و در دل به این جملهی «امیر واسهم فقط یک گذشتهی تمامشدهست» لیلی پوزخندی بزنه و «آره جون خودت» نثار لیلی کنه.
***
- لیلی!
- هوم.
- میخوای چیکار کنی؟
رژ صورتیرنگش رو که داشت به لباش میکشید رو روی میز گذاشت و برگشت.
- در چه مورد؟
- امیر!
خیلی ریلکس تای ابروش رو بالا داد و گفت:
- قرار بود کاری کنم؟
- یعنی نمیکنی؟
شالگردنش رو دورِ گردنش انداخت و کلاه قرمزش رو سرش کرد.
- قرار نبود کاری کنم هانده، مثلِ تموم این چند ماه مثل یه کارمندِ عادی به کارم توی اون شرکت ادامه میدم تا مأموریت تموم بشه.
هانده دست از شونه کردن موهاش کشید و برگشت سمتِ لیلی.
- خب بعد از اون میخوای چیکار کنی؟
کیفش رو برداشت و درحالیکه بهسمت در میرفت تا از اتاق بیرون بره گفت:
- بعدش رو بعداً فکر میکنم. بدو دیر شد.
هانده از همونجا داد زد:
- من امروز دیرتر میام.
وسط راه توقف کرد، راهِ رفته رو عقبعقب برگشت و وارد اتاق شد.
- چرا؟
لبخند تلخی زد و آروم گفت:
- میرم قبرستون.
لیلی سرخورده سرش رو پایین انداخت. یادش اومد که هانده گفته بود امروز سالگرد فوت خانوادهشه. خانوادهی 6 نفرهای که تنها هانده از اون باقی مونده بود و بقیه در تصادف فوت شده بودن.
لیلی آروم به نشونهی همدردی دستش رو روی شونهی هانده گذاشت.
- میخوای باهات بیام؟
بغضش رو فرو خورد و با همون حالت همیشه شادش گفت:
- نه. تو برو به کارت برس. خودم میرم، تو شرکت بیشتر بهت نیازه.
لیلی که متوجه منظور هانده شده بود، چشمغرهای بهش رفت و با گفتن «حیوون» باخنده از اتاق خارج شد.
هانده باخنده و شیطنت گفت:
- مگه دروغ گفتم.
- ساکت شو!
- به روی چشم.
باخنده سری به نشونهی تأسف برای هانده تکون داد و از خونه بیرون زد،
در رو که بست غیرارادی به یاد شرکت افتاد که قرار بود از امروز به بعد امیر رو در اونجا ببینه. با این فکر، غیرارادی لبخندی روی لبش نشست که بهسرعت پسش زد و زیر لب، درحالیکه به خودش غُر میزد راه افتاد.
از سرویس پیاده شد. منتظر موند سرویس رد بشه، تا اونطرف بره که همزمان با پیاده شدنش ماشین آرمان پشت سر اتوبوس توقف کرد.
سرش رو از پنجره بیرون آورد و با ذوقی که بهخاطر دیدنِ لیلی در رفتارش نشسته بود گفت:
- لیلی بیا سوار شو.
سرش رو بر خلاف آرمان برگردوند و چشماش رو با حرص بست و زیر لب گفت:
- خدا خدا! دوباره این.
- لیلی!
نفسش رو باحرص بیرون داد و برگشت.
- بله آقا آرمان.
لبخند دندوننمایی به روی لیلی زد و به ماشین اشاره کرد.
- سوار شو!
- مرسی، خودم همین دو قدم رو میرم.
- خواهش میکنم لیلی، تعارف نکن و سوار شو.
دید اگر به همین منوال بگذره وقتش هدر میره و دیر به شرکت میرسه. برای همین برخلاف میلش سمتِ ماشین رفت و سوار شد.
آرمان باذوق گفت:
- مرسی.
و حرکت کرد.
تا رسیدن به شرکت سرش رو با گوشی گرم کرده بود تا آرمان هـ*ـوس حرف زدن نکنه.
با توقف ماشین با گفتن« ممنون» بهسرعت پیاده شد.
آرمان هم پیاده شد، در رو قفل کرد و پا تند کرد تا همقدمِ لیلی بشه.
- دیروز زود رفتی.
- آره.
- مشکلی پیش اومده بود؟
درحالیکه سرش پایین بود و گوشیش رو توی کیفش میگذاشت جواب داد:
- نه. فق...
بیهوا پاش به سنگی گیر کرد و به جلو پرت شد که آرمان خیلی سریع بازوش رو گرفت و مانع از افتادنش شد.
با چشمای گرد شده از ترس به زمین و بعد به آرمان نگاه کرد.
لبخند زوری زد و گفت:
- نزدیک بود بیفتی.
نفسش رو بیرون داد، درست ایستاد و همین که خواست بازوش رو از دستِ آرمان بیرون بکشه نگاهش به سهجفت چشم افتاد، دو جفت نگاه متعجب و یک جفت عصبی با ابروهای درهم.
امیر باخشم نگاهش رو که از عصبانیت دودو میزد رو به دست حلقهشدهی آرمان که دور بازوی لیلی بود دوخت.
تبسم زیر لب وای آرومی گفت و به کامران نگاه کرد.
لیلی خیلی آروم دستش رو از دستِ آرمان جدا کرد و سربهزیر بهسمت شرکت رفت.
آرمان یک قدم رفت دنبالش؛ اما با دیدن امیر اینا سرجاش ایستاد. سرفهی مصلحتی کرد و گفت:
- اِ آقای دارابی! (فامیلی جعلی امیر و کامران)
امیر، زیر لب جوری که فقط کامران شنید، غرید:
- مرتیکهی آشغال! کامران این رو خودت ردیف کن.
و بیتوجه به آرمان که بهسمتشون میاومد، راه کج کرد و به دنبالِ لیلی رفت.
به قدماش سرعت داد تا بتونه قبل از بستهشدن در آسانسور، اون هم سوار بشه. در، درحال بستهشدن بود که با چند قدم بلند خودش رو به در رسوند. لیلی متعجب به امیر که دستش رو وسطِ در آسانسور گذاشته بود نگاه کرد.
نگاهی جدی به لیلی انداخت و وارد شد و تا در آسانسور بسته شد پرسید:
- چرا دستت رو گرفته بود؟
بدون اینکه نگاهش رو از در بستهی آسانسور بگیره، پوزخندی زد و خیلی خشک جواب داد:
- به تو مربوط نیست.
دستش رو مشت کرد و غرید:
- لیلی!
خیلی سرد برگشت و لب زد:
- خانوم!
- چی؟
- لیلی نه، لیلی خانوم.
با حرص گفت:
- خانوم مانوم نکن واسه من، لیلی.
با کنایه جواب داد:
- زنت یادت نداده با یه خانوم باید چطور صحبت کنی؟!
***
- لیلی!
- هوم.
- میخوای چیکار کنی؟
رژ صورتیرنگش رو که داشت به لباش میکشید رو روی میز گذاشت و برگشت.
- در چه مورد؟
- امیر!
خیلی ریلکس تای ابروش رو بالا داد و گفت:
- قرار بود کاری کنم؟
- یعنی نمیکنی؟
شالگردنش رو دورِ گردنش انداخت و کلاه قرمزش رو سرش کرد.
- قرار نبود کاری کنم هانده، مثلِ تموم این چند ماه مثل یه کارمندِ عادی به کارم توی اون شرکت ادامه میدم تا مأموریت تموم بشه.
هانده دست از شونه کردن موهاش کشید و برگشت سمتِ لیلی.
- خب بعد از اون میخوای چیکار کنی؟
کیفش رو برداشت و درحالیکه بهسمت در میرفت تا از اتاق بیرون بره گفت:
- بعدش رو بعداً فکر میکنم. بدو دیر شد.
هانده از همونجا داد زد:
- من امروز دیرتر میام.
وسط راه توقف کرد، راهِ رفته رو عقبعقب برگشت و وارد اتاق شد.
- چرا؟
لبخند تلخی زد و آروم گفت:
- میرم قبرستون.
لیلی سرخورده سرش رو پایین انداخت. یادش اومد که هانده گفته بود امروز سالگرد فوت خانوادهشه. خانوادهی 6 نفرهای که تنها هانده از اون باقی مونده بود و بقیه در تصادف فوت شده بودن.
لیلی آروم به نشونهی همدردی دستش رو روی شونهی هانده گذاشت.
- میخوای باهات بیام؟
بغضش رو فرو خورد و با همون حالت همیشه شادش گفت:
- نه. تو برو به کارت برس. خودم میرم، تو شرکت بیشتر بهت نیازه.
لیلی که متوجه منظور هانده شده بود، چشمغرهای بهش رفت و با گفتن «حیوون» باخنده از اتاق خارج شد.
هانده باخنده و شیطنت گفت:
- مگه دروغ گفتم.
- ساکت شو!
- به روی چشم.
باخنده سری به نشونهی تأسف برای هانده تکون داد و از خونه بیرون زد،
در رو که بست غیرارادی به یاد شرکت افتاد که قرار بود از امروز به بعد امیر رو در اونجا ببینه. با این فکر، غیرارادی لبخندی روی لبش نشست که بهسرعت پسش زد و زیر لب، درحالیکه به خودش غُر میزد راه افتاد.
از سرویس پیاده شد. منتظر موند سرویس رد بشه، تا اونطرف بره که همزمان با پیاده شدنش ماشین آرمان پشت سر اتوبوس توقف کرد.
سرش رو از پنجره بیرون آورد و با ذوقی که بهخاطر دیدنِ لیلی در رفتارش نشسته بود گفت:
- لیلی بیا سوار شو.
سرش رو بر خلاف آرمان برگردوند و چشماش رو با حرص بست و زیر لب گفت:
- خدا خدا! دوباره این.
- لیلی!
نفسش رو باحرص بیرون داد و برگشت.
- بله آقا آرمان.
لبخند دندوننمایی به روی لیلی زد و به ماشین اشاره کرد.
- سوار شو!
- مرسی، خودم همین دو قدم رو میرم.
- خواهش میکنم لیلی، تعارف نکن و سوار شو.
دید اگر به همین منوال بگذره وقتش هدر میره و دیر به شرکت میرسه. برای همین برخلاف میلش سمتِ ماشین رفت و سوار شد.
آرمان باذوق گفت:
- مرسی.
و حرکت کرد.
تا رسیدن به شرکت سرش رو با گوشی گرم کرده بود تا آرمان هـ*ـوس حرف زدن نکنه.
با توقف ماشین با گفتن« ممنون» بهسرعت پیاده شد.
آرمان هم پیاده شد، در رو قفل کرد و پا تند کرد تا همقدمِ لیلی بشه.
- دیروز زود رفتی.
- آره.
- مشکلی پیش اومده بود؟
درحالیکه سرش پایین بود و گوشیش رو توی کیفش میگذاشت جواب داد:
- نه. فق...
بیهوا پاش به سنگی گیر کرد و به جلو پرت شد که آرمان خیلی سریع بازوش رو گرفت و مانع از افتادنش شد.
با چشمای گرد شده از ترس به زمین و بعد به آرمان نگاه کرد.
لبخند زوری زد و گفت:
- نزدیک بود بیفتی.
نفسش رو بیرون داد، درست ایستاد و همین که خواست بازوش رو از دستِ آرمان بیرون بکشه نگاهش به سهجفت چشم افتاد، دو جفت نگاه متعجب و یک جفت عصبی با ابروهای درهم.
امیر باخشم نگاهش رو که از عصبانیت دودو میزد رو به دست حلقهشدهی آرمان که دور بازوی لیلی بود دوخت.
تبسم زیر لب وای آرومی گفت و به کامران نگاه کرد.
لیلی خیلی آروم دستش رو از دستِ آرمان جدا کرد و سربهزیر بهسمت شرکت رفت.
آرمان یک قدم رفت دنبالش؛ اما با دیدن امیر اینا سرجاش ایستاد. سرفهی مصلحتی کرد و گفت:
- اِ آقای دارابی! (فامیلی جعلی امیر و کامران)
امیر، زیر لب جوری که فقط کامران شنید، غرید:
- مرتیکهی آشغال! کامران این رو خودت ردیف کن.
و بیتوجه به آرمان که بهسمتشون میاومد، راه کج کرد و به دنبالِ لیلی رفت.
به قدماش سرعت داد تا بتونه قبل از بستهشدن در آسانسور، اون هم سوار بشه. در، درحال بستهشدن بود که با چند قدم بلند خودش رو به در رسوند. لیلی متعجب به امیر که دستش رو وسطِ در آسانسور گذاشته بود نگاه کرد.
نگاهی جدی به لیلی انداخت و وارد شد و تا در آسانسور بسته شد پرسید:
- چرا دستت رو گرفته بود؟
بدون اینکه نگاهش رو از در بستهی آسانسور بگیره، پوزخندی زد و خیلی خشک جواب داد:
- به تو مربوط نیست.
دستش رو مشت کرد و غرید:
- لیلی!
خیلی سرد برگشت و لب زد:
- خانوم!
- چی؟
- لیلی نه، لیلی خانوم.
با حرص گفت:
- خانوم مانوم نکن واسه من، لیلی.
با کنایه جواب داد:
- زنت یادت نداده با یه خانوم باید چطور صحبت کنی؟!
آخرین ویرایش توسط مدیر: