مجید: عامو اگه بهشون میگفت بپرید تو چاه، اونا هم بدون چون و چرا میپریدن تو چاه.
آرش: احتمالاً الان تو سبزواریم. باید خودمون رو به شهر برسونیم.
مجید: بریم خیارسبز هم بخریم؛ خیار سبزهای سبزوار خیلی خوشمزهست.
نارسیس: آخه تو پول داری که میخوایی خیار بخری؟
مجید: پول جور میکنیم.
نارسیس: چهجوری؟
مجید: کاری نداره، آرش رو مینشونم کنار یه دیوار، مردم با دیدن قیافهش بهطور خودجوش جلوش پول میندازن. به ساعت نمیرسه یه کوه سکه جلوش جمع میشه.
آرش با چشمغره به مجید نگاه کرد و گفت:
- مجید!
مجید: ها، مگه بد میگم؟ اصلاً چطوره یه کاری کنیم، تو دربار استخدام بشی؟ خوشقیافه هم هستی، کلی شاهزاده دورت جمع میشه.
آرش: مجید تو حرف نزنی میگن لالی؟
مجید: آقا من کاری ندارم، باید خیارسبز اینجا رو بخورم.
نارسیس کولهپشتی مجید را بهسمتش پرت کرد و گفت:
- کوفت بخوری! چه بخورم بخورمی راه انداخته. راه بیفت بریم.
پریا: الان میریم تو شهر؟
مجید: نه، میریم سر قبر آرش.
آرش: مجید میکشمت.
نارسیس: ای بابا، بس کنید دیگه. تا یه فرصت پیدا میکنند میافتن به جون هم. بیایین بریم.
چهارنفرشان بهسمت شهر راه افتادند. به دروازههای شهر سبزوار که رسیدند، دو نفر از سربازان مغولی را دیدند که جلوی در ایستاده بودند و ورود و خروج مردم را کنترل میکردند. مجید به شوخی گفت:
- عوارضیه؟
آرش: کنترل دروازهست. نکنه دنبال کسی میگردن؟
مجید: حتماً دنبال من میگردن.
نارسیس: تو اگه کاری نکنی یا حرفی نزنی، هیچکس زندونت نمیکنه.
آرش: راست میگه، اگه چیزی پرسیدن درست جواب بده، کسی هم کاریت نداره.
مجید: خب اگه گفت اسمت چیه، بهش نگم مجید عزیزی فرزند حاج رضا عزیزی، متولد شیراز به شماره شناسنامه...
نارسیس: وای مجید بس کن! اگه اسمت رو پرسید فقط بگو مجید، همین!
مجید: پس فامیلم چی میشه؟
آرش: فامیل نمیخواد؛ تو این دوره فامیل رسم نبود، فقط اسم مهم بود.
پریا: بهتره بریم.
بچهها در صف بازرسی ایستادند تا اینکه نوبتشان شد. آرش جلو رفت و سرباز با دیدن سرووضع آرش پرسید:
- نامت چیست؟
آرش: آرش، از شیراز اومدم.
سرباز: بسیار خب، داخل شو.
آرش داخل رفت. نوبت به مجید رسید، همین که سرباز به مجید نگاه کرد با خشم یقهی مجید را محکم گرفت و با صدای بلند داد زد:
- پیدایش کردم، خودش است. او را به نزد قاضی میبریم.
مجید حسابی گیج شده بود، زبانش بند آمده بود و نمیدانست چهجوری از خودش دفاع کند. نارسیس جیغ زد و گفت:
آرش: احتمالاً الان تو سبزواریم. باید خودمون رو به شهر برسونیم.
مجید: بریم خیارسبز هم بخریم؛ خیار سبزهای سبزوار خیلی خوشمزهست.
نارسیس: آخه تو پول داری که میخوایی خیار بخری؟
مجید: پول جور میکنیم.
نارسیس: چهجوری؟
مجید: کاری نداره، آرش رو مینشونم کنار یه دیوار، مردم با دیدن قیافهش بهطور خودجوش جلوش پول میندازن. به ساعت نمیرسه یه کوه سکه جلوش جمع میشه.
آرش با چشمغره به مجید نگاه کرد و گفت:
- مجید!
مجید: ها، مگه بد میگم؟ اصلاً چطوره یه کاری کنیم، تو دربار استخدام بشی؟ خوشقیافه هم هستی، کلی شاهزاده دورت جمع میشه.
آرش: مجید تو حرف نزنی میگن لالی؟
مجید: آقا من کاری ندارم، باید خیارسبز اینجا رو بخورم.
نارسیس کولهپشتی مجید را بهسمتش پرت کرد و گفت:
- کوفت بخوری! چه بخورم بخورمی راه انداخته. راه بیفت بریم.
پریا: الان میریم تو شهر؟
مجید: نه، میریم سر قبر آرش.
آرش: مجید میکشمت.
نارسیس: ای بابا، بس کنید دیگه. تا یه فرصت پیدا میکنند میافتن به جون هم. بیایین بریم.
چهارنفرشان بهسمت شهر راه افتادند. به دروازههای شهر سبزوار که رسیدند، دو نفر از سربازان مغولی را دیدند که جلوی در ایستاده بودند و ورود و خروج مردم را کنترل میکردند. مجید به شوخی گفت:
- عوارضیه؟
آرش: کنترل دروازهست. نکنه دنبال کسی میگردن؟
مجید: حتماً دنبال من میگردن.
نارسیس: تو اگه کاری نکنی یا حرفی نزنی، هیچکس زندونت نمیکنه.
آرش: راست میگه، اگه چیزی پرسیدن درست جواب بده، کسی هم کاریت نداره.
مجید: خب اگه گفت اسمت چیه، بهش نگم مجید عزیزی فرزند حاج رضا عزیزی، متولد شیراز به شماره شناسنامه...
نارسیس: وای مجید بس کن! اگه اسمت رو پرسید فقط بگو مجید، همین!
مجید: پس فامیلم چی میشه؟
آرش: فامیل نمیخواد؛ تو این دوره فامیل رسم نبود، فقط اسم مهم بود.
پریا: بهتره بریم.
بچهها در صف بازرسی ایستادند تا اینکه نوبتشان شد. آرش جلو رفت و سرباز با دیدن سرووضع آرش پرسید:
- نامت چیست؟
آرش: آرش، از شیراز اومدم.
سرباز: بسیار خب، داخل شو.
آرش داخل رفت. نوبت به مجید رسید، همین که سرباز به مجید نگاه کرد با خشم یقهی مجید را محکم گرفت و با صدای بلند داد زد:
- پیدایش کردم، خودش است. او را به نزد قاضی میبریم.
مجید حسابی گیج شده بود، زبانش بند آمده بود و نمیدانست چهجوری از خودش دفاع کند. نارسیس جیغ زد و گفت:
آخرین ویرایش توسط مدیر: