فصل۵
دستی در موهایم کشیدم و روی مبل روبهروی زنعمو نشستم. زنعمو همانطور که خیرهی موهایم بود تکه سیب قاچ شدهای از بشقابش برداشت و گازی به آن زد.
- میگم زنعمو فکر نمیکنی خیلی رنگ موهات روشن شده باشه؟
بیخیال پایم را روی پا انداختم. من حتی برای ازدواجم هم موهایم را رنگ نکرده بودم، بعداز گذشت چندین ماه از عروسیام تازه موهایم را هایلات خاکستری کرده بودم.
- نه زنعمو خیلی هم قشنگه الان این رنگ رو بورسه.
چینی به بینیاش داد.
- قیافت یه جوری شده.
با ذوق کمی خودم را جلو کشیدم:
- خیلی تغییر کردم نه؟
تنها سرش را تکانی داد. بدون نظر خواستن از علی سرخود برای مهمانی امشب به آرایشگاه رفته بودم و از آنطرف یکراست به خانه پدرم آمده بودم تا همینجا آماده شوم. نه تنها موهایم را رنگ کرده بلکه نصفش هم کوتاه کرده بودم و حال بلندیاش تا زیرشانهام میرسید.
برای علی که اهمیتی نداشت، او اصلاً من را نمیدید. شاید حداقل با کمی تغییر من را میدید و جایگاهم در زندگیاش برایش مشخص میشد.
مادر همانطور که به جان یلدا غر میزد، کشانکشان با خریدهایی که کرده بود وارد خانه شد و صدا زد:
- زینب کجایی؟
زنعمو سریع بلند شد و بهسمتش رفت، من هم با لبخند پشت سر زنعمو راه افتادم.
با ذوق سلامی دادم، میخواستم عکسالعملش را با دیدن ظاهر جدیدم ببینم.
مادرم سرش را بیتوجه بهسمتم چرخاند:
- سلام مامان.
سرش را پایین انداخت و یکدفعه چنان سرش را بلند کرد که حتم دارم گردنش رگ به رگ شد. اول خیره نگاهم کرد و بعد محکم دستش را روی گونهاش زد:
- خاک به سرم افرا. خیر نبینی دختر تو چرا سرتو اینجوری کردی ذلیلشده.
چنان ذوقم کور شد که حد نداشت، مگر چه کار اشتباهی کرده بودم؟
سریع بهسمتم آمد و و نیشگونی از بازویم گرفت که جیغم هوا رفت:
- وای مامان چرا میزنی؟
با اخم دستم را روی جای نیشگونش گذاشتم که دوباره شروع کرد:
- رنگ قحطی بوده رفتی موهات رو اینطوری کردی؟ بابات و عموت سرت رو میکنن.
خیره نگاهش کردم، انگار مثلاً من هنوز دختر خانهی پدرم بودم.
زنعمو همانطور که خریدها را جابهجا میکرد حرف دل من را به زبان آورد:
- چقدر سخت میگیری اختر. افرا دیگه شوهر کرده رفته، اختیارش با علیه. بعد هم بیچاره این دختر تو این چند ماهی که عروسی کرده سرو وضعش با دخترای مجرد هیچ فرقی نکرده بود. تازه تو این دور و زمونه دخترای مجرد رو از زن متأهل نمیشه تشخیص داد، بده یه خرده به خودش برسه؟
مادر آهی کشید و بهسمت آشپزخانه رفت:
- چی بگم والا هنوز هم باورم نمیشه افرا عروسی کرده رفته.
دستی در موهایم کشیدم و روی مبل روبهروی زنعمو نشستم. زنعمو همانطور که خیرهی موهایم بود تکه سیب قاچ شدهای از بشقابش برداشت و گازی به آن زد.
- میگم زنعمو فکر نمیکنی خیلی رنگ موهات روشن شده باشه؟
بیخیال پایم را روی پا انداختم. من حتی برای ازدواجم هم موهایم را رنگ نکرده بودم، بعداز گذشت چندین ماه از عروسیام تازه موهایم را هایلات خاکستری کرده بودم.
- نه زنعمو خیلی هم قشنگه الان این رنگ رو بورسه.
چینی به بینیاش داد.
- قیافت یه جوری شده.
با ذوق کمی خودم را جلو کشیدم:
- خیلی تغییر کردم نه؟
تنها سرش را تکانی داد. بدون نظر خواستن از علی سرخود برای مهمانی امشب به آرایشگاه رفته بودم و از آنطرف یکراست به خانه پدرم آمده بودم تا همینجا آماده شوم. نه تنها موهایم را رنگ کرده بلکه نصفش هم کوتاه کرده بودم و حال بلندیاش تا زیرشانهام میرسید.
برای علی که اهمیتی نداشت، او اصلاً من را نمیدید. شاید حداقل با کمی تغییر من را میدید و جایگاهم در زندگیاش برایش مشخص میشد.
مادر همانطور که به جان یلدا غر میزد، کشانکشان با خریدهایی که کرده بود وارد خانه شد و صدا زد:
- زینب کجایی؟
زنعمو سریع بلند شد و بهسمتش رفت، من هم با لبخند پشت سر زنعمو راه افتادم.
با ذوق سلامی دادم، میخواستم عکسالعملش را با دیدن ظاهر جدیدم ببینم.
مادرم سرش را بیتوجه بهسمتم چرخاند:
- سلام مامان.
سرش را پایین انداخت و یکدفعه چنان سرش را بلند کرد که حتم دارم گردنش رگ به رگ شد. اول خیره نگاهم کرد و بعد محکم دستش را روی گونهاش زد:
- خاک به سرم افرا. خیر نبینی دختر تو چرا سرتو اینجوری کردی ذلیلشده.
چنان ذوقم کور شد که حد نداشت، مگر چه کار اشتباهی کرده بودم؟
سریع بهسمتم آمد و و نیشگونی از بازویم گرفت که جیغم هوا رفت:
- وای مامان چرا میزنی؟
با اخم دستم را روی جای نیشگونش گذاشتم که دوباره شروع کرد:
- رنگ قحطی بوده رفتی موهات رو اینطوری کردی؟ بابات و عموت سرت رو میکنن.
خیره نگاهش کردم، انگار مثلاً من هنوز دختر خانهی پدرم بودم.
زنعمو همانطور که خریدها را جابهجا میکرد حرف دل من را به زبان آورد:
- چقدر سخت میگیری اختر. افرا دیگه شوهر کرده رفته، اختیارش با علیه. بعد هم بیچاره این دختر تو این چند ماهی که عروسی کرده سرو وضعش با دخترای مجرد هیچ فرقی نکرده بود. تازه تو این دور و زمونه دخترای مجرد رو از زن متأهل نمیشه تشخیص داد، بده یه خرده به خودش برسه؟
مادر آهی کشید و بهسمت آشپزخانه رفت:
- چی بگم والا هنوز هم باورم نمیشه افرا عروسی کرده رفته.
آخرین ویرایش توسط مدیر: