کامل شده رمان سرزمین من و نامداران | fatima Eqbکاربرانجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

fatima Eqb

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/01/30
ارسالی ها
1,489
امتیاز واکنش
51,835
امتیاز
1,017
سن
43
محل سکونت
سرزمین رویاها
مجید: ای، شکر خدا!
ملکه جودها با شیطنت به مجید نگاه کرد و گفت:
- پس می‌توانید به آشپزخانه قصر برگردید؟
مجید: کی؟ من؟ صد سال بتونم برگردم. اصلاً هرچی بلا سرم اومده، همه‌ش از برکت سر مسئول آشپزخونه‌ست. چرا آرش رو نمی‌فرستین؟ آشپزیش خوبه، خوش‌تیپ هم هست، یه چهارتا دختر دم بخت رو هم می‌تونه عاشق خودش کنه.
آرش: معلوم هست چی میگی؟!
مجید: مگه دروغ میگم؟! می‌دونین چیه ملکه جودها؟ این آرش ما خاطرخواه ندیمه شما شده.
یک‌مرتبه آرش معترض شد و گفت:
- مجید؟ این حرفا چیه؟! دروغ میگه ملکه جودها. حالش خوب نیست داره هذیون میگه!
ندیمه ملکه جودها خجالت کشید و سریع اتاق را ترک کرد. ملکه جودها لبخندی زد و گفت:
- جناب استاد! ندیمه من نمی‌تواند ازدواج کند. او یک ندیمه است و ندیمه‌ها حق ازدواج ندارند.
آرش: اما من که قصد ازدواج ندارم به خدا!
مجید: راست میگه ملکه، قصد ازدواج با ندیمه شما رو نداره؛ ولی با پریا می‌خواد ازدواج کنه.
آرش: مجید! این حرفا چیه می‌زنی؟ یه وقت به گوش پریا می‌رسه، زشته!
مجید: آخه ازدواج کجاش زشته؟ شما یه چیزی بگو ملکه جودها، ازدواج زشته؟
ملکه جودها خندید و گفت:
- نهی، ازدواج بسیار نیکوست و اگر عاشق همسرتان باشید زندگی بسیار زیبا خواهد شد.
مجید آرام پشت سر آرش کوبید و گفت:
- بفرما! ملکه جودها هم میگه ازدواج خوبه.
آرش: من که نمیگم ازدواج بَده، اتفاقاً خیلی هم خوبه؛ اما به شرطی که طرف مقابل هم درک و شعور داشته باشه.
مجید: اصلاً می‌دونی چیه جودهاخانم؟ این آرش ما از وقتی تو زندگی قبلیش شکست خورده از هرچی عقد و عروسی بیزار شده.
ملکه جودها با تعجب به آرش نگاه کرد و گفت:
- شما یک زندگی شکست‌خورده داشتید؟
آرش آهی کشید و گفت:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    - بله ملکه جودها، قبلاً یه بار ازدواج کردم؛ اما زندگیم دووم نیاورد و طلاق گرفتیم.
    ملکه جودها با غصه به آرش نگاه کرد و گفت:
    - ناراحت نباشید جناب استاد، شما به زودی همسر دلخواه خود را می‌یابید.
    مجید با خنده گفت:
    - راست میگه، ناراحت نباش! همین سورینا رو بهت می‌دیم، هم خون‌گرمه و هم غذاهای خوش‌مزه هندی برات درست می‌کنه. فوقش با هروعده غذا تا فیها خالدون می‌سوزی که اون هم یه مدت بعد برات عادی میشه.
    آرش با خنده به مجید نگاه کرد و توی سرش زد. ملکه جودها هم خندید. کمی بعد ملکه جودها گفت:
    - من نیز ابتدا عاشق شاهنشاه نبودم. ازدواج ما بنا به مصلحت سیاست راجپوت‌ها و مغول‌ها بود. با گذشت زمان و اتفاقاتی که در زندگی رخ داد، من و شاهنشاه عاشق یکدیگر شدیم.
    مجید: از زندگی شما خیلی خوب خبر داریم.
    ملکه جودها با تعجب گفت:
    - مگر شما پیشگو هستید؟
    مجید: یه جورایی!
    آرش: راستش ما آدمای عادی نیستیم.
    ملکه جودها: لطفاً از خودتان و اینکه اینجا چه می‌خواهید، کمی بگویید.
    آرش و مجید نگاه به هم کردند، بهترین فرصت بود که همه چیز را برای جودها تعریف کنند. پس با کمک هم تمام ماجراهای خودشان را تعریف کردند و ملکه جودها با تعجب به حرف‌هایشان گوش می‌داد. بعد از اینکه حرف‌هایشان تمام شد، مجید گفت:
    - حالا فهمیدید ما کی هستیم؟
    ملکه جودها ناباورانه گفت:
    - ماجرای شما خارج از عقل است! مگر می‌شود به زمان‌های گذشته سفر کرد؟
    آرش: والا خودمون هم هنوز باور نکردیم؛ ولی این چیزا اتفاق افتاده. الان هم تو دوره ما، شما چندین قرن از مرگتون می‌گذره.
    مجید: شما و شاهنشاه در کنار هم به خاک سپرده شدین، مقبره‌تون هم تو شهر آگراست.
    ملکه جودها: فرزندان من چه می‌شوند؟
    مجید: شما اول دوتا پسر دوقلو خدا بهتون میده که جفتشون رو دشمنانتون می‌کشن؛ اما بعد خدا یه پسر بهتون میده که اسمش رو می‌ذارین سلیم. این پسرتون جانشین اصلی شاهنشاه میشه و بعدها به نام جهانگیرشاه حکومت بزرگی تأسیس می‌کنه. تو بچگی، همین رقیه بیگم چشم سفید این‌قدر تو گوشش می‌خونه تا سلیم از شما و باباش بیزار میشه؛ اما بعدها که بزرگ شد می‌فهمه همش دروغ بوده. برای همین میگم مواظب رقیه بیگم باشین!
    ملکه جودها با بهت به مجید نگاه کرد و چیزی نگفت. آرش در ادامه حرف‌های مجید گفت:
    - خدا فرزندان زیادی به خاندان شما داد، نسل شما تا زمان تیپو سلطان هم ادامه داشت.
    مجید: یعنی به تاریخ ایران میشه گفت تا زمان فتحعلی شاه خودمون.
    آرش: هند روزگار خیلی سختی رو گذروند تا به استقلال رسید. یکی از بزرگ‌ترین اتفاقات تاریخ هند، مسئله استعمار هند توسط کشور انگلیس بود. انگلستان به مدت یک قرن هند رو مستعمره خودش کرد. بزرگانی چون جواهر لعل نهرو و مهاتما گاندی از جمله کسانی بودند که با این استعمار مبارزه کردن و باعث استقلال هند شدن.
    ملکه جودها حس کرد صحبت‌های بچه‌ها جالب هستند، برای همین با اشتیاق گفت:
    - باز هم از تاریخ هند بگویید. صحبت‌های شما بسیار زیباست.
    مجید: والا دیگه چیز خاصی بلد نیستم.
    آرش: من تو کشور خودمون استاد تاریخ هستم؛ اما تاریخ باستان خودمون رو درس میدم، نه تاریخ هند. این چیزا رو هم تو کتابا خوندیم و فیلماشون رو دیدیم.
    ملکه جودها: هند همیشه مردمانی داشته است که تاریخ‌سازان کشورشان بودند.
    مجید: حالا از هرچیز که بگذریم، سخن دوست خوش‌تر است. معلوم نیست ناری و پریا کجا رفتن؟ آرش برو یه سروگوشی آب بده. نکنه رقیه بیگم چشم‌سفید بـرده گردنشون رو زده!
    آرش: این حرفا چیه؟ الان میان.
    همین موقع نارسیس و پریا رسیدند. نارسیس با لبخند گفت:
    - ما آماده مسابقه شطرنج شدیم، بریم؟
    مجید: باشه بریم؛ ولی اگه رقیه بیگم برنده شد چی؟
    نارسیس: اگه من حریفشم که باید بگم کور خونده! من کسی هستم که خسرو پرویز رو تو شطرنج شکست دادم، یادتون رفته؟
    مجید: اوه، یادم نبود. ملکه جودها این زن من عجوبه‌ایه برای خودش! اصلاً یکی از نامداران ایران همین نارسیس منه...
    نارسیس تو سر مجید کوبید و گفت:
    - پاشو، این‌قدر زبون نریز.
    همه خندیدند و مجید با حرص گفت:
    - البته هیچ‌وقت حریف این کتکاش نشدم!
    دوباره همه خندیدند و به اتفاق ملکه جودها به‌سمت محل بازی شطرنج رفتند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    به سالنی رفتند که رقیه بیگم در آنجا شطرنج بازی می‌کرد. بعد از اینکه وارد شدند، رقیه بیگم را دیدند که روی تختی لم داده بود و در دوطرف سالن افرادی با لباس‌های سیاه و سفید ایستاده بودند. مجید همین‌طور که با حیرت به افراد نگاه می‌کرد، آهسته به پریا گفت:
    - پری بدبخت کارت دراومد. طرف شطرنجش آدمیزادیه!
    پریا: حالا چی‌کار کنم؟
    نارسیس: فکر می‌کردم فقط تو فیلم شطرنجش این‌جوریه، نگو تو واقعیت این‌جوری بوده!
    ملکه جودها با احترام به رقیه بیگم سلام کرد و گفت:
    - درود بر شما رقیه بیگم، دوستانمان برای بازی به خدمت آمده‌اند.
    رقیه بیگم همان‌طور که لم داده بود، پوزخندی زد و با دست اشاره کرد و گفت:
    - بنشینید و بازی امروز ما را تماشا کنید ملکه جودها.
    مجید آهسته گفت:
    - شیطونه میگه برم جفت پا بپرم وسط شکمش تا بفهمه دنیا دست کیه!
    آرش: خودت رو کنترل کن تا بتونیم برای نجات پریا یه فکری کنیم.
    مجید: کاش یه‌کم فلفل بریزم تو قلیون این ورپریده! اون‌وقت بفهمه یه مَن ماست چقدر کره داره.
    آرش: فلفل داری؟
    مجید: آره، یه‌کم از تو آشپزخونه کِش رفتم.
    آرش: واقعاً می‌خوای از فلفل استفاده کنی؟
    مجید: وقتش برسه استفاده می‌کنم.
    آرش: مجید! یه فکری به سرم زد.
    مجید: خدا رو شکر یه بار خم تو یه فکری به سرت زد! حالا چی هست؟
    آرش: می‌خوام بین زن و شوهر فتنه بندازم.
    مجید: ایول آرش! من هم پایه‌م.
    همین موقع رقیه بیگم متوجه پچ‌پچ پسرخاله‌ها شد و بلند پرسید:
    - شما دو نفر باهم چه می‌گویید؟
    مجید قبل از اینکه جواب رقیه بیگم را بدهد، آهسته گفت:
    - آخه به تو چه فضول؟!
    بعد بلند جواب داد:
    - داریم برای بازی امروز نقشه می‌کشیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    رقیه بیگم: قرار نیست شما دو نفر بازی کنید. آن دخترک باید با من بازی کند.
    نارسیس و پریا به همدیگر نگاه کردند. نارسیس پرسید:
    - رقیه بیگم بازی کی شروع میشه؟
    رقیه بیگم: همین حالا.
    به پریا اشاره کرد و گفت:
    - جلوتر بیا و بگو کدام رنگ را انتخاب می‌کنی.
    پریا نفس عمیقی کشید و جلوتر رفت و رنگ سفید را انتخاب کرد. نارسیس با دست روی شانه پریا زد و آهسته گفت:
    - پریاجون موفق باشی! نگران نباش و فقط حواست به هدفونی که تو گوشته جمع باشه.
    پریا: باشه.
    رقیه بیگم بلند داد زد:
    - حرکت اول از توست، شروع کن.
    پریا: باشه.
    نارسیس عقب‌تر رفت و طوری که از دید رقیه بیگم دور باشد، مخفیانه از طریق هدفون به پریا می‌گفت چه‌کار کند و پریا همان کار را انجام می‌داد. نارسیس تبحر زیادی در شطرنج داشت و تا چند دقیقه اول بازی توانست چندتا از سربازها و یک اسب و فیل و قلعه رقیه بیگم را از دور بازی خارج کند. رقیه بیگم که فکر می‌کرد پریا تمام این کارها را انجام میدهد، با عصبانیت به بازی ادامه می‌داد. در حین بازی ملکه جودها نگران به پریا و رقیه بیگم نگاه می‌کرد و مجید و آرش هم مرتب پریا را تشویق می‌کردند. هیچ‌کس نمی‌دانست رقیب اصلی رقیه بیگم کسی نیست جز نارسیس! بالاخره بازی با هشدار کیش و مات به نفع پریا تمام شد و رقیه بیگم اولین بار طعم شکست را چشید. رقیه بیگم با حرص داد کشید و روبه‌روی بچه‌ها ایستاد و به پریا گفت:
    - تو به چه حقی مرا شکست دادی؟
    قبل از اینکه پریا جواب بدهد مجید جواب داد:
    - رقیه‌خانم! از قدیم گفتن «بازی اِشکَنَک داره، سر شکستنک داره.» این دیگه خیلی حرفه که طرف مسابقه بده و ببازه، اون‌وقت داد بزنه سر رقیب و بگه به چه حقی شکستش داده. یه‌کم ظرفیت داشته باش جانم!
    رقیه بیگم با خشم به مجید نگاه کرد و گفت:
    - تو را به سیاه‌چال می‌اندازم و زبانت را از حلقومت درمی‌آورم.
    مجید: ای بابا! چرا هرکی از روی پشت بوم میفته، دست‌وپای من باید بشکنه؟! پریا شکستت داده، چرا من رو می‌خوای شکنجه کنی؟
    رقیه بیگم با خشم نفس کشید و داد زد:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    - شلاق مرا بیاورید!
    ملکه جودها دخالت کرد و گفت:
    - رقیه بیگم! کافی است. آن‌ها مهمان و هم‌وطن شاهنشاه هستند، کوچک‌ترین بی‌احترامی به آن‌ها به معنای بی‌احترامی به شاهنشاه است.
    رقیه بیگم با خشم غرید و سالن را ترک کرد. مجید نفس راحتی کشید و گفت:
    - ملکه جودها خدا رو شکر که شما اینجا هستین؛ وگرنه معلوم نبود این روانی چی به سر ما می‌آورد!
    ملکه جودها: بهتر است زودتر اینجا را ترک کنیم؛ زیرا معلوم نیست چه خواهد شد.
    نارسیس: موافقم، بیایین بریم بیرون.
    همه از سالن شطرنج خارج شدند و به‌سمت اقامتگاه ملکه جودها رفتند. در بین راه نارسیس به جودها گفت:
    - ملکه جودها؟ شما جشن رنگ هم دارین؟
    ملکه جودها: جی، ما هندوها این جشن را باید برگزار کنیم؛ زیرا شادی که این جشن با خود می‌آورد باعث می‌شود که همه باهم دوست شوند.
    نارسیس: میشه امروز ما و شما این جشن رو برگزار کنیم؟
    ملکه جودها: امروز؟ اما مناسبت آن گذشته است.
    نارسیس: اشکال نداره! من عاشق این جشنم، دوست دارم یه بار تو عمرم تو این جشن شرکت کنم.
    ملکه جودها: اما مگر شما مسلمان نیستید؟
    نارسیس: چرا هستیم، چطور مگه؟
    ملکه جودها: مسلمانان در این جشن شرکت نمی‌کنند و کسی در قصر اجازه برگزاری این جشن را به هندوها نمی‌دهد.
    نارسیس: چه ربطی داره؟ به کجای اسلام، رنگ‌پاشی و شادی لطمه وارد می‌کنه؟ ما ایرانیا از هرجشنی که باعث شادی و خنده بشه استقبال می‌کنیم.
    مجید: آره راست میگه. مثلاً ما یه جشن آب‌پاشی داریم که این‌قدر آب‌پاشی می‌کنیم تا یه سری برادر هستن که با ماشینای بزرگ میان و با استقبال بسیار زیبا تمام شرکت‌کنندگان رو با خودشون می‌برن تا بعد از جشن همه باهم آب خنک بخوریم.
    بچه‌ها خندیدند و ملکه جودها با وجود اینکه متوجه حرف مجید نشد، اما او هم از حرف مجید خندید. ملکه جودها گفت:
    - بسیار خب، امروز همه باهم جشن هولی را برگزار می‌کنیم.
    نارسیس با خوش‌حالی گفت:
    - آخ جون! بالاخره به آرزوم رسیدم.
    مجید: ملکه جودها! حالا ما به کنار، با این آرش چی‌کار کنیم که وسواسی تشریف داره؟!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    ملکه جودها: برای چه؟
    مجید: آخه ایشون دوست ندارن حتی یه لک کوچیک رو لباساشون ایجاد بشه؛ مگه نه آرش؟
    آرش: درسته؛ ولی یه بار اشکال نداره!
    مجید: آخ که خودم حسابی رنگ‌وروت رو عوض می‌کنم!
    آرش: به جان خودم مجید ، بخوای افراط‌بازی دربیاری من می‌دونم و تو!
    مجید: تو بذار جشن شروع بشه، بعد تهدید کن!
    آرش: آخه می‌دونم چه جونوری هستی!
    مجید: هنوز من رو نشناختی!
    آرش: کور بشه اون پسرخاله‌ایی که پسرخاله‌ش رو نشناسه!
    مجید: الهی آمین!
    آرش با حالت خنده‌داری گفت:
    - برو گم شو!
    و بعد لگدی به مجید زد. مجید از درد دادش به هوا رفت و لنگان سمت آرش دوید و آرش هم سریع به طرفی فرار کرد. مجید به ملکه جودها نگاه کرد و گفت:
    - جودهاخانم تحویل بگیر! ببین چه استاد بی‌تربیتی داری.
    ملکه جودها و بقیه زدند زیر خنده. خلاصه بعد از کمی شوخی و خنده وارد اقامتگاه ملکه جودها شدند. همین که رسیدند شاهنشاه را دیدند که منتظر وسط اتاق ایستاده بود. ملکه جودها تعظیم کرد و گفت:
    - درود شاهنشاه! با من کاری داشتید که به اینجا آمده‌اید؟
    اکبرشاه: آه ملکه جودها، این‌گونه که پیداست به قدری با میهمانان ما سرگرم شده‌اید که دیگر سراغی از ما نمی‌گیرید.
    ملکه جودها جلوتر رفت و بازوی اکبرشاه را گرفت و با لبخند گفت:
    - خیر شاهنشاه، هیچ‌چیز و هیچ‌کس نمی‌تواند ما را از یاد شاهنشاهمان غافل کند.
    اکبرشاه: عجب سخن زیبایی گفتید ملکه جودها!
    شاه و ملکه جودها مشغول صحبت‌های عاشقانه شدند و فراموش کردند که بچه‌ها هم حضور دارند. مجید نگاه معناداری به نارسیس و بقیه کرد، پوزخندی زد و آهسته گفت:
    - بنازم به این سخنان گُهربار!
    نارسیس: هیس! می‌شنَون، برامون بد میشه.
    پریا: بذار بشنون! یه مشت چرت‌وپرت تحویل هم میدن، ما هم باید بگیم به‌به و چَه‌چَه؟! به خاطر همین تملق‌گوییاست که از زندگی شاهانه بدم میاد.
    نارسیس: اِ! پریا؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید: بچه راست میگه، چرا می‌زنی تو دهنش؟!
    آرش: کاش می رفتیم! دیگه از موندن تو قصر خسته شدم.
    مجید: کجا بریم؟ من هنوز تو رو داماد نکردم.
    آرش: داماد؟! می‌خوای من رو داماد ارواح کنی؟
    مجید: ارواح کجا بود پدر بیامرز؟! ما الان تو دوره اصلی هستیم.
    آرش: مجیدخان! ما فقط آدم زنده هستیم، بقیه جزء ارواح محسوب میشن.
    مجید: نه بابا!
    نارسیس: وای! باز این دوتا بحثشون شد!
    پریا خندید و گفت:
    - مجید؟ دقت کردی تو این دوره ترقه نترکوندی؟
    مجید: ها راست میگی! عامو چرا من ترقه نترکوندم؟
    آرش: چون پیش نیومد که بترکونی.
    مجید: بچه‌ها یه دونه بندازم زیر پای شاه و ملکه؟ کل آباواجدادشون میاد جلوی چشمشون!
    تا مجید این را گفت، بقیه طاقت نیاوردند و ناغافل بلند زدند زیر خنده. شاه و ملکه جودها یک‌مرتبه متوجه بچه‌ها شدند. شاه با اخم پرسید:
    - به چه چیز می‌خندید؟
    آرش خنده‌اش را کنترل کرد و گفت:
    - سوءتفاهم نشه جناب شاهنشاه! ما به حرفی که مجید زد خندیدیم.
    اکبرشاه: مجید؟ از چه چیز سخن گفتی که بقیه خندیدند؟
    مجید: چیز خاصی نگفتم، فقط به آرش قول دادم که دامادش کنم.
    آرش و بقیه با تعجب به مجید نگاه کردند و شاه با لبخند گفت:
    - آرش را داماد کنید؟ چه کسی را برای همسری با وی برگزیده‌اید؟
    آرش خواست چیزی بگوید که مجید اجازه نداد و گفت:
    - فعلاً شخص خاصی مدنظرمون نیست؛ ولی اگه ملکه جودها لطف کنن و یه دختر مثل پنجه آفتاب که می‌شناسن به ما معرفی کنن، تا این بنده خدا هم بره سر خونه و زندگیش. خدا رو خوش نمیاد این بی‌زبون تک‌وتنها زندگی کنه.
    آرش نیشگونی از مجید گرفت و با حرص در گوشش گفت:
    - داری چی میگی خیرندیده؟! می‌کشمت مجید!
    ملکه جودها لبخندی زد و کمی جلوتر رفت و به آرش گفت:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    - جناب استاد یکی از خواهران من برای شما بسیار مناسب است. او دختری است زیبا و باهوش، هنرهای زیادی بلد است و صدای زیبایی هم دارد. هم‌اکنون برای پدرم نامه‌ای می‌نویسم و در خصوص این ازدواج به وی اطلاع می‌دهم.
    از آنجایی که آرش همیشه بی‌زبان و مظلوم واقع شده، این‌بار هم نتوانست از خودش دفاع کند؛ چون مجید به‌جای او موافقت کرد. نارسیس و پریا هم هاج‌وواج نگاه می‌کردند و نمی‌دانستند چه بگویند.
    مجید: ملکه جودها، عجب زن بادرایتی هستین. خدا خیرتون بده! الهی دست به خاک بزنید، طلا بشه!
    ملکه جودها: سپاسگزارم جناب مجید.
    اکبرشاه: ملکه جودها؟ تمام مقدمات ازدواج را به شما می‌سپارم.
    ملکه جودها: اطاعت جناب شاهنشاه.
    آرش: آخه ملکه جودها...
    مجید: دیگه ناز نکن! کدوم یکی از پسرای فامیل با دختر یه پادشاه ازدواج کرده؟ فقط تو این شانس نصیبت شد.
    شاهنشاه: خواهر ملکه جودها، دختری است بسیار زیبا و هنرمند. کسی که با او ازدواج کند، به مقام والی می‌رسد و حکومت یکی از ولایات به وی سپرده خواهد شد.
    مجید: ای جان! آرش، بدبخت دیگه چی از این بهتر؟ فقط شاه نشده بودی که شدی.
    آرش با حرص گفت:
    - اگه اجازه بدین می‌خوام یه دقیقه با مجید تنها صحبت کنم.
    اکبرشاه: بله حتماً.
    آرش دست مجید را گرفت و با خودش کشاند و بیرون از اتاق رفتند. نارسیس و پریا هم کمی بعد دنبالشان رفتند. آرش، مجید را به‌سمت دیوار هل داد و گفت:
    - مجید! اینا هندو هستن، به‌جای خدا و پیغمبر بت می‌پرستن! این چه حرفی بود که زدی؟!
    مجید: تو واقعاً باور کردی که می‌تونی داماد اینا بشی؟
    آرش: باور کردم؟ بدبخت اینا تا شب نشده من رو می‌فرستن تو حجله عروسی! اون‌وقت چه خاکی بریزم تو سرم؟
    مجید: خب نرو.
    آرش: مگه می‌تونم نرم؟ به زور می‌فرستن.
    مجید: پس خودت هم دلت می‌خواد بری!
    آرش: مجید دارم باهات جدی حرف می‌زنم!
    پریا: آقاآرش نگران نباشید! شاید قبل از مراسم در سیاه‌رنگ ظاهر شد و تونستیم فرار کنیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    نارسیس: راست میگه، خودت رو ناراحت نکن! دلم روشنه که اتفاقی برات نمیفته.
    مجید: همه این چیزا رو می‌دونن، الا خودِ خرش! باباجان خیالت راحت باشه، تو داماد نمیشی.
    آرش با عصبانیت دستی به موهایش کشید و گفت:
    - خدا کنه! به جان خودم از اینجا که بریم، به کتاب یا آینه یا هرکوفت و زهرماری دیگه دستور برگشت به دوره خودمون رو میدم. به جهنم مریم پیداش نشد! می‌خواست نره تو اون خونه متروک!
    پریا: آقاآرش تو رو خدا عصبانی نشین! درست میشه، بهتون قول میدم!
    آرش نگاهی به پریا کرد، چهره نگران اما آرام پریا باعث شد یک لحظه به او خیره شود. پریا خجالت کشید و سرش را پایین انداخت. مجید متوجه شد و آرام به بازوی آرش زد و گفت:
    - هوی، با چشمات دختر مردم رو خوردی!
    آرش یکه خورد و گفت:
    - نه... نه، ببخشید قصد خاصی نداشتم. فقط داشتم فکر می‌کردم!
    مجید: فکر می‌کردی؟ اون هم تو چشمای پریا؟!
    آرش: لااله‌الاالله! مجید گیر نده، به قدر کافی دردسر دارم.
    نارسیس: بابا ول کنید این بحث رو. بیایین یه فکر اساسی کنیم.
    پریا خندید و گفت:
    - کاش وقتی عروس رو آوردن یه ترقه بندازیم روی تاجش و فرار کنیم!
    مجید خندید و گفت:
    - ایول! باهات موافقم.
    نارسیس: به‌نظرم بذارین عروسی برگزار بشه، بعد آرش رو می‌دزدیم و فرار می‌کنیم.
    مجید: این هم فکر خوبیه! تا حالا عروس می‌دزدیدن، این‌بار باید داماد بدزدیم! چه حالی میده!
    آرش: بسه! نمی‌خواد کسی فکر کنه، خودم میرم پیش شاه و همه‌چیز رو بهش میگم.
    مجید: می‌خوای چی بگی؟ می‌خوای بگی دوست نداری داماد راجپوتا بشی؟ بیچاره تا این رو بگی برداشت بد می‌کنن و بلافاصله اعدامت می‌کنن!
    پریا: به چه جرمی؟
    مجید: به جرم خراب کردن آبروی دختر یه مهاراجه!
    نارسیس: کار از این هم که هست خراب‌تر میشه!
    مجید: به‌نظر من بذار عروسی برگزار بشه.
    آرش دیگر حرفی نزد و رفت و دور از بقیه گوشه‌ای روی پله‌ها نشست. پریا با ناراحتی گفت:
    - اگه داماد بشه چی؟ دیگه نمی‌تونه با ما برگرده به دوره خودمون؟
    نارسیس: نمی‌دونم. مجید! تو واقعاً چرا این‌قدر آرش رو اذیت می‌کنی؟
    مجید: عامو این پسره سوسول باید بتونه یه بار از خودش دفاع کنه یا نه؟ از بچگی دارم اذیتش می‌کنم؛ اما تا حالا یه بار هم از خودش دفاع نکرده. به مقامای علمی خوبی رسیده؛ اما اصلاً بلد نیست از خودش دفاع کنه. از این لجم می‌گیره!
    نارسیس: خب از بس نجیب و مظلومه!
    مجید: دیگه کارش از این حرفا گذشته، به خنگی مطلق رسیده!
    پریا از دور با غصه به آرش نگاه کرد. حس کرد احساسی نسبت به آرش پیدا کرده است. از نظر مجید شاید آرش بی‌عرضه بود؛ اما از نظر پریا، آرش مردی نجیب و مؤدب بود که دوست نداشت کسی را اذیت کند و یا دل کسی را بشکند. آرش حتی در دانشگاه هم استاد خوبی بود. نگاه پریا همین‌طور روی آرش ثابت مانده بود و خودش هم نمی‌دانست چرا از ناراحتی استادش ناراحت شده!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید به نارسیس اشاره کرد که کمی آرش را تنها بگذارند، پریا را هم صدا زدند و سه نفری گوشه‌ای دورتر نشستند تا آرش کمی آرام شود.
    مجید: ناری تو کوله‌ت نگاه کن ببین یه چیزی نداری که خوش‌مزه باشه!
    نارسیس: گشنه‌ته؟
    مجید: بگی نگی!
    پریا: مگه دیشب چیزی نخوردی؟
    مجید: اگه منظورت کتک و این چیزاست که یه دل سیر خوردم و تا خرخره پُرم؛ ولی غذا نه!
    نارسیس: الهی، راستی سورینا غذا چی بهت داد؟
    مجید: عامو کی دلش میاد از دست یه زن دیگه غذا بخوره؟! همچین با اون دستای چاق و گوشتالوش لقمه می‌پیچید که اشتهام کور و کر و لال می‌شد. بچه‌ها یه چیزی بگم بخندین! وقتی بهم لقمه می‌داد، بهش می‌گفتم سورینا اونجا چیه؟ تا برمی‌گشت پشت سرش رو ببینه، من هم زود لقمه رو می‌انداختم زیر تخت!
    پریا: عجب!
    مجید: بری خونه رجب! آش بخوری یه وجب! قد بکشی نیم وجب!
    نارسیس و پریا خندیدند و مجید گفت:
    - حالا از شوخی گذشته، من فقط از دست سه نفر لقمه می‌گیرم؛اول مادرم، دوم ناریِ خودم و سوم دخمل خوشگلم، الهی قربونش برم! با اون دستای کوچولوش که همیشه نوچه، لقمه می‌ذاره تو دهنم.
    پریا: بچه‌ها ملکه جودها داره میاد سمت ما.
    مجید: حتماً رخت دامادی آرش رو آورده!
    نارسیس: تو رو خدا یه کاری کن مجید!
    مجید: عامو بذار دوماد بشه بره سر خونه و زندگیش.
    نارسیس: به هیچ‌کس اجازه نمیدم آرش رو دوماد کنه. باید اون دختری که من براش در نظر گرفتم زنش بشه!
    پریا خجالت کشید و سرش را پایین انداخت؛ اما مجید با لحن موذیانه‌ای گفت:
    - بَده جاری هندی از نوع چندهزارساله داشته باشی؟
    نارسیس: بله که بَده! کلاً آرش باید با اونی که من میگم ازدواج کنه.
    مجید: شاید نخواست.
    نارسیس با حرص بلند شد و گفت:
    - غلط کرده با تو! پری پاشو بریم.
    پریا: ولی ملکه جودها داره میاد سمت ما.
    نارسیس: خب می‌ریم واقعیت رو بهش می‌گیم.
    پریا: نمیشه، اینا بهشون برمی‌خوره.
    نارسیس: یه جوری میگم که برنخوره.
    ملکه جودها به بچه‌ها نزدیک شد و با لبخند گفت:
    - پیکی از طرف پدرم رسیده. فردا خواهرم به همراه تمامی اعضای خانواده برای انجام مراسم ازدواج به اینجا می‌آیند.
    مجید با تعجب گفت:
    - چه زود! مگه قلمرو فرمانروایی پدرتون پشت قصره؟
    ملکه جودها: نهی، در سرزمینی نزدیک به اینجاست.
    مجید: پیک شما کی خبر رو برد که این‌قدر زود جوابش رو آورد؟! جل‌الخالق!
    نارسیس: مجید یادت رفته تو سفرمون، زمان به سرعت سپری میشه؟
    پریا با نگرانی گفت:
    - ملکه جودها! اگه خواهرتون از آقاآرش خوشش نیومد چی؟
    ملکه جودها: می‌دانم که ایشان را پسند خواهد کرد؛ زیرا جناب استاد بسیار زیبا و جذاب هستند.
    مجید: کی؟ آرش؟ عمراً! عامو این سرتاپاش گریمه، این‌جوری نگاش نکنین. دندوناش رو دیدین؟ وسط هرکدوم از دندوناش میشه یه هواپیما و دوتا ماشین پارک کرد. دماغش این هوا گنده‌ست. مو هم نداره، اینایی که می‌بینید کلاه‌گیسه! تو شهر خودمون دخترا ازش فرارین، بس که اخلاقش سگیه! در و همسایه بهش لقب گودزیلا دادن. مگه نه ناری؟
    نارسیس که حسابی خنده‌اش گرفته بود، تک‌سرفه‌ای زد و گفت:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا