- عضویت
- 2019/07/30
- ارسالی ها
- 643
- امتیاز واکنش
- 6,615
- امتیاز
- 602
- سن
- 26
پست هفتاد و نهم
کف دست عرق کردهم رو به رون پام کشیدم و چشمهام بیشتر توی هم فرو رفت. دستی به پیشونی استخونیم کشیدم و خودش تماس رو قطع کرد. من خیلی چیزها از آرش یاد گرفته بودم؛ اما آرش نمیخواست من از این شاگردی بیرون بیام. رامش این کار رو کرده بود. گوشی رو روی پاتختی پرت کردم و صدای چرخیدنش روی پاتختی چوبی کنار راست تخت، مشتم رو بیشتر توی هم انداخت.
مغرم به شدت درد و حس گنگی، فرافکنی میکرد. حس خفگی که توی سلول به سلول تنم، رخنه کرده بود. حرفهاش، نقش محرکی برای تحریکم داشت. فک قفل شدهم از درد، درحال بیدرمون شدن بود. باید میفهمیدم رابـ ـطه رامش با مجیدی و ابریشمی چیه. دیگه طاقت نداشتم. اگه با گوشهای خودم نمیشنیدم، هرگز بهش شک نمیکردم. آهم رو با سوزناکترین حالت ممکن، بیرون فرستادم.
انگار وزنه صدکیلویی روی قلبم سنگینی میکرد. انگار که صورتم داغ بود و توی کوره آتیشی، خاکستر میشد. سمت کمد لباسهام که با بزرگیش، فضای خالی اتاق رو اشغال کرده بود، رفتم. در چوبیش رو با کرختی باز کردم و کتم رو بیرون آوردم. توی چوب لباسی آویزونش کردم و همونطور که روی میله میذاشتمش، متوجه جابهجا شدن لباسهام شدم.
تمام لباسهام، به ترتیب طیف رنگیشون، از تیره تا روشن چیده میشد. گرچه اکثر لبسهام، رنگهای تیر ای داشتن. حتی میل کرهایها به رنگهای شاد هم نتونسته بود من رو از عادتم جدا کنه. این بار لباسهام بهم ریخته کنار هم بود. پیراهن سبز کمرنگم که تا به حال نپوشیده بودمش، بین کت خاکستری و پالتوی سورمهایم سردرگم بود. پر واضح بود که این بیدقتی، دلیلی داشت. کسی که فکر نمیکرد من حواسم به چیدمان لباسهام هست.
چرخی به کمد زدم و زاویه چمدونم با کنج دیوار کمد، تغییر کرده بود. قدمی به عقب رفتم. چشمم دور تا دور کمد چرخید. کاور رو روی میله گذاشتم و به خودم اومدم. با فاصله گرفتن از بهتم، به سمت کشوی پاتختی رفتم. کشوی اولش رو باز کردم و جعبه سیمکارتهام به جای اینکه سمت راست باشه، سمت چپ کمد بود. گیج شده به کشوی دوم نگاه انداختم. دفترچه و ریشتراشم، جابهجا شده بودن. نفسهام عمیقتر و تندتر میشد. تخت رو دور زدم و به سمت میز مطالعهای که درست پنجره پشتش باز میشد، رفتم. کشوش رو باز کردم و دفتر و خودکارهام سر جاش بود.
میز تمیز و دست نخورده، منتها لپتاپم کمی کج شده بود. فقط کمی. این وسواس دقت، حاصل شش سال زندگیم توی غربت بود. زمانهایی که باید از دست ابریشمی و دار و دستهاش در میرفتم. لپتاپم رو با کف دست، باز کردم. صفحهاش روی ارور رمز بود. دستی به صورتم کشیدم و باورم نمیشد که توی اتاقم رو گشته بودن؟! هیچ کس از بیرون نمیتونست وارد شه؛ یعنی کار رادوین بود؟ نگاهم سمت پنجره کشیده شد. بسته بود.
یعنی دنبال چی میگشت؟ لپتاپ رو بستم و دوباره به سمت کمد برگشتم. اگه لباسها جابهجا شدن، پس از کاور بیرون اومده و دوباره گذاشته شده بودن. یعنی که توی جیب لباسهام رو گشتن. با این حساب، دنبال شئ کوچیکی بوده. وقتی سر وقت لپتاپمم رفته بود، نتیجه گیریش کار سختی نبود که دنبال یه فلش بوده. لعنتی!
چشمم دور تمام اتاق میگشت و چیزی از وسایلم کم نشده بود. یعنی دنبال فلشی که دست آرشه بود؟ این یکم عجیب بود. کسی از اون فلش خبر نداشت. کلافه بین موهام دست بردم. ضربان قلبم بالاتر از حد معمول، میخواست خودش رو اثبات کنه. این بهم ریختگی، واکنش بدنم به اتفاقات اطرافم بود. صدای پیام گوشیم بلند شد و نگاهم بهش افتاد.
به سمتش رفتم و برداشتمش. پیام رو باز کردم. از طرف آرش بود. «فرستادمش.» دستم روی ویس موند و دکمه پاور صفحه رو زدم. ساعت نه و ده دقیقه. نمیتونستم بهش گوش کنم. اون وقت دیگه نمیتونستم توی چشمهای رامش نگاه کنم. رامش برای من با همه فرق میکرد. دوست داشتنش، حس غریبی بود. مثل ریشههای یه درخت تنومند که شاخه و برگهایی ظریف داشت. باید فکر می کردم. قلبم از عذاب این جنگ خاطرات و سردرگمیها، تیر میکشید. دغدغههای ذهنیم روزبهروز بیشتر میشد. اگه رادوین دنبال فلش بود، پس من هم فلش رو براش میذاشتم. باید از این بابت مطمئن میشدم. به سمت کیفم که گوشه تخت بود رفتم و برداشتمش. روی تخت نشستم و بازش کردم. فلش مشکی و دو گیگم رو از زیپ کوچیک جلوییش بیرون آوردم. کیف رو بستم و از جام بلند شدم. به سمت میز مطالعه رفتم. صندلی رو بیرون کشیدم و نشستم.
کف دست عرق کردهم رو به رون پام کشیدم و چشمهام بیشتر توی هم فرو رفت. دستی به پیشونی استخونیم کشیدم و خودش تماس رو قطع کرد. من خیلی چیزها از آرش یاد گرفته بودم؛ اما آرش نمیخواست من از این شاگردی بیرون بیام. رامش این کار رو کرده بود. گوشی رو روی پاتختی پرت کردم و صدای چرخیدنش روی پاتختی چوبی کنار راست تخت، مشتم رو بیشتر توی هم انداخت.
مغرم به شدت درد و حس گنگی، فرافکنی میکرد. حس خفگی که توی سلول به سلول تنم، رخنه کرده بود. حرفهاش، نقش محرکی برای تحریکم داشت. فک قفل شدهم از درد، درحال بیدرمون شدن بود. باید میفهمیدم رابـ ـطه رامش با مجیدی و ابریشمی چیه. دیگه طاقت نداشتم. اگه با گوشهای خودم نمیشنیدم، هرگز بهش شک نمیکردم. آهم رو با سوزناکترین حالت ممکن، بیرون فرستادم.
انگار وزنه صدکیلویی روی قلبم سنگینی میکرد. انگار که صورتم داغ بود و توی کوره آتیشی، خاکستر میشد. سمت کمد لباسهام که با بزرگیش، فضای خالی اتاق رو اشغال کرده بود، رفتم. در چوبیش رو با کرختی باز کردم و کتم رو بیرون آوردم. توی چوب لباسی آویزونش کردم و همونطور که روی میله میذاشتمش، متوجه جابهجا شدن لباسهام شدم.
تمام لباسهام، به ترتیب طیف رنگیشون، از تیره تا روشن چیده میشد. گرچه اکثر لبسهام، رنگهای تیر ای داشتن. حتی میل کرهایها به رنگهای شاد هم نتونسته بود من رو از عادتم جدا کنه. این بار لباسهام بهم ریخته کنار هم بود. پیراهن سبز کمرنگم که تا به حال نپوشیده بودمش، بین کت خاکستری و پالتوی سورمهایم سردرگم بود. پر واضح بود که این بیدقتی، دلیلی داشت. کسی که فکر نمیکرد من حواسم به چیدمان لباسهام هست.
چرخی به کمد زدم و زاویه چمدونم با کنج دیوار کمد، تغییر کرده بود. قدمی به عقب رفتم. چشمم دور تا دور کمد چرخید. کاور رو روی میله گذاشتم و به خودم اومدم. با فاصله گرفتن از بهتم، به سمت کشوی پاتختی رفتم. کشوی اولش رو باز کردم و جعبه سیمکارتهام به جای اینکه سمت راست باشه، سمت چپ کمد بود. گیج شده به کشوی دوم نگاه انداختم. دفترچه و ریشتراشم، جابهجا شده بودن. نفسهام عمیقتر و تندتر میشد. تخت رو دور زدم و به سمت میز مطالعهای که درست پنجره پشتش باز میشد، رفتم. کشوش رو باز کردم و دفتر و خودکارهام سر جاش بود.
میز تمیز و دست نخورده، منتها لپتاپم کمی کج شده بود. فقط کمی. این وسواس دقت، حاصل شش سال زندگیم توی غربت بود. زمانهایی که باید از دست ابریشمی و دار و دستهاش در میرفتم. لپتاپم رو با کف دست، باز کردم. صفحهاش روی ارور رمز بود. دستی به صورتم کشیدم و باورم نمیشد که توی اتاقم رو گشته بودن؟! هیچ کس از بیرون نمیتونست وارد شه؛ یعنی کار رادوین بود؟ نگاهم سمت پنجره کشیده شد. بسته بود.
یعنی دنبال چی میگشت؟ لپتاپ رو بستم و دوباره به سمت کمد برگشتم. اگه لباسها جابهجا شدن، پس از کاور بیرون اومده و دوباره گذاشته شده بودن. یعنی که توی جیب لباسهام رو گشتن. با این حساب، دنبال شئ کوچیکی بوده. وقتی سر وقت لپتاپمم رفته بود، نتیجه گیریش کار سختی نبود که دنبال یه فلش بوده. لعنتی!
چشمم دور تمام اتاق میگشت و چیزی از وسایلم کم نشده بود. یعنی دنبال فلشی که دست آرشه بود؟ این یکم عجیب بود. کسی از اون فلش خبر نداشت. کلافه بین موهام دست بردم. ضربان قلبم بالاتر از حد معمول، میخواست خودش رو اثبات کنه. این بهم ریختگی، واکنش بدنم به اتفاقات اطرافم بود. صدای پیام گوشیم بلند شد و نگاهم بهش افتاد.
به سمتش رفتم و برداشتمش. پیام رو باز کردم. از طرف آرش بود. «فرستادمش.» دستم روی ویس موند و دکمه پاور صفحه رو زدم. ساعت نه و ده دقیقه. نمیتونستم بهش گوش کنم. اون وقت دیگه نمیتونستم توی چشمهای رامش نگاه کنم. رامش برای من با همه فرق میکرد. دوست داشتنش، حس غریبی بود. مثل ریشههای یه درخت تنومند که شاخه و برگهایی ظریف داشت. باید فکر می کردم. قلبم از عذاب این جنگ خاطرات و سردرگمیها، تیر میکشید. دغدغههای ذهنیم روزبهروز بیشتر میشد. اگه رادوین دنبال فلش بود، پس من هم فلش رو براش میذاشتم. باید از این بابت مطمئن میشدم. به سمت کیفم که گوشه تخت بود رفتم و برداشتمش. روی تخت نشستم و بازش کردم. فلش مشکی و دو گیگم رو از زیپ کوچیک جلوییش بیرون آوردم. کیف رو بستم و از جام بلند شدم. به سمت میز مطالعه رفتم. صندلی رو بیرون کشیدم و نشستم.
آخرین ویرایش: