کامل شده رمان سرزمین من و نامداران | fatima Eqbکاربرانجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

fatima Eqb

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/01/30
ارسالی ها
1,489
امتیاز واکنش
51,862
امتیاز
1,017
سن
43
محل سکونت
سرزمین رویاها
مجید: عامو اگه بهشون می‌گفت بپرید تو چاه، اونا هم بدون چون و چرا می‌پریدن تو چاه.
آرش: احتمالاً الان تو سبزواریم. باید خودمون رو به شهر برسونیم.
مجید: بریم خیارسبز هم بخریم؛ خیار سبزهای سبزوار خیلی خوشمزه‌ست.
نارسیس: آخه تو پول داری که می‌خوایی خیار بخری؟
مجید: پول جور می‌کنیم.
نارسیس: چه‌جوری؟
مجید: کاری نداره، آرش رو می‌نشونم کنار یه دیوار، مردم با دیدن قیافه‌ش به‌طور خودجوش جلوش پول می‌ندازن. به ساعت نمی‌رسه یه کوه سکه جلوش جمع میشه.
آرش با چشم‌غره به مجید نگاه کرد و گفت:
- مجید!
مجید: ها، مگه بد میگم؟ اصلاً چطوره یه کاری کنیم، تو دربار استخدام بشی؟ خوش‌قیافه هم هستی، کلی شاهزاده دورت جمع میشه.
آرش: مجید تو حرف نزنی میگن لالی؟
مجید: آقا من کاری ندارم، باید خیارسبز اینجا رو بخورم.
نارسیس کوله‌پشتی مجید را به‌سمتش پرت کرد و گفت:
- کوفت بخوری! چه بخورم بخورمی راه انداخته. راه بیفت بریم.
پریا: الان می‌ریم تو شهر؟
مجید: نه، میریم سر قبر آرش.
آرش: مجید می‌کشمت.
نارسیس: ای بابا، بس کنید دیگه. تا یه فرصت پیدا می‌کنند می‌افتن به جون هم. بیایین بریم.
چهارنفرشان به‌سمت شهر راه‌ افتادند‌. به دروازه‌های شهر سبزوار که رسیدند، دو نفر از سربازان مغولی را دیدند که جلوی در ایستاده بودند و ورود و خروج مردم را کنترل می‌کردند. مجید به شوخی گفت:
- عوارضیه؟
آرش: کنترل دروازه‌ست. نکنه دنبال کسی می‌گردن؟
مجید: حتماً دنبال من می‌گردن.
نارسیس: تو اگه کاری نکنی یا حرفی نزنی، هیچ‌کس زندونت نمی‌کنه.
آرش: راست میگه، اگه چیزی پرسیدن درست جواب بده، کسی هم کاریت نداره.
مجید: خب اگه گفت اسمت چیه، بهش نگم مجید عزیزی فرزند حاج رضا عزیزی، متولد شیراز به شماره شناسنامه...
نارسیس: وای مجید بس کن! اگه اسمت رو پرسید فقط بگو مجید، همین!
مجید: پس فامیلم چی میشه؟
آرش: فامیل نمی‌خواد؛ تو این دوره فامیل رسم نبود، فقط اسم مهم بود.
پریا: بهتره بریم.
بچه‌ها در صف بازرسی ایستادند تا اینکه نوبتشان شد. آرش جلو رفت و سرباز با دیدن سرووضع آرش پرسید:
- نامت چیست؟
آرش: آرش، از شیراز اومدم.
سرباز: بسیار خب، داخل شو.
آرش داخل رفت. نوبت به مجید رسید، همین که سرباز به مجید نگاه کرد با خشم یقه‌ی مجید را محکم گرفت و با صدای بلند داد زد:
- پیدایش کردم، خودش است. او را به نزد قاضی می‌بریم.
مجید حسابی گیج شده بود، زبانش بند آمده بود و نمی‌دانست چه‌جوری از خودش دفاع کند. نارسیس جیغ زد و گفت:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    - چی‌کار می‌کنید؟ اون شوهر منه، کجا می‌بریدش.
    مجید: اینجا چه خبره؟ عامو چی‌کارتون کردم. ولم کن خیکی!
    آرش جلوی سرباز دوید و گفت:
    - آقا مگه چی‌کار کرده که می‌خوایین با خودتون ببریدش؟ ولش کنید، کاری نکرده.
    سرباز با خشونت آرش را کنار زد و گفت:
    - او از دزدان مشهور شهر است، هیچ‌کس از گزند وی در امان نیست.
    مجید: دزد چیه؟ به خدا از وقتی زن گرفتم آزارم به مورچه نرسیده، چه برسه به مردم شهر.
    نارسیس به‌سمت سرباز دوید و نیزه‌اش را گرفت و همین‌طور که گریه می‌کرد با التماس گفت:
    - به خدا اشتباه گرفتین، شوهر من دزد نیست. اشتباه گرفتین!
    یکی از سربازها کاغذ پوستی را جلوی نارسیس باز کرد که تصویر مردی روی آن نقاشی شده بود. چهره مرد نقاشی‌شده شبیه به چهره‌ی مجید بود. سرباز به نارسیس گفت:
    - او همان دزدی است که جواهرات قصر را دزده است، تا نگوید کجا آن‌ها را پنهان کرده، خلاص نخواهد شد. حال اگر بی‌گـ ـناه است باید در حضور قاضی‌القضات اثبات کند.
    سرباز این را گفت و مجید را کشان‌کشان به‌سمت عدلیه شهر برد. نارسیس گوشه‌ای نشست و همین‌طور که کوله‌پشتی مجید را بغـ*ـل کرده بود، زیر گریه زد. پریا با ناراحتی کنارش نشست و دلداریش می‌داد. آرش با ناراحتی گفت:
    - بهتره ما هم به عدلیه بریم. باید ثابت کنیم که مجید دزد نیست.
    پریا: اصلاً باید ثابت کنیم که ما مال این دوره نیستیم.
    نارسیس همین‌طور که گریه می‌کرد، گفت:
    - طفلک حتی یه دونه ترقه هم همراهش نداره تا بتونه خودش رو نجات بده.
    آرش: اون ترقه نداره؛ ولی ما که داریم، براش می‌بریم.
    پریا: حق با آقا آرشه. ما هم بریم عدلیه تا بتونیم مجید رو نجات بدیم.
    نارسیس اشک‌هایش را پاک کرد و بلند شد و گفت:
    - باشه، بریم.
    سه تایی به‌سمت عدلیه راه افتادند که یک مرتبه یک نفر با شدت از کنارشون رد شد و به آرش تنه زد که باعث شد کوله‌پشتی آرش بیفتد. آرش معترض گفت:
    - چته آقا؟ ناسلامتی آدم اینجاست.
    مرد برگشت و به آرش نگاه کرد و گفت:
    - جلوی راهتان را نگاه کنید، سد معبر کرده‌اید و معترض نیز می‌شوید؟
    آرش با دیدن چهره‌ی آن مرد با تعجب به او خیره شد و گفت:
    - صبر کن ببینم! تو، تو چقدر شبیه پسرخاله‌ی منی!
    مردی که آرش دید شبیه مجید بود با این تفاوت که ریش و سبیل به سبک مردهای اون دوره داشت. قد و قواره و هیکلش هم کاملاً شبیه مجید بود، حتی مثل مجید طلبکارانه نگاه می‌کرد. آرش مرد را محکم گرفت و گفت:
    - پس دزد اصلی تو هستی؟ می‌دونی الان مجید ما رو به جای تو دستگیر کردن؟ باید بریم پیش قاضی تا بفهمن دزد اصلی کسی دیگه‌ست نه مجید. نارسیس‌خانم، بیا که دزد واقعی رو گرفتم.
    نارسیس و پریا با عجله به‌سمت آرش رفتند. آرش مرد را به قدری محکم گرفته بود که قدرت این را نداشت خودش را از دست آرش خلاص کند. نارسیس با دیدن چهره‌ی مرد با تعجب گفت:
    - چقدر شبیه مجید منه!
    پریا: آره، چه شباهت جالبی!
    نارسیس یک مرتبه به مرد حمله‌ور شد و همین‌طور که با کوله‌پشتی به سروصورت مرد بیچاره می‌زد، گفت:
    - پس مجید عزیز من رو به جای تو زندون بردن؟ همین الان باید بریم پیش قاضی و همه چیز رو باید اعتراف کنی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مرد سعی می‌کرد خودش را نجات بدهد تا بتواند فرار کند؛ اما هر سه او را گرفته بودند و نمی‌گذاشتند فرار کند. به هر بدبختی که بود، آن مرد را کشان‌کشان به‌سمت عدلیه‌ی شهر بردند.
    ***
    مجید درحالی‌که به دست‌ها و پاهایش زنجیر بسته بودند، در برابر قاضی زانو زده بود و یکی از سربازها انواع و اقسام خلاف‌هایی را که به مجید نسبت داده بودند، برای قاضی می‌خواند.
    سرباز: دزدی از خزانه سلطنتی، دزدی از دکان‌های شهر، ربودن مال تجار، چپاول زنان اشراف به بهانه باغبانی در باغ و هزار و یک مورد دیگر.
    قاضی به مجید نگاه کرد و گفت:
    - تو تمام این اعمال را انجام داده‌ای؟
    مجید: نه والله، کل خلاف من ترکوندن ترقه تو چهارشنبه‌سوری بود که اونم بابام تنبیه‌م کرد و گفت اگه ترقه رو کنار نذارم زنم نمیده، منم گذاشتم کنار.
    قاضی: راستش را بگو، جواهرات سلطنتی را کجا پنهان کرده‌ای؟ اگر دروغ بگویی دستور می‌دهم گردنت را همین‌جا بزنند!
    مجید: اِ وویی، نه دادخواستی، نه شکایتی، بدون محاکمه علنی می‌خوای قصاص اجرا کنی؟ پس فرجام‌خواهی چی میشه؟ تا اونجایی که خبر دارم، محکوم تا 20 روز فرصت داره نسبت به حکم صادره، اعتراض کنه.
    قاضی: این یاوه‌گویی‌ها را کنار بگذار و بگو جواهرات را چه کرده‌ای؟
    مجید: حالا که این‌طور شد، نمیگم تا جونتون بالا بیاد.
    قاضی عصبانی شد و گفت:
    - تو جواهرات سلطنتی را دزدی، مگر نمی‌دانی سزای این دزدی قطع گردن است؟
    مجید: خدا که جون نداشته رو نمی‌گیره، منم وقتی جواهری نه دیدم و نه می‌دونم آدرس این خزانه‌ی کوفتی کجاست، از کجا باید بدونم جواهرات کجا هستن؟ در ضمن اگه این جواهرات رو می‌دیدم هم بهتون نمی‌گفتم، برای‌ خودم برمی‌داشتم و می‌بردم شیراز می‌فروختم.
    قاضی که دیگه حوصله‌اش سر رفته بود با عصبانیت گفت:
    - برای بار آخر می‌پرسم، جواهرات را کجا پنهان کرده‌ای؟
    مجید: به مرگ خودت اگه بدونم کجا هستند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    قاضی که حسابی از دست مجید عصبانی شده بود، چشمانش را بست و سکوت کرد تا کمی آرام شود. مجید با دست و پای زنجیر شده نشسته بود و به اطراف نگاه می‌کرد. اصلاً انگار‌نه‌انگار که ممکنه یه حکم سنگین برایش صادر کنند. لبخندی زد و گفت:
    - قاضی جون، این محکمه شما چقدر بزرگ و قشنگه. جون میده برای برگزاری مراسم عروسی.
    قاضی با تعجب به مجید نگاه کرد. مجید ادامه داد:
    - اینجا رو میشه پارتیشن درست کرد، زنونه با مردونه جدا بشه. اینجا که شما نشستین میشه مبل عروس و داماد گذاشت و بالا سرشونم از این آویزهای الماسی آویزون کرد.
    مجید همین‌طور که نقشه تالار عروسی را در ذهنش طراحی می‌کرد، با دست هم اشاره می‌کرد. قاضی و کاتب و سرباز هم با تعجب به رد اشاره‌های مجید نگاه می‌کردند و چیزی نمی‌گفتند. بعد از اینکه حرف‌های مجید تمام شد به‌سمت قاضی برگشت و گفت:
    - خب کجا بودیم؟ آهان، داشتی می‌گفتی که می‌خوای گردنم رو بزنی. خب جناب قاضی‌القضات، تو که مرد با خدایی هستی، تو جایگاه قضاوت نشستی، انگار که داری استغفرالله، به جای خدا تصمیم می‌گیری، چرا الکی و بدون تحقیق می‌خوای من رو گردن بزنی؟ نمیگی این بنده خدا زن داره، دوتا بچه دوقلو داره که الان چشم انتظار باباشون هستن؟ بچه‌هام الان دو ساله‌شونه، به این چیزا فکر کردی؟
    قاضی نفس عمیقی کشید و کلافه گفت:
    - لعنت خدا بر شیطان، تا به حال محکومی این‌چنین زبان دراز ندیده بودم.
    مجید: عذر می‌خوام جناب قاضی، زبون درازی با پرحرفی فرق داره. زبون دراز به کسی میگن که هر چی بهش بگی بازم یه چیزی تو آستین داره که جوابت رو بده؛ اما پرحرف کسیه که انقدر حرف می‌زنه که اجازه نمیده طرف مقابلش حرف بزنه.
    قاضی: تو هم پرحرف هستی و هم زبانت دراز است. او را از اینجا ببرید تا بتوانم کمی نفس تازه کنم.
    مجید: ای جونم! قاضی جون، می‌خوایی قلیون بکشی؟ مادربزرگ خدابیامرزم همیشه قلیون چاق می‌کرد و می‌گفت می‌خواد نفس تازه کنه. جون! جون! قلیون برای قاضی چاق کنید.
    قاضی کلافه از پشت میزش بلند شد و گفت:
    - او را به سیاه‌چال بیندازید تا فکر دیگری برایش کنم!
    سرباز: اطاعت.
    مجید: اگه من رو بکشی دیگه چه‌جوری جای جواهرات رو می‌خوایی پیدا کنی؟
    قاضی کلافه و با صدای بلند داد زد:
    - امروز اگر یک سگ را محاکمه کرده بودم بسیار نیکوتر از این بود که تو را محاکمه کنم. این زبان‌دراز را از اینجا ببرید.
    مجید بلند خندید و گفت:
    - قربون دایی، فردا می‌بینمت.
    سرباز مجید را با خشونت از روی زمین بلند کرد و مجید از درد داد زد:
    - هووی! چته وحشی؟ مثل اینکه منم آدمم ها.
    سرباز: تو اگر آدم باشی پس به آدمیان چه باید گفت؟! مردی که وزنش مانند پَرِ کاه باشد که مرد نیست!
    مجید: قیافه من مانکنه، نه مثل تو که کامیون حمل گوشت و چربی هستی. مغول بدبخت!
    سرباز می‌خواست مجید را از محکمه بیرون ببرد که متوجه سروصدایی شدند. قاضی پرسید:
    - این صدای چیست؟
    سرباز: نمی‌دانم، مشخص است که زنی شیون می‌زند.
    مجید صاحب صدا را شناخت و گفت:
    - این صدای زن منه که دنبال شوهرش اومده. من رو بهش ندین یه بلایی سرتون میاره که هر دقیقه غش کنید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    سرباز: تو خاموش باش و راه بیفت!
    مجید: خب میرم، چرا مثل خر لگد می‌زنی؟!
    همین موقع نارسیس و آرش و پریا به همراه مردی که شبیه مجید بود وارد شدند. یکی از سربازان دارالحکومه هم پشت‌سرشان وارد شد و به قاضی گفت:
    - درود بر جناب قاضی. قربان، شخصی که در جستجویش بودید همین مرد است نه آن یکی که به زنجیر کشیده‌اید.
    آرش مرد را هُل داد و مرد جلوی پای قاضی افتاد. بلند شد و رو به آرش گفت:
    - از اینجا خلاص شوم حسابت را خواهم رسید.
    مجید با دیدن مرد با تعجب گفت:
    - این منم؟ چرا ریش و سبیل دارم؟ اصلاً تا حالا یادم نمیاد یه همچین ریش و سبیل پرپشت زشتی گذاشته باشم.
    آرش: نه تو نیستی، یکی شبیه تو هست که دزد واقعی اونه.
    مجید: چی؟ دزد واقعی اینه؟ پس چرا شبیه منه؟
    نارسیس: مجید، عزیزم حالت خوبه؟ طوریت که نشده؟ چقدر شلاقت زدن؟
    مجید: ناری، ناری جونم، چقدر از دیدن دوباره‌ت خوش‌حال شدم. گرد روزگار با جوانی تو چه کرد. بچه‌ها چطورن؟ بزرگ شدن؟ نمی‌دونی چقدر دلم می‌خواست تو مراسم عروسیشون باشم.
    آرش: زهرمار! تو نیم ساعتم نشده که اینجایی، این ادا اطوارا چیه درمیاری؟!
    مجید: دلم می‌خواد به تو چه؟ اصلاً جناب قاضی دزد واقعی این آرشه، از زمانی که به دنیا اومد دستش کج بود. از زدن جیب دکتری که به دنیاش آورد گرفته تا جیب گلاب‌خانم، زن آقامنوچهر، همه رو یه دور زده.
    پریا و نارسیس خندیدند. آرش فقط با حرص به مجید نگاه می‌کرد و چیزی نمی‌گفت. قاضی دستور داد زنجیرهای مجید را باز کنند و در عوض به دست و پای مردی که شبیه مجید بود ببندند. مجید بعد از اینکه دست‌هایش را باز کردند با خنده گفت:
    - خدایا شکرت، چقدر آزادی خوبه و قدرش رو نمی‌دونستم. وای ناری، نمی‌دونی زیر تیغ بودن چقدر وحشتناکه. من رو می‌خواستن بند هشت ببرن.
    پریا: بند هشت؟ اونجا کجاست؟
    مجید: انفرادی اعدامی‌هاست.
    پریا: یا قمر بنی هاشم!
    قاضی رو به مرد کرد و گفت:
    - نامت چیست؟
    مرد: بهادر.
    سرباز: این فرد سال‌هاست که همه را عـریـ*ـان می‌کند.
    مجید: آره؟ تو با چه وجدانی همه رو عـریـ*ـان می‌کنی؟ نمیگی زشته؟ چشم هیز بدبخت!
    آرش آهسته به مجید گفت:
    - منظورش اینه که هر چی دار و ندار مردمه، همه رو می‌دزده.
    مجید: آهان!
    سرباز: با حرامیان کاری ندارد، خود به تنهایی مسبب تشویش خاطر افراد می‌شود.
    قاضی: جواهرات سلطنتی را کجا پنهان کرده‌ای؟
    بهادر: آن‌ها را به صاحبان اصلیشان بازگرداندم.
    قاضی: صاحب اصلیشان دربار حکومت است. آن‌ها را بازگردان.
    بهادر: خیر، نمی‌شود.
    مجید آهسته به آرش و بقیه گفت:
    - مثل اینکه طرف رابین هود تشریف دارن.
    و ریز ریز خندید. قاضی عصبانی شد و گفت:
    - فردا در ملاءعام سر از تنت جدا خواهم کرد. حکم این است: فردا با طلوع آفتاب گردن بهادر قطع خواهد شد. ختم محکمه.
    قاضی این را گفت و محل را ترک کرد. بهادر چیزی نگفت و فقط پوزخندی زد. سرباز بهادر را با خشونت از روی زمین بلند کرد و گفت:
    - برخیز، باید به سیاه‌چال بروی.
    مجید به‌سمت سرباز دوید و گفت:
    - ببخشید ببخشید، میشه چند لحظه با این آقا صحبت کنم؟ فقط چند لحظه!
    سرباز: بسیار خب.
    مجید: بهادر، بذار خوب نگات کنم، همیشه دوست داشتم بفهمم کی شبیه من بود. خوش‌حالم می‌بینم یه رابین هود شبیه من بود.
    بهادر از حرف‌های مجید سر در نمی‌آورد و با تعجب نگاهش می‌کرد. مجید بهادر را بغـ*ـل کرد و گفت:
    - بذار بغلت کنم، هم‌شکل پشمالوی خودم.
    بعد آهسته، جوری که سرباز نشنود دم گوش بهادر گفت:
    - فردا خودم نجاتت میدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید این را دم گوش بهادر گفت و از او جدا شد. بهادر با تعجب به مجید نگاه کرد و چیزی نگفت. سرباز با خشونت بهادر را به‌سمت در خروجی هُل داد و به‌سمت زندان رفتند. قاضی از بچه‌ها خواست که محکمه را ترک کنند، بچه‌ها سریع از آنجا خارج شدند. بیرون از محکمه گوشه‌ای ایستادند. نارسیس از مجید پرسید:
    - چی دم گوش بهادر گفتی؟
    مجید: مگه تو متوجه شدی چیزی دم گوشش گفتم؟
    نارسیس: مجید، من زنتم، شوهر خودم رو خوب می‌شناسم. اشتباه نکنم قول آزادی بهش دادی.
    مجید خندید و گفت:
    - ناری، به خدا باهوش‌ترین زنی که تو عمرم دیدم تو بودی. آره، بهش گفتم فردا نجاتش میدم.
    آرش: مجید بیخیال این قضیه شو، فردا همه‌ی ما رو به کشتن میدی.
    مجید: تو برای چی انقدر می‌ترسی؟ ما مال این دوره نیستیم که یه بلایی سرمون بیاد، در ضمن همین که تو خطر می‌افتیم در سیاه‌رنگ ظاهر میشه و می‌تونیم زود فرار کنیم.
    پریا: به نظر من حق با مجیده‌، اتفاقی برای ما نمی‌افته. بهتره فردا یه هیجان درست و حسابی رو تجربه کنیم.
    مجید: ایول! می‌بینم یه یار پیدا شد، یار بعدی کیه؟
    نارسیس: منم هستم، روی منم حساب کنید!
    مجید: تو نمی‌گفتی هم می‌دونستم یارم میشی. خب آرش‌خان، تک افتادی، باید همکاری کنی.
    آرش: از دست شماها، آخرش کور و کَر و چُلاق به دوره‌ی خودمون برمی‌گردیم.
    مجید و بقیه خندیدند. آرش گفت:
    - برای امشب باید دنبال یه جا باشیم، یه جایی شبیه مسافرخونه.
    پریا: مگه تو این دوره‌ها هم مسافرخونه بوده؟
    مجید: منظورش همون کاروانسراست. الان از استرس فردا قاط‌زده به کاروانسرا میگه مسافرخونه.
    آرش: لا اله الا الله!
    مجید: باشه باشه! بچه‌ها، آرش آمپرش زد بالا، زودتر بریم اتاق بگیریم.
    همه راه افتادند که جایی برای شب پیدا کنند. در بین راه از چند نفر آدرس کاروانسرا را پرسیدند تا اینکه به آنجا رسیدند. کاروانسرا مکان بزرگی بود. بیرون از کاروانسرا، شتر و اسب و الاغ بسته بودند. مجید خندید و گفت:
    - بچه‌ها، ماشین‌های آخرین مدلشون رو نگاه کنید. فکر کنم اون شتره ماشین میلیاردیشون باشه. ماشین آرش و اردوان هم شتره.
    آرش: دلت بسوزه، ماشین تو عین همون الاغه‌ست.
    مجید: به پراید من توهین نکن که خونم به جوش میاد.
    آرش: به ماشین من و اردوان هم چیزی نگو.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    پریا: ولی ماشین آقا آرش که شاسی بلند نیست.
    مجید: اِ راست میگه، یادم نبود آرش شترش رو فروخته و اسب خریده.
    نارسیس: بیچاره داداشم! از بس به ماشینش گفتی شتر، یه بار می‌خواست بگه من میرم سمت ماشینم، اشتباهی گفت، من میرم سمت شترم.
    همه خندیدند. پریا همین‌طور که می‌خندید، گفت:
    - به خدا مظلوم‌تر از اردوان دیگه تو فامیل کسی نیست، خیلی نجیب و مهربونه.
    نارسیس: آره به خدا.
    آرش: خب، بهتره بریم داخل که من یکی خیلی خسته شدم.
    مجید: حالا خوبه شماها یه کم تو الموت خوابیدین، من که هنوز فرصت نکردم یه دقیقه چشم رو هم بذارم، چی بگم؟
    نارسیس: الان هم که بریم تو کاروانسرا، یه سوژه پیدا می‌کنی و یادت میره که بخوابی.
    مجید: سوژه همیشه خودش سمت من میاد‌. حالا بریم داخل ببینیم سوژه کجا کمین کرده.
    وارد کاروانسرا شدند. کاروانسرا شامل چندین حجره بود که دورتادور ساخته شده بودند. وسط کاروانسرا، سکوی بزرگی ساخته بودند که بعضی از مسافران اسب‌هایشان را در اون قسمت تیمار می‌کردند. تمام مسافران مشغول بودند و کسی متوجه بچه‌ها نشده بود. صاحب کاروانسرا، مرد خوش برخوردی بود که با خوش‌رویی به‌طرف بچه‌ها رفت و گفت:
    - خوش آمدید دوستان، چشم و دل ما را روشن کردید.
    آرش: خیلی ممنون، لطف دارین.
    صاحب کاروانسرا: نام من یارمحمد است، صاحب اینجا هستم.
    آرش: منم آرش هستم و این آقا اسمش مجیده و ایشون هم نارسیس‌خانم، همسرش هستند و این خانم هم دخترعموشون پریاخانم هستند.
    یارمحمد: از طرز صحبت کردنتان مشخص است که از اهالی اینجا نیستید، از کجا آمده‌اید؟
    آرش: از شیراز اومدیم.
    یارمحمد: شیراز؟ پس راه طولانی را طی کرده‌اید. اسب‌هایتان را داخل بیاورید که بگویم برایتان تیمارشان کنند.
    بچه‌ها به یکدیگر نگاه کردند و مجید گفت:
    - ما اسب نداریم.
    یارمحمد با تعجب گفت:
    - پس از شیراز تا سبزوار را با چه وسیله‌ای آمده‌اید؟
    مجید: با دَر.
    یارمحمد: با در؟!
    آرش وسط حرف پرید و گفت:
    - چیزه... این پسرخاله من شوخ طبعه، الانم شوخی کرد. ما پیاده اومدیم.
    یارمحمد: پیاده؟ پس پیداست که حسابی خسته راه هستید. بفرمایید از این طرف، یکی از اتاق‌هایمان بزرگ است و می‌توانید آنجا استراحت کنید.
    مجید: ببخشید آقای یارمحمد، کرایه‌ش شبی چنده؟
    یارمحمد: شبی یک سکه.
    بچه‌ها به هم نگاه کردند و نارسیس گفت:
    - ببخشید آقای یارمحمد، ما هیچ سکه‌ای نداریم.
    یارمحمد: پولی برای پرداخت ندارید؟ مگر راهزنان شما را غارت کرده‌اند؟
    آرش: نه کسی غارتمون نکرده؛ ولی...
    یارمحمد: عیبی ندارد دوستان، شما نیز بندگان خدا هستید. یکی از دستورات پیامبر گرامیمان، دستگیری از مسافران در راه مانده است. شما حبیب خدا هستید، میهمان من باشید و نگران پول هم نباشید.
    مجید: یعنی نمی‌خوای از ما پول بگیری؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    یارمحمد لبخندی زد و گفت:
    - خیر، گفتم که میهمان من هستید. حال به دنبال من بیایید تا اتاقتان را به شما نشان دهم.
    یارمحمد جلوتر راه افتاد و بچه‌ها هم پشت‌سرش رفتند. یارمحمد اتاق بزرگی به بچه‌ها داد و گفت که با خیال راحت استراحت کنند. بعد از اینکه یارمحمد رفت، بچه‌ها با خیال راحت وسایلشان را یک گوشه گذاشتند. مجید یکی از متکاهای تو اتاق را برداشت، دراز کشید و زیر سرش گذاشت، با لـ*ـذت کش و قوس حسابی به بدنش داد و گفت:
    - آخیش، چقدر حال میده این‌جوری بخوابی. جاش چقدر خنکه، آخیش.
    نارسیس: بنده خدا خیلی لطف کرد، چه‌جوری جبران کنیم.
    مجید: براش یه فاتحه بفرست، این‌جوری جبران میشه.
    کمی بعد پسر جوانی وارد اتاق شد و طَبَق بزرگی جلوی بچه‌ها گذاشت که رویش با پارچه‌ای پوشانده شده بود. پسر گفت:
    - اربابم گفتند با این غذاها از شما پذیرایی کنم.
    آرش: دست شما درد نکنه، ما رو شرمنده محبت‌هاتون کردین.
    پسر جوان: اینجا را خانه خود بدانید. اگر به کمک نیاز داشتید، من در مطبخ‌خانه هستم، کافی است صدایم زنید سریع میایم.
    نارسیس: ممنون.
    پسر جوان رفت. نارسیس پارچه روی طبق را کنار زد؛ مرغ کباب شده به همراه ماست و سبزی و نان برایشان فرستاده بودند. نارسیس گفت:
    - بنده‌های خدا حسابی شرمنده‌مون کردن.
    پریا: صاحب اینجا چه مرد مهربونیه.
    آرش: خب بخوریم که خیلی گشنه شدیم. مجید، پاشو شام بخور، مجید؟
    مجید گیج خواب بود. نارسیس با ناراحتی گفت:
    - الهی بمیرم! انقدر خسته شده که تا سر رو بالشت گذاشت، زود خواب رفت.
    آرش: براش یه کم کنار می‌ذاریم.
    نارسیس سهم مجید را کنار گذاشت و خودشان شام خوردند. صاحب کاروانسرا یک بار دیگه به بچه‌ها سر زد تا ببیند کم و کسری دارند یا نه. آرش از یارمحمد دعوت کرد که چند دقیقه کنارشان بنشیند و درباره‌ی اوضاع و احوال سبزوار بگوید‌. یارمحمد کنارشان نشست و گفت:
    - سبزوار تا قبل از تاراج مغولان خوب بود؛ اما بعد از آن، همه چیز این شهر به یغما رفت. از جان و مال مردم گرفته تا زن و فرزندان، همه را به یغما بردند.
    نارسیس: خدا لعنتشون کنه! شما با مغولا نجنگیدین؟
    یارمحمد: با آن‌ها مبارزه کردیم؛ اما دست ما خالی است، هیچ قدرتی هم نداریم. خدا به شیخ عمر با عزت دهد، اگر سربداران را شکل نمی‌داد، وضع ما بدتر از این بود.
    آرش: شما سربداران رو می‌شناسید؟
    یارمحمد: آری، می‌شناسم.
    یارمحمد به اطراف نگاه کرد و آهسته به بچه‌ها گفت:
    - من نیز یکی از آن‌ها هستم.
    پریا: یعنی شما هم عضو سربداران هستین؟
    یارمحمد: آری، من نیز مرید شیخ هستم.
    آرش: اگه طغای تیمور شما رو بشناسه، ممکنه اعدامتون کنه.
    یارمحمد: ما به صورت پنهان با آن‌ها همکاری می‌کنیم.
    نارسیس: مواظب باشین، ممکنه جاسوس بین شما بیاد!
    یارمحمد: ما تصمیم خود را گرفته‌ایم. سر به دار می‌دهیم؛ اما تن به ذلت نمی‌دهیم. خب دیگر مزاحمتان نمی‌شوم، فردا طلوع آفتاب می‌خواهند یکی از ما را گردن زنند، همه باید به میدان شهر برویم.
    آرش: مگه دیدن گردن زدن یه نفر الزامی است؟
    یارمحمد: آری، هرکس که نرود هم‌دست و مجرم شناخته می‌شود.
    پریا: عجب عدالت مزخرفی اینجاست.
    یارمحمد بلند شد و خداحافظی کرد و رفت. آرش گفت:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    - بهتره ما هم بخوابیم. این‌طور که مجید قاطعانه حرف زد، مشخصه فردا روز سختی در پیش داریم؛ چون مجید می‌خواد یه اعدامی رو نجات بده.
    آرش و بقیه هم خوابیدند. صبح زود مجید زودتر از بقیه بیدار شد و از حجره بیرون رفت. بعضی از مسافران بیدار شده بودند و آماده رفتن بودند. مجید به همه صبح بخیر گفت و آن‌ها هم با روی باز جوابش را دادند. مجید به طرف چاه آب رفت و به یکی از خدمه‌های کاروانسرا گفت:
    - هنوز برا خوندن نماز صبح وقت دارم؟
    خدمه: آری، تا طلوع آفتاب قدری وقت دارید.
    مجید: پس با اجازه من زودتر وضو بگیرم و برم نماز بخونم.
    مجید وضو گرفت و بدو بدو در حجره رفت، بقیه را هم بیدار کرد و خودش مشغول نماز شد. همه بعد از نماز دور هم نشستند. مجید گفت:
    - خوب گوش بدین ببینید چی میگم، همه امروز باید ترس و آیه یأس رو بذارین کنار تا بهادر رو از اعدام نجات بدیم.
    نارسیس: مجید، کارت خطرناکه، ممکنه گیر بیفتیم!
    آرش: راست میگه، ممکنه ما رو هم در کنارش گردن بزنن.
    مجید: باباجان، ما ترقه داریم، می‌فهمید، ترقه! تو این دوره‌ها کدومشون ترقه دارن که بخوان با ما بجنگن؟
    آرش: مگه چقدر دیگه از ترقه‌ها مونده؟ تو هر دوره‌ای که رفتیم، ترقه ترکوندیم.
    مجید: هنوز داریم.
    نارسیس: چقدر؟
    مجید: داریم!
    نارسیس: مجید چقدر داریم؟ درست حرف بزن تا خیالمون راحت بشه.
    مجید به پریا نگاه کرد و بعد رو به نارسیس گفت:
    - از دخترعموی محترمتون بپرسید. میگه چقدر دیگه داریم؟
    نارسیس به پریا نگاه کرد و گفت:
    - پری، تو از چیزی خبر داری؟
    پریا: راستش قبل از سفر، به یه ترقه فروشی رفتم و ترقه خریدم.
    نارسیس: یعنی تو با مجید همکاری مخفیانه کردی؟
    پریا: نه به خدا، مجید خبر نداشت من ترقه خریدم.
    نارسیس: پس چه‌جوری فهمید تو هم ترقه داری؟
    مجید: دیروز خودش اعتراف کرد؛ چون فهمیده بود با کمبود مهمات روبه‌رو شدیم، به دور از چشم شماها بهم گفت مهمات داریم تا خیالم راحت بشه.
    نارسیس: یعنی برای جنگ امروز مهمات کافی داریم؟
    پریا با ذوق گفت:
    - آره داریم، یه چیزایی هم داریم که حسابی می‌ترکونیم.
    مجید: از چه نوعی خریدی؟
    پریا: همه نوع، خوشه‌ای، گلوله و کبریتی. تازه از این موشکی‌ها هم خریدم، از اینایی که روشنشون می‌کنی با یه صدای سوت‌مانندی میره تو هوا و می‌ترکه‌.
    پریا و مجید با ذوق خندیدند. نارسیس سری با افسوس تکون داد و گفت:
    - برا خودم متأسفم با این شوهر و این دخترعموم!
    مجید: ناری بخند، با ترقه خوش می‌گذره.
    نارسیس تند گفت:
    - اما نه تو خونه! فهمیدی؟
    مجید: ها باشه، فهمیدم. فقط تو بخند تا انرژی مثبت بگیرم.
    نارسیس: پاشو خودت رو لوس نکن، جلو بقیه زشته.
    آرش: حالا بگو نقشه‌ت چیه؟
    مجید: نقشه‌م اینه...
    مجید نقشه‌اش را برای بقیه گفت و همه اعلام آمادگی کردند. وسایل‌هایشان را برداشتند و از حجره بیرون رفتند. یارمحمد و یکی از خدمه‌هایش مشغول حساب و کتاب با مسافران بودند. آرش به‌سمت یارمحمد رفت و ازش خواست هر وقت به مرکز شهر رفت، آن‌ها را هم با خودش ببرد. اعدام بهادر قرار بود اوایل روز برگزار شود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    بچه‌ها به همراه یارمحمد به میدان شهر رفتند. وسط میدان شهر سکویی قرار داشت که محل انجام اعدام، شلاق و یا محلی بود برای اعلان قوانین جدید به مردم. جمعیت زیادی برای تماشا آمده بودند. بچه‌ها دست‌های همدیگر را گرفته بودند که وسط جمعیت گم نشوند؛ چون قرار بود با هم نقشه را اجرا کنند. در بین جمعیت یارمحمد را گم کردند؛ اما زیاد مهم نبود بلکه مهم‌تر از همه چیز نجات بهادر بود. مجید با زحمت توانست در بین جمعیت راهی را تا جلوی سکو باز کند و بقیه را هم به دنبال خودش ببرد. وقتی به جلو رسیدند، مجید نفس عمیقی کشید گفت:
    - وای عجب شلوغه! والله جلوی ضریح امام رضا انقدر شلوغ نیست.
    آرش: ناسلامتی مردم برای دیدن اعدام اومدند.
    مجید: آخه گردن زدن یه آدم انقدر تماشاییه؟ حالا یه اعدامی نشونشون بدم، تا عمر دارن یادشون نره.
    نارسیس: تو چرا می‌خوای اون بنده خدا رو نجات بدی؟
    مجید: اول اینکه شکل خودمه، دوم بچه باحالیه، سوم گـ ـناه داره و چهارم حسم میگه اونم عضو سربدارانه.
    آرش: به قول خودت مهماتت رو آماده کردی؟
    مجید: اوه راست میگین. بچه‌ها مواد رو آماده کنید. آرش تو اون گلوله‌هایی که خرابشون کردی و از انفجار تبدیل شدن به دودزا، آماده نگه‌دار، هروقت اشاره کردم پرتشون کن. یکی روی سکو و یکی هم وسط جمعیت.
    آرش: باشه.
    مجید: ناری جونم، تو هم یه خوشه‌ای و یه کبریتی آماده کن. تند، فرز، سریع کار کنی ها!
    نارسیس: باشه، حواسم هست.
    مجید: پریا، تو هم اون موشک‌های خوشگل رنگی‌رنگی رو آتیش کن.
    پریا: باشه، همه چیز آماده است.
    آرش: خودت چی‌کار می‌کنی؟
    مجید: منم یه چاقوی ضامن‌دار تیز دارم. سریع می‌پرم کنار بهادر و دستاش رو باز می‌کنم. نارسیس ترقه خوشه‌ای رو پرت می‌کنه تا من بتونم بهادر رو نجات بدم.
    آرش: من فقط ترقه دودزا پرت کنم؟
    مجید: می‌تونی یکی دوتا ترقه کبریتی هم پرت کنی و راه رو برامون باز کنی. فقط آرش، جان جدت خراب نکنی ها! یه وقت این دوتا طفل معصوم رو دست سربازا ندی.
    اشاره به نارسیس و پریا کرد و اونا هم خندیدند. آرش با خنده گفت:
    - من سعی می‌کنم اسب بدزدم.
    مجید: کی؟ تو؟ اصلاً نقشه عوض شد. آرش میره جای بهادر اعدام بشه و بهادر با ما به سفر ادامه میده.
    با این حرف خندیدند؛ اما یک مرتبه صدای جارچی به گوش رسید که اعلام می‌کرد زندانی را آوردند. خیل جمعیت به‌سمت سکو بیشتر سرازیر شد جوری که همه هُل می‌دادند. مجید که سعی می‌کرد موقعیتش را حفظ کند، گفت:
    - ای بابا، چرا انقدر هل میدین؟ مگه چیه، فقط یه اعدامه. دِ هل نده برادرِ من! وویی خدا خفه شدم.
    چندین سرباز به همراه شخصی که مشخص بود از فرماندهان نظامی است وارد میدان شهر شدند، پشت‌سرشان یه گاری وارد شد که پنج نفر از جمله بهادر در گاری حمل می‌کردند. گاریچی، اسب را متوقف کرد و دوتا از سربازان، محکومان را با خشونت از روی گاری پایین آوردند. آخرین نفری که از روی گاری پایین کشیدند، بهادر بود. سرباز چنان با خشونت بهادر را به‌سمت جایگاه هل داد که بیچاره تعادلش را از دست داد و به زمین افتاد و سرش به جلوی سکو خورد و خون جاری شد. مجید با خشم گفت:
    - الهی مادرت به عزات بشینه، مغول وحشی!
    نارسیس: تو چرا انقدر نگران بهادری؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا