نارسیس گفت:
- عجب عدالت جانانهای!
همسر حسین گفت:
- حقش همین بود.
آرش گفت:
- بعد از اون شاهرخ میاد روی کار. البته شاهرخ نوهی نادرشاه بود که یه دورهای خلع و کور میشه؛ اما دوباره قدرت رو به دست میگیره. شاهرخ نابینا، چهل و هشت سال سلطنت کرد؛ اما فقط بر خراسان. پس از مرگ کریم خان، آقامحمدخان به قدرت رسید و به خراسان حمله کرد و شاهرخ رو با شکنجه کشت. نادر میرزا، فرزند شاهرخ، پدر پیر و نابینا رو در دست آقا محمد خان رها کرد و به افغانستان فرار کرد. در زمان فتحعلی شاه ادعای سلطنت کرد که دستگیر و کور شد. زبانش رو بریدن و اون رو کشتن و اینجوری شد که آخرین مدعی سلطنت از خاندان افشاریه از میان برداشته شد.
حسین با تأسف گفت:
- خاندان افشار عجب عاقبت تلخی داشتند! اما شما این چیزها را از کجا میدانید؟
مجید به آرش و بقیه نگاه کرد و گفت:
- مثل اینکه باید حقیقت رو بهشون بگیم.
پریا گفت:
- یه وقت بد نشه؟!
مجید: چارهای نداریم. یا باید اعتماد کنیم و یا فرار.
آرش گفت:
- به نظرم بهتره اعتماد کنیم و حقیقت رو بگیم.
آرش مجبور شد ماجرای خودشان را برای حسین، همسرش و بیبی سکینه تعریف کند. بعد از پایان صحبتهای آرش، نارسیس موبایلش را بیرون آورد و عکسهایی از ایران امروز به حسین و خانوادهاش نشان داد. حتی عکس بچههای خودشان را هم نشان دادند. حسین با حیرت گفت:
- نمیدانم خواب هستم یا بیدار؟ این چه اتفاق عجیبی است! اما چیزی برایم جالب است و آن اینکه این جلال الدین که گفتید، برایم آشناست.
بچهها تا این حرف حسین را شنیدند، همه با هم گفتند:
- جدی میگین؟
حسین گفت:
- یادم میآید پدرم دربارهاش صحبت میکرد. البته او هم از پدربزرگش شنیده بود. میگفت شخصی به نام جلال الدین را میشناخت که جام جهانبین را در دست داشت.
آرش پرسید:
- الان پدرتون کجاست؟
حسین با تأسف گفت:
- سال گذشته وی را از دست دادیم.
مجید گفت:
- به خشکی شانس! اگه پارسال اومده بودیم، الان میتونستیم پدر حسین رو ببینیم. حیف شد!
پریا گفت:
- اینجور که پیداست، ما نهتنها باید دنبال مریم بگردیم، بلکه باید راز جلال الدین رو هم کشف کنیم.
نارسیس گفت:
- خوب شد گفتی مریم. راستی بچهها! ما اصلاً یادمون رفت که باید دنبال مریم میگشتیم.
مجید گفت:
- معلوم نیست بندهی خدا الان کجا گرفتار شده. شاید هم از کنارش رد شدیم و نفهمیدیم.
آرش گفت:
- اگه به جایی برسیم که مریم هم اونجا باشه، کتاب بهمون میگه. خیالتون راحت باشه.
پریا گفت:
- بیچاره مریم! کاش میدونستم الان تو چه وضعیتیه. اون بهخاطر ماجراجویی من به دردسر افتاد.
مجید گفت:
- تا شما باشین که بیاجازه وارد خونهی متروکه نشین. دانشجوهای جِغِلهی فضول!
پریا گفت:
- ماجراجویی بخشی از رشتهی ماست.
آرش گفت:
- نه دیگه اینقدر زیاد که باعث دردسر بشه.
مجید گفت:
- بهتر نیست بریم بیرون؟ شاید یه سری اتفاقات جالب دیدیم.
نارسیس گفت:
- من هم موافقم. تو خونه که چیزی نمیبینیم.
حسین گفت:
- بهتر است مواظب باشید؛ چون با قتل شاه، اوضاع مملکت آشفته است.
آرش: در طول سفر، اینقدر تجربه کسب کردیم که دیگه یاد گرفتیم با اتفاقات چجوری برخورد کنیم.
موعد خداحافظی فرا رسید. بچهها بعد از گرفتن عکس یادگاری با حسین و خانوادهاش، از آنها بابت محبتهایشان تشکر کرده و بعد از خداحافظی، به سفرشان ادامه دادند.
در شهر راه میرفتند که ناگهان چندین سوارهنظام مسلح را دیدند که بهسمت آنها میآمدند. مجید گفت:
- مواظب باشین! اینها خیلی سرعت دارن.
بچهها با هم به یک سمت دویدند تا از جلوی راه سوارهنظامها دور شوند. سوارهنظامهای بدون توجه به بچهها، از کنارشان رد شدند و با سرعت از آنجا دور شدند. پریا با نگرانی پرسید:
- یعنی چه خبر شده؟
آرش گفت:
- حدس میزنم عادل شاه سلطنت رو به دست گرفته.
نارسیس گفت:
- خودش وحشی بود. سوارهنظامهاش هم وحشی بار آورده بود.
مجید دست روی پهلویش گذاشت و گفت:
- اینقدر سریع دویدم که پهلوم دوباره درد گرفت.
نارسیس گفت:
- مجید جان! بیا یه کم بشین. ممکنه خونریزی داخلی کنی.
مجید گفت:
- باز هم زن آدم یه چیزی دیگهست! شما دو تا باید از من و ناری جونم یه کم محبت و عشق یاد بگیرین.
آرش خندید و گفت:
- میخوام صد سال یاد نگیرم.
پریا گفت:
- تو این گیرودار چجوری میتونین شوخی کنین؟ الان وقت این حرفها نیست. بهتره یه راهی برای خروج از این دوره پیدا کنیم.
نارسیس گفت:
- راست میگه. بهتره وقت تلف نکنیم و بگردیم و در سیاهرنگ رو پیدا کنیم.
مجید گفت:
- من دلم میخواد با عادل شاه روبهرو بشم. میخوام ببینم زنان حرمسرا چجوری تکهپارهش کردن.
آرش گفت:
- کشتن یه نفر که دیدن نداره. بیا بریم در سیاه رو پیدا کنیم.
مجید جلوتر راه افتاد و همینطور که دست روی پهلویش گذاشته بود و دردش راتحمل میکرد، گفت:
- اول عادل شاه، بعد در سیاهرنگ. شما نیایین. خودم میرم. والسلام!
مجید جلوتر راه افتاد. آرش دنبالش دوید تا بلکه بتواند منصرفش کند. نارسیس به پریا نگاه کرد و گفت:
- باز هم مجید لج کرد. خدا رحم کنه!
پریا گفت:
- بیا بریم تا عقب نیفتیم. حتماً مجید نقشهای داره.
نارسیس گفت:
- نمیدونم چی تو سرشه. بهتره بریم.
دو تایی دنبال مجید و آرش راه افتادند تا ببینند مجید چه فکری در سرش دارد.
- عجب عدالت جانانهای!
همسر حسین گفت:
- حقش همین بود.
آرش گفت:
- بعد از اون شاهرخ میاد روی کار. البته شاهرخ نوهی نادرشاه بود که یه دورهای خلع و کور میشه؛ اما دوباره قدرت رو به دست میگیره. شاهرخ نابینا، چهل و هشت سال سلطنت کرد؛ اما فقط بر خراسان. پس از مرگ کریم خان، آقامحمدخان به قدرت رسید و به خراسان حمله کرد و شاهرخ رو با شکنجه کشت. نادر میرزا، فرزند شاهرخ، پدر پیر و نابینا رو در دست آقا محمد خان رها کرد و به افغانستان فرار کرد. در زمان فتحعلی شاه ادعای سلطنت کرد که دستگیر و کور شد. زبانش رو بریدن و اون رو کشتن و اینجوری شد که آخرین مدعی سلطنت از خاندان افشاریه از میان برداشته شد.
حسین با تأسف گفت:
- خاندان افشار عجب عاقبت تلخی داشتند! اما شما این چیزها را از کجا میدانید؟
مجید به آرش و بقیه نگاه کرد و گفت:
- مثل اینکه باید حقیقت رو بهشون بگیم.
پریا گفت:
- یه وقت بد نشه؟!
مجید: چارهای نداریم. یا باید اعتماد کنیم و یا فرار.
آرش گفت:
- به نظرم بهتره اعتماد کنیم و حقیقت رو بگیم.
آرش مجبور شد ماجرای خودشان را برای حسین، همسرش و بیبی سکینه تعریف کند. بعد از پایان صحبتهای آرش، نارسیس موبایلش را بیرون آورد و عکسهایی از ایران امروز به حسین و خانوادهاش نشان داد. حتی عکس بچههای خودشان را هم نشان دادند. حسین با حیرت گفت:
- نمیدانم خواب هستم یا بیدار؟ این چه اتفاق عجیبی است! اما چیزی برایم جالب است و آن اینکه این جلال الدین که گفتید، برایم آشناست.
بچهها تا این حرف حسین را شنیدند، همه با هم گفتند:
- جدی میگین؟
حسین گفت:
- یادم میآید پدرم دربارهاش صحبت میکرد. البته او هم از پدربزرگش شنیده بود. میگفت شخصی به نام جلال الدین را میشناخت که جام جهانبین را در دست داشت.
آرش پرسید:
- الان پدرتون کجاست؟
حسین با تأسف گفت:
- سال گذشته وی را از دست دادیم.
مجید گفت:
- به خشکی شانس! اگه پارسال اومده بودیم، الان میتونستیم پدر حسین رو ببینیم. حیف شد!
پریا گفت:
- اینجور که پیداست، ما نهتنها باید دنبال مریم بگردیم، بلکه باید راز جلال الدین رو هم کشف کنیم.
نارسیس گفت:
- خوب شد گفتی مریم. راستی بچهها! ما اصلاً یادمون رفت که باید دنبال مریم میگشتیم.
مجید گفت:
- معلوم نیست بندهی خدا الان کجا گرفتار شده. شاید هم از کنارش رد شدیم و نفهمیدیم.
آرش گفت:
- اگه به جایی برسیم که مریم هم اونجا باشه، کتاب بهمون میگه. خیالتون راحت باشه.
پریا گفت:
- بیچاره مریم! کاش میدونستم الان تو چه وضعیتیه. اون بهخاطر ماجراجویی من به دردسر افتاد.
مجید گفت:
- تا شما باشین که بیاجازه وارد خونهی متروکه نشین. دانشجوهای جِغِلهی فضول!
پریا گفت:
- ماجراجویی بخشی از رشتهی ماست.
آرش گفت:
- نه دیگه اینقدر زیاد که باعث دردسر بشه.
مجید گفت:
- بهتر نیست بریم بیرون؟ شاید یه سری اتفاقات جالب دیدیم.
نارسیس گفت:
- من هم موافقم. تو خونه که چیزی نمیبینیم.
حسین گفت:
- بهتر است مواظب باشید؛ چون با قتل شاه، اوضاع مملکت آشفته است.
آرش: در طول سفر، اینقدر تجربه کسب کردیم که دیگه یاد گرفتیم با اتفاقات چجوری برخورد کنیم.
موعد خداحافظی فرا رسید. بچهها بعد از گرفتن عکس یادگاری با حسین و خانوادهاش، از آنها بابت محبتهایشان تشکر کرده و بعد از خداحافظی، به سفرشان ادامه دادند.
در شهر راه میرفتند که ناگهان چندین سوارهنظام مسلح را دیدند که بهسمت آنها میآمدند. مجید گفت:
- مواظب باشین! اینها خیلی سرعت دارن.
بچهها با هم به یک سمت دویدند تا از جلوی راه سوارهنظامها دور شوند. سوارهنظامهای بدون توجه به بچهها، از کنارشان رد شدند و با سرعت از آنجا دور شدند. پریا با نگرانی پرسید:
- یعنی چه خبر شده؟
آرش گفت:
- حدس میزنم عادل شاه سلطنت رو به دست گرفته.
نارسیس گفت:
- خودش وحشی بود. سوارهنظامهاش هم وحشی بار آورده بود.
مجید دست روی پهلویش گذاشت و گفت:
- اینقدر سریع دویدم که پهلوم دوباره درد گرفت.
نارسیس گفت:
- مجید جان! بیا یه کم بشین. ممکنه خونریزی داخلی کنی.
مجید گفت:
- باز هم زن آدم یه چیزی دیگهست! شما دو تا باید از من و ناری جونم یه کم محبت و عشق یاد بگیرین.
آرش خندید و گفت:
- میخوام صد سال یاد نگیرم.
پریا گفت:
- تو این گیرودار چجوری میتونین شوخی کنین؟ الان وقت این حرفها نیست. بهتره یه راهی برای خروج از این دوره پیدا کنیم.
نارسیس گفت:
- راست میگه. بهتره وقت تلف نکنیم و بگردیم و در سیاهرنگ رو پیدا کنیم.
مجید گفت:
- من دلم میخواد با عادل شاه روبهرو بشم. میخوام ببینم زنان حرمسرا چجوری تکهپارهش کردن.
آرش گفت:
- کشتن یه نفر که دیدن نداره. بیا بریم در سیاه رو پیدا کنیم.
مجید جلوتر راه افتاد و همینطور که دست روی پهلویش گذاشته بود و دردش راتحمل میکرد، گفت:
- اول عادل شاه، بعد در سیاهرنگ. شما نیایین. خودم میرم. والسلام!
مجید جلوتر راه افتاد. آرش دنبالش دوید تا بلکه بتواند منصرفش کند. نارسیس به پریا نگاه کرد و گفت:
- باز هم مجید لج کرد. خدا رحم کنه!
پریا گفت:
- بیا بریم تا عقب نیفتیم. حتماً مجید نقشهای داره.
نارسیس گفت:
- نمیدونم چی تو سرشه. بهتره بریم.
دو تایی دنبال مجید و آرش راه افتادند تا ببینند مجید چه فکری در سرش دارد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: