با آن چتریهای عسلیرنگ که با چشمهای خوشحالتش ست بودند و صورت گرد و چانه فرو رفتهاش محال بود که در دلِ کسی جا باز نکند. باطن این دختر همچون چهره زیبایش ملیح و دلنشین بود. چقدر این دختر پر از حس بود. حسهایی که با رفتارش در هر دقیقه مشخص میشد و از حالت چهره دلنشینش پی به درونش میبردی. درونی بیشیلهپیله و بهشدت خودمانی.
نگاهی به ساعت انداختم. ۹ شب بود.
- دیروقته پناه، وقت واسه غذا درستکردن نیست. یه چیزی بگو سفارش بدم بخوریم. دفعه بعد زودتر میایم با هم غذا درست میکنیم.
چهار زانو روی مبل نشست و با شادی کودکانهای دستانش را به هم کوبید.
- آخ جون!
همانطور که تلفن به دست، بهسمت تنها اتاق خانهام میرفتم تا لباسم را با لباسراحتی تعویض کنم پرسیدم:
- حالا چی میخوری؟
- پیتزا!
- اُکی.
از همانجا داد زد.
- دلستر هم بگیر. استوایی.
غذا را سفارش دادم و از اتاق بیرون آمدم. با کنجکاوی دوروبرش را نگاه میکرد.
- چه خونه نقلی و قشنگی داری.
بهسمت آشپزخانه رفتم و چایساز را روشن کردم.
- ممنونم عزیزم.
بسته باقلواهای رنگی و ظرف میوه را روی میز گذاشتم.
- بفرما تعارف نکن.
- تنها زندگی میکنی؟
لبخندی مصنوعی روی لبهایم آمد و با هزاران آه در دلم گفتم:
- آره.
باقلوایی در دهانش گذاشت.
- خونوادهت جای دیگه زندگی میکنن؟
- آره.
- مشکلی ندارن با تنها زندگی کردنت؟
یادم به حرف روز آخرش افتاد: «ازاینبهبعد هیچ خونوادهای نداری» اما حالت قبلیام را حفظ کردم و با لبخند جواب دادم:
- نه عزیزم چه مشکلی؟
و برای عوضکردن بحثی که هر لحظه بغضم را بیشتر میکرد و از ادامهدار شدنش میترسیدم که راز زندگیام فاش شود. از جایم برخاستم و بهسمت چایساز رفتم.
- چای عطری میخوری یا ساده؟
- عطری خوشمزهتره.
- من عاشق چای بهارنارنج و هِل هستم. امتحان کردی؟
با ذوق تنش را روی اُپن انداخت و به جلو متمایل شد.
- آره شیراز که میریم همهش چای بهارنارنج میخوریم.
چند حبه هِل و چند برگ بهارنارنج در قوری کوچکم ریختم.
- فوقالعادهست.
چایها را در فنجانهای گِرد بلورم ریختم و روی میز گذاشتم که زنگ در، به صدا در آمد. از آیفون تصویر پیک را دیدم. شالم را روی سرم کشیدم و مانتویی بر روی شومیزم پوشیدم. جلوی در رفتم تا غذاها را از نگهبان تحویل بگیرم.
غذا به دست وارد واحدم شدم و با پایم در را بستم. پناه فنجان به دست عطر خوش چای را نفس میکشید.
- وای ثریا این معرکهست!
- نوش جونت عزیزم.
- من بازم از اینا میخوام.
پیتزا و مخلفاتش را تندتند روی میز ناهارخوری چهارنفرهام چیدم.
- بیا شامت رو بخور. بعد از شام بازم واسهت درست میکنم.
تا ساعت دوازده از هر دری گفتیم. نه او از خانوادهاش صحبت میکرد، نه من. هر دو از خودمان میگفتیم و مسائلی که حولِ محور خودمان میچرخید.
بالاخره ساعت دوازده با زنگزدن به آژانس عزمرفتن کرد و در جواب تعارفهای من برای شب ماندنش گفت که برادرش مخالف است شب را جایی بهجز خانه خودشان بگذراند.
***
از بغـ*ـل پارتیشن سرکی کشید.
- هنوز نیومده؟
دفترچه یادداشتم را روی میز گذاشتم و نگاهی به ساعتدیواری انداختم.
- نه هنوز.
- ساعت چهاره که!
هنوز حرفش تمام نشده بود که تقهای به در خورد.
- چقد آنتایمه! خودشه.
از جایش پرید و بهسمت قسمت خودش دوید. این دختر دست از کارهای بچگانهاش برنمیداشت.
- نفهمه من اینجام. میخوام گوش بدم ببینم چی میگه.
نگاهی به ساعت انداختم. ۹ شب بود.
- دیروقته پناه، وقت واسه غذا درستکردن نیست. یه چیزی بگو سفارش بدم بخوریم. دفعه بعد زودتر میایم با هم غذا درست میکنیم.
چهار زانو روی مبل نشست و با شادی کودکانهای دستانش را به هم کوبید.
- آخ جون!
همانطور که تلفن به دست، بهسمت تنها اتاق خانهام میرفتم تا لباسم را با لباسراحتی تعویض کنم پرسیدم:
- حالا چی میخوری؟
- پیتزا!
- اُکی.
از همانجا داد زد.
- دلستر هم بگیر. استوایی.
غذا را سفارش دادم و از اتاق بیرون آمدم. با کنجکاوی دوروبرش را نگاه میکرد.
- چه خونه نقلی و قشنگی داری.
بهسمت آشپزخانه رفتم و چایساز را روشن کردم.
- ممنونم عزیزم.
بسته باقلواهای رنگی و ظرف میوه را روی میز گذاشتم.
- بفرما تعارف نکن.
- تنها زندگی میکنی؟
لبخندی مصنوعی روی لبهایم آمد و با هزاران آه در دلم گفتم:
- آره.
باقلوایی در دهانش گذاشت.
- خونوادهت جای دیگه زندگی میکنن؟
- آره.
- مشکلی ندارن با تنها زندگی کردنت؟
یادم به حرف روز آخرش افتاد: «ازاینبهبعد هیچ خونوادهای نداری» اما حالت قبلیام را حفظ کردم و با لبخند جواب دادم:
- نه عزیزم چه مشکلی؟
و برای عوضکردن بحثی که هر لحظه بغضم را بیشتر میکرد و از ادامهدار شدنش میترسیدم که راز زندگیام فاش شود. از جایم برخاستم و بهسمت چایساز رفتم.
- چای عطری میخوری یا ساده؟
- عطری خوشمزهتره.
- من عاشق چای بهارنارنج و هِل هستم. امتحان کردی؟
با ذوق تنش را روی اُپن انداخت و به جلو متمایل شد.
- آره شیراز که میریم همهش چای بهارنارنج میخوریم.
چند حبه هِل و چند برگ بهارنارنج در قوری کوچکم ریختم.
- فوقالعادهست.
چایها را در فنجانهای گِرد بلورم ریختم و روی میز گذاشتم که زنگ در، به صدا در آمد. از آیفون تصویر پیک را دیدم. شالم را روی سرم کشیدم و مانتویی بر روی شومیزم پوشیدم. جلوی در رفتم تا غذاها را از نگهبان تحویل بگیرم.
غذا به دست وارد واحدم شدم و با پایم در را بستم. پناه فنجان به دست عطر خوش چای را نفس میکشید.
- وای ثریا این معرکهست!
- نوش جونت عزیزم.
- من بازم از اینا میخوام.
پیتزا و مخلفاتش را تندتند روی میز ناهارخوری چهارنفرهام چیدم.
- بیا شامت رو بخور. بعد از شام بازم واسهت درست میکنم.
تا ساعت دوازده از هر دری گفتیم. نه او از خانوادهاش صحبت میکرد، نه من. هر دو از خودمان میگفتیم و مسائلی که حولِ محور خودمان میچرخید.
بالاخره ساعت دوازده با زنگزدن به آژانس عزمرفتن کرد و در جواب تعارفهای من برای شب ماندنش گفت که برادرش مخالف است شب را جایی بهجز خانه خودشان بگذراند.
***
از بغـ*ـل پارتیشن سرکی کشید.
- هنوز نیومده؟
دفترچه یادداشتم را روی میز گذاشتم و نگاهی به ساعتدیواری انداختم.
- نه هنوز.
- ساعت چهاره که!
هنوز حرفش تمام نشده بود که تقهای به در خورد.
- چقد آنتایمه! خودشه.
از جایش پرید و بهسمت قسمت خودش دوید. این دختر دست از کارهای بچگانهاش برنمیداشت.
- نفهمه من اینجام. میخوام گوش بدم ببینم چی میگه.
آخرین ویرایش توسط مدیر: