کامل شده رمان تقاص آبی چشمهایش (جلد اول) | زهرا سلیمانی کاربر انجمن نگاه دانلود

روند رمان از نظر شما چگونه است ؟

  • عالی

    رای: 2 66.7%
  • متوسط

    رای: 1 33.3%
  • بد

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    3
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Zhrw._.sl

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/09/09
ارسالی ها
254
امتیاز واکنش
3,306
امتیاز
451
سن
22
محل سکونت
Shrz
#پارت_نوزدهم

بالاخره زمان خداحافظی فرا رسید . عاطفه از همان ابتدا اشک راه گونه هایش را پیدا کرد ، زیرا جدایی از خانواده اش برایش به شدت سخت بود . مادرش اورا تنگ در آغـ*ـوش گرفت و همانطور که اشک می ریخت ، در گوشش آرام گفت :
- تو رو اول به خدا ، بعد به شوهرت میسپارم . برو عزیز دلم ، برو خدا پشت و پناهت !
عاطفه گونه ی مادرش را بوسید و به همان آرامی جواب داد :
- خیلی دوست دارم مامان . هیچوقت فراموشم نکن !
ثریا با حرف عاطفه شدت گریه اش بیشتر شد و بعد از فشردن عاطفه به سـ*ـینه اش ، از او جدا شد . گوشه ای ایستاد و به اشک هایش اجازه ریختن داد .
عاطفه با همان صورت خیس از اشکش این بار به طرف پدرش رفت . عبدالله به سختی جلوی ریزش اشک هایش را می گرفت و تنها خیره خیره به عاطفه نگاه می کرد .
- شرطمون رو که یادت نرفته ؟!
عاطفه در جواب سرش را به نشانه نفی تکان داد و سعی در فرو دادن بغض در گلویش داشت .
- خوبه ! امیدوارم خوشبخت بشی . طوری که به ما در زندگیت احتیاج نداشته باشی و مجبورشی به سراغمون بیای ! می دونی که ، این زندگی همونیه که خودت خواستی !
عاطفه چشمانش را به روی هم فشرد و نالید :
- چشم بابا !
- خیله خب ، برو به سلامت !
سر عاطفه را جلو آورد و هرچه عشق داشت در بـ..وسـ..ـه ای که به پیشانی عاطفه زد ریخت . سپس پشتش را به عاطفه کرد و خودش را مشغول حرف زدن با برادرش کرد .
عاطفه با دیدن عرفان در کنار زهره به طرفش قدم برداشت . محکم او را در آغـ*ـوش گرفت و بی محابا اشک ریخت .
- خدافظ داداش کوچولو ! یادت نره یه خواهر داشتی که همیشه دوست داشت ؟!
عرفان خودش را بیشتر به عاطفه چسباند و نالید :
- یادم نمیره آبجی ! چرا طوری اشک می ریزی انگار داری برای همیشه میری ؟!
عاطفه با لبخندی ، بـ..وسـ..ـه ای به روی گونه ی عرفان زد و او را از خود جدا کرد . ایستاد و این بار خیره در چشمان به اشک نشسته زهره زل زد و به شوخی گفت :
- تو دیگه چرا گریه می کنی ؟! توکه دیگه قراره یکی از خودمون بشی !
و در میان گریه خندید . ( یوسف یکی از دوستان خانوادگی شاهی به حساب می آمد و با آنها رابـ ـطه خوبی داشت .) زهره در مقابل حرف عاطفه لبخندی زد و در جواب گفت :
- گریه ام از اینه که همبازی بچگی هام داره برای همیشه از دنیای دخترونمون جدا می شه !
سپس با گریه خودش را به آغـ*ـوش عاطفه انداخت و هردو آرام گریستند . آرمین که تماشاگر این صحنه ها بود ، به طرف عاطفه قدم برداشت و آرام او را از زهره جدا کرد .
عاطفه در حالی که آرمین بازویش را گرفته بود ، بار دیگر به طرف خانواده اش برگشت و چهره تک تکشان را از نظر گذراند . حس کرد همین حالا دلش برای آنها تنگ شده است . باورش نمی شد این آخرین دیدار خود با خانواده اش است !
آرمین او را بر روی صندلی جلو ماشین جا داد و بعد از خداحافظی با چند نفر برای شروع ماه عسلشان ، راهی جاده شدند .

***

در راه تنها آهنگ ملایمی که در ماشین پخش شده بود سکوت را در هم شکسته بود . از هیچکدام صدایی در نمی آمد . آرمین که حواسش را به رانندگی اش داده بود و عاطفه خیره به مناظری که به سرعت از جلوی چشمانش می گذشتند شده بود و اشک می ریخت .
آرمین هر از گاه به عاطفه نگاه می کرد و با دیدن وضع حالش خود نیز ناراحت می شد . تا اینکه طاقت نیاورد و آرام عاطفه را صدا زد :
- عاطفه ؟
عاطفه جوابی نداد . آرمین این بار کمی بلند تر او را صدا زد :
- عاطفه خانم ؟
عاطفه با صورت خیس از اشک به طرف آرمین سر چرخاند . آرمین با دیدن صورت اشک آلود عاطفه سرش را به نشانه تاسف تکان داد و خیره به جلو او را مخاطب قرار داد :
- ببین خودت رو ! با این اشک ریختنا داری خودت رو می کشی ! بسه دیگه عزیز من . ناسلامتی شب عروسی مونه !
عاطفه دماغش را بالا کشید . اشک هایش را با دستمال پاک کرد و با صدای بغض آلود جواب داد :
- نمی تونم آرمین ، خیلی سخته ! هنوز هم باورم نمی شه بابام این شرط رو برای ازدواجمون گذاشته . باورم نمی شه که دیگه هیچوقت نمی بینمشون !
و دوباره هق هق گریه اش را سر داد . آرمین آهی از سـ*ـینه بیرون فرستاد و تنها گفت :
- بهتره دیگه با این موضوع کنار بیای . چاره ای نمیشه کرد !
عاطفه سرش را به صندلی تکیه داد و زیر لب روبه آرمین گفت :
- از حالا به بعد دیگه خونواده ای ندارم . دیگه تنها شدم !
آرمین در جواب حرف عاطفه اخمی بر پیشانی نشاند و با غر غر گفت :
- یعنی چی که تنها شدی ؟ پس من اینجا نقش پیازم ؟!
عاطفه برای لحظه ای کنج لبش به نشانه خنده بالا رفت که از دید آرمین دور نماند . دستش را آرام به روی دست آرمین که روی دنده بود ، گذاشت و عاشقانه به نیمرخش نگاه کرد و جواب داد :
- از حالا به بعد تو تمام خونواده منی . قول بده هیچوقت تنهام نزاری !
آرمین با لبخند دست عاطفه را که روی دستش بود بالا آورد و بـ..وسـ..ـه ای به رویش زد و گفت :
- مگه می شه عاشقی معشوقش رو ول کنه ؟! تا ابد نوکرتم !

***
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Zhrw._.sl

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/09
    ارسالی ها
    254
    امتیاز واکنش
    3,306
    امتیاز
    451
    سن
    22
    محل سکونت
    Shrz
    #پارت_بیست ام

    عاطفه سریع به سمت راه پله ها رفت و از همانجا بلند آرمین را صدا زد :
    - آرمین ؟
    - جانم ؟
    - زود دست و روت رو بشور بیا صبحونه آماده ست !
    - اومدم .
    آرمین سریع به سمت روشویی رفت و بعد از شستن دست و رویش با حوله صورتش را خشک کرد . در همان حال سرحال از پله ها پایین آمد و پا به درون آشپزخانه گذاشت . با دیدن عاطفه که در حال ریختن چای بود ، با لبخند ابرویی بالا انداخت و گفت :
    - به به چه خانم کدبانویی ، چه میز صبحونه قشنگی ! اولین صبحونه مشترکمون خوردن داره .
    عاطفه هم در جواب لبخندی نثار آرمین کرد و یکی از فنجان های چای را جلوی آرمین گذاشت و خود نیز روبرویش روی صندلی نشست .
    - کمتر بلبل زبونی کن ، صبحتم بخیر !
    آرمین با تعجب به عاطفه نگاه کرد و پرسید :
    - صبح به خیر نگفتم ؟!
    عاطفه به زور جلوی خنده ی خود را گرفت و سرش را به طرفین تکان داد .
    آرمین وقتی چهره خندان او را دید ، لبخندی دندان نما زد و با وارد کردن کارد درون کره ، صبحانه خود را آغاز کرد .
    آرمین برای یک ماه ، ماه عسلشان ، خانه ای در محله کمدن تون (Camden Town ) اجاره کرده بود . محله ای که به قول خودش زیبایی و آرامش خاصی داشت .
    دقایقی هر دو در سکوت به خوردن ادامه دادند ، تا اینکه آرمین دهان باز کرد و روبه عاطفه گفت :
    - دیشب اذیت نشدی ؟!
    عاطفه دست از خوردن کشید و خیره به حرکات آرمین جواب داد :
    - نه ، چرا باید اذیت بشم ؟!
    - آخه توی راه چندباری خوابت برد . گفتم یه وقت دیشب بدخواب نشدی ؟!
    عاطفه جرعه ای از فنجان چایش را نوشید و جواب داد :
    - اون همه بدخوابی می ارزید به اینجا اومدن . هیچوقت خوابش هم نمی دیدم که برای ماه عسل بیام لندن !
    آرمین با لبخند خیره به چشمان عاطفه آرام و با احساس گفت :
    - دیگه اون روزای خواب و خیال تموم شد . با من فقط توی دنیای واقعی همه این چیزا رو تجربه می کنی !
    عاطفه نگاهش را به چشمان سیاه آرمین دوخت و زمزمه وار گفت :
    - واقعا ازت ممنونم . در کنار تو خوشبخت ترین زن دنیام !
    - من هم در کنار تو خوشبخت ترین مرد دنیام !
    تا لحظاتی هردو خیره در چشم هم بودند که آرمین در همان حال گفت :
    - نظرت چیه بعد از صبحونه بریم قدم بزنیم ؟
    عاطفه با تکان دادن سرش جواب مثبت خود را اعلام کرد . سپس با دستمال دور دهانش را پاک کرد و در حالی که از جا بلند می شد دستی به شانه آرمین کشید و گفت :
    - پس من برم حاضرشم !
    آرمین که هنوز داشت صبحانه می خورد بدون اینکه سر برگرداند و به عاطفه نگاه کند ، جواب داد :
    - برو عزیزم خوب به خودت برس . می خوام از هرچی زن انگلیسی هست خوشکل تر بشی ؛ البته همین حالاشم یه نخ موت به صدتا زن انگلیسی می ارزه !
    عاطفه خم شد و بـ..وسـ..ـه ای به روی گونه آرمین زد و آرام گفت :
    - چشم !
    سپس با قدم هایی بلند به طرف راه پله ها رفت و وارد طبقه دوم شد . آنگاه به سمت اتاق مشترک خود و آرمین رفت و خیلی سریع لباسش را عوض کرد .
    عاطفه شیک و مرتب از اتاق خارج شد و به طرف آشپزخانه رفت . آرمین داشت وسایل صبحانه را از روی میز جمع می کرد . با لبخند به سمت آرمین رفت و ظرف عسل را از او گرفت و بدون اینکه نیم نگاهی به او بیندازد او را مخاطب قرار داد و گفت :
    - این ها رو بسپار به من . تو برو سریع آماده شو !
    اما آرمین حرکتی نکرد . تنها به عاطفه خیره شده بود که سرش را درون یخچال کرده و شیشه شیر را درونش جا می داد .
    عاطفه متوجه نگاه خیره آرمین به روی خود شد . سرش را به سمتش چرخاند و پرسشگر نگاهش کرد و گفت :
    - چیه ؟ چرا اینطوری نگام می کنی ؟!
    آرمین گوشه ی لبش بالا رفت و با تن صدایی آرام جواب داد :
    _ گفتم خودت رو خوشگل کن ؛ اما نه دیگه اینقد !
    عاطفه با خجالت سرش را پایین انداخت و به همان آرامی گفت :
    - بیا برو کمتر هندونه زیر بغلم بزار ! مگه با خودم چیکار کردم ؟!
    آرمین قدمی به سمت عاطفه برداشت و در حالیکه در فاصله کمی از او ایستاده بود با موذی گری گفت :
    - کار خاصی نکردی . اما همین آرایش ملیحت و حجابی که داری تو رو خاص تر از هرکس دیگه ای می کنه ! مخصوصا روسری که دور سرت بستی باعث جلب توجه دیگران می شه . لباستم با وجود پوشیدگی ، فوق العاده بهت میاد . کار خاصی نکردیا؛ اما دلم می خواد همین جا درسته قورتت بدم !
    عاطفه با گونه هایی گلگون شده مشتی به سـ*ـینه آرمین زد و با خجالت گفت :
    - برو بابا دیوونه . صدتا خوشکل تر از من تو خیابونا ریخته !
    - تو خیابونا به من چه !؟
    عاطفه به خود جرئت داد و سرش را بالا آورد . چشمانشان در هم گره خورد . نه آرمین و نه عاطفه هیچکدام قصد نداشتند نگاهشان را ازهم بگیرند . آرمین سرش را آهسته جلو آورد . عاطفه با برخورد پیشانی اش با پیشانی آرمین پلکانش به روی هم نشست . آرمین نفس گرمش را به آرامی به صورت عاطفه پاشید و زیر لب گفت :
    - فکرش هم نمی کردم یه روز مال خودم شی ؛ همیشه با خودم می گفتم به دست آوردنت به این آسونیا نیست ! اما حالا ، انگار رو اَبرام !
    سپس آرام تر از قبل ادامه داد :
    - خیلی دوست دارم !
    با فرود آمدن لب های آرمین به روی گونه عاطفه ، لرزی بر اندام عاطفه افتاد . عاطفه با شنیدن تک تک جملات آرمین احساس خوشبختی می کرد . در آن لحظات فقط در دلش آرزو می کرد که خدا کند این حس خوشبختی پایدار و طول عمر زیادی داشته باشد !

    ***

    آن روز آرمین و عاطفه از منزلشان بیرون رفتند و با شادی ، مناطقی از لندن را دیدن کردند . آرمین که از قبل با این شهر آشنایی داشت ، عاطفه را به نزدیک ترین قسمتی که می شد پل تاور بریج را دید ، برد . عاطفه با دیدن مناظر پیش رویش با شگفتی به دور و برش نگاهی انداخت و خطاب به آرمین گفت :
    - خدای من ، اینجا فوق العاده زیباست !
    آرمین با لبخند به چهره ذوق زده عاطفه نگاه کرد و گفت :
    - این پل به پل معلق بریتانیا شهرت داره . مهمترین و زیباترین پل لندن !
    - مطمئنن همینطوره !
    - در شب اینجا دیدنیه !
    - پس باید یه شب من رو اینجا بیاری !
    - حتما !
    مردی میانسال به شانه آرمین زد و با زبان انگلیسی از او خواست تا از آن و خانمی که کنار دستش بود عکس بگیرد . آرمین با لبخند سرش را تکان داد و دوربین را از دست مرد میانسال گرفت .
    در حالی که آرمین در ژست های مختلف از آن زن و مرد میانسال عکس می گرفت و عاطفه با خنده به او نگاه می کرد ، صدایی در نزدیکترین فاصله به گوش عاطفه رسید :
    - ! Hello
    عاطفه سریع سر برگرداند و با تعجب پسری جوان را نزدیک خود دید که با لبخند او را نگاه می کرد . سر تا پای پسر جوان را وارسی کرد و با صدایی آرام جواب داد :
    - ! Hi
    پسرک جوان با شنیدن صدای عاطفه ، لبخندش پر رنگتر شد و ادامه داد :
    - ?! Are you ok ( حالت خوبه ؟! )
    عاطفه زیر چشمی به آرمین نگاه کرد که در حال نشان دادن عکس ها به آن زن و مرد بود و هر از گاه با آنها چند کلمه ای حرف می زد .
    عاطفه وقتی متوجه شد آرمین حواسش به او نیست دوباره به پسرک نگاه کرد و جواب داد :
    - . i'm fine ( من خوبم . )
    پسر ، به عاطفه نزدیکتر شد و پرسید :
    - ? Whats your name ( اسمت چیه ؟ )
    عاطفه باز به پرسشش جواب داد و گفت :
    - . Atefeh
    پسرک ابرویی بالا انداخت و با تعجب به عاطفه گفت :
    - ?! Atefeh
    سپس خنده ی آرامی کرد و ادامه داد :
    - ! The first time i hear ( اولین بار هست که میشنوم ! )
    عاطفه چیزی نگفت و به رودخانه روبه رویش زل زد . پسر جوان سر تا پای عاطفه را از نظر گذراند و آرام خطاب به عاطفه پرسید :
    - ? Are not you from here ( تو اهل اینجا نیستی نه ؟ )
    عاطفه نگاهی گذرا به او انداخت و دوباره به روبرویش زل زد و جواب داد :
    - . No ! I'm Iranian ( نه ! من ایرانی هستم . )
    پسر جوان با شگفتی پرسید :
    - !? You'r right ( راست می گی ؟! )
    - ?! Yes Why did you wonder ( بله چرا تعجب کردی ؟! )
    پسر خیره به چشمان عاطفه جواب داد :
    - ! Because of the color of your eyes ( به خاطر رنگ چشمات ! )
    عاطفه متعجب گفت :
    - ? What ( چی ؟ )
    پسر بدون اینکه چشم از چشمان عاطفه بگیرد ادامه داد :
    - oh,I heard you have dark eyes.( آخه من شنیدم شما رنگ چشماتون تیره ست ! )
    عاطفه لحظاتی خیره در چشمان پسرک شد . چشمان اوهم درست مثل خودش آبی بود . در چشمان پسر کوچکترین تباهـ*کاری ندید . به نظر می رسید پسر خوب و مودبی است .
    در همان لحظه که هردو خیره در چشمان یکدیگر شده بودند ، صدای آرمین رشته نگاهشان را پاره کرد .
    - عاطفه ؟
    عاطفه به طرف آرمین سر برگرداند و همانطور که آرمین با تعجب به او نزدیک می شد ، لبخندی به رویش زد .
    تا آرمین کنار عاطفه ایستاد ، پسر انگلیسی نگاهی به آرمین کرد و خطاب به عاطفه پرسید :
    - ? Is this your brother ( این برادرته ؟! )
    آرمین تعجبش بیشتر شد . وقتی نگاه خیره پسر را به روی عاطفه دید اخمی بر چهره نشاند و تا دهان باز کرد جوابش را بدهد ، عاطفه خود جواب پسر را داد و با لبخندی که گونه هایش بامزه می شدند گفت :
    - ! No ! this is my husband ( نه ! این همسرمه ! )
    این بار هم آرمین و هم پسر انگلیسی با تعجب به عاطفه نگاه کردند . عاطفه وقتی چهره متعجب آنها را دید به زور جلوی خنده خود را گرفت . دست آرمین را در دستش فشرد و طوری که پسرک متوجه عشق بین آن دو شود خیره در چشمان متعجب آرمین با صدایی تقریبا بلند گفت :
    - ! Let's go dear ( بریم عزیزم ! )
    آرمین هنوز مات رفتار او شده بود . چند قدمی که از آن پسر فاصله گرفتند ، سر جای خود ایستاد و عاطفه هم به تبعیت از او ایستاد و پرسشگرانه به آرمین نگاه کرد .
    عاطفه وقتی دید آرمین به جز نگاه کردن کار دیگری نمی کند ، با کلافگی چشمانش را چرخاند و پرسید :
    - چرا این جوری نگاهم می کنی ؟!
    آرمین انگشت اشاره اش را بالا آورد و به طرف عاطفه گرفت . در همان حال تته پته کنان گفت :
    - تو ... تو چجوری انگلیسی حرف زدی ؟!
    عاطفه با ابروهایی بالا رفته جواب داد :
    - یعنی تو به خاطر همین اینجوری تعجب کردی ؟!
    وقتی سکوت و نگاه پرسشگر آرمین را دید لبخندی زد و ادامه داد :
    - به لطف عارف !
    - عارف ؟!
    عاطفه به آرامی شروع به راه رفتن کرد و آرمین هم به دنبال او گام برداشت . عاطفه در همان حال که خیره به جلو بود ادامه داد :
    - رشته دانشگاهی عارف همین بود . خیلی به زبان انگلیسی علاقه داشت . در کنار درساش به منم چیزایی یاد می داد !
    آرمین نفس عمیقی کشید و زیر لب زمزمه کرد :
    - که اینطور !
    عاطفه لبخندی شیرین زد و خیره به نیمرخ آرمین پرسید :
    - خب ، تو بگو چطور انگلیسی یاد گرفتی ؟ مسافرت هایی که به اینجا اومدی باعث شد ؟!
    آرمین سرش را به طرف عاطفه برگرداند و خیره در چشمان مشتاقش جواب داد :
    - من اینجا درس می خوندم !
    عاطفه تا چند لحظه با دهانی باز به آرمین خیره شد ، سپس غرغر کنان با اخم گفت :
    - به من نگفته بودی ! من حالا باید بفهمم ؟! واقعا که !
    و سرعت قدم هایش را زیادتر کرد و اجازه صحبت بیشتر به آرمین نداد .

    ***
     
    آخرین ویرایش:

    Zhrw._.sl

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/09
    ارسالی ها
    254
    امتیاز واکنش
    3,306
    امتیاز
    451
    سن
    22
    محل سکونت
    Shrz
    #پارت_بیست و یکم

    تا چند روز دیگر به ایران بر می گشتند . عاطفه مشتاق برگشتن به ایران بود . او زود تر از آرمین وسایلش را جمع کرده و برای برگشتن لحظه شماری می کرد . در آن مدت آنها لحظه های خوبی را با هم سپری کردند .
    آرمین عاطفه را به هاید پارک برد و عاطفه محو طبیعت بکر آن پارک وسیع شده بود . سپس او را به رستوران هتل هیلتون دعوت کرد و در آنجا شبی به یاد ماندنی را رقم زدند . همچنین آرمین عاطفه را به موزه بریتانیا (British Museum)، بیگ بن (Big Ben) ، دیدن رود تِیمز (Thames River) و ... برد و به قولی که به عاطفه داده بود وفا کرد .

    ***

    یک روز دیگر مهلت اقامتشان تمام می شد. عاطفه برای جمع آوری وسایل آرمین وارد اتاقشان شده بود و لباس های آرمین را درون ساک می ریخت . در همان حال ناگهان دردی زیر شکمش احساس کرد و سرش گیج رفت .
    از درد صورتش را مچاله کرد . دستش را زیر شکمش گذاشت و از درد به خود پیچید . آرمین سوت زنان وارد اتاق خواب شد و با دیدن وضعیت عاطفه رنگ از چهره اش پرید . با قدم هایی بلند به سمت عاطفه خیز برداشت و او را که رنگ به چهره نداشت ، در آغـ*ـوش گرفت و تند و تند پرسید :
    - عاطفه ؟ عاطفه عزیزم یهو چی شد ؟!
    عاطفه که نای حرف زدن نداشت تنها از درد می نالید . آرمین هراسان به سمت تلفن رفت و به اورژانس زنگ زد . دقایقی بعد ماشین اورژانس جلوی خانه توقف کرد و زن و مردی با عجله برانکارد به دست ، بالا آمدند .
    آرمین برای آنها توضیح داد که نمی داند چرا ناگهان عاطفه اینطور بر زمین افتاد . عاطفه از لای پلک هایش به آرمین نگاه می کرد اما با احساس خستگی زیاد ، ناخود آگاه پلک هایش به روی هم نشست.

    ***

    با سوزشی که در دستش احساس کرد ، هوشیاری اش بیشتر شد . صدای قدم هایی را شنید که دور و دور تر می شد . آرام لای پلک هایش را از هم باز کرد . آرام به دور و برش نگاهی انداخت . متوجه شد در یکی از اتاق های بیمارستان است .
    هیچکس جز خودش در اتاق نبود . چند بار زیر لب آرمین را صدا زد ، اما جوابی نگرفت . آرام دستش را به زیر تنش گذاشت و تا روی تخت نیم خیز شد باز هم آن درد لعنتی همه وجودش را فرا گرفت . دوباره روی تخت خوابید و تنها به سقف زل زد .
    صدای باز شدن در و سپس صدای قدم هایی آشنا به گوشش خورد . سرش را به طرف در برگرداند و آرمین را در درگاه در دید که با لبخند نگاهش می کند . آرمین وقتی متوجه هوشیاری عاطفه شد ، با خوشحالی به سمتش قدم برداشت و نزدیکش روی تخت نشست . دست سرد عاطفه را گرفت و آرام پرسید :
    - خوبی عزیز دلم ؟!
    عاطفه تنها پلکانش را به روی هم گذاشت .
    تا لحظاتی خیره در چشم یکدیگر بودند که در باز شد و زنی با روپوش سفید وارد اتاق شد . بدون اینکه به آنها نگاهی کند ، با پرستار دختری مشغول حرف زدن بود . زن موهایی مشکی اما کوتاه که بالای سرش بسته بود و چهره ای معمولی داشت .
    زن که با آن روپوش سفید و آن جدیت به او می خورد دکتر باشد ، پس از اتمام حرفش سرش را به طرف عاطفه و آرمین برگرداند که با دیدن آرمین درجا خشکش زد . آرمین هم دست کمی از او نداشت . هردو گیج به یکدیگر خیره شده بودند و چیزی نمی گفتند ؛ تا اینکه دکتر لبخندی کج زد و به فارسی خطاب به آرمین گفت :
    - باورم نمی شه دوباره دارم می بینمت !
    عاطفه از لای پلک هایش با تعجب به آندو خیره شده بود . در سرش این سوال بود که آن زن کیست و آرمین را از کجا می شناسد . نگاهش را به سمت آرمین گرفت که هنوز در شوک بود . آرمین خیره به دکتر ، به تبعیت از او لبخندی تلخ زد و زیر لب گفت :
    - من هم باورم نمی شه !
    سپس به روپوش سفید او اشاره کرد و ادامه داد :
    - انگار به آرزوت رسیدی !
    زن جوان نگاهی به خودش انداخت و با لبخندی دندان نما جواب داد :
    - آره ، به خاطرش کلی سختی کشیدم !
    آرمین سرش را به نشانه تایید تکان داد و گفت :
    - اگر خرخون کلاس به اینجا نمی رسید دیگه ازت قطع امید می کردم !
    دکتر خنده ی کوتاهی کرد و مشتی آرام به بازوی آرمین زد و زیر لب گفت :
    - بدجنس ! مگه یادت رفته من از کلمه خرخون بدم میاد ؟!
    سپس انگار تازه متوجه عاطفه شده باشد ، نگاهی گذرا به سمتش انداخت و با لبخند از آرمین پرسید :
    - این باید آرمیتا باشه !
    آنگاه به آرمین فرصتی برای حرف زدن نداد و خیره به عاطفه ادامه داد :
    - آرمین از تو زیاد برام می گفت !
    عاطفه هنوز در شوک بود . از میان درزه ی میان پلک هایش که به زور می دید ، نگاهی به آرمین و نگاهی به دکتر انداخت . آرمین آب دهانش را با سرو صدا قورت داد و سر به زیر خطاب به دکتر جوان زیر لب گفت :
    - اشتباه نکن میترا ، این خواهر من نیست !
    این بار خیره به چهره پر سوال میترا ادامه داد :
    - اینی که داری می بینی ، همسرم عاطفه ست !
    با حرف آرمین ، شوکی دوباره به میترا وارد شد . عاطفه به وضوح دید که رنگ از رخسار میترا پرید . در یک چشم به هم زدن لبخندی که بر لب داشت از روی لبانش محو شد . آرمین جرئت نداشت سرش را بالا بیاورد و با میترا چشم در چشم شود . میترا هم دست کمی از او نداشت و به جای خیره شدن به زمین به عاطفه نگاه می کرد .
    سکوتی سنگین کل اتاق را فرا گرفته بود . میترا که حس می کرد نمی تواند نفس بکشد ، به زور لبخندی مصنوعی زد و نگاهی به آرمین و عاطفه انداخت . سپس به عقب قدم برداشت و در همان حال آرام گفت :
    - ببخشید ، من بیرون کار دارم . فعلا !
    سپس سریع دستگیره در را پایین کشید و با قدم هایی بلند اتاق را ترک کرد . آرمین به دنبالش از اتاق خارج شد و در همان حال نامش را صدا زد .
    عاطفه چشمانش را به روی هم فشرد . پاک گیج شده بود . منظور از رفتارهای آرمین و خانم دکتری که فهمید نامش میتراست و قبلا از او با آرمین آشنایی داشته است ، نمی فهمید . نفسی عمیق کشید . سرش را به طرف پنجره چرخاند و خیره به مناظر پشت پنجره ، کم کم پلکانش سنگین شد و نفهمید که کی خوابش برد .

    ***

    یک روز دیگر گذشت . در آن یک روز ، نه آرمین و نه عاطفه میترا را ندیدند . عاطفه حالش بهتر از روز قبل شده بود و داشت خود را برای رفتن به خانه آماده می کرد . آرمین نسبت به قبل کم حرف تر شده بود و هرچه عاطفه از میترا سوال می کرد ، جواب سر بالا می داد . عاطفه که متوجه کلافگی آرمین بعد از رفتن میترا شده بود ، تصمیم گرفت تا مدتی از میترا سوال نپرسد .
    پس از بیرون آمدن از بیمارستان ، آرمین به عاطفه کمک کرد تا سوار تاکسی شود . وقتی سوار شدند و ماشین به حرکت در آمد ، آرمین کاغذی جلوی عاطفه گرفت و گفت :
    - این هم جواب آزمایشت !
    عاطفه کاغذ را از او گرفت و در همان حال که نگاهش می کرد جواب داد :
    - خب ، نپرسیدی من چم شده بود ؟!
    آرمین ابرو بالا انداخت و خیره در چشمان عاطفه گفت :
    - میترا که غیبش زده ! همین حالا هم دورمون شده . جواب رو گرفتم تا رفتیم ایران به یه دکتر نشون بدیم !
    عاطفه سرش را به نشانه تاسف تکان داد و خیره به مناظر پشت شیشه ، تا رسیدن به خانه سکوت کرد .

    ***
     
    آخرین ویرایش:

    Zhrw._.sl

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/09
    ارسالی ها
    254
    امتیاز واکنش
    3,306
    امتیاز
    451
    سن
    22
    محل سکونت
    Shrz
    #پارت_بیست و دوم

    آرمین به عاطفه کمک کرد تا وارد خانه شود . بعد از نشستن عاطفه به روی کاناپه ، خود نیز سریع از پله ها بالا رفت و وارد اتاق خواب شد . عاطفه شالش را از سرش بیرون آورد و موهایش را باز گذاشت . پالتواش را از تن بیرون آورد و آرام به طرف آشپزخانه به راه افتاد .
    با دیدن ظرف های درون سینک ، سرش را به چپ و راست تکان داد . سپس آستین هایش را بالا زد و برای شستن ظرف ها قدم برداشت . عاطفه در حال شستن ظرف ها بود که آرمین وارد آشپزخانه شد و از دیدن عاطفه در حال کار کردن ، اخم هایش در هم رفت .
    - تو چرا حرف گوش نمی کنی ؟!
    عاطفه که در حال و هوای خود بود ، ناگهان با شنیدن صدای آرمین ، هـــی بلندی کشید و لیوانی را که در دست داشت پخش زمین شد . آرمین اخم هایش غلیظ تر شد و طوری که نزدیک خورده شیشه ها نباشد ، به سمت عاطفه قدم برداشت و دستش را گرفت و به دنبال خود کشاند . عاطفه معترض می خواست دست خود را از دست آرمین بیرون بیاورد ؛ اما آرمین قوی تر از تصور عاطفه بود .
    عاطفه با چهره ای درهم نالید :
    - آرمین دستم رو ول کن !
    جوابی از آرمین نگرفت . آرمین او را به سمت پله ها کشاند ؛ اما قبل از اینکه پا روی پله اول بگذارد ، دستش را زیر پای عاطفه انداخت و او را از زمین بلند کرد . عاطفه با چشم هایی از حدقه در آمده ، به زور جلوی خنده اش را گرفت و تقریبا دا زد :
    - بزارم زمین !
    - چرا ؟!
    - آرمین زشته منو بزار زمین !
    - آخه چرا ؟! خب یه دلیل قانع کننده بیار تا بزارمت زمین . کسی داره مارو می بینه که می گی زشته ؟! یعنی من حق ندارم زنم رو بغـ*ـل کنم ؟
    - دلیل قانع کننده می خوای ؟!
    - آره !
    - بزارم زمین تا برم آشپزخونه رو تمیز کنم !
    آرمین موذیانه خندید و در همان حالی که سرعت قدم هایش را بیشتر می کرد جواب داد :
    - نه دیگه ، این دلیل قانع کننده نیست ! آشپزخونه رو خودم ترتیبش می دم !
    - اذیت نکن آرمین ، من رو بزار زمین !
    - نچ !
    عاطفه وقتی فهمید نمی تواند از پس آرمین بر بیاید ، دیگر کلامی حرف نزد و تا اتاق خواب تنها سر بر سـ*ـینه آرمین گذاشت . آرمین در اتاق خواب را که بر روی هم افتاده بود ، با ضربه ی آرام پا باز کرد و به طرف تخت دو نفره شان رفت و عاطفه را به روی تخت خواباند . سپس جلوی آینه قدی ایستاد و همانطور که خودش را وارسی می کرد ، از گوشه آینه چشمانش با چشمان خیره عاطفه ، به هم دوخته شد . لبخندی گوشه لبش نشست . همانطور که شیشه عطر را برداشته و به خود می زد ، عاطفه را مخاطب قرار داد و گفت :
    - سواری خوش گذشت ؟!
    عاطفه ناخود آگاه لبخندی زد و جواب داد :
    - خودت اصرار کردی ، حتما خسته شدی !
    اینبار آرمین کاملا به طرف عاطفه برگشت و با اخمی ساختگی گفت :
    - اختیار دارین . ما قوی تر از اونی هستیم که فکر می کنید !
    عاطفه خنده ی آرامی کرد . سپس نگاهی از سر تا پای آرمین انداخت و با چهره متعجب پرسید :
    - جایی می خوای بری ؟!
    آرمین آخرین نگاهش را در آینه به خود انداخت و با خیره شدن به صفحه ساعتش ، به طرف عاطفه آمد و جواب داد :
    - آره عزیزم . بیرون یه کار کوچیک دارم ، سریع میام تا بریم فرودگاه . ساعت ۱۱ امشب پرواز داریم !
    آنگاه بـ..وسـ..ـه ای به روی پیشانی عاطفه زد و پس از نصیحت کردن و تذکر دادن برای پایین نیامدن از تخت ، با لبخندی عاشقانه از او خداحافظی کرد و رفت .
    تا دقایقی بعد از رفتن آرمین ، عاطفه خیره به سقف اتاق شده بود . تا جایی که خسته از وسایل تکراری دور و برش ، از روی تخت بلند شد . جلوی آینه رفت و با برس موهای آشفته اش را مرتب کرد .
    در همان حال ناگهان چشمش به کارتی که کنار برگه آزمایشش بود افتاد . به سمت کارت نا آشنا رفت و آن را از روی میز برداشت . کارت را جلوی چشمانش گرفت و خطوط انگلیسی اش را از جلوی چشمانش گذراند و بلند بلند زیر لب خواند :
    - Dr. Mitra Jalali
    women specialist
    phone number : ...
    (دکتر میترا جلالی
    متخصص زنان
    شماره تلفن : ... )
    عاطفه با دیدن نام میترا بر روی کارت ، با تعجب به نقطه ای نامعلوم خیره شد . در همان حال با خود گفت :
    - اسم میترا روی این کارته ! یعنی خود میترا این کارت رو به آرمین داده ؟! یعنی ممکنه آرمین برای دیدن میترا از خونه رفته باشه بیرون ؟! در گذشته چه اتفاقی بین این دوتا افتاده که هم آرمین زورش میومد من رو همسر خودش معرفی کنه و هم میترا تا شنید من زن آرمینم ناراحت شد ؟!
    عاطفه چشمانش را به روی هم گذاشت . واقعا سرش رو به انفجار بود . تصور اینکه آرمین برای دیدن میترا از خانه بیرون رفته باشد ذهنش را آشفته کرده بود . با تصمیمی قطعی ، تلفن را از روی میز برداشت و تند و تند شماره میترا را از روی کارت گرفت . چند بوق خورد تا اینکه صدای میترا در گوشی پیچید :
    - ? Hello
    عاطفه نفس عمیقی کشید . تلفن را در دستش فشرد و با صدایی که سعی می کرد نلرزد جواب داد :
    - سلام !
    تا چند لحظه هیچکدام حرفی نزدند و فقط صدای نفس های همدیگر به گوششان می رسید .
    عاطفه خیلی خشک و جدی ادامه داد :
    - عاطفه هستم ، زن آرمین !
    عاطفه روی کلمه « زن » تاکید کرد و منتظر صدای میترا شد . میترا چند نفس عمیق کشید و سپس گفت :
    - آره ، شناختم ! خوبید ؟! من دیگه بعد از اولین دیدارمون سعادت دوباره دیدنتون رو نداشتم !
    - بله متاسفانه نشد دیگه هم رو ببینیم . فکر نکنم دیگه هم بتونیم هم رو ببینیم چون ما امشب پرواز داریم !
    - آهان . بسلامتی !
    - اما من دوست دارم در این لحظات پایانی ، یک باره دیگه شمارو ببینم !
    - من رو ؟!
    - بله ، شمارو !
    - آخه ... آخه من الآن نمی تونم . اگر حرفی دارید همینجا بزنید !
    - نمی شه ! باید حتما رو در رو باهم حرف بزنیم . کارم واجبه !
    میترا به ناچاردر خواست عاطفه را قبول کرد .طبق حرف میترا محل قرارشان ، کافه روف گاردن (Roofgarden Café ) یک ساعت دیگر شد . عاطفه تا تماس را قطع کرد ، شیک و تمیز از خانه بیرون رفت و با دربست گرفتن یک تاکسی ، سعی کرد خودش را سریع به کافه برساند .

    ***

    با ایستادن تاکسی ، عاطفه نگاهی به ساعت انداخت . تقریبا به موقع رسیده بود . سپس به دور و برش نگاه انداخت . نصف میز و صندلی هارا پسر و دختر های جوان اشغال کرده بودند . ردیف های چتر های رنگی توجهش را جلب کرد . به نظر رنگ دهی جالبی به کافه داده بودند . روی هر چهار میز و صندلی که کنار هم چیده شده بودند ، سقف کوچکی به رنگ سبز تیره ساخته شده بود تا آفتاب مشتری را آزار ندهد .
    عاطفه در عالم خود بود که ناگهان با صدای آشنایی از پشت سرش ، به خود آمد :
    - جای قشنگیه نه ؟!
    عاطفه به سمت میترا چرخید و با چهره ای خشک تنها گفت :
    - سلام !
    میترا که انگار صدای عاطفه را نشنیده بود ، بدون اینکه جواب سلامش را بدهد ، عینک آفتابی اش را از چشمانش برداشت . سپس خیره به مردمانی که با هم حرف می زدند و می خندیدند ، موهای مشکی اش را به پشت گوشش فرستاد و گفت :
    - من بیشتر وقتم رو اینجا می گذرونم . بعد از بیمارستان برای من اینجا اولویت داره !
    آنگاه نگاهش را به چشمان آبی عاطفه دوخت و ادامه داد :
    - اینجور که به اینجا نگاه می کردی ، انگار برای بار اولته که اینجا رو می بینی ! درسته ؟!
    عاطفه تنها سرش را به نشانه مثبت تکان داد و چیزی نگفت . میترا لبخندی زد . آنگاه با دست به صندلی های خالی اشاره کرد و به دنبالش گفت :
    - بیا بریم اونجا !
    ابتدا خودش به سمت میز و صندلی قدم برداشت و عاطفه هم به دنبالش حرکت کرد . در همان حال عاطفه سرتاپای میترا را زیر ذره بین گرفت . تاپ آستین کوتاه و شلی ، به رنگ زرد و شلوارک لی آبی خوشرنگی به تن داشت .موهای مشکی و کوتاهش را که تا گردنش می رسید ، آزادانه رها کرده بود . کفش اسپورت مخلوطی از رنگ های زرد و آبی نیز به پا کرده بود . در کل خوش لباس بود .
    عاطفه خیلی سریع نگاهی هم به خودش انداخت . لباسی را که آرمین برایش از یکی از پاساژها خریده بود به تن داشت . لباسی که بالا تنه اش به رنگ مشکی و از کمر به پایین ،به رنگ آبی روشن ، که با رنگ چشمانش شباهت خاصی داشت . بلندی اش تا ساق پاهایش می رسید . قسمت کمرش تنگ بود و از کمر به پایین حالت لَختی داشت . روسری هم به ست لباسش به سر کرده بود .
    - دختر ، کجایی ؟! چرا مثل لاک پشت آروم راه میای ؟
    در یک لحظه عاطفه به خود آمد . سرش را تکان داد تا حواسش به میترا باشد . میترا با لبخندی بر لب خیره به عاطفه بود که سریعتر از قبل قدم بر می داشت .
    عاطفه تا به میترا رسید ، صندلی روبرویش را انتخاب کرد و نشست . میترا با همان چهره شاد به دور و برش نگاه انداخت و با دیدن پسری جوان ، دستش را بلند کرد و با لبخندی دندان نما برایش دست تکان داد .
    سرک جوان نیز با لبخند به سمت میترا آمد . وقتی به هم رسیدند ، میترا از سر جایش بلند شد و همدیگر را صمیمانه در آغـ*ـوش گرفتند . بعد از احوال پرسی آن دو ، میترا به عاطفه اشاره کرد و او را دوست خود خطاب کرد . پسر به طرف عاطفه سر برگرداند و در همان لحظه ، با دیدن عاطفه جا خورد . عاطفه هم دست کمی از او نداشت . فکرش را نمی کرد باز هم آن پسر سمج را ببیند . پسر با حیرت انگشتش را به طرف عاطفه گرفت و خیره در چشمانش زمزمه کرد :
    - ?! you
    عاطفه چیزی نگفت و در سکوت او را تماشا کرد . پسر نگاهی به میترا انداخت که کاملا گیج از رفتار او بود ، و دوباره به عاطفه زل زد . ادامه داد :
    - ?! Atefeh
    عاطفه به روی چهره متحیر پسر لبخندی زد و جواب داد :
    - ! yes , I’m Atefeh ! Well, you know me
    میترا نگاهی به پسر و نگاهی به عاطفه انداخت ؛ سپس با تعجب از عاطفه پرسید :
    - شما همدیگ هرو می شناسید ؟!
    عاطفه سرش را تکان داد و با نیمچه لبخندی جواب داد :
    - نه زیاد . فقط قبلا همدیگه رو دیدیم !
    میترا لبخندی زد . دستش را پشت پسر ک گذاشت و گفت :
    - ? Roberto , Can you bring two cup of coffee (روبرتو ، میشه برامون دوتا فنجون قهوه بیاری ؟! )
    پسرک که روبرتو نام داشت ، پس از نیم نگاهی به سمت عاطفه آنها را به قصد آوردن سفارش ترک کرد . میترا که با چشم روبرتو را دنبال می کرد ، در همان حال عاطفه را مخاطب قرار داد و پرسید :
    - قبلا کجا همدیگه رو دیدید ؟!
    عاطفه که خیره به میز بود ، سرش را بالا آورد و نگاهش با چهره پر سوال میترا طلاقی کرد .
    - روبروی پل تاور بریج .
    - که اینطور !
    در همان حال روبرتو از راه رسید و فنجان های قهوه را روبروی عاطفه و میترا گذاشت . روبرتو وقتی خواست از آنها فاصله بگیرد ، کاملا روبروی عاطفه ایستاد و با لبخند محوی خیره در چشمان عاطفه گفت :
    - تو دختر فوق العاده ای هستی . این رو بدون که اگر روی پل نمی فهمیدم مردی که کنارت ایستاده همسرته ، حتما بهت پیشنهاد دوستی می دادم !
    عاطفه با چشم هایی از حدقه در آمده ، به روبرتو زل زده بود . روبرتو پس از زدن چشمکی به عاطفه از آنها جدا شد و به سمت زن و مردی که در آن نزدیکی بودند رفت . عاطفه متوجه خنده های ریز میترا شد . با حالت گنگی نگاهش کرد و گفت :
    - اون الآن فارسی حرف زد ؟!
    میترا فنجان قهوه اش را بالا گرفت و جرعه ای از آن را نوشید ؛ سپس سرش را به نشانه مثبت تکان داد و گفت :
    - توی این چند سالی که اینجا زندگی می کنم ، اون تنها دوستمه . یه دورگه ست !
    - واقعا ؟!
    _ آره ! پدرش ایرانی و مادرش انگلیسی . بعد از جدایی پدر و مادرش ، اون به همراه مادرش زندگی می کنه . به خاطر دوری از پدرش ، لحجه فارسی یاد نمی گیره و من این افتخار رو نصیبش می کنم !
    - که اینطور !
     
    آخرین ویرایش:

    Zhrw._.sl

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/09
    ارسالی ها
    254
    امتیاز واکنش
    3,306
    امتیاز
    451
    سن
    22
    محل سکونت
    Shrz

    #پارت_بیست و سوم

    میترا فنجان قهوه اش را به روی میز گذاشت و خیره به قهوه درون فنجان ، عاطفه را خطاب قرار داد و گفت :
    - یجورایی بهت حسودیم میشه !
    اخم کمرنگی بر پیشانی عاطفه نشست و پرسید :
    - چرا ؟!
    میترا نگاهش را از قهوه گرفت و به چشمان عاطفه خیره شد و جواب داد :
    - چون هرکی تو رو در اولین لحظه می بینه ، عاشقت می شه !
    میترا وقتی سکوت عاطفه را دید سرش را دوباره پایین انداخت و همانطور که با انگشت روی لبه ی فنجان دست می کشید ، ادامه داد :
    - من کاملا بر عکس توام . همیشه برای به دست آوردن توجه اطرافیانم زحمت کشیدم ؛ مخصوصا آرمین !
    عاطفه با شنیدن نام آرمین ، سریع سرش را بالا آورد و منتظر ادامه حرف های میترا شد . پوزخندی تلخ گوشه ی لب میترا نشست و میترا برای عاطفه زندگینامه اش را اینگونه شرح داد :
    - سال ۱۳۶۵ توی یکی از بهترین دانشگاه های ایران قبول شدم . خونوادم خیلی خوشحال بودن ؛ اما من بلند پرواز تر از اونچه بودم که فکرشو می کردن ! بهشون گفتم که می خوام برم خارج ادامه تحصیل بدم . گفتم که من توی ایران به هیچ جایی نمی رسم . این بار با مخالفت شدید خونوادم روبرو شدم . اما من حرفا و نصیحتاشون رو جدی نمی گرفتم و می گفتم اگر می خواین که من به پیشرفت برسم باید بزارید برم خارج . خلاصه با پافشاری های من ، خونوادم من رو به اینجا فرستادن . همون لحظه ای که پام به انگلیس رسید ، خودم رو گم کردم ، خونوادم رو فراموش کردم . حجابم و پوششم به کلی تغییر کرد . دیگه نه برای خونوادم زنگ زدم و نه پیغام فرستادم . به بدبختی توی یه دانشگاه سطح متوسط قبولم کردن ! تازه به غیر از این ، مورد تمسخرم قرارم می دادن ؛ اون روزا مثل سگ پشیمون شده بودم که چرا توی ایران نموندم . تنها کسی که باهام کاری نداشت ، آرمین بود !
    در همان لحظه لبخندی روی لبان میترا نشست ، که از دید عاطفه دور نماند . میترا جرعه ای دیگر از قهوه اش را خورد و ادامه داد :
    - اون هر وقت به کمک نیاز داشتم مثل یه دوست خوب کمکم می کرد . آخه تنها هم زبونش من بودم . اون موقع هنوز زیاد انگلیسیش خوب نبود و هر کاری هم که اون داشت ، من کمکش می کردم !
    میترا که تا آن لحظه به میز خیره شده بود ، سرش را بالا گرفت و خیره در چشمان عاطفه ادامه ی حرفش را گفت :
    - کم کم حس کردم که رفتارهای آرمین داره باهام صمیمی تر میشه . یجورایی انگار می خواست خودش رو بهم ثابت کنه که می تونه یه حامی خوب باشه ! تا جایی رسید که ازم خواستگاری کرد و من هم قبول کردم که عشقش بشم !
    در آن لحظه ، میترا نگاهش به سمت دستان مشت شده عاطفه کشیده شد . از تکان خوردن فکش ، می شد حد و اندازه عصبانیتش را فهمید ؛ اما میترا خودش را نباخت و خونسرد ادامه داد :
    - واقعا بعد از قبول کردن درخواست ازدواج آرمین ، مهر و محبتش صد چندان شد . خیلی بهم توجه نشون می داد . توی دانشگاه و جاهایی که کلا باهم بودیم خیلی هوام رو داشت . تا این که ...
    میترا به اینجا که رسید ، با دستانی لرزان فنجان قهوه اش را بالا برد و جرعه جرعه خورد . عاطفه وقتی سکوت میترا را دید ، کلافه با دستش ضربه ای به میز زد و با عصبانیت گفت :
    - تا این که چی ؟!
    میترا نگاهش را به چهره خشمگین عاطفه دوخت . جرعه ای دیگر از قهوه را خورد و پس از پایین آوردن فنجان زیر لب گفت :
    - تا این که ازدواج کردم !
    در یک لحظه عاطفه حس کرد که قلبش تپشی ندارد . انگار سطل آب یخی روی سرش ریخته بودند . در دستانش حسی نداشت . لبانش باز و بسته می شدند ولی صدایی از آن خارج نمی شد .
    میترا که متوجه حال بد عاطفه شد ، سریع دست او را گرفت و با ترس تند و تند گفت :
    - نه عاطفه ، اشتباه نکن . منظورم از ازدواج ، ازدواج با آرمین نیست !
    عاطفه به طرف میترا سر چرخاند و با چشمانی که از اشک برق می زد ، منتظر ادامه حرف میترا شد . میترا چهره اش از ناراحتی در هم رفت . دستش را از روی دست عاطفه برداشت و با صدایی لرزان گفت :
    - منظورم از ازدواج ، ازدواج با رابرت بود !
    سپس شرمنده سرش را به طرفین تکان داد و در همان حال که بغض در گلویش جمع شده بود ادامه داد :
    ' آشنایی من با رابرت توی دانشگاه ، باعث شد رابـ ـطه بین من و آرمین سرد بشه ! از موقعی که اومده بودم انگلیس داشتم توی یه رستوران کار می کردم تا هم خرج دانشگاه و هم کرایه خونم رو بدم . من اوایل به خاطر پول آرمین رفتم سمتش . هر کاری می کردم که توجه آرمین به من معطوف شه تا به سمتم بیاد !
    در همان لحظه عاطفه پرسید :
    - یعنی به آرمین علاقه ای نداشتی ؟!
    - نه ! اما بعد از خودم متنفر شدم . تنفرم از اونجا شروع شد که کم کم داشتم رابطمو با آرمین به هم می زدم ، اما آرمین سمج تر از این حرف ها بود . می دونست که من توی خونه اجاره ای هستم و از راه کار کردن پول اونجارو می دم . به همین دلیل یک روز به طور غافلگیرانه من رو به خونه ای برد و بهم گفت که من اینجا رو برای تو خریدم و از این به بعد اینجا زندگی می کنی ! به نظرت اون لحظه چی کار کردم ؟!
    عاطفه شانه اش را بالا انداخت و زیر لب گفت :
    - نمی دونم ، چی کار کردی ؟!
    میترا پوزخندی زد و جواب داد :
    - با هرچه قدرت که داشتم زدم توی گوشش !
    عاطفه با چشمانی که از حدقه درآمده بود نالید :
    - چی کار کردی ؟!
    میترا که اشک هایش جاری شده بود ، با دستانش پاک کرد و گفت :
    - هنوز که هنوزه با به یاد آوردن اون لحظه ، قلبم تیر می کشه . واقعا نمی دونم چرا اینکارو کردم . وقتی یادم میاد که این سیلی رو به خاطر رسیدن به اون عوضی به آرمین زدم ، از خودم متنفر می شم !
    عاطفه در سکوت فقط نظاره گر اشک های میترا بود . مشخص بود که عذاب وجدان زیادی به خاطر کارش دارد .
    - بعد از زدن اون سیلی ، سریع از خونه زدم بیرون . فرداش ماجرا رو به رابرت گفتم و مدتی بعد خبر ازدواجمون توی دانشگاه پیچید . آخه رابرت خیلی خوش قیافه و پولدار بود و به خاطر همین دخترا با حسادت بهم نگاه می کردن و این حسادتشون رو دوست داشتم ! همیشه دوست داشتم توجه همه سمت من باشه . دوست داشتم همه با یک چشم دیگه نگاهم کنن . ازدواج با رابرت ، برای من بهترین موقعیت بود تا به تمام خواسته هام برسم و تازه بعد جدیدی از زندگیم شروع می شد ! اوایل ازدواجمون خیلی خوشبخت بودم . نه ماه از ازدواجمون گذشته بود که متوجه رفتار های عجیب و غریب رابرت شدم . شب ها مـسـ*ـت میومد خونه ، زیر چشم هاش گود افتاده بود ، حتی کار به جایی رسید که پای زن و دخترهای دیگه توی خونمون باز شد و من دیگه اجازه نداشتم وارد اتاق خوابمون بشم و توی یک اتاق دیگه می خوابیدم تا اون به خوشیاش برسه !
    میترا با دستمالی که جلویش گرفته شد ، به خود آمد . عاطفه بود که دستمال را جلویش گرفته بود تا با آن اشک هایش را پاک کند . میترا با تشکری زیر لب دستمال را گرفت و اشک هایش را پاک کرد . آن گاه ادامه داد :
    - خیلی سخت بود ، خیلی ! وقتی شوهرت جلوی تو با زن دیگه ای رابـ ـطه داشته باشه تحملش واقعا سخته . همون روزا بود که به خودم اومدم . فهمیدم که واقعا آرمین با رابرت زمین تا آسمون فرق داره . توی اون اوضاع متوجه شدم که حامله هم هستم ! اما چیزی رو بروز ندادم و به آسونی از رابرت طلاقم رو گرفتم . بعد از جدایی من از رابرت ، رفتم پیش جان . جان دوست صمیمی آرمین توی دانشگاه بود . ازش درباره آرمین پرسیدم که گفت : اون خیلی وقته از انگلیس رفته ؛ بعد از ازدواج تو گذاشت رفت ! بعد یه کلید جلوم گرفت و ادامه داد : این کلید روهم برای تو گذاشت . می دونی کلید چی بود ؟!
    میترا چند ثانیه سکوت کرد و در حالیکه شدت اشک هایش بیشتر شده بود جواب سوال خودش را داد :
    - کلید خونه ای که برام زمان دانشجویی خریده بود !
    چند دقیقه ای در سکوت میترا خودش را از گریه خالی کرد و عاطفه فقط به تماشایش نشسته بود . عاطفه دیگر او را رقیب خود نمی دید ؛ در واقع دلش خیلی برای میترا سوخت . به نظرش زندگی پر دردسری را گذرانده بود .
    میترا با چشمانی متورم و صورتی خیس از اشک ادامه داد :
    - از همون موقع که جان کلید رو بهم داد ، دیگه رفتم و توی همون خونه زندگی کردم . چند ماه بعد بچم رو به دنیا آوردم و بعد از اون به تحصیلم ادامه دادم . هنوز هم که داری می بینی در حال ادامه تحصیل هستم !
    عاطفه کنجکاوانه پرسید :
    - بچت پسر یا دختر ؟!
    میترا لبخندی تلخ زد و جواب داد :
    - پسر ، اسمش رو آرمین گذاشتم !
    عاطفه نیز به تبعیت از میترا لبخندی زد و در همان حال دستان گرمش را به روی دستان میترا گذاشت و گفت :
    - امیدوارم دیگه طعم تلخ گذشته رو در آینده نچشی . امیدوارم در کنار آرمین کوچولو خوشبخت بشی و با مرد مورد علاقت ازدواج کنی !
    میترا هم دستان عاطفه را صمیمانه فشرد و جواب داد :
    - ممنونم . امیدوارم تو به جای من در کنار آرمین تمام خوشیات رو بکنی . من قدر ندونستم؛ اما تو دیگه قدر بدون . معلومه که خیلی دوست داره !
    عاطفه با به یاد آوردن گذشته ، لبخندش عمیق تر شد و در جواب گفت :
    - آره ، برای رسیدن به هم خیلی سختی کشیدیم !
    میترا نگاهش به فنجان قهوه عاطفه کشیده شد و با زهر خندی خطاب به عاطفه گفت :
    - معلومه خیلی سرت حرف گرفتم . آخه قهوه ات سرد شد !
    عاطفه سرش را به طرفین تکان داد و گفت :
    - برام مهم نیست . همین که از گذشته شوهرم به اطلاعاتم اضاف شد ، خودش خیلیه !
    میترا ناگهان رو به عاطفه گفت :
    - راستی ...
    عاطفه منتظر نگاهش کرد . میترا دستش را زیر چانه زد و ادامه داد :
    - می دونستی اون خونه ای که توش ماه عسلتو گذروندی مطعلق به زمان دانشجویی آرمینه ؟!
    - واقعا ؟!
    - آره ، از روی شماره تلفنی که بهم زنگ زدی فهمیدم ! اولش فکر کردم آرمینه و خودم رو به اون راه زدم ؛ اما وقتی تو گفتی سلام ، شوکه شدم . فکرش هم نمی کردم دوباره باهات روبرو بشم !
    عاطفه سرش را به نشانه تایید تکان داد و چیزی نگفت . در آخر ، وقتی که میترا خواست میز را حساب کند ، با به یاد آوردن چیزی سریع کیفش را برداشت . دستش را به درون کیف برد و پاکت آزمایشش را برداشت . میترا بعد از حساب کردن میز خواست از عاطفه خداحافظی کند که عاطفه پاکت را جلویش گرفت و گفت :
    - می شه بگی جواب آزمایش چیه ؟ یعنی من چم شده بود ؟!
    میترا محترمانه پاکت را از دست عاطفه گرفت و کاغذ درونش را برداشت . تا چند ثانیه خیره به کاغذ بود که کم کم لبانش به خنده باز شد . عاطفه با دیدن خنده میترا با تعجب پرسید :
    - چرا می خندی ؟ چیز خنده داری توش هست ؟!
    میترا کاغذ را به عاطفه برگرداند و در همان حال جواب داد :
    - نگران نباش . خبر خوبیه !
    سپس موذی خندید و ادامه داد :
    - من جای تو بودم دعا می کردم که پسر باشه !
    عاطفه گنگ به میترا نگاه کرد . اول متوجه حرف میترا نشد ، اما چند لحظه بعد انگار تازه این جمله میترا را شنیده باشد زیر لب زمزمه کرد :
    - یعنی می گی من حاملم ؟!
    میترا با خوشحالی سرش را به نشانه مثبت تکان داد . عاطفه با حالی دگرگون به خودش نگاهی انداخت و نالید :
    - اما حالم شبیه زنای حامله نبود ! پس چرا اینطوری شدم ؟!
    میترا در جواب با لبخند گفت :
    - به احتمال زیاد چیز سنگین بلند کرده بودی . مثل این که رحم نازکی داری و همین باعث شده بود تا اون دل درد وحشتناک بیاد سراغت . شانس آوردی بچه سقت نشد !
    عاطفه سکوت کرد . حس می کرد هر لحظه هرچه محتویات درون معده دارد ، می خواهد بالا بیاورد . میترا با دیدن چهره درهم عاطفه با نگرانی دستش را به روی شانه اش گذاشت و پرسید :
    - عاطفه عزیزم حالت خوبه ؟!
    عاطفه با چهره رنگ پرید چشمانش را به روی هم گذاشت . نفسش به سختی بالا می آمد . میترا دستش را دراز کرد که زیر بغلش را بگیرد که ناگهان عاطفه با شدت او را به عقب هل داد و به سمت درختی رفت و محتویات معده اش را پشت سرهم بالا آورد .
    میترا با دیدن حال عاطفه خنده اش گرفت . او خوب می دانست که ماه های اول عاطفه باید این حالت هارا تحمل کند.

    ***

    عاطفه با صورتی رنگ پریده کلید را درون قفل انداخت و با فشاری آن را باز کرد . وارد خانه شد اما با دیدن چهره سرخ و کلافه آرمین ، در جای خود خشکش زد . آرمین با اخم نالید :
    - تا حالا کدوم گوری بودی ؟!
    سپس با صدای حرکت ماشین ، به سمت پنجره رفت و پرده را کنار زد . با دیدن ماشین میترا ، خونش به جوش آمد و اخمش غلیظ تر شد . با قدم هایی بلند به سمت عاطفه رفت و دادی بلند بر سرش زد :
    - تو بیرون از خونه چه غلطی می کردی ؟ ماشین میترا بود ، نه ؟! تو از کی تا حالا با میترا دوست شدی که باهاش این ور و اون ور می ری ؟! مگه نگفتم حالت خوب نیست نباید تا شب از جات تکون بخوری ؟ گفتم یا نه ؟!
    جمله آخرش را بلند تر فریاد زد . عاطفه از ترس سریع چشمانش را بست . تا به حال آرمین را اینقدر خشمگین ندیده بود . آرمین وقتی سکوت عاطفه را دید ، کلافه تر از قبل دستش را بالا برد تا بر صورت عاطفه فرود بیاورد ؛ اما در همان لحظه ، حالت تهوع از عطر آرمین باعث شد تا عاطفه دستش را جلوی دهانش بگیرد و با دست دیگرش آرمین را هل بدهد و از خود دور کند . آرمین مات کار عاطفه شد که با دو به طرف روشویی رفت و در را با صدایی بلند به هم کوبید .
    آرمین خشمگین به سمت روشویی رفت و با مشت به در ضربه زد و در همان حال بلند عاطفه را مخاطب قرار داد :
    - عاطفه ؟ عاطفه چی شد ؟! این اداها چیه از خودت در میاری . درو باز کن ببینم !
    و دستگیره در را بالا و پایین کرد . متوجه شد که عاطفه در را قفل کرده است . با شنیدن صداهایی عجیب گوشش را به در چسباند . با نگرانی باز به در کوبید و داد زد :
    - عاطفه کاریت ندارم درو باز کن . داری بالا میاری ؟ حالت خوب نیست ؟! تو رو خدا درو باز کن ببینم چت شد یهو !
    به سرعت حالت نگاهش از عصبانیت به نگرانی در آمد . چند دقیقه فقط به در ضربه زد و وقتی جوابی از عاطفه نگرفت ، کلافه به موهایش چنگ زد . حدود ده دقیقه عاطفه از روشویی بیرون نیامد . آرمین از پشت در دوباره او را صدا کرد و وقتی باز هم جوابی نشنید ، التماس گونه گفت :
    - به خدا اگر درو باز نکنی ، می شکنمش !
    و مشتی محکم بر در زد و ادامه داد :
    - درو باز کن !
    در همان لحظه صدای چرخش کلید در قفل به گوشش رسید . آرمین سریع دستگیره در را پایین کشید و در را باز کرد . در لحظه اول صورت رنگ پریده و خیس از آب عاطفه را دید . با نگرانی به او نزدیک شد و زیر لب نالید :
    - حالت خوبه ؟! بیا بریم توی اتاق سریع حاضرشو تا ببرمت بیمارستان !
    عاطفه سرش را به طرفین تکان داد و با صدایی ضعیف و بی حال جواب داد :
    - لازم نیست . تو ازم دور باش ، دیگه بیمارستان نمی خواد بریم !
    آرمین با شنیدن حرف عاطفه اخم هایش در هم رفت . با غیظ گفت :
    - یعنی چی تو ازم دور باش ، دیگه بیمارستان نمی خواد بریم ؟ یعنی من باعث می شم حالت بد شه ؟!
    عاطفه به طرف آرمین چرخید و خونسرد خیره در چشمانش جواب داد :
    - دقیقا !
    نفس های آرمین کشدار شد . خونش به جوش آمده بود . فکرش راهم نمی کرد عاطفه او را دلیل حالتای عجیبش بداند . آرمین با اینکه بهش برخورده بود ؛ اما دستانش را زیر بغـ*ـل زد و خونسرد تر از عاطفه گفت :
    - باشه ، هرجور مایلی . دیگه سمتت نمیام و بهت دست نمی زنم !
    عاطفه لبخندی به چهره به ظاهر خونسرد آرمین زد و در حالیکه با حوله صورتش را خشک می کرد ، از کنارش رد شد و گفت :
    - لطف می کنی !
    و حوله را در بغلش انداخت . سپس همانطور که از پله ها بالا می رفت ادامه داد :
    - بهتره سریع حاضرشی ! ساعت یازده پرواز داریم . دوست ندارم از پرواز جا بیفتیم .

    ***
     
    آخرین ویرایش:

    Zhrw._.sl

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/09
    ارسالی ها
    254
    امتیاز واکنش
    3,306
    امتیاز
    451
    سن
    22
    محل سکونت
    Shrz
    #پارت_بیست و چهارم

    هواپیما به سلامت به زمین نشست . عاطفه تا فرود هواپیما بارها هرچه خورده و نخورده بود ، بالا آورد ؛ حتی با وجود اینکه چند صندلی از آرمین فاصله داشت و همین آرمین را کفری کرده بود . با برگشتشان به ایران ، یک روز کامل را برای برطرف کردن خستگی در خانه سپری کردند . خانه ای که قبل از عروسی ، با عشق و علاقه به کمک همدیگر چیده بودند .
    فردای آن روز ، با صدای زنگ در ، آرمین بی حال از جلوی تلویزیون بلند شد و به سمت در رفت . با باز کردن در خانواده اش با سرو صدا وارد خانه شدند و هرکدام به نوبت با آرمین حال و احوال پرسی کردند . ابتدا عمه مهری حسابی به سرو صورت آرمین دست کشید و اشک شوق ریخت و قربان صدقه اش رفت ؛ سپس پدر و مادرش با خوشحالی او را بغـ*ـل کردند و در آخر آرمیتا و احسان با خنده و شادی آرمین را به داخل خانه هل دادند و از آمدنش ابراز خوشحالی کردند .
    در همان لحظه ، عاطفه با ظاهری بسیار آراسته و زیبا از اتاق مهمان بیرون آمد و محترمانه به همه سلام کرد . این بار همه نگاه ها به سمت عاطفه چرخید . مادر آرمین با خوشحالی به سمت عاطفه پر کشید و او را غرق در بـ..وسـ..ـه کرد . پدر آرمین هم به خاطر اینکه زیاد با خانواده روابطی نداشت و بیشتر وقتش را در کارخانه سپری می کرد ، لبخندی به روی تازه عروسش زد و به طور رسمی سلام و احوال پرسی کرد . عمه مهری هم نگاهی از سر تاپای عاطفه انداخت و با لبخندی که رضایت از آن می بارید جواب سلام عاطفه را داد و در آخر ... آرمیتا و احسان !
    آرمیتا که معلوم نبود چه پدر کشتگی با عاطفه پیدا کرده بود ، پشت چشمی نازک کرد و زیر لب جواب سلام عاطفه را داد . اما احسان بر خلاف همیشه با لبخند به سمت عاطفه رفت و در فاصله یک قدمی اش ایستاد ، که باعث شد سریع عاطفه از خود واکنش نشان بدهد و فاصله اش را با او بیشتر کند . با اینکار عاطفه ، پوزخندی به روی لبان احسان نشست که از دید عاطفه دور نماند . احسان جعبه کادو پیچ شده ای را که در دست داشت جلوی عاطفه گرفت و در همان حال گفت :
    - این هم کادوی خوش آمد گویی به شما و آقا آرمین !
    سپس آرام تر از قبل جوری که فقط عاطفه بشنود ادامه داد :
    - امیدوارم خوشتون بیاد !
    و بلافاصله پس از دادن کادو به دست عاطفه ، از او فاصله گرفت و کنار آرمیتا روی مبل نشست . عاطفه نگاهی به کادو انداخت و او را روی میز گذاشت . آرمین با لبخند برای عاطفه جا باز کرد تا عاطفه کنارش بنشیند در همان حال روبه آرمیتا و احسان گفت :
    - ممنون آرمیتا جان . خیلی لطف کردی !
    آرمیتا باد زنش را باز کرد و همانطور که خود را باد می زد جواب داد :
    - از من چرا تشکر می کنی ؟! من که اصلا تو این حال و هواها نبودم . احسان اون رو براتون آورده !
    این بار آرمین از احسان تشکر کرد و سپس به جای خالی کنار خودش اشاره کرد که عاطفه بنشیند . عاطفه با این کار آرمین مجبورانه به سمتش رفت و کنارش نشست . عطر آرمین بیشتر از همیشه داشت دلش را زیرو رو می کرد ؛ به همین دلیل طوری که ضایع نباشد ، دستش را روی صورتش گذاشت و خود را شنونده حرف های بقیه نشان داد .
    کم کم عاطفه داشت حالش رو به وخامت می رفت ، که صدای زنگ در ، او را نجات داد . عاطفه با خوشحالی از جا بلند شد و در همان حال رو به همه گفت :
    - من باز می کنم !
    سپس به سمت در رفت و آن را باز کرد . با باز شدن در ، چهره زهره در لحظه اول پیش چشمش آمد . عاطفه و زهره با خوشحالی به آغـ*ـوش همدیگر پریدند و ابراز دلتنگی کردند . عاطفه پس از جدایی از زهره پرسید :
    - تنها اومدی ؟!
    زهره تا خواست جوابش رابدهد ، یوسف با دسته گلی بزرگ پشت در نمایان شد و سر به زیر سلام کرد . عاطفه با دیدن زهره و یوسف در کنار هم خوشحال تر از قبل خوش آمد گویی گفت و آنها را به داخل خانه دعوت کرد .
    پس از سلام و احوال پرسی زهره و یوسف با جمع ، عاطفه به زهره اشاره کرد که با هم روی مبل دیگری بنشینند و یوسف را به نشستن کنار آرمین وادار کرد . آرمین که از کار عاطفه حرصی شده بود ، چیزی نگفت تا در جمع باعث آبروریزی نشود ؛ اما آرمیتا با دیدن این صحنه ، پوزخندی زد و بلند طوری که همه بشنوند رو به عاطفه و آرمین پرسید :
    - شما باهم قهرید ؟!
    آرمین و عاطفه با حرف آرمیتا شوکه شدند . آرمین زودتر از عاطفه به خود آمد و با لبخندی مصنوعی جواب داد :
    - این چه حرفیه خواهر من ؟! ماه اول ازدواجمون باهم قهر باشیم ؟ امکان نداره !
    آرمیتا پشت چشمی نازک کرد و در حالی که به مبل لم داده بود و خود را باد می زد گفت :
    - آخه وقتی عاطفه از اتاق مهمون در اومد و حالا هم کنارت ننشست ، هر کس دیگه ای هم بود همین فکر رو می کرد !
    عاطفه با شنیدن حرف های آرمیتا ، خود به خود انگشتانش جمع شد و ناخن هایش را به کف دستش فشار داد . آرمیتا وقتی چشمش به مشت های عاطفه خورد ، پوزخندش عمیق تر از قبل شد و خطاب به عاطفه گفت :
    - نگران نباش . جایی درز پیدا نمی کنه که تازه عروس و داماد باهم بحث داشتن !
    اینبار با فریاد شهلا خانم ، آرمیتا خفه شد ؛ اما هنوز حقیرانه به عاطفه نگاه می کرد . عاطفه که خونش به جوش آمده بود ، روبه زهره پرسید :
    - تو نمی دونی آرمیتا چه مرگش شده ؟!همش داره به من تیکه می پرونه . این که جونش هم برای من می داد !
    زهره در جواب سری به تاسف تکان داد و تنها زیر لب گفت :
    - چی بگم والا ، من هم بی خبرم !
    شهلا خانم برای اینکه جَو موجود را عوض کند ، روبه آرمین کرد و پرسید :
    - خب آرمین جان ، کجا اقامت داشتید ؟!
    اما تا آرمین خواست جوابی به مادرش بدهد ، عاطفه با لبخند گفت :
    - راستش مادر جون ، ما توی خونه دانشجویی آرمین بودیم !
    شهلا خانم ابروهایش را بالا انداخت و آهان کشداری گفت . در کنارش آرمین با چشم هایی از حدقه در آمده ، به عاطفه زل زد و پرسید :
    - تو از کجا فهمیدی که اون خونه دانشجویی من بوده ؟!
    عاطفه خونسرد ، فنجان چایش را برداشت و همانطور که چای را مزه مزه می کرد جواب داد :
    - حدس زدم !
    و در دل به چهره گنگ آرمین خندید . چند دقیقه ای به پذیرایی و حرف زدن گذشت تا اینکه مهری همه را به سکوت واداشت . توجه همه به سمت عمه مهری جلب شد تا بفهمند چه می خواهد بگوید . مهری با لبخند به آرمیتا نگاهی انداخت و رو به همگی با صدایی رسا گفت :
    - امشب می خواستم یه خبر خوب بهتون بگم !
    سپس لبخندی دندان نما زد و ادامه داد :
    - آرمیتا عزیز عمه ، داره مامان میشه !
    آرمیتا با حرف عمه ، به نشانه خجالت سرش را پایین انداخت . همه با حرف عمه خوشحال شدند و پشت سرهم به آرمیتا و احسان تبریک گفتند . آرمیتا هم مغرورانه پایش را روی پای دیگر انداخت و از همه تشکر کرد ؛ تا اینکه نوبت عاطفه شد . عاطفه لبخندی محو زد و خیره به آرمیتا گفت :
    - مبارک باشه آرمیتا جان . ایشالله خبرهای بیشتر مثل این !
    آرمیتا نگاهش را از عاطفه گرفت و طعنه زنان گفت :
    - ممنونم عاطفه جان ، ایشالله خواهی شنید . بهتره تو هم دیگه فکر باشی ؛ یه وقت سن داداشمون بالا نره که یه موقع بچش بهش بگه بابا بزرگ !
    و سپس سرش را پایین انداخت و آرام خندید . عاطفه با خونسردی لبخندی به روی لب هایش نشست . این بار همه نگاه ها به سمت عاطفه بود و منتظر جواب از او بودند . ناگهان در آن سکوت سنگین ، عاطفه از جا بلند شد و به طرف اتاق خواب خود رفت . همگی با تعجب به او نگاه می کردند .
    پس از رفتن عاطفه ، شهلا خانم با اخم رو به آرمیتا با تن صدای پایین گفت :
    - الهی زبونت مار بگزه دختر ! این چه حرفی بود به عاطفه گفتی ؟ عروسم تازه اول خوشیاشه . ببین ناراحت شد !
    آرمیتا اخمی بر چهره نشاند و جواب داد :
    - مگه من چی گفتم ؟! حرف حقیقت رو زدم ! داداشم دیگه نزدیک سی سالشه . حالا احسان و بگی بیست و پنج سالشه !
    در همان لحظه عاطفه با حفظ لبخند از اتاق بیرون آمد و کاغذ به دست به سمت آرمین رفت . همه نگاه ها فقط حرکات عاطفه را دنبال می کرد . عاطفه نزدیک آرمین که شد ، کاغذ را به سمتش گرفت و در همان حال گفت :
    - بگیرش !
    آرمین ابرویی بالا انداخت و با تعجب کاغذ را از دست عاطفه گرفت و پرسید :
    - این چیه دیگه !؟
    سپس در زیر نگاه خیره جمع ، کاغذ را از هم باز کرد و خیره به نوشته های رویش شد .
    - این برگه آزمایشته که !
    عاطفه لبخندش عمیق تر از قبل شد و با باز و بسته کردن پلک هایش ، صحت حرف های آرمین را ثابت کرد . آرمین برگه را روی میز گذاشت و بی حوصله گفت :
    - خب که چی ؟! من که گفتم میریم پیش یه دکتر تا بفهمیم جواب آزمایش چیه !
    در همان لحظه زهره به حرف آمد و نگران عاطفه را خطاب قرار داد و پرسید :
    - مگه چیزیت شده بود ، آزمایش برای چی گرفتی ؟!
    عاطفه برگشت و سرجای خود نشست . دستش را روی دست زهره گذاشت و در عین آرامش جواب داد :
    - چیزی نبود ، یه کم دلم درد می کرد . به همین دلیل ازم آزمایش گرفتن !
    آن گاه خیره به چهره پر سوال آرمین گفت :
    - یادته روز آخر وقتی تو از خونه رفتی بیرون من رفتم پیش میترا ؟!
    آرمین با شنیدن نام میترا اخم هایش در هم رفت و تنها سرش را به نشانه مثبت تکان داد . عاطفه ادامه داد :
    - همون روز ملاقات من برگه آزمایش رو هم با خودم بردم تا میترا برام بخونه !
    آرمین سریع عکس العمل از خود نشان داد و منتظر ادامه حرف های عاطفه شد .
    - می دونی میترا بهم چی گفت ؟!
    آرمین گنگ به عاطفه نگاه می کرد . منظور عاطفه را نمی فهمید . اما در آن میان شهلا که انگار شستش از خبری که عاطفه می خواست به آرمین بدهد خبردار شده بود ، با هیجان تکیه اش را از مبل گرفت و زیر لب گفت :
    - یعنی میگی این برگه آزمایش نشون می ده که ...
    ادامه حرف های مادر آرمین را عاطفه زد و با لبخند رو به شهلا خانم گفت :
    - بله مادر جون ، این برگه آزمایش سند پدر شدن آرمینه !
    تا لحظاتی همه در سکوت بودند تا اینکه عاطفه با تعجب به چهره تک تکشان نگاه کرد و گفت :
    - چرا اینقدر تعجب کردین ؟ یعنی خبر پدر و مادر شدن ما اینقدر عجیبه ؟!
    اول از همه آرمین بود که از شدت خوشحالی کم کم لبانش به خنده باز شد . با هیجان از جا بلند شد و به طرف عاطفه رفت و در برابر چهره خوشحال همه ، به جز احسان و آرمیتا که فقط تظاهر به خوشحالی می کردند ، عاطفه را از جایش بلند کرد و محکم در آغـ*ـوش گرفت .
    عاطفه خجالت زده دستانش را روی سـ*ـینه آرمین گذاشت و با فشاری او را از خود دور کرد و در حالی که از شدت خجالت گونه هایش گلگون رنگ شده بود ، خطاب به آرمین گفت :
    - عزیزم خودت رو کنترل کن . زشته !
    و با چشم به دور و برش اشاره کرد . سپس زهره با شادی از جا بلند شد و عاطفه را در آغـ*ـوش گرفت و گونه هایش را بوسید . در همان حال دستان عاطفه را محکم در دست گرفت و پشت سر هم گفت :
    - یعنی من دارم خاله میشم ؟ دارم خاله می شم ؟! وای خدا !
    و محکم تر از قبل عاطفه را در آغوشش فشرد . همگی به نوبت به عاطفه تبریک گفتند و ابراز خوشحالی کردند . عاطفه خجالت زده سر جای خود نشست و زیر لب از آنها تشکر کرد . زهره نگاهی به صورت سرخ شده آرمیتا انداخت و در حالی که آرمیتا را مخاطب قرار می داد ، به عاطفه نگاه کرد و گفت :
    - پس معلوم شد چرا جدا از آقا آرمین می خوابی و کنارش نمی شینی . این ها هیچکدوم نشونه قهر شما دوتا نیست ؛ بلکه تو از آقا آرمین ویار داری ، نه ؟!
    عاطفه زیر چشمی به چهره خوشحال آرمین نگاهی انداخت و تنها سرش را به نشانه مثبت تکان داد .
    تا یک ساعت به بگو و بخند گذشت و زمانی که همگی ایستاده بودند و از آرمین و عاطفه خداحافظی می کردند ، زهره عاطفه را به گوشه ای کشاند و آرام طوری که کسی نشنود خیره در چشمان عاطفه گفت :
    - می خوای چی کار کنم ؟ به مامان و بابات بگم که دارن نوه دار می شن ؟!
    عاطفه سرش را پایین انداخت و در حالی که با گوشه ای از لباسش بازی می کرد شانه اش را بالا انداخت و زیر لب گفت :
    - نمی دونم . برای اونا که فرقی نمی کنه !
    و با حلقه ای اشک در چشمانش به زهره خیره شد . زهره تا لحظاتی خیره در چشمان دریایی عاطفه خیره ماند و لحظه ای که دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید ، یوسف او را صدا زد . زهره به طرف یوسف سر برگرداند و بلند گفت :
    - الآن میام . یه دقه صبر کن !
    عاطفه اشک های درون چشمانش را پس زد . نگاهی به یوسف و نگاهی به زهره انداخت . سپس با لبخند دستان زهره را محکم گرفت و صدایش زد :
    - زهره ؟
    زهره نگاهش را به نگاه شادمان عاطفه دوخت . عاطفه صمیمانه دستان زهره را فشار داد و گفت :
    - از صمیم قلبم این رو می گم ...
    آن گاه زهره را به آرامی در آغـ*ـوش گرفت و ادامه داد :
    - خیلی خوشحالم که تو رو با یوسف می بینم . دیگه خیالم راحته که کنارش خوشبختی !
    زهره هم در مقابل لبخندی زد و دستانش را نوازش کنان به پشت عاطفه کشید و جواب داد :
    - من هم خوشحالم که تو رو در کنار آرمین شاد و سرحال می بینم . همین یوسف روهم از تو دارم !

    ***
     
    آخرین ویرایش:

    Zhrw._.sl

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/09
    ارسالی ها
    254
    امتیاز واکنش
    3,306
    امتیاز
    451
    سن
    22
    محل سکونت
    Shrz
    #پارت_بیست و پنجم

    پس از رفتن مهمانها ، آرمین با نگاهی خاص به عاطفه خیره شد . عاطفه که زیر نگاه خیره آرمین در حال ذوب شدن بود ، با گونه قرمز رنگ در حالی که چشمانش را به زمین دوخته بود خطاب به آرمین گفت :
    - چرا اینجوری نگاهم می کنی ؟!
    آرمین تکیه اش را به دیوار داد و بدون آنکه نگاهش را از عاطفه بگیرد ، جواب داد :
    - هیچی ، همینجوری . یعنی من حق ندارم یک دقه به زنم نگاه کنم ؟!
    عاطفه پشتش را به آرمین کرد و همانطور که بشقاب های تلمبار شده روی میز را جمع می کرد گفت :
    - چرا حق داری ؛ اما این نگاه نسبت به نگاه های دیگه ات فرق می کنه !
    آرمین تکیه اش را از دیوار گرفت و آرام نزدیک عاطفه شد . بشقاب ها را از دستش گرفت . این کارش باعث شد تا عاطفه نگاهش را به یک جفت چشم مشکی بدوزد . چشمانی که از خوشحالی برق می زد . لبان آرمین ، کم کم به لبخند از هم باز شد . عاطفه یک تای ابرویش را بالا انداخت و پرسید :
    - دلیل این کارات چیه ؟! تو که توی هیچ کاری کمکم نمی کردی !
    آرمین چیزی نگفت . به سمت آشپزخانه رفت و بشقاب هارا درون سینک گذاشت . سپس دوباره در کنار عاطفه ایستاد و همانطور که دستانش را درون جیبش کرده بود ، نگاهش را دور تا دور خانه چرخاند و بدون اینکه به عاطفه نگاه کند جواب داد :
    - دلیل کارام اینه که ...
    خیره در چشمان منتظر عاطفه ادامه داد :
    - یه خانم خوشگل داره مامان می شه !
    عاطفه سرش را به طرفین تکان داد و همانطور که از کنار آرمین رد می شد زیر لب گفت :
    - یعنی خبر بابا شدنت اینقدر روت تاثیر گذاشته ؟! من که باورم نمیشه !
    آرمین به دنبال عاطفه راهی آشپزخانه شد و در جواب حرف عاطفه گفت :
    - بهتره باور کنی ، چون از همین حالا براش اسمم انتخاب کردم !
    عاطفه با چشمانی از حدقه در آمده ، به سمت آرمین برگشت و نالید :
    - بابا بزار اصلا بچه تشکیل بشه بفهمیم جنسیتش چیه ، بعد تو ادای باباهای مهربون رو در بیار !
    سپس اخمی کمرنگ بر پیشانی نشاند و ادامه داد :
    - بعدشم ، تو که همین یک ساعت پیش فهمیدی من حاملم ! کی وقت کردی برای بچه اسم انتخاب کنی ؟!
    آرمین لبخندی موزیانه زد و در حالیکه فاصله اش را با عاطفه کم می کرد ، خیره در چشمانش جواب داد :
    - متوجه شدی که عمه آروم با من حرف می زد و هر از گاه من هم می خندیدم و یه چیزی بهش می گفتم ؟!
    عاطفه بالافاصله شانه ای بالا انداخت و گفت :
    - نه !
    آرمین که با حرف قاطعانه عاطفه توی ذوقش خورده بود ، لبخندش محو شد و تنها زیر لب زمزمه کرد :
    - هیچی بی خیال !
    اما عاطفه با خنده دستش را گرفت و مانع رفتنش شد . آرمین چیزی نگفت و سرجایش ایستاد . عاطفه رویش را طرف ظرفشویی برگرداند و تا شیر آب را باز کرد ، خطاب به آرمین گفت :
    - خب ، ادامه حرفات ؟!
    آرمین سیبی از توی ظرف بلور که روی کابینت بود برداشت و پس از زدن گازی بزرگ ، در همان حال با دهان پر گفت :
    - هیچی دیگه . عمه و من داشتیم اسم انتخاب می کردیم !
    عاطفه با چندش به آرمین نگاهی انداخت و گفت :
    - اولا ، یا سیبت رو بخور و یا حرف بزن ؛ دوما ، عمه خانم از تو عجول تره !
    آرمین باز هم با دهان پر جواب داد :
    - کجاش رو دیدی ، این عمه مهری ما همیشه ساز نزده رقاص بوده ! من رو هنوز زن نداده بود که برام از مسئولیت های مرد خونه و این چیزا حرف می زد . دیگه چه برسه به حالا که بچه هم تو راهه . نمی دونی بنده خدا از من و تو بیشتر ذوق این بچه رو داره !
    و شروع به خندیدن کرد . عاطفه هم از خنده آرمین لبخندی بر لب نشاند و در سکوت به شستن ظرف ها ادامه داد . آرمین زیر چشمی به حرکات عاطفه نگاهی انداخت و پس از خوردن نیمی دیگر از سیب پرسید :
    - نمی خوای بپرسی که چه اسمی انتخاب کردم ؟!
    عاطفه خیره به بشقاب خیس از آب درون دستش ، جواب داد :
    - خب چی انتخاب کردی ؟
    آرمین پشت سر عاطفه ایستاد و دستانش را به دور کمرش انداخت و در گوشش زمزمه کرد :
    - رامین !
    عاطفه از خود عکس العملی نشان نداد و باز گفت :
    - خب ؟!
    آرمین با تعجب گفت :
    - خب که خب ، همین دیگه ! رامین به اسم من نزدیک هست گفتم . نظر تو چیه ؟!
    عاطفه آخرین بشقاب را درون کابینت جا داد و در حالیکه دستانش را با پیشبند خشک می کرد ، با اخم خطاب به آرمین گفت :
    - فقط همین یه اسم رو انتخاب کردی ؟!
    آرمین ابرویی بالا انداخت و در جواب گفت :
    - آره ! مگه می خواستی چند تا انتخاب کنم ؟!
    عاطفه به نشانه تاسف سرش را تکان داد و تنها گفت :
    - چطور فکر اسم پسر بچه هستی ، اما ۱٪ هم احتمال نمی دی که شاید این بچه دختر باشه !
    عاطفه به وضوح دید که لبخند از روی لب های آرمین محو شد ؛ اما آرمین سریع به خود آمد و با لبخندی مصنوعی زیر لب گفت :
    - مطمئنم که پسره !
    عاطفه دستش را نوازش گرانه به روی صورت آرمین کشید و زمزمه وار گفت :
    - از کجا اینقدر مطمئنی ؟ حس ششم بهت گفته ؟!
    آرمین سرش را به طرفین تکان داد و در جواب چیزی نگفت . عاطفه از کنارش گذشت و در حالیکه آشپزخانه را ترک می کرد ، گفت :
    - نمی دونم چرا اینقدر قاطعانه می گی که بچه پسره ؛ اما من فقط از خدا می خوام هرچی که هست سالم باشه !
    آرمین باز هم چیزی نگفت و تنها خیره به چشمان خوشحال عاطفه ، لبخندی کج گوشه لبش نشست .

    ***

    - عاطفه ؟ عاطفه !
    عاطفه به سرعت از اتاق خواب خود بیرون آمد و با ترس گفت :
    - چیه ، چی شده ؟!
    آرمین بی قید شانه ای بالا انداخت و تلفن در دستش را بالا گرفت . عاطفه که متوجه شده بود تلفن با او کار دارد ، اخمی بر پیشانی نشاند و با قدم هایی بلند به سمت آرمین رفت . پر حرص تلفن را از دست آرمین کشید . دستش را روی دهانه تلفن گذاشت و آرام خطاب به آرمین گفت :
    - دفعه آخرت باشه که اینطوری صدام می زنی ؛ خدایی نکرده یهو دیدی بچه از ترس سقت شد ! فکر من نیستی فکر این بچه باش !
    آرمین پلک هایش را به آرامی روی هم گذاشت و در همان حال گفت :
    - چشم . دیگه تکرار نمی شه عاطفه خانم !
    عاطفه با لبخند دستش را از روی دهانه تلفن برداشت و به گوشش چسباند . سپس محترمانه گفت :
    - الو ؟!
    از آن طرف خط ، صدای خوشحال عمه مهری به گوشش رسید :
    - سلام عاطفه جون . خوبی عزیزم ؟!
    عاطفه که مدتی متوجه تغییر رفتارهای عمه خانم شده بود ، به زور جلوی خنده اش را گرفت و جواب داد :
    - سلام عمه جون . ممنون ، شما خوبین ؟!
    - از احوال پرسیای شما ، بد نیستم . ببینم ؛ حالت تهوع ، شکم دردی چیزی نداری ؟!
    - نه عمه جون . دارم ، اما خیلی کم . دکتر که رفتم گفت عادیه !
    - خب خدارو شکر !
    - سلامت باشین !
    - راستش غرض از مزاحمت ، زنگ زدم چیزی بهت بگم !
    عاطفه با ترس و نگرانی روی صندلی کنار میز تلفن نشست . ناخودآگاه گره ای محو بین ابروهایش پدید آمد و در حالیکه تلفن را در دستش می فشرد نالید :
    - چیزی شده عمه خانم ؟ اتفاقی افتاده ؟!
    از آن طرف خط ، صدای قهقهه عمه خانم به گوش می رسید . با خنده عمه مهری ، تپش قلب عاطفه خود به خود به حالت معمول برگشت . عمه خانم نفس عمیقی کشید و در جواب سوال پر از نگرانی عاطفه گفت :
    - نه عزیزم چیزی نشده ! خواستم فقط بهت بگم که ، به مناسبت بارداری تو و آرمیتا ، ترتیب یه مهمونی تقریبا بزرگ رو برای آخر هفته می خوام بدم . آخه شما هردوتون برای من عزیزید . خواستم نظر تو و آرمین رو بدونم !
    در پایان حرف عمه مهری ، ناخودآگاه چشمان عاطفه در چشمان سیاه آرمین گره خورد . آرمین با اخمی کمرنگ سرش را به نشانه ( چی میگه ؟! ) تکان داد و منتظر به عاطفه خیره شد .
    عاطفه لبخندی بر لب نشاند و در حالیکه خیره به آرمین بود ، جواب عمه را داد :
    - چشم عمه خانم . با آرمین حرف می زنم ، ببینم نظرش چیه !
    - باشه دخترم . فقط با آرمیتا که صحبت کردم با خوشحالی با نظرم موافقت کرد؛ اما من بیشتر دوست دارم بدونم نظر شماها چیه !
    - باشه چشم . تا امشب و یا اگر نشد تا فردا خبرتون می دم !
    - باشه عزیزم . روز خوش !
    - سلام برسونید . روز شماهم خوش !
    با قطع شدن تلفن ، آرمین سریع پرسید :
    - عمه چی می گفت ؟!
    عاطفه شانه ای بالا انداخت و در جواب گفت :
    - چی بگم . ازم خواست تا در مورد جشنی که برای من و آرمیتا می خواد آخر هفته ترتیب بده ، تو هم یه نظری بدی !
    - من ؟!
    - آره !
    - من چی کارم ! هرکاری دوست داره بکنه ، دستشم درد نکنه . ما که از مهمونی بدمون نمیاد !
    عاطفه چشم غره ای به آرمین داد و از جایش بلند شد . همانطور که دست درون موهایش فرو بـرده بود ، آرمین را مخاطب قرار داد :
    - پس یه زنگی بهش بزن و موافقتت رو اعلام کن . اما بزار شب بهش زنگ بزن ؛ چون حالا با خودش فکر می کنه چقدر عجول و مهمونی ندیده ایم ! آخه من گفتم امشب یا فردا زنگ می زنم خبر می دم !
    آرمین پا روی پا انداخت و خیره به عاطفه گفت :
    - خب چرا این حرف رو زدی ؟!
    عاطفه که پشتش به آرمین بود ، برگشت و در جواب گفت :
    - آخه من فکر کردم که آقا ( به سر تا پای آرمین اشاره کرد ) می خواد بشینه فکر کنه ببینه جشن ایده خوبیه یا نه . از کجا باید حدس می زدم اینقدر تو عجولی !
    آرمین به خودش اشاره کرد و با ابروهای بالا رفته گفت :
    - من عجولم ؟!
    عاطفه خونسرد ، دست به بغـ*ـل چشمانش را به نشانه ( بله ) به روی هم گذاشت . آرمین پشت چشمی نازک کرد و ادامه داد :
    - اشتباه برداشت می کنی دیگه ! به کسی که همیشه پایه مهمونی و خوشگذرونیه نمیگن عجول ؛ بلکه می گن باحال !
    عاطفه با خنده به رفتار آرمین نگاه کرد . به سمتش قدمی برداشت و گفت :
    - کی باحاله ؟ تو ؟!
    آرمین با شیطنت از جا بلند شد و به صورت نمایشی گرد و غبار های فرضی را از روی شانه اش پاک کرد و با غرور دستش را به دور کمر عاطفه انداخت و گفت :
    - چیه ؟ تو اینطور فکر نمی کنی ؟!
    عاطفه دستانش را به روی سـ*ـینه آرمین گذاشت و لبانش را به نشانه فکر کردن کج کرد . پس از چند ثانیه با خنده سرش را به طرفین تکان داد و گفت :
    - نه !
    آرمین به کمر عاطفه فشاری وارد کرد و خیره در چشمانش پرسید :
    - خب ؟ بهم میاد چی باشم ؟!
    عاطفه هم به چشمان سیاه آرمین زل زد و در همان حال آرام جواب داد :
    - دیوونه !
    لبخندی محو گوشه لب آرمین نشست . سرش را آرام جلو برد و پیشانی اش را به پیشانی عاطفه چسباند . چشمانشان خود به خود بسته شد . تنها نفس هایشان به صورت یکدیگر برخورد می کرد . در همان حال آرمین زمزمه وار گفت :
    - این یکی رو خوب اومدی . چون من واقعا دیوونم ، اونم دیوونه تو !
    ضربان قلب عاطفه با حرف آرمین ، بالا رفت . صورتش حسابی گُر گرفته بود . این همه نزدیکی با وجود دوماه از زندگی مشترکشان و حتی وجود بچه در شکمش ، باز هم برایش تازگی داشت .
    هر دو در حس و حال خودشان بودند که ناگهان عاطفه با شدت آرمین را به عقب هل داد و در حالیکه دستش را جلوی دهانش گرفته بود ، به طرف روشویی دوید . آرمین با دیدن حال عاطفه ، سرش را به چپ و راست تکان داد و زیر لب با خود گفت :
    - نه ، تا این بچه به دنیا نیاد کارمون نمیشه !

    ***
     
    آخرین ویرایش:

    Zhrw._.sl

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/09
    ارسالی ها
    254
    امتیاز واکنش
    3,306
    امتیاز
    451
    سن
    22
    محل سکونت
    Shrz
    #پارت_بیست و ششم

    پس از گذشت سه روز ، آرمین پس از بـ..وسـ..ـه ای بر پیشانی عاطفه ، خانه را به قصد رفتن به کارخانه ترک کرد . عاطفه برای پخت غذا وارد آشپزخانه شد و به سراغ یخچال رفت . درب یخچال را باز کرد و همه محتویات را از نظر گذراند . در همان حال با خود زیر لب زمزمه کرد :
    - ای بابا ، حالا چی درست کنم ؟! یه چیزیم که این تو پیدا نمیشه !
    ناگهان با دیدن گوجه و بادمجان ، لبخندی بر لبانش نقش بست . تعدادی از آنها را درون ظرفی گذاشت و به سمت شیر آب برد . یکی یکی گوجه و بادمجان هارا در حالی که زیر آب می شست ، با خود زیر لب شعری را زمزمه کرد :
    - دیر گاهی است در این تنهایی
    رنگ خاموشی در طرح لب است
    بانگی از دور مرا می خواند
    لیک پاهایم در قیر شب است
    رخنه ای نیست در این تاریکی
    در و دیوار بهم پیوسته
    سایه ای لغزد اگر روی زمین
    نقش وهمی است ز بندی رسته ...


    ( سهراب سپهری ــ قیر شب )

    در حال و هوای خود بود ، که صدای زنگ آرامش و سکوت خانه را برهم زد . عاطفه دستانش را با گوشه ای از لباسش خشک کرد . روسری اش را از روی کاناپه برداشت و به سر کرد . در همان حال به طرف در رفت و پشتش ایستاد . صدایش را صاف کرد و خیلی آرام پرسید :
    - کیه ؟!
    با شنیدن صدای آرام زهره ( منم درو باز کن ! ) ، نفس حبس شده اش را بیرون فرستاد و خیلی سریع در را باز کرد . زهره با لبخندی دندان نما ، به همراه کادویی کوچک در دست ، پشت در نمایان شد . عاطفه با خنده او را به داخل دعوت کرد و پس از سلام و احوال پرسی ، از روی میز ، قندان نصفه از قند را برداشت و در حالیکه مشت مشت قند درون قندان می ریخت ، زیر چشمی به زهره نگاهی انداخت و گفت :
    - اون چیه توی دستت ؟!
    زهره کادو را به روی میز گذاشت و خطاب به عاطفه گفت :
    - ناقابله ! ببخشید ؛ اوندفعه اینقدر اومدن شما سریع شد ، که فرصت گرفتن کادو نداشتم . امیدوارم که خوشت بیاد . البته این ( و کادو را بالا گرفت ) در برابر کادویی که اونشب گیرت اومد چیزی نیست . اون خیلی بزرگتر از این بود !
    عاطفه سینی به دست ، با دو فنجان چای و قندان کریستال پر از قند ، از آشپزخانه بیرون آمد و همانطور که چای را به زهره تعارف می کرد ، جواب داد :
    - ای بابا ، این چه حرفیه ! دستتم درد نکنه زحمت کشیدی . کادو که نباید ارزش مادی داشته باشه !
    سپس کنار زهره جای گرفت و پس از برداشتن کادو ، خیره در چشم یشمی رنگ زهره ، ادامه داد :
    - این برای من ارزش معنویش صد برابر اون کادوییه که احسان برام آورد !
    زهره با شنیدن نام احسان ، با چشمانی از حدقه بیرون آمده نالید :
    - دروغ میگی ! اون کادو رو احسان برات آورد ؟!
    عاطفه فنجان چای را برداشت و با خونسردی جواب داد :
    - آره ! چیش عجیبه که اینطوری چشات زده بیرون ؟!
    زهره با هیجان دست عاطفه را گرفت و بی توجه به سوال عاطفه گفت :
    - چی برات آورده بود ؟!
    عاطفه بی حوصله از بحث به وجود آمده ، شانه ای بالا انداخت و جرعه ای از چای را نوشید . سپس به چشمان مشتاق زهره زل زد و خونسرد جواب داد :
    - نمی دونم ، هنوز بازش نکردم ! یعنی برام ارزشی نداشت که بازش کنم !
    زهره از جا بلند شد و کلافه گفت :
    - چرا دیوونه ؟ یعنی یه کوچولو هم کنجکاو نشدی که چی بین اون کاغذ پیچیده شده ست ؟!
    عاطفه هم به تبعیت از زهره ، از جا بلند شد و با اخمی کمرنگ پاسخ داد :
    - برا چی باید کنجکاو بشم ؟! وقتی اون آدم برای من پشیزی ارزش نداره چرا باید کادوش برای من ارزش داشته باشه ؟ بیخیال شو تو رو خدا !
    زهره با دیدن چهره در هم عاطفه ، آب دهانش را قورت داد و بر سر جایش قرار گرفت . سکوتی سنگین بین هردوشان حاکم شده بود . عاطفه زیر چشمی به زهره نگاهی انداخت . زهره با اخمی کمرنگ ، در حال بازی با قند درون دستش بود . لبخندی شیرین ناخود آگاه مهمان لب های عاطفه شد . عاطفه با دیدن حال پکر زهره ، از جا برخاست و به طرف اتاقش رفت . وارد اتاقش که شد ، یک دور کامل کل اتاق را از نظر گذراند و ناگاه چشمش به کادوی احسان افتاد . با قدمهای سست به طرف کادو رفت و آن را از گوشه کمد برداشت . با برداشتن کادو ، بالافاصله از اتاق خارج شد و به طرف زهره رفت . زهره با دیدن کادو در دست عاطفه ، لبخندی زد و در سکوت نظاره گر عاطفه شد تا ببیند کی کادو را باز می کند .
    عاطفه پس از نشستن در کنار زهره ، نگاهی طولانی به کادو انداخت . زهره که هر لحظه منتظر بود تا عاطفه کادو را باز کند ، با دیدن چهره خشک شده عاطفه به سمت کادو ، دستش را دراز کرد و جلوی چشمان عاطفه تکان داد . ناگاه لرزه ای بر اندام عاطفه افتاد و باعث شد تا به خود بیاید .
    عاطفه با دستانی لرزان شروع به باز کردن کادو کرد . زمان برایش به کندی می گذشت . با هر باز شدن چسب از روی کاغذ ، ضربان قلب عاطفه هم تشدید می شد . بالاخره کاغذ کادو پیچ شده از هم باز شد و در میان آن ، جعبه ای چوبی خودنمایی کرد . عاطفه و زهره با تعجب نگاهی به یکدیگر انداختند و دوباره به جعله خیره شدند . عاطفه آب دهانش را قورت داد و با دستانی لرزان جعبه را برداشت و جلوی چشمانش گرفت . به نظرش بیش از حد آشنا می آمد .
    زهره که چهره پر از ترس و متفکر عاطفه را دید ، با نگرانی گفت :
    - می خوای بازش نکن !
    اما عاطفه فارغ از این دنیا ، خیره به جعبه پلک نمیزد . به آرامی در جعبه را باز کرد . با باز شدن در ، آهنگ ملایم و زیبایی شروع به نواختن کرد . تعجب در نگاه زهره و عاطفه بیشتر شد . زهره به جعبه اشاره کرد و گنگ پرسید :
    - یعنی برات این جعبه موزیکال ساده رو کادو آورده ؟!
    سپس پوزخندی زد و ادامه داد :
    - مارو باش چه فکرایی که نکردیم !
    عاطفه عکس العملی از خود نشان نداد . زهره هم متوجه حالت عاطفه شد . عاطفه جعبه را چرخاند و به دور تا دورش نگاهی انداخت . در همان حال زیر لب زمزمه کرد :
    - من مطمئنم که آوردن این جعبه بی دلیل نیست . من احسان رو خوب می شناسم ؛ حتما می خواسته چیزی رو به من بفهمونه !
    با پایان یافتن حرف عاطفه ، ناگهان زهره عاطفه را خطاب قرار داد و گفت :
    - اِه ، عاطفه توی کاغذ ، همونجایی که جعبه روش بود رو نگاه کن !
    عاطفه نگاهش را از جعبه گرفت و به تکه کاغذی که زیر جعبه گذاشته شده بود چشم دوخت . ابرویش ناخودآگاه بالا رفت . خیلی دوست داشت که بداند درون کاغذ چه نوشته شده است . جعبه را به روی میز گذاشت . دستش را دراز کرد و این بار کاغذ را برداشت . سریع کاغذ را زیر نگاه کنجکاو زهره باز کرد . با باز کردن آخرین تا ، زهره سریع رو به عاطفه گفت :
    - بلند بخون !
    عاطفه زیر چشمی نگاهی به زهره انداخت و با صاف کردن گلویش ، شروع به خواندن کرد :
    - ما چون دو دریچه رو به روی هم
    آگاه ز هر بگو مگوی هم
    هر روز سلام و پرسش و خنده
    هر روز قرار روز آینده
    عمر آینه بهشت ، اما ... آه
    بیش از شب و روز تیر و دی کوتاه
    اکنون دل من شکسته و خسته ست
    زیرا یکی از دریچه ها بسته ست
    نه مهر فسون ، نه ماه جادو کرد
    نفرین به سفر ، که هرچه کرد او کرد


    با پایان یافتن شعر ، ناگهان نفس در سـ*ـینه عاطفه حبس شد . انگشتانش از استرس و ترس یخ زده بودند . زهره که سرش را پایین انداخت و متوجه حال عاطفه نشده بود ، خطاب به عاطفه گفت :
    - چرا اینقدر دو پهلو رفتار می کنه ، چرا یه راست حرفش رو نمی زنه ؟
    سپس سرش را بالا آورد تا عاطفه جواب سوالش را بدهد که با دیدن حال عاطفه ، چشمانش از تعجب و ترس گرد شد . هل شده ، به طرف عاطفه خیز برداشت و شانه های عاطفه را تکان داد . در همان حال بلند بلند عاطفه را صدا زد :
    - عاطفه ... عاطفه عزیزم چی شد یهو ، عاطفه ؟!
    عاطفه گویی در عالم دیگری سیر می کرد ؛ در گذشته های نه چندان دور . تک تک لحظات آخر با احسان را به یاد می آورد ؛ ابتدا زمانی را که قصد رفتن به سفر را داشت :
    - من برای مدتی دارم میرم شیراز . معلوم نیست ، شاید ۶_۷ ماه !
    حرف سمانه خانم بعد از رفتن احسان :
    - تو شیراز با دختر خالش نامزدی کرده !بهتره منتظر اومدنش نباشی .
    سپس اولین دیدارش با احسان پس از ماه ها :
    - هنوز هم ازم بدت میاد ؟!
    - دیگه زدن این حرف ها فایده ای نداره !
    - چرا ؟! مگه من چی گفتم ؟
    - خیلی وقته من دیگه نسبت به شما هیچ حسی ندارم !
    احسان به طرف عاطفه برگشت . پوزخندی صدادار زد وگفت :
    - شما ؟! حالا دیگه "تو" شد "شما" ؟!
    عاطفه نگاهش را به زمین دوخت و خونسرد گفت :
    - انگار متوجه نشدید . من و شما دیگه هیچ نسبتی با هم نداریم ! هرکدوم رفتیم پی زندگی خودمون . صیغه نامه هم خیلی وقته تاریخش گذشته !
    احسان با عصبانیت قدمی به سمت عاطفه برداشت و گفت :
    - ولی انگار تو هنوز متوجه نشدی که بخشی از زندگی من بودی ، هستی و خواهی بود ؟!
    عاطفه از خود عکس العملی نشان نداد و تنها پوزخندی زد و با کنایه گفت :
    - استغفرالله ! دیگه این حرفا مدتش گذشته . فکر نمی کنید اگر دختر خاله شریفتون این رو ...
    احسان با دادی که زد ، حرف عاطفه را قطع کرد و باعث ترسش شد .
    - بس کن !
    سپس بعد از چند ثانیه خیره در چشمان بی روح عاطفه ادامه داد :
    - نمی خوای یکم از رفتار بچه گانت رو کم کنی ؟!
    سپس ساکش را که روی زمین افتاده بود برداشت . زیپش را باز کرد و با دستانی لرزان جعبه ای کادو پیچ شده را جلوی عاطفه گرفت و گفت :
    - این رو ببین . این رو برات از شیراز سوغات آوردم !
    عاطفه با شدت هرچه تمام تر به جعبه ضربه زد . جعبه چند قدم آنطرف تر افتاد و سرش باز شد . درونش شیئی قهوه ای رنگ خودنمایی کرد . سپس با ظاهری خونسرد که احسان را دیوانه می کرد ، چشمان یخ زده اش را به چشمان پر از خشم احسان دوخت و زیر لب به او توپید :
    - تو از وقتی که مادرت رو به من ترجیه دادی و حتی برای تشییع جنازه برادرم هم نیومدی ، برام مردی !
    - عاطفه ؟ عاطفه تو رو خدا جواب بده ! چرا داری گریه می کنی ؟! عاطفه ؟
    ناگهان نفس عاطفه بالا آمد و در میان صورت خیس از اشکش ، نفس بلند و پر صدایی کشید . با کشیدن نفس ، گویی تازه گریه عاطفه شروع شده بود . زهره مبهوت به عاطفه نگاه می کرد . دلیل گریه های عاطفه را نمی فهمید ؛ تنها کاری که می توانست انجام دهد ، این بود که او را دلداری دهد و او را به آرامش دعوت کند .
    زهره در میان گریه های عاطفه ، زمزمه های نامفهومی از او می شنید که با نزدیک کردن سرش به دهانش متوجه حرف هایش شد :
    - همش به خاطر همون بود . همون روزا ! این جعبه همون جعبه ای هست که اون روز بهم داد و من پرتش کردم . همون روز که جلوی چشمای احسان ، به آرمین جواب مثبت دادم . احسان می خواد زندگیم رو به هم بریزه . همش تقصیر خودمه ، همش تقصیر خودمه !
    پلکانش را به روی هم گذاشت و اجازه داد تا اشک های بیشتری خود را آزاد سازند . آنگاه ادامه داد :
    - اگر زندگیم به هم بریزه ، هیچوقت خودم و اون رو نمی بخشم !
    زهره با نگرانی کمر عاطفه را مالید و گفت :
    - چی شد عاطفه جان ؟ چرا یهو زدی زیر گریه ؟!
    عاطفه سرش را به شانه زهره تکیه داد و در حالیکه دماغش را بالا می کشید جواب داد :
    - زهره اون می خواد تلافی کنه ! وگرنه چه لزومی داشت دوباره این جعبه رو برام بفرسته و در کنارش این شعر طعنه زن رو بنویسه . بدون حتما دلیلی داشته !
    زهره هم که از حرفهای عاطفه به ترس افتاده بود ، به زور خنده ای مصنوعی بر لب نشاند و با من من گفت :
    - نه ... نه بابا ؛ این چه حرفیه ! اون الآن خودش زن و زندگی داره چرا باید بیاد سمت تو ؟!
    عاطفه با صدایی لرزان جواب داد :
    - باید می فهمیدم ! باید قبل تر از اینها حدس می زدم !
    زهره بار دیگر با تعجب پرسید :
    - چی رو ؟!
    عاطفه ادامه داد :
    - دلیل نزدیک شدن احسان به آرمیتا ! باید حدس می زدم که داره ادای آدمای عاشق پیشه رو بازی می کنه تا به من و آرمین نزدیک بشه . تا بتونه زهر خودش رو به زندگیمون تزریق کنه !
    سپس با کف دست به پیشانی اش ضربه ای زد و گفت :
    - آخ ! چقدر من احمق و ساده بودم که فکر کردم احسان تصمیم گرفته زندگی جدیدی رو شروع کنه و براش فرقی هم نداره که همسرش آرمیتا باشه یا یه دختر دیگه !
    زهره پشت چشمی نازک کرد و گفت :
    - خب حالا ! چرا اینقدر شور می زنی ؟! مگه چی شده ؟ یه جعبه با یه تیکه کاغذ از عشق قدیمیت به دستت رسیده . چرا اینقدر منفی بافی ؟!
    عاطفه با شنیدن حرف زهره ، اخمی غلیظ بر پیشانی نشاند و در حالیکه سر از شانه زهره برداشته و او را نگاه می کرد ، به خود اشاره ای کرد و گفت :
    - من ؟! من منفی بافم ؟! من چیزی جز حقیقت رو نگفتم . این تازه تهدید کوچیکی از احسانه . به موقع زهر خودش رو می ریزه ببین کی گفتم !
    زهره سرش را به نشانه تاسف تکان داد و وقتی متوجه شد حریف زبان عاطفه نمی شود ، دیگر چیزی نگفت .

    ***
     
    آخرین ویرایش:

    Zhrw._.sl

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/09
    ارسالی ها
    254
    امتیاز واکنش
    3,306
    امتیاز
    451
    سن
    22
    محل سکونت
    Shrz
    #پارت_بیست و هفتم

    شب مهمانی عمه خانم فرا رسید . عاطفه با کت و دامنی گلبهی رنگ و بسیار زیبا ، با لبخند جواب تبریک مهمان ها را می داد . از طرفی دیگر آرمیتا با لباس مجلسی و سورمه ای رنگ ، با لبخند دندان نما به مهمانان خوش آمد می گفت . آرمین و احسان هم ، هردو شیک و آراسته کنار یکدیگر ایستاده و مجلس را به شوخی و خنده گرم می کردند . زهره و یوسف هم از قافله جا نماندند و با پوششی رسمی ، پا به مهمانی گذاشتند .
    عاطفه با دیدن زهره خوشحال شد و با آغوشی باز ، به استقبالش رفت . با جای گرفتن زهره در کنار عاطفه ، بعد از احوال پرسی و خبر گرفتن از دور و بر ، زهره با چشم و ابرو به آرمیتا اشاره کرد و با تعجب خطاب به عاطفه گفت :
    - این چرا این ریختیه ؟! لباسی که پوشیده مناسب مهمونی امشب نیست . احسان هم انگار نه انگار ، داره با زنای دیگه می گـه و می خنده !
    عاطفه سرش را به نشانه تاسف تکان داد و گفت :
    - چی بگم والا ! وقتی من و آرمین این ریختی دیدیمش ، اخمای آرمین تو هم رفت و بهم گفت "حیف که دیگه اختیارش دست من نیست ؛ وگرنه حالیش می کردم ! " اصلا از اینا هم بگذریم ، آرمیتا بعد از عروسی ما از این رو به اون رو شده . همش سعی داره من رو جلوی جمع بکوبه !
    زهره به شوخی اخمهایش را در هم کرد و گفت :
    - غلط کرده ! مگه تا من پشتتم می تونه نزدیکت شه ؟! هوات رو دارم خیالت جمع !
    خنده هر دو بالا رفت ؛ که ناگاه عاطفه متوجه نگاه خیره احسان به روی خود شد . سریع لبخندش را جمع کرد و در حالیکه پشتش را به احسان می کرد با حرص زیر لب غر غر کرد :
    - چشات در آد مردیکه بیشعور !
    زهره که متوجه حرص عاطفه شده بود ، پرسید :
    - چته ؟ به کی داری دری وری می گی ؟!
    عاطفه به پشت سرش اشاره کرد و چیزی نگفت . زهره نگاهی به پشت سر عاطفه انداخت و با دیدن احسان که در حال صحبت با آرمیتا بود ، ابرویش را بالا انداخت و گنگ پرسید :
    - خب ؟
    اخمی غلیظ بر پیشانی عاطفه نقش گرفت و سریع جواب داد :
    - خب ؟! ندیدی چطور زوم کرده بود روی صورتم ؟!
    سپس پوزخندی زد و ادامه داد :
    - عجب پشتوانه ای دارم من !
    زهره به زور خنده اش را کنترل کرد و زیر لب خطاب به عاطفه گفت :
    - خب می خواستی اینقدر خوشگل نکنی !
    عاطفه انگشتانش را به روی شقیقه اش گذاشت و فشار داد . در همان حال که چشمانش را به روی هم گذاشته بود ، آرام گفت :
    - بسه دیگه اینقدر چرت و پرت نگو . سرم داره منفجر می شه !
    آرمین که از دور حواسش به عاطفه بود و اصلا به حرف های مرد کنار دستی اش توجهی نداشت ، با گفتن ببخشیدی فاصله گرفت و به سمت عاطفه قدم برداشت . عاطفه تا متوجه نزدیک شدن آرمین به سمت خودش شد ، از همان فاصله با لبخند نگاهش کرد و دستانش را پایین انداخت . آرمین هم متقابلا لبخندی زد و به قدم هایش سرعت بیشتری بخشید .
    زهره با دیدن آرمین در فاصله چند قدمیشان ، لبخندی دندان نما زد و خطاب به آرمین سلام و احوال پرسی کرد . آرمین هم به رسم ادب جواب سلام و احوال پرسی های زهره را داد ؛ سپس در ادامه حرف هایش ملتمسانه به چشم های زهره نگاه کرد و گفت :
    - ببخشید زهره خانم ، اشکالی نداره من عاطفه رو چند دقیقه ازتون قرض بگیرم ؟!
    زهره به عاطفه اشاره ای کرد و گفت :
    - خواهش می کنم ، شما صاحب اختیارین . اصلا هر بلایی خواستین سرش بیارین !
    و پشت حرف هایش سرش را پایین انداخت و ریز خندید . عاطفه در حالیکه از جا بلند می شد ، چشم غره ای به زهره رفت و گفت :
    - خیلی ممنون از لطفت پشتوانه عزیز !
    سپس دستش را به دور بازوی آرمین پیچید و از زهره جدا شدند و به میان جمع قدم برداشتند . چهره همگی خوشحال و سرحال به نظر می رسید . تک و توک افرادی به چشم می خورد که تنها نشسته و به جمعیت چشم دوخته بودند .
    عاطفه که چهره تک تکشان را از نظر می گذراند ، پوزخندی زد و خطاب به آرمین گفت :
    - یعنی عمه خانم قرار بوده که مهمونی بی سروصدایی داشته باشه . اینکه هر کی دم دستش اومده دعوت کرده !
    در همان لحظه به زن و مردی که با لبخند نگاهش می کردند ، با سر سلام داد . آرمین چیزی نگفت و تنها عاطفه را به دنبال خود کشاند . عاطفه با تعجب به آرمین نگاهی انداخت و گفت :
    - معلوم هست داری کجا می ری ؟! از سالن خارج شدیم !
    آرمین چیزی نگفت . عاطفه هم دیگر سوالی نپرسید و در سکوت نظاره گر آرمین شد . آرمین به سمت بالکن قدم برمی داشت که باعث شد لبخندی به روی لبان عاطفه بنشیند . هر دو آرام وارد بالکن شدند . عاطفه به محض اومدن روی بالکن ، نفس عمیقی کشید و در همان حال گفت :
    - خوب شد اومدیم اینجا . عطرای تلخ و شیرین و بوی سیگار باهم قاتی شده بودن ، داشت حالم بد می شد !
    آرمین به نرده های لبه بالکن تکیه داد و خیره خیره به عاطفه نگاه کرد . عاطفه متوجه نگاه خیره آرمین به روی خود شد . با خنده به طرفش برگشت و گفت :
    - چرا اینجوری نگاهم می کنی ؟!
    آرمین شانه ای بالا انداخت و بدون اینکه نگاهش را از عاطفه بگیرد جواب داد :
    - فرض کن تا حالا خوشگل ندیدم !
    عاطفه ابرویی بالا انداخت و گفت :
    - آره ؟!
    آرمین پلک هایش را به روی هم گذاشت و به تبعیت از عاطفه زمزمه کرد :
    - آره !
    سپس نفس عمیقی کشید و همانطور که پشتش را به عاطفه می کرد تا حیاط را زیر نظر بگیرد ، عاطفه را صدا زد . عاطفه نزدیکش شد و با عشق جواب داد :
    - جانم ؟!
    - یه چیزی ازت می پرسم که خیلی وقته ذهنم رو مشغول کرده ، توقع دارم راستش رو بگی !
    عاطفه کنجکاو سرش را به نشانه مثبت تکان داد و سریع گفت :
    - چی ؟ بگو !
    آرمین نفسش را پر صدا بیرون فرستاد و با من من ادامه داد :
    - تو ... تو از من متنفری ؟!
    عاطفه با حرف آرمین ، چشم هایش از حدقه بیرون زد . مبهوت به آرمین نگاه کرد . منظور آرمین را از تنفر نفهمید و تنها خیره خیره نگاهش کرد . آرمین وقتی سکوت عاطفه را طولانی دید ، کلافه به سمتش چرخید و با قیافه درهم گفت :
    - سوال من جواب نداشت ؟!
    عاطفه به زور لبخندی مصنوعی بر لبانش آورد و با تته پته جواب داد :
    - این سوالای چرت و پرت چیه می پرسی ! چرا باید ازت متنفر باشم ؟ من دوستت دارم !
    آرمین پوزخندی صدا دار زد و گفت :
    - یعنی باید باور کنم که تو من رو دوست داری ؟!
    عاطفه فاصله بینشان را با قدمی کوتاه پر کرد و خیره در چشمان آرمین جواب داد :
    - معلومه ! چرا پیش خودت فکر کردی که ازت متنفرم ؟!
    آرمین سرش را به پایین انداخت و دستانش را درون جیب هایش فرو برد ؛ در همان حال دهان باز کرد و گفت :
    - من از علاقه زیادت نسبت به پدر و مادرت با خبرم ! حس می کنم ... حس می کنم ...
    به این جای حرفش که رسید ، سرش را بالا آورد و با ناراحتی ادامه داد :
    - حس می کنم به خاطر این که ازدواج با من باعث شده دیگه نتونی اونا رو ببینی ، از من تنفر داری؛ اما ... اما من ... من دوسِت داشتم و نتونستم دوری تو رو تحمل کنم !
    دیگر ادامه نداد ؛ تنها خودش را در یک جفت چشم آبی گم کرد .
    عاطفه در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود ، لبخند زد . طوری که چال گونه هایش پیدا شد و نگاه آرمین را به خود جلب کرد . آرمین هم متقابلا لبخندی محو زد . دستش را بالا آورد و نوازشگرانه به روی گونه عاطفه کشید . عاطفه هم دستش را بالا آورد و به روی دست آرمین گذاشت .
    هر دو محو نگاه یکدیگر بودند که عاطفه با همه وجود زمزمه کرد :
    - خدا شاهده ، من هیچوقت ازت تنفری توی قلبم نداشتم ! درسته که پدر و مادر فقط یک بار در زندگی وجود دارن و دیگه تکرار نمیشن و چیزی که زیاد پیدا میشه مرد و زن برای ازدواج ؛ اما عشق هم مثل پدر و مادر فقط یک بار توی زندگی اتفاق میوفته . البته منظورم از عشق ، عشق واقعیه !
    سپس به دست آرمین فشاری وارد کرد و آرام تر از قبل ادامه داد :
    - درست مثل عشق من به تو !
    آرمین فقط در سکوت خیره به چشم های عاطفه بود و به حرف هایش گوش می داد . هیچکدام دوست نداشتند این لحظه ها زود بگذرند ؛ اما ناگهان با صدای خدمتکار ( ببخشید آقا ، شام حاضره ! ) ، در فاصله نسبتا دور ، بند نگاهشان پاره شد و به خود آمدند .
    آرمین گلویش را صاف کرد و تکیه اش را از لبه بالکن گرفت . سپس با دست به خدمتکار اشاره ای کرد تا برود . پس از رفتن خدمتکار ، عاطفه هم با گونه هایی گلگون رنگ ، نگاهش را به زمین دوخت و در حالی که از بالکن خارج می شد ، ناگاه سرجای خود ایستاد و به طرف آرمین برگشت . به چشمان سیاه آرمین زل زد و گفت :
    - برای این که خیالت و راحت کنم ، اگر تو رو خودم انتخاب نمی کردم و تو به زور من رو به همسری خودت درمیاوردی و من رو برای همیشه از پدر و مادرم جدا می کردی ، اون لحظه مطمئنن ازت تنفری به دلم می نشست که تا اون سرش نا پیدا بود ؛ اما این ازدواج ، به خواست منم بود . تو تنها دلیل جدایی من از پدر و مادرم نیستی ، منم بودم ! پس جای نگرانی نیست .
    سپس بعد از زدن حرف هایش سریع از بالکن خارج شد .

    ***
     
    آخرین ویرایش:

    Zhrw._.sl

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/09
    ارسالی ها
    254
    امتیاز واکنش
    3,306
    امتیاز
    451
    سن
    22
    محل سکونت
    Shrz
    #پارت _ بیست و هشتم

    - خدافظ ، من رفتم .
    - صبر کن آرمین ، لقمت یادت رفت !
    آرمین ناچار پشت در ایستاد و نظاره گر عاطفه شد که تند و تند لقمه ای بزرگ از نون و پنیر به دست گرفته و به سمتش می آید . عاطفه لقمه را به دست آرمین داد و با لبخند از او خداحافظی کرد . سپس بعد از بستن در ، رویش را به طرف خانه چرخاند و همه اجزای درون خانه را زیر نظر گرفت .
    حدود دو ماه از بارداری اش می گذشت و شکمش نسبت به قبل جلوتر آمده بود . با جلو آمدن شکمش ، حمایت ها و حساسیت های اطرافیان نیز به او و بچه درون شکمش بیشتر شده بود و همین مراقبت ها او را غرق در لـ*ـذت می کرد .
    عاطفه با شادی نفسی عمیق کشید و قدمی به سمت اتاقش برداشت ؛ ناگهان با صدای تلفن ، راهش را کج کرد . با تعجب دستش را دراز کرد و در همان حال با خود گفت :
    - یعنی کیه این وقت صبح ؟!
    تلفن را برداشت و کنجکاو به گوشش چسباند و گفت :
    - الو ؟!
    صدایی ضعیف و در عین حال آشنا از آن طرف خط جواب داد :
    - الو ؟ عاطفه ؟!
    ناگهان نفس در سـ*ـینه عاطفه حبس شد . ضربان قلبش شدت گرفت . پلکانش شروع به لرزیدن کرد . آب دهانش را به سختی قورت داد . تلفن در دستش را بیشتر به گوشش چسباند و زمزمه وار گفت :
    - ا ... الو ؟ مامان ؟!
    ثریا با شنیدن صدای عاطفه نتوانست خود را کنترل کند و شروع به گریه کرد . عاطفه نیز بغض در گلویش جمع شد و با صدایی که از شدت بغض می لرزید خطاب به مادرش گفت :
    - مامان ، واقعا خودتی ؟!
    ثریا برای جلوگیری از ریزش اشک هایش نفس عمیقی کشید و در جواب عاطفه با صدای خفه ای گفت :
    - جان دل مامان ! قربونت برم الهی ، چقدر دلم برای صدات تنگ شده بود !
    - چقدر صدات شکسته شده . معلومه همش داری غصه میخوری !
    - توقع داری غصه نخورم عزیز دلم ؟!
    عاطفه با شرمساری سرش را به زیر انداخت و در همان حال گفت :
    - نمی دونم ، شاید حق با توئه ! از طرفی مرگ عارف و از طرفیم من ؛ واقعا الآن درک می کنم که چرا همش تو خودت هستی و غصه می خوری !
    سپس سرش را بالا آورد و همانطور که به جلو نگاه می کرد با جدیت ادامه داد :
    - اما الآن تو نباید به من و عارف فکر کنی . الان تو باید به بابا و عرفان حساسیت نشون بدی !
    اینبار صدایش را ملایم تر کرد و گفت :
    - لطفا فکر روحیه اوناهم باش . بابا و عرفان وقتی تو رو اینطوری ببینن خود به خود روحیه شون گرفته می شه و تبدیل به یه آدم افسرده میشن !
    ثریا که تنها به حرف های عاطفه گوش می کرد و اشک می ریخت ، پس از اتمام حرف های عاطفه دهان باز کرد و گفت :
    - می گی چیکار کنم ؟! خب من یه مادرم . نمی تونم یه لحظه هم فکر شمارو از سرم بیرون کنم . اما از طرفی حواسم به بابات و عرفان هم هست . هر کدومتون جای خودتون رو توی قلبم دارین . همونقدر که به یاد شما می شینم گریه می کنم ، وقتیم که با اونا هستم می خندم ! پس نمی خواد نگران اونا باشی .
    تا چند لحظه سکوت بینشان را فرا گرفت . عاطفه با شنیدن هق هق های ریز ثریا ، برای عوض کردن جو موجود تن صدایش را عوض کرد و خطاب به مادرش گفت :
    - خب مامان خانم ، چی شد بعد از سه ماه یاد ما بیچاره ها افتادی ؟!
    ثریا که متوجه حرف عاطفه برای عوض کردن جو شد ، لبخندی بر لب نشاند و جواب داد :
    - راستش دیروز زهره رو دیدم . با نامزدش اومده بودن خونه کوکب . نمی دونی چقدر خوشحال شدم وقتی دیدمش . خیلی مودب هردوشون اومدن جلو و سلام و احوالپرسی کردن . از حال و احوال تو پرسیدم . بهم گفت که کنار آرمین زندگی خوبی داری و دوماهه حامله ای . اون لحظه حالم توصیف نشدنی بود . از خوشحالی نمی دونستم که چیکار بکنم . تنها کاری که تونستم بکنم این بود که زهره رو بغـ*ـل کنم و هرچی عقده از بغـ*ـل کردن تو داشتم سر اون بیچاره خالی کنم . بوسش کردم و براش از خدا خواستم که هرچه زودتر سروسامون بگیره !
    عاطفه نفسش را بیرون فرستاد و زیر لب زمزمه کرد :
    - ایشالله !
    سپس اخمی ساختگی بر پیشانی نشاند و گفت :
    - راستی ، شما از کجا فهمیدی که آرمین این موقع خونه نیست ؟ زهره بهتون گفته ؟!
    ثریا خنده ی آرامی کرد و متقابلا جواب داد :
    - آره ! دیروز بهم گفت که این موقع بهت زنگ بزنم . شماره خونتون رو هم بهم داد . منم وقتی دیدم بابات هم این موقع از خونه میزنه بیرون ، موقعیت رو مناسب دیدم و زنگ زدم .
    - خوب کاری کردی ! از بابا و عرفان چه خبر ؟!
    ثریا آهی کشید و گفت :
    - از چی برات بگم . عرفان که بچس و اوایل خیلی سختش بود ؛ البته هنوزم گاهی وقتا سراغتو ازم می گیره . اما بابات بعد از رفتنت خیلی تو خودش میره و نسبت به قبل کم حرف تر شده !
    - الهی بمیرم ! کاش می تونستم ببینمش . دلم براش یه ذره شده ؛ نه تنها اون بلکه همتون !
    ثریا با خنده و طعنه جواب داد :
    - قربون اون دلت برم که کار دست هممون داد !
    عاطفه معترض گفت :
    - اِه ، مامان !
    ثریا چیزی نگفت و در دل خندید . عاطفه هم در سکوت به صدای نفس های مادرش گوش سپرد . ثریا وقتی دید عاطفه چیزی نمی گوید ، با تردید گفت :
    - عاطفه ؟
    عاطفه بلافاصله جواب داد :
    - جانم ؟
    ثریا ناگهان با به یاد آوردن موضوعی ، با نگرانی گفت :
    - احسان با دیدنت واکنش نشون نمی ده ؟!
    عاطفه با پرسش مادرش یکه خورد و چیزی نگفت . ثریا وقتی سکوت عاطفه را طولانی دید با ترس گفت :
    - اذیتت می کنه ؟!
    عاطفه زبانش را به روی لبان خشکش کشید و برای اینکه مادرش را از نگرانی بیرون بیاورد ، سریع گفت :
    - نه ، نه ، نه ! نگران نباش . تا حالا رفتار خطایی ازش سر نزده . داره بابا می شه و دیگه سرش با آرمیتا و بچه تو راهیش گرمه !
    ثریا نفسی از سر آسودگی خیالش بیرون فرستاد و زیر لب گفت :
    - خدا رو شکر !
    تا چند دقیقه عاطفه با مادرش به گفت و گو نشست و پس از خداحافظی ، مجددا تلفن به صدا در آمد . این بار آرمیتا بود که آنها را به صرف شام به خانه اش دعوت کرد . آرمیتا با حالت مشکوکانه ای گفت :
    - چند دقیقه پیش هرچی زنگ زدم اشغال بود . این وقت صبح کی بود که بهت زنگ زده بود ؟!
    عاطفه با سوال آرمیتا هل شد ، ولی خود را نباخت و با خونسردی جواب داد :
    - یکی بیکار تر از تو ! زهره بود ، می خواستی کی باشه ؟!
    آرمیتا چیزی نگفت و تنها قرار شام را بار دیگر تکرار کرد و به حرف هایش اضافه کرد :
    - امشب خونواده احسان میخوان بیان خونمون . یه وقت نیاین و آبرومو پیششون ببرینا ! گفته باشم .
    عاطفه نیشخندی زد و در جواب گفت :
    - باشه ، نگران نباش !
    - خوبه . پس فعلا !
    - خدافظ !


    ***

    شب که آرمین به خانه آمد ، عاطفه موضوع مهمانی آرمیتا را برایش بازگو کرد و از او خواست تا هرچه سریعتر آماده شود . خود نیز آماده بر روی کاناپه نشست و تا بیرون آمدن آرمین از اتاق خود را با گلدان روی میز سرگرم کرد .
    پس از گذشت چند دقیقه ، آرمین با ظاهری آراسته و شیک از اتاق بیرون آمد و در حالیکه بوی عطرش تمام فضا را پر کرده بود ، با لبخند از عاطفه خواست تا هرچه زودتر حرکت کنند و قبل از آمدن خانواده احسان در منزل آرمیتا حضور داشته باشند .
    مهمانی آرمیتا ، مهمانی خوب و گرمی بود . آرمیتا به غیر از عاطفه و آرمین ، مادرش و عمه مهری را نیز دعوت کرده بود . عاطفه از زهره پرسید و آرمیتا جواب داد :
    - مثل این که می خواسته با خونوادش برن خونه خالش . یوسف هم گفت حالا که زهره نمیاد پس من بیام تنها اونجا چیکار کنم ؟!
    عاطفه از حضور نداشتن زهره در جمعشان کمی دلخور شد ؛ اما با آمدن خانواده احسان ، به خود آمد و حالش رو به پریشانی رفت . نمی دانست به محض روبرو شدن با خانواده احسان ، چه عکس العملی از خود نشان دهد .
    عاطفه در این فکر بود که چه بگوید و چگونه رفتار کند ، که با بالا گرفتن سلام و احوال پرسی ها ، استرس درونش دو چندان شد . هیچ دوست نداشت دوباره چشمش به سمانه خانم بیفتد . اما آقا محمود فرق می کرد ؛ او آدم با شخصیت و مهربانی بود و همیشه عاطفه را دختر نداشته خود حساب می کرد .
    احوال پرسی پدر و مادر احسان با همه تمام که شد ، نوبت به عاطفه رسید . عاطفه خونسرد سرش را بالا آورد و چشم در چشم سمانه خانم شد ، مادر احسان ، با تکبر سر تا پای عاطفه را زیر نظر گرفت و در آخر با پوزخندی بر لب نگاهش را از او گرفت و در آخر با پوزخندی بر لب نگاهش را از او گرفت و از کنارش گذشت .
    با لبخندی دندان نما به طرف آرمیتا رفت و کنارش ایستاد . دستانش را گرفت و فشرد و در همان حال برای اینکه حرص عاطفه را در آورد گفت :
    - چطوری عروس گلم ؟! چه قدر ناز شدی امشب !
    آرمیتا ابتدا کمی جا خورد ؛ سپس خود نیز لبخندی بر لب نشاند و با من من گفت :
    - خ ... خیلی ممنون مادر جون . لطف دارین . چشماتون زیبا می بینه !
    عاطفه در دل به سمانه خانم خندید و چیزی نگفت . اما همین که سرش را چرخاند ، با چهره مهربان و آرام آقا محمود روبرو شد که با لبخند نظاره گرش بود . عاطفه نا خود آگاه با دیدن پدر احسان ، لبخندی دندان نما زد و خطاب به او گفت :
    - سلام آقای مظفری ، خیلی خوش اومدین !
    پدر احسان با آرامش ذاتی خود ، پلکانش را باز و بسته کرد و در جواب عاطفه گفت :
    - ممنون دخترم . زنده باشی !
    سمانه خانم اخمی بر پیشانی نشاند . هیکل تقریبا چاقش را تکان داد و به طرف آقا محمود که در برابر هیکل سمانه خانم بسیار لاغر نشان داده می شد ، رفت . دستش را به دور بازویش پیچید و غر غر کنان زیر لب خطاب به شوهرش گفت :
    - بسه دیگه ، بشین !
    آقا محمود ناچار نشست و چیزی نگفت . با نشستن او ، بقیه نیز در جای خود نشستند و از مهمانان تازه پذیرایی کردند .
    آرمین در سکوت به سمانه خانم و آقا محمود نگاه می کرد . لبخندی تمسخر آمیز به روی لب هایش نشست . در همان حال سرش را جلو برد و زیر گوش عاطفه پچ پچ کرد :
    - خدایی اینا رو نگاه ، عینهو قاشق و فنجون می مونن ! تو باید به خودت ببالی که همچین خونواده ای نسیبت نشده !
    عاطفه ابروهایش از حرف آرمین بالا پرید و کاملا رویش را به طرف آرمین چرخاند و گفت :
    - ببخشید ، می شه بگی چه خونواده ای نسیبم شده ؟!
    آرمین خیره خیره در چشمان عاطفه نگاه کرد و زیر لب گفت :
    - خودت بهتر می دونی . نیازی به گفتن نداره !
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا