کامل شده رمان عُدول | HananehKH کاربر انجمن نگاه دانلود

HananehKH

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/07/30
ارسالی ها
643
امتیاز واکنش
6,615
امتیاز
602
سن
26
پست هفتاد و نهم
کف دست عرق کرده‌م رو به رون پام کشیدم و چشم‌هام بیش‌تر توی هم فرو رفت. دستی به پیشونی استخونیم کشیدم و خودش تماس رو قطع کرد. من خیلی چیزها از آرش یاد گرفته بودم؛ اما آرش نمی‌خواست من از این شاگردی بیرون بیام. رامش این کار رو کرده بود. گوشی رو روی پاتختی پرت کردم و صدای چرخیدنش روی پاتختی چوبی کنار راست تخت، مشتم رو بیش‌تر توی هم انداخت.
مغرم به شدت درد و حس گنگی، فرافکنی می‌کرد. حس خفگی که توی سلول به سلول تنم، رخنه کرده بود. حرف‌هاش، نقش محرکی برای تحریکم داشت. فک قفل
شده‌م از درد، درحال بی‌درمون شدن بود. باید می‌فهمیدم رابـ ـطه رامش با مجیدی و ابریشمی چیه. دیگه طاقت نداشتم. اگه با گوش‌های خودم نمی‌شنیدم، هرگز بهش شک نمی‌کردم. آهم رو با سوزناک‌ترین حالت ممکن، بیرون فرستادم.
انگار وزنه صدکیلویی روی قلبم سنگینی می‌کرد. انگار که صورتم داغ بود و توی کوره آتیشی، خاکستر می‌شد. سمت کمد لباس‌هام که با بزرگیش، فضای خالی اتاق رو اشغال کرده بود، رفتم. در چوبیش رو با کرختی باز کردم و کتم رو بیرون آوردم. توی چوب لباسی آویزونش کردم و همون‌طور که روی میله می‌ذاشتمش، متوجه جابه‌جا شدن لباس‌هام شدم.
تمام لباس‌هام، به ترتیب طیف رنگیشون، از تیره تا روشن چیده می‌شد. گرچه اکثر لبس‌هام، رنگ‌های تیر‌ ای داشتن. حتی میل کره‌ای‌ها به رنگ‌های شاد هم نتونسته بود من رو از عادتم جدا کنه. این بار لباس‌هام بهم ریخته کنار هم بود. پیراهن سبز کمرنگم که تا به حال نپوشیده بودمش، بین کت خاکستری و پالتوی سورمه‌ایم سردرگم بود. پر واضح بود که این بی‌دقتی، دلیلی داشت. کسی که فکر نمی‌کرد من حواسم به چیدمان لباس‌هام هست.
چرخی به کمد زدم و زاویه چمدونم با کنج دیوار کمد، تغییر کرده بود. قدمی به عقب رفتم. چشمم دور تا دور کمد چرخید. کاور رو روی میله گذاشتم و به خودم اومدم. با فاصله گرفتن از بهتم، به سمت کشوی پاتختی رفتم. کشوی اولش رو باز کردم و جعبه سیمکارت‌هام به جای اینکه سمت راست باشه، سمت چپ کمد بود. گیج شده به کشوی دوم نگاه انداختم. دفترچه و ریش‌تراشم، جابه‌جا شده بودن.
نفس‌هام عمیق‌تر و تندتر می‌شد. تخت رو دور زدم و به سمت میز مطالعه‌ای که درست پنجره پشتش باز می‌شد، رفتم. کشوش رو باز کردم و دفتر و خودکارهام سر جاش بود.
میز تمیز و دست نخورده، منتها لپ‌تاپم کمی کج شده بود. فقط کمی. این وسواس دقت، حاصل شش سال زندگیم توی غربت بود. زمان‌هایی که باید از دست ابریشمی و دار و دسته‌اش در می‌رفتم. لپ‎‌تاپم رو با کف دست، باز کردم. صفحه‌اش روی ارور رمز بود. دستی به صورتم کشیدم و باورم نمی‌شد که توی اتاقم رو گشته بودن؟! هیچ کس از بیرون نمی‌تونست وارد شه؛ یعنی کار رادوین بود؟ نگاهم سمت پنجره کشیده شد. بسته بود.
یعنی دنبال چی می‌گشت؟ لپ‌تاپ رو بستم و دوباره به سمت کمد برگشتم. اگه لباس‌ها جابه‌جا شدن، پس از کاور بیرون اومده و دوباره گذاشته شده بودن. یعنی که توی جیب لباس‌هام رو گشتن. با این حساب، دنبال شئ کوچیکی بوده. وقتی سر وقت لپ‌تاپمم رفته بود، نتیجه گیریش کار سختی نبود که دنبال یه فلش بوده. لعنتی!
چشمم دور تمام اتاق می‌گشت و چیزی از وسایلم کم نشده بود. یعنی دنبال فلشی که دست آرشه بود؟ این یکم عجیب بود. کسی از اون فلش خبر نداشت. کلافه بین موهام دست بردم. ضربان قلبم بالاتر از حد معمول، می‌خواست خودش رو اثبات کنه. این بهم ریختگی، واکنش بدنم به اتفاقات اطرافم بود. صدای پیام گوشیم بلند شد و نگاهم بهش افتاد.
به سمتش رفتم و برداشتمش. پیام رو باز کردم. از طرف آرش بود. «فرستادمش.» دستم روی ویس موند و دکمه پاور صفحه رو زدم. ساعت نه و ده دقیقه. نمی‌تونستم بهش گوش کنم. اون وقت دیگه نمی‌تونستم توی چشم‌های رامش نگاه کنم. رامش برای من با همه فرق می‌کرد.
دوست داشتنش، حس غریبی بود. مثل ریشه‌های یه درخت تنومند که شاخه و برگ‌هایی ظریف داشت. باید فکر می کردم. قلبم از عذاب این جنگ خاطرات و سردرگمی‌ها، تیر می‌کشید. دغدغه‌های ذهنیم روزبه‌روز بیش‌تر می‌شد. اگه رادوین دنبال فلش بود، پس من هم فلش رو براش می‌ذاشتم. باید از این بابت مطمئن می‌شدم. به سمت کیفم که گوشه تخت بود رفتم و برداشتمش. روی تخت نشستم و بازش کردم. فلش مشکی و دو گیگم رو از زیپ کوچیک جلوییش بیرون آوردم. کیف رو بستم و از جام بلند شدم. به سمت میز مطالعه رفتم. صندلی رو بیرون کشیدم و نشستم.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست هشتادم
    لپ‌تاپ رو روشن کردم و رمز ورود رو زدم. تا بالا اومدن صفحه لپ‌تاپ منتظر موندم. نفسی گرفتم و دستم روی صفحه کیبرد سفید رفت. صدای دکمه‌ها توی سکوت اتاق، مغلطه می‌انداخت. فلش رو به لپ‌تاپ مشکیم زدم و تا باز شدن فلش، صفحه اکسل رو باز کردم. در حال نوشتن یک سری داده بودم که صفحه فلش پدیدار شد. درایو فلش رو باز کردم و زیر صفحه فرستادم. به سرعت داده‌ها رو می‌نوشتم. داده‌هایی که به نظر مربوط به حسابداری می‌شد، در واقع یه حسابداری جعلی.
    اکسل رو توی درایو فلش به اسم«حسابداری مخفی» سیو کردم. فلش رو اِجکت و از لپ‌تاپ جدا کردمش. لپ‌تاپ رو خاموش کردم و در حال بستنش بودم که نور لامپ بالای سرم، به صفحه مشکیش خورد. سمت چپ صفحه، درست روی قسمت مشکیش، لکه‌ای بود. من همیشه لپ‌تاپ رو با کف دست باز می‌کردم. چراغ مطالعه رو روشن کردم و صفحه‌اش رو نزدیک نور بردم.
    چندتا اثر انگشت بود، اثر انگشتی که موقع باز شدن، کشیده شده بود. نسبتا بزرگ بود و فرم پهنی داشت. احتمال می‌دادم برای انگشت شست باشه. دست رادوین کمی از من کوچیک‌تر بود. پس اگه اثر انگشت شست رادوین بود، باید کمی از انگشتم رو نمی‌گرفت. بلافاصله، انگشت شست دست چپم رو روش گذاشتم. باورم نمی‌شد. از انگشت من خیلی کوچیک‌تر بود. انگشت
    اشاره‌م رو گذاشتم. کمی از انگشت اشاره‌م بزرگ‌تر بود. این یعنی؛ انگشت یه زن یا بهتره بگم یه دختر بود. متعجب، صندلی رو عقب فرستادم و با بهت خندیدم. رامش، نه رادوین. سرم اسیر دست‌هام شد و گوش‌هام به وضوح سمفونی از سوت می‌کشید. توی اتاق من دنبال مدرک بود؟ برای کی؟ برای چی؟
    با پشت دست، قطرات عرق جاخوش کرده روی پیشونیم رو پاک کردم. دومین خیانتی که به من کرده بود. زبونم رو روی نوک دندون کشیدم و حس خفگی مجالم نمی‌داد. چرا باید این کار رو می‌کرد. بدون اطلاع من چی کار می‌کرد؟!
    عصبانیت، نورون‌های متورمم رو رگ به رگ کرده بود و بدتر همه این بود که نمی‌تونستم چیزی بگم. باید راهی پیدا می‌کردم.
    من به رادوین شک کرده بودم و به رامش رسیدم. نه، باید مطمئن می‌شدم. فلش رو توی کشوی اول گذاشتم. از بی‌دقتیش، نمی‌تونستم حدس بزنم کار رامش باشه. اصولا دخترها دقت بیش‌تری توی این کار داشتن. پس وقت کافی برای گشتن نداشته. باشه. باید خودم رو جمع‌وجور می‌کردم. صدام رو صاف کردم و خمیدگی کمرم، بالا اومد.
    احتمال این که دوباره دنبالش بیاد، زیاد بود. خدایا چرا باید من و با این راه امتحان می‌کردی!با دست فشاری به پیشونیم وارد کردم و یادم اومد، اگه رامش برای ابریشمی کاری می‌کرد، این رو می‌دونست که توی اتاقش شنوده و به همین دلیل نمی‌تونست چیزی بگه. پس دوباره باید به عقب برمی‌گشتم. در این صورت، فقط به اون مجیدی لعنتی می‌رسیدم. اخم‌هام با آه، توی هم رفت و
    تنم مثل برگی توی دست باد می‌لرزید. آرش همیشه بهم یادآوری می‎‌کرد که این حد از دقت، جایی به دردم می‌خوره. درس اولش برای زنده موندنم همین بود. کشوی اول میز رو باز کردم و فلش رو با آستین پیراهنم، درست روی دفتر گذاشتم. فقط دلم می‌خواست دوباره به فلش دست می‌زد. کشو رو بستم. از جام بلند شدم و همون‌طور که دکمه‌های پیراهن سفیدم رو باز می‌کردم، به سمت کمد رفتم.
    آستین بلند یشمه‌ای تن کردم و از در اتاق بیرون رفتم. به سمت راه‌رو برگشتم که متوجه پرده‌های بالکن ته راه‌رو شدم. پر واضح بود که رادوین اون جاست. کسی به جز اون، اون‌جا رو برای صحبت انتخاب نمی‌کرد. عجیب بود که امشب رو خونه مونده بود. آروم به سمتش قدم برداشتم. صداش ضعیف بود و نزدیک‌تر شدم. نگاهی به پله‌ها انداختم و مثل قبل، طوری که سایه ایجاد نکنم، از در نیمه بازش، گوش دادم. حتی صدای قدم‌هاش هم می‌اومد. انگار که دستپاچه بود.
    - باشه باشه هر چی تو بگی. بگو چی کار کنم؟ این همه کار برات کم بوده؟ باشه. بگو.

    اخم‌های پهنم درهم کشیده شد و خودم رو بیش‌تر کنار دیوار کشوندم. انگار داشت گوش می‌کرد و چند باری با پاش به میله‌های بالکنی که درست مشرف به حیاط و بالای زیرزمین می‌شد، زد. چند باری«اوهوم» کوتاهی روی لبش نشوند و با لحنی که هیجان ازش پیدا بود، جواب داد:
    - هستم. فرداشب. فقط ساعتش رو بگو. یا نَه همون ساعت ده؟
    انگار که می‌خواست جایی بره. انگار رضایت کسی که پشت تلفن بود براش خیلی ارزش داشت. بعد از مکثی، ادامه داد:
    - پس همون ویلای خودتون.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست هشتاد و یکم
    حالا آدرس رو باید چه جوری پیدا می‌کردم. دستی به صورتم کشیدم، فکری به سرم زد. فوقش تعقیبش می‌کردم. پس ساعت ده. باید می‌دیدم فردا چه ساعتی از خونه بیرون می‌رفت. از دیوار بالکن فاصله می‌گرفتم که صدای هیجان زده‌اش، بی‌اراده بلندتر شد.
    - قول می‌دم فرداشب برات جبران کنم! خیلی دوستت دارم دلربا.
    و پام نا خواسته، از حرکت ایستاد. این امکان نداشت
    . ضربان قلبم همین‌طور در حال اوج گرفتن بود، افکار مختلفی روی ذهن مریضم عطسه می‌زد. برای این که متوجه نشه، به سمت اتاق خودم پا تند کردم. داخل شدم و در رو پشت سرم بستم. به در تکیه دادم. ناباور به پنجره رو به‌روم که پرده حریرش بی‌صدا جابه‌جا می‌شد، خیره شدم. رادوین از چیزی که فکر می‌کردم کله شق‌تر بود. از همون اول باید حدس می‌زدم که سربه‌سر دختر ابریشمی گذاشته. دوست داشتن‌های تظاهریش، آینده‌ای نداشت و همیشه بی‌گدار به آب می‌‎زد. نگرانیم صد برابر شد و ترسم به واقعیت تبدیل.
    بچه بازی رادوین از حدش گذشته بود. اگه گیر می‌افتاد، اگه می‌فهمیدن با رامش و من نسبتی داره، همه چیز خراب می‌شد. چشم‌هام رو توی حدقه چرخوندم و سمت تخت دست چپم رفتم. روی تخت نشستم پایین رفتن تشک، تنها صدای حاکم اتاق بود. دستم به صورتم رفت و باید خودم رو برای فردا آماده می‌کردم.
    وضع عجیبی بود و سرم تب‌دار نبض می‌زد. دهانم از عصبانیت، کف کرده بود و دست‌هام رو با همه توان کنارم مشت کردم. هیچ فکر زنده‌ای به سرم خطور نمی‌کرد و همو‌ن‌طور افقی روی تخت، دراز کشیدم. چشم‌هام رو بستم و شاید کمی خواب، فکر رو از ذهن آشفته‌م می‌گرفت.
    با صدای آلارم گوشیم، دستم رو از زیر بالشتی که نمی‌دونم چه طور وسط خواب برداشته بودمش، بیرون کشیدم. آلارم یکسره زنگ می‌خورد و مثل ناقوس، حکمرانی می‌کرد. از حالت افقی تخت، به صورت نشسته مایل شدم و دستم رو به سمت پاتختی بردم. با چشم‌هایی که هنوز واضح نمی‌دید، نگاه کوتاهی به گوشی انداختم و دکمه قطع رو لمس کردم. ساعت هفت و نیم صبح، کش و قوسی به بدن کوفته‌م دادم.
    موهای پریشونم رو از صورتم کنار زدم. آفتاب کمرنگی توی اتاق، در حال پهن شدن روی فرش کرم رنگ بود. دستی پشت گردنم کشیدم و پاهام که به فرش رسید، از جام بلند شدم. آستین بلند یشمه‌ایم رو از پشت کشیدم. دستم سمت دستگیره اتاقم رفت و در رو باز کردم. سکوت عجیبی توی خونه پرسه می‌زد. به سمت راه پله می رفتم که در اتاق رامش باز شد. نگاهم بهش و دستش به سمت موهای پریشونش رفت. با لباس خواب سفید و گل‌دارش، بامزگی رو به یدک می‌کشید. نگاهی به خودش انداخت و توی جاش ایستاد. چند باری پرشک پلک زد. با درشت کردن چشم‌های پف کرده خمارش، سریع به اتاقش برگشت.
    لبخند کمرنگی روی لب‌هام نشست و نشاط اول صبحیم فراهم شده بود. بینیم رو پرصدا بالا کشیدم و راهم رو ادامه دادم. پله‌ها رو طی کردم و درست پایین پله‌ها، نصرت‌خان ایستاده بود.
    با چشم‌های سبز توخالی که هزاران حرف برای گفتن داشت، نگاهم می‌کرد و با مکث، چشم ازش گرفتم. خوبه که نسبت بهم بی‌اهمیت بود. حدس می‌زدم منتظر رامش باشه. وارد دستشویی که درست سمت چپ پله‌هاست، شدم و در رو بستم.
    از دستشویی بیرون اومدم و قطره آبی که با لجبازی روی صورت استخونیم جا مونده بود رو با دست کنار زدم. نصرت‌خان این بار، دم در هال، رو به روی آینه جالباسی ایستاده بود. کت خاکستریش رو دست می‌کشید و کلاه لبه‌دار مشکیش رو هم سرش می‌کرد. رامش از آشپزخونه بیرون اومد و هم‌زمان در هال توسط نصرت خان باز شد. ساک مشکی کوچیکش رو از زمین برداشت و با شونه‌های افتاده مغمومش، قدمی برداشت. رامش همون‌طور که با وسواس، گپ نازک گلبهیش رو کنار می‌کشید، صداش رو از کنارم شنیدم.
    - به عمه ناهید سلام برسون بابا. زودم برگرد.
    نصرت‌خان دستی از پشت برای دختر نگرانش تکون داد و از در بیرون رفت. ابرویی بالا انداختم و با این‌که وجودم از حرف و سؤال پر بود؛ اما فکر می‌کردم که چه خوب رفت.
    کمی دور بودن از این مهلکه‌ای که رادوین سببش بود، براش خوب تلقی می‌شد. نگاه گذرایی به رامش انداختم و نگاهش هنوز سمت در بود. پنجه‌هاش رو توی هم انداخته بود و باز هم و با ریشه بیرون زده انگشت شست راستش، ور می‌رفت. وابستگی بیش از حدش به نصرت‌خان رو می‌دونستم؛ اما این نبودش، شاید کمی برای همه خوب بود. حداقل برای خودش. چشم از رامشی که من رو نادید می‌گرفت، برداشتم و از پله‌ها بالا رفتم. به سمت اتاقم پیچیدم. با باز شدن در اتاقم، در اتاق رادوین هم باز شد. چه عجیب که خونه بود. بی اهمیت، داخل‌شدم. به سمت کمد لباس‌هام که منتهی دیوار سمت راست در بود، رفتم. با برداشتن کت و شلوار مشکیم، درش رو بستم.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست هشتاد و دوم
    آخرین دکمه پیراهن سفیدی که به زحمت چروک‌های ریزش رو با وسواس از بین بـرده بودم رو هم می‌بستم که صدای پیام گوشیم بلند شد. با فکر این که آرش باشه، سلانه‌سلانه به سمتش رفتم. گوشی رو از پاتختی برداشتم و با زدن الگو، نگاهم به شماره ناشناسی خیره موند. با دیدن متن پیام، شماره از یادم رفت. چشمم هنوز به پیام خیره بود. «دوست داری کدوم از اون سه تا رو از دست بدی؟» لرز عجیبی به تنم نشست و این دیگه چه شوخی بود. حدس می‌زدم صورت سفیدم، مثل گچ دیوار، بی‌رنگ تر شده بود.
    پریشون و سردرگم، به اطراف نگاه می‌کردم و دستی به پیشونی استخونیم کشیدم. کسی نمی‌دونست من ایرانم، چه برسه به این که از این خانواده سه نفره خبر داشته باشه. دست چپم بی‌اراده مشت و ابروهام توی هم کشیده شد. به خط ایرانم پیام داده بود و من درگیر این پیام یک خطی بودم. انگار که توی تونل زمان گیر کرده بودم و زمان نمی‌گذشت. چه کسی می‌تونست با من این شوخی رو کنه. چشم‌هام توی حدقه چرخ می‎‌خورد و فکرم موریانه‌وار به مغزم دستور حرکت می‌داد؛ اما انگار بی‎‌حرکت بودم. دکمه اتصال رو زدم و بعید می‌دونستم با این شماره ناقص، چیزی دست گیرم بشه. و صدای زن گوینده: «شماره‌ای که با آن تماس گرفته‌اید، در شبکه موجود نمی‌باشد!» نفسی گرفتم و دکمه پاور گوشی رو زدم. حدسش سخت نبود.
    از اتاق بیرون اومدم و همون‌طور که مغزم درگیر اتفاق چند دقیقه پیش بود، از پله‌ها پایین می‌رفتم که صدای سرفه رادوین، توی آخرین پله نگهم داشت. بین چهارچوب در آشپزخونه ایستاده بود و
    با لیوان مشکی توی دستش، تمسخری مثل مار روی لب‌های نازکش می‌خزید.
    - خدایی کارت رو خیلی خوب بلدی. صابخونه رو هم بیرون کردی؛ اما هنوز توی این خونه‌ای.
    چشم‌های ریز و گردش، عجیب حالم رو می‌گرفت. همون چشم‌هایی که روزی محبتش رو باور می‌کردم. انگار که از این کار لـ*ـذت خاصی عایدش می‌شد.
    حتی صورت گرد و سفید کامل شیو شده‌اش هم جذابش نمی‌کرد. بی‌اعتنا به کنایه‌های روزمره‌اش، به راهم سمت در هال ادامه دادم. بحث با رادوین کار بیهوده‌ای بود، درست مثل آب کوبیدن توی هاون. دستم به دستگیره فلزی در رفت که دوباره چیزی گفت:
    - از این که حامیت رفته ناراحت باش!
    با باز شدن در، سوزی توی صورتم پیچ خورد و این طبیعت مهرماهی بود که قدحش رو تقدیم آبان می‌کرد.
    کفش‌های نیم‌ساقم رو از جاکفشی بیرون کشیدم و پا کردم. لبه کتم رو بیشتر به خودم چسبوندم و راه افتادم.
    مغزم بد جور درگیر اون پیام بود؛ جوری که عصیان به پا شده وجودم رو نمی‌تونستم نادیده بگیرم. حتی نفهمیدم کی به در رسیدم و ازش عبور کردم. خودم هم می‌دونستم دیرم شده؛ اما میل به رفتن نداشتم. انگار بی‌حسی، لمسم کرده بود. هم زمان با زدن دزدگیر، در ماشین رو باز کردم و داخل نشستم. سوییچ توی جا چرخید و دستی رو بالا کشیدم.
    دم شرکت پارک کردم و چشم‌هام رو بستم. دو دستم روی فرمون و دلم آشوب بزرگی رو توی خودش محتمل شده بود. تحمل از دست دادن هیچ کدومشون رو نداشتم. حتی رادوینی که هنوز برام بوی برادر می‌داد. دلم بدجوری گرفته بود؛ اما توی دیاری که پر از دیوار بود، به کجا باید برم؟! در ماشین رو باز کردم و با اکراه پیاده شدم.
    به سمت در می‌رفتم که متوجه بیرون اومدن ابریشمی شدم. به سرعت به سمت پشت ماشین برگشتم و خودم رو مشغول نشون دادم.
    فقط موهای لعنتی جوگندمیش توی دیدم بود و من خوب شناختمش. بعد از این همه خــ ـیانـت و عذابی که بهم تحمیل کرد، خوب زندگی می‌کرد و انگار که خوش بود. از یادآوریش، دهنم گس و صورتم غرق قطرات سردی شد. اون هیکل لاغری که کت و شلوار خاکستریش توش زار می‌زد.
    بازهم ذهنم سمت اون پیام کشیده شد. یعنی کار ابریشمی بود؟ با عقل جور در نمی‌اومد؛ چون ابریشمی همیشه مستقیم عمل می‌کرد. بدون تهدید، خونریزی راه می‌انداخت. شش سال پیش هم تا کره ردم رو زد. این چند سال آخری، از پیدا کردنم ناامید شد و دست کشید. با روشن شدن ماشین و صدای گاز دادنش، به رفتنش پی بردم.
    با احتیاط سر بلند کردم. به سمت جلوی ماشین راه افتادم. فاصله چند قدمی با در شرکت رو طی کردم. از در شیشیه‌‌ای عبور کردم و به سمت راست پیچیدم. داخل بخش حسابداری شدم. نصیری از اتاق مجیدی بیرون می‌اومد و لبخند گشادی با دیدنم روی لباش نشست که سیم‌های دندون‌های کج و معوجش رو رونمایی کرد. با لبخند کمرنگی سری تکون دادم. همون طور که مانتوی آبی کمرنگش رو پایین می‌کشید، پشت میز نشست. نگاه از در اتاق مجیدی گرفتم و به اتاق خودم رفتم.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست هشتاد و سوم
    روی صندلی چرخدار مشکی جاگیر می‌شدم و کتم رو پشتش جا می‌دادم که در با تقه‌ای به صدا در اومد. کمی بعد، نصیری داخل شد. دکمه کامپیوتر رو برای روشن شدن فشار دادم که نزدیک‌تر اومد و فنجون چینی سفید قهوه رو روی میزم گذاشت. موهای طلایی که ریشه‌های مشکیش در حال رشد بودن رو زیر مقنعه فرستاد. تشکری کردم و هنوز منتظر بود. صندلی رو بیشتر به میز نزدیک کردم و پرسیدم:
    - چیزی شده؟!
    لبخند نصیری عمق گرفت و چال گونه سمت راستش، من رو یاد شخص دیگه‌ای می‌انداخت. سردرگم چیزی گفت و از فکر بیرون اومدم.
    - خوشحالم که اخراج نشدین.
    به دلیل سیم های سبز روی دندونش که چنگی بین صداش می‌انداخت، صدای نازکش کمی ناواضح به گوش می‌رسید. پس نصیری هم این رو می‌دونست. خواستم چیزی بگم که سریع‌تر وسط حرفم پرید:
    - والا آقای مجیدی ازم خواستن بهتون بگم که از این ببعد اگه دیر بیاین، مجبور می‌شم در ورودی رو قفل کنم.
    مغموم سر به زیر انداخت و با تعجب نگاه مشغولی بهش انداختم.
    مجیدی هر راهی برای نیش زدن پیدا می‌کرد؛ اما در نهایت مثل زنبور نری بود که اصلا نیشی برای زدن نداشت. نفسی گرفتم ودستی به صورت بدون ریشم کشیدم.
    - اشکال نداره. کاری که می‌گـه رو بکنین. من هم زودتر میام.
    نصیری همون‌طور که
    زبونش رو روی لب‌های کوچیک خشک شده‌اش می‌کشید، ادامه داد:
    - می‌شه بدونم چه جوری از تصمیمشون منصرف شدن؟ آخه توی این چند سالی که این جا کار می‌کنم، یک بار هم نشده که چیزی بگن و یا کسی رو اخراج کنن و نشه.
    همون‌طور که از یادآوری چهره مجیدی سعی به کنترل خنده‌م داشتم، فنجون داغ رو توی دست گرفتم. این بار بوی خوبی می‌داد. قبل از این که مزه‌اش کنم، جواب دادم:
    - هر آدمی قلق خاص خودش رو داره. هر وقت که اون قلق رو به دست بگیری، می‌تونی غیرممکن‌ها رو ممکن کنی. و من هم همین کار رو کردم.
    ابروهای کمرنگ هشتیش رو با حیرت به سمت پیشونی کوتاهش تبعید کرد و این بار چشم‌های ریز و قهوه‌ایش، درشت‌تر شد. جوری نگاهم می‌کرد که انگار قبلا فرصت بررسی نداشته بود.
    - خیلی خوب گفتین. امیدوارم همیشه این جا ببینمتون.
    چشم‌هام رو برای تایید روی هم فشار دادم.
    چینی به بینی عملیش داد و نگاه منتظرش رو از روم برداشت. کمی از قهوه رو مزه کردم و طعم بهتری داشت. انتظارش از رضایتم رو با بالا بردن فنجون به پایان رسوندم. سری تکون داد و متشکر از در بیرون رفت. به نظر دختر ساده و زودباوری می‌اومد؛ اما زندگی و برخورد با رادوین، بهم ثابت کرد که هیچ‌وقت ظاهر آدم‌ها با باطنشون یکی نیست، خصوصا ذاتی که هرگز ازشون جدانشدنیه.
    اگه این جا موندنم انقدر باعث بحث بود، پس قاعدتا این سؤال برای رامش هم پیش می‌اومد. همون سؤالی که فعلا درگیر لجبازیش بود، وگرنه می‌پرسید. دوباره جرعه‌ای از قهوه رو مزه کردم و مشغول بررسی کارم شدم. حساب‌های دیروز رو بررسی می‌کردم. حساب‌ها این بار بدون مشکل بود. انگار که مجیدی می‌خواست دیگه دستم آتویی نده. برگه یادداشتی از سمت راست میز برداشتم و دوتا مانده متفاوت روش نوشتم. یک مانده اصلی و یکی دیگه، جعلی. خودکار رو روی میز رها کردم. صندلی رو عقب فرستادم و از جام بلند شدم. به سمت در رفتم و در رو باز کردم. با باز شدن در، نصیری سرش رو از توی گوشی بلند کرد. نگاه ترسیده‌ای بهم انداخت و با دیدنم، نفس آسوده‌ای کشید. اگه به جای من مجیدی می‌اومد، کلی سرزنشش می‌کرد؛ البته نصیری هم کم از زیر کار در نمی‌رفت. به سمت اتاق مجیدی می‌رفتم که در با شدت از داخل باز شد. چهره عصبی و قرمز شده مجیدی، جلوی چشم‌هام نقش بست. دست از دستگیره برداشت و توی جام ایستادم. نگاهی سر تا پا از تحقیر بهم انداخت و به سمت نصیری رفت.
    - اونی که گفتم بگرد رو پیدا کردی؟!
    نصری هل شده از جا بلند شد و مِن مِن کنان، خواست چیزی بگه که مداخله کردم:
    - باز هم پرونده‌ای گم شده؟!
    کنایه کلامم واضح بود و مجیدی از نیم‌رخ به سمتم رو برگردوند.
    ابروهای مشکی پرپشتش قاب پیشونیش بود و فک مکعبیش رو عصبی تکون می‌داد. می‌دونستم از این که این طور اظهار وجود کنم چه قدر دلزده می‌شه. لبخند پیروزمندم رو پنهون کردم و مجیدی نگاه ازم گرفت:
    - تا فردا باید پیداش کنی، وگرنه اخراجی!
    به سمت اتاقش پا تند کرد و بی‌توجه به من داخل شد. نگاهم به نصیری برگشت که همون‌طور ایستاده، با بغضی، به نقطه‌ای روی سرامیک سفید خیره بود. لبی تر کردم و نزدیک‌تر شدم.
    - چی شده؟ کمکی از دستم بر میاد؟!

    گونه‌های برجسته‌اش از ترس، به رنگ گچ دراومده بود و ابروهای کم رنگ هشتیش، بدجور به هم گره خورده بود. نفسی گرفت و به چشم‌هام خیره شد.
    - چند وقت پیش، متوجه شدن حلقه‌اشون نیست. گویا توی جعبه‌ای توی کمدشون بوده. من هر جا رو می‌گردم پیداش نمی‌کنم.
    قطره اشکی از چشم راستش به پایین سقوط کرد و هر لحظه عصبی‌تر می‌شدم. یادم اومد همون حلقه‌ای رو می‌گفت که من گمش کرده بودم. چشم‌هام توی حدقه چرخید و لب زدم:
    - نگران نباشین من کمکتون می‌کنم!
    با همون نگاهی که التماس و عجز ازش بی‌داد می‌کرد، چشم ازم گرفت. به سمت اتاق مجیدی رفتم و تقه آرومی به در چوبی و قهوه‌ای زدم. درش رو باز کردم و مجیدی با اخم، از پشت میزش که منتهی به میز جلسه می‌شد، نگاهی بهم انداخت. با قدم‌های محکمی، جلوتر رفتم. کنار میزش بودم و انگار با دیدنم جری‌تر شد و با نگاه آتیش‌پرون مشکیش، زل زد.
    مثل مار زخم خورده، چند ثانیه‌ای روم زوم شد و با صدای خاص و بمش پرسید:
    - چی می‌خوای؟!
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست هشتاد و چهارم
    برگه توی دستم رو نشونش دادم و از سمت چپ میزش، کنارش ایستادم. با تعجب کمی عقب رفت و قبل از این که چیزی بگه، برگه رو روی میز گذاشتم. با خصم، ازم رو گرفت و نگاهی به برگه انداخت. آخرین بار حلقه زیر پایه سمت راست متمایل شد. با چشم، جستجوگر حلقه شدم. دیدم خوب نبود و کمی خم شدم. برق کوچیک شئ طلایی رنگی، لبخند کمرنگی به لبم نشوند. درست توی همین لحظه بود که صدای مجیدی از دم گوشم بلند شد:
    - چی کار می‌کنی؟!
    به سمتش مایل شدم و صورتم درست، با فاصله کم از صورتش موند. کمی فاصله گرفتم و جواب دادم:
    - مانده‌ها با هم مغایرت ندارن. به نظرتون این چه دلیلی می‌تونه داشته باشه؟!
    امروز اولین باری بود که حساب‌ها با هم می‌خوند و خودش هم این رو خوب می‌دونست. دوباره نگاه ازم گرفت و به برگه خیره شد. کمی نگاه کرد و
    پریشونی، توی چشم‌هاش مواج می‌رقصید. مردمک چشم‌هاش بین اعداد جا به جا شد. قصدم از این کار هم تلنگر و هم بی‌اعتمادیش بود. می‌خواستم بدونه که حواسم بهش هست و همین این که فکر کنه اونقدرها برای به دست آوردن مدرکی ازش زرنگ نیسیتم. کمی جلیقه کرم رنگش رو از خودش جدا کرد و بالاخره، با لحن سستی جواب داد:
    - حتما تو اشتباه کردی. من بررسی کردم و درست بود. دوباره بهشون نگاه کن!
    این آرامشش غیرطبیعی بود. از این که به هدفم رسیده بودم و تونستم فکرش رو درگیر کنم، خوشحال بودم. سری تکون دادم و بدون بحث، ازش فاصله گرفتم. اخم ریزی بین ابروهاش گره خورد و دستی که روی پاش مشت کرد، از نگاهم دور نموند. چشم چرخوندم و توی افکارش رهاش کردم. به سمت در رفتم و دوباره نگاهم
    به تابلوی چهار قل کوبیده شده به دل دیوار چپی در اتاق افتاد. پوزخندی زدم و در رو باز کردم. از در بیرون می‌ا‌ومدم که نگاهم با نصیری تلاقی پیدا کرد. هنوز هم نگران و تقلاگر به نظر می‌رسید. پشت میز، با ناامیدی خیسی، نگاهم می‌کرد. نزدیک میزش شدم و با اعتماد لب زدم:
    - زیر پایه سمت راست میز مجیدی، یه چیز طلایی برق می‌زد. حتما یه نگاه بهش بنداز.
    ناباور از جاش بلند شد و با هیجانی که پرواضح صداش رو دورگه می‌کرد، پرسید:
    - جدی می‌گین؟! ای کاش که باشه! وای نمی‌دونین چه قدر خوشحال شدم.
    از این که تونسته بودم حالش رو خوب کنم، حس خوبی داشتم. چشم‌هاش از شوق برق می‌زد و گاهی فکر می‌کردم چه چیزی می‌تونست قشنگ‌تر از مهربونی باشه. همون محبتی که برای پیدا کردنش، چندسالی با خودم درگیرم.
    لحظه‌ای سختی پا گذاشتن توی خیابون‌های کشوری که مردمش زبونت رو نمی‌فهمند و توهم زبونشون رو نمی‌فهمی، قلبم رو از هم متلاشی کرد. نصیری رو با قیافه هیجان زده‌اش، تنها گذاشتم و به سمت اتاقم راه افتادم. داخل شدم و در رو پشتم بستم. می‌تونستم راحت بخندم و خوشحال بودم. نمی‌دونستم به چه دلیلی؛ اما شده از ندونستن حالت، خوشحال باشی؟ من همون حس رو داشتم.
    عقربه ها به تندی روی هم می‌رفت و کارم تقریبا با خاموش کردن کامپیوتر به پایان رسید. امروز کمی زودتر می‌رفتم. ساعت روی دیوار هفت و بیست و پنج دقیقه رو هدف داشت. با پوشیدن کتم، کیفم رو هم برداشتم. در اتاق رو باز
    کردم و کلید برق رو زدم. نصری رفته بود و با جای خالیش مواجه شدم. از زیر در نگاهی انداختم و برق اتاق مجیدی هنوز روشن بود. به سمت در شیشه‌ای راه افتادم.
    از در بیرون می‌رفتم که سر بلند کردم. با دیدن مجیدی در حال صحبت کردن با تلفن، خودم رو به بی‌راهه زدم و به سمت ماشینم که سمت چپم پارک شده بود، رفتم. با صدای دزدگیر، مجیدی به سمتم برگشت و ترکش عصبانیتش از همین فاصله هم گریبانگیرم بود. اعتنایی نکردم و سوار شدم. درست کمی از در شرکت فاصله داشت و تند تند چیزی رو توجیه می‌کرد. دستش مدام بالا و پایین می‌شد و گاهی هم به کمرش می‌رفت. چشم ازش برداشتم. برای پافشاری روی حالِ بی حالش، بوقی زدم و پا روی گاز گذاشتم.
    در حیاط رو می‌بستم و بارون نم‌نمی، آسمون تاریک شده رو تر می‌کرد.
    سنگ فرش‌ها خیس و بوی نم خاک، لابه‌لای تمام خاطرات انبار شده‌م، قدم می زد. روزهایی که زیر نم بارون، رامش موهای زیتونیش رو مزین به رقـ*ـص می‌کرد. من روی پاگرد می نشستم و به سرخوش بودنش نگاه می‌کردم. بوی نم خاک بارون خورده، فقط اون رو به یادم می‌آورد. خاطرات گاهی چقدر دلگیر می‌شدن. چقدر قدرت موندگاریشون بالاتر از اثرگذاریشون بود.
    نفسی گرفتم و به در هال رسیده بودم. کلید دوم رو انداختم و کلید توی قفل نچرخید. متعجب، کلید رو بیرون آوردم و دوباره امتحان کردم. مطمئن بودم همین کلید بود. این بار هم باز نشد. به قفل در نگاهی انداختم. برق تازگی ازش پیدا بود. حریص، نفسی فوت کردم و با کف دست به در زدم. می‌دونستم کار رادوینه. همون‌طور که گفته بود باید از رفتن حامیم ناراحت می‌بودم. چند باری در زدم و بی‌پاسخ موند. دیگه این کلافگی داشت به ستوه می‌رسوندم.
    ده دقیقه‌ای بود که در می‌زدم. این بار محکم‌تر به در کوبیدم. خواستم ادامه بدم که در با تقی باز شد. قیافه شاد و مضحک رادوین، جلوی چشم‌هام نقش بست. به خوبی عصبانیت حاصل کارش رو توی چشم‌هام می‌دید. لای در رو کمی باز کرد.
    - اصل مهمون بودن همینه. که تو در بزنی و ما اگه دوست داشتیم باز کنیم. نه اینکه مثل ما صاحبخونه باشی.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست هشتاد و پنجم
    با دست تخت سـ*ـینه‌اش زدم و با تلو خوردن، عقب رفت. کفش‌هام رو در آوردم و داخل شدم. بچه بازی هاش، درست مثل تبری به ریشه خشک شده‌م می‌زد. انقدر محکم که کفریم می‌کرد. رامش همون‌طور که از آشپزخونه بیرون می‌اومد، پرسید:
    - کی بود رادوین...
    و با دیدنم، توی جاش ایستاد و کفگیر توی دستش رو پایین‌تر گرفت.
    انگار که همراهش، عطر برنج دم کشیده، توی فضای مسموم خونه پیچید. با مژهای افتاده‌اش پلکی زد و انگار که نگاهش در حال غبطه خوردن بود. چشمی بین من و رادوین چرخوند. نمی‌دونستم رادوین تا این حد پتانسیل دیوونگی داره که دست به سـ*ـینه، سرخوش شد.
    - مهمونمون اومده. مهمون.
    چشم‌هام توی حدقه چرخید و تاکیدش رو نادیده گرفتم. به سمت راه پله می‌رفتم که دستم توسط دست رادوین به گره نشست.
    - جدیدا کم حرف شدی یا فقط با من اینجوری؟ البته من فقط نگرانم نکنه یه وقت اسپاسم ماهیچه زبون پیدا کرده باشی.
    و صدای خنده کریه و بلندش، توی امواج خونه می‌پیچید. فکم قفل شده، دستم رو محکم از دستش بیرون کشیدم.
    نفس‌هام مقطع و ناهموار بود و نگاه کجم، خط و نشون می‌کشید. دلم می‌خواست مشتی حواله صورت صاف و گردش می‌کردم تا دست از سرم برداره. مسخره کردنش به حد رسیده بود. بی‌اعتنا به راهم ادامه دادم. ساعت روی گوشم، درست هشت و ده دقیقه رو نشون می‌داد. احتمالا رادوین تا یک ساعت دیگه می‌رفت. در اتاق رو باز کردم و هم زمان کلید برق رو زدم. اتاقم تمیز و دست نخورده بود. کیفم رو بیرون آوردم و با رفتن به سمت کمد، قصد تعویض لباسم رو کردم.
    پشت لپ‌تاپم، در حال دیدن عکسی که رادوین برام فرستاده بود، بودم. همونی که روز اول برگشتنم بهم نشون داد و دختر ابریشمی رو معرفی کرد. از اون جایی که امشب بهش نیاز پیدا می‌کردم، با دقت بهش خیره شدم.
    موهای طلاییش مثل زرورقی از طلا، روی شونه هاش ریخته بود و زیبایی چشم‌های درشت و روشنش، مثل روشنایی خورشید می‌درخشید. نفسی گرفتم و دستم از لپ‌تاپ جدا شد. لپ‌تاپ رو خاموش کردم و ایمیلم رو توی گوشی باز کردم. روی ایمیل رادوین زدم و عکس رو توی گوشی سیو کردم. چند دقیقه‌ای می‌شد که رادوین از خونه رفته بود. از جا بلند شدم و لباس‌هایی که آماده کرده بودم رو از روی تخت برداشتم. همون لباس‌هایی که با اومدن به ایران دیگه نپوشیده بودمشون.
    آخرین دکمه پیراهن سبز حریرم رو بستم و دکمه اولش رو باز گذاشتم. ادامه پیراهن رو از کمر شلوار پارچه‌ای مشکیم که کمی بالاتر از مچ پام بود، کمی بیرون کشیدم. امروز نمی‌خواستم خودم باشم؛ البته مجبور بودم متفاوت ظاهر بشم. پالتوی پاییزه و کِرم رنگم رو هم تن کردم و در عین گشاد بودن، تا رونم می‌رسید. دوباره دستی به موهای پف‌دار قهوه‌ایم کشیدم و به سمت بالا هدایتشون کردم. شیشه آبی عطر رو که از چمدونم روی پاتختی گذاشته بودم، برداشتم و کمی ازش رو توی هوا زدم. عطر رو دوباره روی میز گذاشتم. نفسی گرفتم و با برداشتن سوییچ و موبایلم، به سمت بیرون از اتاق راه افتادم.
    آخرین پله رو هم پایین می‌اومدم که صورت رامش از تلوزیون به سمتم برگشت. اول نگاه بی‌خیالی انداخت و انگار که چیزی ندیده بود. سر جام ایستادم که دوباره گردنش به سرعت به سمتم برگشت و موهای زیتونیش، وحشیانه به اطرافش پراکنده شدن. حیرت زده و ناباور، سر تا پام رو کاویید و جوری بررسیم می‌کرد که انگار اولین بار بود من رو می‌دید. چشم‌های خمارش، هر لحظه درشت‌تر می‌شد. تار مویی که جلوی صورتش افتاده بود، پشت گوشش جا داد. با دهان نیمه بازی نگاهم می‌کرد، درست از همون نگاه‌ها که ترس ریزی روی دوش دل می‌نشوند. چشم‌هاش بعد از پام، به صورتم رسید. لبخندی توی ذهنم، به قیافه قبض روح شده‌اش، زدم. دستی به گردنم کشیدم و به سمت آینه جالباسی دم در هال راه افتادم. جلوی آینه چوبی دم در، به صورت صاف و شیو شده‌م نگاه می‌کردم. کمی سنم رو پایین‌تر سوق داده بود. موهام به طور فوق العاده‌ای که کم از خودم دیده بودم، به چشم‌های مشکیم می‌اومد. جذبه نهفته صورتم، چند برابر دیدنیم می‌کرد. لبخند کمرنگی از تجزیه و تحلیل خودم روی لبم نشست و آخرین باری که با میل توی آینه نگاه کرده بودم یادم نبود. صدای بدون خش رامش، من رو به سمتش برگردوند.
    - جایی قرار داری؟!
    استرس و لرزشی که روی تارهای صوتیش دست می‌کشید و حساسیتش نسبت به خودم رو می‌دونستم. حتما از این که من رو انقدر متفاوت می‌دید، بهت زده بود. این بار کمی از در آشپزخونه فاصله داشت و با همون حیرت قبل، نگاهم می‌کرد. مثل همیشه، تونیک سورمه‌ایش رو پایین‌تر کشید. با همون لبخند، توی صورتی که مثل گچ سفید و مات شده بود، خیره شدم. از من بعید بود؛ اما این حسادت واضحش رو دوست داشتم. از این که همون استرس موقع رفتن نصرت‌خان رو توی صورتش می‌دیدم، اوضاع بغرنج زندگیم رو مرهون رحمت می‌کرد. مردمک مشکی چشم‌هاش مدام توی صورتم می‌چرخید و سرانجام، درست توی چشم‌هام که تمام تلاشش رو برای پنهون کردن این شوق می‌کرد، متوقف کرد. لب‌هام با اکراه از هم باز شد:
    - زود برمی‌گردم.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست هشتاد و ششم
    اولین باری بود که دلم می‌خواست نمی‌رفتم. برای اولین بار دلم می‌خواست که پیشش می‌موندم. بعد از اون حرفی که زده بود، دلم باهاش صاف نمی‌شد؛ اما دلم می‌خواست که باشم. درون من کوچه‌ای بود که دلم می‌خواست با رامش ازش عبور کنم. سفرهایی رو برم و روزها و شب‌هایی رو سر کنم. ناخن‌هاش که با فشار روی هم رژه می‌رفت رو نادیده گرفتم. سکوت سایه انداخته بود و محو صورت گُر گرفته‌اش بودم. سرش رو کمی کج کرد و صدای ضعیفی ازش شنیدم.
    - باید اعتراف کنم، خیلی بهت میاد! این بوی تلخ عطر مردونه‌ات، حتما هرکسی ازش تعریف می‌کنه.
    باغ آرزوی دلم از تعریفش، لاله زار شد. با تمام موانع این احساس، باز هم نمی‌تونستم از این صورت مغموم چشم بگیرم. نگاهش دلم رو قلقلک می‌داد و با تمام این تفاسیر، انگار که فکرهای مختلفی توی سرش چرخ می‌خورد. لبی تر کردم و خواستم چیزی بگم که به سمت راه پله پا تند کرد. چشم‌هام رو روی هم گذاشتم. چرا کاری کردی که بهت شک کنم. چرا ازم مخفی کردی؟ چه جوری می‌فهمیدم تو اونی که آرش می‌گـه نیستی. با گذر از آینه دورچوبی جالباسی، چشم از چشم‌های افتاده‌م گرفتم و دستم سمت دستگیره هال رفت. به یاد این که کلیدی در کار نیست، به سمت پله‎‌ها برگشتم. پاتند کردم و پشت در اتاق رامش ایستادم. با کمی تعلل، دستم روی در نشست. تقه‌ای زدم و صدایی نشنیدم. از زیر در نگاهی به اتاق انداختم و برق روشن بود. دوباره در زدم.
    - رامش؟ می‌شه بیام تو؟ کارت دارم.
    صدایی نشنیدم و با احتیاط در رو باز کردم. روی تخت وسط اتاق خوابیده و پتوی زرشکی رو تا سر بالا کشیده بود. با این که می‌دونست توی اتاقشم، حرکتی نکرد و من هم می‌دونستم هیچ وقت با برق روشن نمی‌خوابید. کمی به اطراف نگاه انداختم و کج شدن مبل کرم رنگ گوشه سمت چپ تخت و بهم خوردن وسایل آرایش و عطرهاش که میز سفید آرایش سمت چپ مبل با فاصله یک متری از پنجره قرار داشت، بهم می‌فهموند که عصبیه و نیاز به تنهایی داره. از طرفی زمان نداشتم و مجبور شدم از این قهر کردنش چشم‌پوشی کنم. از همون فاصله صداش کردم:
    - رامش؟ می‌دونم خواب نیستی. راستش کلید ندارم. می‌دونی که داداشت قفل رو عوض کرده، می‌شه تا برگردم بیدار بمونی؟
    می‌دونستم انتظار زیادی ازش داشتم؛ اما این دلخوریش از خودم رو درک نمی‌کردم. جوابی نداد و به سمت در برگشتم که صدای بم شده‌اش از زیر پتو، جوابم شد:

    - کلید روی پاتخیه بردار!
    این یعنی؛ بیدار نمی‌موند. نزدیک تر رفتم و کلید دایره ای رو که روی پاتختی سفید سمت راست تختش، می‌درخشید، برداشتم. لب‌هام رو زیر دندون کشیدم و بدون حرف دیگه‌ای به سمت در رفتم. از در بیرون اومدم و پشت سرم بستمش. چشم چرخوندم و همون‌طور که به سمت هال می‌رفتم، به این فکر می‌کردم که باخودش فکرهای دیگه‌ای کرده. می‌دونستم لج بازی واضحش حاصل همون افکاریه که خودش رو توشون حبس کرده. پس اونقدرها هم که می‌گفت، دوست داشتنم تلخ نبود.
    در هال رو باز کردم و با پوشیدن کفش‌هام، به سمت حیاط راهی شدم. خنکی هوای پاییز، من رو توی آواری از پریشونیم گم می‌کرد. همون هوایی که به دو نفره‌هاش معروف بود؛ اما من همیشه توی این هوا، تنهایی برای خودم قفل و قفس ساخته بودم. در حیاط رو باز کردم و با زدن دزدگیر، به سمت ماشین راه افتادم. توی ماشین نشستم و با استارت زدن، دستی رو کشیدم. خونه دلربا رو به خوبی به یاد داشتم. همون خونه ویلایی که جلوش رادوین رو یه جورایی دزدیدم. صدای برف پاکن، تنها صدای مقابل ذهنم بود. تیک تیک راهنما روشن شد و به سمت راست دور زدم. فاصله چندانی نبود و با جدیت خیره به جلو بودم. صدای زنگ گوشیم بلند شد و از جیبم بیرون آوردمش. زنگ آرش بی‌جواب موند و گوشی رو روی سایلنت گذاشتم.
    کمی عقب‌تر از دوربین‌های مداربسته پارک کردم. کمربندم رو باز کردم و با نگاهی دوباره به عکس دلربا، پیاده شدم. همزمان با زدن دزدگیر، دستی به پالتوم کشیدم و راه افتادم. دم در، دو مرد هیکلی کت و شلوار پوشیده، محافظت رو به نحو احسن اجرا می‌کردن. به منظور دست کشی به موهام، از دوربین اول خلاص شدم. مقابلشون قرار گرفتم و خواستم از در بزرگ تازه رنگ شده قهوه‌ای عبور کنم که یکی از دو مرد، دستش رو سمتم آورد. نگاه از عینک دودیش گرفتم و صدای بمش رو شنیدم.
    - کارت دعوتتون!
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست هشتاد و هفتم
    صدایی از حیاط نمی‌اومد و سعی کردم بدون جلب توجه، خودم رو به بی‌راهه بزنم. دستی به جیب پالتوم کشیدم و با لحن نسبتا مغمومی، مظلوم نمایی کردم.
    - آ...، فک کنم کارت رو یادم رفت. آخه من با دلربا و خانواده ابریشمی خیلی صمیمیم، برای همین فکر می‌کردم لازم به کارت نباشه. از طرفی همه‌اشون رو می‌شناسم. دلربا و پدرش و حتی پسر خاله‌اش مجیدی و...
    در حال ادامه دادن بودن که دستش رو پس کشید. موهای مشکی پف‌دارش، همراه سرش تکون خورد و نگاهی به سر تا پام انداخت. انگار که با چشم‌هاش، آنالیزگری چیزی داشت. لبخند پیروزمندانه‌ای، لب‌های پهنم رو باریک کرد و از در عبور کردم. با شونه‌های صاف شده‌ای وارد حیاط شدم. سنگفرش‌هایی با سنگ‌های سفید و گرون‌قیمتی، که دو طرف باریکیش، سبزه‌های سرسبزی نم بارون، شبنم‌زنان، روشون قدم می‌زد، به چشم می‌خورد.
    به دنبال دوربین دیگه‌ای چشم چرخوندم و از استخر دایره‌ای سمت راستم، که با فاصله شش متری ازم قرار داشت، گذر کردم. چند درخت‌ کاج پرپشت هم به فاصله یک متری از هم، سمت چپ حیاط، دور آلاچیق مربعی شکلی، قرار داشت و به زیبایی و لوکس بودن حیاط دامن می‌زد. با چشم‌های ریز شده‌ای، دقیق تر نگاه کردم
    و دوربین مدار بسته‌ای که دم در ورودی بود، به چشمم خورد. ساختمون ویلایی سفید و شیشه‌بندی شده‌ای، با داشتن سه طبقه، شکوهش از زیباییش پیشی می‌گرفت.
    به سمت در ورودی رفتم. دوباره با دست کشیدن لای موهای نم خورده‌م، از در عبور کردم. مثل تمام جشن‌ها، انتظار صدای موزیک و نور افشانی زیادی داشتم؛ اما با گذر از در شیشه‌ای ورودی، تاریکی ملایمی، همراه با آهنگی لایتی فضا رو مزین می‌کرد. با دیدن سالن بزرگی که پیش روم بود، توی جام ایستادم. سمت چپ سالن، در بزرگ شیشه‌ای با پرده‌های حریر بلندی، رفت و آمدها رو توی خودش جا می‌داد. افرادی زیادی رو توی سالن نمی‌دیدم و نور کم فضا، باعث دید کمم شده بود. اما انگار که اصل مهمونی پشت اون در شیشه‌ای، این جماعت رو تشنه به رویای آب می‌برد.
    چشم از مبلمان راحتی الِ سفید وسط سالن دایره‌ای که روبه‌روی در شیشه‌ای دست چپم، راه‌پله مارپیچی رو برای رسیدن به طبقه دوم توی خودش جا داده بود، گرفتم و دنبال شخص مورد نظر بودم. توی همین لحظه، آهنگ لایت، به آهنگ شادی تبدیل شد و برای رسیدن به سالن دایره‌ای، از سه پله عبوری زیرپام گذر کردم. دختر تنهایی که سرش رو روی دسته راستی مبل گذاشته بود و بی‌مهابا موهای طلاییش رو چنگ می‌زد. قدمی برمی‌داشتم که صدای نه چندان بمی، نگهم داشت.
    - حالت خوبه دلربا؟ برات آب بیارم؟ خوب نیستی می‌رم آب بیارم.
    برای این که صداش از لا به لای آهنگ مزحک به گوش‌های گرفته‌اش برسه، داد می‌زد و با دست اشاره می‌کرد. دختر، موهای پریشونش رو چنگ گرفت و دوباره روی مبل ولو شد. به رادوین که به سمت همون پله‌های بلند و مارپیچی که کف سالن رو احاطه کرده بود می‌رفت، نگاه می‌کردم. نزدیک‌تر شدم و خنده دختر و پسری از دم گوشم گذشت. نور توی صورت دلربا قدم می‌زد و تازه با دیدن رنگ طلایی موهاش، شَکم به یقین مبدل شد.
    عجیب بود که کسی دور صاحب مهمونی نبود. البته چند نفری با گفتن چیزی از کنارش رد می‌شدن. خودم رو پشت ستونی که توی دل سالن، با فاصله دومتری از چیدمان مبلمان، جا داده بود، پنهون کردم و رادوین با لیوان آبی توی دستش از راه رسید. توی تاریکی نسبتا مطلق سالن، فقط لحظاتی که نور توی صورتش می‎‌رقصید، می‌دیدمش. کلافگی و نگرانی مشهودی، صورتش رو پنهون می‌کرد. انگار که واقعا مسؤلیت پذیر بود. پسر نسبتا چاق و قد کوتاهی به سمت رادوین اومد و لیوان آب رو از دستش گرفت. لیوان رو روی میز دایره‌ای و شیشه‌ای جلوی مبل گذاشت و همون‌طور که توی هپروت می‌رقصید، رادوین رو به سمت خودش کشوند. تعجب رادوین نیاز به دیدن نداشت. می‌شناختمش. هر چه قدر هم که تظاهر می‌کرد، اهل این کارها نبود.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست هشتاد و هشتم
    به همراه پسر، به سمت همون در شیشه‌ای سمت چپ رفتن. صدای موزیک از اون طرف شیشه بیشتر توی ذوق می‌زد. دلربا همون طور گیج و منگ، مثل مار زخم خورده، دور خودش می‌پیچید. نزدیک‌تر رفتم و مقابلش، اون سمت میز دایره‌ای شیشه‌ای ایستادم. دستی توی جیب شلوارم انداختم و انگار که متوجه اطرافش نبود؛ بنابراین میز رو دور زدم و سمت چپ دلربا، جایی که به در شیشه‌ای دید داشته باشم، جای رادوین نشستم. با جابه‌جا شدن پارچه مبل، سرش رو بلند کرد و برعکس تصورم چند دقیقه پیشم، انگار اونقدرها هم گیج نبود. نور زردی، دورانی روی صورتش از پیشونی صافش تا بینی عملیش رد انداخت و تازه چشم‌های آبیش رو که مثل آبی دریا توی سیاهی شب ساحل بود، می‌دیدم. چشم‌های کشیده‌ای که خمـار شدن بهش نمی‌اومد. پتوی مسافرت چهارخونه‌ای که روی دوشش بود رو بیشتر به خودش چسبوند. بوی الـ*کـل از جوارحش بی‌داد می‌کرد و پرسیدم:
    - مـسـ*ـتی؟!
    نور قرمزی توی صورتش رفت و آمد می‌کرد و تا چون تراشیده شده‌اش می‌رسید که پوزخند لب‌های غنچه‌ایش رو دیدم. موهای طلایی بهم ریخته‌اش رو از روی صورتش کنار زد و صدای نرم و خمارش بلند شد.
    - گل می‌خوای؟ باید بری پیش کس دیگه‌ای.
    بینی عملیش رو پر صدا بالا کشید و تازه فهمیدم دردش چیز دیگه‌ایه. با دست‌های لاغر و استخونیش که حصار دستبند طلایی و بزرگی بود، چشم‌هاش رو فشار داد. لبخندی زدم و دوباره از نیم‌رخ خیره صورتم شد.
    - البته با این تیپ خاصت، فکر کنم آدم حسابی. اینم بگم که این جا همه آدم حسابین. از لحاظ مالی نه عقلی.
    و بلند و مسـ*ـتانه، قهقه‌ای بدون کنترل سر داد. سکوت کردم و دوباره موهاش رو با دست‌های بی‌جونش چنگ گرفت. این‌بار نزدیک‌تر شدم و نور آبی، برق گوشواره نگین‌دارش رو به رخ می‌کشید. دم گوشش زمزمه کردم:
    - از رادوین فاصله بگیر! فقط همین.
    ازش فاصله گرفتم و قصد بلند شدن داشتم که آستین پالتوم رو کشید. با این که به نظر کم‌حال و بی‌رمق می‌اومد؛ اما انگار موقعیتش رو می‌فهمید. چونه ‌خوش تراشش رو بالا انداخت.
    - نکنم چی؟ تو کی هستی؟ ازش فاصله بگیرم به تو بچسبم؟ آهنربایی چیزی هستی؟ من رو ببین. زیاد گفتن این حرف رو. اما کو گوش شنوا.
    به سمتش خم شدم و دیگه هیچ نوری از صورتش رد نمی‌شد. انگار که به ظاهر خودش رو آدم مـسـ*ـتی نشون می‌داد تا اطرافیانش رو بهتر برانداز کنه. درواقع با این کار فرصت بررسی پیدا می‌کرد. نزدیک‌تر شدم و برخلاف افکارم، بدون سرتقی، عقب‌تر کشید. انگار که مثل موم آب می‌شد. پس با تمام ایت تفاسیر، زرنگ‌تر از این بود که خام آدم بی‌فکری مثل رادوین بشه. اگه به رادوین اعتماد داشت، پس امتحانش رو پس داده بود. خیره آبی نگاهش، لب زدم:
    - دختر خوبی هستی و این کار رو می‌کنی. درضمن، من قبلا آهنربام جای دیگه‌ای جذب شده. اوقات به خیر!
    آستین پالتوم رو از بین دستش کشیدم و هم‌زمان گوشی روی میز، ویبره رفت. نگاهم به صفحه پر نور گوشی افتاد و دیدن اسم«سالار» بازی رو برام جذاب می‌کرد. حتما پسرخاله مهربونی وبافکری بود. دلربا با نگاه کوتاهی به من، خم شد و گوشی رو از روی میز برداشت. حرکتی نکردم و جواب داد:
    - چی می‌خوای؟!

    فکر می‌‌کردم رابـ ـطه بهتری با هم داشته باشن. دلربا، کلافه چنگی میون موهای جلوی صورتش زد و اون‌ها رو به بالا هدایت کرد.
    - آره دلخورم. خسته‌م. بینتون گیر کردم. بسه دیگه. نمی‌شه سالار! تو زن داری. نذار بیشتر از این از چشمم بیوفتی.
    موضوع انگار سرگرم کننده‎‌تر از چیزی بود که انتظار داشتم. پس هیز بودنش رو به همه اثبات کرده بود. دلربا با پشت دست به بینیش کشید و همون طور که گونه‌های برجسته‌اش رو ماساژ می‌داد، با لحن پرخاشگرانه‎‌ای جواب داد:
    - تو مثل این که حالیت نیست. آره یه زمانی خیلی احمق بودم که دوستت داشتم و خامت می‌شدم. همون زمانی که به هزار دلیل می‌اومدم دیدنت و تو دکم می‌کردی. اما حالا که فکر می‌کنم، می‌بینم احمق بودم. احمق بودم و تاوانش رو هم زنت پس می‌ده!
    تماس رو قطع و گوشی رو روی میز پرتاب کرد. مردمک چشم‌هام برای دید بهتر، مدام گشادتر می‌شد. کسی که توی اتاق مجیدی بود، اون صدای دخترونه، دلربا بود. کسی که اون‌طور توی دفتر باهاش حرف می‌زد، چرا الن باید این‌ها رو می‌گفت. البته با شناختی که امروز ازش کسب کردم، شَکم رو برای این‌که همه این‌ها نقشه‌ای بیش نبوده، برانگیخته می‌کرد. مات، خیره نقطه‌ای از میز بودم که صدای خمارش متوجهم کرد.
    - بهت گفته بودم مثل تو دورم زیادن. حالا بهتره بری؛ چون رادوین رو دوست دارم. حداقل بهم دروغ نمی‌گـه و من رو به خاطر خودم می‌خواد.
    من هنوز توی شوک بودم و اون همین طور حرف می‌زد. نگاه ازش گرفتم و از پله‌ها برای رفتن به سمت در ورودی، بالا رفتم. صدای موزیک، جهان دگرگون شده‌م رو نت به نت بالا و پایین می‌کرد. این از عقل به دور بود. تفاوت سنی دلربا و سالار، شاید چیز عادی تلقی می‌شد؛ اما از دختری که امشب دیدم، این رابـ ـطه بعید بود. بدون این که بدونه می‌شناسمشون، راحت حرف زد و می‌دونستم که دروغی در کار نیست و سرنترسی داشت. مگر اینکه نقشه‌ای باشه. نقشه دلربا برای ابریشمی. سرم رو پایین انداختم و از در شیشه‌ای ویلا بیرون اومدم. صدای جیغ‌ها بلندتر می‌شد و مثل ناخن کشیدن روی تخته سیاه، روی اعصابم بود. پاتند کردم و از حد فاصله بین در ورودی و محوطه سنگفرش شده و سرسبز ویلا عبور کردم. از دو بادیگارد دو متری که قدشون مثل چنار سایه می‌انداخت، گذشتم و به سرعت دزدگیر رو زدم. سر به زیر انداخته، به سمت ماشین رفتم. در رو باز کردم و توی ماشین نشستم. دستی رو بالا کشیدم و پا روی گاز گذاشتم.
     
    آخرین ویرایش:

    برخی موضوعات مشابه

    بالا