بهادر: این ترقه مناسب همان سربازی است که کودکم را به دو نیم کرد.
مجید: به این یکی هم میگن گلوله. نباید بذاری تو دستت گرم بشه آخه گرما باعث میشه زود بترکه؛ یعنی ترکیدن همان و انا لله و انا الیه راجعون همان.
بهادر خندید و گفت:
- این را باید برای طغای تیمور کنار گذاشت.
مجید: تو یکی از این دورهها که رفته بودم، یه دونه انداختم تو شلوار یه سرباز، به جان خودم مقطوعالنسل شد.
سه تایی بلند خندیدند. مجید ترقهای دیگر نشان داد و گفت:
- این ترقه فشفشهایه. زود آتیش میگیره و طرف رو میترسونه. اون دختره دیدی که همراه ماست؟ همونی که دخترعموی زنمه؟
بهادر: آری، نامش پریا بود. درست است؟
مجید: آره خودشه، لامصب معلوم نیست رفته از کجا ترقه خریده، عجب جنس خوبی بهش دادن. اون موشکهایی که تو هوا فرستاد، عجب چیزایی بودن.
آرش: نمیخوای ازش بپرسی؟
مجید: چرا می پرسم، بذار به وقتش.
آرش: از پریاخانم بعیده یه همچین کاری کنه.
مجید: چه کاری؟
آرش: اینکه بره ترقه بخره.
مجید: اتفاقاً به این میگن دختر کار بلد. وقتی بهش گفتم برو ترقه بخر، نه ازم پرسید چهجوری بخرم یا چه جنـ*ـسی باشه و یا از کجا باید بخرم. صاف رفته بازار و جنس فرد اعلاء خریده.
بعد رو کرد به بهادر و گفت:
- اونوقت یه آدم شاسکول کج، به دستش ترقه دادم که امانت نگه داره، دیوانه رفته روشون شربت ریخته و بعد همه رو شسته. بدتر از همه اینکه رفته تو یخچال گذاشته. بهادر تو جای من بودی با این خنگ با شخصیت چیکار میکردی؟ هان؟
بهادر کمی فکر کرد و گفت:
- به نظر من باید سر از تنش جدا کرد.
مجید با لبخند دنداننمایی به آرش نگاه کرد و او هم با حرص به مجید اخم کرد. بهادر پرسید:
- این چه ربطی به آرش دارد که به وی نگاه کردی؟
مجید: آخه اون دیوانه که باید سر از تنش جدا کنی، همین آرشه.
بهادر با تعجب به آرش نگاه کرد و گفت:
- از شما چنین کاری بعید است. شما عاقلتر از اینها هستید جناب آرش!
مجید خندید و گفت:
- به ظاهرش نگاه نکن، خنگتر از این حرفاست.
آرش با حرص یک شاخهی خشک شده از روی زمین برداشت و به دنبال مجید دوید و او هم با خنده میدوید و برایش زبان درمیآورد. بهادر به هردوتایشتن نگاه میکرد و میخندید. بعد از تموم شدن شوخیها و سربهسر گذاشتنهای مجید، بهادر گفت:
- مجید، حال که تو ترقههایت را به من نشان دادی، من نیز باید چیزی به تو نشان دهم که از آن برای مقابله با دشمنانم استفاده میکنم.
مجید با هیجان گفت:
- مگه تو هم ترقه داری؟
بهادر: خیر، من چیزی دارم که همه از آن وحشت دارند.
آرش: مگه چی داری؟
بهادر: با من بیایید.
بهادر به همراه مجید و آرش بهسمت مکانی رفتند که شبیه یک خرابه بود. بهادر از بچهها خواست که یک گوشه بایستند و فقط نگاه کنند. خودش بهطرف دیواری رفت که سوراخسوراخ بود. از داخل کیسهای که به کمرش بسته بود، چیزی شبیه آینه بیرون آورد و جلوی یکی از سوراخها نشست و آینه را نزدیک سوراخ برد. تا مدت کوتاهی به همین وضع بیحرکت نشسته بود. مجید و آرش با تعجب به حرکات بهادر نگاه میکردند. کمی بعد دیدند که از داخل سوراخ ماری بیرون اومد و بهادر با یک حرکت ماهرانه مار را گرفت و از دور به بچهها نشان داد. مجید و آرش با ترس به بهادر نگاه کردند. مجید بلند گفت:
- بهادر ولش کن خطرناکه!
بهادر همانطور که مار را با احتیاط گرفته بود، نزدیک بچهها رفت و گفت:
- نترسید، آنها با من کاری ندارند.
بچهها کمی عقبتر رفتند. آرش با ترس گفت:
- جلو نیا، مار خیلی خطرناکه!
مجید: عامو شوخی، اونم با مار؟!
بهادر: نترسید، تا در دستان من است، کاری با شما ندارد. سالهاست که برای این مارها غذا میآورم. آنها مرا خوب میشناسند و کاری با من ندارند.
مجید: تو دیگه کی هستی بهادر؟! بازم گلی به جمال من.
بهادر خندید و همینطور که مار را گرفته بود به داخل اتاقک مخروبهای رفت و مار را در داخل سبدی که آنجا بود گذاشت و در سبد را هم بست. بعد پیش بچهها رفت و گفت:
مجید: به این یکی هم میگن گلوله. نباید بذاری تو دستت گرم بشه آخه گرما باعث میشه زود بترکه؛ یعنی ترکیدن همان و انا لله و انا الیه راجعون همان.
بهادر خندید و گفت:
- این را باید برای طغای تیمور کنار گذاشت.
مجید: تو یکی از این دورهها که رفته بودم، یه دونه انداختم تو شلوار یه سرباز، به جان خودم مقطوعالنسل شد.
سه تایی بلند خندیدند. مجید ترقهای دیگر نشان داد و گفت:
- این ترقه فشفشهایه. زود آتیش میگیره و طرف رو میترسونه. اون دختره دیدی که همراه ماست؟ همونی که دخترعموی زنمه؟
بهادر: آری، نامش پریا بود. درست است؟
مجید: آره خودشه، لامصب معلوم نیست رفته از کجا ترقه خریده، عجب جنس خوبی بهش دادن. اون موشکهایی که تو هوا فرستاد، عجب چیزایی بودن.
آرش: نمیخوای ازش بپرسی؟
مجید: چرا می پرسم، بذار به وقتش.
آرش: از پریاخانم بعیده یه همچین کاری کنه.
مجید: چه کاری؟
آرش: اینکه بره ترقه بخره.
مجید: اتفاقاً به این میگن دختر کار بلد. وقتی بهش گفتم برو ترقه بخر، نه ازم پرسید چهجوری بخرم یا چه جنـ*ـسی باشه و یا از کجا باید بخرم. صاف رفته بازار و جنس فرد اعلاء خریده.
بعد رو کرد به بهادر و گفت:
- اونوقت یه آدم شاسکول کج، به دستش ترقه دادم که امانت نگه داره، دیوانه رفته روشون شربت ریخته و بعد همه رو شسته. بدتر از همه اینکه رفته تو یخچال گذاشته. بهادر تو جای من بودی با این خنگ با شخصیت چیکار میکردی؟ هان؟
بهادر کمی فکر کرد و گفت:
- به نظر من باید سر از تنش جدا کرد.
مجید با لبخند دنداننمایی به آرش نگاه کرد و او هم با حرص به مجید اخم کرد. بهادر پرسید:
- این چه ربطی به آرش دارد که به وی نگاه کردی؟
مجید: آخه اون دیوانه که باید سر از تنش جدا کنی، همین آرشه.
بهادر با تعجب به آرش نگاه کرد و گفت:
- از شما چنین کاری بعید است. شما عاقلتر از اینها هستید جناب آرش!
مجید خندید و گفت:
- به ظاهرش نگاه نکن، خنگتر از این حرفاست.
آرش با حرص یک شاخهی خشک شده از روی زمین برداشت و به دنبال مجید دوید و او هم با خنده میدوید و برایش زبان درمیآورد. بهادر به هردوتایشتن نگاه میکرد و میخندید. بعد از تموم شدن شوخیها و سربهسر گذاشتنهای مجید، بهادر گفت:
- مجید، حال که تو ترقههایت را به من نشان دادی، من نیز باید چیزی به تو نشان دهم که از آن برای مقابله با دشمنانم استفاده میکنم.
مجید با هیجان گفت:
- مگه تو هم ترقه داری؟
بهادر: خیر، من چیزی دارم که همه از آن وحشت دارند.
آرش: مگه چی داری؟
بهادر: با من بیایید.
بهادر به همراه مجید و آرش بهسمت مکانی رفتند که شبیه یک خرابه بود. بهادر از بچهها خواست که یک گوشه بایستند و فقط نگاه کنند. خودش بهطرف دیواری رفت که سوراخسوراخ بود. از داخل کیسهای که به کمرش بسته بود، چیزی شبیه آینه بیرون آورد و جلوی یکی از سوراخها نشست و آینه را نزدیک سوراخ برد. تا مدت کوتاهی به همین وضع بیحرکت نشسته بود. مجید و آرش با تعجب به حرکات بهادر نگاه میکردند. کمی بعد دیدند که از داخل سوراخ ماری بیرون اومد و بهادر با یک حرکت ماهرانه مار را گرفت و از دور به بچهها نشان داد. مجید و آرش با ترس به بهادر نگاه کردند. مجید بلند گفت:
- بهادر ولش کن خطرناکه!
بهادر همانطور که مار را با احتیاط گرفته بود، نزدیک بچهها رفت و گفت:
- نترسید، آنها با من کاری ندارند.
بچهها کمی عقبتر رفتند. آرش با ترس گفت:
- جلو نیا، مار خیلی خطرناکه!
مجید: عامو شوخی، اونم با مار؟!
بهادر: نترسید، تا در دستان من است، کاری با شما ندارد. سالهاست که برای این مارها غذا میآورم. آنها مرا خوب میشناسند و کاری با من ندارند.
مجید: تو دیگه کی هستی بهادر؟! بازم گلی به جمال من.
بهادر خندید و همینطور که مار را گرفته بود به داخل اتاقک مخروبهای رفت و مار را در داخل سبدی که آنجا بود گذاشت و در سبد را هم بست. بعد پیش بچهها رفت و گفت:
آخرین ویرایش توسط مدیر: