کامل شده رمان ثریا | fatimajafari کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

fatemejafari

نویسنده سطح 1
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/03/28
ارسالی ها
494
امتیاز واکنش
41,469
امتیاز
794
سن
25
محل سکونت
شیراز
نوچی کردم.
- این دو-سه ماه هم می‌گذره جونت که بالا نمیاد، میاد؟ من واسه آخر هفته قرار می‌ذارم. پررویی هم حدی داره! به‌ خدا هر بار که خاله و عمو رو می‌بینم من جای تو خجالت می‌کشم.
- ثریا؟
- ثریا و درد! ثریا و مرض! حتما باید زور بالای سرت باشه؟
پوفی کشید و به‌سمت کمدش رفت، در کشویی‌اش را کشید و با جعبه‌ جواهری به‌سمتم آمد. با لبخند جعبه را به‌سمتم گرفت و باز کرد. نیم‌ست زیبا و ظریفی که شامل گردنبند و انگشتر و گوشواره میشد درون جعبه می‌درخشید. با ذوق گردنبند را برداشتم و نگاهش کردم.
- وای چقدر قشنگه علی.
لبخندی زد.
- این رو چندماهه واسه‌ش خریدم!
- ای کلک رو نکرده بودی؟
سرش را به زیر انداخت.
- من می‌خوام با دست پر برم جلو.
دستم را روی شانه‌اش گذاشتم.
- تو همین الان هم دستت پره. عشقی که بهش داری به همه دنیا می‌ارزه. همین که داری واسه به‌ دست آوردنش تلاش می‌کنی، خیلی با ارزشه. ساره همین چیزا رو می‌بینه که پای تو مونده، قرار نیست همه اول زندگی همه‌چیز داشته باشن.
گردنش را کج کرد.
- پس واسه آخر هفته قرار می‌ذاری؟
با ذوق پریدم و گونه‌اش را بوسیدم.
- همین الان میگم مامان زنگ بزنه!
از اتاقش خارج شدم که زنگ واحد به‌ صدا در آمد. به‌سمت در رفتم و بازش کردم، آذین و محمدطاها پشت در ایستاده بودند.
لبخند تمام صورتم را پر کرد.
- سلام خسته نباشید.
محمدطاها: سلام خانومم. سلامت باشی.
آذین: سلام بر خواهرزن. زن ما کجاست نیومد پیشوازمون؟
- اونکه نمی‌تونه از جاش تکون بخوره، برا خودش پنگوئنی شده!
اخمی کرد و سر دماغم را کشید.
- به خانوم من این‌جوری نگو.
دست محمدطاها را کشیدم.
- خیلی حرف می‌زنی. شوهر من خسته‌ست دم در نگهش داشتی.
- نه اینکه کوهم از صبح تا حالا جابه‌جا کرده.
محمدطاها: سروکله‌زدن با تو خودش یه انرژی عظیم می‌خواد!
با ورودمان علی اعتراض کرد.
- یه روز آسایش نداریم از دست شما دوتا. دوتا خواهر داشتیم، گفتیم شوهر می‌دیم میرن سر خونه زندگیشون نمی‌دونستیم میشن ۷-۸تا برمی‌گردن!
پدر از اتاقشان خارج شد.
- دامادای به این خوبی کجای دنیا دیدی آخه؟
آذین و محمدطاها با پدر و مادرم سلام و علیک کردند.
علی: اگه تعریفشون هم نکنی که این دوتا تحفه رو می‌ذارن دم در میرن!
رها: بپا خودت رو پرت نکنیم بیرون.
مادر: بیاید چایی بخورید کم سربه‌سر هم بذارید.
آذین: مادر ما که به طعنه‌های این آقا عادت داریم.
علی: دوتا خواهر داشتم انداختمشون تو چاه، چاه‌دستی نه‌ها! چاه عمیق.
محمدطاها: ای خدا کی این زن بگیره من تلافی تموم کاراش رو سرش دربیارم؟
بعد نگاهی به دور و برش انداخت.
- پس مهرداد کجاست؟
- تو اتاق علیه.
علی: می‌خوای کجا باشه؟ پدر لپ‌تاپ من رو درمیاره، هر دفعه یه سری اطلاعات رو جابه‌جا می‌کنه تا سه‌ روز باید دنبالشون بگردم.
استکان چایش را برداشت.
- زندگی ندارم که از دست شما و بچه‌هاتون.
استکانی چای برداشتم و به دست محمدطاها که کنارم نشسته بود دادم.
- نوش جونت.
- مرسی خانوم.
آرام کنار گوشش زمزمه کردم:
- بالاخره علی راضی شد بریم خواستگاری ساره!
لبخندی شیطانی به‌سمت علی زد.
- به‌سلامتی.
- این‌جور چپ‌چپ نگاه به داداشم نکن!
- باید تلافی تموم ظلمایی که در حق من و آذین کرده سرش دربیاریم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    - دلت میاد؟ خداکنه زودتر سروسامون بگیرن.
    آذین: هی‌هی حرف در گوشی نداریم تو جمع.
    - آخه من باید برای صحبت‌کردن با شوهرم از تو اجازه بگیرم؟
    - به‌هرحال کار ناپسندی کردید.
    محمدطاها: اتفاقاً خیلی هم پسندیده هست، بفهمی چی گفتیم روحت شاد میشه.
    رو به علی گفتم:
    - خب حرفایی که به من زدی رو تو جمع هم بگو؟
    - چه حرفایی؟
    - وا علی نکنه دوباره داری می‌زنی زیرش؟
    اشاره‌ای به محمدطاها و آذین کرد.
    - از قدیم گفتن داماد قوم‌وخویش نمیشه! من جلوی این دوتا هیچی نمیگم.
    رها با پا محکم به پایش زد.
    - خب بگو دیگه هی ادا نیا.
    - داری مامان میشی خشن‌تر هم شدیا.
    پدر: بحث چی رو می‌کنید؟ خب علی بگو ببینم چیه؟
    - چی بگم والا.
    پدر: همونی که باید بگی رو بگو!
    - راستش من تصمیم گرفتم حالا که داره درسم تموم میشه یه سروسامونی هم تو اوضاع زندگیم بدم.
    مادر با خوش‌حالی دستش را گرفت.
    - زنگ بزنم به خواهرم یعنی؟
    برای اولین بار قیافه علی مظلومیت کودکی‌اش را گرفت و کمی خجالت‌زده گفت:
    - اگه صلاح بدونید.
    پدر: ان‌شاءالله عاقبت‌به‌خیر بشی پسرم. پاشو خانوم زنگ بزن تا نظرش عوض نشده.
    من و رها بلند کل کشیدیم که مهرداد از اتاق خارج شد.
    - چی شده؟
    - دایی علی داره داماد میشه.
    به‌سمت علی رفت و خودش را در آغوشش پرت کرد.
    - آره دایی؟
    علی پاهای مهرداد را کشید و بین خودش و مادر نشاندش.
    - دایی دیگه دست و پات دراز شدن جا نمیشی بغلم.
    - بگو ماشاءالله بچه‌م رو چشم می‌زنی.
    مادر همان لحظه تلفن را برداشت. به خانه‌ی خاله زنگ زد و برای آخر هفته وقت گرفت. محمدطاها و آذین شورش علیه علی را شروع کرده بودند و تا لحظه‌ی آخر که خداحافظی کردیم و به خانه برگشتیم اذیتش می‌کردند و او هم حرص می‌خورد.
    ***
    با رسیدنم در جلوی مدرسه‌ی مهرداد متوجه مهرداد شدم که در پیاده‌رو با زنی درحال صحبت کردن است. پشت زن به من بود و قیافه‌اش را نمی‌دیدم. سریع ماشین را پارک کردم و پیاده شدم. با سرعت به‌سمتشان رفتم و در چند قدمی‌شان صدا زدم:
    - مهرداد.
    سر هردو همزمان به‌سمتم برگشت. با دیدن قیافه زن خون در رگ‌هایم منجمد شد. نمی‌توانستم چشم بردارم از دو چشم سبز وحشی‌اش. دست مهرداد را گرفتم و به‌سمت خودم کشیدم.
    -مامان.
    - اجازه بده مهرداد.
    رو به نوشین با اخم گفتم:
    - چی داشتی به پسرم می‌گفتی؟
    عصبی نگاهم کرد.
    - خیلی پرویی که بچه دیگران رو صاحب میشی، بعدم پسرم‌ پسرم می‌کنی.
    - تو چی؟ تو پررو نیستی که مزاحم پسر من میشی؟ از خودت خجالت نمی‌کشی؟
    ریموت ماشین را به‌دست مهرداد دادم.
    - برو تو ماشین بشین تا بیام.
    - باشه مامان.
    نوشین با چشم‌های اشکی‌اش مهرداد را تا لحظه‌ای که سوار ماشین شد بدرقه کرد.
    بازویش را به‌سمت خودم کشیدم.
    - ببین چی میگم، دیگه حق نداری دوروبرش بپلکی. اون بچه‌ست متوجه‌ای؟ الان تو سنیه که روحیه‌ش خیلی حساسه. نمی‌خوام همون‌طوری که چندسال اول زندگیش رو نابود کردی، بچگیش هم نابود کنی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    بی‌ربط به حرف‌هایم گفت:
    - بچه‌ی من به تو میگه مامان، اون‌وقت به منی که مادرشم میگه خانوم!
    - آره چون من براش مادری کردم، کاری که تو هیچ‌وقت براش نکردی. می‌دونی چقدر ضربه به روحیه‌ی این بچه زدی؟ وقتی مادر می‌خواست کجا بودی؟ اون دیگه به تو احتیاجی نداره؛ چون من رو داره.
    - من فقط اومده بودم ببینمش.
    - اشتباه کردی. دیدن تو چه دردی از اون و تو دوا می‌کنه؟ جز این‌که ناراحتش کنه، جز این‌که فکرش رو مشغول کنه. تو اگه بچه‌ت رو می‌خواستی دو روز بعد از تولدش طردش نمی‌کردی، حداقل بهش شیر می‌دادی!
    - تو چی می‌دونی که داری من رو قضاوت می‌کنی؟ من حتی حق دیدنش رو ندارم؟ نمی‌تونم پاره‌ی تنم رو ببینم، بغـ*ـل کنم؟ تو خیلی خودخواهی، تو از من بهش بد گفتی، تو باعث رفتار سرد اون با من هستی!
    - اون‌قدری ازت می‌دونم که از رفتاری که الان باهات دارم و حرفایی که بهت زدم هیچ‌وقت پشیمون نشم. من نه از تو به بچه‌ت دروغ گفتم نه چیزی. خاطره اون روز که می‌خواستی بدزدیش تو ذهنش هک شده، اون فهمیده تو چه‌جور آدمی هستی. اون می‌دونه من مادر واقعیش نیستم، می‌دونه تو کی هستی! همه اینا رو خودم بهش گفتم که فردا مدیونش نباشم، که فردا بچه‌ای که با عشق دارم بزرگش می‌کنم بازخواستم نکنه.
    نفس عمیقی کشیدم.
    - به‌خاطر خودش هم که شده لطفا دوروبرش نباش، آرامش زندگیش رو به‌ هم نزن. من حتی می‌تونم ازت شکایت کنم. نذار پات به دادگاه برسه با اون سابقه‌ی درخشانت. پس خودت عاقل باش و بذار زندگیمون رو بکنیم.
    منتظر حرف‌هایش نشدم، به‌سرعت از خیابان عبور کردم و سوار ماشین شدم. ماشین را روشن کردم و به‌ راه افتادم. مهرداد ساکت به خیابان زل زده بود. لعنت به نوشین که اعصاب بچه را متشنج کرده بود، حال فکرش تا مدت‌ها درگیر این موضوع می‌شد.
    - مهرداد مامان.
    - هوم.
    - ناراحتی؟
    - نه.
    - یه چیزی ازت بپرسم راستش رو میگی؟
    - هوم.
    - نوشین چی بهت می‌گفت؟
    - بدم میاد ازش! نمی‌خوام در موردش حرف بزنم!
    - تو نباید این‌طوری حرف بزنی. اون هر چی باشه بزرگ‌تره.
    - وقتی میاد جلوی مدرسه خجالت می‌کشم جلوی دوستام!
    اخمم وحشتناک در هم رفت و کنار خیابان پارک کردم.
    - این‌طرفی شو ببینم. مگه چندبار اومده جلوی مدرسه‌تون؟
    با ابروهایی در هم ساکت خیره به جلو ماند.
    دستم را روی شانه‌اش زدم.
    - جواب من رو بده!
    - دو-سه بار اومده.
    نفس عمیقی کشیدم.
    - اون‌وقت چرا به من یا بابا نگفتی؟ ما از روز اول با هم قرار گذاشتیم، به‌ هم قول دادیم عین دوتا دوست همه‌ی حرفامون رو به‌ هم بگیم. اون‌وقت تو موضوع به این مهمی رو نگفتی؟
    - من نمی‌خواستم تو و بابا ناراحت بشین.
    - الان که بدتر شد. تازه بابا هم بفهمه بدتر از این میشه.
    - من خودم جوابش رو دادم. بهش گفتم دوسش ندارم، نمی‌خوام ببینمش!
    پوفی کشیدم.
    - مهرداد چی بگم بهت آخه؟ تو هر بار گفتی نمی‌خوای ببینیش اون باز نیومد؟ خب بازم اومد پسرِمن! من و بابا می‌تونیم حلش کنیم.
    - لطفاً بهش بگید دیگه نیاد جلو‌ی مدرسه‌م خب با اون لباساش من خجالت می‌کشم جلو‌ی دوستام. هر بار می‌پرسن کیه من الکی یه چیزی میگم!
    - دیگه نمیاد. اگه باز هم اومد درست‌و‌حسابی باهاش برخورد می‌کنیم.
    - به بابا هم میگی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    - آره بابا که حتماً باید بدونه.
    - دعوام نکنه؟
    - نه عزیزدلم مگه تو چی‌کار کردی؟ فقط باید یه قول به مامان بدی؟
    - چی؟
    - این‌که فعلاً تا یه مدت تو مدرسه بمونی از در مدرسه نیای بیرون تا خودم بیام دنبالت باشه مامان؟
    - باشه مامان.
    لپش را کشیدم.
    - ای قربونت برم الهی! الان هم می‌ریم دوتا ذرت‌ مکزیکی خوش‌مزه می‌خوریم.
    دستم را به‌سمتش گرفتم.
    - پس بزن قدش.
    محکم دستش را به‌ دستم کوبید. صدای دستگاه‌ پخش ماشین را بلند کردم و همان‌طور که با آهنگ بلندبلند هم‌خوانی می‌کردیم به‌سمت پاتوقمان که یک دکه‌ی کوچک بود رفتم.
    مهرداد پسر حساسی بود باید کاری می‌کردم تا خاطره آن زن شیطان‌صفت در ذهنش کم‌رنگ شود. نوشین جزئی از زندگی مهرداد بود آن هم به‌عنوان یک نقش بزرگ که غیرقابل انکار بود. او مادر مهرداد بود، کسی که مهرداد را به‌ دنیا آورده بود. نمی‌شد آن زن را از زندگی مهرداد خط زد و پاک کرد، فقط باید کاری می‌کردم تا آن زن کم‌رنگ شود، فکرش کم شود. نوشین در ذهن مهرداد بود تا زمانی که نشانه‌هایی او را به‌سمت مهرداد سوق می‌دادند، وقتی آن نشانه‌ها را پاک کنم یادش هم کم‌رنگ می‌شود و تا زمانی که نشانه‌ای از آن زن نباشد ذهنش آرام است.
    ***
    ظرف لازانیا را روی میز گذاشتم و بلند صدا زدم.
    - مهرداد مامان بیا شام.
    محمدطاها همان‌طور که دستش را خشک می‌کرد روی صندلی نشست.
    - به‌به ببین چه کرده خانوم خونه.
    - نوش‌جونت.
    ناخونکی به پنیر روی ظرف زد. بشقابش را برداشتم:
    - بذار برات می‌کشم ناخونک نزن.
    - آخه نمی‌دونی همین یه ذره چه مزه‌ای داره!
    تکه‌ای در بشقابش گذاشتم.
    - بفرمایید.
    نگاهی به در اتاق مهرداد کردم.
    - مهرداد؟
    انگار خبری نبود. به‌سمت اتاقش رفتم و در را باز کردم. روی تختش خوابیده و به سقف زل زده بود، کنار تختش ایستادم.
    - بیا شام چندبار صدات زدم.
    روی تخت نشست.
    - به بابا گفتی؟
    - نه هنوز، بعد شام میگم، الان خسته‌ست.
    دستش را کشیدم.
    - بپر بریم شام ببین مامان چه کرده.
    با مهرداد نشستیم.
    - سلام بابا خسته‌ نباشی.
    - سلام بابا. فکر کردم خوابی صدایی ازت نمیومد!
    بی‌حوصله و کوتاه برای اینکه دیگر محمدطاها سوالی ازش نپرسد فقط سرش را تکانی داد.
    محمدطاها طوری که مهرداد متوجه نشود به مهرداد اشاره‌ای کرد.
    - چشه؟
    پلک‌هایم را روی هم گذاشتم و هم‌زمان سرم را بالا انداختم.
    - بعداً.
    و این یعنی بعداً صحبت می‌کنیم.
    زودتر از همه مهرداد بلند شد و بشقابش را در ظرف‌شویی گذاشت.
    - مرسی مامان خیلی خوش‌مزه بود.
    - تو که چیزی نخوردی؟
    - سیرم.
    محمدطاها: چیزی شده بابایی؟
    مهرداد نگاه ناراحتش را به من دوخت، تقاضای کمک می‌کرد. همیشه وقتی در صحبت با محمدطاها کم می‌آورد این‌گونه نگاهم می‌کرد تا به دادش برسم.
    - عصر با هم بیرون بودیم یه عالمه ذرت‌ مکزیکی خورده.
    - پس بگو.
    - شب‌ به‌خیر.
    هردو جواب شب‌ به‌خیرش را دادیم و به‌سمت اتاقش رفت.
    - چش شده ثریا؟ اصلاً مثل همیشه نبود.
    - بذار میز رو جمع کنم حرف می‌زنیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    سریع میز را جمع کردم و ظرف‌ها را شستم. دوفنجان چای از همان فنجان‌ بلور گردهایی که محمدطاها می‌گفت چای فقط در آن‌ها مزه می‌دهد ریختم. کنارش نشستم و سینی را روی میز گذاشتم.
    به‌سمتم برگشت.
    - بگو.
    در طول جمع‌کردن میز و شستن ظرف‌ها تمام حرف‌هایی که می‌خواستم به محمدطاها بگویم را زیرلب با خودم تکرار کرده بودم؛ اما وقتی این‌طور جدی میشد ذهنم به کل از داده‌ها پاک میشد.
    - امروز رفتم دنبال مهرداد، دیدم نوشین جلوی مهرداد رو گرفته...
    هنوز حرفم تمام نشده بود که همچون آتش‌فشان فوران کرد. از جایش بلند شد و داد زد:
    - چی؟
    سریع بلند شدم و بازویش را گرفتم.
    - طاها عزیزم آروم. مهرداد خوابه، گـ ـناه داره، به اندازه‌ی کافی ناراحته. بشین حرف می‌زنیم.
    شروع کرد به قدم‌رو رفتن.
    - من پدر این زن رو در میارم. به چه حقی به خودش اجازه داده چنین غلطی بکنه؟
    - طاها بیا بشین.
    به‌زور روی مبل نشاندمش.
    - با دادوفریاد کاری پیش نمیره، باید یه فکر اساسی کنیم.
    چشم‌هایش دودو میزد.
    - مهرداد چی؟ مهرداد هم به‌سمت اون میلی داره؟
    سریع گفتم:
    - نه اصلاً. خیالت راحت.
    نفس راحتی کشید.
    - خداروشکر.
    - مهرداد خودش جوابش رو داده بوده، بهش گفته بود نمی‌خوام ببینمت. حتی به من گفت کاری کنم که دیگه جلو مدرسه‌ش نره؛ چون از ظاهرش جلو‌ی دوستاش خجالت می‌کشه.
    - می‌ترسم مهرداد رو بکشه سمت خودش.
    با دندان‌های کلیدشده روی‌ هم گفت:
    - من می‌کشم نوشین رو.
    دستم را روی دست مشت شده‌اش گذاشتم.
    - نترس. مهرداد اصلاً به اون فکر نمی‌کنه، خیالت راحت. حالا می‌خوای چی‌کار کنی؟
    - باید پیداش کنم باهاش حرف بزنم، تهدیدش کنم، چه می‌دونم باج بدم که دیگه سمت مهرداد نیاد.
    - نه طاها باج بدم یعنی چی؟ این‌طوری تا آخر عمر ول کنمون نیست. هیچ‌کدوم از اینایی که گفتی چاره‌ساز نیست.
    - پس میگی چی‌کار کنیم؟ اون سابقه‌ش خرابه یه‌بار می‌خواست مهرداد رو بدزده، یادت رفته؟
    - نه یادم نرفته. ازش شکایت می‌کنیم، وقتی پای پلیس بیاد وسط می‌ترسه و دیگه دوروبر مهرداد نمی‌پلکه.
    دستی در موهایش کشید.
    - نمی‌دونم مغزم الان کار نمی‌کنه.
    - با پدرت مشورت کن. حتماً اونا راه‌حل‌های بهتری می‌ذارن جلو پات.
    خسته سرش را به پشتی مبل تکیه داد.
    - باشه.
    سرم را به شانه‌اش تکیه دادم.
    - طاها؟
    - جانم.
    - من مادر خوبیم؟
    دستش را روی موهایم گذاشت.
    - معلومه. تو هیچی واسه مهرداد کم نذاشتی.
    - پس خیالت راحت طاها. من اون‌قدری بهش محبت می‌کنم که هیچ‌وقت سمت نوشین نره.
    - همین الان هم مهرداد تو رو به همه دنیا ترجیح میده. من بعضی وقتا به عشق بینتون حسودیم میشه!
    مشتی به‌سـ*ـینه‌اش زدم.
    - چه حسودی آخه؟
    - آخه یه‌بار میگم چرا مهرداد تو رو بیشتر از من دوست داره. یه‌بار میگم چرا تو مهرداد رو بیشتر از من دوست داری.
    - اما جنس دوست‌داشتن من فرق می‌کنه. تو رو جای شوهرم، جای همسرم دوست دارم، اون رو جای بچه‌م. مهرداد هم همین‌طوره. تو رو جای بابا، من رو جای مامان دوست داره. هر کسی جای خودش.
    نوک دماغم را کشید.
    - ولی تو اون رو بیشتر دوست‌داری!
    دماغم را گرفتم.
    - یه روز تو و آذین این رو می‌کَنین!
    - آخی گفتی آذین. کی بچه‌شون به‌دنیا میاد؟
    ناخودآگاه لبخند کل صورتم را پر کرد و با ذوق گفتم:
    - ماه دیگه.
    - به‌سلامتی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    چند دقیقه‌ای ساکت ماندیم که دوباره به‌حرف آمد.
    - ثریا؟
    - جانم؟
    - یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟
    - نه.
    - اگه یه درخواستی بکنم چی؟
    - نه.
    - میای بریم دکتر؟
    منظورش را فهمیدم؛ اما خودم را به آن راه زدم.
    - دکتر چی؟
    -دکتر زنان‌وزایمان یا هر دکتری که به باردار شدنت ربط داشته باشه.
    - چرا همچین چیزی رو می‌خوای؟ نکنه دلت بچه خواسته؟
    ناخودآگاه اخم کل صورتم را در بر گرفت. سریع گفت:
    - نه به‌ خدا اشتباه برداشت نکن. هر زنی دلش می‌خواد مادر بشه.
    - من الان هم مادرم.
    روی موهایم را بوسید.
    - می‌دونم الهی دورت بگردم. من میگم یعنی هر زنی عشقش اینه که باردار بشه، ۹ ماه با بچه‌ش زندگی کنه، بعد در آغوشش بگیره. علم خیلی پیشرفت کرده، تو چندسال پیش یه‌بار رفتی دکتر و اون گفته تو بچه‌دار نمیشی. تو هم دیگه دنبالش رو ول کردی. حتی نپرسیدی که مشکل چیه؟ قابل حل هست نیست؟ شاید بشه حلش کرد. فقط یه‌بار می‌ریم باشه؟ نه نگو. اگه گفت راهی هست، من همه کار می‌کنم، اگه راهی نبود من اصلاً برام مهم نیست.
    حرفی برای گفتن نداشتم. من هنوز هم امید داشتم. فقط دلیلم برای دکتر نرفتن این بود که بروم و بگویند دیگر هیچ راهی نیست. آن‌وقت همه‌ی امیدم ناامید می‌شد.
    اشک در چشمه‌ی اشکم جوشید و روی گونه‌ام غلتید. محمدطاها دستش را روی گونه‌ام کشید.
    - نگفتم که گریه کنی.
    - می‌ترسم برم و برای همیشه ناامید بشم.
    - امیدت به‌ خدا باشه.
    - هست.
    - پس بهش فکر کن.
    آرام زمزمه کردم:
    - باشه.
    نگاهی به استکان‌های دست‌نخورده‌ی پر از چای انداختم.
    - اینا هم سرد شدن. میرم عوضشون کنم، پایه‌ای بریم تو بالکن؟
    چشمکی زد.
    - بریم ولی اگه سرما خوردم تا یه هفته باید پرستاریم رو بکنی، هی واسه‌م سوپ درست کنی.
    اخمی کردم.
    - واست پتو میارم سرما نخوری.
    هنوز هم ما با چیزهای کوچک در اوج ناراحتی لـ*ـذت می‌بردیم. زندگی سخت نیست، فقط باید به داشته‌هایت شاکر باشی. اگر مردم رسم لـ*ـذت‌بردن از همان اندک داشته‌هایشان را بلد بودند، این‌همه غصه نبود. تو چیزهایی داری که دیگران ندارند و دیگران چیزهایی دارند که تو نداری. همه هم دوست دارند جای دیگران باشند، آرزویی که هیچ‌وقت برآورده نمی‌شود و چیزی جز حسرت در دل نمی‌گذارد. ما یاد نگرفته‌ایم که با همان اندک داشته‌ها زندگی بسازیم، اگر بلد بودیم با داشته‌هایمان خوش باشیم، چشممان به ظاهر زندگی مردم که در زیرش موریانه‌ها تمام تاروپودش را خورده‌اند و چیزی جز خرابه‌ای بر جای نمانده، نبود و می‌توانستیم خوشبخت زندگی کنیم.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    گوشی موبایلم درحال خودکشی بود، سریع جواب دادم:
    - الو...
    آذین هول‌زده با صدایی که نمی‌توانست کنترلش کند فریاد کشید:
    - رها رو آوردیم بیمارستان خودت رو برسون.
    قلبم شروع به تندتپیدن کرد.
    - کدوم بیمارستان؟
    - بیمارستان [...]
    حتی یادم نمی‌آید چطور آماده شدم و چطور خودم را به بیمارستان رساندم. سریع وارد بخش زنان‌وزایمان شدم، آذین و مادرش جلوی اتاق‌عمل ایستاده بودند. وحشت به‌ دلم چنگ زد، به‌سرعت به‌سمتشان رفتم و دست روی شانه آذین که روی صندلی نشسته و سرش را پایین انداخته بود گذاشتم.
    سرش که بالا آمد تمام صورتش خیس از اشک و چشم‌هایش کاسه‌ی خون بودند.
    با وحشت پرسیدم:
    - چی شده آذین؟ رها طوریش شده؟
    مادرش دستم را گرفت و کنار خودش نشاند.
    - نترس ثریا این پسر شلوغش کرده. تجربه نداره می‌ترسه!
    با دیدن گریه‌ی آذین ناخودآگاه اشک من هم شروع به باریدن کرده بود.
    آذین از جایش بلند شد.
    - چی میگی مامان؟ ندیدی دکتر گفت باید سزارین بشه؟ اگه رها طوریش بشه من چی‌کار کنم ثریا؟
    روی زمین تکیه به دیوار نشست و به در خیره شد.
    - چند روز پیش که با هم رفتیم پیش دکترش گفت زایمانش طبیعیه. الان چی شده سزارینش دارن می‌کنن؟ شما دارین چی رو از من پنهون می‌کنید؟
    مادر آذین دستمالی به‌سمتم گرفت.
    - به‌ خدا هیچی نیست ثریا. بچه تو این چند روز آخر چرخیده، این همه زن سزارین میشن نترس.
    هنوز درحال چانه‌زدن با آذین و مادرش بودم که پدر آذین هم هراسان از ته راهرو به‌سمتمان آمد. با دیدن آذین که روی زمین نشسته بود، کنارش رفت و دستش را گرفت.
    - چی شده؟ رها طوریش شده؟ بچه به‌ دنیا اومد؟
    مادر آذین: نه تو اتاق عمله.
    - پس چرا آذین این ریختی شده؟
    - ترسیده.
    پدرش رو به من گفت:
    - به مامان‌ بابات خبر ندادی؟
    نگاهم به‌سمت آذین کشیده شد.
    - نه... آذین تو نگفتی؟
    کوتاه سرش را به‌نشانه‌ی نه تکان داد.
    گوشی موبایلم را بیرون آوردم و اول به خانه‌مان زنگ زدم، چنان مادرم هراسان شد که نگذاشت حرفم تمام شود و سریع تلفن را قطع کرد. بعد هم به علی و محمدطاها خبر دادم.
    پرستار از در اتاق عمل بیرون آمد که آذین به‌سمتش دوید.
    - چی شد خانومم؟
    پرستار لبخندی زد.
    - خوبن. بچه و مادر هردو سالم و سلامت هستن.
    آذین از ته دل لبخندی زد و رو به آسمان گفت:
    - خدایا شکرت.
    کیف پولش را در آورد و جلوی پرستار گرفت، هر چه اصرار کرد پرستار مژدگانی را قبول نکرد. پرستار انتهای راهرو بود که مادر آذین صدایش زد:
    - ببخشید خانوم پرستار؟
    به‌سمتمان برگشت.
    - بچه چی هست؟
    پرستار با تعجب نگاهمان کرد.
    - نمی‌دونستید مگه جنیستش رو؟
    - نه بچه‌ها نمی‌خواستن تا به‌ دنیا بیاد بدونن دختره یا پسر.
    - دختره.
    قند در دلم آب شد.
    - وای خدایا عزیزم.
    پدرآذین بی‌حرف از ما دور شد. مادرش هم ذکر می‌گفت و خدا را شکر می‌کرد.
    همه دور تخت‌ رها جمع شده بودیم که پدرآذین با تاج‌گلی بزرگ از در اتاق وارد شد.
    - اینم برای عروس گلم. این پسر من از بس هول بود، اصلاً حواسش به گل خریدن نبود.
    رها تازه بهوش آمده بود و هنوز هوش و هواس آنچنانی نداشت، با بی‌حالی از لابه‌لای پلک‌هایی که به‌زور سعی در باز نگه‌داشتن‌شان داشت نگاهمان می‌کرد. با دیدن آذین کمی چشمش باز شد؛ اما دور و برش را نگاه می‌کرد، به‌سمتش رفتم و دستش را گرفتم.
    - چیزی می‌خوای آبجی؟
    با صدای خش‌داری گفت:
    - یه چیزی بده!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    - چی بدمت؟
    - نمی‌دونم هر چیزی.
    فکر کردم شاید تشنه‌اش باشد که از درون کیسه‌ی کمپوت و آب‌میوه‌هایی که روی میز بود، آب‌میوه‌ای پاکتی برداشتم و به دستش دادم.
    - بذار برات باز کنم.
    - نمی‌خواد.
    با دست بی‌جانش پاکت آب‌میوه را بلند کرد و به‌سمت آذین پرتاب کرد که پاکت به‌سـ*ـینه آذین خورد و روی زمین افتاد.
    آذین بی‌حرف به پاکت آب‌میوه که روی زمین افتاده بود چشم دوخته بود.
    همه از حرکت رها تعجب کرده بودیم که زیر گریه زد.
    - خدا بگم چی‌کارت کنه آذین همش تقصیر تو بود. بی‌شعور!
    با این حرف، چنان همه زیر خنده زدند که اتاق روی هوا رفت. آذین به‌سمتش رفت و کنارش نشست.
    - قربونت برم الهی تموم شد.
    رها اشاره‌ای به خودش کرد.
    - منو ذلیل و علیل کردی میگی تموم شد؟ پاشو برو اینجا نشین.
    علی از پیراهن آذین گرفت و از روی تخت بلندش کرد.
    - پاشو گمشو اون‌طرف بیچاره آبجیم حق داره.
    آذین نگاهی به ساره کرد.
    - یه چیزی بهش بگوها.
    ساره شانه‌ای بالا انداخت.
    - چی بگم آخه؟
    آذین: فردا نوبت خودتم میشه آقا.
    با آوردن تخت چرخ‌داری که بچه درون آن قرار داشت همه ساکت شدند و چشممان به موجود کوچکی که دست‌های کوچکِ چروکیده‌اش را در هوا می‌چرخواند و غرولند می‌کرد، بود.
    از ذوق بازوی محمدطاها را فشردم.
    - وای چقدر نازه طاها.
    پرستار بچه را بلند کرد و در آغـ*ـوش رها که با ذوق منتظر بغـ*ـل‌گرفتن کودکش بود گذاشت. رها خیره به نوزادی که جیغ می‌کشید و اتاق را روی سرش گذاشته بود نگاه می‌کرد.
    مادر سریع به‌سمتش رفت.
    - رها مامان شیرش بده هلاک شد بچه.
    رها نگاهی به جمع که دورتادور تختش ایستاده بودند کرد. انگار خجالت می‌کشید، سریع گفتم:
    - پس ما می‌ریم بیرون که تو راحت باشی.
    پشت سر من و محمدطاها، همه به جز آذین از اتاق خارج شدند.
    ***
    محمدطاها با انگشت روی فرمان ضرب گرفته بود. سرش را به عقب برگرداند به مهرداد اشاره ای کرد، من را نشان داد و با خواننده هم‌خوانی کرد.
    - هی حواست به منم باشه قلبم به تو گیره
    روی قلبش ضربه‌ای با مشتش زد.
    سریع گوشی موبایلم را در آوردم و مشغول لایو گرفتن شدم. مهرداد هم سرش را بین دوصندلی آورد. من هم به خودم اشاره‌ای کردم و هم‌خوانی کردم:
    - آخه می‌دونی عشقت بدون تو می‌میره.
    دست مهرداد را گرفتم و با دستم تکان می‌دادم، هر دو به محمدطاها با دستان گره خورده‌مان اشاره کردیم.
    - از منه عاشق مغرور چی می‌خوای دیگه بسه.
    محمدطاها شانه‌ای بالا انداخت و ادای ندانستن در آورد. مهرداد که از خنده ریسه رفته بود، من هم اخمی مصنوعی
    کردم که این‌بار او هم‌خوانی کرد.
    - این‌قدر گیرته این دل از هیچی نمی‌ترسه.
    تا آخر آهنگ ادا درآوردیم، هم‌خوانی کردیم و رقصیدیم. آخر آهنگ لپ مهرداد را بوسیدم و لایو را ارسال کردم که با دیدن پارک همچون کودکان ذوق‌زده صدای دستگاه پخش را کم کردم و گفتم:
    - مهرداد میای بریم بازی؟
    و به پارک خلوت عصر روزشنبه اشاره کردم.
    - آخ‌ جون بریم‌ بریم!
    مظلومانه به محمدطاها نگاه کردم.
    - لطفاً نگه دار.
    همان‌طور که با چشم دور شدنمان از پارک را تماشا می‌کردم روی بازویش زدم.
    - طاها؟!
    عینک آفتابی‌اش را روی موهایش گذاشت و به‌طرفم برگشت.
    - تو بچه‌ای نه؟
    - مهرداد می‌خواد بازی کنه!
    - که مهرداد بازی کنه؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    به‌سمت مهرداد برگشتم.
    - مگه تو نمی‌خوای بازی کنی؟
    مهرداد: بریم بابا دیگه.
    محمدطاها از دور فلکه دور زد و با انگشت عدد ۲ را نشان داد.
    - من یه بچه که ندارم، دوتا بچه دارم. ثریا و مهرداد.
    و به من و مهرداد اشاره کرد. کنار خیابان پارک کرد، با ذوق از ماشین پایین پریدیم، پارک حسابی خلوت بود. اول خوب دور و برم را نگاه کردم و از پله‌ی سرسره‌ی پلاستیکی بالا رفتم، پشت مهرداد بالای سرسره نشستم و پیراهنش را محکم گرفتم.
    - برو...
    با مهرداد جیغ‌زنان سر خوردیم و تالاپ روی زمین افتادیم. با ذوق پشت مانتویم را تکاندم و از پله‌ی سرسره بالا رفتم، از تونل‌کوچکش خم شدم و دوباره با جیغ و سروصدا از سرسره پایین آمدیم.
    محمدطاها روی صندلی نشسته بود و با لبخند نگاهمان می‌کرد. بدجنسانه به مهرداد نگاه کردم، چشمکی زدم و به محمدطاها اشاره کردم. انگار منظورم را فهمید که سرش را با لبخند تکان داد. هر دو به‌سمت محمدطاها رفتیم و بالای سرش ایستادیم.
    دست‌به‌سـ*ـینه نگاهمان می‌کرد.
    - چتونه؟
    یکی از دست‌هایش را من و دست دیگرش را مهرداد کشید، از روی صندلی بلندش کردیم و کشان‌کشان به‌سمت مجموعه سرسره‌های پلاستیکی که همچون قلعه بود بردیمش. از او انکار و از من و مهرداد اصرار کردن.
    محمدطاها: ولم کنید من نمیام!
    - نه باید بیای. نمیایم نداریم.
    مهرداد: بابا توروخدا نگو نه.
    از پله‌ها به‌زور بالا بردیمش، سرش را خم کرد و فریاد کشید:
    - جا نمیشم، به‌خدا جا نمیشم.
    هلش دادم.
    - برو تو می‌تونی.
    - اگه یکی من رو این‌طوری ببینه آبروم میره، چی بگم از دست شما دوتا که آبرو برای من نمی‌ذارید.
    - برو غر نزن!
    به‌زور روی سرسره نشست و با دو دست صورتش را گرفت.
    - ای خدا کسی منو نبینه.
    پشت سرش نشستم و محکم لباسش را گرفتم، مهرداد هم پشت سر من نشست.
    مهرداد: برو بابا.
    جیغ‌زنان از سرسره‌ی‌ مارپیچی پایین آمدیم. محمدطاها سریع از جایش بلند شد و اول از همه دور و برش را نگاه کرد.
    - نترس بابا کسی نمی‌بینتمون.
    با چشم‌های ریزشده نگاهم کرد و رو به مهرداد گفت:
    - حالا دیگه میری تو تیم اون، علیه من توطئه می‌کنی نه؟ بدو بیا این سمت.
    مهرداد به‌سمتش رفت و کنارش ایستاد. محمدطاها خم شد و چیزی در گوشش گفت، حال آن دو خبیثانه به من نگاه می‌کردند. قدمی به‌عقب گذاشتم.
    - چتونه؟
    آرام‌آرام با لبخندشیطانی به‌سمتم می‌آمدند، وقتی قدمشان تند شد جیغی کشیدم و فرار کردم. مثل برق و باد می‌دویدم و آن‌ها تهدیدکنان دنبالم می‌کردند.
    ***
    نورا چهار دست‌ و پا به سمت گل میزکوچک رفت، دستش را به آن گرفت و به‌سختی ایستاد. من و رها که خیره‌خیره نگاهش می‌کردیم محکم شروع به دست‌زدن کردیم. با چشم‌های گرد شده به‌سمتمان برگشت که تالاپ روی زمین افتاد. بلند زیر خنده زدیم که او هم خندید و دودندان کوچک سفیدش نمایان شد.
    با ذوق به‌سمتش رفتم و محکم بغلش کردم.
    - فدات‌ بشم شیطون ریزه.
    کنار محمدطاها که گرم صحبت با آذین بود نشستم و نورا را روی پایم نشاندم. دستی به موهای کم پشتش که رها دوگوشی بسته بودشان کشیدم، او هم مشتش را در دهانش کرده بود و از خودش صدا در می‌آورد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    شب را مهمان خاله‌سلما بودیم تا بالاخره بعد از یک‌ سال نامزدی، تکلیف علی و ساره روشن شود. بعد از صرف شام، پدر مجلس را به دست گرفت.
    - خب بریم سر اصل مطلب که ما حسابی تا الان هم شرمنده باجناق هستیم.
    عمو بیژن: چه شرمندگی نگو این حرفا رو باقر. همین‌که می‌بینم این جوونا کنار هم خوش‌حالن خداروشکر می‌کنم.
    - تو لطف داری. بالاخره پسر ما هم شرایطش جور نبود، شکر خدا الان دستش تو جیب خودشه توانایی گردوندن یه زندگی رو داره.
    - ما همه‌جوره علی‌آقا رو قبول داریم.
    علی سربه‌زیر لبخندی زد.
    - خب اگه اجازه بدید این دوتا جوون برن آزمایش بدن تا کارای عقدشون رو انجام بدیم، بعد هم علی‌آقای ما یه خونه بگیره و به امید خدا برن سر زندگیشون.
    - منکه حرفی ندارم.
    ساره کنار من نشسته بود که ناگهان از بینی‌اش قطره‌خونی روی لباس آبی روشنش چکید؛ هول‌زده دستش را گرفتم.
    - ساره عزیزم؟
    علی هم متوجه شد و سریع جلوی پایش زانو زد.
    - چت شد باز؟
    همه متوجه شدند و به ما نگاه می‌کردند. سریع دستمالی از جعبه دستمال‌کاغذی کشیدم و به‌ دستش دادم. رنگش هم حسابی پریده بود، دستمال را زیر بینی‌اش کشید.
    - چیز خاصی نیست خوبم!
    علی: بریم دکتر؟
    - نه بابا چیزیم نیست خوبم.
    پریا همان‌طور که لیوان آب‌قند را هم میزد به‌سمتمان آمد.
    - همه‌ش به‌خاطر استرسه، خیلی جوش مراسم و اینارو می‌زنه.
    علی: فکر کنم به‌خاطر امروزم شد. نه این‌که هوا گرم بود، ما هم که از صبح تا حالا تو خیابونیم و درگیر خرید کردن. یه‌بار هم تو خیابون خون‌دماغ شد.
    محمدطاها: می‌خوای یه دکتر ببرش علی، شاید فشارش افتاده، سِرمی چیزی می‌زنه حالش بهتر میشه.
    عموبیژن از جایش بلند شد.
    - پاشو بابا تا بریم دکتر.
    علی هم بلند شد.
    - خودم می‌برمش عمو.
    ساره: به‌ خدا چیزیم نیست از خستگیه خوبم!
    خاله‌سلما: مامان پاشو قربونت برم. جون واسه‌ت نمونده، روزبه‌روزم که داری ضعیف‌تر میشی.
    مادر: پاشو خاله دورت بگردم.
    - به‌ خدا خوبم هیچیم نیست، یه خون‌دماغ بود چقدر شما همه‌چیز رو بزرگ می‌کنید!
    علی نگران نگاهی به‌سمتش انداخت.
    - مطمئنی خوبی و نمی‌خواد بریم دکتر؟
    ساره لبخندی زد.
    - آره خوبم.
    کمی بعد دوباره مراسم رسمیت گرفت و حرف‌ها زده شد. قرار شد هفته‌ی آینده آزمایش دهند و هفته‌ی‌ بعد عقد کنند. آن‌قدر ذوق داشتم که حد نداشت. علی هم سروسامان می‌گرفت، دیگر چیزی از خدا نمی‌خواستم.
    ***
    بعد از مدت‌ها به هتل آمده بودم. اتاق مدیریت همان دیزاین قبل را داشت، با این تفاوت که آذین جای من را اشغال کرده بود و من هر وقت به هتل سر می‌زدم سر این موضوع حسابی حرص می‌خوردم و اگر آذین هم در هتل حضور داشت حتما از حرصم دعوایی با او راه می‌انداختم. هیچ‌وقت با هم صلاح نمی‌رفتیم و همیشه در حال کل‌کل کردن بودیم.
    کم‌کم در حال چرت‌زدن بودم که گوشی موبایلم زنگ خورد، با دیدن عکس علی روی صفحه لبخندی زدم و جواب دادم.
    - جانم علی.
    به جای علی، صدای یک زن آمد.
    - ببخشید ثریا خانوم؟
    با تعجب گوشی را جلوی صورتم آوردم و دوباره به شماره نگاهی انداختم. شماره علی بود. با کمی مکث گفتم:
    - بله خودم هستم. شما کی هستین؟
    - من پرستارم، آقای علی‌مجد با شما نسبتی دارن؟
    قلبم از حرکت ایستاد، سریع از جایم برخاستم که نظر محمدطاها هم به‌سمتم جلب شد.
    - بله داداشمه. توروخدا بگو چی شده؟
    - نگران نباشین ایشون بیهوش شدن الان هم تو بیمارستان...هستن.
    - یا امام زمان!
    گوشی‌ موبایل از دستم افتاد و همین‌طور که اشک‌هایم می‌ریخت روی زمین نشستم. چیزی جز تصادف به ذهنم نمی‌آمد. یک‌ ساعت پیش به من زنگ زده بود که برای گرفتن جواب آزمایش خونشان به بیمارستان می‌رود.
    محمدطاها هراسان به‌سمتم آمد.
    - ثریا چی شده؟
    فقط لب زدم:
    - علی! بدبخت شدم.
    گوشی موبایلم را برداشت و مشغول صحبت‌کردن شد. حتی نفهمیدم کی مکالمه‌اش تمام شد و کی من را سوار ماشین کرد. همان‌طور که با سرعت به‌سمت بیمارستان می‌راند گفت:
    - ثریا عزیزم بسه گریه نکن. من‌که بهت گفتم فشارش افتاده بیهوش شده، به‌ خدا به‌ جون مهرداد تصادف نکرده.
    سرم را به‌شدت تکان دادم.
    - دروغ میگی که منو آرام کنی!
    پوفی کشید.
    - مگه مرض دارم دروغ بگم؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا