- خودت چی فکر میکنی؟
با حرص و فکی چفتشده گفت:
- فکر میکنم هر دوتاش باشه.
بلندتر از قبل خندیدم که صدایی را از پشتم شنیدم. آرش بود.
- همیشه به خنده سارن خانوم.
بهسمتش بازگشتم. به خندیدنم ادامه دادم و گفتم:
- جون آرش سربهسر گذاشتنش حال میده!
ابروهایش بالا پرید و گفت:
- علیو اذیت کردی؟
با نیشی که هر لحظه امکان جر خوردنش بود، سرم را بالاوپایین کردم و گفتم:
- آره، خوشگل حرص میخوره.
و صدای پرحرص و غضب علی را از پشتسرم شنیدم:
- سارن؟
بهسمتش بازگشتم که با دیدن چهرهاش، لبم را گزیدم تا خندهام بیشتر نشود. درحالیکه قدمهایم را عقبعقب برمیداشتم، گفتم:
- من با آرشاینا میرم.
قدمی بهسمتم برداشت و با همان خشم گفت:
- سارن؟
و صدای خنده من و آرش بود که فضا را پر کرد. بی.توجه به خندههایمان بهسمتم آمد، مچ دستم را چسبید و مرا بهسمت ماشین هدایت کرد. صدای خندههای ریز آرش را شنیدم و گفت:
- نترس بابا. همهش مال خودته!
سرم را برگرداندم و چشمغرهای به آرش رفتم. مسخره!
روی صندلی نشاندم و رو به آرش گفت:
- ما راه میفتیم. شما هم بیاید. آروم رانندگی میکنم.
آرش با خنده گفت:
- باشه. بهسلامت.
علی روی صندلی نشست و زیر لب بسم الله گفت و ماشین را به حرکت درآورد. روبهروی سوپر مارکت ایستاد و رو به من گفت:
- چی میخوری؟
- تخمه، لواشک، شکلات تلخ. دیگه هر چی دوست داری.
- چیز دیگهای نمیخوای؟
- نه.
سری تکان داد و از ماشین خارج شد. مشغول بالاوپایین کردن موزیکها شدم. مشغول گوش کردن به موزیک بودم که علی داخل شد. خریدها را روی پایم گذاشت و گفت:
- برات آبمیوه هم گرفتم. ببین دوست داری؟
نگاهم رفت پی خوراکیها و علی ماشین را به حرکت درآورد. نگاهم که به آبمیوه آلوئهورا خورد، خندیدم و گفتم:
- این خیلی خوبه. مرسی.
لبخند مهربانی زد و گفت:
- خواهش میکنم. یکی دیگه هم برا خودم گرفتم. میشه برام بازش کنی؟
درحالیکه آبمیوه را باز میکردم، آهی کشیدم و گفتم:
- کاش میشد بیشتر بمونیم. امروز تازه پنجمه.
نیمنگاهی به چهره گرفتهام انداخت و گفت:
- ببخشید. شرکت یهکم به هم ریختهست. وگرنه قرار بود تا سیزدهم بمونیم.
خندیدم و گفتم:
- عیبی نداره. بازم باید بیاریم.
خندید و گفت:
- چشم.
آبمیوه را به دستش سپردم و تشکر آرامی کرد.
***
درحالیکه با خستگی لباسهایم را عوض میکردم رو به علی گفتم:
- علی؟
بهسمتم چرخید و گفت:
- جان؟
- جوجههامو چیکار کردی؟
خندید و بهسمتم آمد. ضربهای به پیشانهام زد و گفت:
- وقتی جنابعالی مشغول تفریح بودی زیر بارون جون دادن!
خیرهخیره نگاهش کردم و لایهای از اشک در چشمانم نشست. علی با ناباوری نگاهم کرد و گفت:
- برای جوجه گریه میکنی؟
فینفینی کردم و با بغض گفتم:
- بیاحساس! اونا خیلی کوچولو بودن.
و اشکی روی گونهام چکید. نگاه علی مملو از محبت شد. نزدیک آمد و مرا در آغـ*ـوش گرفت. همانطور که موهایم را نـ*ـوازش میکرد، گفت:
- الهی قربون دلت برم کوچولو. عیبی نداره. میخوای بازم برات بخرم؟
سرم را بالا انداختم و گفتم:
- نه. اگه بمیرن چی؟ من دلم طاقت نمیاره.
بـ*ـوسـ*ـهای روی موهایم کاشت و گفت:
- دیوونه همین مهربونیات شدم.
چانهام را به سـ*ـینه عضلانیاش تکیه دادم و از پایین، خیره صورتش شدم و گفتم:
- علی؟
نگاهش را به صورتم دوخت و گفت:
- جانم؟
با تمام احساسم اعتراف کردم:
- خیلی دوستت دارم!
«من بلد نیستم دوستت نداشته باشم. سوادم تنها به دوست داشتنت قد میدهد.»
***
چند روزی از یکی شدن اتاقمان میگذشت. دکوراسیون اتاق را آبی-سفید انتخاب کرده بودیم. اتاق من تبدیل شده بود به اتاق مهمان و اتاق علی شده بود خانهای کوچک برای عاشقانههایمان.
علی عالی بود، چه خودش، چه آغـ*ـوشِ امنش. شبها برایم از حسش میگفت تا به خواب روم و در آخر، با بـ*ـوسـ*ـهای روی پیشانیام خودش هم میخوابید.
مشغول طرح زدن مانتوی کوتاه و اسپرتی بودم که قرار بود تا پایان وقت اداری تحویل حسام دهم. موبایلم که زنگ خورد، دست از کار کشیدم و خیره صفحهاش شدم. شماره ناشناس بود. با تردید دستم را روی قسمت سبزرنگ کشیدم.
- الو؟
صدایش را شنیدم. صدایی که خیلیخیلی آشنا بود.
- سارن؟
اخمهایم در هم رفت. صدایش را کجا شنیده بودم؟
- شما؟
- نمیشناسی؟
با جدیت گفتم:
- آقای محترم زنگ زدید بیست سؤالی بگید؟
- امیرارسلانم!
با حرص و فکی چفتشده گفت:
- فکر میکنم هر دوتاش باشه.
بلندتر از قبل خندیدم که صدایی را از پشتم شنیدم. آرش بود.
- همیشه به خنده سارن خانوم.
بهسمتش بازگشتم. به خندیدنم ادامه دادم و گفتم:
- جون آرش سربهسر گذاشتنش حال میده!
ابروهایش بالا پرید و گفت:
- علیو اذیت کردی؟
با نیشی که هر لحظه امکان جر خوردنش بود، سرم را بالاوپایین کردم و گفتم:
- آره، خوشگل حرص میخوره.
و صدای پرحرص و غضب علی را از پشتسرم شنیدم:
- سارن؟
بهسمتش بازگشتم که با دیدن چهرهاش، لبم را گزیدم تا خندهام بیشتر نشود. درحالیکه قدمهایم را عقبعقب برمیداشتم، گفتم:
- من با آرشاینا میرم.
قدمی بهسمتم برداشت و با همان خشم گفت:
- سارن؟
و صدای خنده من و آرش بود که فضا را پر کرد. بی.توجه به خندههایمان بهسمتم آمد، مچ دستم را چسبید و مرا بهسمت ماشین هدایت کرد. صدای خندههای ریز آرش را شنیدم و گفت:
- نترس بابا. همهش مال خودته!
سرم را برگرداندم و چشمغرهای به آرش رفتم. مسخره!
روی صندلی نشاندم و رو به آرش گفت:
- ما راه میفتیم. شما هم بیاید. آروم رانندگی میکنم.
آرش با خنده گفت:
- باشه. بهسلامت.
علی روی صندلی نشست و زیر لب بسم الله گفت و ماشین را به حرکت درآورد. روبهروی سوپر مارکت ایستاد و رو به من گفت:
- چی میخوری؟
- تخمه، لواشک، شکلات تلخ. دیگه هر چی دوست داری.
- چیز دیگهای نمیخوای؟
- نه.
سری تکان داد و از ماشین خارج شد. مشغول بالاوپایین کردن موزیکها شدم. مشغول گوش کردن به موزیک بودم که علی داخل شد. خریدها را روی پایم گذاشت و گفت:
- برات آبمیوه هم گرفتم. ببین دوست داری؟
نگاهم رفت پی خوراکیها و علی ماشین را به حرکت درآورد. نگاهم که به آبمیوه آلوئهورا خورد، خندیدم و گفتم:
- این خیلی خوبه. مرسی.
لبخند مهربانی زد و گفت:
- خواهش میکنم. یکی دیگه هم برا خودم گرفتم. میشه برام بازش کنی؟
درحالیکه آبمیوه را باز میکردم، آهی کشیدم و گفتم:
- کاش میشد بیشتر بمونیم. امروز تازه پنجمه.
نیمنگاهی به چهره گرفتهام انداخت و گفت:
- ببخشید. شرکت یهکم به هم ریختهست. وگرنه قرار بود تا سیزدهم بمونیم.
خندیدم و گفتم:
- عیبی نداره. بازم باید بیاریم.
خندید و گفت:
- چشم.
آبمیوه را به دستش سپردم و تشکر آرامی کرد.
***
درحالیکه با خستگی لباسهایم را عوض میکردم رو به علی گفتم:
- علی؟
بهسمتم چرخید و گفت:
- جان؟
- جوجههامو چیکار کردی؟
خندید و بهسمتم آمد. ضربهای به پیشانهام زد و گفت:
- وقتی جنابعالی مشغول تفریح بودی زیر بارون جون دادن!
خیرهخیره نگاهش کردم و لایهای از اشک در چشمانم نشست. علی با ناباوری نگاهم کرد و گفت:
- برای جوجه گریه میکنی؟
فینفینی کردم و با بغض گفتم:
- بیاحساس! اونا خیلی کوچولو بودن.
و اشکی روی گونهام چکید. نگاه علی مملو از محبت شد. نزدیک آمد و مرا در آغـ*ـوش گرفت. همانطور که موهایم را نـ*ـوازش میکرد، گفت:
- الهی قربون دلت برم کوچولو. عیبی نداره. میخوای بازم برات بخرم؟
سرم را بالا انداختم و گفتم:
- نه. اگه بمیرن چی؟ من دلم طاقت نمیاره.
بـ*ـوسـ*ـهای روی موهایم کاشت و گفت:
- دیوونه همین مهربونیات شدم.
چانهام را به سـ*ـینه عضلانیاش تکیه دادم و از پایین، خیره صورتش شدم و گفتم:
- علی؟
نگاهش را به صورتم دوخت و گفت:
- جانم؟
با تمام احساسم اعتراف کردم:
- خیلی دوستت دارم!
«من بلد نیستم دوستت نداشته باشم. سوادم تنها به دوست داشتنت قد میدهد.»
***
چند روزی از یکی شدن اتاقمان میگذشت. دکوراسیون اتاق را آبی-سفید انتخاب کرده بودیم. اتاق من تبدیل شده بود به اتاق مهمان و اتاق علی شده بود خانهای کوچک برای عاشقانههایمان.
علی عالی بود، چه خودش، چه آغـ*ـوشِ امنش. شبها برایم از حسش میگفت تا به خواب روم و در آخر، با بـ*ـوسـ*ـهای روی پیشانیام خودش هم میخوابید.
مشغول طرح زدن مانتوی کوتاه و اسپرتی بودم که قرار بود تا پایان وقت اداری تحویل حسام دهم. موبایلم که زنگ خورد، دست از کار کشیدم و خیره صفحهاش شدم. شماره ناشناس بود. با تردید دستم را روی قسمت سبزرنگ کشیدم.
- الو؟
صدایش را شنیدم. صدایی که خیلیخیلی آشنا بود.
- سارن؟
اخمهایم در هم رفت. صدایش را کجا شنیده بودم؟
- شما؟
- نمیشناسی؟
با جدیت گفتم:
- آقای محترم زنگ زدید بیست سؤالی بگید؟
- امیرارسلانم!
آخرین ویرایش توسط مدیر: