سرهنگ :يعنى شما
شما زنده ايد شما سروان آراسته هستيد؟
لبخند جذابى زدم و گفتم:بله جناب سرهنگ
سرهنگ با خوشحالى گفت:باور نمى كنم خداى من وقتى بهم خبر دادند كه زنده ايد و داريد بر مى گرديد اصلاً باور نمى كردم به خاطر همين به كسى نگفتم،گفتم شايد دروغ باشه اما الان كه ديدمتون ديگه باور كردم
بعد با عجله اومد سمتم و گفت:بايد بريم اين خبر خوبو به همه بديم
نذاشت من حرفى بزنم و ادامه داد:در ضمن خيلى تغيير كرديد فقط رنگ چشماتون تغيير نكرده اون موقع كوچيك بوديد
و به دنبال اين حرف خنده ى كوتاهى كرد آدم خوش خنده اى بود كه اصلاً به دل نمى نشست اون دختر چون پدرش از مقامات عالى رتبه ى پليس بود تو سن كمى تبديل به يه سروان زبر و زرنگ شده بود مامان و باباش هم تو اين راه جونشونو از دست داده بودند در مورد صورتم هم با اينكه تمام تلاشمون رو كرده بوديم كه شبيه اون شم اما بازم خيلى شبيه ش نشده بودم..با اين گريم هم مثل اون خوشگل نشده بودم اون دختر واقعاً عالى و بى عيب و نقص بود حالا خوب بود كه شك نمى كردند چون كارى كرده بوديم كه جاى شك براى هيچ كس باقى نمى موند،اون دختر واقعاً نمرده بود
البته تا هفته ى پيش ،ما اونو گرفته بوديم اين همه سال و هفته ى پيش به درك واصلش كردم و الان هم چون در به در دنبال امير مهدين و مدرك هايى هم از ما تو دستشونه جاى اون دختر خودمو جا زدم كه مداركو از بين ببرم و تموم اونا فكر مى كردند كه اون دختر سه سال پيش كه به يه ماموريت رفت مرده بود بى خبر از اينكه ما اونو گرفته بوديم
حالا هم اصلاً در نظر نداشتم كه نفوذى بيام تو اداره ى پليس اما سارا وقتى فرار كرده بود
اومده بود اداره ى پليس و هر چى كه از ما مى دونست رو بهشون گفته بود
و اگه اون مداركو از بين نبرم ممكنه هممون گير بيافتيم خوشبختانه مدارك هنوز خونده نشده و كسى نديدتشون و من بايد زود اونا رو از بين ببرم خيلى زود.
-آه اين لعنتى ها كجان اين جا هم كه نيستن
هر جا مى گشتم مداركو پيدا نمى كردم پنج روز بود كه اومده بودم اينجا،امروز اومدم مداركو پيدا كنم اما پيداشون نكردم
--خانم دنبال چيزى مى گردين
با اين حرف سرمو برگردوندم كه با يه جفت چشم به سياهيه شب روبرو شدم
-من ،من دنبال اصلاً شما كى هستين و اينجا چى كار مى كنين؟
--من بايد اين سؤالو از شما بپرسم تو اتاق من چى كار مى كنيد؟
-اتاق شما اما تا اون جا كه من مى دونم پنج روزه كسى اين جا نيست حالا اينجا چطور متعلق به شماست؟
-پس مشخصه هيچى نمى دونيد!من مرخصى بودم حالا شما بهم بگيد كه كى هستين و اينجا چى كار مى كنيد؟
خواستم جوابشو بدم كه همون موقع سروان نصيرى اومد و گفت:مشكلى پيش اومده جناب سرگرد؟
جناب سرگرد!با تعجب به اون مرد كه فهميدم سرگرده نگاه كردم كه اونم يه نگاه به من كرد و گفت:سروان نصيرى اين خانم كى هستن و اينجا چى كار مى كنن؟
سروان نصيرى نگاهى بهم انداخت و گفت:تو اين مدت كه شما نبودين اتفاق جالبى افتاد اين خانم سروان آراسته هستن
سرگرد با تعجب نگاهم كرد و گفت:سروان آراسته ؟ ولى ايشون كه سه سال پيش
يعنى چى؟
سروان نصيرى لبخندى زد و گفت:همه و ما فكر مى كرديم كه سروان آراسته تو اون ماموريت جونشونو از دست دادن غافل از اينكه اون رو گير انداخته بودند
شما زنده ايد شما سروان آراسته هستيد؟
لبخند جذابى زدم و گفتم:بله جناب سرهنگ
سرهنگ با خوشحالى گفت:باور نمى كنم خداى من وقتى بهم خبر دادند كه زنده ايد و داريد بر مى گرديد اصلاً باور نمى كردم به خاطر همين به كسى نگفتم،گفتم شايد دروغ باشه اما الان كه ديدمتون ديگه باور كردم
بعد با عجله اومد سمتم و گفت:بايد بريم اين خبر خوبو به همه بديم
نذاشت من حرفى بزنم و ادامه داد:در ضمن خيلى تغيير كرديد فقط رنگ چشماتون تغيير نكرده اون موقع كوچيك بوديد
و به دنبال اين حرف خنده ى كوتاهى كرد آدم خوش خنده اى بود كه اصلاً به دل نمى نشست اون دختر چون پدرش از مقامات عالى رتبه ى پليس بود تو سن كمى تبديل به يه سروان زبر و زرنگ شده بود مامان و باباش هم تو اين راه جونشونو از دست داده بودند در مورد صورتم هم با اينكه تمام تلاشمون رو كرده بوديم كه شبيه اون شم اما بازم خيلى شبيه ش نشده بودم..با اين گريم هم مثل اون خوشگل نشده بودم اون دختر واقعاً عالى و بى عيب و نقص بود حالا خوب بود كه شك نمى كردند چون كارى كرده بوديم كه جاى شك براى هيچ كس باقى نمى موند،اون دختر واقعاً نمرده بود
البته تا هفته ى پيش ،ما اونو گرفته بوديم اين همه سال و هفته ى پيش به درك واصلش كردم و الان هم چون در به در دنبال امير مهدين و مدرك هايى هم از ما تو دستشونه جاى اون دختر خودمو جا زدم كه مداركو از بين ببرم و تموم اونا فكر مى كردند كه اون دختر سه سال پيش كه به يه ماموريت رفت مرده بود بى خبر از اينكه ما اونو گرفته بوديم
حالا هم اصلاً در نظر نداشتم كه نفوذى بيام تو اداره ى پليس اما سارا وقتى فرار كرده بود
اومده بود اداره ى پليس و هر چى كه از ما مى دونست رو بهشون گفته بود
و اگه اون مداركو از بين نبرم ممكنه هممون گير بيافتيم خوشبختانه مدارك هنوز خونده نشده و كسى نديدتشون و من بايد زود اونا رو از بين ببرم خيلى زود.
***
هر جا مى گشتم مداركو پيدا نمى كردم پنج روز بود كه اومده بودم اينجا،امروز اومدم مداركو پيدا كنم اما پيداشون نكردم
--خانم دنبال چيزى مى گردين
با اين حرف سرمو برگردوندم كه با يه جفت چشم به سياهيه شب روبرو شدم
-من ،من دنبال اصلاً شما كى هستين و اينجا چى كار مى كنين؟
--من بايد اين سؤالو از شما بپرسم تو اتاق من چى كار مى كنيد؟
-اتاق شما اما تا اون جا كه من مى دونم پنج روزه كسى اين جا نيست حالا اينجا چطور متعلق به شماست؟
-پس مشخصه هيچى نمى دونيد!من مرخصى بودم حالا شما بهم بگيد كه كى هستين و اينجا چى كار مى كنيد؟
خواستم جوابشو بدم كه همون موقع سروان نصيرى اومد و گفت:مشكلى پيش اومده جناب سرگرد؟
جناب سرگرد!با تعجب به اون مرد كه فهميدم سرگرده نگاه كردم كه اونم يه نگاه به من كرد و گفت:سروان نصيرى اين خانم كى هستن و اينجا چى كار مى كنن؟
سروان نصيرى نگاهى بهم انداخت و گفت:تو اين مدت كه شما نبودين اتفاق جالبى افتاد اين خانم سروان آراسته هستن
سرگرد با تعجب نگاهم كرد و گفت:سروان آراسته ؟ ولى ايشون كه سه سال پيش
يعنى چى؟
سروان نصيرى لبخندى زد و گفت:همه و ما فكر مى كرديم كه سروان آراسته تو اون ماموريت جونشونو از دست دادن غافل از اينكه اون رو گير انداخته بودند
آخرین ویرایش: