کامل شده رمان بازوبندهای طلا | _Aramis.H کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Aramis. H

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/03/07
ارسالی ها
381
امتیاز واکنش
2,691
امتیاز
471
سن
24
محل سکونت
جنوب فارس
پارت49
حکمت به چهره‌ی شکست خورده‌ی همت پوزخندی زد و در جواب گفت:
- شیر همیشه شیر است!
همت تکیه‌اش را از دیوار برداشت، چشمانش از شادمانی می‌درخشیدند.
- مرا سرافراز کردی عموزاده!
با صدای بلندی خندید، حکمت هم لبخند زد؛ اما از درونِ قلبش صدایی به گوش می‌رسید که می‌گفت «این کار اشتباه است»
روزها یکی پس از‌دیگری سپری می‌شد. حکمت مانند قبل، شب ها تا سپیده دم بیرون از خانه به سر می‌برد و روزها را می‌خوابید. مادر او که زنی جوان بود، در شهر به بدنامی شهرت داشت و این نه او را آزار می‌داد و نه مادرش را، بالاخره حقیقت گلایه نداشت.
یکی از همان روزها، حکمت در گوشه‌ای از حیاط خانه روی تخت چوبی دراز کشیده بود؛ مادرش هم در یکی از اتاق‌ها موهایش را شانه می‌کرد که ناگهان صدای بلندِ کوبیده شدن در، به گوش رسید.
حکمت عصبانی از جای برخواست که همان زمان، ایوب وارد خانه شد و همت هم مانند موشی که به دنبال پنیر چشم می‌گرداند، در حیاط خانه چشم می‌چرخاند.
حکمت با لحن طعنه آمیزی گفت:
- واه واه! جوانترین ثروتمند شهر به خانه‌ی من آمده... خوش آمدی، خوش آمدی!
ایوب اما آرام و متین گفت:
- به پیشنهادت فکر کردم.
حکمت دست به بغـ*ـل زد و منتظر ماند. ایوب صدایش را برای گفتن این سخن، کمی بالا برد:
- قبول است!
در همین حین مادر حکمت با موهای پریشان و شانه به دست، از اتاق خارج شد.
- چه شده حکمت؟
ایوب نگاهی به آن زن انداخت، زیبایی چشم‌گیری داشت و جذابیت حکمت هم از او به ارث رسیده بود. حکمت پوزخندی زد و گفت:
- به زودی با دوست قدیمی‌ام وارد تجارت می‌شویم.
مادرش اخم کرد و غرید:
- اما ما پول کافی نداریم!
حکمت به چهره‌ی متعجب ایوب چشم دوخت و باز هم نیشخند زد. او با این که مانند ایوب ثروتمند نبود؛ ولی از قشر مرفه محسوب می‌شد.
- اینطور که پیداست فراموش کرده‌ای من فرزند چه کسی هستم.
مادرش با اخم‌های شدیدتر به فرزندش نگاه کرد و تشر زد:
- ثروت پدرت را به باد نده! او تنها شخصی بود که در این شهر نان حلال به ما می‌داد‌.
حکمت خندید و گفت:
- مادر! تو ایوب را میشناسی، مشکلت چیست؟
آنطور که به نظر می‌رسید، مادرش از نقشه‌ی شوم حکمت و همت بو بـرده بود و نمی‌خواست در این راه ثروت همسرش را از دست بدهد؛ اما وارث ثروت، حکمت بود؛ بنابراین به همان اتاق بازگشت. ایوب به دامن بزرگ و بلند او که زمین را جارو می‌کرد خیره ماند.
حکمت با اخم نگاه خیره‌ی او را ناظر بود، پرسید:
- هنوز پایبند معامله هستی؟
ایوب دست از افکار بیهوده برداشت و در جواب گفت:
- بله!
به این ترتیب آن‌ها با یکدیگر شریک شده و تجارت را آغاز کردند؛ لیکن ایوب ندانست که تجارت با حکمت، مانند ارزن کاشتن با شیطان است.
رود نیل جوش و خروش همیشگی خود را داشت و پاپیروس به شدت رشد می‌کرد. ایوب با تماشای پیشرفتش از تردیدی که اوایل داشت، پشیمان گشت. حکمت تمام امور را به دست گرفت، بی‌وقفه مشغول کار بود و در هر شرایطی حضور داشت.
ایوب به سوی او قدم برداشت و پس از تمام شدن مکالمه‌ی حکمت و یکی از فروشنده‌ها، گفت:
- خوشحالم شراکت با تو را پذیرفتم!
حکمت نگاهی گذرا به او انداخت.
- هنوز اول راه هستیم، برای جان گرفتن تجارت باید سختی زیادی را متحمل شویم.
- بله درست است، حق با توست؛ اما چه سختیی؟
- همانطور که میدانی... برای به دست آوردن ، باید از دست هم داد.
ایوب با سری پر از سوال، به رفتن حکمت چشم دوخت. او چیزی برای از دست دادن نداشت، چیزی به جز این سرمایه.
روز‌ها یکی پس از دیگری طی می‌شد و هیچ یک از گذر زمان آگاه نبودند. گشت و گذار با دوستان قدیمی عادت های قدیمی او را نیز زنده کرده بود، در جاهلیت به شب بیداری و خوشگذرانی خو گرفت و حالا به آن دوران مبهم بازگشته بود.
هر چه ساخت پاپیروس بیشتر می‌شد، ایوب نیز از سرمایه خود دورتر. او خیال می‌کرد اگر ضرری ببیند، حکمت نیز همانند او ضربه می‌خورد و به همین دلیل از این بابت نگران نبود.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت50
    شب‌های زیادی با بی‌خیالی سپری شد، شب‌هایی که به همان یک شب ختم می‌شد.
    سرانجام حکمت به خواسته‌اش رسید. یکی از همان شب‌ها مدارک مربوطه را آماده ساخت و پس از زدن مهر مخصوص ایوب در انتهای برگه، به انبار پاپیروس رفت. انبار سراسر پاپیروس بود، همه‌ی آن ها آماده شده بودن تا به فروش برسند؛ اما حکمت چنین قصدی را نداشت.
    از آن انبار خارج شد و برای آخرین بار به زحماتش نگاه کرد.
    در واقع او بود که این تجارت را پایدار نگه داشت؛ زیرا ایوب به واسطه‌ی همت به‌ دام افتاده و از دنیا بی خبر بود. با یادآوری همت، به دیدار او رفت.
    همت در حالی که در یک کنج خانه نشسته و مدام تکان می‌خورد، زیر لب سخنی را زمزمه می‌کرد. با دیدن او شوکه شد، چیزی از آن اندام و آن چهره‌ی سابق باقی نمانده بود.
    حیرت زده پرسید:
    - همت تو چه کردی؟
    همت سرش را بالا برد، زیر چشمانش کبود شده و سفیدی آن سرخ گشته بود.
    - تو کی هستی؟
    - عموزاده‌ات، حکمت!
    سرش را مانند دیوانه‌ها تکان داد.
    - نه... نه من تو را نمیشناسم.
    حکمت عصبانی شد.
    - چطور نمیشناسی تو...
    با دیدن خواهرِ همت سکوت کرد. خواهرش که دختری باریک اندام و محجوب بود، با ظرفی که درون آن آب داشت، آرام به سمت آن ها آمد. همانگونه آرام نیز زمزمه کرد:
    - او بیمار شده!
    دست برادرش را گرفت و آب را به لبانش نزدیک کرد، همت چند جرعه از آب نوشید و نگاهی گنگ به حکمت انداخت.
    حکمت از حال و روز او متعجب بود. در روزهای اخیر ملاقاتی با آن نداشت و از آخرین باری هم که خواهر او را دیده بود، سال‌ها می‌گذشت.
    - چه بیماریی؟
    خواهر همت ایستاد و شانه بالا انداخت. همانطور که آرام راه می‌رفت، گفت:
    - نمی‌دانم، فراموشی... عذاب وجدان، یا انتقام.
    - منظورت چیست؟
    - پدرم از این بابت نگران بود، او می‌گفت روزی خواهد رسید که همت بخاطر کینه های بیهوده‌اش به دام بیفتد.
    - هنوز متوجه نشدم!
    صورت رنگ ‌پریده‌اش را به سمت حکمت برگرداند و با چشمان سیاهش به او خیره ماند.
    - تو نباید به خواسته‌اش عمل می‌کرد. هربار که از او حمایت شود، بیشتر حریص خواهد شد و حالا آن اتفاق افتاد.
    پس از شنیدن آن سخن، حکمت پی برد که کاری که می‌کند اشتباه است و قبل از این‌ که دیر شود باید از وقوع آن جلوگیری کند.
    به سرعت از خانه‌ی آن‌ها خارج شد و به سمت انبار رفت.
    زمانی که به انبار رسید بسیار دیر شده بود، زیرا انبار در یک چشم بر هم زدن کاملا سوخته و ازبین رفت.
    همانجا به زانو درآمد و درمانده به آتش چشم دوخت. اشتباه بود، این کار از ابتدا غلط بود.
    به یاد آورد روزی را که همت به دیدنش آمد. او با دیدن همت که از خشم می‌لرزید، متعجب شد و پرسید:
    - همت؟!
    ***
    - نباید مرا فراموش کند!
    حکمت با شنیدن سخنان او، دست به بغـ*ـل زد و گفت:
    - باز چه شده؟
    - او من و تو را یک یار بد خواند، او ادعای پاکی می‌کند!
    همت هر لحظه خشمگین تر می‌شد. حکمت بی حوصله گفت:
    - مهم نیست.
    - تو باید به من کمک کنی!
    - من اجباری نمیبینم.
    - اجبار است! تو مجبور هستی به من کمک کنی در غیر این صورت وصلتی انجام نمی‌شود.
    - چه وصلتی؟
    همت پوزخندی زد و از آخرین برگ برنده‌ای که در دست داشت، استفاده کرد.
    - به یاد نداری ؟
    حکمت سرش را به طرفین تکان داد که پوزخند او عمیق‌تر شد.
    - پدرت سال‌ها پیش گفت باید با عموزاده‌ات ازدواج کنی و اگر من مخالفت کنم، وصلتی در کار نخواهد بود.
    حکمت به تمسخر گفت:
    - ازدواج با تو؟
    دستش را در هوا تکان داده و طنز‌گویی را ادامه داد.
    - خودِ من مخالف این وصلت هستم!
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت 51
    همت مصنوعی و بلند خندید.
    - سرگرم کننده بود؛ اما منظور من، خواهرم است.
    حکمت جدی شد و با چشمان سرخ به او خیره ماند. همت که توانست توجه‌ی حکمت را جلب کند، با اعتماد به نفس گفت:
    - چه شد، دیگر خنده دار نیست؟ خب هر چه باشد پدرت برایت ارزش داشت و تصمیم آن نیز، بدون شک مهم است.
    همت تظاهر به رفتن کرد و روی برگرداند؛ پس از چند قدم دور شدن، سرش را کج کرد و گفت:
    - به یاد دارم زمانی شخص دیگری هم برایت باارزش بود.
    حکمت چشمانش را بست، ناچار گفت:
    - بایست!
    همت روی برگرداند و پرسید:
    - کمک می‌کنی؟
    - چه می‌خواهی؟
    - تجارت!
    نزدیک‌تر آمد و دستش را زیر چانه‌اش قرار داد.
    - احساس می‌کنم تو تاجر خوبی خواهی شد.
    - واضح تر بگو!
    - می‌خواهم با ایوب شریک شوی و ثروتش را تمام کنی.
    - اما او که سرمایه‌ای ندارد، پدرش قبل از مرگ آن را به باد داده بود!
    همت سرش را به طرفین تکان داد و پوزخند زد.
    - خیر عموزاده. ما را فریب داد، او ثروتمندترین شخص در کل شهر است.
    - هر چه باشد او شراکت با من را نمی‌پذیرد.
    - تو با ایوب همیشه صادق بودی و این میتواند به ما کمک کند.
    - سرمایه‌ای که من باید برای شریک شدن بپردازم چه؟
    - نگران او نباش، کافیست در زیان پا پس بکشی.
    - آیا تو معنای شراکت را میدانی؟
    ادامه داد:
    - اینگونه او از همان ابتدا از نیت ما آگاه خواهد شد.
    همت نوچی کرد و گفت:
    - تو با او شریک شو و ثروتش را ازبین ببر، من خودش را نابود می‌کنم.
    پس از توافق با عموزاده‌ی حریصش، حکمت به دیدار ایوب رفت و پس از گذشت چندین هفته حالا او در حال تماشای انبار سوخته بود.
    همت همانطور که گفت، ایوب را نابود کرد؛ اما در این راه خودش هم نابود شد‌. حکمت نیز طبق گفته‌اش سرمایه‌ی او را ازبین برد و از زیان پا پس کشید.
    سپیده دم فرا رسید و ایوب با چهره‌ی خواب آلود به سمت انبار رفت، امروز روزی بود که فروش شروع می‌شد. همانطور که به سختی خودش را به آن سمت می‌کشید، به اطراف چشم چرخاند؛ همه جا پر بود از سیاهی. توجه‌ای نکرد و به امید این که تجارتش رونق یابد، به راه رفتن ادامه داد؛ لیکن پس از لحظاتی، با انباری سوخته مواجه شد.
    حالا چشمانش کاملا باز شدند، متعجب و متحیر به سیاهی نگاه کرد. چند قدم آن طرف‌تر حکمت به زانو درآمده بود، به سوی او رفت و وحشت‌زده پرسید:
    - چه شده؟! انبار چگونه سوخت؟
    حکمت پلک زد تا از سرخیِ چشمانش کم کند ‌و ایستاد. ایوب شوک زده همچنان می‌پرسید:
    - چگونه انبار سوخت؟
    حالا او بود که زانو زده، در کمال ناامیدی زمزمه کرد:
    - تمام دارایی‌ام ازبین رفت، پدرم را ناامید کردم.
    حکمت با شنیدن کلمه‌ی «پدر» خواست از این پس شرافتمندانه زیان را بپذیرد؛ اما با کمی تفکر با خود اندیشید این دلسوزی متناسب با شخصیتش نیست. پوفی کرد و خواست صدای وجدانش را اینگونه خفه کند «من شخص خوبی برای جامعه نیستم»
    حکمت بدون این که حتی یک جواب به سوال‌های بی پایان ایوب دهد، رفت.
    به خانه که رسید، مادرش دوان دوان به سوی او آمد. خبر سوختن انبار را شنیده بود و از به باد رفتن ثروت همسر و زحمات پسرش غمگین و بیشتر از آن، خشمگین گشت.
    - به تو گفته بودم، گفتم این شراکت درست نیست.
    کمی بعد به خودش آمد و گفت:
    - کار تو بود؟ درست است کار تو بود، تو با بی فکری اندوخته‌ی چندین ساله‌ی پدرت را ازبین بردی!
    با چشمان خشمگین به پسرش خیره شد، وقتی پاسخی از جانب او دریافت نکرد با عصبانیت بیشتری فریاد زد:
    - اکنون خوشحال هستی؟
    با صدای که می‌لرزید ادامه داد:
    - دیگر نمی‌توانی با آن دختر ازدواج کنی، من این اجازه را نخواهم داد. وصلت با آن همتِ فاسد را نمی‌پذیرم.
    - فاسد؟
    حکمت این را آرام گفته بود، بلندتر ادامه داد:
    - تو سالم هستی؟
    مادرش شوکه شد، انتظار این برخورد را از پسرش نداشت. سال‌ها به همین روال می‌گذشت و حکمت لب به اعتراض نگشوده بود؛ اما حالا با صراحت تمام ناپاک بودن مادرش را بیان می‌کرد.
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت 52
    حکمت در مقابل چشمان متعجب و دهان نیمه باز مادرش، به داخل رفت. این سخن او برای مادرش همچو یک سیلی دردناک، غیرقابل تحمل بود.
    از طرفی هم ایوب هنوز به نابودی‌اش خیره مانده بود. باید در اسرع وقت درباره‌ی زیان با حکمت صحبت می‌کرد و شرایط را در نظر می‌گرفت. وقتی به خودش آمد فهمید آنجا ماندن کاری را از پیش نمی‌برد؛ پس با سری افتاده و کمر خمیده، به خانه بازگشت. بعد از مرگ پدرش فکر می‌کرد زندگی را آموخته؛ اما ندانست چگونه باز هم به همان عادت های بد دچار شد.
    در گوشه‌ی خانه نشست و دستانش را روی سرش قرار داد. در همین حین برادر خوانده‌ی پدرش آمد و او را مخاصب قرار داد:
    - پسرم!
    ایوب سرش را بالا نیاورد؛ زیرا شرمنده بود. زیر لب گفت:
    - من باز هم نتوانستم، نتوانستم صحیح زندگی‌ کنم.
    پیرمرد وقتی چهره‌ درمانده‌ی او را دید، گفت:
    - شرمنده نباش پسرم! زندگی پستی و بلندی های زیادی دارد. برای بهتر زندگی کردن، میتوانی از حالا شروع کنی.
    دستش را روی شانه‌ی او قرار داد.
    - برخیز! برخیز که حالا معنای واقعی زندگی ‌را درک خواهی کرد.
    برادرخوانده‌ی پدر ایوب که عموی او محسوب می‌شد، برای حل مشکل حکمت را فرا خواند؛ حکمت نیز با برگی از پاپیروس حاضر شد.
    ایوب نگاهی به او و سپس به پاپیروس میان دستانش انداخت، پرسید:
    - این دیگر چیست؟
    حکمت هم نگاهی گذرا به دست خود انداخت، جواب داد:
    - اوه این را می‌گویی؟! می‌خواستم همزمان با صحبت کردن، در میان سخنانم آرام آرام بگویم؛ اما حالا که می‌پرسی...
    درنگی نمود و گفت:
    - مدرکی که نشان می‌دهد هیچ‌ ضرر و زیانی از جانب انبار به من مربوط نیست.
    ایوب ایستاد و متعجب گفت:
    - تو چه می‌گویی! منظور از شراکت چیست که در چنین شرایطی اینگونه ادعای بیگانگی می‌کنی؟!
    مدرک را مقابل چشمان آن‌ها گرفت.
    - خوب تماشا کن! این مهر مخصوص توست، پس این مدرک صحیح است.
    - اما...
    ایوب دیگر نمی‌‌دانست چه بگوید؛ سکوت کرد و به نوشته‌های حک شده بر پاپیروس، خیره ماند. گمان می‌کرد حکمت با او صادق است و خودِ او در زمانی که هوشیار نبوده، این مدرکی را مهر زده.
    او ثروت باقی مانده‌ی خود را هم به اجبار به حکمت داد و در خانه‌ی کوچک و خالی، بدون هیچ لوازم و خانواده‌ای تنها ماند.
    عمویش که در هر شرایطی همدم او بود، باز‌هم برای تسلی دادن آمد.
    او گفت:
    - ثروت همه‌چیز نیست.
    ایوب پوزخندی زد و جواب داد:
    - حتما طعنه می‌زنید، درست است؟
    - خیر! چنین قصدی ندارم.
    - اما خودتان هم خوب می‌دانید در این دنیا ثروت مهم ترین چیز است.
    آرام و نجوا کنان ادامه داد:
    - برای خوردن نان باید سکه داشته باشی، برای پوشیدن رخت باید سکه داشته باشی، برای خوابیدن در زیر یک سر پناه باید نقره و زَر داشته باشی، برای یافتن همسر هم باید ثروت بسیاری داشته باشی!
    پیرمرد لبخندی زد و گفت:
    - جمله‌ی آخر را قبول ندارم.
    بی حوصله پرسید:
    - چرا؟
    - زیرا من دختری را می‌شناسم که تو را همانطور که هستی به عنوان همسر پذیرفته.
    متعجب شد و پرسید:
    - او کیست؟!
    - با من بیا تا او را ببینی.
    ایوب همانطور که کنجکاو و حیران بود، با او به خانه‌ی آن‌ها رفت.
    به محض ورودش به اتاق، متعجب ایستاد؛ از دیدن خواهر همت شوکه شده بود.
    پیرمرد از عکس‌العمل او لبخند زد و گفت:
    -«هسیبه» را شناختی؟
    ایوب با لکنت گفت:
    - الـ... البته!
    هسیبه با چشمان سیاهش به او نگاه کرد و آرام سلام گفت. نگاه متعجب ایوب او را معذب ساخت، دخترک پرسید:
    - چه شده؟
    ایوب حیرت زده گفت:
    - تو همانی؟
    هسیبه منظور او را نفهمید، عموی ایوب خندید و گفت:
    - درست است.
    اکنون هسیبه دریافت معنای تعجب و حیرت ایوب چیست، به همین دلیل لب به سخن گشود:
    - همت به سختی نفس می‌کشد و اگر او از این دنیا برود، عموزاده‌ام مرا آسوده نخواهد گذاشت. من نیز به این جا آمدم تا از تو کمک بخواهم.
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت53
    پرسیدم:
    - اما چه کمکی از من ساخته است؟
    - با من ازدواج کن!
    با این که در مصر خواستگاری زن از مرد، رایج بود؛ باز هم ایوب نمی‌توانست حیرتی که وجودش را فرا گرفته بود را نادیده بگیرد. وقتی سکوت او طولانی شد، هسیبه پرسید:
    - آیا تو با من ازدواج می‌کنی؟
    - بله!
    آنقدر سریع این حرف را زد که ابتدا هسیبه نفهمید و با حلاجی آن کلمه در ذهنش، لبخند زد و گفت:
    - سپاسگذارم!
    به این ترتیب آن‌‌دو با یکدیگر ازدواج کردند و در خانه‌ی کوچکی مستقر شدند.
    در همسایگی خانه‌ی آن‌ها یک دکان نجاری قرار داشت‌؛ نجاری که صاحب آن جا بود، فردی مهربان و خونگرمی دیده می‌شد. هسیبه از ایوب خواست تا برای گذران زندگیشان با نجار مشغول کار شود، ایوب نیز پذیرفت.
    او پس از توافق با نجار به کار در نجاری پرداخت، روزها در نجاری بود و شب‌ها با دست پر به خانه باز می‌گشت.
    هسیبه که زنی نیکو و خوش گفتار بود، به او امید زندگی ‌داد و او را از خوشی‌های حقیقی آگاه ساخت. ایوب معتقد بود هم‌صحبتی با هسیبه مثال شنیدن آواز بلبل و دیدن آن مانند تماشای باران در فصل تابستان، لـ*ـذت بخش است.
    روزها گذشت و خبر ازدواج آن ها به گوش حکمت رسید. همت به تازگی جان باخته بود و وقتی به دیدار جنازه‌ی او می‌رفت، در راه این خبر را شنید.
    خشمگین شد و بی آن که از مرگ عموزاده‌اش غمگین باشد، در مراسم سوگواری آن حضور یافت.
    عده‌ی کمی جمع شده بودند، شاید سه نفر یا هم چهار نفر. ایوب نیز به همراه همسرش هسیبه، برای تدفین همت آمدند.
    هسیبه با آن که میدانست دیر یا زود این اتفاق به وقوع می‌پیوندد، باز هم زاری کنان بر بالین برادرش نشست.
    در همین حین حکمت وارد مجلس شد، همه سکوت کردند و هسیبه متعجب با چشمان خیس از اشک، به او خیره ماند. با قدم‌های استوار و در حالی که لباس‌های فاخر به تن داشت، نزدیک آمد.
    با لحنی که قصد داشت غم‌زده به نظر بیاید گفت:
    - مرگ همت بسیار ناراحت کننده بود!
    هسیبه نمی‌دانست چه بگوید. ایوب نگاهی گذرا به او انداخت، از لباس‌ها و تجملاتش پی برد ثروتی که ازبین رفت در ازای آن حکمت را ثروتمندتر از قبل کرده بود.
    ایوب غرید:
    - چه می‌خواهی؟
    حکمت پاسخ‌داد:
    - آن چه را که می‌خواستم تو گرفتی!
    ایوب قدمی به سو‌یش برداشت که صدای هسیبه مانع او شد.
    - ایوب!
    هسیبه ایستاد و به سمت آن دو آمد، همچو ایوب رو به حکمت غرید:
    - چه می‌خواستی؟
    حکمت به عموزاده‌اش با حسرت خیره ماند، زمزمه کرد:
    - باید به خواسته‌ی پدرم عمل می‌کردی!
    - خواسته‌ی پدر تو مهم بود و خواسته‌ی پدر من خیر؟
    حکمت متعجب پرسید:
    - مگر او چه می‌خواست؟
    هسیبه با صراحت تمام پاسخ داد:
    - او به من وصیت کرد هرگز با شخصی مانند همت ازدواج نکنم.
    حالا خشم جای تعجب را در وجود حکمت گرفته بود، فریاد زد:
    - این مردی را که برای همسری پذیرفتی هم یک عیاش تمام عیار بود!
    - اما او قلب پاکی دارد.
    با شنیدن این سخن، حکمت دیگر عصبانی نبود؛ مگر با چشمان خشم‌آلود گفت:
    - تو اشتباه کردی هسیبه!
    نگاهی به او و ایوب انداخت، سپس بلافاصله آنجا را ترک کرد.
    ایوب که تاکنون سکوت به لب داشت، گفت:
    - حق با اوست، من هم مانند همت بودم.
    هسیبه لبخندی زد.
    - خودت هم می‌دانی که تغییر یافته‌ای!
    به رفتن حکمت چشم دوخت و ادامه داد:
    - اما او تغییر نمی‌کند.
    پس از اتمام مراسم، با قلبی اندوهگین به خانه بازگشتند. هسیبه از مُردن برادرش غمگین بود و ایوب از نالایق بودن برای هسیبه، می‌رنجید.
    طی گذشت زمان نه چندان طولانی، هسیبه خبر باردار شدن خود را به او داد. ایوب که سرانجام طعم پدر بودن را می‌چشید، شادمان به نجاری رفت تا گهواره‌ای بسازد.
    نجار که خبر پدر شدن او را شنید، با خوشحالی گفت:
    - من خودم به تو کمک می‌کنم بهترین گهواره‌ را بسازی!
    ایوب ‌با لبان خندان از او تشکر کرد و مشغول ساختن گهواره شد.
    ایوب از شادمانی بی‌وقفه مشغول تکه کردن چوب‌ها بود و تا نیمی از شب چوب‌ها را می‌تراشید. نجار دستش را روی شانه‌ی او قرار داد و گفت:
    - بهتر است در کنار همسرت باشی.
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت54
    ایوب به ‌خودش آمد و عرق پیشانی‌اش را با پشت دست پاک کرد.
    - درست است، متوجه گذر زمان نشدم!
    ایوب به خانه رفت.
    زمانی که به خانه رسید، هسیبه را غمگین دید. لبخند از لبانش رفت و از او دلیل ناراحتی‌اش را پرسید.
    هسیبه جواب ‌داد:
    - حکمت آمده بود.
    ایوب عصبانی شد و با دندان قروچه غرید:
    - او چه گفت؟!
    - گفت خبر مادر شدن من را شنیده!
    - اما چگونه تو که...
    - از دهان زن همسایه شنید. وقتی به دنبال خانه‌ی ما می‌گشت، زن همسایه گفته بود که زن و شوهر جوانی در این خانه زندگی می‌کنند و همسر آن باردار است.
    - چه چیز دیگری گفت؟
    آرام زمزمه کرد:
    - گفت خوشحالی ما دوام ندارد.
    - او نمی‌تواند به تو آسیب بزند!
    - میدانم، من نگران تو هستم... می‌ترسم همانطور که انبار را سوزاند نجاری را هم بسوزاند.
    ایوب که از چگونگی سوختن انبار بی‌خبر بود، حیران لب زد:
    - سوختن انبار کار حکمت بود؟
    هسیبه آرام سر تکان داد.
    - برادرم وقتی بیمار شد، مدام و بی‌وقفه نقشه‌‌ای که با حکمت برنامه ریزی کرده بود را زیر لب تکرار می‌کرد. هر لحظه‌ای که همچو شمع می‌سوخت و قطره قطره آب می‌شد، آن نقشه‌ی شوم را زمزمه می‌کرد.
    - اما حکمت در هر شرایطی صادق بود، حتی وقتی پاپیروس را به دستم داد احساس کردم خوده من وقتی مـسـ*ـت یا ناخوش بودم آن را مهر زده‌ام!
    - ولی همت دیوانه شده بود. او از روزی که به دنیا آمد تا به حال به تمام خواسته‌هایش می‌رسید و برای انتقام از تو به حکمت پناه برد.
    هسیبه تمام چیزهایی که همت با خود می‌گفت را بازگو کرد.
    ایوب نمی‌دانست چه بگوید، او فریب خورده بود؛ اما باز هم نمی‌خواست این حقیقت را قبول کند.
    وقتی چهره‌ی غمگین هسیبه را دید، لبخند زد و گفت:
    - آن اتفاقِ دردناک دیگر گذشت، اکنون ما یک خانواده‌ایم و من مسئولیت دارم تا با تمام نداریی هایم شما را خوشنود داشته باشم.
    لبخندی که همسرش زد، ایوب را برای ادامه‌ی زندگی‌ دلگرم کرد. هسیبه نیز با شنیدن سخنان عاقلانه‌ی او، از انتخاب ایوب به عنوان همسر، شادمان گشت.
    یکی از همان روزها ایوب در حالی که مشغول رنگ کردن گهواره بود، با نجار سخن می‌گفت:
    - حالا که صاحب فرزند می‌شوم احساس پدر خود را درک می‌کنم.
    نجار لبخند زد و در جواب گفت:
    - من نیز همانند تو بودم، وقتی نوزاد خود را برای اولین بار در آغـ*ـوش کشیدم تمام آن احساساتی که پدر و مادرم در این باره می‌گفتند، به خوبی درک‌ کردم.
    ایوب ایستاد و به گهواره‌یی که اکنون آماده بود، چشم دوخت و لبخند عمیقی بر روی لبانش نشست. نجار با خوشرویی گفت:
    - بهتر است این هدیه را هر چه زودتر برای همسرت ببری‌.
    - اما باید...
    - کار را فراموش کن، امروز را در کنار خانواده‌ات بگذران.
    ایوب تشکر کرد و گهواره را که رنگ آن به تازگی خشک شده بود، در آغـ*ـوش کشید و به سمت خانه راه افتاد. خانه فاصله‌ی چندانی با آن‌جا نداشت؛ ولی او آنقدر غرق افکار شیرین شده بود که متوجه اطرافش نشد.
    وقتی مقابل خانه ایستاد. سرش را بالا برد؛ اما با دیدن خانه‌ی سوخته، گهواره از میان دستانش رها شد و شکست.
    آنچه را که با چشمان خود می‌دید، باور نمی‌کرد. شعله‌های آتش پس از سوزاندن خانه و خانواده‌اش اکنون رو به خاموشی بود.
    نام هسیبه را فریاد ‌زد ‌و امید داشت که جوابی از جانب او دریافت کند؛ ولی تنها امید برای او کافی نبود. خواست به داخل برود؛ اما مردمی که در آن اطراف سعی بر خاموش کردن آتش داشتند، مانع او شدند.
    آتش که آرام گرفت‌ موفق شد از میان حصار دست‌های دیگران خود را آزاد کند و وارد خانه شود.
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت55
    از میان دیوارهای خانه‌ی کاهگلی‌اش که سوخته بود، گذشت و با قلبی بی‌قرار در آن دود سیاه رنگ، به جست و جو پرداخت.
    سرانجام هسیبه را در حالی یافت که بر روی زمین افتاده بود، به سویش دوید و سرش را بالا گرفت. همانطور که نامش را با فریاد صدا می‌زد، نبض او را چک کرد.
    تلاش می‌کرد او را زنده نگه دارد و تمام چیزهایی که می‌دانست را انجام داد از تنفس دهان به دهان گرفته تا ماساژ قلب.
    تلاش‌هایش دیگر نتیجه نداشت. به یکباره آرام شد؛ چند لحظه بی‌حرکت به چهره‌ی بی‌جان هسیبه خیره ماند، او را در آغـ*ـوش گرفت و بیرون برد.
    همزمان با گذاشتن پایش به بیرون، خانه کاملاً سوخت و ازبین رفت.
    ایوب با ناراحتی مراسم خاکسپاری همسرش را به جا آورد. همانگونه که به خاک‌های قبر خیره بود، شخصی نزدیکش ایستاد و آرام گفت:
    - او نمی‌آید.
    ایوب سرش را کج کرد و متعجب پرسید:
    - چرا؟
    - دو روز قبل در خانه‌اش جان باخته، هرچند کهولت سن در آن بی تاثیر نبود؛ اما اطرافیانش معتقد هستند به قتل رسیده.
    شنیدن خبر مرگ برادرخوانده‌ی پدرش آن هم در آن زمان، دردناک‌ترین خبری بود که شنید.
    اکنون او به معنای واقعی تنها ماند؛ آن زندگیِ شیرین با رفتن آدم‌هایی که آن روزها را برایش محیا کردند، دیگر به پایان رسیده بود.
    روزهای زیادی را در کنج دیوار خانه‌های مردم گذراند. تبدیل شده بود به یک آواره‌ی غمگین، کسی که نه خانه داشت، نه خانواده و نه غذایی برای خوردن.
    تا اینکه روزی مرد جوانی با لباسی آراسته، در مقابل چشمانش زانو زد. ایوب سرش را بالا آورد تا آن شخص را ببیند، پرسید:
    - تو کیستی؟
    مرد لبخندی‌زد و گفت:
    - یک رهگذر. از اهالی شهر حکایتت را شنیدم، دردناک بود؛ اما من برای تسلی دادن تو نیامده‌ام.
    ایوب با چشمان تیزبینش به او چشم دوخت.
    - چه می‌خواهی بگویی؟
    - شنیده‌ام ابوالهول می‌تواند مشکلت را حل کند.
    - یک مجسمه چه کمکی به من خواهد کرد؟
    - به معمایش پاسخ بده و هر چه می‌خواهی طلب کن.
    ایوب سرش را آرام به طرفین تکان داد.
    - غیرممکن است!
    مرد ایستاد. در حالی که می‌رفت، گفت:
    - در این دنیا حکایت‌های بسیاری نهفته، شگفتیه هر حکایت هم در غیرممکن بودن اوست.
    ایوب با نگاهش او را بدرقه کرد‌. پس از خــ ـیانـت حکمت، نمی‌توانست به هیچکس اعتماد کند چه برسد به یک مجسمه‌.
    او بر این باور بود که هیچکس هیچ چیزی به او نمی‌دهد و فقط دارایی آن را خواهند گرفت.
    نجار مانند روزهای قبل برای او مقداری آب و غذا آورد و دستش را روی شانه‌اش قرار داد. گفت:
    - اگر اینگونه روزهایت را بگذرانی، زمان زیادی زنده ‌نخواهی ماند!
    - من هم همین را می‌خواهم.
    نجار آهی کشید و پرسید:
    - به یاد داری چگونه آن گهواره را ساختی؟
    این سخن مانند نمکی بود بر زخم های تازه، نمی‌خواست به یاد بیاورد؛ اما نجار قصدش یادآوریِ روزهای خوب بود.
    - وقتی گهواره را ساختی، به شجاعت می‌توانم بگویم که حتی در عریش هم همانند او را نخواهند یافت.
    ایوب سرش را کمی بالا آورد و متعجب پرسید:
    - عریش؟
    نجار که به مقصدش نزدیک شده بود، لبخند زد و در جواب گفت:
    - درست است. عریش بهترین نجار‌ها را دارد، تو می‌توانی به آن جا رفته و زندگی جدیدی را آغاز کنی!
    ایوب نفس عمیقی کشید و سکوت کرد. چاره‌ای نداشت، آخر تا به کی می‌خواست مانند یک فرد بخت برگشته در کوچه‌های شهر بگذراند.
    آرام گفت:
    - به آنجا میروم!
    نجار شادمان گشت و به او در این مهاجرت کمک کرد.
    وقتی ایوب به شهر عریش پای گذاشت ارابه‌ای با سرعت فراوان از مقابل چشمانش گذر کرد. در پی آن، افراد زیادی با لباس هایی که می‌شد گفت محافظان هستند، فریاد زده و همانطور که قصد داشتند ارابه را از حرکت نگه دارند، می‌دویدند.
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت56
    ابتدا توجهی نکرد و خواست به راهش ادامه دهد؛ اما با شنیدن صدای زنی‌که قصد کمک داشت، درنگ نمود. این صدا او را به یاد همسرش انداخت، شاید او هم اینگونه فریاد زده و از مردم کمک خواسته بود؛ ولی در آن زمان کسی صدایش را نشنیده، اگر شخصی زودتر به دادش می‌رسید ممکن بود او و فرزندش زنده می‌ماندند.
    اکنون ایوب صدای زنی که به کمک احتیاج داشت را می‌شنید. ازدحام مردم، او را به تردید انداخت. با خود گفت:
    - چرا من؟ شاید یکی از این مردم به او یاری برسانند.
    اما ازدحام این مردم برای کمک نبود، آن‌ها برای تماشای آن فریادها آمده بودند. در همین حین صدای نوزادی را شنید، متعجب اطراف را کاوید.
    نوزاد در راستای حرکت ارابه روی زمین دست و پا می‌زد و صدای نازکش دل هر آدمی را می‌لرزاند. حیرت او از این بود که هیچ یک حتی برای بلند کردن آن کودک از زمین، اقدام نمی‌کردند. با دیدن آن منظره‌ی دلهره آور، ایوب تردید را نادیده گرفت و به کمک آن‌ها شتافت. به سمت ارابه دوید، با تمام توان دستانش را سپر کرد و آن را نگه داشت.
    با ایستادن ارابه، زن که از ترس نمی‌توانست سخن بگوید پایین آمد و فقط توانست سربازان را فرا خواند. سربازها ایوب را نادیده گرفتند و آن زن را از میدان شهر دور کردند، هرچند ایوب هم انتظار تقدیر را نداشت. آرام به سمت نوزادی که در پارچه‌ای سفید پیچانده شده بود، قدم برداشت. توانست ارابه را از حرکت وادارد؛ اما دیر، زیرا یکی از چرخ های ارابه، نوزاد را اسیر ساخته بود.
    آن را در اغوش گرفت و با دیدن چشمان باز نوزاد، به سرعت خود را در آن شهر غریب به یک طبیب رساند.
    طبیب گفت:
    - او هنوز زنده است؛ ولی یکی از پاهایش زیر چرخ له شده و ما مجبور شدیم آن را قطع کنیم.
    ایوب متأثر گشت، نمی‌دانست چه بگوید. طبیب لبخندی زد و گفت:
    - غمگین نباش! تو مرد مهربانی هستی، در این شهر افراد کمی برای نجات دیگران خود را به خطر می اندازند.
    سپس به دستان او که به دلیل نگه داشتن ارابه‌ی سنگین، کبود و زخمی شده بودند، اشاره کرد.
    ایوب نگاهش را از دستان خود به نوزاد انداخت، در آن شهر تنها بود و سرپناهی نداشت و حالا با این کودک چگونه شب را سپری می‌کرد.
    بعد چند روز توانست به کمک آن طبیب، سرپناهی بسازد. در یکی از همان روزها از سوی فرعون به او هدایایی فرستاده شد، دلیل آن را از سربازان پرسید.
    جواب دادند:
    - فرعون بزرگ برای قدردانی از شما این‌ها را فرستادند.
    - اما برای چه؟
    - برای نجات جان دخترش.
    سرابازان با گفتن این جمله و بی آن که توضیح دیگری در این باره بدهند، آن جا را ترک کردند.
    ایوب به نوزاد چشم دوخت و لبخند زد، بدون شک این نوزاد خوش قدم بود‌.
    روز ها می‌گذشت. زنی مهربان که همسر خود را به تازگی از دست داده بود، هرروز به نجاری می آمد و ساعت‌ها خود را سرگرم کودک می کرد.
    ایوب که محبت او را دید، گفت:
    - آیا شما فرزندی هم دارید؟
    زن نگاه غمگینی انداخت و پاسخ داد:
    - خیر! من و همسرم هرگز صاحب فرزند نشدیم.
    ایوب از گفتن سخنی که در دل داشت، مردد بود. با دیدن نگاه سراسر عشق آن زن، تریدد را کنار گذاشت. پرسید:
    - می‌خواهی او را به فرزندی قبول کنی؟
    زن چشمانش درخشید و متعجب گفت:
    - مطمئن هستی؟
    ایوب می‌دانست نمی‌تواند آنگونه که یک زن از کودک مراقبت می‌کند، آن را بزرگ کند. بنابراین گفت:
    - تو مادر خوبی خواهی شد!
    زن نوزاد را در آغـ*ـوش گرفت و رفت.
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت57
    وقتی آن نوزاد صاحب زندگیِ جدیدی شد، ایوب هم با استفاده از هدایای فرعون یک نجاری ساخت.
    چند سال بعد زمانی که آن نوزاد دیگر یک کودک شیرین زبان بود، او را بابا ایوب خواند. ایوب با شنیدن آن کلمه، احساس کرد آبی زلال بر زخم‌هایش جریان یافت و از آن پس زبردستیِ بابا ایوب در عریش شهرت یافت.
    ***
    سرم را بالا بردم، با دیدن اطراف متوجه شدم هوا کاملا تاریک شده.
    میکائیل آرام از باباایوب فاصله گرفت و زیر لب گفت:
    - اون بچه منم؟
    منتظر به او چشم دوختیم. بابا ایوب لبخند زد و پاسخ داد:
    - نه اینطور نیست!
    - اما من یک‌پا ندارم و مادرم هم هیچوقت راجع به پدرم چیزی نگفت، پس اون بچه منم.
    نگاهی به بابا ایوب انداختم و ناگهان گفتم:
    - صبر کن ببینم! من اینطور فکر می‌کنم یا واقعا تو راجع به ابوالهول چیزی نمیدونی؟
    بابا ایوب که از سوال ناگهانی‌ام متعجب شده بود، گفت:
    - من هیچوقت نگفتم راجع به ابوالهول میدونم، من فقط درباره‌ی شراکت و قول قرار بهت هشدار دادم.
    ذحنا خوشحال شد.
    - پس هنوز امیدی هست!
    میکائیل گفت:
    - نه نیست، شما جواب ‌رو پیدا نکردین.
    لبخندم محو گشت. حق با او بود، ما جواب را نیافتیم و در عوض تمام روز را به حکایت باباایوب نجار گوش سپردیم.
    پیرمرد نجار با این که بسیار زیبا سخن می‌گفت، هنوز بدگمان بود.
    - مطمئن نیستم بعد این همه زحمتی که می‌کشید به نتیجه خوبی برسید.
    ایستادم و شانه بالا انداختم.
    - همه مثل حکمت و همت بد نیستند.
    - همه‌ی انسان‌ها در زمان لازم بد میشن.
    - درسته! ولی اون انسان نیست.
    به میکائیل اشاره کردم، گفتم:
    - بهتره بریم خونه، حتما گرسنته.
    باباایوب گفت:
    - من غذا رو آماده می‌کنم.
    ذحنا لبخند زد، گفت:
    - ممنونم؛ ولی ما باید به جیزه برگردیم.
    - آره، میکائیل رو می‌بریم خونه‌ی خودش و پر... یعنی راه میوفتیم به سمت جیزه.
    میکائیل آرام قدم برداشت. صدای تق تق چوب بر روی زمین، من را به فکر فرو برد.
    معما را با خود مرور کردم و آرام زیر لب خواندم.
    - شادمان گردید پای چوب...
    - چی؟
    به چهره‌ی متعجب ذحنا نگاه کردم و جواب دادم:
    - جواب رو پیدا کردم.
    خندیدم و شادمان زمزمه کردم:
    - چرا زودتر نفهمیدم!
    باباایوب آرام گفت:
    - چی شده پسرم؟
    به چهره‌ غم‌زده‌ی او لبخند زدم.
    - ممنونم بابا ایوب، تو خیلی کمک کردی.
    ذحنا گفت:
    - چه کمکی، چی داری میگی؟
    دست میکائیل را گرفتم و از نجاری خارج شدم. بابا ایوب و ذحنا به سمتم آمدند، دست ذحنا را نیز گرفتم و گفتم:
    - کاش بال داشتم.
    وقتی به پرواز درآمدم، باباایوب عصای خود را محکم فشرد و با نگاه متعجبش ما را بدرقه کرد.
    در کنار خانه‌ی راحیل ایستادم و بال‌ها باز هم تبدیل به بازوبند شدند.
    - وای این عالیه!
    میکائیل شادمان و هیجان زده به من خیره بود.
    - چطور گیرش اوردی؟
    - چی رو؟
    - همین بال‌ها رو.
    - نمیدونم شاید یه جادو!
    خندیدم که ذحنا عصبی گفت:
    - بهم بگو جواب چیه!
    در خانه را زدم.
    - وقتی رفتیم جیزه میفهمی.
    میکائیل را به مادرش سپردیم و با اصرارهای راحیل، برای خوردن غذا ماندیم‌. پس از آن به سمت ابوالهول پرواز کردم. شب از نیمه گذشته بود و با توجه به زمان، باید گفت فرصت کمی برایمان مانده.
    در مقابل ابوالهول ایستادم، در آن تاریکی ابوالهول بدون شک ترسناک تر بود. ناگهان سنگ‌ها تکان خوردند و بانگ بیدار شدن او را دادند. وقتی صورتش زنده شد، گفت:
    - «شادمان گردید پای چوب، خشنود می‌شود مادرِ خوشرو».
    آرام تر ادامه داد:
    - ما انتظار پاسخ صحیح را داریم.
    - جواب میکائیله، همون پسری که پای چوبی داره.
    ذحنا با دهانی باز به من خیره شد. لبخندم را که دید، آرم آرام به عقب قدم برداشت و گفت:
    - تو با این جواب اشتباهت قبر هردومون رو کندی!
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت58
    در کمال حیرت، ابوالهول بلند و رسا غرید:
    - پاسخ شما صحیح است.
    با گفتن همان جمله، به آرامی به حالت قبلی‌اش بازگشت.
    ذحنا آرام به سمتم آمد و ناباور گفت:
    - باورم نمیشه درست گفته باشی!
    خودم هم زیاد مطمئن نبودم؛ اما خود را با اعتماد به نفس نشان داده و بی حرف به سمت معبد راه افتادم، ذحنا به دنبالم وارد معبد شد.
    ابوالهول کوچک با دیدن ما، گفت:
    - دیر شده، فکر ‌کردم جواب رو پیدا نکردین.
    ذحنا گفت:
    _ جواب رو پیدا کردیم؛ ولی من هنوز نمی‌دونم چطور!
    به من چشم دوخت که دراز کشیدم و گفتم:
    - وقتی بابا ایوب از اون نوزاد گفت، فهمیدم میکائیل رو میگه و وقتی راجع‌ به اون زن دلسوز حرف زد، پی بردم این حکایت به جواب معما ربط داره. پسر پای چوب و مادر خوشرو...
    ذحنا نشست و با کنایه زمزمه کرد:
    - اوه، باهوش شدی!
    با یک لبخند مصنوعی، پلکی زدم که ابوالهول کوچک‌ گفت:
    - اون ‌شخص... منظورم بابا ایوبِ، اون چی راجع به ابوالهول میدونست؟
    خواب آلود چشمانم را بستم.
    - هیچی، فقط یه نفر بهش گفته بود از ابوالهول کمک بگیر و اون این کار رو نکرد.
    - حتما دلیلی داشته.
    ذحنا: درسته، اون بدبین شده بود.
    دیگر صدایی نشنیدم و به دنیای بی خبری رفتم.
    ***
    نوری که بر چشمانم تابیده می‌شد، نشان از طلوع خورشید می‌داد. آرام از جای برخاستم و چند دقیقه گیج نشستم.
    ذحنا در کنار ابوالهول کوچک ایستاده بود، نگاهی گذرا به من انداخت و باز هم به کتاب میان دستان ابوالهول، خیره شد. گفت:
    - وقتشه بریم سراغ معمای بعدی.
    - میدونم میدونم، بزار بیدار بشم.
    - فراموش کردی چرا اینجاییم؟
    به موهای طلایی‌اش خیره ماندم، روی برگرداند و با تشر اضافه کرد:
    - فکر‌ کنم واقعاً یادت رفته!
    با نگاه ابوالهول کوچک، به خودم آمدم و سرم را تکان دادم.
    - نه یادم نرفته.
    - پس پاشو تا بریم.
    ایستادم و خرامان خرامان به سمت ابوالهول بزرگ رفتم، ذحنا جلوتر از من با قدم‌های بلند راه می‌رفت.
    - پدرت حتماً تا حالا نگرانت شده.
    نور آفتاب باعث گرمای بیشتری می‌شد.
    - چی؟
    - پدرت... اون از این که این همه مدت خونه نرفتی، نگران نمیشه؟
    - اوه! نه یعنی آره، راستش اون میدونه‌.
    - چطور اجازه داد بیای؟
    - نمیتونست مخالفت کنه.
    - برای سلامتیش؟
    - نه. چون کلاً نمی‌تونست حرف بزنه، اون...
    ادامه ندادم، یادآوری آخرین سخنانش هنوز هم دردناک بود.
    در مقابل ابوالهول ایستادیم، ذحنا گفت:
    - خب ببینیم امروز چه معمایی می‌شنویم.
    بی حوصله ایستادم، دست هایم را بالا بـرده و خمیازه کشیدم.
    ناگهان ابوالهول تکان خورد. نور خورشید تقریباً به او می‌تابید و این تابش تقریبی، نشان از وقوع تابیدن مستقیم خورشید بر او، در چند روز آینده را می‌داد.
    متوجه شدم در کمر ابوالهول چیزی مانند بال وجود دارد؛ اما تا آن جایی که به یاد داشتم ابوالهول بال نداشت، پس بال‌های او را نادیده گرفتم و به صورت زنده‌اش خیره شدم.
    - شما توانستید پاسخ دو معما را بیابید، و اینک روز سوم و معمای سوم.
    صدایش بلندتر و ترسناک‌تر شد.
    - «به یاد آرَد آنکه می‌رود ز این جهان ؛ چه روز باشد چه شب، باز می‌گردد به همان مکان»
    ذحنا فوراً گفت:
    - اوه اوه اوه! فکر کنم جواب این یکی رو بلد باشم. راستش وقتی توی عریش زندگی می‌کردم، کسی که باهاش توی یه خونه بودم، همیشه و هرروز بهم یادآوری می‌کرد قبل از نیمه شب برگردم به خونه، شاید منظورش همینه.
    بی آنکه سرم را به سمتش برگردانم، از گوشه چشم به او نگاه کردم و گفتم:
    - فکر می‌کنی جواب تویی؟
    شادمان سرتکان داد. آهی کشیدم و دستم را روی صورتم گذاشتم. گفت:
    - می‌خوای این بار من بگم؟
    دهان باز کرد و خواست بلند فریاد بزند، با عجله به سمتش رفتم و دستم را روی دهانش قرار دادم.
    - دیوونه شدی؟
    وقتی دستم را برداشتم، گفت:
    - چرا جواب میتونه میکائیل باشه؛ ولی کـ...
    دهانش باز ماند، متعجب به او خیره بودم که اینگونه ادامه داد:
    - ولی ذحنا نه؟
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا