کامل شده رمان سرزمین من و نامداران | fatima Eqbکاربرانجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

fatima Eqb

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/01/30
ارسالی ها
1,489
امتیاز واکنش
51,862
امتیاز
1,017
سن
43
محل سکونت
سرزمین رویاها
بهادر: این ترقه مناسب همان سربازی است که کودکم را به دو نیم کرد.
مجید: به این یکی هم میگن گلوله. نباید بذاری تو دستت گرم بشه آخه گرما باعث میشه زود بترکه؛ یعنی ترکیدن همان و انا لله و انا الیه راجعون همان.
بهادر خندید و گفت:
- این را باید برای طغای تیمور کنار گذاشت.
مجید: تو یکی از این دوره‌ها که رفته بودم، یه دونه انداختم تو شلوار یه سرباز، به جان خودم مقطوع‌النسل شد.
سه تایی بلند خندیدند. مجید ترقه‌ای دیگر نشان داد و گفت:
- این ترقه فشفشه‌ایه. زود آتیش می‌گیره و طرف رو می‌ترسونه. اون دختره دیدی که همراه ماست؟ همونی که دخترعموی زنمه؟
بهادر: آری، نامش پریا بود. درست است؟
مجید: آره خودشه، لامصب معلوم نیست رفته از کجا ترقه خریده، عجب جنس خوبی بهش دادن. اون موشک‌هایی که تو هوا فرستاد، عجب چیزایی بودن.
آرش: نمی‌خوای ازش بپرسی؟
مجید: چرا می پرسم، بذار به وقتش.
آرش: از پریاخانم بعیده یه همچین کاری کنه.
مجید: چه کاری؟
آرش: اینکه بره ترقه بخره.
مجید: اتفاقاً به این میگن دختر کار بلد. وقتی بهش گفتم برو ترقه بخر، نه ازم پرسید چه‌جوری بخرم یا چه جنـ*ـسی باشه و یا از کجا باید بخرم. صاف رفته بازار و جنس فرد اعلاء خریده.
بعد رو کرد به بهادر و گفت:
- اون‌وقت یه آدم شاسکول کج، به دستش ترقه دادم که امانت نگه داره، دیوانه رفته روشون شربت ریخته و بعد همه رو شسته. بدتر از همه اینکه رفته تو یخچال گذاشته. بهادر تو جای من بودی با این خنگ با شخصیت چی‌کار می‌کردی؟ هان؟
بهادر کمی فکر کرد و گفت:
- به نظر من باید سر از تنش جدا کرد.
مجید با لبخند دندان‌نمایی به آرش نگاه کرد و او هم با حرص به مجید اخم کرد. بهادر پرسید:
- این چه ربطی به آرش دارد که به وی نگاه کردی؟
مجید: آخه اون دیوانه که باید سر از تنش جدا کنی، همین آرشه.
بهادر با تعجب به آرش نگاه کرد و گفت:
- از شما چنین کاری بعید است. شما عاقل‌تر از این‌ها هستید جناب آرش!
مجید خندید و گفت:
- به ظاهرش نگاه نکن، خنگ‌تر از این حرفاست.
آرش با حرص یک شاخه‌ی خشک شده از روی زمین برداشت و به دنبال مجید دوید و او هم با خنده می‌دوید و برایش زبان درمی‌آورد. بهادر به هردوتایشتن نگاه می‌کرد و می‌خندید. بعد از تموم شدن شوخی‌ها و سربه‌سر گذاشتن‌های مجید، بهادر گفت:
- مجید، حال که تو ترقه‌هایت را به من نشان دادی، من نیز باید چیزی به تو نشان دهم که از آن برای مقابله با دشمنانم استفاده می‌کنم.
مجید با هیجان گفت:
- مگه تو هم ترقه داری؟
بهادر: خیر، من چیزی دارم که همه از آن وحشت دارند.
آرش: مگه چی داری؟
بهادر: با من بیایید.
بهادر به همراه مجید و آرش به‌سمت مکانی رفتند که شبیه یک خرابه بود. بهادر از بچه‌ها خواست که یک گوشه بایستند و فقط نگاه کنند. خودش به‌طرف دیواری رفت که سوراخ‌سوراخ بود. از داخل کیسه‌ای که به کمرش بسته بود، چیزی شبیه آینه بیرون آورد و جلوی یکی از سوراخ‌ها نشست و آینه را نزدیک سوراخ برد. تا مدت کوتاهی به همین وضع بی‌حرکت نشسته بود. مجید و آرش با تعجب به حرکات بهادر نگاه می‌کردند. کمی بعد دیدند که از داخل سوراخ ماری بیرون اومد و بهادر با یک حرکت ماهرانه مار را گرفت و از دور به بچه‌ها نشان داد. مجید و آرش با ترس به بهادر نگاه کردند. مجید بلند گفت:
- بهادر ولش کن خطرناکه!
بهادر همان‌طور که مار را با احتیاط گرفته بود، نزدیک بچه‌ها رفت و گفت:
- نترسید، آن‌ها با من کاری ندارند.
بچه‌ها کمی عقب‌تر رفتند. آرش با ترس گفت:
- جلو نیا، مار خیلی خطرناکه!
مجید: عامو شوخی، اونم با مار؟!
بهادر: نترسید، تا در دستان من است، کاری با شما ندارد. سال‌هاست که برای این مارها غذا می‌آورم. آن‌ها مرا خوب می‌شناسند و کاری با من ندارند.
مجید: تو دیگه کی هستی بهادر؟! بازم گلی به جمال من.
بهادر خندید و همین‌طور که مار را گرفته بود به داخل اتاقک مخروبه‌ای رفت و مار را در داخل سبدی که آنجا بود گذاشت و در سبد را هم بست. بعد پیش بچه‌ها رفت و گفت:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    - مجید، تو با ترقه‌هایت به جنگ دشمن می‌روی، من نیز به وسیله‌ی این مارها با دشمنانم مقابله می‌کنم. تفاوت ما در این است که تو ظاهر آن‌ها را به آتش می‌کشانی؛ اما من درون آن‌ها را ذره‌ذره به آتش می‌کشانم.
    آرش: نمی‌ترسی یه وقت مار نیشت بزنه؟
    بهادر: خیر، آن‌ها با من کاری ندارند. اگر با مارها کاری نداشته باشید، آن‌ها موجودات بی‌آزاری هستند.
    مجید: می‌خوام که نباشن. ووییی آرش بیا بریم اینجا خطرناکه.
    آرش: راست میگه، بیا بریم.
    بهادر: قرار است به طغای تیمور حمله کنیم. می‌خواهم از این مارها برای نبرد استفاده کنم.
    مجید: پس بذار وقتی ما رفتیم برو بجنگ.
    آرش: می‌تونی از ترقه‌های ما استفاده کنی، دیگه نیازی به مار نیست.
    بهادر: باشد، تا زمانی که شما اینجا هستید از مارها استفاده نخواهم کرد.
    مجید: قربون گل پسر. بهتره دیگه برگردیم، تمام تنم مورمور شده.
    آرش: آره، بیا بریم منم یه جوریم شده‌.
    بهادر: باشد، برویم.
    نزدیک غروب هر سه به منزل شیخ خلیفه برگشتند. بعد از نماز مغرب و عشاء، شب بهادر و بچه‌ها در اتاق شیخ خلیفه نشسته بودند. گویا اخبار مهمی از باشتین رسیده بود. بهادر و شیخ خلیفه و یکی دیگر از مریدان شیخ به نام مراد در این مورد صحبت می‌کردند و بچه‌ها هم گوش می‌دادند.
    مراد: شیخ، باید هر چه زودتر با خان باشتین مکاتبه کنید. باید اوضاع سبزوار را برایش تشریح کنید تا بتوانند به کمک بیایند.
    بهادر: باید حسن جوری را هم باخبر کنیم؛ بدون ایشان نمی‌توان کاری کرد.
    مراد: اما حسن جوری تحت نظر است.
    بهادر: کدامیک از ما تحت نظر نیستیم؟! به حسن خبر دهید، خود می‌داند چه کند.
    شیخ خلیفه: بهتر است به حسن بگویید به نزد من بیاید، باید درمورد موضوعی با وی صحبت کنم.
    بهادر: چه موضوعی؟
    شیخ: خیلی زود می‌فهمید. حال بروید و استراحت کنید، فردا روز مهمی در پیش دارید.
    بچه‌ها همین‌طور بدون اینکه چیزی بگویند به حرف‌های شیخ و مریدانش گوش می‌دادند. وقتی شیخ از همه خواست که بروند و بخوابند، یه مرتبه آرش حس کرد دچار دل‌شوره شده. با نگرانی گفت:
    - جناب شیخ، شما امشب به مسجد میرین؟
    شیخ: هر شب برای خواندن نماز شب، به مسجد میروم.
    آرش: میشه خواهش کنم امشب نرید؟ به دلم بد افتاده.
    مجید: جناب شیخ، آرش راست میگه. یه امشب تو خونه نماز بخونید. خدا که فقط تو مسجد نیست، همه جا هست.
    شیخ لبخندی زد و گفت:
    - نگران چیزی نباشید. هر شب به آنجا میروم و اتفاقی نمی‌افتد.
    آرش: ولی بزودی اتفاقی برای شما می‌افته. دشمنانتون ممکنه بلایی سرتون بیارن.
    شیخ بلند شد و بی‌توجه به هشدارهای بچه‌ها به‌سمت در رفت و گفت:
    - نگران نباشید، خدا حافظ همه ماست.
    شیخ به همه نگاه کرد و از در خارج شد. هیچ‌کس نمی‌دانست این آخرین دیدار شیخ بود. بهادر بچه‌ها را به اتاقی برد و گفت:
    - می‌توانید امشب را در این اتاق سر کنید. من در اتاق کناری هستم، اگر کاری داشتید مرا خبر کنید.
    مجید: کاش من و آرش هم بیاییم کنار تو.
    بهادر: نمی‌شود، شب‌ها مشغول مطالعه هستم.
    آرش: مجیدخان، همه مثل جنابعالی با کتاب و مطالعه قهر نیستن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید: ایش، این آرش ما هم شب‌ها که بی‌خوابی به سرش می‌زنه، کتاب می‌خونه. والله من کتاب سیندرلا رو برا بچه‌هام می‌خونم وسطای قصه خوابم می‌بره چه برسه به اینکه کتابای دیگه بخونم.
    نارسیس: بیچاره بچه‌ها که مدام تو رو وسط خوندن بیدار می‌کنن.
    همه خندیدند و بهادر از بچه‌ها خداحافظی کرد و رفت. شب همه خواب بودند، نیمه‌های شب شیخ خلیفه طبق عادت همیشگی‌اش، بیدار شد، وضو گرفت و به مسجد رفت. نزدیک سحرگاه، زمانی که مؤذن آماده می‌شد که اذان صبح را بگوید با صحنه‌ای مواجه شد که از ترس به زمین افتاد. جنازه‌ی حلق‌آویز شیخ خلیفه روبه‌روی مؤذن آویزان بود. مؤذن فریادی زد و به بالای مناره رفت و با سوز و گداز اذان گفت. مردم شهر بیدار شدند و از اینکه اذان زودتر از موعد بلند شده با تعجب به‌سمت مسجد رفتند. بهادر و بچه‌ها هم بیدار شدند. بهادر با تعجب گفت:
    - حال که موعد اذان نرسیده است، پس چرا مؤذن پیش از موعد اذان می‌گوید؟
    آرش که حدس می‌زد چه اتفاقی افتاده، گفت:
    - بهتره به مسجد بریم.
    نارسیس و پریا هم بیدار شده بودند. آرش به نارسیس گفت:
    - نارسیس‌خانم، شماها همین‌جا بمونید، من و مجید می‌ریم ببینیم چی شده.
    نارسیس: مگه چه اتفاقی افتاده؟
    آرش: بعداً بهتون میگم. خواهش می‌کنم اینجا باشین تا ما برگردیم.
    مجید: راست میگه، شما همین‌جا نماز بخونید.
    نارسیس: باشه؛ ولی وقتی برگشتین بگین چی شده.
    آرش: باشه، بهتون میگیم.
    بهادر به همراه مجید و آرش به‌سمت مسجد رفتند. مؤذن همین‌طور بی‌وقفه اذان می‌گفت. کمی از راه رفته بودند که یک مرتبه آرش با شتاب بیشتری به‌سمت مسجد رفت. مجید معترض گفت:
    - کجا؟ مگه خبر شده که انقدر تند میری؟
    آرش ایستاد و برگشت، با نگرانی گفت:
    - شیخ خلیفه رو اعدام کردن.
    بهادر ایستاد و با تعجب به آرش نگاه کرد. مجید گفت:
    - تو از کجا می‌دونی؟
    آرش: می‌دونم؛ چون می‌دونم این‌جور اذان گفتن‌ها تو دوره‌ی سربداران زمانی گفته می‌شد که یکی رو کشته باشند.
    بهادر چیزی نگفت و با سرعت به‌سمت مسجد رفت و بچه‌ها هم دنبالش رفتند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    بچه‌ها پشت‌سر بهادر رفتند تا به مسجد رسیدند. جمعیت زیادی دم در مسجد تجمع کرده بودند. بهادر با زحمت جمعیت را کنار زد و وارد شد. پشت‌سرش هم بچه‌ها وارد شدند. با دیدن جنازه‌ی شیخ خلیفه، با ترس یک گوشه ایستادند. بهادر با خشم و ناراحتی به جنازه خیره شده بود و چیزی نمی‌گفت. مجید یک قدم جلو رفت تا به جنازه نزدیک شود که آرش سریع گفت:
    - نه مجید، نزدیک نشو.
    مجید: مگه چیه که نزدیک نشم؟ جنازه که ترس نداره.
    آرش: باید جنازه شیخ رو پایین بیاریم.
    همین موقع چند نفر از مریدان شیخ هراسان وارد مسجد شدند و با دیدن جنازه به سر و صورت خودشان زدند و همین‌طور که گریه می‌کردند و الله اکبر می‌گفتند، جنازه شیخ را پایین آوردند. همون موقع درحالی‌که جنازه شیخ را روی دست بلند کرده بودند، مراسم تشییع جنازه را انجام دادند. وقتی از مسجد بیرون آمدند، آفتاب طلوع کرده بود. جمعیت زیادی جمع شده بود و همه با هم تا قبرستان رفتند. بعد از مراحل غسل و کفن، جنازه را دفن کردند. همین موقع مرد جوانی بالای سر قبر ایستاد. همه سکوت کردند. مرد جوان که دیگر بچه‌ها فهمیده بودند شیخ حسن جوری است، سخنرانی احساسی کرد و قول داد که انتقام خون شیخ خلیفه را خواهد گرفت.
    خلاصه تشییع جنازه شیخ خلیفه چند ساعت طول کشید و پس از آن همه به خونه شیخ حسن جوری رفتند.
    بچه‌ها به همراه بهادر به اتاق شیخ حسن جوری رفتند. شیخ حسن و عده‌ای از یاران سربداری دور هم نشسته بودند. بهادر به‌سمت شیخ حسن رفت و دستش را گرفت و گفت:
    - شیخ به سلامت باد! زین پس با شما بیعت خواهم کرد و زیر سایه‌ی شما جان‌فشانی خواهم کرد.
    شیخ حسن جوری لبخندی زد و گفت:
    - در جان‌فشانی شما شک نیست. شما خلوص نیت خود را بارها اثبات کرده‌اید.
    بهادر: بنده سراپا تقصیر هنوز نتوانسته‌ام آن طور که باید مبارزه کنم.
    یکی از یاران سربداری به شوخی گفت:
    - تاکنون بهادر نتوانسته است آنطور که می‌خواهد مبارزه کند؛ زیرا یا در حال محاکمه بوده و یا در تعقیب و گریز بوده است.
    همه با خنده به بهادر نگاه کردند. بهادر با خجالت سرش را خاراند و خندید. شیخ حسن به بچه‌ها نگاه کرد و گفت:
    - بهادر، آن‌ها از دوستان شما هستند؟ آن جوان کیست و با تو چه نسبتی دارد؟ بسیار شبیه شماست.
    بهادر به مجید نگاه کرد و گفت:
    - او برادر من است؛ اما چند قرن با من تفاوت سن دارد.
    همه با تعجب به بچه‌ها نگاه کردند. شیخ حسن گفت:
    - منظورت را متوجه نمی‌شوم. این حرفت چه معنا دارد؟
    بهادر: حال از ایشان می‌خواهم که خود برایتان تعریف کنند.
    بهادر به‌سمت بچه‌ها برگشت و گفت:
    - پیش بیایید و نزد شیخ بنشینید. مجید، تمام آن چیزی که برایم گفتید، برای شیخ نیز بازگو کنید.
    بچه‌ها کنار شیخ حسن نشستند و مجید گفت:
    - والله چی بگم؟ قرار نبود بهادر این‌جوری ما رو معرفی کنه؛ ولی با این حال یه خورده براتون تعریف می‌کنیم.
    آرش: جناب شیخ حسن، ما از شیراز اومدیم و امروز حتماً می‌ریم.
    مجید: البته یه کم با مغولا می‌جنگیم، بعد می‌ریم. مگه نه آرش؟
    آرش: ولی باید زودتر بریم.
    مجید آهسته به آرش گفت:
    - حالا نمیشه یه کم دیگه بمونیم؟ آخه در سیاه که هنوز ظاهر نشده.
    آرش آهسته جواب داد:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    - مجید اصلاً دیگه دلم نمی‌خواد اینجا بمونم. همه‌ش شاهد قتل و تشییع جنازه بودیم. تو دوره خودمون انقدر جنازه ندیده بودم.
    مجید: فقط این‌بار یه کم بیشتر بمونیم.
    آرش: باشه؛ ولی همین که در ظاهر شد، تو هر شرایطی که بودیم باید بریم.
    مجید: باشه، قول میدم.
    مجید به بقیه که منتظر نگاهشان می‌کردند، لبخندی زد و گفت:
    - خب دوستان، به جای اینکه با حرف زدن وقتمون رو تلف کنیم، بهتره یه نقشه بکشیم و حق این مغولای وحشی رو کف دستشون بذاریم.
    شیخ حسن: اما باید بفهمیم چه کسی شیخ را حلق‌آویز کرده است.
    آرش: قتل شیخ به دست مخالفانش انجام شد. مغول‌ها نقش خاصی تو این کار نداشتن.
    یکی از اعضا گفت:
    - از کجا می‌دانید که قتل شیخ به دست مغولان نیست؟
    آرش: شیخ با توجه به مریدانی که داشت و روزبه‌روز هم بر این پیروان اضافه می‌شد، باعث خشم و حسادت یک سری از فقهای سبزوار شد.
    بهادر: منظورتان این است که فقهای سبزوار شیخ را به قتل رساندند؟
    آرش: آره، کار مغولا نیست.
    مجید: اگه بخواین میپتونیم به جای اینکه فقهای شهر رو تار و مار کنیم، بریم مغولا رو به درک بفرستیم.
    بهادر چیزی نگفت و به مجید با یه خنده موذیانه نگاه کرد و مجید هم با شیطنت یه ابرو بالا پروند. آرش که فهمید این دو نقشه شیطنت کشیدند، گفت:
    - البته مجید باید بدونه همین‌جوری نمی‌تونه به مفولا حمله کنه.
    مجید: یعنی چی؟ من می‌خوام حمله کنم‌.
    آرش: به چه بهانه‌ای می‌خوای حمله کنی؟
    مجید: یه بهانه‌ای جور می‌کنیم دیگه.
    شیخ حسن: حق با اوست. نمی‌توانیم قتل شیخ را به گردن مغولان بیندازیم؛ زیرا آن‌ها با توانایی‌هایی که دارند، همه‌ی ما را می‌کشند.
    مجید: پس چی‌کار کنیم؟ من می‌خوام با مغولا بجنگم.
    آرش آرام به مجید گفت:
    - مجید، میشه یه لحظه بیایی بیرون؟ کارت دارم.
    مجید: همین‌جا بگو، همه خودییَن.
    آرش از همه عذرخواهی کرد و دست مجید را گرفت و به زور با خودش بیرون برد. در حیاط ایستادند و مجید معترض گفت:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    - تو چرا نمی‌ذاری یه کم با اینا همکاری کنم؟
    آرش: مجیدخان، جنبش سربداران، بعد از مرگ شیخ خلیفه، فقط یه مدت با هم همکاری کردن، بعد از اون اینا هم به جون خودشون افتادن.
    مجید: چطور مگه؟
    آرش: بین امیر وجیه‌الدین مسعود و شیخ حسن جوری اختلاف به وجود اومد و بعدها این اختلاف باعث مرگ شیخ حسن جوری شد.
    مجید: جدی؟ کدوم آدم نامردی جرعت کرد شیخ حسن جوری رو بکشه.
    آرش با حرص یه نفس عمیق کشید و گفت:
    - یه نفر به اسم نصرالله جوینی.
    مجید که با دیدن شیخ حسن جوری و قضیه قتل شیخ خلیفه، حسابی جو گیر شده بود، گفت:
    - همین الان میرم نصرالله رو دو نصف می‌کنم‌.
    همین موقع نارسیس و پریا را دیدند که به‌سمت خونه‌ی شیخ حسن جوری می‌آمدند. با دیدن مجید و آرش، سریع به‌طرفشون رفتند و نارسیس پرسید:
    - بچه‌ها چی شد؟ تو مسجد چه خبر بود؟
    مجید: هیچی، شیخ خلیفه رو دار زده بودن.
    نارسیس: یا خدا! آخه کی این کار رو کرده بود؟
    مجید: قضیه‌ش مفصله، بعداً برات تعریف می‌کنم‌. الان بیا بریم که خیلی کار داریم.
    نارسیس: چی‌کار داری؟
    آرش: آقا می‌خواد شرّ درست کنه. داره بقیه رو تحـریـ*ک می‌کنه که با مغولا بجنگند.
    نارسیس معترض گفت:
    - بشین سر جات مجید! انقدر برای بقیه شرّ درست نکن.
    مجید: شرّ چیه؟ این وحشی‌ها رو باید از مملکت بیرون کنیم.
    پریا: بهتره حالا که همه‌شون جمع هستند، آقا آرش یه کم از وضعیت سربداران براشون تعریف کنند، شاید بهتر بتونند مبارزه کنند.
    نارسیس: به نظر منم فکر خوبیه. آرش، هر چی می‌دونی توضیح بده.
    آرش: آخه من چه‌جوری به اینا بگم، خودشون می‌افتن به جون خودشون؟ چه‌جوری بگم از چنگیزخان بدتر، تیمور لنگ میاد و همه رو می‌کشه؟
    مجید: خب یه جوری بهشون بگو که شوکه نشن‌.
    آرش: چه‌جوری؟
    مجید: بیا بریم تا بهت بگم.
    مجید دست آرش را گرفت و همه با هم داخل رفتند. مجید به جمع نگاه کرد و بلند گفت:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید: آقایون محترم، آرش می‌خواد یه چیزی براتون تعریف کنه. قبلش باید این دوتا خانم محترم رو بهتون معرفی کنم. نارسیس‌خانم، همسرم و پریاخانم، دخترعموی همسرم. خب آرش، بفرمایید صحبت کنید.
    آرش به جمع نگاه کرد، همه مشتاق بودند بفهمند که آرش چه می‌خواهد بگوید. مجید رو به همه کرد و گفت:
    - این توضیح رو هم اضافه کنم که ایشون پیشگوی خوبی هستند. آرش، بسم ا...
    آرش با اخم به مجید نگاه کرد و زیر لب یه فحش هم نثارش کرد. تک سرفه‌ای زد و گفت:
    - این جنبش شما با زیرآب زدن و بدخواهی نسبت به هم، زیاد دوام نمیاره. فقط یه مشت مردم بی‌گـ ـناه رو به کشتن میده.
    بهادر: منظورت چیست؟
    آرش: منظورم اینه که جنبش شما دچار یه سری اختلافات داخلی میشه و تمام این اختلافات هم ریشه در یه بدبینیه که نسبت به هم پیدا می‌کنید.
    مجید: مثلاً کدومتون اسمش نصرالله جوینیه؟
    همه به هم نگاه کردند، بهادر پرسید:
    - مگر وی چه کرده است؟
    مجید: جنایت آقا، جنایت کرده! یعنی قراره بکنه.
    همه به شیخ حسن جوری نگاه کردند. شیخ حسن ساکت و آرام نشسته بود و به بچه‌ها نگاه می‌کرد. آرش ادامه داد:
    - جناب شیخ حسن، امیر وجیه‌الدین مسعود، بزودی با شما از در مخالفت وارد میشه. خواهشاً از سبزوار بیرون برید.
    شیخ حسن جوری: اگر از سبزوار برویم، مردمی که چشم به ما دارند، ناامید می‌شوند.
    آرش: امیدتون به خدا باشه.
    نارسیس: بله جناب شیخ، امیدتون به خدا باشه، وگرنه بنده‌ی خدا کیه.
    پریا: امید به خدا جای خود، اما مقاومت و مبارزه هم جای خود. یه نگاه به داعش کنید، زمانی که حمله می‌کنه، مردم نباید مقاومت کنند و بگن امید به خدا داشته باشیم؟ به نظرم شیخ باید در کنار مردم سبزوار باشه تا مردم امید و مقاومتشون رو از دست ندن.
    مجید: حق با پریاست. این مغولا کم از داعش ندارند، اینا هم وحشیانه آدم می‌کشند. باید یه رهبر باشه که بتونن در برابرشون مقاومت کنند، حالا در کنار این مقاومت‌ها، یه ترقه هم بد نیست.
    نارسیس: تو که همه‌ش دنبال یه فرصت هستی که ترقه‌بازی کنی.
    مجید: من الان دچار عِرق ملی شدم، می‌خوام از هموطنام دفاع کنم.
    آرش: آره جونِ خودت!
    بهادر: آرش، به سخنانتان ادامه دهید. بگویید شیخ چه باید کنند؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید: اگه به آرش باشه که میگه شیخ بار و بندیلش رو جمع کنه و بره.
    آرش یک نگاه تهدید‌آمیز به مجید کرد و بعد رو به شیخ ادامه داد:
    - جناب شیخ حسن، قبل از اینکه مغول‌ها برای شما و نهضتتون تهدید باشند، این امیران سربداران هستند که باعث نابسامانی اوضاع میشن.
    بهادر: شما نسبت به امیران سربداری شک دارید؟
    آرش: نهضت شما الان دو دسته شده، یه دسته طرفدار شیخ هستین که تندرو مذهبی هستین و یه دسته دیگه که میانه‌روی رو در پیش گرفته. شما باید این اختلاف رو بذارین کنار تا قیامتون به سرانجام برسه.
    یکی از اعضای سربداران با عصبانیت به آرش گفت:
    - پیداست که قصد برهم زدن عقاید ما را دارید. بهادر، این‌ها که هستند که با خود به خانه شیخ آورده‌ای؟ آن‌ها را ببر همان‌جایی که آمده‌اند.
    مجید: قبل از اینکه ما رو بیرون کنید، اول بگین کدومتون نصرالله‌ست؟ نصرالله؟ نصرالله، کجایی خودت رو نشون بده؟
    همه با تعجب به هم نگاه کردند. بهادر که دیگه از رفتارهای مجید جلوی شیخ نگران شده بود، سریع گفت:
    - مجید، با نصرالله چه کار دارید؟
    مجید: می‌خوام دستش رو رو کنم تا قبل از اینکه شیخ رو بکشته.
    بهادر: چی؟ نصرالله قصد کشتن شیخ را دارد؟
    یکی از اعضای سربداری: در بین ما نصرالله زیاد است، کدام یک قصد قتل شیخ را دارد؟
    مجید: نصرالله جوینی.
    اعضای سربداران و شیخ حسن همین که نام نصرالله جوینی را شنیدند به مجید خیره نگاه کردند و چیزی نگفتند. مجید نگاهی به همه کرد و گفت:
    - چرا خشکتون زد؟ می‌شناسینش؟
    بهادر: آری، او یکی از مریدان سرسخت امیر وجیه‌الدین است.
    یکی از اعضای سربداری: در شمشیر زنی همتا ندارد.
    بهادر: یکی از کسانی است که بارها در جنگ‌ها شرکت نموده و پیروزی‌های زیادی به دست آورده.
    مجید: پس با این حساب با یه جومونگ طرفیم.
    آرش: بهتر نیست با امیر مسعود صحبت کنید تا اختلاف عقیده‌هاتون رفع بشه؟
    شیخ حسن: راهی برای رفع اختلافات نیست. ما راه خود را انتخاب کرده‌ایم و ایشان هم راه خود را. به هر حال تقدیر این چنین برای ما رقم زده است.
    نارسیس: یه وقتایی هم میشه تقدیر رو عوض کرد.
    شیخ حسن: نمی‌شود، هر چه خدا برای بندگانش مقرر کرده است، همان می‌شود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید: نه، این‌جوری نمیشه. مثل اینکه به هیچ صراطی مستقیم نمیشن.
    شیخ حسن: اگر اسائه ادب نمی‌شود، از شما می‌خواهم که اینجا را ترک کنید و به دیار خود بروید.
    مجید به آرش نگاه کرد و گفت:
    - این یعنی رسماً از اینجا بیرونمون کرد؟
    آرش: مثل اینکه.
    مجید: یعنی بریم؟
    آرش: بله.
    مجید: عامو کجا بریم؟ تازه با بهادر یه سری نقشه کشیدیم.
    نارسیس: چه نقشه‌ای؟ مجید نمی‌تونیم اینجا بمونیم. دیدی که ازمون خواستن بریم.
    مجید به بهادر نگاه کرد و گفت:
    - تو یه چیزی بگو.
    بهادر: بهتر است به خانه‌ی من بیایید. آنجا می‌توانیم صحبت کنیم.
    مجید: این شد حرف حساب. بچه‌ها، پاشین بریم.
    بچه‌ها به شیخ حسن و بقیه‌ی اعضای سربداران نگاه کردند. همه منتظر رفتن بچه‌ها بودند. بچه‌ها خداحافظی کردند و به همراه بهادر از خانه‌ی شیخ بیرون رفتند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    در بین راه همه در سکوت به‌سمت خانه‌ی بهادر می‌رفتند. مجید سکوت جمع را شکست:
    - بهادر، تو حرفای ما رو باور می‌کنی؟
    بهادر نگاهی به مجید کرد و گفت:
    - آری، تو و دوستانت حقیقت را می‌گویید؛ اما دیگران از شنیدن حقیقت واهمه دارند.
    مجید: یعنی تو جدی جدی حرفای ما رو قبول کردی؟
    بهادر خندید و گفت:
    - آری، مگر در صداقت من شک دارید؟
    مجید: نه، آ قربون داداش چندین قرنم برم.
    مجید دور گردن بهادر دست انداخت و پیشانیش را بوسید. بهادر خندید و گفت:
    - به قول خودت، عامو دست بردار.
    همه خندیدند. مجید گفت:
    - ای کاش تو قبل از سفرمون یه چند روزی توی دوره‌ی ما می‌اومدی. آخ که چه آتیشی می‌تونستیم بسوزیم. واقعاً دارم حسرت اون لحظه‌ها رو می‌خورم!
    آرش: وای نه تو رو خدا، از تو همین یه دونه کافیه. کلی شر درست کردی تا به این سن رسیدی.
    نارسیس: ولی خداییش خیلی جالب می‌شد وقتی بهادر تو دوره‌ی ما می‌اومد.
    آرش: آره جالب می‌شد. همون یه ذره شیراز هم که مونده، به فنا می‌رفت.
    بهادر: مجید، نمی‌گویی به سر ما چه خواهد آمد؟
    مجید: والله از کجا بدونم؟! ما فقط تو کتابامون راجع به شخصیت‌های اصلی مطلب می‌خوندیم؛ ولی با سفر به دوره‌های تاریخی می‌فهمیدیم سر بقیه چی می‌اومد.
    بهادر: پس این‌گونه است؟!
    مجید: آری، این‌چنین است برادر.
    آرش: بهادر، نظر تو درباره قیام سربداران چیه؟ تو به این قیام امید داری؟
    بهادر: هر چه هست تا به حال توانسته است جلوی تاراج مغولان را بگیرد. رهبران ما توانسته‌اند مردم را نجات دهند و به زندگی آن‌ها رونق ببخشند.
    نارسیس: ولی این شیخ حسن جوری بزودی به دست نصرالله جوینی کشته میشه. مواظبش باشین.
    بهادر: ما همه از جان خود گذشته‌ایم. مطمئن باشید این شیخ هم برود، شیخ دیگری می‌آید و قیام را به دست می‌گیرد.
    آرش: چرا تو گروه خان باشتین نمیرید؟
    بهادر: در کنار شیخ رامش بیشتری داریم. خان باشتین با مغولان کمی مدارا می‌کند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا