- عضویت
- 2020/11/28
- ارسالی ها
- 160
- امتیاز واکنش
- 1,862
- امتیاز
- 367
سلام بچه ها عیدتون حسابی مبارکا
بابت بی نظمی زمان پارت گذاری واقعا معذرت
و دیگه اینکه پارت جدید تقدیم شما عزیزان
هر نظری بود در خدمتم
پارت سی و نه:
تا نزدیکی های صبح خواب با چشم هام غریبه بود و تا خواستم کمی توی خواب غرق شم گوشیم زنگ خورد؛ تماس از همون خیریه ای بود که بابا خونه رو زیر نظرشون وقف کرده بود و گویا برای یک سری کار های محضری باید یک نفر از طرف بابا میرفت، ناچارا به صولت زنگ زدم و اونم در کمال تعجب گفت که مشکلی نداره و کار آنچنان عقبی نداریم و در نتیجه من از لای اون همه وسیله چمدون خودم رو پیدا کردم و یک مانتوی مشکی بلند به تن کردم و به ترتیب بقیه اجزا رو هم مشکی برداشتم، هرچند که از چهلم بابا گذشته بود اما واقعا دیگه با رنگ ها غریبه بودم.
بعد از اتمام کار های خیریه به سمت شرکت رفتم و سر جام قرار گرفتم، حسابی مشغول کار بودم که صدای باز شدن در اتاق صولت اومد و بی اراده سرم رو بلند کردم و مرد جا افتاده ای رو توی قاب در دیدم که داشت پرسنل هارو از نظر میگذروند! این دیگه کیه که توی اتاق صولت بوده این همه مدت حالا چرا داره ادای رئیس هارو درمیاره؟ و برای یک لحظه متوجه شدم که متوجه نگاه خیره ام شده و اون هم مطابق من خیره شده و همین باعث شد که استرس بگیرم و مثل همیشه تند تند دست به سر و صورت خودم بکشم که انگار توجهش بیشتر جلب شد که قدمی به سمتم برداشت و من هم توی دهنم در حاله شمارش اعداد بودم تابتونم از حجم استرس و بی اعصابیم کم کنم که در نهایت صدای صولت به گوشم رسید:
- حاتمی جان این خانم همون خانم رادمهره که داشتم برات میگفتم
و اون جناب هم که گویا به حاتمی شهرت داشت سری تکون داد و دوباره به سمتم قدم برداشت، انقدی که اومد و سر پا پشت سر من و سیستمم قرار گرفت و لب زد:
- میخوام ببینم در چه سطحی هستی، روی هر کامپایلری که دوست داری یک صفحه باز کن و هر برنامه ای که مد نظرته رو شروع کن به نوشتن!
و من هم اطاعت کردم و تند تند کارهایی که خواست رو انجام دادم که در نهایت جلو اومد و به صفحه مانیتورم خیره شد و بعد لحظاتی لب زد:
- صولت! میخواستم امروز هر سه خانم رو اخراج کنم چون کار اون دوتا رو دیدم و اصلا از رزومه و تسلط هاشون روی کار خوشم نیومد و فکر میکردم با توجه به اینکه ایشون ارشد هم نداره قطعا افتضاح تر خواهد بود اما اینطور نیست.
صولت دست پاچه به خانم مروت و جلالی نگاهی انداخت و کوتاه لب زد:
- بیا توی اتاق صحبت کنیم
حاتمی هم خیلی جنتلمن از صفحه من چشم برداشت و با حواله کردن نگاهی سمت ما با قدم های صبورانه به سمت اتاق رفت و بلافاصله مروت پنچر سر جاش نشست و طوری غمزده بود که دله همه براش سوخت! اما جلالی هیچ رفتاری از خودش بروز نداد و خیلی نرمال پشت سیستمش قرار گرفت و دیگه تا عصر خبری نبود و من بعد از اتمام کار هام از شرکت بیرون اومدم و قدم زنان به سمت فست فودی نزدیک شرکت رفتم و به یاد زندگی دانشجویی بندری سفارش دادم و قضیه شام رو حل کردم و بعد سوار ماشینم شدم و درست وقتی به خودم اومدم که جلوی در خونه پدریم هستم، ناخودآگاه به جایی اومده بودم که برام پر از هویت بود، کاش میتونستم بخرمش.
بعد از کلی اشک و آه بالاخره رضایت دادم و به سمت خونه جدیدم که بیشتر یک ویرانه بود حرکت کردم.
جلوی ورودی مشغول بازی با کلید ها بودم و قامت مردونه ای جلوم سبز شد و بعد از کشیده شدن عطر همیشگی حامد به بینی ام به خودم اومدم و سرم رو بلند کردم و با ترس گفتم:
- اینجا چرا اومدی؟ من گفتم تنهام.
- خب اشتباه کردی، ولش کن اگه گیر داد بهش شناسنامه میدیم ببینه خودش
عصبی دو طرف سرم رو ماساژ دادم و غریدم:
-همین الان میری
- حتی فکرشم نکن نرگس
متعجب نگاهش کردم و دوباره اخمی به چهره کشیدم که لب زد:
- خواهش میکنم درو باز کن بریم داخل، اومدم واقعیت هارو بهت بگم، یه راز که پیش توام باید راز بمونه
- مگه بچه گول میزنی؟ این دیگه چجور تبلیغاتیه
حامد عصبی تر از هر وقت لگدی نثار در کرد و غرید:
- میگم باز کن
مطمعن بودم صاحب خونه صدای حامد رو شنیده پس برای جلوگیری از هرگونه کشمکش و درگیری در رو باز کردم و حامد بی حوصله و بی تعارف قبل من داخل شد و یک نگاه اجمالی به همه جا انداخت و بعد به سمت تنها کاناپه خالی رفت و روش نشست و سرش رو بین دست هاش گرفت و ضعیف نالید:
- توام بشین
اصلا برای مخالفت وجود نداشتم پس خیلی آروم یک گوشه نشستم که سرش رو بلند کرد و یک زل زدن طولانی دوتامون رو مهمون کرد و بعد از صاف کردن گلوش شروع کرد به حرف زدن.
بابت بی نظمی زمان پارت گذاری واقعا معذرت
و دیگه اینکه پارت جدید تقدیم شما عزیزان
هر نظری بود در خدمتم
پارت سی و نه:
تا نزدیکی های صبح خواب با چشم هام غریبه بود و تا خواستم کمی توی خواب غرق شم گوشیم زنگ خورد؛ تماس از همون خیریه ای بود که بابا خونه رو زیر نظرشون وقف کرده بود و گویا برای یک سری کار های محضری باید یک نفر از طرف بابا میرفت، ناچارا به صولت زنگ زدم و اونم در کمال تعجب گفت که مشکلی نداره و کار آنچنان عقبی نداریم و در نتیجه من از لای اون همه وسیله چمدون خودم رو پیدا کردم و یک مانتوی مشکی بلند به تن کردم و به ترتیب بقیه اجزا رو هم مشکی برداشتم، هرچند که از چهلم بابا گذشته بود اما واقعا دیگه با رنگ ها غریبه بودم.
بعد از اتمام کار های خیریه به سمت شرکت رفتم و سر جام قرار گرفتم، حسابی مشغول کار بودم که صدای باز شدن در اتاق صولت اومد و بی اراده سرم رو بلند کردم و مرد جا افتاده ای رو توی قاب در دیدم که داشت پرسنل هارو از نظر میگذروند! این دیگه کیه که توی اتاق صولت بوده این همه مدت حالا چرا داره ادای رئیس هارو درمیاره؟ و برای یک لحظه متوجه شدم که متوجه نگاه خیره ام شده و اون هم مطابق من خیره شده و همین باعث شد که استرس بگیرم و مثل همیشه تند تند دست به سر و صورت خودم بکشم که انگار توجهش بیشتر جلب شد که قدمی به سمتم برداشت و من هم توی دهنم در حاله شمارش اعداد بودم تابتونم از حجم استرس و بی اعصابیم کم کنم که در نهایت صدای صولت به گوشم رسید:
- حاتمی جان این خانم همون خانم رادمهره که داشتم برات میگفتم
و اون جناب هم که گویا به حاتمی شهرت داشت سری تکون داد و دوباره به سمتم قدم برداشت، انقدی که اومد و سر پا پشت سر من و سیستمم قرار گرفت و لب زد:
- میخوام ببینم در چه سطحی هستی، روی هر کامپایلری که دوست داری یک صفحه باز کن و هر برنامه ای که مد نظرته رو شروع کن به نوشتن!
و من هم اطاعت کردم و تند تند کارهایی که خواست رو انجام دادم که در نهایت جلو اومد و به صفحه مانیتورم خیره شد و بعد لحظاتی لب زد:
- صولت! میخواستم امروز هر سه خانم رو اخراج کنم چون کار اون دوتا رو دیدم و اصلا از رزومه و تسلط هاشون روی کار خوشم نیومد و فکر میکردم با توجه به اینکه ایشون ارشد هم نداره قطعا افتضاح تر خواهد بود اما اینطور نیست.
صولت دست پاچه به خانم مروت و جلالی نگاهی انداخت و کوتاه لب زد:
- بیا توی اتاق صحبت کنیم
حاتمی هم خیلی جنتلمن از صفحه من چشم برداشت و با حواله کردن نگاهی سمت ما با قدم های صبورانه به سمت اتاق رفت و بلافاصله مروت پنچر سر جاش نشست و طوری غمزده بود که دله همه براش سوخت! اما جلالی هیچ رفتاری از خودش بروز نداد و خیلی نرمال پشت سیستمش قرار گرفت و دیگه تا عصر خبری نبود و من بعد از اتمام کار هام از شرکت بیرون اومدم و قدم زنان به سمت فست فودی نزدیک شرکت رفتم و به یاد زندگی دانشجویی بندری سفارش دادم و قضیه شام رو حل کردم و بعد سوار ماشینم شدم و درست وقتی به خودم اومدم که جلوی در خونه پدریم هستم، ناخودآگاه به جایی اومده بودم که برام پر از هویت بود، کاش میتونستم بخرمش.
بعد از کلی اشک و آه بالاخره رضایت دادم و به سمت خونه جدیدم که بیشتر یک ویرانه بود حرکت کردم.
جلوی ورودی مشغول بازی با کلید ها بودم و قامت مردونه ای جلوم سبز شد و بعد از کشیده شدن عطر همیشگی حامد به بینی ام به خودم اومدم و سرم رو بلند کردم و با ترس گفتم:
- اینجا چرا اومدی؟ من گفتم تنهام.
- خب اشتباه کردی، ولش کن اگه گیر داد بهش شناسنامه میدیم ببینه خودش
عصبی دو طرف سرم رو ماساژ دادم و غریدم:
-همین الان میری
- حتی فکرشم نکن نرگس
متعجب نگاهش کردم و دوباره اخمی به چهره کشیدم که لب زد:
- خواهش میکنم درو باز کن بریم داخل، اومدم واقعیت هارو بهت بگم، یه راز که پیش توام باید راز بمونه
- مگه بچه گول میزنی؟ این دیگه چجور تبلیغاتیه
حامد عصبی تر از هر وقت لگدی نثار در کرد و غرید:
- میگم باز کن
مطمعن بودم صاحب خونه صدای حامد رو شنیده پس برای جلوگیری از هرگونه کشمکش و درگیری در رو باز کردم و حامد بی حوصله و بی تعارف قبل من داخل شد و یک نگاه اجمالی به همه جا انداخت و بعد به سمت تنها کاناپه خالی رفت و روش نشست و سرش رو بین دست هاش گرفت و ضعیف نالید:
- توام بشین
اصلا برای مخالفت وجود نداشتم پس خیلی آروم یک گوشه نشستم که سرش رو بلند کرد و یک زل زدن طولانی دوتامون رو مهمون کرد و بعد از صاف کردن گلوش شروع کرد به حرف زدن.