راوی گفت:
- زحمت کشیدی! باید بریم ادامهی داستان.
مجید گفت:
- صبر کن! صبر کن!
طبیب گفت:
- بخواب، باید آمپول کزاز بزنی!
مجید گفت:
- چی؟ آمپول؟ اون هم تو دورهی کریمخان؟! بچههای پشت صحنه! یارو سوتی داد!
اَه! بگذریم! از بس مجید حرف زد، یادم رفت چی میخواستم بگم. بریم ادامهی داستان.
آرش به کریم خان گفت:
- جناب کریمخان! واقعاً برای آقامحمدخان چه اتفاقی افتاد که اینجوری شد؟
کریمخان به نقطهای خیره شد و کمی بعد گفت:
- پس از کشتهشدن محمدحسنخان، آقامحمدخان به همراه برادرش حسنقلیخان جهانسوز، دست به غارت خراج استرآباد زدند. آنها با فرستادگان ما جنگیدند که در نهایت توانستند وی را دستگیر کرده و به شیراز بیاورند و چون اخته است، به وی گفتم که دست از امور دنیوی بردارد و برای آخرتش تلاش کند. از آنزمان، وی در قصر ما اسیر است. نمیتوانم حتی یکلحظه از او چشم بردارم؛ زیرا وی بسیار زیرک است و ممکن است دست به اقدامی بزند.
نارسیس با حیرت گفت:
- عجب آدم خطرناکیه!
پریا گفت:
- شاید شرایط زندگیش باعث شد که اینجوری بشه؛ وگرنه هیچکس از مادر ظالم متولد نمیشه.
آرش گفت:
- درسته! آقامحمدخان تداعیکنندهی چنگیزخان مغول و آتیلاست. یهجایی خونده بودم که آقامحمدخان هردوی اینهارو میشناخت و براشون احترام زیادی قائل بود. حتی دستور داده بود تو اتاق خوابش عکس چنگیزخان رو بالای تختش و عکس آتیلا رو روبهروی تختش نصب کنند.
همین موقع مجید و فائزه به جمع پیوستند. طبیب زخم مجید را مرهم گذاشت و رفت. کریم خان به مجید گفت:
- سرت درد میکند؟
مجید دستی به پیشانیاش کشید و گفت:
- ای کریمخان جان! به اینها که نمیشه درد گفت. درد واقعی تو اون عمارت پشت ارگ نشسته که بهزودی قدرت رو به دست میگیره و سلسلهای رو پایهگذاری می کنه که تا الان ایران بهخاطر همون قجرهای چاقالو و مفتخور داره تاوان پس میده.
کریم خان با تعجب به مجید نگاه کرد و پرسید:
- از چه سخن میگویید؟ چه کسی قدرت را بهدست خواهد گرفت؟
آرش به بقیه نگاه کرد و بعد به کریمخان گفت:
- جناب کریمخان! ما باید زودتر از اینها به شما میگفتیم، اما مجالی پیش نیومد. ولی با اجازهتون میخوایم چیزهایی رو بهتون بگیم که خوشایند نیست.
کریمخان با نگرانی کمی روی صندلیاش جابهجا شد و گفت:
- هرچه میدانید، بگویید. میشنوم!
مجید گفت:
- قول میدین عصبانی نشین و زندونمون نکنین؟
کریمخان گفت:
- آری! هرچه میدانید، بگویید.
مجید چشمهایش را بست و گفت:
- بسم الله الرحمن الرحیم!
- زحمت کشیدی! باید بریم ادامهی داستان.
مجید گفت:
- صبر کن! صبر کن!
طبیب گفت:
- بخواب، باید آمپول کزاز بزنی!
مجید گفت:
- چی؟ آمپول؟ اون هم تو دورهی کریمخان؟! بچههای پشت صحنه! یارو سوتی داد!
اَه! بگذریم! از بس مجید حرف زد، یادم رفت چی میخواستم بگم. بریم ادامهی داستان.
آرش به کریم خان گفت:
- جناب کریمخان! واقعاً برای آقامحمدخان چه اتفاقی افتاد که اینجوری شد؟
کریمخان به نقطهای خیره شد و کمی بعد گفت:
- پس از کشتهشدن محمدحسنخان، آقامحمدخان به همراه برادرش حسنقلیخان جهانسوز، دست به غارت خراج استرآباد زدند. آنها با فرستادگان ما جنگیدند که در نهایت توانستند وی را دستگیر کرده و به شیراز بیاورند و چون اخته است، به وی گفتم که دست از امور دنیوی بردارد و برای آخرتش تلاش کند. از آنزمان، وی در قصر ما اسیر است. نمیتوانم حتی یکلحظه از او چشم بردارم؛ زیرا وی بسیار زیرک است و ممکن است دست به اقدامی بزند.
نارسیس با حیرت گفت:
- عجب آدم خطرناکیه!
پریا گفت:
- شاید شرایط زندگیش باعث شد که اینجوری بشه؛ وگرنه هیچکس از مادر ظالم متولد نمیشه.
آرش گفت:
- درسته! آقامحمدخان تداعیکنندهی چنگیزخان مغول و آتیلاست. یهجایی خونده بودم که آقامحمدخان هردوی اینهارو میشناخت و براشون احترام زیادی قائل بود. حتی دستور داده بود تو اتاق خوابش عکس چنگیزخان رو بالای تختش و عکس آتیلا رو روبهروی تختش نصب کنند.
همین موقع مجید و فائزه به جمع پیوستند. طبیب زخم مجید را مرهم گذاشت و رفت. کریم خان به مجید گفت:
- سرت درد میکند؟
مجید دستی به پیشانیاش کشید و گفت:
- ای کریمخان جان! به اینها که نمیشه درد گفت. درد واقعی تو اون عمارت پشت ارگ نشسته که بهزودی قدرت رو به دست میگیره و سلسلهای رو پایهگذاری می کنه که تا الان ایران بهخاطر همون قجرهای چاقالو و مفتخور داره تاوان پس میده.
کریم خان با تعجب به مجید نگاه کرد و پرسید:
- از چه سخن میگویید؟ چه کسی قدرت را بهدست خواهد گرفت؟
آرش به بقیه نگاه کرد و بعد به کریمخان گفت:
- جناب کریمخان! ما باید زودتر از اینها به شما میگفتیم، اما مجالی پیش نیومد. ولی با اجازهتون میخوایم چیزهایی رو بهتون بگیم که خوشایند نیست.
کریمخان با نگرانی کمی روی صندلیاش جابهجا شد و گفت:
- هرچه میدانید، بگویید. میشنوم!
مجید گفت:
- قول میدین عصبانی نشین و زندونمون نکنین؟
کریمخان گفت:
- آری! هرچه میدانید، بگویید.
مجید چشمهایش را بست و گفت:
- بسم الله الرحمن الرحیم!
آخرین ویرایش توسط مدیر: