کامل شده رمان بازوبندهای طلا | _Aramis.H کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Aramis. H

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/03/07
ارسالی ها
381
امتیاز واکنش
2,691
امتیاز
471
سن
24
محل سکونت
جنوب فارس
پارت 29
راه زیادی رفته بودیم و بازگشت به معبدِ پنهان، زمان بسیاری را دربرگرفت. وارد معبد شدیم که دیدم آن موجود عجیب، در حال مطالعه‌ی کتابی قطور و کهن است.
- به راهنمایی احتیاج داریم!
با صدای ذحنا، متوجه ما شد و سرش را بالا آورد.
- اوه... معما رو شنیدی؟
گفتم:
- شنیدیم ولی نفهمیدیم.
- این که مشکلی نداره شما یک ‌روز فرصت دارین، حالا معما را بگید تا بهتون ‌بگم‌ چطور حلش کنید.
معما را تکرار کردم، کمی فکر کرد و سپس گفت:
- من یکی رو میشناسم که بهتون کمک می‌کنه، اگه محاسباتم درست باشه اون الان باید ‌توی شهر «قنا» زندگی کنه.
- اگه محساباتت درست باشه؟ شوخی می‌کنی؟!
منتظر به من چشم دوخت که عصبی گفتم:
- لابد چند هزارسال پیش میشناختیش، درسته؟ آخه مگه یه آدم چقد میتونه عمر کنه؟!
- درسته چندهزار سال پیش میشناختمش؛ ولی اون یه انسان با عمر محدود نیست!عصبانیت و استرس ناشی از ابهامات، همه و همه فروکش کرد. پرسیدم:
- منظورت چیه؟
ذحنا گفت:
- اون هم مثل تو یه موجود عجیبه؟
شانه بالا انداخت و جواب داد:
- میشه اینطور صداش زد، جواب معمای شما پیش اونه... ولی شما که یه انسانید!
باز هم به فکر فرو رفت، نمیدانستم به چه چیزی فکر می‌کرد؛ اما من به این فکر می‌کردم که چگونه با این ارابه و شتر خسته، تا شهر قنا میتوانیم برویم.
- شما نمیتونید قبل از سپیده دم به اونجا برسید چه برسه که جواب رو بیارین.
گویا هم‌ فکر بودیم، گفتم:
- منم داشتم به همین فکر می‌کردم!
ذحنا هنوز متفکر بود. به نظر می‌رسید برای گفتن سخنی، تردید داشت.
-من یه راهی بلدم، نمیدونم چجوری بگم یا اصلا میشه انجامش داد یا نه.
نمیدانستم چه راه حلی دارد که هم گفتنش سخت است و هم انجامش، موجود عجیب گفت:
- راه حل خوبیه ولی...
نگاه متعجبم را بین آن دو در گردش بود، این موجود تمام نگفته ها را میدانست یا فقط حرف های ذحنا را درک می‌کرد؟
موجود عجیب دست از نگاه خیره‌اش برداشت و سر به زیر انداخت، با خود زمزمه کرد:
- پرواز ...
دیگر سخنانش را نشنیدم؛ اما با همان کلمه جرقه‌ای در ذهنم زده شد، پرواز.
خوشحال و خندان به ذحنا گفتم:
- میتونیم خیلی سریع بریم!
ذحنا کنجکاو پرسید:
- چطوری؟
آستین لباسم را بالا زدم و بازوبندم را نشان دادم.
- با اینا!
چشمانش برقی زد؛ اما بلافاصه خود را خونسرد نشان داد.
- یه بازوبند طلایی چی کار میتونه بکنه؟میخوای بفروشیش و اسب‌های جوان بگیری؟
لبخند زدم.
- نه اینا فروشی نیستند.
به سمت خروجی رفتم که بی‌میل به دنبال من راه افتاد. قبل از رفتن، سرم را از دریچه‌ی مخفی به داخل معبد بردم. رو به موجود عجیب که با آن لباس‌های مرموز و ساده، باز هم مشغول مطالعه بود، گفتم:
- میگم ‌بهتره یه اسمی برات انتخاب کنیم، نمیشه که هی بهت بگم موجود عجیب. تو اسم نداری؟
ذحنا هم ایستاد و به او چشم دوخت. او گفت:
- من اسم دارم...
ناگهان سکوت کرد و به فکر فرو رفت، زیر لب زمزمه می‌کرد:
- اسم من... اسم من... اسم...
موشکوفانه به دهانش خیره بودیم. اینطور که پیدا بود او نام خود را از یاد بـرده؛ بنابراین تصمیم گرفتم آن را از سردرگمی نجات دهم.
- خب چطوره ابوالهول کوچک صدات بزنیم؟
چهره‌ی متفکرش هنوز هم در همان حالت بود. بی‌حواس پرسید:
- چی؟
ذحنا لبخندی زد، گفت:
- حق با کایه!
دستش را روی شانه‌ی او قرار داد و گفت:
- از این به بعد تو ابوالهول کوچکی.
لبخند زد؛ اما هنوز سردرگمی بود، با تکان دادن سر نامی که برگزیده بودیم را تائید کرد.
باز هم راه خروج را از پیش گرفتیم، متفکر گفتم:
- میتونیم ابولی هم صدات کنیم!
ابوالهولِ کوچک ‌غرشی کرد که خاک‌های سقف معبد روی موهای قهوه‌ایم ریخت، پوفی کردم که ذحنا گفت:
- این یعنی نه.
*
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت30
    به محض خروج از معبد، گفتم:
    - دستمو بگیر.
    ذحنا یکی از ابروهایش را بالا انداخت.
    - چی؟
    تکرار کردم:
    - گفتم دستم رو بگیر.
    متعجب نزدیک شد و دستش را روی دست دراز شده‌ام گذاشت.
    - بیا نزدیکتر.
    نزدیکتر آمد که او را محکم گرفته و با گفتن «کاش بال داشتم» به پرواز درآمدم.
    جیغ هیجان زده‌ای زد و گفت:
    - داری چی‌کار می‌کنی؟
    شوک زده و ترسیده بود. لبخند زدم و پاسخ دادم:
    - باید خودمون رو به قنا برسونیم.
    سکوت کرد. نگاهم به مسیر بود که ناگهان ذحنا خود را عقب کشید، با این حرکت ممکن بود از آن ارتفاع به زمین پرت شود. ترسیده دستانم را دور کمرش حلقه کردم، او هم با جیغ کوتاهی خودش را محکم به بازو هایم بند کرد.
    - تکون نخور!
    - تو باید من رو محکم‌تر بگیری!
    لبخندی به ترسش زدم و در مقابل چشمان حیرت زده‌ی لیبور، دور شدیم.
    ***
    از شهرها و روستاهای کوچک و بزرگ گذشتیم. صحرای وسیع، بیابان بی آب و علف و درختان خشک؛ تمام این‌ها نشان از خشکسالی می‌داد.
    بالاخره طی گذشت زمان نسبتا طولانیی به مقصد رسیدیم، شهر قنا.
    با برخورد سر انگشتان پاهایم به زمین، بال‌ها جمع شدند و ذحنا از من فاصله گرفت. هردو به منظره‌ی شهر متمدنی که در مقابلمان قرار داشت، خیره شدیم.
    هیچ‌ اطلاعاتی درباره آن فراانسان نداشتیم، در این شهر یافتن چنین موجودی بدون شک دشوار خواهد بود.
    - می خوای همینجوری ذول بزنی به نمای شهر یا راه بیافتی؟
    نگاهی به او انداختم و به‌ سمت هیاهوی شهر رفتیم. به یکی از اهالی شهر که مشغول فروش زنبیل‌های حصیری بود و با صدای بلند فریاد می‌زد:
    - زنبیل محکم، زنبیل از جنس نخل و جگن، زنبیل زیبا و...
    نزدیک شدم. پرسیدن این سوال بدون شک اشتباه بود؛ اما باید امتحان می کردم. برای پاسخ چنین معمای مبهمی، سرعت العمل بسیاری نیاز داشتم.
    - سلام، میتونم‌ ‌یه سوال از شما بپرسم؟
    مرد زنبیل فروش متعجب نگاهی به سر تا پای من انداخت و سپس مردد جواب داد:
    - بله!
    - شما یکی که انسان باشه و قدرت فرازمینیـ... نه نه منظورم اینه شما کسی رو می‌شناسید که یه فراانسان باشه؟
    مرد ابرو بالا انداخت و با کنجکاوی گفت:
    - شما دیوانه‌اید؟
    منتظر دریافت پاسخی از جانب من نشد و جلوتر رفته و بازهم فریادهایی مبنابر معرفی زنبیل‌هایش، را پیش گرفت.
    شانه هایم خمیده شد.
    - معلومه که نه!
    ذحنا لبانش را بازی داد و گفت:
    - تلاش خوبی بود! راه بیوفت بریم، پیداش کردم.
    شوکه پرسیدم:
    - چطور تونستی اینقدر سریع پیداش کنی؟
    - وقتی گفتی یه فرازمینی، جرقه‌ای توی ذهنم زده شد و من به این نتیجه رسیدم که ممکنه اون شخص نه تنها فراتر از انسان بلکه امکان داره یکی فراتر از تمدن انسان‌ها باشه، یه فرازمینی!
    یکی از ابروهایم بالا پرید. ندانستم چه شد، فقط با او همراه شدم و مسیری که از پیش گرفت را دنبال کردم.
    - حتی اگه فهمیده باشی کیه، دلیل نمیشه پیداش کرده باشی. پس تو چطور...
    با دیدن منظره رو به رو، دهانم باز ماند. شکاف و گودال بزرگی میان زمین بود که با انعکاس نور خورشید بر روی خاک آن، می‌درخشید.
    - بزار همین اول بهت بگم، من آدمی‌ هستم که در عرض چند ثانیه ابهاماتو ازبین می برم. یعنی سرنخا رو جمع می‌کنم تجذیه و تحلیل می‌کنم، خلاصه معما حل میشه.
    - یادمه گفتی نمیتونی معمای ابوالهول رو حل کنی!
    به چشمانم خیره شد، سپس روی برگرداند و گفت:
    - خب حداقل میتونم معمای ابوالهول کوچک رو حل کنم.
    - این هم حرفیه!
    - دنبالم بیا.
    اطرف گودال خشک و گرم بود، مانند بیابان.
    به سمت یک جاده‌ی خاکی رفت و من هم همانطور که گفت، به دنبال او راه افتادم.
    ساعاتی بعد، به کلبه‌ی کوچک و فقیرانه‌ای رسیدیم. دور تا دور کلبه را از نظر گذراندم؛ اما چیز خاصی دیده نمی شد. نگاهی به ذحنا انداختم و با تردید پرسیدم:
    - به نظرت افسانه‌هایی که راجع به موجودات عجیب و ترسناک میگن، درسته؟ همون قضیه چهره‌ی عجیب و ابزار پیشرفته و جراحی‌ها!
    پوزخندی زد و در جواب با لحن مغروری گفت:
    - به هیکلت نمیخوره اینقدر ترسو باشی!
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت31
    قامت راست کردم و گفتم:
    - کی میترسه؟ من! من به فکر توام، اگه بلایی سرت بیاد چی؟!
    حسِ میانِ نگاهش برای چند ثانیه مهربان شد.
    - برات مهمه؟
    سعی داشتم ذهنش را از صورت رنگ پریده‌ام منحرف کنم، بنابراین با قاطعیت پاسخ دادم:
    - البته!
    لبخندی زد که ناگهان در با صدای عجیبی آهسته آهسته باز شد. وحشت زده فریاد کوتاهی کشیدم، ذحنا به نشانه تأسف سر تکان داد و وارد کلبه شد.
    - هی کجا میری؟ ممکنه خطرناک باشه!
    - اتفاقی نمیوفته، بیا.
    نگاهی به اطراف انداختم و به داخل کلبه رفتم.
    همه جا تاریک بود و نوری که از درِ نیمه باز به خانه تابیده می شد، کفایت نمی‌کرد.
    - کجایی؟
    - اینجام.
    خواستم به سمت او بروم؛ اما در همین حین صدای قدم‌های آهسته‌ای به گوش رسید. صدا کم کم واضح‌تر شد و نور کم سویی به همراه صدا نزدیک آمد. کنجکاو و ترسیده بودم، به ذحنا نزدیک شدم که وحشت زده عقب کشید. با عجله گفتم:
    - منم!
    با شنیدن صدایم آرام گرفت، نور نزدیک و نزدیک‌تر آمد تا اینکه بی‌حرکت ایستاد. مکث طولانیی کرد و بالا رفت، بالاخره صورت صاحب صداها نمایان شد.
    - شما کی هستید؟
    فریاد کوتاهی‌ کشیدم؛ اما بلافاصله گفتم:
    - تو همون فرازمینی هستی؟
    چراغ نفتی را روی میز قرار داد و گفت:
    - اینطور صدام میکنن؟
    چراغ‌ها یکی پس از دیگری روشن شدند، حالا به وضوح چهره‌ی عجیب او را می‌دیدیم.
    ذحنا سکوتش را شکست و گفت:
    - تو واقعاً کی هستی؟
    آن موجود روی صندلی چوبی نشست و متفکر گفت:
    - سالهاست این سوال رو میشنوم؛ ولی هیچوقت بهش فکر نکردم. من واقعاً کی هستم... یه موجود عجیب، یه فرازمینی، یا یه هیولا؟
    سکوت کردیم که ادامه داد:
    - نمیدونم چند سال از خانواده‌م دور بودم یا این‌که اصلا قراره دوباره اونا رو ببینم یا نه؛ اما این رو میدونم اگه یکی با توجه به شایعه‌های ترسناکی که توی شهر پخش شده، به این کلبه اومده، قطعاً من رو میشناسه!
    ذحنا لبخند زد و روی صندلی قدیمی نشست. گفت:
    - درسته! اسم من ذحناست، این هم کای.
    دستش را جلو آورد و گفت:
    - خوشبختم، منم «راشِد» هستم.
    دستم را که عقب کشیدم، متعجب پرسیدم:
    - به معنای رشید، اسمت آشناست!
    - این اسم رو یه دوست قدیمی برام انتخاب کرد.
    ذحنا: ما هم از طرف یه دوست قدیمی اومدیم، اون گفت تو میتونی بهمون کمک کنی.
    - کی؟
    - ابوالهول کوچک!
    به فکر فرو رفت. چشم کشیده و یکدستش را بست، یکی از چشم هایش نبود و آن قسمت از صورتش مانند یک شئ سوخته، بهم پیچیده بود. جمجمه‌ای عجیب داشت و رنگ پوست او متفاوت بود، همچنین انگشتان دستش فقط سه تا دیده می‌شد.
    پاسخ داد:
    - همچین کسی رو نمیشناسم!
    - حدس می‌زدم، چون خودمون این اسمو براش انتخاب کردیم. ببین مهم نیست که اون رو میشناسی یا نه، من باید تا آخر شب جواب معمای ابوالهول رو ببرم و تنها امیدم تویی!
    - معما؟
    ذحنا گفت:
    - درسته معما، توی اون جمجمه عجیب و بزرگ مطمئناً خیلی چیزا نهفته.
    ذحنا مانند هروقت دیگری، گستاخ و بی‌پروا سخن می‌گفت.
    راشد گفت:
    - میتونم معما رو بشنوم؟
    معما را بازگو کردم، کمی فکر کرد و گفت:
    - نجوم!
    سپس به سمت یکی از دیوارهای خانه کوچکش که سراسر کتاب، کتیبه، برگه و ابزار عجیب بود، رفت.
    همراه او به آن سمت رفتیم. ذحنا نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
    - نگفتی تو کی هستی.
    راشد کتاب کوچک و مرموزی که به دست داشت و مدام ورق می‌زد را بی حرکت نگه داشت، به ذحنا خیره شد.
    - خودمم نمیدونم، من کی هستم؟... سالیان پیش، وقتی به این سرزمین اومدم نمیدونستم چی در انتظارمه، برای من و همکارام این یه نوع سفرکاری زمینی محسوب می‌شد.
    - سفر کاری؟
    خندید و گفت:
    - شما خیلی از تمدن ما عقب‌ترید!
    کنجکاو بودم تا همانطور که به جواب معما می‌رسیدم از سرنوشت او نیز پی ببرم.
    گفتم:
    - ادامه بده.
    - ما هزاران سالِ نوری سفر کردیم تا به این سرزمین رسیدیم. اونطور که شنیدیم، مردم اینجا شباهت بیشتری نسبت به بقیه، با ما داشتند. راستش مردم شما به مخلوق مهربان شهرت دارند.
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت32
    ذحنا یکی از ابزارها را که دو سر بُرنده‌ای داشت، به دست گرفت. همانطور که نگاهش به آن ابزار بود، گفت:
    - فکر کن اونا چه موجوداتی هستند که به ما میگن مخلوق مهربان!
    - بهش دست نزن!
    فریاد راشد، هردوی ما را ترساند. ذحنا با گفتن «باشه» از میز ابزار دور شد و راشد هم آرام گفت:
    - خب کجا بودیم؟
    ***
    «حکایت یک فرازمینی»
    پس از سال‌ها به مقصد رسیدند. آن‌ها معتقد بودند به سرزمینی قدم گذاشته‌اند که نیاکانشان در گذشته ساکنین آنجا بوده‌اند؛ اما غافل از این که آن زمان هیچ انسان یا آدمیزادی متولد نشده بود. تنها اطلاعاتی که فرازمینی‌ها درباره‌ی موجودات جدید زمین داشتند، ظاهر آن‌ها بود و بدون شک این برای آن‌ها کافی نیست.
    راشد یک شهروند عادی در سرزمین خودش محسوب می‌شد؛ ولی در این مکان، او موجودی متفاوت و غیر قابل باور بود.
    فرعون بزرگ مصر، از اطرافیان خبر رؤیت شیٔ ناشناخته‌ای در آسمان را شنید. او کنجکاو بود بداند که چه اتفاقی در حال وقوع هست، این یک معجزه از طرف خدای «رع» بود یا یک عمل از بشر ناشناخته؟
    فرعون به اتفاق همراهیانش برای دیدار این شیٔ عظیم رفت. لباس های سراسر طلای خالص او چشم‌گیر و براق بود، سپاه آماده‌ی هر نوع حمله از سوی بیگانگان بودند و هزاران خدمه به انتظار امری از جانب فرعون، سر به زیر ایستادند. تمام این جزئیات، نشان از شکوه و جلال یک فرعون برجسته را می‌داد.
    مصریان باستانی، با فرهنگی متفاوت و عقاید به مراتب متفاوت تر بودند. زمانی که سفینه به زمین نشست، مردم شروع به دعا و نیایش کردند. آن‌ها این شگفتی عظیم را یک معجزه می‌دانستند.
    با دیدن واکنش انسان‌ها، یکی از موجودات ناشناخته، با کنجکاوی پرسید:
    - این یه جور خوشامدگوییه؟
    دیگری پاسخ داد:
    - اینطور به نظر میاد.
    از سفینه خارج شدند و با خوشحالی گفتند:
    - از خوشامد گویی شما، سپاسگذاریم! ما به این سرزمین آمدیم تا به شما دانش آموخته و از شما دانش بیاموزیم.
    مردم با دهان باز به موجودات عظیم الجسه و خوش آوا، چشم دوختند؛ بدون شک این موجودات، از آدمیان نبودند.
    آن‌ها نقاب‌هایی عجیب به صورت داشتند و لباس‌هایشان بی‌شباهت با لباس فرعون نبود. نقاب‌هایشان صورت شاهین، غاز، کروکودیل و مار کبری را به تصویر کشیده بود.
    فرعون این عظمت را از طرف خدای آسمان ‌دانست. پس نزدیک‌تر رفت و در پاسخ به سخنان آن‌ها، گفت:
    - درود بر الهه‌ی «رع» ، ما مفتخریم تا با شما در این عمل همراه شویم.
    مسافر‌ها نگاهی به یکدیگر انداختند و با لبخند وارد قصر فرعون شدند، این شروع نبوغ در مصر بود.
    از آن پس راشد مشغول آموزش علم نجوم و غیره بود. یکی از دوستانش که مردم مصر او را «واجِت» می نامیدند، علم پزشکی و شخصی هم که فرعون نام «سوبِك» را بر او نهاد، علم فناوری را آموزش می‌داد. در میان آن‌ها فردی بود که به دلیل قامت بلندتر و اندام درشتش، لقب «گِب» یعنی زمین را ازآن خود کرد. او شوخ‌طبع و خنده رو بود و با هر بار خندیدن آن، تا کیلومترها آن طرف‌تر زمین می‌لرزید. گب نیز رسم نقشه و اندازه‌گیری زمین را به مردم می‌آموخت.
    هر یک به نحوی علم و دانش خود را به مردم مصر انتقال می‌دادند، آن‌ها باور داشتند این کار باعث رشد تمدن و در نتیجه حاصل آن دنیایی بی‌نقص خواهد بود.
    حضور مؤثر راشد، باعث شد که مصریان توجه خاصی به آسمان و ستاره‌ها داشته باشند، یک دلیل آن کوشش برای پیش‌بینی طغیان رود نیل بود که همواره در زمان معینی رخ می‌داد.
    طولی نکشید که انسان‌ها حضور آن چهار نفر را مقدس خوانده و شروع به ساختن مجسمه‌های طلایی از آن‌ها کردند. این برای هیچ یک از آن چهارنفر خوشایند نبود، آن‌ها متعجب شدند و از جاهلیت مردم ناامید گشتند.
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت33
    روزی از روزها، واجت غمگین و ناراحت به منظره‌ی مصر خیره شد. با خود اندیشید:
    - آیا این ماموریت یک اشتباه بود؟
    راشد و گب در کنار او بر تخته سنگ تکیه دادند. اندام بزرگ و قد بلند، آن‌ها را از انسان ها متمایز می‌کرد.
    سوبك نیز در کنار آن‌ها نشست و نقابش را برداشت. دستش را روی شانه‌ی واجت قرار داد و گفت:
    - ناراحت نباش دوست‌ من! فقط دو سال مونده. بعد از انجام وظیفه، ما برمی‌گردیم پیش خانواده‌هامون.
    واجت سرش را به طرفین تکان داد، گفت:
    - ناراحتیِ من از دوری خانواده‌ام نیست. به این مردم نگاه کن!
    به جمعیتی که اطراف مجسمه‌ها در حال سجده و نیایش بودند، خیره شد و ادامه داد:
    - میبینی؟ این مجسمه‌های بزرگ و طلایی تصویر نقاب‌های ماست، اونا فکر می‌کنند ما خداییم.
    سوبك لبخند زنان پاسخ داد:
    - خب این که خوبه! اگه بخوایم میتونیم کل مصر رو برای خودمون بگیریم.
    راشد که تا به حال، همانند گب بی صدا به آنها گوش سپرده بود، گفت:
    - نه، این اصلا خوب نیست. ما ماموریت داریم تا اونا رو از جهل و نادانی دور کنیم نه این که با حضورمون به جهالت تشویق بشن.
    سوبك با اخم پرسید:
    - میگی چی کار کنیم؟
    - بهتره هر چه زودتر برگردیم.
    هر سه متعجب به دهان راشد خیره ماندند. واجت و گب خوشحال شدند؛ اما سوبك نمی‌خواست این مزیت‌ها را از دست بدهد. خوردن ماهی‌های خوشمزه و شنا کردن در رود نیل، برای او لـ*ـذت بخش و تبدیل به یک عادت شده بود. به همین دلیل شروع به مخالفت کرد.
    - نباید ماموریت رو نیمه تمام بزاریم، اونوقت مردم‌ ما خشمگین میشن!
    گب بی‌تفاوت گفت:
    - مهم نیست. ما نمیتونیم موجودات زودباوری مثل انسان ها، رو فریب بدیم.
    - ما این کار رو نکردیم، اونا خودشون به ما لقب...
    واجت میان سخن او، با اقتدار گفت:
    - حق با گب‌ه، ما نباید انسان ها رو فریب بدیم!
    سوبك باز هم قصد اعتراض داشت؛ اما آن سه به سمت قصر فرعون راه افتادند. سوبك چند لحظه خشمگین به قدم‌های بلندی که برمی‌داشتند، چشم دوخت؛ سپس ناچار به دنبال آن‌ها رفت.
    وقتی هر چهارنفر به حضور فرعون شرف‌یاب شدند، راشد دهان باز کرد تا با انسان‌ها وداع گوید؛ ولی سوبك به سرعت و با زیرکی گفت:
    - فرعون بزرگ! ما برای جبران مهمان نوازی شما، خواستار ساختن آرامگاه برای آرامش روحتان، هستیم.
    گب به او تنه‌ای زد و زیر لب غرید:
    - داری چیکار می‌کنی؟
    سوبك لبخند دلگرم کننده‌ای که از زیر نقاب هم پیدا بود، زد. فرعون متعجب گفت:
    - مگر برای آرامش روح ما، نیاز به آرامگاهی هم هست؟
    سوبك با قهقهه گفت:
    - البته! مگر شما به دنیای پس از مرگ اعتقاد ندارید؟
    فرعون نگاهی به اطرافیانش انداخت.
    _ داریم؛ اما...
    میان حرفش آمد.
    - پس به ما اجازه دهید شما را با آیین مرگ و سوگواری آشنا کنیم.
    فرعون مردد بود. نگاهی به آن سه انداخت؛ ولی وقتی نتوانست از روی نقاب حالت چهره‌ی آن ها را بخواند، گفت:
    - شما چه می گویید؟
    راشد و واجت به یکدیگر نگاه کردند، نمی‌دانستند چه بگویند؛ زیرا مخالفت با او باعث تفرقه می‌شد. گب هم اندیشید اگر اکنون سخنی غیر از این بگوید، با موجودی وحشتناک به نام سوبِک که هیچ رحم و ترحمی ندارد، مواجه خواهد شد. بنابراین گفت:
    - هرطور که شما صلاح بدانید!
    فرعون ناچار پذیرفت؛ اما سوبك درخواست دیگری هم داشت. او گفت:
    - من از شما سه هزار انسان تنومند نیز طلب می‌کنم.
    واجت با عصبانیت غرید:
    - داری زیاده‌روی می‌کنی!
    سوبك در پاسخ به خشم او، صرفا لبخند زد‌. فرعون که تا به حال ظلمی در حق مردمش نکرده بود، متحیر ماند.
    سوبك فوراً گفت:
    - اوه نگران نباشید، برای ساختن آرامگاه به آن ها نیاز دارم.
    فرعون خوشحال شد و این را هم پذیرفت.
    طولی نکشید که سوبك ساختن اولین اهرم مصر را شروع کرد، او به وسیله سه هزار انسان قوی هیکل و توانمند، سنگ‌های بزرگ را شکل داده و مانند آجر روی هم قرار می‌داد. در واقع بیشتر از انجام دادن این کارها، دستور می‌داد تا زیر دست‌هایش این بنا را تکمیل کنند.
    *
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت34
    دوسال به همین روال گذشت. هرروز عده‌ی زیادی از مردم به دلیل گرسنگی و گرمای طاقت‌فرسا، کشته شده و جان به جان آفرین می‌سپردند. سوبك آنقدر آن‌ها را تحت فشار و مورد ظلم قرار داد که زن و فرزندان آن‌ها دست به اعتراض زدند.
    اعتراض آنان هیچ‌چیز را تغییر نداد و اینک نوبت به کارگران رسید؛ آن‌ها نیز پس از قطع شدن جیره‌شان، طاقت نیاوردند و شورش کردند.
    فرعون بی‌تفاوت و منتظر، به این سو و آن سو می‌رفت و هرروز به دیدن آرامگاهش می آمد. او آنقدر غرق هیجان و عظمت آن آرامگاه شد که فراموش کرد زمانی وظیفه‌اش به عنوان یک پادشاه چه بود.
    سوبك هرروز بی رحم‌تر و مغرورتر می‌شد؛ او نیز تحت تأثیر قدرتی که داشت، از یاد برد که برای چه به زمین آمده. وقتی کارگر‌ها از بیماری رنج می‌بردند، او می‌گفت:
    - «اگر بـرده ای مریض شد، گردنش را بزنید»
    سوبک این شعار را آویزه‌ی گوش همه کرد و پس از شورش کارگران، با دستور سلاخی آن‌ها توانست به خوبی صدای مردم را سرکوب کند.
    دوستانش بی‌صدا نظاره‌گر ظلم و ستم بودند، کاری از دستشان بر نمی آمد و حالا زمان بازگشت به خانه رسیده بود.
    واجت به سمت سوبك رفت و گفت:
    - وقتشه برگردیم خونه.
    سوبك همانطور که نگاهش به رفت و آمد بـرده‌ها و کار کردنشان در زیر آفتاب سوزان بود، کمی مکث کرد و سپس زیر لب گفت:
    - من نمیام.
    واجت متعجب شد، پرسید:
    - اما چرا؟
    - خودت بهتر میدونی.
    با عصبانیت فریاد زد:
    - نه نمیدونم، بهم بگو چرا نمیای!
    او نیز بلندتر فریاد زد:
    - چون من اینجا یک خدام؛ ولی توی اون سرزمین فقط یک مامور بی مصرف!
    راشد به همراه گب تازه به آن دو رسید و بی‌خبر از جدالی که چندی پیش بین آن‌ها شکل گرفته بود، پرسید:
    - ما منتظریم، شما آماده نیستید؟
    واجت به سمت سفینه حرکت کرد و گفت:
    - اون نمیاد.
    گب خندید، از آن خنده هایی که زمین را به لرزه می‌انداخت. پس از گذشت چند لحظه و با دیدن چهره‌ی جدی و اخم‌آلود آن‌ها، متعجب ساکت شد. راشد هم تعجب کرد و لب زد:
    - چرا؟
    واجت: چون دیوونه شده!
    گب با ملایمت گفت:
    - چرا به خونه برنمیگردی؟
    سوبك: چون باید به قولم عمل کنم و تا ساختن این اهرم، اینجا باشم.
    چند لحظه سکوت برقرار شد‌، راشد آرام زمزمه کرد:
    - پس من هم همراهت میمونم.
    هر سه متعجب شدند. گب کنجکاو بود و سوبك لبخند می زد، واجت نیز با حیرت دهان باز کرد و گفت:
    - داری اشتباه می‌کنی!
    - من نه، اون اشتباه می‌کنه. من اینجا میمونم تا اجازه ندم این اشتباه دامن گیر همه‌ی انسان‌ها بشه.
    واجت برای آخرین بار به راشد خیره شد و آرام به او گفت:
    - من برای بردنِ تو به خونه، برمیگردم و تا اون موقع می‌خوام که منتظرم باشی.
    با اخم به سوبك چشم دوخت و با اشاره به بنای در حال ساخت، ادامه داد:
    - اهرمی که این ابله ساخته، مکان ملاقات بعدی ما خواهد بود.
    راشد پی برد که سال‌های زیادی باید انتظار بکشد، حتی ممکن بود دیگر هرگز خانه و خانواده‌اش را نبیند؛ اما برای این سرزمین باید فداکاری می‌کرد.
    گب باری دیگر به آن‌ها نگاه کرد، شاید امید داشت حداقل یکی از آن‌‌دو از تصمیم خود منصرف شوند. وقتی زمان به اتمام رسید، ناامید زمزمه ‌کرد:
    - خداحافظ دوستان!
    واجت به همراه گب به خانه بازگشتند، آن دو بازمانده نیز رفتن سفینه را با نگاهشان دنبال کردند. سوبك نگاه خیره‌اش را از سفینه برداشت و به راشد دوخت.
    - خوشحالم نرفتی!
    راشد آهی کشید و گفت:
    - منم همینطور.
    *
    پس از گذشت چند سال، سرانجام ساخت اهرم تمام شد. سوبك طی این سال‌ها لقب «خدای کروکودیل» را دریافت کرده بود، مردم جاهل نیز به پرستش او پرداخته و راشد را هم یک خدا می‌دانستند.
    بالطبع راشد در میان انسان‌ها خدای متواضعی به شمار می‌رفت و این موضوع سوبك را نگران کرده بود. در غیر این صورت آن روزها برای او لـ*ـذت بخش بودند؛ زیرا هرروز پرستش می‌شد و در قصرِ فرعون حوضچه‌هایی با یک یا چند کروکودیل وجود داشت، که نشان از اهمیت زیاد او برای مردم مصر می‌داد.
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت35
    سرانجام فرعون نیز درگذشت. سوبك به آن‌ها یاد داد چگونه به وسیله مومیایی کردن، جسد فرعون بزرگوار را سالم نگه دارند. روش تبدیل جسد به مومیایی برای پزشک قابلی مانند واجت آسان بود و سوبك هم به وسیله اطلاعات بدست آمده از او، توانست این دانش را به اشتراک بگذارد.
    او به مردم گفت برای سفری که فرعون در پیش‌رو دارد آذوقه، طلا و خدمتکاران فراوانی هم نیاز دارند. آن ها نیز با قرار دادن خمره‌های رُب و عسل و همچنین لباس های فاخر، مو به مو سخنان سوبك را اطاعت می‌کردند.
    درباریان حاضر به دفن شدن با فرعون نبودند؛ پس مجسمه‌های که نقش خدمه را داشت، در کنار او، در میان اهرم قرار دادند و همچنین طلاهای انبوهی که در دنیای ارواح دوای درد فرعون شوند.
    راشد، از این همه جهالت فراوان آن‌ها به وجد آمد؛ ولی باید ان شخصی که باعث جهل شده را مواخذه می‌کرد، پس به دیدار او رفت.
    در کنارش نشست و آرام پرسید:
    - فکر نمی‌کنی دیگه بسه؟
    سوبك نگاهی به او انداخت و گفت:
    - نه!
    راشد آهی کشید.
    - حتما قراره فرعون بعدی تو باشی؟
    - نه... من مقام بالاتری دارم، من خدام!
    - نه تو خدا نیستی.
    - درسته!
    به مجسمه‌ی عظیمی که او را با نقاب کروکودیلش به نمایش می‌گذاشت و هرروز عده‌ی زیادی به ستایش آن می‌پرداختند، اشاره کرد. گفت:
    -ولی برای اونا هستم.
    راشد با افسوس به آن صحنه خیره شد؛ به آدم‌های نیازمندی که تنها دارایی خود را به راهب‌هایی که در کنارِ مجسمه‌ی او، روز و شب خود را سپری می‌کردند، می‌دادند.
    روی برگرداند و پرسید:
    - تو در عوض براشون چیکار می‌کنی؟
    سوبك پوزخند زد و سخنی نگفت. راشد زیر لب زمزمه کرد:
    - باید حدس می‌زدم!
    با صدای بلند ادامه داد:
    - واقعاً به عنوان خدا، براشون چی‌کار کردی؟
    سوبك متفکر پاسخ داد:
    - شاید در آینده کاری کنم!
    - من دارم از مصر میرم.
    سوبك شوکه شد، این سخن از راشد برای او غیرمنتظره بود.
    - چی؟
    - این سرزمین بزرگتر از چیزیه که ما فکر می‌کنیم. اینطور که پیداست، تو مصر رو تصاحب کردی و من هم نمیخوام زیر سلطه تو باشم؛ بنابراین از اینجا میرم.
    - تو... تو قرار بود همراه من بمونی!
    - من برای این خواستم بمونم که تو رو از اشتباهت پشیمون کنم؛ ولی نتونستم.
    لحظاتی بی حرف به یکدیگر خیره شدند، راشد آهی کشید و آرام گفت:
    - من نمی‌خوام مثل تو، توی این مرداب گیر بیوفتم.
    با گفتن همان جمله، بلافاصله قصر را ترک کرد. سوبك خشمگین شد، این عصبانیت حاصل از دست دادنِ آخرین دوست واقعی‌اش بود.
    پسر اول و ولیعهد در کودکی جان باخته بود، به همین دلیل روز بعد پسر دومِ فرمانروا به مقام فرعون رسید.
    سوبك روزهای زیادی از راشد بی‌خبر بود؛ سرانجام بی‌تاب جویای آن شد و با شنیدن این خبر که راشد هنوز در مصر است، شادمان برای دیدن او رفت.
    - باید با فرعون جدید آشنا بشی.
    راشد متعجب روی برگرداند و با دیدن سوبك گفت:
    - تو اینجا چیکار می‌کنی؟
    نگاهی به اطراف انداخت و با اشاره به کلبه‌ی کوچک او، گفت:
    - جای خوبیه، به نظر راحته!
    راشد دست به بغـ*ـل زد.
    - همینطوره.
    - فکر کردم تا حالا از اینجا رفته باشی.
    - راستش با یکی آشنا شدم.
    - یه زن؟
    - نه یک پسر مهاجر و ماجراجو.
    متعجب و با تردید لب زد:
    - خب... من به احساساتت احترام میزارم!
    راشد فوراً گفت:
    - نه... نه ، قضیه اونی نیست که فکر می‌کنی! فقط احساس می‌کنم باید بهش کمک کنم.
    - منظورت چیه؟
    - پسر عجیبیه، یه شیر داره که کاملا رام شده‌ست و خودش هم خیلی سریعه!
    - نمیفهمم، اینا به تو چه ربطی داره؟
    - راستش رابـ ـطه‌ی بین اون و حیوون رام شده‌ش باعث شد که معنی دوستی واقعی رو بفهمم.
    سوبك متفکر و بی حرف به او خیره ماند. پس از گذشت چند ساعت، کلبه‌ی کوچک او را بدون هیچ سخن دیگری و به مقصد قصر، ترک نمود.
    به محض ورودش به قصر، فرعون جدید با خوشرویی گفت:
    - خوش آمدی سوبك، بیا و در کنار ما از این ضیافت لـ*ـذت ببر!
    سوبك نگاهی به سفره‌ی رنگین انداخت، ماهی‌هایی که به تازگی از رود نیل صید شده بودند و در ظروف طلا به همراه خوراکی‌هایی از جمله سبزیجات با زیبایی آراسته شده بود؛ سپس بی‌حوصله در کنار او نشست. محتویات سفره باب میل سوبك بود؛ اما اکنون تمایلی به خورد و خوراک نداشت. فرعون جدید بی‌پروا، مغرور و ظالم بود، تمام نکات ناشایست برای یک فرمانروا در او یافت می‌شد.
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت36
    روزها گذشت. یک روز وقتی سوبك درحال قدم زدن در میدان شهر بود، عده‌ای از کودکان بازیگوش به او سنگ پرتاب کردند.
    سوبك ابتدا نادیده گرفت؛ اما وقتی به یاد آورد که مردم چقدر او‌ را مقدس‌ می‌شماردند، تعجب کرد. سوالی که ذهنش را مغشوش نمود این بود «این کودکان چطور توانستند به خدای مقدسی مانند او سنگ پرت کنند؟»
    کودکان با خنده دور شدند، او نیز مخفیانه آن ها را دنبال کرد. می خواست دلیل این حرکت ناشایست کودک بازیگوش را بداند.
    کودکان رفته رفته جدا شدند و هر کدام به یک سو رفتند، او کودکی که سنگ پرت کرده بود را دنبال کرد. کودک وارد خانه‌ی کاهگلی و قدیمی‌ای شد، سوبك کنجکاو از دریچه‌ی کوچک به داخل خانه چشم دوخت.
    کودکِ ریز جثه، دست زن جوانی را گرفت و گفت:
    - مادر متأسفم... امروز هم نتوانستم لقمه نانی به دست بیاورم؛ اما توانستم یک کار مفید انجام دهم.
    زن جوان که گفته می‌شد مادر کودک است، گفت:
    - غمگین نباش پسرم! خدا روزی رسان است؛ لیکن تو چه کار مفیدی انجام دادی؟
    - به آن ظالم سنگ پرت کردم!
    زن جوان دلگیر گشت‌.
    - تو اشتباه کردی! من به تو این را یاد نداده‌ام که به دیگران آزار برسانی.
    - اما او باعث شد پدرم برای آن ارامگاهِ بیهوده، کشته شود. او قاتل است!
    - نه پسرم، این سرنوشت ما بود تا بدون پدرت به زندگی ادامه دهیم.
    پسرک غرید:
    - او بدون شک بدترین خداییست که تا به حال دیده‌ام!
    سوبك که نظاره‌گر گفت و گوی آن‌ها بود، متحیر شد. او اکنون پی برد آن مدتی که سست اراده شده بود، آسیب زیادی به انسان های بی‌گـ ـناه رسانده.
    سر به زیر انداخت و پشیمان و غمگین به سمت فرعون رفت.
    خواست سخنی که تمام راه به آن اندیشیده بود را بیان کند؛ اما با دیدن فرعون سبک‌سر در حال خوشـی‌ و نوش، متعجب در همان ورودی تالار قصر ایستاد. فرعون متوجه او شد و با دهانی که از شادمانی بسته نمی‌شد، گفت:
    - اوه سوبك، بعد مدت ها چشممان به جمالت روشن شد!
    لحن شاد او سوبك را عصبی‌تر کرد.
    - تو چه می‌کنی؟
    فرعون کنیزان را پس زد و بی‌تفاوت جواب داد:
    - من؟ من راه تو را ادامه می‌دهم، راهی که پدرم آن را صحیح دانست.
    - چی؟
    - فراموشش کن. ساخت اهرم بعدی از فردا آغاز می‌شود، شکوه و عظمت ما زبانزد تمام جهانیان خواهد شد.
    سوبك که تحت تاثیر سخنان کودک قرار گرفته بود، دهان به اعتراض گشود؛ اما چیزی عایدش نشد. فرعون جدید مانند پدرش دلسوز نبود، او فقط یک فرد خوشگذران و خوش اشتها بود.
    - «جدفره»، لطفاً اشتباهی که من مرتکب شده‌ام را تکرار نکن!
    جدفره از شنیدن نامش آن هم بدون پسوند فرعون، خشمگین شد و این سخن سوبك را یک اهانت دانست. ایستاد و با خشم غرید:
    - تو چطور جرئت می‌کنی با فرعون خودت چنین سخن بگویی؟
    سوبك دست به بغـ*ـل زد.
    - چون من مقام بالاتری نسبت به تو دارم.
    جدفره پوزخندی زد و گفت:
    - دیگر نه!
    با فریاد به سربازان اشاره کرد:
    - زودتر این خدای نابودی و خشکسالی را به سیاه چال ببرید!
    سوبك در حالی که از میان دستان سربازان تقلا می‌کرد تا خود را آزاد کند، فریاد زد:
    - تو اشتباه می‌کنی جدفره ، من تجربه‌ی این حماقت را داشتم... نباید...‌ نباید... رهایم کنید...
    با این که سوبک بسیار تنومند بود؛ اما تعداد سربازان مانع حرکتی از او می‌شد.
    پس از به زنجیر کشیدن سوبک توسط سربازان، فرعون که دیگر به خواسته‌اش رسیده بود، خبر خوش را به مردم مصر داد. با این مضمون که:
    - با درود بر الهه‌ی رع! اخیراً پی بردیم که سوبك خدای کروکودیل، در واقع باعث خشکسالی و نابودی این سرزمین خواهد شد؛ بنابراین پس از آگاهی از این موضوع، ما او را به سیاه چالی که قدرت‌های خدایی او را محار ساخته و ازبین می‌برد، انتقال دادیم. زین پس همه‌ی ما در آرامش خواهیم بود.
    مردم مصر سخنان فرعون را باور کردند و همهمه‌ی آن‌ها تمام سرزمین را فرا گرفت.
    رفته رفته خبر به گوش راشد رسید. او برای نجات سوبك مخفیانه وارد سیاه چال شد؛ اما نتوانست کاری از پیش ببرد.
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت37
    زندانی که برای سوبك در نظر گرفته شده بود، یکی از بدترین مکان‌های حال‌حاضر به شمار می‌رفت. راشد با آن قد بلند و هیکل درشتش بدون شک برای تمام مردم آشنا بود؛ بنابراین مخفیانه رسیدن به سوبك غیرممکن به نظر می‌رسید.
    به همین دلیل، او تصمیم گرفت تا از لقب دروغینی که مردم به او دادند، استفاده کند و بطور رسمی وارد سیاه‌چال شود.
    روز بعد به دیدن فرعون رفت. جدفره که مشتاق دیدار خدای عادل و مهربان، شده بود؛ بلافاصله درخواست او را که مبنا بر دیدن سوبك بود، پذیرفت.
    فرعون گفت:
    - خوشحالم بالاخره با خدای خورشید و آسمان، دیدار می‌کنم!
    از صدای راشد نمی‌شد به چیزی پی برد، پاسخ داد:
    - من هم از ملاقات با فرعون جدید خوشنود گشتم.
    - شما می‌توانید به دیدار دوستتان بروید، اما درخواست آزادی او را هرگز قبول نخواهم کرد.
    - چنین درخواستی هم ندارم!
    راشد درخواست آزادی سوبك را نکرد؛ زیرا با نقشه‌ای که به سر داشت، خودش می‌توانست او را از اسارت رها کند.
    وقتی وارد سیاه‌چال شد، از سربازان خواست تا آن ها را تنها بگذارند. سوبك از دیدن راشد شادمان گشت و امید یافت که از این منجلاب نجات خواهد یافت.
    راشد دست به بغـ*ـل زد و گفت:
    - بهت گفته بودم!
    - الان وقت مواخذه کردن من نیست، کمک کن آزاد بشم.
    - اتفاقاً الان وقت مواخذه‌ست! وقتی گفتم از اینجا بریم، باید می‌رفتی.
    سوبك زنجیرها را به شدت تکان داد و غرید:
    - اوه بس کن!
    - باید از مصر بریم.
    - اما...
    - دیگه قرار نیست به حرفای تو گوش بدم، وقتی متکی به خودت بودی این بلا سرت اومد، حالا وقتشه به من گوش بدی.
    راشد نگاهی به اطراف انداخت، سرش را نزدیک برد و آرام گفت:
    - من یه نقشه دارم!
    ***
    پس از ملاقات با سوبك، از سیاه چال خارج شد و به سمت فرعون رفت. به محض ورودش در تالار قصر، با عصبانیت فریاد زد:
    - شما با برادر من چه کردید؟
    فرعون متعجب شده و ترسید، با لکنت گفت:
    - م..من... من کاری با او نکردم!
    - قدرت های خدایی او را ازبین بردید، شما چنین حقی نداشتید.
    - نه من این کار را نکردم، آن سیاه چال یک مکان کاملا معمولی و بی خطر است!
    - اشتباه خود را انکار می‌کنید؟ بنابراین بدان هر عذابی که برای مصر درنظر گرفتم، حاصل بزدلی توست.
    راشد پس از اتمام سخنانش، بلافاصله قصر را ترک کرد. فرعون وحشت زده ایستاد، او نمیدانست که خدای خورشید چه عذابی در نظر گرفته است.
    چند روز گذشت؛ لیکن اتفاقی نیافتاد. فرعون سربازان را در پی یافتن راشد فرستاد؛ اما کم کم به این نتیجه رسید که سخنان او چیزی جز بداهه نیست.
    تا این‌که صدای شیون و فریاد تمام مصر را پُر کرد. از هر خانه صدای ناله به گوش می‌رسید. فرعون که تازه از خواب بیدار شده بود، با دیدن هوای تاریک، متعجب ایستاد. هنوز شب بود؛ ولی مردم همه بیدار شده بودند.
    سربازان با تکاپو به سمت او آمدند. یکی از آن‌ها پس از تعظیم، گفت:
    - درود بر فرعون مصر، ما دچار مشکل شده ایم!
    فرعون بلافاصله به کمک خدمه‌هایش لباس فاخر خود را پوشید و راه افتاد. هنوز از قصر خارج نشده بود که برادر کوچکش در‌مقابل چشمان او نمایان گشت.
    - پناه بگیر!
    صدای با اقتدار فرعون، او را نمی ترساند. گفت:
    - من هم باید حضور داشته باشم.
    فرعون که از گستاخی برادرش به ستوه آمده بود، غرید:
    - سربازان! او را از مقابل چشمانم دور کنید.
    سربازها او را اسیر ساخته و به سمت اقامتگاه‌ش بردند.
    کودک با تخسی فریاد زد:
    - تو قاتل هستی!
    جدفره از این سخن شوکه شد و زمزمه کرد:
    - تو چه گفتی؟
    با حرکت دست فرعون، سربازان از حرکت ایستادند. برادرش با جرئت تمام گفت:
    - تو قاتل برادرمان هستی!
    فرعون از عصبانیت دندان‌هایش را به هم فشرد و با دندان قروچه گفت:
    - او را به اقامتگاهش ببرید، زمانی که بازگشتم به حسابش رسیدگی می‌کنم.
    برادرش اهمیتی نداد و آرام با سربازها همراه شد. جدفره خواست ذهنش را از تفکرات بی‌جا آزاد کند، در این زمان فرعون نباید دچار هیچ حواس پرتی‌ای می‌شد؛ زیرا اگر مردمی نباشد، فرعونی هم وجود نخواهد داشت.
    سرش را تکان داد و با همان چهره‌ی جدی، به سمت میدان شهر رفت.
    وقتی به آسمان چشم دوخت، به عمق فاجعه پی برد. خورشید کاملا پشت یک نقاب پنهان شده بود و رنگ سرخ نقاب او، نشان از خشم می‌داد.
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت38
    صدای مردمِ وحشت زده که برای اولین بار شاهد چنین اتفاقی بودند، هر لحظه بالاتر می‌رفت و شیون آن‌ها کر کننده بود. کودکان برهنه از این سو به آن سو می‌‌رفتند و راه خانه را گم کرده بودند، فرعون ‌با خود اعتراف کرد که صدای مادرهای نگران مانند فرو کردن سوزن در گوش ها، آزار دهنده است.
    از هرج و مرج فراوان خشمگین شد و اطراف را کاوید، سرباز ها بلاتکلیف منتظر هر امری از جانب او بودند؛ اما همانطور که به نظر می‌رسید، جدفره قدرت تصمیم گیری خود را از دست داده.
    ناگهان سکوت شد، این سکوت تنها در ذهن او بود و توانست با همان چند لحظه، آرامش را بدست آورد و به شخصیت درونش دست یابد. پس از لحظاتی که آرامش را کاملا در خود یافت، چشمانش را باز کرد.
    در همین حین، راشد که سوبكِ زخمی و درمانده را محکم بر پشتش گرفته بود، در بلند‌ترین نقطه‌ی هرم نمایان گشت.
    آن مدت که سوبك اسیر بود، مورد آزار و اذیت های سربازان و فرعون قرار گرفته و هیچ آب و غذایی به او نداده بودند؛ به همین دلیل کاملا ضعیف شده بود.
    فرعون که همزمان با باز شدن چشمانش آن دو را دید، وحشت زده به آن‌ها خیره ماند‌. مردم هم با دیدن عظمت راشد، به وجد آمده و سجده کردند. یک‌صدا و بی‌اراده فریاد زدند:
    - درود بر الهه‌ی «هوروس»!
    راشد با صدای رسایی گفت:
    - مردم مصر! شما خدای خود را به زنجیر کشیدید، شخصی که به شما علم فناوری و پزشکی را آموخت. تا توبه نکردید، من و خورشید هردو از شما دلگیر خواهیم ماند.
    با شنیدن سخنان راشد، فرعون نیز مانند مردم به سجده افتاد و به ظاهر توبه می‌کرد؛ اما اشاره‌ای به سربازانش نمود و لبخند قبیحی زد، سربازان هم آرام آرام به سمت راشد رفتند.
    راشد با دیدن جمعیتی که به او سجده کرده بودند، مردد شد. پریشان حال به آن‌ها چشم دوخت، او چه می‌کرد؟ احساس کرد او هم مانند سوبك به جهالت انسان ها افزود؛ ولی برای نجات جان خود، مجبور بود برای اخرین بار از نادانی آن‌ها سؤاستفاده کند.
    طولی نکشید که سربازان با حمله از پشت‌سرش، او را غافلگیر کردند. سوبك توانی برای مبارزه نداشت؛ اما راشد با تمام قدرت به ضرب و شتم سربازها پرداخت. سربازان کؤدن یکی پس از دیگری شکست خورده و از بالای هرم به زمین پرتاب می‌شدند، آن اهرم رفته رفته سراسر با خون مزین گشت.
    سوبك درمانده در گوشه‌ای نظاره‌گر مبارزه‌ی آن‌ها بود، ناگهان فریاد زد:
    - پشتسرت!
    راشد تا روی برگرداند، نیزه‌ای تیز و از جنس نقره، چشم شیشه‌ای او را شکست. صدای شکستن شیشه، همزمان شد با پرتاب شدنش بر کف زمین. نقابش که بر اثر ضربه از او جدا شده بود، درست در مقابل فرعون از حرکت ایستاد و خودش آن طرف‌تر از درد به خود پیچید.
    فرعون شادمان از جای برخاست و دستانش را بالا برد. برای خودنمایی گفت:
    - میبینید مردم مصر، کسانی که ادعای خدایی داشتند امروز به پای فرعون افتاده‌اند.
    مردم متعجب ایستادند. تاریکی مانع دیدن چهره‌ی او می‌شد؛ اما فرعونِ مغرور کنجکاو بود تا چهر‌ه‌ای که پشت نقاب شاهین پنهان شده را ببیند. نقاب را به دست گرفت و با صدای بلندتری‌ فریاد زد:
    - خودتان شاهد برملا شدن چهره‌ی واقعی این خدایان دروغین باشید.
    به سمت راشد قدم برداشت و بر بالین او ایستاد، او هنوز ناله می‌کرد و با دستانش چشم زخم خورده‌ی خود را می‌فشرد. خونی که به مراتب رقیق تر از خون انسان‌ها بود، از میان دست‌هایش تمام اطراف او را پوشاند.
    فرعون نزدیک به او زانو‌ زد و دستش را جلو برد، ناگهان راشد گردنبند بزرگ و طلایی او را که تمام سـ*ـینه‌اش را پوشاندن بود، به دست گرفت. فرعون ترسید و سعی بر تقلا داشت. راشد با تکیه بر آن گردنبند، ایستاد و به وسیله‌ی همان گردنبند فرعون را به سمت آسمان بالا برد.
    با همان یک چشم، به چهره‌ی رنگ پریده‌ی او خیره ماند. فرعون با دیدن ظاهر ترسناک راشد، وحشت زده شد و تقلای خود را از سر گرفت.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا