کدوم شخصیتو بیشتر دوست دارین؟


  • مجموع رای دهندگان
    58
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Dictator

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/07/18
ارسالی ها
586
امتیاز واکنش
20,076
امتیاز
671
با سلام
شروع نقد رمان شما توسط «شورای نقد انجمن نگاه دانلود» را به اطلاع می‌رسانم.

پست روبه‌رویی شما جهت بررسی‌های آتی احتمالی گذاشته می‌شود.
شما توانایی پست‌گذاری بعد از این پست را دارا می‌باشید.
توجه داشته باشید این پست پاک نخواهد شد.
با تشکر
مدیریت نقد: Dictator


Dictator- مدیریت نقد.jpeg
 
  • پیشنهادات
  • 🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    چند دقیقه‌ی بعد مأمور‌ها سر رسیدند. برسام با آرامش در را باز کرد و به‌سمت داخل راهنماییشان کرد. آرامشی که بالاخره مسـتانه را ترساند. خیر! گویی آن‌قدر هم احمق و خنگ نبود. مأمور‌ها را تا آنجا کشانده بود که مسـتانه را تحویلشان بدهد و... روی صندلی نزدیکی که کنارش بود، نشست. سعی می‌کرد ظاهر رنگ‌پریده‌اش را با عصبانیتی که باعث ازبین‌بردن رنگ زرد صورتش و به‌جای آن سرخ‌شدن صورتش می‌شد، پنهان کند؛ اما برسام به راحتی، با حرکات ریتمیک مسـتانه که با پای چپش روی زمین ضرب گرفته بود، می‌توانست از حال واقعی‌اش آگاه شود. مأمور‌ها همه‌جا را کندوکاو کردند؛ اما هیچ‌چیزی دستگیرشان نشد. چشمان ورقلمبیده‌ی مسـتانه دیدنی بود. خودش هم بلند شد و اطراف را نگاه کرد. هیچ‌کدام از موش‌ها نبودند. پس برای همین آن‌قدر با آرامش نگاهش می‌کرد؛ اما اگر نبودند، پس چه بلایی سر آن موش‌ها آمده بود؟ آن‌ها که خودبه‌خود عقل و شعور ندارند که بدانند باید از آنجا بروند. مأمور‌ها پس از آنکه جاهای دیگر را هم گشتند، از برسام عذر خواهی کرده و سراغ زندگیشان رفتند. مسـتانه با بهت همه‌جا را می‌نگریست. حتی روی پا نشست. خم شد و زیر میز‌ها را هم نگاه کرد. خودش با چشمان خودش دیده بود که آن‌همه موش که نزدیک سی‌تا بودند، از آن جعبه بیرون آمده بودند. نگاهش را که برگرداند، پاهای برسام را مقابل خود دید. به‌سمتش سر برگرداند.
    - خب خانوم؟ چیزی دستگیرتون نشد؟ می‌خواین اون‌طرف رو هم نگاه کنین.
    با دست به‌سمتی اشاره کرد. مسـتانه بلند شد و درست روبه‌وی برسام ایستاد. قد کوتاهی نداشت. شاید فقط ده سانت از برسام کوتاه‌تر می‌نمود. با انگشت اشاره‌اش با حالتی تهدیدآمیز روی سـ*ـینه‌ی برسام چند ضربه زد.
    - هی! بگو چه بلایی سر موش‌ها آوردی!
    برسام لبخند کش‌داری زد. چشم‌هایش را بست و لب‌هایش کش آمد‌. قیافه‌ی مسـتانه با دیدن حالت صورتش مبهوت ماند‌. تای ابرویش را بالا انداخت‌. برسام گفت:
    - کاریشون نکردیم. فقط انتظار نداری که کارخونه به این درندشتی، تله و ماده‌های شیمیایی برای این‌جور حیوون‌ها نداشته باشه؟
    مسـتانه عادت داشت که هیچ حرفی را درون خودش نگه ندارد.‌ گفت:
    - اون‌وقت چطور تو نیم‌ساعت...
    برسام نگذاشت حرف مسـتانه به آخر بکشد. با دست اشاره‌ای به طعمه‌های مختلف کارگذاشته‌شده در اطراف کرد و ابرو بالا انداخت‌. مسـتانه اخم غلیظی روی صورتش نشسته بود و بی‌حرکت ایستاده بود. چرا برسام کارش را تمام نمی‌کرد تا برود؟ نگاه‌های عجیب‌غریب کش‌دارش هم حسابی مسـتانه را عاصی کرده بود. آخر تاب نیاورد و برای یک لحظه هم که شده سر بلند کرد و خیره به مردمک چشم‌های برسام شد. برای یک لحظه هر دو جا خوردند. مسـتانه بی‌اختیار لرزید و برسام حس می‌کرد چیزی درونش از ارتفاعی بلند سقوط کرده است‌. انگار که چیزی از قلبش به درون معده‌اش افتاده باشد. لحظه‌ای مکث کرد، چند قدم به‌سمت مسـتانه برداشت و به‌سمتش خم شد. تنها به درون عمق مردمک چشم‌هایش نگاه کرد. عقب‌گرد کرد و سریع از آنجا خارج شد. به دونفری که همراهش آمده بودند، گفت که کاری با مسـتانه نداشته باشند و بگذارند برود؛ اما کسرا را خبر کرد تا تعقیبش کند. حدس می‌زد که بعد از اینکه از اینجا خارج شد، پیش کسی برود. یاس دیگر حسابی پریشان شده بود. سرش پایین بود و با حالتی هیستریک روی زمین ضرب گرفته بود‌. داشت سامانی به افکار مشوشش می‌داد که صدای کشیده‌شدن لاستیک ماشینی بلند شد و بلافاصله یاس سر بلند کرد. ماشین مسـتانه بود. سریع از جایش بلند شد و به‌سمت ماشین مسـتانه رفت‌. قبل از آنکه مسـتانه پیاده شود، سریع سوار شد و در را هم پشت‌سرش بست. همین که نشست، در خودش مچاله شده و دست‌هایش را به هم می‌سایید تا گرم شود.
    - کجا بودی دختر؟ چرا انقدر طولش دادی؟
    مسـتانه چیزی نگفت‌. یاس ادامه داد:
    - فکرم هزار راه رفت. گفتم چیزی شده انقدر طول کشیده. دیگه کم‌کم می‌خواستم تاکسی‌ای، چیزی بگیرم بیام. گفتم دیگه هر چی بشه، مسئولیتش رو خودم گردن می‌گیرم‌. اصلاً چی شده بود؟ اتفاقی افتاده بود؟ گوشیت رو هم جواب نمی‌دادی. می‌شنوی مسـتانه؟
    مکث‌هایی که می‌کرد، به علت سکوت غیرمنتظره‌ی مسـتانه بود و مسـتانه غرق در فکر، با حالت عجیبی، گویی در این دنیا نباشد، به فرمان ماشین می‌نگریست. با صدای بلند یاس سر بلند کرد و گیج گفت:
    - ها؟ چی گفتی یاس؟
    - یاسین می‌خونم تو گوش...
    با نگاه عجیب و خیره‌ی مسـتانه حرفش را خورد و کلمه‌ای دیگر جایگزین حرفش کرد.
    - تو گوش هلو. تو گوش فرشته.
    مسـتانه همان‌طور مبهوت سر چرخاند و ماشین را به حرکت درآورد. یاس لپ‌هایش را باد کرده بود و همان‌طور که به پشتی صندلی‌اش چسبیده بود، زیرچشمی مسـتانه را می‌پایید. نیمی از مسیر طی شده بود و مسـتانه حتی یک کلمه هم چیزی نگفته بود. آخر طاقتش طاق شد.
    - بابا یه کلمه حرف بزن دیگه! جون به لبم کردی! پات رفت رو دم آقا شیره؟
    - نه.
    - نه و نَگمه!
    - خب اتفاقی نیفتاد. کاری رو که گفتی، انجام دادم. چی می‌خوای بشنوی؟
    یاس نفس راحتی کشید؛ اما بلافاصله بعد از خارج‌کردن بازدم عمیقش، با شتاب به‌سمت مسـتانه چرخید.
    - خب اگه چیزی نشده؛ پس چرا این شکلی شدی؟
    - چه شکلی شدم؟
    - چه می‌دونم! کلاً انگار تو هپروتی.
    - خوابم میاد.
    یاس چینی به صورتش داد. لب‌هایش را به حالت لبخند برعکس به‌سمت پایین کشید و چیزی نگفت. وانمود کرد که دلیل مسـتانه کاملاً منطقی بوده و حرفی ندارد. با مسـتانه خداحافظی کرد و از ماشین پیاده شد. مسـتانه چند لحظه به یاس خیره شد و بعد راهش را گرفت و رفت. عجیب نشده بود؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    ***
    صبح یاس با صدای ناهنجار تلفنش از جا بلند شد. امروز می‌خواست کمی دیر‌تر به کارخانه برود تا لااقل کمی کمبود خواب‌های این مدتش را جبران کند و سروسامانی به چشم‌های پف‌کرده و سرخش بدهد. تلفنش را با غیظ برداشت و بلافاصله اسم مسـتانه روی تلفن نقش بست. یاس «خرمگسی» نثارش کرد و با اکراه انگشتش را روی دکمه‌ی سبز ظاهرشده روی صفحه‌ی نمایشگر لغزاند. می‌خواست حسابی زیر باد حرف بگیرتش که مسـتانه پیشروی کرد و اجازه‌ی صحبت نداد.
    - سلام خانوم غوله! زنگ زدم بگم همایش امروزم یادت نره‌ها! دیر بیای کشتمت! خب دیگه! قبل از اینکه من رو با اون اخمات بخوری، قطع می‌کنم. به ادامه‌ی خوابت برس. بای بای یاسی!
    و صدای ممتد بوق در گوش یاس پیچید. دست راستش را چندبار با کلافگی روی صورتش کشید. هوفی کرد و زیر پتو خزید تا دوباره بخوابد؛ اما هر کاری می‌کرد، هر چقدر این‌سمت و آن‌سمت می‌شد و سر جایش جابه‌جا می‌شد، فایده‌ای نداشت‌. خوابِ آمده، رفته بود و برنمی‌گشت. امروز از همان روز‌ها بود که یاس از دنده‌ی چپ بلند می‌شد. بی‌حوصله حاضر شد و بعد از برداشتن سوئیچ ماشینش راه افتاد. امروز مسـتانه تا چند ساعت دیگر همایشی داشت مرتبط با رشته‌اش، برای دانشجوهایی که تازه در رشته‌ی خودش قبول شده بودند. همایشی مرتبط با رشته‌ی میکروبیولوژی و برخی زیر واحد‌های مرتبط به آن. سوار ماشین که شد و به لباس‌هایش نگاه کرد، آه از نهادش بلند شد. حتماً اگر مسـتانه با این سروریخت می‌دیدش، سرش را روی سـ*ـینه‌اش می‌گذاشت. یاس خودش را این‌طور قانع کرد که تا چندساعت دیگر کلی وقت دارد و باز به خانه برخواهدگشت و لباس‌هایش را آن‌موقع عوض خواهد کرد. به کارخانه که رسید، یک راست به دفترش رفت و از منشی خواست تا کارهایی را که باید امروز انجام دهد، برایش لیست کند و بیاورد. چند لحظه‌ی بعد با دیدن لیست بلند و بالایی که منشی نوشته بود، ماتش برد.
    - طهورا؟ مطمئنی این فقط مال امروزه؟
    - آره دیگه. ببینین! کارهایی رو که گفتین اولویت دارن، این بالا نوشتم.
    - تو روزای عادی که این‌همه...
    - آخه دیروز و دو-سه روز پیش بعضی‌هاشون رو گفتین تو وقت اضافه‌تون انجام می‌دین که اونم کلاً انجام ندادین‌.
    - خیله‌خب! دستت درد نکنه!
    - دیگه کاری با من ندارین؟
    - نه عزیزم! برو. اگه تماسی بود، سعی کن وصل نکنی.
    - حتماً!
    رفت و در را هم پشت‌سر خودش بست‌. یاس غرق کارها شد. مواردی را که باید تهیه می‌کرد، جداگانه نوشت. چیز‌هایی را که خریداری شده بود، حساب و جمع و تفریق کرد. پرونده‌ها و پوشه‌های بایگانی‌شده را مرتب کرد. سری به لیست کارمند‌ها و روند حقوقی که دریافت می‌کردند هم انداخت‌. بعد از انجام تمام این کارها که دو-سه ساعتی زمان برد، هنوز کاملاً روی صندلی‌اش پخش نشده بود که در به‌شدت باز شد. می‌خواست هر چه خستگی در تنش مانده با حرف‌هایش نثار مسـتانه کند که یادش آمد امروز مسـتانه به کل در شرکت حضور ندارد. متعجب سر بلند کرد و آقارحیم را دید که با چهره‌ای که به رنگ ارغوانی می‌زد، دم در ایستاده و با نگرانی هویدای صورتش، نگاهش می‌کند.
    - چی شده آقارحیم؟
    لحن یاس ترسیده بود؛ امان از این آقارحیم که پیک نامه‌رسان خبر‌های بد شرکت شده بود.
    - خانوم! شما نگران نشین! چیزی نیست؛ ولی‌‌...
    - آقارحیم؟ چی شده؟
    - یه پیرمردی...
    حرفش تمام نشده، با صدای داد بلندی که از بیرون می‌آمد، قطع شد.
    - من خودم و اینجا رو با هم به آتیش می‌کشم. من اینجا رو با خاک یکسان می‌کنم.
    چنان فریاد می‌کشید که صدایش تا اتاق یاس رسیده بود‌. یاس سریع پشت پنجره رفت‌. پرده را کنار زد و پنجره را باز کرد. کمی به‌سمت بیرون خم شد. پیرمردی گالون بنزین به دست ایستاده و دادوهوار می‌کرد. عده‌ی کثیری هم دورش جمع شده بودند. صدای تلفنش باعث شد لحظه‌ای چشم از صحنه‌ی مقابلش بردارد‌. تلفن همراهش روی میز کارش می‌لرزید و زنگ می‌خورد. اسم مسـتانه روی آن با روشن و خاموش‌شدن صفحه نمایان می‌شد. یاس مضطرب ناخن انگشت اشاره‌اش را به دندان گرفت. لحظه‌ای مکث کرد و بعد با دو از اتاقش خارج شد. آقارحیم پله‌ها را یکی-دوتاکنان پشت‌سر یاس می‌دوید. یاس حتی لحظه‌ای مکث نکرده بود تا اتاقک آسانسور بیاید و سوار شوند. سرتاپا دلهره بود‌. این تنش جدید چه بود؟ اصلاً این مرد اینجا چه می‌کرد؟ چه می‌خواست؟ چرا این‌گونه دادوهوار می‌کرد؟ یاس باید چطوری این مهلکه‌ی به‌پاخاسته را جمع می‌کرد؟ نمی‌دانست. عقلش تنها فرمان می‌داد که با عجله به‌سمت محوطه‌ی کارخانه برود. حتی مسـتانه را هم کنار گذاشت. با محاسباتی که کرده بود هم می‌توانست به خانه برود و لباس‌هایش را تعویض کند و هم به موقع سر همایش مسـتانه حاضر شود؛ اما هیچ فکر این اتفاق غیرمنتظره را نکرده بود. درست به سان حوادث غیر مترقبه‌ای که نمی‌دانی از کجا بو می‌کشند و سروکله‌شان پیدا می‌شود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    به محوطه که رسید، انبوه کارمند‌ها را دید که هر کدام سعی در انجام کاری برای آرام‌کردن پیرمرد و آشوب به‌پاخاسته بودند. نزدیک‌تر که رفت، کارمندها با دیدن یاس عقب‌گرد کردند و گذاشتند یاس جلو‌تر برود. پیرمرد با دیدن یاس، دست راستش را به نشانه‌ی ایست جلویش گرفت.
    - خانوم! جلو بیای خودم رو آتیش می‌زنم! جلو نیا! میگم جلو نیا! اصلاً تو کی‌ای؟ چی‌کاره‌ای؟
    - من مدیر اینجام. این معرکه چیه درست کردین آقا؟ چی شده؟
    - چی شده؟ چی شده؟ تازه میگه چی شده. به خدا که من این کارخونه رو با تو و خودم و این آدم‌ها آتیش می‌زنم. فکر کردی چی؟ می‌شینم نگاه می‌کنم؟
    بهرامی: خانوم؟ بگیم حراست بیان؟ رفتن پلیس خبر کنن.
    - آره. اصلاً بگین پلیس بیاد. قاضی بیاد. وکیل بیاد. هر کی می‌خواین بگین بیاد. آره. برین صداشون کنین. من کار خودم رو می‌کنم. تا به جایی نرسم، از این کارخونه نمیرم بیرون.
    آن‌قدر مرد هنگام حرف‌زدن داد می‌کشید که صدایش خش‌دار و گرفته بود. چشم‌های سرخش نشان از اندوه عمیق درونش می‌دادند. موهای گندمی‌رنگش که رو به سپیدی می‌رفتند، نشان از سن‌وسال‌داربودنش بودند.
    - نه آقای بهرامی! خودمون حلش می‌کنیم. صبر کنین ببینم حرف این آقا چیه. چی شده؟
    یاس به‌سمت مرد برگشت. یادش نمی‌آمد؛ اما جایی شنیده بود وقتی مردی گریه می‌کند، عرش آسمان را هم با خودش به لرزه درمی‌آورد. این وسط نقش خودش را نمی‌فهمید. چه کار کرده بود که...
    - آقا! بیاین بریم دفتر من صحبت کنیم. اینجا مناسب نیست.
    - دفترتون بخوره تو سرتون! نفس همه‌تون از جای گرم بلند میشه. فکر می‌کنین همه مثل خودتونن. میلیاردی درمیارین.
    - خب آقا! بگین من چی‌کار کردم آخه؟ وایستادین دادوبیداد راه انداختین. پدر‌جان؟ آخه این حرکات چیه؟ حرفتون رو بگین، با هم به یه نتیجه می‌رسیم دیگه.
    - پدر‌جان جدوآبادته! من اگه پدر تو بودم بهت حالی می‌کردم مال مردم رو خوردن یعنی چی. پدر و مادر حالیت بود، الان وضع امسال شماها این نبود که وضع ماها این‌طوری باشه. دم از پدر و مادر نزن!
    صداهایش به عربده‌هایی کش‌دار می‌مانست. عمق و بدبختی‌اش را از صدایش می‌خواست نمایش دهد. یاس هم درمانده شده بود و هم کمی عصبی. کسی حق نداشت به پدرش توهین کند. اگر چیزی نمی‌گفت و مدام لب می‌گزید، تنها به حرمت سن‌وسالش بود. به یک‌باره آقای بهرامی جوش آورد و بقیه را کنار زد تا به‌سمت پیرمرد هجوم ببرد.
    - آقای نسبتاً محترم! مثل اینکه نمی‌فهمین چی دارین به زبونتون میارین. حرف دهنتون رو بفهمین!
    یاس سریع به‌سمتش رفت و داد کشید:
    - بسه آقای بهرامی!
    - چی چی رو بسه؟ بذارین بیاد! اصلاً همه‌تون بیاین! بیاین ببینم چی می‌خواین بگین. چی دارین که بگین؟
    - اصلاً حرف حساب شما چیه آقا؟
    یاس کلافه شده بود. از طرفی زنگ‌های پی‌درپی مسـتانه مضطرب‌ترش می‌کرد. نگاهش را به حالت نوسانی مدام در اطرافش می‌چرخاند. عده‌ای ایستاده بودند و فیلم می‌گرفتند و عده‌ای سطل‌های آب در دست داشتند. یاس با دیدن کسانی که فیلم می‌گرفتند، داد کشید:
    - کی به شما گفته فیلم بگیرین؟ قطعش کنین! برین سر کارتون! برین ببینم!
    همه با دادی که یاس کشید، دوربین‌هایشان را خاموش و تلفن‌هایشان را در جیب گذاشتند؛ اما بدشان نمی‌آمد که باز فیلم بگیرند. عده‌ای هم یواشکی و در خفا همچنان در حال فیلم‌گرفتن بودند. چند لحظه نکشید که باز همهمه به پا شد. هر کس چیزی می‌گفت و در تقلا بود. صدای زن‌ها و مرد‌ها با هم آمیخته بود. پیرمرد معرکه‌ی بزرگی گرفته بود؛ اما آن‌قدر همهمه بود که نمی‌گذاشتند یاس بفهمد این مرد درد دلش چیست. اصلاً برای چه اینجاست؟ چه شده؟ چه می‌طلبد؟ صدای کشیده‌شدن لاستیک‌های ماشینی آمد. بلافاصله یاس سر بلند کرد و ماشین آتش‌نشانی را دید که جلوی در نگهبانی متوقف شده بود. عجب اوضاعی شده بود. یاس عاجزانه به پیرمرد خیره شد.
    - خب بگین شما چی می‌خواین!
    - چی می‌خوام؟ تازه میگن چی می‌خوام!
    یاس نمی‌دانست چه کند. اگر این‌طوری پیش می‌رفت، قطعاً به اختتامیه‌ی همایش مسـتانه هم نمی‌رسید. پیرمرد کبریت در دستش را با نزدیک‌آمدن آتش‌نشانان روشن کرد. مردی که همراه آتش‌نشانان آمده بود و سعی داشت آرام‌آرام نرم و پشیمانش کند. آتش‌نشانان آماده ایستاده بودند. پیرمرد با صدای لرزان داد کشید:
    - بیاین نزدیک آتیش می‌زنم!
    یاس مات‌ومبهوت مرد را نگاه می‌کرد که به یک‌باره چیزی مثل آب اما کمی سنگین‌تر روی صورت و سرش ریخت. ناخودآگاه چشمانش را بست و نفسش را حبس کرد. لحظه‌ای بعد نفس عمیق ترسیده‌ای کشید و چشم‌هایش را با ترس باز کرد.
    - یه قدم نزدیک شین، اینم آتیش می‌زنم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    ***
    از سمتی دیگر مسـتانه پشت تریبون ایستاده بود. حرف‌هایش را با صلابت خاصی می‌زد و شیوا و بلیغ سخن می‌گفت. همه گوش می‌کردند. آن‌قدر جمعیت زیاد بود که نمی‌توانست یاس را پیدا کند‌. از طرفی اگر حواسش را پی تماشاچیانش می‌داد، تمرکزش را از دست می‌داد و مطلب را از یاد می‌برد. شلوغی جمعیت باعث شده بود که نفهمد هنوز یاس نیامده‌. چشم‌های زیادی روی مسـتانه خیره بودند؛ اما چیزی آزارش می‌داد. مدام پشت گردنش داغ می‌شد و به‌سختی حرف‌هایش را متمرکز می‌کرد و پشت هم زنجیروار آن‌ها را بیان می‌کرد. مسـتانه برخلاف یاس خوب بلد بود با کلمات بازی کند. همانند شعبده‌بازی آن‌ها را به خوبی به رقـ*ـص دربیاورد و با ساده‌ترین کلمات، جملاتی بزرگ و دل‌نشین ردیف کند. دلشوره‌ی ریزی در دلش بود که به اشتباه آن را پای اضطراب و استرسش برای اجرای همایش گذاشته بود‌. بیشتر اوقات نگاه نوسانی مسـتانه روی یک نفر می‌ایستاد و آن هم استادش بود. اصلاً این همایش را استاد سابقش برایش ترتیب داده بود تا هم بتواند استعداد‌هایش را به نمایش بگذارد و هم با این کار نظری مثبت برای پایان‌نامه‌اش که دو-سه ماهی معلق مانده بود، جلب کند. مسـتانه هنوز هم متوجه نبودِ یاس نشده بود.
    ***
    بیچاره یاس! بیچاره بود، نبود؟ مدام پشت‌سر هم سرفه می‌کرد و سعی داشت بنزین یا نفتی را که وارد دهانش شده بود، به طرزی خارج کند. گلویش حسابی می‌سوخت و چشمانش از شدت سرفه سرخ شده بود‌. همه با ترس و نگرانی نگاهش می‌کردند. یاس بغض کرده همان‌جا روی زمین نشست.
    - خب آخه چی می‌خوای؟ از صبح اومدی هی میگی آتیش می‌زنم، آتیش می‌زنم! بیا آتیش بزن! بیا ببینم به چیزی می‌رسی! بیا آتیش بزن! من چیزی برای ازدست‌دادن دارم؟ اصلاً می‌دونی بابای من کی بود که این‌طوری درموردش حرف می‌زنی؟ به چه حقی درمورد کسی که مُرده این‌طوری صحبت می‌کنی؟
    یاس پر بغض حرف می‌زد. عاجز و حیران شده بود‌. دو-سه نفر از آتش‌نشانان دور حلقه‌ی تشکیل‌شده‌ی دور پیرمرد و یاس می‌چرخیدند و با دست به یاس اشاره می‌کردند که ادامه دهد تا حواس پیرمرد را به خودش پرت کند و آن‌ها بتوانند کار خودشان را بکنند. یاس همین‌طور ادامه می‌داد. هرازگاهی چرت‌و‌پرت هم می‌گفت؛ اما پیرمرد گوش می‌داد. به یک‌باره دو آتش‌نشان به پیرمرد رسیدند. سریع با یک حرکت روی مرد پریدند و سه نفری روی زمین افتادند. طوری مرد را نگه داشته بودند که کبریت از دستش افتاده بود و نمی‌توانست از جایش تکان بخورد. آتش‌نشانان به‌سمت یاس هم آمدند.
    - حالتون خوبه؟
    یاس چند سرفه‌ی کوتاه کرد و سر تکان داد. با کمک آقارحیم و آقای بهرامی، جمعیت پراکنده شدند. یاس آن‌موقع نمی‌دانست؛ اما اگر می‌فهمید که یکی از افرادی که در معرکه حضور داشت، لحظه‌به‌لحظه را ثبت و به شبکه‌ی خبر خارجی خواهد فرستاد، آن فرد را از هستی ساقط می‌کرد. چند دقیقه‌ای گذشت تا همهمه‌ی به‌پا‌شده خاموش و جو کمی آرام شد. پیرمرد را تحویل پلیس دادند و پلیس از یاس خواست که اگر شکایتی دارد، حتماً تنظیم کند؛ اما یاس دست‌بردار نبود. هر طور شده می‌خواست بفهمد پیرمرد چرا آن‌گونه داد می‌کشید و گریه می‌کرد. اصلاً چرا به کارخانه‌ی آن‌ها آمده بود؟ نکند مربوط به پدرش می‌شد؟ کلافه و سردرگم، با افکاری که به‌هیچ‌وجه قابل جمع‌کردن نبودند، سوار ماشین شد تا به خانه برود و لباس‌هایش را عوض کند‌. مدام به این فکر می‌کرد که به مریم‌خانئم برای سرووضعش چه توضیحی بدهد؛ اما وقتی رسید، مریم‌خانوم خانه نبود. یاس ازخداخواسته سریع دوشی کوتاه گرفت. لباس‌هایش را عوض کرد و راه افتاد. با سرعت می‌راند و به‌سمت دانشگاه سابقش می‌رفت. همین که رسید، سریع به‌سمت سالن نمایش روانه شد. کاشی‌های سرامیکی را تازه برق انداخته بودند و برای همین کمی لیز شده بودند و راه‌رفتن یاس را دشوار می‌کردند. همه‌جای راهرو برای یاس آشنا و یادآور خاطراتی که هنگام دانشجوبودنش ثبت کرده بود. در را به آرامی باز کرد و وارد شد. چراغ‌ها خاموش بودند و تنها پرده‌ی پشت‌سر مسـتانه با تصاویری که نشان می‌داد، سمت مسـتانه را روشن می‌کرد. به محض پیداکردن جای خالی نشست. حتی حدسش را هم نمی‌زد که تمام بلاهای آسمانی جمع شده بودند تا امروز روی سر یاس نازل شوند. مسـتانه با دست به عکس‌هایی که با مدت زمان مشخصی عوض می‌شدند، اشاره می‌کرد و توضیحاتی می‌داد. یاس به علت پچ‌پچ ریز کناری‌هایش که گویی دقیقاً در گوش خودش می‌پیچید، نمی‌توانست حرف‌های مسـتانه را خوب بشنود. کمی خم شد تا از آن‌ها بخواهد حرف‌هایشان را قطع کنند؛ اما هنوز حرفش را نگفته، کناری‌اش با بغـ*ـل دستی‌اش که حرف می‌زد، گفت:
    - بسه دیگه کسرا! مخم رو خوردی! عجب کاری کردم برداشتم آوردمت‌ها! دو دقیقه زبون به دهن می‌گیری یا نه؟
    - چشم رئیس!
    - چشم رئیس و کوفت!
    فرد کسرانام زیر لب طوری که کناری‌اش نشود، ادامه داد:
    - اختیار زبونمونم نداریم. اه!
    - اگه یه کلمه دیگه بگی و مشت من پیاده شه رو فکت، اون‌وقت دیگه اختیار اونم نداری.
    یاس که خیالش از بابت حرف‌نزدن آن‌ها راحت شده بود، به پشتی صندلی تکیه داد که صندلی به علت فرسوده بودنش جیرجیری کرد. احتمالاً از دوران شاه به یادگار مانده بودند که آن‌قدر قدیمی بودند. این را حتی از پارچه‌های قرمز-زرشکی‌ای که از نور کم موجود مشخص بود، می‌شد فهمید‌. یاس می‌خواست به حرف‌های مسـتانه گوش کند که سر جایش خشک شد. این صدا، صدای.. کمی به‌سمت چپش مایل شد. چشم‌هایش گرد شدند. این مردک پرتقال‌دوست اینجا چه می‌کرد؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    بچه ها یادتونه اولای رمان از ترکیبات ی شکولات خارجی گفته بودم؟ ک شصت درصدش شکره؟ اون شوکولات نوتلا است‌.
    چراغ‌ها روشن شدند و اتمام توضیحات مسـتانه فرا رسید. یاس هنوز داشت با اخم‌وتخم برسام را نگاه می‌کرد که به یک‌باره برسام ایستاد و محکم دست زد. چهره‌ی یاس و مسـتانه دیدنی بود. علی‌الخصوص مسـتانه که تازه برسام را دیده بود. بقیه هم به تبعیت از او برخاستند و دست زدند. مسـتانه لبخند زورکی‌ای زد و جایی بین بقیه در ردیف اول نشست. مسـتانه را کارد می‌زدی، خونش درنمی‌آمد. از طرفی هم شگفت‌زده و مات‌ومبهوت مانده بود. اصلاً این مردک چگونه آمده بود؟ نکند کسی دعوتش کرده باشد؟ اصلاً از کجا فهمیده و سروکله‌اش پیدا شده؟ این را هم یاس و هم مسـتانه نمی‌دانستند. صدای دست‌ها خوابید و مجری دوباره پشت تریبون ظاهر شد‌. نه مسـتانه و نه یاس، ذره‌ای از حرف‌های مجری را نفهمیدند. کم‌کم همایش به اتمام رسید و حضار در سالن، یکی‌یکی سالن را ترک کردند. یاس از جا بلند شد و به‌سمت مسـتانه رفت‌. بغلش کرد و با مهربانی اجرای زیبایش را تبریک گفت. هر چند فقط خودش می‌دانست که فقط چند دقیقه‌ی آخر را دیده است. آن‌ها هنوز متوجه برسام و کسرا نشده بودند که سرجایشان نشسته ‌و هردویشان را می‌نگریستند. فکر می‌کردند همراه تماشاچی‌های دیگر رفته باشند؛ اما این‌طور نبود. یاس و مسـتانه غرق در صحبت بودند که صدای کف‌زدن کشیده و آرامی رسید. هر دو بلافاصله سر برگرداندند و برسام را دیدند که ایستاده بود و دست می‌زد. با صدای بلند گفت:
    - عالی بود! آفرین! اجرای قشنگی بود.
    مسـتانه با حالت عجیبی انگار که مسخ شده باشد، به برسام و یاس با حالتی مشکوک می‌نگریست. به این فکر می‌کرد که این‌بار چه نقشه‌ای کشیده و چگونه می‌خواهد تلافی کند و از آن‌طرف مسـتانه آن‌قدر مات شده بود که درواقع هیچ فکری نمی‌کرد. مسـتانه عجیب نشده بود؟ برسام استوار ایستاده بود؛ اما نه یاس، نه کسرا و نه مسـتانه نفهمیدند چیزی درون دل این مرد لرزیده بود.
    چیزی سهمگین‌تر از زمین‌لرزه. دقیقاً همان زمین‌لرزه و مهمان ناخوانده‌ای که او را تا اینجا کشانده بود. کسرا هنوز نشسته بود و با خیال راحت آب‌میوه‌ای را که اول همایش به همه، با بسته‌هایی تزیین‌شده همراه کیک و میوه داده بودند، می‌خورد. گویی آب‌میوه‌اش به اتمام رسیده بود که صدای هورت‌کشیدنش می‌آمد. همین صدای ناهنجار کسرا رشته‌ی نگاه عجیب‌غریب مسـتانه و برسام را از هم گسست. برسام به‌سمت کسرا چرخید ‌و طوری چشم‌غره رفت که کسرا سریع سر جایش صاف نشست و چند سرفه‌ی زورکی کرد و ابروها و شانه‌هایش را بالا انداخت‌. برسام از ردیف صندلی‌ها بیرون آمد و به‌سمت مسـتانه رفت. کسرا چشم‌هایش را با بی‌حوصلگی در گردی چشمانش چرخاند و نچی زیر لب کرد.
    - عین مجسمه‌ها یه ساعته به هم خیره شدن، هیچیم نمیگن. اه! بدم میاد از این حرکت‌ها. آدم یاد این فیلم ترکیه‌ای‌ها میفته. یه ساعت به هم خیره میشن، هیچی نمیگن. کاش می‌شد اینم با یه دکمه زد جلو، ببینم بقیه‌ش چی میشه.
    و بعد خودش انگار برای خودش جک تعریف کرده باشد، ریزریز خندید. اگر برسام اینجا بود و حرف‌هایش را می‌شنید حتماً تکه‌کنایه‌هایش را به به‌سمت کسرا هدف می‌گرفت. در لحظه‌ی آخر به‌طور ناباورانه‌ای قدم کج کرد و از در سالن بیرون رفت. کسرا که بی‌خیال نشسته بود، با تغییر مسیر ناگهانی برسام سر جایش سیخ نشست. لحظه‌ای مبهوت ماند و سپس از جایش بلند شد تا دنبال برسام برود.
    ***
    نیمه‌های شب بود که تلفن یاس زنگ خورد. یاس خوابالو سر بلند کرد و صفحه نمایشگر تلفنش را نگاه کرد. همان خروس بی‌محل بود، منتهی نسخه‌ی جدیدش. درجا تماس را برقرار کرد.
    - مسـتانه! مسـتانه! مسـتانه‌‌‌!
    کمی مکث کرد و با حرص داد کشید:
    - مسـتانه؟ آخه مگه تو خواب و خوراک نداری مردم‌آزار؟ صبح‌ها رو ازت گرفتن؟‌ ای بابا!‌ ای بابا!‌ ای بابا! مگه جغدی تو آخه؟ خدایا؟ کی این رو شوهر میدی، من از دستش راحت شم؟
    - نفس! نفس بکش یاس! خفه نشی یه وقت یه استراحتی چیزی به خودت بده دخترم!
    - هوف!
    - خب تموم شد؟
    - می‌کشمت!
    - الان چی؟ تموم شد؟
    - نه. بی‌شعور بی‌شخصیت مردم‌آزار شب‌بیدار!
    - الان؟
    - آره، تموم شد. خب چی‌کار داری؟
    - زنده‌ای؟
    - مسـتانه؟
    - نسوختی؟ زنده‌ای هنوز؟ زنگ زدم ببینم آتیش نگرفتی.
    یاس پلک‌هایش مدام روی هم می‌افتادند و باز با صدای جیغ مسـتانه از جا می‌پرید.
    - نه.
    - اه! پس بگیر بخواب نکبت! نصفه‌شبی زابه‌راهمون کردی!
    یاس به‌شدت هـ*ـوس کرده بود به‌جای سر خودش، سر مسـتانه را به تاج تختش بکوبد. تلفنش را روی پاتختی کوچک کنار تختش گذاشت. نگاهش به ساعت کوچک روی پاتختی که افتاد آه از نهادش برخاست. نق‌نق‌کنان گفت:
    - خدایا؟ چی می‌شد یه عاقل‌ترش رو به‌عنوان دوست نصیب من می‌کردی؟ خدایا! خدایا! خدایا! زنگ زده میگه آتیش نگرفتی! آخه نصفه‌شبی چه آتیشی؟ خدایا؟ این چیه آخه؟ چه موجودیه؟ یه دونه از این عاقل‌هات به ما می‌دادی، از جمع عاقل‌هات که کم نمی‌شد، می‌شد؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    بچه ها طنز‌هایی که می‌ذارم مربوط به وقتایین که یکم حالم خوش نبوده ‌‌‌‌‌‌...
    ولی دلم می‌خواد شما رو بخندونم
    اگ خوشتون نیومد حتما بگین


    - ای بنده‌ی من، بدان و آگاه باش که این یکی بنده‌ی من، اندِ... چیزه یعنی جفت خودته. پس شکر خدا یعنی شکر مرا به‌ جای که اگر سپاسگزار باشی، نعمت‌ها را از تو می‌گیریم.
    صدای ریز و کمی کلفت شده‌ی گرفته‌ای در فضای اتاق می‌پیچید. یاس به سان جن زده‌‌ها صاف نشسته بود و در تاریکی اتاق با چشمانی که در حالت عادی به علت تاریکی گرد می‌شد و حال بیش از حد گرد شده بود با حالت نوسانی همه‌جا را نگاه می‌کرد. برای یک لحظه فکرش سمت مسـ*ـتانه رفت و بلافاصله نگاهش روی تلفنش چرخید. صفحه‌ی نمایش آن با نور خیلی کمی که ناشی از استفاده نکردن از گوشی بود، روشن شده و علامت تماس روی آن ظاهر بود. یاس تازه فهمید که مسـ*ـتانه آن‌طرف خط است و تلفن را قطع نکرده. خون خودش را می‌خورد، صدای تپش‌های بلند قلبش را می‌شنید. دست‌هایش را مشت کرده بود و پر حرص به صفحه‌ی بیچاره‌ی گوشی به جای صورت مسـ*ـتانه نگاه می‌کرد. تلفنش را برداشت، دقیقاً جلوی دهانش گرفت و با صدای پچ‌پچ مانند ترسناکی گفت:
    - مسـ*ـتانه‌‌‌‌‌..مسـ*ـتانه.‌‌‌.. من اومدم تو رو با خودم ببرم. وقت رفتنت رسیده!
    صدای جیغ ریزی که شنید بلافاصله تلفنش را قطع کرد. همان لحظه آن را خاموش کرد و روی تختش دراز شد. آن‌قدر به چگونگی به صلابه کشیدن مسـ*ـتانه فکر کرد که در خواب هم با مسـ*ـتانه دعوا می‌کرد. صبح که بیدار شد آن‌قدر مسـ*ـتانه را مورد عنایت قرار داد که جای مسـ*ـتانه خالی! بیشتر از همه این جمله در ذهنش جولان می‌داد:
    - مرده شورتو ببرن که تو خوابم ول نمی‌کنی!
    حاضر شد و طبق انجام کار‌های معمول روزانه‌اش به شرکت رفت‌. نیم ساعت از رفتنش نگذشته بود که صدای شاد و پر انرژی مسـ*ـتانه را شنید که در راهروی بیرون از دفترش با چند تا از همکاران خوش‌و‌بش و سلام و احوالپرسی می‌کرد. صدایش که نزدیک شد سريعاً خم شد، در کوچک گوشه‌ی میزش را باز کرد و وسایلش را گشت. بلافاصله در باز شد:
    - به سلام یاسی جون؟ چطوری خانوم مدیر؟ حال احوال؟
    یاس هنوز غرق گشتن بود و لب‌هایش را با حرص روی هم فشار می‌داد. صدای تق‌تق برخورد کفش‌های مسـ*ـتانه با موزاییک به گوش می‌رسید.
    - اِ ! یاسی اون زیر چی‌کار می‌کنی؟ یاس می‌توانست از برق موزاییک‌های کف اتاق مسـ*ـتانه را ببیند. بالاخره جسم مورد نظرش را پیدا کرد، فنجان چینی سنگینش را به حالت گارد گرفت، سریع سر بلند کرد و به‌سمت مسـ*ـتانه نشانه گرفت. مسـ*ـتانه سريعاً دست‌هایش را به نشانه‌ی تسلیم بالا برد:
    - چه استقبال گرمی! عزیزم منم دوست دارم!
    - دوست دارم آره؟ بنده‌ی من آره؟ یعنی مسـ*ـتانه من اگه امروز تو رو...
    - وایستا یه دقیقه نزن وایستا سر جدت! باور کن به سزای عملم رسیدم همون نصفه شبی خدا جوابم رو داد.
    یاس با چشم غره نگاهش کرد و دستش را صاف نگه داشت تا بعد از تمام شدن حرفش فنجان را روی سر مسـ*ـتانه خراب کند.
    - هی توهم زده بودم هی فکر می‌کردم یکی بالای سرم میگه مسـ*ـتانه‌‌‌.‌‌..یوهو‌‌‌‌‌...مسـ*ـتانه!
    - اون‌که من بودم عقل کل!
    - می‌دونم! ولی ساعت چهار‌و‌نیم که دیگه تو نبودی.
    - چهار‌و‌نیم؟
    - اون که خوبه، تا خود ساعت هفت نخوابیدم. فکر کنم همزادم، یا جنی چیزی اومده بود سراغم.
    - خدا خیرش بده، الهی به حق پنج تن خیر از دنیا و آخرتش ببینه هی!
    یاس دست دیگرش را مشت کرده بود، پر حرص و محکم به سـ*ـینه‌اش می‌کوبید. چهره‌اش آن قدر با مزه و خنده‌دار شده بود که مسـ*ـتانه خندید. بلافاصله فنجان یاس به‌سمتش پرتاب شد. مسـ*ـتانه سرش را با دست گرفت و خم شد، لیوان بی‌چاره دقیقاً پشت سرش روی دیوار فرود آمد. همان لحظه صدای یا خدا گفتن مش سلیم آمد و سريعاً در را باز کرد. اول با نگاهی ترسیده و بعد متعجب به هردو‌یشان نگاه کرد. مکثی کرد و پس از آن که خیالش از بابتشان راحت شد بی‌حرف از اتاق بیرون رفت و در را هم پشت سرش بست. با رفتنش یاس و مسـ*ـتانه پقی زیر خنده زدند، چهره‌ی مش سلیم واقعاً هم خنده‌دار بود. صدای زنگ تلفن روی میزش هردویشان را از جو موجود خارج کرد. یاس تلفن را برداشت:
    - بله بفرمایید؟
    - سرگرد ولایت هستم از اداره‌ی آگاهی.
    - بفرمایید امرتون؟
    - در رابـ ـطه با آقایی که دیروز توی کارخونه‌اتون.‌‌‌..
    - آهان بله متوجه شدم‌. اتفاقی افتاده؟
    - باید تشریف بیارین کلانتری.
    - حتماً. آدرس رو لطف کنین.
    - یادداشت کنین، منطقه‌ی یک...
    بعد از آن که آدرس را گفت تلفن را قطع کرد. مسـ*ـتانه پرسید:
    - کی بود یاس؟
    - تو دیروز نبودی، یه پیرمردی اومده بود تو کارخونه‌‌..
    - آهان همون مردِ که می‌خواست آتیشت بزنه؟
    - تو از کجا می‌دونی؟
    - می‌دونم دیگه. کلاغا خبر رسوندن. تو که چیزی نمیگی به آدم. برا همون نصفه شبی زنگ زدم بهت دیگه!
    - عه؟ پس بگو دوستای کلاغت هم شب زنده‌دارن!
    - اوهوم.
    - دیوونه‌ها همدیگه ر‌و پیدا می‌کنن دیگه خوبه!
    مسـ*ـتانه که چیزی برای پاسخ دادن به یاس پیدا نکرده بود با حرص لنگه کفش طبی قهوه‌ای سوخته‌اش را از پایش بیرون کشید‌‌. بلافاصله یاس تلفن را برداشت:
    - وایستا الان میگم از حراست بیان جمعت کنن!
    کفش از دستش افتاد:
    - عه یاس!؟
    یاس خندید. به دوربین‌های مدار بسته هم اشاره کرد:
    - تازه مدرک هم بر علیهت موجوده!
    - خیلی نامردی!
    یاس به تبع از خود مسـ*ـتانه گفت:
    - منم دوست دارم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    چند دقیقه‌ی بعد یاس و مسـ*ـتانه هردو در کلانتری بودند. آن‌قدر راهرو‌ها را بالا و پایین کردند تا بالاخره به کمک سربازی توانستند اتاق مورد نظر خود را پیدا کنند.در اتاق نیمه‌باز بود. مسـ*ـتانه جلوتر از یاس راه افتاده بود و داشت داخل می‌رفت که یک‌باره یاس دستش را کشید. در چشمانش بهت دیده می شد.
    - اِ چیه یاس؟
    - راد رو دیدی؟
    - راد؟ راد کیه دیگه ؟
    - رادمنش رو میگم دیگه!
    - آها برسام رو میگی!
    یاس به مسخره گفت:
    - پسر خالتون تشریف دارن؟
    مسـ*ـتانه که متوجه کنایه‌اش نشده بود سریع گفت:
    - نه بابا، من اصلاً خاله ندارم!
    - حالا این اینجا چی‌کار می‌کنه؟
    مسـ*ـتانه دهان باز کرد تا جواب بدهد که یاس بی‌توجه به او خودش جواب داد:
    - اصلاً ازهمون اولشم باید می‌فهمیدم کار اینه! می‌خواست انتقام بگیره، می‌دونستم این یه نقشه‌ای داره، می‌خواست من رو بکشه! همین الان می‌ریم ازش شکایت می‌کنیم!
    مسـ*ـتانه دست یاس را کشید که با خشم داشت به‌سمت در می‌رفت. یاس تلو‌تلو خورد و سرجایش متوقف شد.
    - کجا!؟ ببینم می‌خوای بری چی‌بگی؟
    صدای آرام حرف زدن برسام و چند مرد ناشناس دیگر می‌آمد. مسـ*ـتانه لحظه‌ای مکث کرد، درون اتاق را نیم‌نگاهی انداخت و بعد گفت:
    - اصلاً مدرکی چیزی داری؟ یا نه می‌خوای بری بگی من رفتم تو کارخونش موش گذاشتم اینم واسه تلافی می‌خواست آتیشم بزنه؟
    - نه خب، ولی بالاخره که میشه یکاریش کرد!
    مسـ*ـتانه چشمانش را به‌سمت یاس چپ کرد و لب‌هایش را جمع کرد. سرش را به‌سمت پایین کمی خم کرده بود، مردمک چشمانش را آن‌قدر بالا بـرده بود که کم مانده بود به ابروهایش بچسبد. از عمد چهره‌اش را این طوری کرده بود که عمق چپ‌چپ نگاه کردنش را به رخ بکشد.
    - بسه خیله‌خب بابا مثلا از نگاهت ترسیدم! بریم تو ببینیم چه خبره. ایول به این پلیسا که خودشون فهمیدن زیر سر کیه. میگن پلیسا حواسشون به همه‌چی هستا!
    - عاقل من اون پلیس فتاست.
    - حالا هرچی پلیس پلیسه دیگه!
    مسـ*ـتانه دست یاس را کشید و هر دو داخل شدند. به محض ورودشان همزمان صدای برسام بلند شد:
    - یعنی چی آخه سرگرد ببینین من...
    - صبر کنین آقا! ما که قرار نیست همین طوری دست رو دست بذاریم، بفرمایید بشینین.
    سربازی که آنجا بود سریعاً به‌سمت یاس و مسـ*ـتانه آمد:
    - شما چرا...
    مسـ*ـتانه سریعاً به جای یاس گفت:
    - عنقا هستیم، از شرکت فراسو زنگ زده بودین بیایم.
    سرگرد با دست اشاره کرد:
    - به موقع اومدین بفرمایید. سرباز برو کنار خانوما بیان داخل!
    سرباز با لباس نظامی پلنگی دستش را به‌سمت کلاهش برد:
    - اطاعت.
    و رفت بیرون ایستاد. مسـ*ـتانه آهسته به یاس گفت:
    - عنقا هستی؟ تو عنقایی؟ خودت رو به جای من ...
    سرگرد- خب هر دوتون خانوم عنقا هستین؟
    مسـ*ـتانه- نه ایشون...
    - من یاس عنقا هستم. ایشون دوستمن، همراهم اومدن‌.
    سرگرد- خب لطف کنین شما چند لحظه بیرون باشین با خانوم عنقا صحبت کنیم.
    مسـ*ـتانه سرخوش به برسام نگاه کرد و دندان‌های نیشش را با لبخند مضحکش به نمایش گذاشت.
    - بفرمایید کارتون داشتیم صداتون می‌کنیم.
    مسـ*ـتانه برگشت و دید که سرگرد به او نگاه می‌کند. ماجرای برق گرفتن و ضایع نشدن را که حتماً شنیده‌اید؟ مسـ*ـتانه لپ چپش را باد کرد و از جایش بلند شد. وقتی داشت از در بیرون می‌رفت دو انگشت را به‌سمت چشمانش و سپس به یاس گرفت که یعنی حواسم به شما هست و سپس خارج شد. به محض خروجش در پشت سرش بسته شد. روی یکی از صندلی‌های سبز رنگ چسبیده به هم جلوی اتاق نشست. چند دقیقه با تلفن همراهش سرگرم شد اما باز حوصله‌اش سر رفت‌. سر رفتن حوصله که چه عرض شود، بیشتر حس کنجکاوی‌اش بود که حوصله‌اش را سرریز کرده بود. رو به سرباز کرد:
    - چند ماه خدمتی؟
    سرباز نگاه چپ‌چپ و همراه با چشم غره‌ای نثارش کرد و دوباره صاف ایستاد. مسـ*ـتانه دهانش را به حالت غنچه جمع کرد و بی‌صدا گفت:
    - اوه! چه بد اخلاق!
    چند ثانیه در و دیوار را نگاه کرد، باز هم تاب نیاورد‌. به سرباز نگاه کرد که سیخ ایستاده بود و بالا را نگاه می‌کرد. با حالت خاصی ایستاده بود. نگاه سنگین مسـ*ـتانه را که حس کرد لحظه‌ای نگاهش کرد و دوباره به همان حالت ایستاد. چند دقیقه‌ای بود که به همان حالت مانده بود. مسـ*ـتانه از جای برخاست و به‌سمت سرباز رفت. کمی با فاصله از سرباز ایستاد و سعی کرد حالت سرباز را به خود بگیرد، می‌خواست امتحان کند ببیند که چطوری این‌گونه می‌ایستد. حداقل ده سانتی از سرباز کوتاه‌تر بود، روی نوک کفش‌هایش ایستاد و به شانه‌ی سرباز نگاه کرد که تفاوت چندانی نکرده بود و هنوز سرباز از او بلندتر بود‌. به یک‌باره سرباز برگشت و طوری با چشم غره نگاهش کرد که چون روی پنجه ی پاهایش تا جایی که می شد خودش را کشیده بود، تعادلش را از دست داد و با صدای شترقی روی زمین افتاد. مسـ*ـتانه سریعاً از جایش بلند شد، انگار که اتفاقی نیفتاده باشد. سریع روی صندلی نشست و ژست بی‌تفاوتی به خود گرفت‌. سرش را کج کرد و باز به سرباز نگاه کرد که گوشه ی لبش به‌سمت پایین مایل شده بود و نشان می‌داد که از حرکات مسـ*ـتانه بالاخره خنده‌اش گرفته‌. مسـ*ـتانه با حالت با مزه‌ای چشم‌هایش را گرد کرده بود و به سرباز می‌نگریست. باز تاب نیاورد و گفت:
    - چند سالته؟
    سرباز پاسخی نداد.
    - زن گرفتی؟ زن و بچه داری؟
    لبخند محو سرباز به کل محو شد و باز اخم کرد. چشم غره‌ای رفت و نگاهش را همان‌طور بی‌حرکت به‌سمت بالا سوق داد‌.
    - اهل جنوبی؟
    جوابش سکوت بود. این بار حتی سرباز سرش را تکان هم نداد‌ تا نگاهش کند.
    - اینجا غذا چی میدن بهتون؟ به شما هم اجازه میدن تلوزیون نگاه کنین؟
    سرباز یک لحظه دستش را مشت کرد و به دیوار پشتش زد. باز حالت قبلی‌اش را حفظ کرد.
    - چطوری این‌جوری وایمیستی؟ بدنت خشک نمیشه؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    بچه‌ها تا اینجا حدود صد و بیست سی صفحه ورد نوشتم هنوز به دویست هم نرسیده
    پس منتظر قسمت عاشقانه باشین ک داره می‌رسه


    سرباز کلافه شده بود.حتماً در دل آرزو می‌کرد کاش سرگرد صدایش کند تا این دخترک فضول داخل برود و از دستش راحت شود. شاید هم به این فکر می‌کرد که کاش یکی از دوستانش می‌آمد و به جایش می‌ایستاد.
    - به شماها هم اندازه‌ی ما یارانه میدن یا بیشتر؟
    سرباز با حرص دستش را به‌سمت کلاه لبه‌دار روی سرش برد و آن را پایین‌تر کشید تا به این طریق شاید از دست مسـ*ـتانه نجات پیدا کند.
    مسـ*ـتانه چند لحظه ساکت شد. سرباز سرخوش فکر می‌کرد روشش جواب داده که یکهو مسـ*ـتانه دوباره پرسید:
    - شماها طناب‌دار هم گردن مجرم‌ها می‌ندازین
    ؟
    این سوالات را از کجایش در می‌آورد خدا می‌دانست! سرباز آخر تاب نیاورد، تکیه‌اش را از دیوار پشتش گرفت، کلاهش را بالاتر کشید و کلافه گفت:
    - ببین خانوم من نه زن دارم، نه بچه دارم، کلاً دو هفته‌ی دیگه از خدمتم مونده، اینجا همه‌چی خوبه من رو بدبخت نکن. یارانه‌ی ما هم کمتر از شما نباشه بیشتر نیست همونه دیگه هم...
    حرفش با باز شدن در نصفه ماند. سرگرد با اخم به سرباز نگاه می‌کرد.
    - صبوری تو هم؟ من فکر می‌کردم فقط حسنی این کارها رو می‌کنه. خجالت نمی‌کشی؟ سه ماه دیگه که برات اضافه خدمت دادن اون‌وقت می‌فهمی یعنی‌چی.
    مسـ*ـتانه ابرو‌هایش بالا پریده بود و با ترس به سرگرد نگاه می‌کرد. حق داشت بترسد، هم لحن صدایش نظامی بود هم چهره‌ای خشن و ترسناک داشت‌. سرباز یک لحظه فرصت کرد به‌سمت مسـ*ـتانه بچرخد‌. سرگرد به مسـ*ـتانه گفت که وارد شود و مسـ*ـتانه هم که تا آن لحظه مورد نگاه‌های تیز غضبناک سرباز قرار گرفته بود سریعاً پشت سرگرد وارد اتاق شد تا سرباز تمام فن‌هایی که در دوره‌ی آموزشی دیده بود را برایش به نمایش نگذارد. به این شدت هم نبود اما اگر به سرباز وظیفه‌ی بیچاره کارد هم می‌زدی خونش در نمی‌آمد. وارد که شد روی یکی از صندلی‌های کنار مسـ*ـتانه نشست‌. یاس آهسته کنار گوشش گفت:
    - چی کار کردی این بدبخت رو اضافه خدمت انداختی! دو دقیقه رفتی بیرونا!
    - دو دقیقه؟ تو به این نیم‌ساعت میگی دو دقیقه؟
    - دیگه نیم ساعت هم نشد مسـ*ـتانه!
    - خانوم عنقا چی‌کار می‌خواید بکنید؟
    یاس سر بلند کرد و به سرگرد خیره شد. در اتاق به جز خودش و مسـ*ـتانه برسام، سرگرد، پیرمردی که آن روز دیده بود و یک سرباز که به دست پیرمرد دست بند زده و کنارش با دستبند به او وصل بود، وجود داشت. در نبود مسـ*ـتانه سرگرد به یاس همه چیز را توضیح داد. پیرمرد، کشاورز ساده‌ای بود که چند هکتار زمین زراعی و باغ داشت و به همراه سه تا از برادرانش در آن زمین‌ها با هم شراکتی کار می‌کردند و محصولاتشان را می‌فروختند. به وسیله‌ی سرگرد کاشف به عمل آمد که این پیرمرد چند سالی است که بهترین محصولاتش به اندازه‌ی چند تن را به قیمت کاملا نا جوانمردانه‌ای که بسیار هم کم است و حتی هزینه‌ی آبیاری و سمپاشی و دیگر چیزهای لازم هم نمی‌شد می‌فروشد. پیرمرد تقصیری نداشت، واسطه‌هایی که محصولاتش را می‌خریدند و به کارخانه‌ها می‌فروختند پول بیشتری نمی‌دادند و پیرمرد و دیگر برادرانش به تازگی فهمیده بودند که همان محصولاتشان را که از آن‌ها می‌خرند، دو برابر به کارخانه‌ها می‌فروشند. خصوصاً که سال پیش آفت به تمام محصولاتشان زده بود ‌و به جای این‌که به علت کم بودن محصول در آن سال با قیمت بیشتری محصولش را بخرند، ارزان‌تر خریده و کلی منت هم روی سرشان گذاشته بودند‌. تقصیری نداشتند، آن‌قدر کارد به استخوانشان رسیده بود که دو تا از آن برادرها هم مجبور شده بودند دست به چنین کارهایی بزنند تا لاقل کمی خسارت بگیرند‌. به جز کارخانه‌ی فراسو و بارسام کارخانه‌های زیادی در تهران وجود داشت؛ بیچاره یاس که به قول خودش دردها پیدایش می‌کردند. یکی دیگر از آن‌ها هم به کارخانه‌ی بارسام رفته بود‌. بدتر از همه آن که آنجا سرگرد به هر دویشان گفت که فیلمشان را در شبکه‌های خارجی و حتی در فضای مجازی منتشر کرده‌اند و خلاصه هرگونه شایعه‌ای که می‌شد برایشان ساخته بودند. حال دور هم مذاکره می‌کردند که چه‌کار باید بکنند و به نتیجه برسند‌. یاس که تصمیم گرفته بود از مرد بگذرد، حتی به او قول داد به جای این‌که همان پول خرید محصول را به واسطه‌ها بدهد مستقیماً آن را به پیرمرد بدهد و با او قرارداد ببندد، البته شرط‌هایی هم گذاشت‌ که یکی از آن‌ها سالم بودن محصولاتش بودند. برسام اما اخم کرده و در فکر بود، کسی نمی‌دانست در سرش چه می‌گذرد. نگاه‌های عجیب‌و‌غریبش هم بماند که هر از گاهی مسـ*ـتانه را هدف می‌رفت. یاس آن‌قدر غرق پیرمرد و داستان زندگی‌اش شده بود که اصلاً متوجه این نگاه‌ها نشده بود. خدا رحم کرد که یاس وکیل یا قاضی نشد، با این دل پررحم و مهربانش حتماً همه‌ی مجرمان را می‌بخشید. دختر بود دیگر! هر قدر هم که وانمود کند محکم و سخت است جاهایی از دستش در می رود و...! پیرمرد سرش را پایین انداخته بود و پر غم به کاشی‌های کف زمین نگاه می‌کرد. دستانش آن‌قدر زمخت و پینه بسته و زخمی بودند که هرکسی در نگاه اول توجهش به دست‌هایش جلب می‌شد. به‌خاطر سن بالایش کمی هم می‌لرزید. گاهی به یاس و گاهی به برسام نگاه می‌کرد و باز سرش را پایین می‌انداخت. سرگرد می‌خواست پرونده‌اش را راهی دادسرا کند اما هم یاس و عجیب‌تر از او برسام نمی‌خواستند این اتفاق بیفتد. بالاخره به نتیجه رسیدند و برسام هم به عهده گرفت که در عوض معرفی واسطه‌ها به پلیس و پس گرفتن پولش، آن‌ها را به پیرمرد بدهد‌ تا خسارت‌هایی که دیده بود جبران شود‌. میوه دادن درختان و سبز شدن گیاهان کار یکی دو روز که نیست، عمری می‌طلبد و گاهی مردم چقدر بی‌رحمانه این همه زحمت را نادیده می‌گیرند و به فکر خودشان هستند. یاس به این فکر می‌کرد که یعنی چند نفر مانند همین پیرمرد در کشورش این قدر زیان می‌بیندد؟
    سرگرد بالاخره راضی شد و بعد از کلی نصیحت تصمیم گرفت تنها تنبیه کوچکی برایش در نظر بگیرد، هر چه باشد کارش امنیت بود و نمی‌توانست به این سادگی‌ها در گذرد. چیزی که بیشر از همه یاس را می‌‌آزرد فیلم‌هایی بودند که نمی‌دانست چگونه گرفته و منتشر می‌شوند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    فکر تو پیرم کرد...
    با یه اهنگ به استقبال پارت بعد می‌رویم ...


    سرگرد به یاس قول داد که حتماً از دوست‌هایش که در پلیس فتا هستند کمک بگیرد و دل یاس را با همین حرف‌ها گرم کرد. طی توضیحاتی که سرگرد می‌داد یاس برای آن‌که مستقیماً به سرگرد خیره نشود فضا و اطرافش را از نظر می‌گذراند. چند باری هم نگاهش به مسـ*ـتانه افتاد که بسیار عجیب و دور از تصور آرام و ساکت نشسته بود و با اخم ریزی غرق در فکر بود‌. هر از گاهی هم به برسام نگاه می‌کرد. عجیب نشده بود؟ نگاهش را از روی مسـ*ـتانه به میز سرگرد سوق داد که پر از انواع و اقسام وسایل و پرونده و تلفن و غیره بود‌‌. روی دیوارهای اتاق سرگرد تابلوهایی هم به چشم می‌خورد که کمی اتاق را از فضای نظامی خارج و از دیگر اتاق‌ها متمایز می‌کرد. حتی تابلویی کوچک با خط نستعلیق که روی آن متنی به زیبایی حکاکی شده بود به چشم می‌خورد. چشم از تابلوها گرفت و باز به سرگرد نگاه کرد. حرف‌های نهایی را زدند. یاس چندی بعد مثل مسـ*ـتانه غرق فکر شده بود، افکار پریشانی که قطار‌وار در ذهنش ردیف می‌شدند و امانش نمی‌دادند. حتی نفهمید سرگرد به برسام چه گفت و آن‌ها چه حرف‌هایی رد‌و‌بدل کردند که ختم جلسه‌ی چند نفره‌شان رسید. گاهی اوقات باید در بعضی چیزها که زیادی خوب پیش می‌روند، شک کرد. همان‌وقت‌ها که همه‌چیز خوب است و حتی انتظار کوچک‌ترین اتفاق بدی را نمی‌کشیم و درست بدترین اتفاق‌ها مانند مهمان‌های ناخوانده، دعوت نشده سر‌و‌کله‌شان پیدا می‌شوند. یاس وارد عرصه‌ای شده بود که از نظر خودش کم و بیش همه چیز خوب پیش می‌رفت و می‌توانست از عهده‌ی کارها بر بیاید، شاید همان موفقیت اولش دال بر این اعتماد به نفسش شده بود؛ اما نمی‌دانست که برخی بازی‌ها، قوانینی دارند، «زیادی دور از گود و میدان بایستی، کلاهت پس معرکه است!»
    مسـ*ـتانه یاس را رساند و خودش رفت‌‌. یاس هم چیزی از او نپرسید، امروز پنج‌شنبه بود، به این فکر می‌کرد که با مادرش سری به مزار پدرش بزنند. درست مانند وقت‌هایی که از همه‌جا می‌برید و به پدرش پناه می‌برد.
    «زلزله که به یک‌باره می‌آید همه‌جا را تخریب می‌کند، آوار است که روی سرت خراب می‌شود، سیل که می‌آید، به یک‌باره همه‌چیز را در خود حل می‌کند و طی مسیری که بی‌رحمانه طی می‌کند با خود می‌برد، آتشفشان که فوران می‌برد همه‌جا را می‌سوزاند و پیش می‌رود، اما وقتی کوهی آوار می‌شود، کوهی که تکیه‌گاهت بوده، آرام‌آرام می‌میری، آرام‌آرام خسارت می بینی‌.» مریم خانوم در ماشین منتظر یاس بود و به مغازه‌ی گل فروشی نگاه می‌کرد که در ویترین آن انواع و اقسام گل‌های رنگاوارنگ و کاکتوس و حتی درختچه‌های کوچک دیده میشد. چند دقیقه‌ی بعد یاس دسته گل‌های مریم و نرگس را به دست داشت که از مغازه خارج شد. پدرش عاشق یاس و نرگس و مریم بود، اما یاس نخرید و به مریم و نرگس‌ها اکتفا کرد. همین که سوار ماشین شد عطر مدهوش کننده‌ی گل‌ها ماشین را پر کرد‌. به‌سمت بهشت زهرا راه افتادند. از مسیر داخل بهشت زهرا که عبور می‌کردند در لا‌به‌لای درختان و بوته‌های سبز، سنگ‌های مشکی و گاهاً سفید قبرها مشخص بود. یعنی چند نفر در این بخش‌های مختلف بهشت زهرا دفن شده بودند؟ شتر معروفی که می‌گویند سراغ چه‌کسانی را گرفته بود و جلوی در خانه‌ی چه‌کسانی ایستاده بود؟ خدا می‌داند و بس.
    ****
    *فصل پنجم

    آن‌روز که یاس از خانه خارج شد روزی کاملاً عادی می‌نمود، پرندگان سحرخیز شور و غوغا کنان سرود صبحگاهی خود را سر داده بودند و در آسمان هم خبری از ابرهای تیره و بارانی نبود. آخرین روزهای اسفند هم می‌رسید و وقت رستاخیز طبیعت بود‌. رستاخیز جان گرفتن دوباره‌ی درختان و گل‌های بهاری که سر از غنچه بیرون آورده و باز می‌شدند. در را که پشت سرش بست و گام کوتاهی برداشت، هیبت مردانه‌ای جلویش ظاهر شد. چشم از کفش‌های کتانی خوش دوخت و مشکی قرمزش برداشت و کم‌کم بالا آمد. شلوار کتان طوسی، تیشرت مشکی که روی آن با خط انگلیسی درشت جمله‌ای نوشته شده بود. سـ*ـینه‌ی ستبرش و دست‌های عضلانی‌اش هم به خوبی جلوه می‌کرد. می‌خواست سر بلند کند و به چهره‌اش خیره شود که برای یک لحظه برق تیزی درون چشمانش خورد و مجبور شد پلک‌هایش را ببندد. چشمانش را که باز کرد و رد مسیر نور تیز را گرفت چشمش به ساعت مچی دور دست مرد افتاد که نور خورشید را بازتاب کرده بود و همین سگرمه‌هایش را درهم کشید. با همان اخم‌های ریز سر بلند کرد و بالاخره یه چشمان مرد ناشناس رو‌به‌رویش خیره شد، با لحنی کاملاً طلبکارانه که گویی بازتاب نور خورشید هم تقصیر مرد بوده باشد، گفت:
    - فرمایش؟
    انگار دختر لات درونش با شلوار شیش جیب و لحن کوچه بازاری‌اش بیدار شده بود. مرد لبخند آرامی زد. یاس ناخودآگاه چشم‌هایش به‌سمت چانه و لبخند مرد لغزیدند. لبخندی از مردی ناشناس که برای یاس، قدمتی بیست ساله داشت و به همان اندازه حس آشنایی. لبخندی که بیست سال مزدورانه در لابه‌لای خاطراتش حکومت کرده بود. اما این مرد؟!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا