صداش خیلی زیقه و به قول دوستهام جلوی معلمها خیلی خودشیرینی میکنه. با بهت به چشمهای قهوهایرنگش خیره شدم و گفتم:
- پرواز روح؟ یعنی داری میگی من خودبهخود کالبد اختری کردم؟
لبش رو کج کرد و با تردید گفت:
- فکر نکنم خودبهخود این کار رو کرده باشی؛ چون نوشته بود باید مراحل زیادی رو طی کرد تا بشه انجامش داد.
زیاد باهاش دمخور نمیشم، نمیدونم حقیقت رو میگه یا نه؛ اما بههرحال بهش اعتماد کردم. کف دستم رو تکیهگاه پیشونیم کردم و با لحن افسرده و بیحالی گفتم:
- اگه بدونی من چه بدبختم، میگی هزار رحمت به زندگی خودم.
سرش رو کج کرد. با تعجب نگاهم کرد و گفت:
- چته؟ تو هچل افتادی؟
ریشخندی زدم. تمام تمرکزم روی مرتبکردن کلمات بود؛ اینکه چطوری و با چه مقدمهای قضیه رو براش توضیح بدم. با بیحالی دستهام رو روی میز دراز کردم و با ادا گفتم:
- حقیقتش بلد نیستم مقدمهچینی کنم.
دستش رو روی دستم گذاشت و با لحن عاشقونهای که حالم رو به هم میزد، گفت:
- عزیزم بهم بگو چی شده؟ با من درددل کن.
چپچپ نگاهش کردم. از لوسبازی و حرفهای رومخ متنفرم. به دستش اشاره کردم و با لحن خشنی گفتم:
- یا دستت رو برمیداری یا با جفت پا میپرم تو دهنت. درضمن، اینقدر لوس و ننر حرف نزن. باور کن اصلاً به استایلت نمیخوره.
ای بابایی گفت و کمی ازم فاصله گرفت. سرم رو به نشونهی تأیید، با جدیت کامل بالاوپایین کردم و زیر لب گفتم:
- حالا خوب شد.
- بیخیال. بگو چی شده؟
تمام قضیه رو براش تعریف کردم. از توهمهایی که میزدم تا اتفاقی که چند شب پیش توی اتاقم افتاد.
آخر سر که با کلی هیجان، تمام قضیه رو موبهمو براش تعریف کردم، لبهاش رو به هم فشار داد و با شک گفت:
- یعنی ممکنه اونا جن باشن؟
کلاً گرخیدم.
- نه بابا، فکر نکنم از این قضیهها باشه.
شونه بالا انداخت و درحالیکه به چشمهام خیره شده بود، گفت:
- اون دختره آشنا نبود؟
سعی کردم زاویهای از صورتش رو توی ذهنم تجسم کنم. هر وقت بهش نگاه میکردم، یاد دختربچهای میافتادم که حقیقتاً اصلاً اون رو نمیشناختم؛ یعنی درواقع تصویر اون جلوی چشمهام آنالیز میشد. نفسم رو محکم بیرون دادم و با لحن عاجزی گفتم:
- چرا همهش یه بچه میبینم؟
چشمهاش گرد شد. عین موش به صورتم نزدیک شد و با بهت گفت:
- بچه؟
سرم رو بالاوپایین کردم و با بیحالی گفتم:
- آره
یه لحظه سکوت کردیم. صدای بچهها حسابی کلاس رو به هوا بـرده بود. نیمنگاهی به سارینا و آنتا که داشتن اسمفامیل بازی میکردن، انداختم. یادش بهخیر! قبل از این ماجرا، چقدر پایهی این بازی بودم! صدای آه بلندش از پشت گوشم بلند شد. چپچپ نگاهش کردم و بیملاطفه گفتم:
- چته؟
لبش رو کج کرد و نگاه فاقد از خوشحالیش رو به نوشتهی روی میز که ظاهراً تقلب بود، داد و گفت:
- باور کن هر دومون داریم به کوه میزنیم. من هم عین تو، روانیِ روانیم.
- چ...
صدای زنگ اجازه نداد حرفم رو بزنم. بیخیال گفتن ادامهش شدم و با خوشحالی، خطاب به سارینا که داشت دفترش رو داخل کیفش میذاشت، گفتم:
- بیا بریم.
باشهی بلندی گفت و باهم به حیاط رفتیم. با اینکه جسمم جای دیگهای بود؛ اما همچنان فکر و ذکرم پیش اون قضیه بود.
***
درحالیکه چشمم به صفحهی پرنور گوشیم بود، برنج رو هم زدم.
مطلبی که دنبالش بودم، دربارهی کالبد اختری بود. چیزهای عجیبی توی مطالبش نوشته بود. نوشته بود کالبد اختری معنی پرواز روح رو صدق میکنه، درحالیکه من روی سطح زمین حرکت میکردم. طبق گفتهی مبینا نوشته بود کالبد اختری فقط به صورت ارادی اتفاق میافته و تابهحال به صورت غیرارادی اتفاق نیفتاده.
- مهسا یه لیوان آب میاری؟
وقتی آخر حرف پریسا میاری میاد؛ یعنی اگه نیاری میکشمت.
- پرواز روح؟ یعنی داری میگی من خودبهخود کالبد اختری کردم؟
لبش رو کج کرد و با تردید گفت:
- فکر نکنم خودبهخود این کار رو کرده باشی؛ چون نوشته بود باید مراحل زیادی رو طی کرد تا بشه انجامش داد.
زیاد باهاش دمخور نمیشم، نمیدونم حقیقت رو میگه یا نه؛ اما بههرحال بهش اعتماد کردم. کف دستم رو تکیهگاه پیشونیم کردم و با لحن افسرده و بیحالی گفتم:
- اگه بدونی من چه بدبختم، میگی هزار رحمت به زندگی خودم.
سرش رو کج کرد. با تعجب نگاهم کرد و گفت:
- چته؟ تو هچل افتادی؟
ریشخندی زدم. تمام تمرکزم روی مرتبکردن کلمات بود؛ اینکه چطوری و با چه مقدمهای قضیه رو براش توضیح بدم. با بیحالی دستهام رو روی میز دراز کردم و با ادا گفتم:
- حقیقتش بلد نیستم مقدمهچینی کنم.
دستش رو روی دستم گذاشت و با لحن عاشقونهای که حالم رو به هم میزد، گفت:
- عزیزم بهم بگو چی شده؟ با من درددل کن.
چپچپ نگاهش کردم. از لوسبازی و حرفهای رومخ متنفرم. به دستش اشاره کردم و با لحن خشنی گفتم:
- یا دستت رو برمیداری یا با جفت پا میپرم تو دهنت. درضمن، اینقدر لوس و ننر حرف نزن. باور کن اصلاً به استایلت نمیخوره.
ای بابایی گفت و کمی ازم فاصله گرفت. سرم رو به نشونهی تأیید، با جدیت کامل بالاوپایین کردم و زیر لب گفتم:
- حالا خوب شد.
- بیخیال. بگو چی شده؟
تمام قضیه رو براش تعریف کردم. از توهمهایی که میزدم تا اتفاقی که چند شب پیش توی اتاقم افتاد.
آخر سر که با کلی هیجان، تمام قضیه رو موبهمو براش تعریف کردم، لبهاش رو به هم فشار داد و با شک گفت:
- یعنی ممکنه اونا جن باشن؟
کلاً گرخیدم.
- نه بابا، فکر نکنم از این قضیهها باشه.
شونه بالا انداخت و درحالیکه به چشمهام خیره شده بود، گفت:
- اون دختره آشنا نبود؟
سعی کردم زاویهای از صورتش رو توی ذهنم تجسم کنم. هر وقت بهش نگاه میکردم، یاد دختربچهای میافتادم که حقیقتاً اصلاً اون رو نمیشناختم؛ یعنی درواقع تصویر اون جلوی چشمهام آنالیز میشد. نفسم رو محکم بیرون دادم و با لحن عاجزی گفتم:
- چرا همهش یه بچه میبینم؟
چشمهاش گرد شد. عین موش به صورتم نزدیک شد و با بهت گفت:
- بچه؟
سرم رو بالاوپایین کردم و با بیحالی گفتم:
- آره
یه لحظه سکوت کردیم. صدای بچهها حسابی کلاس رو به هوا بـرده بود. نیمنگاهی به سارینا و آنتا که داشتن اسمفامیل بازی میکردن، انداختم. یادش بهخیر! قبل از این ماجرا، چقدر پایهی این بازی بودم! صدای آه بلندش از پشت گوشم بلند شد. چپچپ نگاهش کردم و بیملاطفه گفتم:
- چته؟
لبش رو کج کرد و نگاه فاقد از خوشحالیش رو به نوشتهی روی میز که ظاهراً تقلب بود، داد و گفت:
- باور کن هر دومون داریم به کوه میزنیم. من هم عین تو، روانیِ روانیم.
- چ...
صدای زنگ اجازه نداد حرفم رو بزنم. بیخیال گفتن ادامهش شدم و با خوشحالی، خطاب به سارینا که داشت دفترش رو داخل کیفش میذاشت، گفتم:
- بیا بریم.
باشهی بلندی گفت و باهم به حیاط رفتیم. با اینکه جسمم جای دیگهای بود؛ اما همچنان فکر و ذکرم پیش اون قضیه بود.
***
درحالیکه چشمم به صفحهی پرنور گوشیم بود، برنج رو هم زدم.
مطلبی که دنبالش بودم، دربارهی کالبد اختری بود. چیزهای عجیبی توی مطالبش نوشته بود. نوشته بود کالبد اختری معنی پرواز روح رو صدق میکنه، درحالیکه من روی سطح زمین حرکت میکردم. طبق گفتهی مبینا نوشته بود کالبد اختری فقط به صورت ارادی اتفاق میافته و تابهحال به صورت غیرارادی اتفاق نیفتاده.
- مهسا یه لیوان آب میاری؟
وقتی آخر حرف پریسا میاری میاد؛ یعنی اگه نیاری میکشمت.
آخرین ویرایش توسط مدیر: