- عضویت
- 2018/09/30
- ارسالی ها
- 783
- امتیاز واکنش
- 52,032
- امتیاز
- 1,061
دوباره پوزخندش به گوش رسید.
- موجودات تاریک از تو میترسن؟ از تو؟
اخمهام تو هم کشیده شد. بدجور بهم برخورد؛ نباید اینطوری با من حرف میزد.
- موجودات تاریک از وقتی که فهمیدن تو وجود داری و افسانهی چیتای بزرگ به واقعیت پیوسته، از تاریکی بیرون اومدن تا تو رو از بین ببرن.
اخمم غلیظتر شد. مگه باز هم کسی میخواد به تراگوس حمله کنه؟
- بعد رفتنم اتفاقی برای تراگوس افتاده؟
- نه؛ اما خیلی نمونده که تراگوس به دوران تاریک و سیاهش برگرده.
- کی میخواد همچین کاری رو بکنه؟
سکوت کرد و جوابم رو نداد. به چشمهای قرمزش خیره بودم که لب باز کرد:
- خودت خواهی فهمید.
بلافاصله نوری از جانب اون پخش شد و همهجا رو دربر گرفت. چشمهام رو بستم و انگار که بهم شوک وارده شده باشه، از خواب پریدم.
چشمهام بسته بود و نفسهای عمیقی میکشیدم. بعد از دقایقی که حالم سر جاش اومد، متوجه نوری شدم که به چشمهام میتابید و سوزشی که رو دستم احساس میکردم. بهآرومی چشمهام رو باز کردم و به دست راستم نگاه کردم که سوزش از اونجا نشأت میگرفت. سوزن سرم از دستم دراومده بود و چند قطره خون از رگم خارج شده بود. اهمیتی ندادم و سرم رو بالا گرفتم، تو اتاقم بودم؛ اتاقی که وسط یه جنگل بزرگ بود. از روی تخت بلند شدم و بهسمت آشپزخونه حرکت کردم.
وقتی که خون روی دستم رو شستم و چسب زخم زدم، دنبال مادرم گشتم؛ اما پیداش نکردم. معلوم نیست کجا رفته. پوفی کشیدم و بهسمت پاتوقم به راه افتادم. چیزی جز تمرینکردن، آرومم نمیکرد.
سرم رو بالا گرفتم و متوجه این شدم که تا چند ساعت دیگه، این جنگل بزرگ تو تاریکی فرو میره و چیزی جز صدای گرگ و جغد از این جنگل خارج نمیشه. وقتی که به غار زیر تپه رسیدم، با نگاهکردن به اطرافم، شاخه و برگها رو کنار زدم و داخل غار شدم. نفس عمیقی کشیدم، بوی نم اینجا برام لـ*ـذتبخش بود. سریع حرکت کردم که ایگل رو دیدم که گوشهی غار خوابیده. لبخندی زدم و صداش زدم:
- هی پسر بیدار شو.
تکون نخورد. ایندفعه با بلندتر صداش زدم؛ ولی با بازکردن یه چشمش، به خوابش ادامه داد و به من اهمیتی نداد. سری از تأسف تکون دادم و گوشهای از غار نشستم. سریع تکهسنگی رو که اندازهی یه مشت بود با قدرتم بلند کردم. میخواستم دو تیکهش کنم؛ اما بهشدت سخت و دشوار بود. سکوت همهجا رو دربر گرفته بود و فقط نفسهای تند من بود که سکوت رو میشکست. کمی به خودم فشار آوردم که با دونیمشدن سنگ، هیجانزده پریدم و دستهام رو به هم کوبیدم.
- وای چی شده؟ حمله شده؟
از حرکت ایستادم و به ایگل خیره شدم که از ترس میلرزید. لبخند مرموزی زدم و گفتم:
- چی شد؟ ترسیدی جوجه عقاب؟!
کمی خودش رو تکون داد و گفت:
- اولاً جوجه خودتی، بعد هم وقتی که مثل میمون بالا و پایین میپری و دست میزنی معلومه که میترسم.
حرفش رو که زد، سریع شروع به پروازکردن کرد. تا به خودم اومدم و تا خواستم بگیرمش، از بالای گودال پرواز کرد و رفت.
- بالاخره یه جات زخمی میشه و دوباره برمیگردی.
جوایی ازش نشنیدم و مشغول تمرین شدم.
یه ساعت مدام تمرین کردم. بهخوبی تونستم همهچیز رو تقسیم کنم و به نقطهی موردنظرم پرتاب کنم. لبخند از رو لبهام کنار نمیرفت. کمی خسته شده بودم، کمی هم فکرم درگیر خوابهام بود. تصمیم گرفتم داخل چشمه برم تا کمی به این مسائل فکر کنم. با همون لباسهام داخل چشمهی کوچیک شدم که سردی اون، بدنم رو به لرزه درآورد.
- موجودات تاریک از تو میترسن؟ از تو؟
اخمهام تو هم کشیده شد. بدجور بهم برخورد؛ نباید اینطوری با من حرف میزد.
- موجودات تاریک از وقتی که فهمیدن تو وجود داری و افسانهی چیتای بزرگ به واقعیت پیوسته، از تاریکی بیرون اومدن تا تو رو از بین ببرن.
اخمم غلیظتر شد. مگه باز هم کسی میخواد به تراگوس حمله کنه؟
- بعد رفتنم اتفاقی برای تراگوس افتاده؟
- نه؛ اما خیلی نمونده که تراگوس به دوران تاریک و سیاهش برگرده.
- کی میخواد همچین کاری رو بکنه؟
سکوت کرد و جوابم رو نداد. به چشمهای قرمزش خیره بودم که لب باز کرد:
- خودت خواهی فهمید.
بلافاصله نوری از جانب اون پخش شد و همهجا رو دربر گرفت. چشمهام رو بستم و انگار که بهم شوک وارده شده باشه، از خواب پریدم.
چشمهام بسته بود و نفسهای عمیقی میکشیدم. بعد از دقایقی که حالم سر جاش اومد، متوجه نوری شدم که به چشمهام میتابید و سوزشی که رو دستم احساس میکردم. بهآرومی چشمهام رو باز کردم و به دست راستم نگاه کردم که سوزش از اونجا نشأت میگرفت. سوزن سرم از دستم دراومده بود و چند قطره خون از رگم خارج شده بود. اهمیتی ندادم و سرم رو بالا گرفتم، تو اتاقم بودم؛ اتاقی که وسط یه جنگل بزرگ بود. از روی تخت بلند شدم و بهسمت آشپزخونه حرکت کردم.
وقتی که خون روی دستم رو شستم و چسب زخم زدم، دنبال مادرم گشتم؛ اما پیداش نکردم. معلوم نیست کجا رفته. پوفی کشیدم و بهسمت پاتوقم به راه افتادم. چیزی جز تمرینکردن، آرومم نمیکرد.
سرم رو بالا گرفتم و متوجه این شدم که تا چند ساعت دیگه، این جنگل بزرگ تو تاریکی فرو میره و چیزی جز صدای گرگ و جغد از این جنگل خارج نمیشه. وقتی که به غار زیر تپه رسیدم، با نگاهکردن به اطرافم، شاخه و برگها رو کنار زدم و داخل غار شدم. نفس عمیقی کشیدم، بوی نم اینجا برام لـ*ـذتبخش بود. سریع حرکت کردم که ایگل رو دیدم که گوشهی غار خوابیده. لبخندی زدم و صداش زدم:
- هی پسر بیدار شو.
تکون نخورد. ایندفعه با بلندتر صداش زدم؛ ولی با بازکردن یه چشمش، به خوابش ادامه داد و به من اهمیتی نداد. سری از تأسف تکون دادم و گوشهای از غار نشستم. سریع تکهسنگی رو که اندازهی یه مشت بود با قدرتم بلند کردم. میخواستم دو تیکهش کنم؛ اما بهشدت سخت و دشوار بود. سکوت همهجا رو دربر گرفته بود و فقط نفسهای تند من بود که سکوت رو میشکست. کمی به خودم فشار آوردم که با دونیمشدن سنگ، هیجانزده پریدم و دستهام رو به هم کوبیدم.
- وای چی شده؟ حمله شده؟
از حرکت ایستادم و به ایگل خیره شدم که از ترس میلرزید. لبخند مرموزی زدم و گفتم:
- چی شد؟ ترسیدی جوجه عقاب؟!
کمی خودش رو تکون داد و گفت:
- اولاً جوجه خودتی، بعد هم وقتی که مثل میمون بالا و پایین میپری و دست میزنی معلومه که میترسم.
حرفش رو که زد، سریع شروع به پروازکردن کرد. تا به خودم اومدم و تا خواستم بگیرمش، از بالای گودال پرواز کرد و رفت.
- بالاخره یه جات زخمی میشه و دوباره برمیگردی.
جوایی ازش نشنیدم و مشغول تمرین شدم.
یه ساعت مدام تمرین کردم. بهخوبی تونستم همهچیز رو تقسیم کنم و به نقطهی موردنظرم پرتاب کنم. لبخند از رو لبهام کنار نمیرفت. کمی خسته شده بودم، کمی هم فکرم درگیر خوابهام بود. تصمیم گرفتم داخل چشمه برم تا کمی به این مسائل فکر کنم. با همون لباسهام داخل چشمهی کوچیک شدم که سردی اون، بدنم رو به لرزه درآورد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: