کامل شده رمان قهرمانان دنیا | سید محمد موسوی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

sm.mousavi70

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/07/19
ارسالی ها
204
امتیاز واکنش
7,118
امتیاز
516
سن
32
محل سکونت
اهواز
«بسم الله النّور»
نام رمان: قهرمانان دنیا
نویسنده: سید محمد موسوی (sm.mousavi70) کاربر نگاه دانلود
ژانر داستان: معمایی، علمی و تخیلی
نام ناظر:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

ویراستار: Atlas 1998

خلاصه:
داستان درمورد ده شرکت‌کننده از کشورهای مختلف جهان است که در مسابقه‌ای به نام قهرمان دنیا شرکت می‌کنند. طی اتفاقی نامشخص، این ده نفر در اتاقی از خواب بیدار می‌شوند و متوجه می‌شوند که باید در این مسابقه ده مرحله را پشت‌سر بگذارند و در نهایت یک نفر به‌عنوان برنده‌ی مسابقه عنوان قهرمانی دنیا را از آن خود کند. طی این مسابقه اتفاقاتی رخ می‌دهد که چالش‌های بسیار زیاد و عجیبی را برای شرکت‌کننده‌ها به وجود خواهد آورد؛ اما پشت پرده این مسابقه چیست؟

world_media.jpeg
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • P_Jahangiri_R

    مدیر بازنشسته
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/31
    ارسالی ها
    1,168
    امتیاز واکنش
    9,632
    امتیاز
    706
    محل سکونت
    Tehran
    bcy_%D9%86%DA%AF%D8%A7%D9%87_%D8%AF%D8%A7%D9%86%D9%84%D9%88%D8%AF.jpg

    نویسنده ی گرامی ضمن خوش آمد گویی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.

    خواهشمند است قبل از آغاز به نگارش، قوانین زیر را با دقت مطالعه فرمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    دقت به این نکات و رعایت تمامی این مراحل الزامی است؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما (چگونگی داشتن جلد، به نقد گذاشتن رمان، تگ گرفتن، ویرایش، پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان ) رفع خواهد شد. با این حال می توانید پرسش ها، درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.


    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود
     

    sm.mousavi70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/19
    ارسالی ها
    204
    امتیاز واکنش
    7,118
    امتیاز
    516
    سن
    32
    محل سکونت
    اهواز
    مقدمه
    مسابقه قهرمان دنیا؛ ده شرکت‌کننده، ده مرحله؛ یک مسابقه، یک برنده. چه کسی خواهد توانست تا در این مسابقه برنده شده و جوایز استثنایی آن را از آن خود کند؟ کدام شرکت‌کننده می‌تواند تمام مراحل سخت این مسابقه را پشت‌سر بگذارد؟ آیا در این مسیر باید باهم رقابت کرد یا مسابقه را تا حد امکان با رفاقت پیش بُرد؟ انسان‌ها در شرایط سخت چه واکنش‌هایی از خود نشان خواهند داد؟ آن‌ها چه زمانی به جواب سوالات خود درمورد این مسابقه خواهند رسید؟ تنها زمان مشخص خواهد کرد.
    ***
    آغاز

    کسی نمی‌دانست چرا، اما همه این را می‌دانستند که روی یک صندلی راحت، در اتاق دایره‌ای کاملاً سفید و مات، که قطر تقریباً هشت متر و ارتفاع حدود سه متر داشت، بیدار شده بودند. همه دوروبَرشان را نگاه می‌کردند. کسی از اوضاع و موقعیتی که در آن قرار داشتند به طور کامل باخبر نبود. مرد جوانی که کت‌وشلوار مشکی و پیراهن دیپلمات سفیدی به تن داشت، کراوات سیاهش را کمی آزاد کرد و اولین نفر از جای خود بلند شد. او که بلند شد، همه به او نگاه کردند. مثل کسی بود که قرار است سخنرانی کند یا استادی که بخواهد بحث را در کلاس شروع کند و حالا همه منتظر شروع صحبت‌های او بودند. او عینک نیم‌فریم نقره‌ایش را روی بینی‌اش جابه‌جا کرد و نگاهی به صندلی‌هایی که دایره‌وار دور مرکز اتاق قرار گرفته بودند انداخت یا اگر دقیق‌تر بگویم، به آدم‌های نشسته یا بعضاً درازکشیده‌ی روی آن‌ها نگاه کرد. هنوز کسی حرفی برای زدن نداشت. مرد عینکی که به قیافه‌اش می‌خورد اهل آسیای شرقی باشد، این بار درودیوار سفید اتاق را برانداز کرد.
    - همه همین حسی رو که من دارم دارین؟
    سکوت جمع را مردی میان‌سال، حدوداً پنجاه‌ساله که موهای کوتاه سفیدی داشت، شکست. حالا حواس همه به او جمع شده بود.
    - منظورت چه حسیه؟
    این‌دفعه مرد جوانی که شلوار جین آبی و تی‌شرت سرمه‌ای به تن داشت این حرف را زد. مرد میان‌سال پاسخ داد:
    - که حس می‌کنم تازه از خواب بیدار شدم.
    - آره راست میگی، من هم همین حس رو دارم.
    - و البته علاوه‌بر اون، یه چیزایی هم تو اتاق تغییر کرده.
    مرد جوان عینکی که هنوز اتاق و جزئیات آن را با دقت برانداز می‌کرد این حرف را زد و ادامه داد:
    - اگه دقت کنید ظاهراً اینجا با وقتی که واردش شدیم یه تفاوت‌هایی داره.
    درحالی‌که با چند قدم از درون دایره صندلی‌ها خارج می‌شد، پشت به جمعیت و رو به دیوار اتاق، کمی بلندتر از قبل گفت:
    - مثلاً صندلی‌های ما، تعداد افراد و یه سری چیزای دیگه که با دقت میشه بهشون پِی برد.
    - آره راست میگی. خیلی کمتر شدیم؛ خیلی‌خیلی کمتر!
    این جمله را دختر سبزه‌ای که تی‌شرت یقه‌دار قرمز و سفید و شلوار جین کرمی به تن داشت گفت. او هم مثل مرد جوان عینکی بلند شد و به صندلی‌های قهوه‌ای نگاه کرد‌ یا به تعبیر دقیق‌تر آن‌ها را شمرد.
    - ده‌تا صندلی؛ یعنی فقط ده نفریم.
    - ولی تا جایی که یادم میاد خیلی بیشتر بودیم، شاید حدود چهل یا پنجاه نفر، شاید هم بیشتر.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    sm.mousavi70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/19
    ارسالی ها
    204
    امتیاز واکنش
    7,118
    امتیاز
    516
    سن
    32
    محل سکونت
    اهواز
    این‌دفعه نوبت مرد جوان دیگری بود که صحبت را ادامه دهد. او که شلوار جین آبی و پیراهن سفید آستین‌بلند پوشیده بود و کفش قرمزش جیغ می‌زد، با اشاره به جمعیت ادامه داد:
    - کسی چیزی می‌دونه؟
    مرد میان‌سال گفت:
    - من درمورد جزئیات چیزی نمی‌دونم؛ اما فکر کنم همه‌ی ما سه‌تا ویژگی مشترک داشته باشیم؛ یک اینکه همه خواب بودیم و حالا بیدار شدیم، دو...
    - صبر کن!
    مرد جوان عینکی حرف او را قطع کرد و گفت:
    - مطمئنی همه خواب بودیم؟
    - یعنی چی؟ خب همه همین الان بیدار شدیم دیگه.
    بعد با نگاه به مردی که ماسک عجیبی روی صورتش بود و روی یکی از صندلی‌ها ولو شده بود، ادامه داد:
    - به‌جز این آقا که ظاهراً هنوز بیدار نشده؛ اما فکر نکنم کسی خیلی زودتر از خواب بیدار شده باشه.
    - ولی من مطمئن نیستم. مهم نیست، ادامه بده. دو؟
    مرد میان‌سال کمی مکث کرد و سپس ادامه داد:
    - دو اینکه کسی نمی‌دونه چرا خوابیده.
    - از این هم مطمئنی؟
    باز هم مرد جوان عینکی بود که حرف او را قطع می‌کرد.
    - اوه خدای من! میشه این بازی رو بس کنی؟!
    این اعتراض را مرد میان‌سال دیگری که موهایش مثل دستکش‌هایش سفید بود، با صدای بلند و آمیخته با عصبانیت بیان کرد.
    - ببخشید؟!
    - میشه انقدر وسط حرف اون مرد نپری و بذاری حرفاش تموم بشه؟ بهت یاد ندادن انقدر وسط حرف یه بزرگ‌تر نپری؟!
    - خب... باید به همه‌چیز مطمئن باشیم تا بتونیم بحث رو ادامه بدیم.
    - مثلاً اگه مطمئن نباشیم چی میشه؟
    - فرض کن یکی از افرادی که اینجاست اصلاً نخوابیده باشه. به نظرت اون موقع قضیه فرق نمی‌کنه؟
    - ببین مرد چینی-ژاپنی...
    از جایش بلند شد و به مرد چینی-ژاپنی(!) نزدیک شد.
    - فعلاً واسه من مهمه که بدونم اینجا چه خبره. جزئیات و شک‌کردن به بقیه واسه‌م مهم نیست. افتاد؟!
    مرد عینکی که از این رفتار مرد دستکش‌سفید اندکی ترس در دلش ایجاد شده بود، قدمی به عقب رفت و با نگاهی متعجب، جواب افتادِ او را داد. مرد میان‌سال با اشاره‌ی مرد دستکش‌سفید حرفش را ادامه داد:
    - ممنون و نکته‌ی سوم اینکه همه ما برای شرکت توی مسابقه قهرمان دنیا اینجا اومدیم.
    همه‌ی نگاه‌ها به‌سمت مرد عینکی چرخید. او هم که از این‌همه نگاه کمی سرخ شده بود، سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت.
    - مسابقه... قهرمان... دنیا...
    حالا نوبت زن حدوداً سی‌ساله موسیاهی بود که عینک تمام‌فریم گِردش را مختصر تکانی بدهد و با صدای نسبتاً آرامی بحث را ادامه بدهد.
    - معلومه که همه واسه همین اینجا اومدن. اصلاً شرط ورود به این اتاق، پرینت کارت تأییدیه ثبت‌نام بود که باید مهر شرکت World Media روی اون خورده شده باشه.
    - آره، من هم این کارت رو دارم. ایناهاش.
    مرد کفش‌قرمز دست‌هایش را توی جیب‌های شلوارش فرو کرد و دنبال کارت تأییدیه گشت. پس از چند ثانیه با عوض شدن حالت چهره‌اش و بلند شدنش از جا، همه فهمیدند که کارتی پیدا نشده است.
    - عجیبه! عجیبه! خودم توی جیب شلوارم گذاشتم. حالا نیست!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    sm.mousavi70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/19
    ارسالی ها
    204
    امتیاز واکنش
    7,118
    امتیاز
    516
    سن
    32
    محل سکونت
    اهواز
    - گفتم که باید راجع به همه‌چیز مطمئن باشیم. شاید این مرد...
    - زود قضاوت نکن!
    مرد تی‌شرت سرمه‌ای حرف مرد جوان عینکی را قطع کرد و گفت:
    - مثل اینکه من هم کارتم رو پیدا نمی‌کنم.
    - من هم پیدا نمی‌کنم و مهم‌تر از اون کارت لعنتی، موبایلم هم نیست!
    دختر جوانی که موهای بلوند بلندی داشت و پیراهن سفید و دامن مشکی مجلسی پوشیده بود، این جملات را با عصبانیت بیان کرد.
    - ظاهراً کسی چیزی از وسایلش رو پیدا نکرده؛ چون کارت و ای-واچ[۱] من هم نیست. جالبه!
    لبخندی از روی استهزا روی لب‌های زن عینکی نشست‌.
    مرد دستکش سفید درحالی‌که با دستکش‌هایش بازی می‌کرد گفت:
    - جالبه، انگار واسه هیچ‌کس هیچی نذاشتن!
    - احتمالاً واسه مسابقه همه وسایلمون رو برداشتن، که مثلاً امکان تقلب ما رو به صفر برسونن.
    مرد میان‌سال جواب مرد کفش‌‌قرمز را این‌گونه داد:
    - فکر نکنم؛ چون خودکار من رو هم بردن! این چه آزمونیه که خودکار نیاز نداره!
    - شاید آزمون عملی باشه.
    دختر موبلوند کاری به این حرف دختر سبزه و اصلاً تمام حرف‌هایی که زده می‌شد نداشت و مشکلش چیز دیگری بود.
    - اصلاً به هر دلیلی. بهتر نبود واسه این کارای مسخره از ما اجازه می‌گرفتن؟! چطور جرئت کردن به من دست بزنن و وسایلم رو بدون اجازه ببرن؟!
    مرد دستکش سفید از دختر موبلوند پرسید:
    - مگه تو کی هستی دختر؟
    - من؟! همون‌طور که گفتی من یه دخترم و مطمئنم هر آدمی تو هر جهنم‌درّه‌ای که زندگی می‌کنه، می‌دونه نباید بدون اجازه به یه دختر دست زد و وسایلش رو برد.
    - این درسته؛ ولی منظورم این بود که خودت رو معرفی کنی. اصلاً همه خودمون رو معرفی کنیم، این‌طوری واسه شروع بهتره. مگه نه؟
    - چرا خودت اول معرفی رو شروع نمی‌کنی؟ یادت نره، من یه دخترم. فکر نمی‌کنم تا حالا با یه دختر قرار ملاقات داشته باشی مرد پیر!
    مرد دستکش سفید با حالت شرمندگی اظهار داشت:
    - اوه ببخشید شاهزاده‌خانم! اصول رو فراموش کردم! امیدوارم من رو ببخشید!
    بعد خودش و گلویش را صاف کرد و ادامه داد:
    - من، فیلیپو اُرزاتی[۲] هستم. فکر می‌کنم اونایی که اهل ایتالیا باشن من رو بشناسن.
    اما کسی عکس‌العملی نشان نداد.
    - هاهاها! خب انگار اینجا ایتالیایی نداریم. البته جای تعجب هم نیست، چرا که قهرمان دنیا شدن کار هر کسی نیست.
    بعد دوباره رو به دختر موبلوند کرد و گفت:
    - خب شاهزاده‌خانم، این‌دفعه دیگه نوبت شماست!
    دختر موبلوند که انگار اصلاً دوست نداشت خودش را جلوی جمع معرفی کند، آرام و درحالی‌که موهایش را می‌خاراند گفت:
    - اِ... من، سوفیا سندرز[۳] هستم، فارغ‌التحصیل رشته فیزیک.
    - سوفیا سندرز!
    زن موسیاه حدوداً سی ساله اسم آن دختر را با خود زمزمه کرد.
    ***
    [۱] E-watch: ساعت الکترونیکی؛ ساعتی که روی مچ می‌بندند و مثل تلفن‌های هوشمند عمل می‌کند.
    [2] Filippo Orsati
    [3] Sophia Sanders
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    sm.mousavi70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/19
    ارسالی ها
    204
    امتیاز واکنش
    7,118
    امتیاز
    516
    سن
    32
    محل سکونت
    اهواز
    سوفیا: چیه؟! اسم عجیبیه؟!
    زن مو سیاه حدواً سی ساله جواب داد:
    - نه، اتفاقاً اسم جالبیه!
    - آره، اتفاقاً تو دانشگاه ملقب بودم به تریپل‌اس [1]!
    - تو دانشگاه چی می‌خوندی؟
    - شیمی.
    مرد کفش قرمز هم به او تیکه‌ای انداخت و گفت:
    - اگه قرار بود همه فارغ‌التحصیلای فیزیک اینجا باشن، اینجا از شدت جمعیت جهنم می‌شد! حتماً یه قابلیت ویژه‌ای داشتی که اینجا راهت دادن.
    - که اونش به تو مربوط نمیشه!
    سوفیا جواب او را این‌گونه و با عصبانیت داد. بعد در ادامه گفت:
    - اصلاً تو کی هستی؟!
    مرد کفش قرمز که نمی‌خواست خودش را دستپاچه نشان دهد، با متانت پاسخ داد:
    - من، توماس فاستر[۲] هستم، جوان‌ترین فضانورد انگلستان، در خدمت شما!
    سوفیا که از شنیدن نام و حرفه او نشانه‌ای از شگفتی یا تحسین یا هر حالت دیگری در چهره‌اش پدیدار نشد، از او رو برگرداند و حالت یک دختر مغرور یا شاید هم یک شاهزاده خانم را گرفت.
    بعد از توماس، بقیه نیز به نوبت خودشان را معرفی کردند؛ مرد تی‌شرت سورمه‌ای جاستین ریوِرا[3] بود، سرباز سابق ایالات متحده، زن مو سیاه حدودا سی ساله سارا کلارک[4]، یک متخصص مغز و اعصاب بود، مرد میان‌سال آدام رایز[5]، پروفسور و عضو هیئت علمی یکی از دانشگاه‌های ایالات متحده، دختر سبزه نیز پِدرینا وِگا[6]، قهرمان دوومیدانی بانوان در برزیل. بعد از این سه نفر، بقیه خودشان را معرفی نکردند. پس از کمی مکث، توماس خطاب به بقیه و رو به مرد چینی-ژاپنی گفت:
    - خب، بقیه نمی‌خوان خودشون رو معرفی کنن؟
    مرد چینی-ژاپنی: فکر کنم اول باید اونایی خودشون رو معرفی کنن که تا حالا حرف نزدن. تا حداقل صداشون رو بشنویم!
    با انگشت اشاره به‌سمت یک دختر سیاه‌پوست و مردی که ماسکی عجیب روی صورتش بود، اشاره کرد. آنگاه ادامه داد:
    - مخصوصاً اون مرد که ماسک عجیبی روی صورتشه.
    همه‌ی نگاه‌ها به‌سمت آن مرد ماسک‌پوش چرخید. همه منتظر جوابی از طرف آن مرد ماسک‌پوش بودند؛ اما خبری نشد. توماس در حالی که به آرامی شانه او را تکان می‌داد، گفت:
    - آقا! آقا!
    اما واکنشی از طرف آن مرد ندید.
    - شاید بیهوش شده.
    - حتماً بیهوشه وگرنه یه واکشنی نشون می‌داد.
    سارا جواب جاستین را داد و ادامه داد:
    - فعلاً نمی‌خواد نگران این مرد بیهوش باشیم، بهتره...
    در همین حین، ناگهان مرد ماسک‌پوش از خواب بیدار شد و با آشفتگی و اضطراب دوروبرش را نگاه کرد. توماس به مرد ماسک‌پوش گفت:
    - حالت خوبه آقا؟
    مرد ماسک‌پوش نمی‌دانست چه جوابی باید بدهد؛ چرا که نُه آدم طوری به او خیره شده بودند که گویا یک آدم‌فضایی دیده بودند، البته به نوعی دیده بودند؛ چون خودش هم بلافاصله متوجه چیزی عجیب روی صورتش شد. با دست مشغول ور رفتن با ماسک شد که پس از کمی کلنجار رفتن با آن، متوجه شد که این ماسک ظاهراً روی صورت او به نوعی قفل شده است. رو به جمعیت کرد و گفت:
    - کسی می‌دونه این چیه روی صورت من؟!
    ----------
    [1] Triple S: سه S - اشاره به سه حرف S موجود در نام و نام‌خانوادگی سوفیا سندرز دارد. همچنین در برخی نظام‌های نمره‌دهی و رتبه‌بندی، به معنای بالاترین رتبه و نمره است.
    [2] Thomas Foster
    [3] Justin Rivera
    [4] Sarah Clark
    [5] Adam Rise
    [6] Pedrina Vega
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    sm.mousavi70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/19
    ارسالی ها
    204
    امتیاز واکنش
    7,118
    امتیاز
    516
    سن
    32
    محل سکونت
    اهواز
    صدای آن مرد ماسک‌پوش از پشت آن ماسک کمی ربات‌گونه به نظر می‌رسید؛ ولی مشخص بود که پشت آن ماسک، یک انسان در حال حرف زدن است. سپس دوباره درگیر باز کردن ماسک شد.
    توماس: یعنی خودت هم نمی‌دونی؟
    مرد ماسک‌پوش: معلومه که نه!
    پس از کمی کلنجار رفتن با آن ماسک ادامه داد:
    - آخه کدوم آدمِ... بی‌عقلی ماسکی که حتی از روی صورت نمیشه برش داشت رو به صورتش می‌زنه؟!
    توماس: یعنی دکمه‌ای، بندی، چیزی نداره که بازش کنی؟
    مرد ماسک‌پوش: نه، من که چیزی پیدا نکردم. می‌تونی خودت هم بیای و بررسیش کنی.
    مرد چینی-ژاپنی: خیلی عجیبه! خب حداقل بگو اسمت چیه؟
    مرد ماسک‌پوش: به نظرم مسئله مهم‌تر این ماسکه.
    مرد چینی-ژاپنی: می‌دونم؛ ولی فعلاً که نمیشه کاریش کرد. وقتی خواب بودی داشتیم باهم درمورد آشنایی و معرفی همدیگه صحبت می‌کردیم که نوبت تو شد. خب حالا اسمت رو میگی؟
    مرد ماسک‌پوش: خب اگه این‌طوره باشه. اسم من اُسکار اِوانسه[۱] و اهل انگلستانم.
    توماس: حالا کمی بهتر شد.
    - و شما خانم محترم؟
    دانا که از شنیدن اسم آن مرد ماسک‌پوش فارغ شد، بلافاصله سراغ نفر مجهول دوم رفت. آن دختر سیاه‌پوست هم در جواب با حالتی مضطربانه گفت:
    - من... من...
    بدون تمام شدن حرفش، به‌سمت دیواری که روبه‌رویش قرار داشت و روی آن یک مانیتور تقریباً پنجاه اینچی نصب شده بود، دوید و اهرمی فلزی را که زیر آن مانیتور، درون زمین فرو رفته بود و اندازه آن تا زانویش می‌رسید، به دست گرفت.
    مرد چینی-ژاپنی: داری چی‌کار می‌کنی؟!
    دختر سیاه‌پوست: فک کنم بهتر باشه به‌جای معرفی همدیگه به فکر این باشیم که زودتر از اینجا خلاص بشیم.
    جاستین: صبر کن یه لحظه! چرا باید خلاص بشیم؟ ما اومدیم اینجا که از بین ما یکی به‌عنوان قهرمان انتخاب بشه و جوایز رو ببره.
    دختر سیاه‌پوست که لهجه‌ی عجیبی هم داشت، گفت:
    - پس بهتر نیست این مسابقه رو هرچی زودتر شروع کنیم؟
    جاستین: آخه تو از کجا می‌دونی با کشیدن این اهرم همه‌چیز شروع میشه؟ و اینکه این اهرم اینجا یه‌کمی مشکوکه.
    دختر سیاه‌پوست درحالی‌که با چشمان مشکی‌اش به جاستین خیره شده بود، گفت:
    - فکر می‌کردم همه شما آدمای باهوشی باشید. واضح نیست وقتی فقط‌وفقط این اهرم رو گذاشتن، یعنی باید اهرم کشیده بشه؟
    مرد چینی-ژاپنی: و تو می‌خوای این کار رو بکنی؛ چون دوست داری زودتر از شرّ این جهنم سفید خلاص بشی؟
    دختر سیاه‌پوست: دقیقاً، بحث و معرفی و اینا هم کافیه. بیاید مسابقه رو شروع کنیم!
    به آن دختر ریزنقش سیاه‌پوست، در آن کت‌ودامن مشکی و پیراهن آستین بلند سفید، اصلاً نمی‌آمد اهل چنین جسارتی باشد؛ ولی قطعاً کشیدن اهرمی ناشناس در جایی مرموز دل‌وجرئت می‌خواست که ظاهراً او داشت.
    با کشیده شدن اهرم، مانیتور نصب شده‌ی روی دیوارِ روبه‌روی آن روشن شد. روی صفحه مانیتور تنها لوگوی شرکت [World Media[۲ در پشت زمینه‌ای سفید به چشم می‌خورد؛ یک W و M بزرگ و قرمز روی هم که درون دایره‌ای آبی قرار داشتند. زیر آن هم کلمات World Media با رنگ سیاه نوشته شده بود. همه داشتند به مانیتور نگاه می‌کردند. بعد از چند ثانیه کوتاه صدای واضح مردی جوان از اسپیکر مانیتور به گوش رسید.
    - عرض سلام و خوشامد به همه شما شرکت‌کنندگان محترم مسابقه قهرمان دنیا. اینجانب، مسئول روابط‌عمومی این شرکت، وظیفه راهنمایی شما را طی مراحل مختلف این مسابقه برعهده دارم. تا ده دقیقه دیگر اعلامیه معارفه، قوانین و همچنین دستورالعمل مرحله اول قرائت خواهد شد. برای شما و به‌خصوص قهرمان دنیا آرزوی موفقیت دارم. تمام.
    ده دقیقه دیگر، اولین اعلامیه این مسابقه قرائت می‌شد. شرکت‌کنندگان به‌جز انتظار تقریباً کار دیگری نداشتند؛ یعنی نمی‌توانستند داشته باشند. نشستن روی صندلی و خیره شدن به آن مانیتور تنها کار ممکن بود؛ زیرا دو در فلزی نقره‌ای که در دو طرف اتاق، در طرفین کناری مانیتور و اهرم قرار داشتند، قفل بودند. البته یک کار می‌توانستند بکنند، آن هم صحبت‌کردن با همدیگر بود.
    ***
    [۱] Oscar Evans

    [۲] رسانه جهان
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    sm.mousavi70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/19
    ارسالی ها
    204
    امتیاز واکنش
    7,118
    امتیاز
    516
    سن
    32
    محل سکونت
    اهواز
    ***
    مرحله اول: بقای اصلح
    با کشیدن اهرم، مرحله اول شروع شده بود. حالا تمامی افراد، شروع به صحبت‌کردن با همدیگر کرده بودند.
    اسکار: حالا که فکرش رو می‌کنم، می‌بینم بد نشد که اون اهرم کشیده شد. این‌طوری وقتمون الکی تلف نمیشه.
    مرد چینی-ژاپنی: آره، این یه اقدام جسورانه و البته کمی مشکوک بود!
    توماس: فکر کنم اون چیزی که مشکوکه تویی. ما هنوز اسم تو رو نمی‌دونیم.
    مرد چینی-ژاپنی که از این حرف کمی شوکه شده بود، گفت:
    - ولی ما هنوز اسم اون دختر سیاه‌پوست جسور رو هم نمی‌دونیم. بهتر نیست اول از اون بپرسیم؟
    توماس: واسم مهم نیست. فعلاً اسمت رو بهمون بگو. این تویی که از همه مشکوک‌تری.
    سارا: من هم موافقم. ما چیزی از تو نمی‌‌دونیم. بعد از تو، سراغ اون دختر هم می‌ریم.
    مرد چینی-ژاپنی: ظاهراً همه علیه من شدن. جالبه! ولی خبر بد اینه که متاسفانه من نمی‌تونم اسمم رو به شما بگم.
    سوفیا: و میشه بگی به چه دلیلی؟!
    مرد چینی-ژاپنی: چون من نمی‌تونم اطلاعاتم رو به کسایی که نمی‌شناسم بدم. اون هم کسایی که نه فقط غریبه هستن، که رقیب من هم هستن.
    فیلیپو: هاهاها. حرکت هوشمندانه‌ای بود. آفرین!
    مرد چینی-ژاپنی دستان و سرش را به نشانه احترام تکان داد و ادامه داد:
    - ولی من خودم پیشنهادی میدم و اون هم اینکه من رو به اسم مرد دانا[۱] صدا کنید.
    توماس: خیلی جالبه! خودش واسه خودش اسم تعیین می‌کنه! اسم واقعیت چیه آقای مثلاً دانا؟
    دانا: شاید اسم واقعی‌ من همین باشه. واسه تو که فرقی نمی‌کنه. اسمی می‌خواستی واسه صدازدن که من بهت گفتم.
    سارا: خب دانا، فکر کنم دیگه اون ده دقیقه‌ای که اون مرد توی مانیتور گفت، داره تموم میشه. الانه که اعلامیه‌ها قرائت بشن.
    دانا: و تو از کجا می‌دونی؟ اینجا ساعتی در کار نیست و فکر هم نمی‌کنم کسی ساعت یا هر وسیله دیگه‌ای که زمان رو نشون بده داشته باشه.
    کمی قبل که همه دنبال کارت و موبایل و سایر وسایلشان می‌گشتند، متوجه شدند که هیچ وسیله‌ای در اختیارشان نیست و ظاهراً کسی تمام این وسایل را زمانی که خواب بوده‌اند، برداشته است. اتاق هم ساعتی یا حداقل پنجره‌ای برای نشان‌دادن محیط بیرون و آگاهی از روز یا شب بودن نداشت.
    سارا: ساعتِ درون! همه‌ی ما آدما چیزی به اسم ساعت درون داریم که باعث میشه ناخودآگاه از زمان تقریبی مطلع بشیم. مثل وقتایی که با خودت میگی «فک کنم الان باید ساعت ۱۰ باشه» و می‌بینی که ساعت دیواری داره ساعت مثلاً ۹:۵۹ رو نشون میده. من هم دارم از همین مسئله برای تشخیص حدودی زمان استفاده می‌کنم.
    اسکار: و ظاهراً ساعت درون شما از بهترین مارک‌های ساعت‌سازی دنیاست!
    با انگشت به مانیتور اشاره کرد. مانیتور روشن شده بود و همان لوگو در آن خودنمایی می‌کرد. چند ثانیه بعد، همه نگاه‌ها به مانیتور خیره شده بود تا مسئول روابط‌عمومی شروع به صحبت کند.
    ***
    [1] The Wise Man
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    sm.mousavi70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/19
    ارسالی ها
    204
    امتیاز واکنش
    7,118
    امتیاز
    516
    سن
    32
    محل سکونت
    اهواز
    مسئول روابط‌عمومی: اعلامیه معارفه و قوانین این مسابقه، یعنی مسابقه قهرمان دنیا، توسط شرکت رسانه جمعی World Media واقع در ایالت فلوریدای ایالات متحده برگزار می‌گردد. این مسابقه بین‌المللی، شامل ده مرحله پشت‌سرهم است. در هر مرحله، یک شرکت‌کننده از مسابقه حذف می‌شود، تا در نهایت برنده مسابقه و در واقع قهرمان دنیا مشخص شود. قوانین هر مرحله، در ابتدای هر مرحله توسط مانیتوری مشابه همین مانیتور که در اتاق مخصوص به آن قرار دارد قرائت خواهد شد. زمان هر مرحله شصت دقیقه خواهد بود. ده دقیقه پس از ورود به اتاق مخصوص هر مرحله، دستورالعمل آن مرحله قرائت شده و پس از پنج دقیقه، زمان شصت دقیقه‌ای مربوط به آن مرحله محاسبه خواهد شد. درصورتی‌که در زمان داده شده یک شرکت‌کننده حذف نشود، تمام شرکت‌کنندگان حذف خواهند شد. برای اطلاع شما از زمان باقی مانده، سه هشدار، به ترتیب در شروع شصت دقیقه، پانزده دقیقه مانده به اتمام وقت و ۳ دقیقه مانده به اتمام وقت به شما داده خواهد شد. پس از اتمام هر مرحله، درهای ورودی به اتاق مرحله بعد به مدت یک دقیقه باز شده و شرکت‌کنندگان باید آن اتاق را ترک کنند. درصورتی‌که شرکت‌کننده‌ای اتاق را در موعد مشخص ترک نکند، حذف خواهد شد. در صورت حذف بیش از یک شرکت‌کننده در یک مرحله، به ازای هر شرکت‌کننده حذف‌شده اضافه، شرکت‌کنندگان باقی‌مانده یک مرحله به جلو خواهند رفت. هرگونه تخطی از قوانین، ایجاد اختلال در نظم مسابقه، ایجاد مزاحمت برای سایر شرکت‌کنندگان و موارد این‌چنینی باعث حذف شرکت‌کننده خاطی خواهد شد. تا زمان اتمام مسابقه کسی حق خروج از اینجا را ندارد. پس از اتمام مسابقه به شرکت‌کننده برنده، جوایز وعده‌ داده‌ شده اعطا خواهد شد. پنج دقیقه بعد، دستورالعمل مرحله اول قرائت خواهد شد. تمام.
    پس از این اعلامیه‌ی نسبتاً طولانی، پنج دقیقه وقت بود تا بحث کوتاهی بین افراد شکل بگیرد.
    پدرینا: قهرمان دنیا...
    توماس: جوایز وعده داده شده، عنوان قهرمان دنیا، اعلام اون عنوان توسط World Media به کل دنیا، پونصدمیلیون دلار، استخدام تو World Media به‌عنوان ستاره...
    سوفیا: یادمه جایزه این مسابقه صدمیلیون دلار بود؛ اما چند روز مونده به پایان مهلت ثبت‌نام، این مبلغ پنج‌برابر شد و همین باعث شد آدمای زیادی ثبت‌نام کنن.
    آدام: با همین وعده‌ها این‌همه آدم رو کشوندن اینجا؛ ولی آخر هم فقط یه نفر برنده میشه.
    دانا: گفتی این‌همه آدم. آخرش معلوم نشد بقیه آدمایی که اینجا بودن کجا رفتن.
    پدرینا درحالی‌که به اطراف نگاه می‌کرد گفت:
    - احتمالاً وقتی خواب بودیم، اونا رو بیرون کردن.
    جاستین: چرا باید فقط ما ده نفر رو بذارن؟
    دانا: شاید به‌خاطر اینکه ما از بقیه برتر بودیم.
    سارا: یا شاید هم به‌خاطر اینکه شرایط خروج از مسابقه رو داشتن.
    سوفیا: شرایط چی؟!
    سارا: شرایط خروج از مسابقه. مثل شرایط خروج از مطالعه. وقتی توی تحقیقات علمی بخوان از افرادی استفاده کنن، باید شرایطی داشته باشن که وارد مطالعه بشن که بهش میگن شرایط ورود به مطالعه.
    توماس: مثل همین مسابقه.
    سارا: دقیقاً و شرایط خروج از مطالعه هم شرایطی هستن که اگه کسی در طی مطالعه براش به وجود اومد، از مطالعه حذف میشه.
    دانا: و منظور تو اینه که وقتی خواب بودیم، اونایی که شرایط ورود رو داشتن، ولی بعد شرایط خروج رو پیدا کردن از مسابقه حذف کردن.
    سارا: این فقط یه احتماله.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    sm.mousavi70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/19
    ارسالی ها
    204
    امتیاز واکنش
    7,118
    امتیاز
    516
    سن
    32
    محل سکونت
    اهواز
    آدام: شاید هم ده نفر برتر رو انتخاب کردن. آخه این مرحله فقط ده مرحله داره و بیشتر از اون نمیشه شرکت‌کننده داشته باشه.
    قبل از اینکه بحث ادامه پیدا کند، صدای مسئول روابط‌عمومی صحبت‌هایشان را قطع کرد.
    - دستورالعمل مرحله اول مسابقه؛ مرحله اول ساده‌ترین مرحله این مسابقه است. برای اتمام این مرحله کافی است اهرمی که زیر این مانیتور قرار گرفته است را بکِشید. تمام.
    برخلاف اعلامیه بلند قبلی، این یکی خیلی کوتاه و خلاصه بود. همین کوتاهی باعث ایجاد سردرگمی در افراد شده بود.
    پدرینا: ها؟! همین؟! من که متوجه نشدم. کسی هست روشنم کنه؟
    آدام: هاهاها! مسابقه هوشمندانه‌ایه! خوشم اومد.
    سوفیا: و میشه بگی چیِ این مسابقه هوشمندانه‌ست؟!
    آدام: همین سردرگمی که تو یه جمله خلاصه شد.
    توماس: برای اتمام این مرحله کافی‌ست اهرم زیر را بکشید.
    دانا: و این یعنی یه نفر باید این اهرم رو بکشه.
    جاستین به دانا نگاهی کرد و گفت:
    - و اون یه نفر کیه؟
    و این اسکار بود که جواب او را داد:
    - بازنده!
    جاستین: چرا؟
    اسکار: چون تو هر مرحله فقط یه نفر بازنده است.
    سوفیا: خب این‌طوری که کسی اهرم رو نمی‌کِشه. احمقانه‌ست!
    آدام: و هوشمندانه بودنش همین‌جاست.
    پدرینا: ببخشید، ولی من هنوز روشن نشدم!
    سارا به پدرینا نزدیک‌تر می‌شود و خطاب به او می‌گوید:
    - ببین پدرینا، قضیه ساده‌ست. یه نفر باید این اهرم رو بکشه و خیلی واضحه که هرکسی که این کار رو بکنه می‌بازه؛ پس طبیعتاً هیچ‌کسی این کار رو نمی‌کنه؛ ولی اگه کسی اهرم رو نکشه، همه می‌بازن.
    جاستین: چون اگه توی موعد مقرر کسی حذف نشه، همه حذف میشن.
    دانا: و به همین دلیل یه نفر «باید» این اهرم رو بکشه؛ داوطلبانه یا غیرداوطلبانه.
    در همین حین صدای مسئول روابط‌عمومی پخش شد.
    - شصت دقیقه تا اتمام مرحله‌ی اول مسابقه.
    فیلیپو درحالی‌که سرش را می‌خاراند گفت:
    - حالا کی داوطلب میشه اون اهرم رو بکشه؟
    سوفیا: معلومه، هیچ‌کس!
    دانا: هیچ‌کس داوطلبانه اهرم رو نمی‌کشه.
    جاستین: و منظورت اینه که...
    سارا با لحن سردی جمله جاستین را تمام کرد:
    - این کار باید غیرداوطلبانه انجام بشه.
    برای چند لحظه‌ای سکوت در جمع حکم‌فرما شد. طبیعتاً کسی دوست نداشت به طرز غیرداوطلبانه از مسابقه حذف شود. اصلاً کسی دوست نداشت به‌طور کلی حذف شود، چه برسد به اینکه غیرداوطلبانه هم باشد.
    اسکار: این‌طوری که قلب آدم به درد میاد!
    دانا: فقط امیدوارم قلبت مثل ماسک روی صورتت آهنی نباشه!
    حالت چهره اسکار پشت آن ماسک آهنی پیدا نبود؛ ماسکی یک‌دست قهوه‌ای ساده، که فقط دو سوراخ کوچک جلوی چشم‌ها برای دیدن و یک سوراخ پره‌دار جلوی دهان برای تنفس و صحبت کردن داشت و به طور عجیبی از دو طرف روی صورتش قفل شده بود؛ ولی او احتمالاً از این حرف دانا خوشش نیامده بود که جوابش را نداد.
    آدام: خب نقشه‌ی تو چیه آقای دانا؟
    دانا چند قدمی از مانیتور دور شد و درحالی‌که به درودیوار اتاق نگاه می‌کرد، گفت:
    - فعلاً باید درمورد اینجا و این مسابقه اطلاعات کسب کنیم. هنوز وقت کافی برای کشیدن اهرم داریم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا