- عضویت
- 2019/09/11
- ارسالی ها
- 387
- امتیاز واکنش
- 4,645
- امتیاز
- 484
****
ماهیتابه داغ که املت نیم سوختهی داخلش بهم دهن کجی میکرد و روی سفره میذارم:
- آخ دستم سوخت!
- مراقب باش..
بابا بی توجه به ظاهرش لقمهی بزرگی برای خودش میگیره:
- رفتی پیش بچه ها؟
قاشقم رو با سختی به ته دبهی ماست میرسونم:
- آره، رفتم.
- مامانت نگفت کی میاد؟
- نه، نمیدونم. به من که چیزی نگفت..
- چرا مگه اونجا کارش خیلی زیاده؟
پوزخندی میزنم و سری با تایید تکون میدم:
- اره، سرش شلوغه..
درحالی که با اشتها لقمش رو میخوره:
- نهایت چند روزه دیگه تموم میشه، بلاخره که برمیگرده، نمکدون رو نیاوردی؟
عصبی کاسه ماست رو جلوش میذارم:
- نه، خود غذا نمک داره، بابا نمک اصلا واست خوب نیست. مگه اونسری نگفتی دکتر گفته نمک واست قدغنه و اسه قلبت ضرر داره؟
- ولش کن یه چیزی واسه خودش گفته..
- دکتر واسه خودش نگفته، بخاطر سلامتی شما گفته، باید مراقب باشی یانه؟
- هرچقدرم مراقب باشم ولی جلوی پیری رو که نمیشه گرفت آدمی پیر میشه، ضعیف میشه، مریض میشه اون واسه قدیم ندیم بود طرف سالم بدون دوا دکتر پیر میشد، بعد هشتاد نود سال شب راحت میخوابید صبح چشم باز نمیکرد. من که تا همین جاش هم قاچاقی زندم..
چشم میبندم و هوفی زیرلب میگم :
- ای بابا باز که شروع کردی..
ریز میخنده و کنجکاو نگاهم میکنه:
- اوقاتت تلخه، این تلخیت رو بذارم پای چی؟
- بذار پای کلافگیم..
- چی کلافت کرده نورا؟
سکوت میکنم به گل سرخ کاسه چینی خیره میشه، باید میگفتم هرچی که مثله خوره به جونم افتاده بود با تاخیر جواب میدم:
- من به پسرعمو گفتم میخوام خونه رو ازش بخرم..
متعجب گره به ابروهای نامرتبش میده:
- چرا این حرف رو بهش زدی؟
- چون میخوام بخرم.
-با کدوم پول اخه دخترجون؟
- نمیدونم.خودم جور میکنم..
- مگه یه قرون دوقرونه که خودت جور کنی؟ ببین منو نورا؟
خجل سربلند میکنم و مشکوک نگاهم میکنه:
- فکر این که یه موقع بخوای از اون پولها برداری رو از سرت بیرون کن، قول و قرارمون که یادت نرفته؟
- به خدا اگه به اون پول ها فکر کرده باشم، مدیونم اگه دستم به اون پولها بخوره، گفتی تو خط اونها نرو گفتم باشه چشم، اون قضیه تموم شد رفت، ولی من همه فکر و ذکرم اینکه این خونه رو از دست ندیم، بابا حیفه..
- الله اکبر، پس روی چی حساب کردی؟
- میخوام برم سرکار..
کلافه نگاهم میکنم:
- چه کاری آخه دختر جون؟ من که از روزی که چشم وا کردم داشتم کار میکردم. از بنایی و نونوایی بگیر تا دست فروشی و باربری، هنوزم که هنوزه با این همه سن و سالم اشکم دمه مشکمه نمیتونم از پس مخارج این زندگی بربیام یه قرون پس انداز ندارم خودت که شاهدی، اونوقت تو میخوای چیکار کنی ..
- بابا داستان تو بامن فرق داره، مگه خودت نگفتی وقتی نوجوون بودی خرج شکم سه تا بچه یتیم و مادرتو میدادی، تا قبل از پیدا شدن پولاهم که داشتی خرج پنج شیش تا ادم بالغ و سالم رو تو این خونه میدادی، نبایدم پشیزی واست بمونه خب، اگه چیزی واست میموند جای تعجب داشت. من که میگم الان سرت خلوت شده اونام که رفتن پی زندگیشون بیا دست به یکی کنیم یه حساب وا کنیم، یکم به خودمون سخت بگیریم ببینیم چندمرده حلاجیم شاید تونستیم از پسش بربیاییم، منم از فردا میافتم دنبال کار. بخدا اگه بخواییم میتونیم. تازه یه وامم میگیریم میزنیم تَنگِش کارمون پیش میبریم، تو بگو من الان دارم بد میگم؟
با کمی وقفه جواب میده:
- بد که نمیگی، اماخوبم نمیگی. آخه اونا که منتظر ما نمیمونن میدونی چقدر وقت میبره یکی دوماهه که نمیشه پول جمع کردو خونه خرید..
- بسپر به من، بذار با پسر عمو حرف بزنم یه مهلت ازش بگیرم که خونه نفروشه اصلا اون روز خودش بهم گفت اگه میخوای از عمران واستون وقت بگیرم، تو بدترین حالتم اگه خدای نکرده کارمون جور نشد دیگه از پس رهن و اجاره یه خونه که برمیاییم دیگه؟ نه؟ بهتر از بی سرپناه موندنه..
درمونده نگاهم میکنه:
- آخه من چطور پدری هستم که نورچشمم رو بفرستم سرکار، اون بیرون گرگ بازاره معلوم نیست کدوم بی پدرو مادری بالا سرت وایمیسه و امرو نهیت میکنه، اگه غرورتو بشکنن و اذیتت کنن چی؟ توکه نمیدونی اون بیرون چه خبره؟
- قربونت میخوام برم سرکار، نمیخوام که برم بردگی کنم، بذار یه بارم شده از چهار گوش این اتاق بیام بیرون و روی پای خودم وایسم ببینم چند چندم، اصلا میخوام ببینم دنیا اون بیرون چطوریه..
- چی رو میخوای ببینی نورا، اون بیرون دنیا اصلا قشنگ نیست، یه چیزایی میبینی که به چشم خودتم شک میکنی. همین امروز یه مسافر سوار کردم یه کلیه بیشتر نداشت چندرغاز ناچیز فروخته بود، واسه هزار درد و زخم بی درمون زندگیش که بازم کارش لنگ بود اول تا آخر مسیر یه بند زار میزد. من که میگم اون بیرون واسه امثال من تو قشنگ نیست، بشین توخونه من که بیل به کمرم نخورده یه سرپناه پیدا میکنم، دیگه هرچقدرهم بی عرضه باشم، از پس این کار برمیام که نذارم ناموسم تو کوچه خیابون بمونه.
با عجله بلند میشم و به سمت اشپزخونه میرم:
- نه نشد دیگه داری ساز مخالف میزنی بابا، گفتم میخوام رو پای خودم وایستم توهم قبول کردی تموم شد رفت، صبح رفتنی سرکار بیدارم کن میخوام برم کاریابی ثبت نام کنم، یادت نره!
- لاالله الاالله.. ببین چطور یه لقمه غذارو کوفتم کردی، امان از دست تو نورا..امان..
ماهیتابه داغ که املت نیم سوختهی داخلش بهم دهن کجی میکرد و روی سفره میذارم:
- آخ دستم سوخت!
- مراقب باش..
بابا بی توجه به ظاهرش لقمهی بزرگی برای خودش میگیره:
- رفتی پیش بچه ها؟
قاشقم رو با سختی به ته دبهی ماست میرسونم:
- آره، رفتم.
- مامانت نگفت کی میاد؟
- نه، نمیدونم. به من که چیزی نگفت..
- چرا مگه اونجا کارش خیلی زیاده؟
پوزخندی میزنم و سری با تایید تکون میدم:
- اره، سرش شلوغه..
درحالی که با اشتها لقمش رو میخوره:
- نهایت چند روزه دیگه تموم میشه، بلاخره که برمیگرده، نمکدون رو نیاوردی؟
عصبی کاسه ماست رو جلوش میذارم:
- نه، خود غذا نمک داره، بابا نمک اصلا واست خوب نیست. مگه اونسری نگفتی دکتر گفته نمک واست قدغنه و اسه قلبت ضرر داره؟
- ولش کن یه چیزی واسه خودش گفته..
- دکتر واسه خودش نگفته، بخاطر سلامتی شما گفته، باید مراقب باشی یانه؟
- هرچقدرم مراقب باشم ولی جلوی پیری رو که نمیشه گرفت آدمی پیر میشه، ضعیف میشه، مریض میشه اون واسه قدیم ندیم بود طرف سالم بدون دوا دکتر پیر میشد، بعد هشتاد نود سال شب راحت میخوابید صبح چشم باز نمیکرد. من که تا همین جاش هم قاچاقی زندم..
چشم میبندم و هوفی زیرلب میگم :
- ای بابا باز که شروع کردی..
ریز میخنده و کنجکاو نگاهم میکنه:
- اوقاتت تلخه، این تلخیت رو بذارم پای چی؟
- بذار پای کلافگیم..
- چی کلافت کرده نورا؟
سکوت میکنم به گل سرخ کاسه چینی خیره میشه، باید میگفتم هرچی که مثله خوره به جونم افتاده بود با تاخیر جواب میدم:
- من به پسرعمو گفتم میخوام خونه رو ازش بخرم..
متعجب گره به ابروهای نامرتبش میده:
- چرا این حرف رو بهش زدی؟
- چون میخوام بخرم.
-با کدوم پول اخه دخترجون؟
- نمیدونم.خودم جور میکنم..
- مگه یه قرون دوقرونه که خودت جور کنی؟ ببین منو نورا؟
خجل سربلند میکنم و مشکوک نگاهم میکنه:
- فکر این که یه موقع بخوای از اون پولها برداری رو از سرت بیرون کن، قول و قرارمون که یادت نرفته؟
- به خدا اگه به اون پول ها فکر کرده باشم، مدیونم اگه دستم به اون پولها بخوره، گفتی تو خط اونها نرو گفتم باشه چشم، اون قضیه تموم شد رفت، ولی من همه فکر و ذکرم اینکه این خونه رو از دست ندیم، بابا حیفه..
- الله اکبر، پس روی چی حساب کردی؟
- میخوام برم سرکار..
کلافه نگاهم میکنم:
- چه کاری آخه دختر جون؟ من که از روزی که چشم وا کردم داشتم کار میکردم. از بنایی و نونوایی بگیر تا دست فروشی و باربری، هنوزم که هنوزه با این همه سن و سالم اشکم دمه مشکمه نمیتونم از پس مخارج این زندگی بربیام یه قرون پس انداز ندارم خودت که شاهدی، اونوقت تو میخوای چیکار کنی ..
- بابا داستان تو بامن فرق داره، مگه خودت نگفتی وقتی نوجوون بودی خرج شکم سه تا بچه یتیم و مادرتو میدادی، تا قبل از پیدا شدن پولاهم که داشتی خرج پنج شیش تا ادم بالغ و سالم رو تو این خونه میدادی، نبایدم پشیزی واست بمونه خب، اگه چیزی واست میموند جای تعجب داشت. من که میگم الان سرت خلوت شده اونام که رفتن پی زندگیشون بیا دست به یکی کنیم یه حساب وا کنیم، یکم به خودمون سخت بگیریم ببینیم چندمرده حلاجیم شاید تونستیم از پسش بربیاییم، منم از فردا میافتم دنبال کار. بخدا اگه بخواییم میتونیم. تازه یه وامم میگیریم میزنیم تَنگِش کارمون پیش میبریم، تو بگو من الان دارم بد میگم؟
با کمی وقفه جواب میده:
- بد که نمیگی، اماخوبم نمیگی. آخه اونا که منتظر ما نمیمونن میدونی چقدر وقت میبره یکی دوماهه که نمیشه پول جمع کردو خونه خرید..
- بسپر به من، بذار با پسر عمو حرف بزنم یه مهلت ازش بگیرم که خونه نفروشه اصلا اون روز خودش بهم گفت اگه میخوای از عمران واستون وقت بگیرم، تو بدترین حالتم اگه خدای نکرده کارمون جور نشد دیگه از پس رهن و اجاره یه خونه که برمیاییم دیگه؟ نه؟ بهتر از بی سرپناه موندنه..
درمونده نگاهم میکنه:
- آخه من چطور پدری هستم که نورچشمم رو بفرستم سرکار، اون بیرون گرگ بازاره معلوم نیست کدوم بی پدرو مادری بالا سرت وایمیسه و امرو نهیت میکنه، اگه غرورتو بشکنن و اذیتت کنن چی؟ توکه نمیدونی اون بیرون چه خبره؟
- قربونت میخوام برم سرکار، نمیخوام که برم بردگی کنم، بذار یه بارم شده از چهار گوش این اتاق بیام بیرون و روی پای خودم وایسم ببینم چند چندم، اصلا میخوام ببینم دنیا اون بیرون چطوریه..
- چی رو میخوای ببینی نورا، اون بیرون دنیا اصلا قشنگ نیست، یه چیزایی میبینی که به چشم خودتم شک میکنی. همین امروز یه مسافر سوار کردم یه کلیه بیشتر نداشت چندرغاز ناچیز فروخته بود، واسه هزار درد و زخم بی درمون زندگیش که بازم کارش لنگ بود اول تا آخر مسیر یه بند زار میزد. من که میگم اون بیرون واسه امثال من تو قشنگ نیست، بشین توخونه من که بیل به کمرم نخورده یه سرپناه پیدا میکنم، دیگه هرچقدرهم بی عرضه باشم، از پس این کار برمیام که نذارم ناموسم تو کوچه خیابون بمونه.
با عجله بلند میشم و به سمت اشپزخونه میرم:
- نه نشد دیگه داری ساز مخالف میزنی بابا، گفتم میخوام رو پای خودم وایستم توهم قبول کردی تموم شد رفت، صبح رفتنی سرکار بیدارم کن میخوام برم کاریابی ثبت نام کنم، یادت نره!
- لاالله الاالله.. ببین چطور یه لقمه غذارو کوفتم کردی، امان از دست تو نورا..امان..
آخرین ویرایش: