- آخ!
این تنها کلمهای بود که از دهانش بیرون آمد و سپس خم شد و لبهایش را از شدت درد گاز گرفت.
خیلی زود تریتر خود را به او رساند و گفت:
- حالت خوبه؟
باگراد میخواست بگوید «آره» تا او را از نگرانی درآورد؛ اما متوجه شد که تریتر بدون ثانیهای مکث از کنار او عبور کرده و در کمال تعجب خود را داخل آب رودخانه انداخته است. دهان باگراد از تعجب باز مانده بود. با اینکه خودش و فرد هیچگاه شناکردن را یاد نگرفته بودند؛ اما از قرار معلوم تریتر بهخوبی این کار را بلد بود. او به طرز کاملاً حرفهای دستهایش را در آب بالا و پایین میبرد و پاهایش همچون ماهی در آب تکان میخورد. تنها چند دقیقه طول کشید تا او فرد را که تمام صورتش کبود شده و آب از سروصورتش چکه میکرد، از رودخانه بیرون آورده و تا نزدیکی باگراد روی زمین بکشد. وقتی او و فرد که سرتاپا خیس بودند روی زمین ولو شدند، باگراد خود را به فرد رساند و چون قادر نبود دستهایش را تکان بدهد، خودش را در آغـ*ـوش او انداخت. هنوز نفسنفس میزد و قلبش دیوانهوار میتپید. فکر ازدستدادن فرد لحظهای او را کاملاً دیوانه و پریشان کرده بود. حالا که او را سالم و سلامت میدید، دلش نمیخواست که حتی لحظهای از او جدا شود. پس از چند ثانیه متوجه شد که فرد دستش را روی سرش میکشد. این موضوع کمابیش باعث تعجبش شد؛ زیرا همیشه گمان میکرد فرد از آن دسته از آدمهاست که تحمل اینجور محبتها را نداشته و حتماً طرف مقابل را با انزجار از خود دور میکند؛ اما در آن لحظه او داشت باگراد را با نوازش دلداری میداد. باگراد فوراً سرش را بلند کرد و درحالیکه روی زمین نشسته و روی فرد خم شده بود، با لحن دردناکی پرسید:
- حالت خوبه؟
فرد که کمکم رنگش به حالت طبیعی خود برمیگشت، خندید و گفت:
- بهتر از این نمیشه.
باگراد نخندید؛ اما دستش روی پیشانی او کشید و آهسته گفت:
- نزدیک بود...
فرد دستش را روی پهلویش فشار داد و گفت:
- آره، نزدیک بود برای همیشه از دستم خلاص بشی.
باگراد بیآنکه کوچکترین لبخندی بزند، بیملاحظه ضربهی محکمی به صورت او زد و گفت:
- خفه شو!
فرد باز خندید و این بار سرش را بهطرف چپ برگرداند. تریتر هنوز در کنار او دراز کشیده و چشمهایش را بسته بود، آب از سروصورتش چکه میکرد.
فرد آهسته گفت:
- تو جون من رو نجات دادی.
ابروهای باگراد بالا پرید. لحن فرد جوری بود که انگار تریتر را بابت این کار سرزنش میکرد. باورش نمیشد حالا که جانش را به او مدیون است، بهجای تشکر باز هم چنین رفتاری را در پیش بگیرد. تریتر چشمهای آبی از حدقه درآمدهاش را باز کرد، سپس لبخندی زد و با لحن پدرانهای گفت:
- معلومه که نجات دادم. مطمئنم که اگه تو هم بودی همین کار رو برای من میکردی.
فرد بلافاصله جواب داد:
- من شنا بلد نیستم!
تریتر روی زمین نشست و خیلی کوتاه خندید و گفت:
- خب اما اگه بلد بودی که این کار رو میکردی، نه؟
باگراد نگاهی به چشمهای فرد که در آفتاب میدرخشید انداخت. در کمال تأسف تردیدی نداشت که فرد هرگز چنین کاری نمیکرد. باگراد بعد از مدتها باز از او عصبانی شد؛ اما حرفی نزد. فرد هم لحظهای مکث کرد و همانطور که باگراد انتظار داشت، گفت:
- آره، میکردم.
فرد حقیقت را نگفته بود و باگراد این را از حالت چهرهی او فهمید؛ اما تریتر که سادهتر از این حرفها بود لبخند محبتآمیزی به فرد زد و از جا برخاست و گفت:
- بقچه رو اون بالا ول کردم، بیاین بریم.
سپس سلانهسلانه بهسمت پلهها راه افتاد. باگراد صبر کرد تا او کاملاً دور شود، سپس به فرد گفت:
- دروغ گفتی!
فرد بیآنکه روی زمین بنشیند، در همان حال با بیحوصلگی پرسید:
- منظورت چیه؟
باگراد فوراً گفت:
- تو نجاتش نمیدادی.
- خب که چی؟ بهنظرت لازم بود که اون هم این رو بدونه؟
باگراد گفت:
- تو خیلی نامردی!
فرد بهتندی سرش را برگرداند و با عصبانیت گفت:
- خفه شو!
باگراد که بههیچوجه حاضر به عقبنشینی نبود، گفت:
- نمیشم! این رو هم بدون که تو یه نمکنشناسِ احمقِ ازخودراضی هستی! تو یه...
اما دیگر نتوانست جملهاش را کامل کند؛ زیرا فرد در یک حرکت ناگهانی که در آن حال و روز از او بعید بود، خود را روی باگراد انداخته و ظاهراً تصمیم داشت با او کشتی بگیرد؛ اما از قرار معلوم از وضع دستهای او خبر نداشت و وقتی فریاد باگراد از درد به هوا برخاست، با دستپاچگی خود را کنار کشید و با نگرانی پرسید:
- چی شد؟
باگراد میخواست حرف بزند؛ اما آنقدر درد داشت که نتوانست. همانلحظه صدایی فریادزنان گفت:
- هی! شماها حالتون خوبه؟
باگراد خیال کرد تریتر متوجه دعوای آنها شده و راه رفته را برگشته است؛ اما وقتی رویش را برگرداند متوجه شد که او از پلهها بالا رفته و از دید آنها خارج شده است. آن صدا تکرار کرد:
- پرسیدم شما پسرا حالتون خوبه؟
وقتی دوباره صحبت کرد باگراد متوجه شد که صدایش کاملاً ناآشنا و غریبه است.
این تنها کلمهای بود که از دهانش بیرون آمد و سپس خم شد و لبهایش را از شدت درد گاز گرفت.
خیلی زود تریتر خود را به او رساند و گفت:
- حالت خوبه؟
باگراد میخواست بگوید «آره» تا او را از نگرانی درآورد؛ اما متوجه شد که تریتر بدون ثانیهای مکث از کنار او عبور کرده و در کمال تعجب خود را داخل آب رودخانه انداخته است. دهان باگراد از تعجب باز مانده بود. با اینکه خودش و فرد هیچگاه شناکردن را یاد نگرفته بودند؛ اما از قرار معلوم تریتر بهخوبی این کار را بلد بود. او به طرز کاملاً حرفهای دستهایش را در آب بالا و پایین میبرد و پاهایش همچون ماهی در آب تکان میخورد. تنها چند دقیقه طول کشید تا او فرد را که تمام صورتش کبود شده و آب از سروصورتش چکه میکرد، از رودخانه بیرون آورده و تا نزدیکی باگراد روی زمین بکشد. وقتی او و فرد که سرتاپا خیس بودند روی زمین ولو شدند، باگراد خود را به فرد رساند و چون قادر نبود دستهایش را تکان بدهد، خودش را در آغـ*ـوش او انداخت. هنوز نفسنفس میزد و قلبش دیوانهوار میتپید. فکر ازدستدادن فرد لحظهای او را کاملاً دیوانه و پریشان کرده بود. حالا که او را سالم و سلامت میدید، دلش نمیخواست که حتی لحظهای از او جدا شود. پس از چند ثانیه متوجه شد که فرد دستش را روی سرش میکشد. این موضوع کمابیش باعث تعجبش شد؛ زیرا همیشه گمان میکرد فرد از آن دسته از آدمهاست که تحمل اینجور محبتها را نداشته و حتماً طرف مقابل را با انزجار از خود دور میکند؛ اما در آن لحظه او داشت باگراد را با نوازش دلداری میداد. باگراد فوراً سرش را بلند کرد و درحالیکه روی زمین نشسته و روی فرد خم شده بود، با لحن دردناکی پرسید:
- حالت خوبه؟
فرد که کمکم رنگش به حالت طبیعی خود برمیگشت، خندید و گفت:
- بهتر از این نمیشه.
باگراد نخندید؛ اما دستش روی پیشانی او کشید و آهسته گفت:
- نزدیک بود...
فرد دستش را روی پهلویش فشار داد و گفت:
- آره، نزدیک بود برای همیشه از دستم خلاص بشی.
باگراد بیآنکه کوچکترین لبخندی بزند، بیملاحظه ضربهی محکمی به صورت او زد و گفت:
- خفه شو!
فرد باز خندید و این بار سرش را بهطرف چپ برگرداند. تریتر هنوز در کنار او دراز کشیده و چشمهایش را بسته بود، آب از سروصورتش چکه میکرد.
فرد آهسته گفت:
- تو جون من رو نجات دادی.
ابروهای باگراد بالا پرید. لحن فرد جوری بود که انگار تریتر را بابت این کار سرزنش میکرد. باورش نمیشد حالا که جانش را به او مدیون است، بهجای تشکر باز هم چنین رفتاری را در پیش بگیرد. تریتر چشمهای آبی از حدقه درآمدهاش را باز کرد، سپس لبخندی زد و با لحن پدرانهای گفت:
- معلومه که نجات دادم. مطمئنم که اگه تو هم بودی همین کار رو برای من میکردی.
فرد بلافاصله جواب داد:
- من شنا بلد نیستم!
تریتر روی زمین نشست و خیلی کوتاه خندید و گفت:
- خب اما اگه بلد بودی که این کار رو میکردی، نه؟
باگراد نگاهی به چشمهای فرد که در آفتاب میدرخشید انداخت. در کمال تأسف تردیدی نداشت که فرد هرگز چنین کاری نمیکرد. باگراد بعد از مدتها باز از او عصبانی شد؛ اما حرفی نزد. فرد هم لحظهای مکث کرد و همانطور که باگراد انتظار داشت، گفت:
- آره، میکردم.
فرد حقیقت را نگفته بود و باگراد این را از حالت چهرهی او فهمید؛ اما تریتر که سادهتر از این حرفها بود لبخند محبتآمیزی به فرد زد و از جا برخاست و گفت:
- بقچه رو اون بالا ول کردم، بیاین بریم.
سپس سلانهسلانه بهسمت پلهها راه افتاد. باگراد صبر کرد تا او کاملاً دور شود، سپس به فرد گفت:
- دروغ گفتی!
فرد بیآنکه روی زمین بنشیند، در همان حال با بیحوصلگی پرسید:
- منظورت چیه؟
باگراد فوراً گفت:
- تو نجاتش نمیدادی.
- خب که چی؟ بهنظرت لازم بود که اون هم این رو بدونه؟
باگراد گفت:
- تو خیلی نامردی!
فرد بهتندی سرش را برگرداند و با عصبانیت گفت:
- خفه شو!
باگراد که بههیچوجه حاضر به عقبنشینی نبود، گفت:
- نمیشم! این رو هم بدون که تو یه نمکنشناسِ احمقِ ازخودراضی هستی! تو یه...
اما دیگر نتوانست جملهاش را کامل کند؛ زیرا فرد در یک حرکت ناگهانی که در آن حال و روز از او بعید بود، خود را روی باگراد انداخته و ظاهراً تصمیم داشت با او کشتی بگیرد؛ اما از قرار معلوم از وضع دستهای او خبر نداشت و وقتی فریاد باگراد از درد به هوا برخاست، با دستپاچگی خود را کنار کشید و با نگرانی پرسید:
- چی شد؟
باگراد میخواست حرف بزند؛ اما آنقدر درد داشت که نتوانست. همانلحظه صدایی فریادزنان گفت:
- هی! شماها حالتون خوبه؟
باگراد خیال کرد تریتر متوجه دعوای آنها شده و راه رفته را برگشته است؛ اما وقتی رویش را برگرداند متوجه شد که او از پلهها بالا رفته و از دید آنها خارج شده است. آن صدا تکرار کرد:
- پرسیدم شما پسرا حالتون خوبه؟
وقتی دوباره صحبت کرد باگراد متوجه شد که صدایش کاملاً ناآشنا و غریبه است.
آخرین ویرایش توسط مدیر: