کامل شده رمان جن‌زاده‌ی دورگه | ^M_A_K_I_A^ کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

^M_A_K_I_A^

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/10/23
ارسالی ها
2,595
امتیاز واکنش
17,359
امتیاز
813
محل سکونت
نگاه دانلود عزیز ... :)
صداش خیلی زیقه و به قول دوست‌هام جلوی معلم‌ها خیلی خودشیرینی می‌کنه. با بهت به چشم‌های قهوه‌ای‌رنگش خیره شدم و گفتم:
- پرواز روح؟ یعنی داری میگی من خودبه‌خود کالبد اختری کردم؟
لبش رو کج کرد و با تردید گفت:
- فکر نکنم خودبه‌خود این کار رو کرده باشی؛ چون نوشته بود باید مراحل زیادی رو طی کرد تا بشه انجامش داد.
زیاد باهاش دمخور نمیشم، نمی‌دونم حقیقت رو میگه یا نه؛ اما به‌هرحال بهش اعتماد کردم. کف دستم رو تکیه‌گاه پیشونیم کردم و با لحن افسرده و بی‌حالی گفتم:
- اگه بدونی من چه بدبختم، میگی هزار رحمت به زندگی خودم.
سرش رو کج کرد. با تعجب نگاهم کرد و گفت:
- چته؟ تو هچل افتادی؟
ریشخندی زدم. تمام تمرکزم روی مرتب‌کردن کلمات بود؛ اینکه چطوری و با چه مقدمه‌ای قضیه رو براش توضیح بدم. با بی‌حالی دست‌هام رو روی میز دراز کردم و با ادا گفتم:
- حقیقتش بلد نیستم مقدمه‌چینی کنم.
دستش رو روی دستم گذاشت و با لحن عاشقونه‌ای که حالم رو به هم می‌زد، گفت:
- عزیزم بهم بگو چی شده؟ با من درددل کن.
چپ‌چپ نگاهش کردم. از لوس‌بازی و حرف‌های رومخ متنفرم. به دستش اشاره کردم و با لحن خشنی گفتم:
- یا دستت رو برمی‌داری یا با جفت پا می‌پرم تو دهنت. درضمن، این‌قدر لوس و ننر حرف نزن. باور کن اصلاً به استایلت نمی‌خوره.
ای بابایی گفت و کمی ازم فاصله گرفت. سرم رو به نشونه‌ی تأیید، با جدیت کامل بالاوپایین کردم و زیر لب گفتم:
- حالا خوب شد.
- بی‌خیال. بگو چی شده؟
تمام قضیه رو براش تعریف کردم. از توهم‌هایی که می‌زدم تا اتفاقی که چند شب پیش توی اتاقم افتاد.
آخر سر که با کلی هیجان، تمام قضیه رو موبه‌مو براش تعریف کردم، لب‌هاش رو به هم فشار داد و با شک گفت:
- یعنی ممکنه اونا جن باشن؟
کلاً گرخیدم.
- نه بابا، فکر نکنم از این قضیه‌ها باشه.
شونه بالا انداخت و درحالی‌که به چشم‌هام خیره شده بود، گفت:
- اون دختره آشنا نبود؟
سعی کردم زاویه‌ای از صورتش رو توی ذهنم تجسم کنم. هر وقت بهش نگاه می‌کردم، یاد دختربچه‌ای می‌افتادم که حقیقتاً اصلاً اون رو نمی‌شناختم؛ یعنی درواقع تصویر اون جلوی چشم‌هام آنالیز می‌شد. نفسم رو محکم بیرون دادم و با لحن عاجزی گفتم:
- چرا همه‌ش یه بچه می‌بینم؟
چشم‌هاش گرد شد. عین موش به صورتم نزدیک شد و با بهت گفت:
- بچه؟
سرم رو بالاوپایین کردم و با بی‌حالی گفتم:
- آره
یه لحظه سکوت کردیم. صدای بچه‌ها حسابی کلاس رو به هوا بـرده بود. نیم‌نگاهی به سارینا و آنتا که داشتن اسم‌فامیل بازی می‌کردن، انداختم. یادش به‌خیر! قبل از این ماجرا، چقدر پایه‌ی این بازی بودم! صدای آه بلندش از پشت گوشم بلند شد. چپ‌چپ نگاهش کردم و بی‌ملاطفه گفتم:
- چته؟
لبش رو کج کرد و نگاه فاقد از خوش‌حالیش رو به نوشته‌ی روی میز که ظاهراً تقلب بود، داد و گفت:
- باور کن هر دومون داریم به کوه می‌زنیم. من هم عین تو، روانیِ روانیم.
- چ...
صدای زنگ اجازه نداد حرفم رو بزنم. بی‌خیال گفتن ادامه‌ش شدم و با خوش‌حالی، خطاب به سارینا که داشت دفترش رو داخل کیفش می‌ذاشت، گفتم:
- بیا بریم.
باشه‌ی بلندی گفت و باهم به حیاط رفتیم. با اینکه جسمم جای دیگه‌ای بود؛ اما همچنان فکر و ذکرم پیش اون قضیه بود.
***
درحالی‌که چشمم به صفحه‌ی پرنور گوشیم بود، برنج رو هم زدم.
مطلبی که دنبالش بودم، درباره‌ی کالبد اختری بود. چیزهای عجیبی توی مطالبش نوشته بود. نوشته بود کالبد اختری معنی پرواز روح رو صدق می‌کنه، درحالی‌که من روی سطح زمین حرکت می‌کردم. طبق گفته‌ی مبینا نوشته بود کالبد اختری فقط به صورت ارادی اتفاق می‌افته و تابه‌حال به صورت غیرارادی اتفاق نیفتاده.
- مهسا یه لیوان آب میاری؟
وقتی آخر حرف پریسا میاری میاد؛ یعنی اگه نیاری می‌کشمت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • ^M_A_K_I_A^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/23
    ارسالی ها
    2,595
    امتیاز واکنش
    17,359
    امتیاز
    813
    محل سکونت
    نگاه دانلود عزیز ... :)
    بدون حرف و زبون بسته، لیوان آبی بهش دادم و اون هم زیر لب مرسی‌ای گفت و دوباره به گوشیش خیره شد.
    مامانم روی مبل تک‌نفره نشسته بود و اون هم توی گوشیش به سر می‌برد. بابام هم طبق معمول، تا ساعت هشت-هشت‌ونیم برنمی‌گرده. بعد از اینکه برای آخرین بار برنج رو هم زدم، گوشیم رو برداشتم و پشت میز نهارخوری نشستم و ادامه‌ی مطلب رو که خوندم، متوجه شدم عجب کار سخت و خطرناکیه؛ اما به نظرم جالب بود. تأکید زیادی روی خوندن آیت‌الکرسی قبل از اعمال کار داشت؛ اما این موضوع توی بقیه‌ی سایت‌ها تکرار نشده بود و مطمئنم اون شخصی که این مطالب رو نوشته، زیادی جوگیر بوده.
    - این بوی سوختگی مال چیه؟
    سریع از پشت میز بلند شدم و به‌سمت برنج روی گاز که داشت از بی‌آبی جزجز می‌کرد، جهیدم. متأسفانه بوی سوخته به خودش گرفته بود. مامانم درحالی‌که با بهت و کمی نفرت بهم نگاه می‌کرد، گفت:
    - آخرش سوزوندیش؟
    جفت ابروهام رو بالا بردم و گفتم:
    - من سوزوندمش؟ اگه راست می‌گین یه زحمتی به خودتون می‌دادین تا این بلا سرش نیاد.
    انگشت اشاره‌ی پریسا به‌سمتم دراز شد. درحالی‌که همچنان خیره به صفحه‌ی گوشیش بود، گفت:
    - زیادی زرزر می‌کنی بچه! کمتر روی حرف بزرگترا حرف بزن.
    ایشی گفتم و در قابلمه رو روش گذاشتم. فردا حسابی امتحان و بدبختی داشتم و از یه طرف، حس درس‌خوندنم رو سایلنت بود. وارد اتاقم شدم و در رو بستم. پله‌های اتاقم زیاده و بعد از هر بالا و پایین کردن باید زانوهام رو باندپیچی کنم.
    پشت میزم نشستم و کتاب ادبیاتم رو که روی میز ولو بود جلوم گذاشتم و به اجبار، مسخره‎ترین درسش رو که همه حتی معلم هم ازش متنفره باز کردم. چشم‌هام به صفحه‌ی کتاب و فکر و ذهنم یه جای دیگه بود و همه‌ش به این فکر می‌کردم که چند شب پیش که خیلی ناگهانی و بی‌اراده کالبد اختری انجام دادم، همین جاها دقیقاً کنار صندلیم بود. چه حال بدی داشتم! درحقیقت سکته‌ی ریزی کردم.
    - زندگی دریاییست که کشتی زندگانی به روی ساحل...
    یه کلمه از اون درس مزخرف تو کتم نمی‌رفت و مجبور شدم خیلی ریلکس کتابم رو ببندم. وقتی حس انجام کاری رو نداشته باشم، مسلماً اون کار رو نصفه‌ونیمه ول می‌کنم. چراغ مطالعه رو خاموش کردم و تا خواستم از روی صندلی بلند شم، واسه‌م پیام اومد و به صفحه‌ی گوشیم نگاه کردم. مبینا بود. با بهت گفتم:
    - یاخدا! خیر باشه!
    این دختر خیلی کم پیش میاد بهم پیام بده؛ چون اون‌قدرهام باهم جون‌جونی نیستیم و گهگاهی باهم یه حرفی می‌زنیم. نوشته بود:
    «سلام مهی جونم، خوبی؟ میگم در رابـطه با اون قضیه، همون کالبد اختری، یه چیزی به ذهنم رسید. میای امشب انجامش بدیم؟»
    سرم رو کج کردم. از جمله‌ی آخرش گرخیدم. یعنی جدی‌جدی می‌خواد اعمالش کنه؟ این دختره عقلش رو از دست داده. در جوابش نوشتم:
    «سلام مبی! مرسی عشقم، تو خوبی؟ راستش رو بگو، چیزی مصرف کردی؟ آخه مگه دیوونه شدی دختر؟»
    چند ثانیه طول نکشید که جواب داد:
    «موضوع این نیست. اگه انجامش بدیم، حتماً می‌تونیم به جوابی برسیم، این رو با اطمینان میگم. می‌تونیم یه جایی قرار بذاریم و همدیگه رو ببینیم.»
    ظاهراً مخش از بیخ تاب خورده یا داره چرت‌وپرت میگه یا پیشنهاد بیخودی میده.
    «ببین این کار خطرناکه. درسته می‌تونیم با همدیگه ارتباط برقرار کنیم یا حتی به جوابای پنهونی برسیم؛ اما درست نیست جون به این سالمی رو به خطر بندازیم.»
    نیم ساعت باهم کل‌کل کردیم و اون می‌گفت و من می‌گفتم و هیچ کدوممون کم نمی‌آوردیم. ساعت هفت شده بود و ما دوتا همچنان شبکه‌ی مخابرات رو مختل کرده بودیم؛ اما نتیجه‌ی نهایی بحثمون، حرف مبینا شد. توی آخرین پیام نوشتم:
    «خیله‌خب! پس قرارمون توی مدرسه باشه. خداحافظ!»
    توی مطالبی که خوندم، نوشته شده بود که وقتی برای اولین بار کالبد اختری انجام می‌دین، لازمه که بیشتر از یک یا فوقش دو متر حرکت نکنین؛ اما این بچه که حرف‌شنو نیست.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ^M_A_K_I_A^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/23
    ارسالی ها
    2,595
    امتیاز واکنش
    17,359
    امتیاز
    813
    محل سکونت
    نگاه دانلود عزیز ... :)
    گوشیم رو روی میز پرت کردم و سرم رو روی بالش نرمم گذاشتم، دست‌هام رو به هم گره زدم و با بی‌حالی به سقف اتاقم خیره شدم.
    چیزهایی که توی مطالب اینترنتی راجع به کالبد اختری نوشته بود، حسابی من رو تو دوراهی انداخت. اگه انجامش می‌دادم، معلوم نبود از پس اتفاقاتی که سر راهم بهم گره می‌خوره، بر میام یا نه و از طرف دیگه اگه انجامش نمی‌دادم، حتماً حسرت می‌خوردم که چرا انجامش ندادم.
    - مهسا بیا غذا حاضره.
    حوصله‌ی جویدن غذا رو، به‌خصوص جویدن برنج کته که دست کمی از آدامس نداره، نداشتم. ای بابایی گفتم و خیلی شل‌وول بلند شدم و در رو باز کردم. داد زدم:
    - گرسنه نیستم.
    - غلط کردی! پاشو بیا پایین تا نیومدم عین خروس بیارمت سر سفره‌ی غذا. سه روزه مرتب غذا نمی‌خوری دختر.
    در رو محکم روی هم کوبیدم و روی تختم برگشتم. حوصله‌ی کل‌کل‌کردن و جرو‎بحث با مامان رو نداشتم. از طبقه‌ی پایین به درک پرحرصی گفت و دیگه ادامه نداد.
    با وجود تمام سختی‌هایی که از توهمات پرخوفم کشیدم، بازهم حاضر نیستم دست به چنین کار خطرناک و پرخطری بزنم؛ اما بااین‌حال، انجامش می‌دیم و همچنان روی حرفمون ایستادیم.
    ***
    همون‌طور که با مبینا برنامه‌ریزی کرده بودیم، باید رأس ساعت سه شب توی مدرسه می‌بودیم. گرچه توی مطلب نوشته بود وجود استرس، مزاحم کاره. امیدوارم کاری که می‌کنیم بی سود و ثمر نباشه. ساعت 2:40 دقیقه بود. زیر لب از عمق وجود آیت‌الکرسی خوندم و روی تختم دراز کشیدم. مراحلش چندان سخت و طولانی نیست؛ اما باید تمرکزت خیلی بالا باشه.
    - خدایا به امید تو!
    نفس عمیقی کشیدم و روی تاریکی پشت چشم‌هام که رو به محوشدن بود، تمرکز کردم. طبق نوشته‌ی توی اینترنت، باید اول از حالت خلسه بگذری تا بتونی از کالبدت جدا بشی. به‌سختی افکارم رو از ذهنم دور کردم و به حالت خلسه فرورفتم و در حالت خواب و بیداری، توی ذهنم این جمله رو تکرار می‌کردم:
    - من از کالبدم جدا می‌شوم و به آسمان‌ها می‌روم.
    زمان زیادی نگذشت که احساس کردم پوچ و سبک شدم و هیچ وزنی رو تحمل نمی‌کنم. وقتی که چشم باز کردم، خودم رو ده سانتی‌متری لامپ روی سقف دیدم. با بهت به پشتم نگاه کردم. دو متری از جسم بیهوشم که روی تخت ولو شده بود، دور بودم. چون این صحنه‌ها دومین باری بود که برام تکرار می‌شد، ترس اندکی داشتم و خیلی واسه‌م عجیب نبود.
    خودم رو آهسته به زمین کشیدم و روی کف اتاقم ایستادم. بند نقره‌ای که به قول نوشته‌های توی اینترنت، رابط اصلی کالبد و روح بود، برق می‌زد و طبق گفته‌ی بقیه، اگه این بند رابط پاره بشه، امکان مرگ یا حداقل فلج‌شدن نصف اعضای بدن خیلی زیاده. همه‌جا تاریک بود و نمی‌تونستم مثل قبل تمام فضای اتاق رو ببینم. به جسم بیهوشم نگاه کردم و ریشخندی زدم و گفتم:
    - هه! امیدوارم وقتی می‌خوابم این ریختی نباشم.
    چشم به عقربه‌ی ساعت که روی 2:50 دقیقه بود، دوختم و با جدیت کامل گفتم:
    - نباید وقت رو تلف کنم.
    به دیوار اتاقم نزدیک شدم و دستم رو به داخل دیوار فروبردم. می‌تونستم خیلی راحت از هر سدی عبور کنم و این برام خیلی خوشایند بود. کامل از دیوار اتاقم رد شدم، به پله‌ها رسیدم و توی یه چشم به هم زدن، همه پله‌ها رو رد کردم. مامانم توی اتاقش خواب بود و صدای خروپفش کل اتاق رو برداشته بود. بابام هم کنار بخاری خواب بود.
    - سلام.
    صدایی به گوشم رسید که خیلی برام آشنا بود. صدای پیر و خفه‌ای داشت. سریع برگشتم و به پشتم خیره شدم. پیرزنی با قیافه‌ی پیر و چروکیده کنار پله‌های پایین اتاقم ایستاده بود. صورتش برام آشنا بود؛ اما نمی‌شناختمش.
    وقتی اون رو دیدم، یادم اومد که توی مطالب اینترنت نوشته بود بعد از کالبد اختری شما وارد دنیای ارواح می‌شین و امکان دیدن روح‌های آشنا یا حتی غیرآشنا چه تو خونه و چه بیرون از خونه زیاده؛ اما اون‌ها کاری به شما ندارن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ^M_A_K_I_A^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/23
    ارسالی ها
    2,595
    امتیاز واکنش
    17,359
    امتیاز
    813
    محل سکونت
    نگاه دانلود عزیز ... :)
    - تو دنبال چی می‌گردی؟ دنبال یه دوست؟ یا داری یه هدف رو دنبال می‌کنی؟
    با بهت به لب‌های چروکش که مثل غنچه به هم بسته می‌شد، خیره شدم و با بهت گفتم:
    - از کجا فهمیدی؟
    خنده‌ی ملایمی کرد و با لحن طنزآمیزی گفت:
    - تازه‌کارا درکش نمی‌کنن.
    کمی جدی شد. دستش رو به‌سمت در دراز کرد و گفت:
    - خیله‌خب. حالا باید بری، دوستت منتظرته.
    مبینا رو به‌کلی فراموش کرده بودم. با عجله از خونه بیرون رفتم و خودم رو توی یه چشم به هم زدن به مدرسه رسوندم. فرود شگفت‌انگیزی بود. حداقل چهار متر بالاتر از سطح زمین بودم؛ درست مثل گنجشکی که بی‌خیال توی آسمون پرواز می‌کنه. کنار بوفه‌ی مدرسه ایستادم و با بهت و ترس به محوطه‌ی تاریک مدرسه که تقریباً سیاه‌سوخته بود، نگاه کردم.
    خیلی ترسیده بودم؛ اما با این وجود ادامه دادم. از در شیشه‌ای مدرسه به داخل سالن که بیش از حد تاریک بود نگاه کردم. خیلی راحت داخل شدم و سعی کردم به‌زور اطرافم رو ببینم. قفلی به اندازه‌ی یه وجب دست عموم به در دفتر زده بودن. ریشخندی زدم و با خنده گفتم:
    - هه! اینا خیال کردن می‌تونن از شر آدمایی مثل من خلاص بشن. این قفل که روی من اثر نداره.
    اولین بار بود که مدرسه رو در عمق سکوت می‌دیدم؛ اما حالا که تجربه‌ش کردم، می‌فهمم که شلوغ باشه خیلی بهتره. از پله‌ها بالا رفتم و به راهروی کلاس‌ها رسیدم. قرارمون توی کلاس خودمون بود؛ اما کی جرئت داره تو کلاس بره؟
    از کنار کلاس 801 رد شدم و دم در کلاس خودمون ایستادم. نوشته‌ی سیما روی در از همه‌چیز بهتر دیده می‌شد «میز نداریم، لطفاً تقاضا نفرمایید!» با ترس، دستم رو از در رد کردم و با صدای آرومی گفتم:
    - مبینا اونجایی؟
    جوابی نشنیدم؛ اما صدای خس‌خس‌مانندی از پشت در می‌اومد. معمولاً آدمیه که واسه ترسوندن بقیه پایه‌ست.
    - مبینا تو اونجایی دیگه؟ حوصله‌ی مسخره‌بازی ندارم دختر.
    فایده نداشت. زیادی تو فاز مسخره‌بازی بود.‌ ای بابایی گفتم و کاملاً از در رد شدم. همه‌ی نیمکت‌ها سر جاشون بودن و روی میز معلم، کاغذدیواری‌ای که یه سالی هست به دیوار وصلش نکردیم، افتاده بود. آروم‌آروم به‌سمت پنجره قدم برداشتم. حسابی اطرافم رو می‌پاییدم. ظاهراً خبری از مبینا نبود؛ اما برای بار آخر گفتم:
    - مبینا من اومدم. کجایی تو؟
    بازهم جوابی نشنیدم؛ اما وقتی این رو گفتم، صدای عجیبی توی کلاس پیچید. انگار جسم سنگینی به نیمکت‌ها برخورد می‌کرد و بازهم ازشون دور می‌شد. خیلی ترسیده بودم.
    - یا خدا! بسم الله الرح...
    سوره‌ی حمد رو سه بار مرور کردم؛ اما بازهم صدا قطع نشد. نمی‌تونستم چیزی از روی زمین بلند کنم و به‌عنوان اسلحه سرد ازش استفاده کنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ^M_A_K_I_A^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/23
    ارسالی ها
    2,595
    امتیاز واکنش
    17,359
    امتیاز
    813
    محل سکونت
    نگاه دانلود عزیز ... :)
    عین ملخ به صحنه‌ای که پشت اون تاریکی درحال نمایش بود و از دید من پنهون بود، زل زده بودم که یه‌دفعه یکی گفت:
    - مهسا خودتی دیگه؟
    صدای مبینا بود؛ اما با ترس و وحشت آمیخته شده بود. با بهت به جسم سفیدی که پشت تاریکی نمایان شد، خیره شدم و شگفت‌زده گفتم:
    - چی؟ مبینا؟ یعنی تو تا حالا اونجا بودی؟
    چند قدم جلو اومد و کامل قیافه‌ش رو دیدم. بین ابروهاش اخم کم‌رنگی نشسته بود و حالت صورتش کمی وحشت رو نشون می‌داد. موهای بلند و سیاهش دقیقاً برعکس من خیلی مرتب و یکدست بود. با تردید گفت:
    - مطمئنی؟
    یعنی این تمام مدت دقیقاً چندقدمیم قایم شده بود؟ دهنم رو کج کردم و با تأسف گفتم:
    - خاک توی اون سر بی‌مغزت! آخه دیوونه یه ساعته من رو علاف کردی، اون‌وقت پررویی هم می‎کنی لامصب؟!
    تمام این مدتی که من داشتم از ترس به خودم می‌پیچیدم، مبینا ته کلاس خودش رو قایم کرده بود. درحالی‌که داشت به‌آرومی از وسط نیمکت‌ها رد می‌شد، دستش رو به داخل نیمکت‌ها فرو برد و هیجان‌زده گفت:
    - می‌بینی؟ ما تونستیم انجامش بدیم. واقعاً برام عجیبه.
    ریشخندی زدم و بی‌اعتنا گفتم:
    - واقعاً فازت چی بود که اون پشت قایم شدی؟
    نگاهش رو از نیمکت‌ها گرفت و گفت:
    - نوشته بود ممکنه اموات و ارواح اطرافتون خودشون رو به شکل دوستاتون در بیارن و گولتون بزنن.
    تازه معنی کارش رو فهمیدم؛ اما بازهم تو کَفِش بودم. هردومون وسط کلاس که فاقد نیمکت بود، نشستیم. سؤالی که اون لحظه برام پیش اومده بود، این بود که چطور می‌تونیم زمین رو لمس کنیم؛ درحالی‌که نمی‌تونیم بقیه‌ی اجسام رو تو دستمون بگیریم؟
    لباس مبینا سفید، بلند و بدون طرح بود. البته کنار یقه‌ی لباسش یه گیپور فرفری دوخته شده بود.
    ده دقیقه‌ی اول با حرف‌های بیخود تموم شد. به بند رابطم که همچنان بهم وصل شده بود، خیره شدم و گفتم:
    - این یه موقع پاره نشه؟
    مبینا خنده‌ی کوتاهی کرد و با خنده گفت:
    - نه بابا! محکمه. فقط باید حواسمون باشه که تا قبل از اینکه کسی بیدارمون کنه برگردیم.
    سرم رو بالاوپایین کردم و زیر لب، آره‌ی آرومی گفتم. راستش به‌کلی موضوع مهمی رو که دلیل انجام‌دادن کالبد اختریمون بود، فراموش کرده بودیم. مبینا از روی زمین بلند شد و گفت:
    - بیا بریم یه سری به بقیه‌ی کلاسا بزنیم. بعد راجع بهش حرف می‌زنیم.
    باهاش موافق بودم. لبخندی زدم و با رضایت کامل گفتم:
    - باشه.
    ترسی که تا قبل از پیداکردن مبینا داشتم، کاملاً از بین رفته بود. با وجود تاریکی مدرسه و افکار منفی که هر لحظه به ذهنم خطور می‌کرد، بازهم خیال راحت و بی‌خیالی داشتیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ^M_A_K_I_A^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/23
    ارسالی ها
    2,595
    امتیاز واکنش
    17,359
    امتیاز
    813
    محل سکونت
    نگاه دانلود عزیز ... :)
    ظلمات شب، حسابی روی تاریکی سالن اثر گذاشته بود و تنها نور ماه بود که از پنجره‌ی کنار کتابخونه داخل می‌اومد. من و مبینا، گیج و مبهم به فضای اطرافمون که ترس‌برانگیز بود، نگاه می‌کردیم و بدون حرف قدم می‌زدیم.
    - پیس پیس پیس.
    چپ‌چپ بهش نگاه کردم و با تعجب پرسیدم:
    - چیه؟
    نیم‌نگاهی به اطرافش انداخت. توی عمق چشم‌هاش ترس رو احساس می‌کردم. با شک و تردید گفت:
    - مطمئنی اتفاقی واسه‌مون نمیفته؟ کی برگردیم؟
    پوزخندی زدم و با منت گفتم:
    - هی! حالا ببین کی از این‌جور چیزا میگه؟ اگه اتفاقی افتاد تو باید خرج قبرم رو بدی.
    تک‌خنده‌ای کرد و مشغول نگاه‌کردن به پاهای برهنه‌ش شد. قبل از اینکه از کلاس خارج بشیم، بی‌ترس و شجاع بودیم؛ ولی همین که از کلاس بیرون زدیم، عین سگ از سایه‌ی خودمون هم می‌ترسیدیم.
    از پله‌ها پایین اومدیم و وارد سالن طبقه‌ی پایین که شامل دفتر مدرسه، کتابخونه‌ی اصلی و کلاس 903 بود، شدیم. کتابخونه انتهای راهروئه و خیلی هم کوچیک و تنگ‌فضاست. واقعاً داشتیم از ترس سکته می‌کردیم؛ اما به روی خودمون نمی‌آوردیم. کنار دست‌شویی معلمین بودیم که مبینا گفت:
    - بیا بریم...
    همون لحظه یه‌دفعه حرفش رو قطع کرد. چهره‌هامون هراسون شد و با وجود نبودن جسم قلب، قلب فانیم به لرزه دراومد. دقیقاً احساسش کردم، همون سایه‌ای که با سرعت باد از پشتم رد شد. سریع به پشتم برگشتم و با ترس گفتم:
    - اون چی بود؟
    مبینا به‌سرعت بهم نزدیک شد و در گوشم گفت:
    - تو هم احساس کردی؟
    صداش خیلی لرزون بود و احساس ترس و لرز رو منتقل می‌کرد. این دقیقاً همون چیزی بود که ازش می‌ترسیدیم.
    توی اون تاریکی، بوی ناخوشایند وحشت به مشام می‌رسید. سیاهی، جسم بی‌رنگش رو پوشونده بود. هیکلی‌بودن جثه و قدرتی رو که توی قلبش جاری بود، از همین فاصله‌ای که با قلبش داشتم احساس کردم. زیر گوشم گفت:
    - مهسا بیا برگردیم.
    چشم‌هام رو بستم. توی ذهنم، هر آیه‌ای رو که از هر سوره قرآن به ذهنم رسید خوندم؛ حمد، توحید، آیت‌الکرسی و... . سعی کردم خودم رو با افکار مثبت آروم کنم و خوشبختانه جواب داد. چشم‌هام رو باز کردم و خطاب به مبینا که داشت از شدت ترس به خودش می‌پیچید، گفتم:
    - نگران نباش. حتماً یا توهم بوده یا اینکه فقط یکی از ارواحی بوده که اطرافمون حضور دارن. از فکرش بیا بیرون.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ^M_A_K_I_A^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/23
    ارسالی ها
    2,595
    امتیاز واکنش
    17,359
    امتیاز
    813
    محل سکونت
    نگاه دانلود عزیز ... :)
    حرفم حقیقی نبود؛ اما سعی کردم واسه‌ی خودمون محققش کنم. لبخند ظاهری به روی لب‌هام نشوندم و زیر لب گفتم:
    - بیا بریم.
    پشت اون لبخند ظاهری، کلی ترس و وحشت بود که به‌سختی نهانشون کرده بودم. در کتابخونه قفل بود؛ اما با وجود اون قفل کتابی بازهم راه آدم‌هایی مثل من و مبینا سد نمی‌شد و هر دومون داخل شدیم. دومین باری بود که کتابخونه‌ی طبقه‌ی پایین رو می‌دیدم. میز چوبی قهوه‌ای‌رنگ و بزرگی وسط اتاقک کوچیک بود و قفسه‌های کتاب دورتادور اتاق رو پوشش داده بود و کتاب‌های قدونیم‌قد داخل قفسه حسابی آدم رو وسوسه می‌کرد که یکی از اون‌ها رو بخونه؛ اما چه فایده که اون موقع توانایی لمسشون رو نداشتم.
    - بابا اینجا فوق‌العاده‌ست.
    سرم رو تکون دادم و با لحن کیف‌کرده گفتم:
    - آره بابا! خیلی خوبه. دومین باریه که اینجا رو می‌بینم.
    تاریک بود؛ اما سعی کردم با تیزبینی اسم کتاب‌ها رو ببینم. اولین کتابِ قفسه‌ی ورزشی، آموزش یوگا بود. ورزش موردعلاقه‌ی من که دو سال برای ماهرشدن توش تلاش کردم؛ اما چه فایده که بدنم مثل چوب، خشک و بی‌انعطافه. لبخندی زدم و با خوش‌حالی گفتم:
    - ازاین‌به‌بعد بیایم اینجا کتاب بر...
    حرفم با جیغ بلند مبینا که سه بار توی سالن اکو شد، ناتمام موند. با وحشت به‌سمتش برگشتم و داد زدم:
    - یاحسین! چت شد؟
    روی زمین افتاده بود و انگشت اشاره‌ش رو به‌سمت روبه‌رو دراز کرده بود. کنارش نشستم و با لحن پرعاطفه و در عین حال پر از ترس گفتم:
    - چیه؟
    انگشتش رو که لحظه‌ای از لرزیدن نمی‌ایستاد، تکون داد و با لکنت گفت:
    - جلوت رو نگاه کن.
    جرئتش رو نداشتم. می‌دونستم اتفاق خوشایندی نیست؛ اما دوتا گزینه بیشتر نداشتم، یکی اینکه نگاهش نکنم و مبینا رو به حال خودش رها کنم و اون‌یکی این بود که به جایی که انگشتش هدف گرفته بود، نگاه کنم. مثل ربات سرم رو به‌طرفش چرخوندم.
    «این جسم فانی... این یه افسانه‌ست؟ افسانه‌ای واقعی یا افسانه‌ای که برای همیشه افسانه بوده؟ چرا قربانی وحشت ما بودیم؟ چرا زندگی از ما متنفره؟ چه زندگی ظالمی!»
    ***
    جسمی باهیبت، باابهت و سرشار از نفرت در مقابل این دو انسان فانی که با اراده، خودشان را در سیاه‌چاله‌ای انداختند، ایستاده بود. شنل سیاه‌رنگ او با ظلمات اطرافشان متفاوت بود و برق می‌زد؛ اما براق نبود. فرسوده بود؛ اما تازه و بی‌نقص به نظر می‌رسید.
    روح قلبشان در سیـنه‌هایشان می‌سوخت و از شدت گرمای ترس، غرش می‌کرد.
    کلاه شنلش چهره‌اش را پوشانده بود؛ اما از ما بهتران بود. رنگ موهایش، نشانی از عنصری که از آن آفریده شده بودند، داشت؛ سرخ، آتشین، قرمز و خشمگین.
    دل‌هایشان همچون تکه‌ای نان خشک، زیر پای وحشت خرد شد. دیگر نمی‌شد این را نادیده گرفت؛ زیرا او حقیقی بود. حقیقتی که جز پذیرفتن آن چاره نداشتند.
    قدمی رو به جلو نهاد و با این کار، ترس وجودشان را تحـریـ*ـک کرد؛ اما زبانشان بند آمده بود. اگر انسان بودند، گریه می‌کردند و فریاد می‌زدند؛ اما حال که روح هستند، توانایی هیچ کاری جز خیره‌شدن در مقابل این موجود قوی و قدرتمند نداشتند.
    مبینا که تمام نا و توانش را در مقابل آن موجود غیرانسانی از دست داده بود، با نیمه جانی که داشت، فریاد زد:
    - ولمون کن.
    بدون کنارزدن شنلش به آن‌ها نزدیک شد و فریاد هیچ یک از آن‌ها به رویش اثرگذار نبود. از حرکت ایستاد و دستش را به داخل آستینش فروبرد. دو قطب‌نمای طلایی از آن بیرون آورد و آن‌ها را به مهسا و مبینا که از شدت حیرت انگشت به دهان مانده بودند، نزدیک کرد.
    - چی؟
    لب‌های کوچکی که در زیر شنل نمایان بود، تکان خورد و گفت:
    - این دو ساعت متعلق به شماست، رازی که از دیدگاه شما پنهان است.
    دستانشان را با ترسی که کمی از قبل، کاسته‌تر شده بود، نزدیک کردند. ساعت را می‌توانستند لمس کنند؛ اما چطور؟ چگونه این کار برای آن‌ها قابل انجام بود؟
    در آخرین گفتارش، خطاب به آن دو گفت:
    - این راز فقط مال شماست، نه مختص به انسان دیگه ای.
    این پایان گفتارش بود و ناگهان محو شد.
    به محض دریافت ساعت، ناگهان با سرعت نور...
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ^M_A_K_I_A^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/23
    ارسالی ها
    2,595
    امتیاز واکنش
    17,359
    امتیاز
    813
    محل سکونت
    نگاه دانلود عزیز ... :)
    وسط هال دراز کشیده بودم و به لوستر روی سقف خیره شده بودم. زندگی حوصله‌سربرم به پرمشغله‌ترین زندگی تبدیل شده بود؛ با این تفاوت که توش کاری جز فکرکردن نمی‌کنم. ساعت توی دستم رو فشار دادم. این ساعت یه رازه؛ اما چه رازی؟ چطوری باید کَشفش کنم؟ یعنی ممکنه توی این راه، آسیب سختی ببینم؟ دستم رو بالا آوردم و با بی‌حالی بهش خیره شدم. از روی سنگینیش میشه فهمید که پلاستیکی و فیک نیست. زنجیرش برق می‌زد و رنگش طلایی براق بود، درست شبیه طلا! دکمه‌ی زیرش رو فشار دادم و درش باز شد. صفحه‌ی اولش شبیه به ساعت بود؛ اما چهارتا عقربه داشت که هر چهارتاشون روی عدد چهار، بی‌حرکت و ثابت ایستاده بودن. اون قسمت رو که کنار زدم، با یه قطب نما روبه‌‎رو شدم که عکس زمینه‌ش، طرف راستش قرمز و سمت چپش آبی بود.
    - هوم؟ این چه معنی‌ای میده؟
    چیزی به ذهنم نرسید و با کنارزدن اون قسمت با آخرین بخش اون ساعت که یه عکس بود، مواجه شدم. اون عکس، عجیب‌ترین بخش ماجرا بود و از دیشب تا حالا دارم بهش فکر می‌کنم؛ اما چیزی ازش نمی‌فهمم. یه زن و مرد با لباس‌های سلطنتی و شاهانه توی عکس بودن که مرد، پشت زن که روی صندلی نشسته بود و دوتا دست‌هاش رو به همدیگه قفل کرده بود، ایستاده بود. عجیب‌ترین نکته‌ی عکس، تصویر من و مبینا بود که نصفه‌ونیمه توی عکس حضور داشتیم؛ اما چهره‌هامون عبوس و گرفته بود. اخم ملایمی بین ابروهامون نشسته بود و هر دو به دوربین خیره شده بودیم و لبخند روی لب اون زن بااخم بین ابروهای ما تناقض داشت. عکسش سیاه-سفید و کهنه بود و به نظر می‌رسید این عکس چندین ساله که پشت این ساعت و قطب‌نماست.
    ذهنم به هر راهی می‌رفت؛ اما با خودش سوغاتی نمی‌آورد و گیج و مبهوت فکرهای بیخود می‌کردم. خونه سوت‌وکور بود و تنهای تنها، اون وسط ولو شده بودم. هر روز که از مدرسه برمی‌گردم خیلی کسل و بی‌حالم و تنها کارم زل‌زدن به سقفه. موهام رو پشت گوشم انداختم و بعد از کشیدن آهی از ته دل، بلند شدم تا این بار به‌سمت مبل کوچ کنم که تلفن خونه زنگ خورد.
    - ها؟ این دیگه کیه؟
    به شماره‌ش نگاه کردم. نشناختم و خیلی خشک جواب دادم:
    - الو، بفرمایید.
    - الو، سلام. واسه مامانت هم بفرمایید میگی؟ چه جالب!
    تازه یادم اومد که با شماره‌ی رایتلش تماس گرفته و من متأسفانه فقط شماره‌ی همراه اولش رو بلدم. ریشخندی زدم و گفتم:
    - نه بابا! این شماره رو خوب نمی‌شناسم. خب کاری داری؟
    با عجله گفت:
    - آها آره. زن‌عمو نسرین زنگ زد و گفت می‌خوان برن بازار و عرشیا رو با خودشون نمی‌برن. گفتن میارنش پیش تو.
    بالاخره تنوعی توی این زندگی کسل‌کننده و بی‌حس ایجاد شد؛ اما کی حوصله‌ی عرشیا رو داره؟ پشت خط باشه‌ی بی‌حالی گفتم و قطعش کردم. سالی یه بار بیشتر مهمونی نمی‌ریم و بدبختانه هر هفته‌ی خدا مهمون داریم، همه‌چی این دنیا عوض شده. خونه رو مرتب کردم و حسابی خسته شدم. خودم رو روی مبل کوبیدم و با خوش‌حالی گفتم:
    - آخیش! خسته شدم.
    عرشیا کوچیک‌ترین پسرعمومه که همه قلی صداش می‌کنن. عین پیرمردها رفتار می‌کنه و اکثر اوقات به سرش می‌زنه و دنیا رو زیرورو می‌کنه. تقریباً همه‌ی کتاب‌هام رو توی کمد لباس‌هام قایم کردم که پاره‌شون نکنه؛ عادت داره.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ^M_A_K_I_A^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/23
    ارسالی ها
    2,595
    امتیاز واکنش
    17,359
    امتیاز
    813
    محل سکونت
    نگاه دانلود عزیز ... :)
    نیم ساعت گذشت و بالاخره از بیکاری در اومدم. همه‌ش دنبال عرشیا می‌دویدم که نکنه به سرش بزنه و یه چیزی رو بشکنه. سه سالشه؛ اما به قول بابام، استاد این دوره و زمونه‌ست.
    توی ضایع‌کردن بقیه هیچ‌کس دست بالایی ازش نداره. رنگ پوستش به عموم رفته و گندمیه؛ اما چشم‌های سبزش رو مثل دخترعموم، مامانش به ارث بـرده. موهاش رو از همون بچگی تراشیدن و نذاشتن حتی یه سانتی‌متر هم بلند بشه؛ از بس که وسواس به موی بلند دارن.
    اون‌قدر دنبالش دویدم و گفتم نکن، شهید شدم. حرف‌گوش‌کن هم نبود و فقط دهن خودم رو خسته کردم. وسط هال، عین جنازه فرش زمین شدم و با بی‌حالی گفتم:
    - عرشیا جون مامانت یه‌کم آروم بگیر.
    صدای بالاوپایین‌پریدنش رو می‌شنیدم. از اتاق سمت آشپزخونه می‌دوید و از اونجا توی هال می‌جهید. دیگه مخم بال درآورده بود و اگه می‌زدمش هم تا فردا صبح آب‌غوره می‌گرفت. اگه گذشت کنم هم پرروتر میشه.
    - آجی مامانم کی برمی‌گرده؟ حوصله‌م سر رفته.
    بازهم خدا رو شکر که حوصله‌ش سر رفته. اگه انرژی ذخیره داشت دیگه چی می‌بود؟ چپ‌چپ نگاهش کردم و با حرص گفتم:
    - مامانت رو می‌خوای؟
    گلدون کنار تلویزیون رو بی‌خیال شد و با ناراحتی سرش رو بالاوپایین کرد و زیر لب گفت:
    - اوهوم، خیلی.
    لبخند موذیانه‌ای زدم. صدام رو بچگونه کردم و گفتم:
    - پس بگیر بخواب. تا چشم باز کنی مامانت کنارته.
    بد نگاهم کرد. یه لحظه به حرف خودم شک کردم؛ اما تا جایی که یادمه این جمله یکی از حقه‌های گول‌زدن ما تو بچگی بود و ظاهراً روی بچه‌های این دوره و زمونه اثری نداره. لبخند موذیانه‌م پاک شد. متأسفانه دیگه اونجا کارساز نبود.
    ***
    ساعت شیش بعدازظهر بود. همین چند دقیقه‌ی پیش، عمو و زن‌عمو با ماشین اومدن و عرشیا رو به خونه بردن. به زور و بدبختی از اینجا بردنش، جوری رفتاری کرد انگار تمام این مدت داشتم باهاش خاله‌بازی می‌کردم.
    روی پله‌های حیاط نشسته بودم و به پرنده‌های توی آسمون که با پروازکردن پُز می‌دادن، نگاه می‌کردم. ماه کم‌کم داشت بین ابرهای پنبه‌ایِ توی آسمون هویدا می‌شد.
    همچنان تک‌وتنها توی خونه حضور داشتم. پریسا دانشگاه بود و مامانم به خونه‌ی مامان‌بزرگ رفته بود و از بابام هم خبری نیست، از صبح تابه‌حال زنگ نزده.
    از هوای پاک استفاده کردم و با نفس عمیقی ریه‌هام رو تمیز کردم. چه لــذت‌بخش! تمام احساساتم رو به کار گرفتم و با رضایت گفتم:
    - به به! چه هوای تمیزی!
    آرزو به دل موندم که یه بار کنار پریسا یا مامانم توی حیاط بایستم و راجع به احساساتم که تابه‌حال به هیچ نحوی بروزشون ندادم، صحبت کنم؛ اما هیچ‌وقت یا به‌ندرت این صحنه رو تجربه کردم. این احساس فقط در اوقات خاصی بهم دست میده و زمان‌هایی که تنهام بیشتر تفکرات منفی به‌سمتم حمله‌ور میشن و نمی‌تونم کنترلش کنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ^M_A_K_I_A^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/23
    ارسالی ها
    2,595
    امتیاز واکنش
    17,359
    امتیاز
    813
    محل سکونت
    نگاه دانلود عزیز ... :)
    هوای تازه و خنک بیرون حسابی سرحالم کرده بود و تمام خستگی مراقبت از عرشیا رو به‌کلی فراموش کردم.
    وارد خونه شدم و همه‌ی برق‌های توی هال رو روشن و عین تالار عروسی چراغونی کردم. حس خوبی داشتم و انگار قرار بود بهترین اتفاق زندگی که نمی‎دونستم چیه واسه‌م بیفته. زیر لب آهنگ موردعلاقه‌م یعنی دونه‌دونه رو می‌خوندم و عین دیوونه‌ها این‌ور و اون‌ور می‌پریدم. کودک درونم فعال شده بود و یه لحظه هم آروم نمی‌گرفتم؛ اما چه لــذت‌بخش بود کودک‌بودن و بزرگ‌نشدن.
    - دونه دونه دونه دونه
    یه ستاره تو...
    از بس دور خودم چرخیدم، خسته شدم و خیلی بی‌حال روی مبل افتادم. تمام هیجاناتی که این چند سال عین پول خرده توی قلک ذهنم جمع شده بود، با این کارهام خالی کردم. نفس راحتی کشیدم و با خوش‌حالی داد زدم:
    - آه! این چقدر خوبه لعنتی!
    به سقف خیره شدم و با خودم گفتم اگه مهمونی سر زده بیاد و من رو با این وضع گند موهام ببینه چه گلی به سرم بریزم؟ اکثر فامیل‌های ما بلانسبت عین گاو سرشون رو پایین می‌اندازن و بدون خبردادن خونه‌مون میان.
    از آخرین سوتی‌ای که جلوی عمه‌اینا دادم، خیلی وقته که می‌گذره. از بس دستپاچه شده بودم که به شوهرعمه‌م گفتم سلام عمه مریم و به پسرعمه بزرگم که سی‌ودوسالشه گفتم سلام علی کوچولو. اصلاً یه وضعی بود.
    بدنم رو شل کردم و با بی‌حالی گفتم:
    -‌ ای بابا! برم یه‌کم این سرووضعم رو درست کنم.
    جلوی آینه رفتم و اول با تأسف به موهای قژقژیم که هیچ تارش سر جای خودش نبود، نگاه کردم. خدایا، آخه این چه مویی بود به من عطا کردی؟ شونه رو برداشتم که به موهام بکشم. وقتی بعد از برداشتن شونه، به خودم توی آینه نگاه کردم، متوجه جسم سفیدرنگی شدم که کنارم ایستاده بود. چیزی شبیه به یه آدم بود؛ اما سر و بدنی نداشت و فقط یه تن سفیدرنگ بود. جیغ بلندی کشیدم و سریع به‌سمت راستم نگاه کردم. کسی نبود. شونه از دستم افتاد و مستقیم روی انگشت‌های پام کوبیده شد. نمی‌دونستم از درد انگشت‌هام بنالم یا از ترس اون چیزی که توی آینه دیدم به خودم بلرزم؟ زیر لب بسم اللهی از عمق وجودم گفتم و دوباره به آینه نگاهی کردم. خبری نبود. شاید توهم بوده باشه؛ اما گرمای بدنش رو حس کردم. خیلی عجیب بود، حس خوبی رو که درونم شکوفا شده بود، به‌کلی از دست دادم. یواشکی از اتاق بیرون رفتم و فقط به روبه‌روم نگاه می‌کردم.
    - یا اباالفضل!
    اسم امام‌ها رو به‌ترتیب از اول به آخر تکرار می‌کردم. ده ساله دارم سعی می‌کنم ترتیب اسم امامان رو حفظ کنم و نتونستم. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم به خودم دل‌داری بدم و خیلی آروم گفتم:
    - هیچی نیست، چیزی نیست دختر. آرامش، آرامش!
    تلویزیون رو روشن کردم و با استرس کانال رد می‌کردم. صداش رو تا آخر زیاد کردم و زیرچشمی به در اتاق نگاهی انداختم. خوشبختانه همه‌چیز آروم بود، فقط من عین سیروسرکه می‌جوشیدم.
    آب دهنم عین سنگ توی گلوم گیر کرده بود و به‌زور پایین می‌بردمش. خدا خدا می‌کردم زودتر این لحظات مسخره بگذره؛ اما از شانس بد من عقربه‌های ساعت به کوالا تبدیل شده بودن. دوست داشتم جفت پا تو شیشه‌ی ساعت برم؛ اما پول نداشتیم یکی دیگه بخریم. روشن گذاشتن تلویزیون هم فقط پول برق رو زیاد می‌کرد و ظاهراً بی‌فایده بود. با خودم گفتم:
    «لعنتی! تا کی باید از ترس به خودم بپیچم؟ دیگه از هیچی نمی‌ترسم. این دنیا بی‌رحمه؛ پس فقط باید کمی شجاع باشی.»
    لبخند موذیانه‌ای به روی لبم نشوندم و با پوزخند گفتم:
    - هه! ببین کی داره کی رو می‌ترسونه؟ جرئت داری...
    حرفم تموم نشده بود که صدای آیفون عین چی بلند شد و من از ترس سه متر به هوا پریدم. خون توی مغزم نمونده بود و عین یه تیکه گچ برق می‌زدم. از احساس شجاعت خودم خنده‌م گرفت. این دیگه چه وضعیه؟!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا