کامل شده رمان سرزمین من و نامداران | fatima Eqbکاربرانجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

fatima Eqb

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/01/30
ارسالی ها
1,489
امتیاز واکنش
51,835
امتیاز
1,017
سن
43
محل سکونت
سرزمین رویاها
- ملکه جودها! کاش قبل از اینکه خواهرتون بیاد نظر آرش رو هم در مورد ازدواج بپرسید!
ملکه جودها که حرف‌های مجید را باور نکرده بود جواب داد:
- می‌دانم که استاد هم راضی به این ازدواج هستند.
مجید: اگه راضی بود که یه ساعت مثل مرغِ کُرچ یه گوشه کِز نمی‌کرد!
پریا: ملکه جودها شاید آرش‌خان یکی دیگه رو دوست داشته باشه یا شاید هم یه دختری ایشون رو دوست داره.
ملکه جودها: اگر دوست داشتند، می‌گفتند.
مجید: عامو این گاگول‌تر از این حرفاست که بخواد اعتراف به عشق و عاشقی کنه.
پریا: ملکه جودها خواهشاً نظرش رو بپرسین! الان ناراحت یه گوشه نشسته.
ملکه جودها: تمام مردها قبل از ازدواج ناراحت هستند؛ اما همین که دختر مورد نظر را ببینند ناراحتیشان از بین می‌رود.
نارسیس: اما آرش خواهر شما رو ندیده.
ملکه جودها: به‌زودی خواهد دید. بسیار خب، من باید برای تدارک برگزاری مراسم بروم. شما نیز جناب استاد را برای مراسم آماده کنید.
نارسیس: ولی آخه...
ملکه جودها محل را ترک کرد و بچه‌ها را تنها گذاشت. مجید گفت:
- به جان خودم خواهرش رو گذاشته بود زیر بالشش؛ همین که اسم شوهر شد سریع درش آورد!
نارسیس: یه دوتا جودها تو دوره خودمون باشه، نصف بیشتر دخترای ایران متأهل میشن.
پریا: چه سیریشه! گیر داده آرش‌خان حتماً باید زن بگیره. فکر نمی‌کنه ممکنه یه وقت کسی آرش رو دوست داشته باشه یا اینکه آرش یه نفر رو دوست داشته باشه؟...
پریا یک‌سره غرولند می‌کرد و نارسیس و مجید منظوردار نگاهش می‌کردند. یک‌مرتبه پریا متوجه حرف‌هایش شد و با خجالت گفت:
- ببخشید خیلی حرف زدم.
نارسیس با لبخند خاصی گفت:
- نه عزیزم راحت باش. هرچی تو دلته بگو.
مجید: ها بگو! حداقل یه چیزایی دستگیرمون میشه.
نارسیس: آرش دیگه زیادی تنها مونده؛ بیایین بریم پیشش.
مجید: من رو نخوره؟!
نارسیس: خجالت بکش! بیا بریم.
سه نفری کنار آرش رفتند. مجید تک‌سرفه‌ای زد و گفت:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    - آرش داداش! پاشو بریم، خانواده عروس فردا می‌رسن.
    آرش با اخم برگشت و گفت:
    - لابد شما هم مهریه تعیین کردین!
    مجید: بیا من رو بخور!
    نارسیس: نگران نباش، خودمون نجاتت میدیم.
    مجید: راست میگه، شب عروسی سه‌تایی با نقاب حمله می‌کنیم و می‌دزدیمت.
    پریا: راهای بهتری هم وجود داره.
    نارسیس: مثلاً چه راهی؟
    پریا: داماد رو عوض کنیم.
    سه‌تاشون با تعجب گفتند:
    - چی؟
    آرش: داماد رو عوض کنیم؟ چه‌جوری؟
    نارسیس: اگه این‌جور بشه که خیلی خوب میشه.
    مجید: حالا با کدوم بدبختی باید عوضش کنیم؟
    پریا: یه نفر رو اجیر می‌کنیم که این کار رو انجام بده.
    نارسیس: می‌دونی اگه بفهمن چه عواقبی داره؟ نمیشه پریاجون، ریسکش خیلی بالاست!
    آرش: ولی فکر خوبیه‌ها.
    مجید: عامو نمیشه، بی‌خیال! بیا برو لباس دومادی بپوش، خودم دم حجله می‌دزدمت.
    پریا: ولی می‌تونیم یه نفر دیگه رو به‌جای آرش‌خان بذاریم. مگه تو فیلم ندیدین داماد هندی یه کلاه می‌پوشه که جلوش با رشته‌های گل پوشیده شده؟
    نارسیس: خب آره، منظورت چیه؟
    پریا: ما یه نفر رو شبیه آقاآرش گریم می‌کنیم، لباس دامادی تنش می‌کنیم و به‌جای داماد می‌فرستیمش تو عروسی. وقتی خطبه خونده شد دیگه نمی‌تونن کاری کنن. زمانی که مشغول مراسم عروسی هستن، ما هم از فرصت استفاده می‌کنیم و فرار می‌کنیم. به نظرتون چطوره؟
    آرش: به نظر من فکر خوبیه.
    نارسیس: فکر خوبیه؛ اما به شرطی که آرش لباس دامادی بپوشه و شاه اون رو یه نظر تو لباس ببینه.
    مجید: حالا آدم این کار رو از کجا باید پیدا کنیم؟ منظورم کسیه که باید جونش رو بذاره کف دستش و نقش داماد رو بازی کنه!
    پریا: تو فیلم نشون داد خواهر جودها از یه نفر خوشش می‌اومده و با همون هم ازدواج می‌کنه. خب بگردیم اون طرف رو پیدا کنیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید: آخه اون یارو رو از کجا پیدا کنیم؟ تازه از کجا معلوم که قضیه اونا واقعی بوده؟ نمیشه، باید یه فکر دیگه کنیم.
    نارسیس: تو اگه نقشه خوبی داری بگو؛ وگرنه نقشه ما همینه.
    مجید: آخه عزیز من! نقشه کشیدن آداب خاص خودش رو داره، باید سیاست داشته باشی، درست فکر کنی.
    پریا: خب فکر تو چیه؟
    آرش: راست میگه، تو اگه نظری داری بگو شاید بهتر از نقشه ما باشه.
    مجید: نظر من رو می‌خواین؟ باشه! به نظر من آرش باید بمیره!
    هرسه با چشم‌های گردشده به مجید نگاه کردند و نارسیس گفت:
    - آرش باید بمیره؟! چرا؟
    آرش: اگه من بمیرم، دیگه چه‌جوری زنده شم؟
    مجید: زنده میشی، اونش با من!
    پریا: وقتی طبیب قصر معاینه‌ش کنه و ببینه زنده‌ست که نقشه‌مون لو میره.
    مجید: همه‌تون هنوز برای نقشه کشیدن بچه‌اید!
    نارسیس: یعنی چی؟
    آرش: درست حرف بزن ببینیم چی تو سرته.
    مجید خندید و یک گوشه با ژست خاص خودش نشست و گفت:
    - زمانی که اون جودهای کودن من رو فرستاد تو آشپزخونه و من با سورینا دوست شدم؛ البته با اجازه خانم خودم، رفتم تو اتاقش...
    نارسیس: چشمم روشن!
    مجید: گوش بده تو! ببین چی می‌خوام بگم.
    نارسیس: بگو؛ ولی بعداً به خدمتت می‌رسم.
    مجید: ای بابا! بذار حرفم رو بزنم، بعد من رو بکش!
    آرش: راست میگه، بذارین حرفش رو بزنه.
    مجید: تو اتاق سورینا یه عالمه بطریای جورواجور بود. ازش پرسیدم اینا چی هستن؟ گفت انواع و اقسام داروهای خاص!
    پریا: به چه دردی می‌خوردند؟
    مجید: آها! این شد سوال درست! گویا ملکه جودها یه نفر رو داره که براش زهر و پادزهر می‌سازه. یکی از اون بطریا حاوی یه زهریه که طرف وقتی می‌خوره، تمام علائم حیاتیش از بین میره؛ اما در واقع نمرده، فقط شبیه مرده‌ها شده؛ اما اگه پادزهرش رو بهش بخورونن طرف زنده میشه!
    نارسیس: یعنی آرش باید از اون زهر بخوره تا بمیره؟
    مجید: بله.
    پریا: اگه نشد بهش پادزهر بدیم چی؟
    مجید: من زود داد می‌زنم و خودم رو می‌ندازم رو جنازه آرش و سریع پادزهر رو می‌ریزم تو حلقش.
    نارسیس: نه، فکر خوبی نیست. ممکنه خدای نکرده بمیره و ما هم نتونیم کاری براش کنیم.
    آرش: به نظرم بهتره مراسم انجام بشه، خودم می‌دونم چی‌کار کنم!
    مجید: چه نقشه‌ای داری؟
    آرش: کاریت نباشه، فقط ترقه‌هات رو آماده کن.
    مجید با خوش‌حالی گفت:
    - ای به چشم!
    بچه‌ها مشغول نقشه کشیدن بودند که یکی از غلامان قصر آمد و اعلام کرد که به اتاق ملکه جودها و شاهنشاه بروند. مجید به بازوی آرش زد و گفت:
    - پاشو جانم، پاشو که شاهنشاه می‌خواد در مورد مراسم دامادی باهات حرف بزنه.
    آرش با ناراحتی بلند شد و گفت:
    - مجید قبول کن این آشیه که تو برام پختی!
    مجید: وای آرش دلم برات سوخت! جبران می‌کنم داداش.
    آرش: بهتره بریم. این هندیا خیلی بی‌صبرن، باید زود به حضورشون شرف‌یاب بشیم.
    مجید: گندش بزنن! نمی‌دونم این یارو جلال‌الدین کجاش نامدار ایرانی بود که راوی ما رو فرستاد هند!
    بچه‌ها وسایلشان را برداشتند و به‌سمت اتاق شاهنشاه و ملکه جودها راه افتادند. پریا در دلش دعا می‌کرد که همه‌چیز به خیروخوشی تمام شود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    بچه‌ها پس از کسب اجازه وارد اتاق شاه و ملکه شدند. شاهنشاه با لبخند دندان‌نمایی به آرش گفت:
    - جناب استاد! خوش‌حال باشید که کاروان همسر آینده‌تان قرار است به‌زودی به اینجا برسد.
    آرش‌: کاروان همسر من؟
    اکبرشاه: آری، یادتان رفته است؟ شما قرار است با خواهر ملکه جودها ازدواج نمایید.
    بعد با لحن صمیمانه‌ای ادامه داد:
    - به قول ایرانیان، قرار است به‌زودی با من باجناق شوید.
    مجید آهسته به نارسیس و پریا گفت:
    - خدا شانس بده!
    آرش گیج و مات شده بود و چیزی نمی‌گفت و فقط به شاه نگاه می‌کرد. ملکه جودها لبخندی زد و گفت:
    - جناب استاد، به خیاط مخصوص شاهنشاه دستور داده‌ام لباس شما را بدوزد. لطفاً به نزد ایشان بروید تا کار دوخت لباس را شروع کند.
    مجید تک‌سرفه‌ای زد و گفت:
    - ملکه جودها! خیاطتون برای ما هم لباس می‌دوزه؟
    ملکه جودها: اگر مایل باشید برای شما نیز خواهند دوخت.
    نارسیس: نه نیازی نیست، دست شما درد نکنه، همین لباسای خودمون خوبه.
    پریا: ببخشید جناب شاهنشاه، باید یه چیزی به شما بگم.
    بچه‌ها با نگرانی به پریا نگاه کردند و منتظر بودند ببینند در مورد چه چیزی با شاه صحبت کند. اکبرشاه لبخندی زد و با دست اشاره کرد که صحبت کند. پریا نفس عمیقی کشید و در دلش گفت «مرگ یه بار و شیون هم یه بار! خدایا به امید تو». بعد گفت:
    - جناب شاهنشاه چرا تو دربار شما رضایت دیگران براتون مهم نیست؟
    اکبرشاه با تعجب گفت:
    - منظورتان چیست؟ رضایت چه کسی باید برایمان مهم باشد؟
    پریا: رضایت آقاآرش! اصلاً از ایشون پرسیدین که آیا راضی به این ازدواج هست یا نه؟
    شاه اخمی کرد و چیزی نگفت. بچه‌ها با ترس یک نگاه به پریا می‌کردند و یک نگاه به اکبرشاه. ملکه جودها هم اخم کرده بود و چیزی نمی‌گفت. پریا ادامه داد:
    - شما و ملکه جودها دارین مقدمات ازدواج رو فراهم می‌کنید، بدون اینکه متوجه احساسات آقاآرش باشید. چرا نظر خودش رو درباره این ازدواج نمی‌پرسید؟
    آرش به پریا نگاه کرد و گفت:
    آرش: پریاخانم! مواظب باشین چی می‌گین!
    اکبرشاه: بسیار خب، نظر جناب استاد را هم می‌پرسیم، اینکه ناراحتی ندارد. جناب استاد! آیا شما مایل به این ازدواج هستید؟ گرچه می‌دانم یک شاهنشاه خیر و صلاح مردم کشورش را می‌خواهد و من نیز برای خوش‌بختی شما حاضرم بهترین زندگی را برایتان فراهم کنم.
    مجید: ولی ما که جزء مردم هند نیستیم.
    نارسیس: بله، ما که هندی نیستیم که جزء مردم کشور شما محسوب بشیم.
    اکبرشاه: اما هم‌وطن من که هستید.
    پریا: صرف هم‌وطن بودن که دلیل نمیشه جزء مردم یه کشور دیگه باشیم.
    اکبرشاه: منظورتان این است که شماها با این ازدواج مخالف هستید؟
    مجید: والا چه عرض کنم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    پریا: بله، من مخالفم!
    آرش و بقیه به پریا نگاه کردند. دختری که تا دیروز خجالتی و کم‌حرف بود، حالا در برابر شاهنشاه مقتدر هند جسور شده بود. آرش که جسارت پریا را دید قوت قلب گرفت و رو به شاهنشاه گفت:
    - جناب اکبرشاه! شما قبل از اینکه نظر من رو بپرسید، خودتون تصمیم به این ازدواج گرفتید. من می‌خوام نظر واقعیم رو بهتون بگم، من با این ازدواج مخالفم.
    ملکه جودها و اکبرشاه با تعجب به بچه‌ها نگاه می‌کردند و چیزی نمی‌گفتند. کمی بعد اکبرشاه پیشکارش را صدا زد...
    ***
    نارسیس: مجید؟ هنوز نتونستی راهی پیدا کنی؟
    مجید: چه راهی؟ مگه این دخترعموی شما راهی هم برای ما گذاشت!
    پریا: مگه چی‌کار کردم؟ خب چیزی رو که باید می‌گفتم، گفتم. باز هم خوبه که الان می‌دونن نظرمون چیه.
    مجید: بازم خدا رو شکر که اکبرشاه دستور داد تو این اتاق حبسمون کنن، نه تو سیاه‌چال.
    نارسیس: به نظر من هم پریا کار خوبی کرد. بعضیا یاد بگیرن!
    مجید: کی؟ من یاد بگیرم؟ باباجان، من که همون روز اول می‌خواستم به این زن هندو راستشو بگم؛ اما خودتون نذاشتین.
    آرش: حالا کاریه که شده. فعلاً اینجا زندونی‌ایم تا روز عروسی.
    مجید: تو مجله خونده بودم هندیا با کتک داماد رو می‌نشونن پای سفره عقد! نمی‌دونستم یه روز این بلا سر آرش میاد. اگه خاله زیبا بفهمه، دق می‌کنه!
    نارسیس: همه‌ش تقصیر خودته!
    مجید: تقصیر من؟ مگه من گفتم دوماد اون ملکه کودن بشه؟
    آرش: راست میگه دیگه! تو به ملکه جودها گفتی برام زن پیدا کنه.
    پریا با لحن خنده‌داری گفت:
    - اون هم خواهر کج و کورش رو برای آقاآرش در نظر گرفت.
    نارسیس زد زیر خنده و بقیه هم خندیدند. مجید با خنده گفت:
    - خوشم میاد تو دردسر هم که می‌افتیم دست از خنده و مسخره‌بازی برنمی‌داریم.
    آرش: واقعاً!
    نارسیس: بالاخره نفهمیدم، ما می‌تونیم از این اتاق بیرون بریم یا نه؟
    پریا: بذار از نگهبان دم در بپرسم.
    پریا رفت که از نگهبان بپرسد و وقتی برگشت به بقیه گفت:
    - نگهبان گفت همه می‌تونیم بریم بیرون، جز آقاآرش.
    مجید: چرا فقط آرش نمی‌تونه بره بیرون؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    پریا: چون داماده و ممکنه فرار کنه!
    مجید – ای آرش بدبخت! حالا اگه یه وقت خواستی بری دست‌شویی چی؟ اصلاً می‌دونی چیه؟ هروقت به یه جایی نیاز پیدا کردی، بزن در و دیوار و کل زندگیشون رو نجـ*ـس کن! خودشون دو دستی از قصر پرتت می‌کنن بیرون!
    بچه‌ها بلند زدند زیر خنده، به طوری که وقتی رقیه بیگم از آن حوالی رد می‌شد، صدای قهقهه بچه‌ها را شنید و به‌سمت اتاقشان رفت. بدون خبر و به طور ناگهانی وارد اتاق شد و با خشم داد زد:
    - اینجا چه خبر است؟
    بچه‌ها سریع خنده‌یشان را قطع کردند و مجید با پررویی تمام گفت:
    - عروسی کره خر است!
    رقیه بیگم: باز هم تو حاضرجوابی مرا کردی ای مردک نادان!
    مجید: ببین رقیه بیگم! بهت یاد ندادن بدون اجازه وارد اتاق کسی نشی؟
    رقیه بیگم: اینجا قصر ماست و هرجا که بخواهم می‌توانم بروم.
    مجید: خب پس بگین اینجا طویله‌ست، هرکی دوست داشت بیاد و بره.
    رقیه بیگم: بالاخره تو را کور خواهم کرد و زبانت را از حلقومت بیرون خواهم کشید.
    مجید: برو بابا!
    نارسیس: بهتره دعوا رو تموم کنید رقیه بیگم. ناسلامتی یه جشن در پیش داریم.
    رقیه بیگم: جشن؟ چه جشنی؟
    نارسیس: قراره آرش با خواهر ملکه جودها ازدواج کنه.
    رقیه بیگم: پس قرار است ملکه جودها پای خواهرش را به قصر باز کند. مگر من می‌گذارم که چنین اتفاقی بیفتد!
    مجید با خوش‌حالی به بقیه نگاه کرد و آرام شروع کرد به بشکن زدن. بعد طوری که انگار با رقیه بیگم دوست شده باشد گفت:
    - رقیه بیگم بیا هرچی اختلاف داریم بذاریم کنار. الان مهم‌ترین کار تثبیت جایگاه شماست. درسته باهم دعوا داریم؛ اما دوست ندارم کسی شما رو تو قصر آزرده‌خاطر کنه.
    رقیه بیگم خیره به مجید نگاه کرد و گفت:
    - یعنی باید حرف‌های تو را باور کنم؟ تا چندلحظه پیش حاضرجوابی مرا می‌کردی، حالا جانب‌داری مرا می‌کنی؟
    مجید: رقیه بیگم! شما هم زود یه چیزی رو به دل می‌گیریم! بابا من با شما شوخی می‌کردم؛ ولی شما جدی می‌گرفتین.
    رقیه بیگم خیره به مجید نگاه کرد. نمی‌دانست باید حرف‌های مجید را باور کند یا نه. کمی خودش را جمع‌وجور کرد و گفت:
    - بسیار خب، اگر راست می‌گویی باید ثابت کنی که به من وفادار هستی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید: باشه بهتون ثابت می‌کنم که وفادار شما هستم. برای اثباتش هم یه کاری می‌کنم که خواهر ملکه جودها، زن آرش نشه.
    رقیه بیگم با حرص لبخند کوتاهی زد و گفت:
    - این ملکه جودها از زمانی که وارد قصر شده تمام جایگاه مرا از من گرفته است. باید درس خوبی به او بدهم.
    مجید: شما درس نده، بسپارش به من. خودم دربست حاضرم برای برگردوندن جایگاهتون هرکاری کنم.
    رقیه بیگم: می‌خواهید چه‌کار کنید؟
    مجید: اگه اجازه بدین اول فکر کنم، بعد یه نقشه خوب بکشم.
    رقیه بیگم: بسیار خب، هرتصمیمی که گرفتید به اقامتگاه من بیایید.
    مجید: اطاعت بانوی من! شما به اقامتگاهتون برید، یه‌کم دیگه با دست پُر میایم پیشتون.
    رقیه بیگم از اتاق بیرون رفت. نارسیس و بقیه، مجید را دوره کردند و هرکدام چیزی گفتند.
    نارسیس: معلوم هست چی تو سرته؟ تا دیروز به خون رقیه بیگم تشنه بودی؛ اما حالا باهاش دوست شدی.
    پریا: براش جان‌فشانی هم می‌کنی؟!
    آرش: شک ندارم نقشه‌ای داری. آخه تو به همین سادگی با دشمنت دوست نمیشی.
    مجید با خنده روی شانه آرش زد و گفت:
    - بالاخره تو عمرت یه بار حرف درست زدی. درسته، من یه نقشه توپ زده به سرم.
    نارسیس چه نقشه‌ای؟
    مجید: می‌خوام از این رقیه بیگم برای به هم زدن مراسم عروسی استفاده کنم.
    پریا: مگه می‌تونی؟
    مجید: چرا نتونم؟ اتفاقاً دنبال یه عامل برهم زننده می‌گشتم که خودش اومد سراغم. این رقیه بیگم تو زمان خودش فتنه بوده، تا قبل از اینکه به افغانستان تبعید بشه تو قصر دائم شّر درست می‌کرده.
    نارسیس: الان می‌خوای چی‌کار کنی؟
    مجید: می‌خوام برم بیرون تا یه هوایی بخورم؛ تو هم میای؟
    نارسیس: بقیه رو چی‌کار کنیم؟
    مجید: پریا هم بیاد
    آرش: من تنها تو اتاق باشم؟
    مجید: خب باش، مگه لولو می‌خورتت؟!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    نارسیس: آرش! تو چون داماد هستی حق بیرون رفتن نداری.
    آرش: ببین تو چه بدبختی‌ای گیر افتادم!
    مجید: ما می‌ریم بیرون تا یه فکری به سرمون بزنه، زود برمی‌گردیم
    آرش: خیلی خب باشه؛ ولی شّر درست نکنی!
    مجید: خیالت راحت!
    مجید و بقیه رفتند و آرش در اتاق تنها ماند. بچه‌ها آرام در قصر قدم برمی‌داشتند و به مناظر قصر نگاه می‌کردند.
    پریا: قصرشون خیلی قشنگه‌ها!
    نارسیس: آره، سبک معماریش فوق‌العاده‌ست.
    مجید: جون میده یه چهارشنبه‌سوری توش راه بندازی.
    نارسیس خندید و گفت:
    - تو که همه‌ش به فکر ترقه‌بازی هستی!
    پریا: آخه ترقه خیلی هیجان داره.
    مجید: آی گل گفتی دختر! بچه‌ها؟ اون ندیمه رقیه بیگم نیست که داره میاد؟
    نارسیس: کدوم ندیمه؟
    مجید: همونی که یه قلیون تو دستشه.
    پریا: شاید خودش باشه.
    نارسیس: نکنه فکری به سرت زده؟
    مجید: فقط نگاه کنید و بخندید!
    مجید جلو رفت و سر راه ندیمه قرار گرفت و گفت:
    - داری برای رقیه بیگم قلیون می‌بری؟
    ندیمه: جی صاحب.
    مجید: مواظب باش رقیه بیگم نبینه، پشت لباست کثیف شده.
    ندیمه با تعجب سعی کرد پشت لباس را ببیند؛ ولی قلیانی که در دست داشت، مانع از این می‌شد که درست لباس را وارسی کند. مجید گفت:
    - این‌جوری نمیشه! قلیون رو بده دست من، اون‌وقت لباست رو تمیز کن.
    ندیمه: جی صاحب، شُکریا.
    ندیمه قلیان داد به مجید داد و همین که خم شد لباس را وارسی کند، مجید از فرصت استفاده کرد و سریع مقدار زیادی پودر فلفل که از آشپزخانه دزدیده رفته بود، داخل ذغال‌ها ریخت و منتظر ایستاد. ندیمه بعد از اینکه لباسش را وارسی کرد گفت:
    - صاحب! جامه من کثیف نهی.
    مجید: خودم دیدم اینجای دامنت خاکی شده. حالا بیا قلیون رو بگیر، خودم برات تمیزش می‌کنم.
    مجید قلیان را دست ندیمه داد و تظاهر به تمیز کردن پایین دامن ندیمه کرد.
    - کوری بدبخت؟! اینجاش خاکی شده بود.
    ندیمه بیچاره که از همه‌جا بی‌خبر بود، تشکری کرد و رفت. مجید با لبخند شیطنت‌آمیزی به ندیمه نگاه کرد و پیش نارسیس و پریا برگشت و با خنده گفت:
    - تا چند دقیقه دیگه همه می‌خندیم.
    نارسیس: چی‌کار کردی؟
    مجید: فلفل ریختم تو قلیون رقیه بیگم.
    پریا: وای اگه بفهمه بیچاره‌ت می‌کنه!
    مجید: نمی‌فهمه.
    نارسیس: ولی ممکنه اون ندیمه بدبخت رو کتک بزنه! اون‌وقت عذاب‌وجدان نمی‌گیری؟
    مجید کمی فکر کرد و گفت:
    - راست میگیا! بیاین تا نزدیکی اقامتگاه اون عفریته بریم تا اگه خواست بلایی سر ندیمه بیاره به موقع نجاتش بدیم.
    نارسیس: آره بریم.
    سه‌تایی سمت اقامتگاه رقیه بیگم رفتند. کمی نزدیک شدند و مجید گفت:
    - هنوز جیغش درنیومده.
    نارسیس: مجید! این زن خیلی شّر بوده، چرا این‌قدر سربه‌سرش می‌ذاری؟
    مجید: می‌خوام تو تاریخ ثابت کنم شّرتر از من تو هیچ دوره‌ای وجود نداشت!
    پریا: آخرش یه کاری می‌کنی شلاق بخوری.
    نارسیس: بله آقا! تیر که خوردی، له هم شدی. حالا نوبت شلاق خوردنته! اگه رقیه بیگم زدت من هیچ کاری نمی‌کنم.
    مجید: غلط کرده اونی که بخواد من رو بزنه.
    بچه‌ها مشغول صحبت بودند که یک‌مرتبه دادوفریاد رقیه بیگم را شنیدند. مجید با خنده گفت:
    - بالاخره جیغش دراومد.
    نارسیس: خدا مرگم بده! الان اون ندیمه بدبخت رو با شلاق سیاه و کبود می‌کنه.
    پریا: بریم کمکش.
    مجید: بریم که کشتین خودتون رو.
    هرسه با عجله به‌سمت اتاق رقیه بیگم رفتند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    رقیه بیگم وسط اتاقش ایستاده بود و درحالی‌که به‌سختی سرفه می‌کرد، سر خدمتکارها هم داد می‌زد. ندیمه مخصوصش یک لیوان آب به او داد و او هم کمی از آب خورد و وقتی حالش بهتر شد، لیوان را به گوشه‌ای پرتاب کرد و داد زد:
    - شلاق مرا بیاورید! این موجود گستاخ را باید ادب کنم.
    ندیمه‌ای که قلیان برای رقیه بیگم آورده بود، روی زمین نشست و با التماس و گریه و زاری گفت:
    - عفو کنید رقیه بیگم! من هرروز قلیان شما را آماده می‌کنم، هرگز درون آن چیزی نریخته‌ام. عفو کنید بیگم!
    رقیه بیگم: خاموش گستاخ! شلاق مرا بیاورید.
    یکی از ندیمه‌ها شلاق را به رقیه بیگم داد و او هم با خشم شلاق را بلند کرد، همین که خواست آن را پایین بیاورد مجید بلند گفت:
    - دست نگه دار رقیه بیگم!
    رقیه بیگم برگشت و بچه‌ها را نگاه کرد. با خشم گفت:
    - اینجا چه می‌خواهید؟
    مجید با احتیاط جلوتر رفت و گفت:
    - رقیه بیگم؟ آخه این چه رفتاریه که دارید؟ زشت نیست ملکه یه مملکت یه شلاق دست بگیره، دوره راه بیفته و این و اون رو بزنه؟ زشت نیست خداوکیلی؟
    رقیه بیگم با حرص شلاق را جمع کرد و گفت:
    - این ندیمه گستاخ باید ادب شود.
    مجید: چرا؟
    رقیه بیگم: درون قلیان من چیزی شبیه فلفل ریخته است.
    مجید نگاهی به ندیمه کرد. دید طفلک از ترس آن‌قدر گریه کرده که صورتش خیس اشک است. کمی فکر کرد و گفت:
    مجید: رقیه بیگم، این ندیمه هیچ‌کاری نکرده. یه نفر دیگه این کار رو کرده.
    رقیه بیگم: یک نفر دیگر؟ بگو چه کسی به خودش اجازه چنین گستاخی را داده؟
    مجید نگاهی به نارسیس و پریا کرد، نفس عمیقی کشید و گفت:
    - من این کار رو کردم.
    نارسیس با ترس بلند گفت:
    - مجید؟!
    رقیه بیگم با خشم به مجید نگاه کرد و گفت:
    - تو؟
    مجید: بله من این کار رو کردم. البته این کار رو قبل از اینکه با شما توافق کنم انجام دادم. ببخشید دیگه تکرار نمیشه!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,835
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    رقیه بیگم خیره به مجید نگاه کرد، کمی بعد پوزخندی زد و گفت:
    - باشد، تو را می‌بخشم؛ چون توافق مهمی باهم کرده‌ایم؛ اما...
    مجید: اما چی؟
    رقیه بیگم: اما باید به‌خاطر چنین گستاخی که کرده‌ای، ده ضربه شلاق به تو بزنم.
    نارسیس تا این را شنید با التماس گفت:
    - رقیه بیگم تو رو خدا ببخشیدش! دیگه همچین کاری نمی‌کنه!
    رقیه بیگم: خاموش باش! او باید بداند سزای ناراحت کردن رقیه بیگم چیست!
    مجید: باشه رقیه بیگم، قبوله؛ ولی یه خرده کمترش کن.
    رقیه بیگم: خیر، همان ده ضربه را می‌زنم.
    مجید: جهنم! من که این‌همه بلا سرم اومد، این هم روش.
    نارسیس: مجید، عزیزم! بدن نحیف تو تحمل ضربه‌های شلاق رو نداره.
    مجید: ناری‌جونم؟ دیگه این‌قدر هم نحیف و لاغرمردنی نیستم که.
    پریا: مجید نذار شلاقت بزنه.
    مجید: می‌خوای بگم من لاغرم، بیا آرش رو بزن؟
    پریا: وا! مجید؟!
    رقیه بیگم دستور داد مقدمات شلاق زدن را آماده کنند. نارسیس و پریا با نگرانی نگاه می‌کردند و هیچ‌کاری از دستشان برنمی‌آمد. دوتا از غلامان رقیه بیگم، دست‌ها و پاهای مجید را بستند و پیراهش را از تنش درآوردند. رقیه بیگم اولین ضربه را که زد نارسیس زیر گریه زد. مادامی که رقیه بیگم ضربات شلاق را می‌زد هیچ‌صدایی از مجید بلند نشد. ضربه آخر را می خواست بزند که یک‌مرتبه نارسیس طاقت نیاورد و دوید و خودش را روی مجید انداخت. ضربه آخر به نارسیس خورد و او هم جیغی زد و از درد بی‌حال شد. پریا با نگرانی به‌سمت نارسیس رفت. مجید از این اتفاق به‌شدت عصبانی شد و داد زد:
    - قرار نبود به زنم شلاق بزنی نامرد!
    رقیه بیگم شلاق زدن را تمام کرد و اشاره کرد که دست‌ها و پاهای مجید را باز کنند. مجید با وجود دردی که داشت، به‌سمت نارسیس خزید و گفت:
    - ناری‌جونم، قربونت برم، چی شدی خانمی؟
    پریا: یه خرده از درد بی‌حال شده.
    مجید: ناری‌جونم، پاشو من حالم خوبه.
    پریا داد زد:
    - یکی یه لیوان آب بیاره.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا