کامل شده رمان بچه‌های موسی | Mrs.zm کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع Mrs.zm
  • بازدیدها 7,235
  • پاسخ ها 155
  • تاریخ شروع

کدام شخصیت در رمان میپسندید؟

  • نورا

  • موسی

  • حوا

  • سیاوش

  • حوریه

  • سهراب

  • عطا

  • حمید


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

Mrs.zm

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/09/11
ارسالی ها
387
امتیاز واکنش
4,645
امتیاز
484
****
ماهیتابه داغ که املت نیم سوخته‌ی داخلش بهم دهن کجی می‌کرد و روی سفره می‌ذارم:
- آخ دستم سوخت!
- مراقب باش..
بابا بی توجه به ظاهرش لقمه‌ی بزرگی برای خودش می‌گیره:
- رفتی پیش بچه ها؟
قاشقم رو با سختی به ته دبه‌ی ماست می‌رسونم:
- آره، رفتم.
- مامانت نگفت کی میاد؟
- نه، نمی‌دونم. به من که چیزی نگفت..
- چرا مگه اونجا کارش خیلی زیاده؟
پوزخندی می‌زنم و سری با تایید تکون می‌دم:
- اره، سرش شلوغه..
درحالی که با اشتها لقمش رو می‌خوره:
- نهایت چند روزه دیگه تموم میشه، بلاخره که برمی‌گرده، نمکدون رو نیاوردی؟
عصبی کاسه ماست رو جلوش می‌ذارم:
- نه، خود غذا نمک داره، بابا نمک اصلا واست خوب نیست. مگه اون‌سری نگفتی دکتر گفته نمک واست قدغنه و اسه قلبت ضرر داره؟
- ولش کن یه چیزی واسه خودش گفته..
- دکتر واسه خودش نگفته، بخاطر سلامتی شما گفته، باید مراقب باشی‌ یانه؟
- هرچقدرم مراقب باشم ولی جلوی پیری رو که نمیشه گرفت آدمی پیر میشه، ضعیف میشه، مریض میشه اون واسه قدیم ندیم بود طرف سالم بدون دوا دکتر پیر میشد، بعد هشتاد نود سال شب راحت می‌خوابید صبح چشم باز نمی‌کرد‌. من که تا همین جاش هم قاچاقی زندم..
چشم میبندم و هوفی زیرلب میگم :
- ای بابا باز که شروع کردی..
ریز می‌خنده و کنجکاو نگاهم می‌کنه:
- اوقاتت تلخه، این تلخیت رو بذارم پای چی؟
- بذار پای کلافگیم..
- چی کلافت کرده نورا؟
سکوت می‌کنم به گل سرخ کاسه چینی خیره میشه، باید می‌گفتم هرچی که مثله خوره به جونم افتاده بود با تاخیر جواب میدم:
- من به پسرعمو گفتم می‌خوام خونه رو ازش بخرم..
متعجب گره به ابروهای نامرتبش میده:
- چرا این حرف رو بهش زدی؟
- چون می‌خوام بخرم.
-با کدوم پول اخه دخترجون؟
- نمی‌دونم‌.خودم جور می‌کنم..
- مگه یه قرون دوقرونه که خودت جور کنی؟ ببین منو نورا؟
خجل سربلند می‌کنم و مشکوک نگاهم می‌کنه:
- فکر این که یه موقع بخوای از اون پول‌ها برداری رو از سرت بیرون کن، قول و قرارمون که یادت نرفته؟
- به خدا اگه به اون پول ها فکر کرده باشم، مدیونم اگه دستم به اون پول‌ها بخوره، گفتی تو خط اون‌ها نرو گفتم باشه چشم، اون قضیه تموم شد رفت، ولی من همه فکر و ذکرم این‌که این خونه رو از دست ندیم، بابا حیفه..
- الله اکبر، پس روی چی حساب کردی؟
- می‌خوام برم سرکار..
کلافه نگاهم می‌کنم:
- چه کاری آخه دختر جون؟ من که از روزی که چشم وا کردم داشتم کار می‌کردم. از بنایی و نونوایی بگیر تا دست فروشی و باربری، هنوزم که هنوزه با این همه سن و سالم اشکم دمه مشکمه نمی‌تونم از پس مخارج این زندگی بربیام یه قرون پس انداز ندارم خودت که شاهدی، اونوقت تو می‌خوای چی‌کار کنی ..
- بابا داستان تو بامن فرق داره، مگه خودت نگفتی وقتی نوجوون بودی خرج شکم سه تا بچه یتیم و مادرتو میدادی، تا قبل از پیدا شدن پولاهم که داشتی خرج پنج شیش تا ادم بالغ و سالم رو تو این خونه میدادی، نبایدم پشیزی واست بمونه خب، اگه چیزی واست می‌موند جای تعجب داشت. من که میگم الان سرت خلوت شده اونام که رفتن پی زندگیشون بیا دست به یکی کنیم یه حساب وا کنیم، یکم به خودمون سخت بگیریم ببینیم چندمرده حلاجیم شاید تونستیم از پسش بربیاییم، منم از فردا می‌افتم دنبال کار. بخدا اگه بخواییم می‌تونیم‌. تازه یه وامم می‌گیریم می‌زنیم تَنگِش کارمون پیش می‌بریم، تو بگو من الان دارم بد می‌گم؟
با کمی وقفه جواب میده:
- بد که نمی‌گی، اماخوبم نمی‌گی. آخه اونا که منتظر ما نمی‌مونن می‌دونی چقدر وقت می‌بره یکی دوماهه که نمیشه پول جمع کردو خونه خرید..
- بسپر به من، بذار با پسر عمو حرف بزنم یه مهلت ازش بگیرم که خونه نفروشه اصلا اون روز خودش بهم گفت اگه میخوای از عمران واستون وقت بگیرم، تو بدترین حالتم اگه خدای نکرده کارمون جور نشد دیگه از پس رهن و اجاره یه خونه که برمیاییم دیگه؟ نه؟ بهتر از بی سرپناه موندنه..
درمونده نگاهم می‌کنه:
- آخه من چطور پدری هستم که نورچشمم رو بفرستم سرکار، اون بیرون گرگ بازاره معلوم نیست کدوم بی پدرو مادری بالا سرت وایمیسه و امرو نهیت می‌کنه، اگه غرورتو بشکنن و اذیتت کنن چی؟ توکه نمی‌دونی اون بیرون چه خبره؟
- قربونت میخوام برم سرکار، نمی‌خوام که برم بردگی کنم، بذار یه بارم شده از چهار گوش این اتاق بیام بیرون و روی پای خودم وایسم ببینم چند چندم، اصلا می‌خوام ببینم دنیا اون بیرون چطوریه..
- چی رو می‌خوای ببینی نورا، اون بیرون دنیا اصلا قشنگ نیست، یه چیزایی می‌بینی که به چشم خودتم شک می‌کنی. همین امروز یه مسافر سوار کردم یه کلیه بیشتر نداشت چندرغاز ناچیز فروخته بود، واسه هزار درد و زخم بی درمون زندگیش که بازم کارش لنگ بود اول تا آخر مسیر یه بند زار می‌زد. من که میگم اون بیرون واسه امثال من تو قشنگ نیست، بشین توخونه من که بیل به کمرم نخورده یه سرپناه پیدا می‌کنم، دیگه هرچقدرهم بی عرضه باشم، از پس این کار برمیام که نذارم ناموسم تو کوچه خیابون بمونه‌.
با عجله بلند میشم و به سمت اشپزخونه میرم:
- نه نشد دیگه داری ساز مخالف می‌زنی بابا، گفتم می‌خوام رو پای خودم وایستم توهم قبول کردی تموم شد رفت، صبح رفتنی سرکار بیدارم کن می‌خوام برم کاریابی ثبت نام کنم، یادت نره!
- لاالله الاالله.. ببین چطور یه لقمه غذارو کوفتم کردی، امان از دست تو نورا..امان..
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    خودم توی پستوی آشپزخونه قایم می‌کنم، اگه بحث رو ادامه می‌دادم می‌ترسیدم همین پنجاه پنجاهش بودنش از بین بره، راضی به کار کردنم نبود اما نه نگفته بود، یا سربیچارگی بود یا نمی‌خواست دلم رو بشکنه..
    از همه‌ی این‌ها گذشته اصلا موسی نه گفتن بلد نبود.
    ****
    مقنعه قواره بزرگ مشکی روی سرم مرتب می‌کنم، خدا می‌دونه برای انداختن یه خط اتوی صاف از صبح چقدر وقتم رو گرفته بود، سرانگشتم رو با نوک زبونم خیس می‌کم و دستی روی ابروهای پروپشت و درهمم می‌کشم و اروم ریمل گلوله شده روی مژ‌ه هام رو پخش می‌کنم‌‌‌‌، لبخند غصه داری به رد خفیف قرمزی که جای چک افسری سهراب ملعون که روی لُپم افتاده بود می‌زنم. ظاهر ساده و موجه‌ای که خوراک کارگری بود، ناراحتی نداشت دقیقا همین رو می‌خواستم.
    بند سفید کتونی سفیدم رو می‌بندم و با بسم اللهی از خونه بیرون می‌زنم.
    مقصدم کاریابی آتیه بود، درست روبه روی مدرسه‌ام زمانی که دبیرستان می‌رفتم، چه خوب که توی خاطرم مونده بود‌ و حالا دقیق می‌دونستم دقیقا باید کجابرم و خبری از گیج بازی‌ نبود.
    توی شلوغی خط واحد گوشه ای برای ایستادن پیدا می‌کنم، دستم روی میله‌ای آهنی قفل می‌کنم‌ و با تکون های شدید اتوبوس هرازگاهی سمعکم رو به طور نامحسوس روی گوشم چفت می‌کنم. شاید اگه کسی زیر نظرم می‌گرفت به خیال خودش فکر می‌کرد که تیک عصبی دارم‌!
    به ساختون قدیمی چهار طبقه نگاه می‌کنم و بین تابلوهای خاک خورده دنبال اسم آتیه می‌گردم. با کمی جستجو پیداش می‌کنم؛ کمرنگ شده بود اما هنوز سرجاش بود.
    از پله های باریک و کم عرض بالا میرم و توی هر پاگرد می‌ایستم و با کنجکاوی به سردر اتاق ها نگاه می‌کنم.
    با هر پله‌ای که بالا می‌رم تعداد افراد توی راه‌پله‌ بیشترو بیشتر میشن، به راهروی تنگی که چند دختر پسرجوان ایستاده‌‌اند و مشغول حرف زدن با تردید نگاه می‌کنم و قدمی به جلو برمی‌دارم، شلوغ بود و جمعیت ده پونزده نفری ای فضای کوچیک اتاق رو اشغال کرده بودند، با سختی خودم روبه پیشخوان بلند قهو‌ه‌ای می‌رسونم.
    یکی از منشی ها مشغول حرف زدن با تلفن بود و دیگری مشغول سروکله زدن با دوتا مردی که خودشون رو به از پیشخوان آویزون کرده بودن و سرسخت حالت پیگرانه‌ای داشتن، هنوز بین انتخاب منشی‌ها برای مراجعه دو دل بودم که دختر ریز جسه‌ای خودش رو با زیرکی کنارم جا میده و پرونده توی دستش رو بالا می‌گیره و با صدای نسبتا رسایی میگه:
    - خانم صادقی، خانم صادقی..ببخشید یه لحظه، بخدا فوریه، باید برم دیرم شده!
    منشی تلفن رو با تاخیر قطع می‌کنه، بی حوصله نگاهی به دختر می‌کنه:
    - تو که هنوز این‌جایی، چرا نرفتی؟
    - خانم صادقی جون این‌جا نوشته مدرک دیپلم می‌خوان ولی من لیسانس دارم!
    صادقی چونه گرد و تپلش رو می‌خاونه:
    - ای بابا خب تو فرم بنویس دیپلم داری، از کجا می‌خوان بفهمن!
    - یعنی مشکلی پیش نمیاد؟ یه موقع استعلام نگیرن!
    - نه عزیزم مگه بیکارن نمی‌فهمنن برو دیگه تا وقت اداری تموم نشده..
    دختربا عجله راهی میشه، متعجب به زن تقریبا جوونی که توی یه حرکت جای دختر رومی‌گیره چشم می‌دوزم، معلوم بود اگه تا صبحم این‌جا می‌ایستادم کسی دلیل بودنم رو نمی‌پرسید و کلمه امرتون رو هم به زبون نمیاورد، بالاخره با رفتن دوسه نفر عزمم رو جزم می‌کنم و خجالت مسخره‌ام رو کنارمی‌ذارم و آب دهنم رو قورت می‌دم:
    - ببخشید خانوم؟
    منشی که سرش توی برگه های آشفته‌ی روی میز گرمه و همزمان دستش روی موس کامپیوترش حرکت میده:
    - بله؟
    - من برای ثبت نام اومدم.
    بدون این‌که نگاهم کنه برگه سفیدی رو به سمتم هول می‌ده:
    - فرم رو کامل پر کن، مشخصاتت رو بنویس، هزینش هم صدو هفتادتومن و پنج میشه..
    فرم رو برمی‌دارم و خودکاری آبی که به پیشخوان چسبیده رو توی به سمته خودم می‌کشم و با مشغول نوشتن میشم، با شلوغی و تنه‌ای که هرازگاهی می‌خورم دست خطم کج و ماوج میشه‌..
    هنوز چند قسمت به پایان فرم مونده که دستم روی سوالی که توی برگه نوشته شده بود ثابت میمونه و اروم زیر لب زمزمه می‌کنم:
    - وضعیت جسمانی، آیا دچار معلولیت هستید؟ آیا تاکنون عمل جراحی داشته اید؟ وضعیت خود را شرح دهید
    نفس داغم رو از سـ*ـینه می‌فرستم، یعنی کم شنوایی معلولیت حساب میشد؟
    درمونده‌ به آدم‌هایی که کنارم در حال رفت و آمد بودن خیره میشم، حالا بایدچی‌کار می‌کردم؟ جواب این سوال قطعا به نفعم نبود.
    بی اختیار توی گذشته فرو می‌رم، وقتی که بچه بودم از روی خجالت سمعکم رو نمی‌زدم. دکتر مهربونی که اسمش رو بخاطر سیبیل‌های پروپشتش دکتر سیبیل گذاشته بودم، هربار که می‌فهمید این‌کارو کردم چونم رو بالا می‌گرفت و وادارم می‌کرد تکرار کنم زدن سمعک برای گوش شبیه زدن عینک برای چشمه..
    تحلیلی که بعد سالها حالا به کارم اومده بود، با عجله فرم رو پر می‌کنم و تحویل منشی میدم.
    - ببخشید اگه مورد مناسب شغلی پیدا بشه خودتون تماس می‌گیرید؟
    خمی به ابروهای بلند و باریکش میده ونگاهش رو ازمانیتور می‌گیره:
    - نه عزیزم می‌بینی که سرمون شلوغه خودت باید زنگ بزنی یا بیای اینجا پیگیری کنی، بیرون تو راهرو یه تابلو اعلاناته، کیس هایی که فکر می‌کنی با شرایطت جوره و برات مناسبه رو بهمون میگی ماهم برات نامه می‌زنیم می‌فرستیمت اونجا برای فرم پر کردن یا مصاحبه..
    باشه‌ای زیر لب می‌گم و با تحویل گرفتن مدارک به تابلو اعلاناتی که دوتا جوشکار و یه نگهبان بازنشسته و چهارتا تکنیسین برق می‌خواستن خیره میشم. همین‌ برای افسرده شدن کافی بود!
    سرخورده و نا امید و راهی خونه میشم، دیگه خبری شورو اشتیاق اول صبحم نبود و یه ضدحال اساسی خورره بودم، ای نورای احمق چرا فکر می‌کنی کار واست ریخته؟ چقدر ساده ای تو دختر..
    از اتوبوس پیاده میشم و بالرزش جیب مانتوم ویبره موبایلم عصبی نگاهی به شماره‌ی حوریه که روی صفحه نقش بسته بود می‌کنم.
    - چیه حوریه زودباش بگو اعصابم خورده..
    - خیلی خوب، اروم باش. زنگ زدم ببینم حالت خوبه یانه؟ نگرانت بودم، نمی‌دونی دیروز بعد رفتن چه قیامتی شد، حرفی نمونده بود که بار سهراب نکرده باشم، عوضی تازه به دوران رسیده فکر کرده آدم شده، بخدا همش تقصیر مامان..
     
    آخرین ویرایش:

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    از یادآوری اتفاق دیروز میون این همه گرفتاری عصبی میشم:
    - اگه می‌خوای درباره دیروز حرف بزنی قطع کنم؟
    با چند ثانیه مکث صداش از بلندگو پخش میشه:
    - اینطوری که نمیشه نورا. حداقل یه قرار بذاریم ببینیم همو دیوونه من که خواهرتم دشمنت نیستم؟
    قدم های بلندم رو به طرف کوچه نزدیک میشم:
    - خودت که می‌دونی کجا باید پیدام کنی، اگه واقعا بخوای منو ببینی بیا خونه..
    - شوخیت گرفته، موسی سایه منو با تیر می‌زنه..
    با دیدن حمید که جلوی در خونه ایستاده بود، بی هوا می ایستم و تماس رو قطع می‌کنم، به سمتم می‌چرخه و از در فاصله می‌گیره با عجله سمتش میرم.
    - سلام..
    در حالی که بهش نزدیک می‌شم، دست توی شلوار مشکی جینش فرو می‌بره و نگاهش بهم دوخته میشه و با همون لحن عجیبش که انگار همیشه‌ی خدا شاکیه می‌گـه:
    - سلام علیکم، زنگ زدم جواب ندادین مجبور شدم بیام جلوی در..
    دستپاچه موبایلم رو توی دستم جابه جا می‌کنم:
    - بخشید من اصلا حواسم نبود متوجه نشدم، اتفاقا خودم می‌خواستم همین الان بهتون زنگ بزنم.
    تیک وار دست روی یقه پیراهن مشکیش می‌کشه و خمی که به خاطر نور آفتاب به ابروهای پهن و کم پشتش می‌ده چروک پیشونیش چند برابر می‌کنه:
    - خیلی خب، بریم سر اصل مطلب تکلیف ما چیه؟
    کیفم روی دوشم می‌اندازم و با تردید لب تر می‌کنم و می‌خوام جواب بدم که صدای عفت خانوم از بالای سرم می‌شنوم:
    - نورا جون مامان خونست؟
    شوکه به عفت که طبق معمول سراز پنجره خونش بیرون آورده خیره میشم. بخشکی ای شانس این چه وقته سروکله پیداشدنش بود آخه؟
    - نه خاله نیستش.
    ابروهای تتو شده سیاه و براقش رو بالا می‌ده:
    - اعه پس نیستش، کجاست به سلامتی؟ آخه چند روزه صداش در نمیاد، نگرانش شدم..
    - رفته شهرستان یکی دو روز دیگه برمی‌گرده.
    - با داداشت اینا رفته؟ آخه ماشین عطا رو چند روزه نمی‌بینم تو کوچه؟
    - آره با بچه ها رفته.
    - به سلامتی، سلام برسون.
    لبخند مصنوعی می‌زنم و سری تکون می‌دم دست زیر چونش می‌ذاره، هنوز جلوی پنجره بود و انگار قصد نداشت از سرجاش تکون بخوره، حمید شاکیانه نیم کوتاهی می‌اندازه:
    - اگه راحتی نیستی این‌جا می‌خوای بریم تو ماشین من؟
    نگاهم رو از عفت می‌گیرم سری به معنی منفی تکون میدم:
    - نه، اگه میشه بریم تو حیاطمون صحبت کنیم؟
    باچشم و ابرو اشاره‌ای به عفت می‌کنه:
    - یه وقت مشکلی پیش نیاد براتون؟
    منظورش حرف‌های خاله زنکی احتمالی بود که دیر یا زود دامنم رو می‌گرفت، کلید رو توی قفل می‌چرخونم اروم زیر لب زمزمه می‌کنم:
    - نه، نه اصلا فقط نمی‌خوام حرفامون بشنوه، گوشاش خیلی تیزه!
    وارد حیاط میشم و کنار در می‌ایستع و در رو به حالت نیمه‌باز می‌ذاره وسر به زیر دست توی سینش جمع می‌کنه:
    - خیلی خب گوشم باشماست..
    - راستش من وقت لازم دارم، فعلا هیچ‌کاری نه ازدست من و نه از دست پدرم برنمیاد..
    - فکر کردم قرار برای خرید خونه صحبت کنیم؟
    - گفتم که ازتون مهلت میخوام، این جوری خیلی سخته، خودتون که دارین می‌بینید شرایطمون رو ما داریم تموم سعی خودمون می‌کنیم خونه رو از دست ندیم حالا به هر قیمتی خواهش می‌کنم با آقا عمران صحبت کنید یه چند وقت دیگه بهمون مهلت حداقل تا پاییز ..
    - یعنی چی که مهلت می‌‌خواین؟
    - خودتون اون روز گفتین اگه بخوام با برادرتون حرف می‌زنید وقت می‌گیرین..
    عصبی چینی به گوشه‌ی چشمش می‌ده و کفری زیر لب می‌غره:
    - من نمی‌فهمم اصلا دیروز حرف خریدمی‌زدی، امروز میگی مهلت می‌خوام، اگه بحث مهلت باشه که مهلتتون خیلی وقت پیش تموم شده، مگه هفت ماه پیش وکیل عمران نیومد گفت خونه رو تخلیه کنید؟
    مضطرب انگشتم رو به بازی می‌گیرم:
    - اومد، ولی..
    تن صداش رو بالا می‌بره:
    - ولی چی؟ شما چرا روی حرفت نمی‌مونی؟ من دو روزه روی حرفت حساب کرده، می‌دونی جواب چندتا مشتری ندادم بخاطرشما..
    با عصبانیت از خونه بیرون می‌زنه مات و مبهوت نگاهش می‌کنم، توی یک لحظه به خودم میام و توی کوچه می‌دوم.
    سوار ماشینش شده بود و داشت دنده عقب می‌رفت، با سرعت به سمتش می‌دوم و چند تقه روی شیشه دودی ماشینش می‌زنم:
    - آقا..آقا حمید یه لحظه به من گوش کنید..توروخدا‌ یه لحظه وایستین‌‌..
    متوقف میشه و شیشه رو پایین میده، سرم رو از پنجره داخل می‌برم:
    - اصلا شما چرا نمی‌ذاری حرفم تموم بشه. من که نگفتم نمی‌خرم گفتم الان نمی‌تونم بخرم، بحث یه قرون دوقرون نیست که باید جور کنم یانه؟ خوبه خودتون سری اول گفتی مهلت میدم بهتون، حداقل شما مرد باش روی حرفت بمون‌‌‌. یکم انصافم خوب چیزیه بخدا. مگه ما کف دستمو بو کرده بودیم قرار خونه‌ای که آقاخدا بیامرزتون به بابام داده رو پس بگیرین..
    چین ابروهاش رو وا می‌کنه و به روبه رو خیره میشه:
    - ببین خانم، اصلا قضیه و داستان این خونه به من مربوط نمیشه. نه پولش تو جیب من میره نه قراره سودی کنم نه سندش به اسم من می‌خوره و نه وارثشم، من فقط رو حساب این‌که برادرم ازم خواسته این خونه رو براش بفروشم از کارو بار زندگیم زدم دارم همین کارو واسش می‌کنم، اگه روز اول ازتون پرسیدم مهلت می‌خوای درست جواب منو می‌دادی الان تکلیفتون روشن بود، الان من جواب داداشم چی بدم؟
    موهای مزاحم رو از جلوی چشم‌هام به گوشه مقنعم هدایت می‌کنم و با صدای آهسته می‌پرسم:
    - حالا نمیشه شما یه کاریش کنید؟
    بدون این‌که نگاهم کنه جواب میده:
    - ببینم چیکار می‌تونم کنم.
    استارت ماشین رو دوباره می‌زنه و چند قدمی ازش فاصله می‌گیرم و نفس راحتی می کشم به طرفه خونه برمی‌گردم.
     
    آخرین ویرایش:

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    *****
    جلوی اینه می‌ایستم ناخنم رو جوش ریز چونم فشار میدم و با صدای بلند میگم:
    - بعد گفت حالا یه کاریش می‌کنم، بخدا اگه اینو نمی‌گفت تموم شیشه‌های ماشینشو با پاره آجر پایین میاوردم، بخدا ما خیلی خوبیم هر کس دیگه جای ما بود کارو به دادگاه پاسگاه می‌رسوند، یا اصلا یه بلایی سرشون میاورد که خونه رو دوستی بهشون تقدیم کنن ..
    - خواهر سهرابی دیگه.
    متعجب به چونه سُرخم نگاه می‌کنم و باعجله سرم رو از توی چهارچوب اتاق بیرون میارم و به بابا که روبه روی تلوزیون نشسته بود طبق معمول شبکه چهار رو با دقت می‌بینه تیز نگاه می‌کنم:
    - بابا اونقدرهام کَر نیستم‌ها شنیدم چی گفتی!
    به متکا بزرگ مخملی تکیه میده و آروم پاهاشو روی هم می‌اندازه و متفکر گوشش رو می‌خارونه:
    - یعنی چی که با پاره آجر شیشه‌هاشو می‌شکوندم دختر جون؟ صدبار‌بهتون گفتم طرف مالشه حقشه اختیاردارشه، بازورگویی و جنجال که نمی‌شه جلو رفت آخه..
    - حالا من یه چیزی گفتم، شما چراجدی می‌گیری؟
    - امروز چی شد رفتی کاریابی؟
    بی حوصله روی راحتی فنر دررفته وا می‌رم و بافت موهام روسینم می‌اندازم و به بازی می‌گیرمش:
    - اره ثبت نام، ولی کو کار، با این شانس بدی که دارم حالا حالاها باید پی‌ِش باشم.
    - بیمارستان کار می‌کنی؟
    - چی بیمارستان؟
    - آره بیمارستان، یکی از رفیقام، قاسم نهاوندی نمیشناسیش گمونم، قدیم همین محله بودن تو خیلی بچه بودی، دخترش تو یه بیمارستان شخصی درست و حسابی چندسالیه مشغوله، میگه که راضیه و حقوقشم خیلی خوبه محیط کاری سالمی داره، بهش گفتم دخترم دنبال کاره گفت که اگه به دخترش بگه یه روزه جور می‌کنه..
    - واقعا؟
    - اره می‌دونم اهل قمپز در کردن نیست خیالت راحت، یا چیزی نمی‌گـه یا اگه بگه هم انجام می‌ده.
    با اشتیاق به سمتس می‌رم:
    - نگفت اون‌جا چیکارست؟
    - نمی‌دونم والا، هرچی که هست می‌دونم دکتر نیست.
    - باشه عیبی نداره، حالا کی منو بهش می‌گی؟ صد درصده دیگه؟ نه؟ یه وقت نه نیاره؟
    ساعدش روی پیشونی پهنش می‌ذاره و دوباره به صحفه تلوزیون خیره میشه:
    - فردا ببینمش بهش میگم، عجله نکن باباجان، عجله کار خوبی نیست. کارخوبه اگه خدا درست کنه.
    -خداروشکر که از این مرحله سخت نجاتم دادی، از سرظهر عذا گرفته بودم چطور هرروز برم کاریابی و دنبال کار بگردم و منت این اون رو بکشم، بابا یادت نره‌ها بهش بگو که فوری یه وقت معطلمون نکنه.
    - باشه..

    با صدای محکم کوبیده شدن در سرمو ازحموم بیرون میارم و در حالی که پاچه‌های شلوارم رو پایین میکشم بلند می‌پرسم:
    - کیه؟ کیه؟
    - منم نورا وا کن دیگه..
    با شنیدن صدای حوریه پابرهنه به سمته در می‌دوم با از باز شدن در بوی تند ادکلنش توی دماغم می‌پیچه.
    عینک آفتابی گربه‌ایش رو از روی چشم‌هاش برمی‌داره:
    - دوساعته دارم در میزنم مگه سمعکتو نزدی؟
    حیرت زده از قیافه عجیب و غریب حوریه دستم رو روی سمکم فشار می‌دم و زیر لب اروم زمزمه می‌کنم:
    - چرا زده بودم، تو حموم بودم داشتم لباس‌میشستم!
    کیف چرم بنفشش که با کفش‌های پاشنه بلندش سِت شده رو روی سکوی ایوان می‌ذاره و خمی به ابروهای بیش از حد پهن و بلندش می‌ده:
    - چیه چرا اونجوری نگاه می‌کنه، عوض شدم آره؟
    - چی‌کار کردی با خودت حوریه؟
    - حدس بزن!
    خیسی دستم رو با پشت لباسم پاک می‌کنم و شوکه می‌خندم:
    - نمی‌دونم..
    - حق داری عزیزم، این چند روز فقط درگیر خودم بودم، تغییرات زیاده نمی‌تونی حدس بزنی!
    - خیلی عوض شدی، انگار خودت نیستی..لبات چرا اینقدر پف کرده خیلی بزرگ شده، صورتت یه جوری شده انگار چاق شدی!
    با ژست خاصی روی پلکان می‌نشینه:
    - برای این که ژل زدم، قشنگ شدم نه؟
    - شبیه این دخترای اینستاگرامی که قبل بهم نشون می‌دادی شدی..
    - یه دکتر خوب و کاربلد پیدا کردم تازه سوئد اومده، عاشق نمونه کارهای تو پیجش شدم، همه ازش راضی بودن‌‌. دیگه رفتم مطبش هم واسه زاویه سازی صورتم هم گونه و چونه هم لبام، خلاصه کارهای زیبایی صورتم کلا سپردم دستش، اون مدل معروفه بود همش تبلیغ‌های مسخره می‌کنه اونم اونجا بود باورت نمیشه‌‌ نورا تو این چند روز چه آدم‌هایی دزدم..
    بهش نزدیک میشم و با دقت نگاهش می‌کنم:
    - این چیه روی دماغت‌..نگینه چسبوندی؟
    - نه دیوونه پیرسینگه، سوراخ کردم دماغمو قشنگه نه؟
    گیج و منگ دستی به موهای وز و آشفتم می‌کشم:
    - اون‌وقت سهراب دعوات نکرد؟
    - سهراب خر کیه دیگه، غلط کرده مگه بی صاحبم..اصلا این چند روز درست حسابی ندیدمش بس که با اون ماشین مسخرش این‌ور اون‌ور مشغوله ول‌گردیه، خسته هم نمیشه آخه. یک تیپ‌های جلف و مسخره‌ای هم می‌زنه با خودش فکر می‌کنه خیلی خوش‌تیپه‌‌.
    در حالی که هنوز یخم از قیافه جدیده حوریه باز نشده قدمی معکوس برمی‌دارم و به دیوار تکیه میدم:
    - از بقیه چه خبر؟ مامان خوبه؟
    - مامانم باهام اومده، سر کوچه عفت و منیژه رو دید مشغول گپ زدن شد دیگه منتظرش نموندم خدا می‌دونه کی حرف زدنشون تموم میشه!
    آهانی زیر لب می‌گم، آب دهنم رو بازور قورت می‌دم ماتم زده نگاهش می‌کنم نمی‌دونم چرا این تغییر حوریه اصلا دوست نداشتم، هرچی بود از روی حسادت یا دشمنی نبود، من همیشه عاشق صورت ظریف کشیده‌ی حوریه بودم، فرم چهره‌ی خاص و اصیلش نسیب هرکسی نمیشد، چه به روز اون همه زیبایی آورده بود!
     
    آخرین ویرایش:

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    - نورا نورا حواست کجاست تو؟ گوشیت داره زنگ می‌خوره!
    رشته افکارم با شنیدن صدای حوریه پاره میشه. نگاهم رو ازش می‌دزدم و با عجله تواتاق می‌دوم و از روی تاقچه موبایلم رو برمی‌دارم و روی بلندگو می‌ذارم و به گوشم می‌چسبونم و بلند دادمیزنم:
    - الو.. الو آقاجون؟
    - نورا آقای نهاوندی زنگ زد گفت دخترتو بفرست بیمارستان مثله این که با دخترش صحبت کرده گفته بگو بیاد..
    - واقعا؟ الان باید برم؟
    - نه باباجان فردا، خودم می‌برمت..زنگ زدم خبر خوش بهت بدم از چشم انتظاری درت بیارم!
    نیشم باز می‌شه و اروم می‌خندم:
    - باشه بابا دستت درد نکنه.
    تماس رو قطع می‌کنم و به حوریه که از روی ایوان بهم خیره شده نگاهم می‌کنم و به سمتش میرم.
    - قضیه بیمارستان چیه؟
    کنار چهارچوب در می‌ایستم:
    - هیچی قرار برم سرکار..
    - چی؟ نه بابا، جدی می‌خوای بری سرکار چرا اون‌وقت؟
    - آره خب، مگه چیه؟
    - هیچی، آخه تو که هیچ وقت به کار کردن فکر نمی‌کردی!
    - خب میبینی الان دارم فکر می‌کنم، مشکلش چیه؟!
    موهای عـریـ*ـان و هایلایت شدش روی شونش مرتب می‌کنه:
    - چی بگم آخه، ولی فکر کنم کار تو بیمارستان زیاد واست خوب نباشه‌‌..
    - چرا؟
    مامان وارد حیاط میشه زیر لب غر می‌زنه:
    - زنیکه فضول ولم نمی‌کرد، می‌خواست تو دو دقیقه جیک و پوک همه چیز رو در بیاره‌.‌.
    - سلام!
    نگاهی به من می‌کنه و سلانه سلانه به سمته پله‌ها میاد:
    - سلام دختر گلم، خوبی عزیزم چقدر لاغر شدی طفل بی گـ ـناه من‌.. مگه یه لقمه غذا تو این خونه نیست که بخوری؟ نگاهش کن گوشت به تنش نمونده!
    حوریه: تو خونه‌ای که مادر نباشه همین میشه دیگه، صدبار بهت گفتم بیا اینجا بمون، نمی‌خواد حواست به ما باشه، ماهمه دیگه سن‌و سالی ازمون گذشته نیاز به مراقبت نداریم، یه فکری به حال این بنده خداها کن مگه نمیبینی چقدر تو سختی‌ان..
    مامان: زبون درازی نکن دختر، نمی‌تونم بیام این‌جا شماهارو ول کن به حال خودتون..
    حوریه با تاسف تکون میده:
    - خوب مارو بهونه کردی، بگو دلم نمی‌خواد از سریال‌های ماهواره و خرید و گشت و گذار دست بردارم، والا کیه که راحتی و امکانات رو ول کنه بیاد این‌جا..
    مامان: چفت دهنمو منو نکن حوریه، یه امروز شر بپا نکن بذار مثله آدم رفتار کنیم..
    نایلون بزرگ توی دستش رو به سمتم می‌گیره:
    - توش یکم گوشت مرغ و ماهی و خوراکیه، قایمش تو فریزر به بابات نگی یوقتی اینو من آوردم..زودباش..
    با تردید به محتویات نایلون نگاه می‌کنم:
    - ببرش، باباهم نفهمه من نمی‌خورم.. حرومه!
    - ای بابا، چرا لج‌بازی می‌کنی، میگم بگیرش!
    ناچار ازش می‌گیرم، حوریه نگاهی به سرتاپام می‌کنه:
    - اینقدر حروم حروم نکن دیگه توهم، داره بهم برمی‌خوره‌ها.
    مامان دکمه مانتوش رو باز می‌کنه و روی طناب می‌اندازه و به سمته دستشویی میره:
    - عفت طلاهامو دید دم نزد، چشم‌هاش داشت از حسودی می‌ترکید. هی نگاه به سرو وضعم می‌کرد، ای کاش یه دوربین ازش فیلم می‌گرفت، راستی نورا این عفت می‌گفت دیروز دخترکوچیکت با یه یارو داشت تو کوچه حرف می‌زد بعد بردش توخونه؟
    - حمید رو میگه، من تو خونه نیاوردمش، بنده خدا تو حیاط بود درم باز گذاشته بود!
    حوریه: حالا این پسر عموی بابا هم تا مانیستیم یه بند این‌جاست، بگو اصلا ما قبلا بودیم چرا نمی‌اومد، ببینیم قیافش چجوریه خوشتیپه یانه؟
    کنارش می‌نشینم وشونه‌ای با بی‌تفاوتی می‌دم:
    - چه بدونم این خشک و بداخلاقه که اصلا دلم نمی‌خواد به قیافش نگاه کنم!
    - مگه میشه شیطون، بهم بگو خوبه یا بد؟ جوابش یه کلام!
    - نمی‌دونم معمولیه، شایدهم خوب، بیشتر یه جوریه..
    - چجوری؟ ببینم کاریزما داره؟
    - کاریزما دیگه چیه؟
    - همون جَذبه ابهت..
    با تصور دوبارش لبخندی کنج لبم جا خشک می‌کنه:
    - آره داره، با اینکه زیاد گنده و چارشونه نیست ولی خیلی جذبه داره!
    صدای خنده حوریه بلند میشه و لپم رو می‌کشه:
    - ای شلوغ کار، مگه ابهت داشتن به گنده بودنه، مثلا همین سهراب اندازه هرکوله ولی کو مردونگی و جذبه؟
    - آره والا راست می‌گی..
    - آهان راستی تا یادم نرفته، فابریک جدیدمو بهت نشون بدم، نورا نمی‌دونی چقدر جنتلمنه، چقدر با کلاس و خفنه، چند روز پیش خیلی اتفاقی تو آسانسور ساختمون همدیگه رو دیدیم، عین تو فیلما باورت نمیشه..
    - همسایتونه؟
    - نه، خواهرزده یکی از همسایه‌هاست اومده بود بهش سربزنه یهو همو دیدیم، اینقدر شوخه و دوستداشتنی با این‌که هلدینگ داره و سرش شلوغه صبح تا شب پشت هم بهم تکست میده همش بهم زنگ می‌زنه..
    موبایلش رو به سمتم می‌گیره:
    - نگاهش کن چه جیگریه!
    دقیق به مرد خوشتیپی که شبیه بازیگراست توی عکس نگاه می‌کنم:
    - مُدل ژونراله؟
    -نه بابا مدل چیه، گفتم که هلدینگ داره!
    - جای برادری خوبه، خوب که چه عرض کنم عالیه!
    موبایل و ازم می‌گیره و بـ..وسـ..ـه‌ی براش می‌فرسته:
    - حالا یه روز باهاش قرار می‌ذارم تو هم می‌برم..
    مامان: حوریه جان زنگ بزن آژانس بریم.
    - کجا خب شما که تازه اومدین؟ بمونید بابا هم بیاد..
    - نه دخترم، موسی میاد این‌جا حوریه رو می‌بینه یه چیز میگه. حوصله دعوا مرافه ندارم!
    حوریه اروم میگه:
    - خالی می‌بنده‌، کلاس پیلاتس داره!
     
    آخرین ویرایش:

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    حتی حاضر نبود فقط برای چند دقیقه رفتنش رو به تعویق بندازه، انگار تحمل این‌خونه براش سخت شده بود و مدام در حال فرار بود، اومده بود که فقط بگه من اومدم، اعتراض نمی‌کنم به قول بابا با زورگویی نمیشه کسی رو مجبور به کاری کرد و مدارا تنها راه چاره بود.
    تا جلوی در بدرقشون می‌کنم، دل گیر نگاهی به نایلونی که هنوز روی ایوان مونده نگاه می‌کنم.
    توی دلم به خودم تشر می‌زنم آخه منو چه به حروم خوری؟ حروم حرومه، چه لباس و خونه و ماشین باشه چه خورد وخوراک و گوشت و مرغ..
    چادرم رو از روی نرده برمی‌دارم و توی کوچه میرم، نایلون رو توی سطل آشغال پرت می‌کنم، بهتره سهم گربه‌ها و سگ‌های ولگرد باشه‌ تامنی که یه با لقمه حلال بزرگ شدم.

    روی صندلی زوار در مینی‌بـ*ـوس خودم رو جابه جا می‌کنم، چشم نظری که کنار تسبیح آبی فیروزه‌ای که جلوی ماشین آویزون بود توی هر چاله و دست انداز محکم به شیشه می‌خورد. توی آینه فقط چشم‌ افتاده و ابروهای خاکستری بابا مشخص بود.
    با دقت چشم به جاده دوخته جوری که انگار قرارنبود برای لحظه چشم برداره.
    - آیت الکرسی بخون..
    انگشتم روی پنجره کدر و خاک گرفته.ی مینی‌بـ*ـوس می‌کشم:
    - خوندم از صبح ده بار بیشتر خوندم، بابا توهم باهام میای بریم تو، من تنهایی خجالت می‌کشم آخه نمی‌‌دونم چی باید بگم!
    - اگه اجازه دادن منم باهات میام. خجالت نداره دخترم هرچی که پرسیدن راست و حسینی جواب بده.
    - آخر نفهمیدی دختر آقای نهاوندی اون‌جا چی‌کارست؟
    - نه والا چیزی نپرسیدم، اونم چیزی نگفت. حالا هرکاری تو کار خودتو بکن! مامان دیروز که اومد بهت نگفت کی کارش اونجا تموم میشه؟
    - نه به من که چیزی نگفت، چرا خودت زنگ نمی‌زنی ازش نمی‌پرسی؟
    - زنگ بزن چی بگم، می‌شناسی که مادرتو منتظر بهونست تا جاروجنجال بپا کنه و وقتی برگرده هم باید یه بند غُر بزنه و نقره داغم کنه، من که دیگه نای چِلونده شدن ندارم. چیزی بهش نمی‌گم ببینم خودش تا کی می‌خواد بمونه، آخرش که برمی‌گرده..
    پوزخندی می‌زنم، پدرم زیادی ساده بود و خبر نداشت که مامان هیچ رقبتی برای برگشت نداره..
    به بابا که سرش رو از پنجره توی اتاقک نگهبانی بـرده نگاه می‌کنم که مشغول حرف زدن با نگهبان جوان بیمارستان بود، مضطرب به ساعت موبایلم نگاه می‌کنم و چند دقیقه‌ای طول می‌کشه که با ضربه‌‌ی محکمی که به پنجره می‌خوره به خودم میام:
    - نورا جان بیا پایین دختر آقای نهاوندی اومد..
    با عجله بلند می‌شم و با حالت خمیده که مبادا سرم به سقف ماشین بخوره و حالت صاف و اتو کشیده مقنعم خراب بشه با احتیاط ازماشین پیاده میشم.
    به زن جوونی که با روپوش فُرم قهو‌ه‌ای روشنش جلوی درب نگهبانی روبه‌روی بابا ایستاده خیره میشم.
    - سلام!
    زن لبخندی نثارم می‌کنه و چتری‌های شرابشیش رو زیر مقنعه هدایت می‌کنه:
    - سلام عزیزم دنبالم بیا..
    بابا: ژاله خانوم من این‌جا منتظر نمونم؟
    - نه آقا موسی شما برید دیگه به سلامت، از این‌جا به بعدش بامن به حوا خانم سلام برسونید..
    بابا: چشم بزرگیتون می‌رسونم، نورا جان مراقب باش.
    بهت زده بهش نگاه می‌کنم و درمونده زیر لب نجوا می‌کنم:
    - تومیری؟
    - آره دخترم، ژاله خانوم میگه که من لازم نیست بمونم. برو باباجان نترس خودم میام دنبالت..
    باشه‌ای زیر لب میگم و قدم های کندم رو به سمت ژاله برمی‌دارم همراهش حرکت می‌کنم، به محوطه‌ی بزرگ بیمارستان نگاه می‌کنم.
    - بابات گفت تا به حال جایی مشغول نبودی و اولین بارته که قرار کار کنی.
    به نیم رخش نیم نگاهی می‌اندازم سخت زیر لب میگم:
    - بله‌‌.
    - چند سالته؟
    خجل به نمای ساختمون نگاه میکنم:
    - بیست و یک سالمه..
    - ماشالا چقدر بزرگ شدی. اون موقع که ما تو محل شما بودیم توخیلی کوچولو بودی، شاید تازه به دنیا اومده بودی واسه همین منو یادت نمیاد، من با حوریه‌تون دوست جون جونی بودم، صبح تاشب باهم بودیم. راستی از حوریه چه خبر؟ چیکار می‌کنه؟ جایی مشغوله؟
    - هیچی اونم هست، نه سرکار نمیره.
    توی راهرو تنگ وطولانی بیمارستان پشت سرش حرکت می‌کنم، همه چیز انگار سرد و یخ زده بود و بوی الـ*کـل توی دماغم می‌پیجه‌، به پرستارهایی که تک وتوک توی مسیر می‌بینه با انرژی سلام میده و کنار اتاقکی که در استیل داره می‌ایسته و چفت در باز می‌کنه و وارداتاق میشه :
    - این‌جا رخت کنه.‌‌.
    لباس فرم‌ همرنگ خودش رو که توی نایلون بود رو از روی رگال برمی‌داره و به سمتم می‌گیره:
    - بیا بپوش ببین اندازته..
    لباس توی بغلم فشار میدم و منتظر خروجش سریع می‌مونم از کنارم رد میشه. به فضای دنج و تاریک اتاق که پر از وسیله بودنگاه می‌کنم، بیشتر شبیه انباری بود تا رخت ‌کن.
    آستین لباس گشادی که توی تنم زار می‌زنه رو بالا می‌زنم و با ضربه ای که به در می‌خوره با کمی تاخیر در رو باز می‌کنم.
    - فکر کنم خیلی بزرگه‌‌..
    آدامسش رو ماهرانه توی دهنش جابه جا می‌کنه:
    - ببینمت، خیلی خوب خوبه بعدا ببر خیاط برات درست می‌کنه، اون دمپایی هم فعلا بردار بپوش تا فردا یه جفت دمپایی جور کنم.
    با عجله دمپایی سفید ابری رو پام می‌کنم‌ و دنبالش راه می‌افتم‌‌.
    ژاله: ببین نورا جون خوب حواستو جمع زیاد اینجا با کسی صمیمی نشو، تکون بخوری زیرآبتو میزنن، اگه ازت خوششون نیاد سه سوته اخراجتو می‌زنن، فضا کارگریه توهم که بی تجربه‌ای لازمه این حرف‌هارو بهت بگم که یه وقت گاف ندی. من خودم هشت ساله اینجا مشغولم تنها دلیل موندگاریم این‌که سرم تو لاکه خودمه و یه گوشم دره و اون یکی گوشم دروازه نه پِی چیزی می‌رم نه پیگیر چیزی‌ام..
    درحالی که وارد سرویس بهداشتی میشه روبه روی آینه می‌ایسته و رژ لبش رو از تو جیب مانتوش بیرون می‌کشه و سریع روی لب باریش می‌ماله و ادامه میده:
    - امروزم ازمایشی کار کن ببین اصلا می‌تونی از پسش بربیای یانه ، اگه اوکی بودی و مشکلی با کار اینجا نداشتی که می‌برمت پیش خانوم حاتمی کارای اداری و قرارداد رو انجام بدی‌، تا اینجا که سوالی نداری؟
    - نه!
    - خیلی خب‌، شیفتت هم فعلا صبحه سعی می‌کنم با خودم نگهت دارم ولی اینم بگم شب کاری هم داری، یه وقت وسطاش دبه نکنی بگی بی خوابی و شب بیداری بهم نمی‌سازه و نمی‌تونم بیام بهونه بیاری، من اینجا بخاطر تو ریش گرو گذاشتم‌ فقط واسه این حرف آقام اینارو نشکنم‌، پس خیطم نکن..
    معذب به چشم‌های ریز و جسورش که از همین حالا منت زیر پوستیش روی سرم گذاشته بود نگاه می‌کنم:
    - چشم‌.
    - آفرین حالا برو در اون دستشویی وا کن طی و سطل بردار بیار..
     
    آخرین ویرایش:

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    به سمته اخرین در دستشویی که روی دربش با برقه آچار زده بودند خراب است میرم و سطل و طی رو برمی‌دارم.
    ماسک فیـلتـ*ـر دار سفیدش روی صورتش می‌زنه:
    - از این به بعد از این‌جا وسایل نظافتو بردار، اینجا بخش عفونیه روزی دوتا سه بار باید سرویس بهداشتی شسته بشه..
    طی از دستم می‌گیره و زیر شیر آب نگه میداره و ادامه میداده:
    - اول از همه باید راهرو رو طی بکشی، طی خوب بشور بذار کثیفی‌هاش بره، یوقت بی حوصلگی نکنی یه آب خشک و خالی بزنی با خودت بگی تمیزه دیگه، ردش رو زمین می‌افته اونوقت گزارشتو می‌زنن، بعداز راهرو می‌ری اتاق رو تک به تک طی می‌زنی و گردگیری هم می‌کنی و آخر وقتم سطل آشغالشون خالی می‌کنی، تخلیه سطل اشغال و گردی تو یه نوبت انجام میشه..
    با تایید سری تکون میدم و مطیعانه پشت سرش حرکت میکنم، با حرکت سرعتی مدور طی خیس روی سرامیک سفید می‌کشه و پشت سرهم نکاتی رو گوشزد می‌کنه، مات و مبهوت به چرخش طی توی دست‌هاش نگاه می‌کنم..
    زن مشکی پوش و ریز نقشی از سر اتاق آخر راهرو بیرون میاری:
    - خانوم بی زحمت یه لحظه میای؟
    ژاله دست از کار می‌کشه:
    - بله اومدم، نورا جون باهام بیا..
    به پیرزن نحیف و بی جونی که روی تخت افتاده نگاه می‌کنم، زن شالش روی دماغش فشار میده:
    - خیس کرده خودشو..
    ژاله: خب عزیزم چرا لگن نگرفتی براش‌‌؟ لگن که زیر تخت بود.
    زن قدمی به عقب برمی‌داره و معترضانه جواب میده:
    - دارین می‌بینید که بی حاله، اصلا پرستار باید براش سوند وصل می‌کرد جون نداره که تو لگن بشینه، اصلا این پرستارا تو این بخش دقیقا دارن چیکار می‌کنن فقط می‌‌شینن تو این ایستگاه پرستاری زر زر حرف می‌زنن دریغ از یکم وظیفه شناسی..
    ژاله: نورا بیا تنشو بالا بگیر جاشو عوض کنیم..
    مضطرب دستم لرزونم روی تن استخونی و خشک زن می‌ذارم و با زور روی پهلو می‌خوابونمش با بوی شدید اداری که توی صورتم می‌خوره چشمم رو بی اختیار می‌بندم و نفسم رو توی سـ*ـینه حبس میکنم، به ثانیه نمی‌کشه که ژاله روتختی و لباس یه بار مصرف کثیف رو توی سطل آشغال پرت می‌کنه:
    - تموم شد همین جا بمون برم براش روتخت تختی بیارم..
    صدای ناله خفیف پیرزن نگاهم رو به چشم‌های گود رفته و کبودش کشیده میشه و دلم هُری می‌ریزی اولین بار بود مرگ رو توی چشم‌های کسی اینقدر واضح می‌دیدم، زن همراهش که هنوز عصبی کنار پنجره می‌ایسته و زیر لب می‌غره:
    - خیرسرشون مثلا بخش وی آی پی پول خون باباشونو می‌گیرن، اصلا رسیدگی نمی‌کنن یه سرمش دوساعته تموم شده دوباره رفتم جونشون در میاد بیان یه سرم جدید وصل کنن..
    انگار غیر مستقیم داشت توپ و تشرهاش رو نثار من می‌کرد، دیوار من مثله همیشه کوتاه بود، ژاله همراه با روتختی و لباس برمی‌گرده.
    اینبار با احتیاط پیرزن رو جابه جا می‌کنم، تو تصورم فکر نمی‌کردم این کار تا حد سخت باشه.‌
    همین یه صحنه کافی بود تا نسبت به عالم و آدم دلمرده بشم. این کار دل دریا می‌خواست و دل گنجشکی من جوابگو نبود‌‌.
    خسته خم می‌شم و موادضد عفونی کننده رو روی توی کاسه‌ی توالت فرنگی می‌ریزم و برای چند لحظه صبر می‌کنم تا اثر کنه، صدای نامفهوم ژاله رو از توالت بغـ*ـل به گوشم می‌خوره با عجله سمعکم رو از روی مقعنه‌ فشار می‌دم:
    - ببخشید چی؟ حواسم نبود نشنیدم چی گفتی؟
    - میگم دانشگاه رفتی؟
    - نه، تا دیپلم بیشتر نخوندم..
    - منم تا ترم دو دانشگاه بیشتر نخوندم، وسطاش نامزدم کردم شوهرم نذاشت ادامه بدم، رشتم حسابداری بود، نمیگم درسم خوب بود و شاگرد ممتاز بودم نه ولی اگه می‌خوندم الان وضعیتم بهتر بود، حداقل یه شغل بهتر داشتم‌ مثلا حسابدار یه شرکتی میشدم یا تو بانک مشغول بودم..
    فرچه رو برمیدارم و مشغول سابیدن میشم، باصدای بلند ادامه میده:
    - گور به گور شده اومد تو زندگیم فقط واسه این‌که نذاره پیشرفت کنم، قل و زنجیر شد به پاهام نذاشت مثله آدم زندگی کنم، اومد فقط واسه این‌که گند بزنه به عمرو جوونیم و بذاره بره..
    از این که داشت حرفای خصوصیش رو به من می‌زد تعجب کرده بودم، به نظرم برای شنیدن این دردودل ها کمی زود بود.
    ژاله که از خودش می‌گفت از بدبخت برگشته وپریشونش و مهر طلاقی که توی سی سالگی روی شناسنامه‌اش خورده بود و خوشحال بود برای کودکی که هیچ‌وقت بدنیا نیاورده بود، هرچه بیشتر حرف می‌زد سختی کار کم‌تر به چشم می‌امد و ساعت برای من زودتر می‌گذشت..
    گوشه‌ی پیاده رو می‌ایستم و به خیابون شلوغ دوطرفه خیره میشم و با دیدن مینی‌بـ*ـوس بابا که از دور کم کم داشت مشخص میشد لبخندی می‌زنم.
     

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    با متوقف شدن با سرعت سوارمینی‌بـ*ـوس میشم:
    - سلام چرا دیر کردی؟
    ظرف بستنی رو به سمتم می‌گیره:
    - علیک سلام اول اینو بگیر، رفتم فلاح برات بستنی بگیرم‌‌.
    روی چهارپایه آهنی جلوی مینی‌بـ*ـوس که به هیچ‌جایی بند و بسط نداشت می‌نشینم:
    - آخ جون... ای بابا این که آب شده!
    - آب نشده باباجان وا رفته بخور!
    قاشق یبار مصرف رو توی بستنی شُل و وارفته سنتی فرو می‌کنم:
    - چه فرقی داره آخه، امروز مگه سرویس نداشتی؟
    - داشتم، سپردم یکی دیگه از بچه های خط بره..
    - خودم می‌تونم برم خونه، الکی اومدی دنبالم بخدا بلدم گم نمیشم!
    - می‌دونم بلدی، حالا روز اولی دلم خواست بیام دنبالم دخترم، چه ایرادی داره‌.‌.
    - ایرادی که نداره ولی دیگه به خاطر من از کاروکاسبیت نزن، تو نمی‌خوری؟
    - نه باباجان، خودت بخور. کار چطور بود، سخت بود؟
    کل اتفاقات امروز توی یه لحظه از جلوی چشم‌هام رد میشه:
    - نه اتفاقا خیلی هم راحت بود..
    - خیالم راحت؟
    - آره بابا کاری نبود که کلا چهار روتختی عوض کردن وچندتا پوشه رو بالا پایین بردن که سختی نداره ، تازه ناهار بهمون زرشک پلو دادن..
    با لنگ سرخ دراز روی گردنش عرق روی پیشونیش رو پاک می‌کنه:
    - خب پس خداروشکر از صبح فکر و ذکرم پیش تو بود می‌خواستم بهت زنگ بزنم بگم اگه دارن بهت سخت می‌گیرن و اذیت میشی دیگه تا عصر نمون بزن بیرون.
    طعم خوش زعفران رو آروم مزه مزه می‌کنم، لبخندی نثارش می‌کنم:
    - یه چهار پنج تا قاشق دیگه هم بخور مابقیشو تو باید بخوری‌‌‌ها باشه؟
    - باشه حالا تو بخور آخرشو بده من، راسنی تو بستنی فروشی بودم حمید زنگ زد گفت کجایی گفتم بیرونم گفت کی برمی‌گردی گفتم چطور؟ گفت جلوی در منتظره، منم گفت تا نیم ساعت یه ساعت دیگه خودمو می‌رسونم..
    متعجب و تندی می‌پرسم:
    - چی؟ حمید برای چی اومده جلوی در من که باهاش حرف زده بدم مهلت گرفته بودم، نکنه می‌خواد دبه کنه؟
    - چه می‌دونم والا‌‌..
    - بخدا از الان گفته باشم اگه مشتری اورده باشه و بخواد دبه کنه و بزنه زیر قول و قرارمون بدجوری باهاش برخورد می‌کنم، خب الان واسه چی اومده جلوی در..
    - خیلی خب باباجان شلوغش نکن شاید کاری پیش اومده‌.
    عصبی نفسم رو بیرون می‌فرستم:
    - چه کاری، هرچی هست مربوط به خونست وگرنه کاری نداره که بخواد بیاد اونجا، بابا جونِ نورا یکم حالشو بگیر نذار کاری کنه باور کن بامن طی کره بود این انصاف نیست بخواد بزنه زیر همه چیز..
    - چطور حالشو بگیرم دختر، حالا صبر کن برسیم ببینیم قضیه چیه زود جوش نیار ایشاالله که خیره..
    اسم حمید کافی بود تا روز سختی که داشتم رو سخت‌تر کنه و همه خستگی های کل روزم روی تنم بمونه، تا می‌خواستم یه نفس راحت بکشم مانع پشت مانع سبز می‌شد و ارامشم رو به هم می‌زد.
    با رسیدن به خونه بابا طبق معمول مینی‌بوسش رو سرکوچه پارک می‌کنه، پشت سرش حرکت می‌کنم توی کوچه بن بست می‌پیچم، حمید باهمون حالت شاکی و کلافه همیشگی و دستش رو توس بغلش قفل کرده بود و به پژوپارس سفیدش تکیه داده بود، بادیدنمون از درب ماشین فاصله می‌گیره، اخم غلیظی می‌کنم تموم طول مسیرم خودم رو برای این لحظه اماده کرده بودم.
    حمید: سلام آقا موسی، شرمنده مزاحم شدیم..
    بابا: سلام، چه مزاحمی..
    با عجله درب شاگرد رو باز می‌کنه و زن چادری و تپلی از ماشین پیاده میشه، متعجب به زن ناشناس که لبخند گشادی روی صورتش و جعبه بزرگ شیرینی که تکی دستاش بود خیره میشم. با چند قدم کوتاهی به سمتون نزدیک می‌شه:
    - سلام پسرعمو، حال شما؟
    بابا که از دیدن زن جا خورده می‌ایسته:
    -سلام..
    - نشناختی‌، افسانم..
    بابا با چند ثانیه مکث با خوش رویی به استقبالش میره:
    - ای بابا، مگه میشه شمارو نشناسم بفرمایید خونه، چه عجب یاد فقیر فقرا کردین، شرمنده منتظر موندین. حمیدجان چرا بهم نگفتی آبجی خانومم باهاته..
    افسانه نگاهش روی من می‌چرخونه و باعجله سلامی زیر لب میدم‌، لبخندش عمیق تر می‌کنه:
    - سلام دخترم، ماشالا چه خانومی هزار الله اکبر..
    بابا باعجله قفل در رو باز می‌کنه:
    - بفرمایید..بفرمایید..
    افسانه با تعارف‌های فراوون بلاخره از چهارچوب در رد میشه و پا توی حیاط می‌ذاره، درحالی که هنوز گیجم می‌چرخم به حمید که هنوز سرجاش ثابت ایستاده نگاه می‌کنم:
    - ببخشید شما نمیایین؟
    دستپاچه قدمی به عقب موبایلش رو توی دستش می‌چرخونه:
    - نه، شما بفرما..
    بدون اینکه دوباره اصرار کنم وارد خونه میشم، افسانه هنوز توی حیاط ایستاده بود و برای بالا رفتن داشت سرسختی می‌کرد.
    افسانه: نه تورخدا، اصرار نکن پسر عمو ایشاالله سِری بعد که حواجون بودن میام بالا من فقط یه توکه پا اومدم سر بزنم و برم، مهمونی باشه برای یه روز دیگه الان بدموقعست شماهم خسته‌ای تازه از سرکار اومدی، اینجوری خودم بدتر معذب میشم..
    با عجله جعبه شیرینی رو به سمتم می‌گیره:
    - بیا جونم، بیا اینو بگیر ببربالا..
    - ممنون.
    بابا: این‌طوری که نمیشه، تا تو حیاط بیای بالا نیای، نورا جان حداقل یه چایی یه شربتی درست کن بیار خشک و خالی که نمیشه..



     
    آخرین ویرایش:

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    چشمی زیر لب میگم و باعجله از پله ها بالا میرم و زیر سماور روشن می‌کنم وسوسه می‌شم در جعبه شیرینی باز می‌کنم باسرعت رولت شکلاتی تو دهنم می‌ذارم و نون خامه ‌ای هم برمی‌دارم، اروم و بی صدا پشت پنجره حیاط می‌ایستم و مشغول خوردن میشم، بی‌حوصله به مکالمه افسانه و بابا گوش می‌کنم
    افسانه: شوهرم دوسه ماهی هست که از نظام بازنشسته شده، بخاطر شغلش چند سال اولکرمان بودیم بعد رفتیم شیراز خلاصه آخرش برگشتیم تهران تو کوچه اقا خدا بیامرزم یه خونه خریدیم، دخترم الهام رو همونجا تو شیراز شوهر دادم، پسر کوچیکمم محمد فعلا تو زاهدان سربازه، تو چی بچه‌هاتو سروسامون دادی؟
    بابا اروم می‌خنده:
    - نه خواهرمن سرسامون کجا بود بچه‌های من از دم همه عذبن و نصفه راهی‌هستن، جوونای امروزی رو که می‌شناسی، نمی‌شه به ازدواج اجبارشون کرد، خودشون باید انتخاب کنن..
    - ای بابا شماهم که دیگه دارین تنبلی می‌کنی پسرعمو وقتشه که دیگه کم کم همت کمی کنی و براشون آستین بالا بزنی، نورا خانوم همین که باهاتون اومد دختر کوچیکته؟
    - اره تتقاریمه..
    - ماشالا خدانگهش داره، چند سالشه اون‌وقت؟
    بابا با کمی تاخیر جواب میده:
    - من دقیق نمی‌دونم والا، اصلا پی سن بچه ها نیستم‌. فقط می‌دونم تاهمین سه چهار سال پیش مدرسه می‌رفت!
    از جواب خندم می‌گیره، بیچاره راست می‌گفت هیچ‌وقت سن هیچ‌کدوم از بچه‌هاش رو نمی‌دونست تنها چیزی که بخاطر داشت این بود که چهارتا بچه داره!
    افسانه: اعه پس سن و سالی نداره، قصد ازدواج نداره؟
    بابا: نمی‌دونم چی بگم..
    شیرینی رو توی گلوم می‌ماسه، خفه سرفه‌ای می‌کنم.
    افسانه: غریبه نیست، جوون خوبیه همین آقا حمیدرضای خودمون..
    اشک گوشه چشمم رو پاک می‌کنم و اروم زیر لب می‌غرم حمیدرضا دیگه خر کیه؟! نکنه همین حمید پسر عموی بابا رو داره میگه!
    افسانه: پسرعمو خودت که دیگه حمیدرضا رومی‌شناسی، کارو کاسبی خودش رو داره ماشالا دستش به دهنش می‌رسه، اخلاق داره، سربه زیر بچه سرو ساکتیه..اگه بزرگی کنی و اجازه بدی برای دختر خانومت به طور رسمی یا شب بیاییم خواستگاری، اگه موافقی یه وقتی بذار که هم حوا خانوم بچه‌ها باشن همه خونواده ما..
    باباشوکه جواب میده:
    - آخه نورای ما که بچست سنی نداره وقت شوهر کردنش نیست..
    افسانه با چرب زبونی میگه:
    - تورو ارواح خاک عمو خدا بیامرز نه نیار پسرعمو، اون جوون که اون بیرون با هزارتا امید وایستاده منتظر جواب شماست، شما لطف کن اجازه بده ما بیاییم این دونفر سنگاشونو باهم وا بکنن خداروچه دیدی شاید قسمت هم بودن، ما و شما که هم خون و هم ریشه‌ایم، چه بهتر که باهم خویشی کنیم..
    بابا: حرف شما متین، ولی من دارم میگم این دختر سن و سالی نداره، پی ازدواج و این حرف‌ها نیست. شما بذارین من با مادرش صحبت کنم که بهش بگه اونوقت بهتون خبر میدم.
    افسانه با سماجت جواب میده:
    - ای بابا اصل کارشمایی پسرعمو، شما باید اجازه بدی..
    بابا: آخه این دختر باید رضایت داشته باشه، سرخود که نمی‌تونم واسش تصمیم بگیرم. نمی‌خوام یه چیزی بگم که بعدا شرمندتون بشم ولی من دخترمو می‌شناسم به احتمال زیاد جوابش منفیه، می‌دونم حالا حالاها قصد ازدواج نداره..
    دست روی سینم فشار می‌دم و نفس عمیقی می‌کشم. خداروشکر بابا بازبون بی زبونی داشت جوابشون می‌کرد‌.
    افسانه: پس یعنی شما می‌گین که ما امیدی به این وصلت نداشته باشیم؟
    بابا: حالا بذارین من با مادرش صحبت کنم. ایشالله که خیره..
    از این که بابا به طور نامحسوسی افسانه رو سردونده بود مطمئن بودم، اما انگار خودش هم اصلا به این وصلت رضایت نداشت. شاید اختلافات قدیمی باعث شده بود نه بزرگی تحویلشون بده.
    هنوز قلبم تپش داشت، از این اتفاق شوکه کننده و مسخره، حتی تصورش هم سخت بود با حمید از دماغ فیل افتاده ازدواج کنم، لعنتی اصلا کی این فکر به ذهنش خطور کرده که من می‌تونم زنش باشم!
    چرا پس هربار که می‌دیدمش اخم می‌کرد و جواب سربالا می‌داد، حالا خوبه ازم خوشش می‌اومد وگرنه معلوم نبود چطور می‌خواست باهام رفتار کنه.
    واقعا مامان حق داشت می‌گفت فک و فامیل بابا همه از دم گوشت تلخ و نچسبن..

     
    آخرین ویرایش:

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    *****
    خسته خمیازه‌ای می‌کشم و به رد خیسی طی نگاه می‌کنم، دیشب باهمه‌ی خستگی چشم روی هم نذاشته بودم تا دم دم‌های صبح توی فکر و خیال بودم ومدام به ماجرای خواستگاری فکر می‌کردم.
    صدای ژاله رو از پشت سرم می‌شنوم:
    - چرا اینقدر شل و ول طی می‌کشی نورا؟مگه نون نخوردی؟
    فشار دستم رو بیشتر می‌کنم کنارم می‌ایسته:
    - تازه خانوم حاتمی اومد رفتم فرم و مدارکتو دادم، گفت واسه امضاو اثر انگشت آخر وقت یه سر بری اتاقش.‌.
    - دستت درد نکنه.
    - این افرا اعصابمو خورد کرده، بدترکیب زشت همچین خودشو می‌گیره فکر می‌کنه دکتر مغزو اعصابه، حالا خوبه یه پرستاره زپرتی قراردادیه..
    - افرا کیه؟
    - همون دختر درازه تو ایستگاه پرستاری پشت سیستم نشسته، من که میگم چهل سال بیشتر داره بس که امپول و بوتاکس کرده معلوم نیست.
    نگاه کوتاهی به پرستار خوش چهره‌ی پشت سیستم می‌اندازم. ژاله انگار زیادی داشت اغراق می‌کرد اونقدرهام که می‌گفت بدترکیب و زشت نبود! اتفاقا ملوس و مهربون به نظر می‌رسید.
    ژاله چینی به پره های دماغ گوشتیش میده و به سمته اسانسور میره:
    -زود تمومش کن باید بریم ریکاوری مریض برداریم بیاریم بخش .
    - باشه.
    به دست‌هام سرعت می‌دم، با دیدن طول راهرو که هنوز باقی مونده بود دلم ضعف میره. با لرزش ویبره موبایل تو جیب مانتوم با عجله به سمته تراس بیمارستان میرم و به محض رسیدنم زنگ قطع میشه. دوباره با شماره حوریه تماس می‌گیرم‌‌
    حوریه: به سلام خانوم دکتر کارو بار چطوره؟!
    آهی از روی خستگی می‌کشم:
    - مسخره نکن حوریه حوصله ندارم.
    - چته؟
    - یه اتفاق مسخره افتاده اعصابمو به هم ریخته‌.
    - چی شده خب بگو شاید بتونم کمکت کنم؟
    - کمک که نمی‌تونی کنی چون کمک لازم نیستم، الانم وقت ندارم بشینم باهات دردودل کنم!
    - ببینم الان سرکاری؟
    - آره.
    - باشه پس آدرس دقیقا بیمارستان مسیج کن عصری میام دنبالت..
    - باشه میفرستم، خداحافظ
    دیدن حوریه تو این وضعیت، شاید حال و هوام رو بهتر می‌کرد.
    نگاهی به کتونی خاک خورده و کثیفم می‌اندازم با تنه‌ی ارومی که بهم می‌خوره سربلند می‌کنم و به ژاله نگاه می‌کنم.
    ژاله: جدی نمی‌شنوی؟ چندبار صدات کردم!
    - ببخشید حواسم نبود.
    به دویست و شیش آلبالویی که اون سمت خیابون که مرد سیبلو تپلی که پشت فرمون نشسته بود اشاره می‌کنه:
    - دوستم اومده دنبالم میگم اگه می‌خوای برسونمت..
    - نه ممنون الان آبجیم میاد دنبالم.
    - باشه، پس فردا می‌بینمت.
    لبخندی نثارش می‌کنم و تاییدوار سر تکون میدم:
    - به سلامت‌.
    ظرف یک بار مصرف غذا رو که از ناهارم مونده بود رو نخورده بودم با خودم آورده بودم بی حوصله رو توی نایلون می‌چرخونم و تاب میدم، با ترمزی شدید ماشین شاسی بلند سفیدی که زیر پام متوقف میشه بی اختیار قدمی به عقب برمی‌دارم و شوکه به حوریه که روی صندلی شاگرد نشسته بود نگاه می‌کنم.
    حوریه چشم غره‌ای بهم میره:
    - نورا، سوار شو دیگه منتظر چی هستی؟
    با تردید به راننده که مردی که آشنا به نظر می‌اومد نگاه می‌کنم و درب عقب رو باز می‌کنم و سوار میشم.
    - سلام.
    حوریه: آرمان جان معرفی می‌کنم آبجیم نورا..
    با چرخش راننده به سمتم، یاد عکسی که اون‌روز نشونم داده می‌افتم، پس این فابریکش بود‌.
    شاید بزرگ‌تر از عکسش بود. شایدهم جذاب‌تر و یونیک‌تر!
    آرمان درحالی نیشش لحظه به لحظه بازتر میشه و دندون های غیر طبیعی بیش از حد سفیدش رو به نمایش می‌ذاره و محکم می‌زنه زیر خنده:
    - ببینم از من ترسیدی؟ چرا این‌جوری نگام می‌کنی؟
    با چشم ابروی ریزی که حوریه بهم میاد، لب تر می‌کنم و سری با انکار تکون میدم:
    - نه، راستش من یکم جا خوردم فکر نمی‌کردم شماهم بیایین.
    ابروهای خوش‌حالت مردونش رو بالامیده:
    - چی‌کنیم؟ می‌خوای من برم؟
    حوریه عینک دودیش رو چشمش می‌ذاره:
    - اَه آرمان اذیت نکن بچه رو، راه بیفت دیگه!
    با اخطار حوریه بلاخره حرکت می‌کنه، معذب به نگاه خیرش که از اینه می‌کنه گوشه ماشین فرو می‌رم.
    آرمان: حورا خواهرت خیلی گوگولیه، ببینم واقعا خجالتیه یا داره ادا میاره؟
    حوریه ناخن های فرنچ‌شده بلندش رو با عشـ*ـوه تکون میده:
    - نه عزیزم، نورا بلد نیست ادا در بیاره!


     
    آخرین ویرایش:

    برخی موضوعات مشابه

    بالا