وضعیت
موضوع بسته شده است.

fatima Eqb

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/01/30
ارسالی ها
1,489
امتیاز واکنش
51,834
امتیاز
1,017
سن
43
محل سکونت
سرزمین رویاها
راوی گفت:
- زحمت کشیدی! باید بریم ادامه‌ی داستان.
مجید گفت:
- صبر کن! صبر کن!
طبیب گفت:
- بخواب، باید آمپول کزاز بزنی!
مجید گفت:
- چی؟ آمپول؟ اون هم تو دوره‌ی کریم‌خان؟! بچه‌های پشت صحنه! یارو سوتی داد!
اَه! بگذریم! از بس مجید حرف زد، یادم رفت چی می‌خواستم بگم. بریم ادامه‌ی داستان.
آرش به کریم ‌خان گفت:
- جناب کریم‌خان! واقعاً برای آقامحمدخان چه اتفاقی افتاد که این‌جوری شد؟
کریم‌خان به نقطه‌ای خیره شد و کمی بعد گفت:
- پس از کشته‌شدن محمدحسن‌خان، آقامحمدخان به همراه برادرش حسنقلی‌خان جهان‌سوز، دست به غارت خراج استرآباد زدند. آن‌ها با فرستادگان ما جنگیدند که در نهایت توانستند وی را دستگیر کرده و به شیراز بیاورند و چون اخته است، به وی گفتم که دست از امور دنیوی بردارد و برای آخرتش تلاش کند. از آن‌زمان، وی در قصر ما اسیر است. نمی‌توانم حتی یک‌لحظه از او چشم بردارم؛ زیرا وی بسیار زیرک است و ممکن است دست به اقدامی بزند.
نارسیس با حیرت گفت:
- عجب آدم خطرناکیه!
پریا گفت:
- شاید شرایط زندگیش باعث شد که این‌جوری بشه؛ وگرنه هیچ‌کس از مادر ظالم متولد نمیشه.
آرش گفت:
- درسته! آقامحمدخان تداعی‌کننده‌ی چنگیزخان مغول و آتیلاست. یه‌جایی خونده بودم که آقامحمدخان هردوی این‌هارو می‌شناخت و براشون احترام زیادی قائل بود. حتی دستور داده بود تو اتاق خوابش عکس چنگیزخان رو بالای تختش و عکس آتیلا رو روبه‌روی تختش نصب کنند.
همین موقع مجید و فائزه به جمع پیوستند. طبیب زخم مجید را مرهم گذاشت و رفت. کریم خان به مجید گفت:
- سرت درد می‌کند؟
مجید دستی به پیشانی‌اش کشید و گفت:
- ای کریم‌خان جان! به این‌ها که نمیشه درد گفت. درد واقعی تو اون عمارت پشت ارگ نشسته که به‌زودی قدرت رو به دست می‌گیره و سلسله‌ای رو پایه‌گذاری می کنه که تا الان ایران به‌خاطر همون قجرهای چاقالو و مفت‌خور داره تاوان پس میده.
کریم خان با تعجب به مجید نگاه کرد و پرسید:
- از چه سخن می‌گویید؟ چه کسی قدرت را به‌دست خواهد گرفت؟
آرش به بقیه نگاه کرد و بعد به کریم‌خان گفت:
- جناب کریم‌خان! ما باید زودتر از این‌ها به شما می‌گفتیم، اما مجالی پیش نیومد. ولی با اجازه‌تون می‌خوایم چیزهایی رو بهتون بگیم که خوشایند نیست.
کریم‌خان با نگرانی کمی روی صندلی‌اش جابه‌جا شد و گفت:
- هرچه می‌دانید، بگویید. می‌شنوم!
مجید گفت:
- قول می‌دین عصبانی نشین و زندونمون نکنین؟
کریم‌خان گفت:
- آری! هرچه می‌دانید، بگویید.
مجید چشم‌هایش را بست و گفت:
- بسم الله الرحمن الرحیم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید به کریم‌خان نگاهی کرد و گفت:
    - جناب کریم‌خان، اول یه سؤال می‌پرسم، لطفاً جواب درست بدین، باشه؟
    کریم‌خان گفت:
    - بپرس ببینم سؤالت چیست؟
    مجید پرسید:
    - همیشه برام سؤال بود که اون کریم‌خانی که خودش رو یار و یاور مردم می‌دونست و خودش رو به‌جای اینکه شاه بدونه، وکیل‌الرعایا می‌دونست، چرا به گرجی‌های فریدون‌شهر حمله کرد؟ اون هم حمله‌ای نسبتاً وحشیانه!
    کریم‌خان به مجید نگاه کرد و دستی به ریش بلندش کشید و گفت:
    - ما پس از پیروزی بر سرزمین‌های کوهستانی بختیاری، بلافاصله خراجی از تمام افراد مقیم و همسایه‌ی بختیاری طلب کردیم، اما گرجی‌های ساکن آخُره (همان فریدون شهر‌قدیم) از دادن خراج امتناع کردند و با کمک روستای گرجی‌نشین همسایه‌شان، اقدام به حمله‌ی مسلحانه کردند. ما نیز با قوای نظامی به آنان حمله کردیم و تمامی سران آن‌ها را تیرباران کردیم.
    آرش پرسید:
    - پس چرا زن‌ها و بچه‌ها رو اسیر کردین؟ این‌جور که تو کتاب خوندیم، بیشتر زن‌ها حاضر شدن خودشون رو از کوه پرت کنن، اما به‌دست ارتش شما نیفتن.
    کریم‌خان گفت:
    - ما فقط آن‌ها را اسیر کردیم، ولی نکشتیم.
    این‌بار نارسیس گفت:
    - ولی می‌تونستین این قضیه رو با مذاکره حل کنین. به‌نظرم این یه‌مورد منفی از حکومت شماست.
    کریم‌خان به نارسیس گفت:
    - صلاح مملکت خسروان دانند و بس! آن‌ها اقدام مسلحانه کردند و ما هم در برابرشان ایستادگی کردیم.
    پریا برای اینکه بچه‌ها با کریم‌خان درگیر نشوند، گفت:
    - حالا هرچی بوده، تموم شده. ما که اون‌جا نبودیم؛ شاید کریم‌خان یه‌چیزی دیده که باهاشون جنگیده.
    کریم‌خان به پریا گفت:
    - پیداست که شما از بقیه عاقل‌تر هستید.
    مجید به پریا نگاه کرد و با طعنه گفت:
    - ایشون از بقیه محافظه‌کارتر تشریف دارن!
    پریا خنده‌اش گرفت، اما به‌روی خودش نیاورد. نارسیس گفت:
    - ممکنه حق با پریا باشه، اما باید جنبه‌های دیگر این قضیه را هم در نظر بگیریم؛ مثلاً شما می‌تونستین سران شورشی‌ها رو دستگیر کنید، نه اینکه همه رو بکشید و زن و بچه‌هاشون رو اسیر کنید. می‌دونید چیه جناب کریم‌خان؟ شما با غیرمسلمون‌ها مشکل دارین؛ اصل مطلب همینه!
    کریم‌خان با تعجب به نارسیس نگاه کرد و خواست چیزی بگوید که مجید پادرمیانی کرد و گفت؛
    - چیزه، جناب کریم‌خان! این خانم بنده نه که مدافع حقوق زنان و کودکانه، از اون جنبه داره به قضیه نگاه می‌کنه. شما ببخشید!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    نارسیس معترض گفت:
    - مجید!
    مجید اشاره کرد که ساکت شود و چیزی نگوید و نارسیس هم سکوت کرد. کریم‌خان به مجید نگاه کرد و گفت:
    - قبل از آن می‌خواستید چیزهایی که از ما می‌دانید، بگویید. پس چرا چیزی نمیگویید؟
    مجید گفت:
    - آهان! ببخشید، یادم رفت! می‌خواستم در مورد آقامحمدخان بگم. خب، جناب آرش، استاد گرامی، این شما و این هم جناب کریم‌خان زند. لطفاً توضیح بدین قربان!
    آرش با تعجب به مجید نگاه کرد و گفت:
    - مگه قرار نبود خودت بگی؟
    مجید گفت:
    - نه، قرار شد شما تعریف کنی جناب استاد! بفرمایید، جناب کریم‌خان منتظرند!
    کریم‌خان به آرش گفت:
    - بله، هرچه می‌دانید، بگویید.
    آرش دید چاره‌ای جز توضیح.دادن ندارد، با ناراحتی گفت:
    - جناب کریم‌خان! این آقامحمدخان به‌زودی برای همه دردسر درست می‌کنه؛ لطفاً یه‌کم بیشتر حواستون بهش باشه.
    کریم‌خان با حیرت پرسید:
    - کی و چه وقت؟
    آرش جواب داد:
    - والا زمان دقیقش بعد از مرگ شماست...
    مجید وسط حرف آرش پرید و گفت:
    - البته دور از جون شما!
    آرش گفت:
    - شما در سن ۷۴ سالگی بر اثر بیماری سل فوت می‌کنید.
    کریم‌خان همین‌که این حرف را شنید، با نگرانی گفت:
    - چه بر سر این حکومت می‌آید؟
    مجید خون‌سرد گفت:
    - هیچی، به‌دست یه مشت نر و ماده میفته!
    نارسیس با اخم به مجید گفت:
    - مجید! یه‌لحظه چیزی نگو!
    آرش گفت:
    - پسرهای بزرگ شما، محمد‌علی‌خان و ابوالفتح‌خان، اراده‌ای از خودشون نداشتن و هرکسی که توی حکومت ذی‌نفع بود، جانب یکی از اون‌ها رو گرفت و همین باعث هرج‌و‌مرج توی حکومت شد. اما این اتفاق زمانی میفته که شما هنوز زنده هستین، ولی قدرت حکومت ندارید؛ چون بیماری شما رو خیلی ضعیف کرده بود.
    کریم‌خان با ناراحتی به آرش اشاره کرد که دیگر چیزی نگوید و خودش سخت به فکر فرو رفت. بچه‌ها به همدیگر نگاه می‌کردند و چیزی نمی‌گفتند. کمی بعد، کریم‌خان به آن‌ها گفت:
    - از اینجا بروید! دیگر نمی‌خواهم چیزی بشنوم. سریع اینجا را ترک کنید!
    بچه‌ها چیزی نگفتند و از اتاق خارج شدند. به حیاط قصر رسیدند و همین‌طور که آهسته راه می‌رفتند، صحبت هم می‌کردند. مجید گفت:
    - چرا به هرکسی که زمان مرگش رو می‌گیم، زود ناراحت و افسرده میشه؟
    پریا گفت:
    - تو باشی چی‌کار می‌کنی؟
    مجید با خنده گفت:
    - یکی به من بگه کی می‌میرم، اولین‌کاری که می‌کنم، اتمام کارهای ناتمامه.
    آرش گفت:
    - مثلاً چه کار ناتمامی داری که باید تمومش کنی؟
    مجید گفت:
    - اول، بقیه‌ی کفترهای سیامک رو ول می‌کنم. دوم، یه دیگ بزرگ کلم‌پلو می‌خورم. سوم که از همه مهم‌تره، میرم به مامانم میگم چندسال پیش محبوبه اون دیس عتیقه که خیلی براش ارزش داشت رو شکست، نه من؛ دختره نکبت، زد دیس رو دو نصف کرد و اون‌وقت این‌قدر گریه‌و‌زاری کرد، تا من مجبور شدم گردن بگیرم! بماند یه فصل کتک هم از حاج‌بابا خوردم و هم از مامان‌زهرا؛ اما خب چون مردونگی کرده بودم، صدامم در نیومد!
    نارسیس گفت:
    - الان گفتنش چه فایده داره؟ بذار کارت همین‌طور مردونه بمونه‌!
    مجید گفت:
    - آخه هیچ‌کدومتون این مارمولک رو نمی‌شناسین. بعد از اون هربار چغلیم‌رو می‌کرد. هروقت تهدیدش می‌کردم که میرم به مامان میگم تو دیس رو شکستی، می‌گفت «برو بگو، کی باور می‌کنه؟ »
    پریا زد زیر خنده و گفت:
    - از استاد یه همچین‌کاری بعیده!
    مجید چشم‌هایش را ریز کرد و به پریا گفت:
    - اون جونوری که بهش میگی استاد، یه‌پا چنگیز‌خان مغوله! حالا من هرچی بگم، کی باور می‌کنه؟ چقدر به اردوان گفتم بیا و از خیر محبوبه بگذر، این اونی که فکر می‌کنی، نیست، اما مگه به خرجش رفت؟! آخرش گرفتش!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    نارسیس با خنده زد به پهلوی مجید و گفت:
    - در عوض توهم خواهرش رو گرفتی کلک!
    مجید خندید و آرش گفت:
    - بماند که همه رو کچل کرد تا به خواهر اردوان برسه!
    پریا گفت:
    - این‌جور که معلومه، شما قضایای جالبی داشتین، درسته؟
    نارسیس گفت:
    - آره، جات خالی بود. بچه‌ها! شب خواستگاری اردوان و محبوبه رو یادتونه؟ یادتونه انگشتری که اردوان برای محبوبه خریده بود رو چی‌کارش کردیم؟
    با یادآوری خاطره‌ی آن شب، مجید و آرش و نارسیس بلند خندیدند و پریا مشتاقانه گفت:
    - توروخدا برای من هم تعریف کنین، توروخدا!
    مجید با خنده گفت:
    - هیچی بابا! اردوان یه انگشتر به‌عنوان نشون برای محبوبه خریده بود؛ چون می‌دونست خونواده‌ی من جواب مثبت میدن، با خودش آورده بود.
    نارسیس در ادامه گفت:
    - داداشم انگشتر رو داد دست من و گفت بذار تو کیفت و هر وقت مامان گفت، بده.
    آرش گفت:
    - اون شب بزرگترها مشغول صحبت شدن و من و مجید و نارسیس یواشکی از اتاق بیرون رفتیم و تو حیاط نشستیم. نارسیس انگشتر رو به ما نشون داد.
    نارسیس گفت:
    - به مجید گفتم «ببین داداشم چه انگشتر خوشگلی برای محبوبه آورده.» مجید هم انگشتر رو گرفت و چشم‌هاش برقی زد و گفت «بذار امتحان کنم ببینم تو دستم میره یا نه.»
    مجید گفت:
    - پوشیدن انگشتر همان و گیرکردن تو انگشتم همان!
    آرش گفت:
    - سه‌تایی شوکه شده بودیم. مجید هر‌کاری می‌کرد، انگشتر از انگشتش درنمیومد. حسابی گیر کرده بود!
    نارسیس گفت:
    - من هم نزدیک بود گریه کنم و آرش هم سعی می‌کرد انگشتر رو دربیاره. خلاصه سه‌تایی افتاده بودیم به جون انگشت مجید!
    مجید گفت:
    - جای خنده‌دارش اونجا بود که آرش به نارسیس می‌گفت «نارسیس‌خانم شما دست نزن، نامحرمی؛ گـ ـناه داره!»
    همه خندیدند و آرش ادامه داد:
    - بالاخره انگشتر به هرزحمتی که بود، از انگشت مجید دراومد؛ اما پرت شد سمت باغچه. هوا هم تاریک بود و فقط لامپ مهتابی حیاط رو کمی روشن کرده بود؛ وگرنه تو باغچه نور زیادی نبود.
    پریا با هیجان گفت:
    - ای داد! بعد چی‌شد؟
    مجید گفت:
    - هیچی، سه‌تایی، تو سر زنون، دویدیم سمت باغچه‌ حالا هرچی می‌گشتیم، خبری از انگشتر نبود.
    نارسیس گفت:
    - من نشستم رو زمین و گریه می‌کردم و می‌گفتم «اگه داداشم بفهمه، من رو می‌کشه. مجید توروخدا پیداش کن!»
    مجید با ذوق گفت:
    - اونجا بود که اولین‌بار نارسیس من رو مجید صدا زد، نه آقا مجید. من هم تا این رو شنیدم، جوگیر شدم و با بیلچه افتادم به جون باغچه و هی بیل می‌زدم و می‌گشتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    آرش گفت:
    - من هم آستین بالا زدم و با دست باغچه رو می‌گشتم؛ اما هرچی گشتیم، انگشتر پیدا نشد که نشد!
    نارسیس گفت:
    - همین موقع یه‌مرتبه اردوان وارد حیاط شد و بلند گفت «نارسیس! تو اونجا چی‌کار می‌کنی؟ انگشتر رو بیار، همه منتظرن.» من هم زدم زیر گریه. اردوان با دیدن گریه‌ی من سریع دوید سمتم و گفت «چی‌شده؟ چرا گریه می‌کنی؟ بعد یه نگاه به آرش و مجید کرد که یکیشون بیل به‌دست و اون‌یکی نیم‌خیز در حال کندن چاله خشکشون زده بود. با تعجب پرسید «شما چی‌کار می‌کنید؟»
    آرش گفت:
    - باید اعتراف کنم که اون‌لحظه از ترس و خجالت نمی‌تونستم به اردوان بگم چی‌شده. به مجید نگاه کردم دیدم اون هم خشکش زده و حرف نمی‌زنه‌.
    مجید گفت:
    - وقتی اردوان به سمتمون اومد، یه‌لحظه با خودم فکر کردم اگه بفهمه چی شده، دیگه هیچ‌وقت اجازه نمیده خواهرش زنم بشه. می‌خواستم واقعیت رو بگم که نارسیس یه‌مرتبه گفت «داداش انگشترت رو گم کردم. آقامجید و آقاآرش دارن دنبالش می‌گردن.»
    نارسیس گفت:
    - چشم‌های اردوان از حدقه زد بیرون و با عصبانیت گفت «مگه نگفتم مواظبش باش؟ چرا انداختیش توی باغچه؟ آخه دختر چی باید به تو بگم؟»
    مجید گفت:
    - اردوان دستش رو برد بالا و فکر کردم می‌خواد بزنه تو گوش نارسیس که یه‌مرتبه من گفتم «من انداختمش تو باغچه، نارسیس‌خانم بی‌گناهه.توروخدا نزنش!» بعد دویدم جلوش و دستش رو گرفتم و ماجرا رو براش تعریف کردم. کمی بعد اردوان زد زیر خنده و برگشت تو ساختمون. ما هم سه‌تایی با تعجب به هم نگاه می کردیم که دیدیم بزرگترها همه وارد حیاط شدن. اومدن کنار باغچه وایستادن و آقای ملاحی با خنده به محبوبه گفت «محبوبه‌خانم! با اجازه‌ی حاج‌خانم و حاج‌آقا، شما و اردوان رو با این باغچه و انگشتر داخلش نامزد اعلام می‌کنم. ان‌شاالله خوشبخت بشین!» بعد مامان من و مامان نارسیس کِل کشیدن و نقل ریختن رو سر اون‌دوتا.
    آرش گفت:
    - ما سه‌تا هم گیج و منگ، با دهن باز، فقط نظاره‌گر بودیم و هیچ حرکتی هم نمی‌کردیم.
    پریا با تعجب از نارسیس پرسید:
    - واقعاً اردوان می‌خواست به‌خاطر انگشتر تو رو کتک بزنه؟
    نارسیس با خنده جواب داد:
    - نه بابا، اردوان دستش رو بـرده بود بالا که جلوی موهاش رو صاف کنه؛ آخه اون‌موقع موهاش رو فرق وسط می‌ذاشت و خیلی هم بهش میومد. کلاً قیافه‌ی دخترکُشی داشت!
    پریا خندید و گفت:
    - بالاخره انگشتر چی شد؟ پیدا شد؟
    نارسیس گفت:
    - آره، پیدا شد؛ افتاده بود کنار راه‌پله‌ی پشت‌بوم، اما ما ندیده بودیم. مادرم بعد از جریان باغچه، چشمش افتاد به یه‌چیزی که برق می‌زد. رفت ببینه چیه که انگشتر رو پیدا کرد. اما اون‌روز من فهمیدم مجید یه حامی و همراه خیلی‌خوب برای منه و وقتی باباش در مورد ما صحبت کرد و نظر من رو خواستن، من بدون معطلی قبول کردم. باید اعتراف کنم که دوران نامزدی فوق‌العاده‌ای داشتیم؛ مگه نه مجید؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید با ذوق گفت:
    - وای! اینقدر بهمون خوش گذشت که نگو! آخه نارسیس هم یه‌خورده پابه‌پای من شیطنت می‌کرد. دوست داشتیم نامزدیمون طولانی‌تر بشه، اما بعد از یه‌سال نامزدی، زود عروسمون کردن.
    آرش با خنده از مجید پرسید:
    - تو رو هم عروس کردن؟ عروس سیبیلو!
    مجید که متوجه شد چه چیزی گفته است، با خنده گفت:
    - نه نه! منظورم این بود که زود فرستادنمون خونه‌ی بخت.
    آرش گفت:
    - تو هم رفتی خونه‌ی بخت؟ بچه‌ها، عروس سیبیلو رفت خونه‌ی بخت!
    هر چهارنفر آن‌ها زدند زیر خنده و متوجه نبودند زمان کمی تغییر کرده و در آن‌لحظه اتفاق دیگری افتاده است.
    آرش به بقیه گفت:
    - خب، دیگه حرف‌های اضافی بسه؛ بهتره یه‌سر به حرم‌سرای کریم‌خان بزنیم. آخه شنیدم اون هم حرم‌سرا داشته‌.
    مجید به پهلوی رو آرش و گفت:
    - کور شده! تو هم جنست خرابه و رو نمی‌کنی؟
    آرش خندید و گفت:
    - خب وقتی یه پسرخاله‌ی جنس‌خراب داشته باشی، خودبه‌خود شبیهش میشی دیگه!
    مجید خندید و گفت:
    - حالا شدی همون پسرخاله‌ای که آرزوش رو داشتم!
    پریا پرسید:
    - راسته که میگن آقامحمدخان هم حرم‌سرا داشت و جمعیتشون به ۳۰۰ نفر می‌رسید؟
    مجید جواب داد:
    - عامو! حرم‌سرا چی چی بود؟ اون نای زن گرفتن نداشت، چه برسه به اینکه حرمسرا داشته باشه!
    آرش گفت:
    -حرم‌سرا نداشت، اما دوبار ازدواج کرد؛ یه‌بار به دستور کریم‌خان با زنی به‌نام گلبخت‌خانم و یه‌بار هم با یه زن به‌نام آسیه‌خانم. البته، ناگفته نماند، آسیه‌خانم، زنِ برادرش حسینقلی‌خان قاجار بود. برادرش که کشته میشه، به دستور کریم‌خان زند، آسیه‌خانم و دوتا پسرش به ایل قاجار برگردونده میشن. اما آقامحمدخان که از شیراز به تهران فرار می‌کنه، آسیه‌خانم هم دست دوتا پسرش رو می‌گیره و میرن پیش آقامحمدخان و اونجا با هم ازدواج می‌کنن و آقامحمدخان هم میگه هرزمان که قدرت رو از خاندان زند گرفت و شاه شد، فتحعلی‌شاه رو جانشین خودش می‌کنه.
    نارسیس گفت:
    - بله! و این‌جوری شد که فتحعلی‌شاه هم نصف ایران رو به باد داد!
    آرش گفت:
    - دقیقاً! البته بقیه‌ی شاه‌های قاجار هم به نوعی ایران رو به باد دادن که ممکنه توی طول سفرمون شاهدش باشیم.
    پریا پرسید:
    - آقامحمدخان بچه نداشت؟
    آرش جواب داد:
    - نه، آقامحمدخان به‌خاطر وضعیت جسمانیش هیچ‌قت بچه‌دار نشد؛ چون اصلاً گرایشی به زن نداشت.
    پریا گفت:
    - فکر کنم به‌خاطر همین بود که جنایت‌کار بود.
    آرش گفت:
    - بعید نیست. ولی از بچگی خیلی سرسخت بود و روحیه‌ی جنگجویی داشت.
    مجید گفت:
    - ما الان تو زمان کریم‌خان هستیم، ولی شماها همه‌ش درباره‌ی آقامحمدخان صحبت می‌کنین. بابا جان من اینقدر موی این مرتیکه‌‌ی جانی رو آتیش نزنین؛ ممکنه دوباره پیداش بشه!
    نارسیس خندید و گفت:
    - راست میگه، بیاین بریم حرم‌سرا. ببینیم اونجا چه خبره.
    پریا گفت:
    - من به‌جز حرم‌سرای اکبرشاه و نادرشاه دیگه حرم‌سرایی ندیدم. خیلی کنجکاوم حرم‌سرای قاجارها رو ببینم.
    مجید با خنده گفت:
    - خودم می‌برمت و حرم‌سرای ناصرالدین‌شاه رو بهت نشون میدم. به‌نظرم باید بهش حرم‌سرای سیبیلوها بگیم!
    هر چهارنفرشان بلند خندیدند. وارد باغ اصلی قصر شدند که کریم.خان را دیدند. مجید گفت:
    - بچه‌ها! کریم‌خان داره یه جایی میره.
    پریا گفت:
    - به‌نظرم حالش خوب نیست.
    مجید گفت:
    - نه بابا، وقتی تو اتاقش بودیم، حالش خوب بود.
    آرش گفت:
    -ولی به‌نظر من هم حالش خوب نیست. نگاه، داره می‌لرزه.
    همین موقع کریم‌خان قصد سوارشدن بر روی اسب را داشت که ناگهان افتاد. سربازی که در کنارش بود، با شتاب بالای سر کریم‌خان نشست و مضطرب صدایش زد. بچه‌ها هم شتابان به‌سمت کریم‌خان رفتند. آرش بالای سرش نشست و به صورتش دست زد و گفت:
    - تبش بالاست. فکر کنم سل گرفته باشه.
    سرباز دست آرش را پس زد و گفت:
    - سرورمان مدت‌هاست بیمار است؛ اما هیچ خوش ندارند کسی از بیماری‌شان مطلع شود.
    مجید به آرش گفت:
    - آرش بیا این‌ور؛ ممکنه تو هم سل بگیری.
    آرش ایستاد و به سرباز گفت:
    - بهتره کریم‌خان رو ببرین تو اتاقش. یه دکتر هم خبر کنید، حالش خیلی بده.
    سرباز با زحمت کریم‌خان را بلند کرد و یکی دیگر از سربازها را به کمک طلبید و با هم کریم‌خان را به اتاقش بردند. پریا پرسید:
    - حالا چی میشه؟
    آرش گفت:
    - یه‌چیزی برام عجیبه. ما همین چنددقیقه‌ی پیش تو اتاقش بودیم. کریم‌خان سالم و سرحال بود. پس چرا الان اینقدر مریض و رنجور شده؟
    نارسیس گفت:
    - شاید از چیزهایی که براش تعریف کردیم، ناراحت و مریض شده باشه.
    مجید گفت:
    - نه بابا، از این خبرها نیست. یادتون رفته تو این سفر زمان برامون زود می‌گذره؟ الان هم زمان مرگ کریم‌خان رسیده. باید خودمون رو برای ورود به دوره‌ی اون یارو اخته، آماده کنیم!
    پریا با ترس گفت:
    - منظورت آقامحمدخانه؟ وای! اون همه‌ی ما رو می‌کشه!
    مجید با اعتماد به نفس گفت:
    - عمراً اگه بذارم! ما ترقه داریم، مگه نه آرش؟
    آرش کیسه‌ی ترقه‌ها را نشان داد و گفت:
    - راست میگه، ما ترقه داریم.
    مجید کیسه‌ی ترقه‌ها را از آرش گرفت و گفت:
    - این‌ها رو بده به من. تجربه ثابت کرده تو نگه‌دارنده‌ی خوبی نیستی.
    آرش گفت:
    - ولی تا الان برات خوب نگهشون داشتم.
    مجید گفت:
    - دستت درد نکنه! اما از حالا به بعد، دست خودم می‌مونن. حالا بیاین بریم، ممکنه هیولا پیداش بشه!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید ترقه‌ها را از دست آرش گرفت و همه به‌سمت باغ رفتند که ناگهان متوجه شدند اوضاع تغییر کرده است. سروصدا و جیغ، در سراسر قصر شنیده می‌شد و سربازان زیادی در گوشه و کنار قصر به تکاپو افتاده بودند. بچه‌ها با نگرانی به اطراف نگاه می‌کردند. پریا پرسید:
    - چی‌شده؟ چرا اوضاع اینقدر به‌هم ریخته شده؟ الان که همه چیز آروم بود.
    نارسیس گفت:
    - راست میگه! چرا یهو همه‌چیز به‌هم ریخت؟
    آرش جلوی یکی از سربازان را گرفت و پرسید:
    - چی‌شده؟ چرا اوضاع قصر پریشون شده؟
    سرباز با ترس گفت:
    - فرار کنید و در جایی پناه بگیرید؛ آقامحمدخان به قصر حمله کرده است!
    مجید پرسید:
    - پس کریم‌خان کجاست؟
    سرباز با ناراحتی گفت:
    - جناب کریم‌خان در گذشتند. می‌گویند آقامحمدخان به محض شنیدن این خبر، در ساری تاجگذاری کرده و خود را شاه خوانده.
    آرش گفت:
    - الان جانشین کریم‌خان لطفعلی‌خان هست، پس اون کجاست؟
    سرباز گفت:
    - من از کجا بدانم وی به کجا رفته است؟ می‌گویند به محض شنیدن عزیمت آقامحمدخان، پایتخت را ترک کرده و متواری شده است. حال من نیز باید بروم. سربازان آقامحمدخان تمام کسانی را که در خدمت کریم‌خان بوده‌اند را یا سر بریده است و یا با ضرب شمشیر از پای در آورده است. من نیز جانم را باید بردارم و به همراه عائله‌ام از شیراز بروم.
    سرباز این را گفت و سریع آنجا را ترک کرد . بچه‌ها با حیرت به یکدیگر نگاه کردند. یک‌مرتبه مجید به یاد چیزی افتاد و با نگرانی گفت:
    - یا خدا! بچه‌ها، فائزه! اگه ارتش آقامحمدخان داره همه رو قلع و قمع می‌کنه، پس فرمانده اتابک هم جونش در خطره. جون فائزه هم در خطره، بیاین بریم، باید نجاتشون بدیم؟
    نارسیس هم با نگرانی گفت:
    - ای وای! راست میگی! الان فائزه و پدرش هم تو خطرن، بیاین زودتر بریم!
    بچه‌ها با سرعت باغ را ترک کردند و به‌سمت مقر فرماندهی رفتند. اوضاع آنجا از بقیه جاهای قصر شلوغ‌تر بود . قسمتی از فرماندهی در آتش می‌سوخت و دود سیاه غلیظی به آسمان می‌رفت. نارسیس و مجید با نگرانی همین‌طور که به اطراف می‌دویدند، فائزه را هم صدا می‌زدند. پریا به آرش گفت:
    - بهتره ما هم بریم به اتاق فرمانده اتابک، شاید بتونیم چیزی بفهمیم.
    آرش گفت:
    - باشه، بریم.
    آرش و پریا به اتاق فرمانده رفتند. نیمی از اتاق سوخته بود و دود غلیظی فضا را پر کرده بود. آرش به پریا گفت که دم در بماند و خودش به داخل اتاق رفت. غلظت دود باعث شده بود چشمانش همه‌جا را خوب نبیند. همین‌طور که داخل اتاق با احتیاط راه می‌رفت، ناگهان پایش به چیزی برخورد کرد و نزدیک بود بیفتد، خودش را کنترل کرد و جلوی پایش را نگاه کرد؛ چیزی که دید، برایش غیرقابل باور بود‌‌. جسد فرمانده اتابک را دید که خون‌آلود بر روی زمین افتاده بود. آرش با دیدن فرمانده کنارش نشست و با نگرانی چندبار صدایش زد، اما فرمانده کشته شده بود. اشک بی‌اختیار از چشمان آرش سرازیر شد. دستمالی از جیبش بیرون آورد و با آن چشم‌های نیمه‌باز فرمانده را بست. با ناراحتی بلند شد و کمی به چهره‌ی فرمانده نگاه کرد و آهسته گفت:
    - خدانگه‌دار، فرمانده اتابک! شما نامدار این سرزمین بودین و هستین!
    آرش این را گفت و بیرون رفت . پریا با نگرانی پرسید:
    - چی‌شد؟ چرا شما دیر کردین؟
    آرش با تأسف سرش را تکان داد و گفت:
    - فرمانده کشته شده. جسدش توی اتاق بود . ما دیگه اینجا کاری نداریم، بهتره بریم بیرون.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    پریا با ناراحتی به آرش نگاه کرد و گفت:
    - بیچاره فرمانده! خدا می‌دونه چی به سر دخترش اومده.
    آرش و پریا با ناراحتی از فرماندهی بیرون رفتند. مجید و نارسیس هنوز نتوانسته بودند فائزه را پیدا کنند. همین‌طور که می‌دویدند و فائزه را صدا می‌زدند، یک‌مرتبه از جایی شبیه زیرزمین، صدای کسی را شنیدند که آن‌ها را صدا زد. دو نفرشان به‌سمت صدا دویدند و فائزه را دیدند که در آنجا مخفی شده بود. مجید و نارسیس با خوش‌حالی به‌سمت فائزه دویدند و وارد زیرزمین شدند. نارسیس با خوش‌حالی فائزه را بغـ*ـل گرفت و گفت:
    - تو کجا بودی دختر؟ نمی‌دونی چقدر نگرانت شده بودیم!
    فائزه سرش را پایین انداخت و با صدای ضعیفی گفت:
    ؛ ببخشید که نگرانتان کردم!
    کمی بعد فائزه زد زیر گریه. نارسیس با ناراحتی پرسید:
    - چیشده فائزه‌جون؟ چرا گریه می‌کنی؟
    فائزه همین‌طور که گریه می‌کرد، جواب داد:
    - سربازان آقامحمدخان به مقر فرماندهی حمله کردند. پدرم مرا از راه مخفی به بیرون فرستاد. با چشم خود دیدم سربازان چگونه وحشیانه به آنجا حمله کردند. می‌دانم که پدرم جان سالم به در نخواهد برد. حکماً تا الان او را کشته‌اند!
    مجید با ناراحتی گفت:
    - گریه نکن، خدا بزرگه! پدرت شجاع و قویه، مطمئنم تا الان همه رو کشته و خودش رو نجات داده.
    فائزه اشک‌هایش را پاک کرد و گفت:
    - نه، به دلم برات شده او را کشته‌اند. باید خود را به خانه برسانم و اطلاع دهم. ممکن است سربازان آقامحمدخان در همه‌ی شهر یورش بـرده باشند. مجید‌! کمکم کن به خانه‌مان بروم.
    مجید گفت:
    - باشه، کمکت می‌کنم، نارسیس هم کمکت می‌کنه، پس دیگه نگران چیزی نباش، باشه دختر خوب؟
    فائزه با بغض لبخندی زد و سر تکان داد. نارسیس دست فائزه را گرفت و به همراه مجید با احتیاط بیرون رفتند. همین‌طور که در محوطه قصر می‌دویدند، آرش و پریا را هم دیدند که به‌سمت آن‌ها می‌دویدند. مجید گفت:
    - خداروشکر که این‌ها هم پیداشون شد. حالا با خیال راحت می‌تونیم از قصر بیرون بریم. فقط فائزه، بگو راه مخفی برای بیرون‌رفتن از قصر بلدی یا نه؟
    فائزه گفت:
    - از زمان‌های دور، یک‌راه مخفی را می‌شناختم، اما نمی‌دانم الان هم آنجا هست یا خیر. باید به مکانی خارج از این مکان برویم.
    مجید گفت:
    - هرجا باشه، می‌ریم. از هیچ‌چیز هم نترسین؛ چون ترقه داریم.
    آرش و پریا هم رسیدند و آرش همین‌طور که تندتند نفس می‌زد، بدون اینکه متوجه فائزه شود، گفت:
    - فرمانده رو کشته بودند! باید دنبال دخترش بگردیم، شاید براش اتفاقی افتاده باشه...
    ناگهان چشمش به فائزه افتاد که با چشمان پر از اشک به او نگاه می‌کرد. آرش با ترس آب دهانش را قورت داد و گفت:
    - یعنی شاید کشته باشن...
    مجید با تشر به آرش گفت:

    - بسه دیگه! گندت بزنن که هیچ‌وقت مواظب خبر دادنت نیستی! آخه آدم اینقدر اسکل؟
    آرش چیزی نگفت و با شرمندگی سرش را پایین انداخت. فائزه با ناراحتی گفت:
    - باید زودتر از اینجا برویم، وگرنه سربازان آقامحمدخان همه‌ی ما را می‌کشند. به همراه من بیایید.
    فائزه جلوتر راه افتاد و بقیه هم پشت سرش رفتند. بین آن همه آشوب و بلوا که در قصر به‌وجود آمده بود، بالاخره توانستند خودشان را به محوطه‌ی خلوتی برسانند. فائزه به‌سمت دیواری رفت که سرتاسر آن از گل‌های پیچک پوشیده شده بود. فائزه با احتیاط ساقه‌ها را کنار می‌زد و دنبال چیزی می‌گشت، تا اینکه چیزی پیدا کرد و به بچه‌ها گفت:
    - بیایید، آن را یافتم.
    همه به جایی که فائزه نشان داد، رفتند. در چوبی کوچکی را دیدند. فائزه سعی کرد آن را باز کند، اما به‌دلیل قدیمی‌بودن، در سفت شده بود. مجید گفت:
    - برو کنار، بذار من بازش کنم. تو زورت نمی‌رسه.
    مجید چندبار سعی کرد، اما او هم نتوانست در را باز کند. این‌بار آرش گفت:
    - بذارین من هم امتحان کنم، شاید تونستم بازش کنم.
    آرش هم نتوانست در را باز کند. نارسیس با حرص گفت:
    - عجب در سرسخت و محکمیه! با اینکه قدیمیه، ولی خیلی محکمه.
    نارسیس با لگد محکم به در زد، در شکست و باز شد. همه با خوش‌حالی دست زدند. مجید با خنده گفت:
    - ماشاالله ناری!
    قهرمان کمربند مشکی تکواندو، ماشاالله!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    همه، حتی فائزه، خندیدند. بعد از کمی خنده و شادی، مجید گفت:
    - خب بهتره تا دیر نشده، سریع فرار کنیم.
    ناگهان پریا با ترس گفت:
    - نگاه کنین! چندتا سرباز دارن این‌طرف میان.
    نارسیس گفت:
    - دارن طرف ما میان. نکنه دنبال فائزه اومدن؟
    مجید کیسه‌ی ترقه را باز کرد و گفت:
    - فازی جون، مثل اینکه وقتش رسیده بهت نشون بدم ترقه‌ها چه‌جوری کار می‌کنن. فقط نگاه کن!
    سربازان آقامحمدخان با سرعت به‌سمت بچه‌ها می‌دویدند. پریا جیغ کوتاهی کشید و پشت سر نارسیس پناه گرفت. مجید یکی از گلوله های ترقه را از کیسه بیرون آورد و گفت:
    - همه خوب نگاه کنن و ببینن مجید چی ساخته!
    مجید گلوله‌ی ترقه را جلوی پای سربازها پرتاب کرد. ترقه با قدرت و صدای بلند منفجر شد، طوری‌که بچه‌ها هم محکم به دیوار خوردند. چندنفر از سربازها کشته شدند و چندنفر دیگر زخمی. بچه‌ها در‌حالی‌که بدنشان درد گرفته بود، از روی زمین بلند شدند. آرش با خشم به مجید گفت:
    - تو ترقه ساختی یا بمب اتم؟
    مجید در‌حالی‌که بازوهایش را ماساژ می‌داد، با خوش‌حالی گفت:
    - عامو! جنسش خوب بود. باروت این دوره اصلاً قابل مقایسه با باروت دوره‌ی خودمون نیست! تو دوره‌ی خودمون جنس‌هاشون پیزوریه، ولی اینا اصل زندیه‌س!
    فائزه که سرش درد گرفته بود، به مجید گفت:
    - ترقه اصلاً خوب نیست! به‌جز درد و رنج چیز دیگری ندارد. نمی‌دانم تو چگونه با آن شاد می‌شوی؟
    مجید خندید و گفت:
    - هنوز مجید نشدی که بفهمی ترقه چیه. حالا بیاین بریم تا گروه بعدی پیداشون نشده.
    بچه‌ها از در چوبی رد شدند، اما ای‌کاش این‌کار را نمی‌کردند؛ چون آن در، درست به وسط حیاط اقامتگاه آقامحمدخان راه داشت. بچه‌ها هم زمانی‌که وارد شدند، خودشان را روبه‌روی آقامحمدخان دیدند. همین‌که خواستند از همان راهی که آمدند باز گردند، دو نفر از سربازان آقامحمدخان سریع جلوی در ایستادند و راهشان را سد کردند. خلاصه، بچه‌ها به محاصره‌ی آقامحمدخان و سربازانش درآمدند. مجید آهسته به فائزه گفت:
    - مگه نگفتی این در یه راه مخفیه؟ این‌که ما رو برد روبهروی این گودزیلا!
    فائزه با ناراحتی گفت:
    - نمی‌دانستم پشت در، اقامتگاه اوست؛ وگرنه احتیاط می‌کردم!
    آقامحمدخان چشمش به نارسیس و مجید افتاد و با خشم گفت
    - بالاخره به دام من افتادید! دستور می‌دهم همین‌جا اعدامتان کنند و سرتان را از دروازه‌ی شهر آویزان کنند تا درس عبرتی باشد برای سایرین!
    نارسیس با اخم گفت:
    - تو هیچ غلطی نمی‌کنی، چون زورت به ما نمی‌رسه بدبخت!
    مجید گفت:
    - راست میگه! ما بمب اتم داریم، بندازمش جلوت، حتی فرصت نمی‌کنی نفس آخرت رو بکشی!
    رجز خوانی مجید و آقامحمدخان تنش ایجاد کرد؛به‌طوری‌که باعث تعقیب و گریز بین بچه‌ها، آقامحمدخان و سربازانش شد .در حین این تعقیب و گریز، فائزه از بقیه جدا افتاد. مجید یکی از ترقه‌ها را جلوی پای سربازها پرتاب کرد. با این‌کار برای مدت کوتاهی وقفه در کار سربازها به‌وجود آمد. مجید کیسه‌ی ترقه‌ها را به آرش داد و گفت:
    - آرش! این‌ها دست تو باشه، من برم دنبال فائزه بگردم. تو مواظب خانم‌ها باش تا برگردم. آرش! جان جدت مواظب ترقه‌ها باش، به اندازه‌ی کافی نداریم ، باشه؟
    آرش کیسه را گرفت و گفت:
    - خیالت راحت باشه. تو برو دنبال فائزه.
    مجید از گروه جدا شد و به‌سمتی رفت که فائزه جدا شده بود. سربازهایی که از انفجار ترقه جان سالم به در بـرده بودند، دنبال آن‌ها دویدند. آقامحمدخان در گوشه‌ای ایستاده بود و با صدای بلند دستور کشتن بچه‌ها را می‌داد. همین موقع یکی از سربازها با تیر و کمان تیری به‌سمت پریا نشانه گرفت و تیر به ساق پای پریا اصابت کرد. پریا از درد جیغ بلندی کشید و روی زمین افتاد.
    نارسیس با نگرانی بالای سرش نشست و داد زد:
    - آرش، یه ترقه بنداز جلوشون تا من پریا رو ببرم یه جای امن!
    آرش ترقه‌ای به‌سمت سربازها پرتاب کرد و خودش به.سمت نارسیس و پریا دوید. آرش به نارسیس گفت:
    - نارسیس! وقت تنگه، بیا پریا رو بذار روی دوشم تا بتونیم فرار کنیم. زود باش تا بقیه‌ی سربازها نرسیدن!
    نارسیس گفت:
    - باشه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    نارسیس کمک کرد و پریا را روی دوش آرش گذاشت و او هم پریا را کول کرد و هر سه‌نفر سریع به.سمتی رفتند که مجید رفته بود. بالاخره با هر زحمتی که بود، توانستند از معرکه فرار کنند. به جای خلوتی رسیدند. آرش پریا را به دیواری تکیه داد. پریا از شدت درد گریه می‌کرد و نارسیس دلداری‌اش می‌داد. آرش به تیر نگاهی کرد و گفت:
    -باید هرجور شده تیر رو از پاش دربیاریم!
    نارسیس گفت:
    - خیلی درد داره، ممکنه بیهوش بشه!
    آرش گفت:
    - چاره‌ی دیگه‌ای نداریم، با این وضع نمی‌تونه ادامه بده.
    نارسیس گفت:
    - کاش در سیاه‌رنگ ظاهر می‌شد! کاش مجید الان اینجا بود!
    آرش گفت:
    - به‌نظرم مجید نباید دنبال فائزه می‌رفت. سرنوشت اون قبلاً رقم خورده، رفتن مجید فایده‌ای نداشت.
    نارسیس گفت:
    - خدا نکنه مجید دلش رحم بیاد! تا آخرین‌نفس پیگیری می‌کنه . الان هم تا نفهمه سرنوشت فائزه چی‌شده، ول‌کن ماجرا نیست!
    پریا با ناله گفت:
    - نارسیس! من می‌تونم تحمل کنم. لطفاً هرجور که شده، من رو از شر این تیر خلاص کنید!
    آرش گفت:
    - بهتره تا مجید برمی‌گرده، دست‌به‌کار بشیم.
    آرش و نارسیس دست‌به‌کار شدند تا تیر را از پای پریا بیرون بیاورند.
    بهتر است ما هم ببینیم مجید کجاست و سرنوشت فائزه چه می‌شود.
    مجید در راه‌روهای عمارت متروکی که فائزه به آنجا فرار کرده بود، به دنبال او می‌گشت. تا اینکه در یکی از اتاق‌ها وی را یافت. فائزه در گوشه‌ای پشت یکی از وسایل اتاق، مخفی شده بود. مجید آهسته او را صدا زد. فائزه با خوش‌حالی بیرون آمد و گفت:
    - مجید! خداراشکر! فکر می‌کردم دیگر شما را نمی‌بینم.
    مجید گفت:
    - گروه ما همه معرفت دارن. اگه یکی به تورمون بخوره که از خودمون باشه، تا پای جون براش هر‌کاری که از دستمون بر بیاد، انجام می‌دیم! حالا هم تا تو رو به خونه‌ت نرسونیم، از اینجا خارج نمی‌شیم. پاشو بیا بریم.
    فائزه به همراه مجید، با احتیاط از عمارت بیرون رفتند. مجید به اطراف نگاه کرد و وقتی مطمئن شد کسی آنجا نیست، به فائزه اشاره کرد که همراهش بیاید. آهسته و بااحتیاط حرکت می‌کردند که ناگهان صدای ناله‌ای شنیدند. مجید خوب گوش داد و گفت:
    - صداش شبیه صدای پریاست، نکنه اتفاقی براشون افتاده؟
    فائزه گفت:
    - صدا از داخل آن عمارت می‌آید، به گمانم آنجا باشند.
    مجید گفت:
    - این قصر چقدر عمارت داره! تو دوره‌ی خودمون ارگ کریم‌خانی اینقدر عمارت توش نیست.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا