کامل شده رمان بازوبندهای طلا | _Aramis.H کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Aramis. H

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/03/07
ارسالی ها
381
امتیاز واکنش
2,691
امتیاز
471
سن
24
محل سکونت
جنوب فارس
بازوبندهای طلا.jpg
نام رمان : بازوبند‌های طلا
ژانر: فانتزی ، معمایی، عاشقانه
نویسنده :Aramis. H کاربر انجمن نگاه دانلود
ناظر: @*سیما*
...
خلاصه رمان
پسری به نام کای، با بال‌های طلایی در آسمان مصر به پرواز درامد. او در کودکی گم شد و مردی که به تازگی همسر و فرزندش را ازدست داده بود، سرپرستی او را به عهده گرفت.
کای سال ها بعد برای علاج این مرد مهربان، عازم سفر ماجراجویانه‌ای می شود‌ که حقایق زیادی را آشکار خواهد ساخت...
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • *SiMa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/04/17
    ارسالی ها
    1,175
    امتیاز واکنش
    23,337
    امتیاز
    948
    به نام خدا
    p7rz_231444_bcy_nax_danlud.jpg

    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.
    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن رمان؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.

    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    مقدمه
    درباره‌ی مصر، داستان ها و افسانه های زیادی شنیده‌ایم؛ اما در این کتاب شاهد مصری کاملا متفاوت خواهیم بود. داستان‌ها و حکایت‌های افراد مختلف در یک سفر طولانی و ماجراجویانه را پیگیری کنید تا به پاسخ معماها برسید.
    ...
    شبِ تاریک و وهم برانگیزی بود. کودکی درمانده و گریان، خود را به یک کوچه‌ی تنگ که در زیر نور مهتاب به سختی می‌شد مسیر آن را دید، رساند.
    در همین راستا مردی غم‌زده، در مقابل ورودی خانه‌ی خود ایستاده بود. با نگاهی پر از حسرت به داخل خانه خیره ماند و توانی برای ورود به آن را نداشت، امروز برای او در آن برف سنگین، گرمای خانه و خانواده از بین رفت.
    صدای برهم خوردن در چوبی و زوزه‌ی باد، تنها چیزی بود که آن مرد غمگین می‌شنید. ناگهان صدای نفس کشیدن موجود زنده‌ای به گوشش رسید. متعجب به کوچه‌ی تنگ و باریک نگاهی انداخت، این سو و آن سو را جست؛ اما چیزی نیافت.
    به خیال این که ذهن پریشانش دچار توهم شده، خواست وارد خانه‌اش شود. قدمی به جلو برداشت که در انتهای کوچه، برف‌ها تکان خوردند و یک آن کودکی نمایان شد.
    کنجکاو به سمت او رفت. کودک به‌سختی نفس می کشید و از سرمای شدید مانند یک تکه یخ، سرد بود‌.
    مرد با دیدن کودک یخ‌زده، احساس کرد باری دیگر صاحب خانواده شده و این رحمتی است از درگاه الهی؛ با همین خوش خیالی او را در آغـ*ـوش کشید و به داخل خانه برد.
    آتش روشن کرد و به آن کودک غذای گرم داد، پتو را تا کمرش بالا کشید و مقابل او نشست.
    کودک نگاهی به سوپ میان دستانش انداخت و سپس به آن مرد که چهره‌ی مهربانش زیر یک ریش‌ بلند پنهان شده و دستان آفتاب سوخته‌ی خود را به هم گره زده بود، خیره شد.
    در کمال حیرت پرسید:
    - آیا شما پدر من هستی؟
    مرد ابتدا متعجب گشت؛ اما بلافاصله لبخند را جایگزین حیرت کرد و با مهربانی دستی میان موهای طلایی پسرک کشید.
    در جواب گفت:
    - بله من پدر توام، پسرم...
    به بازوبندهای طلایی او، چشم دوخت و ادامه داد:
    - پسرم کای!
    ***
    «کای»
    همانطور که می دویدم، هیزم ها را محکم گرفتم تا مبادا از میان دستانم رها شوند.
    باز هم مانند همیشه پسران زورگو و نامتعادل شهر، مرا در کوچه‌های خاکی و باریک از میان خانه‌های گِلی و سنگی، دنبال می کردند. دویدن من و تحقیر کردن آن‌ها، وجه مشترک روزهای اخیرم شده بود.
    - هی وایسا کای!
    - بالاخره گیرت میاریم.
    - مثل همیشه کتک می‌خوری پسره‌ی هیزم شکن!
    از میان فریادهای آن‌ها «هیزم شکن» را به وضوح شنیدم، باید گفت حق با اوست.
    بله من پسر هیزم شکن شهر بودم، کای فرزند «مورتُن» تنها هیزم شکن کل شهر «عابدین».
    با دیدن پرتگاه، ایستادم. آهی کشیدم و به سمت آن‌ها که چند قدم دورتر نفس نفس می زدند‌، برگشتم. هیزم‌ها را با کمک یک تکه شال، دور کمرم گره زده و دستانم را هم بالا بردم. سعی داشتم آن‌ها را قانع کنم.
    - ما که با هم دعوا نداریم دوستان!
    «بهاتوا» پسرِ یکی از مردان برجسته‌ی شهر بود که چهره‌ی نسبتاً خوبی داشت و با آن دماغ پهن و چشمان بزرگ، خود را جذاب‌ترین پسر عابدین می‌خواند.
    با خوشحالی نزدیک آمد و گفت:
    - گفتم که گیرت میاریم!
    اشاره‌ای به نوچه‌هایش کرد ‌و هر سه جلو آمدند. آن‌ها اندام درشت‌تر و چهره‌های جذاب‌تری داشتند؛ اما از کودکی به بهاتوا خدمت می‌کردند.
    به سمت من آمدند. من هم خواستم از آن‌ها دور شوم و قدم به قدم آن‌ها، به عقب می‌رفتم. تا اینکه زیر پاشنه‌ی پای راستم خالی شد، با یک نگاه فهمیدم لبه‌ی پرتگاه ایستاده‌ام.
    همچنان با لبخند کریه به سمتم می آمدند. پوفی کشیدم و با سری افتاده، مانند همیشه هیزم‌ها را از کمرم جدا کرده و آن‌ها را روی زمین قرار دادم. گفتم:
    - من تسلیمم!
    بهاتوا پوزخندی زد.
    - شنیدین چی گفت؟
    آن دو خندیدند که ادامه داد:
    - گفت تسلیمه، مگه چاره‌ی دیگه‌ای هم داره؟
    دیگری گفت:
    - مثل همیشه یه خورده باید یادگاری بزاریم واسه‌ش، همین!
    بهاتوا: درسته! پسرک هیزم شکن، امشب هم بدون هیزم میره خونه.
    چشمانم را در حدقه چرخاندم. اهل دعوا و مرافه نبودم، برای همین همیشه تسلیم زورگویی‌های آن سه ثروتمند می‌شدم.
    تا قدمی به سوی من برداشت، ناگهان یکی از پاهایش به سنگریزه گیر کرد و به زمین افتاد، دوستانش هم از زمین خوردن او به خنده افتادند.
    با عصبانیت و نگاه برزخی به سمتم آمده و مرا با دو کف دست به عقب هول داد. از جثه‌ی کوچکش پیدا نبود؛ اما قدرت بدنیِ فراوانی داشت. زیرا با همان ضربه، از دره پرت شدم.
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت 2
    خیال می‌کردم این دره‌ی عمیق و سنگ‌های ریز و درشت اطرافش، پایان زندگی من خواهد بود. باید اعتراف کنم در یک لحظه تمام آینده برایم هیچ شد و با خود می‌اندیشیدم که صرفاً به کمک معجزه‌ای بزرگ می‌توانم از این دره نجات یابم. همانگونه که از دره‌ی عمیق به زمین خشک فرود می آمدم، به یاد پدر افتادم. او تمام عمر مرا به تنهایی و بدون حضور مادر، بزرگ کرد و حالا که در بستر بیماری بود؛ وظیفه مراقبت از او بر عهده‌ی من است.
    اگر من در این سقوط به کام مرگ رفته و بازنگردم، چه اتفاقی برای پدرم خواهد افتاد.
    عمق آن پرتگاه به اندازه کافی زیاد بود که تمام زندگی خود را مرور کنم. سرم را به طرفین تکان دادم تا از رویا خارج شوم.
    باز هم در افکار بیهوده غرق بودم که ناگهان به ذهنم رسید هیچ چیز در آن لحظه به اندازه‌ی داشتن بال مفید نیست، کاش بال داشتم تا همچو پرنده‌ها بال زده و از ‌فرود سریع خود جلو گیری کنم.
    کاملا بی اراده فریاد زدم:
    - «کاش بال داشتم»!
    ناگهان از زمین دورتر شده و به سمت آسمان کشیده شدم. نمیدانم چگونه و چطور شد که بال‌هایی طلایی رنگ، از بازوبندها تا کمرم شکل گرفت.
    با دیدن درخشش بال‌های طلایی که در آفتاب سوزان مصر خودنمایی می‌کردند‌، با شادمانی فریاد زدم:
    - باورم نمیشه، این غیرممکنه!
    با یک فریاد طولانی که صدایم را در آسمان پخش می‌کرد، بال زدم و یک متر فاصله باقی مانده میان خود و زمین را به صدها متر رساندم.
    با شادی فراوان به بالای دره رفتم و به محض این‌که پاهایم زمین را لمس کردند، بال ها محو شدند.
    هیجان زده هیزم‌ها را که بهاتوا و دوستانش برخلاف روزهای قبل همانجا رها کرده بودند، برداشتم. نمی‌توانستم برای گفتن این موضوع به پدر، حتی چند لحظه هم صبر کنم.
    سال‌ها کنجکاو بودم که چطور همزمان با رشد بدن‌م، بازوبندها نیز تغییر سایز می دادند و این که چرا هرگز از من جدا نمی‌شوند هم، برایم مانند معما بود.
    اکنون به این فکر افتادم که چگونه بازوبندها تبدیل به بال شدند؛ این سوال نیز به سوال‌های بی‌جوابی که در زندگی‌ام داشتم، اضافه شد.
    در حل معما و خیال بافی افتضاح بودم و منشأ تمام این ها، پدری بود که جواب همه‌ی سوال‌هایم را داشت.
    به سرعت خودم را به خانه رسانده و با خوشحالی فریاد زدم:
    - پدر ، من اومدم!
    مکث کردم ولی از لحن شادمانم کاسته نشد.
    - پدر این دفعه قرار نیست تو سرما بخوابیم. هم هیزما رو آوردم و هم یه اتفاقی افتاد که اگه نگم، به احتمال زیاد از هیجان و شادی میمیرم!
    باز هم پاسخی نشنیدم. خانه‌ی ما همانند تمام فقرا و خانواده‌های بی بضاعت مصر، از گِل ساخته شده بود و دو‌تا اتاق، یک دالان و یک درخت خشکیده میان حیاط کوچکمان، این خانه‌ی فقرانه‌ی ما را تشکیل می‌داد. وارد اتاق پدر شدم و با تردید زمزمه کردم:
    - پدر داری میشنوی؟
    وقتی پدرم را رنگ ‌پریده و با حالی به مراتب وخیم‌تر از قبل در بسترش دیدم، با عجله به سویش دویده و با ناراحتی پرسیدم:
    - پدر! حالت خوبه؟
    به سختی لب‌هایش را تکان داد و آرام گفت:
    - پسرم، می‌خوام یه چیزی رو بهت بگم...
    - میشنوم!
    - تو پسر مـ...
    به سرفه افتاد و نتوانست ادامه دهد. حال وخیم او را که دیدم، ایستادم و گفتم:
    - نمیتونم طاقت بیارم، باید یه طبیب خبر کنم!
    با عجله و بی‌توجه به او که با ایما و اشاره مانع من می شد، به دنبال طبیب رفتم.
    عابدین بسیار گرم بود. آفتاب سوزان، خشکسالی، خانه‌های گلی و لب‌های ترک خورده‌ی مردم، این شهر را همچو یک بیابان و تعدادی انسان زنده که به اجبار در آن زندگی می‌کردند، نشان می‌داد.
    پس از مشقت فراوان، توانستم طبیب کهن‌سالی ‌را که تنها طبیب حال حاضر شهر به شمار می‌رفت، با خود به خانه ببرم.
    طبیب پس از معاینه گفت:
    - کای! حال پدرت به شدت بد ه و فقط یه گیاه میتونه مداواش کنه...
    از مکث طولانی‌اش، کلافه شده و پرسیدم:
    - چه گیاهی؟
    - مطمئن نیستم که تو بتونی پیداش کنی، شاید باید این روزای آخر رو به خوشی باهم بگذرونید و وقتت رو بیهوده صرف بدست آوردن اون گیاه نکنی.
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت3
    تا خواستم بار دیگر سوالم را تکرار کنم، صدای لرزان پدرم مانع شد.
    - پ... پسرم، تو پسر من...
    دستش را گرفتم، میدانستم مانند همیشه به من قوت قلب می‌دهد. به همین دلیل گفتم:
    - میدونم پدر... میدونم من پسر توام، پسر قدرتمندِ تو!
    یک قطره اشک از چشمانم چکید، با این حال لبخند زدم.
    پدرم باور داشت همانطور که بازوهای بزرگی دارم، همانگونه نیز قدرت فراوانی هم دارم؛ اما برخلاف انتظار او، من اینگونه نبودم. من در واقع پسر دست و پاچلفتی‌ای بودم که هرروز از پسران نحیف و ریز جثه‌ی ثروتمندان، مورد ضرب و شتم قرار می‌گرفت.
    پدر سرش را به طرفین تکان داد و خسته از ناتوانی، سکوت کرد. نگاهم به سوی آینه‌ی کوچک روی میز چوبی کنار تخت پدرم، افتاد. به چهره‌ی خود خیره شدم، یک مصریِ متفاوت با پوست نسبتا روشن‌تر از دیگران، موهای قهوه‌ای، چشمان عسلی، بینی باریک و لب‌های متوسط‌.
    رو به طبیب پرسیدم:
    - نگفتید چه ‌گیاهی؟
    طبیب آهی کشید و زمزمه ‌کرد‌:
    - پاپیروس!
    چشمانم از حیرت، گرد شد. در آن زمان کمیاب ترین گیاه ممکن در کل سرزمین، پاپیروس بود.
    درمانده به طبیب خیره شدم. طبیب هم غمگین، نگاهی گذرا به من انداخته و پس از گذاشتن دستش روی شانه‌ام برای تسلی، از خانه بیرون رفت.
    به پدر چشم دوختم. نمی‌دانستم از‌ پس یافتن گیاه برخواهم آمد یا خیر؛ اما باید سعی خودم را می کردم. در تمام این سال‌های عمرم با توجه به نبود مادر، وابستگی من به او بیض از اندازه بود. میدانم اگر پدرم نباشد، من نیز مدت زیادی دوام نمی‌آورم.
    دستش را گرفتم، گفتم:
    - پدر! میدونم بهم ایمان داری. اگه الان میتونستی حرف بزنی، حتماً می‌گفتی پسرِ من کای، با بازوهای طلاییش از پس هر کاری برمیاد!
    تک خنده‌ای کرده و ادامه دادم:
    - این بار می‌خوام به همه ثابت کنم تو راست می‌گفتی، می‌خوام بفهمن مورتن کسی نیست که بداهه بگه.
    سپس آرام دستش را بـ..وسـ..ـه زدم.
    به خانه همسایه رفتم و از او خواستم در غیاب من از پدر مراقبت کند، او نیز ‌با مهربانی پذیرفت.
    به خانه بازگشتم تا برای آخرین بار دست پدرم را ببوسم. پدر همچنان رمقی برای سخن گفتن نداشت. با دیدنم باز هم خواست پیغامی را به من برساند، سکوت کردم تا صدای آرام او را بشنوم. پس از سعی و کوشش فراوان، توانست دو کلمه بگوید، او بریده بریده گفت:
    - هم... هم‌خون ن...نیستیم.
    مرد همسایه که برای راهی کردن من آمده و بربالین پدر ایستاده بود، متعجب ‌به من و سپس به پدر خیره شد. آن زمان متوجه نشدم منظور پدر چیست، برای همین با نگاه مشکوفانه به مرد همسایه چشم دوختم.
    مرد همسایه با تعجب، زیر لب گفت:
    - اون پدر واقعیت نیست!
    حیرت زده شدم، به گوش‌هایم اعتماد نداشتم؛ خیال کردم این گوش‌ها درست نمی‌شنیدند.
    با این وجود دستان پدر را باری دیگر بـ..وسـ..ـه زدم، همان دستانی که به دلیل سیر کردن شکم من از زمان کودکی‌ام تا به امروز، زخم خورده و ضخیم شده بودند. مهم نبود در بستر بیماری چه می‌گفت، او همیشه و تا ابد پدر من می‌ماند.
    ***
    دو‌روز بعد، سرانجام زن همسایه که به مهربانیه مادر نداشته‌ام بود، به رفتن من رضایت داد. او در این دو روز من را به یافتن راه چاره‌ی دیگری ترغیب می‌کرد؛ اما گویا من فقط یک راه داشتم.
    تا رضایت او را شنیدم با خداحافظی از مرد همسایه و نکات مختلفی که همسرش به من گوشزد کرد، سفرم را آغاز نمودم.
    خبری از بهاتوا و نوچه‌هایش نبود. از زن همسایه شنیدم که فکر می کنند آن روز من را از دره پرت کرده و به قتل رسانده اند، به همین دلیل در این چند روز اخیر پنهان شده بودند.
    با یادآوری آن روز و اتفاقی که افتاد، به بازوهایم چشم دوختم؛ این بازوبندها بدون شک جادویی بودند‌. به این فکر کردم که آیا کلمات نامفهومی که به زبان باستانی در آن حکاکی شده بود هم، یک وِرد جادویی است یا خیر.
    - هی رفیق! بدون من می‌خوای بری سفر؟
    این صدای آزار دهنده را می‌شناختم، «پادوک».
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت 4
    پادوک تنها دوستی بود که داشتم. او صورت لاغر و بینی‌ گرد و کوچک، لب‌های بزرگ و چشمان به شدت سیاه‌رنگی داشت. همیشه حرف های بزرگ می زد (یا به روایتی دیگر بلف می‌زد) اما در مواقع ضروری، حتی ممکن بود بی‌عرضه‌تر از من عمل کند. تنها کاری که می‌توانست انجام دهد، ساختن چیزهای عجیب و ناقص بود.
    - تو اینجا چی کار می‌کنی؟
    نگاه مغروری به سر تا پاهایم انداخت و گفت:
    - شوخی می‌کنی دیگه؟ توی این شهر هر اتفاقی بیافته من خبر دار میشم... منم باهات میام‌.
    خودپسندی از تک‌تک کلماتش پیدا بود. بقچه‌ام را روی شانه هایم جا به جا کردم، با کنایه گفتم:
    - اره درست میگی. از اونجایی که پدرت شهرداره، باید حدس می‌زدم!
    اخم کرد.
    - حداقل هیزم شکن نیست.
    - پدر منم نیست... دیگه نه!
    خندید و گفت:
    - چون تو جای اونو گرفتی؟
    بی‌تفاوت همانطور که نگاهم به مسیر خروجی شهر بود، گفتم:
    - خب حداقلش اینه که من یه شغل دارم، تو چی؟
    ابرو بالا انداخت و به ظاهر تعجب کرد.
    - من مخترعم!
    در همین حین یکی از اختراعاتش که به نحوی تمام شهر را نابود کرده بود، از مقابل چشمانمان گذشت و باز هم صدای اعتراض مردم بالا رفت.
    با ابرو به آن وسیله اشاره کردم و گفتم:
    - اوهوم، این هم یه نمونه‌اش!
    چشمانش را در حدقه چرخاند.
    - این رو واسه تو ساخته بودم، برای این‌که راحت بتونی هیزم جمع کنی.
    دستش را در هوا تکان داد و گفت:
    - بی لیاقت!
    سپس دست به بغـ*ـل زد‌‌. او مدت‌ها پیش؛ پس از ابراز تأسف و همدردی، برای من یک دستگاه با تبرهای تیز که به وسیله آب بخار و ذغال حرکت می‌کرد و همچنین متوقف ساختن او غیرممکن بود، ساخت.
    نگاهم به سمتی رفت که پدر پادوک با اخم‌های درهم در بین اهالی شهر، جویای پسرش بود.
    با لبخند گفتم:
    - خلاصه اقای مخترع، پدرت داره دنبالت میگرده.
    با چشم‌هایم به پدرش اشاره کردم، همان زمان هم نگاه پدر پادوک به ما افتاد و با عجله و خشمگین به سمتمان آمد‌. فریاد زد:
    - پسره‌ی دست و پا چلفتی! باز هم واسه من خسارت ببار آوردی هان؟ بیا اینجا ببینم!
    پادوک نگاهی به پشتش انداخت و شتاب‌زده این سو و آن سو را از نظر گذراند. گفت:
    - اوه خدای من! بابام از کجا پیداش شد؟
    و سپس بلافاصله به سمت خانه‌ی «خانم سوانت» دوید. خانم سوانت، زن میانسال و مهربانی بود که من و پادوک از کودکی در چنین مواقعی به خانه‌ی او پناه می‌بردیم.
    - منتظرم باش کای! بابام رو دست به سر کنم به سفر ادامه میدیم.
    با لبخند سرم را به طرفین تکان دادم؛ من با این پسر لاغر و اسکلتی، هرگز همسفر نمی‌شدم.
    پدرش به من رسید و با همان اخم‌ها؛ ولی لحن همیشه محبت آمیـ*ـزش پرسید:
    - کای! پادوک کجا رفت؟
    با لبخند گفتم:
    - نمی‌دونم، تا شما رو دید فرار کرد!
    دو بار روی شانه‌ام زد و با گفتن «بعداً حرف میزنیم» دور شد‌.
    هنوز از شهر خارج نشده بودم که، متوجه شدم من هرگز بیرون شهر نبوده‌ام و هیچ‌ اطلاعاتی هم در این‌باره ندارم.
    چشمم به یک پیرمرد ضعیف افتاد. مردی ریش سفید با لباس‌های فرسوده و عصای چوبی، در نزدیکی خروجی شهر نشسته بود‌. این مرد برای خودش یک معما و حتی یک افسانه محسوب می شد؛ زیرا هیچکس از آمدن او به شهر، یعنی چگونه و چه زمانی و برای چه آمده، خبر نداشت. حتی گفته می‌شود که او قبل از بنای شهر در این مکان حضور داشته.
    می‌گویند این پیرمرد مانند مجسمه ابوالهول، دانا بوده و جواب تمام سوال‌های مردم شهر پیش اوست.
    باید از این امر مطمئن می‌شدم، پس مقابل او زانو زده و گفتم:
    - مرد دانا! من دارم به یه سفر میرم، نمی‌دونم ‌چجوری و چطور این کارو کنم ولی...
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت 5
    به چشمان پیرمرد که از میان شال فرسوده و موهای بلندش، به سختی دیده می شد، چشم دوختم‌. ادامه دادم:
    - ولی من یه هدف دارم، اونم پیدا کردن پاپیروس برای درمان پدرم. به نظرت چطور انجامش بدم؟
    پیرمرد سرش را کمی بالا آورد و با صدای ضعیفی پرسید:
    - آیا از اعماق ‌وجودت این خواسته را داری؟
    لبخند ‌زدم و بی تردید گفتم:
    - بله!
    عصایش را از روی زمین برداشت و به صورت ایستاده میان دستانش گرفت.
    - تو با شخصی آشنا خواهی شد که تمام گذشته و آینده را مبهم می‌سازد، این شخص به تو یاد آور می‌شود که گذشته آنچنان که به نظر می رسید، نیست و آینده آنطور که احتمال می رود، نخواهد بود.
    سخنان به ظاهر خردمندانه او، به من این احساس را داد که به راستی داناست؛ هرچند باید دید آیا چنین شخصی به زندگی‌ام خواهد آمد یا خیر.
    اگر چنین اتفاقی رخ داد، برگشته و پیرمرد دانا را به عنوان پیشگو نیز معرفی خواهم کرد، در واقع شاید او از این کار خوشحال نشود.
    بگذریم، تقریباً نیم ساعت است که من به این پیرمرد خیره شده‌ام ‌و او به خواب رفته.
    همانطور که نگاهم به پیرمرد بود، ایستادم. برای دیدن آن آدم مرموز باید هر چه زودتر از شهر خارج می‌شدم و بر حسب اتفاق، به محض خروجم از دروازه‌ی شهر، شخصی را دیدم.
    *
    مرد جوانی که عصبانی و با ارابه‌ی شکسته به شهر همسایه می‌رفت، با غرولند گفت:
    - بیا اینجا حیوون زبون نفهم!
    الاغ بیچاره که از پس حمل آن ارابه‌ی شکسته و بار سنگین آن، برنمی‌آمد به سختی قدم برمی‌داشت. آن مرد هم با کشیدن افسار او، فشار زیادی را متحمل می‌شد.
    جلو رفته و پرسیدم:
    - کمکی از دست من برمیاد؟
    نگاهی به من انداخت، سپس گفت:
    - میتونی کمک کنی این ارابه رو به شهر خودم برسونم؟
    به این اندیشیدم که ممکن است آن شخصی که پیرمرد دانا من را از وجود او آگاه ساخت، این مرد باشد. پس سرم را تکان دادم و با لبخند گفتم:
    - حتماً!
    از پشت، ارابه را هول دادم و به سمت شهر همسایه رفتیم. مسیر برای ما که پیاده بودیم، نیمی از روز را در برمی‌گرفت.
    نگاهی به آن مرد انداختم.
    - من کای هستم، شما؟
    نگاهی گذرا به من انداخت و دوباره به مسیر چشم دوخت. پاسخ داد:
    - «تَوّاب».
    - خوشبختم تواب!
    - منم همینطور.
    - اهل «المعادی» هستی؟
    - درسته، تو چی؟
    - من تو عابدین بزرگ شدم با پدرم، راستش اون مریض شده و برای درمانش باید کمی پاپیروس گیر بیارم.
    یکی از ابروهایش بالا پرید، پرسید:
    - پاپیروس؟
    سرم را به نشانه تائید تکان دادم که گفت:
    - توی این فصل غیر ممکنه... میدونی که سال‌هاست پاپیروس دیگه دیده نشده، مخصوصاً توی این هوا!
    - می‌دونم، ولی مجبورم!
    مکثی کرد و سپس گفت:
    - شاید بتونم بهت کمک کنم.
    با شنیدن این سخن، متعجب به او خیره شدم. با ابروهای بالا رفته پرسیدم:
    - واقعاً این کار رو‌ می‌کنی؟
    خندید و پاسخ داد:
    - معلومه! هر کاری بتونم انجام میدم.
    نگاهی به الاغِ پیر و خسته‌ انداختم.
    - به این فکر کردی که با شتر، بار ببری؟
    پوزخندی زد.
    - آره؛ ولی شرایط خریدش رو نداشتم.
    ***
    به المعادی رسیدیم. شهری که تا به حال هرگز او را ندیده بودم؛ اما به زادگاهم یعنی عابدین، نیز بی‌شباهت نبود.
    شهر در آن وقت روز پر رفت و آمد و همینطور پر سر و صدا بود. زنان با لباس‌های رنگارنگی که به تن داشتند، می‌رقصیدند و شادی می‌کردند. مردان نیز با حرکات عجیبی میان ستون‌های بزرگ در میدان شهر ایستاده بودند.
    متعجب‌ نگاهم را از آن‌ها برداشتم، از تواب پرسیدم:
    - این جا جشنه؟
    پوزخند زد و همانطور که به مسیر ادامه می‌داد‌، گفت:
    - روز ستایش!
    اخم‌هایم از کنجکاوی درهم رفت، به یاد ندارم چنین مراسمی در شهر ما برگزار شده باشد.
    - این دیگه چه روزیه؟
    پوفی کشید.
    - روزی که مردم خدای خودشون رو می‌پرستند.
    - خدای یکتا؟
    باز هم پوزخند صداداری زد.
    - نه، خورشید!
    از کوچه‌ی خلوت و تنگی گذشتیم.
    از پدر شنیدم که بعد از حمله اعراب به مصر و فتح آن، دین رسمی در مصر «اسلام» بود.
    - فکر نمی‌کردم هنوز هم مردم خورشید رو بپرستند!
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت6
    ایستاد و به سمت من برگشت، با چهره‌ی کاملاً جدی گفت:
    - خب، بهتره یه جمله‌ی ماندگار بگم...
    متفکر به آسمان خیره شد؛ سپس ادامه داد:
    - مردمِ زمان قدیم، هر چیزی که بزرگتر و درخشان‌تر بود رو می‌پرستیدند. اول ستاره، بعدش ماه و آخرش هم که خورشید.
    با چشمان ریز شده پرسیدم:
    - این جمله ماندگارت بود؟
    سرش را به طرفین تکان داد.
    - نه! چیزی رو که می‌خوام بگم، همیشه به یاد داشته باش.
    دستش را روی شانه‌ام قرار داد و در ادامه گفت:
    - آدم‌ها چیزی رو که می‌بینند، باور می‌کنند.
    سرم را به نشانه تائید تکان دادم، حق با اوست. واقعا آدم‌ها گاهی چقدر جاهل می‌شوند، آن‌ها چیزی را می پرستیدند که هر لحظه و هر روز فریاد می‌زند:
    «روز رستاخیز را به یاد داشته باشید»
    روزی که همه‌ی ما به سمت آفریننده‌ی خود باز می‌گردیم و آن آفریننده، بدون شک خورشید نیست.
    بالاخره از نگاه خیره‌اش به من، دست کشید و به درِ خانه‌ی گلی و کوچکی که در پشت سر او قرار داشت، با انگشت شست اشاره کرد.
    - رسیدیم.
    لبخند زدم و گفتم:
    - تا اینجاش که سفر خوبی بود!
    افسار الاغ را آزاد کرد و آن را به داخل خانه برد، سپس آمد و بار را یکی یکی در انبار خانه قرار داد. پس از قامت راست کردن، گفت:
    - درسته سفر خوبی بود. امشب رو اینجا باش، کم‌کم خورشید غروب می‌کنه و سر و صداها آروم میگیره... خدا رو شکر تا مراسم اصلی یه مدت مونده.
    ارابه‌ی خالی را به داخل خانه کشید، ادامه داد:
    - میتونی استراحت کنی و واسه سفر طولانیت آماده بشی.
    با لبخند وارد خانه او شدم، گفتم:
    - یه روز دیگه هم اینجوریه؟
    - نه بدتره! معمولا یه روز توی کل سال، روز ستایشه ولی اهالی المعادی...
    ادامه نداد، آهی کشید و سرش را با تأسف تکان داد. به محض ورودم به خانه، دخترکی کوچک و زیبا با چشمان کشیده و موهای کوتاهِ سیاه، به سمت تواب دوید.
    - پدر تو برگشتی؟
    تواب لبخند زد و او را به آغـ*ـوش کشید. متعجب به آن دو خیره بودم، فکر نمی‌کردم او دارای فرزند باشد. در پاسخ به آن کودک، گفت:
    - بله من برگشتم دختر شیرینم!
    ***
    هوا تاریک شد و همانطور که تواب گفت، صداها آرام گرفت. در اتاق کوچکی نشسته بودم و آن کودک هم همراه من بود. وقتی چهره‌ی دلنشین او را دیدم، با لبخند پرسیدم:
    - اسمت چیه کوچولو؟
    با آن صدای شیرین پاسخ داد:
    - سکینه.
    لبخندم پررنگ‌تر شد، گفتم:
    - چه اسم قشنگی!
    در اطراف خانه چشم چرخانده و پرسیدم:
    - مادرت کجاست سکینه؟
    در همین حین تواب غذا به دست، وارد اتاق شد.
    - ما اون رو از دست دادیم.
    با دیدن چهره‌ی غمگین دخترش، عذاب وجدان گرفتم و پی بردم این سوال در حال حاضر سوال بیجایی بود.
    - متأسفم!
    سرش را آرام تکان داد و بلافاصله حالت چهره‌اش را به شادی بدل کرد.
    - خب، بیاین شام!
    دخترک شادمان بالا و پایین پرید، خندیدم.
    - ظاهرش که خوبه باید دید طعمش چطوره!
    مشغول خوردن غذا شدیم، واقعاً مزه‌ی آن گوشت لذیذ بود.
    پس از گذشت چند ساعتی، سکینه به خواب رفت و سرانجام توانستم سوال‌هایی که ذهنم را درگیر کرده بود، به زبان بیاورم.
    - چطور این اتفاق افتاد؟
    تواب دست از نوازش کردن موهای دخترش برداشت و متعجب پرسید:
    - چی؟
    - متاسفم این رو می‌پرسم؛ ولی کنجکاوم دونم چطور همسرت رو از دست دادی.
    سرش را پایین انداخت و باز هم به دخترش چشم دوخت.
    - بخاطر یک بیماری.
    - چجور بیماریی؟
    - یه بیماریِ کاملا ساده!
    سکوت کردم تا ادامه دهد.
    - اون روز مثل همیشه از خرید و فروش توی شهرهای همسایه، برگشتم‌. نزدیک غروب بود و من دلتنگ همسر و دختر یک ساله‌م بودم. وقتی وارد خونه شدم، دیدم مادر و پدرم هم اینجا هستند. تعجب کردم؛ چون خونه‌ی اونا خیلی دور بود و شاید بیشتر از یک روز طول می کشید تا به این شهر برسند. با دیدن «ساره» فهمیدم که اومدن اون‌ها بی‌دلیل نبوده، ساره با حال وخیم...
    مکث کرد که با تردید گفتم:
    - نیازی نیست ادامه بدی.
    سر به زیر انداخت و به فکر فرو رفت.
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت7
    پس از ‌درنگ کوتاهی، سرش را به طرفین تکان داد و گفت:
    - سال‌ها پیش... وقتی فقط دو سالش بود، برف تمام مصر رو گرفت. اون زمان ساره دچار سرماخوردگی شدیدی میشه و همون سرماخوردگی هم باعث ازبین رفتن ریه‌هاش شده بود. همه چیز به حالت عادیش برگشت؛ ولی غافل از این‌که عفونتی که منشأش همون ویروس ضعیف بود، در حال افزایشه...
    آن سال را به یاد دارم، تنها سالی که برف بارید و شروع خشکسالیِ ناتمام بود.
    به چشمانم خیره شد و ادامه داد:
    - وقتی گفتی پدرت بیماره و تنها علاجش پاپیروس، یاد روزی افتادم که طبیب گفت اگه توی همون کودکی از «گیاه خشخاش» برای درمان ساره استفاده می کردند، الان زنده بود. ساره نه والدین داشت و نه کسی رو که به موقع درمانش کنه، من هم نتونستم کمکی کنم؛ چون وقتی با هم ازدواج کردیم، دیگه خیلی دیر شده بود‌؛ اما راجع به پدرت، من می‌تونم بهت کمک می‌کنم.
    لبخند به لبم آمد. کم کم به این نتیجه رسیدم که منظور پیرمرد دانا، بدون شک تواب است.
    ***
    شب را سپری کردیم و با سپیده دم، هردو از خانه خارج شدیم. تواب از من خواست تا با او به شهری بروم که افسانه‌های زیادی را در خود جای داده؛ بزرگترین و پرجمعیت‌ترین شهر حال حاضر در مصر، «قاهره».
    نیمی از روز در حال حرکت بودیم و آفتاب مانند گلوله‌های آتش، مستقیم به صورت هایمان می‌تابید.
    ناگهان میان راه، الاغ ایستاد. تواب اطراف را از نظر گذراند و زیر لب گفت:
    - راهزنان!
    متعجب به اطراف نگاه کردم. شخصی دیده نمی‌شد و تا چشم می‌دید، بیابان بود و کوه‌های بلند پوشیده شده از شن.
    شکاک پرسیدم:
    -تو مطمئنی؟
    هنوز دهانش را باز نکرده بود که راهزنان با شمشیرها و خنجرهای برنده و براق و همچنین صورت های پوشیده، از پشت کوه‌های بلند نمایان شدند.
    در این بیابان و کوه های وسیع، فرار از راهزنان غیرممکن بود. هردو نزدیک به هم ایستادیم. تواب همانطور که به راهزنان خیره بود، گفت:
    - نباید بزاریم تنها داراییمون رو بدزدند.
    آب دهانم را قورت داده و لبان خشکیده‌ام را به هم فشردم، هوا به قدری گرم بود که آب بدنم کاملا خشک شود. نگاهم به راهزنان خیره ماند، تعداد آن‌ها به پنجاه نفر می‌رسید یا شاید هم من اینطور فکر می‌کردم.
    دزدها نزدیک آمده و اطراف ما را احاطه کردند. دزدی که عمامه‌ی آن با دیگران متفاوت بود و شمشیری به مراتب بزرگتر از آن‌ها داشت، نزدیک‌تر آمده و در فاصله یک قدمیِ تواب ایستاد.
    با صدای خش داری گفت:
    - تمام سکه و آذوقه‌هایی که دارین رو بدید به ما؛ وگرنه خوراک لاشخورا میشین!
    وقتش بود بی‌عرضه بودن را کنار گذاشته و مانند یک مرد با آن‌ها مقابله کنم.
    - ما هیچی به شما نمیدیم!
    نگاهش به سمت من کشیده شد، زخمی روی چشم چپش داشت که او را مخوف‌تر جلوه می داد.
    - تو چی گفتی؟
    شمشیرش را از غلاف کشید و به سمت من گرفت، تکرار کردم.
    - گفتم ما هیچی به شما دزدای بی سرو پا نمیدیم.
    شمشیرش را تکانی داد که با عجله گفتم:
    - کاش بال داشتم!
    همین جمله کافی بود تا بال‌های طلایی، از بازوبند‌ها شکل گرفته و به سمت آسمان اوج بگیرم.
    دزدان همه شگفت زده بودند و همزمان با بالا رفتن من، سرهای آنان نیز بالا رفت.
    در مقابل خورشید قرار گرفتم و با استفاده از درخشش بال‌هایم، نور را به سمت آن‌ها هدایت کردم. در این هوای سوزان، انعکاس نور باعث سوختن پوست می‌شد.
    صدای فریادها و ناله‌ها بالا رفت، ناگهان تواب فریاد زد:
    - برگرد کای... تمومش کن! داری بهشون صدمه میزنی.
    متعجب آرام آرام به زمین بازگشتم و با برخوردم به خاک، بال‌ها کم کم جمع شده و به بازوبند تبدیل شدند.
    به چشمان مضطرب او نگاهی انداخته و با شگفتی پرسیدم:
    - چی شده تواب؟ اینا فقط یه مشت دزدند!
    دزد زخمی، از سبو آبی به چشمانش زد و به او گفت:
    - تواب! این دوستت مثل خودت ظالمه.
    کنجکاو به آن‌ها خیره شدم، این صمیمیت چگونه بوجود آمد؟!
    تواب او را در آغـ*ـوش کشید و با خنده گفت:
    - حداقل هنوز زنده‌ای!
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت8
    تا خواستم دهان باز کنم و در این‌باره سوالی بپرسم، هردو با نگاهی که حیرت از آن پیدا بود به من خیره شدند. تواب پرسید:
    - این بال‌های عجیب از کجا پیداشون شد؟
    به آستین لباس‌هایم که پاره شده و بازوبندها از میان آن پیدا بود، نگاهی گذرا انداختم. پاسخ دادم:
    - راستش نمیدونم، خودمم تازه فهمیدم!
    پس از درنگ کوتاهی، دزد دستش را روی شانه تواب زد و سپس رو به دگر دزدان، گفت:
    - به مناسبت دیدار دوباره‌ی دوست قدیمی و آشنایی با دوست شگفت انگیزمون، امشب رو جشن میگیریم!
    دزدها، شمشیرهای خود را بالا بـرده و شادی کردند.
    *
    شب بسیار زود فرا رسید، همه در یک غار بزرگ و تاریک که با شعله‌های آتش نورانی شده بود، جمع شدیم.
    تعداد زیادی از مرغ‌ها را بالای آتش قرار دادند که به عنوان غذای شب، بریان شوند.
    دزد زخمی که حالا صورتش را می‌دیدم، همانطور که به نظر می رسید، رهبر دزدها بود. او چهره‌ی گیرایی داشت و چشمان متفاوتش، باعث می‌شد بیشتر مردم مجذوب او شوند.
    او گفت:
    - من «عبید» هستم، رهبر چهل دزد صحرا... راستش قصد ما این نبود که از شما دزدی کنیم، فقط خواستم یکم همراه جدید تواب رو بترسونم.
    در جواب به او لبخندی زدم و من نیز خود را معرفی کردم:
    - من هم کای هستم.
    - به نظر میاد پسر شجاعی هستی، قبل از این که بترسیونیمت تو ما رو غافلگیر کردی!
    همه خندیدند و هر کدام با صدای بلند راجع به اتفاق امروز نظرهای مختلفی می‌دادند.
    - شگفت انگیز بود، درست مثل یک معجزه‌گر!
    - یه جادوگر زبردست.
    - مطمئنم بدون اون بال‌ها هم میتونه به خوبی بجنگه.
    - اون یک جنگجوی نترسه!
    صدای خنده‌ی دزدها از کمی آن‌طرف‌تر می‌آمد‌؛ دستم را به نشانه تشکر برایشان تکان دادم، ما از آن‌ها کمی دورتر نشسته بودیم.
    سرم را پایین انداختم و به آتش خیره شدم. به پدرم فکر می‌کردم، این که در چه حال است. دوروز گذشته و من هنوز نتوانسته بودم اطلاعاتی درباره پاپیروس به دست آورم.
    - برای چی داری سفر می‌کنی؟
    با شنیدن صدای زنانه‌ای، افکارم برهم خورده و متعجب سرم را بالا بردم که نگاهم به زنی ‌زیبا و چشمان کشیده‌‌اش افتاد. میان این همه دزدهای مرد، او چه می‌کرد؟
    وقتی دید همچنان به او خیره هستم، متعجب نگاهی به عبید انداخت و سپس پرسید:
    - مشکلی پیش اومده؟
    با ضربه‌ای که از جانب تواب خوردم، به خودم آمدم.
    - اوه نه مشکلی نیست! راستش بخاطر پدرم.
    - برای پدرت اتفاقی افتاده؟
    سرم را تکان دادم.
    - حالش اصلا خوب نیست!
    عبید گفت:
    - چه بیماریی داره؟
    - نمیدونم، فقط میدونم باید گیاه پاپیروس رو گیر بیارم و برای طبیب ببرم.
    دستش را روی شانه‌ام گذاشت.
    - نگران نباش! همه‌ی ما توی زندگی همچین روزهایی داشتیم، این روزها باعث میشه چیزای زیادی یاد بگیریم و با آدمای زیادی آشنا بشیم.
    با لبخند به زنی که در کنارش نشسته بود، چشم دوخت. ادامه داد:
    - و مطمئن باش این آشنایی‌ها برات خوب تموم میشه!
    با لبخند گفتم:
    -فکر کنم حالا وقتشه راجع به داستان این آشنایی‌ها بشنوم.
    عبید خندید و گفت:
    - یک دزد همیشه از این که داستاناش گفته بشه، خوشحال میشه!
    اخم‌های تواب از شنیدن صدای شاداب او درهم رفت. عبید بی‌توجه به اطراف، شروع به بیان خاطرات کرد:
    - از روز اولی شروع کنیم که وارد این گروه شدم، اون موقع من بچه بودم و همه‌ی دزد‌ها نوجوان. بیشتر اهالی شهر ثروتمند بودند و بقیه همه بَرده‌های اون ثروتمندان. پدرم یعنی «ابو‌ذر» یکی از بی‌رحم‌ترین آدم‌های شهر بود.
    از شنیدن نام آن مرد شوکه شدم. ابوذر ثروتمندترین و قدرتمندترین مرد کل مصر به شمار می‌رفت، حتی عده‌ای عقیده داشتند که او از نسل خدایان پیشین و فراعنه است.
    برای اطمینان از شنیده‌هایم، پرسیدم:
    - ابوذر پدر تو بود؟
    سرش را به نشانه تائید تکان داد و گفت:
    - متأسفانه همینطوره! من یه پسر بچه‌ی احساساتی بودم و تحمل دیدن ظلم رو نداشتم، به این ترتیب خواستم وارد گروه بشم. اون زمان آوازه‌ی چهل دزد همه جا رو گرفته بود و همونقدر که ثروتمندان از اونا متنفر بودند، افراد بی‌بضاعت یا همون فقرا، این دزدهای مرموز رو به عنوان قهرمان خودشون می‌دیدند. درسته قصد داشتم عضو چهل دزد بشم؛ اما در واقع ورود به غار چهل دزد به این سادگیا نبود، اونا قوانین و آزمون‌های خودشون رو داشتند.
    - پس چطور تونستی وارد این گروه بشی؟
    لبخند مرموزی زد و گفت:
    - با موفق شدن تو یکی از اون آزمون‌ها!
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا