مجید: ای، شکر خدا!
ملکه جودها با شیطنت به مجید نگاه کرد و گفت:
- پس میتوانید به آشپزخانه قصر برگردید؟
مجید: کی؟ من؟ صد سال بتونم برگردم. اصلاً هرچی بلا سرم اومده، همهش از برکت سر مسئول آشپزخونهست. چرا آرش رو نمیفرستین؟ آشپزیش خوبه، خوشتیپ هم هست، یه چهارتا دختر دم بخت رو هم میتونه عاشق خودش کنه.
آرش: معلوم هست چی میگی؟!
مجید: مگه دروغ میگم؟! میدونین چیه ملکه جودها؟ این آرش ما خاطرخواه ندیمه شما شده.
یکمرتبه آرش معترض شد و گفت:
- مجید؟ این حرفا چیه؟! دروغ میگه ملکه جودها. حالش خوب نیست داره هذیون میگه!
ندیمه ملکه جودها خجالت کشید و سریع اتاق را ترک کرد. ملکه جودها لبخندی زد و گفت:
- جناب استاد! ندیمه من نمیتواند ازدواج کند. او یک ندیمه است و ندیمهها حق ازدواج ندارند.
آرش: اما من که قصد ازدواج ندارم به خدا!
مجید: راست میگه ملکه، قصد ازدواج با ندیمه شما رو نداره؛ ولی با پریا میخواد ازدواج کنه.
آرش: مجید! این حرفا چیه میزنی؟ یه وقت به گوش پریا میرسه، زشته!
مجید: آخه ازدواج کجاش زشته؟ شما یه چیزی بگو ملکه جودها، ازدواج زشته؟
ملکه جودها خندید و گفت:
- نهی، ازدواج بسیار نیکوست و اگر عاشق همسرتان باشید زندگی بسیار زیبا خواهد شد.
مجید آرام پشت سر آرش کوبید و گفت:
- بفرما! ملکه جودها هم میگه ازدواج خوبه.
آرش: من که نمیگم ازدواج بَده، اتفاقاً خیلی هم خوبه؛ اما به شرطی که طرف مقابل هم درک و شعور داشته باشه.
مجید: اصلاً میدونی چیه جودهاخانم؟ این آرش ما از وقتی تو زندگی قبلیش شکست خورده از هرچی عقد و عروسی بیزار شده.
ملکه جودها با تعجب به آرش نگاه کرد و گفت:
- شما یک زندگی شکستخورده داشتید؟
آرش آهی کشید و گفت:
ملکه جودها با شیطنت به مجید نگاه کرد و گفت:
- پس میتوانید به آشپزخانه قصر برگردید؟
مجید: کی؟ من؟ صد سال بتونم برگردم. اصلاً هرچی بلا سرم اومده، همهش از برکت سر مسئول آشپزخونهست. چرا آرش رو نمیفرستین؟ آشپزیش خوبه، خوشتیپ هم هست، یه چهارتا دختر دم بخت رو هم میتونه عاشق خودش کنه.
آرش: معلوم هست چی میگی؟!
مجید: مگه دروغ میگم؟! میدونین چیه ملکه جودها؟ این آرش ما خاطرخواه ندیمه شما شده.
یکمرتبه آرش معترض شد و گفت:
- مجید؟ این حرفا چیه؟! دروغ میگه ملکه جودها. حالش خوب نیست داره هذیون میگه!
ندیمه ملکه جودها خجالت کشید و سریع اتاق را ترک کرد. ملکه جودها لبخندی زد و گفت:
- جناب استاد! ندیمه من نمیتواند ازدواج کند. او یک ندیمه است و ندیمهها حق ازدواج ندارند.
آرش: اما من که قصد ازدواج ندارم به خدا!
مجید: راست میگه ملکه، قصد ازدواج با ندیمه شما رو نداره؛ ولی با پریا میخواد ازدواج کنه.
آرش: مجید! این حرفا چیه میزنی؟ یه وقت به گوش پریا میرسه، زشته!
مجید: آخه ازدواج کجاش زشته؟ شما یه چیزی بگو ملکه جودها، ازدواج زشته؟
ملکه جودها خندید و گفت:
- نهی، ازدواج بسیار نیکوست و اگر عاشق همسرتان باشید زندگی بسیار زیبا خواهد شد.
مجید آرام پشت سر آرش کوبید و گفت:
- بفرما! ملکه جودها هم میگه ازدواج خوبه.
آرش: من که نمیگم ازدواج بَده، اتفاقاً خیلی هم خوبه؛ اما به شرطی که طرف مقابل هم درک و شعور داشته باشه.
مجید: اصلاً میدونی چیه جودهاخانم؟ این آرش ما از وقتی تو زندگی قبلیش شکست خورده از هرچی عقد و عروسی بیزار شده.
ملکه جودها با تعجب به آرش نگاه کرد و گفت:
- شما یک زندگی شکستخورده داشتید؟
آرش آهی کشید و گفت:
آخرین ویرایش توسط مدیر: