کامل شده رمان وقتی که نبودی | Moaz17 كاربر انجمن نگاه دانلود

رمانمو دوست دارین؟


  • مجموع رای دهندگان
    17
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Moaz17

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/03/19
ارسالی ها
182
امتیاز واکنش
1,511
امتیاز
336
سن
22
محل سکونت
يه جایی زیر سقف خدا
- خودت چی فکر می‌کنی؟
با حرص و فکی چفت‌شده گفت:
- فکر می‌کنم هر دوتاش باشه.
بلندتر از قبل خندیدم که صدایی را از پشتم شنیدم. آرش بود.
- همیشه به خنده سارن خانوم.
به‌سمتش بازگشتم. به خندیدنم ادامه دادم و گفتم:
- جون آرش سربه‌سر گذاشتنش حال میده!
ابروهایش بالا پرید و گفت:
- علیو اذیت کردی؟
با نیشی که هر لحظه امکان جر خوردنش بود، سرم را بالاوپایین کردم و گفتم:
- آره، خوشگل حرص می‌خوره.
و صدای پرحرص و غضب علی را از پشت‌سرم شنیدم:
- سارن؟
به‌سمتش بازگشتم که با دیدن چهره‌اش، لبم را گزیدم تا خنده‌ام بیشتر نشود. درحالی‌که قدم‌هایم را عقب‌عقب برمی‌داشتم، گفتم:
- من با آرش‌اینا میرم.
قدمی به‌سمتم برداشت و با همان خشم گفت:
- سارن؟
و صدای خنده من و آرش بود که فضا را پر کرد. بی.توجه به خنده‌هایمان به‌سمتم آمد، مچ دستم را چسبید و مرا به‌سمت ماشین هدایت کرد. صدای خنده‌های ریز آرش را شنیدم و گفت:
- نترس بابا. همه‌ش مال خودته!
سرم را برگرداندم و چشم‌غره‌ای به آرش رفتم. مسخره!
روی صندلی نشاندم و رو به آرش گفت:
- ما راه میفتیم. شما هم بیاید. آروم رانندگی می‌کنم.
آرش با خنده گفت:
- باشه. به‌سلامت.
علی روی صندلی نشست و زیر لب بسم الله گفت و ماشین را به حرکت درآورد. رو‌به‌روی سوپر مارکت ایستاد و رو به من گفت:
- چی می‌خوری؟
- تخمه، لواشک، شکلات تلخ. دیگه هر چی دوست داری.
- چیز دیگه‌ای نمی‌خوای؟
- نه.
سری تکان داد و از ماشین خارج شد. مشغول بالاوپایین کردن موزیک‌ها شدم. مشغول گوش کردن به موزیک بودم که علی داخل شد. خریدها را روی پایم گذاشت و گفت:
- برات آبمیوه هم گرفتم. ببین دوست داری؟
نگاهم رفت پی خوراکی‌ها و علی ماشین را به حرکت درآورد. نگاهم که به آبمیوه آلوئه‌ورا خورد، خندیدم و گفتم:
- این خیلی خوبه. مرسی.
لبخند مهربانی زد و گفت:
- خواهش می‌کنم. یکی دیگه‌ هم برا خودم گرفتم. میشه برام بازش کنی؟
درحالی‌که آبمیوه را باز می‌کردم، آهی کشیدم و گفتم:
- کاش می‌شد بیشتر بمونیم. امروز تازه پنجمه.
نیم‌نگاهی به چهره گرفته‌ام انداخت و گفت:
- ببخشید. شرکت یه‌کم به هم ریخته‌ست. وگرنه قرار بود تا سیزدهم بمونیم.
خندیدم و گفتم:
- عیبی نداره. بازم باید بیاریم.
خندید و گفت:
- چشم.
آبمیوه را به دستش سپردم و تشکر آرامی کرد.
***
درحالی‌که با خستگی لباس‌هایم را عوض می‌کردم رو به علی گفتم:
- علی؟
به‌سمتم چرخید و گفت:
- جان؟
- جوجه‌هامو چی‌کار کردی؟
خندید و به‌سمتم آمد. ضربه‌ای به پیشانه‌ام زد و گفت:
- وقتی جنابعالی مشغول تفریح بودی زیر بارون جون دادن!
خیره‌خیره نگاهش کردم و لایه‌ای از اشک در چشمانم نشست. علی با ناباوری نگاهم کرد و گفت:
- برای جوجه گریه می‌کنی؟
فین‌فینی کردم و با بغض گفتم:
- بی‌احساس! اونا خیلی کوچولو بودن.
و اشکی روی گونه‌ام چکید. نگاه علی مملو از محبت شد. نزدیک آمد و مرا در آغـ*ـوش گرفت. همان‌طور که موهایم را نـ*ـوازش می‌کرد، گفت:
- الهی قربون دلت برم کوچولو. عیبی نداره. می‌خوای بازم برات بخرم؟
سرم را بالا انداختم و گفتم:
- نه. اگه بمیرن چی؟ من دلم طاقت نمیاره.
بـ*ـوسـ*ـه‌ای روی موهایم کاشت و گفت:
- دیوونه همین مهربونیات شدم.
چانه‌ام را به سـ*ـینه عضلانی‌اش تکیه دادم و از پایین، خیره صورتش شدم و گفتم:
- علی؟
نگاهش را به صورتم دوخت و گفت:
- جانم؟
با تمام احساسم اعتراف کردم:
- خیلی دوستت دارم!
«من بلد نیستم دوستت نداشته باشم. سوادم تنها به دوست داشتنت قد می‌دهد.»
***
چند روزی از یکی شدن اتاقمان می‌گذشت. دکوراسیون اتاق را آبی-سفید انتخاب کرده بودیم. اتاق من تبدیل شده بود به اتاق مهمان و اتاق علی شده بود خانه‌ای کوچک برای عاشقانه‌هایمان.
علی عالی بود، چه خودش، چه آغـ*ـوشِ امنش. شب‌ها برایم از حسش می‌گفت تا به خواب روم و در آخر، با بـ*ـوسـ*ـه‌ای روی پیشانی‌ام خودش هم می‌خوابید.
مشغول طرح زدن مانتوی کوتاه و اسپرتی بودم که قرار بود تا پایان وقت اداری تحویل حسام دهم. موبایلم که زنگ خورد، دست از کار کشیدم و خیره صفحه‌اش شدم. شماره ناشناس بود. با تردید دستم را روی قسمت سبز‌رنگ کشیدم.
- الو؟
صدایش را شنیدم. صدایی که خیلی‌خیلی آشنا بود.
- سارن؟
اخم‌هایم در هم رفت. صدایش را کجا شنیده بودم؟
- شما؟
- نمی‌شناسی؟
با جدیت گفتم:
- آقای محترم زنگ زدید بیست سؤالی بگید؟
- امیرارسلانم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Moaz17

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/19
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    1,511
    امتیاز
    336
    سن
    22
    محل سکونت
    يه جایی زیر سقف خدا
    با بهت به دیوار روبه‌رویم خیره شدم. امیرارسلان بود؟ چرا به من زنگ زده بود؟ خشم در کلامم نشاندم و گفتم:
    - امرتون؟
    صدای خنده آرامش را شنیدم.
    - اون اوایلم برام از همین اداها در میاوردی. یادته؟
    - امیر برای چی زنگ زدی؟
    - فدای امیر گفتنت بشم!
    از محبت کلامش جا خوردم و کاش قطع می‌کرد! اگر علی می‌فهمید؟
    - حدتو بفهم امیرارسلان. من شوهر دارم.
    لحن آرامش از بین رفت و صدای پوزخندش را شنیدم.
    - شوهر؟ کدوم شوهر سارن؟ شوهری که با نقشه بهت نزدیک شده؟
    با خشم گفتم:
    - حرف مفت نزن ارسلان!
    او هم با خشم فریاد زد:
    - من حرف مفت می‌زنم؟ نمی‌دونی بیچاره. خبر نداری اون شوهرت و حسام با نقشه بهت نزدیک شدن. خبر نداری و مثل کبک سرتو کردی زیر برف.
    انگار محکم به یک سنگ کوبیده شدم. نالان و ضعیف گفتم:
    - از چی داری حرف می‌زنی امیر؟ چرا دروغ می‌بافی؟
    - من دروغ نمی‌بافم. دروغو به خورد تو دادن. عاشقشی؟ باشه حس من به جهنم! فقط چشماتو باز کن و ببین دارن باهات چی‌کار می‌کنن. هیچ‌وقت از خودت پرسیدی چرا علی یهویی باهات خوب شد؟ یهویی عاشقت شد؟ تو فقط یه عاشق کور و کری، هیچی نمی‌فهمی سارن، هیچی!
    توان از دست و پاهایم رفت و با ناباوری گفتم:
    - چی داری میگی؟ این مزخرفات چیه؟
    - هه! مزخرف؟ باشه من مزخرف میگم؛ اما منتظر باش سارن. تا فردا صبح بهت ثابت می‌کنم این دوتا چطور دروغاشونو به خوردت دادن.
    و قطع کرد. موبایل را پایین آوردم و با بهت به صفحه خاموش‌شده‌اش خیره شدم. چه می‌گفت؟ فردا صبح قرار بود چه اتفاقی بیفتد؟
    در باز شد و حسام با خنده داخل شد. خیره‌خیره نگاهش کردم. حسام، حسام، حسام، تو کیستی؟
    دستش را جلوی صورتم تکان داد و گفت:
    - کجایی؟ با منی یا در یمنی؟
    بالاجبار لبخند روی لبم نشاندم و گفتم:
    - هیچی. چیزی شده اومدی؟ خبریه؟
    - هیچی. با علی می‌خوایم شب بریم بیرون. میای؟
    با حواس‌پرتی سرم را تکان دادم و گفتم:
    - آ... آره!
    با نگرانی نگاهم کرد و گفت:
    - خوبی سارن؟
    نگرانم بود؟ نگرانم بود یا همه‌اش دروغ و بازی بود؟ شاید هم... شاید هم... یعنی حرف‌های امیرارسلان درست بود؟
    - سارن؟
    چشم‌هایم را به حسام دوختم و گفتم:
    - بله؟ چی گفتی؟
    ابروهایش را بالا انداخت و گفت:
    - میگم خوبی ؟
    - آره، آره. چطور؟ چیزی شده؟
    با شک به منِ سردرگم و نحوه صحبت کردنم خیره شد و گفت:
    - نه، هیچی. فراموشش کن. فقط شب که میای، هان؟
    با حواس‌پرتی گفتم:
    - کجا؟
    - بیرون دیگه. ببینم تو مطمئنی خوبی؟
    - آهان. بیرون؟ آره خب. میام.
    - باشه. پس من رفتم.
    در نگاهش شک و نگرانی را دیدم. مگر این چشمان مهربان و شفاف می‌توانست دروغ باشد؟ مگر برادرانه‌هایش می‌توانست دروغ باشد؟
    با خستگی و ذهنی مغشوش داخل خانه شدم. علی را دیدم که از اتاقمان خارج شد و به‌سمتم آمد. مرا در آغـ*ـوش کشید و گفت:
    - خانومِ من چطوره؟
    لبخندی اجباری روی لب‌هایم نشاندم و گفتم:
    - خیلی خسته‌م.
    بـ*ـوسـ*ـه‌ای به پیشانی‌ام نشاند و گفت:
    - عیب نداره عزیزم. برو اتاقمون استراحت کن. منم ناهار درست می‌کنم.
    دلم راضی نمی‌شد خسته شود. سرم را به طرفین تکان دادم و گفتم:
    - نمی‌خواد. خسته میشی. زنگ بزن غذا از بیرون بیارن.
    - عیبی نداره. خودم دوست دارم درست کنم. برو استراحت کن من دو ساعت دیگه بیدارت می‌کنم.
    روی پنجه پا ایستادم و بـ*ـوسـ*ـه‌ای روی گونه‌اش نشاندم و به‌سمت اتاقمان رفتم.
    با سردرگمی روی تخت‌خواب دراز کشیدم و چشم‌هایم را روی هم گذاشتم. با وجود خستگی زیاد، خوابم نمی‌برد. با کلافگی سر جایم نشستم و شقیقه‌هایم را فشردم. هوفی کشیدم و باز هم سرم را روی بالش گذاشتم.
    یک ساعتی از دراز کشیدنم می‌گذشت و نمی‌توانستم بخوابم. حرف‌های امیرارسلان در سرم زنگ می‌خورد. با کلافگی سر جایم نشستم و زیر لب زمزمه کردم:
    - اگه حرفاش درست باشه؟
    از جایم برخاستم و با سرعت به‌سمت آشپزخانه رفتم. باید می‌خوابیدم. علی را در آشپزخانه دیدم؛ اما بی‌توجه به او قرصی را که مخصوص سرماخوردگی و البته خواب‌آور بود برداشتم که علی مچ دستم را گرفت.
    - داری چی‌کار می‌کنی؟
    اشاره‌ای به قرص کردم و گفتم:
    - خوابم نمی‌بره.
    - قرص چیه؟
    - کلداکس.
    اخم‌هایش در هم رفت و گفت:
    - مگه سرما خوردی؟
    با کلافگی گفتم:
    - نه، خوابم نمی‌بره.
    اخم‌هایش را شدت بخشید و گفت:
    - هیچ معلومه داری چی‌کار می‌کنی؟ سرخود قرص می‌خوری؟ یه لیوان شیر بخور برو بخواب.
    سرم را به طرفین تکان دادم.
    - فایده نداره.
    - تو برو بخور. من میگم اثر می‌ذاره.
    با بی‌حوصلگی قرص را در دهانم انداختم و در مقابل چشمان عصبی علی، لیوان آبی خوردم. با عصبانیت نفسش را فوت کرد و گفت:
    - دختره‌ی سرتق. بشین یه چیزی بخور بعد برو بخواب.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Moaz17

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/19
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    1,511
    امتیاز
    336
    سن
    22
    محل سکونت
    يه جایی زیر سقف خدا
    سرم را تکان دادم و او برایم سیبی تکه کرد و جلویم گذاشت. چند تکه‌ای خوردم و خواستم از جایم بلند شوم که مچ دستم را گرفت. نگاهش کردم که گفت:
    - همه‌شو بخور سارن.
    - نمی‌تونم. اشتها ندارم.
    می‌دانستم مشکلم عصبی بود. برای همین باید می‌خوابیدم تا فکرم رها شود. تکه نانی به دستم داد و گفت:
    - لاقل اینو بخور.
    با کلافگی سرم را تکان دادم و به‌سمت اتاقمان بازگشتم. دراز کشیدم و چشم‌هایم را بستم. کم‌کم به خواب فرو رفتم و دیگر چیزی نفهمیدم.
    ***
    با سرگیجه سرجایم نشستم. چند ثانیه‌ای چشم‌هایم را بستم تا سر گیجه‌ام از بین رود. حالم که بهتر شد، از جایم برخاستم. خانه در سکوت فرو رفته بود. نگاهم به‌سمت پنجره رفت. آهی کشیدم. شب شده بود. گرسنه بودم؛ پس به‌سمت آشپزخانه رفتم. خواستم درِ یخچال را باز کنم که یادداشتی را دیدم.
    «عزیزم من یه کاری برای پیش اومد. برنامه امشب کنسل شد. فردا برات جبران می‌کنم.»
    پوزخندی زدم و گفتم:
    - بهتر!
    به‌سمت قابلمه‌های روی اجاق گاز رفتم. یکی برنج بود و دیگری خوراک مرغ. گرمشان کردم و مشغول خوردن شدم. دست‌پختش الحق خوب بود.
    از آشپزخانه خارج شدم و روبه‌روی تلوزیون، روی راحتی نشستم. نگاهی به ساعت انداختم. هشت شب بود. شانه‌ای بالا انداختم و تلوزیون را روشن کردم.
    ساعت یازده شب بود که صدای باز شدن در را شنیدم. در باز شد و علی داخل شد. اخم‌هایش در هم بود و چهره‌اش خشن شده بود. از جایم برخاستم و به‌سمتش رفتم. با نگرانی گفتم:
    - علی؟ چیزی شده؟
    با دیدنم سعی کرد اخمش را پس زند. لبخندی روی لب‌هایش نشاند و گفت:
    - نه عزیزم. جلسه داشتم. خسته‌م.
    سرم را تکان دادم و گفتم:
    - شام خوردی؟
    - آره.
    بـ*ـوسـ*ـه‌ای به پیشانی‌ام زد و گفت:
    - خیلی خسته‌م. میشه برم بخوابم؟
    با نگرانی نگاهش کردم و گفتم:
    - آره، برو استراحت کن.
    به‌سمت اتاقمان به راه افتاد؛ اما در نیمه راه ایستاد و رو به من پرسید:
    - راستی خوب شدی؟
    لبخندی زدم و گفتم:
    - آره.
    سری تکان داد و داخل اتاقمان شد.
    ساعت یک شب بود. هیچ چیزی از فیلم نفهمیده بودم. تلویزیون را خاموش کردم و داخل اتاق شدم تا بخوابم. قبل از خواب، روی برگه کوچکی نوشتم:
    «صبح نمیرم سرکار. لطفاً بیدارم نکن.
    سارن»
    و روی موبایل علی گذاشتم.
    ***
    کش و قوسی به بدنم دادم و از جایم برخاستم. دست و صورتم را شستم و مشغول خوردن صبحانه شدم. نگاهی به ساعت موبایلم انداختم. 7 شب بود. استرس داشتم برای حرفی که امیرارسلان گفته بود.
    امروز چندم بود؟ نوزدهم؟ تولدم بود؟ لبخند کمرنگی زدم و موزیکِ تولدت مبارک را توسط دستگاه پخش کردم. می‌توانستم تنهایی تولد بگیرم تا علی بیاید.
    زنگ در که به صدا در آمد، از جای پریدم. شال و مانتویی تن زدم و به‌سمت در رفتم. با دیدن پسرک نوجوانی گفتم:
    - بله؟ بفرمایید.
    - خانوم سارن رادمنش؟
    با ابهام سری تکان دادم و گفتم:
    - خودم هستم.
    - آقای جاوید این بسته رو براتون فرستادن.
    چشم‌هایم گرد شد و قلبم تند تپید. دست‌های لرزانم را برای گرفتن بسته بلند کردم و بسته را گرفتم. پسر دور شد و من با گنگی در را بستم. به‌سرعت به‌سمت کاناپه رفتم و رویش نشستم. بسته را باز کردم. یک موبایل بود و یک نامه. نامه را با دست‌هایی لرزان باز کردم و شروع کردم به خواندن.
    «سلام سارن خانومی. اینم از قولی که بهت دادم. قراره بفهمی با کی زندگی کردی و عاشق کی شدی. اون موبایلو دیدی؟ روشنش کن و برو قسمت موزیکش. یه وویس توشه. بهش گوش کن. مطمئناً نظرت راجع به خیلی چیزا عوض میشه! ولی اگه باور نکردی، شاهد دارم. فیلمشم تو گالری هست. قراره خیلی چیزا برات روشن شه.»
    نامه را پایین گذاشتم. لرزش دستانم بیشتر شده بود. دکمه کنار موبایل را فشردم تا روشن شود. چند ثانیه‌ای صبر کردم تا روشن شود. قسمت موزیک را لمس کردم و صدای موبایل را تا انتها تنظیم کردم.
    صدای علی را شنیدم:
    - خب؟ برای چی ما رو کشوندی اینجا؟
    امیرارسلان با خنده گفت:
    - در جریانی که سارنو می‌خوام و...
    صدای پرخشم علی به گوش رسید:
    - دهنتو ببند.
    این بار حسام گفت:
    - آروم باش علی. خب؟ بگو ببینم چی می‌خوای؟
    امیرارسلان: فقط درست و حسابی تعریف کنین چرا به سارن نزدیک شدین. همین!
    علی خندید و گفت:
    - نمی‌فهمم چی میگی.
    امیرارسلان: بس کن. من و تو حرف همو خوب می‌فهمیم.
    حسام باز پرسید:
    - بگو چی می‌خوای؟
    امیرارسلان: واضح نبود؟ یه توضیح کوچولو و یه عمر خلاصی از شر من. نظرتون چیه؟
    چندثانیه‌ای سکوت شد و ناگهان حسام گفت:
    - قبوله!
    علی با تعجب گفت:
    - حسام!
    حسام: حق با اونه علی. مگه نمی‌خواستی از شرش خلاص شی؟ خب بذار بگم و یه عمر راحت باش.
    علی: اما...
    حسام: بذار بگم تا از شرش خلاص شی.
    امیرارسلان خندید و گفت:
    - راست میگه.
    علی چیزی نگفت و حسام گفت:
    - خب بپرس.
    امیرارسلان: چرا به سارن نزدیک شدی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Moaz17

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/19
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    1,511
    امتیاز
    336
    سن
    22
    محل سکونت
    يه جایی زیر سقف خدا
    علی پس از مکثی گفت:
    - همه‌ش نقشه بود.
    امیرارسلان: خب؟ چرا؟ مگه چی‌کار کرده بود؟
    علی: سارینا، خواهر سارن بود. حسام دوستش داشت. با هم خوب بودن و سارینا ادعا داشت عاشق حسامه. کم‌کم که زمان گذشت، رفتارش تغییر کرد. به حسام هشدار می‌دادم که حواسش به سارینا باشه تا پاشو کج نذاره؛ اما گوشش بدهکار نبود. یه روز که رفته بودم پارک، اتفاقی دیدمش. با یکی دیگه بود. به حسام زنگ زدم و اونم سریع اومد. سارینا رو که دید، شکست. من دیدم حال حسامو. بلندش کردم و از اونجا دورش کردم. چند روزی گذشت. حسام حالش بد بود. بعد از چند روز فکر کردن بهم گفت باید با سارینا دوست بشم. متعجب بودم. چرا حسام باید همچین چیزی ازم می‌خواست؟ برام توضیح داد که باهاش دوست بشم و یه مدتی هم نامزدش. سارینا منو نمی‌شناخت و حسام می‌خواست تو دوران نامزدی من و سارینا، اونو عذاب بده. همین‌طورم شد. سارینا به من علاقه‌مند شده بود. تو دوران نامزدی، حسام رو بهش نشون دادم و گفتم پسرعمومه. پریدن رنگشو دیدم. با هر بهونه‌ای از سارینا دور می‌شدم تا حسام اذیتش کنه و تهدیدش کنه. طبق نقشه، توی یکی از این تهدید کردنا، وانمود کردم که حرفاشونو شنیدم. سیلیِ الکی به حسام زدم و ازشون دور شدم. سارینا دنبالم میومد. از خیابون که رد شدم، چند ثانیه بعد، صدای تصادف اومد. برگشتم و دیدم سارینا با سر و صورتی خونی کف زمین افتاده. من و حسام مات و مبهوت بهش خیره بودیم. سارینا رفت و انتقام حسام نصفه‌ونیمه موند. چشمای من و حسام این‌قدر از انتقام کور شده بود که هیچیو نمی‌دیدیم. متوجه سارن که شدیم، قرار شد انتقامو روی اون پیاده کنیم؛ اما این دفعه قرار گذاشتیم من باهاش ازدواج کنم و کم‌کم روحشو نابود کنم. با هزارتا دوز و کلک و دور از چشم سارن، بابای سارنو راضی کردم که عاشق سارنم. ازدواج کردیم. می‌دیدم که سارن بهم بی‌میل نیست. چهار ماه طول کشید تا عاشقم شه و بعدش سردیای من شروع شد. من به هدفم رسیده بودم و روح سارن داشت نابود می‌شد.
    امیرارسلان خندید و گفت:
    - واو! چه نقشه بی‌نقصی.
    و من با بهت صدای آزاردهنده موبایل را قطع کردم. علی چه کرده بود؟ نقش بازی کردن آن هم برای من؟ حرف‌هایش دروغ بود؟ وای! چه کرده بود علی؟
    باید می‌دیدم. باید مطمئن می‌شدم و من اصلاً باور نداشتم حرف‌های علی را. به موبایل علی زنگ زدم. بعد از چند بوق برداشت و گفت:
    - الو؟ سارن؟
    صدایم را صاف کردم و گفتم:
    - میشه با حسام بیاین خونه؟ یه مسئله‌ای پیش اومده.
    با نگرانی گفت:
    - چیزی شده؟
    - چیزی نپرس. فقط تا ده دقیقه دیگه خونه باشین.
    و قطع کردم. به روبه‌رو خیره شده بودم. مغزم چیزی پردازش نمی‌کرد. انگار خواب بودم. هیچ چیزی را درک نمی‌کردم.
    حدود ده دقیقه بعد در به‌شدت باز شد و صدای علی را شنیدم:
    - سارن؟ سارن کجایی؟
    باید نگرانی صدایش را باور می‌کردم؟ علی مرا دید و پشت‌سرش هم حسام. خواست به‌سمتم بیاید که اشاره‌ای به راحتیِ روبه‌رویم کردم و گفتم:
    - لطفاً اونجا بشینید.
    روی راحتی که نشستند، با دستانی لرزان ویس را از ابتدا پخش کردم و لحظه‌به‌لحظه حالات چهره‌هایشان را به ذهن سپردم.
    جمله اول را که شنیدند، با بهت به من خیره شدند. من اما لبخند تلخی زدم. رنگ‌پریدگی‌شان گویای خیلی از حرف‌های نگفته بود.
    دقایقی گذشته بود و من با بی‌حسی به علی و حسام خیره بودم. حسامی که عذاب وجدان چشمانش داشت ذره‌ذره نابودش می‌کرد و علی، علی که حتی نمی‌توانست چشم‌هایش را به چشم‌هایم بدوزد. چه شد؟ عمر خوشبختی‌ام چقدر کوتاه بود. کجایش را اشتباه رفتم؟
    فقط پرسیدم:
    - چرا من؟
    علی با درد چشم‌هایش را بست و حسام نگاهش به زمین دوخته شد. حتی دلم نمی‌آمد پوزخند بزنم به حسامی که مثل برادرم بود و علی، علی که همسرم بود. حسام طاقت نگاه‌های خیره‌ام را نداشت و به‌سرعت از جایش برخاست و از خانه بیرون زد.
    با سستی از جایم بلند شدم. چانه‌ام از بغض می‌لرزید و من مقاومت می‌کردم که نشکنم، که برای یک بار هم که شده قوی باشم، که نابود کنم قلبی را که به عشق علی می‌زد.
    حتی دلم نمی‌آمد صدایم را بلند کنم. حرف‌هایم، درد‌هایم، بغض‌هایم و تمام ناراحتی‌هایم را خالی کنم. چطور دلم می‌آمد؟ علی که جانم وصل بود به جانش و حسامی که مثل برادرم عزیز شده بود. چطور می‌توانستم؟
    به‌سمت اتاقم رفتم و روی تخت‌خوابم دراز کشیدم. دستم را روی قلبم کوبیدم، کوبیدم و محکم‌تر کوبیدم. چرا نمی‌ایستاد؟ چرا جماعتی را از شرِ منِ منحوس پاک نمی‌کرد؟ چرا خفه نمی‌شد؟
    لبم را می‌گزیدم تا بغضِ نشسته در گلویم به اشک تبدیل نشود. تا منفجر شدن قلبم راهی نبود. کاش، کاش می‌مردم! بالشم را میان دندان‌هایم گرفتم و گریه‌ام را رها کردم. اشک‌هایم همچون موج‌هایی خروشان از چشمانم پایین می‌آمدند. صدای هق‌هقم اتاق را فرا گرفته بود.
    چه شبی شده بود آن شب. تولدم بود مثلاً، تولدی نحس! مگر نحسی سیزده معروف نبود؟ پس چرا نوزدهمین روز از ماه برایم زهر شده بود؟ چرا برایم نحس شده بود؟
    از جایم برخاستم و همان‌طور که هق‌هق می‌کردم، چمدانِ لباس‌هایم را از داخل کمد برداشتم و لباس‌هایم را درونش ریختم. صدای موزیکی که «تولدت مبارک» می‌خواند هنوز هم پخش می‌شد. تلخ خندیدم. تولد؟ چه تولدی هم شده بود. چشمانم تیره و تاریک شده بودند. می‌توانستم تیرگی‌شان را حس کنم.
    نفس عمیقی کشیدم و از جایم برخاستم. نگاهم را از جای‌جای اتاق گذراندم. با صدایی لرزان از بغض زمزمه کردم:
    - یعنی همه دوستت دارمایی که گفتی الکی بود بی‌معرفت؟
    و بغضم ترکید. اشک‌های درشت و بی‌امان، زمینِ گونه‌هایم را می‌شستند. دستی به گونه‌هایم کشیدم و از اتاق خارج شدم. خارج شدم از اتاق و قرار بود زندگی‌ام را از بین ببرم. گرچه دیگر زندگی‌ای در کار نبود.
    ***
    علی
    اشک در چشمانم جمع شده بود؛ اما مقاومت می‌کردم که گریه نکنم. سرم را میان دستانم را گرفتم و موهایم را محکم کشیدم. ذهنم هیچ‌چیز پردازش نمی‌کرد. چه کرده بودم؟ چه کرده بودم با عشقی که در قلبم به وجود آمده بود؟ یک انتقام بچگانه ارزشش را داشت؟ ارزش داشت که تمام زندگی‌ام را از دست بدهم؟
    صدای شکستن بغضش را شنیدم و چشمانم را بستم. آخ، آخ، آخ سارن. چرا این‌قدر عاشقت شده‌ام؟ چرا عقلم به کار نمی‌افتد تا چاره‌ای برای دردم بیابم؟ چقدر از عقلم دور شده‌ام که نمی‌توانم استفاده‌ای از آن ببرم؟
    نفس‌های عمیق می‌کشیدم تا بغض‌های جمع‌شده در گلویم به سرزمینشان باز گردند. کاش می‌دانستند موقع خوبی را برای حمله به گلویم نیافته بودند!
    صدای موزیکی را که از اسپیکر پخش می‌شد می‌شنیدم. آن آهنگ غمگین در میان آهنگ‌های شادِ تولد چه می‌کرد؟ تولد؟ هه! تولدِ همه‌کسم بود و هدیه‌اش را آن‌گونه داده بودم. گیج بودم و مبهوت. چطور توانسته بودم ریسک کنم؟ چطور دلم آمد؟
    صدای باز شدن در اتاقش را شنیدم. دیدمش. آن چشمانِ یخ‌زده متعلق به سارنِ من نبود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Moaz17

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/19
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    1,511
    امتیاز
    336
    سن
    22
    محل سکونت
    يه جایی زیر سقف خدا
    نمی‌توانستم آبیِ چشمانش را بی‌حس و یخ‌زده ببینم. نگاهم کرد. چیزی در دلم فرو ریخت. نگاهم به چمدانی که در دستش بود افتاد. نگاهم رنگ ناباوری گرفت و قلبم تپش گرفت. کجا می‌خواست برود؟
    «امشب
    می‌خوای بری بدون من»
    به‌سرعت از جایم برخاستم و قدم‌هایم را به‌سمتش برداشتم. کجا می‌خواست برود همه‌ی عمر من؟ کجا می‌خواست برود همه‌ی زندگی من؟
    - سارن؟ سارن کجا می‌خوای بری؟
    «خیسه
    چشای نیمه جون من»
    جوابم را نداد و من در چند سانتی‌اش ایستادم. بازوهای کوچکش را در دستانم گرفتم و فشردم. بی‌اعتمادیِ چشمانش، جنون به بدنم تزریق می‌کرد. دیوانه شدم. حق نداشت، حق نداشت وقتی که مرا عاشق و دیوانه خود کرده بود، این‌گونه ترک کند.
    فریاد زدم:
    - من دوستت دارم لعنتی. کجا می‌خوای بری؟ حق نداری بری سارن، می‌فهمی؟ حق نداری. من دوستت دارم. من دیوونه‌تم. تو حق نداری به حسِ من شک کنی.
    خیره‌خیره نگاهم کرد. حرف‌هایم را باور نداشت. باور نداشت؟ خدایا حرف‌هایم را باور نداشت!
    «حرفام
    نمیشه باورت چی‌کار کنم خدایا؟»
    با ناباوری از بدنِ کوچک و ظریفش فاصله گرفتم. با دستانم به موهایم چنگ زدم و همان‌طور که عقب‌عقب می‌رفتم، ناباورانه خندیدم. باور نداشت، مرا باور نداشت. من، همسرش را باور نداشت.
    «راحت داری میری که بشکنم
    عشقم
    بذار نگات کنم یه‌کم
    شاید
    با هم بمونه دستای ما»
    فریاد زدم:
    - باورم نداری سارن؟
    خیره به چشمانم گفت:
    - واقعاً دوستم داشتی؟
    چیزی در قلبم تکان خورد. باورم نداشت، خدایا باورم نداشت. باز هم نزدیکش شدم و گفتم:
    - سارن؟ عزیزم؟ نفسم؟ عمرم؟ همه کسِ من؟ بگذر. من بدون تو نمی‌تونم. سارن اگه بری نابود میشم. نباشی نیستم سارن. من... من متأسفم. من دوستت دارم.
    و با دستانم دو طرف صورتش را گرفتم و فریاد زدم:
    - من دوستت دارم دیوونه!
    «به جون تو
    دیگه نفس نمونده واسه من
    نرو تو هم دیگه دلم رو نشکن
    دلم جلو چشات داره می‌میره»
    دستانم را از صورتش جدا کرد و بی‌توجه به من به‌سمت در حرکت کرد. خشک شدم. می‌ترسیدم حرکتی کنم و سارن از مقابل چشمانم محو شود. کاش خواب باشد! کاش...
    به در که رسید، ایستاد. باریکه نور در دلم روشن شد. به‌سمتم بازگشت. چشمانِ آبی‌اش اشک‌آلود بودند.
    «نگام نکن
    بذار دلم بمونه روی پاهاش
    فقط یه ذره آخه مهربون باش
    خدا ببین چه‌جوری داره میره»
    لب زد:
    - واقعاً دوستم داشتی؟
    مبهوتِ جمله‌اش شدم. بغض در گلویم خانه ساخت. چرا باور نمی‌کرد؟ چرا باورم نمی‌کرد؟ کاش نرود! کاش بماند پیشِ این دلِ بی‌قرار! کاش دیوانه‌ام نکند!
    «آره
    تو راست میگی که بد شدم
    آروم
    میگی که جون به لب شدم»
    بغض در گلویم کولاک کرده بود. با قدم‌هایی شل و وارفته به‌سمتش رفتم و نالیدم:
    - نرو سارن. بمون، بمون پیشم. بمون و ثابت کن که این اتفاقا همه‌ش یه کابوسِ مسخره‌ست. ثابت کن که باورم داری. من دوستت دارم.
    «امشب
    بمون اگه بری چیزی درست نمیشه»
    چیزی نگفت. با ناباوری سرم را به طرفین تکان دادم و ناباور گفتم:
    - نمی‌تونی، تو نمی‌تونی منو ترک کنی. بگو. بگو که همون‌قدر که عاشقتم، عاشقمی.
    و باز هم سکوت.
    «ساده
    نمیشه بی‌خبر بری
    عشقم
    بگو نمیشه بگذری از من
    بگو کنارمی همیشه»
    فریاد زدم:
    - بگو عاشقمی. بگو تا همیشه‌ی همیشه پیشم می‌مونی. بگو نمی‌خوای ترکم کنی. بگو چون می‌خوای بترسونیم، این چمدونِ مسخره رو برداشتی. دِ یه چیزی بگو لعنتی!
    چیزی نگفت و رویش را برگرداند. صدای باز شدن در را شنیدم. داشتم می‌دیدم که نفسم می‌رفت. داشتم می‌دیدم که دنیا برایم تیره‌‌وتار می‌شد. چرا حالِ نزارم را نمی‌دید؟ چرا سنگ شده بود؟
    «تو رو خدا
    ببین چه حالی‌ام نگو که میری
    دلم می‌خواد که دستامو بگیری
    نرو بدون تو شکنجه میشم»
    در خانه که بسته شد، روی زمین زانو زدم. تمام شد. چه راحت زندگی‌ام را باخته بودم. چه راحت تمام زندگی‌ام را قمار کرده بودم.
    «پیشم بمون
    دیگه چیزی نمیگم آخریشه
    کسی واسه‌م شبیه تو نمیشه
    بمون الهی من واسه‌ت بمیرم»
    تمام زندگیم رفت و من همچون سنگی یخ‌زده به درِ خانه چشم دوختم.
    «چشمای لعنتیتو باز کن. من به هیچ‌کس اهمیت نمیدم؛ ولی واسه تو می‌میرم!»
    ***
    نمی‌دانم چقدر از رفتن تمام زندگی‌ام گذشته بود. همچون مرده‌ای متحرک، به تخت‌خواب اتاقمان تکیه داده بودم و عکس‌های دونفره‌مان را دوروبرم پخش کرده بودم. نگاهم روی تک‌تک عکس‌ها می‌چرخید. تمام حالاتش، بغض‌کردن‌هایش، گریه‌هایش، ذوق‌کردن‌هایش، بالاوپایین‌پریدن‌هایش، خنده‌هایش؛ آخ از خنده‌هایش که دل می‌برد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Moaz17

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/19
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    1,511
    امتیاز
    336
    سن
    22
    محل سکونت
    يه جایی زیر سقف خدا
    از جایم برخاستم و به‌سمت اتاق کارم رفتم. کشوی میزم را به‌سمت خودم کشیدم و فندک و سیگارم را برداشتم. به‌سمت تراس قدم برداشتم. سیگار را بین لب‌هایم قرار دادم و با فندک روشنش کردم. کام عمیقی که کشیدم تا تهِ ریه‌ام را سوزاند. خیره به دودهای سیگار بودم که ذراتی معلق در هوا بودند.
    نمی‌دانم چندمین سیگاری بود که در دست داشتم؛ اما با شنیدن صدای زنگ در، سیگار را به دست دیگرم سپردم و به‌سمت در رفتم و بازش کردم. نگاهم به چهره به هم ریخته حسام افتاد. پوزخندی زدم و او نابودتر از من بود. تمام نقشه‌هایمان زیر سر او بود. پوزخندم را که دید، با خشم یقه‌ام را گرفت و مرا به دیوار کوبید. سیگار از دستم روی زمین افتاد و خاموش شد. فریاد زد:
    - هان؟ چیه؟ یادت رفته تو هم به اندازه من مقصری؟
    بلند‌تر عربده کشیدم:
    - تو بودی که تموم این نقشه‌های مسخره رو کشیدی.
    عصبی خندید:
    - اِ نه بابا؟ حتماً تو هم مخالف بودی، هان؟
    چیزی نگفتم و به زمین خیره شدم. صدای پوزخندش را شنیدم و گفت:
    - ما هر دومون به یه اندازه مقصریم. سارن خواهرم شده بود. هر دومون...
    میان کلامش پریدم و فریاد زدم:
    - دِ لعنتی من زندگیمو از دست دادم.
    دستش روی یقه‌ام شل شد. با ناباوری خیره‌ام شد. قدمی به عقب برداشت و گفت:
    - تو... نگو... نگو که عاشقش شدی!
    تلخ خندیدم.
    - فقط ادعات می‌شد برادری حسام. نفهمیدی، هیچ‌وقت نفهمیدی قبل از اون روزی که برای اولین بار بهش گفتم دوستش دارم، حسم بهش واقعی شده بود و منِ خر خودمو می‌زدم به نفهمی که باور نکنم جلوش کم آوردم. حسام دارم می‌میرم. سارن نیست که نگرانم بشه، نیست که براش بستنی بگیرم، نیست که برام بخنده، نیست که لواشک بخوره و من دعواش کنم که دل‌درد می‌گیره، نیست که حسودی کنه، نیست که براش غیرتی شم، نیست که خودشو لوس کنه، نیست که حسش کنم. نیست حسام، نیست!
    مات‌ومبهوت به حرف‌هایم گوش می‌داد. مقابلم روی زمین نشست و به زمین خیره شد. دهانش برای گفتن حرفی بازوبسته می‌شد؛ اما هیچ صدایی به گوشم نمی‌رسید. پوزخندی زدم و من بدون سارن نابود بودم. سر خوردم و روی زمین نشستم.
    - علی؟
    سرم را بلند کردم و خیره به حسامی شدم که نم اشک در چشمانش نشسته بود. پرسید:
    - من فقط حدس می‌زدم یه وابستگی ساده باشه، نه اینکه... حالا می‌خوای چی‌کار کنی؟
    خندیدم.
    - نظرت چیه برم بمیرم؟
    با هشدار اسمم را صدا زد:
    - علی؟
    با بی‌حالی نالیدم:
    - علی چی؟ نمی‌بینی وضعیتمو؟
    بی‌حال‌تر از من گفت:
    - حتی فکرشم نمی‌کردم عاشقش شی.
    پوزخندی شدم.
    - چرا؟ چون آروم بود؟ چون کاری به کسی نداشت؟ چون سرش به کار خودش بود؟ کدومش؟ هان؟
    خواست چیزی بگوید که صدای موبایلم در آمد. موبایل را از جیبم بیرون کشیدم و خیره صفحه‌اش شدم. ناشناس بود. تماس را برقرار کردم و گفتم:
    - الو؟
    - الو علی؟
    اخمی خفیفی کردم. صدایش برایم آشنا بود. گفتم:
    - شما؟
    - امیرارسلان.
    خشم تمام وجودم را فرا گرفت.
    - من تو رو می‌کشم حـ*ـروم‌ز*اده. بالاخره زهرتو ریختی؟
    صدای خنده‌اش را شنیدم.
    - حسابی گند زدی تو زندگیت. نظرت چیه بهش نزدیک شم؟
    چیزی در دلم فرو ریخت. زنگ خطرها برام روشن شدند. غریدم:
    - تو جرئت نداری از این غلطا کنی عـ*ـوضـی!
    بیشتر خندید و من هم به همان میزان خشمگین‌تر شدم. گفت:
    - به‌زودی خبرش بهت می‌رسه علی. منتظر باش.
    اعتراف می‌کنم، اعتراف می‌کنم از ازدست‌دادن سارن می‌ترسیدم، خیلی‌خیلی می‌ترسیدم. نیرویم را جمع کردم و درحالی‌که سعی می‌کردم صدایم نشکند، گفتم:
    - جرئتشو نداری بچه ننه.
    بی‌توجه به حرف من گفت:
    - راستی کی طلاق می‌گیرین؟ سارن کی مال من میشه؟
    کبود شدن چهره‌ام را حس می‌کردم. مولکول‌های اکسیژن انگار فراری شدند از اطرافم. به چه جرئتی؟ به چه جرئتی اسم سارن را می‌آورد؟ حسام با نگرانی به چهره‌ام خیره بود. صدای فریادم تمام خانه را در بر گرفت:
    - حرف دهنتو بفهم عـ*ـوضـی. سارن مال منه و تا ابدم مال من می‌مونه. تو هم این آرزو رو به گور می‌بری که حتی بخوای اسم سارنو بیاری. گرفتی؟
    صدای خنده‌اش را دوست نداشتم.
    - می‌بینیم. منتظر خبرای خوب باش علی.
    و قطع کرد. ترسیده بودم، دستانم به لرزش افتاده بودند و قلبم، قلبم برای تپیدن بی‌میل بود. حسام با نگرانی نزدیکم شد و گفت:
    - کی بود علی؟
    با گلویی خشکیده گفتم:
    - امیرارسلان.
    بهت در نگاهش نشست. تا تهِ داستان را رفت و من باز هم لرزیدم از نبودن سارن. لرزیدم و غرورم نمی‌گذاشت خالی شوم از بغض‌هایی که ناجوانمردانه به جان گلویم افتاده بودند. تکانی خوردم. بس بود هر چقدر که ضعف کرده بودم. باید برای حفظ زندگی‌ام یک تنه می‌جنگیدم. بغضم را قورت دادم و نمِ اشک چشمانم را پس زدم. وقت شکستن نبود. اگر قرار بر گریه کردن بود، می‌توانستم پیش سارن خودم را از بغض خالی کنم. من نه پسربچه بودم که بزنم زیر گریه و نه آدمی بودم که بگذارم حقم را از چنگم درآوردند.
    از جایم برخاستم و رو به حسام گفتم:
    - هنوز با ناصر در ارتباطی؟
    چند ثانیه‌ای خیره نگاهم کرد و سپس... خنده گوشه لبمان کمی ترسناک بود و من قرار بود لـ*ـذت ببرم از بازی‌ای که پیش رویم بود.
    «من حسود نیستم؛ ولی به خدا لهش می‌کنم اونی رو که حتی بهت نگاه کنه!»
    ***
    سارن
    خیره به دیوار روبه‌رویم بودم. چطور توانست؟ آرشام با نگرانی خیره‌ام بود. از طرفی نگران حال من بود و از طرفی از عصبانیت آرش ترس داشت. هم من و هم آرشام می‌دانستیم آرش چند سالی یک بار عصبانی می‌شد و وقتی هم که می‌شد زمین را به آسمان می‌رساند. آرش ساکت و آرام بود و همین آرشام را نگران‌تر می‌کرد.
    از جایم برخاستم و به‌سمت اتاق آرشام رفتم. روی تختش دراز کشیدم و به سقف خیره شدم. به چشم خودم می‌دیدم که زندگی‌ام در چشمانم جان می‌داد. نگاهم به‌سمت پنجره کشیده شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Moaz17

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/19
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    1,511
    امتیاز
    336
    سن
    22
    محل سکونت
    يه جایی زیر سقف خدا
    ابرهای سیاه آسمان را تیره کرده بودند. لبخندی زدم و از جایم برخاستم. پنجره را باز کردم و نفس عمیقی کشیدم.
    قطرات باران روی گونه‌هایم می‌نشستند. داغی که روی دلم بود، عجیب سوز داشت و درمانم، درمانم همان درد بود. نگاهم به‌سمت دستانم رفت. دیگر گرم نبودند. گرمی دستان علی نبود که دستان همیشه سردم را گرم کند. علی نبود که بگوید «چرا همیشه دستات سرده؟» نبود که بگوید «خودم گرمت می‌کنم.»
    همین بود عشق، عشقی که جهان دم از آن می‌زد؟ همین پایان تلخ؟ همین بغض نشسته در گلو؟ همین‌ها بودند یا چیزی فراتر از آن؟ نم اشک در چشمانم نشست. نمی‌خواستم بشکنم. می‌خواستم برای یک بار هم که شده قوی باشم. دردهایم را به قبرستان گلویم فرستادم و با لبخند به بارانی که به صورتم می‌خورد خیره شدم.
    آهی کشیدم و مانتویم را تن زدم. از اتاق که بیرون زدم، آرش و آرشام از جایشان برخاستند. آرش گفت:
    - کجا؟
    خشم در کلامش بود. سرم را پایین انداختم و گفتم:
    - میرم بیرون. زود میام.
    چیزی نگفتند و من بیرون زدم از خانه‌ای که پناهم شده بود در آن روزهای بی‌پناهی. مدام بغض گلویم را قورت می‌دادم. قرار بر همین بود دیگر، نه؟ قرار بود قوی بمانم. قرار بود دردهایم را در گلویم مخفی کنم. قرار بود بمیرم و آه نگویم.
    روی نیمکت پارک نشسته بودم و خیره به زوجی بودم که چند متر آن طرف‌تر مشغول خوش‌وبش بودند.
    راستی گفته بودم من و علی تابه‌حال پارک نرفته بودیم؟ قدم زده بودیم؛ اما تک‌به‌تک این خیابان‌ها را متر نکرده بودیم.
    من دلم هوای علی را کرده بود. با همه بی‌وفایی‌اش، با اینکه مرا دوست نداشت، با اینکه دروغ گفته بود، با اینکه تمام خاطره‌هایم با آن دروغ‌ها ساخته شده بود؛ ولی من دوستش داشتم.
    زیر لب زمزمه کردم:
    - طناب دروغای تو دور گلو خفه می‌کنه؛ ولی کلی خاطره می‌سازه.
    چطور توانسته بودم دلایلش را قبول کنم؟ دلایلی که برای دوست داشتنم اصلاً محکم نبودند. چقدر تشنه محبتش بودم که حتی نمی‌خواستم دروغ بودن حرف‌هایش را باور کنم. آهی کشیدم و از جای برخاستم. قدم‌هایم را به‌سمت خانه کج کردم به این فکر کردم که اگر می‌رفتم پیش دایی حسام چه می‌شد؟ اصلاً فرقی برای علی داشت؟
    روزی که خانه را ترک کرده بودم به یاد آوردم. به خانه خاله آذر پناه بـرده بودم و در برابر تمام نگرانی‌هایشان فقط گفتم:
    - می‌خوام چند روزی رو اینجا بمونم.
    حالم را فهمیدند و سؤالی نپرسیدند. وارد اتاق آرشام شدم و روی تخت نشستم. تمام سعیم بر این بود که بغضم نشکند، که قوی باشم. به روتختی چنگ انداخته بودم و محکم در مشتم می‌فشردمش؛ اما دیری نگذشت که اولین قطره اشک از چشمم رها شد.
    لبم را گاز گرفتم و سرم را پایین انداختم. تمام تلاش‌هایم بی‌فایده بود. مشت‌هایم آرام‌آرام باز شدند و گریه‌ام شدت گرفت. آن‌قدر گریه کردم که با سری سنگین‌شده به خواب رفتم.
    در خانه را باز کردم و داخل شدم. آرشام روی کاناپه خوابیده بود و آرش نشسته بود و غرق در فکر بود. همان‌طور که پالتویم را آویزان می‌کردم، گفتم:
    - خاله آذر کجاست؟ یادم رفت بپرسم.
    آرش لبخندی زد و گفت:
    - مامان رفته پیش عمه.
    - آهان.
    صدایم زد:
    - سارن؟
    - جونم؟
    - بشین.
    رو‌به‌رویش نشستم و بی‌مقدمه گفت:
    - تو این یه هفته‌ای که اینجا بودی خیلی فکر کردم. برات بلیت گرفتم بری پیش دایی حسام و سورن.
    با بهت نگاهش کردم و ادامه داد:
    - باید ببینم این مردک چند مرده حلاجه. اگه دوستت داره که باید ثابت کنه. گرچه چزوندنش حقته. هر کاری می‌تونی برای جزدادنش بکن.
    از لحنش خنده‌ام گرفت.
    - چیزی شده آرش؟
    - نه.
    نه گفت و این «نه» گفتن زیاد از حد بوی بله می‌داد.
    - برای کی بلیت دارم؟
    فکر نمی‌کرد این حرف را بزنم.
    - قبول کردی؟
    دستی به گردنم کشیدم.
    - راستش به این مسافرت احتیاج دارم.
    - خوبه. فقط باید خبرشو به گوش علی برسونم.
    با حیرت نگاهش کردم.
    - چی؟ چرا به اون می‌خوای بگی؟
    چپ‌چپ نگاهم کرد و گفت:
    - تو واقعاً دختری؟ یه ذره سیاست نداری. اگه دوستت داشته باشه که عمراً نمی‌ذاره بری؛ ولی اگه هم کار به رفتنت کشید، میاد دنبالت.
    با گیجی پرسیدم:
    - تو از کجا می‌دونی؟
    صدای پرتحکم آرشام را شنیدم:
    - باید بیاد.
    خیره‌خیره نگاه‌شان کردم و سپس کج خندیدم.
    - من نمی‌بخشم. چیزی برای بخشش علی وجود نداره. اون برای من تموم شده و من دیگه دوستش ندارم.
    نیشخند حواله چرت‌و‌پرت‌هایم کردند و آرش گفت:
    - دارم اون برق مسخره رو تو چشمات می‌بینم. کیو داری گول می‌زنی؟ من یا آرشام؟ ما هر دومون می‌فهمیم عشق یعنی چی. این تویی که قاتی کردی. دوستش نداری؟ حرفی نیست. بشین توضیحاشو گوش بده ببین چی میگه. اگه قبول کردی که هیچی، اگه قبول نکردی اونو نابود می‌کنی.
    - منظورت چیه آرش؟ نگو که تو حرفای اونو باور می‌کنی. تو واقعاً‌ً باور می‌کنی که اون منو دوست داره؟
    با اطمینان سر تکان داد.
    - من مطمئنم که دوستت داره. که اگه نداشت چند روز پیش واسه من یقه جر نمی‌داد تا بذارم یه دقیقه ببینتت!
    با لکنت گفتم:
    - چـ... چی؟ کی؟
    این بار آرشام پوزخند زد.
    - حالا هی بگرد بگو من دوستش ندارم. یه جمله گفت که درباره علی بود؛ برق چشمات ولتاژش از رعدوبرق بیشتر بود. اون‌وقت می‌خوای سر ما رو شیره بمالی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Moaz17

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/19
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    1,511
    امتیاز
    336
    سن
    22
    محل سکونت
    يه جایی زیر سقف خدا
    با عصبانیت گفتم:
    - من دوستش ندارم.
    صدای آرشام را شنیدم. بی‌توجه به گل لگد کردن‌هایم گفت:
    - اینجا دنیای رمان نیست سارن. زندگی هم مسخره‌بازی نیست. اگه می‌تونی دوباره اعتماد کنی بهش که بعد از دق دادنش بهش بگو که دوستش داری؛ وگرنه که فکر می‌کنم طلاق گزینه مناسبی باشه.
    پشتم از شنیدن کلمه طلاق لرزید. ترس را در چشمانم دید و گفت:
    - به نظر من بهتره تا بعد از رفتنش به علی چیز نگیم تا سارن فرصت فکر کردن داشته باشه. نظرت چیه آرش؟
    سرش را تکان داد.
    - موافقم.
    - من میگم دوستش ندارم شما می‌برید و می‌دوزید؟
    بی‌توجه به من از جایشان برخاستند و آرش گفت:
    - چمدونتو جمع کن.
    مات‌و‌مبهوت داخل اتاق آرشام شدم. چه می‌گفتند؟ بروم؟ از اینجا؟ چطور می‌توانستم شهری را ترک کنم که علی هم در آن حضور داشت و نفس می‌کشید؟
    کسی درونم فریاد زد:
    «اون همونی بود که بهت دروغ گفت.»
    «اما...»
    پوزخندی حواله‌ام کرد.
    «تو واقعاً ساده‌ای. می‌خوای اینجا بمونی که چی؟»
    «من... خب هیچی. من فقط...»
    با بی‌رحمی گفت:
    «می‌خوای بمونی که آینه دقت بشه؟ این‌همه محبت کردی بهش آخر چی شد؟ دستش رو شد برات. اون تو رو گول زد دختره‌ی احمق!»
    تیر خلاص را هم زد.
    «برو تا فراموش کنی که حماقتی به اسم علی گند زد به زندگیت.»
    زیر لب زمزمه کردم:
    - میرم.
    دیگر خبری از آن زمزمه درونی نبود. مرا برای رفتن یک‌دل کرد و رفت. به‌سمت چمدانم رفتم و زیپش را کشیدم.
    ***
    از تاکسی پیاده شدم. رو‌به‌روی فرودگاه بودم. از آرش و آرشام خواسته بودم همراهم نیایند تا رفتن برایم سخت نشود. به‌سمت سالن قدم برداشتم. حواسم به آهنگی بود که از طریق هندزفری گوش می‌دادم.
    «یه جوری میرم
    بمونی با خیالم زندگی کنی
    یه جوری میرم
    به‌جای هر دوتامون عاشقی کنی»
    علی دوستم داشت؟ آرش اطمینان داشت از این قضیه و من، من بی‌اعتماد بودم نسبت ‌به مردی که چندین ماه مرا عشقش خطاب می‌کرد. باید می‌رفتم تا معمای عشق علی حل می‌شد. باید می‌رفتم.
    «شناختم تو رو
    بگو از این به بعد چی داری رو کنی
    یه جوری میرم
    دوباره دیدنمو آرزو کنی»
    با شنیدن تکه‌ای از آهنگ، زیر لب زمزمه کردم:
    - شناختم تو رو بگو از این به بعد چی داری رو کنی؟
    «انصاف نیست
    چه‌جوری با دلم خداحافظی کنم
    فرصتی نموند
    نشد دوباره تو چشات نگا کنم
    نگاه کنم»
    راست می‌گفت تکست آهنگ! فرصتی برای دیدار دوباره‌مان ندادم. نشد که چشمانش را ببینم.
    «گرفت و گیر کار هر دومون به هم بفهم
    منم به‌خاطر کوتاهیام متأسفم
    ولی خدایی تقصیر تو بود بی‌معرفت
    بی‌معرفت!»
    کوتاهی؟ بی‌انصافی بود. من در حق علی کوتاهی نکرده بودم. منی که عشق به پایش می‌ریختم کوتاهی نکرده بودم.
    «شد یه بارم حالمو بپرسی
    شد یه بار ببندی زخم بالمو
    حواسم هست که خیلی وقته کندی چاله‌مو
    بی‌معرفت!
    من دوستت دارم بخند
    قبول به‌خاطر کوتاهیام متأسفم
    ولی خدایی تقصیر تو بود بی‌معرفت
    بی‌معرفت!»
    آهنگ را قطع کردم و هوفی از سر کلافگی کشیدم. چرا خودم را عذاب می‌دادم؟ مرض داشتم یا مازوخیسم؟ نمی‌دانم. هر چه که بود، فقط می‌دانستم که من، من دلم برای علی تنگ بود، برای آغـ*ـوش امنش!
    «دلم برات تنگ شده، همون‌قدر که نمی‌دونی، همون‌قدر که نمی‌فهمی»
    ***
    لبخندی به موبایلم که اسم آرش رویش نمایان شده بود، انداختم. دست به‌سمت موبایل بردم و تماس را برقرار کردم. صدای عربده‌اش لبخندم را پررنگ‌تر کرد.
    - کدوم گوری رفتی احمق؟ هان؟
    با آرامش گفتم:
    - سلام.
    - سلام و زهرمار! میگمت کدوم گوری رفتی؟
    - منم خوبم.
    صدای پرحرصش را شنیدم:
    - می‌خوام بری بمیری سارن! شنیدی؟ می‌خوام بری بمیری!
    با صدا خندیدم. عمق نگرانی‌اش را حس می‌کردم. انگار با کسی حرف می‌زد. صدایش را می‌شنیدم.
    - به تو چه؟ برو عقب ببینم. آرشام این عـ*ـوضـیو گم کن از جلو چشمام.
    و صدای فریادِ مردی که تمام زندگی‌ام بود.
    - بهش بگو کدوم جهنمی رفته؟ بگو اگه گیرش بیارم زنده‌ش نمی‌ذارم دختره‌ی احمقو.
    و صدایش ناگهان قطع شد؛ اما بعد از چند ثانیه صدایش را پشت موبایل شنیدم. موبایل را از آرش گرفته بود؟
    - می‌خواستی بری پیش داداش جونت؟ تو غلط کردی دختره‌ی احمق. مگه من مرده باشم سارن! همین امروز مثل آدم جل‌وپلاستو جمع می‌کنی هر قبرستونی هستی گم میشی میای خونه خودت. فهمیدی؟
    پوزخندی زدم.
    - بازیِ جدیدته؟ هان؟ باز چه نقشه‌ای داری؟
    باز هم صدای عربده‌اش را شنیدم.
    - نقشه؟ نقشه هم داشته باشم تو باید سر خونه زندگیت باشی. پیش من، تو بغـ*ـل من. فهمیدی؟
    از خودخواهی‌اش پوزخندی زدم. من ساده بودم که هنوز هم دوستش داشتم؛ ولی این بار نمی‌گذاشتم قلبم، تمام زندگی‌ام را به لجن‌زاری از جنس جهنم تبدیل کند.
    - نفهمم می‌خوای چی‌کار کنی علی؟ باز یه نقشه دیگه؟ بازم یه بازی دیگه؟
    فریاد کشید:
    - کدوم بازی لامصب؟ من که گفتم غلط کردم. همه‌ش برام سوءتفاهم بود.
    - آره خب. اگه واسه تو سوءتفاهم بود، واسه من زندگی بود و تو این زندگیو نابود کردی.
    صدای نفس عمیقش را شنید.
    - سارن مثلِ بچه آدم برگرد خونه چون وقتی پیدات کنم، حسابتو می‌رسم.
    پوزخندی زدم.
    - موفق باشی!
    با حرص و خشم گفت:
    - نمیای، نه؟
    - من راحتم.
    - باشه، باشه. فقط وقتی که پیدات کردم آرزوی آزادیو به گور می‌بری. فهمیدی؟
    صدای مجید را شنیدم.
    - سارن خانوم؟
    سرم به‌سمتش چرخید.
    - الان میام آقا مجید.
    و رو به علی گفتم:
    - چی می‌گفتی؟
    اما صدای فریاد آرش را شنیدم که به آرشام می‌گفت:
    - بگیرش اون دیوونه رو، چش شد؟!
    و به من گفت:
    - چی بهش گفتی؟
    - هیچی.
    با تهدید گفت:
    - سارن؟
    با آرامش و بی‌خیالی گفتم:
    - بله؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Moaz17

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/19
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    1,511
    امتیاز
    336
    سن
    22
    محل سکونت
    يه جایی زیر سقف خدا
    نفسش را فوت کرد.
    - فقط دنبال سوراخ موش باش. این بابایی که من می‌بینم، اگه پیدات کنه کاری از دست من و آرشامم ساخته نیست. درضمن باید توضیحاشو بشنوی.
    پوزخند زدم.
    - چیه؟ رفتی تو جبهه اون؟
    مکثی کرد و گفت:
    - من و آرشام تا همیشه با توییم؛ اما باید حرفاشو بشنوی سارن.
    فقط گفتم:
    - برید به جهنم!
    و قطع کردم. حرصم گرفته بود. آرش و آرشام را هم با خود همراه کرده بود. با غم خیره به دریای روبه‌رویم بودم و خاطراتم را مرور می‌کردم. دلم دریا را خواست. از جای برخاستم و به‌سمت دریا رفتم.
    آرش فهمیده بود پیش سورن نرفته‌ام. جاروجنجالش هم برای همین بود. نمی‌دانستم علی چه چیزی گفته بود، چه حرفی زده بود که آرش و آرشام را تا این حد آرام کرده بود. گیج بودم و کمی مشغول. سردی آب را حس کردم و لبخندی زدم.
    زیر لب زمزمه کردم:
    - تا الان من برای این زندگی تلاش کردم، الان نوبت توئه علی، نوبت تو.
    ناگهان ذهنم پلی بک زد به گذشته. درست همان روزی که دروغ‌هایش را باور کردم. مکالمه‌مان را به یاد داشتم.
    «- چرا گریه می‌کنی دخترِ خوب؟
    - بابا... بابا میگه باید طلاق بگیریم.
    - نگاهش کن. چشماشو ببین. شبیهِ چینیا شدی. چرا این‌قدر گریه می‌کنی آخه؟ اگه من بدونم تو این‌همه اشکو از کجا میاری که شاهکار کردم.
    - دیوونه!
    - من زنِ خشن نمی‌خوام.
    - چـ... چی؟
    - تو هر جا هم که باشی، تهِ تهش زنِ منی، مالِ منی. فهمیدی؟
    - چی؟
    - دوستت دارم!»
    و من، منِ احمق چطور حرف‌هایش را باور کرده بودم؟ با کدام عقل؟ با کدام منطق؟ کسی که تا چند روز پیش از آمدن پدرم، با من مثل یه دوست و همخانه برخورد می‌کرد، چطور دلبسته و عاشقم شده بود؟
    حماقت تعریفی نداشت با وجود من. من تهِ تهِ تمام حماقت‌های برگشت‌ناپذیر جهان بودم. من احمق بودم.
    چطور متوجه زوری بودن و مصنوعیت کلامش نمی‌شدم؟ انگار کر و کور شده بودم.
    با کلافگی از دریا خارج شدم و به‌سمت ویلا بازگشتم. تمام طول راه، خودم را سرزنش می‌کردم بابت رفتار و احساس احمقانه‌ام و قلبی که الان بیش از پیش عاشق علی شده بود.
    لعنت!
    «خسته‌ام! نه، از میدان جنگ نیامده‌ام. من از دوست داشتن مردی که دوستم نداشت برگشته‌ام؛ خسته و رنجور!»
    ***
    به تلوزیون تیره‌رنگ خیره بودم و ذهنم جایی در گذشته گیر افتاده بود. صدای شرشر باران به گوشم می‌رسید. گاهی اوقات هم رعدوبرق، تاریکی خانه را برای ثانیه‌ای از بین می‌برد.
    ذهنم قل می‌خورد و به‌سمت حرف‌های ارسلان می‌رفت. راست بود، همه حرف‌هایش راست و درست بود. علی مرا دوست نداشت و فقط برایش حکم یک بازیچه را داشتم، همین و بس.
    بازیچه‌ای که هر وقت دست دراز کرد، در دسترسش بود و من احمق هم به هیچ‌چیزی شک نکرده بودم.
    اصلاً من به درک! مرگ خواهرم چه؟ قاتل خواهرم علی بود. چطور باید این را فراموش می‌کردم؟
    - سارن؟
    جیغ خفیفی کشیدم و از جای پریدم. با ترس به پشت‌سرم نگاه کردم. با دیدن فردی که پشت‌سرم بود، چشم‌هایم لبریز از اشک شد. از جایم برخاستم و خودم را محکم در آغـ*ـوشش انداختم. دستم‌هایش را قفل تنم کرد و گفت:
    - جونم؟ کجا بودی عزیز من؟ دلم برات لک زده بود.
    سرم را در سـ*ـینه‌اش پنهان کردم و صدای گریه‌ام بلند شد. درحالی‌که موهایم را نـ*ـوازش می‌کرد، زمزمه کرد:
    - شنیدم چی شده. بیا بشین رو مبل. می‌خوای برام تعریف کنی؟
    فین‌فینی کردم و به چشمان آبی‌رنگش خیره شدم. چشمانش بیش از هر چشمِ دیگری به من شباهت داشت. لبخند متزلزلی زدم و گفتم:
    - حالا که اومدی خوبم.
    به نشستن دعوتم کرد و گفت:
    - بیا بشین عزیز دلم. می‌خوای برام تعریف کنی چی شده؟
    سرم را به طرفین تکان دادم و پربغض گفتم:
    - الان نمی‌تونم.
    آهی کشید و گفت:
    - باشه عزیزِ داداش، باشه خوشگلم. می‌خوای من تعریف کنم چی شده تو این مدت؟
    با مکث، سری تکان دادم و با صدایی ضعیف گفتم:
    - آره.
    شروع به تعریف کرد:
    - دخترِ دایی حسامو یادته؟ النا؟ فکر کنم دیده باشیش. تو عکس که قیافه‌ش خیلی ساکت و آروم بود. خیالم راحت بود که وقتی می‌رسم خونه دایی، قراره تو آرامش زندگیو سر کنم و فکر شقایق از سرم بپره؛ ولی وقتی رسیدم خونه دایی...
    تک خندی زد و ادامه داد:
    - می‌دونی که من مثل خودتم؛ آروم و بی‌سروصدا! انگار این بی‌سروصدا بودنم به مذاقش خوش نیومده بود. فکر می‌کرد که من خودمو می‌گیرم. دو-سه روزی از رسیدنم می‌گذشت که... می‌دونی چه بلایی سرم آورد؟ یه پارچ آب سرد رو سرم خالی کرد. دایی فهمید. دعواش که کرد، با پرویی زبونشو در آورد و گفت «خوب کاری کردم، خیلی خودشو می‌گیره پسره شیربرنج!»
    خنده‌اش شدیدتر شد.
    - تا حالا کسی بهم نگفته بود شیربرنج. با اینکه اونجا بزرگ شده بود؛ ولی خیلی خوب فارسی حرف می‌زد و اصطلاحات رو هم تقریباً ‌می‌دونست. من چیزی بهش نگفتم و انگار همین چیزی نگفتنم رو مخش تاتی‌تاتی کرده بود. توی این چند ماهی که پیش دایی حسام بودم اتفاقای خیلی زیادی برام افتاده و خب می‌دونی؟ من خوبم. شاید دلیلش النا باشه! اون خیلی شاده و این شادیشو به منم منتقل می‌کنه.
    نفسش را آه مانند فوت کرد و گفت:
    - می‌دونی سارن؟ می‌خوام بشناسمش. کسی چه می‌دونه؟ شاید تونستم عاشقش بشم! شاید تونستم گذشته‌مو پاک کنم! من اخلاقشو، رفتارشو، چهره‌شو، حتی اون کارای احمقانه‌شو هم دوست دارم. اون واقعاً بامزه‌ست. حالا نظرت چیه؟ می‌خوام بدونم.
    سرم را از سـ*ـینه‌اش جدا کردم و خیره به روبه‌رویم گفتم:
    - نه!
    - نه؟ چرا؟
    کمی فاصله گرفتم و باز تکرار کردم:
    - نه، بذار زندگیشو بکنه.
    باز تکرار کرد:
    - چرا نه سارن؟ می‌خوام دلیل حرفتو بشنوم.
    زانوهایم را جمع کردم و خودم را در آغـ*ـوش کشیدم. درحالی‌که خودم را تکان می‌دادم، گفتم:
    - بی‌خیالش شو سورن. وابسته‌ش نکن. خب، خب بذار زندگیشو کنه دیگه. چی‌کارش داری؟ عاشقت که بشه زندگیش نابود میشه. بعدش، بعدش همه زندگیش خلاصه میشه با تو، شاید نتونستی دوستش داشته باشی! اون وقت چی؟ اگه نخوایش اون می‌میره. نه یهویی و یه مرتبه‌ها، کم‌کم می‌میره. بعدش وقتی برات غذا درست می‌کنه، تو بهش اخم می‌کنی و میگی بیرون خوردم. چند وقت که بگذره میگی فقط دوست باشیم. خب آخه چرا سورن؟ مگه النا چه عیبی داره؟ دوستش داشته باش. گـ ـناه داره. البته... البته شایدم بخوای براش نقشه بکشی و الکی نقش باشی کنی که عاشقشی...
    سورن با نگرانی بازوهایم را در دست گرفت و محکم تکانم داد و گفت:
    - سارن؟ سارن عزیزم چی شدی؟
    من اما بی‌توجه به حرف‌هایش ادامه می‌دادم:
    - النا نابود میشه سورن. همه زندگیش میشه سر کردن با خاطرات. شایدم خودکشی کنه! کسی چه می‌دونه؟ من و تو که از آینده خبر نداریم. هان؟ شاید... شاید...
    ضعف بر بدنم غلبه کرد و چشمانم سیاهی رفت. در آخرین لحظه اما صدای فریادهای سورن را می‌شنیدم که با التماس اسمم را صدا می‌زد.
    صدای چیک‌چیکی که در اتاق پیچیده بود، باعث شد اخم‌هایم در هم فرو رود. چشم‌هایم را به‌آرامی باز کردم. همه‌جا را تار می‌دیدم. پلکی زدم تا از شدت تار بودن چشم‌هایم کاسته شود. نگاهی به دستم انداختم. سرم به رگم وصل بود.
    - سارن؟ نفسِ من؟
    انگار تمام بدنم خشک شد. خواب بود یا خیال؟ جرئت سر برگرداندن نداشتم. حتی جرئت نمی‌کردم چشمم را از نقطه‌ای که به آن نگاه می‌کردم بردارم. قلبم ولی احمقانه تپش گرفته بود و انگار عروسی بود. نه؟!
    - عزیزِ دلم؟ نمی‌خوای به من نگاه کنی؟
    آب دهانم را قورت دادم. هجوم اشک‌هایم را به چشمانم حس کردم. در دلم نالیدم:
    «تو رو خدا الان نه. الان وقتش نیست!»
    ولی مثل همیشه اشک‌هایم زبان نفهم‌تر از این‌ها بودند که حرف مرا بفهمند!
    - سارن؟ خانومم؟ عزیزم؟
    چند بار بغضم را قورت دادم تا فریاد بزنم و از خودم دورش کنم؛ ولی نمی‌شد. هر کار هم که می‌کردم باز لرزش صدایم از بین نمی‌رفت. گفتم:
    - چی می‌خوای ازم؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Moaz17

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/19
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    1,511
    امتیاز
    336
    سن
    22
    محل سکونت
    يه جایی زیر سقف خدا
    صدایم می‌لرزید، لب‌هایم می‌لرزید، قلبم هم. قلبم هم انگار منطقه‌اش زلزله‌خیز بود که زلزله‌ای با بیش از ده ریشتر درونش برپا بود.
    - خودتو ازت می‌خوام.
    صدایم بیشتر لرزید. همه قول‌هایی که به خودم داده بودم تا قوی باشم، زیر پایم شکسته شدند و من برای همیشه پیش علی ضعیف می‌ماندم.
    - مگه چیزی ازم مونده که بخوای؟
    چیزی نگفت و بعد از چند ثانیه گفت:
    - می‌خوای حرفامو بشنوی؟ برات تعریف کنم؟
    چشم‌هایم را با درد بستم و نالیدم:
    - برو، لطفاً برو. من هیچی ازت نمی‌خوام. فقط از زندگیم برو. من نمی‌خوام ببینمت. برو پی زندگیت.
    خنده تلخی کرد و گفت:
    - همه زندگی من روی این تخت دراز کشیده؛ کجا برم؟!
    نالیدم:
    - نگو، نگو. چرا این حرفا رو می‌زنی؟ چرا می‌خوای کاری کنی که خیلی چیزا یادم بیاد؟ چرا دنبال اینی که هی منو اذیت کنی؟
    با بهت و صدایی آرام گفت:
    - من اذیتت می‌کنم؟ من؟
    چیزی نگفتم که یک‌مرتبه از جایش برخاست و فریاد زد:
    - من اذیتت می‌کنم؟ منی که خار بره پات هزار بار می‌میرم؟ من اذیتت می‌کنم سارن؟ آره؟
    سرم را به‌سمتش چرخاندم و با چشمانی اشکی و صدایی پربغض گفتم:
    - آره، آره تو اذیتم می‌کنی. چرا نمیری؟ چرا از زندگیم نمیری؟ چرا نمیری تا فراموشت کنم؟ من احمق اشتباه کردم که عاشقت شدم. فهمیدی؟ اشتباه کردم. برو از زندگیم. برو!
    خشم صدایش بیشتر شد. دستش را در هوا تکان داد و گفت:
    - اینکه مریضی و ضعف داری دلیل نمیشه هر مزخرفی که به ذهنت می‌رسه به زبون بیاری. من اگه آشغال‌ترین آدم زمینم باشم تو مجبوری با من زندگی کنی. حتی اگه خــ*ـیانـت کنم، اگه دست بزن داشته باشم، اگه عاشق یکی دیگه‌ هم باشم تو مجبوری با من باشی. فهمیدی؟ آره یا نه؟
    با بهت نگاهش کردم و او با صدایی آرام‌تر گفت:
    - نه از زندگیت میرم بیرون، نه می‌ذارم فراموشم کنی. گرفتی؟ تو تا آخر عمرت مال منی. اینو با خودت تکرار کن. من، تا همیشه، مالِ علی می‌مونم. وسایلتو جمع می‌کنی برمی‌گردیم خونه. بسه هر چی کولی‌بازی در آوردی و هیچی نگفتم.
    با لب‌هایی لرزان از بغض گفتم:
    - من نمیام!
    چشمانش را گرد کرد و با لحن ترسناکی زمزمه کرد:
    - چی؟
    چیزی نگفتم و او با صدایی بلند‌تر گفت:
    - نشنیدم چی گفتی. بلند‌تر بگو. زود.
    چیزی نگفتم و گفت:
    - خوبه. پشت همین در وایمیستم تا بیای. حتی نمی‌ذارم فکر فرار یا یه همچین چیزی از سرت عبور کنه. بیشتر از پنج دقیقه نشه.
    - سرم تو دستمه.
    نگاهش به دستم افتاد. هوفی کشید و سرم را به‌آرامی از رگم در آورد. نگاهم کرد و گفت:
    - چیزِ دیگه‌ای نمی‌خوای؟
    - لباسام.
    کج خندید و گفت:
    - برات عوض کنم؟
    دلم لرزید. هم از حرفش و هم از خنده‌اش و خاک بر سر من و دلم با هم! چشم‌غره‌ای رفتم و گفتم:
    - لطفاً یه دست مانتو و شلوار از تو کمد بهم بده.
    پوزخندی زد و گفت:
    - بهت که گفتم هیچ راهی برای فرار نیست. قراره از اینجا تا خونه یه ضرب رانندگی کنم و جنابعالی حتی از ماشین پیاده نمیشی. یه تونیک و شلوار توخونه‌ای برات میارم!
    با بهت نگاهش کردم. چه می‌گفت؟ دیوانه شده بود؟ از داخل چمدانم، تونیکِ سبزِ لجنی با یک شلوار پارچه‌ای سفیدِ دمپا بیرون کشید و به دستم داد و رو به چهره مبهوت من گفت:
    - پنج دقیقه دیگه منتظرتم.
    و رفت. آهی کشیدم و مشغول پوشیدن لباس‌هایم شدم. چرا ذهنش این‌قدر منفی شده بود؟ یعنی فقط به‌خاطر رفتن من بود؟ در طول مدت تعویض لباس‌هایم، بغض گلویم را می‌فشرد و من لجوجانه سعی در پس زدنش داشتم.
    زیپ چمدان را بستم و به‌سمت در به راه افتادم. در را که باز کردم، قامت و هیبت مردانه‌اش را دیدم. نگاهی به سرتاپایم انداخت و گفت:
    - آماده‌ای؟
    سرم را تکان دادم و او باز پرسید:
    - چمدونت آماده‌ست؟
    سرم را تکان دادم و به داخل اتاق اشاره‌ای کردم. می‌ترسیدم حرفی بزنم و بغض صدایم را بفهمد. نگاهش در صورتم می‌چرخید. گفت:
    - چرا حرف نمی‌زنی؟
    سرم را به طرفین تکان داد و او در یک وجبی‌ام ایستاد. بازو‌هایم را در دست گرفت و باز پرسید:
    - چرا حرف نمی‌زنی سارن؟
    خیره به چشمان مشکی‌اش شدم و با بغض گفتم:
    - سرم داد زدی؟!
    حالت سؤالی یا خبری بودن جمله‌ام را خودم هم نفهمیدم. نگاه علی پر شد از بهت و حیرت. من اما سرم را پایین انداختم و از کنارش رد شدم. قدمی که از علی دور شدم، دستش را روی ساعد دستم حس کردم. مرا به عقب بازگرداند و خیره چشمانم شد.
    چیزی نمی‌گفتیم و خیره چشمان هم بودیم. هل آرامی به قفسه سـ*ـینه‌ام داد و به دیوار برخوردم. جلو آمد و دستش را روی گونه‌ام گذاشت. چشمانش باز هم غرق مهربانی شده بود. آرام گفت:
    - چی بهت بگم کوچولو؟ هان؟
    چیزی نگفتم که آهی کشید و گفت:
    - ببخشید نفسم! کنترلمو از دست دادم. من معذرت می‌خوام ازت عزیز دلم. حالم بده این روزا.
    نگاهم به چشمانش بود و چیزی نمی‌گفتم. نگاهش پایین رفت و روی لب‌هایم نشست. قلبم کوبش محکمی کرد. بی‌قراری‌ام را حس کرد و چشمانش را به چشمانم دوخت. من اما سرسختانه مقاومت می‌کردم که نم پس ندهم و راه بخشش را هموار نکنم.
    سرش کمی پایین آمد و من همچنان مقاومت می‌کردم. فاصله را که برداشت، اختیار از کفم رفت و باز هم می‌گویم خاک بر سر من و دلم!
    سرش را از سرم فاصله داد و آرام زمزمه کرد:
    - دلم برات تنگ شده سارن.
    تردید را در چشمانم خواند و باز زمزمه کرد:
    - دلم برات تنگ شده.
    با یادآوری بلایی که به سرم آورده بود، پوزخندی زدم و هلش دادم. چند قدمی عقب رفت و من با بی‌رحمی گفتم:
    - نمی‌خواستی بریم؟ منتظر چی هستی؟
    و کنار ستون ایستادم. علی سرش را با کلافگی تکان داد و داخل اتاق رفت. چند ثانیه بعد درحالی‌که چمدانم در دستش بود خارج شد. قدمی به‌سمت در حرکت کردیم که در باز شد و قامت سورن در چهارچوب در نمایان. با دیدن من، علی و چمدانی که در دست داشت، گفت:
    - میشه بگی خواهرمو کجا داری می‌بری؟
    علی با خونسردی گفت:
    - جایی که بهش تعلق داره. خونه من!
    اخم‌های سورن در هم رفت و گفت:
    - تمومش کن. تو لیاقت سارنو نداری. برو. نامه طلاق به‌زودی برات میاد.
    علی پوزخندی زد و گفت:
    - تا وقتی من نخوام هیچ احدی، حتی خودش نمی‌تونه ازم جداش کنه!
    سورن اخم در هم کشید. لب به هم فشرد و گفت:
    - اون با تو خوش نیست. هیچ تضمینی وجود نداره که دیگه بهش دروغ نمیگی.
    علی گفت:
    - تمام درد تو سارنه؟ من می‌نویسم و امضا می‌کنم که حتی اخم به صورتش نیاد.
    زخم چرکینِ دلم باز شد و گفتم:
    - تو خواهرمو کشتی!
    علی پوزخندی زد و به سمتم چرخید.
    - حتی داداشتم می‌دونه که خودِ سارینا از همون اول کج می‌رفت. من مقصر مرگش نیستم. تنوع‌طلبیش بود که سرشو به باد داد.
    چشم دوختم به سورن و سورن سر پایین انداخت. لب به هم فشردم و سارینا کج‌روی کارش بود؟ مگر چیزی فراتر از تلفن زدن و قرار گذاشتن بود؟
    - سورن؟ علی چی میگه؟
    سورن چیزی نگفت و علی با پوزخند گفت:
    - چیزی برای گفتن وجود نداره. خواهرتون با کمال تأسف، یه هـ*ـر...
    سورن فریاد زد:
    - حتی اگه اون بدترین آدم زمینم باشه حق نداری بهش توهین کنی.
    علی پوزخندی زد و من مات حرف سورن ماندم. بدترین آدم زمین؟ سارینا؟ خواهر من؟ قدمی جلو رفتم و گفتم:
    - چی داری میگی سورن؟ بدترین آدم زمین چیه؟ داری درباره خواهرمون حرف می‌زنی، سارینا. می‌فهمی چی میگی؟
    سورن چیزی نگفت؛ اما علی لب باز کرد:
    - بهتره با این خیالات خودتو گول نزنی. اون...
    حرفش را قطع کرد؛ اما حدس زدن حرفش دور از ذهن نبود. در یک قدمی سورن ایستادم و با بهت گفتم:
    - علی راست میگه؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا