کامل شده رمان دریای مرگ|darya و niazکاربران نگاه دانلود

نطر شما در مورد رمان درياى مرگ؟

  • عالى

    رای: 3 60.0%
  • خوب

    رای: 2 40.0%
  • افتضاح

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    5
وضعیت
موضوع بسته شده است.

darya shahidi

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/06/30
ارسالی ها
114
امتیاز واکنش
1,816
امتیاز
336
محل سکونت
كردستان
سلام دوستان این اولین رمان من و دوستم نیاز. امیدواریم خوشتون بیاد.

رمان دریای مرگ به قلم darya و niaz

ژانر:پليسى عاشقانه

ویراستار: darya/نویسنده

خلاصه:

زندگی بالا و پایین های زیادی داره گاهی میری اوج اوج و گاهی همین که برمی گردی می بینی قعر چاهی اون پایین پایینا اگر از من پرسند صعود بهتر است یا فرود خواهم گفت فرود با تو اوج رویای من است ای بت پرستیدنی من. من دریا به اوج اوج رسیدم پیش ماه و ستاره ولی باز می گویم امیر مهدی من، من در کاشانه بودن با تو را به عرش پادشاهیم ترجیح می دهم.



مقدمه:

باور کن این ثانیه ها دست خودم نیست!

من پشت رد توبه یک بن بست می رم

حس میکنم این لحظه رو صد بار دیدم

من روبروی چشم تواز دست می رم.



11337


ممنون از طراح عزيز "بست" كه زحمت جلد رو كشيدن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    v6j6_old-book.jpg



    نویسنده گرامی ضمن خوش آمد گویی، لطفاً قبل شروع به تایپ رمان خود ،قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    و برای پرسش سوالات و اشکالات به لینک زیر مراجعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    موفق باشید
    تیم تالار کتاب
     

    darya shahidi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/30
    ارسالی ها
    114
    امتیاز واکنش
    1,816
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    كردستان


    دریا آربین

    روی نیمکت های پارک نشسته بود تمام حواسم حول وهوش اون می چرخید از جاش بلند شد و گوشیش و دم گوشش گذاشت، رفتم یه نیمکت نزدیک بهش نشستم صدای ضعیفی ازش به گوشم می رسید: منم تبریک عرض می کنم جناب سرهنگ،اگه رهبری مدبرانه ی شما نبود نمی تونستیم این عملیات رو با موفقیت به اتمام برسونیم

    دیگه بقیه ی حرفشو نشنیدم چون ازم دور شد

    مثل فشنگ از جام پریدم و دنبالش رفتم از پشت صداش زدم:امیر مهدی جونم امیر

    برگشت طرفم و با دیدنم گفت:لا اله الا الله خانم بازم شما؟

    بهش نزدیک شدم طوری که سـ*ـینه م با سینش مماس شده بود یهو یه قدم به عقب برداشت،منم با چشمای آبی نافذم بهش زل زدم و با لوندی و بریده بریده بهش گفتم: سیّد من دست از سرت بر نمی دارم.

    امیر مهدی:استغفر الله خانم شما چرا متوجه نیستید من چند بار به شما گفتم که دست از این کاراتون بردارید.

    امیر مهدی سرشو انداخته بود پایین تا زبونم لال دچار گـ ـناه نشه ،بهش گفتم:بابا سید یه نظر حلاله

    سرشو بلند کرد،فکر نمیکرد اینقدر با صراحت حرفمو بزنم روشو برگردوند که بره رفتم جلوش وایسادم و تقریباً با داد و عصبانیتی تصنعی گفتم: امیر چرا این کارها رو میکنی و ازم رو بر می گردونی من دوست دارم.

    با تعجب بهم نگاه کرد و بعد از یکم مکث گفت:خانم آربین شما تو خودتون چی دیدید که فکر می کنید لایق من هستید؟ من و شما اولین دیدارمون تو یه پارتی بود من اگه یه روزی بخوام خانمی رو برای زندگی با خودم انتخاب کنم کسی رو انتخاب می کنم که با سلیقه م جور باشه نه شمایی که خدا رو علناً و عملاً از زندگیتون حذف کردید شما حتی پاتون به بازداشتگاه هم باز شده و شاید کوچیکترین گناهتون شرکت تو پارتی های شهرک غرب و...باشه

    دیگه ادامه نداد وبعد ازیکم مکث گفت:نمی خواستم بهتون بی احترامی کنم اما مجبورم کردید.

    این حرفو زد و رفت. دیگه نتونستم هیچی بگم واقعاً ناراحت شدم من اونو خیلی دوس داشتم همون اولین بار که دیدمش دلمو بهش باختم الان نفسم تو گرو نفس هاشه حق نداشت این حرفارو بهم بزنه.

    با ناراحتی رفتم سمت پورشه ی قرمز رنگم و به سمت خونه حرکت کردم.

    تو راه فقط به این فکر میکردم که ایا کار درستی میکنم که میخوام با امیر مهدی باشمو به هر قیمتی به دستش بیارم یا نه از یه طرفم پدرم با این کار من شاید کل خانواده ام رو بدبخت کنم. باید چی کار کنم حتی نمی تونم بگم امیر مهدی بیا همه چیو ول کنیم و بریم یه کشور دیگه ازدواج کنیم چون اون هم به کارش خیلی وابسته است و صادقانه کارشو انجام می ده و هم اینکه اون هیچ احساسی نسبت به من تو قلبش نداره اخ خدا.
     
    آخرین ویرایش:

    darya shahidi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/30
    ارسالی ها
    114
    امتیاز واکنش
    1,816
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    كردستان
    تو همین فکرا بودم که به خونه رسیدم ماشینمو تو پارکینگ پارک کردم و رفتم تو،خدمتکار اومد طرفم و گفت:سلام خانم

    -سلام فاطمه

    وبدون حرف دیگه ای به سمت اتاقم تو طبقه ی بالا رفتم.لباسامو با لباسای تو خونه ای عوض کردم و رو تختم دراز کشیدم و به اتفاقات این یه ماه و نیم فکر کردم که چطوری با امیر مهدی اشنا شدم.

    اون شب یکی از دوستام پارتی گرفته بود منم که عاشق پارتی،خلاصه رفتم به پارتی داشتم نوشـیدنی می خوردم که صدای جیغ یکی از دخترا حواس همه رو به خودش معطوف کرد،اون دختر با داد گفت:زود باشید پلیسا اومدن همه برید بیرون،با گفتن این حرف همه به تکاپو افتادند هر نفر به طرفی می رفت منم داشتم می رفتم که یدفعه پام لیز خورد وافتادم افتادنم همزمان شد با اومدن پلیس بالا سرم.سرمو که بلند کردم یه سروان دیدم(همون امیر مهدی خودم)

    که با اخم اهم خیره شده بود و گفت:بلند شید.

    به حرفش گوش کردم و منو چند تا دختر دیگه رو بردند بازداشتگاه دخترا همه می ترسیدند چون خانواده هاشون خبر نداشتند اما من برام مهم نبود همیشه تو پارتی ها شرکت میکردم
    اون شب هر طور که بود به وسیله ی سند ویلای شمالمون که به اسم مامانم بود ازاد شدم اون ویلا رو پدربزرگم به اسمش کرده بود،خدا بخیر گذروند و به اومدن مادرم اکتفا کردند و بدون بابام ازاد شدم اونا نباید می فهمیدن بابای من شهاب اربینه چون برای بابام گرون تموم می شد و اما اتفاق اصلی عاشق شدن من بود عشق در یه نگاه آره عشق من به امیر مهدی از همون لحظه که دیدمش تو قلبم به وجود اومد من از اون شب دیگه نتونستم اون چشارو از یاد ببرم و فقط یه اسم رو لبم بود"سروان امیر مهدی نیک اندیش" و تقریباً هرجا می رفت منم دنبالش می رفتم حتی خودم از کار های خودم خندم گرفته بود،تو همین فکرا بودم که خوابم برد.
     
    آخرین ویرایش:

    darya shahidi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/30
    ارسالی ها
    114
    امتیاز واکنش
    1,816
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    كردستان
    با صدای خدمتکار که صدام می کرد بیدار شدم:چند بار گفتم وقتی خوابم بیدارم نکن

    فاطمه:دریا خانم مامانتون گفت صداتون کنم

    -باشه برو میام

    دیگه رفت،منم یه دست به موهام کشیدم و مرتبشون کردم و رفتم پایین.

    پدرم و مادرم تو سالن غذا خوری نشسته بودند به هردوشون سلام کردم:سلام مامان،سلام بابا.

    مامان:سلام دختر گلم

    بابا هم جوابمو داد و روی میز نشستم و شروع کردم به غذا خوردن
    از غذا خوردن که تموم شدم،بلند شدم که مامانم گفت:دریا ،دخترم یه لحظه بشین کارت دارم.

    نشستم و گفتم:بله مامان

    مامان طهورا:دخترم فردا شب تو یکی از خونه ها مهمونى تو هم باید بیای

    -مامان من دوس ندارم بیام بهتون گفتم که اصلاً با مهمونیای شما حال نمی کنم

    اینبار بابام با تحکم گفت:دریا من تا حالا ازادت گذاشتم هر کاری دلت می خواد بکنی و هیچوقت مجبور به کاریت نکردم اما اینبار باید بیای.

    -بابا جون تو رو خدا

    بابا شهاب:نه همین که گفتم.

    با عصبانیت از جام بلند شدم و رفتم تو اتاقم
    من اصلاًدوس نداشتم به مهمونی هاشون برم چون تو مهمونی هاشون فقط در مورد معامله های قاچاق و آدم کشی اين چيزا حرف می زنن که من اصلا حوصله ی این چیز هارو نداشتم بابام یه قاچاقچیه حالا قاچاق هر چی بخوای جز قاچاق انسان بابام با این مورد اصلاً موافق نیست دلیلشم هیچ کس نمی دونه همه ی مردم اسمشو شنیدن اما هیچ کس تا حالا چهره ی این قاچاقچى معروف رو ندیده چون همه اسم بابامو می دونن یه شناسنامه ی جعلی دارم که تو شناسنامه ی جعلی اسم پدر"سامان آربین"ذکر شده هرجا که می گفتم اسمم دریا اربین همه با ناباوری نگام می کردند اما وقتی اسم پدر جعلی رو می گفتم نگاهاشون به حالت عادی بر میگشت.

    ***
     
    آخرین ویرایش:

    darya shahidi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/30
    ارسالی ها
    114
    امتیاز واکنش
    1,816
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    كردستان
    به خودم تو آینه قدی اتاقم نگاه کردم
    یه لباس مدل ماهی سفید تنم بودکه تا روی زانوش تنگ بود و کاملاً فیت تنم و از پایین زانو حالت گشادی داشت بالا تنه شم آستین حلقه ای بود و روی قسمت سـ*ـینه ش گیپور طلایی کار شده بود و حالت زیبایی به لباس داده بود
    کفش های پاشنه پنج سانتی سفید که روش گیپور طلایی خورده بود و موهام هم رو آرایشگرم به حالت نیم بسته حالت داده بود چشمای ابی شفافم با خط چشم و ریمل بیشتر افسونگری می کرد آرایش کاملی داشتم که رژلب جگری رنگم حکم تیر خلاص رو داشت مانتوی طلایی رنگم رو از کمد دیواری میشی رنگ داخل اتاقم که با ست تختم هم رنگ بود پوشیدم و شال سفیدم رو روی سرم مرتب کردم و کیف دستی طلاییم رو دستم گرفتم و از اتاقم زدم بیرون
    توی راهرو با عجله می رفتم که به یکی خوردم سرم روآوردم بالا بادیگارد شخصیم بود

    من با عصبانیت:احسان حواست کجاست به حول قوت الهی کور شدی آره؟

    احسان: معذرت می خوام دریا خانوم پدرتون منتظرتونن

    -باشه بریم

    به سمت لیموزین پدر حرکت کردم مامانم یک کت و دامن عنابی رنگ پوشیده بود و از آرایشم کم نداشت بابا هم اتو کشیده و مرتب مثل همیشه با غرور و اقتدار نشسته بود و از میز یه جام برداشته بود و آروم آروم می نوشید منم نشستم و راننده پدر حرکت کرد چند تا از بادیگاردا هم توی یک مازاراتی عقب ما حرکت می کردند.

    بعد از یه ساعت ماشین جلوی یه ویلای بزرگ توقف کرد،از ماشین پیاده و وارد ویلا شدیم هر کس بهمون می رسید با احترام خاصی بهمون سلام می کرد تقریبا همه از دیدن من متعجب بودند چون هیچوقت تو اینجور مهمونی ها شرکت نمی کردم.

    بعضیا شون آشنا بودند ولی بیشترشون رو نمی شناختم بعد از سلام و احوال پرسی رفتیم روی یک میز سه نفره نشستیم من خیلی دمغ و بی حوصله بودم یهو یه صدا کنار گوشم گفت:خانوم خوشگله...برگشتم طرفش آیدین بود دست راست پدرم با اینکه بیست و پنج یا بیست و شیش سالش بود ولی تو حرفه اش خیلی موفق بود یه پسر فوق العاده جذاب و زیبا و خوش هیکل باچشای عسلی و موهای یک دست مشکی پر کلاغی لبای برجسته و خوش فرم و بینی قلمی که به صورت سفیدش حسابی میومد
    ازش خوشم میومد پسر فوق العاده شر و شیطونی بود و عاشق هیجان در اصل به همین دلیل هم وارد گروه پدرم شده وگرنه وضعیتش از نظر مالی بیسته با خوشحالی بهش نگاه کردم و گفتم:سلام آیدین حالت چطوره؟

    با چشمای مخمور عسلیش بهم زل زد و گفت:الان که دیدمت عالى چه کردی دختر عالی شدی

    -مرسی و همچنین
    به لباساش نگاه کردم کت اسپرت زغالی رنگ با شلوار خاکستری و تی شرت جذب سفید عالی شده بود

    آیدین یه دور کامل انالیزم کرد و گفت:این بانوی زیبا افتخار یه رقـ*ـص دو نفره رو به من می دن؟

    دستمو توی دستش که دراز شده بود گذاشتم و گفتم:کم خودتو لوس کن محترمانه بر خورد کردن بهت نمی خوره خندید و به سمت پیست رقـ*ـص حرکت کرد دستاشو دور کمرم حلقه کرد منم دستامو دور گردنش حلقه کردم با یه اهنگ لایت می رقصیدیم نگاه خیلی ها روم بود اما من کاملاً بی تفاوت بودم آیدین سرشو آورد نزدیک گوشم وبا خنده گفت:شر درست کردی دختر کشته مرده ندی خیلیه و با سر به پسرایی که به من زل زده بودند اشاره کرد
    خندم گرفت و با خنده سرم رو به سمت راست برگردوندم که یه لحظه انگار زانو هام خم شد و لبخند روی لبم ماسید و به نم اشک تو چشام تبدیل شد چشامو با درد روی هم گذاشتم ترس توی وجودم رخنه کرده بود انگار از از بیخ و بن یه لحظه فرو ریختم اگه منو اینجا ببینه دیگه همه چی تمومه تموم...تموم
    با وحشت به امیر مهدی نگاه کردم که در حال بر انداز جمعیت بود و با لباس شخصی وارد مراسم شده بود حدسش زیاد سخت نبود که به عنوان نفوذی از طرف پلیس اومده بود
    نگامو ازش گرفتم و با سرعت دست آیدین رو کشیدم و با خودم همراهش کردم،آیدین می پرسید چی شده اما من جوابشو نمی دادم فقط می خواستم از اونجا دور شم...به میز مامان بابا رسیدم با صدای شتاب زده و بریده بریده نالیدم بابا
    بابا با تعجب نگام کرد اشاره کردم که می خوام یه چیزی بگم
    باباهم اشاره کرد برم جلوتر دم گوشش گفتم: بابا... یا.. یادته تو پارتی دستگیرم کردند،الان همون پلیس اومده اینجا خودم دیدمش با لباسای.. شخصی!بهتره از اینجا بریم.

    بابا با تعجب نگام کرد و گفت:کو کجاست؟

    با دست بهش اشاره کردم،بابا با دیدنش گفت:اون فقط یه نفره از پسش بر میایم نگران نباش الان به دوتا از آدمام میگم برن دخلشو بیارن.

    ناباور نگاش کردم و با ترس گفتم:چی؟بابا نه بهتره از اینجا بریم ترو خدا.
     
    آخرین ویرایش:

    darya shahidi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/30
    ارسالی ها
    114
    امتیاز واکنش
    1,816
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    كردستان
    بابا:یعنی چی؟می گی به خاطر اون مهمونی رو ول کنیم؟فکرشم نکن.

    -بابا ترو خدا...من نمی خوام کسی چیزیش بشه، بابا...
    خودمو مظلوم کردم و به پدرم نگاه کردم...یکم بهم نگاه کرد ویه آه از روی حرص کشید و گفت: باشه خودتو آماده کن...به آیدین می گم ببرتت ما هم بر می گردیم

    -اما چطور؟

    بابا:صبر کن...به نوچه هام می گم سرشو گرم کنن.تو برو کنار آیدین باش.

    بابام رفت و با یه نفر صحبت کرد...منم به حرفش گوش کردم و رفتم کنار آیدین.

    اصلاًنمیدونستم می خواد چی کار کنه،داشتم از ترس سکته می کردم...چشمام پر اشک شده بود..اگه منو می دید...نمی خوام حتی بهش فکر هم بکنم.

    یه دفعه صدای شلیک اومد و بعد از اون جمعیت یکباره به طرف بیرون هجوم بردند...منو بگی داشتم سکته رومی زدم...یه دفعه دستم به شدت کشیده شد...آیدین با سرعت منو دنبال خودش می کشید...از در پشتی ویلا بیرون زدیم و به طرف لامبورگینی مشکی آیدین حرکت کردیم...

    بعد از چند دقیقه ماشین بابا رو پشت ماشینمون دیدم و خیالم از بابت اونا راحت شد...آیدین دم خونه نگه داشت و بعد از خداحافظی طولانی باهم اون رفت و من داخل خونه شدم.

    ***



    دیدار بعدی<<با امیر مهدی>>

    بهش نگاه کردم پشت یه میز دو نفره نشسته بود به اسم روی کافی شاپ نگاه کردم(کافی شاپ توتیا)

    درو باز کردم و به طرف میز امیرم حرکت کردم دلم به حدی براش تنگ شده بود که تو سـ*ـینه م پر پر می زد و به قفسه ی سـ*ـینه م فشار می آورد.بیشتر سرها به سمت من برگشته بود اما نگاه من فقط و فقط به تمام وجودم بود که تو عالم هپروت سیر می کردمیزو کشیدم عقب که با صدای کشیده شدن صندلی به سمتم بر گشت.

    با شور و شوق و دلتنگی و عشق بهش زل زدم تمام این حس هارو همزمان داشتم و چقدر شیرین بود این عشق محکم و لایتناهی....با صدای پر از عشقم گفتم:سلام امیر مهدی من....

    اول با تعجب بعد با خشم سرشو انداخت پایین و گفت:واقعاً که خانوم فکر نمی کردم اینقدر آویزون باشید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    darya shahidi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/30
    ارسالی ها
    114
    امتیاز واکنش
    1,816
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    كردستان
    از حرفش خیلی عصبانی شدم خیلی خیلی زیاد زیر لب و با خشمی که در وجودم غوطه می خورد گفتم:به تیپ و قیافم نگاه نکن به ماشین و دک و پوزم نگاه کن امیر... پایین ترین مدل ماشینم مازاراتیه میشنوی؟به نظرت به من می خوره از اون دخترای پاپتی و کنه و آویزون باشم نه آقا امیر نه من واقعاً دوست دارم از ته قلبم پسر...

    یهو همه ی خشمم فروکش کرد و با صدایی پر از هیجان گفتم:امیر خیلی حس خوبيه این که عاشق باشی و یکیو از ته قلبت بخوای بذار یه مدت با هم باشیم هر پسری آرزوی با من بودن رو داره خب تو هم استثنا نیستی پس چرا ناز میکنی برام؟

    امیر مهدی لب پایینشو گاز گرفت که نگاهم چرخید سمت لباش صورت جذابش زیر آباژورهای داخل کافی شاپ برق می زد لباش خیلى خوش فرم بود و من واقعاً توی اون لحظه آرزو داشتم یک دفعه بتونم طعم بـ..وسـ..ـه ش رو بچشم...

    با صدای امیر مهدی به خودم اومدم:خانم شما چرا یه ذره حیا ندارید چطور اینقدر راحت در مورد رابـ ـطه با جنس مذکر حرف می زنید...زشته خانوم قباحت داره !...

    ناخوداگاه قهقهه زدم و گفتم:همه این روزا حیارو خوردن یه آبم روش ،با دست به گارسون اشاره کردم اومد سمت میز که امیر بلند شد...

    -اِ امیر...عشقم کجا؟

    امیر مهدی چشاشو با حرص بست و گفت:خانم آربین برای دختری به کمالات شما کسر شأنه اینجوری دنبال یه پسر راه بیوفتید...خواهش می کنم دیگه برای من مزاحمت ایجاد نکنید...وبدون اجازه ی هیچ حرفی بهم به سمت در کافی شاپ راه افتاد و رفت بیرون و من دیوونه داشتم به این فکر می کردم چرا از حرص دادنش لذّت می برم؟

    ***
     
    آخرین ویرایش:

    darya shahidi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/30
    ارسالی ها
    114
    امتیاز واکنش
    1,816
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    كردستان
    دیدار بعدی:

    ریز ریز می خندیدم و به امیر مهدی که با اخم و کلافه به روبرو زل زده بودم نگاه کردم...یاد چند دقیقه پیش افتادم...عمداً سر خیابونی که هر روز ازش رد می شد ماشینم رو پارک کردم و بعدش دوتا چرخ جلوش رو پنچر کردم و مثلاً با ناراحتی و کلافگی وسط خيابون وایسادم همین که رانای مشکی امیر مهدی رو دیدم دویدم توی لاینی که داشت ازش رد می شد اگه به موقع ترمز نمی گرفت صد در صد با خاک یکسان می شدم...خودمم از این دیوونگیم هم ترسیده بودم و هم خندم گرفته بود...از ماشین پیاده شد و با تعجب بهم نگاه کرد...با ناراحتی تصنعی گفتم:امیر جونم ماشینم پنچر شده میشه منو برسونی تا یه جایی؟

    امیر مهدی سرش رو انداخت پایین و با تن صدای بی تفاوت و سردی گفت:من کار دارم متأسفم نمی تونم وقتم رو هدر بدم...با غم بهش نگاه کردم و گفتم:باشه مشکلی نیست خداحافظ.

    داشتم از کنارش رد می شدم که با خشم گفت:این وقت صبح درست نیست تنها برین سوار شین من تا یه جایی می رسونمتون .

    من که واقعاً ناراحت شده بودم ولی با این حرفش کیفم کوک شد و واسه اینکه بیشتر حرصش بدم ریلکس جلو نشستم که امیر با خشم سوار شد و درو بست و راه افتاد به لباساش نگاه کردم همیشه لباس های سنگین و البته شیک و مارک می پوشید نه اینکه مثل آخوندا باشه ها...نه اصلاً...ولی همیشه سنگین و مردونه لباس می پوشید یک بلوز چهار خونه ی خاکی و مشکی پوشیده بود با شلوار مشکی کتان موهاش رو ساده به بالا شونه زده بود ولی موهای لختش مدام می ریخت رو پیشونیش...با عشـ*ـوه و ناز گفتم:اگه میشه همینجا نگه دار...اونم نگه داشت...به خیابون های خالی بیرون نگاهی اجمالی انداختم و باز نگاهم رو به سوی امیر ،تنها عشق زندگیم سوق دادم دوباره موهاش ریخت روی پیشونیش دستشو برد که درستش کنه که من پیش دستی کردم و دستمو بردم و آروم موهاشو به بالا فرستادم اونقدر تعجب کرده بود که بر خلاف همیشه که بیشتر از دو ثانیه سه ثانیه نگاهش روم خیره نمی موند خیره خیره بهم نگاه کرد و من با یک حس شیرین و عشق آتشین وجودم بهش زل زدم و دستم رو نوازش وار روی صورتش کشیدم ته ریش کمش رو که همیشه روی صورتش داشت لمس کردم و بعد دستمو به سمت ل*ب هاش سوق دادم امیر مهدی هنوز ناباور بهم خیره شده بود...واقعاً شکه بود و نمیتونست هیچ عکس العملی از خودش نشون بده...چون با اینکه تا حالا خیلی سر راهش سبز شده بودم هرگز دستش رو هم نگرفته بودم اما الان واقعاً اختیار از کف داده بودم،نگاه خیره شو طاقت نیاوردم و توی یک حرکت کاملاً غیر منتظره و غیر قابل باور بدون هیچ مقدمه اى .....................و چشام خود به خود بسته شد عشق توی بند بند وجودم می خروشید ،خدایا این واقعاً چه احساسیه که من دارم آخه مگه میشه یه آدم رو تا این حد دوست داشت...

    مگر میشه تا این حد عاشق بود...تمام دنیای من توی چشمای خاکستری امیرم خلاصه می شد.حس من به امیر مهدی فقط عشق نیست این حس اسمش دیوانگی...دیوانگی...

    خدایا به دلم افتاده که هچ وقت نمی تونم این تکه ی پازل جدا شده رو«یعنی خودم» که ازش جدا شده برگردونم یعنی به نیمه ی گمشده ام امیر مهدی،شاید بعضی ها نیمه گمشدشون رو نداشته باشن درست مثل من اما امیر مهدی نیمه ی گمشده ی من نیست...نه اون هرگز نیمه ی گمشده ی من نیست...سروان سید امیر مهدی نیک اندیش تمام گمشده ی منه...تمومش...آره تمومش.. امیر مهدی تنها کسیه که توی کوچه پس کوچه های خاک نشسته ی قلب من فرمانروایی می کنه ،قلب منه سلطان قلب منه...با تکون شدیدی که بهم وارد شد و دردی که در اثر برخورد کمرم با دستگیره ی در توی تموم بدنم پیچید از فکر اومدم بیرون صورتم خیس اشک بود....انگار دونه های اشک با هم توی دوئل بودن که از هم سبقت بگیرن...

    امیر مهدی سرشو پایین انداخته بود و صورتش از خشم کبود کبود بود...با داد و عصبانیتی بی حد و مرز گفت:از دخترای سهل الوصول و هر جایی مثله تو حالم بهم می خوره....همین شماهایین که به انگل های جامعه تغییر اسم دادین...جامعه رو به لجن کشیدین...انگار من خیلی با ملاطفت با تو برخورد می کنم که به خودت اجازه می دی همچین کار بی شرمانه ای انجام بدی...تو انگار فراموش کردی من سروان مملکتم فکر می کنی با دو بار ننه من غریبم گفتن و چه می دونم عاشق شدم و اینا...خام دخترای هـ*ـر*زه ای مثل تو میشم...

    این دفعه دیگه هق هق گریم همه ی فضای ماشین رو پر کرد...به حدی با بدبختی و بیچارگی زار می زدم که خودم دلم برای خودم کباب شد تا حالا امیرم رو انقدر عصبانی ندیده بودم...امیرم...هه...بعد از اون همه توهین هنوز هم عاشقانه می پرستمش...می پرستمش...و می پرستمش... از پشت پرده ی اشک چهره ی نا باور امیر مهدی رو دیدم...توی این چند وقت که تعقیبش می کردم و سایه به سایه دنبالش بودم...خشم و عصبانیتش رو خیلی دیده بودم حتی با کسایی که دستگیر می کرد و بازداشتگاه می فرستادشون هم این شکلی حرف نمی زد...اون حتی یک بار هم منو تو خطاب نکرده بود«جزاین بار که از فرط عصبانیت اصلاً هیچی حالیش نبود» که حالا بهم انگ تباهـ*کاری بزنه...اصلاً امیر مهدی مهربون من اهل دل شکستن نبود...درسته با تموم وجودم دوس داشتم فقط یه بار تو خطابم کنه ولی...همون شما گفتن ها و سرد برخورد کردن ها و جمع بندی فعل رو به این توهین و نا سزا گفتنا ترجیح می دادم،با بغض و غم و آروم آه کشیدم و گفتم:قلبم آتیش گرفت امیر آتیش می شنوی...تو خیلی بدی...خیلی ظالمی ....ظالم چطور دلت میاد این حرفا رو بهم بزنی...مگه من جز دوست داشتن تو چه کار دیگه ای کردم که لایق این حرفا باشم ...چرا به من میگی هـ*ـر*زه مگه نمیگن اونایی که خدارو خیلی دوس دارن و به خدا نزدیکن هیچ وقت بدون دیدن چیزی قضاوت نمی کنن؟ چرا تو انقدر راحت قضاوت کردی و روح و احساس من رو به صلیب کشیدی امیرم...درسته من از خونواده ی آزادیم و با پسرا راحت بر خورد می کنم حتی my friend هم داشتم....اما فقط خدایی که تو بهش ایمان داری شاهده حتی به زور می ذاشتم دستم رو بگیرن،این بـ..وسـ..ـه اولین ب*و*س*ه ی من توی این بیست و یک سال سنم بود...میدونی چرا نمی ذاشتم هیچ پسری زیاد بهم نزدیک بشه...همه می گفتن که این دختر کوهی از غروره می گفتن به خاطر جذابیت و موقعیت اجتماعی که داره کسی رو لایق خودش نمی دونه واقعاً هم اینطور بود...از همه دوری می کردم و از بالا به همه نگاه می کردم و نمی ذاشتم هیچ کسی بهم نزدیک بشه...پس چرا دیگه نیش می زنی سلطان قلب من...چرا غرورم رو می شکنی ملکه عذاب من...من نمی تونستم ببینم چه احساسی داره،امیر مهدی توی تموم مدت سرشو پایین انداخته بود...دیگه هق هق نذاشت ادامه بدم،با سرعت پیاده شدم و دویدم سمت خیلبون گوشیم رو از جیب مانتوم بیرون کشیدم و به احسان زنگ زدم و گفتم تا ده دقیقه ی دیگه اینجا باشه...احسان زودتر از چیزی که فکرشو می کردم رسید تمام توانم رو از دست داده بودم قلبم انگارضربان نداشت،روی جدول کنار خیابون نشسته بودم،بلند شدم و صندلی عقب نشستم ،احسان سلام کرد یه تکون جزئی یه سرم دادم و بهش گفتم:برو خونه ی خودم....

    احسان:کدوم خونتون خانوم؟

    من با داد و فریاد:چرا هی سوال می پرسی نمی تونی یه کار درست و حسابی انجام بدی هر کودومشون میری فرقی نداره فقط روی نروه من راه نرو که اعصابم حسابی بهم ریخته...

    ***
     
    آخرین ویرایش:

    darya shahidi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/30
    ارسالی ها
    114
    امتیاز واکنش
    1,816
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    كردستان
    -آیدا جان عزیزم ول کن دیگه

    آیدا:نه دیگه...بگو ببینم این هفته چرا اینقدر دمغی هر چی زنگ می زنم منو از سرت وا می کنی...راستشو بگو چی شده...

    من با عصبانیت:اه آیدا ول کن دیگه...دختر چرا گیر دادی...

    آیدا هم اخماشو کشید تو هم و گفت:به من بگو...دریا بگو..

    -آیدا چقدر سیریشی،هیچی نشده...خودم بی حوصلم.

    آیدا:اه کلافم کردی..

    بعدش بلند شد و رفت به طرف دستشویی. نشسته بودم و تو فکر بودم از اون روز نتونسته بودم حرف های امیر مهدی رو فراموش کنم،واقعاً چه فکری در مورد من کرده بود،اما منه دیوونه الانم با یادش جون می گیرم...تو این ده روزاصلاً ندیدمش...دلم براش لک زده.

    با صدای کشیده شدن صندلی از فکر اومدم بیرون سرمو بلند کردم فکر می کردم آیداست اما با دیدن شخصی که روبروم بود شکه شدم...امیر مهدی اینجا چی کار می کرد،روی صندلی نشست...برای اولین بار بهم لبخند زد و گفت:سلام خانم آربین

    نتونستم بهش نگاه نکنم و لبخند پر مهرمو نثارش نکنم:سلام امیر

    امیر مهدی:حالتون خوبه؟

    با تعجب نگاش کردم...سابقه نداشت حالمو بپرسه

    تقریباً با خوشحالی نگاش کردم و خواستم بگم،خوبم...اما یاد حرفای اون روزش افتادم و گفتم:می بینی که چطورم...چرا می پرسی؟

    امیر مهدی:خب خدارو شکر،اینجوری که پیداست حالتون عالیه که.

    بعد با لبخند جذابی ادامه داد:به حضورتون عادت کرده بودم ده روزی میشه ندیدمتون.

    دیگه با این حرفش کاملاًهنگ کردم...این الان چی گفت...ولی همزمان با شکه شدنم یه حس خوبی توی وجودم ایجاد شد.

    با شور و شوق نگاش کردم و با خوشحالی گفتم:واقعاً دلت برام تنگ شده بود،آره امیر مهدی؟

    هیچی نگفت و موضوع رو عوض کرد و گفت:خب چه خبرا؟

    اما من می خواستم بدونم که امروز چرا اینجاست و با منی که به قول خودش هـ*ـر*زه بودم حرف می زد برا همین گفتم: تو که از من خوشت نمیومد،حالا چرا اومدی اینجا...نمی ذاری فراموشت کنم؟

    فراموشت کنم رو با صدای آرومی گفتم انگار خودمم باور نداشتم که بتونم کسی که همه ی عشق منه و رگام از اون خون می گیره رو فراموش کنم.

    امیر مهدی:هیچ کس نمی تونه زود به هدفی که می خواد برسه...اگر هم اینجوری باشه دیگه اون ذوق و خوشی رو نداره...تا دیر به هدفت برسی بیشتر قدرشو می دونی اما...هیچ وقت دست از هدفت بر ندار...هیچ وقت،حتی اگه تموم عالم مخالف باشن.

    این حرفو زد و رفت و منو با یه دنیا سوال و سردرگمی تنها گذاشت.

    با رفتن امیر مهدی،آیدا به دقیقه نکشیده اومد وبدون مقدمه گفت:دریا...اون پسر کی بود هان کلک؟

    -یه عزیز

    آیدا:اوه...اوه...پس چرا من از هیچی خبر ندارم خیلی ...خیلی بی شعوری.

    حالا هم که هیچی نشده.sorry lady-

    و همه ی ماجرا رو براش تعریف کردم.بعد از یه ذره حرف زدن از رستوران اومدیم بیرون...آیدا به سمت 206 سفیدش رفت منم به سمت ماشینم حرکت کردم...آیدا دوست جون جونیم بود...یه دختر شاد و سرزنده و از یه خونواده ی متوسط...از دوران دبیرستان با هم دوستیم و خیلی صمیمی تنها اون بود که از موقعیت خونوادم و اینکه پدرم شهاب آربین خبر داشت...به سمت خونه در حرکت بودم توی دلم پر از یه احساس شادی وصف ناپذیر بود،یه حس عالی،اون جمله ی آخر امیر مهدی خیلی معنی ها داشت...و منو به اسمون برد اونقدر که ذوق زده شدم...این دیدار یه دیدار اتفاقی بود...کاملاًاتفاقی...ولی شیرین ترین دیداری بود که باهاش داشتم،از خوشحالی جیغ خفه ای کشیدم...با همون خنده و شور و شوق وارد خونه شدم سویچو دادم دست راننده بابام که ماشینو تو پارکینگ پارک کنه خودمم داخل خونه شدم...رفتم تو اتاقم...از تو کمدم یه شلوار آدیداس سرمه ای که خط های سفید دو طرفش بود پوشیدم با یک تی شرت سفید که روی سـ*ـینه ش مارک آدیداس خورده بود...با فکر کردن به امیر مهدی شروع کردم به خندیدن و با خنده خودمو روی تخت ولو کردم و گفتم:عاشقتم پسر.

    ***​
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا