وضعیت
موضوع بسته شده است.

fatima Eqb

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/01/30
ارسالی ها
1,489
امتیاز واکنش
51,834
امتیاز
1,017
سن
43
محل سکونت
سرزمین رویاها
نارسیس گفت:
- عجب عدالت جانانه‌ای!
همسر حسین گفت:
- حقش همین بود.
آرش گفت:
- بعد از اون شاهرخ میاد روی کار. البته شاهرخ نوه‌ی نادرشاه بود که یه دوره‌ای خلع و کور میشه؛ اما دوباره قدرت رو به دست می‌گیره. شاهرخ نابینا، چهل و هشت سال سلطنت کرد؛ اما فقط بر خراسان. پس از مرگ کریم خان، آقامحمدخان به قدرت رسید و به خراسان حمله کرد و شاهرخ رو با شکنجه کشت. نادر میرزا، فرزند شاهرخ، پدر پیر و نابینا رو در دست آقا محمد خان رها کرد و به افغانستان فرار کرد. در زمان فتحعلی شاه ادعای سلطنت کرد که دستگیر و کور شد. زبانش رو بریدن و اون رو کشتن و این‌جوری شد که آخرین مدعی سلطنت از خاندان افشاریه از میان برداشته شد.
حسین با تأسف گفت:
- خاندان افشار عجب عاقبت تلخی داشتند! اما شما این چیزها را از کجا می‌دانید؟
مجید به آرش و بقیه نگاه کرد و گفت:
- مثل اینکه باید حقیقت رو بهشون بگیم.
پریا گفت:
- یه وقت بد نشه؟!
مجید: چاره‌ای نداریم. یا باید اعتماد کنیم و یا فرار.
آرش گفت:
- به نظرم بهتره اعتماد کنیم و حقیقت رو بگیم.
آرش مجبور شد ماجرای خودشان را برای حسین، همسرش و بی‌بی سکینه تعریف کند. بعد از پایان صحبت‌های آرش، نارسیس موبایلش را بیرون آورد و عکس‌هایی از ایران امروز به حسین و خانواده‌اش نشان داد. حتی عکس بچه‌های خودشان را هم نشان دادند. حسین با حیرت گفت:
- نمی‌دانم خواب هستم یا بیدار؟ این چه اتفاق عجیبی است! اما چیزی برایم جالب است و آن اینکه این جلال الدین که گفتید، برایم آشناست.
بچه‌ها تا این حرف حسین را شنیدند، همه با هم گفتند:
- جدی می‌گین؟
حسین گفت:
- یادم می‌آید پدرم درباره‌اش صحبت می‌کرد. البته او هم از پدربزرگش شنیده بود. می‌گفت شخصی به نام جلال الدین را می‌شناخت که جام جهان‌بین را در دست داشت.
آرش پرسید:
- الان پدرتون کجاست؟
حسین با تأسف گفت:
- سال گذشته وی را از دست دادیم.
مجید گفت:
- به خشکی شانس! اگه پارسال اومده بودیم، الان می‌تونستیم پدر حسین رو ببینیم. حیف شد!
پریا گفت:
- این‌جور که پیداست، ما نه‌تنها باید دنبال مریم بگردیم، بلکه باید راز جلال الدین رو هم کشف کنیم.
نارسیس گفت:
- خوب شد گفتی مریم. راستی بچه‌ها! ما اصلاً یادمون رفت که باید دنبال مریم می‌گشتیم.
مجید گفت:
- معلوم نیست بنده‌ی خدا الان کجا گرفتار شده. شاید هم از کنارش رد شدیم و نفهمیدیم.
آرش گفت:
- اگه به جایی برسیم که مریم هم اونجا باشه، کتاب بهمون میگه. خیالتون راحت باشه.
پریا گفت:
- بیچاره مریم! کاش می‌دونستم الان تو چه وضعیتیه. اون به‌خاطر ماجراجویی من به دردسر افتاد.
مجید گفت:
- تا شما باشین که بی‌اجازه وارد خونه‌ی متروکه نشین. دانشجوهای جِغِله‌ی فضول!
پریا گفت:
- ماجراجویی بخشی از رشته‌ی ماست.
آرش گفت:
- نه دیگه این‌قدر زیاد که باعث دردسر بشه.
مجید گفت:
- بهتر نیست بریم بیرون؟ شاید یه سری اتفاقات جالب دیدیم.
نارسیس گفت:
- من هم موافقم. تو خونه که چیزی نمی‌بینیم.
حسین گفت:
- بهتر است مواظب باشید؛ چون با قتل شاه، اوضاع مملکت آشفته است.
آرش: در طول سفر، این‌قدر تجربه کسب کردیم که دیگه یاد گرفتیم با اتفاقات چجوری برخورد کنیم.
موعد خداحافظی فرا رسید. بچه‌ها بعد از گرفتن عکس یادگاری با حسین و خانواده‌اش، از آن‌ها بابت محبت‌هایشان تشکر کرده و بعد از خداحافظی، به سفرشان ادامه دادند.
در شهر راه می‌رفتند که ناگهان چندین سواره‌نظام مسلح را دیدند که به‌سمت آن‌ها می‌آمدند. مجید گفت:
- مواظب باشین! این‌ها خیلی سرعت دارن.
بچه‌ها با هم به یک سمت دویدند تا از جلوی راه سواره‌نظام‌ها دور شوند. سواره‌نظام‌های بدون توجه به بچه‌ها، از کنارشان رد شدند و با سرعت از آنجا دور شدند. پریا با نگرانی پرسید:
- یعنی چه خبر شده؟
آرش گفت:
- حدس می‌زنم عادل شاه سلطنت رو به دست گرفته.
نارسیس گفت:
- خودش وحشی بود. سواره‌نظام‌هاش هم وحشی بار آورده بود.
مجید دست روی پهلویش گذاشت و گفت:
- این‌قدر سریع دویدم که پهلوم دوباره درد گرفت.
نارسیس گفت:
- مجید جان! بیا یه کم بشین. ممکنه خون‌ریزی داخلی کنی.
مجید گفت:
- باز هم زن آدم یه چیزی دیگه‌ست! شما دو تا باید از من و ناری جونم یه کم محبت و عشق یاد بگیرین.
آرش خندید و گفت:
- می‌خوام صد سال یاد نگیرم.
پریا گفت:
- تو این گیرودار چجوری می‌تونین شوخی کنین؟ الان وقت این حرف‌ها نیست. بهتره یه راهی برای خروج از این دوره پیدا کنیم.
نارسیس گفت:
- راست میگه. بهتره وقت تلف نکنیم و بگردیم و در سیاه‌رنگ رو پیدا کنیم.
مجید گفت:
- من دلم می‌خواد با عادل شاه روبه‌رو بشم. می‌خوام ببینم زنان حرم‌سرا چجوری تکه‌پاره‌ش کردن.
آرش گفت:
- کشتن یه نفر که دیدن نداره. بیا بریم در سیاه رو پیدا کنیم.
مجید جلوتر راه افتاد و همین‌طور که دست روی پهلویش گذاشته بود و دردش راتحمل می‌کرد، گفت:
- اول عادل شاه، بعد در سیاه‌رنگ. شما نیایین. خودم میرم. والسلام!
مجید جلوتر راه افتاد. آرش دنبالش دوید تا بلکه بتواند منصرفش کند. نارسیس به پریا نگاه کرد و گفت:
- باز هم مجید لج کرد. خدا رحم کنه!
پریا گفت:
- بیا بریم تا عقب نیفتیم. حتماً مجید نقشه‌ای داره.
نارسیس گفت:
- نمی‌دونم چی تو سرشه. بهتره بریم.

دو تایی دنبال مجید و آرش راه افتادند تا ببینند مجید چه فکری در سرش دارد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید جلوتر از بقیه، با قدم‌های سریع راه می‌رفت. آرش کمی دوید. دست روی شانه‌ی مجید گذاشت و گفت:
    - یه‌کم آهسته‌تر برو. چه خبره؟
    مجید کمی آرام‌تر قدم برداشت و گفت:
    - باید برم این عادل شاه رو از نزدیک ببینم.
    آرش گفت:
    - مجید دست بردار! با شناختی که از تو دارم، اگه عادل شاه با تو روبه‌رو بشه، مطمئناً اعدامت می‌کنه.
    مجید ایستاد. لبخند دندان‌نمایی زد و گفت:
    - اتفاقاً من هم همین رو می‌خوام، منتهی بدون اعدام.
    آرش یه نگاه به مجید کرد و گفت:
    - خیلی خُلی مجید! حالا اون دو تا چیزی نمی‌دونن؛ اما تو که خوب می‌دونی عادل شاه چجور اخلاقی داشت. دست بردار. بیا بریم دنبال در سیاه بگردیم که بریم.
    مجید گفت:
    - نُچ! تا عادل شاه رو نبینم، هیچ‌جا نمیرم. عادل شاه هر چی که بود، دیگه مثل آقا محمد خان قاجار که نبود. اتفاقاً برای اون هم نقشه کشیدم که به وقتش می‌بینی.
    نارسیس و پریا نفس‌زنان به‌سمت آن‌ها رسیدند. نارسیس گفت:
    - چقدر تند راه می‌رین. یه‌خورده یواش‌تر برین. نفسم نوک دماغم اومده.
    پریا گفت:
    - راست میگه مجید! یه‌خورده آهسته‌تر برو.
    آرش گفت:
    - آقا قصد داره با عادل شاه ملاقات کنه.
    نارسیس با تعجب گفت:
    - می‌خوایی عادل شاه رو ببینی؟ مگه شما دو تا نگفتین عادل شاه چقدر بی‌رحم بوده؟ مجید! این یکی نادرشاه نیست که از اعدامت چشم‌پوشی کنه. این عادل شاهه. زود اعدامت می‌کنه.
    مجید خندید و گفت:
    - ناری جون! خیلی دلم می‌خواد سربه‌سر این‌جور آدم‌ها بذارم. عامو حال میده!
    پریا گفت:
    - مجید! به خودت و نارسیس رحم نمی‌کنی، به اون دو تا طفل معصوم رحم کن. می‌خوایی بی‌پدر بشن؟
    مجید گفت:
    - قول میدم کاری نکنم که بخواد اعدامم کنه. بذارین حداقل من بندازمش تو حرم‌سرا تا تکه‌تکه بشه.
    آرش گفت:
    - ابراهیم خان انداختش تو حرم‌سرا. تو نمی‌تونی این کار رو انجام بدی.
    مجید گفت:
    - حالا شما دنبالم بیایین. می‌بینین چجوری این کار رو انجام میدم. دنبالم بیایین.
    مجید راه افتاد و بقیه هم به ناچار دنبالش رفتند. به نزدیک قصر رسیدند. دروازه‌ی قصر باز بود و از بیرون قصر هم می‌توانستند آشوبی را که توسط عادل شاه برپا شده بود، ببینند. جنازه‌ی تیرخورده‌ی چندین نفر از سربازان محافظ بالای کوشک‌های قصر دیده می‌شد. نارسیس با نگرانی گفت:
    - حتی فکرش هم نکنین که وارد قصر بشیم. نگاه چجوری سربازهای بیچاره رو کشتن.
    آرش به مجید نگاه کرد و گفت:
    - باز هم می‌خوایی بری دیدن عادل شاه؟
    مجید به اوضاع قصر نگاه کرد و گفت:
    - شما همینجا باشین، من الان بر می‌گردم.
    نارسیس با ترس گفت:
    - مجید می‌خوایی چی کار کنی؟ کجا میری؟
    مجید به آرش نگاه کرد و گفت:
    - آرش! تو مواظب خانوم‌ها باش. من زود بر می‌گردم.
    مجید منتظر جواب آرش نماند و با سرعت به‌سمت دروازه‌ی دوید و با یک حرکت سریع، وارد قصر شد. نارسیس با نگرانی گفت:
    - این آخرش من رو دق‌مرگ می‌کنه. از دست تو مجید!
    پریا گفت:
    - کاش ما هم دنبالش می‌رفتیم!
    آرش گفت:
    - نه. شما نباید وارد قصر بشین، براتون خطرناکه. الان سربازان عادل شاه به بزرگ و کوچیک رحم نمی‌کنن، چه برسه به شما که خانوم هستین.
    آرش جای امنی دید و به خانم‌ها گفت:
    - بهتره بریم اونجا و منتظر مجید بمونیم. بیایین.
    هر سه نفر خودشان را به جای امنی که نزدیک قصر بود، رساندند و منتظر شدند.
    مجید وارد قصر شد. ابتدا یک شمشیر پیدا کرد و برای محافظت از خودش آن را برداشت و با سرعت به داخل قصر دوید. یکی از سربازان شورشی به‌سمت مجید هجوم آورد؛ اما مجید با یک حرکت شمشیر او را زخمی کرد. سرباز به گوشه‌ای افتاد و از درد به خودش پیچید. مجید نگاهی به شمشیرش کرد و با خنده گفت:

    - ایول مجید خان! می‌بینم که شمشیربازیت هم بد نیست! بزن بریم که عادل شاه منتظره.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید بعد از درگیری کوتاهی با چند سرباز دیگر، بالاخره خودش را به داخل قصر رساند. اوضاع داخل وخیم‌تر از بیرون بود. یکی از سربازها جلوی یکی از ندیمه‌های قصر را گرفته بود و قصد اذیت‌کردن او را داشت. مجید با دیدن این صحنه بلند داد زد:
    - هوی یابو! مگه خودت خواهر و مادر نداری عوضی؟!
    به‌سمت سرباز حمله کرد و با یک ضربه، پشت کمر سرباز را زخمی کرد. ندیمه با دیدن مجید با خوش‌حالی گفت:
    - خدا خیرت دهد مرد جوان! خواهش می‌کنم من و بقیه‌ی ندیمه‌ها را از این مهلکه نجات دهید.
    مجید گفت:
    - خواهر این حرف‌ها چیه؟ شما بگو بقیه کجا هستن، خودم همه‌تون رو نجات میدم. فقط جاشون رو بهم نشون بده.
    ندیمه با خوش‌حالی گفت:
    - از این طرف بیایید.
    مجید به‌همراه ندیمه به جایی رفت که بقیه در آنجا مخفی شده بودند. مجید با دیدن جمعی از ندیمه‌ها گفت:
    - ماشاءالله یکی‌دوتا هم که نیستین! اما رو چشمم! زود میام همه‌تون رو از اینجا بیرون می‌برم. فقط باید صبر کنین تا برم حساب این عادل شاه رو برسم، بعد زود میام.
    ندیمه‌ای که مجید نجاتش داده بود، با تعجب گفت:
    - اما عادل شاه که اینجا نیستند.
    مجید با تعجب پرسید:
    - پس کجاست؟ مگه عادل شاه به قصر حمله نکرده؟
    ندیمه جواب داد:
    - ابراهیم خان حمله کرده‌اند و عادل شاه نیز از قصر فرار کرده است.
    مجید با تعجب گفت:
    - ابراهیم خان حمله کرده؟ مگه میشه؟ دیشب خبر آوردن که نادرشاه کشته شده و عادل شاه هم حمله کرده. چجوریه که این همه مدت گذشته؟ اون هم به فاصله‌ی یه شب؟!
    ندیمه‌ها با تعجب به یکدیگر نگاه کردند. یکی از ندیمه‌ها گفت:
    - او عقلش را از دست داده. مگر نمی‌داند چند سال است که عادل شاه حاکم اینجاست نه نادرشاه؟
    مجید خیره به ندیمه نگاه کرد و چیزی نگفت؛ چون به‌شدت به فکر فرو رفته بود. کمی بعد ندیمه گفت:
    - تو از کجا آمده‌ای که از هیچ‌چیز خبر نداری؟
    مجید نگاهی به ندیمه کرد و آهسته گفت:
    - پس باید زودتر برم حرم‌سرا.
    مجید پرسید:
    - حرم‌سرا از کدوم طرفه؟
    ندیمه گفت:
    - خارج از قصر، انتهای باغ حرم‌سراست.
    مجید سریع اتاق ندیمه‌ها را ترک و با عجله به‌سمت حرم‌سرا دوید. بیرون از قصر که رسید، نارسیس و بقیه را دید. آرش پرسید:
    - مجید چی شده؟ داری کجا میری؟
    مجید در حالی که شتاب داشت، جواب داد:
    - دارم میرم حرم‌سرا. شما هم بیایین.
    همه به‌همراه مجید به‌سمت حرم‌سرا رفتند. دم در حرم‌سرا که رسیدند، ایستادند. آرش پرسید:
    - اینجا برای چی باید می‌اومدیم؟
    مجید گفت:
    - بچه‌ها! می‌دونین الان کی به قصر حمله کرده؟
    نارسیس گفت:
    - نه. ما که بیرون بودیم چیزی نفهمیدیم. بهتر دیدیم وارد قصر بشیم.
    آرش پرسید:
    - تو چیزی فهمیدی؟
    مجید گفت:
    - آره؛ اما وقتی فهمیدم، حسابی گیج شدم.
    پریا پرسید:
    - مگه چی فهمیدی؟
    مجید جواب داد:
    - مگه ما دیشب تو خونه‌ی حسین آشپزباشی نبودیم؟ مگه همون دیشب خبر نیاوردن که نادرشاه رو کشتن؟
    آرش با تعجب گفت:
    - درسته. دیشب خبر قتل نادرشاه رو آوردن. مگه الان عادل شاه به قصر حمله نکرده بود؟
    مجید گفت:
    - من هم برای همین گیج شدم. فکر کنم وقتی ما از خونه‌ی حسین رفتیم، تاریخ ما رو چند سال جلوتر بـرده؛ چون الان ما وسط حمله‌ی ابراهیم خان هستیم. خواستم بیایم حرم‌سرا چون ابراهیم خان عادل شاه رو بعد از دستگیری و کورکردن، میاره تحویل حرم‌سرا میده.
    همه با تعجب به مجید نگاه کردند. بعد از چند دقیقه پریا پرسید:

    - تو از کجا فهمیدی ابراهیم خان حمله کرده نه عادل شاه؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید گفت:
    - یه ندیمه‌ای رو نجات دادم؛ اون بهم گفت ابراهیم خان حمله کرده. خب حالا وقت این چیزها نیست. بهتره سریع بریم تو حرم‌سرا تا اون اتفاقی رو که همیشه دوست داشتم از نزدیک ببینم، همه با هم ببینیم. بیایین بریم.
    مجید به داخل حرم‌سرا رفت و بقیه هم پشت سرش رفتند. اوضاع حرم‌سرا آشفته بود. هر کدام از اهالی آنجا، سعی داشتند مخفیگاهی پیدا کنند. بچه‌ها خودشان را به یکی از اتاق‌ها رساندند و همان‌جا منتظر ماندند. مجید از لای در اوضاع را بررسی می‌کرد و به بقیه هم خبر می‌داد. کمی بعد، سروصدای زیادی در حرم‌سرا پیچید. یک نفر بلند داد زد:
    - ابراهیم خان آمده. ابراهیم خان به‌همراه عادل شاه آمده.
    بچه‌ها از اتاق بیرون آمدند و در تالار اصلی حرم‌سرا ایستادند. مجید جلوی یکی از زنان را که به‌سمت در خروجی می‌دوید، گرفت و پرسید:
    - چی شده خانوم؟ کجا داری فرار می‌کنی؟
    زن گفت:
    - ابراهیم خان آمده. باید با چشمان خودم ببینم عادل شاه را چگونه دستگیر کرده است.
    زن این را گفت و به‌سمت در دوید. بچه‌ها هم پشت سرش رفتند. همین موقع ابراهیم خان بدون توجه به حضور بچه‌ها، در حالی که عادل شاه را روی زمین می‌کشاند، به‌سمت تالار اصلی رفت. از چشمان عادل شاه خون زیادی جاری بود؛ به‌ طوری که منظره‌ی مشمئزکننده‌ای ایجاد کرده بود. عادل شاه ناله می‌کرد و سعی داشت از دست ابراهیم خان خلاص شود. ابراهیم خان تمام زنان حرم‌سرا را صدا زد. زنان جمع شدند. ابراهیم خان با یک حرکت قوی، عادل شاه را به وسط تالار پرت کرد و گفت:
    - صلاح ندیدم عدالت را در حق این ظالم اجرا کنم. بهتر دیدم عدالت واقعی را شما اجرا کنید. بیایید. هر جور که می‌خواهید، وی را مجازات کنید.
    ابراهیم خان این را گفت و از تالار خارج شد. زنان حرم‌سرا که در واقع زنان نادرشاه بودند، به دورش حلقه زدند. عادل شاه در حالی که دست تکان می‌داد و خودش را روی زمین می‌کشاند، با حالی نزار گفت:
    - به من رحم کنید! من را نکشید. جبران خواهم کرد. به من رحم کنید!
    یکی از زنان نادر بلند داد زد:
    - مگر تو به ما رحم کردی؟ تو طفل شش ماهه‌ی من را سر بریدی. چگونه می‌توان به تو رحم کرد؟!
    یکی دیگر از زنان گفت:
    - تو با شمشیرت جگرگوشه‌ی من را دونیم کردی. او تازه زبان باز کرده بود ای ظالم!
    یکی از زنان در حالی که گریه می‌کرد، گفت:
    - تو طفلان من را نیز سر بریدی. شمشیر به شکم زنان آبستن زیادی وارد کردی و آن‌ها را به‌همراه نوزادشان کشتی. چگونه می‌توان از خون تو گذشت؟ تو را باید تکه‌تکه کنیم.
    بچه‌ها با حیرت به این صحنه نگاه می‌کردند. اشک در چشمان نارسیس جمع شده بود. پریا در حالی که اشک می‌ریخت، بازوی نارسیس را محکم گرفته بود. ناگهان هر کدام از زنان حرم‌سرا خنجری از کیسه‌ی کمربندشان بیرون آوردند و با جیغ و دادوفریاد به جان عادل شاه افتادند. عادل شاه نعره می‌کشید و التماس می‌کرد. خون بر سر و صورت همه‌ی زنان پاشیده شده بود و لباس‌هایشان قرمز شده بود؛ اما دست‌بردار نبودند. پریا جلوی دهانش را محکم گرفته بود که جیغ نزند. نارسیس هم در حالی که اشکش جاری شده بود، از ترس می‌لرزید. مجید و آرش هم با بهت به آن صحنه نگاه می‌کردند و چیزی نمی‌گفتند. نارسیس احساس کرد دیگر توان ایستادن ندارد. نزدیک بود روی زمین بیفتد که مجید سریع او را گرفت و بغلش کرد. همان‌طور که سرش را نوازش می‌کرد، دلداریش هم می‌داد. بالاخره صدای عادل شاه خاموش شد و هر کدام از زنان نادر در حالی که به‌شدت گریه می‌کردند، تکه‌ای از بدنش را به گوشه‌ای پرت کردند. پریا حس کرد دیگر نمی‌تواند تحمل کند و سریع از تالار خارج شد. آرش پشت سرش رفت. پریا گوشه‌ای نشست و به‌شدت گریه کرد. آرش بالای سرش ایستاد و گفت:
    - گریه نکن پریا خانوم! این چیزها تو تاریخ عادیه.
    پریا همین‌طور که گریه می‌کرد، گفت:
    - شما چجوری این چیزها رو خوندین؟ چجوری این وقایع رو تدریس می‌کنین؟
    آرش آهی کشید و گفت:
    - به‌سختی! همه فکر می‌کنن تاریخ شیرینه؛ اما تاریخ از زهر تلخ‌تره. تاریخ حقیقت محضه و نه میشه تغییرش داد و نه میشه منکرش شد. از این دست اتفاقات و به مراتب وحشتاک‌تر، تو خیلی از دوره‌ها اتفاق افتاده. شما باید ایران دوران باستان رو می‌دیدین. دوره‌ی هخامنشیان، دوره‌ی ساسانیان و دوره‌های باستانی دیگه؛ همشون تلخ اما واقعی بودن.
    پریا ایستاد. اشک‌هایش را پاک کرد و گفت:

    - به نظرم باستان‌شناسی از تاریخ بهتره. حداقل با چهار تا تمدن منحصربه‌فرد آشنا می‌شیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    آرش خندید و گفت:
    - پس هنوز به مبحث جنازه‌ها و مومیایی‌ها نرسیدین.
    پریا با تعجب به آرش نگاه کرد و گفت:
    - جنازه؟ جنازه‌ی چی؟
    آرش گفت:
    - دانشجوی محترم! باستان‌شناسی دو تا درس انسان‌شناسی و استخوان‌شناسی داره که با جنازه سروکار دارین.
    پریا با چشم‌های گردشده گفت:
    - واقعاً؟ نمی‌دونستم. حالا ترم چند باید بخونیم؟
    آرش گفت:
    - ترم شش می‌خونین.
    آرش و پریا مشغول صحبت بودند که مجید و نارسیس رسیدند. مجید گفت:
    - ایناها، اینجان. شما دو تا کجا ما رو ول کردین و رفتین؟ یکیتون توضیح بده.
    آرش خندید و گفت:
    - حال پریا خانوم بد شد، اومدم که تنها نباشه.
    مجید با طعنه گفت:
    - که حال پریا بد شد و جناب‌عالی هم اومدین! که این‌طور! که اون‌طور! تو گفتی و من گوش‌مخملی هم باور کردم.
    نارسیس نگذاشت مجید ادامه بدهد؛ وسط حرفش پرید و گفت:
    - خوب کردی آقا آرش اومدی پریا رو دلداری بدی. حداقل من یه مجید دارم که زود بغلش کنم؛ ولی این پریای بیچاره...
    نارسیس متوجه‌ی حرف نامربوطش شد و سکوت کرد. پریا از خجالت سرخ شد و سرش را پایین انداخت. مجید زیر خنده زد و با کمال پررویی گفت:
    - آرش تو هم پریا رو بغـ*ـل می‌کردی حیف نون!
    پریا به صورتش زد و پشت نارسیس قایم شد. آرش تک‌سرفه‌ای زد. برای مجید چشم‌غره رفت و گفت:
    - این فضولی‌ها به تو نیومده.
    مجید گفت:
    - برای چی نیومده؟ چرا داداش؟ چرا با خودت و دلت این کارها رو می‌کنی؟ هم تو جوونی و هم پریا...
    آرش به مجید اجازه نداد که بیشتر ادامه بدهد و گفت:
    - مجید می‌زنم تو دهنت ها! جلوت آدم کشتن، دیوونه شدی نمی‌فهمی چی داری میگی. بهتره از این مکان نفرین‌شده بریم بیرون.
    مجید خندید و گفت:
    - قبل از دیدن جنایت این‌ها، خودم دو نفر کشتم. خیالت راحت.
    نارسیس با تعجب به مجید نگاه کرد و گفت:
    - مجید تو آدم کشتی؟ زود راستش رو بگو.
    مجید گفت:
    - نه، نکشتم. شوخی کردم. با شمشیر به کمر یکیشون زدم؛ ولی اون یکی رو یادم نیست کجاش زدم. بابا یه بلوفی رفتم، تو جدی نگیر.
    نارسیس با چشم‌غره به مجید نگاه کرد و رو به پریا گفت:
    - پریا جون بیا بریم.
    نارسیس و پریا به‌سمت در خروجی رفتند و آرش و مجید هم پشت سرشان رفتند. بیرون از حرم‌سرا ناگهان در کمال ناباوری همه، سهراب را جلوی در حرم‌سرا دیدند که لباس سربازان قصر را پوشیده بود. سهراب با دیدن آرش و مجید با تشر گفت:
    - شما دو نادان اینجا چه می‌کنید؟
    مجید عصبانی شد و جواب داد:
    - نادون خودتی مردیکه‌ی خرزور! خوب شد دیدمت. بلایی سرت بیارم که بابا و ننه‌ت به حالت زار بزنن.
    آرش هم با عصبانیت به سهراب گفت:
    - خودت اینجا چی کار می‌کنی؟
    سهراب با اخم گفت:
    - من سرباز این قصر هستم. چه خوب شد که دیدمتان. امروز، روز انتقام از توست. با همین شمشیر دو نیمه‌ات می‌کنم. آن‌وقت دستت به آن بانو نمی‌رسد.
    آرش خواست جوابش را بدهد؛ اما مجید جلویش را گرفت و گفت:
    - ببین سهراب جغله! من رو به حد مرگ کتک زدی، چیزی بهت نگفتم. نذار دستم روت بلند بشه؛ چون بد می‌بینی.

    سهراب شمشیرش را از غلاف بیرون کشید و آهسته به‌سمت بچه‌ها قدم برداشت. مجید هم شمشیری را که پیدا کرده بود، محکم در دست گرفت و جلوی بقیه ایستاد. آرش با مشت‌های گره‌شده خودش را آماده کرد و خانم‌ها هم دور از بقیه، با نگرانی به آن‌ها نگاه می‌کردند. همین موقع سهراب به‌سمت مجید حمله‌ور شد. مجید هم دادی زد و به‌سمت سهراب حمله برد. مجید و سهراب مانند دو شمشیرباز ماهر با یکدیگر درگیر شدند. آرش به دوروبر نگاهی کرد. سنگ نسبتاً بزرگی پیدا کرد و آن را برداشت. به سمت سهراب رفت. همین که پشت سهراب به آرش شد، ناگهان آرش با سنگ محکم به سر سهراب زد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    شمشیر از دست سهراب افتاد. تلوتلوخوران به‌سمت عقب برگشت و به آرش نگاه کرد. آرش سنگ را انداخت و با مشت محکم به صورت سهراب زد. مجید با خنده گفت:
    - ایول آرش! می‌بینم که خوب بلدی دعوا کنی.
    آرش همان‌طور که نفس‌نفس می‌زد، گفت:
    - مجید تو دخالت نکن. این دعوا بین من و سهرابه. برو کنار.
    مجید با خنده گفت:
    - هر چی شما بگی جناب آرش کماندار!
    سهراب خشمگین به‌سمت آرش حمله کرد؛ اما آرش با یک حرکت، لگد محکمی به شکم سهراب زد.
    مجید با حیرت گفت:
    - آرش تو تکواندو از کجا یاد گرفتی پسر؟
    آرش با خنده گفت:
    - دیگه‌دیگه!
    سهراب از روی زمین بلند شد و با حرص گفت:
    - من را می‌زنی؟ همین حالا می‌کشمت و جنازه‌ات را جلوی حیوانات درنده می‌اندازم.
    آرش خنده‌ای کرد و گفت:
    - مواظب باش خودت خوراک حیوون‌ها نشی.
    سهراب دوباره به‌سمت آرش حمله کرد و دوباره آرش با یک حرکت رزمی، ضربه‌ی محکمی به سهراب زد. سهراب از درد شدید فریادی زد و بیهوش، روی زمین افتاد. مجید با خوش‌حالی و در حالی که شمشیرش را بالای سرش می‌رقصاند، گفت:
    - ایول! برنده‌ی مدال طلای المپیک افشاریه، کسی نیست جز آرش کماندار!
    نارسیس و پریا با خوش‌حالی دست زدند و آرش همان‌طور که نفس‌نفس می‌زد، با خنده دست تکان داد و گفت:
    - اجازه نمیدم کسی ازم زورگیری کنه.
    مجید و بقیه دور آرش حلقه زده بودند و خوش‌حالی می‌کردند که ناگهان یکی دیگر از سربازان سر رسید و خطاب به عده‌ای دیگر داد زد:
    - همان‌ها هستند. خودم دیدمشان که سهراب را زدند. آن‌ها را بگیرید.
    مجید گفت:
    - ای کور بشه اون چشم‌های لوچِت که ما رو دیدی. بچه‌ها فرار کنین. دارودسته‌ی سهراب رسیدن.
    بچه‌ها وسایلشان را برداشتند و فرار کردند. سربازها نیز تعقیبشان کردند. همان‌طور که بچه‌ها می‌دویدند، ناگهان در سیاه‌رنگ ظاهر شد. مجید با عجله گفت:
    - آرش زود باش کلید رو بنداز تو در. زود باش!
    آرش همان‌طور که با دستپاچگی دنبال کلید می‌گشت، گفت:
    - نمی‌تونم پیداش کنم. کلید تو جیبم نیست.
    مجید داد زد:
    - با لگد در رو باز کن. شاید باز شد.
    آرش شروع به لگدزدن کرد. نارسیس و پریا هم کمک کردند. مجید شمشیربه‌دست جلوتر ایستاده بود تا اگر سربازها نزدیک شدند، با آن‌ها بجنگد. ناگهان در باز شد و آرش با خوش‌حالی گفت:
    - در باز شد. مجید بجنب!
    نارسیس و پریا سریع از در عبور کردند و آرش در حال عبور از در داد زد:
    - مجید ولش کن! بجنب! الان در غیب میشه.
    مجید شمشیر را بالا گرفت. زبانش را برای سربازها در آورد و گفت:
    - عامو دوره‌ی افشار بخوره تو سر خودتون! نخواستیم یه همچین دوره‌ای. برید به جهنم! این شمشیر رو هم بهتون نمیدم. مال خودم.

    آرش بازوی مجید را گرفت و با خودش به داخل کشید. در مقابل چشم سربازان غیب شدند. سربازها با تعجب ایستادند و به اطراف باغ قصر نگاه کردند. هیچ‌کس پی به معمای بچه‌ها نبرده بود و از یکدیگر می‌پرسیدند که به‌راستی آن‌ها چه کسانی بودند؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    ***
    نارسیس همان‌طور که راه می‌رفت، به اطراف نگاهی کرد و به پریا گفت:
    - نمیشه گفت بیابونه؛ اما آبادی هم نیست. خدا می‌دونه این بار کجا ظاهر شدیم.
    پریا در تأیید حرف نارسیس گفت:
    - فکر کنم خارج از شهر باشه؛ ولی یه حسی بهم میگه که مکانش آشناست. انگار قبلاً اینجا بودم.
    نارسیس خندید و گفت:
    - شاید اومدیم شوش. آخه قبلاً فقط شوش بودی.
    پریا خندید و چیزی نگفت. همین موقع آرش و مجید با سرعت از کنارشان رد شدند. طوری که نارسیس و پریا مجبور شدند بایستند. نارسیس با اخم گفت:
    - باز دوباره این‌ها افتادن دنبال هم! معلوم نیست این دفعه یاد کدوم خاطره‌ی محرمانه‌ی خودشون افتادن.
    پریا خندید و گفت:
    - فکر کنم باز هم مجید یه چیزی گفته که آقا آرش افتاده دنبالش.
    نارسیس گفت:
    - تو همین جا باش. من برم از هم جداشون کنم.
    نارسیس با عجله به‌سمت آرش و مجید که با هم گلاویز شده بودند، دوید. نارسیس داد زد:
    - مجید باز چی شده؟ چرا به جون هم افتادین؟ آرش!
    آرش یقه‌ی مجید را ول کرد. مجید عقب‌عقب رفت و آرش با تهدید به مجید گفت:
    - اگه مردی یه بار دیگه تکرار کن.
    مجید گفت:
    - باشه، تکرار می‌کنم؛ اما مطمئنی جلوی خانوم‌ها دوباره بگم؟
    آرش به نارسیس و پریا نگاه کرد و کمی بعد با حرص گفت:
    - دهنت رو باز کردی نکردی! گفته باشم!
    مجید دست‌به‌کمر صاف ایستاد. خندید و گفت:
    - باشه، نمیگم؛ ولی به وقتش حالت رو می‌گیرم.
    آرش به‌سمت مجید خیز برداشت و مجید چند قدم عقب دوید. نارسیس داد زد:
    - بسه دیگه! به جای این بچه‌بازی‌ها بهتره بریم ببینیم کجا اومدیم. از پریا که خجالت نمی‌کشین، حداقل از سن‌وسالتون خجالت بکشین!
    آرش کوله‌پشتی‌اش را روی شانه‌اش انداخت و گفت:
    - خیله‌خب، باشه. فعلاً تمومش می‌کنم؛ ولی مجید! فکر نکن به همین راحتی ولت می‌کنم. گفته باشم.
    آرش این حرف را زد و جلوتر راه افتاد. مجید زیر خنده زد. نارسیس با اخم به او نگاه کرد و گفت:
    - راستش رو بگو. چی گفتی که آرش برزخی شد؟
    مجید قیافه‌ی حق‌به‌جانبی گرفت و گفت:
    - لطفاً تو کار دو تا پسرخاله دخالت نکنین. آقا ما هم رفتیم. خیر پیش!
    مجید هم راه افتاد و رفت. پریا به‌سمت نارسیس رفت و پرسید:
    - قضیه چی بود؟
    نارسیس به پریا نگاه کرد و گفت:
    - قضیه اینه که ما هم‌سفر دو تا مرد بچه‌صفت شدیم که معلوم نیست تو بچگی چه غلط‌هایی کردن که تو بزرگسالی به جون هم افتادن. ولش کن پریا جون! این‌ها آدم‌بشو نیستن. بیا ما هم بریم وگرنه گم می‌شیم.
    پریا و نارسیس هم به راهشان ادامه دادند. بعد از مدتی، هر چهار نفر به دروازه‌ی شهری رسیدند. مردم در حال تردد بودند و نگهبانان زیادی در بیرون و داخل شهر مراقب اوضاع بودند. مجید از یکی از نگهبانان پرسید:
    - خدا قوت جناب! میشه بگی اینجا کجاست؟
    نگهبان به مجید نگاه کرد و جواب داد:
    - اینجا شیراز است.
    بچه‌ها با خوش‌حالی و ذوق‌زدگی به یکدیگر نگاه کردند؛ طوری که نگهبان با تعجب به آن‌ها نگاه کرد و پرسید:

    - مگر تا به حال به شیراز نیامده‌اید؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید گفت:
    - عامو ما خودمون شیرازی هستیم. خوش‌حالیم که از اون شیراز به این شیراز اومدیم.
    نگهبان که از حرف‌های مجید گیج شده بود، گفت:
    - مگر شیراز دیگری هم وجود دارد؟
    مجید که فهمید نگهبان گیج شده است، با شیطنت به او نگاه کرد و با همان لهجه‌ی غلیظ شیرازی‌اش گفت:
    - ها عامو! یه شیرازی داریم که خیلی خوشگل‌تر از این شیرازه. هزار تا محله و خیابون داره. مثل محله‌ی سعدی، محله‌‌‌ی حافظیه، گلستان، معالی آباد، خاک‌شناسی و... . یه عالمه محله دیگه. یه کوهی داریم کنار دروازه قرآن که بهش میگن خواجوی کرمانی. عامو حال میده عصرها دست اهل‌وعیال رو بگیری و ببری اونجو. یه باغی داریم که بهش می‌گیم باغ ارم؛ ارواح پدر باغ‌های دیگه اگه تونستن به پای باغ ارم خودمون برسن...
    مجید یک‌ریز و بدون وقفه از شیراز می‌گفت و نگهبان هم با تعجب به حرف‌های او گوش می‌داد. بعد از اینکه تعریف‌های مجید تمام شد، نگهبان پرسید:
    - میگم، من هم می‌تونم به این شیراز شما برم؟
    مجید دست دور گردن نگهبان انداخت و گفت:
    - ها! چرا نتونی کاکو؟ شیراز مال همه‌ست. ارث بابای من و بقیه که نیست. همه می‌تونن برن شیراز و حال‌وهوایی عوض کنن. تو هم بیا، قدمت رو چِشُم. ای آرشو که می‌بینی، همراه ماست. بچه‌ی تهرونه یعنی یه رگش تهرونیه و یه رگش شیرازی؛ اما شیراز زندگی می‌کنه؛ چرا؟ چون شیراز این‌قدر پاک و باصفاست که شیطون هم بدش نمیاد شیراز باشه؛ ولی میگه چون آرش اومده، جای من اونجا نیست.
    نارسیس و پریا خودشان را کنترل کرده بودند که نخندند. آرش هم با اخم به مجید نگاه می‌کرد و چیزی نمی‌گفت. نگهبان به آرش نگاه کرد و به مجید گفت:
    - آرش که گفتی همین جوان است؟
    مجید با نیش باز به آرش نگاه کرد و گفت:
    - ها ،خودشه.
    نگهبان گفت:
    - با تو چه نسبتی دارد؟
    مجید گفت:
    - قابل شما رو نداره، پسرخاله‌مه.
    نگهبان گفت:
    - اما از تو یک سروگردن برازنده‌تر و بلندقامت‌تر است.
    آرش و بقیه زیر خنده زدند. مجید با اخم به نگهبان نگاه کرد و گفت:
    - دستت درد نکنه کاکو! خوب جلو زنم ضایعم کردی. اگه گذاشتم بیایی شیراز مجید نیستم.
    همه خندیدند. نگهبان با خنده به بچه‌ها اجازه‌ی ورود داد. در شهر بچه‌ها با خوش‌حالی به اطراف نگاه می‌کردند و به دور از چشم مردم، از شیراز قدیم عکس می‌گرفتند. بعد از گشت‌وگذار در شهر، گوشه‌ی دنجی پیدا کردند و نشستند. پریا گفت:
    - کاش از یکی می‌پرسیدیم حاکم فعلی کیه!
    نارسیس گفت:
    - این‌قدر محو تماشای شیراز شده بودیم که یادمون رفت از یکی بپرسیم.
    آرش گفت:
    - یه‌کم دیگه که استراحت کردیم، می‌ریم از یکی می‌پرسیم.
    بچه‌ها مشغول صحبت بودند که پیرمردی به آن‌ها نزدیک شد و پرسید:
    - شما که هستید؟
    بچه‌ها به پیرمرد نگاه کردند. چهره‌ی پیرمرد کمی برایشان آشنا بود؛ اما نمی‌دانستند او را کجا دیده‌اند. پیرمرد با لبخند به آن‌ها نگاه کرد و گفت:
    - پیداست که مسافر و غریب هستید و جایی برای ماندن ندارید. به کلبه‌ی محقر من بیایید و قدری استراحت کنید.
    آرش به پیرمرد گفت:
    - خیلی ممنون. مزاحمتون نمی‌شیم. یه‌کم که استراحت کنیم، از اینجا می‌ریم.
    پیرمرد گفت:
    - برخیزید. شما مهمان من هستید و مهمان هم حبیب خداست. بیایید، خانه‌ی من در همین نزدیکی است.
    بچه‌ها همراه پیرمرد به خانه‌اش رفتند. در خانه‌ی پیرمرد فقط خودش و همسرش زندگی می‌کردند. پیرمرد رو به همسرش گفت:
    - پری خانم! بیا که مهمان برایمان آمده است.
    همسر پیرمرد که اسمش پری خانم بود، با خوش‌رویی به استقبال بچه‌ها آمد و گفت:
    - چشمانمان را روشن کردید. خوش آمدید!
    پیرمرد و همسرش از بچه‌ها به‌خوبی پذیرایی کردند. مجید از پیرمرد پرسید:
    - ببخشید حاجی! اسم شما چیه؟
    پیرمرد گفت:
    - جلال. همه من را عمو جلال صدا می‌زنند.
    یک‌مرتبه آرش یادش آمد که چهره‌ی پیرمرد را قبلاً جایی دیده است. عمو جلال شبیه همان جلال‌الدینی بود که باعث شده بود به این سفر بروند. آرش با کنجکاوی پرسید:

    - جلال یا جلال‌الدین؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    عمو جلال خندید و گفت:
    - چه فرقی دارد؟ جلال و جلال‌الدین یکی هستند.
    آرش گفت:
    - عمو جلال! ما قبلاً تو شهر خودمون با یه پیرمردی آشنا شده بودیم که شکل شما بود و اسمش هم جلال‌الدین بود. دیدن شما من رو به یاد اون انداخت.
    عمو جلال خندید و چیزی نگفت. بلند شد. سبدی چوبی را برداشت و گفت:
    - پشت خانه‌ام باغی دارم که در هر فصل میوه‌ی خاص خودش را دارد. می‌روم برایتان کمی انگور بچینم. زود باز می‌گردم.
    عمو جلال برای چیدن انگور از اتاق بیرون رفت. بچه‌ها به دوروبر اتاق نگاه کردند و متوجه‌ی کتابخانه‌ی دیواری کوچکی شدند. پریا گفت:
    - فکر کنم این عمو جلال باسواد باشه.
    نارسیس گفت:
    - بذار بیاد، ازش اجازه می‌گیریم و یه سری به کتاب‌هاش می‌زنیم.
    پری خانم با چند جام کوچک وارد اتاق شد و گفت:
    - بیایید قدری از این شربت بهارنارنج بنوشید. خستگی‌تان در می‌رود.
    آرش از پری خانم پرسید:
    - پری خانم! عمو جلال سواد دارند؟
    پری خانم لبخندی زد و گفت:
    - در جوانی مُلای مکتب‌خانه بود. این کتاب‌ها هم یادگار همان دوران هستند.
    آرش پرسید:
    - چه جالب! چی درس می‌داد؟
    پری خانم گفت:
    - قرآن، شاهنامه و گهگاهی هم تاریخ ایران.
    بچه‌ها با تعجب به یکدیگر نگاه کردند. پریا پرسید:
    - تاریخ درس می‌دادن؟ یعنی کتاب تاریخی داشتن؟
    پری خانم گفت:
    - بله، اما یک روز با ناراحتی به خانه آمد و گفت کتابش را گم کرده. از ناراحتی چند شبانه‌روز خواب و خوراک نداشت. می‌گفت آن کتاب گنجینه‌ی آبا و اجدادش بوده است.
    بچه‌ها حیرت‌زده به حرف‌های پری خانم گوش می‌دادند ولی چیزی نمی‌گفتند. همین موقع عمو جلال با یک سبد پر از انگور دانه‌درشت وارد اتاق شد و با خوش‌حالی گفت:
    - به‌به! ببینید عجب یاقوت‌هایی برایتان چیده‌ام. پری خانم! بیا و با این انگورها از مهمان‌هایمان پذیرایی کن.
    پری خانم سبد انگور را گرفت و جلوی بچه‌ها گذاشت. مجید یک خوشه برداشت. یک دانه انگور خورد و با ذوق گفت:
    - وای چه انگوری! چقدر شیرین و خوش‌مزه‌ست! دست شما درد نکنه عمو جلال! زحمت کشیدین. به جان خودم نباشه به مرگ همین آرش که کنارم نشسته، تا حالا همچین انگوری نخورده بودم.
    آرش با اخم به مجید نگاه کرد. بعد رو به عمو جلال گفت:
    - ببخشین عمو! شما قبلاً معلم بودین، درسته؟
    عمو جلال نفس عمیقی کشید و گفت:
    - بله. در مکتب‌خانه به بچه‌ها درس می‌دادم. یادش به‌خیر! عجب روزگار شیرینی بود!
    آرش پرسید:
    - تاریخ هم درس می‌دادین؟
    عمو جلال گفت:
    - بله. تاریخ درس شیرین؛ ولی تلخی است.
    انگار که چیزی یادش آمده باشد، به نقطه‌ای خیره شد و گفت:
    - در آن زمان کتابی داشتم که گنجینه‌ی اجدادم بود. از پدرجد پدریم به من ارث رسیده بود. آینه‌ای هم داشتم که آن هم گم شد. به گمانم دزد آن‌ها را برد.
    با شنیدن اسم آینه یک‌مرتبه مجید، آرش و نارسیس هم‌زمان با هم تکرار کردند:
    - آینه؟!
    آرش گفت:
    - آینه‌ی قدی نبود؟
    مجید گفت:
    - جنس چوبش از آبنوس نبود؟
    نارسیس گفت:
    - وقتی دست می‌کشیدی روش، مواج نمی‌شد؟
    عمو جلال خیره به بچه‌ها نگاه کرد و کمی بعد گفت:
    - شما این چیزها را از کجا می‌دانید؟
    آرش کتاب قدیمی را از کوله‌پشتی‌اش بیرون آورد. سمت عمو جلال گرفت و گفت:
    - این کتاب برای شما آشنا نیست؟
    عمو جلال با تعجب کتاب را گرفت و دستی به آن کشید. کمی بعد با حیرت گفت:

    - این همان کتاب است. همان کتابی است که در جوانی آن را گم کردم. شما آن را از کجا آورده‌اید؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    آرش تصمیم گرفت که تمام ماجراها را برای عمو جلال و همسرش تعریف کند. مجید، نارسیس و گاهی پریا هم همراهی کردند. بعد از اینکه صحبت‌های بچه‌ها تمام شد، عمو جلال کتاب را باز کرد و ورق زد و گفت:
    - این‌طور که پیداست، شما هم درگیر ماجراهای اسرارآمیز این کتاب و آینه شده‌اید.
    نارسیس پرسید:
    - شما جلال‌الدین حسن بن اطروش رو می‌شناسین؟
    عمو جلال خنده‌ی کوتاهی کرد. دستی به ریش کوتاهش کشید و گفت:
    - او همان پدر آبا و اجدادی من است. نسل‌به‌نسل می‌گفتند او منجم ماهری بوده که در علوم غریبه تبحر خاصی داشت. با کسانی معاشرت می‌کرده که هیچ‌کس آن‌ها را نمی‌دید. مردم زمان خودش می‌گفتند او جادوگری هم بلد بود؛ اما در راه درست از آن استفاده می‌کرده.
    مجید یک خوشه‌ی انگور برداشت و گفت:
    - عمو جلال! کاش بودین و می‌دیدین که این پدرجدتون چه کسانی رو از تاریخ کشوند تو خونه‌ی ما. از یه دختر عیلامی بگیر تا کوروش کبیر و ونون یکم و باربد. اگه بدونین چه بلاهایی سرمون اومد.
    عمو جلال خندید و گفت:
    - اما بار معلوماتتان بیشتر شد. مگر غیر از این است؟
    مجید گفت:
    - بار معلومات آرش و بقیه شاید؛ ولی منِ بدبخت هم حبس کشیدم هم شلاق خوردم و هم نزدیک بود اعدام بشم. فکر کنم بار معلومات آب‌خنک‌خوری من از همه بیشتر باشه.
    همه خندیدند. مجید فقط با تأسف برای خودش سر تکان می‌داد و انگور می‌خورد. بعد از مدتی صحبت و مرور خاطرات سفر، پریا پرسید:
    - عمو جلال! در حال حاضر کی شاه ایرانه؟
    عمو جلال گفت:
    - کریم خان زند.
    نارسیس گفت:
    - وکیل الرعایا. درست گفتم؟
    عمو جلال خندید و گفت:
    - بله که درست گفتید. ایشان در حق مردم خوبی‌های زیادی کردند؛ اما یک سری کاستی‌ها هم دارند که ممکن است در آینده اصلاح شوند.
    مجید گفت:
    - کاش یه سر می‌رفتیم تو قصر. خیلی دوست دارم کریم خان رو از نزدیک ببینم. آرش نظرت چیه؟
    آرش گفت:
    - من هم موافقم. عمو جلال! می‌تونیم راحت وارد قصر بشیم؟
    عمو جلال گفت:
    - به قصر که رسیدید، به نگهبانی که نامش اتابک است بگویید از طرف من آمده‌اید. او شما را وارد قصر خواهد کرد.
    مجید گفت:
    - دست شما درد نکنه! حالا مطمئنین اتابک الان تو قصره؟
    عمو جلال گفت:
    - بله، مطمئنم؛ چون او زمانی شاگرد من بوده است و همچنان احترام من را نگه می‌دارد. بگویید خواهان ملاقات با وکیل الرعایا هستید. شما را به دیدن ایشان می‌برد.
    بچه‌ها با خوش‌حالی از عمو جلال و پری خانم تشکر کردند و به‌سمت قصر رفتند. در بین راه نارسیس با خنده گفت:
    - تو این دوره چه خوب احترام استادشون رو نگه می‌دارن! دوره‌ی خودمون تا استادمون رو می‌بینیم، راهمون رو کج می‌کنیم که یه‌وقت بهش سلام نکنیم.
    پریا خندید و گفت:
    - ما استادهامون رو از فاصله‌ی دور هم که شده با تیر می‌زنیم. وقتی اردو می‌ریم، بچه‌ها ادای استادها رو در میارن و همه می‌خندیم.
    نارسیس لب‌هایش را محکم به هم فشار داد که نخندد و بازوی پریا را نیشگون کوچکی گرفت که یعنی مواظب حرف‌زدنت باش. پریا یک‌مرتبه متوجه‌ی حرفش شد. محکم به صورتش زد و گفت:
    - خاک به سرم! ببخشین استاد!
    آرش برگشت و به پریا نگاه کرد. گفت:
    - راحت باشین. ادامه بدین لطفاً!
    پریا گفت:
    - شرمنده به خدا! منظورم شما نبودین. ببخشین استاد!
    مجید بلند خندید و گفت:
    - اتفاقاً کار خوبی می‌کنین پریا جون! پشت سر استاد چرت‌وپرت گفتن از واجبات دینه. خصوصاً اگه استادتون این مردیکه‌ی منحوس باشه.
    نارسیس با تشر به مجید گفت:
    - مجید می‌کشمت. دهنت رو ببند.
    مجید گفت:
    - خب راست میگم دیگه. مگه غیر از اینه؟
    پریا از بس شرمنده شده بود، زیر گریه زد. آرش برای دلداری هم که شده گفت:
    - گریه نکنین پریا خانوم! من که می‌دونم شما جزء اون دانشجوهای بی‌ادب نیستین. ما هم که دانشجو بودیم، کم پشت سر استادهامون پرحرفی نمی‌کردیم. بی‌خیال دیگه. گریه نکنین.
    مجید گفت:
    - بابا ول کن پریا! تو باید به خودت افتخار هم کنی که یه همچین واقعه‌‌ی بزرگی رو لو دادی. عامو اگه من جات بودم، الان بشکن هم می‌زدم.
    نارسیس کمر مجید را محکم نیشگون گرفت. طوری که مجید از درد یک دور، دور خودش چرخید و گفت:
    - چرا من رو نیش می‌زنی زن؟! مگه بد میگم؟ آی مامان کمرم! مار کبری نیشم زد.

    همه به حرکات مجید خندیدند. کمی بعد به قصر رسیدند. هیچ‌کدامشان، خصوصاً مجید و نارسیس، نمی‌دانستند چه اتفاق غیرمنتظره‌ای در پیش دارند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا