با سرعت دنبال آمبولانس میرفتم،وحشت کرده بودم امیر مهدی جلوی چشم من تصادف کرد...امیر عزیزم،وای خدا میترسم ...می ترسم که چیزیش بشه.
بعد از یه ساعت به بیمارستان رسیدیم،از ماشینم پیاده شدم و دنبال پرستارا که حالا امیر مهدی رو روی یه تخت گذاشته بودند می رفتم...امیر مهدی رو بردند تو یه اتاق و من مثل ابر بهار گریه می کردم و فقط صورت غرق خون امیر مهدی جلو چشام نقش می بست...مردک بی شعور اگه رانندگی بلد نیستی چرا رانندگی می کنی ،ولی این بهم آرامش میده که الان تو کلانتریه و داره اب خنک می خوره و تا امیر رضایت نده نمیاد بیرون.بعد از حدود یه ربع دکتر اومد پیشم و گفت:شما از بستگان این آقا هستید؟
-بله
دکتر:چه نسبتی باهاشون دارید؟
-ام...،نا...نامزدش هستم.
دکتر:اون به خون نیاز داره باید زود یه نفرو پیدا کنید که بتونه بهش خون بده.
با عجله گفتم:گروه خونیش چیه؟
دکتر یکم نگام کرد و گفت:یعنی شما که نامزدشید نمی دونید؟گروه خونیش....هست.
متاسفانه گروه خونی من....بود و نمی شد بهش خون بدم،گفتم:پس،چی کار کنیم،گروه خونی من با اون مطابقت نمی کنه،یادم رفته بود.
دکتر طوری نگام کرد که خر خودتی وبعد از یکم مکث گفت:به پدر یا مادرش زنگ بزنید که بیان.
با عجله رفتم سمت پذیرش ولی یادم اومد که من شماره ی هیچ کدوم از اعضای خونوادشو ندارم...رفتم سمت یکی از پرستارا که امیر مهدی رو اورده بود و گفتم:ببخشید...میشه گوشیه همون آقایی رو که تصادف کرده بودندوبهم بدید؟
پرستار:البته،خودم می خواستم بیام بهتون بدم و گوشیرو به سمتم گرفت،گوشیو از دستش گرفتم و دنبال شماره ی پدرش گشتم...دستام یاری نمی کردند و می لرزیدند اصلاً تعادل نداشتم...بلاخره شمارشو پیدا کردم و رفتم سمت پذیرش و گفتم:این شماره رو بگیرید...پدر اون مردی هستن که تصادف کرده بود همین الان اوردنش،بهشون خبر بدید.
مسئول پذیرش گوشی رو از دستم گرفت و شمارشو گرفت...نمی دونستم چی کار کنم،اگه اینجا می موندم خونواده ی امیر مهدی چی میگفتن،نمی گفتن تو کی هستی و اینجا چی کار می کنی،اگه یه دروغم سر هم می کردم که دکتر لوم می داد و رفتن هم که اصلاً نمی تونستم امیرمو تنها بذارم وای خدا!چی کار کنم؟
نیم ساعت بود همینجوری نشسته بودم و تو فکر بودم با صدای یه زن که با گریه می گفت:پسرم کجاست...ترو خدا...
به خودم اومدم...احتمال می دادم که مادروپدر امیر مهدی باشن،با گفتن حرف مرد که به پرستار گفت:پدرومادر همون پسرین که تصادف کرده...
مطمئن شدم،با عجله رفتم سمت حیاط بیمارستان...نمی خواستم منو ببینن .
شب شده بودو من همچنان تو حیاط بودم به پدر و مادرم هم گفته بودم که خونه ی آیدام.
بلاخره دلو به دریا زدم و رفتم داخل بیمارستان...رفتم جلوی اتاق امیر مهدی،پدر و مادرش اونجا نبودند...پس با خیال راحت نشستم...پرستار از اتاق امیر اومد بیرون،با عجله رفتم سمتش و با نگرانی پرسیدم:حالش چطوره؟
پرستار:خدارو شکر،خوبه...همین الان بهوش اومد.
با خوشحالی گفتم:واقعاً...پس می تونم برم ببینمش؟
پرستار:باید دکتر بیاد.
-ترو خدا...قول می دم طول نکشه.
پرستار:ولی...
Pleas-
پرستار با خنده گفت:باشه...ولی قول دادی زود بیای بیرون!
با خوشحالی گفتم:مرده و قولش
-مشکل اینجاست که مرد نیستی!
خندیدم و خواستم برم تو که یدفعه برگشتم سمت پرستار و گفتم:خانم پرستار؟
پرستار:بله؟
-میشه...میشه به پدر و مادرش نگید که من رفتم تو...اگه اومدن...تا من بیام بیرون بگو کسی نمی تونه ببیندش.
بعد از یه ساعت به بیمارستان رسیدیم،از ماشینم پیاده شدم و دنبال پرستارا که حالا امیر مهدی رو روی یه تخت گذاشته بودند می رفتم...امیر مهدی رو بردند تو یه اتاق و من مثل ابر بهار گریه می کردم و فقط صورت غرق خون امیر مهدی جلو چشام نقش می بست...مردک بی شعور اگه رانندگی بلد نیستی چرا رانندگی می کنی ،ولی این بهم آرامش میده که الان تو کلانتریه و داره اب خنک می خوره و تا امیر رضایت نده نمیاد بیرون.بعد از حدود یه ربع دکتر اومد پیشم و گفت:شما از بستگان این آقا هستید؟
-بله
دکتر:چه نسبتی باهاشون دارید؟
-ام...،نا...نامزدش هستم.
دکتر:اون به خون نیاز داره باید زود یه نفرو پیدا کنید که بتونه بهش خون بده.
با عجله گفتم:گروه خونیش چیه؟
دکتر یکم نگام کرد و گفت:یعنی شما که نامزدشید نمی دونید؟گروه خونیش....هست.
متاسفانه گروه خونی من....بود و نمی شد بهش خون بدم،گفتم:پس،چی کار کنیم،گروه خونی من با اون مطابقت نمی کنه،یادم رفته بود.
دکتر طوری نگام کرد که خر خودتی وبعد از یکم مکث گفت:به پدر یا مادرش زنگ بزنید که بیان.
با عجله رفتم سمت پذیرش ولی یادم اومد که من شماره ی هیچ کدوم از اعضای خونوادشو ندارم...رفتم سمت یکی از پرستارا که امیر مهدی رو اورده بود و گفتم:ببخشید...میشه گوشیه همون آقایی رو که تصادف کرده بودندوبهم بدید؟
پرستار:البته،خودم می خواستم بیام بهتون بدم و گوشیرو به سمتم گرفت،گوشیو از دستش گرفتم و دنبال شماره ی پدرش گشتم...دستام یاری نمی کردند و می لرزیدند اصلاً تعادل نداشتم...بلاخره شمارشو پیدا کردم و رفتم سمت پذیرش و گفتم:این شماره رو بگیرید...پدر اون مردی هستن که تصادف کرده بود همین الان اوردنش،بهشون خبر بدید.
مسئول پذیرش گوشی رو از دستم گرفت و شمارشو گرفت...نمی دونستم چی کار کنم،اگه اینجا می موندم خونواده ی امیر مهدی چی میگفتن،نمی گفتن تو کی هستی و اینجا چی کار می کنی،اگه یه دروغم سر هم می کردم که دکتر لوم می داد و رفتن هم که اصلاً نمی تونستم امیرمو تنها بذارم وای خدا!چی کار کنم؟
نیم ساعت بود همینجوری نشسته بودم و تو فکر بودم با صدای یه زن که با گریه می گفت:پسرم کجاست...ترو خدا...
به خودم اومدم...احتمال می دادم که مادروپدر امیر مهدی باشن،با گفتن حرف مرد که به پرستار گفت:پدرومادر همون پسرین که تصادف کرده...
مطمئن شدم،با عجله رفتم سمت حیاط بیمارستان...نمی خواستم منو ببینن .
شب شده بودو من همچنان تو حیاط بودم به پدر و مادرم هم گفته بودم که خونه ی آیدام.
بلاخره دلو به دریا زدم و رفتم داخل بیمارستان...رفتم جلوی اتاق امیر مهدی،پدر و مادرش اونجا نبودند...پس با خیال راحت نشستم...پرستار از اتاق امیر اومد بیرون،با عجله رفتم سمتش و با نگرانی پرسیدم:حالش چطوره؟
پرستار:خدارو شکر،خوبه...همین الان بهوش اومد.
با خوشحالی گفتم:واقعاً...پس می تونم برم ببینمش؟
پرستار:باید دکتر بیاد.
-ترو خدا...قول می دم طول نکشه.
پرستار:ولی...
Pleas-
پرستار با خنده گفت:باشه...ولی قول دادی زود بیای بیرون!
با خوشحالی گفتم:مرده و قولش
-مشکل اینجاست که مرد نیستی!
خندیدم و خواستم برم تو که یدفعه برگشتم سمت پرستار و گفتم:خانم پرستار؟
پرستار:بله؟
-میشه...میشه به پدر و مادرش نگید که من رفتم تو...اگه اومدن...تا من بیام بیرون بگو کسی نمی تونه ببیندش.
آخرین ویرایش: