کامل شده رمان یابنده الماس | Zahra.bgh کاربر انجمن نگاه دانلود

جدا از کیفیت رمان، خودتون کدوم یکی از رمان هامو بیشتر از همه دوست داشتین؟

  • لیانا

    رای: 21 46.7%
  • بازگشتی برای پایان

    رای: 6 13.3%
  • کلبه ای میان جنگل

    رای: 9 20.0%
  • جدال نهایی

    رای: 11 24.4%
  • ایمی و آینه ی اسرار آمیز

    رای: 11 24.4%
  • یابنده ی الماس(در حال تایپ)

    رای: 19 42.2%

  • مجموع رای دهندگان
    45
وضعیت
موضوع بسته شده است.

zahra.bgh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/08/07
ارسالی ها
1,354
امتیاز واکنش
68,918
امتیاز
1,154
سن
25
محل سکونت
ساری
- آخ!
این تنها کلمه‌ای بود که از دهانش بیرون آمد و سپس خم شد و لب‌هایش را از شدت درد گاز گرفت.
خیلی زود تریتر خود را به او رساند و گفت:
- حالت خوبه؟
باگراد می‌خواست بگوید «آره» تا او را از نگرانی درآورد؛ اما متوجه شد که تریتر بدون ثانیه‌ای مکث از کنار او عبور کرده و در کمال تعجب خود را داخل آب رودخانه انداخته است. دهان باگراد از تعجب باز مانده بود. با اینکه خودش و فرد هیچ‌گاه شناکردن را یاد نگرفته بودند؛ اما از قرار معلوم تریتر به‌خوبی این کار را بلد بود. او به طرز کاملاً حرفه‌ای دست‌هایش را در آب بالا و پایین می‌برد و پاهایش همچون ماهی در آب تکان می‌خورد. تنها چند دقیقه طول کشید تا او فرد را که تمام صورتش کبود شده و آب از سروصورتش چکه می‌کرد، از رودخانه بیرون آورده و تا نزدیکی باگراد روی زمین بکشد. وقتی او و فرد که سرتاپا خیس بودند روی زمین ولو شدند، باگراد خود را به فرد رساند و چون قادر نبود دست‌هایش را تکان بدهد، خودش را در آغـ*ـوش او انداخت. هنوز نفس‌نفس می‌زد و قلبش دیوانه‌وار می‌تپید. فکر ازدست‌دادن فرد لحظه‌ای او را کاملاً دیوانه و پریشان کرده بود. حالا که او را سالم و سلامت می‌دید، دلش نمی‌خواست که حتی لحظه‌ای از او جدا شود. پس از چند ثانیه متوجه شد که فرد دستش را روی سرش می‌کشد. این موضوع کمابیش باعث تعجبش شد؛ زیرا همیشه گمان می‌کرد فرد از آن دسته از آدم‌هاست که تحمل این‌جور محبت‌ها را نداشته و حتماً طرف مقابل را با انزجار از خود دور می‌کند؛ اما در آن لحظه او داشت باگراد را با نوازش دل‌داری می‌داد. باگراد فوراً سرش را بلند کرد و درحالی‌که روی زمین نشسته و روی فرد خم شده بود، با لحن دردناکی پرسید:
- حالت خوبه؟
فرد که کم‌کم رنگش به حالت طبیعی خود برمی‌گشت، خندید و گفت:
- بهتر از این نمیشه.
باگراد نخندید؛ اما دستش روی پیشانی او کشید و آهسته گفت:
- نزدیک بود...
فرد دستش را روی پهلویش فشار داد و گفت:
- آره، نزدیک بود برای همیشه از دستم خلاص بشی.
باگراد بی‌آنکه کوچک‌ترین لبخندی بزند، بی‌ملاحظه ضربه‌ی محکمی ‌به صورت او زد و گفت:
- خفه شو!
فرد باز خندید و این بار سرش را به‌طرف چپ برگرداند. تریتر هنوز در کنار او دراز کشیده و چشم‌هایش را بسته بود، آب از سر‌وصورتش چکه می‌کرد.
فرد آهسته گفت:
- تو جون من رو نجات دادی.
ابروهای باگراد بالا پرید. لحن فرد جوری بود که انگار تریتر را بابت این کار سرزنش می‌کرد. باورش نمی‌شد حالا که جانش را به او مدیون است، به‌جای تشکر باز هم چنین رفتاری را در پیش بگیرد. تریتر چشم‌های آبی از حدقه درآمده‌اش را باز کرد، سپس لبخندی زد و با لحن پدرانه‌ای گفت:
- معلومه که نجات دادم. مطمئنم که اگه تو هم بودی همین کار رو برای من می‌کردی.
فرد بلافاصله جواب داد:
- من شنا بلد نیستم!
تریتر روی زمین نشست و خیلی کوتاه خندید و گفت:
- خب اما اگه بلد بودی که این کار رو می‌کردی، نه؟
باگراد نگاهی به چشم‌های فرد که در آفتاب می‌درخشید انداخت. در کمال تأسف تردیدی نداشت که فرد هرگز چنین کاری نمی‌کرد‌. باگراد بعد از مدت‌ها باز از او عصبانی شد؛ اما حرفی نزد. فرد هم لحظه‌ای مکث کرد و همان‌طور که باگراد انتظار داشت، گفت:
- آره، می‌کردم.
فرد حقیقت را نگفته بود و باگراد این را از حالت چهره‌ی او فهمید؛ اما تریتر که ساده‌تر از این حرف‌ها بود لبخند محبت‌آمیزی به فرد زد و از جا برخاست و گفت:
- بقچه رو اون بالا ول کردم، بیاین بریم.
سپس سلانه‌سلانه به‌سمت پله‌ها راه افتاد. باگراد صبر کرد تا او کاملاً دور شود، سپس به فرد گفت:
- دروغ گفتی!
فرد بی‌آنکه روی زمین بنشیند، در همان حال با بی‌حوصلگی پرسید:
- منظورت چیه؟
باگراد فوراً گفت:
- تو نجاتش نمی‌دادی.
- خب که چی؟ به‌نظرت لازم بود که اون هم این رو بدونه؟
باگراد گفت:
- تو خیلی نامردی!
فرد به‌تندی سرش را برگرداند و با عصبانیت گفت:
- خفه شو!
باگراد که به‌هیچ‌وجه حاضر به عقب‌نشینی نبود، گفت:
- نمیشم! این رو هم بدون که تو یه نمک‌نشناسِ احمقِ ازخودراضی هستی! تو یه...
اما دیگر نتوانست جمله‌اش را کامل کند؛ زیرا فرد در یک حرکت ناگهانی که در آن حال و روز از او بعید بود، خود را روی باگراد انداخته و ظاهراً تصمیم داشت با او کشتی بگیرد؛ اما از قرار معلوم از وضع دست‌های او خبر نداشت و وقتی فریاد باگراد از درد به هوا برخاست، با دستپاچگی خود را کنار کشید و با نگرانی پرسید:
- چی شد؟
باگراد می‌خواست حرف بزند؛ اما آن‌قدر درد داشت که نتوانست. همان‌لحظه صدایی فریادزنان گفت:
- هی! شماها حالتون خوبه؟
باگراد خیال کرد تریتر متوجه دعوای آن‌ها شده و راه رفته را برگشته است؛ اما وقتی رویش را برگرداند متوجه شد که او از پله‌ها بالا رفته و از دید آن‌ها خارج شده است. آن صدا تکرار کرد:
- پرسیدم شما پسرا حالتون خوبه؟
وقتی دوباره صحبت کرد باگراد متوجه شد که صدایش کاملاً ناآشنا و غریبه است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    او و فرد رویشان را به‌سمت عقب برگرداندند و پسری را دیدند که دوان‌دوان به آن‌ها نزدیک می‌شد. وقتی به آن‌ها رسید، باگراد تازه توانست صورت شاداب و پرطراوتش را ببیند. او پسری جوان با پوست سفید و شفافی بود که موهایش را با حالتی برازنده بالا زده و با ژست خاصی دستش را لای آن‌ها می‌کشید. رنگ موهایش بلوند روشن بود؛ اما چشم‌هایش ریز و سیاه بودند. بینی‌اش متوسط و لب‌های باریکی داشت. فرد نگاه ناخوشایندی به پسر انداخت و به‌سردی گفت:
    - خوبیم.
    پسر اشاره‌ای به سرووضع او کرد و با لحن کنایه‌آمیزی گفت:
    - مطمئنی؟
    فرد مانند مجسمه‌های سنگی گفت:
    - مطمئنم.
    باگراد که تا آن زمان ساکت بود، با لحنی بسیار ملایم‌تر از فرد از او پرسید:
    - تو کی هستی؟
    پسر با همان لحن نیش‌داری که کفر هر کسی را در می‌آورد، جواب او را داد:
    - من مال همین‌جام، اینجا زندگی می‌کنم. فکر کنم شما باید خودتون رو معرفی کنین.
    باگراد حس کرد دست فرد در کنارش مشت شده است. او دیگر کاملاً نشسته و خصمانه به آن پسر نگاه می‌کرد. لحظه‌ای سکوت برقرار شد، سپس باگراد دست‌های دردناکش را در آغـ*ـوش گرفت و گفت:
    - اسم من باگراده، این هم دوستم فرد.
    پسر نیم‌نگاهی به فرد انداخت و سپس با گستاخی پرسید:
    - باگراد؟! تا حالا نشنیده بودم.
    باگراد با درماندگی زیر لب گفت:
    - خودم هم نشنیده بودم.
    پسر خندید، البته لبخندش بیشتر شبیه پوزخند بود. سپس به آن‌ها نزدیک شد. با هر دو دست داد و بار دیگر از آن‌ها فاصله گرفت. از نظر باگراد دست‌دادنش جوری بود که انگار آن‌ها آلوده و کثیفند. او دستش را به کمرش زد و گفت:
    - اسم من هم سیاران کِته!
    جوری این را گفت که انگار پادشاه سرزمین میلا است. باگراد از لحن او خنده‌اش گرفت؛ اما فرد به‌هیچ‌وجه راضی به نظر نمی‌رسید و از هر وقت دیگری در آن چند روز عبوس‌تر بود. باگراد از جا برخاست، لبخندی زد و پرسید:
    - فامیلیت‌کِته؟
    سیاران سرش را تکان داد و گفت:
    - نه.
    لبخند باگراد جمع شد و گفت:
    - پس فامیلیت چیه؟
    سیاران شانه‌اش را بالا انداخت و بی‌هیچ‌ حالت خاصی گفت:
    - هیچی، فقط سیاران کِت.
    فرد که اکنون پشت باگراد ایستاده بود، در گوشش گفت:
    - اون خُله!
    باگراد سقلمه‌ای به شکم فرد زد. همان‌لحظه صدای ضعیفی از دوردست‌ها گفت:
    - هی بچه‌ها! پس چرا نمیاین؟
    باگراد سرش را بلند کرد و از همان‌جا نعره زد:
    - همون‌جا بمون تریتر، الان میایم.
    سیاران پرسید:
    - اون دیگه کیه؟
    قبل از آنکه فرد بخواهد با توهین به تریتر جواب این سؤال را بدهد، باگراد فوراً گفت:
    - دوستمونه.
    - آهان. خب، شما اینجا چی‌کار می‌کنین؟
    باگراد و فرد نگاهی ردوبدل کرده و سرانجام باگراد گفت:
    - سفر می‌کنیم.
    سیاران با پوزخند گفت:
    - بدون هیچ‌کوله‌پشتی‌ای؟
    باگراد به یاد کیفش که در قلعه‌ی برایتر‌ها جا مانده بود آهی کشید و گفت:
    - کوله‌م رو گم کردم.
    سیاران سری تکان داد و گفت:
    - پس سفر می‌کنین. خب حالا کجا می‌خواین برین؟ برنامه‌تون چیه؟
    فرد جلو رفت تا آن پسر فضول را به همان‌ جایی که آمده بود راهی کند؛ اما باگراد جلویش را گرفت و گفت:
    - فعلاً تنها چیزی که می‌خوایم دورشدن از جنگله. راستش از دیشب تا حالا اونجا سرگردونیم.
    سیاران گفت:
    - اگه می‌خواین از جنگل خارج بشین، باید از دره هم دور بشین. باید از راه رودخونه برین. بهتره به اون دوستت بگی بیاد پایین.
    فرد گفت:
    - باگراد برو اون بو بیار پایین.
    باگراد رویش را به‌سمت فرد برگرداند و با حرص گفت:
    - اون اسم داره، درضمن جون تو رو هم نجات داده.
    فرد اخمی‌ کرد و گفت:
    - من که تشکر کردم، کافی نیست؟
    باگراد گفت:
    - نه نیست.
    سپس با خشونت تنه‌ای به او زد و درحالی‌که روی زمین می‌نشست، گفت:
    - من با این دستام نمی‌تونم از پله‌ها بالا برم، خودت زحمتش رو بکش.
    فرد به او نزدیک شد، لگدی به پایش زد و گفت:
    - دستات شکسته، پاهات که سالمن.
    باگراد با بی‌اعتنایی گفت:
    - موقع بالارفتن تکون می‌خورن. اونا باید ثابت بمونن تا استخوونای لعنتیم ترمیم بشن. پس اگه میشه یه لطفی بکن و کسی رو که از غرق شدن نجاتت داده صدا کن تا زودتر از اینجا بریم. اون لعنتیا هنوز توی جنگلن و دارن دنبال ما...
    با لگد محکمی‌ که به پهلویش خورد حضور سیاران را به یاد آورده و سرفه‌ای تصنعی کرد. فرد با خشم به او چشم‌غره رفت و به سیاران گفت:
    - آخه ما دیشب توی جنگل با چند تا راهزن برخورد کردیم.
    سیاران سرش را تکان داد؛ اما به نظر نمی‌آمد که حرف او را باور کرده باشد. فرد راه افتاد تا از پله‌ها بالا برود، اما بسیار آرام قدم‌هایش را برمی‌داشت، گویی از تنهاگذاشتن آن‌ها اکراه داشت. پس از یک ربع که فرد تمام تلاشش را می‌کرد تا معطل کند و دیرتر به بالای دره برسد، بالاخره از نظر ناپدید شده و سیاران و باگراد با یکدیگر تنها شدند. تا چند دقیقه هیچ‌کدام حرفی نزدند. باگراد مقابل رودخانه نشسته و به جوش‌وخروش آب چشم دوخته بود.
    - یه ذره ترسناکه، مگه نه؟
    با شنیدن صدای سیاران کنار گوشش از جا پرید و تازه متوجه شد که او کنارش نشسته است.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    دوباره رویش را برگرداند و گفت:
    - آره، هست؛ ولی قشنگیش باعث میشه آدم نتونه چیز دلهره‌آوری رو که بین موجاش پنهون کرده ببینه.
    سیاران ابروهایش را بالا انداخت و گفت:
    - پس تو جزء دسته‌ی آدمای خوبی، آره؟
    باگراد با گیجی گفت:
    - نفهمیدم، یعنی چی؟
    سیاران پوزخندی زد و گفت:
    - خب دنیا آدما رو به سه دسته تقسیم می‌کنه؛ سیاه، خاکستری، سفید. تو سفیدی!
    باگراد خندید و گفت:
    - آره خب، هستم.
    سیاران با حالتی بسیار جدی گفت:
    - من بدون شوخی گفتم.
    باگراد که هنوز لبخندی بر لب داشت، گفت:
    - ممنونم.
    - باید از خودت تشکر کنی.
    باگراد نگاهی به نیم‌رخ عجیب او انداخت و گفت:
    - خود تو جزء کدوم دسته‌ای؟
    سیاران شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
    - نمی‌دونم، شاید خاکستری شاید سفید؛ ولی مطمئن باش که سیاه نیستم.
    باگراد گفت:
    - مطمئنم که نیستی.
    - از کجا مطمئنی؟
    باگراد مثل او شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
    - نمی‌دونم، همین‌جوری گفتم.
    سیاران نگاه عاقل‌اندرسفیهی به او انداخت، سپس هردو هم زمان زیر خنده زدند. همان موقع صدای پایی به گوش رسید و فرد گفت:
    - خوش می‌گذره؟
    باگراد با خنده رویش را به عقب برگرداند. نور آفتاب مستقیم به صورتش می‌خورد و باعث میشد چشم‌های درخشانش بسیار روشن‌تر و زیباتر از همیشه به نظر بیاید.
    - آره، چقدر دیر کردین.
    تریتر نگاهی به سیاران انداخت و سرش را برای او تکان داد، سپس به باگراد گفت:
    - همه‌ی غذا‌ها پخش‌وپلا شده بودن، مجبور شدیم همه‌شون رو جمع کنیم. بیشترشون سالمن.
    تریتر کنار باگراد نشست و بقچه را همچون نوزادی در آغـ*ـوش گرفت. فرد هم جلو آمد و به‌زور میان سیاران و باگراد نشست. باگراد که بین تریتر و فرد فشرده شده بود و به‌زور می‌توانست خود را تکان بدهد، گفت:
    - اِ... قراره تا شب همین‌جا بشینیم؟
    ناگهان سیاران از جا پرید و باعث شد فرد تعادلش را از دست بدهد و اگر باگراد او را نگرفته بود روی زمین می‌افتاد. سپس با هیجان گفت:
    - لازم نیست همین‌جا بشینیم. با من بیاین تا این اطراف رو نشونتون بدم. خیلی خوش می‌گذره.
    باگراد و تریتر هم‌زمان گفتند:
    - عالیه!
    اما فرد با عصبانیت چشم‌غره‌ای به آن‌ها رفت و گفت:
    - اصلاً هم عالی نیست! ما وقتی برای تلف‌کردن نداریم. باید زودتر راه بیفتیم.
    سپس چشم‌هایش را مستقیماً به چشم‌های باگراد دوخت و با خشم زمزمه کرد:
    - مگه نه؟
    باگراد که ناگهان به یاد الماس و آرامگاه ملکه ائوروپه افتاده بود، لحظه‌ای مکث کرد و سپس با اکراه گفت:
    - اِ... آره. فرد راست میگه، ما وقت نداریم.
    تریتر که تا قبل از آن بسیار خوش‌حال و سرزنده شده بود، با این حرف ناامید شده و گفت:
    - آخه برای چی؟ ما که الان هیچ راهی...
    باگراد با نگاه معناداری او را وادار به سکوت کرد و با لحن دوستانه‌ای به سیاران گفت:
    - از پیشنهادت ممنونم؛ اما ما ترجیح میدیم بدون وقفه به سفرمون ادامه بدیم.
    سیاران دستی میان موهای بورش کشید و گفت:
    - خب اصرار نمی‌کنم؛ ولی می‌تونم تا خارج‌شدن از دهکده‌ی بعدی همراهیتون کنم.
    باگراد که از این پیشنهاد جدید خوش‌حال شده بود، دهانش را باز کرد تا از او تشکر کند؛ اما فرد با لحن بدی در جواب او گفت:
    - تو کار و زندگی نداری؟
    صورت سیاران با شنیدن این حرف سرخ و برافروخته شد؛ اما او به‌خوبی توانست بر عصبانیتش غلبه کند و با همان لحن گفت:
    - امروز کار خاصی ندارم، درضمن بعد از مدت‌ها چندتا دوست جدید پیدا کردم‌. از همراهیتون خوش‌حال میشم.
    فرد می‌خواست بهانه‌ی دیگری بتراشد؛ اما باگراد او را کنار زد و با خوش‌رویی گفت:
    - ما هم خوش‌حال می‌شیم.
    بنابراین هرچهارنفر مسیر باریک کنار رودخانه را در پیش گرفته و کم‌کم از دره و جنگلی که برایتر‌ها در جست‌وجوی آن‌ها بودند، دور شدند. از ظهر گذشته بود که توقف کوتاهی کرده و مشغول غذاخوردن شدند. فرد در گوشه‌ای نشسته و درحالی‌که گوشتش را به دندان می‌کشید، مدام اطراف را می‌پایید و با کوچک‌ترین صدایی از جا می‌پرید. سیاران و باگراد روی تخته سنگی کنار رودخانه نشسته و با یکدیگر صحبت می‌کردند. تریتر نیز که از شدت اضطراب و ترس دل‌پیچه گرفته بود، دوان‌دوان رفت تا کارش را در جایی همان نزدیکی انجام بدهد. باگراد که از هم‌صحبتی با سیاران لـ*ـذت می‌برد، لبخندی زد و گفت:
    - تنها زندگی کردن اذیتت نمی‌کنه؟
    سیاران سرش را با بی‌خیالی تکان داد و گفت:
    - اصلاً واسه‌م مهم نیست، من زندگی خودم رو دارم. به کسی احتیاجی ندارم.
    باگراد با سرش حرف او را تأیید کرد و گفت:
    - درسته؛ ولی داشتن خونواده مهمه. چرا هیچ‌وقت تشکیل خونواده ندادی؟
    سیاران از او پرسید:
    - خب بگو ببینم، خود تو تشکیل خونواده دادی؟
    باگراد با ناراحتی گفت:
    - موضوع صحبتمون من نبودم!
    سیاران تأیید کرد و گفت:
    - آره؛ ولی تو اول جواب سؤال من رو بده تا من هم جوابت رو بدم.
    باگراد کمی ‌فکر کرد و صادقانه گفت:
    - من هیچ‌وقت عاشق هیچ‌ زنی نشدم، پدر و مادرم هم... خب اونا رو تو بچگی از دست دادم. تنها خونواده‌ی من در حال حاضر فرده.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    سیاران لبخندی زد و گفت:
    - پس اون دوستت چی؟
    سیاران به تریتر که پاچه‌ی شلوارش را پایین می‌کشید و قدم‌زنان به آن‌ها نزدیک می‌شد، اشاره می‌کرد.
    باگراد نگاهی به آن مرد ساده‌دل و بی‌آلایش که همیشه با حماقت‌هایش باعث تمسخر فرد و شدیدتر شدن علاقه‌ی او می‌شد، انداخت و گفت:
    - خب، راستش رو بخوای الان دیگه اون هم برام ارزش زیادی داره.
    سیاران گفت:
    - پس میشه گفت که هنوز یه خونواده داری.
    باگراد به فرد و تریتر که حالا کنار یکدیگر نشسته بودند نگاه کرد و لبخندی روی لب‌هایش نشست. چند ثانیه سکوت برقرار شد. آنگاه باگراد ضربه‌ی‌آرامی‌ به بازوی سیاران زد و گفت:
    - هی! من جوابت رو دادم، حالا نوبت توئه. فکر نکن یادم رفته.
    سیاران نیشخندی زد و گفت:
    - من هم نخواستم از یادت ببرم.
    سپس نگاهی به آسمان صاف و آفتابی آن روز انداخت و گفت:
    - من...
    اما هنوز صحبتش را شروع نکرده بود که فرد فریاد زد:
    - حرف زدن بسه. بیاین، باید قبل از غروب خورشید به دهکده‌ی بعدی برسیم.
    باگراد سریع از جا برخاست. به‌محض برگشتن تریتر را دید که به طور نامحسوسی به دره‌ی بالای سرشان اشاره می‌کرد. باگراد سرش را بلند کرد و با دیدن روشنایی‌های متحرک قلبش در سـ*ـینه فرو ریخت. برایتر‌ها خیلی سریع‌تر از آنچه فکرش را می‌کرد از خارج‌شدن آن‌ها از جنگل باخبر شده بودند و حالا سراسر دره را جستجو می‌کردند. اگر همان‌طور پیش می‌رفتند طولی نمی‌کشید که به رودخانه می‌رسیدند. با دیدن آن موقعیت، او نیز در تأیید حرف فرد گفت:
    - آره راست میگه. تا شب نشده باید به دهکده‌ی بعدی برسیم.
    سیاران با شک و تردید نگاهی به آن‌ها انداخت و گفت:
    - خیله‌خب باشه؛ ولی حتی اگه تمام روز رو راه بریم باز هم تا قبل از شب به دهکده‌ی بعدی نمی‌رسیم.
    باگراد آستین او را کشید و گفت:
    - مهم نیست، بیا بریم!
    بار دیگر به راه افتادند؛ البته این بار بسیار سریع‌تر از قبل، جوری که خیلی زود همگی به نفس‌نفس افتادند. سیاران با لحن اعتراض‌آمیزی گفت:
    - لازمه که این‌قدر تند بریم؟
    اما هیچ‌کس جواب او را نداد، تا زمانی که خورشید در پشت کوه‌های اطراف غروب کرده و همه‌جا در تاریکی فرو رفت. پس از چند ساعت پیاده روی سیاران روی علف‌های کوتاه و بلند اطراف جاده‌ی خاکی نشسته و گفت:
    - من نمی‌تونم بیشتر از این راه بیام.
    او پهلوهایش را می‌مالید و گیج و عصبی بود. باگراد و فرد و تریتر برگشتند و به او که با خشم چشم‌غره می‌رفت نگاه کردند. فرد با عصبانیت گفت:
    - مزخرف نگو. فقط یه ساعت راه تا دهکده مونده، خودت گفتی.
    سیاران مشتی علف را کند و او نیز با عصبانیت گفت:
    - درسته خودم گفتم؛ ولی می‌دونین چیه؟ من گفته بودم که تا دهکده‌ی بعدی همراهیتون می‌کنم تا گم نشین؛ اما نگفته بودم که کل مسیر رو پشت‌سرتون می‌دووم. من اصلاً نمی‌فهمم این‌همه‌ عجله برای چیه؟ شما‌ها دارین از چی فرار می‌کنین؟
    سیاران با چشم‌هایی تنگ‌شده به آن‌ها خیره شد. فرد خشمگین به نظر می‌رسید و تریتر رنگ به صورت نداشت. در میان آن‌ها تنها باگراد بود که خونسردی‌اش را حفظ کرده و همان‌طور که به او نزدیک میشد، لبخندزنان گفت:
    - حرف بیخود نزن. ما از کی باید فرار کنیم؟
    سپس دستی به شانه‌ی او زد و کنارش نشست. سیاران گفت:
    - من نمی‌دونم؛ ولی شماها رفتارتون مشکوکه.
    فرد قاطعانه تکرار کرد:
    - مزخرف نگو.
    سپس او نیز در طرف دیگر سیاران نشست. تریتر بقچه به دست نیز در کنار باگراد جا گرفت. هر چهار نفر خسته و کوفته بودند و دلشان پر می‌زد که فقط چند ساعت بخوابند. سرانجام سیاران موضوع را در میان گذاشت و گفت:
    - چطوره چند ساعتی بخوابیم؟
    فرد فوراً گفت:
    - نه! بهتره راه بیفتیم که زودتر...
    اما باگراد میان حرف او پرید و گفت:
    - سیاران راست میگه، این‌جوری نمی‌تونیم ادامه بدیم. درضمن دستای من هم وضع خوبی ندارن.
    سیاران نگاهی به دست‌های باگراد که بی‌حرکت در آغوشش بود، انداخت و پرسید:
    - چه بلایی سر دستات اومده؟
    باگراد از شدت درد آهی کشید و گفت:
    - در کمال بدشانسی گیر یه تک‌پای عصبانی افتادم.
    چشم‌های سیاران ناگهان گشاد شد و گفت:
    - شوخی می‌کنی! خب پس... چه‌جوری جون سالم به در بردی؟
    - یکی از مردای دهکده به کمکمون اومد.
    سیاران که هنوز بهت‌زده بود، گفت:
    - باورم نمیشه، پس خیلی شانس آوردین.
    فرد به طعنه گفت:
    - آره، خیلی!
    سپس روی زمین دراز کشید، دستش را زیر سرش گذاشت و چشم‌هایش را بست. سیاران نگاه از او گرفت و آهسته پچ‌پچ کرد:
    - انگار اون خیلی نرمال نیست، نه؟
    باگراد با شنیدن این حرف ناخودآگاه به یاد این جمله افتاد «انگار اعصاب درست‌وحسابی نداره، نه؟» و به طرز دردناکی چهره‌ی دوست‌داشتنی جوناس را به خاطر آورد. آه عمیق دیگری کشید و برعکس همیشه بی‌آنکه لبخند بزند، گفت:
    - اون همیشه همین‌جوریه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    سیاران اشاره‌ای به‌سمت راست باگراد کرد و گفت:
    - اون چی؟
    باگراد برگشت و تریتر را دید که به پهلو چرخیده و دارد استراحت می‌کند. با صدای بسیار آهسته‌ای گفت:
    - اون مرد ساده و خیلی خوبیه.
    سیاران گفت:
    - یعنی فرد نیست؟
    باگراد به‌تندی گفت:
    - معلومه که هست؛ اما گاهی‌وقتا خودخواهیا و بداخلاقیاش روی خوبیاش سایه میندازه. با این حال... اون هم آدم خوبیه.
    سیاران پرسید:
    - از کی اون رو می‌شناسی؟
    - درست یادم نیست؛ یعنی خب... فرد همیشه بوده دیگه‌.
    - یعنی می‌خوای بگی مثل برادرته؟
    باگراد لحظه‌ای مکث کرد، در جواب‌دادن به این سؤال کمی‌ تردید داشت. درواقع فرد همیشه کنار او بود، حمایتش می‌کرد و همیشه هوای او را داشت؛ اما واقعیت این بود که باگراد هیچ‌گاه او را به چشم یک برادر ندیده بود.
    - چی شد؟
    با صدای سیاران به خود آمد و متفکرانه پاسخ داد:
    - من هیچ‌وقت همچین فکری نکردم. راستش تنها چیزی که می‌تونم راجع به فرد بگم اینه که اون صمیمی‌ترین دوستمه.
    سیاران گفت:
    - خیله‌خب، پس معلوم شد که...
    ناگهان صدای ضعیفی با بی‌حوصلگی گفت:
    - اگه تجدید خاطره‌تون تموم شده بگیرین بخوابین. خوشم نمیاد وقتی خوابم دو نفر بالای سرم حرف بزنن!
    فرد این را گفت و این بار دستش را روی چشم‌هایش گذاشت. باگراد و سیاران سکوت کرده و نگاهی به یکدیگر انداختند و لبخند زدند. آن‌گاه هر دو نفر روی علف‌های نرم و نم‌دار دراز کشیده و چشم‌هایشان را بستند. باگراد خوابش نمی‌برد، درواقع حرف‌های سیاران درباره‌ی فرد او را در فکر فرو بـرده بود. لای پلکش را باز کرد و به نیم‌رخ فرد نگاه کرد. قفسه‌ی سـ*ـینه‌اش به‌آرامی ‌بالاوپایین می‌رفت و چشم‌هایش بسته بود و پلکش کوچک‌ترین لرزشی نداشت. ظاهراً به خواب عمیقی فرو رفته بود. باگراد به پهلو چرخید و دستش را زیر سرش گذاشت و به آن فکر کرد که چرا هیچ‌گاه حمایت‌های فرد را به حساب احساس برادری‌اش نگذاشت؟ چرا هیچ‌گاه این فکر به ذهنش نرسید که شاید او سعی داشت به‌عنوان یک برادر در کنارش باشد و به‌همین‌خاطر هیچ‌گاه حاضر به ترکش نبود. باگراد لبخندی زد و چرخید و دست دردناکش را به‌آرامی ‌روی موهای مشکی و کوتاه او کشید.
    لب‌های فرد از هم باز شد و با صدای آهسته‌ای گفت:
    - باگراد؟
    باگراد از شنیدن صدای او حسابی جا خورد؛ زیرا تا آن لحظه گمان می‌کرد فرد به خواب عمیقی فرو رفته است. بااین‌حال او نیز با صدای آهسته‌ای جواب داد:
    - بله؟
    - اگه واقعاً می‌خوای دستات دوباره مثل روز اولشون بشن، مثل آدم برگرد و بخواب. ما صبح زود باید حرکت کنیم.
    سپس چرخید و پشت به او خوابید. باگراد با این حرکت، نه عصبی شد و نه ناراحت. دیگر خیلی خوب فرد را شناخته بود. تنها کاری که او کرد این بود که دوباره لبخند زد و طاق باز خوابید و چشم‌هایش را بست. نیم ساعت بعد، او و سه نفر دیگر به خوابی عمیق فرو رفتند، در این بین تنها یک‌ نفر تا نزدیک‌های صبح بیدار ماند و یک لحظه هم چشم روی هم نگذاشت.
    ***
    نقشه
    صبح زود با صدای فریاد فرد از خواب پریده و بار دیگر به راه افتادند. همگی جوری پاهایشان را روی زمین می‌کشیدند که انگار استخوانی نداشتند که آن‌ها را سرپا نگه دارد. سیاران در تمام مدت از فرد گله می‌کرد و ظاهراً حسابی از پیشنهاد خود پشیمان شده بود. تریتر نیز غر می‌زد و می‌گفت که هنوز خوابش می‌آید. حتی خود فرد نیز تمام مدت خمیازه می‌کشید و به زمین‌‌وزمان بدوبیراه می‌گفت. وضع باگراد طبق معمول از همه‌ی آن‌ها بدتر بود؛ اما مثل همیشه تنها کسی که اعتراض نمی‌کرد خود او بود. وقتی به دهکده‌ی بعدی که سَنت بِرنو نام داشت رسیدند، هیچ‌کدام غیر از خواب به چیز دیگری فکر نمی‌کردند. نگهبان دروازه‌ی اصلی، دوستی قدیمی‌ای ‌با سیاران داشت و درنتیجه آن‌ها به‌راحتی به‌عنوان مهمان پذیرفته شده و وارد شدند. وقتی پا به دهکده گذاشتند، باگراد خاطرات شیرینش از دهکده‌ی هراکیلتون را به یاد آورد و آه کشید. درواقع او دیگر بیش از اندازه در طول روز آه می‌کشید و حسرت می‌خورد. طولی نکشید که به مسافرخانه‌ی کوچک و حقیر دهکده رسیدند. از نظر باگراد دهکده‌ی سنت برنو بسیار کوچک‌تر و عادی‌تر از هراکیلتون بود. حتی مردمانش نیز بسیار تندخوتر و شکاک‌تر از مردم مهمان‌نواز هراکیلتون بودند. این را وقتی فهمید که به‌محض واردشدن، همه نگاه چپی به او و دوستانش انداختند و نیم ساعت طول کشید تا صاحب مسافرخانه سوابق سیاران را بررسی کرده و مطمئن شود که او واقعاً با نگهبان دروازه دوست است. وقتی بالاخره هر چهار نفر با خستگی از پله‌ها بالا رفتند تا به کوچک‌ترین و کثیف‌ترین اتاق مسافرخانه بروند، سیاران گفت:
    - خوبه، حالا یه چند ساعتی رو می‌تونم راحت بخوابم.
    سپس دستش را لای موهایش کشید و جلوتر از بقیه وارد اتاق شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    فرد و تریتر نیز وارد شدند. باگراد از آن‌ها عقب‌تر بود و می‌خواست بعد از تریتر وارد اتاق شود که ناگهان چشمش به مردی افتاد که شکم بزرگش را بالا انداخته و درحالی‌که نقشه‌ای در دست داشت، همراه با زن زیبایی وارد اتاق بغلی آن‌ها شد. دیدن آن زن و مرد به‌هیچ‌وجه چیز عجیبی نبود که توجه او را به خود جلب کند؛ اما جمله‌ی آخری که آن زن گفت باعث شد گوش‌های باگراد تیز شده و ناگهان نقشه‌ی خطرناکی را در ذهنش بکشد. آن زن درحالی‌که موهای بلوندش را با ناز و اغواگری کنار می‌زد، به همسرش گفته بود:
    ‌- گفتی این تنها نقشه‌ی تموم سرزمینای اطرافه؟ عالیه! پس حالا که توی بازی بردیش می‌تونیم با قیمت خیلی بیشتری بفروشیمش.
    آن‌گاه هر دو وارد اتاق شده و در را پشت سرشان بستند. باگراد با شنیدن این حرف فوراً دستی به جیبش کشید، اما آن‌ها خالی بودند. او کیسه‌ی طلا را در قلعه جا گذاشته بود، مثل خیلی چیزهای دیگری که در اتاق جا مانده بودند و دیگر هرگز دستش به آن‌ها نمی‌رسید. نفسی از سر کلافگی کشید. چاره‌ی دیگری نداشت، برای به دست آوردن آن نقشه شاید مجبور می‌شد آن را بدزدد. تا قبل از آن اگر پولی داشت حتماً بهای آن را پرداخت می‌کرد؛ اما اکنون... . در کمال بدشانسی راه دیگری نداشت. با آن نقشه احتمال پیداکردن آرامگاه ملکه ائوروپه خیلی بیشتر از آن بود که با حدس و گمان و با تکیه به گفته‌های لیام پیش بروند. بنابراین باگراد تصمیمش را گرفت و چشم‌هایش را بست و سرش را تکان داد تا احساس عذاب‌وجدان رهایش کند. سر فرد ناگهان از داخل اتاق بیرون آمد و گفت:
    ‌- پس چرا نمیای؟
    باگراد چند لحظه جوابی نداد و به چشم‌های مشکی او که از خستگی سرخ شده بودند خیره ماند. شاید بهتر بود موضوع را با او در میان بگذارد؛ اما نه! این کار کلی وقت می‌گرفت و از طرفی فرد در آن لحظه خسته‌تر و کلافه‌تر از آن بود که او را در چنین نقشه‌ی خطرناکی که هیچ کجایش درست از آب در نمی‌آمد، همراهی کند. بهتر بود او را به حال خود بگذارد و خودش دست‌به‌کار شود. باید به بهانه‌ی خرید نوشیدنی یا هر چیز دیگری از رفتن به اتاق امتناع می‌کرد.
    ‌‌- من خسته نیستم! میرم پایین یه چیزی بخورم.
    فرد کاملاً از اتاق خارج شد و گفت:
    ‌‌- تو که تا ده دقیقه‌ی پیش ایستاده خوابت می‌برد، حالا چی شده؟
    باگراد تردیدی نداشت که بدترین راه را برای متقاعدکردن فرد انتخاب کرده است، او مشکوک شده بود. بااین‌حال لبخند زورکی زد و گفت:
    ‌- خب، گفتم شاید بد نباشه قبل از خواب یه چیزی بخورم.
    فرد گفت:
    ‌‌- ما باهم صبحونه خوردیم.
    باگراد که کم‌کم از دست او عصبانی می‌شد، لب‌هایش را جمع کرد و گفت:
    ‌- فرد؟
    ‌- بله؟
    ‌‌- من نمی‌خوام بخوابم.
    سپس او را به داخل اتاق هل داد و در را بست. به‌محض‌آنکه از بیرون نیامدن فرد مطمئن شد پله‌ها را دوتایکی پایین آمد و منتظر فرصتی ماند تا آن زن و مرد برای خوردن چیزی از اتاقشان بیرون بیایند.
    او روی یکی از صندلی‌های داخل مسافرخانه نشست و منتظر ماند. هنوز یک ربع از نشستنش نگذشته بود که متوجه شد صاحب مسافرخانه و چند تن از دوستانش به طرز بدی او را نگاه می‌کنند. انگار که موجودی عجیب‌الخلقه و یا خلاف‌کاری جانی بود. سعی کرد نگاه از آن‌ها بگیرد و خود را با نوشیدنی کف‌آلودش مشغول کند؛ اما این کار درحالی‌که چند جفت چشم خیره‌خیره نگاهش می‌کردند بسیار سخت و دشوار بود. پس از یک ساعت که زیر نگاه آن‌ها پوست لبش را می‌جوید و تلاش می‌کرد چشم‌های خسته‌اش را باز نگه دارد، بالاخره آن مرد شکم‌گنده از پله‌ها پایین آمد و پس از صحبتی کوتاه با صاحب مسافرخانه، از در اصلی بیرون رفت. باگراد از رفتن او چندان خوش‌حال نشد؛ زیرا اطمینان داشت که هنوز همسرش در اتاق است. به‌هیچ‌وجه قصد نداشت با یک زن درگیر شده و یا او را بترساند و به‌زور چیزی را تصاحب کند. بنابراین تصمیم گرفت آن‌قدر آنجا بنشیند تا او نیز از پله‌ها پایین بیاید. حتی اگر لازم می‌شد نقشه را فراموش می‌کرد؛ اما حاضر نبود حتی ناخواسته آسیبی به آن زن برساند. خوشبختانه چند دقیقه‌ی بعد جای هیچ‌نگرانی‌ای برای او نماند؛ زیرا آن زن زیبا نیز خیلی زود از پله‌ها پایین آمده و تنها برای خرید یک نوشیدنی به پیشخوان چوبی نزدیک شد. باگراد با علم بر آنکه گرفتن نوشیدنی تنها چند دقیقه وقت می‌گیرد و آن زن خیلی زود به اتاقش برمی‌گردد، سرش را با تأسف تکان داد. ناخودآگاه به او خیره مانده و در ذهنش دنبال راهی برای ورود به اتاق می‌گشت که ناگهان در کمال تعجب آن زن چشمکی به باگراد زد و با حالت خاصی به او اشاره کرد. باگراد یک آن گمان کرد که آن زن می‌خواهد درباره‌ی چیزی به او اشاره کند؛ اما مطمئناً این حدس احمقانه‌ای بود؛ زیرا آن زن به چیزی اشاره نمی‌کرد، بلکه مستقیماً می‌گفت با من بیا! برق از سر باگراد پرید و خیلی زود فهمید که آن زن نگاه خیره‌اش را چیز دیگری تعبیر کرده است. با این فکر با ناخشنودی ابروهایش را درهم کشید و می‌خواست نگاه از او بگیرد که ناگهان فکری به ذهنش رسیده و به‌جای این‌ کار، به‌آرامی ‌سرش را برای آن زن تکان داد. بعد از این حرکت، آن زن لبخند خاصی زده و درحالی‌که دو نوشیدنی را محکم در دست داشت از پله‌ها بالا رفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    باگراد به‌سرعت از جا پرید و دنبال او رفت. بااینکه این‌ کار در نظرش بسیار نفرت‌انگیز بود؛ اما چاره‌ی دیگری به فکرش نمی‌رسید. او به آن نقشه برای رسیدن به خوشبختی نیاز داشت، درحالی‌که آن زن و مرد فقط به دنبال پول بودند و به چیز دیگری اهمیت نمی‌دادند. این‌ کار برای نجات زندگی‌اش بود. وقتی به پاگرد اول رسید، لحظه‌ای مکث کرد و به در اتاقشان نگاهی انداخت. سپس پشت‌سر زن وارد اتاق شخصی او و همسرش شد و در را بست. با دیدن آن منظره چشم‌هایش گشاد شد و آب دهانش را قورت داد. هیچ‌ دلش نمی‌خواست که به همسر مردی دیگر با آن سرووضع این‌گونه نگاه کند؛ اما بی‌توجه به خواسته دلش جلوتر رفت و لبخندی زورکی زد.
    ‌- اسم من کِلیه.
    باگراد که نگاهش بین آن زن و نقشه‌ی روی میز در نوسان بود، فقط گفت:
    ‌‌- باگراد.
    سپس جلوتر رفت و درست در مقابل کِلی ایستاد. پشت‌سر کِلی پنجره قرار داشت و باگراد از آنجا می‌توانست منظره‌ی بیرون مسافرخانه و جاده را ببیند. دستی صورت او را به‌طرف خود برگرداند و گفت:
    ‌- فکر کنم به‌جای اشتباهی خیره شدی.
    سپس خنده‌ی زننده‌ای کرد. باگراد دلش می‌خواست به‌جای ایستادن و نگاه‌کردن به کِلی، سیلی محکمی‌در گوشش بزند؛ اما این کار را نکرد و بی‌مقدمه گفت:
    ‌- همسرت به این زودی برنمی‌گرده؟
    لبخند کِلی به سرعت محو شد؛ زیرا لحن باگراد سرشار از نیش و کنایه بود. کِلی دستش را روی یقه‌ی لباس او کشید و آن را مرتب کرد و به‌سردی گفت:
    ‌‌- اون مرد همسرم نیست، ما فقط باهم کار می‌کنیم.
    همین جمله کافی بود تا خیال باگراد را راحت کند و خیلی زود برای به چنگ آوردن نقشه دست‌به‌کار شود. وقتی جلو رفت و فاصله‌اش با کِلی را طی کرد، به طور نامحسوسی دستش را روی میز کشید و در یک حرکت ماهرانه نقشه را گرفت و در جیب شلوارش چپاند. البته گرفتن سریع نقشه مساوی بود با درد شدیدی که در آرنجش احساس کرد. سرانجام پس از چند دقیقه که بسیار طولانی به نظر آمد از یکدیگر جدا شدند؛ اما ظاهرا کِلی دست‌بردار نبود. چشم‌های باگراد گشاد شد و می‌خواست عقب بکشد که با دیدن آن صحنه مات و مبهوت ماند. او از پنجره‌ی باز اتاق چندین مرد درخشان را دید که وارد جاده شده و ظاهراً می‌خواستند وارد مسافرخانه شوند. قلب باگراد همچون تکه یخی که از قالبش جدا شود و بیفتد، فرو ریخت و به‌سرعت کلی را از خود دور کرد و برگشت تا از در بیرون برود.
    کِلی گیج و متعجب او را صدا زد؛ اما باگراد بی‌اهمیت به او در اتاق را باز کرد تا بیرون برود که ناگهان به شخص بلندقامتی، با شکم گرد و برآمده برخورد کرده و روی زمین افتاد. شدت برخوردش با آن مرد چنان زیاد بود که لحظه‌ای گیج و مبهوت ماند؛ اما بلافاصله فهمید که او همان مردی است که کِلی ادعا کرد فقط با او همکار است. در کمال تأسف، از چهره‌ی غضبناک و چشم‌های خون‌گرفته‌ی آن مرد مشخص بود که کِلی چندان هم صادق نبوده است. باگراد روی زمین عقب‌عقب رفت و سعی کرد توضیح بدهد؛ اما قبل از آنکه کلمه‌ای برای توجیه حضورش در اتاق به زبان بیاورد، آن مرد جلو آمد و یقه‌ی او را گرفت و چنان مشتی به صورتش زد که تا یک دقیقه چشم باگراد سیاهی می‌رفت. باوجودآنکه همسر کِلی بسیار کودن و نادان بود و حاضر نبود حرف‌های باگراد را بشنود و به همسرش نیز که دوان‌دوان از اتاق می‌گریخت توجهی نداشت؛ اما باگراد همچنان سعی داشت برای او توضیح بدهد. با این‌حال وقتی آن مرد برای دومین بار مشتش را بالا برد که آن را در شکم باگراد بکوبد، دیگر نتوانست سکوت کند و با تمام وجود فرد را صدا زد. اگر در هر موقعیت دیگری بود و این گونه در دام مردی غول‌آسا اسیر می‌شد شاید هرگز بهترین دوستش را این‌طور صدا نمی‌زد؛ اما در آن لحظه بیشتر از هر چیز نگران آن بود که قبل از آنکه فرصتی برای فرار داشته باشند برایتر‌ها آن‌ها را پیدا کنند. با صدای فریادش آن مرد چاق و هیکلی عصبی‌تر شده و می‌خواست سرش را به دیوار بکوبد که ناگهان فرد همچون قهرمانان داستان‌های تخیلی وارد اتاق شده و بی‌آنکه چیزی بپرسد جوری دستش را روی گردن مرد فرود آورد که بیهوش شد و روی زمین افتاد. به‌محض افتادن او، باگراد که هنوز گیج و سردرگم و بدتر از همه ترسیده و مضطرب بود، به‌تندی گفت:
    ‌- فرد باید بریم. برایتر‌ا اینجان!
    ‌- چی؟
    قبل از آنکه فرد بتواند چیزی بیشتر از آن بپرسد سیاران و تریتر نیز وارد اتاق شده و هر دو هم‌زمان فریاد زدند:
    ‌‌- چی شده؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    باگراد آن‌قدر نگران بود که به‌محض سرپاایستادن می‌خواست بگوید که برایتر‌ها وارد مسافرخانه شده‌اند. اکنون صدای سروصدای آن‌ها با فریاد مردم درهم‌ آمیخته و آن پایین غوغایی به پا شده بود. خوشبختانه فرد به‌موقع جلوی او را گرفت و گفت:
    ‌‌- باید بزنیم به چاک. زود باشین.
    سیاران که چشم‌هایش سرخ و پف‌آلود بود، اخمی‌ کرد و گفت:
    ‌- برای چی باید بریم؟
    فرد به او تنه‌ای زد و گفت:
    ‌- وقت نداریم که برات توضیح بدیم.
    سپس از اتاق بیرون رفت و در گوش تریتر چیزی گفت. تریتر با وحشت ناله‌ی خفیفی کرد و سیاران با عصبانیت به او گفت:
    ‌- چیه؟ شماها چه مرگتون شده؟
    باگراد می‌خواست بهانه‌ای برای او بیاورد؛ اما فرد سر او فریاد زد و گفت:
    ‌- بهت گفتم که وقت نداریم توضیح بدیم، فهمیدی؟ یا همین الان با ما میای یا برمی‌گردی و...
    ‌‌- اون پایین آشوب شده... مثل اینکه... مثل اینکه چند نفر ریختن تو مسافرخونه و دارن از مردم باج می‌گیرن!
    طبیعتاً این بهترین داستانی بود که تریتر در آن زمان کم می‌توانست سرهم کند و باگراد از او بسیار متشکر بود؛ زیرا در آن لحظات زبان خودش بند آمده و ذهنش کاملاً قفل شده بود. از قرار معلوم سیاران قانع شده بود؛ زیرا اخمی‌ کرد و به‌تندی به فرد گفت:
    ‌‌- خب این رو نمی‌تونستی زودتر بگی؟
    صدای شکستن شیشه و نعره‌های وحشتناکی به گوش رسید و تریتر از ترس دست باگراد را فشرد و داد او را درآورد. سیاران که انگار به اندازه‌ی خود آن‌ها نگران شده بود، با دست به پله‌های سمت چپ که ظاهراً به پشت‌بام مسافرخانه می‌رسید، اشاره کرد و گفت:
    ‌- اینجا یه راه خروجه، با من بیاین.
    ظاهراً او تمام سوراخ‌وسنبه‌های مسافرخانه را می‌شناخت؛ زیرا با اطمینان حرکت می‌کرد و از آن.ها نیز می‌خواست که بی‌حرف به دنبالش راه بیفتند. آن‌ها از پله‌ها بالا رفتند و از راهروی کوچکی که بوی رطوبت می‌داد گذشتند. سپس به دری رسیدند که روشنایی روز از درون آن به راهرو می‌تابید و قسمتی از آن را روشن می‌کرد. سیاران با یک تکان محکم در را باز کرد و قفل زواردررفته‌ی آن روی زمین افتاد و صدای مهیبی داد. به‌محض بازشدن در هر چهار نفر دوان‌دوان از راهرو خارج شده و پا به سقف شیب‌دار مسافرخانه گذاشتند. باگراد می‌خواست همان راه شیب‌دار را ادامه بدهد؛ اما سیاران به موقع یقه‌ی او را گرفت و گفت:
    ‌‌- از این طرف!
    او به‌سمت چپشان اشاره می‌کرد. باگراد و فرد نگاهی به یکدیگر انداختند و با تردید جلو رفتند. بلافاصله چشمشان به نردبان چوبی افتاد که به دیوار پشتی مسافرخانه تکیه داده بود.
    سیاران گفت:
    ‌‌- این برای مواقع اضطراریه.
    سپس نیشخندی زد و شروع به پایین‌رفتن از نردبان کرد. پشت‌سر او تریتر که برای دورشدن از برایتر‌ها خیلی عجله داشت، حرکت کرد. باگراد فرد را هل داد و گفت:
    ‌- برو دیگه.
    اما فرد از جایش تکان نخورد و با اخم وحشتناکی به او اشاره کرد. باگراد با گیجی دستش را روی صورتش کشید و متوجه شد که بینی‌اش خون‌ریزی شدیدی دارد. فرد سرش را با حالت تهدیدآمیزی برای او تکان داد و گفت:
    ‌- حساب این رو بعداً ازت می‌پرسم.
    سپس پایش را روی پله‌ی اول نردبان گذاشت و از آن پایین رفت. باگراد با درماندگی او را نگاه کرد که پایین و پایین‌تر رفت و سرانجام از نظر ناپدید شد. سپس دستش را به جیب شلوارش کشید و با لمس نقشه، آهسته گفت:
    ‌‌- امیدوارم به این‌همه استرس بیارزه.
    ‌- متأسفم که باید بگم هیچ‌کدوم از کارات به ازدست‌دادن جونت نمی‌ارزه!
    باگراد با شنیدن آن صدای سرد و بی‌احساس، وحشت‌زده برگشت و صورت خشمگین برایتری را دید که آهسته به او نزدیک می‌شد و لبخند زشتی بر لب داشت. خنده‌اش چنان زشت و کریه بود که باگراد در عجب ماند که چرا در اولین دیدار، آن زشتی را در چهره‌ی او ندیده است. آن برایتر نگهبان دروازه‌ی فیوانا بود. او آهسته و آرام به باگراد نزدیک شد و گفت:
    ‌- بهت گفته بودم دنبال خوشبختی برو باگراد؛ اما تو بدبختی رو انتخاب کردی.
    باگراد که از دیدن او جا خورده و از طرفی، دیگر طاقت روبه‌روشدن با هیچ برایتری را نداشت؛ زیرا با دیدن آن‌ها به یاد شکنجه‌های بی‌رحمانه و حمله‌ی ناگهانی و بی‌دلیلشان به دهکده‌ای که لیام در آن زندگی می‌کرد، می‌افتاد و پشت‌سرش تمام لحظاتی که مجبور به فرار بودند را به خاطر می‌آورد. با چنان انزجاری او را نگاه کرد که انگار به یک تکه آشغال به‌دردنخور نگاه می‌کند، سپس نجواکنان گفت:
    ‌- خوشبختی‌ای رو که شماها بخواین بهم بدین، نمی‌خوام.
    برایتر لبخند چندش‌آوری زد و نزدیک‌تر شد و گفت:
    ‌- خواستن و نخواستنت دیگه فرقی نمی‌کنه. تو حالا تو چنگ منی و مطمئن باش که وقتی تیکه‌تیکه‌ت می‌کنم حسرت می‌خوری که چرا به هم‌نوع من دست‌درازی کردی.
    باگراد فریاد زد:
    ‌‌- من لیندی رو نکشتم.
    برایتر به او توجهی نکرد. همچنان که می‌خندید و دندان‌های سفیدش را نشان می‌داد، نزدیک شد.
    باگراد عقب رفت و از آن فاصله نگاهی به پایین انداخت. چشم‌هایش را برهم فشرد و تصمیمش را گرفت‌. بار دیگر رویش را برگرداند و قاطعانه گفت:
    ‌- اگه قرار به انتخاب باشه؛ پس ترجیح میدم خودم طرز مردنم رو انتخاب کنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    سپس بی‌درنگ یک پایش را روی پله اول نردبان گذاشته و سعی کرد تا نیمی ‌از راه را به‌سرعت برود؛ اما همان‌گونه که انتظار داشت برایتر نیز پشت سرش به راه افتاد و باگراد مجبور شد برای توقف او، نردبان را جوری تکان بدهد که سرنگون شده و از پایین آمدن او جلوگیری کند. نقشه‌اش عملی شد، چرا که برایتر از ترس جانش با وحشت و نگرانی خود را عقب کشید. باگراد با سرعتی سرسام‌آور به زمین سقوط کرد و برخلاف تصور، روی جسم نرمی ‌فرود آمد و به این ترتیب از مرگ هولناکی نجات پیدا کرد. با اینکه پشتش به زمین سفت و محکم برخورد نکرده بود؛ اما درد دستانش تا مغز استخوانش نفوذ کرد.
    ‌- هیچ معلومه چه غلطی می‌کنی؟
    صدای فریاد فرد در گوشش پیچید و تازه متوجه شد که او درست زیر نردبان منتظر او بوده است.
    نگاهی به اطراف انداخت و وقتی متوجه شد که در آغـ*ـوش فرد افتاده است خنده‌اش گرفت.
    ‌- آخ!
    فرد به او مشت محکمی ‌زد و تکرار کرد:
    ‌- پرسیدم داری چه غلطی می‌کنی؟ برای چی خودت رو انداختی؟
    باگراد که تازه به یاد برایتر افتاده بود، خنده‌اش را جمع کرد، از جا پرید و گفت:
    ‌‌- یه برایتر اون بالا بود، مجبور شدم.
    فرد با نگرانی بالای سرشان را نگاه کرد و گفت:
    ‌- چی؟
    باگراد گفت:
    ‌- نگران نباش. فعلاً نمی‌تونه بیاد پایین؛ ولی فعلاً! چون هرلحظه ممکنه دوستاش سر برسن؛ پس بیا زودتر بریم.
    هر دو شروع به دویدن کردند و با نفس‌های بریده، خود را به جاده‌ی خاکی دهکده‌ی سنت برنو رساندند. در آنجا سیاران و تریتر در انتظار آن‌ها نشسته بودند و نگران به نظر می‌رسیدند. تریتر با دیدن آن‌ها نفس راحتی کشید و سیاران گفت:
    ‌- خدا رو شکر! فکر کردم اون قلدر‌ا گیرتون انداختن.
    باگراد خود را روی زمین نزدیک آن‌ها رها کرد و نفس‌نفس‌زنان گفت:
    ‌- عمراً!
    فرد نیز کنار او نشست و گفت:
    ‌- حتی فکرش رو هم نکن.
    تا چند دقیقه هیچ‌کدام حرفی نزدند، سرانجام سیاران سکوت را شکست و گفت:
    ‌- خب، حالا باید کجا بریم؟
    فرد به‌سردی گفت:
    ‌- بریم؟ مگه قراره تو هم باهامون بیای؟
    سیاران شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
    ‌- معلومه که میام، من عاشق هیجانم.
    فرد همچون شیر غرشی کرد و گفت:
    ‌‌- پس به‌نظرت فرار از دست چندتا قلدر هیجان‌انگیزه، آره؟
    سیاران با خونسردی گفت:
    ‌- آره.
    فرد با عصبانیت دهانش را باز کرد تا آن پسر بی‌خیال و بی‌عار را سر جایش بنشاند که این بار خود باگراد شروع به صحبت کرد و گفت:
    ‌‌- به‌نظر من فرد درست میگه، تا همین‌جا هم به‌خاطر ما کلی دردسر کشیدی. راستش ما به این‌جور چیزا عادت داریم؛ چون... چون دائم در سفریم؛ ولی نباید تو رو هم قاتی مشکلات خودمون کنیم.
    حرف‌های باگراد چندان هم دور از واقعیت نبود، گرچه کمی ‌از آن‌ها ساخته و پرداخته‌ی ذهن خودش بود؛ زیرا آن‌ها به‌هیچ‌وجه به دردسر عادت نکرده بودند. حقیقتاً احساس می‌کرد که مسیر سفری که در پیش داشتند به‌هیچ‌وجه صاف و هموار نیست و او هرگز نمی‌خواست که سیاران را نیز به دردسر بیندازد. سیاران نگاهی به باگراد انداخت و به‌سردی گفت:
    ‌- ازم می‌خوای که برگردم؟
    باگراد با شرمندگی نگاه از او گرفت و برخلاف میلش سرش را تکان داد. لحظه‌ای سکوت برقرار شد، آنگاه سیاران بشکنی جلوی چشم‌های او زد و گفت:
    ‌‌- خب باشه! پس من به‌عنوان کسی که با میل خودش همراهیتون کرده ترکتون می‌کنم.
    سپس در برابر چشم‌های حیرت‌زده‌ی آن‌ها چند قدم دور شد. سپس راه رفته را برگشت، مقابل باگراد ایستاد و گفت:
    ‌- نظرت چیه که به‌عنوان یه مسافر کنارتون بمونم؟
    سپس خندید و چشمکی زد. باگراد نمی‌توانست جلوی خود را بگیرد و دندان‌هایش را نشان ندهد. او از ماندن سیاران بی‌نهایت خوش‌حال شده بود؛ اما بهتر از همه آن بود که ماندن او باعث شد فرد به‌کلی ماجرایی را که در آن اتاق در مسافرخانه رخ داده بود، از یاد ببرد.
    ***
    غار
    در میان آن چهار نفر، تنها کسی که از وضعیت فعلی ناراضی به نظر می‌رسید فرد بود که به‌هیچ‌وجه جلوی بی‌علاقگی‌اش نسبت به همراهی سیاران را نمی‌گرفت. یک هفته از فرارشان از مسافرخانه می‌گذشت و در این مدت آن‌ها به‌راحتی رد خود را پوشانده بودند. با گذشت هفت روز باگراد گمان می‌کرد که برایتر‌ها جست‌وجو را رها کرده باشند؛ زیرا دیگر سروکله‌شان پیدا نشده بود و آن‌ها راه طولانی خود را آزادانه و راحت پیموده بودند. در تمام این مدت هر چهار نفر دوشادوش یکدیگر حرکت کرده و لحظه‌ای از هم جدا نمی‌شدند. حتی فرد که همیشه از همه دوری می‌کرد، اکنون مانند کنه‌ای به باگراد چسبیده بود؛ هرچند که دلیل این کارش فقط به این خاطر بود که مدام در گوش او از این قبیل جملات را تکرار کند:
    ‌- فکر نمی‌کنی وقتش باشه که بفرستیمش بره؟
    ‌- نظرت چیه که یه شب ولش کنیم و خودمون بریم سراغ الماس؟
    ‌- به‌نظرت یه‌کم نچسب و خشک نیست؟
    ‌- فکر نمی‌کنی اگه قضیه‌ی الماس رو بفهمه، وسوسه بشه و سعی کنه اون رو از چنگ ما دربیاره؟!
    و در تمام این مواقع جواب باگراد یک کلمه بود:
    ‌- نه!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    اما گویی مخالفت‌هایش فایده‌ای نداشت. با وجود تلاش‌های مکرر فرد برای خراب‌کردن وجهه‌ی سیاران، دیگر هروقت که او به باگراد نزدیک می‌شد، باگراد به طور خودجوش تکرار می‌کرد:
    ‌- نه. به‌هیچ‌وجه. امکان نداره.
    و فرد هم با عصبانیت بر سرش فریاد می‌زد و او را خنگ و دیوانه می‌خواند. در چنین مواقعی معمولاً او و فرد چند ساعتی با یکدیگر صحبت نمی‌کردند تا عصبانیتشان از هم فروکش کند. باگراد به‌هیچ‌وجه دلیل رفتارهای فرد را نمی‌فهمید. او دیگر کاملاً از کنترل خارج شده بود و در مقابل کوچک‌ترین حرفی از سوی سیاران از کوره در می‌رفت؛ اما باگراد برعکس او نظر بسیار مثبتی نسبت به آن پسر جذاب و بانشاط داشت و وقتی دو هفته از بودنشان در کنار هم گذشت اعتراف می‌کرد که او را همچون برادر نداشته‌ی خود می‌بیند. آن دو معمولاً تمام طول روز را با یکدیگر صحبت می‌کردند و یا از خاطراتشان می‌گفتند. البته سیاران بسیار بیشتر از باگراد حرف برای گفتن داشت و وقتی شروع به صحبت می‌کرد دیگر هیچ‌چیز جلودارش نبود. تقریباً پانزده روز از شروع سفرشان می‌گذشت و در آن مدت نقشه‌ای که آن مرد چاق و عصبانی در یک بازی بـرده بود، لحظه‌ای از دست‌های باگراد پایین نمی‌آمد. او مدام مسیرشان را با خطوط روی نقشه تطبیق می‌داد و سعی می‌کرد خودش و دوستانش را از بی‌خطرترین و کوتاه‌ترین راه به مقصد برساند. آن روز بعدازظهر آفتاب دل‌نشینی به زمین چمن‌پوش‌شده‌ی اطراف می‌تابید و نزدیکی فصل بهار را اعلام می‌کرد. باگراد مثل همیشه نقشه به دست در کنار سیاران حرکت می‌کرد و اخم‌هایش را در هم کشیده بود.
    ‌- چقدر مونده تا برسیم؟
    با شنیدن صدای فرد زیر گوشش از جا پرید و با دیدن صورتش، ناخودآگاه به یاد روزی افتاد که فکرش برای دزدیدن آن نقشه را برای او تعریف کرده و با خشم بی‌نهایت او مواجه شده بود. در آن لحظه هم مثل آن روز عصبانی و ترسناک به نظر می‌رسید. باگراد با احتیاط پرسید:
    ‌- چطور مگه؟
    اما با دیدن حالت تهاجمی ‌فرد فوراً گفت:
    ‌- احتمالاً سه روز.
    فرد چشم‌غره‌ای به او رفت و گفت:
    ‌‌- خوبه. راستی، تو‌ که راجع به الماس چیزی به اون نگفتی؟
    باگراد به‌آرامی‌ گفت:
    ‌‌- اون یعنی سیاران؟
    فرد قولنج گردنش را شکست و باگراد به‌تندی در جواب سؤال او گفت:
    ‌- هنوز نه.
    ‌- منظورت از «هنوز نه» چیه؟
    لحن فرد تهدید‌آمیز بود؛ اما باگراد با جسارت خاصی گفت:
    ‌- منظورم اینه که تا قبل از رسیدن به غار همه‌چیز رو براش میگم.
    ‌‌- تو این کار رو نمی‌کنی.
    باگراد قاطعانه گفت:
    ‌- چرا، می‌کنم.
    سپس داد زد و گفت:
    ‌- هی سیاران بیا اینجا، من باید یه چیزی...
    فرد ناگهان گردن او را گرفت و گفت:
    ‌- داری برای خودت دردسر درست می‌کنی.
    باگراد که کم‌کم کبود می‌شد، به‌زوروزحمت گفت:
    ‌- چ... چطوره... بعداً... راجع بهش... صحبت کنیم؟
    فرد نگاه سردی به او انداخت، گردنش را رها کرد و گفت:
    ‌- این فکر بهتریه.
    باگراد که به نفس‌نفس افتاده بود، چند بار سرفه کرد. سپس سرش را تکان داد و گفت:
    ‌- عالیه.
    تمام بعدازظهر آن روز به پیداکردن راه درست گذشت. در تمام ساعاتی که باگراد با نقشه‌ی پردردسرش کلنجار می‌رفت، سیاران با گفتن جوک و لطیفه او را سرگرم می‌کرد و حتی گاهی‌اوقات ناگهان تصمیم می‌گرفت با او کشتی بگیرد تا کمتر حوصله‌اش سر برود. با فرا رسیدن شب، همگی با خستگی روی زمین یکی از جنگل‌های نزدیک به مقصدشان نشسته و تنها ذخیره‌ی غذایی را که برایشان مانده بود خوردند. بعد از شام سیاران با کمک تریتر آتش کوچکی درست کرد و دور آن نشستند. سیاران بعد از سکوتی طولانی سرش را بلند کرد و گفت:
    ‌‌- به‌نظرم نباید نگران غذا باشیم. من شکارکردن بلدم.
    باگراد که از خستگی رنگ پریده و طی آن دوهفته کمی ‌لاغر شده بود، لبخند کم‌رنگی زد. درواقع غذا کوچک‌ترین مشکل او بود.
    فرد گفت:
    ‌- مثلاً چی شکار می‌کنی؟
    سیاران با غرور گفت:
    ‌- هرچی که فکرش رو بکنی.
    ‌‌- با دست خالی؟
    سیاران لبخندش را جمع کرد و فرد گفت:
    ‌‌- تو یه خون‌آشام نیستی. بنابراین نه سرعت اونا رو داری، نه قدرتشون رو! پس چطوری می‌خوای با دست خالی شکار کنی؟
    باگراد و تریتر به سیاران خیره شدند. برای چند لحظه به نظر رسید که او در مقابل فرد کم آورده و حرفی برای گفتن ندارد؛ اما لحظه‌ای بعد دستش را در جیب شلوارش کرده و چاقوی کوچکی را در آورد و آن را بالا گرفت تا همگی ببینند. او چاقویش را تکان داد و گفت:
    ‌- دست خالی نیستم.
    فرد در برابر این حرف فقط پوزخند زد؛ اما وقتی سیاران چاقو را با مهارتی فوق‌العاده به درخت پشت‌سرش زد، دهانش کمی‌ باز ماند و سپس فریاد زد:
    ‌- ممکن بود بخوره توی صورتم.
    سیاران لبخندی زد و گفت:
    ‌‌- همین که تو رو نگران کرد کافیه. من نمی‌خواستم اون رو بزنم توی صورتت.
    سپس از جا برخاست تا چاقویش را از تنه‌ی درخت بیرون بکشد. باگراد رویش را برگرداند و خندید. سیاران همیشه خوب می‌دانست چطور فرد را سر جایش بنشاند؛ درحالی‌که این دیگر شغل اصلی فرد شده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا