خواست کنار بزند و چند خط بارش کند و این صفحهی چت را برای همیشه با او نابود کند و از یاد ببرد؛ اما فقط موبایلش را روی صندلی شاگرد انداخت و لبش را جوید. نفسهای عمیق کشید و فقط سعی کرد آرامشش را به دست بیاورد که در جادههای کوهستانی و پیچاپیچ شیراز، خودش را به کشتن ندهد.
خیلی دوست داشت حساب زینب را کف دستش بگذارد؛ اما حس کرد حتی انگشتانش حوصلهی تکانخوردن نداشتند و یک حال غریبی بود.
***
پدر پرسید:
- هنوز با کیا قطع رابـطهای؟
کیا، همان کیان بود؛ اما پدر جانش علاقهی بینهایتی به اسامیای که «کیا» درشان بود، داشت و خود کیان هم از این مسئله اعتراضی نداشت. او را حتی کیانا هم صدا میزدند و کیان فقط میخندید.
درحالیکه با شلوار پارچهای و پیراهن آبی و جورابهای همواره سپیدش روی مبل سلطنتی خانهشان نشسته و پا روی پا انداخته بود و سیب میجوید، گفت:
- نه، اوایل ترم زنگ زد. باهاش ارتباط دارم.
پدر در فکر بود، امین علت را پرسید. گفت:
- نمیدونم، الان دو روزه به پدرش زنگ میزنم؛ ولی جواب نمیده. یه چیز غیرممکنه که پدر کیا جواب تلفن رو نده.
لبخند زد.
- میخواستیم تا اصفهان بریم؛ ولی نه درست بود و نه آدرسی ازشون داشتیم.
مادر اجازه نداد امین فکری کند و سریع گفت:
- من هم زنگ میزدم به مادرش خاموش بود.
پدر باز گفت:
- میخواستم بهت بگم شماره کیا رو بدی که الان خودت هستی، برو زنگ بزن ببین چه خبره.
امین که ته دلش اندکی لغزیده و ترس برش داشته بود. سری تکان داد و از جا برخاست. سیب سبز نصفه را همراه خودش تا اتاق برد که صدای مادرش را شنید:
- لباسات رو هم عوض کنا امین!
چیزی نگفت و دندان دیگری به سیب زد و پنداشت سیبهای سبز این فصل جان ندارند. در چلهی زمستان و سیب؟ محال مینمود.
شلوارش را عوض کرد و درحالیکه دکمههای پیراهنش را باز میکرد، شمارهی کیان را گرفت.
روی تخت نشست و دکمهی اول و بوق اول، دکمهی دوم و بوق دوم، دکمهی پنجم و بوق پنجم، دکمه هفتم و بوق هفتم و کیان جواب نمیداد. امین بدجوری ترس برش داشت، با هر یک بوق احساس میکرد نفسش تنگتر میشود و نمیدانست چه کند. بیخیال دکمهها شد و دوباره گرفت.
دوباره دوازده مرتبه بوق خورد و جواب نداد. زیرلب میگفت «جونت بالا بیاد کیان! جواب بده.»
برای بار پنجم که تماس گرفت و عهد کرد آخرین بار باشد، با بوق سوم جواب داد و چه جوابدادنی!
- بله؟
امین که موبایل را روی بلندگو گذاشته بود، از آن حالت خارجش کرد و گوشی را با صدای معمولیاش روی گوشش گذاشت.
- چرا جواب نمیدی؟ کجایی؟
- امین حوصله ندارم، چی میخوای؟
بهش برخورده بود. امروز همه عجیب بودند. نگران بود و خواست جنجال درست نکند؛ بنابراین آرام پرسید:
- پدر و مادرت چرا جواب نمیدن؟ بابام میخواست بیاد اصفهان پیشتون. کجایید؟
صدای کیان مثل صدای آدمی بود که تازه از خواب بیدار شده باشد و سرما هم خورده باشد، هم کشیده حرف میزد و هم با صدای گرفته و خشدار.
- اصفهان.
امین دندان برهم سایید و فکر کرد اگر این مکالمه رودررو بود تا الان سه بار چهار استخوان دستش را در دهانش خرد کرده بود. نفسش را بیرون پرت کرد و خواست چیزی بگوید که کیان گرفتهتر و آهستهتر گفت:
- مادرم سکته کرد.
موبایل توی دستش خشک شد و مردمک چشمهایش هم.
- الو؟ کیان؟ الو؟
قطع کرده بود. عصبی شد و گوشی را کنارش پرت کرد و پیشانی داغش را با دو دستش ماساژ داد.
سکته کرد! فکر کرد اصلاً مگر سکته حتماً باعث مرگ است؟ خدا نکند! قبلاً هم مشکل قلبی داشته است خب؛ اما کیان همیشه به مدرسه میآمد و حتی یک بار مادرش تهران که بود، سکته کرده بود و خود کیان از قول دکتر میگفت خدا خیلی به او رحم کرده و این لحن شکستخورده و پدری که در هر شرایطی جواب تلفن عزیزانش را میداد؛ اینها خبری جز خبر مرگ با خود نداشتند.
سکته کرد، به همین راحتی! آن پسر 20-22 سالهی ساکن فرعی 27 هم که دو-سه کوچه اختلافشان بود، سکته کرده بود؛ به همان راحتی! آدمها چه زود و چه راحت میروند!
خیلی دوست داشت حساب زینب را کف دستش بگذارد؛ اما حس کرد حتی انگشتانش حوصلهی تکانخوردن نداشتند و یک حال غریبی بود.
***
پدر پرسید:
- هنوز با کیا قطع رابـطهای؟
کیا، همان کیان بود؛ اما پدر جانش علاقهی بینهایتی به اسامیای که «کیا» درشان بود، داشت و خود کیان هم از این مسئله اعتراضی نداشت. او را حتی کیانا هم صدا میزدند و کیان فقط میخندید.
درحالیکه با شلوار پارچهای و پیراهن آبی و جورابهای همواره سپیدش روی مبل سلطنتی خانهشان نشسته و پا روی پا انداخته بود و سیب میجوید، گفت:
- نه، اوایل ترم زنگ زد. باهاش ارتباط دارم.
پدر در فکر بود، امین علت را پرسید. گفت:
- نمیدونم، الان دو روزه به پدرش زنگ میزنم؛ ولی جواب نمیده. یه چیز غیرممکنه که پدر کیا جواب تلفن رو نده.
لبخند زد.
- میخواستیم تا اصفهان بریم؛ ولی نه درست بود و نه آدرسی ازشون داشتیم.
مادر اجازه نداد امین فکری کند و سریع گفت:
- من هم زنگ میزدم به مادرش خاموش بود.
پدر باز گفت:
- میخواستم بهت بگم شماره کیا رو بدی که الان خودت هستی، برو زنگ بزن ببین چه خبره.
امین که ته دلش اندکی لغزیده و ترس برش داشته بود. سری تکان داد و از جا برخاست. سیب سبز نصفه را همراه خودش تا اتاق برد که صدای مادرش را شنید:
- لباسات رو هم عوض کنا امین!
چیزی نگفت و دندان دیگری به سیب زد و پنداشت سیبهای سبز این فصل جان ندارند. در چلهی زمستان و سیب؟ محال مینمود.
شلوارش را عوض کرد و درحالیکه دکمههای پیراهنش را باز میکرد، شمارهی کیان را گرفت.
روی تخت نشست و دکمهی اول و بوق اول، دکمهی دوم و بوق دوم، دکمهی پنجم و بوق پنجم، دکمه هفتم و بوق هفتم و کیان جواب نمیداد. امین بدجوری ترس برش داشت، با هر یک بوق احساس میکرد نفسش تنگتر میشود و نمیدانست چه کند. بیخیال دکمهها شد و دوباره گرفت.
دوباره دوازده مرتبه بوق خورد و جواب نداد. زیرلب میگفت «جونت بالا بیاد کیان! جواب بده.»
برای بار پنجم که تماس گرفت و عهد کرد آخرین بار باشد، با بوق سوم جواب داد و چه جوابدادنی!
- بله؟
امین که موبایل را روی بلندگو گذاشته بود، از آن حالت خارجش کرد و گوشی را با صدای معمولیاش روی گوشش گذاشت.
- چرا جواب نمیدی؟ کجایی؟
- امین حوصله ندارم، چی میخوای؟
بهش برخورده بود. امروز همه عجیب بودند. نگران بود و خواست جنجال درست نکند؛ بنابراین آرام پرسید:
- پدر و مادرت چرا جواب نمیدن؟ بابام میخواست بیاد اصفهان پیشتون. کجایید؟
صدای کیان مثل صدای آدمی بود که تازه از خواب بیدار شده باشد و سرما هم خورده باشد، هم کشیده حرف میزد و هم با صدای گرفته و خشدار.
- اصفهان.
امین دندان برهم سایید و فکر کرد اگر این مکالمه رودررو بود تا الان سه بار چهار استخوان دستش را در دهانش خرد کرده بود. نفسش را بیرون پرت کرد و خواست چیزی بگوید که کیان گرفتهتر و آهستهتر گفت:
- مادرم سکته کرد.
موبایل توی دستش خشک شد و مردمک چشمهایش هم.
- الو؟ کیان؟ الو؟
قطع کرده بود. عصبی شد و گوشی را کنارش پرت کرد و پیشانی داغش را با دو دستش ماساژ داد.
سکته کرد! فکر کرد اصلاً مگر سکته حتماً باعث مرگ است؟ خدا نکند! قبلاً هم مشکل قلبی داشته است خب؛ اما کیان همیشه به مدرسه میآمد و حتی یک بار مادرش تهران که بود، سکته کرده بود و خود کیان از قول دکتر میگفت خدا خیلی به او رحم کرده و این لحن شکستخورده و پدری که در هر شرایطی جواب تلفن عزیزانش را میداد؛ اینها خبری جز خبر مرگ با خود نداشتند.
سکته کرد، به همین راحتی! آن پسر 20-22 سالهی ساکن فرعی 27 هم که دو-سه کوچه اختلافشان بود، سکته کرده بود؛ به همان راحتی! آدمها چه زود و چه راحت میروند!
آخرین ویرایش توسط مدیر: