کامل شده رمان ثریا | fatimajafari کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

fatemejafari

نویسنده سطح 1
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/03/28
ارسالی ها
494
امتیاز واکنش
41,469
امتیاز
794
سن
25
محل سکونت
شیراز
با آن چتری‌های عسلی‌رنگ که با چشم‌های خوش‌حالتش ست بودند و صورت گرد و چانه فرو رفته‌اش محال بود که در دلِ کسی جا باز نکند. باطن این دختر همچون چهره زیبایش ملیح و دلنشین بود. چقدر این دختر پر از حس بود. حس‌هایی که با رفتارش در هر دقیقه مشخص می‌شد و از حالت چهره دلنشینش پی به درونش می‌بردی. درونی بی‌شیله‌پیله و به‌شدت خودمانی.
نگاهی به ساعت انداختم. ۹ شب بود.
- دیر‌وقته پناه، وقت واسه غذا درست‌کردن نیست. یه چیزی بگو سفارش بدم بخوریم. دفعه بعد زودتر میایم با هم غذا درست می‌کنیم.
چهار زانو روی مبل نشست و با شادی کودکانه‌ای دستانش را به هم کوبید.
- آخ جون!
همان‌طور که تلفن به‌ دست، به‌سمت تنها اتاق خانه‌ام می‌رفتم تا لباسم را با لباس‌راحتی تعویض کنم پرسیدم:
- حالا چی می‌خوری؟
- پیتزا!
- اُکی.
از همان‌جا داد زد.
- دلستر هم بگیر. استوایی.
غذا را سفارش دادم و از اتاق بیرون آمدم. با کنجکاوی دوروبرش را نگاه می‌کرد.
- چه خونه نقلی و قشنگی داری.
به‌سمت آشپزخانه رفتم و چای‌ساز را روشن کردم.
- ممنونم عزیزم.
بسته باقلوا‌های رنگی و ظرف میوه را روی میز گذاشتم.
- بفرما تعارف نکن.
- تنها زندگی می‌کنی؟
لبخندی مصنوعی روی لب‌هایم آمد و با هزاران آه در دلم گفتم:
- آره.
باقلوایی در دهانش گذاشت.
- خونواده‌ت جای دیگه زندگی می‌کنن؟
- آره.
- مشکلی ندارن با تنها زندگی کردنت؟
یادم به حرف روز آخرش افتاد: «ازاین‌به‌بعد هیچ خونواده‌ای نداری» اما حالت قبلی‌ام را حفظ کردم و با لبخند جواب دادم:
- نه عزیزم چه مشکلی؟
و برای عوض‌کردن بحثی که هر لحظه بغضم را بیشتر می‌کرد و از ادامه‌دار شدنش می‌ترسیدم که راز زندگی‌ام فاش شود. از جایم برخاستم و به‌سمت چای‌ساز رفتم.
- چای عطری می‌خوری یا ساده؟
- عطری خوشمزه‌تره.
- من عاشق چای بهارنارنج و هِل هستم. امتحان کردی؟
با ذوق تنش را روی اُپن انداخت و به جلو متمایل شد.
- آره شیراز که می‌ریم همه‌ش چای بهارنارنج می‌خوریم.
چند حبه هِل و چند برگ بهارنارنج در قوری کوچکم ریختم.
- فوق‌العاده‌ست.
چای‌ها را در فنجان‌های گِرد بلورم ریختم و روی میز گذاشتم که زنگ در، به صدا در آمد. از آیفون تصویر پیک را دیدم. شالم را روی سرم کشیدم و مانتویی بر روی شومیزم پوشیدم. جلوی در رفتم تا غذاها را از نگهبان تحویل بگیرم.
غذا به‌ دست وارد واحدم شدم و با پایم در را بستم. پناه فنجان به‌ دست عطر خوش چای را نفس می‌کشید.
- وای ثریا این معرکه‌ست!
- نوش جونت عزیزم.
- من بازم از اینا می‌خوام.
پیتزا و مخلفاتش را تندتند روی میز ناهارخوری چهارنفره‌ام چیدم.
- بیا شامت رو بخور. بعد از شام بازم واسه‌ت درست می‌کنم.
تا ساعت دوازده از هر دری گفتیم. نه او از خانواده‌اش صحبت می‌کرد، نه من. هر دو از خودمان می‌گفتیم و مسائلی که حول‌ِ محور خودمان می‌چرخید.
بالاخره ساعت دوازده با زنگ‌زدن به آژانس عزم‌رفتن کرد و در جواب تعارف‌های من برای شب ماندنش گفت که برادرش مخالف است شب را جایی به‌جز خانه خودشان بگذراند.
***
از بغـ*ـل پارتیشن سرکی کشید.
- هنوز نیومده؟
دفترچه یادداشتم را روی میز گذاشتم و نگاهی به ساعت‌دیواری انداختم.
- نه هنوز.
- ساعت چهاره که!
هنوز حرفش تمام نشده بود که تقه‌ای به در خورد.
- چقد آن‌تایمه! خودشه.
از جایش پرید و به‌سمت قسمت خودش دوید. این دختر دست از کارهای بچگانه‌اش برنمی‌داشت.
- نفهمه من اینجام. می‌خوام گوش بدم ببینم چی میگه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    دستم را تکانی دادم و با لبخند گفتم:
    - هیس! قایم شو.
    به‌سمت در اتاق حرکت کردم تا با ورود به اتاق بفهمد به کدام سمت باید بیاید. دستی به جلوی مانتو و شلوار رسمی‌ام کشیدم و در را باز کردم.
    پوشیده در کت و شلوار مشکی‌رنگ خوش‌دوختش با جعبه‌فلزی زیبای روبان پیچیده‌شده در دستش قدمی به جلو گذاشت.
    - سلام!
    و باکس شکلات را به‌سمتم گرفت.
    - قابل شما رو نداره.
    باکس را از دستش گرفتم و به‌سمت قسمت خودم و نیم‌ست چیده‌شده در اتاقم راهنمایی‌اش کردم.
    - سلام ممنون. بفرمایید.
    با تعجب نگاهی به اتاق و چیدمان غیر‌عادیش که به سه قسمت تقسیم شده بود انداخت و روی مبل تکی نشست.
    باکس را روی میز گذاشتم، تلفن را برداشتم و سفارش دو فنجان چای دادم. روبه‌رویش نشستم.
    - خوش اومدید. بدون مقدمه‌چینی میرم سرِ اصل‌ مطلب. میزان خسارتتون رو بگید من چک روز می‌کشم.
    کارت گواهی‌نامه‌ام و یک کارت دیگر را از جیب داخلی کتش بیرون کشید و روی میز گذاشت.
    - من برای گرفتن خسارت نیومدم. برای کار مهم‌تری خدمتتون رسیدم.
    ابروی سمت چپم ناخودآگاه بالا پرید.
    - پس به چه علت تشریف آوردید؟ چه کاری؟
    اشاره‌ای به کارت روی میز کرد.
    -آذین میرعمادی هستم، مدیرعامل آژانس هواپیمایی و مسافربری شفق.
    این‌بار هر دو ابرویم بالا پریدند. دیروز من با روکردن کارت او را کیش کرده بودم و امروز او با روکردن کارت مرا مات کرده بود.
    آنچه در ذهنم می‌گذشت را به زبان آوردم.
    - متوجه منظورتون نمیشم.
    در همین حین تقه‌ای به در خورد و یکی از خدمه‌ها با سینی چای وارد شد. بعد از چیدن چای و مخلفاتش بر روی میز با تشکری از طرف من از در خارج شد.
    دکمه‌ی تکی کتش را باز کرد، کمی عقب‌تر رفت و به پشتی مبل تکیه زد. انگار خودش را برای سخنرانی آماده می‌کرد.
    - مدیر آژانس پدرم هستند ولی علناً تموم کارهای مربوط به آژانس زیر نظر من و با هماهنگی من انجام میشه. من قصد دارم با شما شراکت کنم.
    این‌بار روی زمین به‌ دنبال چشمان از حدقه در آمده‌ام می‌گشتم. انگار تعجبم زیادی مشهود بود که بدون اظهار‌نظری از طرف من ادامه داد:
    - ما برای اِسکان مسافرانمون هتل شما رو رزرو می‌کنیم و شما برای مسافرانتون از آژانس ما بلیط تهیه کنید. این یه شراکت دوطرفه هست که حتی سود شما بیشتر هست تا ما.
    اوهومی زیرلب گفتم:
    - میشه بپرسم رو چه حسابی می‌خواید این لطف بزرگ رو در حق من بکنید؟
    لحنم کمی تمسخرآمیز بود؛ اما به روی خودش نیاورد و ادامه داد:
    - گفتم که یه شراکت دوطرفه‌ست.
    - ولی گفتید سود ما بیشتره!
    - تقریباً.
    - چه جالب خب ادامه‌ش؟
    - ادامه چی؟
    - دلیلاتون اصلاً واسه من قانع‌کننده نیست. من دیروز با شما تصادف کردم. امروز قرار بود شما بیاید خسارتتون رو بگیرید. الان من رو با یه پیشنهاد مواجهه کردید که اصلاً نمی‌دونم رو چه حسابی و به چه علت هست؟
    کمی جلو آمد و دستانش را روی زانوهایش گذاشت.
    - ما برای مسافرانمون علی‌الخصوص تورهای گردش‌گریمون نیاز به مکان اقامت داریم. با هتل‌ها، مهمانسراها و حتی رستوران‌ها قرارداد می‌بندیم و بندهایی رو توی قرارداد ذکر می‌کنیم که مورد توافق هر دو طرف باشن. این‌طوری هم ما از اسم‌ورسم اونا سود می‌بریم هم اونا.
    - چرا هتل مارو انتخاب کردید؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    - برای ما رضایت مشتری حرف اول رو می‌زنه. همون‌طور که ما آژانس به‌ نامی رو داریم، هتل شما هم به اندازه کافی مشهور هست. این به‌ نفع هر دویِ ماست چون می‌تونیم معرف‌های خوبی برای هم باشیم. قطعاً همون‌طور که ما مشتری‌های خاص خودمون رو داریم شما هم مشتری‌های خاص خودتون رو دارید. این شراکت باعث تبادل این مشتری‌ها هم میشه.
    - اما من باید تحقیق کنم نمی‌تونم همین‌طوری به شما قولی بدم.
    پوشه‌ای دکمه‌دار و کوچک را به‌سمتم گرفت.
    - می‌تونید این پوشه رو به‌منظور اطلاعات بیشتر درباره این موضوع مطالعه کنید. همه‌چیز مکتوب نوشته شده. بازم سؤالی داشتید شماره موبایل من روی کارت هست می‌تونید تماس بگیرید تا بیشتر توضیح بدم.
    بعد از تمام‌شدن صحبت‌هایش و با بی‌توجهی من نسبت به پوشه‌ی در دستش آن را روی میز گذاشت.
    - نظرتون چیه؟
    نگاهم را از لبه‌ی میز که میخ آن بودم گرفتم.
    - من تنها نمی‌تونم نظر بدم، آخه من شریک دارم.
    - برای من مشکلی نداره. یه وقت ملاقات بزارید که ایشون رو هم ببینم باهاشون صحبت کنم، یا شمارشون رو اگه میشه لطف کنید من خودم باهاشون تماس می‌گیرم.
    چه مسخره! او نمی‌دانست که من شریکم را تابه‌حال ندیده‌ام چه برسد به داشتن شماره از او!
    صدایم را کمی صاف کردم.
    - من خودم باهاشون صحبت می‌کنم. بفرمایید چاییتون سرد شد.
    بعد از خوردن چای و صحبت‌هایی که همه حول‌ِ محور شراکت بودند قصد رفتن کرد. با بلند‌شدن از سر جایش من هم بلند شدم.
    - آقای میرعمادی من خسارت ماشین شما رو پرداخت نکردم.
    - اصلاً موضوع مهمی نیست، من از شما خسارت نمی‌خوام.
    می‌خواست مرا مدیون خودش کند. که چنین چیزی غیرمحال بود.
    -‌ به‌هیچ‌وجه من این موضوع رو قبول نمی‌کنم. هر وقت خسارتتون رو پرداخت کردم اون‌وقت در مورد پیشنهادتون فکر می‌کنم.
    انگار از لجبازی و لحن محکم من عاصی شده بود.
    - من هنوز ماشینم رو از تعمیرگاه نگرفتم. چَشم هر زمان ماشین رو تحویل گرفتم خسارت رو از شما می‌گیرم.
    - پس صحبت‌کردن ما در مورد شراکت هم به بعد موکول میشه.
    چشمان به‌شدت سیاهش را در حدقه چرخاند.
    - باشه من فردا می‌فرستم براتون.
    لبخند رضایت‌بخشی زدم و او با حرص و قدم‌های محکم به سمت در رفت.
    - از آشناییتون خوشبختم. امیدوارم این آشنایی به همین‌جا ختم نشه و با شراکتمون ادامه پیدا کنه.
    - همچنین! من هم امیدوارم به نتیجه مطلوبی برسیم.
    با خارج شدنش از در، پناه از کنار پارتیشن همان‌طور که سرش در تبلتش بود به‌سمتم آمد.
    -‌ نظرت چیه در مورد پیشنهادش؟
    شانه‌ام را بالا انداختم.
    - نمی‌دونم.
    به‌سمت میز رفتم، پوشه دکمه‌دار را برداشتم و به سمتش گرفتم:
    -‌ این رو نشونِ داداشت بده ببین نظرش چیه؟ من که از چیزی سر در نمیارم. ما که هنوز از نزدیک ندیدیم این داداش جناب‌عالی رو.
    - یه مدت درگیر بود الان سرش خلوت‌تر شده. من این رو میدم که بررسی کنه.
    - پس خبر با تو. من تجربه‌ای ندارم. داداشت کمک می‌کنه بهتر تصمیم بگیریم. منم باید حسابی تحقیق کنم.
    تبلتش را جلویم گرفت.
    - ببین ثریا آژانس اونا یکی از بزرگ‌ترین آژانسای مسافربری تهرانه. عکساشون رو ببین. این یه موقعیت فوق‌العاده‌ست ما با اسم اونا می‌تونیم جایگاهمون رو از این‌جا کم‌کم ده‌ پله بالاتر ببریم.
    خیره به آذین که در کنار پدرش پوشیده در کت و شلوار رسمی با ژستی خاص ایستاده بود گفتم:
    - هتل شمس هم هتل کوچیکی نیست. ما هم به اندازه خودمون اسم و رسم داریم.
    - من که میگم از دست نده این فرصت رو.
    - من که تنهایی نمی‌تونم تصمیم بگیرم، به تصمیم داداش تو هم بستگی داره.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    فصل۲
    دستم را بند موهایم کردم و با دست دیگرم که خودکار در آن قرار داشت برگه‌های روبه‌رویم را زیرورو کردم.
    همه‌ی حواسم به برگه‌های مربوط به حسابداری بود که هر ماه باید برای تأیید می‌آمد و زیرشان امضا می‌شد. همان‌طور که درگیر بودم، دستم را برای برداشتن لیوان بزرگ چای‌نبات بردم که ناگهان با ضربه‌ی آرامِ دستم به لبه‌اش پخش میز شد.
    سریع از جایم پریدم و «هین» بلندی کشیدم. کل برگه‌ها با چای‌نبات یکسان شده بودند. اگر آقای‌ بیاتی حسابدار هتل، مرد مرتب و به‌شدت مقرراتی و حساس، این‌ها را می‌دید حتماً سکته را می‌زد. آن هم از نوع ناقصش!
    برگه‌ها را که از روی میز برمی‌داشتم ازشان چایی می‌چکید. به‌ناچار همه‌ی برگه‌ها را روی میز وسط مبلمان اتاق چیدم. تمام غصه‌ام این بود که تمام اتاقم چسبناک شده است.
    با قسمت حسابداری تماس گرفتم و از آقای‌ بیاتی خواستم تا به اتاقم بیاید. از شانس رنگین‌کمانم پناه هم سرمای بدی خورده بود و امروز نیامده بود.
    آقای‌ بیاتی با دیدن برگه‌های پر از لَک چای و چروکیده شده. رگ‌های دور چشمش به‌شدت بیرون زدند و میخ برگه‌های بیچاره بود. صدایش زدم:
    - آقای بیاتی؟
    با گیجی و اعصابی خراب سرش را به‌سمتم برگرداند. حتم دارم اگر جز من شخص دیگری روبه‌رویش قرار داشت همه‌ی‌ برگه‌ها را در دهانش می‌چپاند تا خفه شود!
    - بله خانوم!
    - میشه کاریشون کرد؟
    - چند روز بهم مهلت بدید دوباره همه رو مرتب می‌نویسم میارم خدمتتون.
    بی‌توجه به حرفش دوباره پرسیدم:
    - کپی یا چک‌نویسی ازشون دارید؟ چون عدد بعضی‌هاشون پاک شده.
    - بله دارم؛ ولی نامرتب هستن. تنها نسخه‌ی مرتب‌شده همین بود.
    نفس راحتی کشیدم که جری‌ترش کرد.
    - من میام کمکتون، به کمک‌حسابدار هم بگید بمونه. تا شب می‌تونیم سه‌تایی همه رو بنویسیم و مرتب کنیم؟
    با تعجب چشمانش گرد شد.
    - تا شب؟
    - بله تا شب. اصلاً نگران نباشید براتون اضافه‌کاری با دو برابر حقوق رد می‌کنم.
    کمی این‌پاوآن‌پا کرد و به‌ناچار گفت:
    - چی بگم خانوم؟ چشم.
    - پس تا شما ناهارتونو بخورید من هم اومدم.
    کارمان تا شب طول کشید. حس می‌کردم جایِ مداد روی انگشتانم حک شده است. انگشت اشاره‌ام بر اثر ضربه‌زدن روی دکمه‌های ماشین‌حساب بی‌حس شده بود.
    بالاخره ساعت ۱۲ کارمان تمام شد. به‌سمت اتاقم رفتم تا وسایلم را جمع کنم و به خانه بروم. دلم یک خواب عمیق می‌خواست تا خستگی را از تنم به‌در کند. در اتاق را باز کردم. جز یک نور کم‌سوی دیوارکوب همه‌جا در هاله‌ای از سیاهی فرو رفته بود.
    آنقدر عضلات بدنم به‌خاطر نشستن طولانی مدت درد می‌کرد که به‌زور راه می‌رفتم. بی‌توجه به اتاق تاریک به‌سمت میزم رفتم. ایستاده از جلوی میز تلفن را برداشتم و با گیت مهمانداری تماس گرفتم.
    - به یکی از راننده‌ها بگید جلو در باشه منو برسونه خونه.
    هنوز حرفم تمام نشده بود که صدایی آمد:
    - من می‌رسونمتون!
    جیغ بنفشی کشیدم. از شدت پرشم به‌سمت بالا تلفن پخش زمین شد و من چهار دست و پا روی میز پریدم و به عقب برگشتم. مردی بلند قامت که صورتش در آن کم‌نوری درست مشخص نبود کنار پارتیشن ایستاده بود. از صدای جیغ من هُول‌زده به‌سمت جلو متمایل شده و دستش را به‌سمت بالا آورد.
    - نترسید خانوم، نترسید.
    با تته‌پته گفتم:
    - تو کی هستی؟ این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
    قدمی به جلو گذاشت که جیغ‌زنان دستم را روی میز کشیدم و اولین چیزی که دم دستم آمد را برداشتم و تهدید‌کنان منگنه‌زن بزرگ آهنی را به‌سمتش گرفتم.
    - جلو نیا.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    دستانش را به نشانه‌ی تسلیم بالا آورد و قدم‌های جلو آمده را به عقب برگشت.
    - آروم باشید من ایرانی هستم.
    - لابد من خارجیم. به من چه که کجایی هستی، بگو تو اتاق من چی‌کار می‌کنی؟ نکنه دزدی؟
    چشمانم از وحشت گِرد شد و منگنه‌زن را همچون چاقویی بُرنده بیشتر به‌سمتش گرفتم و تکانی دادم.
    - از جون من چی می‌خوای؟
    در آن کم‌رنگی نور هم لبخند باریکش مشخص بود.
    - خانوم من محمدطاها ایرانی هستم. شریک جناب‌عالی، مگه شما خانوم ثریا مجد نیستید؟
    این‌بار با دقت نگاهی به سرتاپایش انداختم. با آن کت‌وشلوار عمراً به دزدها می‌خورد.
    ولی باز هم تغییری در موضعم ندادم.
    - از کجا معلوم که راست میگی؟
    دستش را در جیب شلوارش برد و کارت شناسایی‌اش را از کیف‌پولش خارج کرد. نامطمئن چند قدمی به‌سمتم آمد و کارت را جلویم گرفت. چشمانم را برای خواندن اسمش ریز کردم و ناگهان با دیدن اسمش، با چشمانی گردشده، هول‌زده از روی میز پایین پریدم و منگنه‌زن را پشت‌سرم پنهان کردم که در اتاق به‌‌شدت باز شد و چند نفر از مهمانداران به داخل پریدند.
    - خانوم مجد! خانوم مجد!
    محمدطاها با خشم به‌سمتشان برگشت و فریاد کشید.
    - مگه این اتاق بی‌دروپیکره که در نزده می‌پرید تو؟ این خراب‌شده نظم نداره؟
    از عصبانیتش من هم کُپ کردم، چه برسد به مهمانداران بیچاره که ساکت به دیوار چسبیده بودند.
    دستش را به‌سمت در گرفت و فریاد کشید:
    - بیرون.
    مهماندارن بی‌حرف سریع از اتاق خارج شدند و در را پشت‌سرشان بستند. من هم به میز چسبیده، ساکت ایستاده بودم. دستی در موهای سیاه‌رنگش کشید. در آن لحظه معضل ذهنی من این بود که چرا کسی لوستر‌ها را روشن نمی‌کند؟
    - من می‌رسونمتون.
    خم شدم تا تلفن پخش شده روی زمین را بردارم.
    - ممنونم ازتون. مزاحتمون نمیشم.
    - اون تلفن دیگه کار نمی‌کنه. من شریک و همکار شما هستم. پس تعارف‌کردن رو کنار بذارید. چند ساعتی میشه که منتظرتون بودم تا در مورد موضوعی باهاتون صحبت کنم. دیگه داشتم می‌رفتم که تشریف آوردید.
    و بعد بدون منتظر‌ماندن برای جوابی از طرف من لبه‌های کتش را به هم نزدیک کرد و به‌سمت در رفت.
    - تو ماشین منتظرم.
    از در ورودی هتل خارج شدم و با تک بوقی که زد به‌سمت مرسدس بنز مشکی‌رنگ S کلاسش حرکت کردم.
    مردد بین دو در جلو و عقب ایستاده بودم که خم شد و در جلو را از داخل باز کرد. معذب نشستم و کیفم را روی پایم گذاشتم. هنوز هم به‌خاطر اتفاقات چند دقیقه قبل خجالت می‌کشیدم. از آن منگنه‌زن کذایی متنفر بودم. با صدایی گرفته و به‌شدت آرام زمزمه کردم:
    - ممنونم.
    خواهش می‌کنمی لب زد و آدرس را پرسید. انگار او هم متوجه معذب بودنم شده بود که برای شکستن سکوت فضای ماشین دستش را به‌سمت دستگاه پخش ماشین برد و موزیک مورد نظرش را پلی کرد.
    صدای زنگ موبایلش در ماشین طنین انداخت. صدای دستگاه پخش را کم کرد و جواب داد:
    - جانم بابایی!
    ناخودآگاه چشم‌هایم گشاد شد و بی‌صدا به جلو خیره ماندم؛ اما تمام حواسم در پی او و تماسش بود. گفته بود بابایی؟ مگر متأهل بود؟ پناه که چیزی در این‌باره به من نگفته بود! کلاً هیچ‌چیزی از خانواده و برادرش نگفته بود.
    - ...
    - تو بخواب منم میام. بهونه‌گیری نکن.
    - ...
    _ باشه پسرم.
    - ...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    - نفسِ بابا تا این‌ موقع هم بیدار موندی تنبیه داری! پس بخواب فردا صبح مگه نباید بری مهد؟
    - ...
    - مهرداد!
    لحنش محکم و به‌ دور از خشم بود؛ اما تحکم صدایش آن‌قدر زیاد بود که ناخودآگاه فرد را به اطاعت وادار می‌کرد.
    - ...
    - آفرین پسرم. شب‌خوش عمه‌ پناه رو اذیت نکن.
    بعد از قطع‌کردن تماسش. آرنج دست چپش را لبه‌ی پنجره گذاشت. ناخودآگاه نگاهم به‌سمت دست چپ و انگشت حلقه‌اش رفت. چه عادتی‌ است که برای اثبات تأهل مردم اول به‌ دست چپشان نگاه می‌کنیم؟
    در دستش حلقه‌ای نبود. این هم به‌هم‌ریختن معادله‌ای دیگر که بعضی از افراد متأهل به دلایلاتی که برای خودشان فقط قانع‌کننده است حلقه نمی‌پوشند.
    سری از روی تأسف تکان دادم و دوباره خیره‌ی خیابان شدم.

    جلوی ساختمان نگه داشت. قبل از پیاده‌شدنم تشکری کردم و تعارفی زدم که رد کرد. چون معمولاً ساعت یک نیمه‌شب کسی برای مهمانی و صرف چای و شیرینی به خانه‌ی کسی نمی‌رود.
    پیاده شدم و در را بستم که شیشه را پایین کشید و صدایم زد:
    - خانوم مجد!
    - بله؟
    - می‌خواستم در مورد موضوع شراکت آقای میرعمادی باهاتون صحبت کنم که فکر می‌کنم الان زمان مناسبی نیست، فردا هتل می‌بینمتون صحبت می‌کنیم.
    سرم را تکانی دادم.
    - بله حتماً. خدافظ.
    - خدا نگهدار.
    دستی تکان دادم و به‌سمت ورودی ساختمان رفتم. با بسته‌شدن در پشت‌سرم، صدای لاستیک‌های ماشین و دور شدنش به گوشم رسید.
    سرایدار ساختمان که در را برایم باز کرده بود به‌سمت اتاقکش رفت و همراه با ریموت ماشین و پاکتی به‌سمتم آمد.
    - بفرمایید خانوم اینم ریموت ماشین. امروز عصر از تعمیرگاه گرفتم. قبض تعمیرگاهم تو پاکته.
    - ممنون آقای فیاضی!
    دست به داخل کیفم بردم. تراولی بیرون کشیدم و با اصرار زیاد به دستش دادم.
    - لطف کردید.
    به‌ محض ورودم به آپارتمان دسته‌کلیدم و قبض تعمیرگاه را روی درآور انداختم. کیفم را به وسط سالن پرت کردم و لگدی به آن زدم. سعی داشتم حرصم را سر کیف بیچاره تخلیه کنم.
    - لعنتی!
    بی‌توجه به کیف آش‌و‌لاش شده به‌سمت اتاق راه افتادم و با همان لباس‌های بیرون خودم را روی تخت پرت کردم و به سقف خیره شدم. گره روسری ساتنم را باز و از سرم خارجش کردم. بعد از کمی فکر‌کردن در سکوت محض، خیره به سقف خواب در برم گرفت.
    ***
    موهایم را کشیدم و دوباره طول و عرض سالن کوچک خانه‌ام را چند باری کلافه طی کردم. تماس صبح اعصابم را به‌هم‌ریخته بود و کاری از دستم برنمی‌آمد. در فکر بودم و فقط راه می‌رفتم. در چنین مواقعی بی‌دلیل شروع به راه‌رفتن می‌کردم. آن‌قدر درگیری‌های ذهنم زیاد بود که متوجه اطرافم نبودم. ناگهان انگشت پایم به پایه‌ی مبل برخورد کرد و ناله‌ام بلند شد. همان‌جا کنار مبل چهارزانو نشستم و انگشتم را در دست گرفتم. ناخنم از وسط شکسته بود. چند باری سرم را به دسته نرم مبل کوبیدم که موهایم پخش صورتم شد. بی‌اختیار زیرِ گریه زدم و صورتم را با دستانم پوشاندم. بلاتکلیفی را با بندبند وجودم حس می‌کردم. دوباره همچون اسپند روی آتش از جایم پریدم. چند قدمی به‌سمت اتاقم رفتم و دوباره راه رفته را بازگشتم. موبایلم را از روی مبل برداشتم و شماره مورد نظرم را گرفتم.
    - آدرس بیمارستان رو بفرست.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    منتظر صحبت کردنش نشدم و با دو به‌سمت اتاقم رفتم. پانچوی بافتِ مشکی‌رنگم را روی بلوز بافت کرمی‌رنگ و ساپورت مشکی پشمی‌ام پوشیدم و اولین شالی که دَم دستم آمد را روی سرم کشیدم. با برداشتن موبایل، کیف‌پول و ریموتِ ماشینم از در خارج شدم.
    با آخرین سرعت به‌سمت بیمارستان می‌راندم. با رسیدن به بیمارستان ماشین را پارک کردم و دوان‌دوان به‌سمت ایستگاه پرستاری رفتم.
    - ببخشید خانوم بخش قلب کجاست؟
    - طبقه‌ی سوم، سمت چپ، انتهای راهرو.
    تشکری کردم و با سرعت به‌سمت پله‌ها رفتم. طاقت منتظر‌ماندن برای آسانسور را نداشتم.
    با رسیدن به طبقه سوم، نفس‌نفس‌زنان گیج‌وارانه دور خودم می‌چرخیدم. انگار یک‌لحظه تمام اطلاعات ذهنم پاک شده بود. با قیافه‌ای مستأصل روی صندلی‌های انتظار نشستم و صورتم را پشت دست‌هایم پنهان کردم. فشارم افتاده بود و سرم گیج می‌رفت.
    بعد از چند دقیقه‌ای که حالم بهتر شد، از جایم بلند شدم و با پرسیدن از چند نفر بالاخره بخش قلب را پیدا کردم. دوباره به‌سمت ایستگاه پرستاری رفتم.
    -‌ ببخشید خانوم شما بیماری به اسم مجد دارید؟ باقر مجد؟
    پرستاری که عینک بزرگ با فِرم مشکی‌اش را روی نوک بینی‌اش گذاشته بود از بالای عینک به من زُل زد و با خونسردی، که حسابی لجم را در آورده بود چند باری برگه‌های جلویش را بالا-پایین کرد.
    - بله خانوم.
    - میشه بگید وضعشون چطوره؟
    - نخیر خانوم ما اطلاعات شخصی بیمار رو فقط در اختیار اقوام درجه یکشون می‌ذاریم. شما باهاشون نسبتی دارید؟
    - بله پدرم هستند.
    ***
    منتظر دکتر در اتاقش نشسته بودم و با استرس پاهایم را تکان می‌دادم. نگاهی به ساعتم انداختم و کلافه از جایم برخاستم. چند قدمی راه رفتم و دوباره سرِ جایم نشستم و پاهایم را باشدت بیشتری تکان دادم.
    دکتر که مردی میانسال با ریش‌های پرفسوری سفیدِ یک‌دست بود، پوشیده در یونیفرم سفید و کراوات راه‌راه زرد-نقره‌ای وارد اتاق شد. به احترامش از جایم بلند شدم.
    - سلام دکتر! خسته نباشید.
    با دستش به‌سمت صندلی‌ای که روی آن نشسته بودم اشاره‌ای کرد.
    - سلام خانوم! بفرمایید.
    بلافاصله بی‌طاقت پرسیدم:
    - حالِ پدرم چطوره؟
    دست‌هایش را روی میز گذاشت و درهم قفل کرد.
    - حالشون تعریفی نداره. یک هفته‌ای میشه که بستری هستند. سه تا از رگای قلبشون گرفته و باید عمل بشن.
    زیر لب با ناله خدایی لب زدم و با چشمانی که هر لحظه آماده باریدن بودند به دکتر زل زدم و پرسیدم:
    - پس چرا عملش نمی‌کنید؟ منتظر چی هستید؟
    - این مسائل به بیمارستان ربط داره؛ ولی باید قبل از عمل هزینه رو واریز کنید به حساب بیمارستان که ظاهراً خانواده شما هنوز هزینه‌ای پرداخت نکردن.
    عرق سردی بر تیره‌ی کمرم نشست. انگشت‌هایم را محکم روی زانوهایم فشار دادم. از شدت بغض در حال خفه‌شدن بودم. هر چه سعی می‌کردم بغضم را با فرو‌بردن آب دهانم قورت بدهم نمی‌شد. همچون قلوه‌سنگی گلویم را چنگ می‌زد و می‌خراشید. خاک بر سر من که از احوال خانواده‌ام بی‌خبر بودم. اگر دیرتر می‌فهمیدم چه بلایی بر سر عزیزانم می‌آمد؟
    سریع از جایم بلند شدم و با صدایی که از شدت بغض می‌لرزید گفتم:
    - هزینه‌ی عمل رو همین الان پرداخت کنم، کی عملش می‌کنید؟
    دکتر لبخندی زد.
    - عجول نباش! شما هزینه رو پرداخت کنید، امروز-فردا عمل میشن.
    جانِ عزیزم در میان بود. دکتر چه می‌فهمید حال مرا؟ همین صحنه تکراری با آدم‌های متفاوت روزانه هزاربار برای او اتفاق می‌افتاد.
    لعنت به این زندگی که تمام عقربه‌های لامذهبش بر پایه پول می‌چرخد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    پدر یک‌ هفته در بیمارستان بستری بود و کاری برایش نکرده بودند. آن‌وقت پدرم همیشه به من سرکوفت بلند‌پروازی و آرزوهای محالم را می‌زد.
    بی‌درنگ به‌سمت حسابداری رفتم و هزینه را با کشیدن کارتم پرداخت کردم.
    همچون دزدانی که در تعقیب پلیس هستند با سرک‌کشیدن به جلو می‌رفتم. پشت ستونی پنهان شدم و دوباره سَرکی کشیدم. مادرم پوشیده در آن چادر مشکی‌رنگش، کتاب دعا به‌ دست، دعا می‌خواند. خواهرم عرض راهرو را بالا‌پایین می‌رفت و برادرم لباس سربازی به تن روی زمین و تکیه بر دیوار نشسته بود و دست راستش را روی سرش گذاشته بود.
    اشک‌هایم روان شد. چقدر قیافه‌هایشان عوض شده بود. در این پنج سال به خودم اجازه‌دیدن و نزدیک‌شدن به هیچ‌کدامشان را نداده بودم. چون از دل بی‌جنبه‌ام خبر داشتم که با دیدنشان هوایی خواهد شد و به‌سمتشان اوج می‌گیرد، سُر خوردم و روی زمین نشستم.
    - خانوم مجد!
    اشک‌هایم را تند‌تند با دست‌هایم پاک کردم، دماغم را بالا کشیدم و به‌سمت بالا نگاه کردم. درست بالای سرم ایستاده بود.
    - حالتون خوبه؟
    انگار منتطر همین جمله بودم تا اشک‌هایم با شدت بیشتری فوران کنند. لب‌هایم را به هم فشردم و سرم را به نشانه‌ی نفی تکان دادم.
    خم شد و روی زانو نشست.
    - اتفاقی افتاده؟ چرا اینجا نشستید؟ می‌خواید کمکتون کنم بلند شید؟
    دوباره سرم را تکان دادم. با گرفتن دستم به دیوار بلند شدم و با راهنمایی‌اش به‌سمت صندلی‌های چیده شده در سمت دیگر رفتیم و نشستیم.
    دو دستم را بر روی صندلی جلو گذاشتم و سرم را رویشان خم کردم. چند دقیقه بعد با بطری آب و کیسه خوراکی به‌ دست دوباره کنارم نشست. سر بطری آب را باز کرد و به‌سمتم گرفت. با دستمال کاغذی مچاله شده در دستم دماغم را پاک کردم و بطری را از دستش گرفتم.
    - ممنونم.
    دوباره سؤالش را تکرار کرد:
    - اتفاقی افتاده؟
    نگاه دردمندم را به‌سمتش دوختم.
    - پدرم اینجا بستریه. حالش اصلاً خوب نیست.
    و دوباره زیرِگریه زدم. بعد از پنج سال اسم پدر را کسی از زبان من شنیده بود و این در شرایطی بود که به‌جای خوش‌حال‌شدن غمِ عمیقی قلبم را چنگ می‌زد.
    دستش را زیر بطری آب در دستم گذاشت و کمی بالاتر آوردش.
    - یه‌کم آب بخورید حالتون جا بیاد. بخش قلب هستند؟
    سرم را تکان دادم.
    - یکی از دوستان پدرم دکتر قلب این بیمارستان هستند من الان باهاشون تماس می‌گیرم. جای نگرانی نیست ایشون بهترین دکتر قلب شناخته‌شده هستند.
    از جایش برخاست و با برقرارکردن تماس، چند قدمی از من فاصله گرفت.
    کمی ته دلم آرام گرفت. چقدر خوب است که آدم در چنین مواقعی که دست و پایش را گم می‌کند کسی را در کنارش داشته باشد، هر چند غریبه، فقط کسی باشد.
    به‌سمتم آمد و پچ‌پچ‌کنان پرسید:
    - اسم پدرتون چیه؟
    با صدایی گرفته جواب دادم:
    - باقر مجد!
    سری تکان داد و اسم پدرم را گفت. چند کلمه‌ای صحبت کرد و با قطع‌کردن تماسش کنارم جا گرفت و خنده‌رو گفت:
    - با پارتی‌بازی بنده عملشون جلو افتاد. ساعت پنج عمل دارن، الانم رفتند که برای عمل آمادشون کنن.
    از چشمانم ستاره‌های طلایی بیرون می‌ریخت. هنوز دو روز نشده بود که خسارت ماشینش را به‌زور پرداخت کرده بودم که باز مدیونش شدم.
    با لبخندی میان گریه پرسیدم:
    - راست می‌گید؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    - بله. نمی‌خواید به خانواده‌تون خبر بدید خوش‌حالشون کنید؟
    آهی از ته دل کشیدم و سربه‌زیر مشغول ریز‌ریز‌کردن دستمال‌کاغذی مچاله در دستم شدم.
    - نه. اونا نمی‌دونن من اینجام. خودشون متوجه میشن.
    انگار وضعیت را مناسب ندید که خدا را شکر سؤال دیگری نپرسید.
    - ممنونم ازتون.
    - خواهش می‌کنم، کاری نکردم. شما ناهار خوردین؟
    نگاهی به ساعت بزرگ سفیدرنگ بیمارستان انداختم. عقربه‌هایش ۲ بعداز‌ظهر را نشان می‌دادند.
    - نه.
    - این‌طوری که از پا در میاین با اون همه گریه‌زاری‌ای که راه انداختین. پاشید بریم یه چیزی بخوریم که انرژی داشته باشید واسه چند ساعت دیگه.
    - ممنون بابت کمکتون؛ ولی شما برید به کارتون برسید من مزاحمتون نمیشم.
    - مزاحمت چیه؟ امروز کار تعطیله. توقع ندارید که تو این شرایط تنهاتون بزارم؟
    - ممنونم ازتون؛ ولی نمی‌خوام به‌خاطر من اذیت بشید.
    ابروهایش را مصنوعی درهم کشید.
    - نزنید این حرفا رو‌، پاشید یه رستوران نزدیک بیمارستان هست ناهار بخوریم و زود برگردیم.
    سرم را به نشانه نفی تکان دادم.
    - نه نمی‌تونم از این‌جا دل بکنم. می‌ترسم تو نبودم اتفاقی بیفته.
    - باشه پس شما همین‌جا باشید تا من غذا بگیرم و برگردم.
    با غذا‌های فویل پیچیده‌شده در کیسه‌ای بی‌رنگ به‌سمتم آمد.
    - فضای بیمارستان خفه و دلگیره، موافقید بریم بیرون؟ یه‌کم باد بهتون بخوره حالتون هم بهتر میشه.
    هوا کمی سرد اما قابل تحمل بود. در یک عصر پاییزی من و آذین میرعمادی که همچون فرشته‌ای از آسمان نازل شده بود و هنوز هم نمی‌دانستم که در بیمارستان چه‌کار می‌کرد و حوصله پرسیدن در این شرایط را هم نداشتم، روی نیمکت‌های فلزی حیاط بیمارستان نشسته بودیم.
    با زنگ‌خوردن موبایلم از فکر در آمدم و نگاهی به مانیتورش انداختم؛ شماره ناشناس بود. بی‌حوصله و با صدایی خش‌دار جواب دادم:
    - بله بفرمایید.
    - سلام. ایرانی هستم!
    در مغز بی‌جانم جرقه‌ای زده شد.
    - سلام آقای ایرانی! بفرمایید امرتون.
    - امروز نیومدین هتل؟ قرار بود با هم در مورد موضوع آقای‌ میرعمادی صحبت کنیم. شمارتون رو از پناه گرفتم و باهاتون تماس گرفتم.
    مکثی کرد و پرسید:
    - مشکلی پیش اومده؟ کسالتی دارید؟ آخه صداتون بدجوری گرفته.
    نگاهی به آذین که کنارم نشسته بود و فویل‌های غذا را باز می‌کرد انداختم.
    - راستش مشکلی واسه‌م پیش اومده که امروز و چند روز آینده رو نمی‌تونم بیام.
    - اتفاقی افتاده؟
    - پدرم بیمارستان بستری هستند.
    - واقعاً متأسفم. کمکی از دست من بر میاد؟
    - نه ممنونم ازتون. فقط در نبود من کارای هتل میفته رو دوش شما.
    - این چه حرفیه؟ اشکال نداره. ان‌شاءاللّه زودتر حالشون بهتر شه.
    - ممنونم.
    - ببخشید که تو این شرایط بحث کار رو پیش میارم، در مورد پیشنهاد آقای میرعمادی، من باید سریع‌تر بهشون جواب بدم.
    - خواهش می‌کنم. من مشکلی ندارم، اگر خودتون می‌بینید صلاح هست من موافقم. تصمیم‌گیری در این مورد با خودتون.
    - پیشنهادشون خیلی خوبه. مخصوصاً که آژانس بِنام و بین‌المللی هستند. من در موردشون تحقیق کردم و با پیشنهادشون موافقم.
    - پس منم موافقم.
    - در ضمن راجع به پدرتون. هر کمکی از دستم برمیاد بگید، دریغ نمی‌کنم.
    - شما لطف دارید. ممنونم ازتون.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    - به‌هرحال رو کمک من حساب کنید.
    - حتماً! امر دیگه‌ای ندارید؟
    - مراقب خودتون باشید. خدانگهدار.
    - ممنونم. خداحافظ.
    گوشی را قطع کردم و در کیف پولم گذاشتم.
    - این‌ همه غذا برای چی گرفتید؟ من اصلاً اشتها ندارم!
    ظرف سوپ جو را با قاشقی یک‌بارمصرف به دستم داد.
    - اول این رو بخور، از بس گریه کردی صدات در نمیاد.
    سوپ را نیمه‌‌خورده کنار گذاشتم که ظرف چلو‌ جوجه را روی پایم گذاشت. خودش هم دو لُپی اما تمیز و مرتب که حتی دانه‌ای برنج از قاشقش بیرون نمی‌ریخت در حال در آوردن ته دیس یک‌بارمصرف بود.
    - بخور دیگه.
    - دیگه جا ندارم.
    از غذایش دل کند و قاشق را به‌زور در دستم جا کرد.
    - چند تا قاشق بخور رنگ به صورتت نداری.
    چه زود خودمانی شده بود! اما لحنش اصلاً بد یا زننده نبود که آدم را معذب کند. برعکس لحنش دوستانه و البته کمی دستوری بود.
    به‌ناچار با چنگال چند تکه از جوجه را بی‌میل در دهانم گذاشتم و عقب کشیدم.
    - تو که چیزی نخوردی؟
    - میل ندارم. میشه بریم؟ من استرس دارم.
    آخرین دانه برنجش را خورد و از جایش بلند شد. کتش را مرتب کرد و تک دکمه‌اش را بست. من هم ظرف‌های غذا را در سطل زباله ریختم و با هم به‌سمت ورودی بیمارستان راه افتادیم.
    تا ساعت پنج که پدر را به اتاق عمل ببرند طول و عرض راهرو‌ها را طی می‌کردم و از پشت ستون رفت‌وآمد خانواده و پدرم که بر روی تخت به اتاق عمل بـرده شد را مقابل چشمان به تعجب نشسته آذین تماشا می‌کردم و اشک‌هایم روان بود. آذین هم پشت‌سرم می‌آمد و در صورت تمام‌شدن دستمال‌هایم، دستمال کاغذی تعارفم می‌کرد!
    چند‌بار هم پرسید که چرا جلو نمی‌روم، که هر‌بار با شدت‌گرفتن اشک‌هایم سؤالش بی‌پاسخ می‌ماند.
    خانواده‌ام هم سرگردان همچون خودم می‌چرخیدند و برادرم چندبار به ایستگاه پرستاری رفته و پرسیده بود که چه کسی پول عمل را واریز کرده است؟ و هر بار می‌شنید که زنی ناشناس پول را واریز کرده است.
    حتم دارم که متوجه شده بود کار من است و هر‌بار با سر چرخاندن و قدم رو رفتن در سالن بیمارستان دنبال آن دختر آشنای پنج سال پیش می‌گشت و این کار مرا سخت‌تر می‌کرد. پشت ستون‌ها و دیوارها پنهان می‌شدم و از آذین می‌خواستم تا سَرکی بکشد و به من گزارش دهد که چه خبر شده است. او هم همچون من دزدانه سرک می‌کشید و با دیدنشان سریع به عقب می‌جهید. انگار او را می‌شناختند که این‌گونه خود را از آن‌ها پنهان می‌کرد!
    چند ساعتی گذشته بود و بر اثر راهپیمایی‌ها و گریه‌های طولانی مدتم رَمقی در تنم نمانده بود. روی صندلی‌های انتظار نشستم. سرم را به دیوار تکیه دادم و چشمانم را بستم. آذین هم کنارم نشست و لیوان کاغذی حاوی هات‌چاکلت را به‌سمتم گرفت.
    - بخور! هم شیرینه هم گرم.
    لیوان را از دستش گرفتم و دو دستی به بینی‌ام نزدیک کردم و عطرش را نفس کشیدم.
    - ممنونم ازت. به‌خاطر من حسابی اذیت شدی امروز.
    من هم مثل خودش فعلم را از سوم‌شخص جمع به او‌ل‌شخص مُفرد تغییر داده بودم. مگر چند نفر بود که جمعش می‌بستم؟
    - خواهش می‌کنم. وظیفه‌ست شریک.
    با حالتی سوالی به سمتش برگشتم:
    - شریک؟
    - بله. آقای ایرانی با من تماس گرفتند و گفتند که پیشنهاد شراکت من رو قبول کردی.
    لبخندی زدم و سرم را به روبه‌رو چرخاندم که لبخند روی لب‌هایم خشکید و لیوان هات‌چاکلت از دستم افتاد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا