کامل شده رمان دریای مرگ|darya و niazکاربران نگاه دانلود

نطر شما در مورد رمان درياى مرگ؟

  • عالى

    رای: 3 60.0%
  • خوب

    رای: 2 40.0%
  • افتضاح

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    5
وضعیت
موضوع بسته شده است.

darya shahidi

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/06/30
ارسالی ها
114
امتیاز واکنش
1,816
امتیاز
336
محل سکونت
كردستان
سرهنگ :يعنى شما
شما زنده ايد شما سروان آراسته هستيد؟
لبخند جذابى زدم و گفتم:بله جناب سرهنگ
سرهنگ با خوشحالى گفت:باور نمى كنم خداى من وقتى بهم خبر دادند كه زنده ايد و داريد بر مى گرديد اصلاً باور نمى كردم به خاطر همين به كسى نگفتم،گفتم شايد دروغ باشه اما الان كه ديدمتون ديگه باور كردم
بعد با عجله اومد سمتم و گفت:بايد بريم اين خبر خوبو به همه بديم
نذاشت من حرفى بزنم و ادامه داد:در ضمن خيلى تغيير كرديد فقط رنگ چشماتون تغيير نكرده اون موقع كوچيك بوديد
و به دنبال اين حرف خنده ى كوتاهى كرد آدم خوش خنده اى بود كه اصلاً به دل نمى نشست اون دختر چون پدرش از مقامات عالى رتبه ى پليس بود تو سن كمى تبديل به يه سروان زبر و زرنگ شده بود مامان و باباش هم تو اين راه جونشونو از دست داده بودند در مورد صورتم هم با اينكه تمام تلاشمون رو كرده بوديم كه شبيه اون شم اما بازم خيلى شبيه ش نشده بودم..با اين گريم هم مثل اون خوشگل نشده بودم اون دختر واقعاً عالى و بى عيب و نقص بود حالا خوب بود كه شك نمى كردند چون كارى كرده بوديم كه جاى شك براى هيچ كس باقى نمى موند،اون دختر واقعاً نمرده بود
البته تا هفته ى پيش ،ما اونو گرفته بوديم اين همه سال و هفته ى پيش به درك واصلش كردم و الان هم چون در به در دنبال امير مهدين و مدرك هايى هم از ما تو دستشونه جاى اون دختر خودمو جا زدم كه مداركو از بين ببرم و تموم اونا فكر مى كردند كه اون دختر سه سال پيش كه به يه ماموريت رفت مرده بود بى خبر از اينكه ما اونو گرفته بوديم
حالا هم اصلاً در نظر نداشتم كه نفوذى بيام تو اداره ى پليس اما سارا وقتى فرار كرده بود
اومده بود اداره ى پليس و هر چى كه از ما مى دونست رو بهشون گفته بود
و اگه اون مداركو از بين نبرم ممكنه هممون گير بيافتيم خوشبختانه مدارك هنوز خونده نشده و كسى نديدتشون و من بايد زود اونا رو از بين ببرم خيلى زود.
***​
-آه اين لعنتى ها كجان اين جا هم كه نيستن
هر جا مى گشتم مداركو پيدا نمى كردم پنج روز بود كه اومده بودم اينجا،امروز اومدم مداركو پيدا كنم اما پيداشون نكردم
--خانم دنبال چيزى مى گردين
با اين حرف سرمو برگردوندم كه با يه جفت چشم به سياهيه شب روبرو شدم
-من ،من دنبال اصلاً شما كى هستين و اينجا چى كار مى كنين؟
--من بايد اين سؤالو از شما بپرسم تو اتاق من چى كار مى كنيد؟
-اتاق شما اما تا اون جا كه من مى دونم پنج روزه كسى اين جا نيست حالا اينجا چطور متعلق به شماست؟
-پس مشخصه هيچى نمى دونيد!من مرخصى بودم حالا شما بهم بگيد كه كى هستين و اينجا چى كار مى كنيد؟
خواستم جوابشو بدم كه همون موقع سروان نصيرى اومد و گفت:مشكلى پيش اومده جناب سرگرد؟
جناب سرگرد!با تعجب به اون مرد كه فهميدم سرگرده نگاه كردم كه اونم يه نگاه به من كرد و گفت:سروان نصيرى اين خانم كى هستن و اينجا چى كار مى كنن؟
سروان نصيرى نگاهى بهم انداخت و گفت:تو اين مدت كه شما نبودين اتفاق جالبى افتاد اين خانم سروان آراسته هستن
سرگرد با تعجب نگاهم كرد و گفت:سروان آراسته ؟ ولى ايشون كه سه سال پيش
يعنى چى؟
سروان نصيرى لبخندى زد و گفت:همه و ما فكر مى كرديم كه سروان آراسته تو اون ماموريت جونشونو از دست دادن غافل از اينكه اون رو گير انداخته بودند
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • darya shahidi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/30
    ارسالی ها
    114
    امتیاز واکنش
    1,816
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    كردستان
    ببخشيد ديروز نتونستم پست بذارم اينم يه پست تقريباً طولانى تقديم به شما


    سرگرد يه نگاه مشكوك به من كرد و دوباره رو به سروان نصيرى گفت:شما مطمئنيد اين خانم سروان آراسته هستن؟
    اين بار من به حرف اومدم و با عصبانيت گفتم:جناب سرگرد مراقب حرف هاتون باشيد من سروان آراسته هستم اين سه سال منو گرفته بودن و تا حد مرگ شكنجه ام دادند حالا هم شما به من مشكوكيد؟
    سرگرد:پس اون ها چطور اجازه دادن شما بياييد اينجا و آزادتون كردن؟
    -اون ها منو آزاد نكردن من فرار كردم
    سرگرد با تمسخر نگاهم كرد و گفت:واقعاً؟
    دست هامو مشت كردم و فشردمشون داشت منو مسخره مى كرد اما نمى تونستم جوابشو بدم بدون هيچ حرفى راهمو كج كردم و خواستم از اتاق بيام بيرون سروان نصيرى تو اين مدت با تعجب به ما نگاه مى كرد در رو باز كردم كه سرگرد دوباره به حرف اومد و گفت:ولى تو اصلاً شبيه سروان آراسته نيستى!
    داشتم ديوونه مى شدم اين سرگرد زيادى تيز بود رومو كردم سمتش و گفتم:من شبيه ش نيستم من خود سروان آراسته م
    و بدون حرف ديگه اى از اتاق اومدم بيرون با اين سرگرد كارم سخت شد اون به من مشكوكه و صد در صد چشمشو ازم غافل نمى كنه با عجله رفتم سمت اتاق كار خودم
    روى صندلى نشستم بايد امروز ايدين رو ببينم،دلم برام امير هم خيلى تنگ شده بود اما الان نمى تونستم برم خونه..فقط بايد آيدين رو ببينم و باهاش حرف بزنم براى همين گوشيمو برداشتم و شماره ى آيدين رو گرفتم،بعد از دو سه تا بوق جواب داد:سلام بر عزيز دل
    -سلام آيدين
    آيدين:سلام عزيزم،چطورى؟
    -بد نيستم
    آيدين :چى شده كه زنگ به ما زدى و يه حالى ازمون گرفتى؟
    -آيدين امروز بايد ببينمت
    آيدين:پس بگو باهام كار داشتى برا همين زنگ زدى
    -كار مهمى دارم
    آيدين :خب؟
    -امروز ساعت 7:00 پارك نياوران
    آيدين:باشه
    -پس فعلاً
    آيدين :فعلاً
    گوشى رو قطع كردم ديگه وقت رفتن بود از اداره رفتم بيرون ،بى ماشينى برام سخت بود اما مجبور بودم،نمى تونستم كه ماشين بيارم مثلاً منو دزديده بودن درباره ى سرگرد،سروان نصيرى همه چيو برام توضيح داده بود سرگرد احسان اميريان سى و چهار سال،مجرد و بهترين دوست امير مهدى اصلاً اخلاق امير مهدى و احسان اميريان بهم نمى خوره امير مهدى سر به زير و مؤدب ،اما اين اميريان تنها چيزى كه نداره سر به زيريه و بى ادب هم هست
    واقعاً برام جاى سواله كه امير چرا با اين سرگرد دوسته..
    همون موقع سرگرد اميريان با سرعت با ماشينش رفت كه اگه به موقع كنار نمى رفتم با خاك يكسانم مى كرد عوضى
    واقعاً عصبانى بودم هيچ كس تا حالا با من اينطورى رفتار نكرده بود و همه برام احترام قائل بودند حالا يا از ترس يا هر چيز ديگه
    دست از فكر كردن كشيدم و براى اولين تاكسى دست بلند كردم
    از پنجره ى تاكسى به بيرون زل زده بودم و نفهميدم كه كى رسيديم كرايه رو دادم و پياده شدم و رفتم داخل آپارتمان در رو باز كردم ،كيف و چادر رو پرت كردم روى مبل و رفتم داخل حموم يه دوش گرفتم و حوله رو به خودم پيچيدم و روى صندلى ميز توالت نشستم و سشوار رو روشن كردم و مشغول خشك كردن موهام شدم بعد از اينكه موهامو خشك كردم حوله رو باز كردم و يه مانتو و شلوار از كمدم بيرون آوردم و پوشيدمشون موهامو طبق معمول رها كردم لنزهام رو در آورده بودم دلم براى چشم هاى آبى م تنگ شده بود اما گريم و موهامو نمى شد كارى كرد چون دو ماهه بودن به آژانس زنگ زدم
    بعد از يه ربع اومد،رفتم سوار شدم و ماشين به سمت پارك نياوران به راه افتاد.
    ***​
     
    آخرین ویرایش:

    darya shahidi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/30
    ارسالی ها
    114
    امتیاز واکنش
    1,816
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    كردستان
    دوستان ببخشيد اين مدت نتونستم پست بذارم و روند پست گذارى نا مرتب بود شرمنده،اما اصلاً وقت نداشتم، عروسى داييم بود:campe45on2: ديگه براى همين وقت نداشتم و درگير بوديم اما از اين به بعد سعى مى كنم بهتر و سريع تر پست بذارم ممنون از همه كسايى كه بهم دلگرمى مى دن و همراهيم مى كنن

    به اطراف نگاه كردم وقتى ديدم كسى حواسش به من نيست با عجله در اتاق سرهنگ رو باز كردم و رفتم تو يه نگاه كلى به اتاق كردم در رو بستم و رفتم سمت پوشه هاى روى ميز همشونو زير و رو كردم اما اونجا هم نبودن بعد رفتم سمت قسمت هايى كه احتمال داشت پرونده ها و مدارك اونجا باشن

    بعد از نيم ساعت گشتن خسته روى صندلى نشستم و با خودم گفتم:پس اينا كجان كجا
    و يه نفس عميق كشيدم اينجا هم نبودن اما به بلاخره پيداشون مى كنم آب كه نشدن رفته باشن تو زمين از روى صندلى بلند شدم و رفتم سمت در آروم دستگيره رو كشيدم پايين و در رو
    باز كردم سرمو بردم بيرون،هيچ كس اون اطراف نبود سريع اومدم بيرون و رفتم سمت اتاقم در اتاقمو باز كردم و خواستم برم تو كه يكى گفت:سروان آراسته؟
    سرمو به عقب برگردوندم كه با سرگرد اميريان چشم تو چشم شدم:بله جناب سرگرد
    سرگرد اميريان:كجا بودين؟
    -بايد بهتون جواب پس بدم؟
    سرگرد متعجب بهم نگاه كرد و بعد از چند لحظه اخماشو كشيد تو هم و با صداى عصبانى گفت:واقعاً كه اين چه طرز حرف زدن خانم؟

    خودمم فهميده بودم كه سوتى دادم و اشتباه كردم نبايد اينطورى حرف بزنم اينجا مثل خونه نبود براى همين گفتم:يه جايى كار داشتم..جناب سرگرد شما كارى با من داشتيد؟
    سرگرد با اين حرفم يه كم آرومتر شد كلاً اين روز ها رفتار بهترى باهام داشت ،اما هنوزم از هر فرصتي استفاده مى كرد كه حرصمو در بياره گرچه هنوزم بهم مشكوك بود بعد از مكثى گفت:بياييد بريم اتاق سرهنگ قنبرى بايد در مورد يه موضوع حرف بزنيم
    -باشه بريم
    با سرگرد به سمت اتاق سرهنگ قنبرى رفتيم سرگرد در رو زد كه با گفتن بفرماييد سرهنگ وارد شديم هر دومون سلام نظامى داديم و رفتيم روى صندلى ها نشستيم سرهنگ قنبرى،سروان صادقلو،من و سرگرد اميريان داخل اتاق بوديم

    يه ساعت بود كه در مورد يه پرونده حرف مى زدن مى شناختمشون،در مورد باند سارويانا بود مثل كف دستم باهاشون آشنايى داشتم ازشون متنفر بودم يه زمانى با هم كار مى كرديم ،ميشه گفت همكار بوديم،اما الان دشمن همديگه بوديم حالا راحت مى تونستم پته شونو رو آب بريزم اون ها چيز زيادى در مورد باند ما نمى دونستند و برام مشكل ساز نمى شد با اين فكر يه لبخند اومد رو لبم و اين بارمن به حرف اومدم:جناب سرهنگ من مى تونم كمكتون كنم

     
    آخرین ویرایش:

    darya shahidi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/30
    ارسالی ها
    114
    امتیاز واکنش
    1,816
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    كردستان
    با اين حرفم هر سه نفر بهم نگاه كردن كه سرگرد اميريان گفت:چطورى ما كه هيچ مدرك و اطلاعاتى ازشون نداريم نه از اونا و نه از باند ققنوس
    با اين حرفش تعجب كردم اما اين چطور ممكنه مگه نگفتن كه از ما مدرك دارن
    سرهنگ نذاشت زياد فكر كنم و گفت:نه جناب سرگردخوشبختانه از باند ققنوس مداركى جمع كرديم كه هنوز بررسيشون نكرديم اولويت با باند سارويانا ست
    بعد به من نگاه كرد و گفت:خب سروان آراسته شما اطلاعاتى در مورد باند سارويانا داريد؟
    -بله جناب سرهنگ اون ها يه روز در هفته متعلق به بار هاشونه تو يه جاده ى فرعى كه به فكر هيچ احدى نمى رسه رئيس باند سارويانا خودش شخصاً روى بارها نظارت مى كنه پس اگه ما بريم اونجا،مى تونيم محاصره و دستگيرشون كنيم
    سرهنگ قنبرى:فكر خوبيه اما شما مى دونيد كه اونجا كجاست؟
    -بله مى دونم
    اينبار سرگرد اميريان به حرف اومد و گفت:شما از كجا مى دونيد؟
    -خب اين همه مدت كه من گروگان اون ها بودم با هم همكارى مى كردن و از حرفاشون فهميدم
    سرگرد اميريان:يه چيزى براى من گنگه سروان آراسته ..اونا اين مدت چرا شمارو نگه داشتند خيلى عجيبه
    -اولاً اينكه من از كجا بدونم،نكنه خيلى دوست داشتيد كه منو بكشن؟ دوماً الان جاى اين حرفا نيست،ما داريم در مورد باند سارويانا حرف مى زنيم

    سرگرد اميريان خيلى عصبانى شده بود اما به روى خودش نمياورد، اينو از مشت كردن دست هاش فهميدم
    هيچ كس حق نداره با دريا اربين در بيافته هيچ كس

    سرهنگ قنبرى رشته ى افكارمو پاره كرد و گفت:خب سروان آراسته شما مى دونيد كه چه روزى در هفته رو به اين كار اختصاص مى دن؟
    -روز سه شنبه
    سرهنگ قنبرى:يعنى فردا؟
    -بله
    سرهنگ قنبرى:پس ما بايد فردا بريم شما هم خودتونو آماده كنين سروان آراسته
    -من؟
    سرهنگ قنبرى:بله بهتره كه شما هم بياين بعدش شما جاى اون ها رو مى دونيد،پس لازمه كه بياين
    بد شد من نمى خواستم برم چون احتمال داشت رئيس باند منو بشناسه ولى اگر هم نرم بهم مشكوك مى شن پس براى همين گفتم:چشم جناب سرهنگ
    بعد از گفتن اين حرف همه از اتاق خارج شديم
    رفتم تو اتاق خودم،كيفم رو برداشتم و به طرف خونه رفتم

    در رو باز كردم و رفتم داخل ،طبق معمول چادر رو پرت كردم و رفتم يه دوش گرفتم
    بعد از نيم ساعت اومدم بيرون بعد بدون اينكه موهامو خشك كنم روى تخت دراز كشيدم،همين كه سرمو روى بالش گذاشتم خوابم برد

    چشم هامو باز كردم اتاق تاريك شده بود،نمى دونستم ساعت چنده
    گوشيمو برداشتم و بهش نگاه كردم ساعت 9:00 شب بود،خيلى خوابيده بودم سرم هم در حال انفجار بود،هميشه اينطور بود اگه موهامو خشك نمى كردم سريع سر درد مى گرفتم
    از روى تخت بلند شدم و به طرف آشپز خونه رفتم
    يه مسكن از يخچال بيرون آوردم و خوردمش
    بعد رفتم روى مبل نشستم،گوشيمو برداشتم و شماره ى آيدين رو گرفتم
     
    آخرین ویرایش:

    darya shahidi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/30
    ارسالی ها
    114
    امتیاز واکنش
    1,816
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    كردستان
    آيدين:الو
    -الو آيدين
    آيدين :بله دريا
    -كجايى
    آيدين :بيرون
    -من فردا همراه همكارهام مى رم كه باند سارويانا رو دستگير كنيم
    آيدين:هه همكار هات ،صبر كن ببينم چى گفتى باند سارويانا
    -اره
    آيدين :چى مى گى دريااگه اون ها تو رو بشناسن
    -نه نمى شناسن
    آيدين:ولى دريا
    -آيدين من مى رم ،سعى نكن منصرفم كنى چون نمى شم فقط زنگ زدم كه خبر دار باشى حالا هم كارى ندارى
    آيدين :نه
    -آيدين اتفاقى افتاده؟
    آيدين: نه
    -پس چرا ناراحتى
    آيدين:دريا الان نمى تونم حرف بزنم فعلاً
    عصبانى شدم و براى همين بدون اينكه جوابشو بدم قطع كردم
    نمى دونم چرا ناراحت بود سعى كردم به اين فكر نكنم ،سر دردم يكه كم آروم تر شده بود،حوصله ى شام خوردن هم نداشتم، براى همين رفتم سمت تختم و چشم هامو روى هم گذاشتم و اين قدر فكر كردم تا خوابم برد.

    صبح با صداى هشدار گوشيم بيدار شدم
    بلند شدم و دست و صورتم رو شستم ،به سمت آشپز خونه رفتم يه ليوان شير براى خودم ريختم همراه يه برش كيك

    وقتى تموم شدم..ليوان شير و ظرف كيك رو همون جا گذاشتم و رفتم سمت اتاقم،
    لباس هامو پوشيدم و چادر رو سر كردم واقعاً گرم بود و اين چادر هم كه شده بود قوز بالا قوز و همه ى اين ها دست به دست هم داده بودن تا عصبانى بشم و اعصابم از اينى كه هست خرد تر شه
    به اژانس زنگ زدم و رفتم پايين يه كم كه ايستادم آژانس اومد،سوار شدم و به سمت اداره رفت.
    از ماشين پياده شدم و همين كه رفتم تو، سروان صادقلو اومد طرفم و گفت:سروان آراسته زود باشين بريد سوار ماشين شيد بايد بريم
    پوفى كشيدم و به سمت ماشين رفتم و سوار شدم ،مسير رو بهشون گفتم،يه كم كه رفتيم نزديك شديم كنار جاده ى فرعى يه جاده ى خاكى باريك بود
    كه به راننده گفتم از اون مسير بره بقيه هم دنبال ما بودن..از دور ماشين ها رو ديدم رو به راننده داد زدم:تند برو ،سريع
    راننده با اين حرف من سرعت ماشينو زياد كرد اون ها هم از دور مارو ديده بودن مى خواستن فرار كنن اما ديگه دير شده بود
    از ماشين ها پياده شديم كه اميريان رو بهشون داد زد:تسليم شيد
    همه ى افراد باند سارويانا اومدند جلو و تقريباً سپر بلاى رئيسشون شده بودن
    يكى از افراد باند سارويانا اسلحشو بالا اورد و به سمتم گرفت نمى دونست كه ديدمش،در يه حركت سريع كلتمو بالا آوردم و به سمتش شليك كردم و فقط اين كافى بود تا درگيرى رخ بده من فقط مى خواستم رئيس عوضيشون رو پيدا كنم
    از دور ديدمش كه مى خواست فرار كنه شروع به دويدن به طرفش كردم ،يه ماشين اون طرف ايستاده بود،پس مى خواست بره سوار اون ماشين شه
    با تموم توان به طرفش دويدم،بهش رسيدم كه از پشت دستمو دور گردنش حلقه كردم و گفتم:مى خواستى فرار كنى؟
     
    آخرین ویرایش:

    darya shahidi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/30
    ارسالی ها
    114
    امتیاز واکنش
    1,816
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    كردستان
    تعجب كرده بود فكر نمى كرد كسى ببينتش ،دستشو برد سمت كمرش سريع فكرشو خوندم و تند دست هاشو گرفتم كه يه دفعه صداى شليك از پشت سرم اومد همونطور كه صادقى(رئيس باند سارويانا)رو گرفته بودم برگشتم كه سرگرد اميريان رو ديدم كه دستش رو به شكمش گرفته و تمام دستش خونى بود
    يه كم اون طرف تر هم مردى روى زمين افتاده بود و به احتمال زياد مرده بود
    با توجه به تجربياتم اون مرد مى خواسته به من شليك كنه كه سرگرد نذاشته و تير به اون خورده واقعاً برام عجيب بود براى همين با تعجب گفتم:سرگرد اميريان حالتون خوبه؟
    سرگرد بريده بريده گفت:خو..بم
    خواستم چيزى بگم كه نمى دونم چى شد كه صادقى از دستم در رفت متعجب به صادقى كه داشت دور مى شد نگاه كردم داشت سوار ماشين مى شد اگه مى رفت ديگه شايد هيچ وقت نمى تونستم اين موقعيت رو به دست بيارم براى همين،همون طوركه به طرف صادقى مى دويدم به سمت لاستيك ها شليك كردم صادقى كه فهميد ديگه نمى تونه با اون ماشين فرار كنه و گير ميوفته به سمتم برگشت
    يه لحظه تعجبو تو چشماش ديدم اما تعجبش زياد طول نكشيد و اسلحشو بيرون اورد و خواست به سمتم شليك كنه كه سريع به اون دستى كه اسلحه توش بود شليك كردم
    فرياد كشيد و اسلحه از دستش افتاد،به سمتش رفتم و هر دو دستشو گرفتم
    با تعجب گفت:تو تو شبيه،نه نميشه...
    حرفشو ادامه نداد و يه دفعه پاشو با تموم قدرت رو پام گذاشت كه فريادى از سر درد كشيدم اما دستامو شُل نكردم و ولش نكردم
    همون موقع سروان صادقلو با عجله اومد سمتم
    سروان صادقلو:سروان آراسته شما حالتون خوبه؟
    -اره من خوبم فقط جناب سروان اين مردو بگيريد و به دستاش دستبند بزنيد اين همونيه كه دنبالش بوديم
    سروان صادقلو:واقعاً؟
    -آره در ضمن سرگرد اميريان زخمى شده بودن
    نذاشت حرفم رو ادامه بدم و گفت:نگران نباشيد اونو برديم سوار ماشين كرديم دو سرباز هم زخمى اند
    سرى تكون دادم وهيچى نگفتم،نگرانش نبودم چون برام مهم نبود فقط متعجبم از كارش چرا بايد اون جون خودشو به خاطر من به خطر بندازه؟

    ***​
    جلوى بيمارستان كه رسيدم از تاكسى پياده شدم و رفتم تو اومده بودم ملاقات سرگرد گرچه اصلاً تمايلى به اين كار نداشتم اما مجبور بودم كلاً رفتار من تو اداره با اون چيزى كه واقعاً بودم خيلى فرق داشتم بعضى وقت ها از خودم بدم مياد با اين رفتار هاى مسخره ام تو اداره تو اين موقع تنها آرزوم اينه كه زود اون مدارك كوفتى رو پيدا كنم و از اينجا كه برام مثل جهنم مى مونه خلاص شم
    دست از فكر كردن كشيدم و رفتم سمت پذيرش و رو به مسئول پذيرش گفتم:خانوم
    مسئول پذيرش:بله؟
    -دو روز پيش يه آقايى رو آورده بودن كه بهش شليك كرده بودن مى خواستم بدونم كه تو كدوم اتاق هستن؟
    مسئول پذيرش يه نگاه به كامپوتر و بعد به كاغذ هاى روى ميزش انداخت و بعد از يكمى گفت:تو اتاق 203 هستن طبقه ى بالا راهرو سمت راست
    سرى تكون دادم و بدون هيچ حرفى از پله ها بالا رفتم و بعد به طرف راهرو سمت راست
    دونه دونه به اتاق ها نگاه مى كردم تا اتاق مورد نظرم رو پيدا كنم
    بلاخره پيداش كردم،چند تا تقه به در زدم و بعد رفتم تو
    سرگرد اميريان روى تخت دراز كشيده بود و چشم هاشو بسته بود حدس زدم خواب باشه،اعصابم خرد شد اين همه راهو اومده بودم
    برگشتم برم كه با صداى اميريان متوقف شدم:سروان آراسته كجا؟
    متعجب برگشتم سمتش كه با چشم هاى باز سرگرد رو به رو شدم سريع لبخندى مصنوعى بر لبم نشوندم و گفتم:سرگرد اميريان فكر كردم خوابيد نمى خواستم بيدارتون كنم
    سرگرد با لبخند:اولاً خواب نبودم يكم پيش بيدار شدم،دوماً اگه خواب هم بودم بايد بيدارم مى كردى تو اين همه راهو اومدى
     
    آخرین ویرایش:

    darya shahidi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/30
    ارسالی ها
    114
    امتیاز واکنش
    1,816
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    كردستان
    سلام به همه
    دوستان عزيز چون مدرسه ها شروع شده واقعاً وقت ندارم پست طولانى بذارم يا اينكه زود به زود پست بذارم اما سعى مى كنم هر زمان كه وقتم ازاد بود براتون پست بذارم و واقعاً دوس دارم تا درس ها خيلى شروع نشده و يكم وقت دارم تمومش كنم چون اگه تمومش نكنم اونموقع اصلاً وقت نخواهم داشت كه پست بذارم
    خب خوشبختانه خيلى نمونده شايد تو 5 يا6 پست ديگه تموم شه اخراش خيلى جالبه و ممكنه همتون شكه شيد پس همراهيم كنيد
    ممنون همه ى عزيزان.
    ببخشيد كه خيلى هم حرف زدم:aiwan_light_blum:qqqqq:aiwan_light_biggrin:


    براى بار دوم از رفتار سرگرد متعجب شدم رفتار الان و قبلاً هاش از زمين تا آسمون با هم فرق داره و فعل ها هم از جمع به مفرد تبديل شده
    تعجبمو بروز ندادم و با بى تفاوتى و خونسردى گفتم:خب خوبه كه خواب نبودين چون بيدارتون نمى كردم و اوموقع اومدنم به اينجا فقط وقتمو تلف مى كرد خب از اينا بگذريم حالتون چطوره بهتريد؟
    سرگرد اميريان:اوهوم خوبم
    -خب خوبه اما نبايد به خاطر من اين كارو مى كرديد و به خودتون صدمه مى زديد
    سرگرد اميريان:چرا؟
    -چرا نداره شما جون خودتونو به خطر انداختيد به خاطر من جالبه اما نبايد اين كارو مى كردين چون اگه مى مرديد اون موقع بايد تيكه هاى همه رو تحمل مى كردم
    سرگرد خنديد و گفت:يه دور از جونى چيزى سروان
    -خب اين حرف باعث نمى شه شما ديرتر بميريد گفتن و نگفتنش فايده نداره
    سرگرد اميريان:شخصيت جالبى دارى ولى خب حالا اگه من به جاى تو بودم و جونم در خطر بود اين كارو نمى كردى؟
    -نه
    با اين حرفم متعجب بهم نگاه كرد هميشه رك بودم شايد به خاطر غرورم بود اما در هر صورت برام مهم نبود كه طرف مقابل ناراحت مى شه يا نه،وقتى سوال مى پرسن حقيقت رو بايد جواب داد اما مردم هميشه دروغ و فريب رو دوست دارن يعنى اينطورى تربيت شدن،به قول پدرم حقيقت هر چقدر تلخ باشه از شيرينى دروغ بهتره
    سرگرد اميريان:خب من اين كارو كردم چون اگه نمى كردم الان تو اينجا نبودى و من اينو دوس نداشتم

    امروز حرف هاى خيلى عجيب و غريبى مى زد شك داشتم اما احساس مى كردم كه از من خوشش مياد هه چه خنده دار
    دست از فكر كردن كشيدم و گفتم:خب باشه من ديگه بايد برم تو نبود شما كارها رو دوش من افتاده فعلاً

    و بدون اينكه منتظر جواب بمونم از اتاق خارج شدم و بعد از بيمارستان
    براى تاكسى دست بلند كردم و سوار شدم و به طرف اداره رفتم

    از تاكسى پياده شدم و رفتم تو
    سروان نصيرى بهم رسيد و گفت:سلام سروان آراسته
    پوفى كشيدم و گفتم:سلام
    سروان نصيرى:جناب سرگرد رو ديدين؟
    -بله
    سروان نصيرى:حالش چطور بود؟
    -خوب بود
    متوجه شد كه حوصله ندارم باهاش حرف بزنم براى همين ديگه دست از سوال پرسيدن هاش برداشت و و راحتم گذاشت.
    ***​
     
    آخرین ویرایش:

    darya shahidi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/30
    ارسالی ها
    114
    امتیاز واکنش
    1,816
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    كردستان
    دو ماه بود كه اينجا بودم ولى هنوز مدارك رو پيدا نكرده بودم اما بايد هر طور كه شده تو اين يه هفته پيداشون كنم ،تو اين مدت سرگرد اميريان هم خوب شده بود و خيلى هم هوامو داشت و باهام زيادى مهربون بود ديگه شكم به يقين تبديل شده بود كه دوسم داره و به زبون نمياره
    دست از فكر كردن كشيدم و از اتاقم رفتم بيرون،اتاق سرهنگ قنبرى اخرين جايى بود كه حدس مى زدم مدارك اونجا باشن و امروز هم سرهنگ قنبرى تو اداره نبود و موقعيت برام جور بود
    با عجله رفتم سمت اتاق سرهنگ
    اتاق من و سرهنگ تو يه راهرو بود كه كسى بهش ديد نداشت و فقط اون دو تا اتاق تو راهرو بودن
    وارد اتاق شدم،اول رفتم سمت گاو صندوق
    اون روز كه تو اتاق بوديم رمزشو حفظ كرده بودم
    رمز رو زدم و بازش كردم
    پر بود از مدارك و مقدار كمى پول
    همه رو زير و رو كردم ولى نبودن

    بعد از يه ساعت خسته و نا اميد روى ميز نشستم و دست هامو به شقيقه هام گرفتم و فشردمشون
    ديگه هيچ جايى به ذهنم نمى رسيد يعنى كجان ؟من كه همه جا رو گشتم اووف
    دوباره يه نگاه كلى به اتاق كردم و از جام بلند شدم و خواستم برم كه زير ميز يه چيز سفيد ديدم بهش كه دقيق شدم فهميدم پوشه ست،سريع رفتم سمتش و از زير ميز آوردمش بيرون روى پوشه هيچى ننوشته بود بازش كردم و شروع كردم به خوندنش

    باند ققنوس
    رئيس گروه:دريا آربين،دختر شهاب اربين جزء بزرگترين قاچاقچى هاى مواد مخـ ـدر
    خصوصيات رئيس:متنفر از افراد ترسو،لـ*ـذت بردن از زجر دادن افراد و....
    ديگه ادامشو نخوندم و سريع بستمش،لبخندى زدم و سريع از اتاق اومدم بيرون و بدون هيچ معطلى به اتاق خودم رفتم،سريع پوشه رو توى كيفم جا دادم
    بايد سريع از اينجا مى رفتم ديگه كارم اينجا تموم شده بود
    كيفمو برداشتم و رفتم سمت در
    دستم به دستگيره نخورده بود كه در باز شد و چهره ى اميريان تو درگاه ظاهر شد
    افكار منفى تو سرم جا گرفتن كه نكنه همه چيو فهميده باشن
    اما سريع پسشون زدم و نگاه متعجب و پر سؤالمو بهش دوختم و گفتم:امرى داريد جناب سرگرد؟
    بى توجه به سوال من گفت:جايى مى رى؟
    -بله مرخصى ساعتى گرفتم،كار داشتم
    خيلى عجله داشتم و نمى خواستم حتى يك دقيقه ديگه هم اونجا بمونم براى همين بى توجه به اون كه وايساده بود از كنارش رد شدم و دستمو بردم سمت در كه نرسيده به در دستمو گرفت و رومو كرد سمت خودش
     
    آخرین ویرایش:

    darya shahidi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/30
    ارسالی ها
    114
    امتیاز واکنش
    1,816
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    كردستان
    -جناب سرگرد
    سرگرد اميريان:جان
    با تعجب دو چندان نگاش كردم كه گفت:بهت حق مى دم تعجب كنى چون من اوايل باهات برخورد خوبى نداشتم و به خاطر يه سرى مسائل منزوى شده بودم
    چون امير مهدى يعنى سرگرد نيك انديش كه بهترين دوستمه و مثل برادر مى مونه برام هيچ خبرى ازش نيست و من اون موقع خيلى عصبى بودم به خاطر همين وقتى تازه اومده بودى و پيدات شده بود ازت بدم ميومد خودمم نمى دونم چرا اما كم كم تنفرم نسبت بهت از بين رفت،همه ى كارهات حتى طرز حرف زدنت رو هم دوس داشتم،تو اون ماموريت هم كه رفته بوديم باند سارويانا رو گير بيندازيم وقتى ديدم دارن بهت شليك مى كنن نمى دونم چطور اما نتونستم بى خيال باشم و سريع اومدم سمت و بعدش هم كه خودت مى دونى
    همون موقع فهميدم كه كه
    حرفشو قطع كرد و نگام كرد،با هر حرفى كه مى زد نفس هاش به صورتم مى خورد
    خودمو عقب كشيدم كه ازش فاصله بگيرم،تند تر منو گرفت و با صداى آرومى گفت:من دوست دارم پريسا
    و سرشو اورد جلو و فاصله ى بينمون رو از بين برد
    اون قدر از كار غير منتظرانه اش تعجب كرده بودم كه نمى تونستم هيچ كارى انجام بدم،اما با فكر امير مهدى هلش دادم عقب و ازش فاصله گرفتم

    چشم هاشو باز كرد و غمگين بهم نگاه كرد و گفت:پريسا
    -جناب سرگرد،كارتون رو ناديده مى گيرم پس در اين مورد هم حرف نزنيد
    و در مقابل چشم هاى غمگين اميريان از اتاق اومدم بيرون و براى هميشه اداره رو ترك كردم
    سريع براى اولين تاكسى دست باند كردم و گفتم:دربست
    راننده سرشو تكون داد،سوار شدم و به سمت خونه رفتم

    كمى مونده به عمارت از تاكسى پياده شدم
    هيچ غريبه اى نبايد محل زندگيم رو مى دونست جز كسايى كه بهشون اعتماد دارم
    باقى مونده ى مسير عمارت رو پياده طى كردم
    با ديدن خونه آرامشى به وجودم تزريق مى شد خيلى وقت بود نيومده بودم خونه
    قدم هامو تند تر كردم،به جلوى خونه كه رسيدم
    نگهبان با ديدنم گفت:خانوم شما
    -بازش كن
    نگهبان هول شده بود چون خيلى ناگهانى اومده بودم درو باز كرد و به نشونه ى احترام كمى سرشو خم كرد
    با غرور و اعتماد به نفس وارد خونه شدم
    آيدين داشت با نگهبان ها حرف مى زد و چيزى رو بهشون گوشزد مى كرد،رفتم جلو و دستم رو روى شونش گذاشتم
    سرشو به عقب برگردوند كه با ديدنم اون قدر تعجب كرد كه اول هيچ عكس العملى نشون نداد و بعد از يكمى گفت:دريا دريا
     
    آخرین ویرایش:

    darya shahidi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/30
    ارسالی ها
    114
    امتیاز واکنش
    1,816
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    كردستان
    سلام:aiwan_light_blusfm: به همه
    همراهان و دوستان رمان خيلى بده؟
    اگه بده بگيد تا بدونيم
    اگر هم نه پس چه وضعشه يعنى همتون يدفعه از

    خوندن رمان منصرف شدين؟ها
    :aiwan_light_girl_mad:


    و بعد تند بغلم كرد
    ازش فاصله گرفتم و اخم كوچكى كردم و به نگهبان ها اشاره كردم
    اون هم سريع سرشو تكون داد و به نگهبان ها گفت كه برن
    وقتى رفتن برگشت سمتم و گفت:دريا چى شده؟چرا اومدى ؟اتفاقى افتاده؟فهميدن كى هستى؟يا يا اينكه مداركو پيدا كردى؟
    لبخندى زدم و پوشه رو از كيفم بيرون اوردم و جلوى چشم هاش گرفتم
    با تعجب بهم زل زد و گفت:واو تو معركه اى دريا معركه
    پوشه رو گرفتم سمتش،ازم گرفتش و همونطور كه مى رفتم گفتم:تو يه دور بخونش تا من برگردم
    و رفتم سمت اتاقم
    در قفل بود بازش كردم و رفتم تو
    امير داخل اتاق بود و روى ميز نشسته بود و چشم هاشو بسته بود
    اون قدردلتنگش بودم كه نمى دونم چطور خودمو بهش رسوندم و تو آغوشمفشردمش
    امير اون قدر تعجب كرده بود و شكه بود كه خشك شده بود
    بعد از يكمى ازش جدا شدم ولى خيلى ازش فاصله نگرفتم ،بهش نگاه كردم
    هنوز هم با بهت بهم نگاه مى كرد ،به حرف اومدم و گفتم:امير
    كم كم از حالت تعجبيش بيرون اومد و هلم داد كه ازش فاصله بگيرم
    ناراحت شدم و ازش فاصله گرفتم اما ناراحتيمو بروز ندادم و گفتم:حالت چطوره؟
    امير مهدى:خوبم خوب
    و بدون مقدمه ادامه داد:تو اين همه مدت كجا بودى؟
    با تعجب نگاهش كردم يعنى براش مهم بود لبخندى از سر خوشحالى زدم و دهنمو باز كردم جوابشو بدم كه آيدين صدام كرد
    پوفى كشيدم و با گفتن الان برمى گردم به امير مهدى اتاق رو ترك كردم
    رفتم پيش آيدين و گفتم:چيه آيدين؟
    آيدين:دريا اين مدارك يه جورين انگار ناقصن مثلاً هيچ توضيحى در مورد باند نداده من مدارك پليسو ديدم هيچوقت اينطورى نبودن مطمئنى كه درست آورديشون
    -بله كه مطمئنم بده ببينم
    پوشه رو ازش گرفتم وبهش نگاه كردم،صفحه ى اول يه چيزاى به درد نخور توش بود اما اين چطور ممكنه من خودم ديدم كه تموم جزئيات توش نوشته شده بود حتى آدرس اينجا هم توش بود
    به صفحه ى ديگه هم نگاه كردم اونم چيزى توش نبود
    نگران به آيدين خيره شدم من هيچ وقت نقشه هام شكيت نخوردن و هميشه به همه چيز دقت مى كنم
    رو به آيدين گفتم:اين چطور ممكنه
    آيدين هيچى نگفت و فقط نگران بهم خيره شد
    سعى كردم به ياد بيارم كه چه اتفاقى افتاده
    وقتى مداركو برداشتم و خوندمشون ،سريع بستمشون و بعد با عجله به سمت در رفتم كه برم بيرون
    وقتى داشتم مى اومدم بيرون احساس كردم يه چيزى افتاد اما اون قدر عجله داشتم كه بهش دقت نكردم و اومدم بيرون پس حتماً اون ها بودن كه افتادن
    عصبى رو به آيدين گفتم:آيدين مدارك مهمو جا گذاشتم
    آيدين :اوه خدا نه
    پوشه رو روى ميز گذاشتم اعصابم بهم ريخته بود
    تموم زحماتم به هدر رفت
    ازهمون جا داد زدم كه برام قهوه بيارن تا يه كماعصابم آروم شه.
    ***​
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا