کامل شده رمان خیزش اژدهای تاریکی(جلد دوم اژدهای سپید) | مهدی.ج کاربر نگاه دانلود

کدام شخصیت مورد پسند شما می باشد؟

  • آدرین

    رای: 94 74.6%
  • دایانا

    رای: 11 8.7%
  • اهریمن

    رای: 2 1.6%
  • پیرمرد(چیتای بزرگ)

    رای: 16 12.7%
  • نارنیا

    رای: 3 2.4%

  • مجموع رای دهندگان
    126
وضعیت
موضوع بسته شده است.

~Devil~

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/09/30
ارسالی ها
783
امتیاز واکنش
52,032
امتیاز
1,061
دوباره پوزخندش به گوش رسید.
- موجودات تاریک از تو می‌ترسن؟ از تو؟
اخم‌هام تو هم کشیده شد. بدجور بهم برخورد؛ نباید این‌طوری با من حرف می‌زد.
- موجودات تاریک از وقتی که فهمیدن تو وجود داری و افسانه‌ی چیتای بزرگ به واقعیت پیوسته، از تاریکی بیرون اومدن تا تو رو از بین ببرن.
اخمم غلیظ‌تر شد. مگه باز هم کسی می‌خواد به تراگوس حمله کنه؟
- بعد رفتنم اتفاقی برای تراگوس افتاده؟
- نه؛ اما خیلی نمونده که تراگوس به‌ دوران تاریک و سیاهش برگرده.
- کی می‌خواد همچین کاری رو بکنه؟
سکوت کرد و جوابم رو نداد. به چشم‌های قرمزش خیره بودم که لب باز کرد:
- خودت خواهی فهمید.
بلافاصله نوری از جانب اون پخش شد و همه‌جا رو دربر گرفت. چشم‌هام رو بستم و انگار که بهم شوک وارده شده باشه، از خواب پریدم.
چشم‌هام بسته بود و نفس‌های عمیقی می‌کشیدم. بعد از دقایقی که حالم سر جاش اومد، متوجه نوری شدم که به چشم‌هام می‌تابید و سوزشی که رو دستم احساس می‌کردم. به‌آرومی چشم‌هام رو باز کردم و به دست راستم نگاه کردم که سوزش از اونجا نشأت می‌گرفت. سوزن سرم از دستم دراومده بود و چند قطره خون از رگم خارج شده بود. اهمیتی ندادم و سرم رو بالا گرفتم، تو اتاقم بودم؛ اتاقی که وسط یه جنگل بزرگ بود. از روی تخت بلند شدم و به‌سمت آشپزخونه حرکت کردم.
وقتی که خون روی دستم رو شستم و چسب زخم زدم، دنبال مادرم گشتم؛ اما پیداش نکردم. معلوم نیست کجا رفته. پوفی کشیدم و به‌سمت پاتوقم به راه افتادم. چیزی جز تمرین‌کردن، آرومم نمی‌کرد.
سرم رو بالا گرفتم و متوجه این شدم که تا چند ساعت دیگه، این جنگل بزرگ تو تاریکی فرو میره و چیزی جز صدای گرگ و جغد از این جنگل خارج نمیشه. وقتی که به غار زیر تپه رسیدم، با نگاه‌کردن به اطرافم، شاخه و برگ‌ها رو کنار زدم و داخل غار شدم. نفس عمیقی کشیدم، بوی نم اینجا برام لـ*ـذت‌بخش بود. سریع حرکت کردم که ایگل رو دیدم که گوشه‌ی غار خوابیده. لبخندی زدم و صداش زدم:
- هی پسر بیدار شو.
تکون نخورد. این‌دفعه با بلندتر صداش زدم؛ ولی با بازکردن یه چشمش، به خوابش ادامه داد و به من اهمیتی نداد. سری از تأسف تکون دادم و گوشه‌ای از غار نشستم. سریع تکه‌سنگی رو که اندازه‌ی یه مشت بود با قدرتم بلند کردم. می‌خواستم دو تیکه‌ش کنم؛ اما به‌شدت سخت و دشوار بود. سکوت همه‌جا رو دربر گرفته بود و فقط نفس‌های تند من بود که سکوت رو می‌شکست. کمی به خودم فشار آوردم که با دونیم‌شدن سنگ، هیجان‌زده پریدم و دست‌هام رو به هم کوبیدم.
- وای چی شده؟ حمله شده؟
از حرکت ایستادم و به ایگل خیره شدم که از ترس می‌لرزید. لبخند مرموزی زدم و گفتم:
- چی شد؟ ترسیدی جوجه عقاب؟!
کمی خودش رو تکون داد و گفت:
- اولاً جوجه خودتی، بعد هم وقتی که مثل میمون بالا و پایین می‌پری و دست می‌زنی معلومه که می‌ترسم.
حرفش رو که زد، سریع شروع به پروازکردن کرد. تا به خودم اومدم و تا خواستم بگیرمش، از بالای گودال پرواز کرد و رفت.
- بالاخره یه جات زخمی میشه و دوباره برمی‌گردی.
جوایی ازش نشنیدم و مشغول تمرین شدم.
یه ساعت مدام تمرین کردم. به‌خوبی تونستم همه‌چیز رو تقسیم کنم و به نقطه‌ی موردنظرم پرتاب کنم. لبخند از رو لب‌هام کنار نمی‌رفت. کمی خسته شده بودم، کمی هم فکرم درگیر خواب‌هام بود. تصمیم گرفتم داخل چشمه برم تا کمی به این مسائل فکر کنم. با همون لباس‌هام داخل چشمه‌ی کوچیک شدم که سردی اون، بدنم رو به لرزه درآورد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    کم‌کم دراز کشیدم و کامل کف چشمه خوابیدم. چون می‌تونستم داخل آب نفس بکشم، هیچ مشکلی وجود نداشت. با اینکه کوچیک بود؛ اما آرومم می‌کرد. چشم‌هام رو بستم و با خودم گفتم:
    - این خوابا الکی به سراغم نمیان. دفعات قبل هم خوابای زیادی دیدم که واقعی از آب دراومد. یعنی مشکلی برای تراگوس پیش اومده؟ یعنی باید برگردم؟ مادرم رو چی‌کار کنم؟ بهش قول داده بودم تا مدتی اینجا بمونم؛ اما شک دارم که اتفاقی نیفتاده باشه.
    همین‌طور که برای خودم سؤال‌های متعددی ایجاد می‌کردم، تصویری جلوی چشم‌هام شکل گرفت.
    اژدهای بزرگ و سیاهی بر فراز آسمان‌ها پرواز می‌کرد و مردم از هر نژادی سر خم کرده بودند. ابهت اون اژدهای تاریک لرزی به تن مردم انداخته بود که حتی جرئت این رو نداشتن به اون نگاه کنن. تصویر دیگه‌ای جلوی چشمم ظاهر شد. همه‌جا سیاه بود. شهری که پایتخت سرزمین ساتین بود در تاریکی فرو رفته بود و سه نفر با شنل بلند سیاه بدون اینکه چیزی از بدنشون دیده بشه، جلوی قصر طلایی ایستاده بودن. تصویر عوض شد که با دیدن کسانی که کشته شدن، دلهره و ترس تو کل وجودم سرازیر شد. جک، جولیا و در آخر دایانا که با چاقویی که تو شکمش فرو رفته بود، کشته شده بود. باورم نمیشه؛ این تصاویر همه‌ش الکیه، واقعی نیست!
    سریع چشم‌هام رو باز کردم و بالا اومدم. کل بدنم سرد شده بود و نفس‌نفس می‌زدم.
    - لعنتی، این دیگه چی بود که دیدم.
    از چشمه خارج شدم و زود به بیرون از غار حرکت کردم. وقتی که از غار خارج شدم، متوجه شدم که هوا تاریک شده و چیزی قابل رؤیت نیست.
    - بهتره بعد از مدت‌ها به موجود درونم تبدیل بشم.
    این رو زمزمه کردم و به‌طرف جایی بازتر رفتم تا هیکل اژدهاییم درخت‌ها رو از بین نبره. منطقه‌ای بهتر رو پیدا کردم و سریع چشم‌هام رو بستم. خودم‌ رو اژدها فرض کردم. دست و پاهام در حال کشیده‌شدن بود، از کمرم استخون‌های تیز و برنده بیرون می‌اومد، صورتم کمی سوزش داشت و هرلحظه بزرگ و بزرگ‌تر می‌شد. کم‌کم ارتفاع گرفتم که با گذشت یک دقیقه، کامل به اژدها تبدیل شدم. به‌شدت قدرت رو حس می‌کردم و لـ*ـذت وصف‌ناپذیری تو بدنم جریان داشت. موجود درونم بعد از چندین ماه آزاد شده بود و هیجان داشت. هیجان داشتم، دلم برای پرواز تنگ‌شده بود، کاش زودتر تبدیل می‌شدم. بال‌هام رو باز کردم و تکون دادم؛ به‌آرومی از روی زمین بلند شدم و سرعت بال‌زدنم‌ رو بیشتر کردم. با استفاده از چشم‌های اژدهاییم، هیچ‌کس رو تو جنگل ندیدم و این یعنی امشب قراره لـ*ـذت ببرم.
    اوج گرفتم و به بالاترین نقطه از آسمون پرواز کردم. اگه کمی بالاتر می‌رفتم اکسیژن کم می‌آوردم. نعره‌ی به‌شدت بلندی کشیدم و به جلو پرواز کردم. به قدری سریع پرواز می‌کردم که در عرض چند ساعت می‌تونستم به کشورهای دیگه سفر کنم. هیجان و انرژیم رو به بال‌هام می‌دادم و تو تاریکی شب حرکات چرخشی انجام می‌دادم. همه‌چیز رو فراموش کرده بودم و فکرم فقط این بود که لـ*ـذت ببرم. خود اژدها هم دلش برای این لحظه تنگ شده بود. اون‌قدری پرواز کردم که کم‌کم خورشید داشت طلوع می‌کرد.
    نزدیک جنگل بودم و خوشبختانه جنگل تاریک بود. سریع به جایی که تبدیل شدم فرود اومدم و در عرض بیست ثانیه به جسم انسانیم تبدیل شدم. از خوشحالی لبخند محوی زدم. چون که کمی خسته بودم، چشم‌هام بستم و داخل اتاقم ظاهر شدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    ***
    دانای کل-تراگوس
    دایانا با اسب سفیدش سریع از قصر پدرش به همراه چندین سرباز زره‌پوش طلایی به‌طرف جنگلی که دور پایتخت رو دربر گرفته بود حرکت کردن. مردم از این جنگل خوفناک هراسون و گریزون بودند؛ چون موجودات خطرناکی تو دل این جنگل سکونت می‌کردن. دایانا هم لباس مخصوص جنگ رو پوشیده بود و بدون هیچ ترسی به‌سمت جایی که عده‌ای از الف‌ها در اونجا کشته شده بودن، حرکت کرد.
    مردم با دیدن اسب‌های تندرو و پرنسس سرزمینشون کنار می‌رفتند و تعظیم می‌کردن. عده‌ای با مهربونی و دلی پاک برای پرنسس دعا می‌کردن و عده‌ای با دلی پر از خشم و کینه، نفرین می‌کردن.
    - چند نفر از الفا کشته شدن؟
    سربازی که هم‌پای پرنسس دایانا حرکت می‌کرد، با صدای بلندی گفت:
    - پرنسس به گفته‌ی مردم بیست نفر، به همراه سه سرباز به‌طرز عجیبی کشته شدن. کسی جرئت نمی‌کنه که وارد اون منطقه از جنگل بشه.
    دایانا بدون هیچ عکس‌العملی به راهش ادامه داد. در عین حال فکرش مشغول این بود که دلیل این مرگ‌هایی که این چند هفته‌ی اخیر رخ میده چیه؛ اما به هیچ نتیجه‌ای نمی‌رسید. امیدوار بود که این‌بار بتونه که اون قاتل رو پیدا کنه و هرچی زودتر به سزای اعمالش برسونه. بعد از نیم‌ساعت که با سرعت هرچه تمام‌تر حرکت می‌کردن، به اون منطقه از صحنه‌ی جنایت رسیدن. دایانا از اسبش پایین پرید و به‌آرومی به‌طرف اجساد عجیب که کنار هم افتاده بودن حرکت کرد. بالای سر کودک خردسالی ایستاد و با خشم و دلی شکسته به اون صحنه‌ی دردآور خیره شد. کودکی که شاید سنش به پنج‌‌سال هم نمی‌رسید. صورت زیباش از شدت سیاهی، زشت و غیرقابل‌دیدن شده بود. به‌خوبی جادوی سیاه و تاریک رو حس می‌کرد که تو وجود همه‌ی این اجساد قرار داشت. دستش رو مشت کرد و قطره اشکی از چشمش چکید. با خودش می‌گفت که دلیل این کارها چیه؟ گـ ـناه این مردم چیه؟
    با پشت دستش چشم‌های اشکیش رو پاک کرد و آروم به‌سمت سربازها چرخید.
    - با احترام دفنشون کنید.
    اطاعت کردن و سریع شروع به جمع‌کردن‌ اجساد کردن. هیچ‌کس جز دایانا از این موضوع خبر نداشت که این قتل‌ها چه‌جوری شکل گرفتن. هیچ حدسی نمی‌تونستن بزنن. فکرش درگیر بود که کی پشت این قضیه‌ست؟ کی به غیر از اهریمن قدرت تاریک داره؟
    ناگهان چیزی تو ذهنش جرقه زد، نکنه اهریمن این کار رو انجام داده باشه؟ ولی صدایی تو ذهنش گفت که اهریمن تو سیاه‌چال قصر خدایان زندانی شده. پس این احتمال رو رد کرد. نمی‌تونست کار اهریمن باشه. حتماً کسی توانایی به‌وجود‌آوردن قدرت تاریک رو داره. با این خیال فکر کرد که فاجعه دیگه‌ای قراره شکل بگیره.
    - پرنسس بهتره به قصر برگردیم، اینجا برای شما امن نیست.
    دایانا از فکر و خیال دراومد و به‌سمت اسب سفیدش حرکت کرد. با سر خمیده و شکست‌خورده، همین‌طور که افسارش رو گرفته بود تا سوارش بشه ناله‌ای به گوشش رسید. سرش رو چرخوند و تمامی سربازهایی رو که همراهش تا اینجا اومده بودن افتاده روی زمین دید. سریع شمشیرش رو درآورد و به‌سمت نزدیک‌ترین سرباز رفت. با دیدن چهره‌ش مغزش هشدار داد که قاتل تمامی این کشت و کشتار اینجاست. هم خوشحال بود که قاتل اینجاست و می‌تونه کارش رو تموم کنه، هم ناراحت بود که خیلی‌های دیگه هم کشته شدن.
    دایانا با احتیاط اطراف رو می‌پایید. انتظار هیچ موجودی رو نداشت. نمی‌دونست که کی پشت این قضایاست.
    - کجایی؟ بیا بیرون، خودت رو نشون بده.
    هیچ جوابی دریافت نکرد. با چهره‌ی درهم‌کشیده، دودستی شمشیرش رو گرفته بود و دور خودش می‌چرخید. دندون‌هاش رو روی هم سایید. با خودش گفت حتماً رفته.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    پوفی کشید و شمشیرش رو به‌آرومی پایین آورد. دیگه امیدی نداشت که اون قاتل رو دستگیر کنه. تا خواست شمشیرش رو غلاف کنه، صدایی از پشت‌سرش شنید. دوباره گارد گرفت و به‌سمت منبع صدا چرخید. صدایی تو ذهنش گفت:
    - چرا تو رو به قتل نرسوند؟
    ولی دایانا جوابی براش پیدا نکرد. چشم‌هاش رو تیز کرد و لابه‌لای درخت‌ها یه چیز سفید دید که آروم به‌سمتش می‌اومد. دندون‌قروچه‌ای کرد و احتمال داد که همون قاتل باشه.
    - کی هستی؟
    جوابی ازش نشنید. دایانا خودش هم به‌سمت اون فرد حرکت کرد. وقتی به اندازه‌ی کافی نزدیک شد، متوجه شنل سفید بلندش شد که سرش رو پایین انداخته بود.
    این دو روبه‌روی هم و به دنبال کشتن همدیگه، تو تاریکی‌ترین نقطه از جنگل ایستاده بودن.
    - شنلت رو بردار تا نکشتمت!
    دایانا با عصبانیت این رو حرف زد و شنل‌پوش با پوزخند جوابش رو داد. متوجه صدای دخترونه‌ش شد و این یعنی قاتل یه دختره. چشم چرخوند و متوجه دست‌های شنل‌پوش شد. شکل استخوان رو داشت. چشم‌هاش از تعجب گرد شد. شنل‌پوش سرش رو بالا آورد و به چشم‌های سبز دایانا خیره شد. دایانا قدمی عقب رفت و تنها حرفی که از دهنش خارج شد، «اهریمن» بود.
    حالا که دایانا فهمید طرف مقابلش اهریمنه، کلاه شنلش رو از روی سرش برداشت و با لبخند شیطنت‌آمیزی لب باز کرد:
    - پرنسس دایانا، ملکه‌ی آینده‌ی سرزمین قدرتمند ساتین. عشق اول آدرین، آخرین اژدهای سپید. هه جالبه! موندم درون تو چی دیده که عاشقت شده! همه از شجاع و قوی‌بودنت حرف می‌زدن...
    شروع به راه‌رفتن کرد و دور دایانا چرخید و ادامه داد:
    - اما الان دومین اهریمن دنیا روبه‌روت ایستاده و تو از ترس داری به خودت می‌لرزی.
    دوباره پوزخندی نثار دایانا کرد‌. دایانا کمی ترس داشت؛ ولی بیشتر از اون باورش نمی‌شد که اهریمن مؤنث وجود داره. این یعنی یه فاجعه‌ی دیگه به بار خواهد اومد که اومده. خدایان چطور متوجه وجود همچین موجود خطرناکی نشده بودن؟
    بیش از هزاران ساله که اهریمن مذکر تو سیاه‌چال جهنمی قصر خدایان زندانی شده؛ پس اون نمی‌تونست که این موجود رو به وجود بیاره. این فکری بود که دایانا می‌کرد.
    - تو چطور به وجود اومدی؟
    نارنیا که دور دایانا می‌چرخید، پشت‌سرش از حرکت ایستاد و خم شد و تو گوش دایانا گفت:
    - من خودم، خودم رو به وجود آوردم پرنسس.
    دایانا حرفی برای گفتن نداشت. می‌ترسید. ترس از این نداشت که نارنیا از اون قوی‌تره و می‌تونه تو چند ثانیه می تونه به قتل برسونتش، ترسش از این بود که دیگه شاید نتونه آدرین و پدرش رو ببینه. باور داشت که به آخر خط رسیده و این آخر زندگیشه؛ چون به‌هرحال این اهریمن اجازه نمی‌داد که وجودش رو برای مردم تراگوس فاش بشه. نارنیا دوباره حرکت کرد و این‌بار رو‌به‌روی دایانا ایستاد.
    - می‌دونی حالا که قراره...
    دایانا بهش مهلت نداد تا حرفش رو کامل کنه. شمشیرش رو به‌سمت نارنیا هدف گرفت تا سرش رو از تنش جدا کنه؛ اما نارنیا سریع واکنش نشون داد و با قدرت تاریکش شمشیر رو به یه طرف پرتاب کرد و با ضربه‌ی پایی که به شکم دایانا زد، به عقب پرتش کرد. دایانا چند دور روی زمین چرخید و بالاخره با ناله‌ای ایستاد. تمام بدنش درد می‌کرد و این باعث شد که ناله‌ی بلندی بکنه.
    - فکر کردی می‌تونی با یه اهرین بجنگی؟ تو فقط یه اِلف ساده‌ای!
    دایانا سعی داشت روی هردو پاش بایسته؛ چون مدام تعادش به هم می‌خورد. در آخر کمی به خودش اومد و رو به نارنیا غرید:
    - تو باید شرّت از این دنیا کم بشه.
    نارنیا با لبخند عمیقی جواب داد:
    - احمق من نامیرام. تو هم بخوای کشته نمیشم.
    دایانا اخمش غلیظ‌تر شد. این نارنیا بود که حرف درست رو می‌زد. اگه قدرتش رو هم داشت، نمی‌تونست که یه نامیرا رو بکشه.
    - تو بالاخره روزی توسط آدرین کشته میشی.
    و بعد به‌سرعت رو به نارنیا دوید. نارنیا هزاران سال در حال تمرین بود و از دایانایی که فقط هیجده‌سال بود که تمرین می‌کرد قوی‌تر بود. دایانا مشتش رو بالا آورد تا به صورت نارنیا فرود بیاره؛ اما نارنیا به‌راحتی مشت دایانا رو با کف دستش گرفت و پیچوند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    دایانا از درد جیغش هوا رفت؛ اما تا خواست با پا ضربه بزنه، نارنیا حرکتش رو پیش‌بینی کرد و با پاهاش ضربه‌ش رو دفع کرد. اشک تو چشم‌های دایانا حلقه زده بود و درد رو در سرتاسر وجودش حس می‌کرد.
    - خیلی احمقی پرنسس!
    دایانا با سرش به سر نارنیا ضربه زد و سریع به پشت‌سرش چرخید و با پا محکم به کمرش کوبید که پخش زمین شد.
    نارنیا با خنده گفت:
    - نه، ازت خوشم اومد دایانا.
    نارنیا از جاش بلند شد و با لبخند به صورت اخم‌آلوی دایانا خیره شد و گفت:
    - دلم می‌خواست بکشمت؛ ولی الان منصرف شدم. می‌خوام که تو گروه من باشی‌.
    این‌بار نویت دایانا بود که پوزخندی به نارنیا بزنه.
    - هرگز! تو کشته میشی.
    - مطمئنی که من کشته میشم؟ چیزی وجود داره که من و بقیه‌ی ما رو از بین ببره؟
    دایانا با جیغ پرسید:
    - بقیه‌تون؟ مگه چند نفرین عوضیا؟
    نارنیا با خون‌سردی تمام جواب داد:
    - اوه الفِ بیچاره! تو از هیچی خبر نداری که.
    به دایانا نزدیک شد و با همون لبخند مرموزش ادامه داد:
    - اهریمن آزاد شده کوچولو.
    با حرف نارنیا، دایانا از ترس گاردش پایین اومد و با شگفتی گفت:
    - چطور ممکنه؟! سیاه‌چال جهنمی قصر خدایان غیرقابل خارج‌شدنه.
    - اما برای من و هادس، خدای دنیای مردگان قابل نفوذ بود.
    دایانا رسماً حرفی برای گفتن نداشت. انگار قرار بود دوباره اون دوره‌ی سیاه و تاریک به تراگوس برگرده. دوره‌ی سیاهی که اهریمن با همراهاش و ارتش سیاهش، کل تراگوس رو به چنگ گرفته بود و خیلی‌ها رو کشته بود.
    نمی‌تونست این‌طوری تراگوس رو ول کنه. نمی‌تونست که تراگوس رو که به‌زودی قرار بود به نابودی کشیده بشه ول کنه. دایانا یه لحظه هم صبر نکرد و عقب‌گرد کرد و شروع به فرار کرد. باید به همه خبر می‌داد. همه باید می‌فهمیدن که که اهریمن برگشته. بلافاصله چشم‌هاش رو بست و به عقاب بزرگی تبدیل شد و تو آسمون اوج گرفت. به‌سمت قصر طلایی پرواز می‌کرد؛ ولی خبر نداشت که نارنیا می‌تونه همین الان اون رو به کشتن بده. نارنیا زیر لب زمزمه‌ کرد:
    - اون دختر واقعاً احمقه.
    و بعد دو دستش رو سمت عقاب گرفت و قدرت تاریکش رو پدید آورد و به‌سمتش پرت کرد. وقتی که تاریکی به دایانا که داخل جسم عقابیش بود برخورد کرد، تعادلش به هم خورد و با جیغ بلندی سقوط کرد.
    جسم عقابی دایانا با برخورد به شاخه و برگ‌های درخت‌ها زخمی‌تر شد و به شکل بدی روی زمین افتاد. نارنیا سریع بالای سرش ظاهر شد. دایانا به جسم الفش برگشت و ناله کرد. نارنیا نیشخندی زد و دایانا رو از روی زمین بلند کرد و با خشم گفت:
    - فکر کردی می‌ذارم به همه خبر بدی؟ بهت فرصت دادم که با من باشی تا از خشم اهریمن در امان بمونی. می‌تونستی تو فرمانروایی دنیاها شریک ما باشی؛ اما نخواستی‌.
    گردنش رو گرفت و کمی فشار داد.
    - به‌زودی تمامی موجودات عالم در خدمت‌گزاری ما خواهند بود. خیلیا کشته میشن؛ از جمله پدر عزیزت و عشقت، آدرین.
    دایانا تکون می‌خورد تا از شرّ نارنیا خلاص بشه؛ اما نارنیا اون رو محکم گرفته بود‌. دایانا جیغ کشید و گفت:
    - هیچ‌کدومتون نمی‌تونین مقابل آدرین بایستید. اگه من کشته بشم، از خشم آدرین در امان نمی‌مونی اهریمن پلید.
    نارنیا قهقهه‌ای سر داد و گفت:
    - اون هیچ‌وقت نمی‌فهمه که کشته شدی.
    دایانا که تقلاش برای آزادشدن کم شده بود، با چشم‌های نیمه‌باز گفت:
    - اون می‌فهمه که من کشته شدم.
    - اما نه الان.
    راه تنفس برای دایانا هرلحظه داشت کمتر می‌شد؛ اما آخرین حرفش رو به نارنیا زد.
    - روشنایی همیشه از تاریکی قوی‌تره.
    و در آخر پرنسس سرزمین ساتین، عشق اول آدرین، تنها بازمونده‌ی خانواده‌ی پادشاه الکس، چشم‌هاش بسته شد و روح پاکش به دنیای مردگان رفت.
    - واقعاً که یه احمقی!
    قهقهه‌ای سر داد و با خوشحالی گفت:
    - حالا می‌تونم جسمش رو متعلق به خودم بکنم و سر از کار این الفای احمق دربیارم.
    خم شد و دهنش رو باز کرد و زیبایی دایانا مثل روح سفیدی به داخل بدن نارنیا رفت. بدن دایانا هرلحظه سیاه و سیاه‌تر می‌شد و نارنیا هم آروم‌آروم شکل دایانا رو به خودش می‌گرفت. با مکشی که ایجاد کرده بود، جسم دایانا به اسکلت تبدیل شد و نارنیا هم به دایانا تبدیل شد. اسکلت دایانا رو با انزجار به گوشه‌ای پرت کرد و از خوشحالی دوباره قهقهه‌ سر داد.
    - حالا دیگه کسی جلودار ما نخواهد بود.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    آدرین
    با وحشت از خواب بیدار شدم. تمام تنم از ترس به لرزه دراومده بود. بغض بدی به گلوم چنگ می‌انداخت.
    - چطور ممکنه؟
    سرم رو به‌سمت پارچ آب چرخوندم و سریع برداشتمش و یک‌نفس سر کشیدم. با یادآوری خوابی که دیدم، پارچ رو به‌طرف دیوار پرت کردم که با صدای بدی شکست. بدجور شوکه شده بودم. نمی‌دونستم چی درسته چی درست نیست. چند دقیقه نگذشت که مادرم هراسون وارد اتاق شد.
    - پسرم چی شده؟ چی شکست؟
    سرش رو به‌طرف خرده‌شیشه‌ها چرخوند و با احتیاط سمت من اومد. کنارم نشست و ترسیده لب باز کرد:
    - پسرم چه اتفاقی افتاده؟
    هیچ جوابی براش نداشتم. لب‌هام انگار به هم دوخته شده بود و توانایی حرف‌زدن رو از من گرفته بود.
    - آدرین داری من رو می‌ترسونی.
    - اون رو کشتن.
    - کی؟
    به مادرم نگاه کردم و گفتم:
    - دایانا رو کشتن.
    مادرم لبخندی زد و من رو به آغـ*ـوش کشید.
    - فقط کابوس دیدی پسرم، نگران چیزی نباش.
    تنها سری تکون دادم و زیر لب زمزمه کردم:
    - امیدوارم!
    با صدای رعدوبرقی که به گوش رسید، سرم‌ به‌سمت پنجره چرخید. روز شده بود؛ اما ابرهای باران‌زا هوا رو به‌شدت طوفانی کرده بودن. انگار که این آسمون هم مثل دل من طوفانی و پرخاشگر شده بود.
    مادرم از جاش بلند شد و با آرامشی که می‌خواست من رو آروم کنه، گفت:
    - من خرده‌شیشه‌ها رو جمع کنم، بعد صبحونه حاضر کنم.
    - باشه.
    از اتاق که خارج شد، سریع از جام بلند شدم و با بستن چشم‌هام ناپدید شدم و روبه‌روی غار مخفیم ظاهر شدم. با برخورد سوز تند چشم‌هام رو باز کردم. تندی هوا به قدری زیاد بود که چند ساعتی عقب کشیده شدم و موهام به‌شدت تکون می‌خورد‌. کمی حالم سرجاش اومد؛ اما تنها دلیل اومدنم به اینجا این بود که خوابی رو که دیدم فراموش کنم‌. خوابی که دیدم به‌شدت واقعی به‌نظر می‌رسید و مهم‌تر از اون حرف دایانا بود که تو مغزم اکو می‌شد:
    «آدرین انتظار داشتم که تا ابد کنار هم باشیم؛ اما نشد که بشه. نیروهای تاریک دارن برمی‌گردن. لطفاً به هیچ‌کس اعتماد نکن، به هیچ‌کس. من دیگه نیستم؛ اما هیچی معلوم نیست، شاید دوباره ببینمت.»
    سرم‌ رو به طرفین تکون دادم تا این صدا از سرم خارج بشه. دوست نداشتم باورش کنم. دودل شده بودم که شاید واقعی باشه یا نباشه؛ اما باید زود به تراگوس برگردم، باید برگردم.
    نفس عمیقی کشیدم و تا خواستم داخل غار بشم، از آسمون دو شیء کوچیک نورانی دیدم که با سرعت زیادی، با آتیشی که پشتشون داشتن، در حال سقوط بودن. اما چیز تعجب‌آورش این بود که به رنگ قرمز و سبز بودن. از دل طوفان گذشتن و تو دل جنگل با صدای نسبتاً آرومی به زمین خوردن. نکنه شهاب‌سنگ باشه؟
    زیر لب زمزمه کردم:
    - چی بود؟ کنجکاوم کرد.
    به‌سمت جایی که سقوط کرد شروع به دویدن کردم. اگه‌ خوش‌شانس باشم و کسی تو جنگل نباشه متوجه این اتفاق نمیشه. این اتفاق خیلی عجیب به‌نظر می‌رسید. هرچی که بود تا چند دقیقه‌ی دیگه متوجه می‌شدم. با سرعت می‌دویدم و چند درخت رو که روی زمین افتاده بودن با پرش جا می‌ذاشتم. جلوتر که رفتم، روی زمین کشیدگی‌هایی رو دیدم. انگار این دو شیء روی زمین کشیده شدن تا از سرعتشون کاسته بشه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    پشت درختی پنهون شدم و کشیدگی رو با چشمم‌ در دنبال کردم و اون دو شیء نورانی قرمز و سبز رو دیدم. کنجکاویم بدجور من رو قلقلک می‌داد که سریع ازش سر دربیارم. تا خواستم که از پشت درخت بیرون بیام، نزدیکی‌های اون دو شیء نورانی، صدای چند نفر رو شنیدم.
    - هی نیک بهتر نیست برگردیم؟
    - بی‌خیال ریک، خیلی وقته که می‌خواستیم ایران بیایم و تو این جنگل یه چرخی بزنیم. این‌طور نیست؟
    پشت درخت به‌خوبی پنهان شدم تا من رو نبینن. پسری که ریک نام داشت، با صدای لرزونی گفت:
    - آره؛ اما نه این‌طوری که هوا طوفانی بشه.
    نیک پوفی کشید و بی‌خیال گفت:
    - به‌هرحال مهم اینه که اینجاییم. در ضمن یادت نره که این‌طوری هوا هیجان‌انگیزتره.
    زیر لب زمزمه کردم:
    - خدا شفاشون بده!
    همین‌طوری به حرف‌هاشون گوش می‌دادم. چند دقیقه گذشت؛ اما دیگه صدایی ازشون نشنیدم. سرم‌ رو آروم خم کردم و دو نفر قدبلند با لباس‌های سیاه رو دیدم که با دهن باز داشتن به اون اشیای نورانی نگاه می‌کردن.
    - نیک این دیگه چیه؟
    کمی بهشون نزدیک شدم و می‌تونستم که چهره‌شون رو به‌خوبی ببینم. کسی که نیک نام داشت، موهای حالت‌گرفته‌ی سیاهی داشت و چشم‌های سیاه و صورت گرد و پیشونی بلندش، کمی چهره‌ی جذاب و خوشگلی بهش داده بود. ریک هم شباهت زیادی باهاش داشت. تنها فرقشون این بود که ریک موهای خرمایی و چشم‌های قهوه‌ای داشت. انگار که دوقلو بودن.
    نیک خم شد و شیء نورانی قرمز رو برداشت و ریک هم شیء نورانی سبز رو. دایره‌ای‌شکل بودن و نقش و نگار‌های عجیبی روشون حک شده بود‌. این‌ها سنگ‌های نورانی بودن که از فضا اومده بودن؟ عجیبه!
    - نیک این سنگا چرا نورانیَن؟ نقش و نگارای عجیبی روشون حک شده‌.
    نیک که با تعجب به سنگ قرمز خیره بود، با لبخند جواب داد:
    - نمی‌دونم چیَن؛ اما انرژی خیلی مثبتی تو وجودم تزریق کرد.
    ریک که سنگ سبز رو در دست داشت، گفت:
    - صدایی رو که من می‌شنوم تو هم می‌شنوی؟
    هردو به هم خیره شدن و زیر لب زمزمه کردن:
    - ما صاحبان جدید سنگ قدرت هستیم.
    ابروهام بالا کشیده شد. از چی حرف می‌زدن؟ یعنی چی صاحبان سنگ قدرت شدن؟
    تا خواستم به‌سمتشون برم، هردو سنگ تو دست‌هاشون نورانی‌تر شدن و ثانیه‌ای نکشید که ناپدید شدن.
    - چطور چنین چیزی ممکنه؟
    (خب دوستان شاید بگید که این چه ربطی به موضوع رمان داره. باید بگم که این موضوع برای جلد جدید رمانم خواهد بود که قراره بنویسم. اسم رمان و زمان انتشارش رو بهتون میگم. امیدوارم که ازش لـ*ـذت ببرید!)
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    - خیلی عجیبه پسرم! مطمئنی؟
    آخرین قاشق از غذام رو داخل دهنم گذاشتم و با تکون‌دادن سرم، حرف مادرم‌ رو تأیید کردم.
    - یه چیزایی از سنگ قدرت می‌دونم.
    زود غذا رو قورت دادم و گفتم:
    - جدی؟ چی می‌دونی مامان؟
    از قهوه‌‌ش کمی نوشید و به بیرون از رستوران نگاه گذرایی انداخت.
    - کتابای داخل قصر طلایی واقعاً خیلی به‌دردبخور بودن. خب این‌طور که خوندم، سه‌تا سنگ تو جهان وجود داره که به رنگ قرمز، سیاه و سبز هستن. هر سنگ که متعلق به هرکسی باشه، قدرت ماورایی بهش منتقل می‌کنه. اما این سه سنگ موقعی که قدرت میدن که صاحبی پاک، شجاع و دلاور داشته باشن. سنگ قدرت دیگه‌ای به رنگ آبی هست که از همه‌شون قدرتمندتره؛ ولی خدا نکنه که دست کسی بهش برسه، قلب آدم‌ رو سیاه می‌کنه.
    حرفی برای گفتن نداشتم و فقط به یه سر تکون‌دادن اکتفا کردم. کی فکرش رو می‌کرد که دنیا فقط به انسان‌های ضعیف و فانی محدود نمی‌شد. دور از چشم انسان‌ها، دور از دنیای انسان‌ها، چیزهای شگفت‌انگیزی وجود داشت که از ما پنهون شده بود.
    - این‌طور که به‌نظر می‌رسه فقط دو سنگ قدرت تو زمین اومده و صاحب جدیده پیدا کرده.
    - آره، اون پسرایی که دیدم آدمای خوبی به‌نظر می‌رسیدن. عالی شد، اگه از زمین برم دیگه نگران اینجا نیستم. کسایی هستن که از این مردم محافظت‌ کنن.
    با اخمی که بعد از شنیدن حرف‌هام تو صورت مادرم ایجاد شد، از پرسیدم:
    - چیزی شد مامان؟
    - من‌ تصمیم گرفتم که تا آخرین لحظه از زندگیم اینجا زندگی کنم. تو هم حق نداری که به تراگوس برگردی.
    با حرف مادرم لحظه‌ای خشکم زد و کنترلم رو از دست دادم و محکم روی میز کوبیدم.
    - چی گفتی؟
    صدای پچ‌پچی از کسانی که اونجا بودن به گوش رسید. مادرم با لبخند از افراد حاضر داخل رستوران عذرخواهی کرد و با همون لبخند نصف‌ونیمه‌ش رو به من گفت:
    - پسرم بعداً درموردش صحبت می‌کنیم. آروم باش، آبرومون رفت!
    با صدایی که تلاش می‌کردم بلند نباشه گفتم:
    - حرفی برای گفتن نیست. قرار این بود که یه مدت اینجا بمونیم و حالا زمان برگشتن ما به تراگوس رسیده. باید بدونی که من متعلق به تراگوسم.
    - آدرین تو باید اینجا بمونی، فهمیدی؟
    پوزخندی زدم و از جام بلند شدم.
    - نمی‌تونی به من دستور بدی. یادت رفته که من کیَم؟
    اخم وحشتناک مادرم نشون از تندروی من می‌داد؛ اما این دلیل نمی‌شد که بدقولی کنه و به من دستور بده که اینجا بمونم. به‌هرحال من قدرتمندترین موجود عالم محسوب می‌شدم و همچنین به تراگوس وابسته‌م؛ پس باید اونجا باشم.
    از رستوران خارج شدم و یه کوچه‌ی خلوت پیدا کردم. بلافاصله غار رو تجسم کردم و ناپدید شدم. روبه‌روی غار بودم، تنها جایی که تو این دنیا به من آرامش میده. امیدوارم بودم که ایگل اینجا باشه تا باهاش صحبت کنم. شاخه و برگ‌ها رو کنار کشیدم و وارد غار شدم.
    - ایگل اینجایی؟
    سکوت که همچنان پابرجا بود و نشون می‌داد که ایگل متأسفانه اینجا نیست. باز معلوم نیست که کجا رفته و چه دسته‌گلی به آب می‌خواد بده. کنار چشمه با زانو نشستم. چشم‌هام رو بستم و منتظر شدم تا به اون جنگل تاریک برم. جایی که اون فرد چشم‌قرمز که خودش رو یکی از بزرگان می‌دونست دیدم. گرچه که آخرش هم نفهمیدم کیه!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    باید باهاش صحبت می‌کردم تا دلیل این مشکلات اخیر رو بفهمم. امیدوار بودم‌که همه‌چیز روبه‌راه باشه. چشم قرمز فقط من رو دلیل این مشکلات می‌دونست؛ اما چه مشکلی؟
    همین‌طور که ذهنم درگیر بود، سوز سردی تو وجودم شکل گرفت که بلافاصله خودم رو روبه‌روی جنگل دیدم. این بار ترسی نداشتم و خوشبختانه کنترل کامل روی خودم داشتم. با نفس عمیق پا به داخل جنگل تاریک گذاشتم. باز همون حس خیره‌شدن صد‌ها چشم به خودم رو داشتم؛ اما کسی اینجا نبود که به من خیره بشه. شاید نامرئی شده باشن، شاید...
    - خوشحالم که دوباره می‌بینمت اژدهای سپید.
    در دل تاریکی چشم‌قرمز، یکی از بزرگان رو دیدم. پوزخند آرومی زدم و کمی سرم‌ رو به نشونه احترام خم کردم.
    - من هم همین‌طور.
    چشم‌هاش ریز شد و طعنه‌آمیز گفت:
    - به چه دلیل می‌خواستی با من ملاقات کنی؟ دلت حتماً شکنجه‌شدن می‌خواد!
    تنها پوزخند رو لب‌هام رو نشونش دادم. ثانیه‌ای بعد گفتم:
    - می‌خوام بدونم تراگوس تو چه وضعیه. مشکلی وجود نداره؟
    به من عمیق خیره شد. انگار می‌خواست به ذهنم نفوذ کنه؛ اما انگار نمی‌تونست. دقایقی به همین شکل گذشت تا اینکه با صدای محکمی جواب داد:
    - مشکل از چندین سال پیش به وجود اومد. کسی که نباید آزاد می‌شد، آزاد شد. کسی که باید قابل اعتماد می‌شد، نشد. منظورم با توئه اژدهای سپید، افرادی که می‌شناسی اون‌طوری نیستن که می‌بینی.
    کمی جلوتر رفتم و با تعجب پرسیدم:
    - کی آزاد شده؟! کی قابل اعتماد نیست؟!
    - چیزی نمی‌تونم بگم. خودت باید بفهمی؛ پس آماده باش‌، آماده‌ی یه جنگ بزرگ، یه جنگ سرنوشت‌ساز. این‌بار جهان به تو بستگی داره که در آرامش به سر ببره یا بدبختی بکشه.
    تا خواستم حرفی بزنم چشم‌هام‌ باز شد.
    - اه لعنتی، مثل همیشه بی‌جواب موندم.
    از جام بلند شدم. صدایی تو ذهنم می‌گفت که آماده باش.
    - انگار که قراره بدترین اتفاق زندگیم رخ بده.
    ***
    دانای کل
    این مکان دلگیر بود. سوز سردی که می‌وزید، باعث یخ‌زدن هر فردی تو این مکان می‌شد. تو این وقت از روز که باید خورشید تابان و درخشان باشه، آسمون با ابرهای سیاه باران‌زا احاطه شده بود و هر لحظه رعدوبرق سهمگینی به این مکان می‌زد. اصلاً زندگی در اینجا جریان نداشت. زمین خشک و خالی، آسمون تیره، در گوشه‌ای از این منطقه که مخروبه وجود داشت، باعث می‌شد که هیچ موجود زنده‌ای پا به این مکان خوفناک نذاره.
    - مطمئنی که اینجاست؟
    - مطمئن نبودم که بهت نمی‌گفتم. به احتمال زیاد اینجاست.
    زئوس کلاه شنل سیاهش رو پایین آورد و با نگاه دقیق‌تری که به اطراف می‌انداخت، رو به چیتای بزرگ گفت:
    - اهریمن هرجا که باشه، اون‌ مکان مثل خودش سیاه و تاریکه.
    چیتا برای تأیید حرف زئوس، تنها سری تکون داد.
    - مطمئنی که می‌خوای تنهایی باهاش مبارزه کنی؟ الان اهریمن غیرقابل‌شکست شده.
    زئوس نیم‌نگاهی به چیتا انداخت و عصبانیت گفت:
    - خیلی دلم می‌خواد که یه بار برای همیشه کارش رو تموم کنم؛ اما افسوس که نمیشه. باید با شکست‌دادنش اون رو به سیاه‌چال برگردونم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    چیتا رو‌به‌روی زئوس ایستاد و با احتیاط گفت:
    - یادت رفته که اهریمن تنها نیست؟ اون یکی مثل خودش رو به وجود آورده؛ یعنی دوتا یا حتی چندتا اهریمن که باید باهاشون مبارزه کنی.
    همیشه این مغروربودن زئوس کفریش می‌کرد؛ اما این خصلت تمام خدایان بود که به تنهایی کاری رو انجام بدن.
    - مشکلی نیست چیتای بزرگ. مأموریتت رو خوب انجام دادی. بهتره که بری راه ارتباطی با آدرین رو پیدا کنی.
    و بعد به‌سمت مخروبه‌ای که در گذشته به شکل قصر بود حرکت کرد. احتمال می‌داد که اهریمن اونجا باشه.
    چیتای بزرگ حرفی برای گفتن نداشت؛ تنها با اخم نظاره‌گر رفتن زئوس به دام مرگ شد. هرچند که زئوس پادشاه باشه و قدرت آذرخش رو به اختیار داشته باشه، اهریمن و قدرت تاریکش قوی‌تر بود. اگه هم زئوس قوی‌تر بود، نمی‌تونست مقابل چندین اهریمن ایستادگی کنه. شاید اهریمن دیگه‌ای وجود نداره، شاید یه موجود باستانی‌تر و قوی‌تر به اهریمن کمک‌ می‌کنه؟ شاید...
    به‌هرحال نمی‌تونست از دستور زئوس سرپیچی‌ کنه. زئوس بین راه برگشت و گفت:
    - چیتا نگران نباش، تا برگردم یه خبر خوب باید بهم بدی. حالا برو.
    چیتای بزرگ کمی سرش رو خم کرد و با اینکه راضی به رفتن نبود، چشم‌هاش رو بست و ناپدید شد‌. زئوس لبخند محوی زد و به راهش ادامه داد.
    ***
    - زئوس اومده. هنوز هم می‌خوای باهاش رو‌ در رو بشی؟
    - آره، خودم خواستم تا پیدام کنه‌.
    - اما تو که کامل بهبود پیدا نکردی.
    بالاخره اهریمن دست از نگاه‌کردن به چهره‌ی جدید نارنیا برداشت. نارنیا با بی‌خیالی گفت:
    - هادس درست میگه ویلی. بهتره که برگردیم.
    هادس لبخندی به نارنیا زد و با اخم به اهریمن خیره شد و منتظر جوابش موند. اهریمن زمانی تو این مکان پادشاهی می‌کرد و قصر بزرگی داشت؛ اما حالا به یه مخروبه تبدیل شده بود و قابل سکونت نبود. به حرکت دراومد و هردو همراهش پشت‌سرش حرکت کردن.
    اهریمن از گذشته فهمیده بود که زئوس دنبالشه تا به سیاه‌چال جهنمی برگردونتش؛ اما اون‌قدری از نظر اهریمن ضعیف بود که مطمئن بود می‌تونه شکستش بده. دلیل دیگه‌ای که داشت این بود که به هادس شک نکنه و تو دردسر نیفته. دوست نداشت که همچین اتفاقی بیفته. هادس می‌تونست ارتش بزرگی به اهریمن بده تا شرّ خیلی‌ها رو از این دنیا کم کنه‌ و بهتر به هدف بزرگش برسه؛ تبدیل‌شدن به یه موجود شکست‌ناپذیر و قدرتمند که تاریکی رو داره و تو جهان زبانزد همه‌ست.
    اهریمن با اطمینان به‌سمت خروجی مخروبه می‌رفت و نارنیا و هادس شک داشتن که بتونه مقابل زئوس ایستادگی کنه. نمی‌دونستن که کامل بهبود پیدا کرده و قدرت کامل تاریکی رو به عهده داره‌. اگه این‌طور باشه، زمانش رسیده بود که از پنهان‌شدن دست برداره و ظهور کنه. اگه کامل بهبود پیدا کرده بود، می‌تونست که ارتش پنهانش رو بیدار کنه و جنگ جهانی رو آغاز کنه. پس تا رسیدن به هدف و آرزو‌هاشون چند قدم دیگه فاصله داشتن و در حال نزدیک‌شدن بودن. امان از روزی که کامل نزدیک شده باشن! کار برای آدرین سخت میشه.
    اهریمن ایستاد و به‌آرومی برگشت و گفت:
    - بهتره‌ که الان برید.
    - اما ویلی...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا