کامل شده رمان دریای مرگ|darya و niazکاربران نگاه دانلود

نطر شما در مورد رمان درياى مرگ؟

  • عالى

    رای: 3 60.0%
  • خوب

    رای: 2 40.0%
  • افتضاح

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    5
وضعیت
موضوع بسته شده است.

darya shahidi

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/06/30
ارسالی ها
114
امتیاز واکنش
1,816
امتیاز
336
محل سکونت
كردستان
با سرعت دنبال آمبولانس میرفتم،وحشت کرده بودم امیر مهدی جلوی چشم من تصادف کرد...امیر عزیزم،وای خدا میترسم ...می ترسم که چیزیش بشه.

بعد از یه ساعت به بیمارستان رسیدیم،از ماشینم پیاده شدم و دنبال پرستارا که حالا امیر مهدی رو روی یه تخت گذاشته بودند می رفتم...امیر مهدی رو بردند تو یه اتاق و من مثل ابر بهار گریه می کردم و فقط صورت غرق خون امیر مهدی جلو چشام نقش می بست...مردک بی شعور اگه رانندگی بلد نیستی چرا رانندگی می کنی ،ولی این بهم آرامش میده که الان تو کلانتریه و داره اب خنک می خوره و تا امیر رضایت نده نمیاد بیرون.بعد از حدود یه ربع دکتر اومد پیشم و گفت:شما از بستگان این آقا هستید؟

-بله

دکتر:چه نسبتی باهاشون دارید؟

-ام...،نا...نامزدش هستم.

دکتر:اون به خون نیاز داره باید زود یه نفرو پیدا کنید که بتونه بهش خون بده.

با عجله گفتم:گروه خونیش چیه؟

دکتر یکم نگام کرد و گفت:یعنی شما که نامزدشید نمی دونید؟گروه خونیش....هست.

متاسفانه گروه خونی من....بود و نمی شد بهش خون بدم،گفتم:پس،چی کار کنیم،گروه خونی من با اون مطابقت نمی کنه،یادم رفته بود.

دکتر طوری نگام کرد که خر خودتی وبعد از یکم مکث گفت:به پدر یا مادرش زنگ بزنید که بیان.

با عجله رفتم سمت پذیرش ولی یادم اومد که من شماره ی هیچ کدوم از اعضای خونوادشو ندارم...رفتم سمت یکی از پرستارا که امیر مهدی رو اورده بود و گفتم:ببخشید...میشه گوشیه همون آقایی رو که تصادف کرده بودندوبهم بدید؟

پرستار:البته،خودم می خواستم بیام بهتون بدم و گوشیرو به سمتم گرفت،گوشیو از دستش گرفتم و دنبال شماره ی پدرش گشتم...دستام یاری نمی کردند و می لرزیدند اصلاً تعادل نداشتم...بلاخره شمارشو پیدا کردم و رفتم سمت پذیرش و گفتم:این شماره رو بگیرید...پدر اون مردی هستن که تصادف کرده بود همین الان اوردنش،بهشون خبر بدید.

مسئول پذیرش گوشی رو از دستم گرفت و شمارشو گرفت...نمی دونستم چی کار کنم،اگه اینجا می موندم خونواده ی امیر مهدی چی میگفتن،نمی گفتن تو کی هستی و اینجا چی کار می کنی،اگه یه دروغم سر هم می کردم که دکتر لوم می داد و رفتن هم که اصلاً نمی تونستم امیرمو تنها بذارم وای خدا!چی کار کنم؟

نیم ساعت بود همینجوری نشسته بودم و تو فکر بودم با صدای یه زن که با گریه می گفت:پسرم کجاست...ترو خدا...

به خودم اومدم...احتمال می دادم که مادروپدر امیر مهدی باشن،با گفتن حرف مرد که به پرستار گفت:پدرومادر همون پسرین که تصادف کرده...

مطمئن شدم،با عجله رفتم سمت حیاط بیمارستان...نمی خواستم منو ببینن .

شب شده بودو من همچنان تو حیاط بودم به پدر و مادرم هم گفته بودم که خونه ی آیدام.

بلاخره دلو به دریا زدم و رفتم داخل بیمارستان...رفتم جلوی اتاق امیر مهدی،پدر و مادرش اونجا نبودند...پس با خیال راحت نشستم...پرستار از اتاق امیر اومد بیرون،با عجله رفتم سمتش و با نگرانی پرسیدم:حالش چطوره؟

پرستار:خدارو شکر،خوبه...همین الان بهوش اومد.

با خوشحالی گفتم:واقعاً...پس می تونم برم ببینمش؟

پرستار:باید دکتر بیاد.

-ترو خدا...قول می دم طول نکشه.

پرستار:ولی...

Pleas-

پرستار با خنده گفت:باشه...ولی قول دادی زود بیای بیرون!

با خوشحالی گفتم:مرده و قولش

-مشکل اینجاست که مرد نیستی!

خندیدم و خواستم برم تو که یدفعه برگشتم سمت پرستار و گفتم:خانم پرستار؟

پرستار:بله؟

-میشه...میشه به پدر و مادرش نگید که من رفتم تو...اگه اومدن...تا من بیام بیرون بگو کسی نمی تونه ببیندش.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • darya shahidi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/30
    ارسالی ها
    114
    امتیاز واکنش
    1,816
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    كردستان
    پرستار با حالت مشکوکی گفت:چرا؟

    -آخه...چیزه....اونا خیلی از من خوششون نمیاد خب نمی خوام بفهمن که اینجام.

    پرستار که قانع نشده بود اما گفت:باشه.

    با خنده گفتم:مرسی...مرسی.

    و رفتم تو...با دیدن امیر مهدی روی تخت...چشام دوباره پر اشک شد،هیچ وقت امیرمو انقدر ناتوان ندیده بودم،با قدمایی لرزون رفتم سمت تختش و صدا زدم:امیر؟

    امیرمهدی با شنیدن صدام چشاشو باز کرد...با دیدنم تعجب کرد و با بی حالی گفت:شما...اینجا چی کار می کنید؟

    -پس کجا باشم...وقتی جلوی چشم من تصادف کردی انتظار داشتی برگردم خونه؟

    امیر هیچی نگفت...رفتم سمتش و دستوم نوازش وار روی صورتش کشیدم که خودشو عقب کشید و با عصبانیت گفت:چی کار می کنید؟

    با حالت مظلومی گفتم:معذرت می خوام وقتی تو رو اینجوری میبینم نمیتونم خودمو کنترل کنم.

    امیر مهدی با گفتن این حرفم آروم شد و گفت:پدرم...مادرم،اونا اینجا نیستند؟

    -چرا...همینجان،من دزدکی اومدم تو.

    امیر با صدای ضعیفی خندید که باعث شد منم یه لبخند بیاد رو لبم.

    -امیر درد که نداری...نمیدونی چه حالی شدم وقتی تورو اونجوری دیدم.

    امیرمهدی:خدارو شکر...خوبم...اینا که چیزی نیست...ایمانتون قوی باشه،اگه با همچین چیزایی خودتونو ببازید که دیگه هیچی...

    بعد از گفتن این حرفش سرفه کرد که با نگرانی گفتم:امیر...عزیزم...به خودت فشار نیار.

    بعد یه لیوان آب دادم دستش...خوردش و لیوانو ازش پس گرفتم و گفتم: من الان میرم ولی بهت سر می زنم...خداحافظ.

    جوابمو داد،وقتی به در رسیدم قبل از اینکه برم بیرون...رومو کردم سمتش و گفتم:دلم برات تنگ میشه...دوست دارم.

    و رفتم بیرون..خدارو شکر هنوز پدر و مادرش نیومده بودند فکر کنم حاله مادرش بد شده بود،پدرش هم بـرده بودتش هوا بخوره...با عجله از بیمارستان بیرون رفتم و سوار ماشینم شدم و با خودم گفتم:پیش به سوی خونه.

    خنده ی کوتاهی هم کردم...خوشحال بودم که الان امیر مهدی رفتارش باهام خوب شده و اینکه حالشم خوب بود...آهنگ مورد علاقمو گذاشتم و باهاش هم خوانی کردم و صداشم تا ته بردم بالا:



    شب از نیمه گذشتو من بدون وقفه بیدارم

    نخواب ای خواب تو شیرین که اغوشتو کم دارم

    نخواب ای خواب تو راحت،منو قبل از تنم حس کن

    اگه با ما شدن قهری منو از پیرهنم حس کن



    نذار باور کنم جسمت کنارم هستو روحت نیست

    چقدر این کودک بالغ ستاره بشماره تا بیست...ستاره بشمار تا بیست

    نذار باور کنم جسمت کنارم هستو روحت نیست

    چقدر این کودک بالغ ستاره بشماره تا بیست...ستاره بشماره تا بیست



    منو حس کن که مشکوکم به این مردی که خوابیده

    به این دستای دور از من،به عطری که پلاسیده

    تو که نسبت به من قلبت همیشه خوب و مسئوله

    نذار باور کنم فکرت یه جای دیگه مشغوله

    نذار باور کنم جسمت کنارم هستو روحت نیست

    چقدر این کودک بالغ ستاره بشماره تا بیست...ستاره بشماره تا بیست

    نذار باور کنم جسمت!!!

    چقدر این کودک بالغ ستاره بشماره تا بیست

    ستاره بشماره تا بیست.

    آوا بهرام"نیمه شب"

    ***
     

    darya shahidi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/30
    ارسالی ها
    114
    امتیاز واکنش
    1,816
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    كردستان
    یه ماه بعد

    کاورو کشیدن تا جسد پدر و مادرمو ببینم...نمیدونم چرا اینو می گن من میدونم که اونا اشتباه می کنن... اینایی که زیر این پارچه های سفیدن،پدر و مادر من نیستند،من یتیم نشدم...نه نشدم.

    پزشک پارچه های سفیدو برداشت...با برداشتن پارچه ها احساس کردم زمین زیر پام لرزید دنیا از حرکت ایستاد،یه قطره اشک از چشام چکید...باور نمی کردم،چند بار چشامو باز و بسته کردم تا ببینم واقعیه یا نه،دست های سرد و بی روحشونو گرفتم و دیگه این بار زار زدم...هق هق کردم ،فریاد زدم...نه نباید این اتفاق می افتاد نه من باور نمی کنم...اینا همش یه کابوسه،امکان نداره.

    پرستارا اومدن و منو به زور ازشون جدا کردند،پزشکی که دوست پدرم بود با عجله اومد به جایی که تقریباً مثه سرد خونه بود و متعلق به پدرم بود.

    اومد طرفم و با ناراحتی گفت:دریا...عزیزم،تسلیت می گم.

    با این حرفش بیشتر آتیش گرفتم...نمی تونستم باور کنم،هنوز نفهمیدم که چطور این اتفاق افتاد کسی که از همه اتفاقا خبر داره الان زخمیه،باید صبر کنیم که بهوش بیاد...اما الان اینا اصلاً مهم نیست،مهم اینه که من نمی تونم مرگشونو تحمل کنم،من آدم صبوری نیستم...خیلی سخته،خیلی.

    آیدین اومدو منو برد خونه،تو خونه که جای سوزن انداختن نبود همه ی اونایی که پدر و مادرمو می شناختن اونجا بودن،عموم رو دیدم،حال خرابش از دور هم معلوم بود،پدرم و عموم همدیگرو خیلى دوست داشتند.

    با بی حالی و چشایی قرمز روی مبلا نشستم،با دیدن عموم یاد بابام می افتادم.



    عموم و آیدین و چند نفر دیگه خاکشون کردند حالاهم میریم سر مزارشون.

    وارد ماشین شدم و ماشین حرکت کرد. تو ماشین فقط گریه می کردم،طوری که آیدین سرم داد کشید.می دونستم اونم حالش خوب نیست و ناراحته،اما من با داد کشیدن اون گریم شدت گرفت،من نمیتونستم تحمل کنم.

    ماشین وایساد و پیاده شدیم...با قدمایی لرزون به سمت مزارشون رفتم...گل هایی رو که خریده بودیم و با نوار مشکی بسته شده بودند رو روی مزارشون گذاشتم و وسط مزار هر دوشون نشستم و دوباره شروع به گریه کردم:مامان ،بابا...چرا منو تنها گذاشتین...چرا دریاتونو تنها گذاشتین،تو این دنیا من که به جز شما کسی رو نداشتم...من بدون شما چی کار کنم...این بار با فریاد گفتم:هان چی کار.
     
    آخرین ویرایش:

    darya shahidi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/30
    ارسالی ها
    114
    امتیاز واکنش
    1,816
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    كردستان
    و دوباره زار زدمو ادامه دادم:

    بابا،یادته وقتی کوچیک بودم می گفتی هیچ وقت تنهام نمی ذاری پس چرا تنهام گذاشتی و به قولت عمل نکردی...اگه اون حرفا همش مال بچگیم بود پس من الانم یه بچم که نیاز به پدر و مادرش داره...تو قول دادی اما بهش وفا نکردی و رفتی...بابا...وفا نکردی.

    رومو کردم سمت مزار مادرم و با هق هق گفتم:مامان تو چی ،تو که می گفتی دختر یکی یه دونه ی خودمی...تو چرا رفتی...قبل از این که به اون خونه ی لعنتی برین...تو نصیحت کردی و یه جوری نگام کردی انگار آخرین باره منو میبینی...آخرین بارم بود...اگه میدونستی...اگه احساس می کردی یه اتفاقی می افته چرا بهم نگفتی...چرا نگقتی تا منم بیام باهاتون...اگه الان زیر این خروار خاک ها بودم خیلی برام بهتر بود که بیام روی مزارتون و درد نبودنتونو تحمل کنم...من احمق باید باهاتون میومدم آره باید میومدم...اما نیومدم...شاید اگه میومدم الان همه چیز یه جور دیگه بود.

    با هر حرفی که میزدم اشکام پایین مومدن،عموم اومد طرفم و گفت:بیا دخترم بریم...خودتو هلاک کردی.

    دستمو کشید که ببرتم،ولی من دستمو از دستش دراوردم و گقتم:صبر کن عمو...صبر کن بزار یکم دیگه پیششون باشم.

    عمو با این حرفم عقب کشید و یکم دورتر از من وایساد،یکم دیگه اونجا نشستم و بلند شدم که برم اما لحظه ی اخر یه قولی دادم که زندگیمو تباه کرد:مامان...بابا ، دخترتون نمیذاره خونتون پایمال بشه...نمی ذاره،قول میدم که به خاک سیاه بنشونمشون...اونا دردی به من دادن که کمرمو شکست،دختر نازنازی شما تحمل این دردو نداشت...اما من انتقامتونو می گیرم.

    این حرفارو زدم و سنگ مزار هردوشونو بوسیدم و رفتم سوار ماشین شدم و به سمت خونه حرکت کردیم.

    ***
     
    آخرین ویرایش:

    darya shahidi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/30
    ارسالی ها
    114
    امتیاز واکنش
    1,816
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    كردستان
    امروز چهار روز از مرگ عزیزام می گذره تو این چهار روز آیدا و آیدین و عمو پیشم بودند و تنهام نذاشتن...اگه اونارو نداشتم چی کار میکردم،الانم دکتر گفته که می تونیم بریم با اون مرده صحبت کنیم.یه مانتو و شلوار مشکی پوشیدم و عینک دودیمو هم زدم...قرار بود آیدین و عموم هم بیان...اما به هیچ کدومشون نگفتم و با عجله رفتم سوار پورشه م شدم و به سمت مطب دکتر حرکت کردم...همونی که دوست پدرم بود از اون مرد هم نگهداری می کرد،نمیتونستیم ببریمش بیمارستان...حتی جسد مامان و بابا هم افراد خودمون با عجله آورده بودند به اون سرد خونه ای که کسی ازش خبر نداره...چون نباید پلیس می فهمید... اگه می فهمیدند اون موقع پای هممون گیر می افتاد...تو همین فکرا بودم که به مطب دکتر رسیدم. از ماشین پیاده شدم و وارد مطبش شدم،منشیش اونجا نبود و فقط خودش و من اونجا بودیم:سلام دکتر.

    دکتر:سلام دخترم.

    -حال اون مرد چطوره؟

    دکتر:بهتره

    -می تونه حرف بزنه؟

    دکتر:آره فقط مواظب باش خیلی بهش فشار نیاد

    -باشه

    اتاقشو بهم نشون داد و منم رفتم تو...اون مردو دو سه باری با ،بابام دیده بودم...روی یه تخت دراز کشیده بود،به سمتش رفتم و گفتم:سلام

    با شندین صدام روشو برگردوند طرفم وقتی منو دید هول شد و گفت:س...سلام دریا... خانم

    با مغروری ادامه دادم:اومدم چند تا سوال ازت بپرسم...می تونی جواب بدی؟

    نصیری:آره.

    بدون مقدمه گفتم:اونایی که اینکارو کردند کی بودن؟

    نصیری:کیا میتونن... این.. کارو کرده باشن دریا خانم جز پلیسا.
     
    آخرین ویرایش:

    darya shahidi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/30
    ارسالی ها
    114
    امتیاز واکنش
    1,816
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    كردستان
    زیر لب گفتم:حدس می زدم.

    نصیری: چیزی گفتین؟

    -نه،حالا بهم بگو چطور اون اتفاق افتاد

    سرفه ای کرد و گفت:همون تو اون خونه... بودیم و درباره ی یه...محموله ی پر سود...حرف می زدیم

    صداشو صاف کرد و ادامه داد:مامانتون هم اون روز برای...اولین بار اومده بود...نمی دونم چی شد که یدفعه...صدای شلیک اومد و بعدش صدای پلیس که می گفت:خونه رو محاصره کردیم.

    همه تعجب کرده بودیم...پلیس هیچوقت از جاهای ما خبر نداشت...مگر اینکه یکی گزارش داده باشه...پدرتون گفتن که یه عده مون سرشونو گرم کنن تا از زیر زمین فرار کنن...نمیدونم مادرتون چرا یدفعه اسلحه ای که رو میز بودو برداشت و خواست به یکی از پلیسا شلیک کنه...همه مون در تعجب بودیم که چرا مادرتون به جای اینکه به فکر فرار باشن خواستن یه پلیسو بکشن...و این برای هممون جایه سواله...اما متاسفانه وقتی که می خواست ماشه رو بکشه یکی از پلیسا به سمتش شلیک کرد و مادرتون...مادرتون...دار فانی رو وداع گفت اما تو لحظه ی آخر به من که پیشش بودم اشاره کرد که برم جلوش همه تو بهت بودن و هیچ کس کاری نمی کرد اروم رفتم سمتش و سرمو بردم نزدیکش...بریده بریده گفت:حالا به...حر...حرف فالگیر...رسیدم ..که...که گفت..شما طعم خوشبختی رو نمی چشید نه خودت نه شوهرت...و...و نه...حتی..دخ..ترت ،دخترت گرفتار یه عشق ممنوعه میشه که زندگیشو تباه می...میکنه همونطور که زندگی ...خودت ...نابود شد... و...تو هم پیشش نیستی که مو...مواظبش باشی...من..اون موقع به حرفاش...خندیدم...و گفتم زندگی من تباه شد اما نمی ذارم دخترم هیچوقت عاشق... بشه،اما تازگیا فهمیدم دختركم عاشق شده.

    این حرفو زد و دیگه...تموم کرد.پدرتون اونقدر شکه بود که نمیتونست حتی حرکت بکنه...ولی به خودش اومد و در یه تصمیم آنی اسلحه رو... برداشت و رفت بیرون...بدون وقفه به پلیسا شلیک می کرد...دیگه ما هم رفته بودیم بیرون،و مقابله پلیسا قرار گرفته بودیم...اما همون موقع منو زخمی کردن...دیگه داشتم بیهوش می شدم...به پدرتون نگاه کردم...می ترسیدم که یه اتفاقی براش بیافته و همون موقع پدرتون..خواست به یکی از پلیسا شلیک کنه که همون شخصی که مادرتونو...کشت به..پدرتون هم شلیک کرد...دیگه من چیزی یادم نیست چون همون موقع بیهوش شدم.
     
    آخرین ویرایش:

    darya shahidi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/30
    ارسالی ها
    114
    امتیاز واکنش
    1,816
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    كردستان
    تو بهت بودم و هضم حرفاش برام سنگین بود یعنی مادرم هدفش از گفتن اون حرفا چی بوده، چه چیزی زندگیه اونو تباه کرد ، قضیه ی عشق ممنوعه ی من چیه، مادرم فهمیده من عاشق شدم یعنی منظورش امیر مهدیِ... اما چرا زندگیه من نابود میشه...و مغزم از این این سوالای بی جواب داشت منفجر می شد... از یه طرف هم از خشم میلرزیدم و از اون شخص گمنام یه نفرت بی اندازه داشتم ...یه حس تنفر عمیق که نسبت به هیچ کس نداشتم...بدون اینکه حتی دیده باشمش.

    -من می خوام اون عوضیو بهم نشون بدی.

    نصیری:اما چطور؟

    -خصوصیات ظاهریشو بگو...اون موقع هر طور که شده پیداش می کنم.

    شروع کرد به حرف زدن و گفت و گفت و من با چشای متعجب پر از بهت نگاش می کردم...نه مطمئناً اون نیست،نه ،نه اون نیست .....بعد از این که حرفاش تموم شد با دستایی لرزون گوشیمو در آوردم و یه عکس که از امیر مهدی رو داشتم بهش نشون دادم و با صدایی که سعی می کردم نلرزه گفتم:اینه؟

    و تو دلم دعا می کردم که الان بگه اون نیست و من اشتباه فکر می کردم.

    به عکس نگا کرد و گفت:آره...آره خودشه.

    -م...مط...مطمئنی؟

    نصیری:آره...مطمئنم،من اون چهره رو هیچ وقت فراموش نمی کنم.
    كنترلمو از دست دادم و داد زدم:دروغ می گی...تو دروغ میگی،این امکان نداره،اون که تازه دو هفته س از جاش بلند شده...چطور می تونه...نه این امکان نداره،اون این کارو نمیکنه...

    و اشکام مهمون صورتم شدن.

    با صدای من دکتر اومد تو و با نگرانی گفت:چی شده دریا...چرا داد زدی؟

    اما من جوابشو ندادم اصلاً نمی تونستم حرف بزنم،دکتر یکم نگام کرد و گفت:بیا بریم دخترم.

    و دستمو گرفت و داشت می برد بیرون که نصیری با صدایی گرفته گفت:دریا خانم...باور کنید دروغ نمی گم... یکم مکث کرد و ادامه داد:من اون چهره رو خیلی خوب به یاد دارم اصلاً هم دلیلی نداره دروغ بگم...

    دیگه نموندم تا به حرفش گوش بدم و سریع از مطب زدم بیرون و به صدا زدن های دکتر هم گوش نکردم...فقط می خواستم از اونجا دور شم و یه جا خودمو خالی کنم.

    ساعت ها رفتم...وقتی به خودم اومدم بیرون شهر بودم ویه جای تقریباً خلوت.

    از ماشین پیاده شدم و با تمام توان فریاد کشیدم:خدایا...این چه جور عذابیه به من دادی خدا...چرا اینجوری امتحانم می کنی...چرا می گن خدا هوای بنده هاشو داره..تو که اصلاً هوای منو نداری...یا منو فراموش کردی؟تو خونواده ای بودم که به وجودت اعتقادی نداشتن اما من همیشه می دونستم وجود داری...بهت اعتقاد داشتم...حست می کردم،اما الان....به جرم کدوم گـ ـناه اینجوری مجازاتم می کنی و دارم تقاص پس می دم...خدا!من تحملشو ندارم...مرگ پدر و مادرمو تحمل کردم اما دیگه این خارج از توانمه...گنجایشم پر شده...خیلی سخته بفهمی کسی که عاشقانه دوسش داری و بی اون زندگی برات تلخه...قاتل عزیزات باشه...مسبب دردات اون باشه،واقعاً سخته... چه کسی تحملشو داره،که من دومیش باشم؟ حالا معنی حرفای مادرمو درک می کنم که من گرفتار یه عشق ممنوعه شدم..آره درک می کنم.
     
    آخرین ویرایش:

    darya shahidi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/30
    ارسالی ها
    114
    امتیاز واکنش
    1,816
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    كردستان
    اونقدر داد زدم که صدام درد نمیومد...ولی هنوز هم سبک نشده بودم... اما دیر شده بود برای همین سوار ماشین شدم و به طرف خونه حرکت کردم.

    وقتی وارد خونه شدم آیدین با خشم اومد طرفم و گفت: تا الان کجا بودی دختره ی دیوونه هان؟می دونی ساعت چنده؟

    به ساعت نگاه کردم...راست می گفت دیر بود،کم پیش میومد تا این ساعت بیرون باشم،اما دیگه اینا اهمیت نداشت...بی توجه به آیدین راهمو کشیدم سمت اتاقم خواستم از پله ها برم بالا که آیدین دستمو گرفت و گفت:چرا جواب نمی دی...هممون از نگرانی داشتیم می مردیم احمق...دوستت همین الان رفت بیچاره نمی دونی چه حالی داشت؟تو فقط به فکر خودتی...یکم ملاحظه ما رو هم بکن.

    خودم عصبانی بودم..با حرف های اون بیشتر عصبی شدم و ناگهان هلش دادم عقب که نزدیک بود بیفته...با صدایی که از خشم دو رگه شده بود گفتم:تو چه نسبتی با من داری...هان...پدرمی،شوهرمی...نامزدمی...دوس پسرمی...چیمی،هان؟ پس لازم نیست نگران من باشی و برا من تعیین تکلیف کنی شیر فهم شد؟

    و بدون حرف دیگه ای و در مقابل چشای متعجب و ناراحت آیدین به سمت اتاقم حرکت کردم.

    ديگه از اون دریا خبری نبود من همون شب از اون زندگی خداحافظی کردم و به زندگی جدیدم که پر از سیاهی و تاریکی بود سلام کردم.

    ***

    "چهار سال بعد"

    روی صندلی گهواره ای که تو زیر زمین بود نشستم...کلتم توی دستام بود...به التماس کردن های پی در پی اش بی تفاوت بودم...صدای گوشخراشش مدام توی سرم می پیچید و منو برای انجام کارم بیشتر وسوسه می کرد...سرم از اون همه سر و صدا درد گرفته بود...درست مثل سردرد های همیشگی این چهار سال...همونطور که اسلحه توی دستم بود سرم رو توی دستام گرفتم و با صدای خشن و سردم که این چهار سال باهاش خو گرفته بودم گفتم:احمق...نادون...خفه.

    شرافت نیا با ترس و لرز گفت:غلط کردم...دریا خانوم منو به خودم ببخشین میدونم چه خیانتی بهتون کردم و محمولتونو گزارش دادم ولی شما به بزرگی.....

    خواست ادامه بده ...که کلتم رو آوردم بالا و شلیک کرد درست وسط دو ابرو...جزای کسی که به دریا آربین خــ ـیانـت کنه همینه....مرگ...بعضی وقت ها حس می کنم این من همون منِ چهار سال پیش نیستم بعضی وقت ها این شعر رو زیر لب زمزمه می کنم:اگر کوه ها کر نبودند....اگر آب ها تر نبودند...اگر باد می ایستاد...تو را میتوانستم از دور یک بار دیگر ببینم...

    ای کاش زندگی تلخ من سکانسی از یه فیلم غم انگیز بود...که می شد به عقب برش گردوند،به روزایی که مادر و پدرم کنارم بودن و من وارد این بازی خطرناک نمی شدم....چهار سال تموم جون کندم بهترین مربی های ورزش های رزمی و تیر اندازی رو در اختیار داشتم، با کمک آیدین تونستم به اینی که الان هستم برسم سخت بود اما ارزشش رو داشت...تمام این چهار سال روی خودم کار کردم تا به اینجا برسم و الان روی تختی پادشاهی می کنم که قبلاً قلمرو پدرم بود....پدر عزیزم...والان که قدرت و افراد زیادی دارم برای انتقام برگشتم.... انتقام مرگ پدر و مادرم....از...عشق قدیمیم...امیرمهدی... امیر مهدی الان سی و یک سالشه...هه....به خاطر کار بزرگی که برای پلیس انجام داد یعنی به قتل رسوندن شهاب آربین....ارتقای درجه گرفت و الان سرگرد نیک اندیش....در به در دنبال منه تا وارث قدرت شهاب آربین رو....دریا آربین...دختری که به خوبیه اسم خودش می شناسه دستگیر کنه و من چه خواب های قشنگی برای اون روز دیدم.
     
    آخرین ویرایش:

    darya shahidi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/30
    ارسالی ها
    114
    امتیاز واکنش
    1,816
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    كردستان
    از پله ها بالا رفتم و به آدمام گفتم که جسد و گم و گور کنند...رفتم تو اتاقم و روی مبل چرم مشکی داخل اتاقم نشستم...چند تا تقه به در خورد بیا تویی گفتم که آیدین با لبخند جذاب هميشگى وارد اتاق شد..

    آیدین:دریا جان...عزیزم محموله ی هروئین رسیده دم مرز میدونی که خودت حتماً باید باشی...عشقم...

    با اخم ظریفی که وقتها ست زینت صورتم شده گفتم:باشه لباس می پوشم بریم...

    یاد روزی افتادم که آیدین عشقشو بهم اعتراف کرد...بهم گفت میدونه که دوسش ندارم اما...هیچ وقت از خودم نرونمش...گفت من از حدم فراتر نمیرم تو هم منو نرنجون...

    واسه همین وقتایی که اینطوری صدام می زنه مخالفتی نمیکنم اما کاملاً بی احساس و سردم،سرد...سرد...یه ادم یخ.

    یه مانتوی خاکی تنگ و کوتاه پوشیده بودم با شلوار مشکی و شال مشکی،کلتم رو زیر مانتوم قایم کردم و با یه ارامش خاص که مختص این رو ازم بود به طرف ماشین رفتم بدون کوچیکترین استرسی.

    دو تا ماشین مشکی شاسی بلند با شیشه های دودی هم جلو تر از ما حرکت می کردن...بادیگاردا و محافظا توش بودن...من و ایدین هم توی لیموزین بودیم...

    بعد از حدود دو ساعت به مرز رسیدیم...از ماشین پیاده شدیم هوا خیلی سرد بود..باد سردی که می وزید شن ها رو با خودش جابه جا می کرد و به دلیل گرد و خاک تا دو قدمیت رو نمی تونستی ببینی...یه رولز رویس مشکی با شیشه های دودی کمی اونطرف تر پارک شده بود همه بادیگاردا دورم کرده بودن و آیدین هم نزدیک من وایساده بود....محتشم از توی رولز رویس اومد بیرون. یه محافظ هم پشت سرش بود، حرکت کرد طرف من و با جدیت همیشگیش گفت:آماده اس

    -آره

    محتشم:باید محموله رو چکش کنم...با سر به احسان "بادیگارد"اشاره کردم که محافظ رو با خودش ببره بالای محموله که جنسارو چک کنه...احسان هم اطاعت کرد...نگاهم رو یه دور اطراف چرخوندم ،افراد و نوچه هامو جوری اموزش داده بودم که از هیچی هراس نداشتن توی ته چهره ی هیچ کدوم ترسی احساس نمی شد...و من...من کاملاً خونسرد بودم..بدون هیچ ترس و اضطرابی...بادیگارد محتشم اومد و دو گوشش چیزی گفت که لبخندی روی لب های محتشم نشست و گفت:عالیه ....عالی...از دریا آربین چیزی جز این انتظار نمی رفت...با اجازتون ما دیگه محموله رو بار کنیم.

    پوزخندی زدم و گفتم:اول پولو رد کن بیاد.

    محتشم:چرا عصبانی میشید خب...

    بعد به بادیگاردش اشاره کرد که یه سمت ماشین رفت و بعد از چند دقیقه با یه ساک مشکی برگشت...ساک رو داد به محتشم و عقب ایستاد...محتشم کیف رو به طرفم گرفت به آیدین اشاره کردم...آیدین کیف رو گرفت و رو کاپوت یکی از ماشینا گذاشت....چند دقیقه توی ساک کنکاش کرد بعد رو به من با لبخند گفت:تکمیله...

    فقط سرمو تکون دادم به محتشم گفتم می تونه هروئین رو بار بزنه.

    ***
     
    آخرین ویرایش:

    darya shahidi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/30
    ارسالی ها
    114
    امتیاز واکنش
    1,816
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    كردستان
    به کارت مهمونی تو دستم نگاه کردم...بهبودی یکی از گردن کلت های این حرفه که با هم چند باری کالای قاچاق بار کردیم.....یه مرد سی و هشت ساله....ولی پر از هواهای نفسانی تو این مدت به پارتی ها و مهمونی های گاه و بیگاهش عادت کرده بودم.....الان هم ترتیب یه جشن بالماسکه رو داده بود.....من هم لباس پوشیده داشتم به مکان مهمونی نگاه می کردم....بعد از خوندن نشونی....کارت رو روی میز پرت کردم و نگاهم رو چرخوندم که با ایینه تلاقی کرد....چشمای آبیم با سایه ی مشکی جلوه خاصی داشت مزه های بلندم رو آرایشگر برام ریمل کشیده بود....لبای برجستم رو رژ لب جگری زده بود و صورتم از همیشه سفید تر و زیبا تر جلوه می نمود...مو های قهوه ای-طلاییم رو روی شونه هام آزادانه رها کرده بودو یه تل مشکی براق به رنگ لباسم روی موهام جا خوش کرده بود....لباس مشکی حریر که از جلو تا روی زانو بود و از پشت دنباله داشت بر خلاف پایین تنه اش....بالا تنه اش کاملاً پوشیده بود و یقه آخوندی که روی یقه اش مروارید های برلیان براق سفید خود نمایی می کرد و آستین هاشم حاقه ای بود و باز مروارید روش کار شده بود و فوق العاده زیبا و خیره کننده بود وقتی توی رگال مغازه ی همیشگی که ازش لباس می خرم دیدمش واقعاً شکه شدم یه چیز خاص یود و توی ویترین می درخشید... مانتوی قرمز جیغ و شال مشکی وکفش های ورنی مشکی، کیف چرم قرمز و تموم .....نمی شد منکر این شد که با توجه به صورتم دختر جذابی هستم اما خیلی رویایی و خاص نیستم.... رفتم پایین بادیگارد ها جلوم خم و راست می شدن...رفتم سمت ماشین،آیدین و چند تا از بادیگارد ها تو لیموزین منتظرم بودن....نمی دونم چرا اما یه دلشوره ی خاصی داشتم...یه اضطراب عجیب غریب که هیچ ازش سر نمی آوردم و همین گیجم کرده بود که بعد از این همه مدت چرا قلبم ضربانش تند شده؟چرا کرخت شدم...

    بعد از یه ساعت و نیم که برای من یک قرن طول کشید رسیدیم،ماسک بالماسکه رو از تو کیفم بیرون آوردم....ماسک خوشکلی بود،مشکی بود که توش طرح های قرمز داشت...روی صورتم درستش کردم و رفتم بیرون....داخل باغ شدیم یه باغ فوق العاده عظیم کسی من رو نمی شناخت چون ماسک بیشتر فضای صورتمو آشغال کرده بود با همون هیجانی که داشتم روی یک میز دو نفره با آیدین نشستم و بادیگاردا نامحسوس م رو زیر کنترل داشتن...مانتو شال و کیفم رو به دست خدمتکار دادم و روی مبل جا خوش کردم که صدای آیدین منو به خودم آورد
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا