کامل شده رمان فصل نرگس | پرنده سار کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Kallinu

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/12/27
ارسالی ها
509
امتیاز واکنش
19,059
امتیاز
765
محل سکونت
حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
خواست کنار بزند و چند خط بارش کند و این صفحه‌ی چت را برای همیشه با او نابود کند و از یاد ببرد؛ اما فقط موبایلش را روی صندلی شاگرد انداخت و لبش را جوید. نفس‎های عمیق کشید و فقط سعی کرد آرامشش را به دست بیاورد که در جاده‎های کوهستانی و پیچاپیچ شیراز، خودش را به کشتن ندهد.
خیلی دوست داشت حساب زینب را کف دستش بگذارد؛ اما حس کرد حتی انگشتانش حوصله‎ی تکان‌خوردن نداشتند و یک حال غریبی بود.
***
پدر پرسید:
- هنوز با کیا قطع رابـطه‎ای؟
کیا، همان کیان بود؛ اما پدر جانش علاقه‌ی بی‎نهایتی به اسامی‎ای که «کیا» درشان بود، داشت و خود کیان هم از این مسئله اعتراضی نداشت. او را حتی کیانا هم صدا می‎زدند و کیان فقط می‌خندید.
درحالی‌که با شلوار پارچه‌ای و پیراهن آبی و جوراب‌های همواره سپیدش روی مبل سلطنتی خانه‌شان نشسته و پا روی پا انداخته بود و سیب می‎جوید، گفت:
- نه، اوایل ترم زنگ زد. باهاش ارتباط دارم.
پدر در فکر بود، امین علت را پرسید. گفت:
- نمی‎دونم، الان دو روزه به پدرش زنگ می‎زنم؛ ولی جواب نمیده. یه چیز غیرممکنه که پدر کیا جواب تلفن رو نده.
لبخند زد.
- می‎خواستیم تا اصفهان بریم؛ ولی نه درست بود و نه آدرسی ازشون داشتیم.
مادر اجازه نداد امین فکری کند و سریع گفت:
- من هم زنگ می‎زدم به مادرش خاموش بود.
پدر باز گفت:
- می‎خواستم بهت بگم شماره کیا رو بدی که الان خودت هستی، برو زنگ بزن ببین چه خبره.
امین که ته دلش اندکی لغزیده و ترس برش داشته بود. سری تکان داد و از جا برخاست. سیب سبز نصفه را همراه خودش تا اتاق برد که صدای مادرش را شنید:
- لباسات رو هم عوض کنا امین!
چیزی نگفت و دندان دیگری به سیب زد و پنداشت سیب‎های سبز این فصل جان ندارند. در چله‌ی زمستان و سیب؟ محال می‌نمود.
شلوارش را عوض کرد و درحالی‎که دکمه‎های پیراهنش را باز می‎کرد، شماره‎ی کیان را گرفت.
روی تخت نشست و دکمه‏‌‎ی اول و بوق اول، دکمه‎ی دوم و بوق دوم، دکمه‎ی پنجم و بوق پنجم، دکمه هفتم و بوق هفتم و کیان جواب نمی‎داد. امین بدجوری ترس برش داشت، با هر یک بوق احساس می‏‌کرد نفسش تنگ‌تر می‎شود و نمی‎دانست چه کند. بی‎خیال دکمه‎ها شد و دوباره گرفت.
دوباره دوازده مرتبه بوق خورد و جواب نداد. زیرلب می‏‌گفت «جونت بالا بیاد کیان! جواب بده.»
برای بار پنجم که تماس گرفت و عهد کرد آخرین بار باشد، با بوق سوم جواب داد و چه جواب‎دادنی!
- بله؟
امین که موبایل را روی بلندگو گذاشته بود، از آن حالت خارجش کرد و گوشی را با صدای معمولی‎اش روی گوشش گذاشت.
- چرا جواب نمیدی؟ کجایی؟
- امین حوصله ندارم، چی می‎خوای؟
بهش برخورده بود. امروز همه عجیب بودند. نگران بود و خواست جنجال درست نکند؛ بنابراین آرام پرسید:
- پدر و مادرت چرا جواب نمیدن؟ بابام می‎خواست بیاد اصفهان پیشتون. کجایید؟
صدای کیان مثل صدای آدمی بود که تازه از خواب بیدار شده باشد و سرما هم خورده باشد، هم کشیده حرف می‌زد و هم با صدای گرفته و خش‎دار.
- اصفهان.
امین دندان برهم سایید و فکر کرد اگر این مکالمه رودررو بود تا الان سه ‏‌بار چهار استخوان دستش را در دهانش خرد کرده بود. نفسش را بیرون پرت کرد و خواست چیزی بگوید که کیان گرفته‎تر و آهسته‎تر گفت:
- مادرم سکته کرد.
موبایل توی دستش خشک شد و مردمک چشم‎هایش هم.
- الو؟ کیان؟ الو؟
قطع کرده بود. عصبی شد و گوشی را کنارش پرت کرد و پیشانی داغش را با دو دستش ماساژ داد.
سکته کرد! فکر کرد اصلاً مگر سکته حتماً باعث مرگ است؟ خدا نکند! قبلاً هم مشکل قلبی داشته است خب؛ اما کیان همیشه به مدرسه می‎آمد و حتی یک ‎بار مادرش تهران که بود، سکته کرده بود و خود کیان از قول دکتر می‏‌گفت خدا خیلی به او رحم کرده و این لحن شکست‎خورده و پدری که در هر شرایطی جواب تلفن عزیزانش را می‎داد؛ این‎ها خبری جز خبر مرگ با خود نداشتند.
سکته کرد، به همین راحتی! آن پسر 20-22 ساله‏‌ی ساکن فرعی 27 هم که دو-سه کوچه اختلافشان بود، سکته کرده بود؛ به همان راحتی! آدم‏‌ها چه زود و چه راحت می‎روند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    ***
    - سلام. نرگس ساده دارید؟
    مرد فروشنده که میان‌سال می‌زد و سرش خیلی شلوغ بود و سه مشتری منتظر تزئین گل‎هایشان بودند، با اخم اشاره‎ای به جایی از مغازه کرد و امین به همان‎جا نگاه کرد. چند دسته‌ گل نرگس کنار هم گذاشته بودند. جمعاً سه شاخه‎ی نازک و بی‌حال و بیمارگون بودند که دورشان یک روبان کلفت سفید بسته شده بود و با افتخار روی استوانه‎ی شیشه‎ای‎اش برچسب زده بودند «5000 تومان»
    گل‎ها را در استوانه‎های لاغر شیشه‎ای بسیار نازکی، مرتب و خط‎کشی شده روی یک سطح سفید ام.دی.افی که به دیوار وصل بود، چیده بودند و امین حس می‎کرد گل‎هایش اصلاً حالشان خوب نیست.
    حالا که رفتن به اصفهان را دور زده بود و برای دیدن نرگس وقت گذاشته بود، می‎خواست عالی باشد. نیامد هم نیامد، لااقل او تلاشش را کرده بود و بعدها حسرت این را نمی‏‎‎خورد که دو هفته فقط فرصت داشته و نرفته نرگس را ببیند.
    نرگس خیلی داشت؛ اما هیچ یک از آن‎‎ها زیبا نبود و آن‏‌گونه که باید نبود. نرگس‎ها آن‎طور که لایق نرگس باشد، نبودند. همچنان داشت نگاه می‎کرد. یک دسته‌گل کوچک که یازده گل سرحال داشت و دیگری که تعدادش از آن بیشتر بود؛ ولی گل‏‌ها حال نداشتند. می‎خواست روی به ده، بیست، سی، چهل بیاورد که پسری بدون هیچ ملاحظه‎ای، درست از جلوی صورت امین دست دراز کرد و آن دسته نرگس پرپشت و پرتعداد را برد.
    خواست صدایش کند و بگوید آن را او می‏‌‎خواسته بخرد؛ اما سرحالی همان یازده نرگس کوچک دلش را برد. بعد از ده دقیقه معطلی پشت‎سر زنی که خودش هم نمی‎دانست چه می‎خواهد، بالاخره نوبت به او رسید و فروشنده گفت:
    - میشه پونزده تومن.
    پول نقد همراه نداشت، حتی ریالی. کارتش را روبه‎روی فروشنده‌ی خشن گرفت و به این فکر کرد که این روحیه‎ی بی‎اعصاب و خشن اصلاً با فضای این گل‌فروشی پرنور و پرگل هم‌خوانی ندارد. در دل او را با آن سبیل‎های چخماقی‌اش مسخره کرد. پنج دقیقه‎ی تمام هم داشت با کارت‎خوانی که به وای‏‌فایش وصل بود ولی کار نمی‌کرد، کشتی می‌گرفت و درنهایت امین که دید دارد دیرش می‎شود، کارت ‎ملی‎اش را روی میزش پرت کرد و درحالی‎که می‎رفت، بلند گفت:
    - برمی‏‌گردم و حساب می‏‌کنم.
    دادوقال فروشنده‎ی وحشی را هم پشت‎گوش انداخت. سوار ماشین شد و با سرعت حیرت‏‌آوری به‎سمت خیابان شلوغی که در راستای آن، سه-چهار مدرسه‎ی مختلف قرار داشتند حرکت کرد.
    به فرعی معروف و جایی قریب به ایستگاه رسید و اصلاً چیز غیرممکنی بود که بتواند با آن سمند جذابش لای آن‎همه شلوغی و سرویس‎ها و اتوبوس و و دادوبیدادهای راننده‎ها برود و تازه کجا پارک می‎کرد؟ همان دورترها پارک کرد، دورتر از ایستگاه اتوبوس خاطره‎انگیز. ساختمان بزرگ و شیکی بود که روی آن نوشته شده بود «دبیرستان بزرگسالان» و با اینکه اکثر دانش‎آموزانش، پسرهایی با پیراهن‏‌های کرم‎رنگ بودند؛ ولی گاهی امین می‎دید که چند دختر هم به آنجا می‌روند و هم بیرون می‎آیند؛ به‎هرحال آن منطقه براساس قانون نانوشته‎ای به رقمی حدود هفت-هشت مدرسه و مهد و دبیرستان و پیش‎دبستانی و بزرگ‌سال و ال و بل، بله گفته بود و وجود این ساختمان بزرگ و شیک شبانه‎روزی با نمای کرم‎رنگ، خیلی عجیب نمی‎نمود.
    نزدیک به همان ساختمان پارک کرد. نرگس‎های سرحال را روی پایش قرار داد و با یک دست، سوئیچ را گرفت و در جای کلیدش پیچاند و با دست دیگر، کمربندش را باز کرد و قفل فرمان را هم نزد و کیفش را گذاشت توی ماشین بماند و پیاده شد.
    ماشین را قفل کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    تمام مغزش، همان‌طور که راه می‎رفت درگیر این بود که الان با این گل باید چه‌کار کند؟ مسخره بود؛ ولی نمی‎دانست اگر نرگس گل را دستش ببیند چه عکس‏‌العملی نشان خواهد داد. دو قدم جلو رفت و دختران نوجوانی را که روپوش مدرسه بر تن داشتند می‎توانست ببیند که منتظر ایستاده بودند.
    تردید در جانش لانه کرد. چه باید می‏‎کرد؟ چه باید می‎کرد؟ سمت ماشینش برگشت، زود قفل در را باز کرد و داخل ماشین خم شد و گل را روی داشبورد گذاشت و بیرون آمد. هنوز دودل بود، در را بست و قفلش کرد.
    شاید این‎طور بهتر بود! شاید که نه، فکر کرد که حتماً این‌طور بهتر بود و هیچ دلیلی برای کار خود نداشت. هرچه می‎‎گشت، دلیل موجهی پیدا نمی‎کرد. خیلی اذیت بود، خیلی زیاد.
    پلیور یشمی‎اش را که تیره‎ترین پلیوری بود که داشت و یک اورکت سیاه‎رنگ و شلوار سیاه پارچه‎ای به تن کرده بود. او در اصل این پوشش را برای رانندگی در جاده انتخاب کرده بود و می‎خواست بعد از دیدن نرگس سریع سمت اصفهان حرکت کند، حال آنکه والدینش صبح علی‎الطلوع، پیش از سپیده‎های خورشید از شهر خارج شدند.
    معذب بود. نگاه‎ها را حس می‎کرد، نه برای خودش، او برایش اهمیتی نداشت؛ ولی می ترسید اگر نرگس باشد و همه می‎دیدند که او نزد نرگس می‎رود، شاید برای او بد می‎شد.
    بدی چشم‌‏ ر‌نگی همین بود که همه‎جا توی چشم بودی. امین همان‎طور که نسبتاً سربه‌زیر پیاده‎روهای پر از دانش‏‌آموز را طی می‎کرد، به خاطر آورد که مادربزرگش همواره ارادت خاصی به چشمانش دارد؛ آن‎چنان که چنین حرف‎هایی را هرگز به پدرش نگفته بود؛ درصورتی‎که چشم‎های امین، چشم‎های پدرش بود. مادربزرگ در خلوت‎ها با امین، گاهی به او می‎گفت:
    - چشمات روی زمرد رو کم می‎کنه.
    و امین باز هم به این فکر کرد که چشم‎ها خیلی مهم هستند. چشم‎ها حرف می‎زنند و این حرف‏‌های بی‎صدا ممکن است انسانی را از پرتگاهی به پایین پرت کند و یا بال‎های پروانه به او به ارمغان دهند. چشم‎ها خیلی مهم بودند، نه که ظاهر و شکل و زیبایی و رنگشان، نه! چشم‌ها، حرف‌هایشان مهم بودند.
    نرگس هم با چشمانش حرف می‌زد. زمانی‎که سرش را کلافه و اخم‎آلود از کتابش برداشت و به ساعت مچی سفیدش نگاه کرد و زیر لب غری زد و نگاه به خیابان دوخت، امین را دید.
    امین آن لحظه فکر کرد دیگر در هیچ زمانی چنین چیزی نخواهد دید. برقی که رفت ‎و آمد و رفت ‎و ‎آمد و ماندگار شد و از بهت، لب‎هایش چونان ماهی برون افتاده‎ای از آب چیزی را زمزمه می‌کرد «امین!»
    امین پیش خود حرف می‌زد و عرض خیابان را طی می‎کرد. «نگاه دیگران؟ قضاوت؟ توی چشم هستیم؟ به جهنم، به خود جهنم! چشم‎هایش...» گل را برای چه می‌‎خواست؟ حال آنکه گل حقیقی روبه‌رویش بود و باورش برایش سخت بود که از جا برخاست و با همان چشم‎ها نگاهش می‎کرد؛ بدون یک ثانیه چشم برداشتن.
    امین فقط نرگس را می‎دید و حواسش پی خودش نبود که تندتند نفس می‎کشید و در ناخودآگاهش فقط تکرار می‌کرد «او هنوز هست!» دخترک از بهت خارج شده و چشم‌هایش نمناک شده بود. لبخند که روی لبش نشست و چال راست و عمیق گونه‎اش پیدا شد و گوشه‎ی چشم‌های زیبایش چین خورد، امین احساس کرد فشنگ تفنگی از ماشه چکیده شد و از بیخ گوشش، درست از بیخ گوشش گذشت.
    و دوست داشتن، این دلهره‌هایش خواستنی بود. امین هم خندید. کلمات بند آمده بودند. کلمات؟ اصلاً واژگان چه بودند این وسط؟ زبان؟ امین در نگاهش هزار «دوستت دارم» عجیب‌غریب بود و نرگس در نگاهش صدهاهزار «دلم برایت تنگ شده است» زبان می‌تواند در یک صدم ثانیه چنین چیزهایی منتقل کند؟ نمی‎شود، به خدا نمی‌شود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    امین به خود آمد و موقعیتش را درک کرد. یک ساعت جلوی ایستگاه ایستاده بود و با نرگس نگاه ردوبدل می‌کرد و خود نرگس اما پلک فرو انداخته بود و با چشم‌هایی که دورشان از شرم عزیزی، سرخ شده بود، زمین را نگاه می‎کرد.
    امین لبخند کوتاه و عمیقی زد و نگاه به گوشه‎ی ایستگاه و آن صندلی گوشه‎‎اش کرد. یک آقای میان‎سال که سرش توی موبایلش فرو رفته بود، روی صندلی‎اش نشسته بود و صندلی مقدس خالی بود. نرگس هم روی صندلی خودش نشسته بود و همین برای امین یک دنیا ارزش و انرژی بود.
    به‌آهستگی به‌سمت مرد مسنی که شال‌گردن خردلی هم داشت و اخم بدی روی پیشانی‌اش بود، گفت:
    - ببخشید؟
    مرد چشم‎های سیاهش را به او دوخت و یک تای ابرویش را بالا داد. امین ادامه داد:
    - شرمنده، میشه از روی این صندلی بلند بشید؟
    امین نهایت ادبش را به دست گرفته بود و مرد، تنها بی‎حرف از جا بلند شد و روی صندلی مقدس نشست.
    دیگر نمی‎دانست چه‌کار کند، فقط چند ثانیه مبهوت به صورت مرد اخم‎آلود نگاه دوخت که این مرتبه نرگس، آرام، خیلی‎خیلی آهسته و آرام گفت:
    - ببخشید؟
    مرد با بی‎حوصلگی نگاه به نرگس انداخت و درون نگاهش چیزی مثل «تو دیگه چی می‎خوای؟» موج می‌زد. نرگس آهسته‎تر ادامه داد:
    - میشه روی یه صندلی دیگه بشینید؟
    امین خنده‎اش گرفته بود، دو نفر و سه صندلی را تسخیر کرده بودند. این مسافر بیچاره و بی‎اعصاب هم مدام این سمت و آن سمت پاس داده می‌شد. مرد نفسش را محکم بیرون پرت کرد و از جا بلند شد. بی‏‌فرهنگ بود و نتوانست چیزی نگوید.
    - می‌خواید باهم زر بزنید زودتر بگید که تکلیفم روشن بشه، اه!
    رفت و در ردیف دوم ایستگاه نشست و امین میان هزار احساس غریب و قریب مانده بود که چرا چنین شد و نه، چرایش مهم نبود. چطور این‎طور شده بود؟ نرگس به یادش بود و باور نمی‎کرد. دوری این‎چنین معجزه کرده بود؟ سال یازدهم، نرگس کلاس‎هایش هرچه که بود، خیلی تق‎ولق می‌زد؛ اما سال آخر هرروز ظهر بدون هیچ استثنائی یکدیگر را می‎دیدند و این وابستگی بود یا دل‌بستگی؟ یا شاید هم عادت؟
    امین از عادت می‎ترسید؛ اما وابستگی بهتر بود، دل‌بستگی هم اوج خواسته‌اش. از خود اطمینان داشت چرا که بارها و بارها خواست بی‎خیال این ماجراها شود و نشد و نمی‎شد.
    نرگس را چه شده بود؟ نرگس اصلاً که بود؟ شک؟ تردید؟ نمی‌خواست راه به دلش باز کنند؛ آن هم حالا و زمانی‎ که...
    روی صندلی نشست و نیشخندی به رفتار مرد سیاه چشم اخمو زد. نرگس هم چادرش را توی دست گرفته و نشست. امین دلش می‌خواست یک نقاشی فقط از چهره‎ی نرگس داشته باشد و شب و روز و پیش از خوابیدن و پس خوابیدن و هنگام خوابیدن و هنگام بیداری آن را پیش خود مرور کند. مدام پیش خود از او می‌پرسید چرا امروز این‌قدر نگاهت پرستاره است نرگس من؟ حال آنکه روی خورشید را زمین زده‌ای!
    و چشم‎ها، چشم‌های امین آرام بودند؛ آن‌چنان که شاید هیچ‌کس چشم‌های همواره سرد و پرتمسخر و خواب‎آلودش را این‌چنین رام و خرسند ندیده بود و خودش از معجزه‌ی چشم‎های زمردی‎اش ناآگاه بود.
    در سبزین چشم‌هایش، انگار ماهی‌های سفید کوچکی شنا می‌کردند و سبزی نگاه آن لحظه‎ی او بی‌بدیل‌ترین بود.
    چشم‎ها خیلی مهم هستند. چشم‎ها حرف می‌زنند و این حرف‎های بی‎صدا ممکن است انسانی را از پرتگاهی به پایین پرت کنند و یا بال‎های پروانه به او ارمغان دهند. چشم‌ها، خیلی مهم بودند، نه که ظاهر و شکل و زیبایی و رنگشان، نه! چشم‎ها، حرف‎هایشان مهم بودند، حرف‎های صامتشان.
    چشم‎ها خیلی مهم هستند، خیلی!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    - اولین باره صدات رو می‎شنوم.
    نرگس چشم‎هایش پایین بود، انگار از اینکه چند لحظه چشم‌درچشم امین دوخته بود، شرمگین بود. البته که امین از خاطر نبرده بود که این ژست همیشگی نرگس است و شاید گاهی مثل امروز، روز او باشد که بتواند چشم‎های سیاهش را که با پرچین‎های سیاه و موج‎داری مزین شده بودند، پر از ستاره ببیند.
    به یاد سال قبل، دهان باز کرد و منتظر جواب نماند.
    - صدات خیلی آرومه.
    مرد میان‎سال بد نگاهشان می‎کرد، خیلی بد.
    - دقیقاً همون صداییه که تصور می‌کردم، آروم و دخترونه.
    لبخند زد؛ نرگس هم خیلی‌خیلی ریز و آرام. نرگس جهت نگاهش را تغییر داده بود؛ ولی باز هم به امین نگاه نمی‎کرد.
    - با غریبه‎ها حرف می‌زنی. با منی که دو... نه، سه سال آزگار هر شب و روز به یادتم حرف نمی‌زنی؟ ها؟ بی‎مروت؟
    نرگس لبخندش عمیق شد، نمی‎خواست طلسم نگاه‎نکردن‎هایش را بشکند.
    - خیله‌‎خب، چیزی نگو؛ ولی من دلم برات تنگ شده بود.
    نرگس مثل همیشه بود، همان بود؛ همان دختر کم‌حرف نه، بی‎حرف یک سال پیش. سر پایین انداخته بود و به کتاب توی دستش نگاه می‎کرد.
    امین آرنجش را به پشت صندلی آویزان کرد و به‌سمت او متمایل شد، فقط با اختلاف یک صندلی.
    فکر کرد یک صندلی، فقط یک صندلی! خیلی زیاد بود، خیلی حرف بود؛ ولی انگار همین هم ارمغانی بود که به امین ارزانی شده و امین، روزی که برای فرار از بچه‎های بی‎جنبه‎ی آن‎سوی خیابان به ایستگاه پناه آورده بود، فکر نمی‌کرد با دو کلمه حرف و یک واکنش سنگین، این‎طور گرفتار شود.
    در صدد توضیح برآمد.
    - تهران بودم و دیروز رسیدم اینجا.
    لبخندش کم‎رنگ شد.
    - کیان چند باری اومد اینجا و فکر کنم دیدیش. به‌خاطر دانشگاهش رفتن اصفهان و امروز سوم مادرشه. صبح پدرومادرم حرکت کردن؛ ولی من موندم تو رو ببینم و بعد برم؛ یعنی اصلاً تصور نمی‎کردم که باشی.
    به خیابان نگاه می‎کرد.
    - نرگس؟
    اندکی درنگ کرد. نه برای اینکه نرگس نگاهش کند یا اینکه تأثیر جملاتش را بیشتر کند، فقط می‎خواست به شیوه‎ای صحبت کند که باعث اذیتش نشود.
    - من چی‌کار کنم؟
    سمت نرگس گردن کج کرد و دید که تمام حواسش پی اوست.
    - نمی‎تونم این‌جوری ادامه بدم. سخته، سخته که این‎همه فکر و ذکرمی. نرگس من نمیگم عاشق دوآتیشه‌تم ولی...
    وقتی خودِ آدم نداند چه می‌خواهد، چنین می‎شود. امین هم نرگس را می‎خواست و هم نمی‌خواست، هم می‏‌خواست او را داشته باشد و با او صحبت کند، بیشتر صدایش را بشنود و به کیان نشانش بدهد و بگوید «دیدی گفتم لال نیست؟» و در همین ‎حین، نمی‎خواستش! اینکه بی‎اراده دست‎وپایش بسته به طنابی محکم و نامرئی بود و آزارش می‎داد. اینکه نرگس و مذهب سفت و سختش مانع می‏‎شدند که حتی نگاهش بکند یا آنکه فقط در فرجه‎های امتحانی سالی یک‌بارش می‎توانست او را ببیند، سخت بود. کم‌لطفی بود، نبود؟
    پنجه‎هایش را در هم فرو برد و به کفش نوی قهوه‎ای‎رنگ نرگس نگاه دوخت.
    - از هرچی ایستگاه اتوبوس و خط واحده متنفر شدم؛ فقط به‌خاطر اینکه حس می‌کنم تموم صندلیای خالیش می‎خوان لهم کنن. من بد بودم، تو خوب بودی، باحیایی و قشنگ حرف می‌زنی، درست لباس می‎پوشی و من هیچ‎کدوم از اینا رو ندارم. نه نماز می‎خونم و نه خدا رو می‎شناسم؛ فقط موقع گرفتاری یادم میفته یه‎کم خدا خدا کنم بلکه معجزه‎ای شه.
    باز سر خم کرد و به خیابان شلوغ و پراز ترافیک نگاه کرد. نیشخندش به خودش، ناخواسته بود.
    - نمی‎دونم چرا اینا رو دارم به تو میگم؛ درحالی‌که می‎دونم نه تو می‎تونی بیای تهران و نه من می‎تونم شیراز بمونم. فرجه‎مون دو هفته‎ست و شاید همین دو هفته رو اصفهان بمونم، بی‎خیال!
    به صندلی نارنجی‎ رنگ‎ورورفته‎ی ایستگاه تکیه داد و سعی کرد لبخند بزند. هیچ‎گاه در تنهایی‎اش این‎چنین دلش ‎گرفته و پر نبود؛ پس چرا این‌جور...؟
    با لبخند به نرگس نگاه کرد و گفت:
    - راستی نرگس خریدم برات.
    لبخند کم‎رنگ نرگس، آن‎چنان شیرین بود و ملاحت داشت که امین با خود فکر کرد «پس این زنبورا چی‌کار می‎کنن؟ شهد و عسل که تو این چشماست!»
    از جا بلند شد و نگاهی به ساعتش کرد، پنج دقیقه از رسیدن محمد گذشته بود. احتمالاً این دیررسیدنش به‌خاطر ترافیک بوده. نگاه به نرگسی که از برخاستن امین متعجب بود، گفت:
    - نرگسا رو گذاشتم تو ماشین. گفتم که تصور نمی‎کردم باشی. الان میام، جایی نریا!
    نرگس باز خندید و امین برای دومین مرتبه چال کوچک و عمیق سمت ‎راست لپش را با نگاهش شکار کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    دیگر از نگاه‎ها احساس معذب‌بودن نمی‎کرد. در اصل به مرحله‌ای از شادی و خرسندی رسیده بود که اصلاً برایش اهمیتی نداشت چه‌ کسی و چه‎جوری نگاهش می‏‎‌کنند. دسته‎ی نرگس‎ها را از روی داشبورد برداشت و فکر کرد که روبان سفید دور تن ظریف نرگس‏‌ها خیلی زشت و بی‏‌ریخت است، بازش کرد و آن را روی صندلی شاگرد انداخت و پیاده شد. نرگس را در دست راستش گرفت، ماشین را قفل کرد و سوئیچ را توی جیبش انداخت. تندتند قدم برداشت، دویدن درست نبود؛ ولی می‎توانست سریع‎تر راه برود که نرود. البته با این گره‌کور ترافیکی که کم‌سابقه هم بود، می‌شد گفت رسیدن محمد ناممکن است.
    هوا کم‎کم ابری می‌شد. به سر نبش رسید و چند مرتبه پلک زد، احساس می‎کرد درست نمی‎بیند.
    خودش هم نمی‎فهمید چه تصوری باعث می‎شد او فکر کند نرگس رفته پشت صندلی‎ها قایم شده یا جای دیگری ایستاده! گردنش را همه‎جا می‎چرخاند و به صندلی خالی‎اش نگاه می‎کرد و دوباره زیروبم و اطراف صندلی را می‎گشت، بعد باز دوباره به خود صندلی خالی نگاه می‏‎کرد. اصلاً نفهمید کی و چطور از عرض خیابان گذشت.
    مرد میان‌سال اخمو که همچنان در ردیف دوم ایستگاه اتوبوس نشسته بود و حرکات امین را می‏‌پایید، گفت:
    - یه پسره دیگه‌ای اومد دنبالش و رفت.
    نه بغض داشت، نه اشک توی چشم‎هایش جمع شده بود، نه غرور بازی گرفته شده‎اش برایش اهمیتی داشت و نه اینکه توی چشم است، فقط احساس می‎کرد نفس‌کشیدن چه سخت و سنگین شده است! دم‎هایش کوتاه و بازدم‎هایش طولانی‎تر و سـینه‎اش سنگین شده بود.
    همان‎طور که تند و پرذوق این مسیر پیاده‎روی را آمده بود، همان‏‌گونه هم بازگشت. فقط کمی حمل اعضای بدنش برایش سخت شده بود و کند راه می‎رفت، همین!
    توی ماشین نشست، تمام حرکاتش مثل یک ربات بی‌اراده بود. دست روی سـینه‎اش گذاشت، چرا حس می‏‌کرد وزن قلبش هزار کیلو است؟ چرا دست و پایش را اضافه می‎دید و نمی‎توانست درست حرکتشان بدهد؟ چرا ماشین استارت نمی‌زد؟ او دیگر چه مرگش شده بود؟ دست راستش را باز کرد. حواسش نبود که در تمام این مدت ساقه‎ی نرگس‎ها را در دستش له می‎کرده، آهسته آن‎ها را روی داشبورد قرار داد.
    استارت زد و روشن نشد، دوباره استارت زد، سه‌باره. عصبی شد. سوئیچ را با غیض چرخاند، روشن شد.
    امیدش...
    ***
    درست بعد از ردکردن خروجی و رسیدن به ابتدای اتوبان، پلیس‌راه جلویش را گرفت؛ کمربند نبسته بود. کمی جلوتر کنار زد و منتظر ماند که افسر پلیس به ماشین برسد و شیشه را پایین کشید. افسر جوانی بود که کاور شب‎رنگی هم به تن داشت و یک تابلوی راهنمایی و رانندگی که یک سمتش سبز بود و سمت دیگرش قرمز و رویش هم بزرگ نوشته بودند «STOP»، در دست.
    امین نمی‏‎دانست روی قسمت سبزرنگ چه نوشته‏‌اند، هیچ‎گاه آن روی تابلو را ندیده بود.
    - آقا؟
    به خودش آمد و گنگ و بی‎اعصاب نگاه به افسر کرد. افسر که از برخورد امین عصبی بود، کمی پرخاشگر گفت:
    - مدارک ماشین لطفاً!
    نفسش را فوت کرد. دست راستش را دراز کرد و از داشبورد کیف چرم کارت‏‌هایش را درآورد و کارت مالکیت خودرو و گواهینامه‎اش را به افسر نشان داد. حواسش هم نبود افسر کوچولوی دیگری جلوی ماشین ایستاده و دارد جریمه می‎نویسد، کاغذ باریک جریمه‎ی سرعت غیرمجازش را که گرفت، حالی‎اش شد چه خبر است.
    اعصابش به هم ریخت، فکر می‎کرد به‌خاطر اینکه کمربند نزده است گرفتنش.
    کمربندش را بست و ترمز دستی را بلند کرد که افسر جوان گفت:
    - مدارکت!
    در همان حین که ماشین کمی حرکت داشت، کارت‎ها را از دستش گرفت و بی‎نظم و بی‎حوصله توی کیف کارت‎ها گذاشت که یک لحظه جای خالی کارتی برایش چشمک زد، گل‌فروشی.
    به اول تا آخر آن روز لجن لعنت فرستاد و جاکارتی را توی داشبورد پرت کرد، درش را هم آن‌قدر محکم کوبید که احتمال خردشدنش زیاد بود.
    شیشه را پایین‎تر کشید و خطاب به افسری که می‎رفت، بلند گفت:
    - دوربرگردون کجاست؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    افسر هم بلند گفت:
    - آخرای این اتوبان یکی هست.
    امین درحالی‎که شیشه را بالا می‎کشید پیش خود به او گفت:
    - برو بابا!
    آخر، تا آخر آن اتوبان یک ساعت راه بود.
    - مرگ یه‌ بار، شیون هم یه‌ بار. به جهنم!
    دنده عقب گرفت. از جلوی پلیس‌راه رد شد و دید که تمام حواس هر پنج نفرشان به اوست. اهمیتی نداشت. در خاکی دورِ تک فرمان گرفت و تایرهای ماشین را ترکاند بس ‎که گاز داد و تند حرکت کرد.
    ***
    روی راحتی نشست، بالاخره نصب بنرهای تسلیت تمام شد. چشم‎هایش دیگر توان بازماندن نداشتند و حس می‎کرد ساق پاهایش ورم کرده است، بس‎ که سر پا مانده بود. کمرش هم درد می‎کرد، سرش هم، چشمانش هم. حالش خوب نبود.
    یک روز از صبح تا عصر در راه بود، طول ایران را از تهران تا شیراز راند و امروز 6 ساعت یک‌بند از شیراز تا اصفهان به‌سرعت حرکت کرده بود. روی راحتی گرم و نرم خانه‎ی کیان که نشست، بی‎جهت احساس می‎کرد هنوز پشت فرمان است و باد به صورت و موهای قهوه‎ای‎اش می‎خورد و به جاده‎ای نگاه می کند که بی‎پایان است و چشم‎هایش بی‎اراده و مدام دنبال تابلوهای سبزرنگ می‎گردد.
    سرش درد می‎کرد. گردنش را به لبه‌ی پشتی راحتی قهوه‎ای‎رنگ تکیه داد و چشم روی هم گذاشت. دلش می‎خواست جوراب‎های سیاهش را از پا دربیاورد، کمربندش را هم باز کند و پلیور سبز را دربیاورد و دکمه‏‌های پیراهن مشکی و سرآستین‎هایش را هم باز کند، دوش آب گرمی بگیرد و زیر پتوی گرمی بخزد. نیازی هم به تخت نبود، این پنج ماه سکونت در خانه‎ای بدون تخت و تلویزیون، راحت‌طلبش کرده بود؛ اما تمام این‏‌ها رؤیا بود. می‎توانست پشت همان پلک‎های بسته، به آن‌ها فکر و دسته‎بندی‌شان کند و با افکارش سر کند.
    کیان چیزی نشان نمی‎داد؛ اما امین حس می‎کرد که از دیرآمدنش ناراحت است. مراسم را صبح گرفته و نهار هم داده بودند و امین نبود. امین عصر رسید و فقط پادویی می‎کرد. این‌طرف می‏‌رفت، از آن‎ور صدایش می‎زدند؛ آن‌طرف می‎رفت، از این‎ور صدایش می‎زدند. حالا هم ساعت ده شب بود و حتی یک قلپ آب هم از صبح نخورده بود.
    - خسته نباشی!
    احسان بود. او هم از پایگاهشان مرخصی گرفته و صبح خودش را رسانده بود. امین چشم باز نکرد.
    - تو هم.
    به نظر آمد که احسان کنارش نشست؛ چون صدایش از سمت چپ می‏‌آمد.
    - مامان و بابات کجان؟
    اگر احسان صحبت نمی‎کرد امین حالا خوابیده بود. چشم باز کرد، صاف نشست و صورتش را مالید.
    - مسافرخونه.
    تکیه داد و پا روی ‎پا انداخت. چقدر دلش می‏‌خواست جوراب‎هایش را دربیاورد.
    - تو هم می‎رفتی.
    درحالی‎که به شلوار سیاه نو و تمیزش نگاه می‌کرد، گفت:
    - دیر رسیدم، زشت بود زود هم برم.
    احسان هم نفسی گرفت و به پشتی تکیه داد.
    - کیان گفت دیروز هم تو راه بودی، برو استراحت کن امین.
    امین دوباره به چشم‎هایش دست کشید.
    - یه نیم ساعت دیگه میرم.
    خانه‎ی کیان طبقه‎ی دوم خانه‎ی پدرش بود. هر دو طبقه بسیار بزرگ و دلباز بودند؛ ولی طبقه‎ی پایین بیشتر. سالنش لوسترهای پرنوری داشت و یک راهرو که به سه اتاق ختم می‌شد و روبه‎روی در ورودی خانه بالکن داشت و رنگ دیوارها زرد بی‎جانی بود که خانه را روشن‎تر نشان می‏‌داد. دست‌شویی و حمام هم هر دو کنار در ورودی بودند.
    خانه‎ی گران‌قیمتی می‎نمود. احسان می‎گفت خانواده‌ی کیان کلاً قصد داشتند از شیراز بروند و قبولی دانشگاه کیان در اصفهان فقط بهانه‎ای برای مهاجرتشان شده بود.
    دختری که سرتاپا سیاه پوشیده بود و آرایش کاملی داشت، به امین چای تعارف کرد. امین دستش را به نشانه‎ی نفی تکان داد و احسان برداشت. دختر که رفت، گفت:
    - چرا نمی‎خوری؟
    امین حس می‌کرد گلویش دشت کویر است. پاهایش جان نداشتند، مرده بودند اصلاً؛ از بس‎ که مدام هزار پله را بالا رفت و پایین آمد. رو به احسان کرد.
    - یه لیوان آب میاری بی‌زحمت؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    سریع سر تکان داد.
    - آره آره، حتماً!
    و بلند شد.
    امین باز سرش را به‌راحتی تکیه داد و چشم بست. چشمان و پلک‎هایش نبض می‎زدند، قلبش هم می‎تپید.
    از صمیم قلب ناراحت و غمگین بود و هرچه پی منبع این ناراحتی می‎گشت، چیزی نمی‌یافت. خب او چه تقصیری داشت؟ نمی‎توانست که معطل پسری بماند که قرار است برایش گل نرگس بیاورد، نمی‌توانست.
    «من هیچی از اون نمی‌دونم.» دردش همین بود، او هیچ‎چیز درباره‎ی آن دختر نمی‌دانست.
    احسان نشست. لیوان آبی خنک جلوی امین گرفت و امین با رخوت پلک‏‌هایش را گشود و آهسته‎آهسته لیوان آبش را تا آخر سر کشید.
    احسان با خنده گفت:
    - تو و کیان غوغا کردیدا!
    امین با نگاهش، هدف حرفش را جویا شد. احسان با لبخند آرامی، درحالی‎که به چشم‎های امین خیره بود گفت:
    - خواستگار پیدا کردید.
    امین با دانستن موضوع حرف، نگاه گرفت. از این موضوعات بدش می‌آمد. حداقل در این لحظه و در این حال، حوصله‎ی این حرف‎ها را نداشت و احسان هم بی‌خیال نمی‎شد.
    - شوخی نمی‎کنم جان احسان! تو آشپزخونه بیوگرافی جفتتون رو داشتن رو می‎کردن. کیان که دیگه نور علی‎ نور، هرجا میره چشما می‎درخشه.
    امین زمزمه کرد:
    - به جهنم!
    به این فکر می‎کرد که احسان همان بی‎شعور سابق است و تغییری نکرده. پس از کات فور اورش با طاهر، قرار بود آدم بشود و شد؛ اما کسی که آدم است و خیرِ سرش می‏‌فهمد، نباید بداند گفتن چنین حرف‏‌هایی در چنین موقعیت‏‌ها و این احوال، درست نیست؟
    - چته؟ بی‌حالی.
    نمی‎فهمید؟ نمی‎توانست بی‎حالی‎اش را دلیل بر خستگی‎اش از راه بگذارد؟
    نفس عمیقی کشید امین و موهایش را به عقب راند.
    - سرم درد می‎کنه.
    و این یعنی دست از سرم بردار. احسان اما شروع به صحبت از سربازی‎اش کرد و امین بالاجبار گوش سپرد.
    کم‎کم خانه شلوغ می‎شد و انگار تمام مهمان‎هایی که پایین بودند، بالا آمدند. کیان و پدرش و پدر احسان هم همراهشان و جو جمع، جوی صمیمی و آشنا بود و دیگر جایی برای امین که فقط با کیان و احسان و پدرانشان آشنایی داشت، نبود. با خاله‎ها و عمه‎ها و فک‏‌وفامیل مختلف کیان معارفه و احوالپرسی کرد و تسلیت هم گفت.
    پدر کیان هم به‎شدت او را در آغـوش فشرده بود که امین آن را به حساب تشکر گذاشت. کم‎کم متوجه می‎شد تازه دارد بحث خانوادگی‌شان گل می‎کند و انگارنه‎انگار که زنی همین دو روز پیش فوت کرده و در این بین، او فقط با احسان صحبتی می‏‌کرد.
    ساعت که به 11 رسید، موبایلش را درآورد و برای پدرش فرستاد:
    «آدرس مسافرخونه؟»
    پدر هم پس از چند دقیقه با او تماس گرفته و راهنمایی‎اش کرده بود که چه کند و از کجاها برود. با همه خداحافظی کرد و احسان هم از او قول گرفت که حتماً فردا یکدیگر را ببینند. در آن جمع شلوغ، تنها کسی که تا دم در ماشین همراهی و بدرقه‎اش کرد، کیان بود.
    ریش‎هایش نامنظم و لباس‎هایش کهنه و اتونخورده بودند. کفش‏‎های همواره واکس‎خورده‎اش خاکی و چشم‎های سیاه براقش، بی‎فروغ. خستگی به صورتش هم کشیده بود.
    در راه‌پله، امین جلوتر می‎رفت و کیان دست در جیب، پشت‎سرش آهسته سرازیر می‎شد. گفت:
    - می‎دونم دغدغه‎ت فوت مادر من نیست.
    به دم در رسیدند. امین تعارف کرد.
    - این چه حرفیه! یه مقدار راه طولانی بود، خسته‏‎م کرد.
    در کوچه‌ی خلوت و سوت‎وکورشان ایستاند. کیان با همان نگاه بی‎فروغ گفت:
    - خسته نباشی!
    مکث کرد. نگاه به زمین دوخته، گفت:
    - با امسال چند سال شد؟
    امین این مرتبه لبخندش از ته دل بود.
    - کلاس دوم اومدی مدرسه‎ی ما، دوازده ‎سالی میشه.
    کیان نفس عمیقی کشید و با نگاهش، طول کوچه‏‌ی خلوت و تاریکشان را که با تیر چراغ‎برق‎های سفید روشن شده بود، کاوید.
    - نمی‎تونم تصور کنم که بیست سال گذشته و سخته که به خودم بقبولونم بیست سالمه.
    امین نیشخندی زد و به کاپوت سمندش تکیه داد.
    - این‌همه سال رؤیای بیست‎سالگی رو می‎دیدیم و حالا هم که بهش رسیدیم، نمی‎تونیم درکش کنیم.
    کیان دست در جیب، این بار مستقیم در چشم‎های امین نگاه کرد.
    - همیشه همینه. هر چقدر درمورد چیزی رؤیاپردازی کنی، همون‎قدر ازش دور میشی.
    امین خود را به این بهانه که «هیچ‎چیزی صددرصد حقیقت نیست» توجیه کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    کیان بی‎توجه به حال مقلوب امین گفت:
    - هیچ‎وقت فکر نمی‎کردم مرگ می‎تونه این‎قدر به آدم نزدیک باشه.
    کیان با آن چشم‎های نیمه‎باز قیرمانند و این حرف‎های عجیب، ترسناک بود.
    هرچه که بود، امین از کیان خسته‌تر بود. دو روز تمام در جاده بود و حالش از جاده به هم می‏‌خورد. چیزی نگفت و قصد رفتن کرد. سوار ماشین شد و کمربندش را بست و ماشین را روشن کرد. شیشه‌ها را پایین کشید. کیان خم شد و گفت:
    - به پدرومادرت سلام برسون.
    سر تکان داد.
    - سلامت باشی، فعلاً!
    و از کوچه خارج شد.
    ***
    هیچ تردیدی نداشت. دکمه‎ی تماس را فشرد و گوشی را در گوشش گذاشت و از در مسافرخانه خارج شد. پدر و مادرش هنوز داشتند صبحانه می‎خوردند.
    در دل آرزو کرد که زینب جواب بدهد. باید حرف می‌زد. دیگر از حرف لبریز بود و نمی‎دانست چگونه خود را تخلیه کند. زینب مورد آخر بود و با چت هم نمی‏‌توانست چیزی به او بفهماند. کاش می‎شد با زینب قرار می‎گذاشت؛ اما چه سود؟ او اهواز بود و امین سرگردان میان شیراز و اصفهان و تهران، احسان هم همدان بود و یک سری هم به او می‌زد دیگر!
    برای بار دوم زنگ زد و جواب نداد. اعصابش خراب شده بود. گوشی را روی یک نیمکت گذاشت و اورکتش را تن کرد و همان لحظه که کتش را روی تنش صاف کرد، موبایلش زنگ خورد و نام «ZiziGoloo» روی صفحه افتاد.
    به این نام ذخیره‎اش کرده بود؛ چون اولین مرتبه‎ای که با او چت می‎کرد، فقط به‌خاطر اسمش با او ادامه داد. سریع جواب داد:
    - الو زینب؟
    صدایش خش‎دار و پرانرژی بود، دقیقاً همین حالا از خواب بیدار شده بود.
    - الو؟ امین؟ چیزی شده اول صبحی؟
    امروز پنجشنبه بود، روز تعطیل.
    روی نیمکت یخ‎بسته‎ی پارک نشست.
    - نه، می‎خواستم باهات صحبت کنم. وقت داری؟
    صدایش رفته‏‌رفته واضح‌تر می‎شد و خش‎خشش کمتر.
    - آره، بگو. اول بگو اتفاقی افتاده؟ شیرازی الان؟
    شانه‎هایش را به عقب کشید که صدای ترق‎تروق استخوان‎هایش گوش‎نواز بودند.
    - اصفهانم، اومدیم تشییع‎جنازه‎ی یکی از آشناها.
    خودشان هم از یاد بـرده بودند که دو روز قبل چه برخوردی داشتند و چگونه با دلخوری از یکدیگر جدا شدند. برخی دوستی‎ها را باید با چنگ و دندان نگاه داشت و جای لوس‎بازی، درشان نبود.
    - خدابیامرزدش! چی ‎شده؟ جون به لبم کردی.
    امین لبش را جوید، تردید داشت. در این دو روز چند بار آرزوی مرگ کرده بود؟
    - من از یکی خوشم میاد.
    تردید، تردید!
    - واقعاً؟ نگفته بودی. خب؟ رفته با یکی دیگه؟
    - نه، ببین...
    تردید موریانه‎ای شده بود که جانش را رفته‎رفته می‎جوید.
    - ببین می‎دونم احمقانه‎ست؛ ولی من از یه دختر مدرسه‎ای خوشم میاد.
    زینب چیزی گفت و امین حرفش را برید.
    - بذار حرف بزنم. من هیچی، هیچی درباره‎ش نمی‎دونم؛ نه اسمش، نه سنش، نه علایقش و نه حتی اینکه از من خوشش میاد یا نمیاد.
    می‎دونم خیلی احمقانه به نظر میاد؛ ولی این کار احمقانه، حقیقته و اتفاق افتاده. من هم نمی‏‌دونم چرا این‎جوری شده، شاید تقصیر خودم باشه. اون اصلاً با من حرف نمی‌زنه و واکنشی به کارام نشون نمیده؛ اما...
    زینب چیزی نمی‎گفت.
    - زینب من خیلی بی‎منطق ازش خوشم میاد و نمی‌دونم چه غلطی بکنم، وقتی هیچ‎چیزی ازش نمی دونم..
    زینب آرام گفت:
    - اول ببین دلت چی می‎خواد، بعد با عقلت تصمیم بگیر.
    امین از صبح چیزی در گلویش می‎خارید، انگار سرما خورده بود. بینی‌اش را بالا کشید و خواست چیزی بگوید که زینب با بهت و صدای بلندی گفت:
    - داری گریه می‌کنی؟
    امین میان آن حال بدش، خنده‎اش گرفت و گفت:
    - نه، فکر کنم سرما خوردم.
    - آها.
    امین جدی‎تر گفت:
    - زینب من نمی‎دونم دلم چی می‎خواد؛ یعنی خواسته‎ی دلم موقعی مشخص میشه که مطمئن بشم که این یه علاقه‎ست. من کاری به یه‌طرفه و دوطرفه‎ش ندارم، خودم علاقه‌ای دارم بهش؟ یا یه عادته؟ اون چی؟ نرگس چی؟ اون همه‎چیز من رو می‎دونه و من تا همین دیروز فکر می‎کردم عاشق ده‌آتیشه‌شم ولی...
    - چی باعث شد فکر کنی عاشق ده‌آتیشه‌ش نیستی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    مکالمه‎شان این مرتبه بدون ‎وقفه و تعارف بود، یک بحث کاملاً منطقی درباره‎ی یک موضوع کاملاً عاطفی.
    - من رفتم چیزی از ماشین بیارم، برگشتم دیدم نیست. هرروز یه پسر جوونی میاد دنبالش، نمی‏‌دونم کیه، با اون رفت.
    زینب خواست چیزی بگوید و امین اجازه نداد.
    - زینب من خیلی احمقم، نیازی هم به گفتن نیست، احمقم و بی‎فکر! الان اگه کیان بود بدون‎ شک بهم می‎گفت تو یه آدم کندفهمی. می‏‌گفت منطق ریاضیات رو بیست می‎گیری؛ ولی پای عاطفه که به قضیه باز میشه، هیچ منطقی حالیت نیست و هیچی رو نمی‏‎تونی اثبات کنی؛ اما من... اما این حسی رو که نمی‎دونم چیه، این فکری رو که تا هزار راه میره و برمی‎گرده نمی‏‌تونم کنترل کنم و دست من نیست؛ وگرنه اون قسمت از مغزم رو که مربوط به خاطرات ایستگاه و نرگس و پراید هاچ‎بک و کوفت و زهرمار بود، خودم جمجمه‎م رو سوراخ می‎کردم و می‎کندمش و با گوشت‎کوب می‎کوبیدم رو قلبم که این‎جوری الکی هیجانی نشه. من حتی تو رؤیاهام هم که بهش فکر می‎کنم قلبم می‎کوبه و اینا دیگه دست خودم نیست.
    وگرنه احمق نیستم و می‎دونم این علاقه اشتباهه، این حس از دم غلطه و ایراد داره؛ اما نمی‏‌تونم کاریش بکنم. زینب دست من نیست، من دوست دارم که نزدیکم باشه. بچه‌م و دهنم هنوز بوی شیر میده؛ ولی بچه‎ها هم گاهی به یه دوست نیاز دارن. من هیچ‎وقت راجع به مقوله‎ای به اسم ازدواج و این مسخره‎بازی‎ها فکر نکردم، فقط دلم می‎خواست نرگس یه ‌بار باهام صحبت کنه، یه‌ بار نگام کنه و وقتی باهاش حرف می‎زنم عکس‏‌العمل نشون بده.
    گل نرگس و غیر نرگس نداره دیگه، من از هرچی گله متنفر شدم؛ چون اون داره من رو نادیده می‏‌گیره. میرم دانشگاه و میام، اونجا تهرانه و همه‎جور آدم پیدا میشه. می‎تونستم با هزار نفر دوست باشم، دوستی هم نه، خیلی راحت می‏‌تونستم یه ارتباطی با هم‎کلاسیام برقرار کنم. هزارتا اکیپ و گروه و کوفت و زهرمار دارن، درست مثل بچه مدرسه‎ایا. می‎شد که با چند نفرشون برم و اگه تو این مخمصه نبودم حتماً این کار رو می‏‌کردم؛ ولی نمی‏‌تونم. خیلی بی‎اراده با هر حرکتی یاد نرگس میفتم و با هر حرفی، با هر واکنشی از دخترا، بیخودی مقایسه‏‌شون می‎کنم و به هیچ نتیجه‎ای نمی‎رسم؛ چون هیچی، هیچیِ هیچی از اون دختر نمی‎دونم. زینب من خیلی احمقم؛ ولی احمق نیستم، می‏‌فهمم و نمی‎فهمم.
    چیزی نگفت.
    - من از این وضعیتی که الان دارم متنفرم؛ چون هرکس من رو می‎بینه میگه چقدر عوض شدی! کیانی که مادرش تازه فوت کرده و عزاداره و حواسش به هزار جا هست، دیروز فهمید حالم خوب نیست و می‎گفت تو هر چقدر از چیزی برای خودت بت بسازی همون‎قدر ازش دور میشی. الان... الان هیچی نمی‏‎خوام، فقط دلم می‎خواد یه نفر یقه‎م رو بگیره و بکوبه به دیوار و داد بزنه «توئه احمق! توئه عوضی بی‌شعور، نگاه‏‎ کن! نگاه کن ببین با خودت چی‌کار کردی؟ ببین قیافه‎ت رو؟! اخلاقت رو؟ چرا دیگه مثل سابق نیستی؟ حرف نمی‌زنی؟ فکر می‎کنی؟ قاتلی! خودت رو به کشتن دادی.» من هم...
    چیزی نگفت؛ ولی در دلش ادامه داد:
    - یه دل سیر گریه کنم از این بلاتکلیفی.
    چند ثانیه‎ای از سکوت مطلق پشت تلفن می‎گذشت. تعجب کرد. یعنی زینب هیچ حرفی نداشت؟
    - الو؟
    گوشی را از کنار گوشش برداشت و به صفحه‎اش نگاه کرد. صفحه‎ی موبایلش خاموش شده بود و تماس به طول یک دقیقه و سی‌وچهار ثانیه قطع شده بود و او تمام حرف‎هایش را به هیچ‎کس گفت.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا