پارت49
حکمت به چهرهی شکست خوردهی همت پوزخندی زد و در جواب گفت:
- شیر همیشه شیر است!
همت تکیهاش را از دیوار برداشت، چشمانش از شادمانی میدرخشیدند.
- مرا سرافراز کردی عموزاده!
با صدای بلندی خندید، حکمت هم لبخند زد؛ اما از درونِ قلبش صدایی به گوش میرسید که میگفت «این کار اشتباه است»
روزها یکی پس ازدیگری سپری میشد. حکمت مانند قبل، شب ها تا سپیده دم بیرون از خانه به سر میبرد و روزها را میخوابید. مادر او که زنی جوان بود، در شهر به بدنامی شهرت داشت و این نه او را آزار میداد و نه مادرش را، بالاخره حقیقت گلایه نداشت.
یکی از همان روزها، حکمت در گوشهای از حیاط خانه روی تخت چوبی دراز کشیده بود؛ مادرش هم در یکی از اتاقها موهایش را شانه میکرد که ناگهان صدای بلندِ کوبیده شدن در، به گوش رسید.
حکمت عصبانی از جای برخواست که همان زمان، ایوب وارد خانه شد و همت هم مانند موشی که به دنبال پنیر چشم میگرداند، در حیاط خانه چشم میچرخاند.
حکمت با لحن طعنه آمیزی گفت:
- واه واه! جوانترین ثروتمند شهر به خانهی من آمده... خوش آمدی، خوش آمدی!
ایوب اما آرام و متین گفت:
- به پیشنهادت فکر کردم.
حکمت دست به بغـ*ـل زد و منتظر ماند. ایوب صدایش را برای گفتن این سخن، کمی بالا برد:
- قبول است!
در همین حین مادر حکمت با موهای پریشان و شانه به دست، از اتاق خارج شد.
- چه شده حکمت؟
ایوب نگاهی به آن زن انداخت، زیبایی چشمگیری داشت و جذابیت حکمت هم از او به ارث رسیده بود. حکمت پوزخندی زد و گفت:
- به زودی با دوست قدیمیام وارد تجارت میشویم.
مادرش اخم کرد و غرید:
- اما ما پول کافی نداریم!
حکمت به چهرهی متعجب ایوب چشم دوخت و باز هم نیشخند زد. او با این که مانند ایوب ثروتمند نبود؛ ولی از قشر مرفه محسوب میشد.
- اینطور که پیداست فراموش کردهای من فرزند چه کسی هستم.
مادرش با اخمهای شدیدتر به فرزندش نگاه کرد و تشر زد:
- ثروت پدرت را به باد نده! او تنها شخصی بود که در این شهر نان حلال به ما میداد.
حکمت خندید و گفت:
- مادر! تو ایوب را میشناسی، مشکلت چیست؟
آنطور که به نظر میرسید، مادرش از نقشهی شوم حکمت و همت بو بـرده بود و نمیخواست در این راه ثروت همسرش را از دست بدهد؛ اما وارث ثروت، حکمت بود؛ بنابراین به همان اتاق بازگشت. ایوب به دامن بزرگ و بلند او که زمین را جارو میکرد خیره ماند.
حکمت با اخم نگاه خیرهی او را ناظر بود، پرسید:
- هنوز پایبند معامله هستی؟
ایوب دست از افکار بیهوده برداشت و در جواب گفت:
- بله!
به این ترتیب آنها با یکدیگر شریک شده و تجارت را آغاز کردند؛ لیکن ایوب ندانست که تجارت با حکمت، مانند ارزن کاشتن با شیطان است.
رود نیل جوش و خروش همیشگی خود را داشت و پاپیروس به شدت رشد میکرد. ایوب با تماشای پیشرفتش از تردیدی که اوایل داشت، پشیمان گشت. حکمت تمام امور را به دست گرفت، بیوقفه مشغول کار بود و در هر شرایطی حضور داشت.
ایوب به سوی او قدم برداشت و پس از تمام شدن مکالمهی حکمت و یکی از فروشندهها، گفت:
- خوشحالم شراکت با تو را پذیرفتم!
حکمت نگاهی گذرا به او انداخت.
- هنوز اول راه هستیم، برای جان گرفتن تجارت باید سختی زیادی را متحمل شویم.
- بله درست است، حق با توست؛ اما چه سختیی؟
- همانطور که میدانی... برای به دست آوردن ، باید از دست هم داد.
ایوب با سری پر از سوال، به رفتن حکمت چشم دوخت. او چیزی برای از دست دادن نداشت، چیزی به جز این سرمایه.
روزها یکی پس از دیگری طی میشد و هیچ یک از گذر زمان آگاه نبودند. گشت و گذار با دوستان قدیمی عادت های قدیمی او را نیز زنده کرده بود، در جاهلیت به شب بیداری و خوشگذرانی خو گرفت و حالا به آن دوران مبهم بازگشته بود.
هر چه ساخت پاپیروس بیشتر میشد، ایوب نیز از سرمایه خود دورتر. او خیال میکرد اگر ضرری ببیند، حکمت نیز همانند او ضربه میخورد و به همین دلیل از این بابت نگران نبود.
حکمت به چهرهی شکست خوردهی همت پوزخندی زد و در جواب گفت:
- شیر همیشه شیر است!
همت تکیهاش را از دیوار برداشت، چشمانش از شادمانی میدرخشیدند.
- مرا سرافراز کردی عموزاده!
با صدای بلندی خندید، حکمت هم لبخند زد؛ اما از درونِ قلبش صدایی به گوش میرسید که میگفت «این کار اشتباه است»
روزها یکی پس ازدیگری سپری میشد. حکمت مانند قبل، شب ها تا سپیده دم بیرون از خانه به سر میبرد و روزها را میخوابید. مادر او که زنی جوان بود، در شهر به بدنامی شهرت داشت و این نه او را آزار میداد و نه مادرش را، بالاخره حقیقت گلایه نداشت.
یکی از همان روزها، حکمت در گوشهای از حیاط خانه روی تخت چوبی دراز کشیده بود؛ مادرش هم در یکی از اتاقها موهایش را شانه میکرد که ناگهان صدای بلندِ کوبیده شدن در، به گوش رسید.
حکمت عصبانی از جای برخواست که همان زمان، ایوب وارد خانه شد و همت هم مانند موشی که به دنبال پنیر چشم میگرداند، در حیاط خانه چشم میچرخاند.
حکمت با لحن طعنه آمیزی گفت:
- واه واه! جوانترین ثروتمند شهر به خانهی من آمده... خوش آمدی، خوش آمدی!
ایوب اما آرام و متین گفت:
- به پیشنهادت فکر کردم.
حکمت دست به بغـ*ـل زد و منتظر ماند. ایوب صدایش را برای گفتن این سخن، کمی بالا برد:
- قبول است!
در همین حین مادر حکمت با موهای پریشان و شانه به دست، از اتاق خارج شد.
- چه شده حکمت؟
ایوب نگاهی به آن زن انداخت، زیبایی چشمگیری داشت و جذابیت حکمت هم از او به ارث رسیده بود. حکمت پوزخندی زد و گفت:
- به زودی با دوست قدیمیام وارد تجارت میشویم.
مادرش اخم کرد و غرید:
- اما ما پول کافی نداریم!
حکمت به چهرهی متعجب ایوب چشم دوخت و باز هم نیشخند زد. او با این که مانند ایوب ثروتمند نبود؛ ولی از قشر مرفه محسوب میشد.
- اینطور که پیداست فراموش کردهای من فرزند چه کسی هستم.
مادرش با اخمهای شدیدتر به فرزندش نگاه کرد و تشر زد:
- ثروت پدرت را به باد نده! او تنها شخصی بود که در این شهر نان حلال به ما میداد.
حکمت خندید و گفت:
- مادر! تو ایوب را میشناسی، مشکلت چیست؟
آنطور که به نظر میرسید، مادرش از نقشهی شوم حکمت و همت بو بـرده بود و نمیخواست در این راه ثروت همسرش را از دست بدهد؛ اما وارث ثروت، حکمت بود؛ بنابراین به همان اتاق بازگشت. ایوب به دامن بزرگ و بلند او که زمین را جارو میکرد خیره ماند.
حکمت با اخم نگاه خیرهی او را ناظر بود، پرسید:
- هنوز پایبند معامله هستی؟
ایوب دست از افکار بیهوده برداشت و در جواب گفت:
- بله!
به این ترتیب آنها با یکدیگر شریک شده و تجارت را آغاز کردند؛ لیکن ایوب ندانست که تجارت با حکمت، مانند ارزن کاشتن با شیطان است.
رود نیل جوش و خروش همیشگی خود را داشت و پاپیروس به شدت رشد میکرد. ایوب با تماشای پیشرفتش از تردیدی که اوایل داشت، پشیمان گشت. حکمت تمام امور را به دست گرفت، بیوقفه مشغول کار بود و در هر شرایطی حضور داشت.
ایوب به سوی او قدم برداشت و پس از تمام شدن مکالمهی حکمت و یکی از فروشندهها، گفت:
- خوشحالم شراکت با تو را پذیرفتم!
حکمت نگاهی گذرا به او انداخت.
- هنوز اول راه هستیم، برای جان گرفتن تجارت باید سختی زیادی را متحمل شویم.
- بله درست است، حق با توست؛ اما چه سختیی؟
- همانطور که میدانی... برای به دست آوردن ، باید از دست هم داد.
ایوب با سری پر از سوال، به رفتن حکمت چشم دوخت. او چیزی برای از دست دادن نداشت، چیزی به جز این سرمایه.
روزها یکی پس از دیگری طی میشد و هیچ یک از گذر زمان آگاه نبودند. گشت و گذار با دوستان قدیمی عادت های قدیمی او را نیز زنده کرده بود، در جاهلیت به شب بیداری و خوشگذرانی خو گرفت و حالا به آن دوران مبهم بازگشته بود.
هر چه ساخت پاپیروس بیشتر میشد، ایوب نیز از سرمایه خود دورتر. او خیال میکرد اگر ضرری ببیند، حکمت نیز همانند او ضربه میخورد و به همین دلیل از این بابت نگران نبود.
آخرین ویرایش: