- عضویت
- 2019/06/25
- ارسالی ها
- 141
- امتیاز واکنش
- 1,388
- امتیاز
- 477
- سن
- 31
پارت 19
زن شکسته در خویش، بغضِ سنگینی اشکآلود پهنایِ صورتش را خیس نمود. سرش را پایین انداخت و گفت:
- من به ذات بینقص خداوند جفا، ظلم و ستم کردهام. من از سرشت نظیف و نابِ مقدسترین قدوس عالم، نامطلوبترین حالت ممکن را از برای بهرهگیری برگزیدهام. من از کُنش و شیوهی کار خویش، خجل و سرافکندهام.
بانوی نورانی بهسمت زن قدم برداشت. در کنارش بر دو زانو نشست، با دستانش صورت زن را نوازش نمود و فرمود:
- اکنون که قلب تو شکسته و گشوده شده، قفل و بند قلب دانه نیز گسسته و باز شده است.
به ناگاه مکرراً دروازهی تنومند در مقابلشان نمایان گشت؛ اما این مرتبه، درحالیکه یکی از قاپوها، قلیل مقداری گشاده شده و آفتابی معظم و جلیل تلألووار برون را فروغافشانی مینمود. کهکشانی دَوَران حال و جستهوگریخته، در چشمان متعجب زن جلوهگری و عرض اندام میساخت.
زن، هراسان و همراه با قلبی تعشق و آرزومند، کنجکاو و متجسس بهسمت دروازه گام برداشت و با دستانی لرزان و رعشهوار دروازه را گشود. به ناگاه شعاع تابشی کبیر و کلان، قلب تیرگی را شرحه ساخت و رخشندهشکل نمود چشمان پر از تشویش زن را.
بیانتهایی مالامال از خوشطالعی و بهروزی، نَفَسِ زن را به شماره انداخت.
بانوی نورانی خلف زن ایستاد و آرام کنار گوشِ زن زمزمهکنان گفت:
- لایتناهی را حس کن.
در آن دم چشمان ناتوان زن، گواه بر اعجاز هزاران اخترِ پُرتوان روشن گشت. حدناپذیری زیبا، ستونهایی پُرتوان و کشیدهشده تا مرزِ ستارگان، نقشسازیِ رنگهای صبیح و باطراوت، آرامشی روحنواز که تمام ثیقلهای ذهن را به یغما میبرد و آسودگی و آسایشی رحیم، که به جبر تمام آن وجود را تحتشعاع قرار داده بود.
در بطن زن، خرسندی و آرامشی وصفنشدنی شهربان و حکمران بود که دمی شکرخندهاش محو نمیگشت و لحظهای شگفتی رهایش نمیساخت.
بانوی نورانی چند قدم به جلو برداشت و لب به سخن گشود:
- این، تویی؛ مالامال از اِعجاب، آکنده از زیبایی، سرشار از آرامش، مملو از بیکرانی و لبالب از نجابت و والایی.
زن با شوق بهسمت بانو خیره گشت و گفت:
- مرا راهنما باش و بگو که اکنون چهکار کنم؟
بانو دستانش را باز کرد و فرمود:
- سر بر زمین مهر بگذار و سجده کن که رفعت و منتهایِ سرسپردگی و بندگی، سجدهکردن است.
زن، گریان به سجده افتاد و رازونیاز را آغاز نمود. خواهش و تمنایی دلپذیر که حتی سرشک بانوی نورانی ظاهر گشته و صورتش مملو از اشک شد.
زن میگفت:
- پروردگارا، من از تو میخواهم. تنها تو را میپرستم و تنها از تو یاری میجویم. خدیوِ من، روشنیِ همهجانبهیِ اندیشهام را از شما خواهانم. پایدارنمودن عزمم را از شما میخواهم. مرا دور کن از پافشاری بر گـ ـناه، مرا لباس تقوا و جامهی هدایت بپوشان. ای مهربانِ من، به قدرتت چنگ زدهام. دستانم را دستگیر باش. به عزتت، فریادرس بر خویشتنم باش. به عصمتت، از خواری دورم ساز. حرف و عملم را به نیکی انیس و نزدیک گردان. دادارِ من دوستت دارم و عاشقانه، نه از سرِ جبر و ترس، تو را میپرستم.
که ناگاه بانوی نورانی رازونیاز عاشقانهی زن را قطع نمود.
- به پا خیز که اکنون، زمانِ آهنگ و تصمیمی حیاتیست.
زن شکسته در خویش، بغضِ سنگینی اشکآلود پهنایِ صورتش را خیس نمود. سرش را پایین انداخت و گفت:
- من به ذات بینقص خداوند جفا، ظلم و ستم کردهام. من از سرشت نظیف و نابِ مقدسترین قدوس عالم، نامطلوبترین حالت ممکن را از برای بهرهگیری برگزیدهام. من از کُنش و شیوهی کار خویش، خجل و سرافکندهام.
بانوی نورانی بهسمت زن قدم برداشت. در کنارش بر دو زانو نشست، با دستانش صورت زن را نوازش نمود و فرمود:
- اکنون که قلب تو شکسته و گشوده شده، قفل و بند قلب دانه نیز گسسته و باز شده است.
به ناگاه مکرراً دروازهی تنومند در مقابلشان نمایان گشت؛ اما این مرتبه، درحالیکه یکی از قاپوها، قلیل مقداری گشاده شده و آفتابی معظم و جلیل تلألووار برون را فروغافشانی مینمود. کهکشانی دَوَران حال و جستهوگریخته، در چشمان متعجب زن جلوهگری و عرض اندام میساخت.
زن، هراسان و همراه با قلبی تعشق و آرزومند، کنجکاو و متجسس بهسمت دروازه گام برداشت و با دستانی لرزان و رعشهوار دروازه را گشود. به ناگاه شعاع تابشی کبیر و کلان، قلب تیرگی را شرحه ساخت و رخشندهشکل نمود چشمان پر از تشویش زن را.
بیانتهایی مالامال از خوشطالعی و بهروزی، نَفَسِ زن را به شماره انداخت.
بانوی نورانی خلف زن ایستاد و آرام کنار گوشِ زن زمزمهکنان گفت:
- لایتناهی را حس کن.
در آن دم چشمان ناتوان زن، گواه بر اعجاز هزاران اخترِ پُرتوان روشن گشت. حدناپذیری زیبا، ستونهایی پُرتوان و کشیدهشده تا مرزِ ستارگان، نقشسازیِ رنگهای صبیح و باطراوت، آرامشی روحنواز که تمام ثیقلهای ذهن را به یغما میبرد و آسودگی و آسایشی رحیم، که به جبر تمام آن وجود را تحتشعاع قرار داده بود.
در بطن زن، خرسندی و آرامشی وصفنشدنی شهربان و حکمران بود که دمی شکرخندهاش محو نمیگشت و لحظهای شگفتی رهایش نمیساخت.
بانوی نورانی چند قدم به جلو برداشت و لب به سخن گشود:
- این، تویی؛ مالامال از اِعجاب، آکنده از زیبایی، سرشار از آرامش، مملو از بیکرانی و لبالب از نجابت و والایی.
زن با شوق بهسمت بانو خیره گشت و گفت:
- مرا راهنما باش و بگو که اکنون چهکار کنم؟
بانو دستانش را باز کرد و فرمود:
- سر بر زمین مهر بگذار و سجده کن که رفعت و منتهایِ سرسپردگی و بندگی، سجدهکردن است.
زن، گریان به سجده افتاد و رازونیاز را آغاز نمود. خواهش و تمنایی دلپذیر که حتی سرشک بانوی نورانی ظاهر گشته و صورتش مملو از اشک شد.
زن میگفت:
- پروردگارا، من از تو میخواهم. تنها تو را میپرستم و تنها از تو یاری میجویم. خدیوِ من، روشنیِ همهجانبهیِ اندیشهام را از شما خواهانم. پایدارنمودن عزمم را از شما میخواهم. مرا دور کن از پافشاری بر گـ ـناه، مرا لباس تقوا و جامهی هدایت بپوشان. ای مهربانِ من، به قدرتت چنگ زدهام. دستانم را دستگیر باش. به عزتت، فریادرس بر خویشتنم باش. به عصمتت، از خواری دورم ساز. حرف و عملم را به نیکی انیس و نزدیک گردان. دادارِ من دوستت دارم و عاشقانه، نه از سرِ جبر و ترس، تو را میپرستم.
که ناگاه بانوی نورانی رازونیاز عاشقانهی زن را قطع نمود.
- به پا خیز که اکنون، زمانِ آهنگ و تصمیمی حیاتیست.
آخرین ویرایش توسط مدیر: