کامل شده رمان پیله‌بسته (جلد دوم رمان ثریا) | fatimajafari کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

fatemejafari

نویسنده سطح 1
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/03/28
ارسالی ها
494
امتیاز واکنش
41,469
امتیاز
794
سن
25
محل سکونت
شیراز
فصل۵
دستی در موهایم کشیدم و روی مبل روبه‌روی زن‌عمو نشستم. زن‌عمو همان‌طور که خیره‌ی موهایم بود تکه سیب قاچ شده‌ای از بشقابش برداشت و گازی به آن زد.
- میگم زن‌عمو فکر نمی‌کنی خیلی رنگ موهات روشن شده باشه؟
بی‌خیال پایم را روی پا انداختم. من حتی برای ازدواجم هم موهایم را رنگ نکرده بودم، بعداز گذشت چندین ماه از عروسی‌ام تازه موهایم را هایلات خاکستری کرده بودم.
- نه زن‌عمو خیلی هم قشنگه الان این رنگ رو بورسه.
چینی به بینی‌اش داد.
- قیافت یه جوری شده.
با ذوق کمی خودم را جلو کشیدم:
- خیلی تغییر کردم نه؟
تنها سرش را تکانی داد. بدون نظر خواستن از علی سرخود برای مهمانی امشب به آرایشگاه رفته بودم و از آن‌طرف یک‌راست به خانه پدرم آمده بودم تا همین‌جا آماده شوم. نه تنها موهایم را رنگ کرده بلکه نصفش هم کوتاه کرده بودم و حال بلندی‌اش تا زیرشانه‌ام می‌رسید.
برای علی که اهمیتی نداشت، او اصلاً من را نمی‌دید. شاید حداقل با کمی تغییر من را می‌دید و جایگاهم در زندگی‌اش برایش مشخص می‌شد.
مادر همان‌طور که به جان یلدا غر می‌زد، کشان‌کشان با خریدهایی که کرده بود وارد خانه شد و صدا زد:
- زینب کجایی؟
زن‌عمو سریع بلند شد و به‌سمتش رفت، من هم با لبخند پشت سر زن‌عمو راه افتادم.
با ذوق سلامی دادم، می‌خواستم عکس‌العملش را با دیدن ظاهر جدیدم ببینم.
مادرم سرش را بی‌توجه به‌سمتم چرخاند:
- سلام مامان.
سرش را پایین انداخت و یک‌دفعه چنان سرش را بلند کرد که حتم دارم گردنش رگ به رگ شد. اول خیره نگاهم کرد و بعد محکم دستش را روی گونه‌اش زد:
- خاک به سرم افرا. خیر نبینی دختر تو چرا سرتو این‌جوری کردی ذلیل‌شده.
چنان ذوقم کور شد که حد نداشت، مگر چه کار اشتباهی کرده بودم؟
سریع به‌سمتم آمد و و نیشگونی از بازویم گرفت که جیغم هوا رفت:
- وای مامان چرا می‌زنی؟
با اخم دستم را روی جای نیشگونش گذاشتم که دوباره شروع کرد:
- رنگ قحطی بوده رفتی موهات رو این‌طوری کردی؟ بابات و عموت سرت رو می‌کنن.
خیره نگاهش کردم، انگار مثلاً من هنوز دختر خانه‌ی پدرم بودم.
زن‌عمو همان‌طور که خریدها را جابه‌جا می‌کرد حرف دل من را به زبان آورد:
- چقدر سخت می‌گیری اختر. افرا دیگه شوهر کرده رفته، اختیارش با علیه. بعد هم بیچاره این دختر تو این چند ماهی که عروسی کرده سرو وضعش با دخترای مجرد هیچ فرقی نکرده بود. تازه تو این دور و زمونه دخترای مجرد رو از زن متأهل نمیشه تشخیص داد، بده یه خرده به خودش برسه؟
مادر آهی کشید و به‌سمت آشپزخانه رفت:
- چی بگم والا هنوز هم باورم نمیشه افرا عروسی کرده رفته.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    نگاهی به یلدا که با ابروهای گره خورده نگاهم می‌کرد انداختم و به‌سمتش رفتم.
    - چه خبر از آبجی خوشگلِ خودم؟
    هنوز به آغوشش نرفته بودم که دستم را پس زد و با گریه به‌سمت پله‌ها دوید. هاج‌و‌واج به‌سمت مادر و زن‌عمو برگشتم.
    - چش شد؟ به‌خدا من کاریش نکردم.
    زن‌عمو چشم‌هایش را روی هم گذاشت.
    - ولش کن اونم سخته واسش کنار اومدن با نبودت و تغییراتت.
    به‌سمت اتاق یلدا راه افتادم، یک‌ ساعت تمام نازش را کشیدم تا بالاخره کمی محلم گذاشت. من هم قول دادم که بیشتر سر بزنم و بیشتر با او وقت بگذارنم.
    لباس بلندِ مشکی‌رنگ لَمه آستین دارم را پوشیدم و آرایش ملیحی کردم. تمام موهایم را فر کردم و دورم ریختم. آن‌قدر قیافه‌ام عوض شده بود که خودم از دیدن خودم ذوق مرگ می‌شدم. ناگهان در اتاق باز و شهاب بی‌هوا داخل اتاق پرید. به‌سمتش برگشتم که با تعجب و خیره‌خیره نگاهم کرد.
    - سلام شهاب، چطوری؟
    چندبار پشت سرهم چشم‌هایش را به هم زد.
    - وای افرا چقدر عوض شدی!
    بعدهم همان‌طور که از اتاق خارج می‌شد و داد کشید:
    - شاهین؟ شاهین کجایی؟ بیا ببین افرا چطوری شده.
    سریع پشت سرش راه افتادم:
    - چه خبرته آبروم رو بردی. مرض بگیری.
    شاهین همان‌طور که با کراواتش ور می‌رفت از اتاق خارج شد. با دیدنم، قیافه او هم رنگ تعجب به خود گرفت. لبخند مضحکی زدم و دستم را برایش تکان دادم.
    - سلام چطوری؟
    بی‌خیال کراواتش شد، به‌سمتم آمد و تکه‌ای از موهایم را در دست گرفت.
    - مسخره کلاه گیس گذاشتی؟
    دستم را روی دستش گذاشتم.
    - ول کن موهای خودمه.
    موهایم را کشید که سرم به‌سمت دستش خم شد.
    - آی‌آی شاهین موهام رو کندی.
    موهایم را ول کرد و پس گردنی محکمی نثارم کرد.
    - تو چرا رفتی کله‌ات رو این‌جوری کردی؟
    با اخم و زیرچشمی نگاهی به‌سمتش انداختم و موهایم را مرتب کردم:
    - بی‌شعور. به‌توچه مگه فضولی؟ از عصر تا حالا هرکی از راه می‌رسه یه گیری به موهای من میده، من رو به غلط کردن انداختین.
    دهنش را کج کرد و به‌سمت اتاقش راه افتاد:
    - خیلیم زشت شدی.
    چشم‌هایم را در حدقه چرخاندم، پوفی کشیدم و من هم به‌سمت اتاقم رفتم. روی تختم نشستم و نگاهی به صفحه‌ی چتم با علی که اسمش را زندگی سیو کرده بودم انداختم.
    برایش تایپ کردم:
    - کی میای؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    می‌دانستم وقتی سرکار است زیاد به گوشی‌اش سر نمی‌زند و حالا‌حالا‌ها جواب نمی‌دهد. مشغول جمع کردن ریخت‌و‌پاش‌های کف اتاق شدم که زنگ اس ام اس گوشی‌ام به صدا در آمد، سریع رویش پریدم. جواب داده بود:
    - دیر میام. تو با بابات‌اینا برو من خودم میام.
    می‌دانستم که بهانه‌اش است. همیشه از جمع گریزان بود. بی‌حال روی تخت نشستم و تایپ کردم:
    - می‌مونم باهم بریم.
    جواب داد:
    - دیر میام.
    اعصابم به هم ریخت اما من لجبازتر از او بودم:
    - اشکال نداره می‌مونم.
    دیگر جوابی نداد. روی تخت دراز کشیدم، آهنگی پلی کردم و به سقف خیره شدم.
    تقه‌ای به در اتاق خورد و مادر وارد شد:
    - تو که خوابیدی؟ مگه نمیای بریم؟
    صدای موزیک را کم کردم و از روی تخت نیم‌خیز شدم:
    - حالا که زوده.
    - می‌خواستیم زودتر بریم شاید رویا کاری چیزی داشته باشه، طفلکی دست تنهاست.
    نگاهی به ساعت انداختم:
    - شما برید من با علی میام.
    -دیر نکنین زشته‌ها.
    تنها سرم را تکانی دادم و با بسته شدن در دوباره روی تخت دراز کشیدم. امشب جشن یک‌ماهگی طلاخانم دختر ادیب و رویا بود. در این یک‌ماهی که از تولد دختر رویا می‌گذشت تماماً خانه‌ی پدری من بود و مادر و زن‌عمو از او پرستاری می‌کردند. حال تازه به خانه خودش رفته بود و در لابی هتل شمس یک جشن خودمانی برای طلای زیبا که کپی برابر اصل رویا بود گرفته بودند.
    کلافه چرخی در سالن خانه زدم، یک ساعت پیش پیام داده بود که به خانه می‌رود تا لباسش را عوض کند. دلم می‌خواست وقتی با این ظاهر جدیدم مواجه می‌شود دونفری تنها باشیم تا عکس‌العملش را ببینم؛ گرچه خودم را برای بی‌تفاوتی‌اش هم آماده کرده بودم که در صورت نشان ندادن روی‌خوش از طرفش افسرده نشوم.
    با خوردن زنگ آیفون سریع به‌سمت آینه رفتم و ظاهرم را چک کردم، قلبم در دهنم می‌کوبید و دستانم می‌لرزیدند. با دیدن تصویر علی، آیفون را زدم و به‌سمت پله‌ها دویدم. خودم هم نمی‌دانم چرا یک‌دفعه‌ این‌همه استرس وجودم را گرفته بود. مانتو و کیف دستی‌ام را برداشتم، برای تسلط بر خودم نفس عمیقی کشیدم و از پله‌ها پایین آمدم. وسط سالن ایستاده بود و من تنها نیم‌رخش را می‌دیدم، لبخندی به قد و بالا و تیپش زدم. پوشیده در کت‌و‌شلوار مشکی و پیراهن سورمه‌ای دلبری می‌کرد از دل بی‌جنبه‌ام.
    روی آخرین پله ایستادم:
    - سلام.
    به‌سمتم برگشت و با دیدنم لحظه‌ای چشمانش گشاد شد، از ذوق داشتم خفه می‌شدم اما تمام سعیم را می‌کردم که به روی خودم نیاورم. کفشم را جلوی پایم انداختم و پوشیدم:
    - بریم؟
    هنوز هم خیره نگاهم می‌کرد، انگار واقعاً تأثیرگذار بود. کمی پررو شدم، البته فقط کمی! خرامان‌خرامان به‌سمتش رفتم و دستم را در دستش قفل کردم؛ هنوز هم بی‌حرکت سرجایش ایستاده بود. مگر او همسرم نبود؟ پس چرا باید در مقابلش خجالت می‌کشیدم؟ خیره نگاهش گفتم:
    - خوشگل شدم؟
    تنها چشم‌هایش را باز و بسته کرد، از خوشی داشتم می‌مردم. لبخند گنده‌ای زدم و سرم را به بازویش تکیه دادم، همین یک ذره نظر کردن به‌سمتم برایم دنیایی ارزش داشت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    بی‌حرف قدمی جلو گذاشت، انگار از دره‌ی خوشی ناگهان به سالن خانه‌ی پدری‌ام پرتاب شدم. نه او تلاشی برای باز کردن گره دستانمان می‌کرد نه من دلم می‌خواست دستم را از دستش خارج کنم. سوار ماشین شدیم و به راه افتاد.
    در ماشین علی هیچ‌وقت آهنگی از دستگاه پخش پلی نمی‌شد و من از این وضعیت به شدت راضی بودم چون صدای نفس‌هایش برای من خوش آهنگ‌ترین ملودی دنیا بود.
    همان یک ذره روی خوش نشان دادنش حسابی مرا پررو کرده بود، تنها کسی که در مقابلش حتی ذره‌ای غرور نداشتم علی بود و بس. تا دستش روی دنده قرار گرفت، من هم دستم را روی دستش گذاشتم. هیچ اعتراضی نمی‌کرد و همین هم باعث دل‌خوشی حتی شده چند لحظه‌ای‌ من بود.
    من می‌خواستم او را به دست بیاورم. هیچ قراردادی بینمان نبود که دلم هرروز از فسخ شدنش بلرزد پس جداشدنی هم در کار نبود. بالاخره یک روز علی مال من می‌شد؛ من فقط می‌خواستم کاری کنم که خودش بامن بودن را با خواسته‌ی قلبی‌اش انتخاب کند.
    با رسیدن به هتل شمس با فاصله یک قدم پشت سرش راه می‌رفتم. با تحویل دادن مانتو و شالم به یکی از پرسنل هتل قبل از اینکه وارد لابی شویم دوباره دستم را در بازویش حلقه کردم و هم‌قدم باهم وارد شدیم. احساس سلبریتی‌هایی را داشتم که روی فرش قرمز راه می‌روند و همه به آن‌ها خیره‌اند. من درکنار علی یک بازیگر مشهور بودم که نقشم در صفحه‌ی زندگی به دست آوردن دل مردی زخم خورده بود.
    علی اول به‌سمت خاله‌اش(مادر ساره) که کنار همسرش نشسته بود رفت. در مقابل آن‌ها خجالت می‌کشیدم خودم را به علی بچسابم، دستم را از دور بازویش باز کردم، چند قدمی از او فاصله گرفتم و سرم را به زیر انداختم. خاله سلما با لبخند محزونی خیره‌ام شد و دستش را به‌سمتم دراز کرد:
    - بیا دخترم.
    سر‌به‌زیر به‌سمتش رفتم:
    - سلام خاله.
    پیشانی‌ام را بوسید:
    - سلام دخترگلم.
    همیشه با رفتار و برخوردشان مرا خجالت‌زده می‌کردند. دلشان دریا بود، من هم صبوری در زندگی باعلی را از خانواده‌ی ساره یاد گرفته بودم. مطمئن بودم تا زمانی که مهمانی تمام شود علی از کنار خاله سلما جُم نمی‌خورد پس در گوشش زمزمه کردم:
    - بریم هدیه طلا رو بدیم بعد برگرد.
    تنها سرش را تکان داد و باهم راه افتادیم به‌سمت ادیب و رویا. ادیب در آغوشم گرفت و پیشانی‌ام را بوسید، رویاهم از خدا خواسته سریع طلا را در آغوشم گذاشت. علی جعبه‌ی جواهر را از جیب کتش در آورد و به دست رویا داد:
    - ان‌شاءالله خوش‌قدم باشه.
    رویا لبخندی زد:
    - چرا زحمت کشیدید آخه؟ راضی به زحمتتون نبودیم.
    علی متین جواب داد:
    - خواهش می‌کنم.
    ادیب با خنده دستی بر شانه علی زد:
    - ان‌شاءالله واسه‌ی بچه‌هاتون جبران کنیم.
    ذوقی زیرپوستی کردم و طلا را به‌سمت علی گرفتم:
    - ببین چقدر خوشگله؟
    لبم را جمع کردم:
    - فدات بشم کوچولو.
    گوشه‌ی لب علی کمی به‌سمت بالا رفت و با پشت انگشتش آرام روی لپ‌ طلا کوچولو کشید. طلا هم همچون بچه گربه‌های لوس کمی صورتش را به‌سمت دست علی متمایل کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    سرم را بالا آوردم و به چشمانش که خیره‌ی طلا کوچولو بود، زل زدم. من حتی نگاه علی را هم می‌خواندم؛ چشمان بی‌فروغش کمی، فقط کمی رنگ گرفتند.
    طلا را در آغوشش گذاشتم و روی مبلی کنار ادیب و رویا نشستیم. رویا برخلاف همه حسابی از قیافه‌ام تعریف کرد، از تغییراتم به شدت راضی بود و حتی تشویقم هم کرد.
    امشب برخلاف تمام مهمانی‌هایی که در این مدت رفته بودیم، علی یک ساعتی بیشتر کنار خاله و شوهرخاله‌اش ننشست و تمام وقت کنار من بود. آن یک ساعت هم هردو باهم کنار آن‌ها نشستیم. با اینکه خیلی معذب بودم و در طول آن یک ساعت بدنم خیس عرق بود اما بازهم نمی‌توانستم علی را تنها بگذارم. پریا در جمع حضور نداشت و شاید همین امر باعث شده بود دوباره تصویر ساره در ذهن علی تداعی نشود و علی کمی بامن وقت بگذراند.
    با دقیق شدن در زندگی اطرافیانم و رقم خوردن سرنوشتی که حتی روزی به ذهنم هم خطور نمی‌کرد چه برسد به فکر کردن درباره‌اش، یاد گرفتم که هیچ‌چیزی با زور و کشمکش به دست نمی‌آید باید فقط کمی صبر داشته باشی تا موقعش برسد آن‌وقت فقط کافی‌است دستت را دراز کنی و آن میوه‌ی رسیده را بچینی و از شیرینی‌اش لـ*ـذت ببری. چیزی که با زور و تهدید و ناسازگاری به دست آید ارزشی ندارد و تاریخ مصرفش به میزان شدت زور و انرژی که می‌گذاری بستگی دارد و تعهدی به همراه ندارد.
    روز اول من علی را همان‌طور که بود خواستم. نشناخته وارد زندگی جدیدم نشدم که الان جا بزنم، من از شرایط زندگی‌اش خبر داشتم. تمام رفتارش با اطرافیانش هم دیده بودم پس با او کنار آمدم که قبول کردم با این‌همه پستی و بلندی وارد زندگی‌اش شوم چون به خودم ایمان داشتم که به مرور زمان از حجم این پستی و بلندی‌ها کم می‌کنم و راه همواری خواهم ساخت.
    من حساس نمی‌شدم، گیر نمی‌دادم، خواسته‌ام را با تشرزدن سر زبان نمی‌آوردم. فقط با رفتارم و بی‌تفاوتی‌ام سعی می‌کردم به خواسته‌ام برسم. ساره و یادش و شرایط زندگی علی را نمی‌شد یک‌شبه با تلخ کردن زندگی به خودم و او درست کنم، اگر چنین می‌کردم همان یک ذره احترامی هم که علی برایم قائل بود از بین می‌رفت.
    علی برایم مهم بود، کسی که برایت مهم باشد برای به دست آوردنش خدا به تو صبر ایوب نبی می‌دهد فقط باید کمی مخلوط عشق به آن بیفزایی. برای بار هزارم با خودم تکرار کردم؛ علی همانی‌ بود که می‌خواستم، علی ارزشش را داشت.
    ***
    خط چشم نازکی کشیدم و نگاهی به خودم در آینه انداختم، شال مشکی‌رنگم را روی سرم کشیدم و با برداشتن کوله‌ام از اتاق خارج شدم. بعداز مدت‌ها قصد داشتم سری به بوتیک بزنم آن هم به اصرار شاهین ک می‌خواست فروشنده‌ای که چندماهی به جای من به بوتیک آمده بود را نشانم دهد.
    در شیشه‌ای بوتیک را هل دادم و وارد شدم، شاهین حضور نداشت تنها دختری ریزنقش که پوست سبزه‌ای داشت پشت پیشخوان نشسته بود، با دیدنم سریع از جایش بلند شد و به‌سمتم آمد:
    - سلام خانم خوش اومدید.
    لبخندی زدم و مشغول وارسی کردنش شدم. با اینکه پوست سبزه‌ای داشت اما چشم‌هایش به شدت گیرا بودند، آن مدل‌هایی که می‌گویند چشمانش سگ دارد! قطعاً باهمین چشم‌ها پاچه‌ی شاهین را گرفته بود که یک بند از او حرف می‌زد.
    به‌سمتش رفتم و دستم را برای دست دادن دراز کردم:
    - خوبی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    گیج نگاهم می‌کرد قطعاً هیچ مشتری با فروشنده دست نمی‌داد، آن هم در برخورد اول!
    بلاتکلیف دستش را جلو آورد، نگاهی به اطراف بوتیک انداختم.
    - شاهین نیستش؟
    انگار از گیجی در آمد که لبخندی زد.
    - الان میان.
    تنها سرم را تکانی دادم و مشغول دیدن مدل‌های جدید کت‌و‌شلوار شدم. با دیدن کت‌و‌شلوار مشکی خوش‌دوختی از روی رگال برداشتمش و روی پیشخوان انداختم.
    سریع به‌سمت کت‌و‌شلوار رفت.
    - همین رو واستون بذارم؟
    دوباره سمت رگال‌ها رفتم.
    - نه صبرکن فعلاً .
    دلم کمی شیطنت خواست تا دستش بیندازم، جدیداً شیطنت نکرده بودم و حسابی روی دلم سنگینی می‌کرد.
    - شما فروشنده‌ی جدیدی؟
    تنها یک کلمه پاسخ داد:
    - بله.
    سرم را چندباری تکان دادم.
    - میگم که وگرنه من رو می‌شناختی.
    هول‌زده گفت:
    - شرمنده خانم من مشتریای بوتیک رو نمی‌شناسم تازه اومدم.
    با صدای در ورودی لبخند پهنی زدم، به‌سمت شاهین رفتم و صدایش زدم:
    - شاهین؟
    او هم با لبخند به‌سمتم آمد و در آغوشم گرفت.
    - کی اومدی افرا؟
    از او جدا شدم و زیرچشمی نگاهی به دختر انداختم که با تعجب نگاهمان می‌کرد.
    - تازه اومدم.
    شاهین رو به دختر گفت:
    - صندلی نیاوردی افرا بشینه؟ حداقل یه چیزی میاوردی بخوره.
    دست‌پاچه به‌سمت قسمت پشتی بوتیک دوید.
    - ببخشید آقا من نمی‌دونستم آشناتون هستند.
    با لبخند رفتنش را نگاه کردم و مشتی به بازوی شاهین زدم.
    - درد بگیری الهی، رو نکرده بودی؟
    چشمکی زد:
    - نظرت چیه؟
    لبم را جمع کردم.
    - به پای دوست دخترای قبلیت که نمی‌رسه.
    آهی کشید و تکیه‌اش را به پیشخوان داد.
    -دوست‌دختر کجا بود، خیلی وقته دیگه دوست دختری ندارم.
    پقی زیرخنده زدم:
    - شوخی؟
    - نه بابا جدی میگم.
    به مسیر رفتن دختر با چشم اشاره کردم.
    - پس این دختره چیه؟
    او هم نگاهی به آن مسیر انداخت و آهی کشید.
    - مهلا رو میگی؟
    سرم را چندباری بالا و پایین کردم.
    - پس اسمشون مهلا خانومه!
    - ای بابا افرا محل سگ هم بهم نمیده. منم از حرصم اذیتش می‌کنم. بدیش اینه که ازبس آرومه هرچی هم اذیتش می‌کنم، دستور میدم بهش، اصلاً خم به ابرو نمی‌یاره. کلافم کرده!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    بلندبلند زیرخنده زدم که دستش را جلوی دهنم گذاشت:
    - چه خبرته؟
    دستش را کنار زدم:
    - دلم خنک شد، بالاخره یکی پیدا شد حقت رو کف دستت بذاره، بهت بی‌محلی کنه.
    - ای بدجنس من آوردمت راهی جلو پام...
    با ورود مهلا که همراه با دو لیوان نسکافه در سینی به‌سمتمان می‌آمد حرفش نیمه‌تمام ماند.
    تعارفم کرد:
    - بفرمایید.
    سینی را از دستش گرفتم و روی پیشخوان گذاشتم:
    - واسه من و خودت فقط آوردی؟ پس شاهین چی؟!
    هول‌زده جواب داد:
    - نه خانم واسه شما و آقا شاهین آوردم.
    اخمی کردم:
    - پس خودت چی؟
    مشغول پیچاندن لبه شالش شد:
    - مرسی من میل ندارم.
    - برو واسه خودتم بیار، بعد همه باهم می‌خوریم.
    زیرچشمی نگاهی به شاهین انداخت:
    - آخه...
    بی‌توجه به شاهین گفتم:
    - من بهت میگم برو، پس برو.
    سری تکان داد و دوباره به‌سمت قسمت پشتی بوتیک رفت. دختر ساده و آرامی بود، شاید چون از این مدل دخترهای پرفیس و افاده‌ای که حقه‌بازی از سرو‌رویشان می‌بارید نبود، درهمین برخورد اول در دلم جا باز کرده بود. البته اکثر دوست‌دخترهای شاهین همین مدلی بودند، به همین دلیل همیشه پشت سر دوست‌دخترهایش بدمی‌گفتم و چشم دیدارشان را نداشتم. الان تعجبم در این بود که چطور دلبر شاهین ۱۸۰درجه با انتخاب‌ قبل‌ترهایش زمین تا آسمان فرق دارد!
    از آنجایی که باب میلم بود گفتم:
    - شاهین انتخابت حرف نداره.
    لبخندش عمیق‌تر شد:
    - گفتم که ببینیش عاشقش میشی.
    چشم‌هایم را ریز کردم:
    - یعنی تو الان عاشقش شدی؟
    دستش را پشت گردنش کشید:
    - باورت میشه من جلو‌ی مهلا دست و پام رو گم می‌کنم حتی عرضه نزدیک شدن بهش رو ندارم؟
    - دیدی اون کوه تجربه الان هیچ‌کدومش به دردت نخورد؟
    اخمی کرد:
    - افرا من جدیم انقدر مسخره‌ نکن.
    با ذوق نگاهش کردم:
    - یعنی واقعاً جدیه؟
    سرش را تکانی داد. چرا در چنین مواقعی آدم‌ها مظلوم می‌شوند؟ شاید هم احساس من این چنین بود، چون تا به حال شاهین را این مدلی ندیده بودم. اما باز هم خوش‌حال بودم که هنوز هم آن‌قدر به او نزدیک هستم که راز دلش را با من درمیان می‌گذارد.
    آهی کشیدم:
    - حالا من رو درک می‌کنی؟
    بی‌حرف نگاهم کرد که چشمکی زدم:
    - بسپارش به آبجیت. تا افرا رو داری غم نداری. خودم درستش می‌کنم.
    چهره‌اش شکفت:
    -چاکرتم به‌خدا.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    با ورود مهلا مشغول خوردن نسکافه‌هایمان شدیم. لیوانم را روی پیشخوان گذاشتم:
    - اسمت مهلاست؟
    - بله خانم.
    یک لحظه حس خواهرشوهر بودن بهم دست داد، البته کمی حسودی هم چاشنی‌اش شد! درست که شاهین پسرعمویم بود، اما از روزی که چشم باز کردم بیشتر برادرم بود تا پسرعمو. باید تا قبل از اینکه راجع‌به شاهین فکرهای ناجور کند خودم را معرفی می‌کردم:
    - من آبجی شاهینم.
    ناگهان چشم‌هایش گرد شد و دستپاچه گفت:
    - وای شرمنده خانم ببخشید من نمی‌شناختم.
    - اشکالی نداره عزیزم. من و شاهین می‌خوایم بریم کافی‌شاپ تو هم همراهمون میای؟
    مشغول گذاشتن لیوان‌ها در سینی شد:
    - بهتون خوش بگذره من بوتیک می‌مونم؛ یه موقع مشتری میاد.
    دستش را کشیدم:
    - یه امروز بوتیک رو بیخیال.
    کت‌و‌شلواری که روی پیشخوان گذاشته بودم را به‌سمت شاهین گرفتم:
    - یه چک کن ببین این سایز علی میشه؟ آخر ماه تولدشه. ازاین مدل خیلی خوشم اومده همین رو میبرم که بعداً چشمم ندوئه دنبال مدل‌های دیگه و هی چشم‌چشم کنم!
    مشغول بررسی سایز کت‌وشلوار شد:
    - بسلامتی مبارکه. جشن می‌گیرین؟
    آهی کشیدم:
    - خودت که علی رو بهتر از من می‌شناسی، اهل جشن و این‌جور چیزا نیس؛ بخوامم براش جشن بگیرم می‌دونم که خوش‌حال نمیشه. تازه امسال هم که دیدی خودمم جشن تولد نگرفتم.
    کت‌وشلوار را درون پاکتی گذاشت و به‌سمتم گرفت:
    - مبارکش باشه.
    پاکت را از دستش گرفتم:
    - این رو از طرف هممون بهش هدیه میدم.
    بالاخره بااصرار مهلا را راضی کردم و راهی کافی‌شاپ شدیم، آن‌قدر کم حرف بود که داشتم از دستش کلافه می‌شدم. با آن‌همه پرحرفی من و شاهین حتی یک‌ذره هم یخش آب نشد. شاهین می‌گفت قبلاً چندباری پیشنهاد رفتن به رستوران برای ناهار را به او داده که رد کرده است، حال چون من همراهشان بودم قبول کرده بود که همراهیمان کند. من هم قول دادم آن‌قدر بروم و بیایم تا رابـ ـطه‌اش را با شاهین کمی گرم‌تر کنم. دقیقاً همین‌طور هم شد، هرروز عصر چترم را بوتیک پهن می‌کردم و تا شب سرش را به حرف می‌گرفتم؛ فضول‌تر از این حرف‌ها بودم که راحت دست از سرش بردارم! بالاخره هم انقدر سوال پیچش کردم که جیک‌وپوک زندگی‌اش را در آوردم.
    مهلا ۱۹سال داشت و همراه با برادر کوچکترش و مادرش زندگی می‌کرد؛ چندسال پیش پدرش را در تصادف از دست داده بود. وضع زندگیشان عادی بود، خانه‌ای پایین شهر از خودشان داشتند و پول دیه‌ای که بخاطر مرگ پدرش بیمه پرداخت کرده بود را در بانک گذاشته و از سودش زندگی می‌گذارنند. خوبی مهلا این بود که صادقانه همه‌چیز را می‌گفت و راحت میشد از زیر زبانش حرف کشید! همه‌ی این اطلاعات را طی چندین مرحله و چندین ملاقات با او به دست آورده بودم و حالا بعد از یکی دوهفته حسابی یخش آب شده بود و تازه فهمیدم که مهلا دو شخصیت دارد، یک شخصیت کم‌رو و کم‌حرف که در برخورد اولمان با آن روبه‌رو شدم. یک شخصیت پرجنب و جوش که اخیراً با شیطنت‌هایش و لحن شوخش حسابی از ته دل ریسه می‌رفتم.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    دسته گل بزرگ رزهای سرخ را در دستم جابه‌جا کردم و به‌سمت مزار ساره پیش رفتم. تا وارد قبرستان شدم انگار یکهو غروب روز جمعه شد! کلاْ ذهنیت من از قبرستان، درختان کاج بلندقامت، هوای گرفته و ابری و قار‌قار کلاغی‌ست که از میان شاخه درختان می‌گذشت. برای اولین‌بار در عمر ۲۱ ساله‌ام بود که تنهایی پا به قبرستان می‌گذاشتم، لرزی در کمرم افتاد و موهای تنم سیخ شد.
    با گلاب مشغول شستن مزار ساره شدم، دور تا دور سنگ‌قبر را باغچه باریکی درست کرده بودند و درونش پر از گل بود. دسته گل را باز کردم و با وسواس روی سنگ‌قبر چیدم. قطره‌ی اشکی از چشمم غلتید و روی گونه‌ام افتاد، با پشت دست اشکم را گرفتم و پایین قبرش زانو زدم. سرم را به زیر انداختم و مشغول پیچیدن لبه مانتویم شدم، خجالت می‌کشیدم سر صحبت را باز کنم. درست است که مرده‌ها در بین ما حضور ندارند، اما از همه‌چیز آگاه هستند.
    چند دقیقه‌ای گذاشت که دوباره بینی‌ام را بالا کشیدم:
    - ساره...
    مکثی کردم نمی‌دانستم از کجا شروع کنم. بالاخره دل به دریا زدم:
    - ساره من خجالت می‌کشم که پیش روی تو دارم این حرفا رو می‌زنم. ولی خودت خوب می‌دونی که چندساله من عاشق علی هستم. حالاهم که بهش رسیدم فقط قلبم آرومه که دارمش ولی بازم خودت می‌دونی که ندارمش!
    سرم را یک‌وری روی سنگ‌قبر سردش گذاشتم:
    - هنوزم تورو دوست داره. من اصلاً به چشمش نمیام. تو چی داشتی که علی رو این‌جوری عاشق خودت کردی؟
    چشم‌هایم را روی هم گذاشتم و کف دستم را روی سنگ‌قبرش کشیدم:
    - می‌دونم خواسته‌ی زیادیه، می‌دونم پرروبازیه ولی میشه تو بهش بگی یه کمم من رو دوست داشته باشه؟ هرچی تو بگی به‌خدا قبول می‌کنه.
    دستمالی از جیبم در آوردم و به چشمم فشار دادم:
    - دلم براش می‌سوزه خیلی داره زجر می‌کشه. علی خیلی وفاداره، هیچ‌وقت تورو یادش نمیره، منم نمی‌خوام جای تورو تو قلبش پر کنم، فقط می‌خوام یه گوشه از قلبش رو هم بده به من. به‌خدا بهت قول میدم کاری نکنم که تورو فراموش کنه، اصلاً علی تورو فراموش نمی‌کنه خیالت راحت. سیگار دود کردناش، شب زنده‌داریاش، اشکایی که واست می‌ریزه همش نشون میده داغ تو سرد شدنی نیست، فراموش شدنی نیست.
    خیره‌ی اسمش شدم و بعد سرم را دوباره پایین انداختم، انگار روبه‌رویم نشسته بود:
    - تا تو راضی نباشی علی مال من نمیشه، تا تو نخوای یه گوشه از قلبش مال من نمیشه.
    از جایم بلندشدم و پشت لباس خاک گرفته‌ام را تکاندم:
    - ساره راضی باش. من می‌خوام زندگی بسازم، نه پشت به تو، نه روی آواره‌های زندگی تو. من فقط می‌خوام کنار تو حضورداشته باشم، همین برام کافیه.
    آرامش تمام وجودم را فرا گرفته بود، لبخند بی‌جانی میان گریه زدم:
    - تو واسم خیلی قابل احترامی ساره. زندگیم رو اول دست خدا بعدم دست تو می‌سپارم. توهم عاشق بودی درد‌دل یه عاشق رو خوب میفهمی.
    چندقدمی عقب رفتم:
    - خداحافظ ساره.
    انگار بار سنگینی از روی دوشم برداشته بودند. بالاخره با خودم کنار آمده بودم که سر مزار ساره بیایم و درد‌دل کنم. سایه ساره روی زندگی‌ام سنگینی می‌کرد. نمی‌خواستم ساره از زندگی‌ام به کل کنار رود چون شدنی نبود، فقط می‌خواستم علی باورکند که ساره نیست، چون می‌دانستم همین که روزش را کنار من شب می‌کند دارد از عذاب وجدان جان می‌دهد. او فکر می‌کند ازدواجش بامن خــ ـیانـت به عشق ساره است، او باید فرق بین یک مرده و خاطراتش را با زنده‌ای که کنارش نفس می‌کشد درک کند.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    دستکش‌های دستگیره‌ای را دستم کردم و کیک را از فر بیرون آوردم. ظاهرش که کج‌و‌کوله شده بود، اما برای تجربه‌ی اول زیاد هم بد نبود! طبق دستور پختش با وسواس چنگالی گوشه‌اش زدم و با کشیدن چنگال لبم کج شد؛ هنوز هم مایع خمیری کیک به آن می‌چسبید. پوفی کشیدم و دوباره دمای فر را چک کردم، لعنتی هرکاری که گفته بود را که مو‌به‌مو انجام داده بودم پس چرا این‌طور شد؟ نکند مشکل از پیمانه‌ها بود؟ با اخم و چشم‌غره به کیک زل زدم، انگار مقصر تمام این‌ مشکلات او بود.
    گوشی موبایلم شروع به زنگ خوردن کرد. از روی اُپن برداشتمش، با دیدن عکس ثریا لبخند گنده‌ای زدم و جواب دادم:
    - سلام ثریا جون.
    - سلام عزیزم خوبی؟
    دستم را گوشه قالب کیک بردم و با ناخن ضربه‌ای به آن زدم:
    - ممنون شما خوبید؟
    - مرسی عزیزم. امشب که جایی دعوت ندارید؟
    - چطور مگه؟
    - خواستم دعوتتون کنم خونمون.
    دهنم کج شد، امشب می‌خواستم با علی جشن کوچک دونفره‌ای بگیریم، شب تولدش بود.
    - آخه امشب تولد علیه، می‌خواستم براش کیک درست کنم یه جشن کوچیک دونفره بگیرم، خودت که می‌دونی از شلوغی و جشن و سروصدا خوشش نمیاد.
    با ذوق گفت:
    - خب به همین مناسبت می‌خواستم دعوتتون کنم دیگه.
    - ناراحت نشه ثریا جون؟
    - نه عزیزم. سروصدایی که نمی‌خوایم راه بندازیم. هیچکسم نیست، فقط ما هستیم و رها و مامان و بابا. یه کیک خونگی عالی هم پختم.
    چقدر هم که تعدادمان کم بود! نگاهی به کیک شل و وا رفته خودم انداختم، بالاخره پیشنهاد ثریا خیلی بهتر از بردن این کیک بی‌ریخت جلوی علی بود.
    - باشه تا بهش زنگ بزنم ببینم چی میگه.
    - خودم بهش زنگ میزنم تو فقط آماده شو که اگه علی شب دیر میاد، محمدطاها یا آذین رو بفرستم دنبالت.
    - باشه. ممنون ثریاجون.
    - خواهش می‌کنم. فعلاً خداحافظ عزیزم شب میبینمت.
    - خداحافظ.
    بعداز قطع کردن تماس همان‌طور که یک پایم را همزمان با کوبیدن گوشی به لپم به زمین می‌کوبیدم خیره‌ی مایع کیک درون قالب شدم. پوفی کشیدم و دوباره توی فر گذاشتمش، حالا یا می‌شد یا نمی‌شد. یک‌ ساعت تمام از شیشه به درون محفظه‌ی فلزی فر زل زده بودم اما دریغ از یک ذره پف کردن کیک. بالاخره از فر بیرونش آوردم و در یخچال گذاشتم، بالاخره یک بلایی سرش می‌آمد!
    به‌سمت اتاقم رفتم تا حاضر شوم. سارافن بلند جین کاغذی به همراه پیراهن سفیدی پوشیدم. موهایم را هم دم‌اسبی بالای سرم جمع کردم و با آرایشی ملایم چرخی جلوی آینه زدم، همه‌چیز اُکی بود. کمی ریشه موهایم مشکی شده بودند اما هنوز هم زیبا بود و هربار با دیدن خودم در آینه یک عالمه ذوق می‌کردم.
    کادویم که شامل همان کت‌وشلوار میشد را با یک شاخه گل سرخ درون جعبه‌ قرمز-مشکی بزرگی گذاشتم و با علی تماس گرفتم، گفت شب دیر می‌آید و به آذین زنگ زده که دنبالم بیاید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا