پارت 29
راه زیادی رفته بودیم و بازگشت به معبدِ پنهان، زمان بسیاری را دربرگرفت. وارد معبد شدیم که دیدم آن موجود عجیب، در حال مطالعهی کتابی قطور و کهن است.
- به راهنمایی احتیاج داریم!
با صدای ذحنا، متوجه ما شد و سرش را بالا آورد.
- اوه... معما رو شنیدی؟
گفتم:
- شنیدیم ولی نفهمیدیم.
- این که مشکلی نداره شما یک روز فرصت دارین، حالا معما را بگید تا بهتون بگم چطور حلش کنید.
معما را تکرار کردم، کمی فکر کرد و سپس گفت:
- من یکی رو میشناسم که بهتون کمک میکنه، اگه محاسباتم درست باشه اون الان باید توی شهر «قنا» زندگی کنه.
- اگه محساباتت درست باشه؟ شوخی میکنی؟!
منتظر به من چشم دوخت که عصبی گفتم:
- لابد چند هزارسال پیش میشناختیش، درسته؟ آخه مگه یه آدم چقد میتونه عمر کنه؟!
- درسته چندهزار سال پیش میشناختمش؛ ولی اون یه انسان با عمر محدود نیست!عصبانیت و استرس ناشی از ابهامات، همه و همه فروکش کرد. پرسیدم:
- منظورت چیه؟
ذحنا گفت:
- اون هم مثل تو یه موجود عجیبه؟
شانه بالا انداخت و جواب داد:
- میشه اینطور صداش زد، جواب معمای شما پیش اونه... ولی شما که یه انسانید!
باز هم به فکر فرو رفت، نمیدانستم به چه چیزی فکر میکرد؛ اما من به این فکر میکردم که چگونه با این ارابه و شتر خسته، تا شهر قنا میتوانیم برویم.
- شما نمیتونید قبل از سپیده دم به اونجا برسید چه برسه که جواب رو بیارین.
گویا هم فکر بودیم، گفتم:
- منم داشتم به همین فکر میکردم!
ذحنا هنوز متفکر بود. به نظر میرسید برای گفتن سخنی، تردید داشت.
-من یه راهی بلدم، نمیدونم چجوری بگم یا اصلا میشه انجامش داد یا نه.
نمیدانستم چه راه حلی دارد که هم گفتنش سخت است و هم انجامش، موجود عجیب گفت:
- راه حل خوبیه ولی...
نگاه متعجبم را بین آن دو در گردش بود، این موجود تمام نگفته ها را میدانست یا فقط حرف های ذحنا را درک میکرد؟
موجود عجیب دست از نگاه خیرهاش برداشت و سر به زیر انداخت، با خود زمزمه کرد:
- پرواز ...
دیگر سخنانش را نشنیدم؛ اما با همان کلمه جرقهای در ذهنم زده شد، پرواز.
خوشحال و خندان به ذحنا گفتم:
- میتونیم خیلی سریع بریم!
ذحنا کنجکاو پرسید:
- چطوری؟
آستین لباسم را بالا زدم و بازوبندم را نشان دادم.
- با اینا!
چشمانش برقی زد؛ اما بلافاصه خود را خونسرد نشان داد.
- یه بازوبند طلایی چی کار میتونه بکنه؟میخوای بفروشیش و اسبهای جوان بگیری؟
لبخند زدم.
- نه اینا فروشی نیستند.
به سمت خروجی رفتم که بیمیل به دنبال من راه افتاد. قبل از رفتن، سرم را از دریچهی مخفی به داخل معبد بردم. رو به موجود عجیب که با آن لباسهای مرموز و ساده، باز هم مشغول مطالعه بود، گفتم:
- میگم بهتره یه اسمی برات انتخاب کنیم، نمیشه که هی بهت بگم موجود عجیب. تو اسم نداری؟
ذحنا هم ایستاد و به او چشم دوخت. او گفت:
- من اسم دارم...
ناگهان سکوت کرد و به فکر فرو رفت، زیر لب زمزمه میکرد:
- اسم من... اسم من... اسم...
موشکوفانه به دهانش خیره بودیم. اینطور که پیدا بود او نام خود را از یاد بـرده؛ بنابراین تصمیم گرفتم آن را از سردرگمی نجات دهم.
- خب چطوره ابوالهول کوچک صدات بزنیم؟
چهرهی متفکرش هنوز هم در همان حالت بود. بیحواس پرسید:
- چی؟
ذحنا لبخندی زد، گفت:
- حق با کایه!
دستش را روی شانهی او قرار داد و گفت:
- از این به بعد تو ابوالهول کوچکی.
لبخند زد؛ اما هنوز سردرگمی بود، با تکان دادن سر نامی که برگزیده بودیم را تائید کرد.
باز هم راه خروج را از پیش گرفتیم، متفکر گفتم:
- میتونیم ابولی هم صدات کنیم!
ابوالهولِ کوچک غرشی کرد که خاکهای سقف معبد روی موهای قهوهایم ریخت، پوفی کردم که ذحنا گفت:
- این یعنی نه.
*
راه زیادی رفته بودیم و بازگشت به معبدِ پنهان، زمان بسیاری را دربرگرفت. وارد معبد شدیم که دیدم آن موجود عجیب، در حال مطالعهی کتابی قطور و کهن است.
- به راهنمایی احتیاج داریم!
با صدای ذحنا، متوجه ما شد و سرش را بالا آورد.
- اوه... معما رو شنیدی؟
گفتم:
- شنیدیم ولی نفهمیدیم.
- این که مشکلی نداره شما یک روز فرصت دارین، حالا معما را بگید تا بهتون بگم چطور حلش کنید.
معما را تکرار کردم، کمی فکر کرد و سپس گفت:
- من یکی رو میشناسم که بهتون کمک میکنه، اگه محاسباتم درست باشه اون الان باید توی شهر «قنا» زندگی کنه.
- اگه محساباتت درست باشه؟ شوخی میکنی؟!
منتظر به من چشم دوخت که عصبی گفتم:
- لابد چند هزارسال پیش میشناختیش، درسته؟ آخه مگه یه آدم چقد میتونه عمر کنه؟!
- درسته چندهزار سال پیش میشناختمش؛ ولی اون یه انسان با عمر محدود نیست!عصبانیت و استرس ناشی از ابهامات، همه و همه فروکش کرد. پرسیدم:
- منظورت چیه؟
ذحنا گفت:
- اون هم مثل تو یه موجود عجیبه؟
شانه بالا انداخت و جواب داد:
- میشه اینطور صداش زد، جواب معمای شما پیش اونه... ولی شما که یه انسانید!
باز هم به فکر فرو رفت، نمیدانستم به چه چیزی فکر میکرد؛ اما من به این فکر میکردم که چگونه با این ارابه و شتر خسته، تا شهر قنا میتوانیم برویم.
- شما نمیتونید قبل از سپیده دم به اونجا برسید چه برسه که جواب رو بیارین.
گویا هم فکر بودیم، گفتم:
- منم داشتم به همین فکر میکردم!
ذحنا هنوز متفکر بود. به نظر میرسید برای گفتن سخنی، تردید داشت.
-من یه راهی بلدم، نمیدونم چجوری بگم یا اصلا میشه انجامش داد یا نه.
نمیدانستم چه راه حلی دارد که هم گفتنش سخت است و هم انجامش، موجود عجیب گفت:
- راه حل خوبیه ولی...
نگاه متعجبم را بین آن دو در گردش بود، این موجود تمام نگفته ها را میدانست یا فقط حرف های ذحنا را درک میکرد؟
موجود عجیب دست از نگاه خیرهاش برداشت و سر به زیر انداخت، با خود زمزمه کرد:
- پرواز ...
دیگر سخنانش را نشنیدم؛ اما با همان کلمه جرقهای در ذهنم زده شد، پرواز.
خوشحال و خندان به ذحنا گفتم:
- میتونیم خیلی سریع بریم!
ذحنا کنجکاو پرسید:
- چطوری؟
آستین لباسم را بالا زدم و بازوبندم را نشان دادم.
- با اینا!
چشمانش برقی زد؛ اما بلافاصه خود را خونسرد نشان داد.
- یه بازوبند طلایی چی کار میتونه بکنه؟میخوای بفروشیش و اسبهای جوان بگیری؟
لبخند زدم.
- نه اینا فروشی نیستند.
به سمت خروجی رفتم که بیمیل به دنبال من راه افتاد. قبل از رفتن، سرم را از دریچهی مخفی به داخل معبد بردم. رو به موجود عجیب که با آن لباسهای مرموز و ساده، باز هم مشغول مطالعه بود، گفتم:
- میگم بهتره یه اسمی برات انتخاب کنیم، نمیشه که هی بهت بگم موجود عجیب. تو اسم نداری؟
ذحنا هم ایستاد و به او چشم دوخت. او گفت:
- من اسم دارم...
ناگهان سکوت کرد و به فکر فرو رفت، زیر لب زمزمه میکرد:
- اسم من... اسم من... اسم...
موشکوفانه به دهانش خیره بودیم. اینطور که پیدا بود او نام خود را از یاد بـرده؛ بنابراین تصمیم گرفتم آن را از سردرگمی نجات دهم.
- خب چطوره ابوالهول کوچک صدات بزنیم؟
چهرهی متفکرش هنوز هم در همان حالت بود. بیحواس پرسید:
- چی؟
ذحنا لبخندی زد، گفت:
- حق با کایه!
دستش را روی شانهی او قرار داد و گفت:
- از این به بعد تو ابوالهول کوچکی.
لبخند زد؛ اما هنوز سردرگمی بود، با تکان دادن سر نامی که برگزیده بودیم را تائید کرد.
باز هم راه خروج را از پیش گرفتیم، متفکر گفتم:
- میتونیم ابولی هم صدات کنیم!
ابوالهولِ کوچک غرشی کرد که خاکهای سقف معبد روی موهای قهوهایم ریخت، پوفی کردم که ذحنا گفت:
- این یعنی نه.
*
آخرین ویرایش: