه ى تصادفى برخورد كنه طورى كه تصادف كاملا واقعى به نظر بياد...بعدش هم با شيرين زبونى و عذر خواهى و اصرار و اينا امير مهدى رو مجبور كنه كه با ماشينش تا يه جايى برسونتش،امير مهدى هم بعد از اصرار هاى مكرر كيوان "محافظ" موافقت كنه و اجازه بده كه كيوان برسونتش...توى اواسط مسير...تو يك خيابان خالى احسان كه روى صندلى پشتى دراز كشيده بود ،بلافاصله و بدون اينكه فرصت دفاع به امير بده...پارچه ى سفيد رنگى رو كه آغشته به ماده ى بيهوشيه روى بينيش قرار بده و امير با استشمام بيهوش بشه و بعد امير مهدى رو به اينجا اوردن....
    بين عقل و إحساسم درگير بودم...عقلم مى گفت:پدر و مادرت....احساسم مى گفت:عشق و وجودت....و من اينو پس مى زدم و با عقل مى رفتم جلو...بعد از يه كمى كه به اعصابم مسلط شدم باز رفتم زير زمين...اما اين دفعه به جاى رفتن به سمت امير مهدى ...رفتم سمت بهبودى...بهبودى بيهوش بود...اونقدر كتك خورده بود كه انتظار نداشتم بتونه امروزش رو ببينه...امير مهدى كه فهميد در باز شده سرش رو آورد بالا...اين دفعه گفته بودم چشاشو با يه پارچه ى مشكى ببندند...براى امنيت بيشتر..چون اين دفعه بايد لامپ رو روشن مى كردم تا بهبودى رو ببينم و قشنگ به درك واصلش كنم...گرچه سخت بود دل كندن از نگاهش ولى نگاهم رو از امير گرفتم و دادم به بهبودى...خشم سراسر وجودم رو احاطه كرد...
     
    آخرین ویرایش:

    darya shahidi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/30
    ارسالی ها
    114
    امتیاز واکنش
    1,816
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    كردستان
    رو به احسان کردم و با سر بهش اشاره کردم یه سطل آب یخ آورد که کامل روی بهبودی خالیش کردم..با بهت چشماشو باز کرد...کمی بهم نگاه کرد و بعد انگار به خودش اومد رو بهم گفت:دریا خانوم...مـسـ*ـت بودم،حواسم به خودم نبود...بعداً متوجه شدم که داشتم چی کار می کردم...

    زدم زیر خنده بلند و قهقهه وار کلتم رو دستم گرفتم و میون خنده گفتم:تو فک می کنی دریا کسی که از خون آربیناس دختر شهاب بزرگ اینقدر خره که نفهمه تو اونقدر نخورده بودی که حواست یه خودت نباشه...حیف حالم خوش نبود...و گرنه دماری از روزگارت در میاوردم که مرغ های هوا زار زار به حالت گریه کنن،بیچاره تو حتی نوچه منم حساب نمی شی فکر کردی من اونقدر سادم که بزارم تو به این راحتی از مرز قاچاق رد شی اونور آب...نیمی از آدمایی که تو توی این شهر می بینی آدم منن بیچاره بد جایی گیر افتادی..الانم غزل خداحافظی تو بخون که خوش ندارم...بیشتر از این جلوی چشمام باشی

    بهبودی:نه خواهش می......و..صدای شلیک فضای اتاقو پر کرد،باز هم وسط دو ابرو به تیر اندازی بی نظیر خودم لبخندی زدم و برگشتم طرف امیر ...هیچ حس عذاب وجدانی نداشتم انگار یه پشه ی مزاحم رو از محدودم به دور کردم..امیر هنوزم توی بهت بود..الان دیگه می دونست من واسه چی آوردمش اینجا می دونست قصدم چیه...اما هنوزم نمی دونست دریا همون عاشق دل خسته ی قدیمیشه...منم نمی خواستم به این زودیا بدونه تا به وقتش.

    امیر:ک..کشتیش؟

    نتونستم با لحن خشنی که توی این مدت باهاش خو گرفته بودم با امیر حرف بزنم نمی تونستم بهش بی احترامی کنم...اما در عوض با پوزخند گفتم:بله جناب سرگرد...جزای کسی که از پشت به من خنجر بزنه همینه...جزای کسی که توی محدوده و زمین پادشاهی من از قانونام سرپیچی کنه همینه...نیومدم خاله بازی که....

    خواستم برم که یه چیزی یادم اومد و برگشتم طرفش و گفتم:در ضمن جناب سرگرد خیلی ممنون که اون شب کمکم کردین و نجاتم دادید ...

    و دوباره قهقهه ای زدم...امیر با تعجب گفت:اون شب...اون شب..یعنی اون تو..بودی؟

    -بله جناب سرگرد من بودم..چیه فکرشو نمی کردی...الان می گی اون تو دو قدمیم بود و من نتونستم کاری بکنم...طفلک الان حتماً کلی غصه می خوری..

    بهش نزدیک شدم با هر قدم انگار نیمی از وجودم که خیلی وقت بود جدا شده بود...باز بهم بر می گشت..آخ خدا...آخه چرا هنوزم به یادشم...هان...صورتم رو به صورتش نزدیک کردم و دستم رو آروم روی ته ریشش کشیدم و با صدایی که ناخواسته غمگین بود گفتم:تو که از من خوشت نمیومد حالا چرا آوردمت اینجا..چرا نمی شه فراموشت کرد؟

    دوست داشتم این جمله براش آشنا باشه چون قبلاً شبیه همین جمله رو بهش گفته بودم...متوجه شد که این حرف رو قبلاً شنیده چون چهره اش درهم رفت پس به بازیم ادامه دادم و آروم طوری که با صدایی که از شدت هیجان و این همه نزدیکی ولومش پایین بود و به زور شنیده می شد نالیدم:تو خیلی ظالمی...چطور دلت میاد این حرف ها رو بهم بزنی...

    چهره ی تو همشو که دیدم ادامه دادم:چرا انقدر راحت قضاوت کردی و روح و احساس من و به صلیب کشیدی.....به چهره ی غرق فکر و همچنین عرق های سردی که رو پیشونیش به چشم می خورد نگاه کردم...به خاطر معذب بودنش داشت شر شر عرق می ریخت،بیشتر از این موندن رو جایز ندونستم و چون خودمم د*ا*غ د*ا*غ بودم و موندنم کار می داد دستم ..رفتم بیرون.

    ***​
     
    آخرین ویرایش:

    darya shahidi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/30
    ارسالی ها
    114
    امتیاز واکنش
    1,816
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    كردستان
    چشمامو با درد بستم...خیلی سخت بود،دستور به انجام دادن این کار...امیرم داشت زجر می کشید اما حتی به روی خودش هم نمیاورد حتی یه آه کوچیک،یه ناله ی ضعیف...اما من زجر می کشیدم...نمی تونستم تحمل کنم،برام دردآور بود یه دفعه اختیارمو از دست دادم و گفتم:بس کن..ولش کن احسان.


    احسان با این حرف من عقب کشید...رو بهش گفتم که بره،احسان رفت..منم یکم بهش نگاه کردم...سد اشکام شکست و پایین اومدن..نمیخواستم صدای هق هقمو بشنوه برا همین با سرعت از اونجا رفتم و از پله ها رفتم بالا و در اتاقو با شدت باز کردم و خودمو روی تخت ولو کردم و با صدایی که سعی می کردم توی نطفه خفش کنم گریه می کردم.

    وقتی مشت های احسان رو سر و صورتش پایین میومد،باریکه ی خونی که از بینیش سرازیر بود...انگار آروم آروم روحمو از بدنم جدا می

    کردند...هنوز هم نمی دونم چطور تونستم دستور به همچین کاری بدم اما وقتی بابامو تو خواب دبدم که زجر می کشید نتونستم بی تفاوت

    بمونم...یه دفعه خشم تو همه ی وجودم شعله ور شد،خدایا...من چطور تونستم...من ظالم...از خودم بدم میاد،منی که ادعای عاشقی می
    کردم چطور این کارو با امیرم کردم...پنج روزه که امیر اینجاست و زجر می کشه...اما من نمی تونم بی خیالش بشم و ولش کنم! خدایا چی کار کنم؟

    یه ساعت گذشته بود اما من هنوز تو فکر امیر مهدی بودم..با اون حال خرابش اونجا ولش کردم...موندنو جایز ندونستم و به سمت زیر زمین رفتم.

    درو باز کردم...حتی توان نداشت سرشو بلند کنه...هنوز پارچه مشکی رو چشاش بود نزدیکش شدم،به پارچه ای که دستم بود نگاه کردم..بهش نزدیک ترشدم و پارچه رو روی صورتش کشیدم..می دونستم درد داره اما هیچی نمی گفت بعد از یکمی به حرف اومد و گفت:تو دیگه کی هستی،خودت می خواستی این کارو باهام بکنن حالاهم دلت به حالم سوخته و اومدی پیشم؟

    بعد از گفتن این حرفش پوزخندی زد..راست می گفت من میخواستم اونو زجر بدم اما خودم بیشتر زجر می کشیدم...یه دفعه چشمم به دستش افتاد...پارچه از دستم افتاد،این چطور ممکن بود...
    خدایا..حس کردم یه خنجر تیز قلبم رو شکافت،روحم رو زخمی کرد و تن رنجورم رو تیکه تیکه کرد...حس کردم وجودم آتیش گرفت...جسمم خاکستر شد و همه ی بدنم لرزید...سوی چشمام رفت...خون توی رگام یخ بست..وخدایا چه دردناک است...

    برق نگین حلقه توی دستش چشمامو زد...وجودم تلخ شد و به یکباره فرو ریختم انگار از اوج اوج به قعر چاه رسیدم و با خودم گفتم:اسم من....دریای مرگه...دریای مرگ....چون تنها چیزی که تو وجودم در تلاطم بود مرگ بود ومرگ....همه ی سلولام و بند بند وجودم مرگو حس می کردند...و مثل ناقوس کلیسا...این کلمه تو گوشم زنگ می زد...
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا