کامل شده رمان ویناسه | امیدرضا پاکطینت کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Omid.p

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/06/25
ارسالی ها
141
امتیاز واکنش
1,388
امتیاز
477
سن
31
پارت 19
زن شکسته در خویش، بغضِ سنگینی اشک‌آلود پهنایِ صورتش را خیس نمود. سرش را پایین انداخت و گفت:
- من به ذات بی‌نقص خداوند جفا، ظلم و ستم کرده‌ام. من از سرشت نظیف و نابِ مقدس‌ترین قدوس عالم، نامطلوب‌ترین حالت ممکن را از برای بهره‌گیری برگزیده‌ام. من از کُنش و شیوه‌ی کار خویش، خجل و سرافکنده‌ام.
بانوی نورانی به‌سمت زن قدم برداشت. در کنارش بر دو زانو نشست، با دستانش صورت زن را نوازش نمود و فرمود:
- اکنون که قلب تو شکسته و گشوده شده، قفل و بند قلب دانه نیز گسسته و باز شده است.
به ناگاه مکرراً دروازه‌ی تنومند در مقابلشان نمایان گشت؛ اما این مرتبه، درحالی‌که یکی از قاپوها، قلیل مقداری گشاده شده و آفتابی معظم و جلیل تلألووار برون را فروغ‌افشانی می‌نمود. کهکشانی دَوَران حال و جسته‌وگریخته، در چشمان متعجب زن جلوه‌گری و عرض اندام می‌ساخت.
زن، هراسان و همراه با قلبی تعشق و آرزومند، کنجکاو و متجسس به‌سمت دروازه گام برداشت و با دستانی لرزان و رعشه‌وار دروازه را گشود. به ناگاه شعاع تابشی کبیر و کلان، قلب تیرگی را شرحه ساخت و رخشنده‌شکل نمود چشمان پر از تشویش زن را.
بی‌انتهایی مالامال از خوش‌طالعی و بهروزی، نَفَسِ زن را به شماره انداخت.
بانوی نورانی خلف زن ایستاد و آرام کنار گوشِ زن زمزمه‌کنان گفت:
- لایتناهی را حس کن.
در آن دم چشمان ناتوان زن، گواه بر اعجاز هزاران اخترِ پُرتوان روشن گشت. حدناپذیری زیبا، ستون‌هایی پُرتوان و کشیده‌شده تا مرزِ ستارگان، نقش‌سازیِ رنگ‌های صبیح و باطراوت، آرامشی روح‌نواز که تمام ثیقل‌های ذهن را به یغما می‌برد و آسودگی و آسایشی رحیم، که به جبر تمام آن وجود را تحت‌شعاع قرار داده بود.
در بطن زن، خرسندی و آرامشی وصف‌نشدنی شهربان و حکمران بود که دمی شکرخنده‌اش محو نمی‌گشت و لحظه‌ای شگفتی رهایش نمی‌ساخت.
بانوی نورانی چند قدم به جلو برداشت و لب به سخن گشود:
- این، تویی؛ مالامال از اِعجاب، آکنده از زیبایی، سرشار از آرامش، مملو از بی‌کرانی و لبالب از نجابت و والایی.
زن با شوق به‌سمت بانو خیره گشت و گفت:
- مرا راهنما باش و بگو که اکنون چه‌کار کنم؟
بانو دستانش را باز کرد و فرمود:
- سر بر زمین مهر بگذار و سجده کن که رفعت و منتهایِ سرسپردگی و بندگی، سجده‌کردن است.
زن، گریان به سجده افتاد و رازونیاز را آغاز نمود. خواهش و تمنایی دلپذیر که حتی سرشک بانوی نورانی ظاهر گشته و صورتش مملو از اشک شد.
زن می‌گفت:
- پروردگارا، من از تو می‌خواهم. تنها تو را می‌پرستم و تنها از تو یاری می‌جویم. خدیوِ من، روشنیِ همه‌جانبه‌یِ اندیشه‌ام را از شما خواهانم. پایدارنمودن عزمم را از شما می‌خواهم. مرا دور کن از پافشاری بر گـ ـناه، مرا لباس تقوا و جامه‌ی هدایت بپوشان. ای مهربانِ من، به قدرتت چنگ زده‌ام. دستانم را دست‌گیر باش. به عزتت، فریادرس بر خویشتنم باش. به عصمتت، از خواری دورم ساز. حرف و عملم را به نیکی انیس و نزدیک گردان. دادارِ من دوستت دارم و عاشقانه، نه از سرِ جبر و ترس، تو را می‌پرستم.
که ناگاه بانوی نورانی رازونیاز عاشقانه‌ی زن را قطع نمود.
- به پا خیز که اکنون، زمانِ آهنگ و تصمیمی حیاتی‌ست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Omid.p

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/25
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    1,388
    امتیاز
    477
    سن
    31
    پارت 20
    زن، سر از سجده بلند داشت و هراسان‌حال گفت:
    - تصمیم؟ از برایِ چه کاری؟
    بانوی نورانی لب به سخن گشود:
    - همتی که آمر و حکمران بر تقدیرِ ختمِ مردمانِ شهرِ تو می‌شود.
    زن از سر زانو برخاست و درحالی‌که نفس‌هایش سریع و داغ شده بودند، گفت:
    - بخششِ من که آن‌ها را دربرگرفته و احاطه نموده است.
    بانوی نورانی خنده‌ای سر داد و گفت:
    - «حرف و عملم را به نیکی انیس و نزدیک گردان». دمی قبل چنین جمله‌ای را بر زبانت جاری ساختی؛ به خاطر داری؟ بخشش زبانی تنها کفایت‌کننده نیست.
    زن پرده‌ی حرمت را پاره نمود و صدا بلند داشت:
    - من قلباً، از میل و رضای قلبیِ خویش آن‌ها را بخشیده‌ام.
    بانوی نورانی رویش را از زن بر تافت و گفت:
    - آفریدگار خواسته‌اش بر این است که تو را رسول پیغامی باشم. نخست، تو رهایی که مردمانت را از رستگاری و عاقبت‌به‌خیری دور کنی و کلامت را جامه‌ی عمل نپوشانی. انتهای این راه زندگانیِ ابدی و رستگاریِ روحِ باارزش توست و نیز با اِعمال این قصد از سویِ تو، عذابی سخت و ستوهی خون‌بار در انتظار عوامِ شهرِ توست. اما اگر عنایت تو آهنگ بخشش را پیش بگیرد، به کالبد خویش باز خواهی گشت و رستگاری‌ات را از دست خواهی داد؛ اما جایگزین بر آن، رستگاری و سعادتمندیِ یک شهر را رهاوَرد خواهی شد. اکنون تو را با اذهان خویش تنها می‌گذارم؛ کمی خلوت گزین و اعمال اَمین و حقیقی را برگزین.
    بانو، سبک سیر آنجا را ترک گفت و زن را با یک گیتی دوگانگی و تردید تنها گذاشت. زن به خود می‌پیچید و ضجه می‌زد. برآشفتگی در او موج می‌زد و براَفروختگی تمام وجودش را احاطه نموده بود. در تنگنایی دشوار قرار گرفته بود و تعیین راه درست، برایش همانند حل معمایی فرایِ مغز انسانی‌اش بود. بدین‌سان این گزینش را مضحک دانست و خشمگین به‌سمت آسمان نعره بلند داشت:
    - خدایِ من، چرا این‌چنین درک و شعور مرا مورد آزمون قرار می‌دهی؟ تو که خود آگاهی، خود مطلعی. تو که علمت بر تمام هستی و نیستی من رسوخ کرده و داناست؛ چرا این‌گونه مرا به مسئله می‌کشانی؟ من در تعیینِ صراطِ مستقیم و گزینش راهِ راست، دارایِ بغرنج و ابهامم. نمی‌توانم، نمی‌توانم رستگاریِ خویش را از برایِ جمعی که مرا نجـ*ـس و نحس می‌خواندند، تباه گردانم. نمی‌خواهم این مسکن را ترک گویم. نمی‌خواهم که آشوب و بلوا، جانشینِ آسایش و فراغت کنونی‌ام باشد. عاجزانه این فرومانده در گِل را راهنما باش.‌ خدایِ من، خدایِ من، این بداقبالِ بی‌طالع را دریاب.
    صدایِ بانویِ نورانی از پشت‌سر زن طنین‌انداز شد:
    - تصمیمت را گرفتی؟
    زن، شتاب‌زده و نالان، به‌سمت بانو خرامید و خود را بر روی پاهای او انداخت. پایین ردای بلندش را بر چنگ کشید و گریان گفت:
    - نمی‌توانم، نمی‌توانم راه درست را برگزینم. التماستان می‌کنم، تمنا دارم که مرا پیشوا و راهبر باشید، استدعا دارم!
    بانوی نورانی خم شد، دستش را بر سر زن نهاد و فرمود:
    - از من سلب شده است کمترین دخالت بر این امور. اکنون تنها تویی آمر بر آینده‌ی این بی‌خبران. فقط آگاه باش و خود را جای آنان بگذار.
    با شنیدن این جمله، ناگاه در بطن زن بارقه‌ای از امید هویدا گشت. دست از گریه کشید و صورت خویش را پاک نمود. از سر زانو برخاست و گفت:
    - اگر آن‌ها در مقام من قرار می‌گرفتند، اراده‌شان به کدام گزینش آهنگ یقین می‌نمود؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Omid.p

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/25
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    1,388
    امتیاز
    477
    سن
    31
    پارت 21
    فرشته‌ی سیاه‌پوش راسخ و خلل‌ناپذیر، ضلع کالبد بی‌جان زن ایستاده بود و گرداگردش را حراست می‌نمود که ناگاه توجهش به تنش‌های دست زن جلب شد. آرام در کنارش به زمین نشست و گفت:
    - چیزی دیگر تا سپیده‌ی صبح باقی نمانده است. روحت را در آرامشی دائمی قرار بده.
    که ناگهان فرشته‌ی عظیم، سبک سیر به فرشته‌ی سیاه‌پوش قریب گشت و فرمود:
    - رسالت تو در این مکان تکمیل گشته و به اختتام رسیده است. لذا این موضع را واگذارده و گوش‌به‌زنگِ نقشی جدید و نو باش.
    فرشته‌ی سیاه‌پوش به اعزاز احترام سر خم نمود و بیان داشت:
    - آیا بر من آشکار و هویدا می‌سازی آینده‌ی این وادی را؟
    فرشته‌ی عظیم فرمود:
    - خداوند خردمند بر همه‌چیز و همه‌کس نیز می‌باشد. دانش لایتناهی او کفایت بر تمام هستی را داراست. در این بین، به دانش حقیرانه‌ی من چه نیازی‌ست؟
    فرشته‌ی سیاه‌پوش به نشانه‌ی احترام تا پانگون خم شد و گفت:
    - اندک زمانی مرا مجال ده؛ سپس این مکان را ترک می‌گویم.
    فرشته‌ی عظیم، معدود زمانی را در سکوت گذراند و بعد فرمود:
    - رخصت خداوند را دارایی. حق پاسبانت.
    فرشته‌ی سیاه‌پوش خرسند رو به فرشته‌ی عظیم نمود و گفت:
    - او نگهبان و فریادرس تو نیز باشد.
    فرشته‌ی عظیم سبک‌بال و با شتاب، همچون نوری بر خواسته از پرتویی عظیم، آنجا را ترک گفت.
    فرشته‌ی سیاه‌پوش قامت راست داشت و به‌سمت زن چرخید. چند قدم را به سمتش حرکت نمود و در رأس او ایستاد. پس از اندکی سکوت، به نشانه‌ی احترام به‌سمت پیکر سر بر خاک نهاده‌ی زن، سر خم نمود و جسم حقیر زن را بزرگ داشت که ناگهان رعشه‌ای غریب، جسمش را احاطه نمود. فرشته‌ی سیاه‌پوش ژولیده و متحیر، به خود نظری گماشت و گفت:
    - این رخداد، واقعه‌ی مبارکی را در پیش نخواهد داشت.
    که ناگاه از سمت غرب، ابری عظیم و داغ‌نشان، حضورش را با طنینِ نعره‌ای کبیر اعلام نمود. پژواک غرش ابرها، سخن از فلاکت و تباهی شهر را اظهار می‌داشت. فرشته‌ی سیاه پوش، واهمه را در دل خویش احساس نمود و زمزمه‌کنان اظهار داشت:
    - انقلابی خونین در راه است.
    که تندبادی عظیم، غلتان‌وار نظم شهر را به هم ریخت و بی‌خبران، خفته در خانه‌های مستحکم خویش، غافل از وقوع ستوهی خون‌بار، رؤیای خویش را دنبال می‌کردند و آنان که بیدار بودند، رعب را سهمگین در سرتاسر وجودشان حس نموده و شتابان به‌سمت مسکن‌های خویش روانه می‌گشتند.
    صدای شیونی شوم و نامبارک، از آسمان برخاست و در خلف آن، ناله و فغان طفلانِ بی‌گـ ـناه، کل آن منطقه را پُر ساخت. جمع حیوانات گویی شوریده گشته و جنون‌وار، هراسان از شهر دور می‌شدند که ناگهان طنین سوری عظیم تمام شهر را دربرگرفت.
    به محض استماع صدا، پرندگان در آسمان جان باخته و بر سر آن وادی همانند باران، باریده شدند و در پشت آن‌ها، صدای نعره و فغانِ انسان‌های هراسان بلند گشت.
    در آن روز، خورشید طلوع نکرد و به‌جای آن، خون و سیاهی بر پیکر شهر دمیده شد. آبی قیرگون و داج، از دلِ سیاهِ اَبرها شروع به باریدن کرد.
    فرشته‌ی سیاه‌پوش درحالی‌که یأس تمام وجودش را احاطه نموده بود، در جای خویش ثابت ایستاده و باور چنین رخدادی برایش ثقیل و سخت گشته بود که ناگاه روحی شفاف و مَرمَرین در کنارش هویدا گشت. فرشته‌ی سیاه‌پوش چند قدم به عقب برداشت و گفت:
    - تو کیستی؟
    روح لب به سخن گشود:
    - من آن نفرینی هستم که بر سرِ این شهر آوار شده است. من روحِ زنِ طمع‌کارِ این شهرم. من توانِ بخشش را در خود نیافتم و رستگاری را منحصراً برای خویش خواستم. من طعم صلحِ سعادتمندی را چشیدم و توان انشعاب آن را از برای دیگران در خود نابود کردم. من تنهایی را برگزیدم؛ بدین‌سان در واپسین لحظات احضار گشتم تا تباهیِ شهر را با چشمان خویش مشاهده کنم.
    فرشته‌ی سیاه‌پوش غرق در سکوتی سترگ و بُهتی عظیم، به‌سمت روح زن قدم برداشت و گفت:
    - شاهد باش. مجازات‌کننده در راه است.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Omid.p

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/25
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    1,388
    امتیاز
    477
    سن
    31
    پارت 22
    ناگهان از آن سوی آسمان، فرشته‌ای کبیر و معظم، کالبد سیاه ابرها را شرحه ساخت و نمایان گشت. دو بالِ عظیمش آسمان را شوریده‌حال کرده و عظمتش، کوه را به سخره گرفته بود. نگاه نافذ و دیدگانِ توانمندش به بطن هر چیزی رسوخ می‌نمود و پیکرِ رخشانش همانند ماه، ظلمت شهر را روشن ساخته بود.
    روح زن، سرگشته و دل‌آزرده، به عظمت غیر قابل مشابه فرشته‌ی مأمور خیره گشته بود که فرشته‌ی سیاه‌پوش رشته‌ی افکار او را پاره ساخت و گفت:
    - رستاخیز را نظاره‌گر باش.
    ناگهان دگر بار بانگ سوری کبیر از طاق آسمان به گوش رسید. نفس‌ها در سـ*ـینه حبس گردید و چشم‌ها بی‌اختیار گریستن را دربرگرفتند. امکان هر قوت و اقتداری از طینت شهر رخت بربسته و ضعفی اکید، حاکم بر انزجار کنونیِ قلب انسان‌ها گردید.
    در آن سیر، تمام فرشتگان نگارگر و ثبت کننده‌ی وقایع، دل و دست خویش را یکی ساخته و مهیا نمودند از برای درج فاجعه‌ای عظیم در تاریخ حیات بشر.
    فرشته‌ی عذاب باز پسین بار به شهر نظر گماشته و بال‌های عظیمش را بر ورای خویش زمره ساخت و با شتابی نورسان، همانند پیکانِ رهاشده از چله‌ی کمان، شهاب‌وار به‌سمت زمین تازش نمود.
    در کسری از لحظه سروشِ درد، کلان استوار به حد آن منطقه برخورد نمود. تمام شهر همانند اقیانوسی خروشان، غوغاکنان و متلاطم‌وار بر سر یکدیگر خراب شده، خون و خاکستر را پدید آوردند.
    از شدت برخورد، زمین دهان گشوده و ساختمان‌ها را همراه با تمام سرنشینان می‌بلعید. در آن زمان تنها صدایی که به گوش می‌رسید، نوا و بانگ فریاد و فغان بود و فرشته‌ی مأمورِ عقوبت، بدون اندکی نگرش و توجه به وضع حال در هم گره‌خورده‌ی انسان‌ها، خویشتن را برای یورشی دوباره مهیا می‌ساخت.
    خود را از خاک جدا ساخت و به‌سمت آسمان عروج نمود.
    روحِ زن، بی‌سامان و لرزان، نظاره‌گر اعتلاف بد اختر در ظهور بود که از میان دود، دخان و خاکستر پسربچه‌ای گریان با پاهایِ برهنه همراه با تنی داغ و سوخته، هویدا گشت. از شدت ترس خود را خیس کرده بود و اشک، لحظه‌ای از دیدگانش محو نمی‌گشت.
    روح زن با مشاهده‌ی پسربچه‌ی حقیر، همانند نواله‌ای خیس‌خورده وا رفته و آهِ سردی از بطن آبگینه‌گونش برخواست.
    پسربچه به‌سمت جسم بر خاک افتاده‌ی زن، دوان بود و در خلف او، فرشته‌ی عذاب دگر بار به منظور ویرانی و تباهیِ تمام، به جهت زمین در حال نزول بود. پسربچه خود را به جسم زن رساند و مقدس‌وار او را به آغـ*ـوش کشید.
    در آن سوی شهر، رسول بزرگ رستاخیز دگر بار بـ..وسـ..ـه‌ای مرگ‌آور بر تنِ خاک نهاده بود و زمین از کثرت شوق و شور به خود پیچیده و مغلق تمام ساکنانش را تباه می‌ساخت. ویرانی زمین را می‌شکافت و به تاخت به‌سمت پسربچه یورش می‌برد.
    روح زن در خلف فرشته‌ی سیاه‌پوش همه‌چیز را مشاهده می‌کرد و آسیمه‌سر در خلائی روحانی غرق گشته بود که ناگهان فرشته‌ی سیاه‌پوش فریاد بلند داشت:
    - امر به نابودیِ این شهر را مشاهده کردی؟ تباهی را دریاب، خاکِ شخم‌خورده را حس کن و خشم او را ببین.
    شکاف و چاک زمین از سرِ افزون‌طلبی لرزان و نعره‌گر به‌سمت جسمِ زن و پسربچه می‌آمد. تباهی در چند قدمیِ آن‌ها بود که روح زن فریاد بلند داشت:
    - می‌بخشم. من رستار خویش را می‌بخشم.
    به ناگاه ملک محنت، بال‌های خویش را بر طرفین پهن نمود، زفیری رفیع کشید و محشرِ ذیلِ گام‌هایش را نظاره‌گر شد.
    در کمر اتحادِ دخانِ اخگر و در مابین لحم‌های پاره.گشته و خون‌های فروریخته بر خاک، روح زن فروغ‌نشان همچون نگینی بر رکاب کِدر شهر جلوه‌گری می‌نمود که دیده‌ی فرشته‌ی عذاب به هیئتش جلب گشت. به‌سمتش پویش کرد و در جوار او به زمین نشست.
    روحِ زن بلافاصله سر فرود آورده و از آهنگ تصمیم خویش به‌غایت شرمسار و محزون گشته و از صلابت سروش عقوبت، همچون شاخه‌ای جدامانده از بنیاد خویش در دستان باد، لرزان گشت.
    فرشته‌ی عذاب آرام به‌سمت روح زن حرکت کرد و گفت:
    - پس تویی برهانِ این ویرانی!
    روح زن، خائف و شوریده زبان گشود:
    - شرمسارم که این‌گونه شما به الزام، تن به خواسته‌ی من داده و تباهی را به مرحله‌ی ظهور رساندید.
    فرشته‌ی عذاب نگاهی به روحِ زن انداخت و شکرخندزنان گفت:
    - من اکنون حجتِ بسامانی را مشاهدت می‌کنم.
    سپس خلف به آن‌ها نمود و آسوده از خاک افراخته گشت.
    روحِ زن دیده بلند داشت و گفت:
    - اینک حضرت خالق با رستارِ من چه خواهد کرد؟
    فرشته‌ی عذاب از جانب او روی برتافت و اقرار کرد:
    - خداوند می داند.
    ناگهان روح شفاف زن بی‌فروغ شد و دیده بر چشمانش تار گشت. در آن حال اختتامش را آغاز نمود. بر خاک نشست و ارتعاش‌وار تمام پیکرش ورقه‌ورقه شد.
    مشوش و سرگشته با چشمانش عامل امیدی را جستجو می‌نمود؛ اما اندکی بعد، خردشده و مأیوس، تسلیم ویرانی گشته و آسوده به چهره‌ی پسربچه هزیمت گزیده از تباهی را که بر قسمت چپ صورتش اثرِ ماه‌گرفتگی سرخ‌رنگی را داشت، نگاه کرده و آرام‌آرام محو و نابود گردید.
    فرشته‌ی سیاه‌پوش نظری به مخروبه‌ی کنونیِ شهر انداخت و به‌سمت پسربچه حرکت نمود. جسم مدهوش او را از خاک بلند داشت و به آغـ*ـوش کشید. نگاهی بر چهره‌ی معصوم و نشان‌دارش انداخت و گفت:
    - این شهر مدیون توست.
    به ناگاه آسمان روشن گردید و پیک حق دگر بار، سبک سیر و بادنشان به‌سمتش روانه گشت. فرشته‌ی سیاه‌پوش درحالی‌که پسربچه را به پهلو داشت، سرش را خم نمود و گفت:
    - مرا مورد اغماض قرار ده و بر من انتقام را حلال مدار که الساعه این موضع را واگذارده و ترک خواهم گفت.
    بِغتتاً تمام مساحت مالامال گشت از شمیمی معطر و پیک حق زبان گشود:
    - حضرت جان، منشور بر این داشته است که رسالتت را به اختتام رسانی و ختم کنی آنچه را که فاتحه نموده‌ای.
    فرشته‌ی سیاه‌پوش قلیل زمانی را در سکوت و شگفت‌زدگی طی نمود و گفت:
    - حکم، حکم اوست و این حقیر، رام و مطیع او.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Omid.p

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/25
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    1,388
    امتیاز
    477
    سن
    31
    پارت 23
    فرشته‌ی وحی خطاب به فرشته‌ی سیاه‌پوش فرمود:
    - در طلب استفهام این هستم که چسان آفریدگار عزمش بر این‌گونه اعمال آمر می‌شود. بشری را زبون و سقط می‌کند که شهری را وارسی کند؛ آنگاه جمع یک شهر را از برای آزمون همان بشر بی‌ارزش، خوار می‌دارد. شهر مورث رستگاری بشر می‌شود و بشر، محرک رستار یک شهر می‌گردد؛ درحالی‌که هم شهر و هم بشر، هر دو سیاه‌پیشینه بودند. دانش قلیل من به راستی که از استنباط چنین اراده‌ای عاجز و ناتوان است.
    فرشته‌ی سیاه‌پوش، پسربچه‌ی درون آغوشش را بر زمین نهاد و گفت:
    - او می داند؛ این متکامل‌ترین جمله‌ایست که در خرد ما جای دارد.
    فرشته‌ی وحی شکرخندی زد و فرمود:
    - چه اندازه زیبنده است که خالقت این‌گونه هوشمند باشد و از هر گونه علت و عار به دور. خالق را ثنا که تویی آمرِ موجود بر ما.
    آنگاه فرشته‌ی وحی اختتام سخنانش را اعلام داشت و با تابشی معین، به‌سمت سپهر عروج نمود و فرشته‌ی سیاه‌پوش به بدرقه‌ی او به خاک نشست.
    روح زن در عالم مجردات و لاهوتی اعجاب‌آمیز، نگارین به ملبوسی حریر و سپیدرنگ، فروزنده در خطِ سیری سبزرنگ، گام برمی‌داشت. گیسوان بلند خویش را بر زمین می‌کشید و همانند حوّای نخستین، از شمیم برخاسته از گیسوانش، جمع گل‌ها خندان گشته و پرندگان مسـ*ـتانه، سماع را آغاز نموده بودند.
    در جانبش بانوی نورانی هم‌گام و هم‌کلام با او می‌گفت:
    - من، تو هستم و تو اکنون من هستی. تو، کل آفاق را دربرداری و جهان، هم اکنون در بطن توست. تو منسوب به کائناتی و کائنات مقوله‌ای از برای تو. از روز عدم حکم بر آن شد که هر آغازی، انجامی داشته باشد و هر آبادی، فنایی؛ اما آنچه که لایزال می ماند، رستگاری توست.
    به ناگاه شرفه‌یِ صوری عظیم، کلِ آن برزن را انباشته نمود. سپس خورشیدی متجلی به طلوع نشست و کرانه‌های مهجور و داج را مشهود و بیدار ساخت. هزاران مَلک به زن قرین گشته، در نزد او به تکریم و اعظام سر فرود آورده و سجده کردند. زن از تشدد شوق، به لرزه افتاده بود و لحظه‌ای لبخند، منفردش نمی‌ساخت.
    بانوی نورانی لبخندزنان دست راستش را به‌سمت مشرق بلند داشت و گفت:
    - تو به لقاءِ خالقت خواهی رفت و اختتام مهجوریت را شاهد خواهی بود. لیک، اندک دوره‌ای را ناچار به هجران می‌بایست که بگذرانی.
    با استماع این سخن، چهره‌ی زن پریشان گشت، ابروانش را به هم گره داد و بیان داشت:
    - این‌چنین ستمگر مباش و ظالمانه مرا از مهر جدا مکن.
    بانوی نورانی تبسمی کرد و گفت:
    - مرا ظالم خطاب مکن که امر، امرِ اوست و ما جملگی تابع حکم او هستیم.
    زن، مأیوس، از لابه‌لایِ قطرات شفاف اشک‌هایش، انتهای رستارش را مشاهدت می‌نمود که ناگهان رجعت نموده به کالبد خویش نفسی هنگفت همراه با دخان، خاکستر برخاسته از خشمِ الله را به درون خویش کشید و چشمانش را منبسط ساخت.
    نابسامان و خائف، سر از خاک برداشت و پیرامون خود را نگریست. ترسی عمیق در دلش پدیدار گشت و تنش ناشی از بیغوله‌ی مقابل دیده‌اش، سترگ او را وقوف نمود.
    در گذر دمی ناچیز از جنتی که خدیو برای او رقم زده بود، به جحیمی شیفته در دریغ، رنج که از سر همت ناراست خویش این‌گونه به ورطه‌ی ظهور رسیده بود، خویشتن را یافت.
    بدنِ پایمال و بی‌جانش را کمی تکان داد. چنگی به جنگل متراکم و آشفته‌ی زلفکانش انداخت و در هم کشیدشان و پوست گرداگرد چشمانش را چروک ساخت.
    او مشاهده می‌کرد که از بطن شهر همانند جسمی آه‌مند که غده‌ی بدخیم سرطانی آن را احاطه نموده بود، خون تهوع می‌شود.
    ناله و فغان از خشکنای غرق در دود و خاکسترش برخاسته، اندوهی در خور ستایش تمام دنیا را مالامال ساخته بود. روایتی از زمین لرزه‌ای بسیار هنگفت در گرداگرد کره‌ی خاکی نقل بود.
    زن، مغموم به چشم‌اندازِ سراسر مخروبه و ناآباد شهر نظر گماشت. در افکار خود شوریده و سرزنش‌کنان وجدانش را به قضاوت خویش قاضی نموده و گفت:
    - به راستی که این تباهیِ در حضور، از آهنگِ اراده‌ی من است؟ لعنت به من که اکنون خون‌بهای کثیری دفترچه‌ی اسماء مرا رنگین ساخته است.
    سرشک از دیده‌ی غمبارش سرازیر شد و ادامه داد:
    - منِ مستبد، چسان عزم مخروبه‌ساختن این آبادسرا را کرده ‌ام؟
    که فرشته‌ی سیاه‌پوش، رزین و بردبار، به زن قرین گشت و گفت:
    - در عهدی شوم، عوام این دیار قصد به تباه‌سازیِ تن و روان تو کردند. آنان بلدِ تنِ تو را همانند منظره‌ی در شرف حضور ویران ساخته و بدونِ قلیلی حس پشیمانی، به زندگانیِ سیاه‌سان خویش پرداختند. در آن فصل، سرانجام تو را گره زده به تصمیم عوام شهر ساختند و این‌چنین شد که مشاهدت می‌کنی. در این دم، سرنوشت مردم وادی را به تو سپردند که چنین آهنگ یقین نمودی. شهر باید همانند تن تو خراب می‌گشت. تو آباد شدی و آبادی را به شهر ویران‌صفت و ژنده‌افکار پیشکش نمودی. حکماً این را در خاطر داشته باش که آسمان آینه‌ای به‌غایت کبیر و معظم است که هر اقدام از سمت تو را در خویش درج نموده و باز به تو پس خواهد داد؛ پس طبق قاعده، هوشیاران نیکی را برمی‌گزینند.
    زن از لابه‌لایِ بغض سنگینش، تبسمی هویدا ساخت و گفت:
    - فرشته‌ی من.
    فرشته‌ی سیاه‌پوش لبخندی زد و فرمود:
    - مرآت آسمانِ امروز، در سپیده‌دمان و آغازین‌ترین مرتبه‌ی طلعتش، شاهد سانحه‌ای جزیل گشت و قیامتی خون‌نشان را در خود درج نمود. لیک معدود زمانی بعد عزم شاهانه‌ای را شاهد گشت؛ ایقانی صبیح که آهنگ سخاوت را به‌همراه داشت و مندرج‌ساختنش را بسیار خوشایند دانست. آن تصمیم، همانند دانه‌ای بود که درخت کبیر رستگاری را در بطن خود محجب ساخته بود و من اکنون آن درخت پربار را نظاره‌گرم.
    سخنان فرشته‌ی سیاه‌پوش، به‌سان بارانی بود لبریز از کرامت که وجود آذرگون و پژمرده‌ی زن را اشباع ساخت و مسالمت دگر بار مسبب ستردن سرشک از رخسارش گشت.
    آنگاه زن، شاداب گامی به جلو برداشت و گفت:
    - شکر از نطق تو جاری، فرجام این نابسامانی را چه وقت اظهار خواهی داشت؟
    فرشته‌ی سیاه‌پوش، متبختر، سر فراز داشت و سـ*ـینه سپر کرد و با فخر گفت:
    - کنون من وکیلِ قضا و همت او، اختتام این ویرانی را اعلام می‌دارم و مجالی هفت‌ساله را خاطرنشان خواهم ساخت.
    زن پس از استماع کلام فرشته‌ی سیاه‌پوش، کمی به بطن خود فرود نمود و متأثر، از شعله‌ی شعف بطنش کاسته گشت، نقاهت به زانوهایش رسوخ نمود و او را به خاک نشاند.
    فرشته‌ی سیاه‌پوش، شتابان به‌سمت زن گام برداشت و پیکر خفیف او را به صدر کشید. به رخسار زردرنگش نظری گماشت و بیان داشت:
    - غارتگر حالات مشعوف تو را یافتم. من بر این امر واقفم که روا نیست عشاق را این‌چنین مهجوری و حلال نیست جدایی بندگان از خالقشان.
    زن روزنه‌ای کم‌عرض بر چشمانش گشود و لب‌های بایرش را به جنبش وا داشت:
    - جان مرا بگیر که دیگر مرا شوق زندگانی نیست.
    فرشته‌ی سیاه‌پوش دمشی ژرف کشید و از اقتدارش کاسته شد. بغضی گران گلویش را فشرد و رعشه در کلامش هویدا گشت:
    - نیک‌طالع است سعادت تو؛ زیرا که فراغِ راهت قلیل و رهایی تو مَحرم است. لیک شتاب کن که پس از آن یک جهان شادی، شور و شوق نهفته است.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Omid.p

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/25
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    1,388
    امتیاز
    477
    سن
    31
    پارت 24

    زن، شکرخندی زد و نالان، اظهار داشت:
    - فرشته‌ی من! شما زلال‌ترین رخداد زندگانیِ این حقیر بودید. چشمداشت من بر این است که دگر بار شما را ملاقات کنم و به رخسار خویش، دیدگان این حقیر را مزین سازید.
    فرشته‌ی سیاه‌پوش تبسمی بر چهره نشاند و گفت:
    - تو مرا خاطرنشان کردی که به چه علت شما را اَشرف مخلوقات می‌خوانند. از خاطر من زدوده نخواهی شد که تو در جانی دوست من.
    زن، قاپوهای چشمانش را قید نمود و نفسی تام، صدره‌اش را دمیده ساخت.
    زن، ناچیز زمانی را گذراند و سپس از دامن فرشته‌ی سیاه‌پوش و آن دوزخ خون‌بار که سحاب زجر، بر رأس فرقش چادر انداخته بود، مجرد گشته و در تسکین مسکنی امن، دگر بار چشمانش را گشود.
    پریشان‌فکر و بی‌تاب، خود را از بسترش سوا ساخت. به‌سمت بیرون دوان گشت و خویش را ژولیده، به برزن رساند و مشاهده نمود که تمام شهر را سحرگاهی بردبار در پهلو گرفته است.
    چهره‌اش گلگون گشته بود. از پریشانی خویش، اندکی وقوف نمود که ناگاه شرفه‌ای انیس از خلف سرش برخاست و گفت:
    - هوا سرد است عزیزم. لطفاً بیا داخل.
    زن، شوق و شور تمام بطنش را احاطه نمود و خرامان‌وار خود را به آغـ*ـوش همسرش نشاند.
    شوهرِ زن، حیران و متحیر دستانش را بر کمر زن حلقه ساخت و گفت:
    - مشکلی پیش آمده؟
    زن درحالی‌که چشمه‌ی گرم چشمانش شروع به جوشیدن کرده بود، با صدایی لرزان گفت:
    - نمی‌دانم.
    در خلف آن‌ها، دیدگان فرشته‌ی سیاه‌پوش از ابتهاج به رفعت رسیده بود و نظاره‌گرِ رجعت‌نمودنِ زن به جانب مسالمت و آشتی بود. لیک خویش از نظرها ناپیدا بود و کسی از ظهورش بصیر نبود.
    در آن دم زن را نظاره‌گر بود که دختربچه‌ای زیبارو را در آغـ*ـوش داشت؛ دختری با موهایی چون شب مؤتلف به پوستی سپید، چشمانی درشت که خداوند از سرِ گونه‌های سرخش سرازیر بود. فرشته‌ی سیاه‌پوش شکرخندی زد و ترنم‌گویان، از آن محدوده دور گشت:
    - باشد که جز آب، از چشمه تا اقیانوس در منصبِ بدخواه بر این وادی برنخیزد. باشد که جز شعله، از اَخگر معدود تا دوزخ در مَسندِ خصم بر این شهر برنخیزد. باشد که جز خاک، از غبار قلیل تا کوه پایدار، در منزلت متخاصم بر این دیار برنخیزد. باشد که جز باد، از وزش سکون تا کولاک شقی در مقام دشمن، بر این آبادی برنخیزد. باشد که او بیانات مرا شنیده و از تمنای من چشم‌پوشی نکند.
    فرشته‌ی سیاه‌پوش شهر را ترک می‌نمود و دگر بار غافلان را در بی‌خبری رها می‌ساخت. او می‌رفت و شهر بدون معدود شناختی از وی و بی‌اطلاع از آینده‌ی خون‌بارشان که اکنون بر آن‌ها گذشته بود، به زندگانیِ متداول خویش غوطه‌ور در حماقتی سرشار، ادامه می‌دادند.
    ساعت‌ها سپری شدند و روزها را پدید آوردند. شب از پشت روز گذشت و هفته‌ها واقع شدند، هفته‌ها گذشته و مقصودی شوم در شبی داج به وقوع نشست. تباهی، نجواکنان در گوش شهر، خبر از دهشتی فراگیر را می‌داد.
    زمان ظلمت و آلوده‌ی زندگانیِ زن فرا رسیده بود. پس درحالی‌که شکم متورمش خودنمایی می‌کرد، دختربچه‌ی کوچکش را به سـ*ـینه کشید و از جسد نیمه‌جانِ شوهرش منفرد گشته و به سمت تاریکیِ بیشه‌زار گام برداشت.
    در چشمان معصوم و مضطرب دختربچه، پدرش را با تقلا به دار آویختند و در واپسین لحظات، خاطره‌ای تیره و داج از برای مابقیِ عمرش در خاطرش ثبت ساختند.
    گام‌های زن گران بود و از برای نوزاد در بطنش، تنفس و دویدن بسیار بغرنج و ثقیل می‌نمود.
    در خلف او، مردانی با رخساری محجوب از برای حصول وی، شتابان گشته و تمام محوطه را مورد جستجو قرار دادند. زن اشکبار و شوریده‌حال، خود را در تاریکی غوطه‌ور می‌ساخت. صدای خرد و فشرده‌شدن خاک و برگ‌های خشک بر ذیل گام‌های پشت‌سرش، پیاپی بر تنفر افسارگسیخته و ترس مشمئزکننده‌اش می‌افزود که ناگهان در مرکز ذهنِ ژولیده و خائفش، اثرِ منشوری شفاف و سپیدرنگ گذر کرد.
    به ناگاه تمام بطنش به حنجره‌ای زورمند مبدل گشت و فریاد بر آورد کلمه‌ی مقدسِ «الله» را.
    زن چشمانش از بهت مفتوح گشت و بی‌خبر از خویش، ترنم‌کنان کلمه‌ی «الله» را بر لِسانِ خویش جاری ساخت که ناگهان تاریکی، چشمانش را ربود، زیر قدم‌هایش تهی گشته و به حفره‌ای نسبتاً ژرف فرو رفت.
    زن به زجر، پرده‌ی محرکِ گرداگرد چشمانش را گشود. عارضه‌ای شدید، جمع بدنش را محصور ساخت که نجوایِ نطقی آرام، نظرش را جلب کرد.
    تمام کارمایه‌ی باقی‌مانده از وجودش را جماعت ساخت، اما تنها موفق به رؤیت چند مرد سیاه‌پوش و بانویِ سپیدجامه در صدر سرش شد و بعد از استماع چندین کلمه از جانب بانوی سپیدجامه که می‌گفت «او منجیِ آینده این شهر بوده است و زادش، قیام‌کننده در موازات ابهام تاریکی است»، مجدداً بی‌هوش گشت.
    زن دگر بار درونِ بستری گرم در اتاقی که برپاسازی‌اش از جمادی طوسی‌رنگ بود و ترسیمی نیک‌منظر بر طاقش نگارین گشته بود، چشمانش را گشود.
    دَواری ریشه‌دار سرش را وقوف نمود، ابروانش را به هم کشید و صورتش را جمع کرد. همانند ماری جریحه‌دار، در خود لوله می‌گشت و آسیمه‌سر بود که ناگاه اندیشه‌ی دخترش، به ذهن مغشوش و درهم‌تنیده‌اش رسوخ نمود.
    سراسیمه و تنگ نفس، فریاد برآورد و گفت:
    - دخترم، دخترم را....
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Omid.p

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/25
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    1,388
    امتیاز
    477
    سن
    31
    پارت 25
    که درِ اتاق گشوده شد و زنی با لباسی سبزرنگ و بلند، به‌سمتش روانه گشت و با نطقی مهربان، او را به آرامش فرا خواند:
    - آرام باش و آسوده‌خاطر که دخترت خرسند و بی‌گزند، در مجاور اتاق تو مشغول بازی است.
    زن با سمعِ این جمله، اندکی از آذرِ درونش کاسته گشته و رو به‌سمت زن داشت و پرسید:
    - من کجا هستم؟
    زن سبزپوش در حالی‌که ملحفه ای را به قامت زن می‌کشید، گفت:
    - آشفته مباش که تو مهمان خانه‌ی خداوند هستی. این مکان پرستش‌گاهی مستبعد از شهر است که در ضمیر کوهی بسیار کهن‌سال، به قصد تزکیه و آرامش درونی بنا شده است. کنون تو، دختر و فرزند درون بطنت، در امنیت جامع قرار دارید.
    زنِ آبستن، مسالمت درونش بناگاه رسوا گشته و مؤتلف به سرشکی خون‌بار، از دیدگانش اخراج شد.
    اذهانش آکنده شد از اندیشه‌ی شوهرِ شوربختش و افکارِ وهم‌آلودِ زوال و انهدام زندگانی‌اش، ضربتی اکید را بر پیکرش نزول نمود.
    زن سبز‌پوش دستی به شانه‌های زن گذاشت و گفت:
    - اندکی تو را با خویش مجرد می‌سازم؛ باشد که آرام شوی.
    سپس از جای خویش بر خاست و به‌سمت در روانه گشت، اما اندکی تأمل نمود و گفت:
    - مجالی که منقضی شده است را لایق بازگو نیست؛ پس هیچ از دیرینه‌ی خویش را، حال بد یا خوب به ذهن مکش که تنها درد و زجرِ حملش از آن تو می‌شود. آبستن مشو از گذشته، چرا که آینده و حالت را از کف خواهی داد. رهایش کن.
    زن در انحطاطی رشید، خویش را باخته و پژمرده، در سوگ همسر و زندگانیِ از دست رفته‌اش عزادار گردیده بود.
    پس یک شبانه‌روز را به دور از دنیای اطراف خویش و هر گونه اخباری از سمت خانه و دخترش، در ماتم سپری نمود تا اینکه پرده‌ی تأسف، این نابسامانی را شرحه نمود و از احزانِ بناشده دست خویش، خود را نجات داد.
    تلألو خورِ سرزنده همراه با گرمشی پسندیده، پیکر زن را دربرگرفت.
    زن دستانش را سایه‌بان چشمانش قرار داد و به آرامی، حیاط بزرگ عبادت‌سرا را نظاره نمود. صحن در حضور بسیار وسیع و به درختان کهن‌سالِ عظیم مزین و آراسته گردیده بود.
    زن از دور، دختر خویش را کنار مردی سبزپوش مشاهدت نمود که بر زیر سایه‌ی درختی مشغول به بازی بود. دستی به شکم متورمش کشید و به‌سمت دختربچه‌اش روانه گشت. دخترش را به مهر در آغـ*ـوش کشید و رو به سمت مرد زبان گشود:
    - از شما سپاسگزارم.
    مرد با لبخندی زیبا سر فرود آورد و گفت:
    - بانوی ما خواهان دیدار با شماست. لطفاً با من همراه شوید.
    سپس به‌سمت اتاقی در انتهای عبادت‌گاه مشرف به گستره‌ی کوه، پویش نمودند. مرد سبزپوش پس از اذن ورود، زن را به داخل رهنمود شد. در اتاق، بانوی سفیدپوش و سال‌دیده‌ای همراه با چهره‌ای وزین و با وقار ایستاده، در انتظار او بود.
    زن در اضطرابی اکید وارد اتاق گشت، با احترام و تشویش لب به سخن گشود و سلام کرد.
    بانو از کرسیِ خویش برخاست و شکرخندزنان گفت:
    - سلام دختر نازنینم. چقدر خانواده‌ی قلیل تو نیک‌پی و همایون هستند.
    سپس به‌سمتش گام برداشت و او را به آغـ*ـوش کشید.
    زن تبسمی کرد و گفت:
    - عنایت شما بی‌کران.
    بانوی مسن به‌سمت کرسیِ خویش رفت و زن را به صرف چای دعوت نمود. دمی سکوت در اتاق حکم‌فرما شد که بانو گفت:
    - از گذشته‌ات موردی هست که لایق حکایت باشد؟
    زن مکثی قلیل کرد. تمام خاطرات شومش همانند داستانی تلخ، در ذهنش گذر کرد.
    پریشان شد و مشوش سر به زیر افکند و لب به سخن گشود:
    - نه بانو. کلام قابل عرضی نیست.
    بانو لبخندی زد و گفت:
    - آیا در خواستی دارید؟
    زن سرش را بالا آورد و گفت:
    - می‌شود این مکان را ترک نگوئیم؟
    بانو از جای خویش برخواست و اعلام داشت:
    - تا هر زمانی که دوست بداری، این مسکن از برای تو و فرزندانت مهیا و آماده است. شما نه مهمان ما، بلکه مهمان خداوند هستید.
    زن چشمانش مالامال گشت از شوق. ذوق در کالبد و سرشک از دیدگانش جاری گشت. نفسی عمیق کشید و اظهار داشت:
    - از خالق شما سپاسگزارم. به راستی که شما خلیفه‌ی او بر این کره‌ی خاکی هستید.
    بانو شکرخندی زد و بیان داشت:
    - خلیفه؟! ما جملگی تسلیم او هستیم. خلیفه آن کسی‌ست که از جان و وجود خویش می‌بخشد؛ ما که اَلحال چیزی از خویش نداریم. همه‌چیز و همه‌کس از آن اوست.
    زن از جای خویش برخاست و گفت:
    - آیا به رأی شما من هم به مسند خلیفه‌الله خواهم رسید؟
    بانو گفت:
    - خدا می‌داند.
    زن به‌سمت در گام برداشت و اظهار داشت:
    -منحصراً مرا آگاه گردان که چسان به این مکان رسیدیم؟
    بانو گفت:
    - چند شب قبل مردانی سیاه‌پوش و ناشناس، تو و دخترت را مدهوش به این مکان رساندند؛ درحالی‌که منسوج بر چهره کشیده بودند و انکار به شناخت خویش می‌نمودند. تو مؤتلف دخترت را گذارده و در تاریکی غرق گشتند.
    روزها سپری شدند و زن از نوزاد در بطنش فارغ گشت. آفریدگار به او پسری سالم و پریچهره را عطا نمود.
    سال‌ها از پشت یکدیگر گذشتند و زن تا واپسین لحظات عمر خویش، آگاه از سرشت و سرنوشت خویش نشد؛ تا این که در آخرین روز از هفتمین سالِ بازگشت، در آخرین نفس‌های بازمانده، دیدگانش فرشته‌ای سیاه‌جامه را مشاهدت نمود که از چشمان دیگر انسان‌ها نامشهود و در خفا بود.
    زن به‌یک‌باره تمامِ یادمان‌هایش را به خاطر آورد و در بهت و اضطرابی دهشتناک، غرق گشت. پس از اندکی تأمل، شکرخندزنان رو به سمت فرشته‌ی سیاه‌پوش داشت و نجواکنان گفت:
    - فرشته‌ی من!
    زن امتحان هفت‌ساله‌ی خویش را به حق پشت‌سر نهاد. از کالبد زمینی‌اش منفرد گشته و به‌سمت عرش، عروج نمود.
    فرشته‌ی سیاه‌پوش درحالی‌که به بدرقه‌ی او قیام کرده بود، ذهن خویش را کندوکاو می‌نمود، سؤالی ژرف تمامش را لبریز ساخته بود؛ ولیک هرچه جهد از برای پاسخ می‌نمود، باز بی‌جوابیِ مستحکم در او موج می‌زد.
    پس ترنم‌گویان و خائف، رو به سمت طاق آسمان داشت و گفت:
    - من نمی دانم. کنون باید که دیدگانم را انقلابی نوین بخشم؛ چرا که اینک هر بدکاره‌ای را می‌نگرم، قدیسه‌ای در آینده‌ی او می‌بینم و هر قدیسه‌ای را مشاهدت می‌کنم، بدکاره‌ای را در گذشته‌اش می‌یابم. به حق که فقط او می داند.

    پایان فصل دوم
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Omid.p

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/25
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    1,388
    امتیاز
    477
    سن
    31
    پارت 26

    فصل سوم

    «بسم الله الرحمن الرحیم»

    (خداوند) فرمود: «وقتی که تو را فرمان دادم، چه چیز مانع سجده‌کردنت شد؟!»
    (ابلیس) گفت: «من از او بهترم، مرا از آتش آفریده‌ای و او را از گِل.»
    (خداوند) فرمود: «از آنجا فرود آی که حق تو نیست که در آن تکبر ورزی، پس بیرون رو، بی‌شک تو از خوار‌شدگانی.»
    (ابلیس) گفت: «تا روزی که برانگیخته می‌شوند، مرا مهلت ده.»
    (خداوند) فرمود: «مسلماً تو از مهلت‌یافتگانی.»
    ( ابلیس) گفت: «پس به سبب آنکه مرا گمراه کرده‌ای، من نیز بر سر راه مستقیم تو برای آن‌ها در کمین می‌نشینم. سپس از پیش رویشان و از پشت و از راست و از چپشان بر آن‌ها می‌تازم و بیشترشان را شکرگزار نخواهی یافت»
    (خداوند) فرمود: «از آن نکوهیده و خوار بیرون رو، قطعاً هر کس از آن‌ها، از تو پیروی کند، جهنم را از شما پُر خواهم ساخت.»
    «الاَعراف، آیه های ۱۲ تا ۱۸»

    لطفا قبل از خواندن این متن، با ذکر «اعوذ بالله من الشیطان رجیم» قلب خویش را محکم و قوی بدارید.

    ***
    پیرزن: مقدس است شیطان از آنچه بر او انتساب می‌دهند. خِردهای حقیر از صلابت او غافلند و روح‌های جدا مانده از شهامت، ظهورش را به سازِ نفی می‌زنند. بیا با من به سماع بایست، بیا که به استهازه بر این هستی دست‌افشانی کنیم. بیا که من از سرِ شبقِ وابستگیِ تو، خالق را پشت کرده‌ام. بیا که من راغب به خونِ حارِ تو و عطشان به آب‌دهانِ تو هستم.
    پیرِزن نوسانی اغواگر، تمامِ پیکرِ عریانش را دربرگرفت و بر آجرهای لعاب‌دارِ اتاقِ دیجور و غرق در دخانش، نزول نمود. فرسوده و مؤتلف به رنج، خویش را محیا ساخت.
    بر دو زانو نشست و مکرراً دهانش را گشود:
    - مقدس است شیطان از آنچه نطقِ سِره‌صفتان به بُهتان بر پیکر آذرین او نسبت می‌دهند. آن سفیهان هیچگاه درک نخواهند کرد که چنگ‌زننده به دامانت، صراط سعادت را یافته و آن که روی برگردانده، دنیایش تباه گردیده است. ای آن که عُقلا در برابرت جاهل، خردمندان وام‌دار تو و سودجویان به درگاهت در سجود، ای آن که کذابان در زنهار شما صالح و بدمَنشان در محاذی شما پاک‌طینت.
    سپس تیغی مندرس ولیک بُران را در دست گرفت و کفِ دستِ چپِ خویش را شرحه ساخت. خونِ داغ و چرکینش حیطه‌ی اکنافش را نجـ*ـس نمود.
    انگیخته همراه با تبسمی دال بر تراضی از اَعمال خویش، دست زخم‌دارِ خویش را قرین دهانش نمود و اندکی از خون رجس خود را چشش کرد.
    سگی سیاه‌رنگ، دوان از دهلیز متصل به اتاقِ پیرِزن گذر کرد و آزمند خود را به خون ریخته بر کف اتاق رساند.
    پیرزن لبخندی زد و گفت:
    - از خونِ شورِ من استعمال کن ای گرسنه‌دل.
    آنگاه خون خویش را مرکب ساخت، انگشت خود را قلم و بر بومِ صدر مالامال از چین‌وچروکش، نمودارِ ستاره‌ای پنج پر را ترسیم کرد؛ ستاره‌ای که رأسش به‌سمت پایین فرود آمده و هر دو پاهایش در جهت سر بر فراز بودند.
    به واسطه‌ی خونی که در اثر جراحت از دست داده بود، نقش پوست کهنه‌اش بیاض و گرداگرد غلاف ناصافِ چشمانش گلگون گردیده بود.
    از تصنیف التهاب جراحتش، انگشتان خویش را بر کف دستش زمره ساخته و با نفس‌های خرد و مضطرب اعلام می‌داشت:
    - دریغ در بطن من جوانه می‌زند و هیهات مؤتلف به جزع، بلوغم را به استهزا می‌گیرد چنانچه در این دم به سلوک با شما سراَفراز نگردم. ای آفریننده‌ی (غبن)، ثمره‌ی جهدِ من را کال مگذار و با طلوعت، مرا به بُرناییِ کفر دعوت کن.
    بناگاه طنین نطقی مردانه، تمام مَسکن چرک‌آلود زن را مُشبع ساخت:
    - ای رمیده از چشمان خداوند، دیده‌ی بینایِ فرمان‌ناپذیر کبیر، تو را مفتخر ساخته و برگزیده است. چه اندازه که او خیرخواه به اعمال شما بی‌مقداران است.
    در خلف نطق، مردی تناور و ستبرجثه، همراه با چهره‌ای نشان‌دار مشهود گشت. سگ از ترسِ ظهورِ مرد، به رعشه افتاد و تمام محتویاتِ درون بطنش را بالا آورد و مویه‌کنان از اتاق برون شد.
    پیرزن شوریده و منقلب، به ماه‌گرفتگیِ آل‌رنگ سمتِ چپِ رخِ مرد اشاره داشت و گفت:
    - این حقیر به فرمان‌بردار کبیر بینش دارد. من شما را می‌شناسم. هرماس نشان‌دار، سلاخ شیطان و شکنجه‌گر قدیسان.
    که ناگاه مردِ نشان‌دار با کج‌خلقی، سخنانِ زن را انقطاع نمود:
    - بی‌فروغی را برگزین ای حیوان پیر. موعدی که تخلص‌های خویش را در کلام شما مبتذلان می‌یابم، جذامی خون‌فشان، هویتم را لبریز می‌سازد. تهی می‌شوم از خویش و غضبی هـ*ـوس‌وار تمامم را دربرمی‌گیرد. رعشه از فرط خشم جسمم را درمی‌نَوَردَد و میل به ذبح، دمی رهایم نمی‌کند. نطقی فریبنده در من جنبش می‌کند و نجواکنان ذهنم را مسموم می‌سازد که ذبح کن، ذبح کن، جانش را ستان، قربانی‌اش کن، خونش را بریز. آن هنگام از عمل من اجل زاده می‌شود و پیشکش من را به‌سمت حضرت سرکش، ( عزازیلِ ) من و آن که سجده نکرده، ابلیس مغرور خواهد برد.
    پیرزن تبسمی بر چهره‌ی سرگشته‌اش مصور گشت و لرزان گفت:
    -روان، روح، حیات، نفس، هوش، بدن، زندگی و آخرتِ من نیز فدایِ خونِ حارِ سرورمان، شیطانِ والامقام گردد.
    سپس چشمانش را بست و زمزمه‌کنان ادامه داد:
    - باشد که رستگار شوم.
    دندان‌هایِ مردِ نشان‌دار، بر سر یکدیگر سائیده می‌شدند و غیظ، تماماً او را به تصرفِ خویش در آورده بود.
    به جهتِ تیغِ غرق در خون گام برداشت و او را به کف گرفت.
    در خلفِ پیرزن قیام کرد و تیغ را ذیل گردنش نهاد و گفت:
    - به پاسِ سپاس داری از دشمنِ خداوند.
    که ناگهان تمام بافت‌های بدنش دچار انقباض شدند، نفس در سیاه‌چالِ سـ*ـینه‌اش محبوس گردید و چشمانش منقلب و بی‌حس گشت. پیرزن نیز به مانند مرد نشان‌دار، در توقف‌گاهی ناخودآگاه محبوس گردیده و زمان بر او ایستاد.
    از بحبوحه‌ی ناصوابِ پیرزن و از نهال معصیتِ مرد نشان‌دار، قهر و غضب زاده شد. مسبب این راکدی از میان تاریکی و نهان، خویش را منفرد ساخت و در ردایی سیاه‌رنگ به ظهور رسید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Omid.p

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/25
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    1,388
    امتیاز
    477
    سن
    31
    پارت 27

    فرشته‌ی سیاه‌پوش، مشوش و برافروخته، در جهت هر دو انسانِ ساکن، گام برداشت و در جانب ساحل گلگون ریخته‌شده بر زمینِ پیرزن قیام کرد که ناگهان شعله‌ی اَخگری آرام و صامت، از ضلع چشمِ چپش، پَره‌وار به طلوع نشست و اندک‌اندک، به‌سان ستاره‌ای مشتعل، فروزان و شراره‌دار مبدل گشت. بدخلق و ژیان رو به سمت خاطیان داشت‌:
    - شما بی‌خردان از بودن و زیستن خویش به سیری رسیده‌اید و من نیز از نافرزانگی شما به ناگزیری رسیده‌ام. افسوس که شیطان تمام عصاره‌یِ جان شما را دوشیده است و با سرخوشی از گـ ـناه شما نوشیده و مـسـ*ـتِ معصیت‌های شماست.
    که ناگهان عربده‌ای تاریک ، تمام بطن فرشته‌ی سیاه‌پوش را مالامال ساخت. از آذرِ افروخته‌یِ فرشته‌ی سیاه‌پوش کاسته گشت و متحیر، در پیِ نوا در درون خود به کاوش پرداخت.
    نطق عاجز و مخوفی خارج از وجود فرشته به حرف آمد.
    ابلیس: تو شاعری یا خالقی؟ فکر کنم که تو شعری و یک مخلوق؛ شعری سپید که شاعرش را ناامید کرده است، درست همانندِ این بی‌ارزشان. معصیت در بطن آنان ریشه دوانده، به بلوغ رسیده و پَروار گشته است. چه بگویم که آن‌ها دست خدا را پس زده‌اند. بدین سبب، من از غمِ شاعر مستم و این نوشید*نی‌خانه‌ها مرا دائم‌الخمر کرده‌اند.
    فرشته‌ی سیاه‌پوش لبخندی زد و گفت:
    - عزازیلِ فرمان‌بردار چسان به ابلیسِ هبوط کرده و فرصت یافته دگرسانی یافته است؟
    ابلیس، لبخندزنان خویش را از تاریکی رها ساخت و هویدا گشت. او در هیئت کهن‌سالی خمیده، مؤتلف به تن‌پوشی فرسوده و ژنده، درحالی‌که عَلَمی بلند بر کف داشت و دُهلی به سنجش بزرگ را بر گردن آویخته بود، با چهره‌ای غمبار و چروکیده محسوس گشت.
    با مَددِ عَلَمِ در دستش، قامت راست داشت و ابروان پریشان و بلندش را از نقیض دیدگانش کنار زد. سپس دهانش را گشود:
    - هبوط کرده؟ این گفتار لاغیر ویژه‌ی من نیست. بسا که جمع آدمیان در موسم زایششان به زمین، هبوط می‌کنند.
    فرشته‌ی سیاه‌پوش تندخو و آذرین، کلام بلند داشت:
    - ای پلید! چسان جسارت چنین....
    که ابلیس نُطقش را انقطاع نمود:
    - ای اَبله، کلام مرا قطع مکن. تو مرا فرصت‌یافته خواندی؛ پس آگاه باش که مجموع خاک‌زادگان، فرصت‌یافتگانی چون من هستند که از دَم آغازین، خدا هستند و در ادامه به من ختم می‌شوند.
    سپس خنده ای بلند سر داد و گفت:
    - من از بهر خداوند به آدم سجده نکردم؛ اَلحال همان آدم به پاس من، خداوند را سجده نمی‌کند.
    آنگاه خطاب به فرشته‌ی سیاه‌پوش دهان گشود:
    - من از رسالت تو خبیر و دانا هستم و روشن ضمیرم که در این نوبت، تو اِذن هیچ کاری را نداری مگر مشاهدت؛ پس زمان را از راکدی نجات دِه و نظاره‌گرِ سلطه و نفوذِ من باش.
    فرشته‌ی سیاه‌پوش پریشان و مبهوت به جبر، تن به فرمانِ ابلیس داد و زمان را روان ساخت.
    مردِ نشان‌دار دَمی عمیق کشید و دستانش را حرکت داد. تیغ، گردنِ پیرزن را شرحه ساخت و خونِ حارِ پیرزن تمام اتاق را دربرگرفت.
    ابلیس، خندان به دُهُلِ آویخته بر گردنش ضربت می‌نمود و می‌گفت:
    - الطمع، الطمع
    الحرص، الحرص
    المنع، المنع
    فرشته‌ی سیاه‌پوش در غمی هنگفت، ابلیس را نظاره‌گر بود که چگونه از جهالت انسان‌ها رشد و نمو یافته و سرمست، به پایکوبی عشرت نشسته بود.
    پیرزن غلتان در خونِ خود، درمانده به پهلو افتاده و در گستره‌ی ابهامات خویش در مرزِ مابین ماهیت و وهم، دیده‌ی بی‌فروغش نظاره‌گر حقیقتی از جهان پندار گشت.
    نوری عظیم، غلتان در اتاقِ نجـ*ـسِ پیرزن به طلوع نشست.
    با ظهورِ نور، مرد نشان‌دار دَواری غریب رأسش را دربرگرفت و رعشه، تمام بطنش را احاطه نمود؛ پس ستونِ زانوانش نرم گشت و مدهوش، نقش بر زمین شد.
    پیرزن از آن سو، نیمه‌ی تاریک اتاق را زیر چشمان کم‌نورش می‌گذراند که ناگهان پایی حافر همانند پایِ چهارپایان، نظرش را جلب نمود؛ پاهایی رقصان مؤتلف به بانگی شوم که نجواکنان می گفتند:
    -در خونِ تو شناورم، در خونِ تو شناورم.
    سپس رو به سمت نور داشت و گفت:
    - کدام نور تاب قیام در محاذیِ تاریکی را داراست؟
    یک قدم به جلو برداشت و آب‌دهانش را بر زمین انداخت و ادامه داد:
    - بندگانِ خداوند را می‌بینی؟ اشرف مخلوقات! نه، نه؛ آن‌ها بی‌اعتبارترینِ مخلوقات هستند. حق با من بود؛ خالق نباید از برای این نانجیب‌ها، مرا طرد می‌نمود.
    آنگاه خنده‌ای بلند سر داد و گفت:
    - سرخوش و مسرورم از حرمان و ناکامیِ خداوند. تا عهدی که ناکامانی چون این پیرِ حیوان ناستوده بر این خاک رویش می‌کنند، کامیابی از آن من است. ای‌کاش که همانند شما خاک‌زادگان، مرا هم به خانه‌ی خدا راه بود؛ که اگر بود، چند سال اول را به استهازه بر او می‌خندیدم. رباینده هست که بدانید من، ابلیسِ لعین به خداوندِ صانع، ایقان و وثوق دارم؛ ولیکن اشرف مخلوقاتی چون این پیرزن، عقیده‌ی مرا به استهزا می‌گیرد و باورِ مرا ابداً باور ندارد. به درستی که اینان اشرف مخلوقات هستند ولی از برای من. من ابلیس لعین در ساحل مغلوطِ اشرف مخلوقات، هر دم کامیاب و پیروز هستم. خوشا به حال من، خوشا به حال من.
    سپس آرام و به دور از هر گونه پریشانی، در تاریکی غرق گشته و از آن مکان خارج شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Omid.p

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/25
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    1,388
    امتیاز
    477
    سن
    31
    پارت 28
    فرشته‌ی سیاه‌پوش در تحیر و ترس، تمام بطنش بی‌طراوت گردیده بود.
    سخنان ابلیس، به‌سان تیغی برّان، پیوسته اذهان او را می‌درید و می‌ربود تمام افکارهای خوشایندِ وی را که انسان شیطانی‌ست بی‌بدیل، در هیئت خداوند.
    عطش انسان به طغیان و سلوکِ او به‌سوی شیطان، شبهه‌ی اندیشه‌های فرشته‌ی سیاه‌پوش را به یقین مبدل می‌گرداند.
    هرچه به جهد تأمل می‌نمود، باز سیاهی و مشئوم سرایِ خاک‌زادگان افزون‌تر از روشنایی و مرغوبیت آن‌ها می‌نمود. پس محزون و مغموم رو به سمت روحِ منفرد گشته از جسمِ پیرزن داشت و گفت:
    - تقاضایی معظم دامن مرا گرفته است؛ در خود می‌پیچم و غلتان‌وار خویش را منقلب و دگرگون می‌سازم که از چه جهت روحِ او در بطنی خاکی به‌سمتِ آتشی غریبه گرویده می‌شود؟ استنباط این وارسی مرا محزون می‌سازد، مرا گمراه می‌کند و پنداری پست روحم را مورد سایش قرار می‌دهد که چرا؟ چرا انسان‌هایی که روحِ او در آنان جاری و زنده است، این‌گونه به منحرفِ جسد سانی چون ابلیس روی می‌آورند؟ او که خود بیدار و خبیر است؛ پس از چه رو راهِ آدمیان را حائل نمی‌شود؟ همانا که او بر سعادتمندیِ بندگان، وکیل و راغب است؛ پس به چه جهت اِذنِ تباهی آنان را تصدیق می‌کند؟ چرا در این فصل مرا تماشاکننده می‌خواهد؟ از چه رو مرا بر این کردار شاهد خواسته است؟ در آن دم که قوتِ مرا باز داشت، خواست و رمق از هویتم ستاند، حضورم در این جایگاه را درک نکردم.
    پرتویِ سپید پس از اختتام بیاناتِ فرشته‌ی سیاه‌پوش، سبک سیر و روان در جهتِ روحِ پیرزن، عزیمت جُست.
    اندک زمانی را در محاذیِ او قیام نموده و در او نگریست. روحِ پیرزن سرافکنده و پژمان، به خاموشی پناه جسته بود و هر دم چشم‌به‌راهِ انعکاسی از سمتِ نور بود.
    نور، روحِ پیرزن را به آغـ*ـوش کشید و نطقی شفاف و رسا از کالبدِ تابنده و متلألی‌اش برخاست که می‌گفت:
    - جمیع مخلوقات فرصت‌یافته هستند و جمهوریِ مختاران، هبوط را تجربت نموده‌اند؛ ولیکن ظفر از آن کسانیست که فرصتِ خویش را مغتنم دانسته، به صدق و هوده در مسیر معرفت گام برداشته، هبوطِ خویش را اولاد فروتنی سازد و بالغ شود از شکست و سقوطش. خداوند شکست را در مقابل تکبر قرار داده است؛ پس از حرمانِ آنان محزون مشو، چرا که خداوند راهِ تواضع را برای شکست‌خوردگان در نظر دارد. از این رو به سان پیش‌نمازان در محرابِ خویش هبوط کن. از برای خالق، حرمان و سقوط را بپذیر که تنها راهِ بالاروندگی است. اَلحال دیده‌ات را قید بدار و با من رحلت کن به اوقاتِ برنایی این زنِ کهن‌سال؛ باشد که پاسخِ پرسش‌هایِ خویش را دریابی.
    فرشته‌ی سیاه‌پوش بامِ چشمانش را بر هم نهاد. ناگهان کران‌های اطرافش به‌مانندِ پارچه‌ای، جمع و لوله گشت. روحِ پیرزن از بطنِ نور، خویش را منفرد ساخت و به کالبدِ مغمرش بازگشت.
    تاریکی به سبب چند لحظه، حاکم بر دوران فرشته‌ی سیاه‌پوش و نور عظیم گردید که دمی بعد، با طلعت تلألو خورشید، سلطنتش به انقضا رسیده و حکومت خویش را به صبحی سپید در دیاری پر ازدحام دگرگونی داد.
    فرشته‌ی سیاه‌پوش متفق به نور عظیم، غایب و مستور از دیدگانِ آدم‌زادگان، در زاویه‌ای از آن وادی ایستاده و تماشاچیِ زنی برنا بودند که از مسکن خویش جدا می‌گشت.
    بانگ آگاه‌کننده‌ای از پرستش‌گاه‌های شهر برخاست.
    زنِ برنا لباس بلند و زردرنگ خویش را کمی جمع نمود و گام‌هایش را در جهت عبادت‌گاه شتاب بخشید.
    نور عظیم خطاب به زن جوان کلام داشت و گفت:
    - او همان جوان مطبوع نظر است که چندی قبل، ما مهمانِ سال‌خوردگیِ او بوده‌ایم.
    زنِ برنا، نیک‌خو و شکفته، عنایت بر چهره می‌کشید و آرام از سر مسالمتِ عام، افراد را مورد تهنیت قرار می‌داد.
    او با رسیدن به مدخل عبادت‌سرا، اندکی از شتابِ خویش را کاسته و به خشتِ لعاب‌دارِ چینی‌مانندِ آبی‌رنگِ دیوارها چشم دوخت. کارمایه‌ای خوشایند وجودش را در برگرفت و شکرخندزنان، وارد عبادت‌سرا شد.
    قدم پیش نهاد و دستانش را به‌سمت طاق رفیعِ مصلا بلند داشت.
    با وجودِ جزیلِ آدمیان و ازدحام کثرت، باز آرامش و تسکینی پایدار تمام آن محفل را آکنده نموده بود.
    محصولِ آن آرامش، امنیتی شد که درون قلبِ آدمیانِ حاضر در عبادت‌سرا حاکم بود.
    زنِ برنا به گوشه‌ای عزیمت جست و خویش را غرق در عبادت کرد. آرام پیشانی بر زمین نهاد و نجواکنان گفت:
    - بارالها تو را حمد و ثنا که امدادرساننده‌ای به رهنوردانِ در راهت. مرا دریاب که چیرگی بر نفسم را به سامی‌ترین منزلت رساندم و از همین رو، بر شما نائل گردیده‌ام. من از آزمون‌های در راه با سربلندی عبور کرده‌ام و شیاطین در کژراهیِ من اندکی طعمِ پیروزی را چشش نکرده‌اند؛ که من اشرفِ مخلوقات و خلیفه‌ی بر حقِ تو نیز هستم.
    فرشته‌ی سیاه‌پوش متفق به نورِ کلان، پوشیده از دیدگان تمام حضار، قریب بر زنِ برنا ایستاده بودند که ناگاه غباری پرمایه و انبوه، مؤتلف به بویی زننده در قلبِ عبادت‌سرا به تجلی رسید. پس از اندکی تأمل، بدنِ برهنه و سیمگونش را جنبشی داد و گفت:
    - مژده مرا داده‌اند که دعایی در این مکان به ادعا مبدل شده است. فردی را می‌بینم که در محرابِ عبادت است، اما بُلندیِ غرورش انحنای آسمان را دربرگرفته است.
    سپس به سمتِ زنِ برنا گام برداشت و در خلفِ او ایستاد و گفت:
    - من مشخص‌کننده‌ی دوست از دشمنم. من افشاکننده‌ی ذاتِ پنهانم. من آشکارکننده‌ی خلیفه‌ی بر حقم.
    فرشته‌ی سیاه‌پوش، ژولیده و درمانده رو به سمتِ نورِ کلان داشت و گفت:
    - کدام یک از جملات زنِ برنا محرک حضورِ هرماسِ لعین در این مکانِ مقدس شده است؟
    نورِ کلان دستانِ تابناکش را در جهت هرماس لعین گرفت و گفت:
    - او خویش را آشکارکننده‌ی دوست از دشمن خواند. در اندیشه‌ی تو، اولادِ نقش او چه خواهد شد؟ تا آن فصلی که دعایِ بندگان از سر اخلاص و ارادت به پاسبان عظیم‌الشأن باشد، در تمام ساعات میزبان فرشتگان نیک‌سرشت نیز هستند. این راهِ مسطح و هموارِ پروردگار می‌باشد. انسان‌ها پیشروی می‌کنند تا آنجا که دعایشان به ادعا مبدل می‌گردد. پس آنجا نقطه‌ی آغازِ حادثه است. در آن هنگام، فرشتگانِ خیراندیش جای خویش را با هرماس سیمگونی چون این برهنه‌ی لعین معاوضه خواهند کرد.
    فرشته‌ی سیاه‌پوش دستانش را بر چشمانش نهاد و گفت:
    -در خلف دعا (او) هیچ‌گونه تکاپویی برای آگاه‌سازیِ بنده نخواهد کرد؟ چرا؟
    نور کلان، آرام و سبک سیر به‌سمت مرکز عبادت‌سرا حرکت نمود و گفت:
    - آفریدگار، فرهیخته و فرزانه‌بودن را به‌غایت داراست؛ پس حضور هرماس را به صورت آزمونی تنظیم ساخته است. شیطان می‌آید تا ذات اصلیِ انسان‌ها مشخص شود. حال بگو که در اندیشه‌ی تو، اولاد نقش او چه خواهد شد؟
    فرشته‌ی سیاه‌پوش، دیدگانش از حیرت گشاده شد و گفت:
    - هرماس، تاریکی‌ست که بنده با ردشدن از او، به روشنایی می‌رسد. مرا علم بر آن نبود که شیاطین نیز وظیفه‌ی سعادتمند ساختنِ انسان‌ها را دارا هستند. آن‌ها موجودند تا که انسان‌ها به ارزش‌های صدرِ درونیِ خویش نائل شوند. آزمون‌هایی که بندگان با ادعا فراخوانیِ آنان را رضایت می‌دهند. پس افشاکننده‌ی ذاتِ پنهان آدم‌زادگان، برای سنجشی اکید وارد عمل می‌شود تا آن که حبیب و خلیل یا بدخواه و متخاصم اوست را مبرهن سازد.
    هرماس برهنه، در جهت زنِ برنا خرامید و نجواکنان دهان گشود:
    - خداوند بر انسان‌هایی چون تو تعصب دارد؛ زیرا که تو برگزیده‌ای و انتخاب شده‌ای که برتر باشی.
    زنِ برنا متعجب پلک‌هایِ برهم‌نهاده‌اش را گشود و لبخند زنان اطرافِ خویش را زیر دیدگانش گذراند و مسرور، دوباره غرق در عبادت خویش گشت که عفریت، دگر بار دهانش را قرینِ گوشِ زنِ برنا نهاد:
    - عبادت تو بسیار زیبا و گران‌قدر است. تو به مکانتی بس جلیل نائل آمدی؛ پس حضور خویش را از آدم‌زادگانِ زیر دستت سلب بدار و در مکانی که آن‌ها به عبادت می‌ایستند، دگر لحظه‌ای نمان.
    زن برنا اذهانش مالامال گردید از انتخاب.
    پریشان و مشوش در پی گزینش راه حقیقی، بر سر دو راهیِ تصمیمش نشسته بود و فکر، لحظه‌ای رهایش نمی‌ساخت که عفریت لعین، دگربار دهان گشود:
    - آدم‌زادگانی چون تو، راه صحیح را برمی‌گزینند که آن راه، تنهایی و پشت‌کردن به کافرانِ بی‌ارزشی چون این انسان‌هاست. آخر راه تو، به اکنونت ختم می‌شود؛ پس هوشیار باش و شتابان این پیشنهاد مرا برگزین.
    نور کلان اندکی تأمل نمود و سپس گفت:
    - در این دم، ذاتِ نهانیِ این زن هویدا خواهد شد که آیا عباداتش از برای خداوند بوده است یا قدرت؛ که اگر خداوند، مطلوبِ نظرِ او باشد، هرگز به غرور تن نخواهد داد ولی افسوس که اشتیاق آدم‌زادگان به قدرت و حکمرانی، بسیار همانند و مشابه غرور شیطان و برتردانستن خود از آدم نیز هست.
    در آن دم زنِ برنا، غضبناک و متعصب، درحالی‌که لبخند از چهره‌اش محو گردیده بود و ابروانش بر هم گره داشت، از سر زانو برخاست و متکبرانه، اکناف خویش را گذراند.
    سپس مغرور و بدون اندکی توجه، در جهت خروج از عبادت‌سرا گام برداشت.
    این‌چنین بود که نفس سرکش و طغیانگرش، او را به‌سمت تباهی کشاند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا