کامل شده رمان آرامشی غریب | راضیه درویش زاده کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Raziyeh.d

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/10/26
ارسالی ها
1,052
امتیاز واکنش
8,430
امتیاز
606
محل سکونت
اهواز
و در دل به این جمله‌ی «امیر واسه‌م فقط یک گذشته‌ی تمام‌شده‌ست» لیلی پوزخندی بزنه و «آره جون خودت» نثار لیلی کنه.
***
- لیلی!
- هوم.
- می‌خوای چی‌کار کنی؟
رژ صورتی‌رنگش رو که داشت به لباش می‌کشید رو روی میز گذاشت و برگشت.
- در چه مورد؟
- امیر!
خیلی ریلکس تای ابروش رو بالا داد و گفت:
- قرار بود کاری کنم؟
- یعنی نمی‌کنی؟
شال‌گردنش رو دورِ گردنش انداخت و کلاه قرمزش رو سرش کرد.
- قرار نبود کاری کنم هانده، مثلِ تموم این چند ماه مثل یه کارمندِ عادی به کارم توی اون شرکت ادامه میدم تا مأموریت تموم بشه.
هانده دست از شونه کردن موهاش کشید و برگشت سمتِ لیلی.
- خب بعد از اون می‌خوای چی‌کار کنی؟
کیفش رو برداشت و درحالی‌که به‌سمت در می‌رفت تا از اتاق بیرون بره گفت:
- بعدش رو بعداً فکر می‌کنم. بدو دیر شد.
هانده از همون‌جا داد زد:
- من امروز دیرتر میام.
وسط راه توقف کرد، راهِ رفته رو عقب‌عقب برگشت و وارد اتاق شد.
- چرا؟
لبخند تلخی زد و آروم گفت:
- میرم قبرستون.
لیلی سرخورده سرش رو پایین انداخت. یادش اومد که هانده گفته بود امروز سالگرد فوت خانواده‌شه. خانواده‌ی 6 نفره‌ای که تنها هانده از اون باقی مونده بود و بقیه در تصادف فوت شده بودن.
لیلی آروم به نشونه‌ی هم‌دردی دستش رو روی شونه‌ی هانده گذاشت.
- می‌خوای باهات بیام؟
بغضش رو فرو خورد و با همون حالت همیشه شادش گفت:
- نه. تو برو به کارت برس. خودم میرم، تو شرکت بیشتر بهت نیازه.
لیلی که متوجه منظور هانده شده بود، چشم‌غره‌ای بهش رفت و با گفتن «حیوون» باخنده از اتاق خارج شد.
هانده باخنده و شیطنت گفت:
- مگه دروغ گفتم.
- ساکت شو!
- به روی چشم.
باخنده سری به نشونه‌ی تأسف برای هانده تکون داد و از خونه بیرون زد،
در رو که بست غیرارادی به یاد شرکت افتاد که قرار بود از امروز به بعد امیر رو در اونجا ببینه. با این فکر، غیرارادی لبخندی روی لبش نشست که به‌سرعت پسش زد و زیر لب، درحالی‌که به خودش غُر می‌زد راه افتاد.
از سرویس پیاده شد. منتظر موند سرویس رد بشه، تا اون‌طرف بره که هم‌زمان با پیاده شدنش ماشین آرمان پشت سر اتوبوس توقف کرد.
سرش رو از پنجره بیرون آورد و با ذوقی که به‌خاطر دیدنِ لیلی در رفتارش نشسته بود گفت:
- لیلی بیا سوار شو.
سرش رو بر خلاف آرمان برگردوند و چشماش رو با حرص بست و زیر لب گفت:
- خدا خدا! دوباره این.
- لیلی!
نفسش رو باحرص بیرون داد و برگشت.
- بله آقا آرمان.
لبخند دندون‌نمایی به روی لیلی زد و به ماشین اشاره کرد.
- سوار شو!
- مرسی، خودم همین دو قدم رو میرم.
- خواهش می‌کنم لیلی، تعارف نکن و سوار شو.
دید اگر به همین منوال بگذره وقتش هدر میره و دیر به شرکت می‌رسه. برای همین برخلاف میلش سمتِ ماشین رفت و سوار شد.
آرمان باذوق گفت:
- مرسی.
و حرکت کرد.
تا رسیدن به شرکت سرش رو با گوشی گرم کرده بود تا آرمان هـ*ـوس حرف زدن نکنه.
با توقف ماشین با گفتن« ممنون» به‌سرعت پیاده شد.
آرمان هم پیاده شد، در رو قفل کرد و پا تند کرد تا هم‌قدمِ لیلی بشه.
- دیروز زود رفتی.
- آره.
- مشکلی پیش اومده بود؟
درحالی‌که سرش پایین بود و گوشیش رو توی کیفش می‌گذاشت جواب داد:
- نه. فق...
بی‌هوا پاش به سنگی گیر کرد و به جلو پرت شد که آرمان خیلی سریع بازوش رو گرفت و مانع از افتادنش شد.
با چشمای گرد شده از ترس به زمین و بعد به آرمان نگاه کرد.
لبخند زوری زد و گفت:
- نزدیک بود بیفتی.
نفسش رو بیرون داد، درست ایستاد و همین که خواست بازوش رو از دستِ آرمان بیرون بکشه نگاهش به سه‌جفت چشم افتاد، دو جفت نگاه متعجب و یک جفت عصبی با ابروهای درهم.
امیر باخشم نگاهش رو که از عصبانیت دودو می‌زد رو به دست حلقه‌شده‌ی آرمان که دور بازوی لیلی بود دوخت.
تبسم زیر لب وای آرومی‌ گفت و به کامران نگاه کرد.
لیلی خیلی آروم دستش رو از دستِ آرمان جدا کرد و سربه‌زیر به‌سمت شرکت رفت.
آرمان یک قدم رفت دنبالش؛ اما با دیدن امیر اینا سرجاش ایستاد. سرفه‌ی مصلحتی کرد و گفت:
- اِ آقای دارابی! (فامیلی جعلی امیر و کامران)
امیر، زیر لب جوری که فقط کامران شنید، غرید:
- مرتیکه‌ی آشغال! کامران این رو خودت ردیف کن.
و بی‌توجه به آرمان که به‌سمتشون می‌اومد، راه کج کرد و به دنبالِ لیلی رفت.
به قدماش سرعت داد تا بتونه قبل از بسته‌شدن در آسانسور، اون هم سوار بشه. در، درحال بسته‌شدن بود که با چند قدم بلند خودش رو به در رسوند. لیلی متعجب به امیر که دستش رو وسطِ در آسانسور گذاشته بود نگاه کرد.
نگاهی جدی به لیلی انداخت و وارد شد و تا در آسانسور بسته شد پرسید:
- چرا دستت رو گرفته بود؟
بدون اینکه نگاهش رو از در بسته‌ی آسانسور بگیره، پوزخندی زد و خیلی خشک جواب داد:
- به تو مربوط نیست.
دستش رو مشت کرد و غرید:
- لیلی!
خیلی سرد برگشت و لب زد:
- خانوم!
- چی؟
- لیلی نه، لیلی خانوم.
با حرص گفت:
- خانوم مانوم نکن واسه من، لیلی.
با کنایه جواب داد:
- زنت یادت نداده با یه خانوم باید چطور صحبت کنی؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    - من زن ندارم.
    با همون لحن قبلی گفت:
    - آها پس اون بچه رو از لُپ...
    یک قدم به‌سرعت برداشت که لیلی از ترس، سریع یه قدم به عقب رفت که محکم به دیواره‌ی آسانسور خورد.
    باحرص در چشمان لیلی چشم دوخت:
    - می‌موندی، می‌پرسیدی جوابت رو می‌شنیدی که اون بچه از کجا اومده.
    اخماش رو درهم کشید و دستش رو تخته‌سـ*ـینه‌ی امیر زد.
    - برو عقب، خیلی فرصت داشتی که توضیح بدی؛ اما ترجیح دادی دروغ بگی.
    - من دروغ نگفتم.
    با دادی که زد، لیلی در جاش تکونی خورد و چشماش رو بست.
    بغضی در گلوش نشست و آروم زمزمه کرد:
    - امیر، داد نزن.
    امیر که متوجه حال لیلی شد، عقب رفت و با لحن آرومی‌گفت:
    - بهم فرصت بده لیلی، بذار توضیح بدم.
    چشماش رو به‌سرعت باز کرد و نگاه سردش رو به چشمای امیر دوخت، به‌سرعت امیر رو به عقب هول داد و انگشت اشاره‌ش رو جلوی صورتش گرفت و گفت:
    - خوب گوش کن ببین چی میگم امیر، من نمی‌خوام هیچی بشنوم، هیچی. کامران بهم گفته واسه چی اینجایین، پس تا وقتی این مأموریت لعنتی تموم بشه، به‌هیچ‌وجه سمتم نیا! فهمیدی یا نه؟ تموم که شد برو، برو تا من هم برگردم به زندگی عادیم.
    برگشت تا از آسانسور بیرون بره که امیر از پشت‌سر بازوش رو گرفت.
    بدون اینکه برگرده، سرش رو به‌سوی امیر گرفت.
    با صدای گرفته و خسته‌ای لب زد:
    - من نباشم زندگیت عادیه؟
    بغضش سنگین‌تر شد، چشماش رو بست تا امیر شاهد برق اشکاش نباشه و با صدای آروم و لرزونی لب زد:
    - آره.
    وحشیانه لیلی رو به‌سمت خودش برگردوند و با خشم، بلند گفت:
    - تو چشمام نگاه کن، نگاه کن و بگو بدون من زندگیت عادیه. بگو من نباشم زندگیت همون زندگی دلخواهته، بگو لیلی.
    چونه‌ش از بغض لرزید. نگاهش رنگ باخت و قلبش برای بار هزارم برای نگاه مردونه و غم‌آلود امیر لرزید. مگه میشه عاشقِ این مرد نبود؟ مگه لیلی می‌تونست ؟
    به هر دو بازوی لیلی چنگ زد و غرید:
    - حرف بزن لیلی! بگو دوستم نداری. اگه بگی مرد نیستم اگه نرم، مرد نیستم اگه دیگه دنبالتم بیام، فقط یه کلمه بگو لیلی. بگو دوستت ندارم، بگو.
    نگاه اشک‌آلودش رو از سـ*ـینه‌ی امیر که از خشم به‌سرعت بالا پایین می‌شد گرفت، با تردید نگاهش رو بالا گرفت و مردمک چشماش، بی‌طاقت میون چشمای منتظر امیر در گردش بود و سـ*ـینه‌ش از حجم عظیمی‌از اکسیژن پر شده بود و هر لحظه تنفس رو براش سخت و سخت‌تر می‌کرد.
    لباش از هم باز شد، می‌خواست حرفی بزنه؛ اما توانش رو نداشت. دستای یخ‌زده‌ش رو بالا گرفت و روی دستان امیر گذاشت تا دستش رو از روی بازوش برداره که امیر زیرکانه دستش رو عقب برد و دستِ لیلی رو میون دستاش اسیر کرد.
    - نمی‌خوای حرفی بزنی لیلی؟
    نگاهش رو بالا گرفت، بالاخره لب باز کرد و به هر جون‌کندنی که بود یک کلمه از بین لباش خارج شد.
    - من... من...
    با آرامش چشماش رو بست و لبخندی به چهره‌ی رنگ‌پریده‌ی لیلی زد.
    - تو چی؟
    در آسانسور برای بار سوم باز شد که امیر دوباره طبقه‌ی همکف رو زد.
    با صدایی که گویی از ته چاه میاد لب زد:
    - من بدون تو ز... زند...
    به‌سرعت دستش رو روی لبای لیلی گذاشت.
    - هیس! نگو! این‌جور گفتن به دردِ من نمی‌خوره لیلی. اوایل آشناییمون رو یادته؟ با اون زبونِ دراز که باهاش خالد رو دیوونه کرده بودی بهم بگو دوستم نداری باشه؟ من اینجام لیلی. تا هر وقت تو بیای و بهم بگی دوستم داری یا نه. اون لحظه اگه خواستی بگی دوستم نداری دیگه مثلِ الان اشک تو چشمات موج نزنه. صدای قلبت دیوونه‌وار تو فضا نپیچه. دستات نلرزه، نگاهت برخلاف حرفات نگه. اون لحظه اگه دوستم نداشتی با نگاهت بهم بگو لیلی، من نگاهت رو بهترِ از حرفات می‌شناسم.
    دستِ لیلی رو رها کرد، از کنارش رد شد و از آسانسور بیرون رفت.
    «تو که نیستی، هوا یه جوریه، انگار خفه‌ست»
    در آسانسور بسته شد، نفسش رو به‌سختی بیرون فرستاد که اشکاش بیمان روی گونه‌ش سُر خورد و هق‌هق گریه‌ش در فضا پیچید.
    «تو که نیستی چقدر دلم تنگه به جونت»
    گوشه‌ی آسانسور نشست، با مشتش روی پاش ضربه گرفت و با صدای لرزون لب زد:
    - لعنتی، لعنتی!
    «اصلاً بذار اسممو دیوونه، بذار هرکی نمی‌دونه بدونه، نمی‌تونه دل من بدونت»
    سرش رو روی زانوهاش گذاشت.
    - دوستش ندارم، دوستش ندارم.
    «انقدر از دستت حرص خوردم، تنهایی از تو به ارث بردم، تو که نیستی چقدر تنگه دلم به جونت»
    نگاه غم‌آلودش رو به آینه آسانسور دوخت، قیافه‌ش توهم رفت و با عجز لب زد:
    - دوستش دارم.
    ***
    - لیلی!
    نگاهش رو از برگه‌های روبه‌روش گرفت و سرش رو بالا آورد.
    - بله.
    فرزام با نیش باز وارد اتاق شد.
    - استخدام شدم.
    لبخندِ کوتاهی زد.
    - خوبه، مبارکه!
    - نمی‌خوای بدونی توی چه بخشی؟
    برای عوض‌کردن حال‌وهوای خودش، باشیطنت گفت:
    - حتماً اومدی جای آبدارچی‌. آخه دیروز استعفا داد.
    فرزام، باخنده، حق‌به‌جانب تشر زد:
    - لیلی!
    آروم خندید و گفت:
    - باشه ببخشید، خب بگو کجا؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    باشیطنت به میز لیلی اشاره کرد و گفت:
    - اونجا.
    تای ابروش رو بالا داد و متعجب گفت:
    - چی؟!
    به‌سمت میز رفت.
    - من اومدم جای تو و تو...
    باشک نگاهش رو به فرزام دوخت و سرش رو به معنی «خب» تکون داد.
    لبخندش بازتر شد و با هیجانی که در صداش بود گفت:
    - تو هم میشی دستیارِ امیر.
    برای لحظه‌ای نفس در سـ*ـینه‌ش حبس شد، دستش رو به میز گرفت و آروم لب زد:
    - چی؟!
    فرزام بی‌خیال شونه‌ای بالا انداخت و گفت:
    - دستیارِ امیربهادر شدی.
    اخماش رو در هم کشید و عصبی گفت:
    - یعنی چی؟ محاله من قبول کنم.
    چشماش رو با آرامش بست و شونه‌ای بالا انداخت.
    - تصمیم گرفته شده لیلی جون.
    با غیظ پا به زمین کوبید و زیر لب غرید:
    - بیخود کردن!
    میز رو دور زد و با قدمای بلند از اتاق بیرون رفت.
    ***
    - لیلی خانوم!
    باحرص چشماش رو بست، از جاش بلند شد و با لحن بلند و حرص‌آلودی جواب داد:
    - بله.
    امیر که پشتِ سر لیلی ایستاده بود و متوجه عکس‌العمل لیلی شده بود، لبخندی روی لبش نشست و سری تکون داد.
    هم‌زمان لیلی برگشت که سـ*ـینه‌به‌سـ*ـینه‌ی امیربهادر شد، از ترس هین بلندی گفت و عقب رفت که پاش به صندلی خورد و صدای بدی در فضا پیچید.
    امیر متعجب به لیلی نگاه کرد و گفت:
    - نترس، منم.
    با غیظ نگاهش رو به امیر انداخت و جواب داد:
    - تو یهو نیای پشت‌سرم من نمی‌ترسم.
    با ته‌خنده‌ای که توی صداش بود جواب داد:
    - والا من فکر کردم از صدام متوجه شدی که پشت‌سرتم.
    چپ‌چپی به امیر رفت.
    - خب بگو، چی‌کارم داری؟
    پرونده رو سمتش گرفت.
    - اینا رو بررسی کن.
    پرونده رو گرفت و درحالی‌که روی میز می‌گذاشت گفت:
    - چی رو بررسی کنم؟
    - فروش این ماه رو.
    مکثی کرد، نگاهش روی پرونده ثابت موند. از شیطنتی که در صدای امیر بود متوجه شد که داره سربه‌سرش می‌گذاره.
    پلک روی هم گذاشت و نفسش رو باحرص بیرون داد و با صدای آرومی‌گفت:
    - امیر!
    دور از چشمِ لیلی لبخند کوتاهی زد و جواب داد:
    - جان!
    تند و تیز سرش رو برگردوند و گفت:
    - من رو مسخره می‌کنی؟ چرا انقدر رفتی تو جو رئیس بازی؟ دوهفته‌ست برگشتی، با این‌همه کاری که ریختی رو سرم پدرم رو در آوردی، چی از جونم می‌خوای؟
    بی‌هوا یک قدم جلو رفت که لیلی عقب رفت.
    نگاهش که رنگِ جدیت گرفته بود رو به لیلی دوخت و نگاهش رو در نگاه منتظر لیلی گردوند، دستش رو روی میز گذاشت و کمی‌توی صورتِ لیلی خم شد.
    - واقعا می‌خوای بدونی؟
    بدون اینکه حرفی بزنه سرش رو به معنی مثبت تکون داد.
    - خوبه، پس گوش کن. تا اجازه ندی من حرفام رو بهت بزنم همین منوال ادامه داره.
    اخماش توهم رفت.
    - یعنی...
    میون حرفش پرید و با تحکم گفت:
    - به کارت برس لیلی خانوم.
    و نگاهش رو به آرمان که به‌سمتشون می‌اومد انداخت، هم‌زمان کامران باعجله از اتاقش بیرون اومد.
    - امیربهادر بیا تو اتاقت کارت دارم.
    متعجب سر برگردوند و نگاهی به لیلی انداخت.
    - چی شده؟
    واردِ اتاق امیر شد و گفت:
    - بیا، حرف می‌زنیم.
    هر دو وارد اتاق شدن.
    - چی شده؟
    - پیدا کردم.
    - چی رو؟
    پرونده‌ای رو بالا گرفت.
    - این رو.
    با شک نگاهی به پرونده انداخت.
    - چی هست؟
    - بگیر.
    پرونده رو از دست کامران گرفت و نگاهی بهش انداخت.
    - اجناس وارداتی که توی این پرونده نوشته شده، صددرصد با اجناسی که توی انبار هست فرق می‌کنه.
    به‌سرعت سرش رو بالا گرفت.
    - چی؟
    - سرگرد تان (یکی از سرگردهای ترکیه) دیروز کارش رو توی انبار شروع کرد. من هم دیروز این لیست رو که لیست واردات چند ماه قبل هست رو واسه‌ش فرستادم که امروز جوابش رو داد.
    - این رو از کجا پیدا کردی؟
    کامران لبخند شیطنت‌آمیزی زد و گفت:
    - به کمکِ تبسم. چند روز پیش رفت اتاق آرشیو.
    - خب! چطور گذاشتن بره داخل؟
    اخماش رو در هم برد و با حرص جواب داد:
    - اونجاش رو نمی‌دونم.
    امیر که نگاهش به پرونده بود، با شنیدن صدای پرحرصِ کامران برای لحظه‌ای سرش رو بالا گرفت و نگاه کوتاهی به چهره‌ی درهم کامران انداخت و برای تغییر بحث، پرونده رو بست و گفت:
    - خوبه؛ ولی بیشتر از این باید به دست بیاریم. فردا هم میرم ستاد پیش سرهنگ مهمت.
    - این رو می‌بری؟
    - آره.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    ***
    لیلی
    کارم که تموم شد، کش‌وقوسی به کمرم دادم. پرونده رو بلند کردم تا ببرم اتاق امیر که هم‌زمان خودش بیرون اومد و با دیدن من که کنار میز ایستاده بودم تای ابروش رو بالا داد:
    - می‌خواستی بیای اتاقم؟
    پرونده رو سمتش گرفتم.
    - می‌خواستم این رو بدم.
    لبخندی زد، پرونده رو گرفت و دوباره انداخت رو میزم.
    - فعلاً پرونده رو ول کن بیا دنبالم.
    بدون توضیح بیشتری راه افتاد، متعجب برگشتم.
    - کجا؟
    ایستاد و برگشت.
    - بیای می‌فهمی.
    اخمام رو تو هم کشیدم و با غیظ گفتم:
    - شاید من نخوام هر جایی بیام.
    لبخندی روی لبش نشست.
    - هر جایی نمی‌برمت. یه جای خاص می‌ریم.
    چپ‌چپی بهش رفتم.
    - من چرا باید با تو بیام جای خاص؟
    معلوم بود بدجور خنده‌ش گرفته؛ اما نمی‌خندید. دستی رو صورتش کشید و با ته‌خنده‌ای که توی صداش بود گفت:
    - لیلی بیا، کمتر حرف بزن.
    دوباره راه افتاد. این بار هرچی صداش زدم توجه نکرد؛ چون خیلی ازم دور شده بود مجبور شدم دنبالش بدوم تا بهش برسم، فهمید دنبالش می‌دوم و سرعت قدماش رو کمتر کرد.
    از پشت‌سر نگاهش کردم. هنوز هم شیک‌پوش بود و خوش هیکل، اما یه‌کم لاغرتر از قبل شده بود. صورتش هم که همیشه ته‌ریش کم و مرتبی داشت حالا یه‌کم زیادتر شده بود و چشماش جدیت همیشه رو داشت؛ اما خستگی و غم به نگاهش اضافه شده بود. بوی عطرش هنوز همون بو بود. همون بویی که عقل از هوشم می‌برد.
    دوست داشتم ازش بپرسم بعد از من چی شد، نیلا و نیلما رو چه کار کردی؛ اما جرئت نداشتم. می‌ترسیدم چیزی بشنوم که هنوز واسه‌ش آماده نیستم.
    انقدر تو فکر بودم که نفهمیدم کی هم‌قدمش شدم و باهم سوار ماشین شدیم.
    غیرارادی برگشتم و به نیم‌رخش زل زدم، با جدیت نگاهش به روبه‌رو بود و رانندگی می‌کرد.
    راستی‌راستی من این مرد رو دوست نداشتم؟ نتونسته بودم ببخشمش؟
    - لیلی!
    با صداش به خودم اومدم.
    - بله.
    - به چی فکر می‌کنی؟
    - به این که من...
    وقتی برگشت و نگاهم کرد تازه فهمیدم دارم فکرم رو به زبون میارم و خیلی سریع ساکت شدم.
    پیچید توی خیابون اصلی و هم‌زمان گفت:
    - تو چی؟
    با چند ثانیه تأخیر، وقتی تونستم به خودم مسلط بشم جواب دادم:
    - من کجا دارم با تو میام؟
    لبخند کجی گوشه‌ی لبش نشست.
    - واقعاً می‌خواستی این رو بپرسی؟
    برای اینکه لو نرم، باجدیت جواب دادم:
    - آره، قرار بود چیز دیگه‌ای بگم؟
    - نه، اصلاً.
    - خوبه، خب نگفتی، کجا داریم می‌ریم؟
    - سر قرار.
    چنان سر برگردوندم سمتش که گردنم گرفت، آخ آرومی‌گفتم و گردنم رو آروم ماساژ دادم.
    - چی شد؟
    اخمام رو تو هم کشیدم و با حرص جواب دادم:
    - به تو ربطی نداره. من رو پیاده کن، من نمی‌خوام با تو بیام سر قرار.
    چند ثانیه مکث کرد و آروم با لحن گیجی لب زد:
    - چرا؟!
    در همون حالی که گردنم رو سمتِ چپ کج کرده بودم برگشتم و چشم‌غره‌ای بهش رفتم.
    نگاهش به روبه‌رو بود؛ اما متوجه شدم که چشماش به حالت فکرکردن ریز شد؛ اما به ثانیه نکشید که چشماش درشت شد و بلند با لحن شگفت‌زده‌ای گفت:
    - لیلی! منظورم قرار با سرگرد بود نه...
    و حرفش میون قهقه‌ی خنده‌ش گم شد.
    روی صندلی وا رفتم، با قیافه‌ی ضایع‌شده به امیر که از ته دل می‌خندید نگاه کردم. از اینکه این‌جوری جلوش سوتی داده بودم از خجالت سرخ شدم. سرم رو پایین انداختم و تا خودِ کافه دیگه حرفی نزدم و سعی کردم در مقابله تیکه‌ها و خنده‌های امیر، نهایت آرامش رو به‌ کار ببرم.
    روبه‌روی کافه نگه داشت و با شیطنت گفت:
    - خب رسیدیم. فقط حالا می‌خوای چطور با سرگرد روبه‌رو بشی؟
    با حرص برگشتم و گفتم:
    - دیگه خفه شو!
    با گشادشدن چشماش فهمیدم چی گفتم و دستم رو روی دهنم گذاشتم و هین آرومی‌گفتم.
    لبخند کجی زد و آروم گفت:
    - پیاده شو.
    برگشت تا در رو باز کنه که سریع دستش رو گرفتم.
    - امیر!
    برگشت.
    - جونم.
    با شرمندگی سرم رو پایین انداختم.
    - ببخشید از دهنم پرید.
    با مهربونی جواب داد:
    - فدای سرت. فقط به یه شرط می‌بخشم.
    گیج، سرم رو بالا گرفتم.
    - چی؟!
    - گفتم به یه شرط قبول می‌کنم که ببخشمت.
    - چه شرطی؟
    لبخندی زد.
    - بعد از اینکه از اینجا اومدیم بیرون، بریم حرف بزنیم.
    اخمام رو توهم کشیدم و با جدیت گفتم:
    - بریم دیر شد.
    پیاده شدم و به لیلی گفتنش توجه نکردم.
    با قدمای بلند سمت کافه رفتم که دستم از پشت کشیده شد.
    - صبر کن.
    دستم رو از دستش بیرون کشیدم و نگاهش کردم که با دست به داخل اشاره کرد و گفت:
    - با هم بریم.
    حرفی نزدم و هم‌قدم با امیربهادر وارد کافه شدیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    ***
    بالش رو از زیر دست فرزام بیرون کشیدم.
    - له نکن بالشمو، بدم میاد.
    هانده زد رو پام و باحرص گفت:
    - لیلی جون بِکن بگو آخرش با امیر حرف زدی یا نه.
    فرزام به‌جای من جواب داد:
    - معلومه که نه! این تا برادر بی‌چاره‌ی من رو دق نده که آدم نمیشه.
    با غیظ گفتم:
    - اِ فرزام.
    شونه‌ای بالا انداخت.
    - چیه؟ مگه دروغ میگم.
    چپ‌چپی بهش رفتم که زیر لب آروم گفت:
    - والا راست میگم.
    و رو به هانده گفت:
    - مگه نه؟
    هانده که آروم می‌خندید سری به نشونه‌ی مثبت تکون داد.
    از جام پریدم و با بالش خیلی سریع یکی تو سر فرزام و یکی تو سر هانده زدم که جیغ هانده بلند شد.
    - آی! لیلی کثافت.
    بلند شد و افتاد دنبالم که پا به فرار گذاشتم.
    صدای خنده‌های من و جیغای هانده فضای اتاق رو گرفته بود و صدای زنگ در هم باعث نشد ساکت بشیم.
    - وایسا لیلی! به‌ خدا بگیرمت می‌کشمت. صدبارگفتم نزن تو سرم، وایسا گفتم.
    برگشتم تا ببینم فاصله‌ش با من چقدره که برگشتنم همانا و لیز خوردن پام همانا.
    صدای جیغم در فضا پیچید، چشمام رو بستم و به‌سمت زمین سقوط کردم که توی آغوشی فرو رفتم، وحشت‌زده به پیراهنش چنگ زدم و چشمام رو باز کردم.
    با دیدن یک جفت چشم مشکی که خیره نگاهم می‌کرد. زمان واسه‌م ایستاد و غرق نگاه مشکی‌رنگش شدم.
    امیر آروم، با لحن نگرانی لب زد:
    - خوبی؟
    با صداش به خودم اومدم، تا خواستم حرفی بزنم امیر به‌سرعت از آغوشش جدام کرد و بردم پشت‌سر خودش.
    از حرکت یهوییش تعجب کردم؛ اما با دیدن هانده که با دهنی باز در یه قدمیم ایستاده بود فهمیدم دلیل کارش چی بود.
    انقدر سرعت‌عملش زیاد بود که هانده مات مونده بود و با تعجب گفت:
    - از کجا فهمیدی دارم میام؟ تو که حواست نبود.
    امیر لبخندی زد و تا خواست حرفی بزنه صدای جروبحث کامران و تبسم اومد که تازه وارد خونه شده بودن.
    با تعجب برگشتم.
    اول تبسم وارد شد و بعد کامران.
    کامران با حرص گفت:
    - ما تو مأموریتیم خانوم، اگه قرارِ کاری رو پیش ببریم، با نقشه پیش می‌بریم نه با ناز و عشـ*ـوه.
    تبسم پوفی کرد و گفت:
    - الان مشکلِ تو چیه کامران؟ اینکه من ناز کردم برای اون مرتیکه‌ی نفهم که اگه می‌گذاشتنش تا فردا صبح می‌خواست با شما کل‌کل کنه آخرشم کارتون رو حل نمی‌کرد؟
    کامران به‌سرعت و رک جواب داد:
    - این دیگه به تو ربطی نداره.
    تبسم چشماش گرد شد؛ اما خیلی سریع به خودش اومد و با غیظ جواب داد:
    - پس به تو هم ربطی نداره که من ناز کردم.
    خواست بره سمتِ مبل که کامران با لحن عصبی گفت:
    - نه‌خیر خانوم، وقتی با منی حق نداری مثل این زنای هرجایی رفتار کنی.
    تبسم سرجاش ثابت موند. لب گزیدم و آروم زمزمه کردم:
    - کامران!
    تبسم آروم برگشت، چشماش از اشک برق می‌زد، آروم لب زد:
    - هر جایی؟!
    کامران که تازه فهمید چی گفت، کلافه چنگی تو موهاش زد.
    - ببخشید نمی‌خوا...
    تبسم به‌سرعت کیفش رو از روی مبل برداشت و با قدمای دو مانند از خونه بیرون زد.
    کامران به‌سرعت برگشت و صداش زد؛ اما توجه نکرد.
    انتظار داشتم بره دنبالش؛ اما سرجاش ایستاده بود و فقط به در نگاه می‌کرد.
    فرزام که روی مبل کنار کامران نشسته بود آروم زد تو کمرش و گفت:
    - جناب! زدی خراب کردی، نمی‌خوای بری دنبالش؟
    کامران، گیج لب زد:
    - ها؟!
    هولش داد و بلند گفت:
    -‌ها چیه مرد حسابی؟! برو دنبالش تو کشور غریب گم نشه.
    تا این حرف رو زد، کامران سریع به‌سمت در دوید و بیرون رفت.
    با بسته‌شدن در نفسم رو بیرون دادم و سمتِ مبل رفت.
    - دیوونه‌ست این کامران.
    فرزام جواب داد:
    - مثلِ تو.
    امیر مبل رو دور زد و پس‌گردنی به فرزام زد.
    - تو ساکت.
    فرزام مظلوم گفت:
    - چشم.
    هانده کنارم نشست و گفت:
    - خب شام چی درست کنیم؟
    یهو فرزام بلند گفت:
    - آ راستی! گفتی شام یاد یه چیزی افتادم، امیر یه زنگ بزن به نیلما، امروز زنگ زد گفت نیلا خیلی بهونه‌ت رو می‌گیره.
    با شنیدن حرف فرزام واسه‌ی یه لحظه جون از تنم رفت و رنگ از صورتم پرید. نگاهم رو روی میوه‌خوری روی میز نگه داشتم.
    سکوت تلخی در فضا حکم‌فرما شد. کاش حرف می‌زدن تا توجه‌ها از من گرفته بشه. این بغض لعنتی هم هر لحظه بزرگتر می‌شد.
    بی‌طاقت از جام بلند شدم و سمتِ پله‌ها رفتم که امیر سریع از جاش بلند شد.
    - لیلی!
    توجه نکردم که صدای دویدنش از پشت سرم اومد.
    دستم رو کشید و برگردوند.
    - صبر کن لیلی.
    با هر جون‌کندنی که بود اشک رو از چشمام پس زدم و به سردی نگاهش کردم؛ اما برعکس من، نگاه امیربهادر مهربون بود و پر از عجز.
    - بذار حرف بزنم لیلی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    لحنش چنان عاجزانه بود که اشک به چشمام هجوم آورد؛ اما خیلی سریع پسشون زدم. دست امیر رو پس زدم و با صدایی که سعی می‌کردم نلرزه گفتم:
    - نمی‌خوام چیزی بشنوم.
    خواستم برگردم که نگذاشت.
    - لیلی!
    بی‌طاقت برگشتم و هولش دادم و جیغ زدم:
    - لیلی چی ها؟ چرا دست از سرم برنمی‌داری ها؟ مگه نمیگم نمی‌خوام چیزی بشنوم، نمیخوام امیر، تو رو خدا ولم کن برو. این مأموریت لعنتی چند روز دیگه تموم میشه، تموم که شد خواهش می‌کنم برو، فقط برو.
    هق زدم، دوباره هولش دادم و مشتِ آرومی‌ به سـ*ـینه‌ش زدم.
    - برو.
    برگشتم و دویدم سمتِ پله‌ها.
    رفتم تو اتاقم، در رو بستم و با صدای بلندی زدم زیر گریه.
    جنون‌آمیز به‌سمت میز آرایش حمله کردم و تموم وسایل روی میز رو با یه حرکت روی زمین پرت کردم و از ته دل جیغ زدم «لعنتی» و روی زمین افتادم.
    ***
    - لیلی!
    - بله.
    - راستی‌راستی فردا مأموریت تموم میشه؟
    دست از کار کشیدم و نگاهی به هانده انداختم.
    - آره، تو ناراحتی؟
    سرش رو به نشونه‌ی نه تکون داد.
    - نه؛ ولی خب...
    - ولی خب چی؟
    آروم گفت:
    - تو و امیر چی؟
    فهمیدم می‌خواد چی بگه برای همین با جدیت گفتم:
    - من و امیر خیلی وقته آخر قصه‌مون مشخص شده.
    با غم نگاهم کرد.
    - اما لیلی...
    نمی‌خواستم بیشتر از این وارد این موضوع بشم برای همین پرونده‌ای سمتش گرفتم و گفتم:
    - هانده این رو ببر برای فرزام، فکر کنم نیازش داشت.
    پوفی کرد و از جاش بلند شد.
    هانده که رفت، نفسم رو به‌سختی بیرون دادم.
    از اون روز توی خونه به بعد دیگه امیر، مثل روزای قبل نبود. اصلاً نگاهم نمی‌کرد و حتی حرف نمی‌زد. فقط سلام و خداحافظ.
    تقصیر خودم بودم. خودم ازش خواستم و نباید هیچ گله‌ای داشته باشم.
    - لیلی!
    با صدای آرمان از فکر بیرون اومدم.
    - بله.
    لبخندی به روم زد.
    - خوبی عزیزم؟
    هه! عزیزم! برعکس امیر بهادر، این روزها آرمان بیشتر از قبل خودش رو بهم نزدیک کرده و سعی داره بیشتر تو چشمم باشه.
    - لیلی! با توئم، میگم خوبی؟
    از فکر بیرون اومدم و جواب دادم:
    -‌ها بله، بله خوبم مرسی. تو خوبی؟
    «تو خوبی» از دهنم پرید؛ ولی از نیشِ باز آرمان مشخص بود که خیلی هم بدش نیومده.
    - ممنون، منم خوبم.
    بی‌هوا دستش رو جلو آورد و تار مویی که توی صورتم افتاده بود رو پشت گوشم برد که هم‌زمان شد با بیرون اومدن امیربهادر از اتاق. چون مستقیم روبه‌روی در اتاق ایستاده بودیم، اولین چیزی که دید ما بودیم.
    نمی‌دونم چرا؛ اما تا امیر رو دیدم ترسیدم و سریع عقب رفتم که آرمان باتعجب نگاهم کرد؛ اما تموم نگاه من به امیر بود که اخماش توهم بود.
    به سردی گفت:
    - لیلی بیا تو اتاقم، کارت دارم.
    واینساد و سریع رفت داخل، آرمان گیج نگاهم کرد.
    - این چش بود؟
    با صدای آرمان و یاد حرکت بی‌موقعش، خشم تو وجودم ریخته شد. خواستم برگردم و داد بزنم سرش؛ اما جلو خودم رو گرفتم و تنها با نگاه جدی که بهش انداختم از کنارش رد شدم؛ اما همین که به پشت در اتاق امیر رسیدم تموم جدیتم رفت و جاش ترس و اضطراب نشست.
    نمی‌دونم چه مرگم بود. از یه طرف می‌گفتم دیگه تو زندگیم جا نداره و از طرفی هم از اینکه ناراحت بشه و فکر بد درموردم بکنه می‌ترسیدم.
    تو فکر بودم که با بازشدن در، از افکارم بیرون اومدم امیر با جدیت نگاهی به من و جای خالی آرمان انداخت.
    حرفی نزد رفت و عقب رفت که من برم داخل، وارد اتاق شدم، به برگه‌های روی میز اشاره کرد.
    - بررسیشون کن.
    - چشم.
    سمتِ میزش رفت، رفتم سمتِ میز و تند‌تند برگه‌ها رو جمع کردم و برگشتم که برم بیرون...
    - همین‌جا کارتو انجام بده.
    سرجام ایستادم.
    با تمسخر ادامه داد:
    - البته اگه مردِ جدید زندگیت اجازه میده!
    میز رو دور زد و ایستاد روبه‌روم.
    - روز اول همین رو گفتی، مگه نه؟ گفتی از زندگیم برو، می‌خوام یه مرد جدید پیدا کنم که دروغ نگه؛ اما در عجبم که چرا آرمان؟! نکنه همه‌چیز رو هم بهش گفتی؟ گفتی که فردا قراره دستگیر بشه و نقشه‌ی فرار رو هم با هم...
    با سیلی که تو صورتش زدم، حرفش رو قطع کرد.
    باحرص برگه‌ها رو پرت کردم رو زمین و گفتم:
    - حالا که بحثِ یادآوری حرفای روز اوله، پس به جا بود که جواب سیلیت رو بدم؛ اما برای انتخاب مرد جدید زندگیم. نخیر آرمان نیست؛ اما شک نکن که به همین زودی یه نفر رو انتخاب می‌کنم که بهتر از توئه، یه نفر که از اولش باهام رو راست باشه، آره امیر پیدا می‌کنم و حتی باهاشم ازدواج می‌کنم و...
    - خفه شو لیلی!
    با نعره‌ای که زد، وحشت‌زده عقب رفتم و لال شدم.
    نگاه به‌خون‌نشسته‌ش رو به چشمام دوخت و غرید:
    - برو گمشو از اتاق بیرون!
    با نگاهی مضطرب و وحشت‌زده نگاهش می‌کردم که هجوم آورد سمتم، بازوم رو گرفت و به‌سمت در هولم داد.
    - برو بیرون لیلی، برو تا یه بلایی سرت نیاوردم. برو.
    با دادِ آخرش موندن رو جایز ندونستم و به‌سرعت از اتاق بیرون اومدم.
    در رو که بستم صدای شکستن وسایل از داخل اتاق بلند شد و برگشتم که دوباره برم داخل؛ اما جرئت نکردم.
    از سروصدای زیاد، اکثر کارکنان بیرون اومدن.
    هانده و فرزام وحشت‌زده سمتم اومدن و فرزام، نگران پرسید:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    - چی شده؟
    نگاه گریونم رو به فرزام دوختم و درحالی‌که تموم تنم از ترس و نگرانی می‌لرزید، با صدای بغض‌آلودی کفتم:
    - دیوونه شده فرزام! یه کاری کن، خواهش می‌کنم.
    فرزام بی‌معطلی به‌سمت در خیز برد و رفت داخل.
    هانده که حالم رو دید جلو اومد و در آغـ*ـوش گرفتم.
    - آروم باش لیلی عزیزم، آروم باش.
    هق‌هق کردم و با صدای گرفته و خش‌داری گفتم:
    - خسته شدم هانده، خیلی خسته شدم.
    نگاه غم‌آلودش رو به چشمام دوخت و مهربون گفت:
    - تموم میشه، همه‌چیز خیلی زود تمام میشه.
    - لیلی!
    با صدای کامران که نگران بود از آغـ*ـوش هانده بیرون اومدم.
    کامران تا قیافه‌م رو دید چهره‌ش نگران‌تر شد و سرعت قدماش رو بیشتر کرد.
    - چی شده لیلی؟
    بی‌طاقت، خودم رو تو آغوشش انداختم و با صدای بلند زدم زیر گریه.
    مدام می‌پرسید چی شده؛ اما جواب نمی‌دادم و فقط گریه می‌کردم.
    - لیلی خوبی؟
    آرمان بود که داشت سؤال می‌پرسید، بدون اینکه جوابش رو بدم آروم گفتم:
    - کامران، از اینجا بریم.
    کامران چشمی‌گفت و درحالی‌که دستش رو دور پهلوم حلقه کرده بود، من رو با خودش به‌سمت خروجی برد.
    ***
    در مقابل نگاه خیره‌ی کامران تاب نیاوردم و سرم رو پایین انداختم وآروم زمزمه کردم:
    - میشه به فرزام زنگ بزنی؟
    - چرا؟
    سرم رو بالا نگرفتم، نمی‌تونستم موقع گفتن دلیلم نگاهش کنم و نگاه سرزنشگرش رو به جون بخرم.
    - بپرس دستِ امیر خیلی بخیه خورد؟
    - سرت رو بگیر بالا و نگاهم کن لیلی.
    لحن و تن صداش کوبنده و جدی بود؛ اما سرم رو بالا نگرفتم که بلندتر از قبل گفت:
    - لیلی با تو بودم.
    دستای یخ زده‌م رو به‌ هم قلاب کردم و درحالی‌که از روی استرس مدام تکونشون می‌دادم، سرم رو بالاخره بالا گرفتم و نگاه غرق از اشکم رو به کامران دوختم.
    - داره میشه 1ماه لیلی، یک ماه که ما اومدیم ترکیه و امیر هر روزش تقریباً سعی داره باهات حرف بزنه؛ اما نمی‌ذاری. ناراحتی درست، دلت شکست درست، دروغ شنیدی درست...
    با داد ادامه داد:
    - اصلاً همه نامردن و تو حق داری اینم درست؛ ولی لیلی چرا واسه یه‌بار هم که شده صبر نمی‌کنی؟ ساکت نمیشی و آروم نمی‌شینی تا امیر برات توضیح بده، ها؟ چرا حداقل فرصت واسه‌ی توضیح نمیدی؟ 7ماه قبل گذاشتی رفتی. انگارنه‌انگار یه خونواده‌ای داری؛ ولی هیچی نگفتم؛ چون حق رو بهت دادم؛ چون می‌دونستم حالت بده؛ اما لیلی دیگه کافیه. حداقل واسه قایم‌شدن و دور بودن از حقیقت کافیه. بچه نیستی لیلی! به‌ خدا بچه نیستی. یه‌بار واسه‌ی همیشه برو و از امیر بخواه واسه‌ت حقیقت رو بگه، اگه بهش حق رو دادی که هیچ، اگه ندادی من بهت قول میدم که دیگه نذارم امیر از یک قدمیت رد بشه.
    سکوت کرد. حرفی نزدم و سرم پایین بود و به حرفای کامران فکر می‌کردم که از جاش بلند شد. سرم رو بالا گرفتم و نگاهش کردم که گفت:
    - من حرفام رو زدم لیلی، تصمیم با خودته.
    و از اتاق بیرون زد. نگاهم به‌ جای خالی کامران ثابت موند و تک‌تک حرفاش تو گوشم می‌پیچید و واسه یه لحظه هم از ذهنم نمی‌رفت.
    با خستگی روی تخت دراز کشیدم که نگاه غمگین امیر جلوی چشمام زنده شد. نگاه پر حرف و خواهشش، نگاه‌های لحظه‌ی آخرش توی اتاق. چه غمی‌ در پس اون نگاه عصبیش بود.
    چرا من یادم رفته بود امیر دوستم داره و ممکنه با این حرفام بهش سخت بگذره؟
    وای لیلی! وای لیلی!
    با حرص روی تخت نشستم و نگاهم رو از تو آینه به خودم دوختم.
    - احمقی لیلی! احمق!
    «یه‌بار واسه همیشه برو و از امیر بخواه واسه‌ت حقیقت رو بگه. اگه بهش حق رو دادی که هیچ، اگه ندادی من بهت قول میدم که دیگه نذارم امیر از یه قدمیت رد بشه»
    باتردید به در اتاق نگاه کردم.
    «اگه بهش حق رو دادی که هیچ، اگه ندادی من بهت قول میدم که دیگه نذارم امیر از یه قدمیت رد بشه»
    چشمام رو بستم تا افکارم رو درست کنار هم قرار بدم و...
    با یک تصمیم آنی چشمام رو باز کردم، به‌سرعت از روی تخت بلند شدم سمتِ در دویدم و در همون حین کیفم رو از روی میز چنگ زدم و بیرون رفتم.
    پله‌ها رو تندتند پایین اومدم
    به در آپارتمان که رسیدم، هم‌زمان هانده وارد شد و با دیدن من، متعچب پرسید:
    - چی شده؟ کجا؟!
    فقط گفتم:
    - پیشِ امیر.
    و از خونه بیرون زدم.
    صدای دادش اومد که با هیجان پرسید:
    - چی؟! وایسا لیلی، وایسا منم بیام.
    و صدای بسته‌شدن در. ..
    ***
    از تاکسی پیاده شدم و هانده هم پشت‌سرم پیاده شد.
    با تردید به ساختمون روبه‌روم نگاه کردم که هانده، هیجان‌زده هولم داد و گفت:
    - تردید نکن لیلی، تو رو خدا برو دیگه.
    آب گلوم رو به‌زور قورت دادم.
    - اگه عصبی بشه چی؟
    متعجب نگاهم کرد.
    - امیر عصبی بشه؟!
    سرم رو به معنی مثبت تکون دادم که خندید و گفت:
    - چرت‌وپرت نگو لیلی. امیر یه ماهه که منتظرِ تو از خر شیطون بیای پایین تا واسه‌ت توضیح بده. اون‌وقت تو میگی عصبی بشه؟
    دستم رو گرفت و با خودش کشوند.
    - بیا! کم چرت بگو.
    بدون اعتراض همراهش رفتم؛ چون طبقه‌ی دوم بود از راه پله‌ها رفتیم.
    به پشت در که رسیدیم، استرسم بیشتر شد و یه قدم عقب رفتم که هانده برگشت سمتم.
    - چی شد؟
    نگران نگاهش کردم.
    تا خواستم حرفی بزنم در خونه باز شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    فرزام با دیدن من و هانده چشماش گرد شد و باتعجب پرسید:
    - شما اینجا چکار می‌کنید؟
    هانده با ذوق دستاش رو به‌ هم کوبید.
    - لیلی اومده صحبت کنه.
    فرزام با غیظ گفت:
    - دوباره دعوا...
    این بار خودم سریع جواب دادم:
    - نه نه می‌خوام باهاش حرف بزنم فقط.
    چشمای فرزام کم‌کم درشت شد و رنگی از هیجان گرفت و آروم زمزمه کرد:
    - جدی؟!
    لبخند زورکی و نصفه‌نیمه‌ای زدم که یهو به‌سمتم هجوم آورد و بازوم رو گرفت و کشوندم داخل.
    - بیا داخل، بیا عزیزم.
    و داد زد:
    - امیر! امیر! امیر یه لحظه بیا.
    صدای امیر از بالا اومد که با اوقات تلخی گفت:
    - صدات رو ببر فرزام، دارم روی این پروندها کار می‌کنم.
    فرزام زیر لب «بی ادبی» نثارش کرد و رو به من آروم گفت:
    - برو اتاق بالا، سمت راست. در مشکی‌رنگ.
    و هولم داد سمتِ پله‌ها.
    - برو.
    باتردید، اول به پله‌ها و بعد فرزام و هانده نگاه کردم که هر دو با عجز گفتن:
    - برو خواهش می‌کنم.
    دلم رو زدم به دریا و از پله‌ها بالا رفتم. قدمام رو تندتند برمی‌داشتم تا یهو از تصمیمم برنگردم.
    پشت در اتاق که رسیدم نفسم رو به‌سختی بیرون دادم و در رو باز کردم و وارد شدم.
    امیر که روی صندلی نشسته بود و پشتش به در بود، بدون اینکه برگرده گفت:
    - فرزام برو بیرون، حوصله ندارم.
    سمتِ میز کارش رفتم.
    - سلام.
    تا سلام رو گفتم، به‌سرعت برگشت و باتعجب لب زد:
    - لیلی.
    حرفی نزدم که از جاش بلند شد.
    - تو اینجا چی‌کار می‌کنی؟
    لب تر کردم و با مکث کوتاهی گفتم:
    - اومدم حرف بزنیم.
    نیشخندی زد.
    - اومدی ادامه‌ی حرفایی که تو شرکت زدی رو بدی؟!
    به دستش که باندپیچی بود نگاه کردم.
    - بخیه خورده؟
    نگاهی به دستش انداخت.
    - چیه؟ نگران شدی!
    نگاه تندی بهش انداختم تا دست از متلک‌پرونی برداره که جدی شد و گفت:
    - چرا اومدی اینجا؟
    روی مبل نشستم و گفتم:
    - حرف بزنیم.
    - در موردِ؟
    - نمی‌دونم! تو خیلی اصرار داشتی حرف بزنی.
    متعجب به خودش اشاره کرد و گفت:
    - من؟!
    خیره نگاهش کردم که انگار فهمید منظورم رو و ناباورانه لب زد:
    - لیلی، خودتی؟
    از حرفش خنده‌م گرفت؛ اما جلوی خودم رو گرفتم.
    - امیربهادر، می‌خواستی یه چیزی رو واسه‌م توضیح بدی، میشه...
    سریع کنارم نشست و گفت:
    - آره میشه.
    این بار نتونستم جلوی لبخند بی‌موقعم رو بگیرم و لبخند زدم.
    لبخندی زد و گفت:
    - خب، بگم؟
    سرم رو به معنی مثبت تکون دادم.
    سکوت کرد، نگاهم رو به زمین دوختم و منتظر شدم حرف بزنه.
    - من و نیلما توی دانشگاه هم‌کلاس بودیم. من هم مثل نیلما اول روان‌شناسی می‌خوندم. البته فقط یه ترم. رابطمون خوب بود، خیلی خوب. نفهمیدم چی شد که عاشقش شدم، خیلی دوستش داشتم، وقتی اعتراف کردم، اون هم به دوست داشتنم اعتراف کرد. اون روزا هیچی بهتر از اینکه نیلما هم من رو دوست داره نبود واسه‌م. یه پسره 23 ساله که عاشق شده بود. چند ماهی با هم بودیم که یهو نیلما گفت می‌خواد ازدواج کنه. انقدر یهویی و یک‌دفعه‌ای بود که فرصت هر عکس‌العملی رو ازم گرفت. می‌گفت خواستگارش پولداره و خیلی بهتر از منه، بهش نگفتم نرو، غرورم رو به‌خاطرش خورد نکردم؛ چون فکر می‌کردم نیلما پست‌ترین آدمه. وقتی ازدواج کرد، من هم از دانشگاه انصراف دادم و رفتم دانشگاه افسری. خیلی نشد. شاید 3 سال بعد طلاق گرفت. تو اون یه سال به‌ کل از زندگیم انداخته بودمش بیرون.
    ازش متنفر نبودم؛ اما خب دیگه دوستش هم نداشتم. از مامان شنیدم که شوهرش آدم درستی نبود، برای همین طلاق گرفت.
    نیلما بعد از ازدواجش خیلی تغییر کرد. دیگه اون دختر شر و شیطون نبود و خانم‌تر شده بود. درست همون چیزی که من دلم می‌خواست و حتی توی رابطمون ازش می‌خواستم خانومانه‌تر رفتار کنه، اما...
    خلاصه که به‌ کل از زندگیم پاکش کرده بودم. چهار سال دیگه گذشت و تونستم وارد ستاد بشم؛ اما از شانس بدم توی اولین مأموریت زخمی‌شدم. سه ماه توی کما بودم و بعد از اون که بهوش اومدم دکتر بعد از چکاپ یه حرفایی زد که هنوز هم نفهمیدم چی بود، فقط می‌دونم خلاصه‌ی تموم حرفای علمی‌ پزشکیش این بود که به‌خاطر ضربه‌ای که خورده بودم، عقیم شدم.
    ضربه‌ی بدی خوردم. از دنیا بریدم، هیچی سخت‌تر از این نبود که یک مرد بفهمه دیگه یک مرد کامل نیست.
    خونه‌نشین شدم و با اینکه دکتر گفته بود با پیگیری و درمان ممکنه خوب بشم، هیچ اقدامی‌نکردم؛ اما انقدر مامان التماس کرد تا رفتم. درست 1 سال تحت درمان بودم تا اینکه دکتر گفت برای تست اینکه ببینه درمانم جواب داد یا نه باید زن بگیرم یا...
    قبول نکردم. نمی‌تونستم حتی به این کار فکر کنم و دیگه نرفتم برای درمان.
    تا اینکه یه روز نیلما اومد پیشم، گفت که می‌تونه کمکم کنه. گفت زنم میشه و...
    داد زدم سرش، دعوا کردم و از خونه انداختمش بیرون؛ اما باز هم اومد. تا اینکه گفت می‌خواد زنم بشه تا شوهر قبلیش که چند ماهی دنبالش افتاده دست از سرش برداره. پیام‌هایی که اون مرتیکه براش فرستاده بود رو نشونم داد و التماس کرد که قبول کنم.
    قبول نکردم و گفتم بره و به پدرش بگه تا به حسابِ اون مرد برسه.
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    تا اینکه خبر رسید، شبونه وقتی نیلما داشت می‌رفت خونه شوهر قبلیش بهش حمله کرده و اگه عمه‌ش و شوهرش به‌موقع نمی‌رسیدن، مشخص نبود چه بلایی سرش می‌آوردن.
    می‌خواستم دستور بدم دستگیرش کنن؛ اما فرار کرده بود. برای همین بالاخره قبول کردم که با نیلما ازدواج کنم؛ ولی فقط تا وقتی که اون مرد رو پیدا کنم.
    با یه عقد ساده رفتیم خونه‌ی خودمون و نیلما ازم خواست درمانم رو ادامه بدم و من هم با این شرط قبول کردم که نیلما نذاره حامله بشه. آخه دکتر گفته بود بدون حامله شدن و از روی هرومون‌های نیلما می‌تونه بفهمه که من به حالت عادی برگشتم یا نه. قرص‌هایی داده بود تا نیلما استفاده کنه و....
    کلافه چنگی تو موهاش زد و از جاش بلند شد.
    - نمی‌دونم چی شد که بعد از طلاق، نیلما فهمید حامله‌ست. تا فهمیدم، ازش خواستم دوباره ازدواج کنیم که قبول نکرد. گفت دیگه نمی‌خواد با من ازدواج کنه و حتی بچه رو نمی‌خواد. دلم نیومد لیلی، دلم نیومد اون بچه رو بکشه. بهش اجازه ندادم و گفتم به‌ دنیا بیارش. قبول کرد؛ اما به شرطی که بچه پیش من بمونه‌، نه اون.
    نگاه گریونم رو به امیر دوختم که چشماش رو بست با لحن گرفته‌ای گفت:
    - این‌جور نگاهم نکن لیلی. می‌دونم، می‌دونم یه احمقم می‌دونم که خیلی اشتباه کردم. بهم گفته بودی دروغ بهت نگم، اما...
    چشماش رو باز کرد و نگاه غمگینش رو به چشمام دوخت.
    - می‌خواستم بهت بگم لیلی، به‌ خدا می‌خواستم بهت بگم، از همون روزی که فهمیدم دوستت دارم؛ اما جرئت نداشتم. هر دفعه یک اتفاق میفتاد و ساکتم می‌کرد. می‌ترسیدم لیلی، از ازدست‌دادنت می‌ترسیدم، از اینکه بری و دیگه نداشته باشمت ترسیدم.
    بغض توی گلوم هر لحظه سنگین‌تر می‌شد و راه نفسم رو گرفته بود.
    صدای امیر تو گوشم می‌پیچید. حقیقتی که گفته بود و...
    پاشو لیلی، پاشو برو، مگه قرار نبود فقط بشنوی، شنیدی حالا دیگه برو.
    نفسم هر لحظه بیشتر توی سـ*ـینه‌م حبس می‌شد و هوای اتاق واسه‌م بدجور نفس‌گیر شده بود.
    طاقت نیاوردم، از جام بلند شدم و از اتاق بیرون دویدم و حتی به صدا زدن‌های امیر توجه نکردم.
    از ساختمون که بیرون اومدم، با خوردن هوای تازه به صورتم بغضم ترکید و با صدای بلند زدم زیر گریه.
    ***
    دانای کل
    - فرزام! تو و تبسم توی شرکت بمونید و به‌ محضِ اومدن پلیس‌ها مواظب همه‌جا باشید که کسی فرار نکنه. من هم همراه تان و آرمان و کامران میرم انبار.
    فرزام نگاهش رو از چشمای پُف کرده‌ی امیر که نشونه‌ی شب‌بیداریش بود گرفت و آروم گفت:
    - چشم.
    لبخند خسته‌ای زد و آروم به شونه‌ی فرزام زد.
    - مواظب خودت باش.
    برگشت و با قدمای بلند از فرزام دور شد.
    دلهره‌ای یک آن در دلش نشست و با تشویش سرش رو بالا گرفت.
    - امیر!
    ایستاد و به‌سمت فرزام برگشت.
    - بله.
    با قدمای بلند خودش رو به امیر رسوند و در آغـ*ـوش کشیدش، محکم امیر رو به خودش فشرد و با صدای خش‌دار گفت:
    - مواظب خودت باش، امیر.
    متعجب از این حرکت یهویی فرزام، با ته‌خنده‌ی توی صداش گفت:
    - دیوونه شدی فرزام؟!
    عقب رفت و دستاش رو دور صورت امیر قاب کرد.
    - مواظب خودت هستی، مگه نه؟
    تک‌خنده‌ی زد و گفت:
    - هستم دیوونه. برو به کارت برس، بیرون منتظرمن.
    چشمکی زد و رفت.
    تا بیرون رفت، فرزام نگاهش رو از پشت‌سر به اون دوخته بود.
    - بیا دیگه فرزام.
    با صدای تبسم برگشت و سمتِ اتاق رفت.
    ***
    نگاهش رو به دورتادور انبار و پاکت‌ها انداخت و به پاکت‌هایی که گوشه‌ی انبار بود اشاره کرد و پرسید:
    - اونا چیَن تان؟
    تان سریع گفت:
    - اونا هیچی، شما به این نگاه کن امیرجان.
    با حرص به تان نگاه کرد و زیر لب زمزمه کرد.
    - امیرجان و زهرمار!
    کامران که صداش رو شنیده بود، باخنده گفت:
    - آروم باش برادر.
    - چقدر دیگه نیروها می‌رسن؟
    تا کامران خواست حرفی بزنه، صدای آژیر پلیس در فضا پیچید و تموم کسانی که در انبار بودن به تکاپو افتادن.
    تان، وحشت‌زده به‌سمت آرمان برگشت.
    - پلیس.
    آرمان درحالی‌که سعی می‌کرد خونسرد باشه، نامحسوس به کامران و امیر اشاره کرد و گفت:
    - حتماً دوباره بهشون گزارش غلط دادن، میان بازرسی و میرن.
    و رو به کارگرها داد زد:
    - هی شما! بدوید، اون پاکت‌ها رو ببرید زیر زمین، سریع.
    امیر با لحن مثلاً متعجبی گفت:
    - چرا؟!
    آرمان لبخند زورکی زد و جواب داد:
    - جلوی دست و...
    با بازشدن در انبار و هجوم پلیس به داخل، رنگ از رخ هر دو پرید. سرهنگ در چند قدمی‌ تان و امیر ایستاد و داد زد:
    - تموم انبار در محاصره‌ست، بهتره بدون دردسر خودتون رو تسلیم کنید.
    تان زیر لب زمزمه کرد:
    - این دفعه جدیه.
    آرمان آروم اسلحه‌ش رو درآورد و به‌سرعت برگشت تا به‌سمت در پشتی فرار کنه که امیر راهش رو سد کرد و پوزخندی زد و گفت:
    - کجا؟ بودی حالا!
    و بی‌درنگ مشتی به صورتش زد که روی زمین افتاد.
    تان، وحشت‌زده لب زد:
    - شما...
    آرمان که تازه متوجه شده بود با خشم داد زد:
    - عوضی!
    و بدون اینکه اجازه‌ی عکس‌العملی به کسی بده، اسلحه‌ش رو به‌سمت امیر نشونه رفت و...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    صدای شلیک گلوله در صدای فریاد «امیر» گفتن لیلی که تازه وارد انبار شده بود پیچید.
    آرمان سنگ‌دلانه دو بار شلیک کرد، می‌خواست شلیک سوم رو هم بکنه که کامران به‌سرعت خودش رو به اون رسوند و با ضربه‌ای که به صورتش زد باعث شد بی‌تعادل روی زمین بیفته.
    نگاه ناباور و وحشت‌زده‌ی لیلی، تنها به امیر بود که وسطِ انبار، غرق در خون افتاده بود.
    ***
    لیلی
    تمام اتفاقات در عرض چند ثانیه از جلو‌ی چشمام رد شد و در آخر نگاهم رو روی امیر که جمعیتی زیاد دورش جمع بودن انداختم.
    به یک‌باره از ته دل جیغ زدم.
    - امیر!
    به‌سمتش دویدم، کامران جلوم رو گرفت و نذاشت جلوتر برم. جیغ می‌زدم، اشک می‌ریختم و مشت‌های پی‌درپی به سـ*ـینه و شونه‌های کامران می‌زدم تا ولم کنه؛ اما ولم نمی‌کرد.
    با داد و گریه گفتم:
    - ولم کن کامران! تو رو خدا ولم کن، امیر، امیر! قربونت بشم باز کن چشماتو، امیر!
    نگاه تار از اشکم رو به امیر که روی دستِ دونفر از پلیس‌ها بود و بیرون می‌بردنش انداختم.
    کامران رو با خشم هول دادم و فریاد کشیدم:
    - ولم کن کامران، گفتم ولم کن.
    کامران مغموم، نگاهش رو به من دوخت و گفت:
    - خودم می‌برمت، بیا.
    دستش رو پس زدم.
    - نمی‌خوام.
    و بیرون دویدم، پاهام جون نداشتن و به‌سختی نفس می‌کشیدم و قلبم هر لحظه بیشتر فشرده می‌شد و طاقت موندن نداشتم.
    به‌سرعت سوار ماشینی که امیر رو توش گذاشته بودن شدم و با دیدن چهره‌ی رنگ‌پریده و سفیدش اشکام شدت گرفت.
    سرش رو تو آغـ*ـوش کشیدم و با صدای بغض‌آلود و خش‌دار، آروم لب زدم:
    - امیر! قربونت بشم. باز کن چشمات رو امیرم.
    دست یخ‌زده و لرزونم رو روی جای خونریزیش گذاشتم و دستم در عرض چند ثانیه پر از خون شد.
    وحشت‌زده سرم رو بالا آوردم و داد زدم
    - سریع‌تر برو، خیلی ازش خون میره. امیر امیر تو رو خدا طاقت بیار.
    هق‌هق کردم. سرش رو به سـ*ـینه‌م فشردم و بـ..وسـ..ـه‌ای به روی موهاش زدم.
    - امیر طاقت بیار باشه، جون لیلی طاقت بیار. من غلط کردم اذیتت کردم! ببخشید امیر! غلط کردم. امیر تنهام نذار، تو رو جون لیلی تنهام نذار.
    هق‌هق گریه‌هام کل فضا رو پر کرده بود؛ اما به حرف‌زدن با امیر که در دنیای بی‌خبری بود ادامه دادم.
    - امیر جونم. باز کن چشماتو، ببین من خوب شدم، طاقت بیار باشه. هر وقت چشماتو باز کردی با هم برمی‌گردیم ایران و من میشم خانوم خونه‌ت، مگه نمی‌خواستی ها؟
    به جمله‌ی آخر که رسیدم، دیگه نتونستم طاقت بیارم و سرم رو روی سرش گذاشت و گریه سر دادم.
    دست لرزونم رو روی صورتش می‌کشیدم و اشک می‌ریختم تا بالاخره رسیدیم بیمارستان و برانکارد رو آوردن و امیر رو روش گذاشتن و خیلی سریع وارد بیمارستان شدن.
    از ماشین پیاده شدم تا دنبالشون برم که برای یک لحظه سرم گیج رفت و محکم روی زمین افتادم.
    - لیلی لیلی!
    کامران بود که با نگرانی به‌سمتم می‌اومد. نگاه بی‌رمقم رو بهش دوختم.
    بازوم رو گرفت و کمکم کردم بلند بشم، تموم تنم بی‌جون بود و به‌زور خودم رو روی پا نگه داشته بودم.
    اشک می‌ریختم و می‌رفتم.
    - کامران!
    چشمام رو باز کردم، فرزام، تبسم و هانده به‌سرعت به‌سمتمون میدویدن،
    رنگ به روی هیچ‌کدوم نبود و بدتر فرزام، که مشخص بود گریه کرده.
    لبخند تلخی زدم، به حالِ خودم فکر کردم، تا یک ساعت قبل وانمود می‌کردم دیگه عاشقِ امیر نیستم و حالا پشت در اتاق عمل روی زمین سرد و گوشه‌ترین جا نشستم و برای حالش گریه می‌کنم.
    صدای هق‌هق گریه‌ی فرزام در فضا پیچید، کامران برای هم‌دردی در آغـ*ـوش کشیدش تا شاید آروم بشه. تبسم و هانده هم اومدن سمت من و شاید اونا می‌خواستن با کنار من بودن، تسکینی بشن واسه‌ی دردهام؛ اما نه، نمیشه.
    من دردم و درمانم فقط یه نفره، اون کسی که الان پشتِ در این اتاق لعنتی داره با مرگ دست و پنجه نرم می‌کنه. امیر بیاد، تموم دردام رو فراموش می‌کنم.
    نمی‌دونم چقدر تو اون حالت بودم، اشک می‌ریختم و مدام زیر لب ذکر می‌گفتم که در اتاق عمل باز شد و بالاخره دکتر بیرون اومد.
    با دیدن دکتر به‌سرعت از جام پریدم.
    - چی شد آقای دکتر؟
    فرزام بی‌وقفه با صدای دورگه و مضطربی پرسید:
    - حالِ داداشم چطوره؟ خوبه مگه نه؟
    انقدر صداش عجز داشت که چشمام از اشک پر شد و روی گونه‌م چکید.
    هانده که حالم رو فهمید دست یخ‌زده‌م رو میون دستش گرفت.
    دکتر نگاه کلی انداخت و گفت:
    - از اونجایی که دوتا تیر خورده بود و یک تیر به شکمش و یک تیر به زیر سـ*ـینه‌ش اصابت کرده بود، تونستیم تیری که به شکمش خورده بود رو در بیاریم؛ ولی متأسفانه تیر دوم رو هنوز نتونستیم در بیاریم و به یه عمل دیگه نیاز هست که باید رضایت بدید؛ چون متأسفم که این رو میگم؛ اما احتماًل خطر عمل دوم خیلی بالاست و...
    مکثی کرد و گفت:
    - ممکنه بیمار رو از دست بدیم.
    با شنیدن جمله‌ی آخرش جون از تنم رفت و بی‌هوش شدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا